Telegram Web Link
‍ داستان واقعی

براساس سرگذشت خانمی بنام : ع.ب
باعنوان : #شکست_سنگین♥️

#قسمت_سوم🍀

جاوید در همان روزها ناجی ام شد. او جانی دوباره در کالبدم دمید.

آنقدر دوستش داشتم که حاضر بودم حتی از جانم برایش مایه بگذارم. من و جاوید خیلی زود بهم نزدیک شدیم. بی آنکه کسی بویی ببرد خودمان صیغه محرمیت خواندیم و در آپارتمان یکی از دوستانش همدیگر را می دیدیم. شب و روزم شده بود جاوید. به امید او نفس می کشیدم. هر چه می گفت و هر چه می خواست بی چون و چرا برایش انجام می دادم.
برایم اهمیتی نداشت که او کار و باری ندارد و دستش در جیب پدرش است و صبح تا شب کاری جز ویراژ دادن در خیابان ها را ندارد. همین که با آمدنش زندگی ام را طراواتی دوباره بخشیده بود، برایم کافی بود. برای خوشحال کردنش خودم را به آب و آتش می زدم.

تقریبا تمام پول مهریه ام را که در بانک گذاشته بودم، به بهانه های مختلف در اختیارش گذاشتم. با جان و دل خرجش را می کشیدم. رسیدن به جاوید و در کنار او زندگی کردن تنها آرزویم بود اما درست زمانی که فکر می کرد زندگی روی خوشش رو نشانم داده، جاوید از جدایی دم زد.

می گفت نتوانسته خانواده اش را برای ازدواج با من راضی کند. گمان می کردم او هم بدون من طاقت نخواهد آورد اما وقتی حرف ها و التماس هایم دلش را نرم نکرد و به قول خودش برای رهایی از مزاحمت های من شماره موبایلش را عوض کرد، فهمیدم تصمیمش برای جدایی جدی است. دوری از جاوید برایم غیر قابل تحمل بود.بی نفس مگر می توان زندگی کرد؟ جاوید برایم حکم نفس را داشت.
حاضر بودم برای داشتنش او را از عالم و آدم گدایی کنم.
اینطور شد که به محل کار پدرش رفتم. با این امید که حرفهایم کارگربیفتد و او بتواند همسرش را راضی و جاوید را به من بازگرداند

اما ای کاش پاهایم قلم می شد و هرگز به فرش فروشی کاویان نمی رفتم...

من نمی دونم بین تو و جاوید چی گذشته چون جاوید اصولا هر چند وقت یکبار با یکی می پره. اگر هم مدت رابطه ش با تو طولانی شده به نظرم به خاطر مطلقه بودن و پولت بوده.
جاوید پسر زیاده خواه و تن پروریه. من بابت عیاشی‌ها و مسافرتهاش پول در اختیارش‌ نمی ذارم. خب، چون حسابی براش خرج می کردی باهات مونده.

می دونی، هیچ کدوم از کارای جاوید برام خوشایند نیست. جاوید پشتش به مادرش گرمه. بعد از سه تا دختر خدا جاوید رو بهمون داد. مادرش به هوای تک پسر بودنش خیلی پررو و خودخواه تربیتش کرد. اختلاف من و همسرم از همون روزا شروع شد. اونقدر جاوید رو دوست داشت که کلا فراموش کرده شوهر و سه تا بچه دیگه هم داره. من و دخترا هر کدوممون سرمون به کار خودمون گرمه. اسمش اینه که یه خانواده خوشبخت و ثروتمندیم اما در واقع هیچی نیستیم و فقط همدیگه رو تحمل می کنیم.
اینا رو گفتم که بدونی من توی کارای جاوید و مادرش دخالت نمی کنم اما این رو می دونم که جاوید قراره ازدواج کنه. یه دختر سانتی مانتال پیدا کرده.مادرش هم به خاطر پسرش موافقه. به نظرم آخر این هفته قرار خواستگاریه...

کاویان #پدرجاوید اینها را گفت و سپس برای اینکه حرفهایش را به من که گریه می کردم و می گفتم چنین چیزی امکان ندارد، ثابت کند
به جاوید تلفن زد و گوشی را روی اسپیکر گذاشت. او در حالیکه چشمش به من بود به جاوید گفت: »پنجشنبه چه ساعتی قراره بریم خواستگاری؟
حرفهای جاوید همچون پتک برسرم کوبیده می شد. گفت:» ساعت هفت، دیرنکنی بابا. اصلا دلم نمی خواد همین اول کاری پیش همسر آینده م بدقول بشم. یادت باشه هر چی گفتن باید قبول کنیم. سرمهریه و این حرفها چونه نمی زنیم...

« دنیا دورم سرم می چرخید. جاوید طوری حرف می زد که انگار تا به حال مرا هرگز ندیده و اصلا وجود خارجی نداشته ام. کاویان حال نزارم را که دید فوری برایم یک لیوان آب آورد و گفت: »یاد بگیر که زندگی یه بازیه.اگه به حریفت گل نزنی، خیلی سنگین شکست می خوری مثل همین حالا...
می دونی، تو هم جوونی و هم زیبا، این یه درس عبرتی برات می شه که به جوونایی مثل جاوید اعتماد نکنی و اجازه ندی بعد از اینکه ازت سواستفاده کردن، مثل یه عروسک کنارت بذارن!« نگاههای معنی دار کاویان حسی تازه را در قلبم بیدار کرد. حسی که تا به آن روز با آن سر و کار نداشتم؛
حس نفرت و انتقام! همان روز بود که جرقه انتقام گرفتن از جاوید در ذهنم زده شد...

#ادامه‌داردان‌شاءالله حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_مجاهد  "  فاتح   "🩵🩷
قسمت هشتاد 👇👇👇

🔸با دستپاچگی از جایش بلند شد در حالی که سعی می کرد
پریشانی خود را کنترل کند گفت
من تقلید حرکت شما را انجام می دادم خیلی از پسرها و دخترهای روستا این کار رو میکنن اونها می گفتن که
🔹انسانها با انجام این کارها به نظر خوب می ایند.
من داخل اتاقتون اومدم دیدم نرگس هم این کا را انجام میده. من هم....
🔸نعیم گفت هومان چرا در هر کاری تقلید از من می کنی؟
چون که شما بهتر از ما هستین و همهی حرفهای شما بهتره
🔹خیلی خوب پس یه کاری بکن امروز تمام مردم روستا را یک جا جمع کن تا با شما کمی صحبت کنم.
اونها از شینیدن حرفهاتون خیلی خوشحال خواهند شدمن الان همه رو جمع میکنم
هومان این را گفت و از اتاق .رفت قبل از ظهر تمام مردم روستا یک جا جمع شدند نعیم در روز اول در مورد خدا و رسولش صحبت کرد به آنها گفت که اتش و سنگ را خدا افریده است
و این ها همه مخلوقات او هستند خالق را فراموش کردن و مخلوق را پرستیدن منافی عقل و دانش هستند قوم ما هم
اول مثل شما بودند.
🔸آنها با دست خود بت میتراشیدند و به او را عبادت می کردند.
اما در بین ما رسول برگزیده ی خدا آمد وراه تازه ای را به ما نشان داد نعیم حالات زندگی پیامبر اکرم(ص) را بیان کرد. با چند سخنرانی دیگر تمام مردم روستا را به سوی اسلام سوق داد هومان و نرگس اولین کسانی بودند که کلمه شهادت خواندند. در طی چند روز تمام جو روستا عوض شد.
🔹در فضای سبز انجا اذانهای نعیم طنین افکند و به جای رقص و سرود نماز و عبادت شروع شد نعیم کاملا تندرست
شده بود.
🔸چندین مرتبه قصد برگشتن کرد اما بر اثر بارش برف شدید راهها مسدود شده بود و او غیر از انتظار چاره ای نداشت اما او عادت نداشت بیکار بنشیند و برای همین گاهی با شکار چیان روستا
به شکار می رفت روزی در شکار خرس جرات فوق العاده نعیم اشکار شد. خرسی بعد از زخمی شدن با تیر یک
🔹شکاری خشمگین شد و به سرعت به آنها حمله کرد و او با سپر از خود دفاع کرد و با دست
🔸دیگر نیزه را به شکم خرس فرو برد. خرس به پشت افتاد و با غرشی سهمگین دوباره بلند شد و به نعیم حمله کرد اما تا
🔹ان وقت شمشیر از از نیام برکشیده بود.
همین که خرس به او نزدیک شد با ضربی کاری جمجمه اش را دو نصف کرد خرس افتاد تپید و سرد شد و مرد. شکار چی ها از پناهگاه بیرون آمدند و با حیرت نعیم را نگریستند یکی از آنها گفت
🔸هیچ کس تا امروز نتونسته خرسی به این بزرگی رو شکار کن . اگر یکی از ما جای شما بود وای بحالش بود تا حالا چند تا خرس شکار کردین
نعیم در حالی که شمشیر در غلاف میگذاشت جواب داد : این اولیه
اولی ؟ شما که شکارچی خیلی ماهری به نظر میاید
🔹پیرمردی شکارچی در جواب گفت : شجاعت قلب ، قدرت بازو و تیزی شمشیر نیاز به تجربه نداره .
🔸حالا دیگر مردم روستا نعیم را از هر نظر بلندترین معیار انسانیت میدیند و هر حرف و حرکتش را قابل می دانستند . یک ماه و نیم از اقامت نعیم در این روستا میگذشت. او یقین داشت که قتیبه قبل از فصل بهار حرکت نخواهد کرد و به همین خاطر هیچ مانعی برای ماندنش در آن روستا وجود نداشت . اما احساسی تازه تا حدودینعیم را بیقرار ساخته بود . رفتار نرگس باری دیگر در قلب پرسکونش هیجان بپا کرده بود . او به گمان خودش از خوابهای رنگین ابتدای جوانی بی نیاز شده بود ، اما انقلابات فطرت فتنههای خوابیدهی دلش را بیدار می کرد
🔸نرگس در اخلاق و عادات و شکل و شباهتش از دیگر مردم این روستا خیلی متفاوت به نظر می آمد . اول وقتی که مردم روستا با نعیم آشنا نشده بودند نرگس با او بی تکلف بود اما از زمانی که مردم او را شناختند تکلف نرگس با او زیاد شده بود . شوق بی پایانی او را تا اتاق نعیم میبرد و وحشت بی انتهایی بیشتر از چند لحظه به او اجازه درنگ نمی داد. او با این خیال به اتاقش میرفت که با چشمانی بی قرار تمام روز او را بنگرد اما به روبروی نعیم که می رسید خیالش خام از اب در می آمد .
🔸 با یک نگاه به طرف مرکز امید و آرزوهایش چشمهایش پایین می افتاد و هر چقدر دل
📌ادامه دارد ان شاءالله
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (36)

🔸اولین فرزند

قاسم اولین فرزند آن‌حضرتﷺ، یازده سال پیش از نبوت متولد شد، طبق روایت ابن‌سعد تا دو سال در قید حیات بود، ھمچنان‌که پیش از ھمه متولد شده بود، پیش از ھمه و قبل از بعثت وفات کرد؛ پیامبر اکرمﷺ کنیۀ خویش را نیز ابوالقاسم انتخاب کردند، ایشان این کنیه را بسیار می‌پسندیدند و ھرگاه صحابه با محبت از ایشان نام می‌بردند با کنیه ابوالقاسم یاد می‌کردند.
آن‌حضرتﷺ به‌منظور رفع اشتباه، از این‌که
کسی کنیۀ خود را ابوالقاسم بگذارد، منع فرمودند.

🔸تولد زینب(رضی‌الله‌عنها)

زبیر بن بکار می‌گوید: زینب(رضی‌الله‌عنها) بعد از قاسم، ده سال پیش از بعثت ھنگامی که پیامبر اکرمﷺ سی ساله بودند متولد شد، وی از نظر ویژگیِ اخلاقی بیشترین شباهت را به پیامبر اکرمﷺ داشت. زینب(رضی‌الله‌عنها) در خانواده‌ای که عرب اصیل‌تر و بزرگوارتر از آن سراغ ندارد رشد کرد، او طبق عادت بزرگان عرب، مدتی به دایه سپرده شد سپس دوباره خانۀ اصیل پیامبریﷺ او را با شوق و لطف دربرگرفت، زمانی‌که رشد یافت مادرش او را در انجام کارهای منزل مشارکت می‌داد، هم‌چنین زینب(رضی‌الله‌عنها) بهترین آموزگار و سرپرست برای خواهرهای کوچکش بود که کارها و بازی‌های آنها را زیر نظر داشت.

🔸ازدواج زینب(رضی‌الله‌عنها)

زینب(رضی‌الله‌عنها) به‌محض اینکه به سن تکلیف رسید ابوالعاص‌بن‌ربیع‌بن‌عبدالعزی‌بن‌عبدشمس‌بن‌عبدمناف که یکی از معدود مردان مکه از نظر مال و شرافت، نسب و حسب بود به‌خاستگاری‌اش آمد او قریشی خالص یود؛ نسبش از طرف پدر در عبدمناف به رسول اللهﷺ متصل می‌شود و از سوی مادر با زینب کبری(رضی‌الله‌عنها) در جدشان خویلد می‌پیوندند.
پیامبر اکرمﷺ به زینب(رضی‌الله‌عنها) فرمودند: دخترم! ابوالعاص پسر خاله‌ات به‌خواستگاری‌ات آمده است، چه می‌گویی؟ زینب(رضی‌الله‌عنها) سرش را پایین انداخت و حرفی نزد، سپس پیامبرﷺ نزد ابوالعاص برگشتند و به او تبریک گفتند.

منابع:
-فروغ جاویدان(سيرة النبیﷺ ج ۲). تألیف: علامه شبلی نعمانی و علامه سید سلیمان ندوی.
-بانوان پیرامون رسول‌ اللهﷺ. مولفین: محمود مهدی استامبولی، مصطفی ابوالنصر الشلبی.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-زنان نامدار اسلام مولف: علی صالح کریم.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عزیزان دل صدقه از ۷۷بلا دور نگه می‌دارد پس
فراموش نکنیدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#روزهای بعد از تو
#به قلم: فاطمه سون ارا
#قسمت سی و‌ شش

مادرش با شنیدن این حرف به گریه افتاد چنگیز مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ای بر موهای مادرش کاشت با صدای گریه های مادر چنگیز فرحت از اطاق بیرون شد و با نگرانی پرسید چی شده مادر جان چرا گریه میکنی؟ مادر چنگیز با وارخطایی اشک هایش را پاک کرد و گفت چیزی نیست دخترم چنگیز خندید و گفت از دخترت پنهان نکن بعد به فرحت دید و ادامه داد دل مادرم به پدرم تنگ شده است فرحت خودش را به خشویش رسانید پهلویش نشست و با مهربانی گفت من اصلاً نمیتوانم غمی که شما در زندگی متحمل شدید را درک کنم شما زنی بسیار قوی هستید الله پدر جان را رحمت کند و به شما عمر دراز نصیب کند مادر چنگیز فرحت را در آغوش گرفت و گفت الله تو و چنگیز را هم یک عمر کنار هم نگهدارد.
نیمه های شب چنگیز با صدای ناله های فرحت از خواب بیدار شد به صورت فرحت که غرق عرق شده بود دید و آهسته اسمش را صدا زد ولی فرحت در عالم خواب تکان های خفیفی میخورد و لب هایش بدون اینکه حرفی از آن بیرون شود تکان میخورد چنگیز با دستش تکانی به فرحت داد و گفت عزیزم بیدار شو فرحت چشمانش را باز کرد و در نور کم چراغ خواب به چهره ای چنگیز دید چنگیز با آرامش گفت فکر کنم خواب بد دیدی بعد گیلاس را پر از آب کرد و ادامه داد بلند شو آب بنوش فرحت کمی آب نوشید بعد گیلاس را به دست چنگیز داد چنگیز گیلاس را سر جایش گذاشته گفت حالا دراز بکش کوشش کن بخوابی ببین من کنارت هستم فرحت سرش را روی سینه ای چنگیز گذاشت و چشمانش را بست چنگیز همانطور که بازوی فرحت را نوازش میکرد عطر موهای فرحت را بو‌ کشید و پرسید تو چرا همیشه مثل طفل بوی خوب میدهی؟ فرحت لبخندی زد خودش را بیشتر در آغوش چنگیز جا کرد و‌ جواب داد شاید چون یک طفل در بطنم رشد میکند چنگیز با محبت گفت ای من قربان هر دو تان شوم فرحت لب زد خدا نکند چند دقیقه هر دو ساکت شدند بعد از چند دقیقه فرحت سرش را از رو سینه ای چنگیز بلند کرد به صورت خیره شد لب های چنگیز به لبخند کش آمد و گفت اینقدر جذاب هستم که نگاهت را از من گرفته نمیتوانی؟ فرحت با سیلی به سینه ای چنگیز زد چنگیز چشمانش را باز کرد و گفت یادت است اولین بار که با هم دیدیم برایت گفتم یک عمر قرار است چهره ای مرا ببینی فرحت سرش را به تایید تکان داد و گفت بلی یادم است چنگیز با شوخی پرسید خوب چی حس داری که هر روز کنار جذاب ترین مرد دنیا بیدار میشوی؟.....

#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#روزهای بعد از تو
#به قلم: فاطمه سون ارا
#قسمت سی و‌ هفت

فرحت همانند خودش به شوخی جواب داد درست همان احساس را دارم که تو بخاطر بیدار شدن کنار زیباترین دختر دنیا داری چنگیز قهقه خندید فرحت هم به حرف خودش خنده اش گرفت چنگیز او را محکم در آغوش گرفت که فرحت گفت رهایم کن به طفل آسیب میرسد چنگیز ترسیده دستانش را از دور بازوان او باز کرد و با نگرانی پرسید خوب هستی؟ فرحت با دیدن چهره ای رنگ پریده ای او قهقه خندید آنشب آن دو تا صبح خواب به چشم شان نیامد و هر دو تا صبح از هر جا گفتن و خندیدند وقتی صدای اذان صبح بلند شد هر دو با هم نماز صبح را ادا کردند چنگیز داخل اطاق کارش رفت فرحت هم به آشپزخانه رفت تا صبحانه را آماده کند مادر چنگیز داخل آشپزخانه شد و با دیدن شیر که روی شعله گاز سر آمده بود با عجله شعله ای گاز را خاموش کرد و به فرحت گفت دخترم در چی فکر غرق شدی فرحت از فکر بیرون شد با دیدن گاز که رویش شیر ریخته شده بود گفت اوه ببخشید مادر جان خواست شیر را پاک کند که خشویش پرسید در مورد چی فکر میکردی دخترم؟ چرا اینقدر نگران به نظر میرسی؟ فرحت جواب داد دیشب خواب خیلی بدی دیدم و حالا هم اصلاً آرامش قلبی ندارم خشویش دستی به سرش کشید و گفت همه بخاطر حاملگی ات است عزیزم زیاد تشویش نکن کوشش کن خودت را سرگرم نگهداری حالا تو برو استراحت کن من صبحانه آماده میکنم فرحت گفت نخیر اینطور نمیشود خودم این کار را میکنم خشویش با مهربانی گفت پس من هم کمکت میکنم بعد هر دو به کمک هم میز صبحانه را چیدند و هر سه با هم صبحانه خوردند چنگیز زودتر از آن دو از پشت میز بلند شد فرحت پرسید چرا اینقدر کم غذا خوردی؟ چنگیز جواب داد سیر شدم عزیزم حالا آماده میشوم باید زودتر به شرکت برسم امروز جلسه ای مهمی دارم فرحت دستی او را گرفت و گفت اگر از تو بخواهم امروز سر کار نروی قبول میکنی؟ چنگیز حیرت زده به او دید و پرسید چرا عزیزم میخواهی ترا جایی ببرم؟ فرحت جواب داد نخیر ولی خوب امروز حس خوبی ندارم اگر امروز با ما خانه بمانی بهتر میشود چنگیز لبخندی زد و گفت عزیزدلم گفتم امروز نه بجه جلسه ای مهمی دارم ولی یک کار میکنم من به دفتر میروم وقتی جلسه ام تمام شد قبل از نان چاشت به خانه برگردم غذای چاشت را هم با هم میخوریم درست است؟ مادرش گفت پسرم وقتی عروسم میگوید امروز نرو خوب نرو چنگیز به سوی مادرش دید و گفت مادر جان حداقل شما درک کنید من باید امروز سر کار بروم بعد دستانش را دو طرف صورت فرحت قرار داده گفت اجازه بده بروم وقتی برگشتم شام به خانه ای پدرت میرویم.

#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💥توکل کردن به خداوند ،
یک سلوک هوشمندانه است.

توکل یعنی به خدمت گرفتن تمامی نیروهای غیب و شهود.

آن که به خدا توکل کند،
هستی با تمام قوایش در خدمت اوست.

چنین کسی تنها نیست اگر چه در بیابانی خشک و بی آب و علف باشد.
و نشانه ی توکل، پذیرش و تسلیم در برابر اراده ی اوست.

و از آنجا که اراده ی او جز خیر و صلاح نیست،
توکل کننده همواره در حوزه ی خیر بسر می برَد.

هر چه پذیرش و تسلیم بیشتر باشد، توکّل از اقتدار و نور بیشتری برخوردار است.
با توکّل، تو "کل" می شوی!
و آن که کل شود، عملاً از کل برخوردار شده است.
💥 وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ

💗 ﻭ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﻨﺪ ، ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﻛﺎﻓﻲ ﺍﺳﺖ. (٣)
سوره طلاق حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حواست به خودت هست؟
تو اون معجزه‌ای هستی که دنبالشی
دقیقا همون کسی که قراره تو رو
به همه آرزوهات برسونه
خودتو دریاب با خودت آشنا شو
با خودت دوست شو چون معجزه
در زندگیت زمانی رخ میده که
تو با خودت ملاقات کرده باشی و
از نزدیک با خود واقعیت دیدار کرده باشی
تمام درد و رنج ها ناشی از بیگانگی ما با خودمونه
از فاصله با خویشتن خویش، از دوری ما با خودمون حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💎حضور خداوند، پایان تنهایی است"

💗تنهاییِ انسان فقط و فقط
با حضور خداوند، پایان می‌گیرد.
هیچ‌چیز و هیچ‌کس، قادر به
از بین بردن این تنهایی نیست.
بیهوده اشیاء را به‌دور خود جمع نکن و
به این و آن دل نبند.

🌹اینها هیچکدام نجات‌بخش نیستند و
انسان را از نوستالژی غریبی که در این دنیا
دچارش شده، رها نمی‌سازند.
نه تنها حلّال مشکل نیستند
بلکه آن را پیچیده‌تر می‌کنند.
تنها حضور خداوند زنده است که حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تنهایی را به بهشتی وصف‌ناپذیر بَدَل می‌کند.
📌سبب كثرة الصالحين أو قلّتهم في بعض النواحي

قال ابن حجر :«وَمِنْ الْمُشَاهَدَ أَنَّ بَعْضَ النَّوَاحِي يَكْثُرُ فِيهَا الصَّالِحُونَ وَالْمُتَّقُونَ، وَبَعْضَهَا يَقِلُّونَ فِيهِ، وَلَقَدْ اسْتَقْرَيْنَا سَبَبَ ذَلِكَ فَلَمْ نَجِدْهُ غَيْرَ أَكْلِ الْحَلَالِ أَوْ قِلَّةِ تَعَاطِي الشُّبُهَاتِ، فَكُلُّ نَاحِيَةٍ كَثُرَ الْحِلُّ فِي قُوتِ أَهْلِهَا كَثُرَ الصَّالِحُونَ فِيهَا وَعَكْسُهُ بِعَكْسِهِ».[الفتاوى الفقهية الكبرى ,3/372]




علت فراوانی یا کمبود افراد صالح در برخی نواحی جهان؛

شیخ ابن حجر گفته اند: معلوم است که در برخی مناطق، افراد صالح و پرهیزکار بسیار اند و در برخی مناطق، کم.

و علت آن را بررسی کرده ایم، اما علت را جز در حلال خواری یا دوری از شبهات ندیدیم.

بنابراین در هر مملکتی که رزق و روزی و کسب حلال در آنجا فراوان بوده ، تعداد صالحان نیز در آنجا بسیار اند،و در هر مملکتی که حرام خواری در آنجا رواج داشته، صالحان در آنجا کم یاب بوده اند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#آیه‌گرافی 🍂🌸

«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا..»
اِی‌کسانیدکه‌ایمان‌آورده‎اید،مَحرم‌‌
اَسراری‌از غیرخود،انتخاب‌نکنید.
- آل‌عمران/۱۱۸

فقط #رفاقت_با_خدا بهت‌آرامش‌میده!هر
لحظه‌باهاش‌حرف‌بزن؛اون‌تنهاکسیه‌که
حرفتوپیش‌خودش‌نگه‌میداره...:)💛

+ عه واقعا ؟!🙄
رِفیقَت‌گَرخداباشَد ، هَواداری‌قَوی‌داری
.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اوقات #مکروهه و #ممنوعه #نماز !

«یَا نَبِیَّ اللهﷺ ....قَالَ: «صَلِّ صَلَاهَ الصُّبْحِ، ثُمَّ أَقْصِرْ عَنِ الصَّلَاهِ حَتَّى تَطْلُعَ الشَّمْسُ حَتَّى تَرْتَفِعَ، .... تَطْلُعُ بَیْنَ قَرْنَیْ شَیْطَانٍ، وَ حِینَئِذٍ ……»
«ای پیامبر اللهﷺ، از دانشی که اللهﷻ به تو داده و من نمی‌دانم به من بیاموز، نماز را به من آموزش بده فرمود :
نماز صبح را به جای آور، تا زمانی که خورشید به اندازه‌ی یک نیزه بالا نیامده از خواندن نماز دیگری خودداری کن، زیرا خورشید هنگام طلوع از میان دو شاخ شیطان طلوع می‌کند، و این زمانی است که کافران برای خورشید سجده می‌کنند.
سپس نماز بخوان، زیرا نماز خواندن با حضور فرشتگان است و آن‌گاه که سایه‌ی نیزه به کمترین حد خود برسد یعنی وقت زوال خورشید، از خواندن نماز خودداری کن، چون در این زمان دوزخ شعله‌ور و برافروخته می‌شود. وقتی سایه متمایل شد، نماز بخوان؛ زیرا خواندن نماز با حضور فرشتگان است تا آن که نماز عصر را بجای آوری. پس از نماز عصر تا غروب خورشید نماز نخوان زیرا خورشید در میان دو شاخ شیطان غروب می‌کند، و در این هنگام کافران خورشید را سجده می‌کنند.»

📚 رواة مسلم حدیث شماره 83

🩵الَّلهُمَ صَلِّ ۈسَلّمْ علَےَ ِٰنبيّنَآ مُحَـَّـــــــــمَّدٍﷺ ٰوَعلَےَ آلِهِ وَصَحْبّــــِهِ أَجْمَـعْیـن»حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❥༻🌓🌓🌓

 
🌹#داستان_شب🌹

کفاش فقیری که به مقام ریاست جمهوری آمریکا رسید ....


♥️«آبراهام لینکلن» در 12 فوریه 1809 (همزمان با چارلز داروین) در خانواده ای فقیر و در کلبه ای چوبی در مزرعه «سینکینگ اسپرینگ» به دنیا آمد.
پدرش «توماس لینکلن» و مادرش «ننسی هانکز» نام داشت و هر دو بی سواد بودند.

🗯لینكلن كه در خانواده ای فقیر پا به دنیا گذاشت، در تمام طول زندگیش با ناكامی مواجه شد. او در هشت دوره انتخابات شكست خورد و دو بار در كار تجارت ناكام ماند و به درهم ریختگی روانی دچار شد. بارها امكان داشت كه از همه چیز دست بشوید و تسلیم شود، اما چنین نكرد و بزرگترین رئیس جمهور در تاریخ آمریكا شد. لینكلن قهرمان بود و هیچ گاه اسیر یاس و ناامیدی نشد. وی در سال 1860 و در سن 51 سالگی به ریاست جمهوری آمریکا انتخاب شد و در سال 1865، در آغاز دومین دوره ریاست جمهوری خود به قتل رسید

♥️او میگوید : 
« راهی خسته كننده و لغزنده بود، یك پایم لغزید و به پای دیگرم خورد تا آن را هم از راه رفتن باز دارد، ولی من به خود آمدم و گفتم این صرفاً لغزشی است، نه از پا افتادن». 

🗯آبراهام لینكلن پسر یك كفاش بود و زمانی كه رئیس جمهور آمریكا شد، طبعاً همه‎ اشراف زادگان سخت برآشفتند، و آزرده و خشمگین شدند.
در اولین روزی كه می‎رفت تا نطق افتتاحیه‎ خود را در مجلس سنای آمریكا ارائه دهد، درست موقعی كه داشت از جا برمی‎خاست تا به طرف تریبون برود، اشراف زاده ا‎ی بلند شد و گفت : « آقای لینكلن، هر چند شما بر حسب تصادف پست ریاست جمهوری این كشور را اشغال كرده‎اید، اما فراموش نكنید كه همیشه به همراه پدرتان به منزل ما می‎آمدید تا كفش‎های خانواده‎ ما را تعمیر كنید و در این جا خیلی از سناتورها كفش‎هایی به پا دارند كه پدر شما آن‎ها را ساخته است. بنابراین، هیچ گاه اصل خود را از یاد نبرید». این مرد فكر می‎كرد با این كار او را تحقیر می‎كند؛ اما انسان‎های عالیقدر فراتر از تحقیرند.

♥️ آبراهام لینكلن گفت : 
« من از شما سپاسگزارم كه درست پیش از ارائه اولین خطابه‎ام به مجلس سنا، مرا به یاد پدرم انداختید. پدرم چنان طینت زیبایی داشت، چنان هنرمند خلاقی بود كه هیچ كس قادر نبود كفش‎هایی به این زیبایی بدوزد. من خوب می‎دانم كه هر كاری هم انجام دهم، هرگز نمی‎توانم آن قدر كه او آفرینش‎گر بزرگی بود، رئیس جمهور بزرگی باشم. من نمی‎توانم از او پیشی بگیرم. در ضمن، می‎خواهم به همه‎ شما اشراف زادگان خاطر نشان سازم، اگر كفش‎های ساخت دست پدرم پاهایتان را آزار می‎دهد، من هم این هنر را زیر دست او آموخته‎ام. البته من كفاش قابلی نیستم، اما حداقل می‎توانم كفش‎هایتان را تعمیر كنم. كافی است به من اطلاع بدهید تا خودم شخصاً به منزلتان بیایم ».
سكوتی سنگین بر فضای مجلس حكمفرما شد...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💎 رابطه شما با خدا

💗تصور کنید که بچه‌های حدود شش و هفت ساله دارید و اونا از سر و کول شما بالا میرن و شما چه عشق و مراقبتی بهشون می‌دید و اونا چقدر قشنگن

وقتی خوابند، میرید بالای سرشون و همینجوری نگاه شون می‌کنید و دل تون براشون میره...
این عشق رو میلیون‌ها برابر کن
این احساسی هست که خدا به تو داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (37)

🔸محبت ابوالعاص به همسرش

زینب(رضی‌الله‌عنها) قبل از این‌که رسول خداﷺ مبعوث گردد، ازدواج کرد و سعادتی کامل زندگیِ مشترک زینب(رضی‌الله‌عنها) و ابوالعاص را در برگرفت، ابوالعاص در یکی از سفرهایش شوق دیدار زینب(رضی‌الله‌عنها) به‌سراغش آمد و این ابیات را سرود:
ذَکرتُ زینب لمّا وَرَّکتْ إرَما / فقُلتُ سَقْیاً لِشخصٍ یَسْکُنُ الحَرَما
بنتُ الأمین جزاها الله صالحةً / و کُلّ بَعْل سَیَثْنِی بالّذی عَلِما
ترجمه: زمانی‌که سر به بیابان نمودم(مسافرت کردم) زینب را به‌یاد آوردم، پس از شخصی که در حَرَم ساکن بود، طلب آب نمودم.
خداوند به‌دخترِ محمد امینﷺ که شخص نیکوکاری است پاداشِ خیر بدهد و هر شوهری کسی‌که می‌شناسد(همسرش را) مورد تعریف‌وتمجید قرار خواهد داد.

🔸ایمان آوردن زینب(رضی‌الله‌عنها)

روزی‌که پیامبر اکرمﷺ مبعوث شد ابوالعاص در سفر بود و زینب(رضی‌الله‌عنها) مانند سایر نزدیکانش ایمان آورد، هنگامی‌که ابوالعاص از سفر برگشت به‌همسر محبوبش گفت: به‌خدا قسم پدرت گناهکار نیست و چیزی پیش من دوست‌داشتنی‌تر از این نیست‌ که همراه تو در یک راه‌ و روش باشم، ولی از این می‌ترسم که به‌تو گفته شود؛ همسرت قومش را خوار شمرد و به‌خاطر خشنودی زنش خدایان پدرانش را کنار زد!

🔸درخواست مشرکان از داماد پیامبرﷺ

پس از آن‌که پیامبرﷺ دعوت به‌یگانگی خدا را با قريش در ميان نهاد، آنان از او دوری گزیدند و گفتند: دختران محمدﷺ را به‌او پس دهيد كه خاطرش به‌گرفتاری آنها مشغول شود و پيش ابوالعاص‌بن‌ربيع رفتند و گفتند:
«از زن خويش جدا شو و ما هر كس از قریشان را خواهی به‌زنی تو دهيم.»
ابوالعاص گفت: «خدا نكند من از زن خويش جدا شوم و به‌جای زَنَم، زنی از قريش نمی‌خواهم.»(طبری)
او با این‌که مشرک بود همسر خوبی برای
زینب(رضی‌الله‌عنها) بود و هیچ‌گاه از زینب(رضی‌الله‌عنها) نخواست که از اسلام دست بردارد. رسول خداﷺ نیز، از او به‌عنوان یک داماد راضی بود، اما چون اسلام را نپذیرفته بود ایده‌آل پیامبرﷺ نبود.

منابع:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اسوه‌های راستین. تألیف: احمد الجدع.
زنان نامدار اسلام- مولف: علی صالح کریم.
دختران پیامبر: مولف: محمد علی قطب.
‍ داستان واقعی

براساس سرگذشت خانمی بنام : ع.ب
باعنوان : #شکست_سنگین♥️

#قسمت_آخر🍀

نگاههای معنی دار کاویان حسی تازه را در قلبم بیدار کرد. حسی که تا به آن روز با آن سر و کار نداشتم؛
حس نفرت و انتقام! همان روز بود که جرقه انتقام گرفتن از جاوید در ذهنم زده شد...
دزدیدن قاپ مردی چون کاویان که به قول خودش مدت مدیدی جز سردی و بی محلی از همسرش چیزی ندیده، کار سختی نبود.😏

برای رسیدن به هدفم چند باری به هوای درددل و گلایه کردن از بی معرفتی جاوید نزد کاویان رفتم و او هر بار با روی باز پذیرایم شد. خیلی طول نکشید که گلوی کاویان پیش من گیر کرد. طوری او را به خودمعلاقه مند کردم که هر چه می گفتم می پذیرفت و هر کاری می خواستم انجام می داد.
#هوس چشمان #کاویان را #کور کرده بود.
حاضر بود برای بودن با من زمین و زمان رابهم بدوزد. من هم با ناز و عشوه هایم عطشش را بیشتر می کردم. شرط اینکه به عقد موقت کاویان دربیایم این بود: »هرطور شده نامزدی جاوید و دختر مورد علاقه ش رو بهم بزن!

« کاویان با سخت گیری ها و سنگ اندازی هایش کاری کرد که آنها قید یکدیگر را زدند. کاویان گفته بود: »این دختره فقط به خاطر پول من میخواد باهات ازدواج کنه. اگه باهاش ازدواج کنی حتی یک ریال هم از من نباید انتظار کمک داشته باشی!« جاوید هم از آنجائیکه طاقت سختی کشیدن و کار کردن نداشت حاضر شد به خاطر از دست ندادن رفاه زندگی در خانه پدر، قید عشقش را بزند. کاویان به قولی که داده بود عمل کرد.
حال نوبت من بود که او را به هدفش برسانمو تسلیمش شوم. بی آنکه به خانواده اطلاع بدهم، به عقد موقت کاویان درآمدم و سپس آنها را در عمل انجام شده قرارداده و از ازدواجم باخبرشان ساختم.

پدر و مادرم که انتظار چنین کاری را نداشتند طردم کردند. من و کاویان زندگی مشترکمان را در خانه لوکس و مبله ای که کاویان برایم اجاره کرده بود شروع کردیم. او بیشتر روزها نزد من بود اما اصرار داشت کسی از جانب خانواده اش پی به ازدواج مان نبرد. می گفت: خودم سرفرصت کارا رو ردیف می کنم. همسرم رو طلاق می دم و تو رو بهعقد دائم خودم در میارم!
می دانستم حرف های کاویان فریبی بیش نیست. خوب می دانستم به محض خسته شدن از من و تکراری شدن رابطه مان، به بهانه اینکه نمی تواند مرا به خانواده اش ترجیح دهد، همچون یک زباله از زندگیش بیرونم خواهد انداخت. همین شد که زود دست به کار شدم تا روی جاوید را کم کنم...

من هیچ وقت نتونستم فراموشت کنم جاوید. همیشه و هر لحظه به یادت بودم و با خاطراتت زندگی کردم. شماره جدیدت رو با سختی پیدا کردم واسه اینکه بهت بگم نمی تونم بدون تو زنده باشم و نفس بکشم. جاوید، ازت خواهش می کنم، بهت التماس می کنم دوباره به زندگیم برگرد. ازت هیچی نمی خوام. انتظار هم ندارم با هم ازدواج کنیم. فقط بیا پیشم و دوباره با من باش...

این حرفها را با بغضی ساختگی خطاب به جاوید گفتم. او که اصلا به ذهنش هم خطور نمی کرد که  شماره اش را از موبایل کاویان برداشته ام، با کلی ناز و ادا و اصول قبول کرد به خانه ام بیاید.
شبی که جاوید را دعوت کرده بودم، شب تولدم بود. به جاوید گفته بودم برای خودم خانه ایی اجاره کرده و مستقل زندگی می کنم. قرارمان ساعت هشت شب بود. آن شب حسابی به خودم رسیده و میز شاهانه ای چیده بودم.

چیزی به ساعت هشت نمانده بود که کاویان با هدیه گران قیمتش از راه رسید. هنوز مشغول تعریف و تمجید از زیبایی‌ام بود که زنگ خانه به صدا در آمد.
دل توی دلم نبود. ازجایم بلند شدم و گفتم: »من باز می کنم. یکی از همسایه هاست. با من کار داره!« و فوری به سمت در رفتم. جاوید که در آستانه در ظاهر شد، کاویان وا رفت.😨

او مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت: اینجا چه خبره؟« لبخند زنان گفتم: هیچی عزیزم. خیلی به موقع اومدی چون و پدرت که پنج ماهه با هم ازدواج کردیم داشتیم تولدم رو جشن می گرفتیم!

جاوید آن شب با پدرش درگیر شد و کتک کاریشان به شکایت  کلانتری کشید. خبر ازدواج مخفیانه من و کاویان مثل توپ صدا و بلوایی در خانواده کاویان به پا کرد. همسر و فرزندان کاویان او را ترک کردند. من هم به هدفم رسیدم؛ حقارت را در چشمانکاویان دیدم...

اکنون که سرگذشتم را برایتان می نویسم بیش از دو سال از آن روزها می گذرد. حال که خوب به گذشته فکر می کنم به این نتیجه می رسم کسی که بیش از همه شکست خورد من بودم.

نسنجیده قدم در راهی گذاشتم که تنها ارمغانش برایم بی آبرویی بود. عشق زودگذر و احساسی جاوید را جدی گرفتم و خودم را درگیر آن کردم و سپس برای برطرف کردن عطش انتقام به عقد مردی درآمدم که چند سال از پدرم بزرگتر بود. سَیر اشتباهاتم، مرا به سمت شکستی سنگین سوق داد...😔💔

#پـایـان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زمانی که نجار پیری بازنشستگی خود را اعلام کرد صاحب کارش ناراحت شد وسعی کرد او را منصرف کند!
اما نجار تصمیمش را گرفته بود…

سرانجام صاحبکار درحالی که با تأسف بااین درخواست موافقت میکرد،
ازاو خواست تا بعنوان آخرین کار ساخت خانه ای را به عهده بگیرد..
نجار نیز چون دلش چندان به این کارراضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد وبا بی دقتی به ساختن خانه مشغول شد وکار را تمام کرد…
زمان تحویل کلید،صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت:
این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد،
درواقع اگر او میدانست که خودش قرار است دراین خانه ساکن شود لوازم ومصالح بهتری برای ساخت آن بکار میبرد وتمام دقت خود رامیکرد
"این داستان زندگی ماست"
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هرروز میسازیم نداریم،
پس در اثر یک اتفاق میفهمیم که مجبوریم درهمین ساخته ها زندگی کنیم،
اما فرصتها ازدست میروند وگاهی شاید،بازسازی آنچه ساخته ایم ممکن نباشد..
شما نجار زندگی خود هستید و روزها،چکشی هستند که بریک میخ از زندگی شما کوبیده میشوند!

"مراقب خانه ای که برای زندگی خود میسازید باشید"حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تو اتوبوس پیرمرد به دختره که کنارش نشسته بود ! گفت :

دخترم این چه حجابیه که داری ؟
همه ی موهات بیرونه ؟
دختره با پررویی گفت :
تو نگاه نکن !
بعد از چند دقیقه  پیر مرد کفشش را درآورد بوی جوراب در فضا پخش شد !!
دختره درحالی که دماغشو گرفته بود به پیر مرد گفت : اه اه اه این چه کاریه میکنی خفمون کردی ؟
پیرمرد باخونسردی گفت :
تو بو نکن !


جامعه چهاردیواری اختیاری ما نیست !

دست برداریم از توجیهات شیطانی...!

جامعه محل شهوترانی نیست
پوشش نامناسب تو در حریم عمومی , حق الناس است...
حق به هم ریختن امنیت اخلاقی جامعه را نداریم⛔️

اگر دین هم ندارید , دنیای دیگران را با توجیه شیطانی" دلم می خواهد" به هم نریزید...


حق الناس , حق الناس است

چه دلت بخواهد و چه نخواهد
بدحجابی تو حق الناس است...☝️

دین و دنیای دیگران را تباه نکن

هر پوششی مناسب مکان عمومی نیست ..همانطور که هر رفتاری مناسب مکان عمومی نیست...
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت سی و‌ هشت

مادر چنگیز از جایش بلند شد دستش را روی شانه ای فرحت گذاشت و گفت بگذار برود دخترم او را به الله بسپار ان شاءالله هیچ اتفاقی نمی افتد فرحت با اینکه قلبش راضی نبود گفت درست است برو ولی زود برگرد چنگیز لبخندی زد و گفت چشم خانومم بعد از آشپزخانه بیرون شد فرحت هم پشت سرش از آشپزخانه بیرون شد و در پوشیدن لباس چنگیز را کمک کرد و بعد با دادن بکس لپ تاپش او را بدرقه کرد و گفت مواظب خودت باش چنگیز بوسه ای بر پیشانی او زد و گفت چشم خانومم تو هم مراقب خودت و آتنای ما باش فرحت با تعجب گفت برای دختر ما اسم انتخاب کردی؟ چنگیز لبخندی زد و با محبت جواب داد من اسم آتنا را انتخاب کرده ام ولی حق اصلی را تو داری هر اسم که تو انتخاب کنی آنرا روی دختر ما میگذاریم حالا من میروم الله حافظ فرحت هم خداحافظ گفت و چنگیز از خانه بیرون شد فرحت به بالکن رفت و از آنجا به پایین اپارتمان خیره شد چند دقیقه بعد چنگیز از اپارتمان بیرون شد و کلید موترش را از دست نگهبان گرفت و نزدیک موترش رفت دروازه ای موتر را باز کرد قبل از اینکه سوار موتر شود سرش را بلند کرد و به فرحت که از بالکن به او خیره شده بود دید و‌ دستش را به او تکان داد فرحت هم دستش را به سوی او تکان داد چنگیز سوار موتر شد و موتر به حرکت در آمد ولی چند ثانیه ای نگذشته بود که موتر با صدای بدی مقابل چشمان فرحت که هنوز به چنگیز دست تکان میداد منفجر شد فرحت با دیدن این صحنه تکانی خورد و سر جایش خشکش زد مادر چنگیز با شنیدن صدای انفجار ترسیده به بالکن آمد و پرسید چی شده دخترم صدای چی بود؟ وقتی دید فرحت به پایین اپارتمان خیره شده است سمت نگاه او‌ را تعقیب کرد و نگاهش به موتر منفجر شده ای پسرش رسید چیغی کشید و با عجله از بالکن بیرون شد و چند لحظه بعد صدای باز شدن دروازه ای خانه بلند شد…

#چند_ساعت_بعد

مادر فرحت خودش را به بالکن رسانید با دیدن فرحت که گوشه ای بالکن خشکش زده بود گریه هایش شدت گرفت نزدیک او شد و گفت دختر سیاه بختم قربان سرت شوم فرحت نگاه بی روحش را به مادرش انداخت و لب زد چنگیز کجاست؟ مادرش با گریه گفت بیا داخل برویم

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/06/28 15:01:46
Back to Top
HTML Embed Code: