Telegram Web Link
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت سی و‌ نه:

دخترم فرحت دوباره پرسید چنگیز کجاست؟ مادرش از بازوی او گرفت و او را داخل خانه کشید او را به اطاقی که مادر چنگیز با خاله و عمه هایش نشسته بود برد هر یک از جای شان بلند شدند تا با فرحت احوال پرسی کنند ولی فرحت فقط یک سوال از همه میپرسید چنگیز کجاست؟ مادر فرحت او را پهلوی خشویش نشاند و خودش هم مقابل شان نشست خشویش دست فرحت را میان دستانش گرفت و آهسته اشک میریخت یکساعت سپری شد که دروازه ای خانه زده شد فرحت پیشتر از دیگران از جایش بلند شد همانطور که با عجله از اطاق بیرون میشد گفت چنگیز آمد همه با شنیدن این حرف او صدای گریه های شان بلند شد فرحت دروازه را باز کرد با دیدن پدرش و کاکای چنگیز پرسید چنگیز کجاست؟ پدرش اشک چشمانش را با دستمال دستش پاک کرد و گفت زندگی سرت باشد دخترم چینی میان ابروهای فرحت افتاد و گفت چرا چی شده؟ پدرش خواست او را در آغوش بگیرد که فرحت خودش را از او دور کرد و داد زد یکی برایم بگوید چنگیز کجاست؟ پدرش خواست جواب بدهد که صدای چند مرد بلند شد که گفتند یاالله پدر فرحت به همسرش دید و گفت جنازه را آوردن فرحت را داخل ببر فرحت گنگ به آنها دید و گفت جنازه؟ چشمانش سیاهی کرد و پاهایش سُست شد و بیهوش روی زمین افتاد

#چهل_روز_بعد:

دستش را روی شکم برجسته اش کشید بعد به سوی پدرش دید و گفت پدر جان من جای نمیروم من میخواهم با دخترم نزد مادر جان زندگی کنم و از این به بعد تصمیم دارم کارهای شرکت چنگیز را خودم پیش ببرم پدرت با جدیت گفت وقتی شوهرت کشته شد تمام ارتباطت با این خانه و خانواده تمام شد این چهل روز را هم بخاطر گل روی بی بی حاجی اجازه دادم اینجا باشی مادر چنگیز با دستمال اشک هایش را پاک کرد و گفت حاجی صاحب خود تان میدانید چنگیز میدانست جانش در خطر است او یکروز قبل از اینکه این حادثه شود برایم گفت اگر او را چیزی شد دست خانم و دخترش را گرفته از این کشور برویم خود تان شاهد هستید که او کاری رفتن ما را به دبی در جریان انداخته بود پس اجازه بدهید طبق وصیت پسرم وقتی نواسه ام به دنیا آمد از اینجا برویم اینگونه یگانه نشانی پسرم هم مقابل چشمان من بزرگ میشود پدر فرحت با بی رحمی گفت وقتی پسر شما میفهمید جانش در خطر است پس چرا مدتی در خانه نه نشست؟ چی نیاز بود که به سر کار برود؟ با کاری که کرد هم جان خودش گرفته شد و هم برچسپ بیوه در پیشانی دختر من زده شد نواسه ای تان‌ را میتوانید نزد خود نگهدارید چون دختر من هنوز جوان است و آینده دارد...

#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔵 #مسائل_طلاق

💥 آيا اختيار طلاق در دست مرد است يا اينكه زن هم اختيار طلاق را دارد؟ لطفا دليل كساني كه قائل اند اختيار طلاق در دست مرد هست را بيان نمائيد. و نيز بفرماييد در چه صورتي در ميان زن و شوهر تفريق و جدايی انداخته ميشود؟

خداوند متعال طلاق را در اختيار مردان قرار داده است، و در باب طلاق، زن و هيچيک از اعضای خانواده و خارج از خانواده به جز شوهر اختياری ندارند، خداوند متعال در تمامی آيات قرآن كريم كه بحث طلاق را مطرح ميكند، مردان را مورد خطاب قرار داده است. مانند قول الله سبحانه و تعالی در ابتدای سوره طلاق: {يَاأَيُّهَا النَّبِيُّ إِذَا طَلَّقْتُمُ النِّسَاءَ فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ وَأَحْصُوا الْعِدَّةَ} و نيز در جايي اين طور فرموده: {وإذا طلقتم النساء فبلغن أجلهن}. بايد دانست هيچ خطابی در مسئله ی طلاق خواه در قرآن و حديث متوجه زنان نيست، و اين خود دليل واضحی است كه طلاق در اختيار مرد است نه زن. مگر در صورت توكيل يا تفويض، كه خود شوهر زن را وكيل به طلاق كند پس در اين صورت اختيار طلاق در دست زن قرار ميگيرد.

اين امر الهی در بر دارنده حكمت و مصلحت بي شمار است، و اين قانون الهی با نظام اسلامی خانواده نيز هماهنگی دارد؛ زيرا در مجموعه ی خانواده مرد مسئول و رئيس بوده و پاسبانی و حراست از كانون خانه و خانواده بر عهده اوست، زن نيز موظف به تدبير امور داخلي منزل است و اطاعت از رييس خانواده يكی از وظايف او ميباشد. لذا مناسب اين نظام خانوادگب نيست كه مسأله ی طلاق در اختيار زن باشد.
همانگونه كه يک مرد نسبت به زن بيشتر تلاش ميمند تا نظم خانواده پا برجا باشد و اوست كه برای بقای آن هزينه ميكند، به همان ترتيب نيز مردان بهتر ميتوانند احساسات و عواطف خود را كنترل كنند، ولی اگر طلاق در اختيار زن باشد، آنگاه بسياری از زنان با كوچكترين بهانه اقدام به ایقاع طلاق ميكردند. مثل بعضی از مردان كه جهل و سبک سری بصيرت آنها را از بين برده است.
اما در رابطه با تفريق ميتوان گفت: در صورتيكه شوهر دارای عيوبی همچون (مجبوب و عنين ) باشد، آنگاه پس از بررسی و طبق صلاحديد، قاضی وقت در ميان زن و شوهر تفريق و جدايی می اندازد، و همين است رأی اكثر فقها.
مطلب ديگر اينكه، چنانچه همسر بدون دليل (عيوبی كه بالا ذكر گرديد) و صرفاً بخاطر ناسازگاری و عدم رعايت حق الله، خواهان جدايی و طلاق از شوهرش باشد، در اینصورت ميتواند با پرداخت مقداری مال به شوهرش ـ خواه مال نام برده مهر معجل باشد يا مال ديگرـ. درخواست خلع نمايد و از او جدا شود.
نكته: لازم به ذكر است كه خلع با رضايت طرفين، (زوجين) صورت ميگيرد، يعنی همانطور كه رضايت زوجه به دادن مال، شرط خلع ميباشد، همچنان رضايت زوج نيز به دادن طلاق شرط ميباشد.

الدلائل:
ـ وفي الفقه الإسلامي وأدلته:
طلاق غير الزوج: لا يصح طلاق غير الزوج، لحديث «لا طلاق قبل النكاح، ولا عتق قبل ملك» …
مالك الطلاق: يتبين مما سبق أن الذي يملك الطلاق إنما هو الزوج متى كان بالغا عاقلا، ولا تملكه الزوجة إلا بتوكيل من الزوج أو تفويض منه. ولا يملكه القاضي إلا في أحوال خاصة للضرورة.([1])

ـ وفي المختصر في الفقه الحنفي:
الطلاق يملكه الرجل، ولا تملكه المرأة، فإ« طلقت المرأة زوجها: لا يقع الطلاق،‌ وإن طلق الزوج امرأته: يقع،‌ سواء رضيت المرأة أو لم ترض.([2])

ـ وفي الفقه الحنفي بأدلته:
يصح الطلاق من كل زوج عاقل بالغ مختار، وعليه فلا يصح طلاق: من ليس بزوج، ودل علي ذلك أحاديث إلخ.([3])

([1]) الفقه الإسلامي وأدلته/ج9/ص6883و6885/الفصل الأول الطلاق/المبحث الثاني شروط الطلاق…/المكتبة الرشيدية.

([2]) المختصر في الفقه الحنفي ترجمة زيور بهشت/ص300/كتاب الطلاق/إيقاع الطلاق/مكتبة البشري.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
([3]) الفقه الحنفي بأدلته/ج2/ص960/كتاب فُرق النكاح/باب الفرقة بالطلاق/فصل من يصح الطلاق ومن لا يصح/دار المصطفي.
❄️ #مسائل_ارث

💥 شخصی که در قید حیات است چقدر از مال خود را میتواند بین وارثین و غیر وارثین وصیت و بخشش کند؟

📝 از نظر شرعی، شخص سالم و تندرست میتواند در زمان حیات خویش اموالش را به هر نحوی که بخواهد در راه مشروع مصرف نماید؛ خواه به وارث یا غیر وارث به صورت هبه و بخشش باشد یا به هر نحو دیگر که هدیه نماید. البته قبض و تصرف موهوب له (شخصی که به وی هبه شده است) در زمان حیات هبه کننده لازم و ضروری است. شایان ذکر است اگر چنانچه شخص بخواهد با هبه کردن فرد یا افرادی را از آن مال بدون علت و دلیل موجّه محروم نماید، گنهکار و عندالله ماخوذ خواهد بود. باید متذکر شد که وصیت شرعی فقط تا یک سوم اموال جاری می‌شود و بیشتر از آن موکول به اجازه ورثه است و نیز از نظر شرعی وصیت برای وارث غیر معتبر است مگر در صورتی که وارثین دیگر رضایت کامل داشته باشند.

📖 و فی الدر المختار: { کتاب الهبة 4/513 – ط: داراحیاء التراث}

📖 و فی فتاوی الهندیة: { کتاب الهبة 4/397 – ط: دارالفکر}

📖 و أیضا فی فتاوی الهندیة: { کتاب الهبة4/374 – ط: دارالفکر}

📖 و فی فتح القدیر: { کتاب الوصایا 10/446 – ط: مکتبة رشیدیة}

📖 و فی البنایه: { باب فی صفة الوصیة 16/259 – ط: مکتبة رشیدیة}

📖 و فی جامع الفتاوی:{ کتاب الہبہ 9/224 – ط: اشرفیہ}

📖 و فی امدادالفتاوی:{ کتاب الہبہ 3/471 – ط: مکتبہ دارالعلوم کراچی}حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حدیث_امروز 

قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ﷺ : «لَا يَزِيدُ فِي الْعُمْرِ إِلَّا الْبِرُّ، وَلَا يَرُدُّ الْقَدَرَ إِلَّا الدُّعَاءُ»

📚سنن ابن ماجه 90

رسول الله ﷺ فرمودند: «جز دعا چیزی قضا و قدر را تغییر نمی‌دهد و جز ڪار نیک چیزی باعث ازدیاد عمر نمی شود.»
                 حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9                
«اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا محمدﷺ»
۱۳ قانون خوشبختی را به خاطر بسپارید:

قلبتان را از نفرت پاک کنید.
ذهنتان را از نگرانی پاک کنید.
ساده زندگی کنید.
بیشتر ببخشید.
کمتر توقع داشته باشید.
فراوان لبخند بزنید.
فراوان مطالعه کنید.
اندرون از طعام خالی نگه دارید.
صادق و استوار و شکیبا و نرمخو باشید.
با همه چیز با ملایمت برخورد کرده و مدام زمزمه کنید "این نیز بگذرد"
فراوان شاکر خدای رحمان باشید.
ساکت و آرام و خوش‌بین باشید.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دوست خدای رحمان و گشاده رو باشید.
🍃☔️🍃💫🍃☔️🍃💫🍃

🔴
#چند_خطے_هاے_نابـــــ


امشب  یهو رفتم تو  صورت مادرم  زل زدم
دیدم چقدر شکسته شده
موهاش سفید شده
دستاش وقتی چایی میاره میلرزه

چقدر تموم این سالها اون هواسش به ما بود
ماهواسمون به کارمون یا چیزهای بی ارزش دیگه بود

واقعا چقدر احمق بودم این سالها
هواسم به مادرم نبود به اینهمه خوبی
به این همه از خود گذشتگی
به خدا که حالم از خودم بهم میخوره

بعضی از ماها  درد از جای دیگه میکشیم
عقده هامونو سره عزیزترین فرد زندگیم  خالی می‌کنیم  سینمونم سپر میکنیم میگیم ما کسی هستیم بخدا نیستیم  از یه ارزنه کوچیک هم بی ارزشتریم  خوشبحال کسیکه  قدر پدرو مادرشو می‌دونه و تازندن دستوپاشونو میبوسه

یادمه پدرم  بیست سال پیش بهم گفت  یه روزی میاد حجلمو جلو در میزنن  میگی وای
چه خاکی تو سرم شد چون اینو یه روز بابام به من گفت بخوای نخوای منم میرم  آخ که باورم نمیشه الان بیست سال از فوتش میگذره
ای چراغ زندگانی پدر یادت بخیر

ولی به همون کسیکه پدرو مادرمونو خلق کرد که
باعث ارامشمون باشن
فرشته ای جز پدرو مادر تاشو پیدا نمیکنی
پس قدرشونو بدونیم
اگرم دستشون از دنیا کوتاهه
گاهی اوقات سرخاکشون بریم
راستی پنج شنبه عصر دلم گرفته بود
سرخاک پدرم بودم
گفتم بابا خستم
ناندارم می‌دونم ناشکریه
ولی کم آوردم
انگار هیچکی هواسش بهم نیست
ولی امشب وقتی به مادرم زل زده بودم
دیدم  کسی جز مادر ندیدم که هرشب
یه لیوان آب هم شده باشه دستم میده
پس هواسش بهم  یکی از جنس طلا  هست
اونم کی مادر
والا وضو داره وقتی نامشو میاری
پس
خاکتم
مادر
ممنون
که
همیشه
حواست بهم بود و
به یادم بودی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مجیدتقوی..
"بشنو و باور نکن"

در زمان‌های‌ دور، مرد خسیسی زندگی می‌کرد.

او تعدادی شیشه برای پنجره‌های خانه‌اش سفارش داده بود.

شیشه‌بر، شیشه‌ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت: باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه‌ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه‌ها می‌آیم.

از آنجا که مرد خسیس بود، چند باربر را صدا کرد...
ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید.!

چشمش به مرد جوانی افتاد، به او گفت:
اگر این صندوق را برایم به خانه ببری، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.

باربر جوان که تازه به شهر آمده بود، سخنان مرد خسیس را قبول کرد.
باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.

کمی که راه رفتند، باربر گفت:
بهتر است در راه یکی‌یکی سخنانت را بگوئی.!

مرد خسیس کمی فکر کرد.
نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود.

به باربر گفت: اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است، بشنو و باور مکن!!

باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه‌ای این مطلب را می‌دانست، ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.!

همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند...

باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چیست؟!

مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را بمنزل می‌بردم.

یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت:
بله پسرم نصیحت دوم این است، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است، بشنو و باور مکن.!!

باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.

دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت:
نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد...

مرد خسیس از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت:
اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد، بشنو و باورمکن!!

مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می‌خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد...

بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت:
اگر کسی گفت که شیشه‌های این صندوق سالم است بشنو و باور مکن.!!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
* از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند، گفته می‌شود که‌؛ بشنو و باور مکن!! *
🔹تقاضا و التماس میکرد دوباره جرات نگاه کردن را نداشت و اگر هم جرات نگاه کردن را نداشت و اگر هم جرات می کرد حیا در بین او و نعیم حائل میگشت در این حال تنها خیالی که باعث تسکین قلبش میشد این بود که شاید نعیم بطرفش می نگرد اما گاهی که با نگاه دزدکی او را میدید که در فکری عمیق فرو رفته سرش را پایین انداخته و دست بر موهای پوستین میکشد یا سیخهای علف را بیرون می آورد و میشکند زغالهای آتشین عشق در قلبش خاموش می شد و در تمام بدنش سردی سرایت مینومد . نغمه های دل نواز جوانی که در گوشش طنین افکنده بود ساکت و خیالاتش پراکنده میشد باری از غم بر دلش مینشست و با نگاهی پر حسرت نعیم را نگاه میکرد و از اتاق بیرون می رفت. محبت دختری معصوم اگر از یک طرف در تصمیم انسان توفان و در خیالات و تصورات هیجان بپا کند از طرفی دیگر توهمات غیر عادی او را از هر عمل و اقدامی باز میدارد نعیم مرکز دنیای کوچک خیال ها ارزوها و خواب های نرگس قرار گرفته بود حال او لبریز از مسرت و شادی بود اما همین که در مورد اینده فکر می کرد توهمات بی شماری او را پریشان میساخت او به عوض اینکه رو به روی نعیم برود از دور به طور مخفی به تماشایشمی پرداخت گاهی این نگاه خاطر او را مسرور میکرد و گاهی ترس از جدایی فکر او را ساعت ها بیقرار می نمود.
🔸برای انسانی پاکدل مانند نعیم آگاه شدن از مکنونات قلب نرگس کاری مشکل نبود . او از قوت تسخیر و جاذبه خود نا آگاه نبود اما هنوز با قلبش به توافق نرسیده بود که برای این پیروزی باید خوشحال باشد یا خیر ؟ شبی نعیم بعد از نماز عشا هومان را نزد خود خواند و او را از برنامه باز گشت خود آگاه کرد. هومان گفت: «من خلاف میل شما مجبورتون نمیکنم اما اینو بگم که راههای کوه هنوز پر از برفه شما حداقل یک ماه دیگه اینجا بمونید . بعدش سفر برای شما خیلی آسون تر میشه.
»موسم باریدن برف که گذشته و تصمیم من همیشه راه دشوار و آسانو برای من یکی میکنه من میخوام فردا صبح
حرکت کنم.
🔹اینقدر زود ! فردا که نمیزاریم برید. «
خیلی خوب فردا صبح میبینم نعیم این را گفت و بر بسترش دراز کشید . هومان به طرف اتاقش رفت . نرگس در راه ایستاده بود . هومان گفت : « نرگس ! بیرون خیلی سرده کجا داری می گردی؟

🔸نرگس جواب داد هیچ جا همین طوری رفتم بیرون.
این اتاق از خوابگاه نعیم گشاد تر بود روی زمین علف خشک پهن شده بود هومان در گوشه ای و نرگس در گوشه ی دیگرش دراز کشیدن هومان گفت: نرگس ! اون تصمیم داره فردا بره.
🔸نرگس گفت و گوی نعیم و هومان رو شنیده بود اما این موضوع برایش اینقدر دل چسب بود که نمی توانست ساکت بماند . او گفت : « شما چی گفتی؟
🔹من که گفتم چند روز دیگه بمونم اما نمیتونستم خیلی اصرار کنم اهل روستا از رفتنش خیلی ناراحت میشن . من به اهل روستا میگم که همه با هم از او بخوان چند روز دیگه بمونه .
🔸هومان بعد از چند کلمه صحبت با نرگس خوابید. اما نرگس بعد از اینکه چند بار پهلو عوض کرد و سعی بیهوده برای خوابیدن کرد بلند شد و نشست . اگر میخواست بره پس چرا اومده بود؟ از جایش بلند شد و یواشکی از اتاق بیرون رفت . اتاق نعیم را طواف کرد با ترس اهسته در را باز کرد اما جرات داخل شدن را نداشت .. داخل اتاق شمع روشن بود و نعیم زیر پوستین محو خواب بود . صورتش تا زنخدان بیرون بود. نرگس با خودش گفت : « شاهزاده ی من شما داری میری؟ معلوم نیست کجا ؟ تو چی میدونی که چی چیزی جا میزاری و چی با خودت می بری ؟ دلگرمی و دلچسبی تمام این باغها چشمها چرا گاهها و کوهها را با خودت میبری و یاد خودتو در این ویرونه جا می ذاری شاهزاده .. شاهزاده من ... نه نه تو مال من نیستی من لیاقت اینو ندارم.
🔹نرگس با این تفکرات به گریه افتاد . بعد داخل اتاق رفت و لحظهای بی حس و حرکت ایستاد و به نعیم نگریست . ناگهان نعیم هلو عوض کرد نرگس ترسید و از اتاق بیرون آمد و پاورچین پاورچین وارد اتاقش شد و بر بسترش دراز کشید . اف این شب چقدر درازه او چندین بار بلند شد و دراز کشید . صبح زود پیر مرد خرقه پوشی اذان داد . نعیم بیدار شد و برای وضو کنار چشمه آب رفت. نرگس قبلا انجا رسیده بود بر خلاف توقع نرگس نعیم از دیدن او در آنجا خیلی حیران نشد . او گفت: «نرگس! امروز خیلی زود اینجا اومدی ؟
🔸نرگس هر روز پشت درختها پنهان میشد و نعیم رو نگاه میکرد امروز آمده ود تا از بی نیازی نعیم نسبت به خود....
📌ادامه دارد ان
شاءالله حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه صد و شصت و یکم.

زبیر در حالی که بلند میشد گفت: «من همین حالا حرکت میکنم»
- برو خدا کمکت کنه.
زبیر از اتاق یزید بیرون آمد و با عجله وارد اتاق خودش شد، خالد، ناهید و زهرا منتظرش بودند همه با هم یک صدا پرسیدند: «چی شده؟»
- من دارم میرم مدینه.
زبیر این را گفت و برای عوض کردن لباس به اتاق دیگری رفت. اندکی بعد لباس عوض کرد و بیرون آمد ناهید بدون این که چیزی بپرسد شمشیرش را از روی دیوار
برداشت و به دستش داد.
خالد بلند شد و گفت: «منم همراتون میام».
زبیر در حالی که شمشیر به کمر میبست گفت: «نه تو ناهید و زهرارو به همراه محمد بن قاسم به بصره بیار»
زهرا گفت: «برادر در مدینه چه کار دارید؟»
زبیر جواب داد: «نامه یزید را برای کسی میبرم که میتونه جون محمدو نجات بده. خالد به بصره رسیدی مستقیم خونه محمد بن قاسم برو و همسرش زبیده ر و تسلی بده امیدوارم خیلی زود خودمو به بصره برسونم ناهید خداحافظ زهرا برای موفقیتم‌ دعا کن». زبیر به سرعت از اتاق خارج شد اتاق محمد بن قاسم سر راهش بود، شمعی در اتاق روشن بود، زبیر کنار در ایستاد و نگاهی به داخل انداخت و آهسته وارد اتاق شد محمد بن قاسم به خواب عمیقی فرو رفته بود لبخندی همانند کودکان معصوم که زبیر اکثر اوقات در حالت خواب روی لبهای او دیده بود امروز هم بر لبانش میرقصید شمشیری که سپه سالار نوجوان با آن قلعه های مستحکم سند و قلبهای مردم آن سرزمین را تسخیر کرده بود بالای سرش روی دیوار آویزان بود. قلب زبیر تحت تأثیر احساس ناشناخته ای به شدت میتپید ،اشک در چشمانش حلقه زد و با صدایی لرزان آهسته گفت: «برادر عزیزم دوست مهربانم، فرمانده دلاورم خداحافظ»
از اتاق که بیرون میرفت قلب بیقرارش را باربار تسلی میداد و میگفت: «نه ما بار دیگر ملاقات خواهیم کرد».
صبح که شد در اطراف کاخ جای سوزن انداختن نبود محمد بن قاسم از کاخ بیرون آمد و مردم کنار رفتند و پله های جلوی در را خالی کردند صاحب منصبان لشکر معتمدین شهر و پیشوایان مذهبی جلو آمدند و با او دست دادند نوبت به بهیم سنگ رسید و او بی اختیار محمد بن قاسم را به آغوش کشید و گفت: «شما اسم اسلامی منو انتخاب نکردین».
- اگه دوست داری اسمتو سیف الدین میذارم.
ادامه‌دارد…حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه صد و شصت و دوم.

در پایین پله ها سربازی لگام اسبی در دست گرفته و ایستاده بود، محمد بن قاسم سوار بر اسب شد یزید بن ابو کبشه دوید و لگام اسب را گرفت، با وجود اعتراض محمد بن قاسم مردم دیوانه وار پاهایش را میبوسیدند. محمد بن قاسم به اطرافش نگاه کرد هیچ چشمی بدون اشک نبود، پیرمردان احساس می کردند که از بهترین جگرگوشۀ خود جدا میشود؛ کودکان یتیم و بیوه زنان تصور میکردند که تکیه گاه بزرگی را از دست میدهند؛ دختران جوان می گفتند که پاسبان
عفت و عصمت آنان را تنها گذاشت حسرت و افسوس بر در و دیوار آرور میبارید. دختر پیشوای مذهبی آرور به دستور پدرش جلو رفت و حلقه گلی به محمد بن قاسم تقدیم کرد و گفت: «برادر من از طرف همۀ دختران این سرزمین این هدیه را به شما تقدیم میکنم». محمد بن قاسم از او تشکر کرد و گلها را گرفت. اسب اسیر سلیمان بن عبدالملک در حالی که تپه ای از گل را زیر پا می گذاشت از کاخ خارج شد مردم ارور چنین جمعیتی را برای بدرقه هیچ شاهی ندیده بودند؛ در فراق هیچ عزیزی این قدر اشک نریخته بودند دستهایی که دو سال قبل از فاتح سند به
عنوان بدترین دشمن با تیر و نیزه استقبال کرده بودند امروز او را گلباران میکردن.
علی ،خالد ناهید و زهرا به همراه چند سرباز که همسفر محمد بن قاسم بودند قبلا به بیرون شهر رفته بودند شصت نفر در این قافله محمد بن قاسم را همراهی میکردند. چهل نفر از آنان کسانی بودند که از دمشق برای دستگیری محمد بن قاسم آمده بودند زندانبان شهر واسط مالک بن یوسف با سفارش صالح به عنوان رئیس آنها آمده بود. صالح به مالک بن یوسف دستور داده بود که در راه مراعات محمد بن قاسم را نکند خود مالک هم از دشمنان دیرینه خاندان حجاج بن یوسف بود ولی او نیز مانند یزید بن ابو کبشه نتوانست تحت تأثیر شخصیت محمد بن قاسم قرار نگیرد. بعضی از همراهانش نیز با دیدن منظره خداحافظی مردم در آرور آن قدر متاثر شدند که آشکارا از تصمیم سلیمان انتقاد می‌کردند .یزید هنگام خداحافظی تأکید کرده بود که محمد بن قاسم را با عزت و احترام به بصره برسانند و جواب امیرالمؤمنین را خودش خواهد داد.
هنگام ظهر سیف الدین (بهیم سنگ) با پیشوای مذهبی ارور روی تپه ای ایستاده بود و قافله ای را که داشت در گرد و غبار راه ناپدید میشد تماشا میکرد پیشوای مذهبی نفس سرد و عمیقی کشید و گفت: «آفتاب سند هنگام ظهر در حال غروب کردن است».
ادامه‌دارد…حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (38)

🔸از بین رفتن محبت میان زینب(رضی‌الله‌عنها) و همسرش

اسلام ازدواج مسلمان با مشرک را ممنوع کرد و طبق این حکم باید زینب(رضی‌الله‌عنها) از ابوالعاص جدا می‌شد.
طولی نکشید که مانعی بین آن دو و هدف‌شان به‌وجود آمد و شعلۀ فروزان زندگیِ آن‌ها رو به خاموشی گرایید و دیگر باهم زیر یک سقف نخوابیدند.
از آن‌طرف مورد اذیت قرار گرفتن پیامبرﷺ و مسلمانان، مانند نشتری در دل زینب(رضی‌الله‌عنها) فرو می‌رفت.
چند روز بعدِ هجرت پیامبرﷺ، فرستاده‌ای از مدینه آمد و دو خواهرش [فاطمه و ام‌کلثوم(رضی‌الله‌عنهما)] را همراهی کرد و زینب(رضی‌الله‌عنها) تنها و اندوهگین‌‌ در خانۀ ابوالعاص ماندگار شد.

🔸اسارت ابوالعاص

در جنگ بدر مسلمانان بر مشرکان ظفر یافتند، ابوالعاص در سپاه مشرکان بود که توسط عبدالله‌بن‌جبیرانصاری به اسارت گرفته شد.
وقتی خبر اسارتِ ابوالعاص به زینب(رضی‌الله‌عنها) رسید، گردنبندی را که مادرش زمانِ عروسی‌ به او هدیه داده بود، نزد مسلمانان فرستاد تا به‌عنوان فدیه از او بپذیرند و در قبال آن ابوالعاص را آزاد نمایند.
به‌محض این‌که رسول خداﷺ گردنبند را دید، دلش برای دخترش سوخت و به‌یاد خدیجه(رضی‌الله‌عنها) اشک از چشمانش جاری شد و با مشورت یارانش گردنبند را به زینب(رضی‌الله‌عنها) بازگرداند، ابوالعاص را نیز، بدون فدیه آزاد کرد و به او گفت: چون مشرک است زینب بر او حلال نیست و باید او را به مدینه بفرستد.
ابوالعاص موافقت کرد و قول داد به محض رسیدن به مکه زینب(رضی‌الله‌عنها) را نزد رسول خداﷺ بفرستد.
زیدبن‌حارثه(رضی‌الله‌عنه)پسرخواندۀ رسول خداﷺ در آستانۀ مکه منتظر بود که زینب(رضی‌الله‌عنها) را تا مدینه همراهی کند.
پس از بازگشت ابوالعاص به مکه، زینب(رضی‌الله‌عنها) برای آخرین‌بار سعی کرد او را قانع کند تا به اسلام بپیوندد اما او نپذیرفت و بر همان شرک خویش باقی ماند.

منابع:
- دختران پیامبرﷺ- مولف: محمد علی قطب.
- بانوان پیرامون رسول الله ﷺ- مولفین: محمود مهدی استامبولی- مصطفی ابوالنصر الشلبی.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#آفرینش_محبت

ما در جهانی زندگی می کنیم که سرشار از فراوانی است .کمبودی وجود ندارد و فقدانی در کار نیست .
اگر می خواهید فراوانی محبت در زندگی خود بیافرینید در این صورت روی محبت تمرکز کنید . دوست داشتنی تر شوید و برای دیگران از خودتان سخاوت به خرج دهید . با آفرینش نوسان محبت ،به طور خودکار محبت بیشتری به زندگی خود جذب خواهید کرد.
به خاطر داشته باشید برای هر چیزی که در زندگی دارید قدر دان باشید . حق شناسی به خودی خود شکلی از فراوانی است .
فرکانس نوسان حق شناسی و قدر دانی بیش از آنچه برای آن قدر دان باشید ، جذب خواهد کرد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حکایت ....
مالک بن دینار رحمه الله می
گوید :
روزی وارد بصره شدم و دیدم ڪه مردم در مسجد ڪبیر جمع شده اند. از نماز ظهر تا نماز عشاء در مسجد بودند و دعا می‌ ڪردند و ڪسی مسجد را ترڪ نڪرد.

گفتم: اینان را چه شده است؟ گفتند: آسمان آبش را از ما دریغ می‌ ڪند و جوی‌ ها خشڪ شده‌اند. دعا می‌ ڪنیم ڪه خداوند سیرابمان ڪند. من هم همراهشان شدم.

نماز ظهر را خواندند و دعا ڪردند. عصر و مغرب و عشا را هم خواندند و دعا ڪردند....اما قطره‌ای باران از آسمان نیامد. دعایشان مستجاب نشد. همگی از مسجد خارج شدند و هر ڪس به خانه ‌اش رفت. اما من ڪه در بصره خانه‌ای نداشتم، همانجا داخل مسجد نشستم.

مردی وارد مسجد شد، سیاه بود. با بینی کوچڪ و شکمی بزرگ. دو تا لُنگ داشت. یڪی را بر خود پیچیده بود و دیگری را روی شانه اش انداخته بود.

دو رڪعت نماز تحیة المسجد خواند. زیاد طولش نداد. سپس چپ و راست را نگاه ڪرد ڪه ببیند ڪسی هست یا نه. من را ندید.

رو به قبله دستانش را بلند ڪرد و گفت:
«الهی و سیدی و مولای، آب باران را به روی مُلکت بسته ‌ای ڪه بندگانت را ادب کنی! ای حلیم ِ توبه پذیر، ای آن ڪه بندگانش او را جز به بخشندگی نمی ‌شناسند، آبشان بده، همین الآن، همین الآن، همین الآن....

مالڪ می‌ گوید: هنوز دستانش را پایین نیاورده بود ڪه آسمان سیاه شد و ابرها از هر سوی آمدند و بارانی بارید همچون آب از دهان ڪوزه !

تعجب ڪردم. آن مرد از مسجد خارج شد و من هم تعقیبش ڪردم. ڪوچه ها و ڪوی ‌ها را پشت سر گذاشت تا وارد خانه‌ای شد. چیزی برای نشانه ‌گذاری خانه نیافتم. مقداری گِل برداشتم و بر درِ خانه مالیدم تا علامتی برای شناسایی باشد.

صبح فردا بعد از طلوع خورشید ڪوچه ها را پیمودم تا به علامت رسیدم. خانه‌ مردی بود به نام نخاس ڪه تجارت ِ برده می‌ ڪرد.

به صاحب خانه گفتم: فلانی، آمده‌ام تا بنده‌ای را از تو خریداری ڪنم. همه را نشانم داد. از قد بلند و ڪوتاه و زیبا روی. گفتم: نه نه ! غیر از این‌ها دیگر بنده‌ای نداری؟ نخاس گفت: به جز این ها ڪسی برای فروش ندارم.

مالڪ می ‌گوید: با نا امیدی از خانه بیرون آمدم. دیدم ڪه ڪلبه‌ای چوبی ڪنار در ِ خانه بود. گفتم: ڪسی اینجا هست؟ نخاس گفت: یڪی آنجا هست، اما به درد نمی ‌خورد. تو می ‌خواهی بنده بخری، ولی بنده‌ای ڪه آنجاست به درد بخور نیست. گفتم: ببینمش.

بیرونش آورد. تا دیدمش، شناختم. همان مردی بود ڪه دیشب در مسجد بود. گفتم: خریدارم. نخاس گفت: بعدا نگویی سرم ڪلاه رفت. این به هیچ دردی نمی‌خورد. هیچ استفاده‌ای ندارد. گفتم: خریدم. به قیمتی ارزان او را به من داد.

وقتی به خانه‌ رفتیم، آن غلام سرش را بلند ڪرد و گفت: سرورم ! چرا من را خریدی؟! اگر غلام ِ قوی می‌ خواهی، آنجا از من قوی ‌تر هم بود، اگر ڪسی را می ‌خواهی صاحب جمال باشد، از من زیباتر هم وجود داشت، و اگر صاحب صنعت و حرفه می ‌خواهی، از من استادتر هم بود...چرا من را خریدی؟

گفتم: ای مرد ! دیروز مردم در مسجد بودند و تمام اهل بصره از ظهر تا عشا نماز خواندند و دعا کردند، اما دعایشان اجابت نشد.

اما وقتی تو وارد شدی و دستانت را به آسمان بلند ڪردی و خدا را فراخواندی و برایش شرط گذاشتی، خداوند خواسته ‌ات را آنگونه ڪه می‌ خواستی، اجابت ڪرد.

غلام گفت: شاید یڪی دیگر بوده؟ چه می ‌دانی ! شاید نفری دیگر بوده؟

گفتم: نه ! تو بودی.
گفت: من را شناختی؟
گفتم: بله.
گفت: مطمئنی؟
گفتم: مطمئنم.

مالڪ می‌ گوید: به خدا قسم، بعد از آن گفتگو اصلا به من توجه نڪرد.

آن غلام به سجده افتاد و سجده‌اش را بسیار طولانی ڪرد خم شدم تا بشنوم چه می ‌گوید.

شنیدم ڪه می‌ گفت: ای صاحب سِرّ ! راز آشڪار شد. دیگر زندگی دنیا لذتی ندارد.

پس از آن بود ڪه روحش به سوی خالقش پَر ڪشید.
📚 منبــع :حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حلیة الأولیاء ابونعیم اصفهانی
#نکاح_محرم

💞حکم نکاح در ماه محرم💞

🔰سوال:برخي از مردم، ازدواج درماه محرم را درست نمي دانند آيا شرعا همينطور است⁉️

🔅الجواب باسمه حامدا مصلیا🔅

👇👇👇👇👇👇👇👇
از ديدگاه شرعي، نکاح درماه محرم اشکالي ندارد.



📚منبع:👇👇👇


1️⃣📖: در احسن الفتاوي آمده است : جب يه ثابت هوا که يه مهينه اور دن افضل هي تت اس مين نيک کام بهت زياده کرني چاهيئن نکاح وغيره خوشي کي تقريبات بهي اس مين زياده کرني چاهيئن اس مين شادي کرني سي برکت هوگي ليکن هي يه بري بات اس لئي که بهت دنون سي يه غلط باتين کوت کوت کر دل مين بهري هويي هين سو سال کا رام بهرا هوا جلدي سي نهين نکلتا وه نکلتي هي نکلتي نکلتاهي .احسن الفتاوي ،1/389 ،باب ردالبدعات ،ط: ايچ ايم سعيد کمپني .
2️⃣📖: در فتاواي منبع العلوم آمده است : سوال : بفرماييد آيا ازدواج در ماه محرم جايز است يا خير ؟ بعضي از مردم مي گويند که در زمان قتل يکي از ائمه يا صحابه عروسي را بند کنيد وهمچنين نامه فرستادن در وقت شادي يا عروسي به دوست جايز است يا نه ؟ جواب : در شريعت اسلامي جواز براي نکاح وعدم آن وقتي معين ومشخص نيست در هر ماه وهر وقت جايز است .اجتناب از چنين عقايد وذهنيت جاهلانه وغير اسلامي لازم است .اگر نامه فرستادن به طريق دعوت هاي اسلامي باشد غير اقارب وکساني را که موضوع ازدواج به آنها تعلق ندارد رسم وبدعت است چنانچه امروزه مروج است ،فتاوي منبع العلوم ،1/360 ،کتاب البدعات والرسوم، ط: مدرسه ديني منبع العلوم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله اعلم
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت چهل:


فرحت با عصبانیت گفت پدر جان شما چی میگویید؟ شما میخواهید من از فرزندم دور شوم؟ و لطفا به من هر چی میگوید من تحمل میکنم ولی در مورد شوهر من یک کلمه حرف بد نزنید بعد به چشمانی پدرش دید و ادامه داد پدر جان روز که من ازدواج کردم و به خانه ای چنگیز آمدم دیگر مسولیت من از سر شما برداشته شد حالا من خودم میتوانم به زندگی خودم و اولادم تصمیم بگیرم و تصمیم من این است که من همینجا با دخترم و مادر جان زندگی میکنم پدرش از جایش بلند شد و گفت درست است وقتی تو تصمیم ات را گرفتی حرف آخر مرا هم بشنو بعد از این دیگر تو دختر همین خانه هستی و حق نداری دیگر به خانه ای ما بیایی دیگر فکر کن پدر و مادرت بی بی حاجی است تو امروز همینجا برای من مردی بعد به خانمش دید و با طعنه گفت میخواهی تا شب همینجا اشک بریزی؟ بلند شو برویم مادر فرحت با التماس به شوهرش گفت این کاری است که میکنی مرد از الله بترس در این شرایط سخت چطور میتوانی دخترم را تنها بگذاری پدر فرحت نیم نگاهی به فرحت انداخت و گفت او تصمیم خودش را گرفته و بیگانه ها را به پدر و مادرش ترجیح داد پس بعد از این او هم برای من بیگانه شد حالا هم اگر میخواهی بیایی بیا نمیخواهی همینجا با دخترت باش بعد با قدم های بلند از اطاق بیرون شد بی بی حاجی خواست پشت سرش برود که فرحت دستش را گرفت و گفت اجازه بده برود مادر جان مادر فرحت نزدیک او شد و گفت ما را ببخش دخترم نمیدانم پدرت چرا اینقدر سنگدل شده است ولی نگران نباش من همرایش حرف میزنم و او را متوجه اشتباهش میسازم بعد به مادر چنگیز دید و گفت دخترم را اول به الله دوم به شما می سپارم هر وقت خواستیدید برایم تماس بگیرید من دور از چشم پدرش همیشه به دیدنش میایم فرحت مادرش را در آغوش گرفت و گفت بخاطر من با پدرم دعوا نکن درست است؟ مادرش چشم گفت و بعد از خداحافظی از آنجا بیرون شد بعد از رفتن آنها فرحت به خشویش دید و گفت من به اطاقم میروم کمی استراحت میکنم بعد داخل اطاقش رفت و دروازه را پشت سرش بست روی تخت خوابش نشست و اشک از چشمانش جاری شد به سوی قاب عکس عروسی شان که روی دیوار نصب بود دید به چهره ای خندان چنگیز خیره شد و گفت دلم برایت تنگ شده بی معرفت چرا اینگونه تنهایم گذاشتی میدانی چقدر زندگی بدون تو‌ برایم دشوار است دستانش را روی صورتش گذاشت و صدای هق هق گریه هایش بلندتر شد....

#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و یک:

نیم ساعتی نگذشته بود که دردی شدیدی در شکمش احساس کرد که باعث شد از درد چیغی بکشد مادر چنگیز با وارخطایی داخل اطاق شد و‌ پرسید چی شده دخترم؟ فرحت از درد چشم هایش را روی هم فشار داد و گفت حالم خوب نیست احساس میکنم شکمم تکه‌ تکه میشود مادر چنگیز با نگرانی گفت بلند شو شفاخانه برویم بعد با عجله به سوی الماری لباس های فرحت رفت لباسی از میان لباس هایش بیرون کرد و در تن فرحت کرد بعد از بازویش گرفت و از خانه بیرون شدند هر دو سوار تاکسی شدند و تاکسی به سوی آدرسی که مادر چنگیز داده بود حرکت کرد هر لحظه درد فرحت زیادتر میشد و این مادر چنگیز را نگرانتر ساخت زیر لب شروع به خواندن دعا کرد و گهگاهی فرحت را دلداری میداد وقتی به شفاخانه رسیدند با عجله فرحت را داخل شفاخانه برد داکتر بعد از اینکه فرحت را معاینه کرد گفت طفل به دنیا میاید بعد عاجل نرس را صدا زد و گفت زود باش اطاق زایمان را آماده کن و فرحت را داخل اطاق ببر مادر چنگیز با نگرانی گفت داکتر صاحب هنوز ماه هفتم عروسم است چطور طفل به دنیا می آید داکتر به سوی او دید و گفت این موضوع بعضی اوقات اتفاق می افتد شما نگران نباشید مادر چنگیز غمگین لب زد مراقب عروسم باشید داکتر صاحب داکتر چشم گفت و به سوی اطاق زایمان رفت مادر چنگیز پشت دروازه اطاق لحظه شماری میکرد و‌ زیر لب دعا میخواند که چشمش به مادر فرحت افتاد که با وارخطایی به سوی او می آمد وقتی نزدیک او شد پرسید دخترم چطور است بی بی حاجی؟ مادر چنگیز گفت داخل اطاق زایمان است مادر فرحت با گریه گوشه ای روی چوکی نشست و گفت زایمان زودرس میکند دستانش را به سوی آسمان بالا برد و با التماس گفت بار الها خودت از دخترم و فرزندش مواظبت کن در همین هنگام دروازه ای اطاق باز شد و نرس با طفل از اطاق بیرون شد مادر چنگیز و مادر فرحت نزدیک نرس رفتند و با دیدن نواسه ای شان لبخندی زدند مادر چنگیز به سوی نرس دید و گفت عروسم چطور است؟ و طفلک صحتمند است؟ نرس با خوشحالی جواب داد عروس تان و نواسه ای تان هر دو کاملاً صحتمند هستند فقط باید چند ساعت نوزاد را در بخش مراقبت های ویژه ببریم بعد از آن شما عروس و نواسه ای تان را به خانه برده میتوانید بعد از کنار آن ها رد شد مادر چنگیز به مادر فرحت دید و گفت مبارک باشد خواهر جان مادر فرحت با مهربانی گفت برای شما هم مبارک باشد خواهر جان....

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💚🍃
🍃

چرا می‌کوشیم آدم‌ها را تغییر دهیم ؟
این درست نیست.

" آدم باید یا دیگران را همانطور که هستند بپذیرد، یا همانطور که هستند به حال خودشان بگذارد."

آدم نمی‌تواند آنها را عوض کند، فقط توازن‌شان را بر هم می‌زند. چون یک انسان از قطعه‌های واحدی درست نشده است که بتوان تکه‌ای را برداشت و بجایش چیزِ دیگری گذاشت. او یک کل است، و اگر آدم یک سویش را بکشد، سوی دیگرش، چه بخواهی چه نخواهی، کشیده می‌شود.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌱

اگر می‌خواهید با کم‌ترین درد و آسان‌ترین راه از شر یک رابطه خلاص شوید، پس همۀ در و پنجره‌ها را بر روی آن ببندید.
نه دزدکی نگاه کنید و نه پنهانی گوش دهید. آن‌ها را به زندگی خودشان رها سازید و به زندگی خودتان ادامه دهید و با این موضوع طوری برخورد کنید که با یک مرده برخورد می‌نمایید.
بر سر مرده خاک می‌ریزید، سپس برمی‌گردید و هرروز به آنجا نمی‌روید تا ببینید که وضعیت او در برزخ چگونه است !
آن‌ها را در برزخ‌شان رها کنید و به زندگی‌تان ادامه دهید؛ چون هیچ‌چیزی دردناک‌تر از نگاه‌کردن به [گذشته و] پشت سر نیست!

- ادهم شرقاوی   حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from Tools | ابزارک
حکم حجاب چیست...⁉️
2024/06/25 05:58:22
Back to Top
HTML Embed Code: