به باز آمدنت چنان دلخوشم
که طفلی به صبحِ عید
پرستویی به ظهر بهار
و من به دیدن تو
چنان در آینهات مشغولم
که جهان از کنارم میگذرد
#علی_باباچاهی
@official_sheer
که طفلی به صبحِ عید
پرستویی به ظهر بهار
و من به دیدن تو
چنان در آینهات مشغولم
که جهان از کنارم میگذرد
#علی_باباچاهی
@official_sheer
تنها چیزی که ممکن است الان حالم را بهتر کند این است که به خانه برگشته باشم از آخرین روز مدرسه قبل از عید بوی فرش شسته شدهی نمناک بیاید. مامان برای من و وحید لباسهای عید خریده باشد، شبیهِ هم. کفشهایم انقدر نو باشند که بتوانم از جعبه دربیاورم و روی فرش بپوشمش. پیکنوروزی را از کولهپشتیام دربیاورم و با ذوق ورق بزنم. بعد کنار تنگ ماهی قرمز دراز بکشم و در حالی که ماهیها را نگاه میکنم به عیدیهایی که خواهم گرفت فکر کنم.
اصلا شاید امسال انقدر عیدی بگیرم که با وحید پولهایمان را بگذاریم روی هم و یک آتاری بخریم. آه ای آرزوی بزرگِ دلهای کوچک! ننه هم یک شماره و ردیف نباشد توی بهشتزهرا. زنده باشد. لباسهایش گلگلی باشد. نشسته باشد روی تشکچهاش. کمد چوبیِ کرمرنگش بوی صابون بدهد. تلویزیون چهارده اینچمان را روشن کنم و این آهنگ پخش شود که "بهار آمد و شمشادها جوان شدهاند"... و انقدر بچه باشم که نفهمم اینجایش که میگوید "دوباره آینهها با تو مهربان شدهاند" یعنی چه؟
آنقدر بچه باشم که ندانم در زندگی روزهایی هست که آینهها هم با تو نامهربان میشوند.
#حميد_باقرلو
@official_sheer
اصلا شاید امسال انقدر عیدی بگیرم که با وحید پولهایمان را بگذاریم روی هم و یک آتاری بخریم. آه ای آرزوی بزرگِ دلهای کوچک! ننه هم یک شماره و ردیف نباشد توی بهشتزهرا. زنده باشد. لباسهایش گلگلی باشد. نشسته باشد روی تشکچهاش. کمد چوبیِ کرمرنگش بوی صابون بدهد. تلویزیون چهارده اینچمان را روشن کنم و این آهنگ پخش شود که "بهار آمد و شمشادها جوان شدهاند"... و انقدر بچه باشم که نفهمم اینجایش که میگوید "دوباره آینهها با تو مهربان شدهاند" یعنی چه؟
آنقدر بچه باشم که ندانم در زندگی روزهایی هست که آینهها هم با تو نامهربان میشوند.
#حميد_باقرلو
@official_sheer
یا رب مرا یاری بده، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم، زجرش دهم، خوارش کنم، زارش کنم
از بوسه های آتشین، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم
#سیمین_بهبهانی
@official_sheer
هجرش دهم، زجرش دهم، خوارش کنم، زارش کنم
از بوسه های آتشین، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم
#سیمین_بهبهانی
@official_sheer
تا یار برفت صبر از من برمید
وز هر مژه ام هزار خونابه چکید
گوئی نتوانم که ببینم بازش
تا کور شود هر آنکه نتواند دید
#عبیدزاکانی
@official_sheer
وز هر مژه ام هزار خونابه چکید
گوئی نتوانم که ببینم بازش
تا کور شود هر آنکه نتواند دید
#عبیدزاکانی
@official_sheer
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تاسحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
#حسین_منزوی
@official_sheer
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تاسحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
#حسین_منزوی
@official_sheer
اگر از من بپرسی عشق چیست؟
میگویم که عشق صدای توست
که صد دردِ قلب مرا تسکین میدهد.
#نزارقبانی
@official_sheer
میگویم که عشق صدای توست
که صد دردِ قلب مرا تسکین میدهد.
#نزارقبانی
@official_sheer
دخترم برای رسیدن لحظه تحویل سال بی قرار است .امروز به او گفتم که قدر این سال ها را بداند چون در قلب آدم بزرگ ها در روزهای پایانی اسفند غمی نهفته است ...
غمگینم
غمگینم از نبودن پسری که قرار بود مادر صدایم کند
غمگینم از رفتن پدربزرگی که برایم مانند پدر بود
غمگینم از مرور روزهای بی تکرار ...
هر سال عید , در خانه پدربزرگم , همه نوه ها به یک اندازه عیدی می گرفتیم .البته پدربزرگم یک بارهم ,قبل از عید و دور از چشم همه به من عیدی می داد و در حقیقت من هر سال دو بار عیدی می گرفتم .پدربزرگم بدجوری یواشکی مرا دوست داشت ... باید برای اولین ناهار سال نو , همه در منزل او جمع می شدیم .اگر هوا خوب بود در حیاط فرش پهن می کردیم و ناهار می خوردیم .بین ساعت یازده و نیم تا دوازده , اجبارا باید همه ناهار می خوردیم .آن زمان بنظرم آدم سخت گیری می آمد اما ای کاش بود با همان سخت گیری هایش , تا همه ما را دور هم جمع کند .
پدربزرگ ها و مادربزرگ ها آن نخی هستند که مهره های تسبیح را در کنار هم نگه می دارند .
بودنشان را قدر بدانیم ...
خدایا بی قرارم ...مانند کودکی که در شلوغی شهر گم شده است .در میان این همه ازدحام و هیاهو به دادش برس .
خدایا برایم دعا کن برای همه ما آدم بزرگ ها دعا کن ...
#فريبا_مجد
@official_sheer
غمگینم
غمگینم از نبودن پسری که قرار بود مادر صدایم کند
غمگینم از رفتن پدربزرگی که برایم مانند پدر بود
غمگینم از مرور روزهای بی تکرار ...
هر سال عید , در خانه پدربزرگم , همه نوه ها به یک اندازه عیدی می گرفتیم .البته پدربزرگم یک بارهم ,قبل از عید و دور از چشم همه به من عیدی می داد و در حقیقت من هر سال دو بار عیدی می گرفتم .پدربزرگم بدجوری یواشکی مرا دوست داشت ... باید برای اولین ناهار سال نو , همه در منزل او جمع می شدیم .اگر هوا خوب بود در حیاط فرش پهن می کردیم و ناهار می خوردیم .بین ساعت یازده و نیم تا دوازده , اجبارا باید همه ناهار می خوردیم .آن زمان بنظرم آدم سخت گیری می آمد اما ای کاش بود با همان سخت گیری هایش , تا همه ما را دور هم جمع کند .
پدربزرگ ها و مادربزرگ ها آن نخی هستند که مهره های تسبیح را در کنار هم نگه می دارند .
بودنشان را قدر بدانیم ...
خدایا بی قرارم ...مانند کودکی که در شلوغی شهر گم شده است .در میان این همه ازدحام و هیاهو به دادش برس .
خدایا برایم دعا کن برای همه ما آدم بزرگ ها دعا کن ...
#فريبا_مجد
@official_sheer
علت بیخوابی هایم را چگونه بگویم، وقتی یادت از سقف اتاقم چکه میکند… تو با نان داغ افطار میکنی! من اما با یاد تو…
#ایمان_فهیمی
@official_sheer
#ایمان_فهیمی
@official_sheer
آخرین پنجشنبه سال،
باید آخرین فاتحه را
برای خاطرات تلخ و آدمهای رفته خواند،
باید از گورستان اندوه دور شد.
بوی عید را حس میکنی؟
خودت را بتکان
و با شکوفههای بهار، جوانه بزن!
#نرگس_صرافیان_طوفان
@official_sheer
باید آخرین فاتحه را
برای خاطرات تلخ و آدمهای رفته خواند،
باید از گورستان اندوه دور شد.
بوی عید را حس میکنی؟
خودت را بتکان
و با شکوفههای بهار، جوانه بزن!
#نرگس_صرافیان_طوفان
@official_sheer
تقویم عمر ماست جهان هر چه می کنیم
بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست
سختی کشی ز دهر، چو سختی دهی به خلق
در کیفر فلک، غلط و اشتباه نیست
#پروین_اعتصامی
@official_sheer
بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست
سختی کشی ز دهر، چو سختی دهی به خلق
در کیفر فلک، غلط و اشتباه نیست
#پروین_اعتصامی
@official_sheer
آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه ی صدساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم، ولی دل نشکستیم
#مولانا
@official_sheer
آن توبه ی صدساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم، ولی دل نشکستیم
#مولانا
@official_sheer
نشستم دوش من با بلبل و پروانه در یک جا
سخن گفتیم از بی مهری جانانه در یک جا
من اندر گریه، بلبل در فغان، پروانه در سوزش
تماشا داشت حال ما سه تن دیوانه، در یک جا
#ابوالقاسم_لاهوتی
@official_sheer
سخن گفتیم از بی مهری جانانه در یک جا
من اندر گریه، بلبل در فغان، پروانه در سوزش
تماشا داشت حال ما سه تن دیوانه، در یک جا
#ابوالقاسم_لاهوتی
@official_sheer
#داستان_کوتاه
تو پدر خوبی میشی ...
اینو همیشه زری بهم می گفت، زری دختر همسایمون بود... تو همه ی خاله بازی ها من شوهر زری بودم ، رضا و سارا هم بچه هامون ...همیشه کلی خوراکی از خونه کش می رفتم و میاوردم واسه خاله بازی، ناسلامتی مرد خونه بودم ، زشت بود دست خالی بیام ... یادمه یهبار پفک و یخمک و آجیل تو خونه نداشتیم منم قابلمه ی ناهارمون رو بردم واسه زن و بچه م!! وقتی رفتم تو حیاط ،زری داشت به بچه ها می گفت سر و صدا نکنید الان باباتون میاد... وقتی زری می گفت باباتون، جوگیر می شدم...واسه همین برگشتم تو خونه و از تو یخچال دوغ برداشتم ، آبگوشت بدون دوغ مزه نداشت ... ناهار رو خورده بودیم که مامانم سر رسید ...دید جا تره و بچه هم هست ولی آبگوشت نیست که نیست ... یه دمپایی خوردم، دو تا لگد به باسن ، گوشمم یه نیمچه پیچی خورد ...بابام که اومد خونه وقتی شاهکارم رو با پیاز داغ اضافی از مامانم شنید خندید و بهم گفت تو پدر خوبی میشی ، منم ذوق مرگ شدم...
اون وقتا مثل الان نبود که بچه ها از آدم بزرگها بیشتر بدونن ، اون وقتا لک لک ها بچه ها رو از آسمون میاوردن... ولی یواشکی میاوردن که کسی اونا رو نبینه و بگه اینو بهم بده اینو نده ، سوا کردنی نبود ... ولی من همیشه خوشحال بودم که لک لک بچه رسون منو اینجا گذاشته...
یه روز فهمیدم بابام خونه خریده و داریم از اینجا میریم... وقتی به زری گفتم کلی گریه کرد...درد گریه ش بیشتر از همه ی کتک هایی بود که خورده بودم ...منم جوگیر، زدم زیر گریه... مرد که گریه نمی کنه دروغ آدم بزرگاست، تو خاله بازی ما مرد هم گریه می کرد... روز آخر هرچی پول از بقیه ی خرید ماست و نون و پیاز جمع کرده بودم رو برداشتم و رفتم واسه زری و رضا و سارا یادگاری گرفتم ... واسه زری یه عروسک گرفتم، گفت اسمش رو چیبذارم گفتم دریا ، وقتی یادگاری رضا و سارا رو دادم به زری تا به دستشون برسونه واسه آخرین بار بهم گفت تو پدر خوبی میشی ... گذشت و دیگه هیچوقت زری رو ندیدم تا امشب ...تو جشن تولد یه رفیقی... خودش بود ، همون چهره فقط قد کشیده بود... رفیقم رو کشیدم کنار وگفتم این کیه؟ گفت زری خانوم رو میگی؟ وقتی مهمون داریم میاد کارامون رو انجام میده...آخه شوهرش از داربست افتاده و نمی تونه کار کنه، گفتم بچه هم داره ، گفت تو که فضول نبودی، آره یه دختر داره، دریا... زدم از خونه بیرون با دو جمله که مدام تو ذهنم تکرار میشه...
دریا خانوم لک لک بچه رسون دست خوب کسی سپردتت ...
زری زری زری ...نمی دونم من پدرخوبیمیشم یا نه ولی می دونم تو مادر خوبی شدی ...
#حسین_حائریان
@official_sheer
تو پدر خوبی میشی ...
اینو همیشه زری بهم می گفت، زری دختر همسایمون بود... تو همه ی خاله بازی ها من شوهر زری بودم ، رضا و سارا هم بچه هامون ...همیشه کلی خوراکی از خونه کش می رفتم و میاوردم واسه خاله بازی، ناسلامتی مرد خونه بودم ، زشت بود دست خالی بیام ... یادمه یهبار پفک و یخمک و آجیل تو خونه نداشتیم منم قابلمه ی ناهارمون رو بردم واسه زن و بچه م!! وقتی رفتم تو حیاط ،زری داشت به بچه ها می گفت سر و صدا نکنید الان باباتون میاد... وقتی زری می گفت باباتون، جوگیر می شدم...واسه همین برگشتم تو خونه و از تو یخچال دوغ برداشتم ، آبگوشت بدون دوغ مزه نداشت ... ناهار رو خورده بودیم که مامانم سر رسید ...دید جا تره و بچه هم هست ولی آبگوشت نیست که نیست ... یه دمپایی خوردم، دو تا لگد به باسن ، گوشمم یه نیمچه پیچی خورد ...بابام که اومد خونه وقتی شاهکارم رو با پیاز داغ اضافی از مامانم شنید خندید و بهم گفت تو پدر خوبی میشی ، منم ذوق مرگ شدم...
اون وقتا مثل الان نبود که بچه ها از آدم بزرگها بیشتر بدونن ، اون وقتا لک لک ها بچه ها رو از آسمون میاوردن... ولی یواشکی میاوردن که کسی اونا رو نبینه و بگه اینو بهم بده اینو نده ، سوا کردنی نبود ... ولی من همیشه خوشحال بودم که لک لک بچه رسون منو اینجا گذاشته...
یه روز فهمیدم بابام خونه خریده و داریم از اینجا میریم... وقتی به زری گفتم کلی گریه کرد...درد گریه ش بیشتر از همه ی کتک هایی بود که خورده بودم ...منم جوگیر، زدم زیر گریه... مرد که گریه نمی کنه دروغ آدم بزرگاست، تو خاله بازی ما مرد هم گریه می کرد... روز آخر هرچی پول از بقیه ی خرید ماست و نون و پیاز جمع کرده بودم رو برداشتم و رفتم واسه زری و رضا و سارا یادگاری گرفتم ... واسه زری یه عروسک گرفتم، گفت اسمش رو چیبذارم گفتم دریا ، وقتی یادگاری رضا و سارا رو دادم به زری تا به دستشون برسونه واسه آخرین بار بهم گفت تو پدر خوبی میشی ... گذشت و دیگه هیچوقت زری رو ندیدم تا امشب ...تو جشن تولد یه رفیقی... خودش بود ، همون چهره فقط قد کشیده بود... رفیقم رو کشیدم کنار وگفتم این کیه؟ گفت زری خانوم رو میگی؟ وقتی مهمون داریم میاد کارامون رو انجام میده...آخه شوهرش از داربست افتاده و نمی تونه کار کنه، گفتم بچه هم داره ، گفت تو که فضول نبودی، آره یه دختر داره، دریا... زدم از خونه بیرون با دو جمله که مدام تو ذهنم تکرار میشه...
دریا خانوم لک لک بچه رسون دست خوب کسی سپردتت ...
زری زری زری ...نمی دونم من پدرخوبیمیشم یا نه ولی می دونم تو مادر خوبی شدی ...
#حسین_حائریان
@official_sheer