بیا برگردیم به عقب،تو همین لحظه ها،
تا فرصت باقیه بیا برگردیم به عقب...
به روزایی که بلد بودیم با چیزای کوچیک کلی شاد باشیم و بخندیم،به دل خوشی های سادمون دل ببندیم و عبور کنیم از هرچی که مارو از حال خوبمون دور میکنه.بیا برگردیم به عقب و تکیه بدیم به شادی های بچگی.به رویاهای همیشگی امیدهای تموم نشدنی.به لحظه های قشنگ و پر از شوق روزای دم عید،به همونجایی که با خیال راحت میخندیدیم بی خجالت گریه میکردیم، با یه حرف ساده ، کلی آروم میگرفتیم غم هارو از یاد میبردیم.بیا برگردیم و سهممون و از شادی پس بگیریم،به امیدی که یه جایی از این زندگی جا موند و دلی که روزای خوب و از یاد برد.بیا یه بار دیگه محول کننده حال دلهامون باشیم بی دست بی واسطه،همین حالا همین امروز تا فرصت باقیه. . .
#حاتمه_ابراهیم_زاده
@official_sheer
تا فرصت باقیه بیا برگردیم به عقب...
به روزایی که بلد بودیم با چیزای کوچیک کلی شاد باشیم و بخندیم،به دل خوشی های سادمون دل ببندیم و عبور کنیم از هرچی که مارو از حال خوبمون دور میکنه.بیا برگردیم به عقب و تکیه بدیم به شادی های بچگی.به رویاهای همیشگی امیدهای تموم نشدنی.به لحظه های قشنگ و پر از شوق روزای دم عید،به همونجایی که با خیال راحت میخندیدیم بی خجالت گریه میکردیم، با یه حرف ساده ، کلی آروم میگرفتیم غم هارو از یاد میبردیم.بیا برگردیم و سهممون و از شادی پس بگیریم،به امیدی که یه جایی از این زندگی جا موند و دلی که روزای خوب و از یاد برد.بیا یه بار دیگه محول کننده حال دلهامون باشیم بی دست بی واسطه،همین حالا همین امروز تا فرصت باقیه. . .
#حاتمه_ابراهیم_زاده
@official_sheer
تنها چیزی که ممکن است الان حالم را بهتر کند اینست که به خانه برگشته باشم از آخرین روز مدرسه قبل از عید بوی فرش شسته شدهی نمناک بیاید.
مامان برای من و وحید لباسهای عید خریده باشد، شبیهِ هم.
کفشهایم انقدر نو باشند که بتوانم از جعبه دربیاورم و روی فرش بپوشمش.
پیکنوروزی را از کولهپشتیام دربیاورم و با ذوق ورق بزنم.
بعد کنار تنگ ماهی قرمز دراز بکشم و در حالی که ماهیها را نگاه میکنم به عیدیهایی که خواهم گرفت فکر کنم.
اصلا شاید امسال انقدر عیدی بگیرم که با وحید پولهایمان را بگذاریم روی هم و یک آتاری بخریم. آه ای آرزوی بزرگِ دلهای کوچک!
ننه هم یک شماره و ردیف نباشد توی بهشتزهرا. زنده باشد.
لباسهایش گلگلی باشد.
نشسته باشد روی تشکچهاش. کمد چوبیِ کرمرنگش بوی صابون بدهد.
تلویزیون چهارده اینچمان را روشن کنم و این آهنگ پخش شود که "بهار آمد و شمشادها جوان شدهاند"... و انقدر بچه باشم که نفهمم اینجایش که میگوید "دوباره آینهها با تو مهربان شدهاند" یعنی چه؟
آنقدر بچه باشم که ندانم در زندگی روزهایی هست که آینهها هم با تو نامهربان میشوند.
#حميد_باقرلو
@official_sheer
مامان برای من و وحید لباسهای عید خریده باشد، شبیهِ هم.
کفشهایم انقدر نو باشند که بتوانم از جعبه دربیاورم و روی فرش بپوشمش.
پیکنوروزی را از کولهپشتیام دربیاورم و با ذوق ورق بزنم.
بعد کنار تنگ ماهی قرمز دراز بکشم و در حالی که ماهیها را نگاه میکنم به عیدیهایی که خواهم گرفت فکر کنم.
اصلا شاید امسال انقدر عیدی بگیرم که با وحید پولهایمان را بگذاریم روی هم و یک آتاری بخریم. آه ای آرزوی بزرگِ دلهای کوچک!
ننه هم یک شماره و ردیف نباشد توی بهشتزهرا. زنده باشد.
لباسهایش گلگلی باشد.
نشسته باشد روی تشکچهاش. کمد چوبیِ کرمرنگش بوی صابون بدهد.
تلویزیون چهارده اینچمان را روشن کنم و این آهنگ پخش شود که "بهار آمد و شمشادها جوان شدهاند"... و انقدر بچه باشم که نفهمم اینجایش که میگوید "دوباره آینهها با تو مهربان شدهاند" یعنی چه؟
آنقدر بچه باشم که ندانم در زندگی روزهایی هست که آینهها هم با تو نامهربان میشوند.
#حميد_باقرلو
@official_sheer
چو در خوابم همی مهرم نمایی
چو بی خوابم همی دردم فزایی
اگر در خواب مهر من گزینی
به بیداری چرا با من به کینی
#اسعدگرگانی
@official_sheer
چو بی خوابم همی دردم فزایی
اگر در خواب مهر من گزینی
به بیداری چرا با من به کینی
#اسعدگرگانی
@official_sheer
#داستان_کوتاه
قبل از تو دیوانه ی "او" بودم.
دیوانه ی زنگ صدایش، دیوانه ی رنگ موهایش، دیوانه ی برق نگاهش، شعرهای مورد علاقه اش، فیلمهای دوست داشتنی اش، آهنگهای توی پلی لیستش...
دیوانه ی هرچه که مربوط به او بود؛
حتی خودکار رو به اتمامی که روی میز جا می گذاشت.
روزهایی که احتمال دیدنش بیشتر از همیشه بود با سرعت برق از جا می پریدم و روزهایی که احتمال هر برخوردی با او صفر بود، انگار کسی با چسب دو طرفه مرا به تخت می چسباند.
وقتی نشد که با هم باشیم، مطمئن بودم اینقدر دیوانه شده ام که بعد از این هر عابری را شبیه او ببینم و این دیوانگی آن قدری خشونت بار هست که با اولین دوستت دارمی که از زبان کسی جز او می شنوم، بی درنگ مشتی حواله ی لبهای گوینده اش کنم...
وقتی تو گفتی دوستت دارم، دستانم مشت شد، اما مشتی حواله ی لبهایت نشد. چشم دوختم به لبخندی که کم کم آب شد و
وقتی بدون جواب به جمله ی دو کلمه ایت راهم را کشیدم و رفتم، فقط به این فکر می کردم که چطور نه بگویم تا دیوانه ای شبیه من نشوی. هر بار که میدیدمت برای فکر کردن بیشتر و رسیدن به جواب درست تر سکوت کردم و تو هر بار محبت بیشتری ریختی توی دلم. انقدر که جای فکر به چطور نه گفتن به تو، فکر میکردم چطور به عادت غصه خوردن بابت نبود "او" نه بگویم تا برچسب عاشق واقعی نبودن را از خودم دور کنم...
دیروز بعد از این همه وقت، درست لحظه ای که تو با لبخند به طرفم می آمدی دیدمش.
دلم میخواست دستت را میگرفتم و میرفتم رخ به رخش می ایستادم. برخلاف روزهای دیوانگی، صاف در چشمانش زل میزدم و با لبخندی از ته دل، ازش تشکر می کردم. تشکر می کردم بابت هدیه دادن آن دیوانگی ها، بابت یادگاری هایی که از خودش جا "نگذاشت"، بابت لبخندهایی که دریغ کرد. و مهم تر از همه بابت اینکه با نبودش، بودن تو را به من هدیه داد.
میخواستم این دیوانگی جدیدی را که دچارش شدم با ذوق به او معرفی کنم، اما حسرت نگاهی که به دستان قفل شده مان دوخته شد، دست و پایم را بست. حسرت نگاه دیوانه ای با دستان مشت شده، شبیه دیوانگی های من، قبل از دیوانگی کردن با تو.
#آنا_جمشیدی
@official_sheer
قبل از تو دیوانه ی "او" بودم.
دیوانه ی زنگ صدایش، دیوانه ی رنگ موهایش، دیوانه ی برق نگاهش، شعرهای مورد علاقه اش، فیلمهای دوست داشتنی اش، آهنگهای توی پلی لیستش...
دیوانه ی هرچه که مربوط به او بود؛
حتی خودکار رو به اتمامی که روی میز جا می گذاشت.
روزهایی که احتمال دیدنش بیشتر از همیشه بود با سرعت برق از جا می پریدم و روزهایی که احتمال هر برخوردی با او صفر بود، انگار کسی با چسب دو طرفه مرا به تخت می چسباند.
وقتی نشد که با هم باشیم، مطمئن بودم اینقدر دیوانه شده ام که بعد از این هر عابری را شبیه او ببینم و این دیوانگی آن قدری خشونت بار هست که با اولین دوستت دارمی که از زبان کسی جز او می شنوم، بی درنگ مشتی حواله ی لبهای گوینده اش کنم...
وقتی تو گفتی دوستت دارم، دستانم مشت شد، اما مشتی حواله ی لبهایت نشد. چشم دوختم به لبخندی که کم کم آب شد و
وقتی بدون جواب به جمله ی دو کلمه ایت راهم را کشیدم و رفتم، فقط به این فکر می کردم که چطور نه بگویم تا دیوانه ای شبیه من نشوی. هر بار که میدیدمت برای فکر کردن بیشتر و رسیدن به جواب درست تر سکوت کردم و تو هر بار محبت بیشتری ریختی توی دلم. انقدر که جای فکر به چطور نه گفتن به تو، فکر میکردم چطور به عادت غصه خوردن بابت نبود "او" نه بگویم تا برچسب عاشق واقعی نبودن را از خودم دور کنم...
دیروز بعد از این همه وقت، درست لحظه ای که تو با لبخند به طرفم می آمدی دیدمش.
دلم میخواست دستت را میگرفتم و میرفتم رخ به رخش می ایستادم. برخلاف روزهای دیوانگی، صاف در چشمانش زل میزدم و با لبخندی از ته دل، ازش تشکر می کردم. تشکر می کردم بابت هدیه دادن آن دیوانگی ها، بابت یادگاری هایی که از خودش جا "نگذاشت"، بابت لبخندهایی که دریغ کرد. و مهم تر از همه بابت اینکه با نبودش، بودن تو را به من هدیه داد.
میخواستم این دیوانگی جدیدی را که دچارش شدم با ذوق به او معرفی کنم، اما حسرت نگاهی که به دستان قفل شده مان دوخته شد، دست و پایم را بست. حسرت نگاه دیوانه ای با دستان مشت شده، شبیه دیوانگی های من، قبل از دیوانگی کردن با تو.
#آنا_جمشیدی
@official_sheer
چه حالِ خوشی دارند
آنان که به انتظار عید می نشینند
به خیالشان، این عیدی گرفتن های هرساله
حالشان را دگرگون خواهد کرد. .!
من اما، به این باور رسیده ام
حالِ خوب، دلِ خوش می خواهد
ای کاش عید امسال، کسی بیاید
و با بودنش حالمان را خوب کند . . .
#حاتمه_ابراهیم_زاده
@official_sheer
آنان که به انتظار عید می نشینند
به خیالشان، این عیدی گرفتن های هرساله
حالشان را دگرگون خواهد کرد. .!
من اما، به این باور رسیده ام
حالِ خوب، دلِ خوش می خواهد
ای کاش عید امسال، کسی بیاید
و با بودنش حالمان را خوب کند . . .
#حاتمه_ابراهیم_زاده
@official_sheer
دست های ما از زندگی کوتاه ست. دست های ما از خاطرات خوش دبستان؛ از نیمکت ردیف آخر و شیطنت های پنهانی، از گچ های رنگی پای تخته، از خبر نیامدن معلم و شوق بچگانه دو ساعت بیکاری کوتاه ست... دست های ما از زمستان سال هفتاد و چند، از گرمای زیر کرسی، از اتاق هایی که بوی چراغ نفتی اش سرت را درد می آورد، از دیدن برف سر صبح و تعطیلی مدرسه کوتاه ست... دست های ما از کارنامه های قبولی، از تشویق ها و لبخند های رضایت آمیز کوتاه ست...
دست های ما از بوی لباس های عید، از اسپندهایی که دودش به چشممان نمی رفت، از سبزه هایی که دیگر در زندگی مان نمی رویند، از ماهی های قرمز کوچکی که کااش همان موقع حافظه شان را می دزدیدیم کوتاه ست... دست های ما از اشتیاق در آغوش گرفتن کسی که روزی دلمان را لرزانده، از قفل شدن در پنجه های کسی که روزی تمام دنیا را در دست هایش می دیدیم، کوتاه ست...
دست های ما شب ها دور خودمان حلقه می شوند؛ ما با تنهایی می خوابیم و باردار از غصه هایی هستیم که نه نُه ماه و نُه سال، که گویی هرگز نخواهند از دنیای ما بروند... دست های ما سال هاست برای زندگی دست تکان می دهند... سال هاست در خاطرات گذشته قدم می زنند... شب ها سراغ چیزی را می گیرند که دیگر نیست و روزها با آدم هایی دست می دهند که از آن ها فقط جای خالی شان مانده...
دست های ما دیگر نمی توانند برای یک مرخصی کوتاه از زندگی اجازه بگیرند. دست های ما مدت هاست از هزاران دلهره و خشم مشت شده اند و فقط رویای آزادی را می بینند. دست های ما سال هاست دور گلوهایمان پیچیده اند و توبیخمان می کنند.. دست های ما سال هاست برای یک حال خوب آمین نگفته اند... دست های ما مدت هاست در یک زندان خودی گرفتارند... دست های ما سال هاست به خوشحالی ، به آرامش ، به خوشبختی نمی رسند. دست های ما از زندگی کوتاه ست...
#محدثه_رمضانی
@official_sheer
دست های ما از بوی لباس های عید، از اسپندهایی که دودش به چشممان نمی رفت، از سبزه هایی که دیگر در زندگی مان نمی رویند، از ماهی های قرمز کوچکی که کااش همان موقع حافظه شان را می دزدیدیم کوتاه ست... دست های ما از اشتیاق در آغوش گرفتن کسی که روزی دلمان را لرزانده، از قفل شدن در پنجه های کسی که روزی تمام دنیا را در دست هایش می دیدیم، کوتاه ست...
دست های ما شب ها دور خودمان حلقه می شوند؛ ما با تنهایی می خوابیم و باردار از غصه هایی هستیم که نه نُه ماه و نُه سال، که گویی هرگز نخواهند از دنیای ما بروند... دست های ما سال هاست برای زندگی دست تکان می دهند... سال هاست در خاطرات گذشته قدم می زنند... شب ها سراغ چیزی را می گیرند که دیگر نیست و روزها با آدم هایی دست می دهند که از آن ها فقط جای خالی شان مانده...
دست های ما دیگر نمی توانند برای یک مرخصی کوتاه از زندگی اجازه بگیرند. دست های ما مدت هاست از هزاران دلهره و خشم مشت شده اند و فقط رویای آزادی را می بینند. دست های ما سال هاست دور گلوهایمان پیچیده اند و توبیخمان می کنند.. دست های ما سال هاست برای یک حال خوب آمین نگفته اند... دست های ما مدت هاست در یک زندان خودی گرفتارند... دست های ما سال هاست به خوشحالی ، به آرامش ، به خوشبختی نمی رسند. دست های ما از زندگی کوتاه ست...
#محدثه_رمضانی
@official_sheer
تا نبینم ماهِ رویَت را خبر از عید نیست...
بی جهت دارند هِی مَردم شلوغش میکنند!
#سعیده_محمودی
@official_sheer
بی جهت دارند هِی مَردم شلوغش میکنند!
#سعیده_محمودی
@official_sheer
عاشقم بر فلکی نورانی
ز اختران پنجرهٔ نقره بر آن
من از آن پنجرهٔ روحانی
در فضای ابدیت نگران
#ملکالشعرای_بهار
@official_sheer
ز اختران پنجرهٔ نقره بر آن
من از آن پنجرهٔ روحانی
در فضای ابدیت نگران
#ملکالشعرای_بهار
@official_sheer
در فراقش نیست یا رب زندگانی را سبب
سخت رویی فلک یا سستی پیمان ما
در فراقش، بعد چندین شب، شبی خواهم ربود
میشنیدم در شکر خواب از لب سلطان ما
#سلمان_ساوجی
@official_sheer
سخت رویی فلک یا سستی پیمان ما
در فراقش، بعد چندین شب، شبی خواهم ربود
میشنیدم در شکر خواب از لب سلطان ما
#سلمان_ساوجی
@official_sheer
سکوت می کنم و حرف می زنم با تو
درین مباحثه دیوانه تر منم یا تو؟
من و تو پس زده روزگار امروزیم
تو عشق بی سروپایی و من سراپا تو
شبیه بوته خاری اسیر صحرا من
شبیه قایق دوری غریق دریا تو
چقدر حادثه با خود کشانده ای تا من
چقدر آینه در خود شکسته ام تا تو
به چشم من که اگر زنده ام به خاطر توست
تمام اهل جهان مرده اند، الا تو ...
#پوریاشیرانی
@official_sheer
درین مباحثه دیوانه تر منم یا تو؟
من و تو پس زده روزگار امروزیم
تو عشق بی سروپایی و من سراپا تو
شبیه بوته خاری اسیر صحرا من
شبیه قایق دوری غریق دریا تو
چقدر حادثه با خود کشانده ای تا من
چقدر آینه در خود شکسته ام تا تو
به چشم من که اگر زنده ام به خاطر توست
تمام اهل جهان مرده اند، الا تو ...
#پوریاشیرانی
@official_sheer
#داستان_کوتاه
مشکل از اسمم بود: رویا! من با رویا بزرگ شدم، شبها شاهزاده ام را توی آغوشم کشیدم و کنارش زیر باران راه رفتم، بارها دستم را بوسید و از عشق گفت، ساعتها از دنیای نوجوانی و جوانیم را گذاشتم پای خواندن رمانهای عاشقانه و رفتن به کلاسهایی که قرار بود گوشه ای از رویایم را بسازد، مثلا وقتی "یاسمن" را میخواندم مدام وسط یک جنگل تنها بودیم و در آغوش هم، یا وقتی کلاس شمع سازی را تمام میکردم فقط به خانه ی تاریکی فکر میکردم که با صد تا شمع رنگ به رنگ روشن میشد، بماند.
و گذشت...پسرهایی آمدند و رفتند و نزدیک شدند یا نشدند ولی، سر و ته همه شان یکی بود، سرش عشق بود و ته اش تخت، همینقدر مضحک و البته تلخ! من هنوز رویا داشتم، شاهزاده ام شبها می آمد و دستم را میگرفت و میبرد به دنیای خودش، اما تفاوت دنیای واقعی و خیالم، من را کشید به سیگار، که پدرم میکشید و برادرم هم، اما من با هزار ترس، توی حمام و بی صدا فقط یک سیگار ساده..همینقدر تلخ و مضحک...
هیچوقت عاشق نشدم و کسی هم عاشقم نشد، ازدواجم منطقیِ منطقی بود. پسر خوبی بود، قد و قیافه مان میخورد به هم، جنم کار داشت و تمام. خانه شوهر همان بود که جامعه، عشق و لبخند بود ولی کم، خیلی کم. آزادی بود ولی نه، آزادی حرف بود و تهش باز هم همه چیز میرسید به تخت، اینبار موجه و رسمی و باز هم همینقدر تلخ و مضحک...
مردِ من خوب و مهربان است ولی جورابهایش را گم میکند. خوش ذوق است اما از عید امسال تا سال بعد، یک هدیه ساده. شاهزاده دیگر نیست، سیگار را یکبار مطرح کردم و هنوز جایش کبود است و جایش همان توی حمام. قدم زدن زیر باران و سفر با یک کوله و خوابیدن توی بیابان هم شد یک مشت قرص اعصاب و سرکوفت هایی که تمامی ندارند، که آب و نان و رخت و لباست کم است مگر؟ که قواره ی رویاهایم پایین آمده تا حد رخت و لباس، که روحم مرگ را بغل کرده و لبانم عادت کرده به لبخندهای دروغین روزمره و ...حتم دارم این نبود آن زندگی که میخواستم اما من یک زنم و زن ها بی صدا فریاد میزنند و توی سکوت میگریند، به همین تلخی و همینقدر مضحک...
#محمد_یغمائی
@official_sheer
مشکل از اسمم بود: رویا! من با رویا بزرگ شدم، شبها شاهزاده ام را توی آغوشم کشیدم و کنارش زیر باران راه رفتم، بارها دستم را بوسید و از عشق گفت، ساعتها از دنیای نوجوانی و جوانیم را گذاشتم پای خواندن رمانهای عاشقانه و رفتن به کلاسهایی که قرار بود گوشه ای از رویایم را بسازد، مثلا وقتی "یاسمن" را میخواندم مدام وسط یک جنگل تنها بودیم و در آغوش هم، یا وقتی کلاس شمع سازی را تمام میکردم فقط به خانه ی تاریکی فکر میکردم که با صد تا شمع رنگ به رنگ روشن میشد، بماند.
و گذشت...پسرهایی آمدند و رفتند و نزدیک شدند یا نشدند ولی، سر و ته همه شان یکی بود، سرش عشق بود و ته اش تخت، همینقدر مضحک و البته تلخ! من هنوز رویا داشتم، شاهزاده ام شبها می آمد و دستم را میگرفت و میبرد به دنیای خودش، اما تفاوت دنیای واقعی و خیالم، من را کشید به سیگار، که پدرم میکشید و برادرم هم، اما من با هزار ترس، توی حمام و بی صدا فقط یک سیگار ساده..همینقدر تلخ و مضحک...
هیچوقت عاشق نشدم و کسی هم عاشقم نشد، ازدواجم منطقیِ منطقی بود. پسر خوبی بود، قد و قیافه مان میخورد به هم، جنم کار داشت و تمام. خانه شوهر همان بود که جامعه، عشق و لبخند بود ولی کم، خیلی کم. آزادی بود ولی نه، آزادی حرف بود و تهش باز هم همه چیز میرسید به تخت، اینبار موجه و رسمی و باز هم همینقدر تلخ و مضحک...
مردِ من خوب و مهربان است ولی جورابهایش را گم میکند. خوش ذوق است اما از عید امسال تا سال بعد، یک هدیه ساده. شاهزاده دیگر نیست، سیگار را یکبار مطرح کردم و هنوز جایش کبود است و جایش همان توی حمام. قدم زدن زیر باران و سفر با یک کوله و خوابیدن توی بیابان هم شد یک مشت قرص اعصاب و سرکوفت هایی که تمامی ندارند، که آب و نان و رخت و لباست کم است مگر؟ که قواره ی رویاهایم پایین آمده تا حد رخت و لباس، که روحم مرگ را بغل کرده و لبانم عادت کرده به لبخندهای دروغین روزمره و ...حتم دارم این نبود آن زندگی که میخواستم اما من یک زنم و زن ها بی صدا فریاد میزنند و توی سکوت میگریند، به همین تلخی و همینقدر مضحک...
#محمد_یغمائی
@official_sheer