Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👈🏿 عروسی بر روی دیواره

این زوج سنگنورد ایرانی از طریق صخره نوردی با هم آشنا شدند. آن ها تصمیم گرفتند تا برای بازسازی خاطره آشنایی خود، ویدیوی عروسی شان را نیز بر روی صخره های تبریز فیلم برداری کنند و برای اینکار از دیواره های صخره زنوز و آغ داشی در تبریز بالا رفتند.

همطناب «کوه‌گرام» شوید 👇🏿
© @KoohGram
📖داستان
تنگه رغز
👈قسمت:اول
مقدمه
دره رغز در استان فارس و نزدیکی شهرستان داراب ، به طول تقریبی پنج کیلومتر در امتداد شمال شرقی تا جنوب غربی از سرچشمه رغز تا دره جنوب، ۶۴ آبشار که بعضی از این آبشار ها با بستر سنگی خود سرسره های طبیعی را تشکیل داده اند و ۱۰۰ حوضچه طبیعی کنده شده توسط آب ،که در تمامی طول مسیر خود نمایی میکنند.
حوضچه‌های تنگه رغز عمقی بین ۶ تا ۲۰ متر دارند که طول آن‌ها به ۱۰۰ متر نیز می‌رسد و دارای دیواره‌‌های بلند هستند که در میان آن‌ها سهم کوچکی از آسمان نمایان است و خورشید به بیشتر قسمتهای آن هرگز نمی تابد.
آب بسیار سردی که در تنگه رغز جریان دارد، از چشمه‌ای در دل جنگل منطقه رغز نشات می‌گیرد و تا دره جنوبی در پنج کیلومتری شهر داراب به زمین باز می‌گردد.
این تنگه داری دو قسمت است ،قسمت انتهایی آن که نزدیک جاده و در پنج کیلومتری شهر داراب قرار دارد و در فصل بهار و تابستان گردشگران و خانواده ها از سرتا سر کشور به آنجا آمده و در آخرین حوضچه ی آن تنی به آب میزنند و با پوشیدن لباسهای مخصوص شنا و کوهنوردی که از محلی ها اجاره میکنند چند عکس نمایشی برای یادگاری گرفته و پس از گذراندن یک روز خوب به شهر های خود باز میگردند.
قسمت دوم آن که از بالای کوه و منطقه رغز شروع میشود، بسیار فنی بوده و عبور از آن مستلزم داشتن تجربه و دانش کامل در سنگنوردی،دره نوردی و داشتن ابزار مخصوص و کافی برای عبور از آن است.
برای عبور از این منطقه علاوه بر داشتن تبحر و ابزار مخصوص ، یک مربی کارکشته و همچنین یک لیدر آشنا به منطقه نیز از ضروریات است و کوچکترین سهل انگاری و اشتباه در این برنامه شاید پایان همه چیز باشد.
👈واما داستان ما.
ماجرای ما از یک ظهر گرم تابستانی شروع شد.
گروه ما از دوازده نفر تشکیل میشد که به سرپرستی احمد آقا مربی جوان اما بسیار فنی و توانمند،برای انجام این چالش آماده شده بودیم ،همگی به محلی که قرار گذاشته بودیم رسیدیم و پس از آشنایی و احوال پرسی سوار بر مینی بوسی که برای این سفر تهیه شده بود شدیم و کوله های خود را در قسمت انتهایی و راهرو قرار دادیم ،بدلیل چند سالی که بنده از دیگر اعضا بزرگتر بودم همگی حتی مربی احترام گذاشتند و عقب نشستند و من روی صندلی جلو کنار راننده نشستم(احترام به بزرگتر ،از فرهنگ های خوب کشور عزیز ما که هنوز از بین نرفته) آقای راننده هم پس از تهیه صورت حساب قانونی از یک دفتر مسافربری معتبر بطرف ماشین آمد و پس از اینکه با لنگ خیس دستی به سر و صورت ماشین کشید، سوار شد و همگی با او هم احوال پرسی کردیم و برای دو روز زندگی به دور از هیاهوی شهر و انجام یک برنامه پر تحرک به سمت شهر داراب در استان فارس حرکت کردیم.
ادامه دارد........
#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
👈🏿 دلتنگی هایم را در کوله ام می گذارم و به کوه می روم آن ها را به باد، ابر، پرنده و قلبم را به زلالی آب می سپارم، در آئینه چشمه ساران به تماشای زندگی می ایستم و سرشار از عشق بر می گردم.

📸 میثم رودکی
📷 در مسیر قله #تریشوم #ماسوله

همطناب «کوه‌گرام» شوید 👇🏿
© @KoohGram
📖داستان
تنگه رغز
👈قسمت:دوم
حدودا دوساعتی در راه بودیم و بچه ها از هر دری سخنی میگفتند،شوخی میکردند و می خندیدن تا اینکه به شهرستان نیریز رسیدیم ،راننده جلو مغازه ای پارک کرد و همگی پیاده شدیم.
آبی به سرو صورتمان زدیم ،چیزی خوردیم و دوباره به طرف مقصد بعدی، شهرستان ایج ،حرکت کردیم.
بیشتر از یک ساعت در راه بودیم تا از جاده ای پر پیچ و خم و سرسبز گذشتیم تا به شهر ایج رسیدیم اما در آنجا توقفی نداشتیم و به مسیر خودمان به سمت روستایی که نام آن را فراموش کرده ام ، در نزدیکی منطقه رغز ادامه دادیم .
به روستا که رسیدیم با راهنمایی احمد آقا،راننده وارد کوچه ای شد و در همان ابتدای کوچه جلو درب خانه ای پارک کرد ،همگی کوله بدست پیاده شدیم و احمد آقا درب خانه را زد .
پس از چند ثانیه مردی قوی هیکل که گویی انتظار ما را میکشید پشت در ظاهر شد و بعد از سلام و احوال پرسی برنامه معرفی اعضای گروه و صاحب خانه که آقای دهقان نام داشت انجام شد و با تعارف آقای دهقان وارد خانه شدیم .
با راهنمایی صاحب خانه ،بطرف اتاق بزرگی رفتیم ،کوله ها را در گوشه ای گذاشتیم و اطراف اطاق روی زمین نشستیم تا کمی استراحت کنیم،در این فاصله همسر آقای دهقان هم با میوه و چای از بچه ها پذیرایی کرد.
بعد از چند دقیقه استراحت ،با صدای مربی بطرف حیاط رفتیم ،آقای دهقان چند دست لباس غواصی(وب سوت) کلاه ایمنی،جلیقه نجات و هارنس رو روی یک سکوی سیمانی بزرگ چیده بود.
آقای احمدی اعلام کرد ،بچه هایی که لوازم مورد نیاز خود در برنامه رو کم دارند لطفا سایز خود رو از بین لوازم انتخاب کنید تا آقای دهقان یاداشت کنند.
بچه ها بطرف لوازم رفتند و مشغول اندازه زدن و پوشیدن لباسها شدند،من هم لوازمی رو که احتیاج داشتم برداشتم و بعد از اینکه کار انتخاب تمام شد ،مربی همه لوازم و ابزار انتخابی بچه ها رو بازدید کرد و آنها را از نظر ایمنی وفنی کاملا چک کرد که مشکلی نداشته باشند.
بعد از اینکه کار آقای احمدی تمام شد ،آقای دهقان لوازمی که بچه ها برداشته بودند رو یاداشت کرد و همگی به اتاق بازگشتیم و لوازم رو داخل و خارج از کوله قرار دادیم.
وقتی کار بچه ها تمام شد به دستور آقای احمدی کوله ها رو برداشتیم و بعد از خدا حافظی از راننده مینی بوس، در قسمت بار ماشین نیسان آقای دهقان سوار شدیم و بطرف کمپ شخصی او در بالای کوه و نزدیک نقطه شروع برنامه به راه افتادیم.
#سیدمحمد_حجازی
@cafekohneveshte
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
📖داستان
تنگه رغز
👈قسمت:سوم
در مسیر رفتن بطرف کمپ ودر حالی که در قسمت بار وانت نیسان با تکان های شدید بالا و پایین می پریدیم ،آقای احمدی برای بچه ها توضیح داد که بعضی از اهالی روستا های با تغییر کاربری و تبدیل خانه های خود به مکانهای بوم گردی برای خود و خانواده هایشان ایجاد اشتغال کرده و بعضی از جوانان نیز با رفتن به شهرهای بزرگ و شرکت در کلاسهای آموزش گردشگری و حتی دوره های فنی مانند کوهنوردی و سنگ نوردی و تهیه ابزارالات مورد نظر و اجاره آنها به کوهنوردان و گردشگران امید را برای ماندن در روستاها بین دیگر جوانان این منطقه زنده کرده اند.
در این میان ،زنان و دختران منطقه هم بیکار ننشسته و با درست کردن خوراکی هایی مانند ترشی و رب انار و..... همچنین تهیه غذا برای کوهنوردان و گردشگران به اقتصاد خانواده های خود کمک شایانی میکنند.
در حالی که احمد آقا با تکان های شدید نیسان به این سو و آن سوی وانت پرت میشد و این مطالب را برای بچه ها توضیح میداد ،آقای دهقان هم پای در گاز نیسان از کنار درختان چند صدساله ارس و دیواره های فرو ریخته قلعه ای در ارتفاعات رغز بالا می رفت و به کمپ نزدیک میشد.
صحبتهای احمد آقا که تمام شد ،به کمپ رسیدیم و بعد از اینکه آقای دهقان ،وانت نیسان را جلو ساختمان پارک کرد همگی کوله به دست پیاده شدیم.
ساختمان کمپ آقای دهقان تشکیل شده بود از سه اتاق ،که یکی از آنها به عنوان آشپز خانه و اتاق شخصی خودش استفاده میشد و دو اتاق دیگر که در اختیار کوهنوردان و گردشگران قرار میداد،در کنار دیوار یکی از اتاقها پله ای آهنی به پشت بام راه داشت که محل مناسبی برای خواب بود.
اطراف اتاقها پوشیده از درخت بود چند سکوی سیمانی که با راهرو هایی به هم وصل میشدند.
بعضی از قسمتها رو هم توری کشیده بودند و استخر بزرگی که کمی دور تر از ساختمانها قرار داشت .
نمیدانم آب این استخر از کجا تامین میشد ،اما آب ساختمان و سرویس بهداشتی از مخزنی که روی پشت بام ساختمان قرار داشت تامین میشد.
پنل خورشیدی کوچکی که در پشت بام آشپز خانه قرار گرفته بود هم وظیفه تولید برق را بر عهده داشت.
هوا کم کم تاریک میشد،کوله ها را در یکی از اتاقها گذاشتیم و با پوشیدن لباس مناسب و برداشتن حوله به دستور مربی پیاده بطرف استخر حرکت کردیم،فاصله زیادی نبود و در بین راه آقای احمدی توضیح دادن که برای سنجیدن استقامت بدنی و تبحر بچه ها در شنا لازم است که تمرینی در استخر داشته باشیم.
کنار استخر رسیدیم و چون جایی به عنوان رختکن وجود نداشت با نور موبایلها لباسهای خود را در آوردیم و در گوشه و کنار روی سنگها قرار دادیم،هوا خنک بود و باد ملایمی می وزید،آب استخر هم سرد بود،یواش یواش وارد آب شدیم و پس از اینکه کمی بدنمان به دمای آب عادت کرد مشغول شنا کردن شدیم،این چالش برای من چندان دلپذیر نبود،زیرا از کودکی از آب و هوای سرد متنفر بودم و همیشه گرما را ترجیح میدادم.
اما بچه های گروه واقعا لذت می بردند و با شور و نشاط مشغول شیرجه زدن و آب بازی بودند.
یکی دو ساعتی به همین منوال گذشت تا اینکه انرژی بچه ها کاملا تخلیه شد و گرسنگی بر جسم و جانمان قالب شد،بچه هایی که بیشتر تلاش کرده بودند، بیشتر هم از پا افتاده بودند تا جایی که دیگر حتی نای لباس پوشیدن هم نداشتند ، در حالی که لباسها را زیر بغل زده و حوله ای دور خود پیچیده بودند برای صرف شام بطرف کمپ آقای دهقان به راه افتادند،من هم در حالی که از سرما می لرزیدم خودم را خشک کرده و پس از پوشیدن لباس به دنبال آنها حرکت کردم.
ادامه دارد........
#سیدمحمد_حجازی
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
@KoohGram
چه بی صدا
با مرگی خفته در  گلو

می گوپند دو چیز، مرگ بینوایان و ننگ ثروتمندان صدا ندارد.

در هنگامه ای که مشتاقان و شیفتگان نام با آخرین گام های خویش در تب و تاب فتح! دومین قله بلند زمین پای بر جسد نیمه جان محمد حسن می گذاشتند انسانیت هم همپای  او جان می باخت.

نوشته اند ، محمدحسن متعلق به یک خانواده فقیر پاکستانی بود که قبلا بعنوان خدمه کمپ خدمتگذار هم آنانی بود که در آن روز کرامپون هایشان نوازشگر تن مجروحش شدند.

نوشته اند، او سه ساعت در آن ارتقاع مرگبار پنجه در پنجه مرگ زندگی را می جست که او با تسلیم بیگانه بود.

نوشته اند، محمدحسن به استقبال مرگ رفت تا با پشیزی درآمد بیشتر مادر بیمارش را مداوا نماید.

این سرنوشت تنها محمدحسن پاکستانی و یا علی اکبر سخی افغانی نیست که فدای خودخواهی و خودشیفتگی قهرمانان و نام آوران کوهستان می گردند بلکه سرنوشت مختوم بسیاری از شرپا های گمنام هیمالیاست.

به جرات می توان گفت آنانی که آن روز پای بر جسد نیمه جان محمدحسن قله را فتح کردند برای همیشه مدال خفت و خواری را به گردن خواهند داشت و فتح شان شکست انسانیت است.

می گویند، دو چیز مرگ بینوایان و ننگ ثروتمندان صدا ندارد.

✍🏼 علی کدخدایی
🗓 شانزدهم مرداد ۱۴۰۲

همطناب «کوه‌گرام» شوید 👇🏿
© @KoohGram
📖داستان
تنگه رغز
👈قسمت:چهارم

به کمپ که رسیدیم،بوی جوجه کباب تمام فضا را پر کرده بود، آقای دهقان روی سکوی سیمانی جلو اتاقها سفره ای پهن کرده بود،نان و ماست محلی موجود در میان سفره جلوه نمایی میکرد و ما که از گرسنگی دیگر توان صبر کردن نداشتیم کنار سفره نشستیم و به خوردن نان ماست مشغول شدیم ،بعد از چند دقیقه ای سر و کله جناب دهقان با جوجه کبابهای داغ پیدا شد و همگی با حرص و ولع شروع به خوردن کردیم.
در حال و هوای لذت بردن از یک شام عالی و گرم ، بعد از شنای شبانه در آن آب سرد بودم که متوجه حشره ای سیاه روی پاچه شلوارم شدم ،خوب که دقت کردم ،رتیل سیاه و زشتی را دیدم که قصد بالا آمدن از روی لباسم را داشت،از ترس مانند فنر به هوا پریدم و بچه ها هم از این حرکت من ترسیده و هر کدام به طرفی گریختند.
خنده و ترس قاطی شده بود و همه از من می پرسیدند ،چی بود؟ و مهلت جواب دادن هم نمی دادند.
آقای دهقان که تازه متوجه موضوع شده بود با خنده و لهجه شیرین شیرازی رو به من کرد وگفت:ای بابا آمو،فکر کردم چی چی شده!گفتم شاید مار دیدی!این رتیلوی بیچاره که کاری به کسی نداره! و در حالی که با پشت دست رتیل روی لباس خودش را کنار میزد ادامه داد، آمو ،از اینا ایجو زیاده ،مثلا ای ،بیا ،کاری به کسی نداره.
شما هم دست از ای ادا بازیاتون بردارید و بیایید غذاتون رو بخورید ،صبح زود باید قوی و پر انرژی از خواب پاشید.
با این صحبت های آقای دهقان بعضی از بچه ها شجاعتی پیدا کردند و دوباره سر سفره نشستند و مشغول شدند،اما بعضی ها هم مثل من قانع نشده بودیم و لقمه ای برمی داشتیم و ایستاده می خوردیم،یکی دوتا از بچه ها هم غذای خود را برداشته و روی کنده ی درخت یا سنگی نشسته بودند و با زحمت شامشان را می خوردند.
نور چراغ این میهمانان ناخوانده را جذب کرده بود و ما که ایستاده و کمی دور تر از فضای روشن غذا می خوردیم ،در روشنایی چراغ ، حشرات را می دیدیم که از سر و کول بچه ها بالا می رفتند و آنها نیز در حالی که با یک دست غذا می خوردند ،با دست دیگر آنها را از خود دور میکردند.
دیگر اعضای گروه را نمیدانم اما بنده از ترس چیزی از غذا خوردن نفهمیدن و لذتی نبردم و به قول گفتنی این شام خوشمزه کوفتمان شد‌.
بعد از صرف شام و چای ، برای عوض کردن جو موجود ،یکی ،دو نفر از بچه ها شعر و ترانه خواندند و یکی از آنها نیز چند لطیفه تعریف کرد و بعد از اینکه حال و هوایمان کمی عوض شد ،برای خواب آماده شدیم .
آقای دهقان در حالی که به پشت بام اشاره میکرد گفت:پتو و بالش به اندازه همه هست ،هرکس دوست داره میتونه روی پشت بام بخوابه یا داخل اتاق ،تصمیم با خودتونه ،هر جا که دوست دارید بخوابید و در حالی که سفره رو جمع میکرد ادامه داد:شب همگی بخیر‌.
با کمک بچه ها سفره زود جمع شد و برای برداشتن بالش و پتو بطرف اتاق رفتیم.
من و یکی، دوتا از بچه ها برای خواب اتاق رو انتخاب کردیم و از ترس رتیلها با ملحفه تمام روزنه های پشت در رو مسدود کردم،بقیه بچه ها هم پتو و بالش به دست برای خواب به پشت بام رفتند.
ادامه دارد.....
#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
👈🏿 آدم ها رنج های خودشان را بیشتر از شادی های شان به یاد می آورند. رنج مثل کوه است، شادی مثل رود. رود می رود، کوه می ماند.

✍🏼 سلام بر دماوند
📸 میثم رودکی
🗓 هفدهم مرداد ۱۴۰۲

همطناب «کوه‌گرام» شوید 👇🏿
© @KoohGram
👈🏿 بارش برف تابستانی در #دماوند

📸 میثم رودکی
🗓 هجدهم مرداد ۱۴۰۲

همطناب «کوه‌گرام» شوید 👇🏿
© @KoohGram
📖داستان
تنگه رغز
👈قسمت:پنجم
شب عجیبی بود،با وجود خستگی زیاد نیم ساعت هم نتوانستم بخوابم،تمام شب در فکر ماجراهای روز گذشته و پیش آمد های روز بعد بودم،هر نیم ساعت یک بار ساعت گوشی رو چک میکردم و به صدای بچه ها که از پشت بام می آمد گوش میدادم ،گویا تنها من در این حال نبودم و بیشتر بچه ها هنوز به خواب نرفته بودند،صدای وزش باد که از سر شب شروع شده بود هر لحظه بیشتر می شد، خلاصه که (شب سمور گذشت و بر لب تنور گذشت).
هنوز هوا تاریک بود که دیگه حوصله ام سر رفت و از جام بلند شدم و با چراغ گوشی بطرف سرویس بهداشتی حرکت کردم،آقای دهقان که قبل از من بیدار شده بود در حالی که از دستشویی برمیگشت رو به من کرد و گفت:عامو خواب نرفتی ؟چرا به این زودی بیدار شدی؟
جواب دادم: نه ،نتونستم بخوابم ،فکر کنم جام غریب بود و پرسیدم : آقای دهقان اذان گفتن؟
جواب داد : آره عامو اذان گفتن ،منم میرم اتاقم نماز بخونم ،هر کس برای اولین بار به این منطقه میاد،خواب نمیره ، نمازم رو که خوندم صبحانه رو آماده میکنم ،تو هم برای نماز بیا اتاق من .بعد از این گفتگو ،بطرف سرویس بهداشتی رفتم و آبی به سر و صورتم زدم و به اتاق آقای دهقان برگشتم،نمازش رو خوانده بود و مشغول آماده کردن صبحانه بود ،از بیرون اتاق سر و صدای بچه ها می آمد که کم کم از خواب بیدار میشدند.
سرعت وزش باد کم شده بود ومن و آقای دهقان مشغول خوردن صبحانه شدیم ، بچه های گروه هم یکی یکی به جمع ما اضافه شدند،هنگام صرف صبحانه هر کسی چیزی می گفت .
یکی می گفت : دیشب چه باد شدیدی میامد ،چند بار میخواست پتوی من رو با خودش ببره،یکی دیگه می گفت : مگه دیشب باد میامد؟دیگری میگفت:چه شب بدی بود ،تا صبح همش خواب رتیل دیدم ، از ترس تا صبح خواب نرفتم.
آقای دهقان در حالی که از این حرف خنده اش گرفته بود،در جواب این دوستمان گفت:عامو اولا که هیچ یک از شب های خدا بد نمیشه،دوما اگه تا صبح خواب نرفتی ،چجوری خواب رتیل می دیدی؟
با این حرف آقای دهقان همه بچه ها زدن زیر خنده،خدا رو شکر که شروع صبح با شادی و خنده شروع شده بود و در دلم دعا میکردم این خوشی همیشه دوام داشته باشه.
پس از صرف صبحانه کوله ها رو مرتب کردیم و برای رفتن به دره آماده شدیم ،از راه پا کوب تا ابتدای ورودی دره حدودا دو ساعتی راه بود و پس از اینکه آقای احمدی با جناب دهقان صحبت کرد و قرار گذاشتند که آقای دهقان عصر حدود ساعت پنج،شش برای برگرداندن ما به روستا ،با نیسان به قسمت انتهایی تنگه در پنج کیلومتری شهر داراب بیایند ،به دستور مربی عزیزمان آقای احمدی،در یک صف منظم به راه افتادیم،ساعت تقریبا هفت بود که به ابتدای دره رسیدیم و برای استراحت و پوشیدن لباسهای مخصوص غواصی(وت سوت) چند دقیقه ای توقف کردیم.
یکی از بچه ها که به حرف مربی توجهی نکرده بود و همان ابتدای حرکت وب سوت را پوشیده بود حالا زیر لباس لاستیکی عرق کرده و کلافه شده بود.
هوای صبحگاهی هنوز سرد بود اما عرق کردن در خشکی توی این لباسهای لاستیکی چندان عجیب نبود، طبق آموزشی که قبلا دیده بودیم برای سهولت در پوشیدن لباس ،اول آنها را خیس کردیم و پس از بیرون آوردن لباسهای کوهنوردی وب سوت و جلیقه نجات را پوشیدیم و هارنسها رو محکم کردیم و برای فرود آماده شدیم.
از آنجایی که من به هوای سرد علاقه ای نداشتم و همیشه در برنامه ها مناطق گرم را ترجیح میدادم،در این هوای سرد صبحگاهی و درون این لباسهای لاستیکی خیس ،از همان شروع کار سرما در جانم نفوذ کرده بود و نگران بودم که با این حالت کم کم انرژی تحلیل رفته و برایم مشکلی پیش بیاورد.
ادامه دارد.......
#سیدمحمد_حجازی
@cafekohneveshte
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
📖داستان
تنگه رغز
👈قسمت:ششم.
در حال لباس پوشیدن بودیم که حمید آقا ،پسر بزرگ آقای دهقان هم به جمع ما اضافه شد،از اینجا به بعد ایشون نقش راهنما و لیدر را بر عهده داشت، مربی لباس و هارنس همه اعضای گروه رو چک کرد و از بچه ها خواست لباسهای اضافه و همچنین غذا و لوازم برقی مانند دوربین و موبایل که در تماس با آب خراب میشوند را برای اینکه آسیب نبینند، در نایلون های ضخیم قرار داره و بعد از آب بندی آنها( با کش و یا نوار چسب پهن) در کوله قرار دهند،بعضی از بچه ها که حرفه ای تر بودند ،کوله های مخصوص به همراه داشتند،کوله هایی که ضد آب بود و فشار بیشتری را تحمل میکرد.
با کمک و راهنمایی احمد آقا و لیدر گروه ،حمید آقا لباسها و ابزار مورد نظر را آب بندی کردیم و در کوله ها گذاشتیم ،از اینجا به بعد مشکل من دوتا میشد، چون عینکی بودم و بلااجبار باید عینکم را در کوله می گذاشتم و با چشمان ضعیف محیط اطرافم مبهم و تار میشد و تشخیص فاصله اشیاءکمی برایم سخت بود،به ناچار عینکم را در حوله ای پیچیدم و با قرار دادن در پلاستیک و چسباندن، آن را در کوله گذاشتم.
از همین ابتدای فرود کار برایم سخت شده بود و گیج و منگ به این طرف و آن طرف میرفتم،با صدای آقای احمدی خودم رو جمع و جور کردم و به دنبال بچه ها برای شروع حرکت و پرش داخل اولین حوضچه به راه افتادیم ،با رسیدن به بالای حوضچه ،به دستور و راهنمایی مربی ،بچه ها اول کوله های خود را در آب می انداختند و بدنبال کوله داخل حوضچه شیرجه می زدند،چند نفری که رفتند نوبت من شد و بعد از اینکه کوله را انداختم خودم هم داخل حوضچه پریدم،ارتفاع پرش زیادی نبود و حوضچه هم عمق چندانی نداشت(شاید کمتر از دو متر)اما آب آن بسیار سرد بود و این سرما تا مغز استخوان انسان نفوذ میکرد ،بچه ها با شور و شادی داخل استخر می پریدند و قدرت جوانی مانع از تاثیر سرما بر بدن آنها میشد، از چهره هایشان مشخص بود که کاملا لذت میبرند اما این قضیه برای من که حالا عینک نداشتم و از سرما به لرزه افتاده بودم کاملا برعکس بود.
حوضچه دوم رو هم به همین ترتیب عبور کردیم و به حوضچه سوم رسیدیم،در بین راه ، حمید آقا میگفت:عمق بعضی از این حوضچه ها بالای ده متر است .
در دلم فکر میکردم که شاید حمید آقا کمی غلو میکند،اما با عبور از حوضچه سوم به این حرف او کاملا ایمان آوردم ،وقتی داخل حوضچه شیرجه می زدی و با وجود کمک جلیقه نجاد چند ثانیه طول میکشید تا به سطح آب برسی ،کاملا متوجه حرف این راهنمای با تجربه می شدی.
شست و چهار آبشار و حدود یکصد حوضچه در پیش رو داشتیم که دوازده تا از این آبشار ها با ارتفاع شش تا بیست متر ،نیاز به فرود با طناب داشتند و بقیه با پرش داخل حوضچه ها قابل عبور بودند،عمق حوضچه ها بین دو تا بیست متر متغیر بود.
در بین راه دو سرسره سنگی ،بوجود آمده از گذر مداوم آب قرار داشت که یکی با ارتفاع کم به حوضچه ای کم عمق و دیگری با ارتفاع زیاد به حوضچه ای عمیق منتهی میشدند.
حالا که با این مشکلات زیاد تنها از سه حوضچه عبور کرده بودم، فکر به اینکه هنوز اول کار است و دهها حوضچه با عمقهای گوناگون انتظار ما را میکشند کمی آزارم میداد.
ادامه دارد.......
#سیدمحمد_حجازی

@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
@KoohGram
📖داستان
تنگه رغز
👈قسمت:هفتم
از سومین حوضچه که بیرون آمدم،در حالی که هنوز از سرما می لرزیدم و از شرکت در این برنامه پشیمان شده بودم کوله ام را از آب گرفتم ودر گوشه ای منتظر شدم که همه بچه ها جمع شوند.
مشکل من این بود که از سرما متنفر بودم و با نبود عینکم نمی توانستم فاصله ام را تا حوضچه ها تشخیص دهم و تخمین زدن ارتفاع هم برایم غیر ممکن شده بود.
هنگام پریدن از ارتفاع،نمی توانستم به موقع خودم رو جمع و جور کنم،یا بشدت و با صورت به سطح آب سرد برخورد میکردم و یا مانند یک میخ در آب فرو میرفتم و چون طول میکشید تا به سطح آب برگردم‌ ،نفس کم می آوردم .
وقتی همگی جمع شدند بطرف مربی رفتم و با خجالت گفتم:جناب احمدی با عرض معذرت به دلیل مشکلاتی که دارم بنده رو از ادامه مسیر معاف بفرمایید و اجازه بدهید از همینجا برگردم.
آقای احمدی با توجه به شناختی که از من داشت با تعجب جواب داد:شوخی میکنی؟ چرا ؟مگه چه مشکلی پیش آمده؟
گفتم :متاسفانه من در برابر آب و هوای سرد خیلی ضعیف هستم و چون از عینک هم نمیتوانم استفاده کنم فضای اینجا برایم تار و مبهم شده و هیچ لذتی از این برنامه نمی برم.
آقای احمدی که از این موضوع ناراحت شده بود گفت:ای کاش قبل از شروع برنامه بنده رو در جریان گذاشته بودید،چون وقتی برای فرود وارد این دره می شوید تنها راه خروج ،همان راه انتهایی و پایانی می باشد و امکان برگشت به نقطه استارت نیست.
با این حرف آقای احمدی، خودم رو بیشتر باختم و فکر شیرجه زدن در بقیه ی حوضچه های آب سرد موجود در مسیر و گذر از آنها موهای خیس را بر تنم سیخ کرده بود.
آقای احمدی که متوجه حال و هوای من شده بود در حالی که مرا دلداری میداد گفت: شما اصلا ناراحت نباش ،بیشتر افرادی که برای اولین بار این برنامه را تجربه میکنند با مشکلات گوناگونی مواجه میشوند اما با همکاری افراد گروه و تجربه مربی ها و راهنماها فرود به خوبی و خوشی انجام میشود وجای هیچ نگرانی نیست.
حمید آقا ،راهنمای محلی و کارکشته گروه که گفتگوی ما را گوش میداد با لهجه ای که بی شباهت به پدرشان آقای دهقان نبود گفت: ای عامو ،خیلی به دلت بد نیار ،هر کسی یه مشکلی داره ،ما هم که به این آب و هوای سرد عادت داریم هزار مشکل دیگه داریم ،حالا که سختی راه رو تحمل کردی و تا اینجا آمدی و راه برگشتی هم که نیست،با قدرت و امید بقیه راه رو ادامه بده ، قول میدم تا آخر خط تنها نباشی و یک لحظه از شما چشم بر ندارم.
با حرفهای آقای احمدی و حمید آقا ،نیرویی دوباره گرفتم و برای پایان دادن به این فرود مصمم تر شده بودم ،اما از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد با هیچ روشی نمی توانستم بر سرمای نفوذ کرده در بدنم مسلط شوم.
خوشبختانه افراد گروه ما همه کوهنوردان و سنگ نوردانی حرفه ای بودند و از همه مهم تر مربی گروه، که مانند کوهی از تجربه ما را رهبری میکرد،حمید آقا ،راهنمای محلی مکمل این گروه همه چیز تمام بود و با وجود او ضعفی از نظر فنی و ایمنی در گروه دیده نمیشد و در این مورد هیچ مشکلی نداشتم.
ادامه دارد........
#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
👈🏿 جنجال هیمالیانوردی در فضای مجازی

«ویلهلم اشتاندل» کوهنورد اتریشی، سریع ترین کوهنورد جهان را به عدم تلاش برای حفظ جان باربر تیمش متهم کرد.

کریستین هاریلا کوهنورد نروژی که با صعود ۱۴ قله بالای ۸ هزار متر در ۹۲ روز لقب سریع ترین کوهنورد جهان را از آن خود کرده، متهم شده که تیمش در هنگام صعود به قله K2 در پاکستان از روی باربری که سقوط کرده و در حال مرگ بوده رد شده و او را به حال خود رها کرده اند.

https://meisamroudaki.ir/norwegian-mountaineer-says-her-team-tried-to-save-porter-who-died-on-k2.html

https://www.tg-me.com/KoohGram/19462

همطناب «کوه‌گرام» شوید 👇🏿
© @KoohGram
📖داستان
تنگه رغز
👈قسمت:هشتم
ساعت حدود ده صبح بود که به محوطه ی نسبتا همواری رسیدیم، کمی جا برای نشستن بود ، به دستور مربی ،برای استراحت و خوردن آب و کمی تنقلات توقف کردیم ،اگر چه بیشتر ما هنگام شیرجه زدن در حوضچه ها مقداری اب خورده بودیم و در این هوای سرد و نمناک به ندرت کسی تشنه میشد.
زیر انداز های پلاستیکی و فوم را پهن کردیم و پس از نشستن،مشغول باز کرده کوله ها شدیم ،اما چشمتان روز بد نبیند ،آب به داخل نایلون های آب بندی شده نفوذ کرده و بیشتر مواد غذایی و بعضی از ابزار بر اثر تماس با آب از بین رفته بودند،شکلات ها تبدیل به شربت شده بودند و نانها خمیر ،انجیر، خرما و .....هم به مربا تبدیل شده بود،از همه بدتر بعضی از ابزار الکترونیکی از جمله شارژر سیار (پاوربانک)من ، در تماس با آب از کار افتاده بود.
برای بچه هایی که کوله های مخصوص و ضد آب داشتند مشکلی پیش نیامده بود و مواد غذایی و ابزارشان کاملا خشک و سالم بود ،کوله های معمولی نتوانسته بودند ضربه های شدید و فشار زیاد آب را تحمل کنند و آب به تمام قسمتهای آنها نفوذ کرده بود.
تنها شانسی که من آورده بودم این بود که قبل از برنامه ،موبایلم را همراه لوازم اضافه در خانه آقای دهقان گذاشته و خیالم از این بابت راحت بود،اما بیشتر بچه ها شانس یارشان نبود و با نفوذ آب به داخل کوله ها ،موبایلها یشان خیس شده و از بین رفته بود.
خلاصه که پس از خالی کردن آب داخل کوله ها و لوازم و هرچه از مواد غذایی قابل استفاده بود را خوردیم و نایلون هایی که آسیب دیده بود را عوض کردیم و دوباره در کوله ها قرار دادیم.
بچه هایی که کوله های مخصوص داشتند و یا شانس یارشان بود و آب به لوازمشان آسیبی نرسانده بود،تنقلات خود را بین دیگر دوستان تقسیم کردند و همگی مشغول خوردن شدیم.
من هم در حالی که از سرمای هوا دندان هایم به هم میخورد مشغول خوردن شدم ،اما سرما امانم را بریده بود.
در این قسمت از دره هیچ نشانی از تابش خورشید نبود و بعلت خیس بودن تمام محیط پیرامون ما ،حتی جایی برای آتش درست کردن و گرم شدن هم وجود نداشت،یکی از بچه ها که برای موبایل خود پوششی ضد ضربه و ضد آب تهیه کرده بود ،چند عکسی برای یاد بود گرفت، چند دقیقه ای به خوردن و استراحت گذشت تا دوباره به دستور مربی به راه افتادیم.
تمام بدنم براثر برخورد شدید با سطح آب کوفته شده بود وبعضی از اعضای بدنم از سرما کاملا کرخ شده بود،از استراحت و خوردن تنقلات هیچ لذتی نبرده بودم و از هر فرصتی برای ورجه و ورجه کردن و گرم کردن خودم استفاده میکردم ،اما هیچ فایده ای نداشت.
#سیدمحمد_حجازی
@cafekohneveshte
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
📖داستان
تنگه رغز
👈قسمت: نهم
افتان و خیزان ، از ارتفاع کم و یا از ارتفاع زیاد مانند تکه سنگی در حوضچه های گاهی عمیق و گاهی کم عمق می پریدم و تا اعماق آنها فرو میرفتم،دیگر نای شنا کردن و دست و پا زدن هم نداشتم ، جلیقه نجات مرا به سطح آب می آورد و حمید آقا که قول داده بود تا آخر خط مراقب من باشد ،بلافاصله بعد از من به داخل آب می پرید و با گرفتن پشت یقه ی لباسم به من کمکم میکرد که از آب خارج شوم.
قسمت هایی از مسیر را باید دست بر سیم بکسل نصب شده بر روی دیواره ،نشسته می رفتیم و استفاده از طناب و ابزار فرود در بیشتر قسمتها بسیار ضروری بود کاهی راه بسیار سخت میشد و میبایست به کمک طناب مسیر را از زیر آبشار ادامه می دادیم ، آبشارهایی که تا رسیدن به پایین آنها آب را با فشار چند صد کیلو ،بر روی کلاه های ایمنی میکوبید و گردن انسان را در بدنش فرو میبرد.
دیگر توانی نداشتم و بعلت کرخت شدن بدنم حتی سرما را از یاد برده بودم، بی توجه به افراد و محیط اطرافم ،فقط پیش میرفتم،آقای احمدی مربی و حمید آقا راهنمای گروه ،تمام حواسشان به من و دو،سه تا از بچه ها ،که دست کمی از من نداشتند بود و چشم از ما بر نمی داشتند.
تا ظهر اوضاع به همین منوال گذشت و اتفاق خاصی پیش نیامد تا اینکه دوباره به محلی مسطح رسیدیم و آقای احمدی برای استراحت و صرف نهار دستور توقف داد.
زیر اندازها را پهن کردیم و سفره ها را کنار هم قرار دادیم و بچه ها هر چه که از غذا های قابل خوردن برایشان باقی مانده بود در سفره قرار دادند.
با وجود اینکه غذا های کنسرو شده برای ورزشکاران و کوهنوردان چندان مفید نیست اما اینجا کنسرو حکم طلا را داشت و تنها چیزی بود که با وجود آب ،ضربه و فشار سالم مانده بود.
من هم دو کنسرو لوبیا و عدد تن ماهی همراه داشتم.
مربی به بچه ها اعلام کرد که حتی الامکان از تن ماهی هایی که در آب جوشانیده نشده استفاده نکنند،تنها امتیاز مثبتی که از ابتدای حرکت تا اینجا داشتم ،این بود که کنسرو های تن ماهی را شب گذشته ،بیست دقیقه ای در آب جوشانده بودم.
غذا و نان را بین یکدیگر تقسیم کردیم و مشغول شدیم،با خوردن غذا و نوشابه انرژی زایی که همراه داشتم کمی آرام گرفتم ودر حالی که همچنان می لرزیدم به تخته سنگی خیس و پوشیده از خزه تکیه داده و چشمانم را بستم تا ماجرای امروز را از ابتدا مرور کنم .
چند دقیقه ای که گذشت بچه ها با استفاده از سنگ و کوبیدن قوطی های خالی شده کنسرو و نوشابه ،حجم آنها را کم کرده و در کوله ها قرار دادند تا همراه خود به بیرون از دره حمل کنیم و بعد از رفتن ما جز رد پا چیزی در این طبیعت زیبا به جا نگذاریم ، که ای کاش می توانستیم جوری عبور کنیم که حتی رد پایمان هم باقی نماند.
دوباره به راه افتادیم،بچه های حرفه ای تر و آنهایی که از توانایی جسمی بالایی برخوردار بودند ،شاد و خندان به راه خود ادامه میدادند ،با هم شوخی میکردند و عکس می گرفتند،گاهی به زیر آب رفته و با ماهی ها بازی میکردند.
آقای احمدی و حمید آقا هم بعد از هر فرود ابزار بچه ها را از نظر فنی چک میکردند و طنابها خیس و سنگین را جمع کرده و نوبتی به یکی از اعضا می سپردند.
من و دو ،سه نفر دیگر هم با چنگ و دندان تلاش میکردیم که فقط خودمان را تا پایان برنامه سر پا نگه داریم و بتوانیم سالم از این دره بیرون برویم.
ادامه دارد.......
#سیدمحمد_حجازی
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
@KoohGram
ما انسانها ،تنهایانی در میان جمع هستیم. هرگز فریب سلام هایی که بوی خداحافظی میدهند را نخور.
بودن هایی که هیچکدام خوشحال کننده نیستند …
و رفتن هایی که امید بازگشتی به آنها نداری …
همه اینها را که جمع کنی میبینی که
تنهایی
در تنهاای هایت مراقب آدمهایی نزدیکت باش …
گاهی دورتر از این حرفها هستند  که تو فکر میکنی
به کوه که میروی باتوم هایت را همراه ببر.
شاید عذاب تنهایی پیرت کرد و به آنها نیاز مند شدی!
سید محمد حجازی
#سیدمحمد_حجازی
@Kooh_O_Vaje
📖داستان
تنگه رغز
👈قسمت: دهم
سرما،خستگی و بی عینکی حالم را گرفته بود ،به اندازه ای که نفهمیدم از چند حوضچه ی باقی مانده چگونه گذشتیم!دیگر این چیزها برایم مهم نبود و تنها فکر من، رسیدن به انتهای دره و پایان دادن به این برنامه پر چالش بود.
ساعت حدود پنج عصر بود که به آبشاری بلند با حوضچه ای وسیع در زیر آن رسیدیم ،بعلت کوتاهی دیواره های دره در این قسمت و تابش مقدار کمی نور آفتاب اطراف این حوضچه پوشیده از گیاهان گوناگون بود و منظره ای بسیار زیبا و رویایی را تشکیل داده بودند،بوی آفتاب تابیده بر گیاهان در هوا پخش شده و همه جا حس میشد و چه خوب است خورشید که حتی بوی آن وجود انسان را کمی گرم میکند.
آقای احمدی همه بچه ها را در یکجا جمع کرد و گفت:خوب دوستان همگی خسته نباشید، خدارو شکر که با وجود خستگی بعضی از دوستان به قسمت آخر دره رسیدیم و با وجود مشکلاتی که در پیش رو داشتیم از برنامه عقب نیستیم ،بعد از فرود از آخرین آبشار (آبشار وداع) چند عکس یادگاری در آخرین حوضچه که فضایی بسیار زیبا دارد میگیریم و پس از تعویض لباسها بطرف پارکینگ پایین دره حرکت میکنیم ،طبق برنامه قبلی، جناب آقای دهقان تا‌ دو ساعت دیگه در آنجا منتظر ما خواهد بود.
با این حرفهای آقای احمدی جانی دوباره گرفتم و از اینکه بالاخره این ماجرا هم به پایان می رسید خوشحال بودم ،بعد از اینکه صحبتهای مربی تمام شد،آنهایی که توان شیرجه زدن در آب را داشتند ،داخل حوضچه پریدند و آنهایی که مانند من جانی برایشان باقی نمانده بود ،با طناب از آبشار به داخل حوضچه رفتیم.
چند عکس یادگاری گرفتیم و بچه ها کمی در آخرین حوضچه با ماهی ها بازی کردند و بعد از ساعتی برای پوشیدن لباس از حوضچه خارج شدیم و هر کدام بطرف تخته سنگی روانه شدیم.
آب به داخل بسته بندی لباس بعضی از بچه ها نفوذ کرده بود ،اما خدارو شکر که لباسهای من کاملا خشک بود و خدا هم می دانست با حالی که داشتم دیگر تحمل پوشیدن لباس خیس را نخواهم داشت.
انگشتانم از سرما کرخت شده بود و بعلت ضربات شدید آب تمام تنم ورم کرده و در آوردن وت سوت(لباس غواصی ) بسیار مشکل بود،از بچه ها خواهش کردم زیپ پشت لباسم را باز کنند تا بتوانم آن را بیرون بیاورم.
در حالی که دندان هایم به هم میخورد،با هر زحمتی که بود لباسها را عوض کردم و پس از قرار دادن لباسها و کفشهای خیس در نایلون ،آنها را در کوله قرار دادم، جلیقه و کلاه را هم به پشت کوله آویزان کردم اما نمی توانستم زیپ کوله را ببندم.
یکی از بچه ها که حال و روزش چندان از من بهتر نبود کمک کرد تا زیپ کوله را بستم و در عوض من هم به او کمک کردم که لوازم کوله اش را مرتب کرده و آن را ببندد تا برای رفتن آماده شویم.
#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
👈🏿 صعود به قله #دماوند برای ۶۱مین بار

📸 محمود رحامیان از #شیراز

همطناب «کوه‌گرام» شوید 👇🏿
© @KoohGram
👈🏿 بیست و یکمین دوره مسابقات #سنگنوردی قهرمانی کشور، نوجوانان A و جوانان دختران (لید و بولدرینگ) در سالن سنگنوردی قرارگاه کوهنوردی پلور در حال برگزاری است.

همطناب «کوه‌گرام» شوید 👇🏿
© @KoohGram
📖داستان
تنگه رغز
👈قسمت: یازدهم
پس از جمع و جور کردن کوله ها با انجام چند حرکت ورزشی سعی کردم خودم را کمی گرم کنم ،اما از ابتدای صبح تا حالا حدود دوازده ساعت گذشته بود و سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده و به این راحتی ها هم گرم نمیشد.
کمی که گرم شدم ،زیپ بغل کوله را باز کردم تا عینکم را از داخل حوله ای که پیچیده بودم بیرون بیاورم و با کمک آن دنیای تار پیرامونم را دوباره شفاف ببینم ،اما از آنجای که گویا قرار نبود این سختی ها و مشکلات پایانی داشته باشند، عینکم را که بیرون آوردن قاب آن بر اثر ضربات شدید آب شکسته بود و شیشه هایش جدا شده بود ، با دیدن این صحنه ،ناامیدانه آنها را دوباره در حوله پیچیدم و در کیف بغل کوله قرار دادم.
کار تعویض لباس همه بچه ها که تمام شد به دستور مربی ،بطرف پارکینگی که پایین دره ،در پنج کیلومتری شهر داراب قرار داشت به راه افتادیم،هنوز هوا روشن بود و با تابش آفتاب و پیاده روی هر لحظه بدنم گرم تر میشدم اما با نبود عینک محیط اطراف برایم مبهم بود و هیچ جذابیتی نداشت.
شیب تند مسیر و گرمای هوا برای همه دلچسب نبود و بچه ها را یکی یکی از پای در می آورد اما حالا نوبت من شده بود و تازه گرم شده بودم، در حالی که از این حالت خود به دیگران فخر می فروختم ،من برای هوای گرم و پیاده روی های طولانی ساخته شده بودم ،نه آب و هوای سرد،با این افکار و با سرعت بطرف پارکینگ پیش میرفتم.
اول از همه و بعد از حدود یک ساعتی پیاده روی به پارکینگ رسیدیم،محیطی وسیعی که جدول گذاری شده بود و چند مخزن آب در گوشه و کنار آن قرار داشت ،آب سرد کن کوچکی که کار نمی کرد ، اما آب آن سرد بود کنار یکی از مخازن آب قرار داشت، چند جرعه ای آب خوردم و در سایه درختی به انتظار بقیه اعضای گروه نشستم ،با فاصله زمانی تقریبا ده دقیقه بچه ها یکی یکی بعد از من وارد محوطه پارکینگ شدند و مستقیم بطرف آب سرد کن رفتند،طولی نکشید که همگی دور آب سرد کن جمع شده بودند و بر سر خوردن آب با هم چانه می زدند.
نیم ساعتی به انتظار آقای دهقان در سایه درختان پارکینگ نشستیم تا اینکه سرو کله ماشین نیسان آبی پیدا شد.
بعد از سلام و احوال پرسی کوله ها را در قسمت بالای تاج ماشین قرار دادیم و همگی در قسمت بار نیسان سوار شدیم و بطرف خانه آقای دهقان به راه افتادیم .
در مسیر برگشت ،همگی از خستگی در حال چرت زدن بودیم و گاهی که ماشین در چاله، یا دست اندازی می افتاد تکانی می خوردیم و دوباره مشغول چرت زدن می شدیم.
ادامه دارد...
#سیدمحمد_حجازی
@cafekohneveshte
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
2024/09/23 20:20:17
Back to Top
HTML Embed Code: