فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمی کند شب من کی سحر شود
شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود
رنج فراق هست و امید وصال نیست
این هست و نیست کاش که زیر و زبر شود
رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درددل کنم و دردسر شود
ای زخمِ دلخراش لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود
موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذار گفتگو به زبان هنر شود
#فاضلنظری
@official_sheer
فرقی نمی کند شب من کی سحر شود
شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود
رنج فراق هست و امید وصال نیست
این هست و نیست کاش که زیر و زبر شود
رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درددل کنم و دردسر شود
ای زخمِ دلخراش لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود
موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذار گفتگو به زبان هنر شود
#فاضلنظری
@official_sheer
#داستان_کوتاه
آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود:
اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت.
قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم.
بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند :
پاریس؛ خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته می شود. گفتم حرف اش را هم نزنید.
بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد.
قبول کردم.
حالا کلودیا- همین که کنارم ایستاده است - مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمی دهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف.
کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمی دانند.
#مصطفی_مستور
@official_sheer
آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود:
اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت.
قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم.
بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند :
پاریس؛ خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته می شود. گفتم حرف اش را هم نزنید.
بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد.
قبول کردم.
حالا کلودیا- همین که کنارم ایستاده است - مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمی دهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف.
کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمی دانند.
#مصطفی_مستور
@official_sheer
تو را دوست دارم، ولی رو نکردم
فقط شعر گفتم، هیاهو نکردم
نگفتم، که روزی که گفتم بگویی :
کف دست خود را که من بو نکردم!
ولی هوایی جز نگاه شما بانو نکردم
ضمیر مخاطب برایم تو بودی
به غیر از تو، من، قصدی از ''او ''نکردم
سرم با تو چرخید هر سو که رفتی
دلم را به غیر تو هم سو نکردم
به پیش حسودان تو اعتنایی
به یاوه سرایی بدگو نکردم
خودت را، خودت را... تو را دوست دارم
تو را دوست دارم، ولی رو نکردم
@Official_Sheer
فقط شعر گفتم، هیاهو نکردم
نگفتم، که روزی که گفتم بگویی :
کف دست خود را که من بو نکردم!
ولی هوایی جز نگاه شما بانو نکردم
ضمیر مخاطب برایم تو بودی
به غیر از تو، من، قصدی از ''او ''نکردم
سرم با تو چرخید هر سو که رفتی
دلم را به غیر تو هم سو نکردم
به پیش حسودان تو اعتنایی
به یاوه سرایی بدگو نکردم
خودت را، خودت را... تو را دوست دارم
تو را دوست دارم، ولی رو نکردم
@Official_Sheer
نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست
گریه ی ممتد یک مرد نمی دانی چیست
روی پوشاندی و پوشاندن این ماه تمام
آنچه با اهل زمین کرد نمی دانی چیست
در کجا علم سخن یاد گرفتی که هنوز
ظاهرا معنی «برگرد» نمی دانی چیست
شادمان باش ولی حال مرا هیچ مپرس
آنچه غم بر سرم آورد نمی دانی چیست
گفتم از عشق تو دلخون شده ام، خندیدی
نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست
#سجاد_سامانی
@Official_Sheer
گریه ی ممتد یک مرد نمی دانی چیست
روی پوشاندی و پوشاندن این ماه تمام
آنچه با اهل زمین کرد نمی دانی چیست
در کجا علم سخن یاد گرفتی که هنوز
ظاهرا معنی «برگرد» نمی دانی چیست
شادمان باش ولی حال مرا هیچ مپرس
آنچه غم بر سرم آورد نمی دانی چیست
گفتم از عشق تو دلخون شده ام، خندیدی
نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست
#سجاد_سامانی
@Official_Sheer
همصحبت من پس از تو آیینه شود
انبار تمام دردها سینه شود
تنهایی من پس از تو بغضش ترکید
باید که درونِ من قرنطینه شود
#نوروزرمضانی
@Official_Sheer
انبار تمام دردها سینه شود
تنهایی من پس از تو بغضش ترکید
باید که درونِ من قرنطینه شود
#نوروزرمضانی
@Official_Sheer
یارب دل پاک و جان آگاهم ده
آه شب و گریه سحرگاهم ده
در راه خود اول ز خودم بیخود کن
بیخود چو شدم ز خود بخود راهم ده
#خواجهعبدالهانصاری
@Official_Sheer
آه شب و گریه سحرگاهم ده
در راه خود اول ز خودم بیخود کن
بیخود چو شدم ز خود بخود راهم ده
#خواجهعبدالهانصاری
@Official_Sheer
وای این شب چه قدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است.
#سهرابسپهری
@official_sheer
خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است.
#سهرابسپهری
@official_sheer
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر میگرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی میماند
#هوشنگ_ابتهاج
@official_sheer
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر میگرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی میماند
#هوشنگ_ابتهاج
@official_sheer
زنبورها را مجبور کرده ایم
از گلهای سمی، عسل بیاورند!
و گنجشکی که سال ها
بر سیم برق نشسته
از شاخه های درخت می ترسد!
با من بگو چگونه بخندم ؟
هنگامی که دور لب هایم را
مین گذاری کرده اند...
#گروسعبدالملکیان
@official_sheer
از گلهای سمی، عسل بیاورند!
و گنجشکی که سال ها
بر سیم برق نشسته
از شاخه های درخت می ترسد!
با من بگو چگونه بخندم ؟
هنگامی که دور لب هایم را
مین گذاری کرده اند...
#گروسعبدالملکیان
@official_sheer
#داستان_کوتاه
بععله
از روز اول که این جوری عاشق شیفته نبودیم. اون روزای اول همینطوری عادی بودیم. اصن گاهی از هم بدمونم می یومد. من بدم میومد که توی دعواهامون به من می گفت:
« آخه برادر ِ من، تو یه دقیقه گوش بده ببین من چی می گم؟»
وای که چه حرصی می خوردم که بهم می گفت برادر من! من که برادرش نبودم. اصن من پسر نبودم که بخوام برادرش باشم. من اون موقع ها دختری بودم که مثه بقیه دخترا تازه داشت از دنیا و زندگی سر در می آورد. اولین عشق زندگیمو اولش به این گفتم. اما نمی دونم چرا وقتی اون از اولین عشق زندگی ش به من گفت، تا یه چند روزی دل پیچه داشتم.
چند ماهی گذشت. حالا ماها هر دو با هم خرید می رفتیم. مهونی رفتنامون با هم بود. با هم سیگار می کشیدیم. حتی ختم بابابزرگشم با هم رفتیم. خیلی هم دعوا می کردیم. یعنی یه چیزایی رو نمی فهمید دیگه. بد رانندگی می کرد. با حیوونا بد رفتاری می کرد، بعدش هرهر می خندید. فیلمای مزخرف دوست داشت. کتاب نمی خوند. موزیکایی که گوش می داد به جز چندتاش، همش مزخرف بود. نمی دونم چطوری تحمل می کردم من.
آره. اینطوری بود که ما همش با هم بودیم. یعنی همه ما رو با هم میدیدن. دیگه عشقی هم در کار نبود. نه تو زندگی اون. نه تو زندگی من. همین خودمون بودیم دیگه. وقتی باباش پی ش می گشت، به من زنگ می زد. تا این که فک و فامیل ما از بلاد غریب برای تعطیلی عید ریسه شدن خونه ما. من دیگه نه میز کاری داشتم، نه تخت خوابی. خونه پر سر و صدا بود. اینا هم خیال رفتن نداشتن. قرمه سبزیا و ماست و خیارای خانوم مادر خوب به مزاج این غذا نخورده ها ساخته بود. منم روزا می رفتم پیش "این" تا کار کنم. این می شست درس می خوند، منم همینطور رو به روش کز می کردم و کارامو می کردم. نوبتی چایی می ریختیم واسه هم. هر روز همو می دیدیم، رومونم که به هم باز شده بود...چه دعواهایی که نمی کردیم. وسط دعوا می گفت: «تو از اولشم هیچی نمی فهمیدی، برادر ِ من!». حالم ازش بهم می خورد وقتی بهم اینو می گفت. آخه من برادرش نبودم. اصن پسر نبودم که بخوام برادرش باشم.
چند وقتی گذشت مهمونا رفتن و منم دیگه برگشتم به میز کارم. به تخت خوابم. اما عادت کرده بودم که قیافه "این" جلوم باشه. اونم همینطور. چند روزی گذشت و گفت: بیا این جا درس بخون دیگه. من بی تو حوصله م سر می ره. راست می گفت. منم همینطور. از اون روز می شستیم جلو هم، درس می خوندیم، فیلم می دیدیم، کار می کردیم. گاهی خیلی بهمون خوش می گذشتا.
چند ماهی گذشت. رفتم سفر یه چند هفته ای. دل تنگی بیچاره ام کرد. اونم همینطور. وقتی برگشتم، "این" دیگه اون آدم قدیمی نبود. اینو هر دو می دونستیم. منم دیگه اون دختر قبلی نبودم. دوست داشتم بشینم پیشش و فقط نگاش کنم.
زندگی تک زیستی دیگه بس بود. مثه این که ماها فقط یه مدتی باید صبر می کردیم که بفهمیم همه ثانیه ها و ساعتایی که با هم گذروندیم بی علت نبوده. همه برای این بود که من الان ولو شم اینجا و تو اونور بشینی پای تلویزیون و من زیر لب غر بزنم که گندت بزنن با این سلیقه ت! تو هم از اون ور پاشی بیای، منو بغل کنی و بگی:« برادر من زر نزن این قدر!»
بعله. داستان ما این جوری بود.
@official_sheer
بععله
از روز اول که این جوری عاشق شیفته نبودیم. اون روزای اول همینطوری عادی بودیم. اصن گاهی از هم بدمونم می یومد. من بدم میومد که توی دعواهامون به من می گفت:
« آخه برادر ِ من، تو یه دقیقه گوش بده ببین من چی می گم؟»
وای که چه حرصی می خوردم که بهم می گفت برادر من! من که برادرش نبودم. اصن من پسر نبودم که بخوام برادرش باشم. من اون موقع ها دختری بودم که مثه بقیه دخترا تازه داشت از دنیا و زندگی سر در می آورد. اولین عشق زندگیمو اولش به این گفتم. اما نمی دونم چرا وقتی اون از اولین عشق زندگی ش به من گفت، تا یه چند روزی دل پیچه داشتم.
چند ماهی گذشت. حالا ماها هر دو با هم خرید می رفتیم. مهونی رفتنامون با هم بود. با هم سیگار می کشیدیم. حتی ختم بابابزرگشم با هم رفتیم. خیلی هم دعوا می کردیم. یعنی یه چیزایی رو نمی فهمید دیگه. بد رانندگی می کرد. با حیوونا بد رفتاری می کرد، بعدش هرهر می خندید. فیلمای مزخرف دوست داشت. کتاب نمی خوند. موزیکایی که گوش می داد به جز چندتاش، همش مزخرف بود. نمی دونم چطوری تحمل می کردم من.
آره. اینطوری بود که ما همش با هم بودیم. یعنی همه ما رو با هم میدیدن. دیگه عشقی هم در کار نبود. نه تو زندگی اون. نه تو زندگی من. همین خودمون بودیم دیگه. وقتی باباش پی ش می گشت، به من زنگ می زد. تا این که فک و فامیل ما از بلاد غریب برای تعطیلی عید ریسه شدن خونه ما. من دیگه نه میز کاری داشتم، نه تخت خوابی. خونه پر سر و صدا بود. اینا هم خیال رفتن نداشتن. قرمه سبزیا و ماست و خیارای خانوم مادر خوب به مزاج این غذا نخورده ها ساخته بود. منم روزا می رفتم پیش "این" تا کار کنم. این می شست درس می خوند، منم همینطور رو به روش کز می کردم و کارامو می کردم. نوبتی چایی می ریختیم واسه هم. هر روز همو می دیدیم، رومونم که به هم باز شده بود...چه دعواهایی که نمی کردیم. وسط دعوا می گفت: «تو از اولشم هیچی نمی فهمیدی، برادر ِ من!». حالم ازش بهم می خورد وقتی بهم اینو می گفت. آخه من برادرش نبودم. اصن پسر نبودم که بخوام برادرش باشم.
چند وقتی گذشت مهمونا رفتن و منم دیگه برگشتم به میز کارم. به تخت خوابم. اما عادت کرده بودم که قیافه "این" جلوم باشه. اونم همینطور. چند روزی گذشت و گفت: بیا این جا درس بخون دیگه. من بی تو حوصله م سر می ره. راست می گفت. منم همینطور. از اون روز می شستیم جلو هم، درس می خوندیم، فیلم می دیدیم، کار می کردیم. گاهی خیلی بهمون خوش می گذشتا.
چند ماهی گذشت. رفتم سفر یه چند هفته ای. دل تنگی بیچاره ام کرد. اونم همینطور. وقتی برگشتم، "این" دیگه اون آدم قدیمی نبود. اینو هر دو می دونستیم. منم دیگه اون دختر قبلی نبودم. دوست داشتم بشینم پیشش و فقط نگاش کنم.
زندگی تک زیستی دیگه بس بود. مثه این که ماها فقط یه مدتی باید صبر می کردیم که بفهمیم همه ثانیه ها و ساعتایی که با هم گذروندیم بی علت نبوده. همه برای این بود که من الان ولو شم اینجا و تو اونور بشینی پای تلویزیون و من زیر لب غر بزنم که گندت بزنن با این سلیقه ت! تو هم از اون ور پاشی بیای، منو بغل کنی و بگی:« برادر من زر نزن این قدر!»
بعله. داستان ما این جوری بود.
@official_sheer
مَرهَم حریفِ زخم زبان ها نمی شود
اصلاً جگر که سوخت مُداوا نمی شود
گریه مکن بهانه به دست کسی مَده
با گریه هات هیچ مدارا نمی شود
خسته مکن گلوی خودت را برای آب
با آب گفتن تو کسی پا نمی شود
این قدر پیش پای کنیزان به خود مَپیچ
با دست و پا زدن گره ات وا نمی شود
گیسو مکش به خاک دلی زیر و رو شود
در این اتاق عاطفه پیدا نمی شود
باور کنم به در نگرفته است صورتت؟!...
این جای تنگ و این قد و بالا نمی شود
با ضرب دست و پا زدنت طَشت می زنند
جز هلهله، جواب مهیا نمی شود
با غربتی که هست تو غارت نمی شوی
نیزه به جای جایِ تَنَت جا نمی شود
خوبی پشت بام همین است ای غریب
پای کسی به سینه یِ تو وا نمی شود...
#علیاکبرلطیفیان
@official_sheer
اصلاً جگر که سوخت مُداوا نمی شود
گریه مکن بهانه به دست کسی مَده
با گریه هات هیچ مدارا نمی شود
خسته مکن گلوی خودت را برای آب
با آب گفتن تو کسی پا نمی شود
این قدر پیش پای کنیزان به خود مَپیچ
با دست و پا زدن گره ات وا نمی شود
گیسو مکش به خاک دلی زیر و رو شود
در این اتاق عاطفه پیدا نمی شود
باور کنم به در نگرفته است صورتت؟!...
این جای تنگ و این قد و بالا نمی شود
با ضرب دست و پا زدنت طَشت می زنند
جز هلهله، جواب مهیا نمی شود
با غربتی که هست تو غارت نمی شوی
نیزه به جای جایِ تَنَت جا نمی شود
خوبی پشت بام همین است ای غریب
پای کسی به سینه یِ تو وا نمی شود...
#علیاکبرلطیفیان
@official_sheer
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
سر تسلیم من و خشت در میکدهها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
#حافظ
@official_sheer
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
سر تسلیم من و خشت در میکدهها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
#حافظ
@official_sheer