ای نیم تو سنگ و نیم دیگر آهن
با این همه غم ببین چه کردی با من
پاییز شدم ... دعایت مقبول افتاد
حالا دل تو بهار ؛ چشمت روشن !
#حنظله_ربانی
@official_sheer
با این همه غم ببین چه کردی با من
پاییز شدم ... دعایت مقبول افتاد
حالا دل تو بهار ؛ چشمت روشن !
#حنظله_ربانی
@official_sheer
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را
#حافظ
@official_sheer
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را
#حافظ
@official_sheer
#داستان_کوتاه
با یک احترام نظامی
از دفتر سرهنگ خارج می شوم
برگه ی مرخصی که نتوانسته امضای سرهنگ را به خود ببیند، توی سطل آشغال می اندازم.
خودم را مشغول میکنم تا شب فرا برسد
قرار است فردا برای یک ماموریت
با اتوبوسی به شرق کشور منتقل شویم
پوتین هایم را واکس میزنم
لباسهایم را میشویم
میروم تلفن خانه و چند دقیقه ای با مادر و خواهر کوچک ترم صحبت میکنم
به خواهرم امید میدهم و تشویقش میکنم
بیست روز دیگر کنکور دارد
صبح شده
توی اتوبوس نشسته ام
بخاطر قرصِ ضد تهوعی که خورده ام خوابم گرفته
پولیورم را می اندازم رویم و میخوابم
می خوابم
می خوابم ...
" خواننده ی گرامی منتظر نباشید
این سرباز دیگر بیدار نمی شود! "
#کامل_غلامی
@official_sheer
با یک احترام نظامی
از دفتر سرهنگ خارج می شوم
برگه ی مرخصی که نتوانسته امضای سرهنگ را به خود ببیند، توی سطل آشغال می اندازم.
خودم را مشغول میکنم تا شب فرا برسد
قرار است فردا برای یک ماموریت
با اتوبوسی به شرق کشور منتقل شویم
پوتین هایم را واکس میزنم
لباسهایم را میشویم
میروم تلفن خانه و چند دقیقه ای با مادر و خواهر کوچک ترم صحبت میکنم
به خواهرم امید میدهم و تشویقش میکنم
بیست روز دیگر کنکور دارد
صبح شده
توی اتوبوس نشسته ام
بخاطر قرصِ ضد تهوعی که خورده ام خوابم گرفته
پولیورم را می اندازم رویم و میخوابم
می خوابم
می خوابم ...
" خواننده ی گرامی منتظر نباشید
این سرباز دیگر بیدار نمی شود! "
#کامل_غلامی
@official_sheer
تو آن بُتی که پرستیدنت خطایی نیست
و گر خطاست! مرا از خطا ابایی نیست
بیا که در شب گرداب زلف موّاجت
به غیر گوشه ی چشم تو ناخدایی نیست
درون خاک، دلم می تپد، هنوز اینجا
به جز صدای قدم های تو صدایی نیست
نه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون
که هر کجا خبری هست ادعایی نیست
دلیل عشق فراموش کردن دنیاست
و گرنه بین من و دوست ماجرایی نیست
سفر به مقصد سر در گمی رسید، چه خوب
که در ادامه ی این راه ردّ پایی نیست
#فاضل_نظری
@official_sheer
و گر خطاست! مرا از خطا ابایی نیست
بیا که در شب گرداب زلف موّاجت
به غیر گوشه ی چشم تو ناخدایی نیست
درون خاک، دلم می تپد، هنوز اینجا
به جز صدای قدم های تو صدایی نیست
نه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون
که هر کجا خبری هست ادعایی نیست
دلیل عشق فراموش کردن دنیاست
و گرنه بین من و دوست ماجرایی نیست
سفر به مقصد سر در گمی رسید، چه خوب
که در ادامه ی این راه ردّ پایی نیست
#فاضل_نظری
@official_sheer
نیستی یک لحظه
غایب از دلم ای جانِ جان
گر به ظاهر غایبی
در باطنم رخسار توست..!
#راحم_تبریزی
@official_sheer
غایب از دلم ای جانِ جان
گر به ظاهر غایبی
در باطنم رخسار توست..!
#راحم_تبریزی
@official_sheer
عاشقی کن
بیخیال وصل و هجران ای عزیز
گاه گاهی جاده ها
از شهر مقصد بهترند...
#امیر_وجود
@official_sheer
بیخیال وصل و هجران ای عزیز
گاه گاهی جاده ها
از شهر مقصد بهترند...
#امیر_وجود
@official_sheer
#داستان_کوتاه
برای خریدن چند کتاب شعر به آن کتابفروشی رفته بودم که فروشنده من را به طبقه ی بالا راهنمایی کرد که دیدم خود شعر روی صندلی ای نشسته و کتابی را ورق میزند!!
به محض ورودم از جایش بلند شد و خواست راهنمایی کند!
لباس های گله گشاد رنگی و موهایی که جلوی پیشانی اش ریخته بود با آدم حرف میزد!
چقدر رنگ داشت این پریزاد.
نگاه از نگاهش برداشتم و رفتم سراغ کتابها...
به هر کتابی دست می انداختم توضیحی میداد..انگار نشسته بود و همه را خوانده بود.انگار که نه!همه را خوانده بود.
کتابی که قبلا خوانده بودم را انتخاب کردم و صفحه ی مورد نظرم را هم آوردم و گفتم ببخشید این را بخوانید برای من، عینکم همراهم نیست!
شعری از "امید صباغ نو" بود.
موقع خواندن شعر یک دستش را به موهای بافته شده اش که از زیر شال آویزان بود گرفت!
آدم هایی که زیاد شعر میخوانند،ژست خواندن دارند! ژست خواندن اش این بود.
ژست خواندن اش برایم آشنا آمد.
شین اش کمی میزد و بد به دل میچسبید و بدجور مشتاق بودم برایم بخواند
به این بیت که رسید تُن صدایش عوض شد:
"گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدی و همه ی فرضیه ها ریخت به هم"
آن روز گذشت و اشتیاق عجیبی برای خواندن شعر پیدا کرده بودم و دیگر هفته ای دو سه بار میرفتم و کتاب میخریدم!
وقتی دیدم جایی در قفسه ی کتابهایم ندارم گفتم بس است دیگر! باید خود شعر را به خانه ام بیاورم و به گیسویش قافیه ببافم!
کتابی خریدم و در صفحه ی اولش همان شعری را که روز اول برایم خوانده بود به همراه آدرس کافه ای برای چهارشنبه ساعت هشت نوشتم و روی میز جا گذاشتم!
حالا دو سالی هست که از این ماجرا میگذرد و هنوز هم قرار روز چهارشنبه مان سر ساعت برقرار است.
اما راستش دیگر به رفتارهایش اشتیاقی ندارم،
دیگر به بودن اش مشتاق نیستم!
از یک جایی به بعد فهمیدم دیگر به اینکه ابتدای حرف هایش نامم را صدا کند
یا هنگام خستگی دست بر موهای بافته اش بگیرد و شعر بخواند
یا چه میدانم
به همین خندیدن ساده اش... .
مشتاق نیستم.
راستش از یک جایی به بعد
کار از اشتیاق به احتیاج میکشد!
من به خندیدن اش به ژست شعر خواندن اش به بودن اش... مشتاق که نه! محتاجم!
بعضی آدم ها از یک جایی به بعد به بودن با هم به عاشقانه های پیش پا افتاده و تکراری شان، مشتاق که نه! محتاجند.
#علی_سلطانی
@official_sheer
برای خریدن چند کتاب شعر به آن کتابفروشی رفته بودم که فروشنده من را به طبقه ی بالا راهنمایی کرد که دیدم خود شعر روی صندلی ای نشسته و کتابی را ورق میزند!!
به محض ورودم از جایش بلند شد و خواست راهنمایی کند!
لباس های گله گشاد رنگی و موهایی که جلوی پیشانی اش ریخته بود با آدم حرف میزد!
چقدر رنگ داشت این پریزاد.
نگاه از نگاهش برداشتم و رفتم سراغ کتابها...
به هر کتابی دست می انداختم توضیحی میداد..انگار نشسته بود و همه را خوانده بود.انگار که نه!همه را خوانده بود.
کتابی که قبلا خوانده بودم را انتخاب کردم و صفحه ی مورد نظرم را هم آوردم و گفتم ببخشید این را بخوانید برای من، عینکم همراهم نیست!
شعری از "امید صباغ نو" بود.
موقع خواندن شعر یک دستش را به موهای بافته شده اش که از زیر شال آویزان بود گرفت!
آدم هایی که زیاد شعر میخوانند،ژست خواندن دارند! ژست خواندن اش این بود.
ژست خواندن اش برایم آشنا آمد.
شین اش کمی میزد و بد به دل میچسبید و بدجور مشتاق بودم برایم بخواند
به این بیت که رسید تُن صدایش عوض شد:
"گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدی و همه ی فرضیه ها ریخت به هم"
آن روز گذشت و اشتیاق عجیبی برای خواندن شعر پیدا کرده بودم و دیگر هفته ای دو سه بار میرفتم و کتاب میخریدم!
وقتی دیدم جایی در قفسه ی کتابهایم ندارم گفتم بس است دیگر! باید خود شعر را به خانه ام بیاورم و به گیسویش قافیه ببافم!
کتابی خریدم و در صفحه ی اولش همان شعری را که روز اول برایم خوانده بود به همراه آدرس کافه ای برای چهارشنبه ساعت هشت نوشتم و روی میز جا گذاشتم!
حالا دو سالی هست که از این ماجرا میگذرد و هنوز هم قرار روز چهارشنبه مان سر ساعت برقرار است.
اما راستش دیگر به رفتارهایش اشتیاقی ندارم،
دیگر به بودن اش مشتاق نیستم!
از یک جایی به بعد فهمیدم دیگر به اینکه ابتدای حرف هایش نامم را صدا کند
یا هنگام خستگی دست بر موهای بافته اش بگیرد و شعر بخواند
یا چه میدانم
به همین خندیدن ساده اش... .
مشتاق نیستم.
راستش از یک جایی به بعد
کار از اشتیاق به احتیاج میکشد!
من به خندیدن اش به ژست شعر خواندن اش به بودن اش... مشتاق که نه! محتاجم!
بعضی آدم ها از یک جایی به بعد به بودن با هم به عاشقانه های پیش پا افتاده و تکراری شان، مشتاق که نه! محتاجند.
#علی_سلطانی
@official_sheer
نمیآید به چشمم هیچکس
غیر از تو این معنی
به لطف عشق
تمرین میکنم یکتاپرستی را
#فاضل_نظری
@official_sheer
غیر از تو این معنی
به لطف عشق
تمرین میکنم یکتاپرستی را
#فاضل_نظری
@official_sheer
عمر پوچِ عاشقت دارد به پایان میرسد
از غم و از دوریت دارد بهلب جان میرسد
تو بهارم بودی و من چشمبراهت بودهام
سالهاست بعد از زمستانم، زمستان میرسد
آسمانِ چشمهای عاشقم ابری شده
با مرور خاطراتت بوی باران میرسد
پرسشی دارم،که خوابشب را ازمنگرفت
دست من آیا به گیسویِ پریشان میرسد؟
حسرتِ بوسیدن و بوییدن عطر تنت...
داستان تلخ من، اینگونه پایان میرسد
ای که بعداز تو ندیدم روز خوش در زندگی
از غم و از دوریت دارد به لب جان میرسد
#ابراهیم_کشاورزپور
@official_sheer
از غم و از دوریت دارد بهلب جان میرسد
تو بهارم بودی و من چشمبراهت بودهام
سالهاست بعد از زمستانم، زمستان میرسد
آسمانِ چشمهای عاشقم ابری شده
با مرور خاطراتت بوی باران میرسد
پرسشی دارم،که خوابشب را ازمنگرفت
دست من آیا به گیسویِ پریشان میرسد؟
حسرتِ بوسیدن و بوییدن عطر تنت...
داستان تلخ من، اینگونه پایان میرسد
ای که بعداز تو ندیدم روز خوش در زندگی
از غم و از دوریت دارد به لب جان میرسد
#ابراهیم_کشاورزپور
@official_sheer