تقدیر بود! پای کسی در میان نبود
آن روزها که صحبتی از این و آن نبود
میشد تو را دوباره به دست آورم، ولی
وصلی چنين که لایق عشقی چنان نبود
یک روز رنج بی پر و بالی مرا شکست
یک روز بال بود ولی آسمان نبود
ترسیدم از شکست و نکوشیده باختم
سودی که صبر داشت به غیر از زیان نبود
آنجا که دوست آینهام را شکست و رفت
هیچ انتظار دیگری از دیگران نبود
از خندهی ترحم مردم که بگذریم
با من کسی به غیر غمت مهربان نبود...
#پوریاشیرانی
@Official_Sheer
آن روزها که صحبتی از این و آن نبود
میشد تو را دوباره به دست آورم، ولی
وصلی چنين که لایق عشقی چنان نبود
یک روز رنج بی پر و بالی مرا شکست
یک روز بال بود ولی آسمان نبود
ترسیدم از شکست و نکوشیده باختم
سودی که صبر داشت به غیر از زیان نبود
آنجا که دوست آینهام را شکست و رفت
هیچ انتظار دیگری از دیگران نبود
از خندهی ترحم مردم که بگذریم
با من کسی به غیر غمت مهربان نبود...
#پوریاشیرانی
@Official_Sheer
#داستان_کوتاه
هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم: «من به این جشن تولد نمی روم. او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است. برنیس و پت هم نمی روند. او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!»
مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد. بعد گفت: «تو باید بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.»
باورم نمی شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم و ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود.
روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم. بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.
از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت. خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود. دست کم روی مبلهای کهنه شانملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند. ۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت. روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود. با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست. از روت پرسیدم: «مادرت کجاست؟» به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»
_ «پدرت کجاست؟»
_ «رفته.»
جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست. ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: «هیچ کس به مهمانی روت نمی آید.» من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟ اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند. دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم: «کی به آنها احتیاج دارد؟»
دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم. کبریت پیدا نکردیم. برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند. روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!
خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم. من با خوشحالی گفتم: «مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم. روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم. روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت. نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند!»
مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت. با چشمانی پر از اشک گفت: « من به تو افتخار می کنم.»
آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد. من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت.
#لی_آن_ریوز
از کتاب: ۸۰ داستان برای عشق به زندگی
@official_sheer
هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم: «من به این جشن تولد نمی روم. او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است. برنیس و پت هم نمی روند. او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!»
مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد. بعد گفت: «تو باید بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.»
باورم نمی شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم و ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود.
روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم. بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.
از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت. خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود. دست کم روی مبلهای کهنه شانملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند. ۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت. روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود. با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست. از روت پرسیدم: «مادرت کجاست؟» به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»
_ «پدرت کجاست؟»
_ «رفته.»
جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست. ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: «هیچ کس به مهمانی روت نمی آید.» من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟ اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند. دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم: «کی به آنها احتیاج دارد؟»
دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم. کبریت پیدا نکردیم. برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند. روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!
خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم. من با خوشحالی گفتم: «مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم. روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم. روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت. نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند!»
مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت. با چشمانی پر از اشک گفت: « من به تو افتخار می کنم.»
آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد. من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت.
#لی_آن_ریوز
از کتاب: ۸۰ داستان برای عشق به زندگی
@official_sheer
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس
زانسان شدهام بی سر و سامان که مپرس
ای مرغ خیال سوی او کن گذری
وانگه ز منش بپرس چندان که مپرس
#مولانا
@official_sheer
زانسان شدهام بی سر و سامان که مپرس
ای مرغ خیال سوی او کن گذری
وانگه ز منش بپرس چندان که مپرس
#مولانا
@official_sheer
روزی
خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.
در رگها، نور خواهم ریخت.
و صدا خواهم در داد:
ای سبدهاتان پر خواب!
سیب آوردم، سیب سرخ خورشید.
#سهراب_سپهری
@official_sheer
خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.
در رگها، نور خواهم ریخت.
و صدا خواهم در داد:
ای سبدهاتان پر خواب!
سیب آوردم، سیب سرخ خورشید.
#سهراب_سپهری
@official_sheer
" کُل الطُرق تؤدی إلیک
حتى تِلک التی
سَلکتها لنِسیانک "
همه راهها به تو ختم میشوند
حتی آنها که برای
از یاد بردنت طی کردهام.
#محموددرویش
@official_sheer
حتى تِلک التی
سَلکتها لنِسیانک "
همه راهها به تو ختم میشوند
حتی آنها که برای
از یاد بردنت طی کردهام.
#محموددرویش
@official_sheer
روزها رفتند و من دیگر
خود نمیدانم کدامینم
آن مغرور سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم ؟
#فروغ_فرخزاد
@official_sheer
خود نمیدانم کدامینم
آن مغرور سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم ؟
#فروغ_فرخزاد
@official_sheer
گفتی ز غم غافل شوم در بازی دنیا
غم لحظه ای از حال ما غافل نخواهد شد
#نفیسه_سادات_موسوی
@official_sheer
غم لحظه ای از حال ما غافل نخواهد شد
#نفیسه_سادات_موسوی
@official_sheer
#داستان_کوتاه
تو روز كه حرف میزدیم هیچ. قرارمون شده بود دوازده شب موقع خواب. از دوساعت قبل همه كارامونو میكردیم و گوشی هامونم میزدیم به شارژ كه استرس كار نكرده ای نداشته باشیم و یک دل سیر حرف بزنیم. از درس گرفته تا چیزهای الكی همینجور میگفتیم. هیچوقت كلمه دوستت دارم بینمون رد و بدل نشد، ولی خب هردوتامون میدونستیم علاقه ای هست این وسط. خب با كارهاش نشون میداد. مثلا بهم میگفت دلبر. كافی بود یكم از دوازده بگذره و من دیرتر برم تا صفحشو باز میكردم میدیدم نوشته دلبر كه جان فرسود از او كجاست؟ یا دلبر كه جان آسایی كجایی؟ قهوه مون یخ كرد نمیای؟ ...
و از همینا كه وقتی میخونی قند تو دلت اب میشه. اونقدر حرف میزدیم تا خوابمون میگرفت. تا میگفتم بخوابیم فوری میگفت بیا بغل لطفا. از پشت گوشی و از فرسنگ ها دورتر منو بغل میگرفت. بد عادت شده بود منو هم بد عادت كرده بود. حتما باید یه بغل فرضی میرفتیم و بعد میخوابیدیم! لعنتی انگار واقعی بود. نمیدونم الان هم كسی رو داره كه بهش بگه دلبر و هرشب هرشب بغلش كنه بعد بخوابه یا اینكه همینجوری راحت میخوابه. نه هیچی نمیدونم. فقط اینو میدونم كه من هنوز بیدارم!
#زهراسادات_صحافی
@official_sheer
تو روز كه حرف میزدیم هیچ. قرارمون شده بود دوازده شب موقع خواب. از دوساعت قبل همه كارامونو میكردیم و گوشی هامونم میزدیم به شارژ كه استرس كار نكرده ای نداشته باشیم و یک دل سیر حرف بزنیم. از درس گرفته تا چیزهای الكی همینجور میگفتیم. هیچوقت كلمه دوستت دارم بینمون رد و بدل نشد، ولی خب هردوتامون میدونستیم علاقه ای هست این وسط. خب با كارهاش نشون میداد. مثلا بهم میگفت دلبر. كافی بود یكم از دوازده بگذره و من دیرتر برم تا صفحشو باز میكردم میدیدم نوشته دلبر كه جان فرسود از او كجاست؟ یا دلبر كه جان آسایی كجایی؟ قهوه مون یخ كرد نمیای؟ ...
و از همینا كه وقتی میخونی قند تو دلت اب میشه. اونقدر حرف میزدیم تا خوابمون میگرفت. تا میگفتم بخوابیم فوری میگفت بیا بغل لطفا. از پشت گوشی و از فرسنگ ها دورتر منو بغل میگرفت. بد عادت شده بود منو هم بد عادت كرده بود. حتما باید یه بغل فرضی میرفتیم و بعد میخوابیدیم! لعنتی انگار واقعی بود. نمیدونم الان هم كسی رو داره كه بهش بگه دلبر و هرشب هرشب بغلش كنه بعد بخوابه یا اینكه همینجوری راحت میخوابه. نه هیچی نمیدونم. فقط اینو میدونم كه من هنوز بیدارم!
#زهراسادات_صحافی
@official_sheer
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست
هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست
سیری مباد سوختهی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمهی شیرین گوار توست
بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست
ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست
#هوشنگ_ابتهاج
@official_sheer
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست
هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست
سیری مباد سوختهی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمهی شیرین گوار توست
بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست
ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست
#هوشنگ_ابتهاج
@official_sheer
برف باریده بر این جاده و جایت خالیست
دست در دست من اما ردپایت خالیست
روی این جاده یخ بسته بی مقصد، آه
چه قدر جاذبه گرم صدایت خالیست
امتدادیست پر از برف و پر از دلتنگی
جای نجوای تو و زمزمههایت خالیست
آسمان صاف و زمین سرد و درختان دلگیر
جاده از بوی دل انگیز هوایت خالیست
گرچه با فوجی از احساس قشنگم اما
سطرسطر دلم از حرف و هجایت خالیست
ای پشیمان پریشان شده در باد هنوز
کلبه شعر و غزل نیز برایت خالیست
#محسن_مظلومی
@official_sheer
دست در دست من اما ردپایت خالیست
روی این جاده یخ بسته بی مقصد، آه
چه قدر جاذبه گرم صدایت خالیست
امتدادیست پر از برف و پر از دلتنگی
جای نجوای تو و زمزمههایت خالیست
آسمان صاف و زمین سرد و درختان دلگیر
جاده از بوی دل انگیز هوایت خالیست
گرچه با فوجی از احساس قشنگم اما
سطرسطر دلم از حرف و هجایت خالیست
ای پشیمان پریشان شده در باد هنوز
کلبه شعر و غزل نیز برایت خالیست
#محسن_مظلومی
@official_sheer
هوایم بی تو چون گنجشک تنهایی ست
که در سرما، میان برفها مانده
شبیه آن مهاجر مرغ دل خسته
که بی تقصیر از پرواز جا مانده
#مجتبی_قندالی
@official_sheer
که در سرما، میان برفها مانده
شبیه آن مهاجر مرغ دل خسته
که بی تقصیر از پرواز جا مانده
#مجتبی_قندالی
@official_sheer