Telegram Web Link
#زیبایی_اصیل

🍁برخی با چندين عمل جراحی ظاهرا زيبا شده اند اما گرفتار چهره ای مصنوعی گشته اند، به گونه ای كه خود هم آگاهی دارند كه اين صورت واقعی نيست و هر لحظه ترس از دست دادن زيبايی ساختگی بر روان ايشان سنگينی می كند،

🍁همانند افرادی كه سعی می كنند در ظاهر مودب باشند اما هنگامی كه منافع شان در خطر باشد كلمات
زشت مسلسل وار از دهانشان خارج ميگردد زيرا ادب را نياموخته اند بلكه تقليد كرده اند.

🍁صورت و سيرت با جراحی ،فرمايش و منفعت طلبی زيبا نمی گردد. انسان با تسلیم بودن در برابر خداوند، راستگویی ، درستکاری ، احترام، به حقوق دیگران، مطالعه، ورزش و اخلاق نوع دوستانه زيبايی اصيل خويش را بدست می آورد.

🍁وقتی از درون آرامش می يابی كه وجودت را خودت ساخته باشی، نه اينكه برایت ساخته باشند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سرگذشت جالب کشیش سوئدی☝️❤️حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9



در ولایتی دیوانه ای بود که با حرکات خویش موجب آزار و اذیت مردم می شد، به خصوص، زمانی که دیوانه به حمام می رفت، رفتارهای غیر معقول خود را، بیش از پیش از خود نشان می داد و مردم از ترس او، مادامی که او در صحن حمام بود، وارد حمام نمی شدند.

روزی بر طبق عادت، دیوانه حمام را قرق کرده بود، مرد تازه واردی که چیزی در مورد دیوانه نمی دانست، خواست وارد حمام شود، استاد حمامی رو به تازه وارد می کند و می گوید :"برادر اکنون به حمام نرو، دیوانه ای در صحن حمام است."

تازه وارد به حرف حمامی گوش نمی کند و وارد حمام می شود و در همان بدو ورود لنگی را با آب حمام خیس می کند و آنرا به در و دیوار حمام و پشت دیوانه می زند و آنچنان رفتارهای دیوانه واری از خود نشان می دهد که، باعث وحشت دیوانه اصلی می شود و دیوانه از حمام فرار می کند و در حین فرار به استاد حمامی می گوید :"مبادا به حمام بروی، دیوانه ی داخل حمام هست! "

استاد حمامی که شگفت زده شده است، رو به تازه وارد می کند و می گوید:" چه کار کردی؟ "تازه وارد می گوید :"دیوانه ی شما، تا به حال دیوانه تر از خودش ندیده بود!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
با این فرمول ساده کلید خوشبختی در دستان توست حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: بیست و یکم

ولی اگر از طرف آنها رد شد این موضوع را فراموش میکنی درست است ؟ مادرم گفت مطمین هستم آنها رد نمیکنند ولی باز هم درست است و از اطاق رفت بعد از رفتن مادرم با خودم گفتم مادرم درست میگوید بگذار از طرف من بلی بگوید من مطمین هستم نیلا از من خوشش نیامده پس حتماً جواب رد میدهد آنوقت کسی حق حرف زدن را ندارد مادر میکاییل به اطاق نزد شوهر و خواهرش رفت صابره پرسید چی شد خواهر جان میکاییل جان دختر را پسندید ؟ مادر میکاییل لبخندی زد و گفت بله خواهر جان هم پسندید و هم گفت برای شان زنگ بزنم و جواب آنها را هم بدانم پدر میکاییل همانطور که تسبیح اش را روی میز میگذاشت گفت اجازه بده دختر شان امروز دربارهای میکاییل فکر کند فردا برای شان زنگ بزن مادر میکاییل گفت درست است حاجی صاحب هر چی شما امر بفرمایید. صبح میکاییل با ادریس پسر خاله اش از خانه بیرون شد تا به گردش بروند این اولین باری بود که میکاییل بعد از مهاجرت به آمریکا دوباره به
وطنش بازگشته بود هر چیز این وطن برایش خوشایند بود بعد از چند ساعت گردش ادریس موتر را پهلوی رستورانتی ایستاده کرد و گفت لالا جان ترا نمیدانم ولی من خیلی گشته شده ام پس بیا برویم غذا بخوریم با هم داخل رستورانت رفتند و پشت میزی نشستند ادریس گرم صحبت بود که صدای خندههای آشنایی به گوش میکاییل خورد به سمتی که صدا را می شنید نگاه کرد چشم اش به نیلا خورد که با چند دختر کمی دور تر از میکاییل نشسته و گرم صحبت و خنده با دوستانش است میکاییل نگاهش را از او گرفت ادریس مینو را به دست میکاییل داد و گفت لالا جان چی دوست داری ببین میکاییل مینو را از دستش گرفت و به آن نگاه کرد و تمام فکرش سمت دختری زیبا روی بود که چند قدم با او فاصله داشت غذای را انتخاب کرد و به ادریس دید ولی ادریس به میزی که نیلا در آن نشسته بود چشم دوخته بود میکاییل پرسید کجا را نگاه میکنی ؟ ادریس پرسید آن دختر نیلا نیست ؟ میکاییل به سوی نیلا دید و جواب داد بله خودش است ولی تو چرا به او چشم دوختی ؟ ادریس لبخندی زد و گفت عصبی نشو لالا جان نیلا همانند خواهرم است ولی ماشاالله خیلی به هم میایید میکاییل سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت گارسون به سوی شان آمد تا سفارش شان را بگیرد در همین هنگام چند پسری داخل رستورانت شدند و پشت میزی که نزدیک میکاییل بود نشستند. ‌‌.‌....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: بیست و دوم

پشت میزی که نزدیک میکاییل بود نشستند میکاییل و ادریس مصروف حرف زدن بودند که صدای یکی از آنان پسران به گوش میکاییل خورد که گفت دخترک چادر سبزک دلم را برد میکاییل فهمید در مورد نیلا حرف میزند ناخودآگاه دستانش مشت شدند پسری دیگری گفت چقدر زیباست خداوند به بسیار فرصت این بنده اش را آفریده دوباره پسر اولی گفت
نامرد باشم که نمبر این دخترک را نگیرم میکاییل به سوی نیلا نگاه کرد او بی خبر از حرفهای این دو پسر با دوستانش صحبت میکرد پسر به گفت صبر حالی ببین چی میکنم از جایش بلند شد و به سوی
دوستش
میز نیلا رفت و نیلا را مخاطب قرار داده پرسید دختر مقبول آدرس دستشویی را میفهمید ؟ میکاییل دقیق به نیلا نگاه کرد ولی نیلا اصلاً به آن پسر نگاهی نکرد و خودش را مشغول مبایلش ساخت به جای نیلا دختری که کنارش نشسته بود جواب داد از کارسون بپرسید چون ما هم بار اول ماست که به این رستورانت میاییم آن پسر با چاپلوسی گفت راستش این بهانه است من میخواستم یک حرفی برای این دوستتان بگویم وقتی دید نیلا دوباره او را نادیده میگیرد حرفش را ادامه داد خیلی زیبا هستی اگر افتخار بدهید حسابتان را من بپردازم نیلا بدون اینکه به او نگاه کند گارسون را صدا زد و گفت این رستورانت مدیر دارد یا خیر ؟ گارسون جواب داد بله خانم چرا مشکلی پیش آمده ؟ نیلا گفت مدیر تان را صدا بزن گارسون چشم گفت و رفت آن پسر گفت من حرفی بدی برایت نزدم فقط میخواهم همرایت آشنا شوم مردی با همان گارسون به سوی نیلا آمد و گفت مشکلی است خانم ؟ نیلا به سوی مدیر دید و گفت اینجا آمده ایم که غذا بخوریم و تفریح کنیم ولی این پسر مزاحم ما شده است مدیر به سوی آن پسر دید و گفت آقا چرا مزاحم این خانمها شدید لطفاً به جای تان بروید یا هم از رستورانت بیرون تان میکنم آن پسر خواست حرفی بزند که مدیر گفت لطفاً دردسر نسازید به میز خود تشریف ببرید آن پسر که شرم عرق از پیشانی اش پایین شده بود به سوی رفیق اش رفت و پشت میز نشست میکاییل لبخندی روی لبانش جاری شد و از غروری که نیلا داشت خوشش آمده
بود با خودش گفت ای کاش با این همه زیبایی و خوبیهایت کمی محجبه میبودی آن وقت ترا نور چشم خودم میساختم ولی افسوس از‌............

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فرشته_ی_کوچک_اسلام #قسمت_بیستونهم

اونقدر سر و بدنم درد میکرد که حتی با مسکن هم خوابم نمیبرد فقط کمی دردم رو کمتر میکرد...
درمان دردم اون #قرص های مسکن نبود ،درمان من گریه کردن با مادرم نبود،درمان من آه و ناله و نفرین نبود،فقط و فقط #ذکر و یاد الله بود....
میدونستم #آرامش واقعی کجاس ...
مادرم پیشم بود ،زخم هام رو تمیز میکرد و اشک میریخت ،بهم گفت : این کارا چیه میکنی دختر ! با پدرت دهن به دهن نکن ،حرف رو حرفش نزن ،ببین چه بلایی سرت آورد ،من بمیرم دخترمو تو این وضع نبینم...
همه ی حرفهاشو داشت با گریه میگفت بهش گفتم: خدا نکنه مامانم،نگو این حرفارو... مادرم گفت: هرکاری که بکنی بازم دخترمی ، بزرگت کردم دلم نمیاد باهات اینجوری رفتار کنه.... آخ ببین صورت شو... گوشه ی اَبروم پاره شده بود وقتی مامانم دست زد بی اختیار آخ گفتم که مادرم گفت : یکم دیگه #مسکن ها اثر میکنه.... گفتم: مامان ، از توی کمد #قرآن منو بده... مامانم گفت : دست بردار نیستی نه؟ گفتم: فقط #قرآن مو بده لطفا ...
اونقدر مظلومانه این حرف و گفتم که مادرم تسلیم شد😅 #قرآن رو برام آورد ،وقتی #قرآن گرفتم دستم آروم شدم،دردهام یادم رفت ، یادم رفت که چند لحظه پیش اونجوری از پدرم کتک خوردم😔 یادم رفت که خانوادم با وجود اینکه تو یه خونه زندگی میکنیم منو از خودشون جدا کردن😔
به هیچکدوم از این چیزا بها ندادم... فقط #قرآن رو بغل گرفتم و چشمامو بستم...نمیدونم چقدر گذشت و مادرم کی از اتاقم بیرون رفت ولی همونجوری خوابم برد.... با لمس یه چیزی روی صورتم کم کم چشمامو باز کردم..

اولین کسی که دیدم کیوان بود، خواب آلود سلام کردم ، جوابمو داد ، خواستم از جام بلندشم ولی اولین تکون که خوردم کل بدنم درد گرفت،
کیوان گفت: استراحت کن ! نمیخواد بلندشی...
گفتم : داداش گریه کردی😳
گفت: چیکار کردی با خودت
با خنده گفتم: نبودی دیگه ! بابامون مظلوم گیر آورده بود😅
کیوان گفت : بخدا شرمنده ام 😔 نباید تنهات میذاشتم....
گفتم : دشمنت شرمنده ، این حرفا چیه ، تو که نمیتونی همش پیش من باشی...
کیوان گفت : فرشته کوچولوی من زخمی شده...
گفتم : چیزی نیس که ، بزرگ میشم یادم میره😅تازشم رضایت الله می ارزه به همه ی اینا ، تاوان خطاهای گذشته مو اینجوری میدم...
کیوان کمی مکث کرد و گفت : تو عین یه فرشته کوچولوی #مسلمان میمونی که رضایت خالق رو به هرچیزی ترجیح میده... کمی سکوت کرد و گفت : فرشته ی کوچک اسلام... با این جمله ی کیوان اون خواب یادم اومد برای کیوان تعریف کردم که گفت : خواب قشنگی دیدی😅 گفتم : چرا بهم گفتی #فرشته_ی_کوچک_اسلام؟ گفت : اونروز که با نقاب رفته بودی #حوزه ، علی تورو دیده بود با من،وقتی رفتم پیشش گفت : کیانا از اول ریزه میزه بود
حالا با این #حجاب و #نقاب یه #مسلمان کوچولو شده اونموقع بود که تو ذهنم این اسم اومد (#فرشته_ی_کوچک_اسلام) وسط حرفهای کیوان یهو گفتم : وای نماز عصر نخوندم کیوان گفت : هنوز قضا نشده... با هر بدبختی بود بلند شدم و رفتم وضو گرفتم ، وقتی آب میخورد به زخم هام یجوری میسوخت😕 اوضاعم خیلی داغون بود😐
#نماز خوندن سختم بود ولی خوندم😅
هربار که میرفتم سجده انگار استخوان هام دوباره له میشد😕 نمیدونم من زیاد نازک نارنجی بودم یا واقعا بد زده بود😅😕
از اتاقم نرفتم بیرون حتی واسه ی شام
کیوان اومد اتاقم و برام شام اورد😅گفت باهم شام میخوریم...
راستش نگران پدرم بودم چون کیوان میگفت مادرم گفته از بعد اون اتفاق پدرم رفته بیرون و نیومده ، میدونستیم کجاس، طبق معمول شرکت😬
به کیوان گفتم : بیا بریم با مامان شان بخوریم، تنهاس... وقتی اینو گفتم انگار کیوان عصبانی شد گفت : بشین شام تو بخور حرفم نزن (😕این چه رفتاریه با من دارن اخه)

نماز عشا رو خوندم راستش مثل نماز مغرب و عصر نبود،خیلی سخت تر بود😕 نمیدونم چرا شبها دردها بیشتر میشن😐و😂
#قرآن خوندم و میخواستم بخوابم ،انگار زخم هام دوباره تازه شده بود، از درد نمیتونستم حتی دستمو تکون بدم، اون قسمتهای صورتم که زخمی شده بود میسوخت و عضلات صورتم درد زیاد داشت ولی به روی خودم نمیاوردم😅 همش #ذکر میگفتم و اینکارو دوست داشتم.....
یاد الله آرام بخش هر دردی هست 😍 درمون دردها😍 تسکین قلبها😍 آرامش جسم و جان😅 همه و همه یاد الله جانم بود.... خدای من ! تو مهربانی وبزرگ .... سنگ صبورم تویی خدای خوبم تمام اینهارو بخاطر رضایت تو #تحمل کردم ، #تحمل کردم چون رضایت تورو میخواستم خالق من😍 آرامشم تویی ،درمانم تویی و چه خوبه که هستی حتی در تنهایی هام....
الا بذکر الله تطمئن القلوب( تنها با یاد الله قلبها آرام میگیرد) #اگـر_عمـری_بـود_ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸مادر که میشوی تمام زندگیت میشود دعا و التماس و خواهش از خدا برای عاقبت بخیر شدنِ فرزندت...

❤️مادر که میشوی بهترین هدیه برایت میشود سلامتی جسم و روح بچه‌ات

🌸مادر که میشوی غم و اندوه و شادی‌ات هم، رنگ دیگری میگیرد و همه اینها گره میخورد به حال فرزندت ...

مادر که میشوی کوه‌های تمام عالم بر سرت خراب میشود وقتی به اندازه نیش سوزنی در پای فرزندت میرود …

🌸مادر که میشوی خوابت هم با خواب فرزندت تنظیم میشود، انگار نه انگار که تا دیروز خوابت از خواب زمستانی خرس‌ها هم سنگین‌تر بود

❤️مادر که میشوی ذوق زده‌ترین انسان دنیا میشوی با هر کار عادی فرزندت

🌸مادر که میشوی نگاهت هم مادرانه میشود، عمیق و دقیق و عاشق و اشکبار ...

🌸تقدیم به همه مادران مهربان گروه🌸

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 #حکایتی‌بسیارزیباوخواندنی

گویند که در شهر نیشابور موشی به نام «زیرک» در خانه‌ی مردی زندگی می‌کرد.

زیرک درباره‌ی زندگی خود چنین می‌گوید:
«هرگاه مرد صاحب‌خانه خوراکی برای روز دیگر نگه می‌داشت، من آن را ربوده و می‌خوردم و مرد هرچه تلاش می‌کرد تا مرا بگیرد، کاری از پیش نمی‌برد.
تا اینکه شبی مهمانی برای مرد آمد.
او انسانی جهان‌دیده و سرد و گرم روزگارچشیده بود.
هنگامی که مهمان برای مرد سخن می‌گفت، صاحب خانه برای آن‌که ما را از میان اتاق رفت وآمد می‌کردیم براند(فراری دهد)، دست‌هایش را به‌هم میزد.

مهمان از این کار مرد خشمگین شد و گفت:
من سخن می‌گویم آنگاه تو کف می‌زنی؟ مرا مسخره می‌کنی؟

مرد گفت:
برای آن دست می‌زنم که موش‌ها بر سر سفره نریزند و آن‌چه آورده‌ایم را ببرند.

مهمان پرسید:
آیا هرچه موش در این خانه‌اند همگی جرات و توان چنین کاری را دارند؟

مرد گفت:
نه! یکی از ایشان از همه دلیرتر است.

مهمان گفت:
بی‌گمان این جرات او دلیلی دارد و من گمان می‌کنم که این کار را به پشتیبانی چیزی انجام می‌دهد. پس تیشه‌ای برداشت و لانه‌ی مرا کند. من در لانه‌ی دیگری بودم و گفته‌های او را می‌شنیدم.

در لانه‌ی من ١٠٠٠ دینار بود که نمی‌دانم چه‌کسی آن‌جا گذاشته بود اما هرگاه آن‌ها را می‌دیدم و یا به‌ آن‌ها می‌اندیشیدم، شادی و نشاط و جرات من چندبرابر می‌شد.

مهمان زمین را کند تا به زر رسید
و آن را برداشت و به مرد گفت:
که دلیل دلیری موش این زر بود. زیرا که مال پشتوانه‌ای بس نیرومند است. خواهی دید که از این پس موش دیگر زیانی به تو نخواهد رسانید.

من این سخن‌ها را می‌شنیدم و در خود احساس ناتوانی و شکست می‌کردم. دانستم که دیگر باید از آن سوراخ، به جایی دیگر رفت.

چندی نگذشت که در بین موش‌های دیگر کوچک شمرده شدم و جایگاه خود را از دست دادم و دیگر مانند گذشته بزرگ نبودم. کار به جایی رسید که دوستان مرا رها کردند و به دشمنانم پیوستند.

پس من با خود گفتم؛
که هرکس مال ندارد، دوست، برادر و یار ندارد.

مهمان و صاحب‌خانه، زر را بین خود بخش کردند. صاحب‌خانه زر را در کیسه‌ای کرد و بالای سر خود گذاشت و خوابید، من خواستم از آن چیزی باز آرم تا شاید از این بدبختی رهایی یابم،
هنگامی که به بالای سر او رفتم، مهمان بیدار بود و یک چوب بر من زد که از درد آن بر خود پیچیدم و توان بازگشت به لانه را نداشتم. به سختی خود را به لانه رساندم و پس از آن‌که دردم اندکی کاسته شد، دوباره آز مرا برانگیخت و بیرون آمدم.

مهمان چشم به راه من بود، چوبی دیگر بر سر من کوفت، آن‌چنان که از پای درآمدم و افتادم. با هزار نیرنگ خود را به سوراخ رساندم.

درد آن زخم‌ها، همه‌ی جهان را بر من تاریک ساخت و دل از مال و دارایی کندم. آن‌جا بود که دریافتم، پیش‌آهنگ همه‌ی بلاها طمع است.

پس از آن، به ناچار کار من به جایی رسید که به آن‌چه در سرنوشت است خشنود شدم. بنابراین از خانه‌ی آن مرد رفتم و در بیابانی لانه ساختم.

📚#کلیله_و_دمنه حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠

#حکای
ت ✏️


شیوانا از راهی می گذشت. پسر جوانی را دید با قیافه ای خاک آلوده و افسرده که آهسته قدم برمی داشت و گه گاه رو به آسمان می کرد و آه می کشید. شیوانا کنار جوان آمد و از او پرسید: «غمگین بودن حالت خوبی نیست. چرا این حالت را برگزیده ای؟»

پسر جوان لبخند تلخی زد و گفت: «دلباخته دختری خوب و پسندیده شده ام. او هم به من دل بسته است اما هم پدر من و هم پدر آن دختر از هم زیاد خوششان نمی آید. امروز من دل به دریا زدم و در مقابل پدر خودم و پدر او با صدای بلند فریاد زدم که یا باید با ازدواج من با دختر مورد علاقه ام موافقت کنند یا اینکه من خودم را خواهم کشت!»

شیوانا لبخندی زد و گفت: «و آنها هم یکصدا گفتند که با گزینه دوم موافقت کردند و گفتند برو خودت را بکش چون با ازدواج شما دو نفر موافقت نمی کنند!؟ درست است؟»

پسر آهی کشید و گفت: «بله! الآن مانده ام چه کنم. از طرفی زیر حرفم نمی توانم بزنم و از طرف دیگر هم می دانم که خودکشی گناه است و فایده ای هم ندارد. اشتباه کارم کجا بود!؟»


شیوانا دستی بر شانه های جوان زد و گفت: «اشتباه تو در جمله ای بود  که گفتی! وقتی انسان چیزی را از اعماق وجودش می خواهد دیگر مقابل این خواسته گزینه جایگزین و انتخاب دیگری مطرح نمی کند. او فقط یک انتخاب را می خواهد و هرگز هم از این انتخاب خود کوتاه نمی آید. تو باید می گفتی یا با ازدواج من با این دختر موافقت کنید و یا باز هم باید با این ازدواج موافق باشید.»

شیوانا این بار محکم بر شانه جوان کوبید و گفت: «همیشه در زندگی وقتی چیزی را طلب می کنی دیگر به سراغ «شاید و اگر و اما» نرو. هر وقت که در خواسته تو تردیدی ایجاد می شود و تو این تردید را با آوردن عبارت «یا این یا آن» بیان می کنی، مخاطبین تو می فهمند که چیزی که می خواهی قابل معامله است و اگر برآوردن قسمت اول درخواست تو  سخت و مشکل باشد، بلافاصله به سراغ قسمت دوم آن می روند و تو هرگز نباید روی بعضی از خواسته های خود امکان معامله فراهم کنی! یاد بگیر که روی بعضی از آرزوهایت از عبارت «یا این یا باز هم این» استفاده کنی. مطمئن باش محبوب تو هم وقتی این جمله را می شنید بیشتر از جمله ای که گفتی خوشحال و مصمم می شد.
»حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌼🍃خواهرے ڪه تازه عروسے ڪرده بود به نمازشوهرخودش خیلے اهمیت میداد
وهرروز اورابراے نمازصبح بیدارمے ڪرد تابه مسجدبرود..
.
🌼🍃یکی از روزها ڪمے دیرتر بیدار شد و شوهرش را بلافاصله بیدار ڪرد تا هر چه زودتر به مسجد برود و نمازرابه جماعت بخواند..
شوهر ڪه به مسجد رسید رڪعت اول تمام شده بود نمازش راباجماعت خواند...
بعد از نماز،امام مسجد سراسیمه پیش او رفت و گفت:
تو شوهر فلانے نیستی؟
حسابی تعجب ڪرد...
اسم خانومش را از ڪجا گرفته بود.؟!!

🌼🍃با تعجب تمام گفت بله خودم هستم...
اما شما اسم خانم من را ازڪجا فهمیدی؟

🌼🍃امام گفت به الله قسم ڪه من امروز درخواب دیدم ڪه همه اهل مسجد ڪه نماز صبح را با ما با جماعت میخوانند،در بهشت باهم هستیم.
.وےڪ زن هم همراه ما بود...
من درباره اش پرسیدم...به من گفته شد این فلان زن همسر فلانے هست...!

🌼🍃مرد خوشحال وبا شور وشوق فراوان به خانه اش رفت تا این مژده و خبر خوش  رابه همسر مومنه ودلسوزش برساند..
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼🍃وقتی به خانه رسید همسرعزیزش را درحالے یافت ڪه درحال سجده است...
و روح پاڪش به آسمانها عروج ڪرده است...
سوال شرعی

شماره فتوا 67/649/1649

عنوان : 🌼 وضو گرفتن با کرم ضدآفتاب 🌼

💠سوال: بفرمائید: اگر از کرم ضد آفتاب استفاده بکنیم و وضو بگیریم ایا وضو صحیح است یا خیر؟

🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺

الجواب باسم ملهم الصواب

📝 اگر کرم ضدآفتاب مانع رسیدن آب به پوست نمی شود، پس وضو صحیح است، اگر مانع رسیدن آب به پوست است پس وضو صحیح نمی شود.
نکته: در جهت صحیح شدن وضو رسیدن آب به پوست شرط است.
پیشنهاد: چون کرم ضد آفتاب چربی خاصی دارد و با درصدهای متفاوتی است سعی شود قبل از استفاده وضو گرفته شود تا مشکلی برای وضو بعد از استفاده از آن ایجاد نشود.
🌸منبع🌸

1⃣ فتاوای بایگانی شده عین العلوم گشت ، کتاب الطهارت، باب
🌹کمیته تخصصی دار الافتا والقضای عین العلوم گشت سراوان🌹حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سوال شرعی

شماره فتوا 67/650/1650

عنوان : 🌼 استفاده موقت از آ یو دی 🌼

💠سوال: بفرمائید: برای جلوگیری از بچه دار شدن دستگاه آ یو دی در اندام زن گذاشته می شود، از نظر شرع حکم استفاده از این دستگاه چیست؟
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺

الجواب باسم ملهم الصواب

📝 به طور موقت می توان از دستگاه آ یو دی ، در جهت جلوگیری از بارداری استفاده کرد.
🌸منبع🌸

1⃣ فتاوای بایگانی شده عین العلوم گشت ، الحظر و الاباحه
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹کمیته تخصصی دار الافتا والقضای عین العلوم گشت سراوان🌹
#پندانه
قایق‌های خالی

وقتی جوان بودم، قایق‌سواری را خیلی دوست داشتم. یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایق‌سواری می‌کردم و ساعت‌های زیادی را آنجا به تنهایی می‌گذراندم. در یک شب زیبا و آرام، بدون آنکه به چیز خاصی فکر کنم، درون قایق نشستم و چشم‌هایم را بستم. در همین زمان، قایق دیگری به قایق من برخورد کرد.

عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایقم، آرامش مرا به‌هم زده بود دعوا کنم؛ ولی دیدم قایق خالی است! کسی در آن قایق نبود که با او دعوا کنم و عصبانیتم را به او نشان دهم. حالا چطور می‌توانستم خشمم را تخلیه کنم؟ هیچ کاری نمی‌شد کرد!

دوباره نشستم و چشم‌هایم را بستم. در سکوت شب کمی فکر کردم. قایق خالی برای من درسی شد. از آن‌موقع اگر کسی باعث عصبانیت من شود، پیش خود می‌گویم: «این قایق هم خالی است!»حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
...
🌹🌹 داستانی بسیار زیبا🌹🌹

در داروخانه، ﻓﺮﺩﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ با زبان ساده ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟

ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺁﻣﯿﺰ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ؟ ﺑﻠﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ .
ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺗﯿﺮ ﺁﻫﻦ ﻭ ﺁﺟﺮ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ
ﯾﺎ ﺧﺎﺭﺟﯽ؟
ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﮔﺮﻭﻧﻪ ﻫﺎ ....

ﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺩﻭﺧﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :

ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ ، ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﻧﺎﺯ ﮐﻨﻢ ....
ﺍﮔﻪ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﺑﻬﺘﺮﻩ، ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﺪﻩ ..
ﻣﺘﺼﺪﯼ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ، ﻟﺒﺨﻨﺪ ،ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺵ ﯾﺦ ﺯﺩ ..
ﭼــﻪ ﺣﻘﯿــﺮﻭﻛﻮﭼﮏ ﺍﺳــﺖ ﺁﻥ ﮐﺴــﯽ ﻛــﻪ ﺑــﻪ ﺧﻮﺩ  ﻣﻐــﺮﻭﺭ ﺍﺳﺖ !

ﭼــﺮﺍ ﻛـــﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧــﺪ ﺑﻌــﺪ ﺍﺯ ﺑــﺎﺯﯼ ﺷﻄﺮﻧــﺞ ، ﺷــــﺎﻩ ﻭ ﺳـﺮﺑــﺎﺯ ، ﻫـﻤــﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺟﻌﺒــﻪ ﻗــــﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧـــﺪ.
جايگاه  شاه و گدا ،
دارا و ندار ، قبراست...
"انسانیت" هست كه به یادگار می ماند..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#خیلی_قشنگه 👌


#دزدی_همیشه از یک دهكده دزدی میکرد، ﺭﻭﺯﯼ #ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ اورا دنبال کردند بعداً دیده شد رد پای او خیلی ﺷﺒﻴﻪ کفش ﻫﺎﯼ قاضی ﺑﻮﺩ
ﯾﮑﯽ گفت: ﺩﺯﺩ کفش ﻫﺎﯼ قاضی ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ است.
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: کفش ﻫﺎیش ﺷﺒﯿﻪ کفش قاضی ﺑﻮﺩﻩ است
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ #ﺗﻮﺟﯿﻪ می کرد.
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮ ﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ های ﻣﺮﺩﻡ ! ﺩﺯﺩ ﺧﻮﺩ همین قاضی‌ست
ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩﻥ ﻭ به قاضی ﮔﻔﺘﻨﺪ : قاضی صاحب ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ و ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ
ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ قاضی ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ #ﻋﺎﻗﻞ این دهکده همان مرد دیوانه است

ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ دیوانه ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ
قاضی گفت: ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ #ﮐﺸﺘﻪ_ﺍﺳﺖ، قاضی ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، فرسنگ ها ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺷﺖ
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ آن دیوانه می ترسیدند.
ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ دهکده، ﺩﺍنایی ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ بود
ﻭﻟﯽ #ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ_ﺍﻧﻌﺎﻡ_ﺩﺍﺷﺖ ! ..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نامحرم #عطسه
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
السلام و علیکم

بفرمایید:آیا جواب دادن صبر زن غریبه و نامحرم جایز است؟





💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ‎

جواب عطسه نامحرم دادن جایز نیست و اگر نامحرمی عطسه کرد و الحمدلله گفت فرد دیگر در دل خود یرحمک الله بگوید. این حکم زمانی است که نامحرم جوان باشد و خوف فتنه در این حالت زیاد است.

اما اگر نامحرم زن پیری بود اشکالی ندارد میتواند جواب بدهد.



📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
صورتِ مسئولہ میں نامحرم جوان عورتوں کو سلام نہیں کرنا چاہیے، اور اگر نامحرم عورت خود سلام کرے تو دل ہی دل میں جواب دے دے، زبان سے جواب نہ دے۔ اور اگر بوڑھی عورت ہو تو زبان سے بھی جواب دے سکتے ہیں۔ نیز یہی حکم چھینک کے جواب کا بھی ہے کہ اگر نامحرم عورت کو چھینک آئے اور وہ الحمد للہ کہے تو اس کا جواب بھی دل ہی دل میں دے دے ۔

فتاویٰ شامی میں ہے:

"رد السلام واجب إلا ... شابة یخشیٰ بها افتتان". (الشامیة:۱۸۱۶ ۔ ط: سعید کراچی )

باقی نامحرم اجنبیہ عورت سے بوقتِ ضرورت ، بقدرِ ضرورت بات کرنے کی اجازت ہے۔ فقط واللہ اعلم

فتوی نمبر : 143101200338

دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱ /ربیع الثانی/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
برای هدایت جوانان، چند دعای موثر و اقداماتی که می‌توانید انجام دهید، به شرح زیر پیشنهاد می‌کنم:

### دعاها:
1. دعای هدایت:
"اللهم اهدِنا واهدِ شبابنا وسدد خطاهم وارزقهم اتباع الحق وجنبهم الباطل"
ترجمه: خدایا، ما و جوانان ما را هدایت کن، گام‌هایشان را استوار گردان، و به آنها توفیق پیروی از حق عطا کن و از باطل دورشان فرما.

2. دعای فتح القلوب:
"اللهم افتح قلوبنا بنور معرفتك، واملأها بحبك وطاعتك"
ترجمه: خدایا، قلب‌های ما را به نور معرفت خود باز کن و آنها را با محبت و اطاعت خود پر کن.

3. دعای هدایت عمومی:
"اللهم ارزق شبابنا الهداية والثبات على دينك"
ترجمه: خدایا، به جوانان ما هدایت و استواری بر دینت عطا کن.

### اقداماتی برای هدایت جوانان:
1. آموزش و گفتگو: برگزاری جلسات آموزشی و مشاوره‌ای برای جوانان با محوریت مسائل اعتقادی، اخلاقی و سبک زندگی اسلامی، به نحوی که سوالات و دغدغه‌های آنها را با صبر و محبت پاسخ دهید.

2. الگوی عملی باشید: رفتار و عمل شما باید به‌گونه‌ای باشد که به عنوان یک الگوی مثبت برای جوانان شناخته شوید. آنها بیشتر از کلمات، به رفتار شما توجه می‌کنند.

3. تشویق به شرکت در مراسم مذهبی: جوانان را به شرکت در نمازهای جماعت، مراسم دینی، و جلسات علمی و معنوی تشویق کنید تا از برکات جمع و مجالس معنوی بهره‌مند شوند.

4. محیط مناسب و دوستانه: ایجاد یک فضای دوستانه و سالم که جوانان در آن احساس آرامش کنند و بتوانند با راحتی سوالات و مشکلاتشان را مطرح کنند.

5. تشویق به انجام کارهای خیر: جوانان را به فعالیت‌های خیریه، کمک به دیگران و مشارکت در پروژه‌های اجتماعی دعوت کنید تا از این طریق به آنها حس مسئولیت و خودسازی منتقل شود.

امیدوارم این دعاها و راهکارها برای شما مفید باشد و جوانان جامعه ما به سوی هدایت و تقوا حرکت کنن
د.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان
#اسیر_سرنوشت
نویسنده:تمنا پندار
#قسمت_13


بعد از اندکی تعلل از آغوشش بیرون می آیم اما دست هایش را رها نمیکنم لبخند میزنم

+گفت دوست دارد همینجا بمانم و اینکه شما هم قبول دارید !
٭راست است مادرم از تو خوشش آمده و من هم دوست داشتم همیش خواهری داشته باشم که پدر جان دیشب برایم آورد ،
با خنده نگاهم میکند
+اما گفته باشم از خواهر تنبل خوشم نمی آید
٭من هم تنبل نیستم
با خوشحالی در جایم قرار میگیرم خوابم نمی برد فردا قرار است فصل جدید زنده گی ام آغاز شود فصلی که خانوادهِ جدیدی به همراه دارد
این یعنی دوباره تولد شدن من شاید خداوند دوست دارد کمبود های من را در این خانواده پوره کند
نمیدانم چه خواهد شد چه سرنوشتی دوباره منتظرم خواهد بود اما داشتن خانوادهِ به این خوبی می آرزد به هرچی ،
با صدای الله اکبر چشم باز میکنم میخواهم دوباره بخوابم اما تنبلی را جایز نمیدانم میروم وضو میگیرم جای نماز را هموار میکنم و نیت میکنم نمازم را میخوانم و با خدایم درد دل میکنم آشک میریزم و از خدایم طلب بخشش میکنم میدانم کارم لایق بخشش نیست اما بزرگی او آنقدر زیاد است که از سر تقصر من بگذرد ،
وقتی نمازم خلاص میشود به روی حویلی میروم تا حال فرصت نشده بود درست ببینم،
دقیق به اطرافم نگاه میکم سرسبز است اگرچه مانند حویلی ما بزرگ نیست اما زیباست از ساختمانش خوشم می آید یک طرفش اتاق ها قرار دارد و دورتر از اتاق ها آشپزخانه بعد از دید زدن دنبال مقصدم میگردم باید کارم را شروع کنم بعد از جستجوی زیاد پیدایش میکنم لبخندی میزنم جارو کردن را دوست دارم در خانه هم جارو وظیفه من بود ،
کارم که تمام شود داخل آشپزخانه شوم خواستم چای بگذارم که خاله گلثوم داخل آشزخانه شود با دیدنم تعجب کرد،
×رها جان اینجا چه میکنی چیزی کار داری مادر ؟
لبخندی از سر اطمینان میزنم
+نخیر خاله جان میخواستم چای بگذارم نمیدانم شما در چه چای میگذارین
×وی دخترم ما هستیم تو چرا کار میکنی
+هم دخترم میگوین هم احساس بیگانه بودن میدهین اگر قرار است اینجا بمانم پس یعنی اینجا خانهِ خودم است و دوست دارم در خانهِ خودم کار کنم
×خدا نکنه اما شرم است دو روز میشود آمدی وقت میخواهی کار کنی
+دیگر حرفی نباشد
با حرفم مانع هرگونه مخالفتش میشوم با کمک هم دیگر چای صبح را درست میکنیم در روی حویلی جای می اندازیم و دسترخوان را همانجا هموار میکنیم هوا اگرچه گرم است اما میشود تحمل کرد، شیرین با ناراحتی نزدیکم میشود
+رها حرفم را جدی گرفتی
با تعجب نگاهش میکنم
٭کدام حرف؟
+دیشب که گفتم 
+دیوانه دیشب مزاق کردم
٭میدانم اما من دیگر عضو این خانواده شدیم یعنی من هم دختر این خانواده حساب میشوم پس من و تو ندارد بعد ازین در کار های خانه با تو و خاله گلثوم  کمک میکنم
+اما توکه مهمان گفته میشی
٭یعنی تو قبول نداری اینجا بمانم ؟
٭نه بخدا دوست دارم اما دو روز نمیشود که آمدی
+چه فرقی میکند بلاخره ماندنی که شدم
با سکوت صبحانهِ مان را میخوریم کاکا رحمان زودتر تمام میکند و با عجله بلند میشود
=گلثوم جان به شب چه کار داری ؟
+همه چیز است وقتی آمدی فقط با خود کمی رومی بیاور !
کاکا رحمان به چشمی میگوید و میرود خاله گلثوم به طرف شیرین نگاه میکند ومیگوید
+خیلی وقت است از خاله ات احوال ندارم نمیدانم خوب شده یا نه ؟
شیرین سرش را بلند نکرده جواب میدهد !

×آمشب از ریحان پرسیدم گفت بهتر هست اما کاملا خوب نشده
+آمروز دلم است بروم دیدنش
×خوب است بروین خیلی وقت است نرفتین دیدنش
+نباشیم کسی نیاید دخترم
شیرین این بار سرش را بلند میکند و با اطمینان میگوید تشویش نکنید من و رها هستیم با لبخند نگاهم میکند لبخندی میزنم اگرچه نمیدانم موضوع چیست اما همینکه شیرین همراهش میدانیم خوشحالم میکند ،
بعد از رفتن خاله گلثوم کار هایمان را خلاص میکنیم هردو میرویم خانه شیرین فلمی میگذارد هردو مصروف دیدن فلم هستیم که دروازه تک تک میشود
شیرین با تعجب نگاهم میکند
×خدا خیر کند کی باشد این وقت روز ؟
+نمیدانم برو ببین یکبار ....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/07 02:15:52
Back to Top
HTML Embed Code: