🔻آدم دروغگو
عبدالله بن مقفع میگوید:
«آدم دروغگو هیچگاه نمیتواند دوستی راستین باشد، زیرا دروغهایی که بر زبان او جاری میشود، بازتاب و اضافات دروغهای درونی و قلبی اوست، و بهخاطر صداقت است که دوست را صدیق نامیدهاند».
✍این سخن، سخن سنجیدهای است. زیرا دوستی آدم دروغگو و برخورد و رفتار او به هیچوجه صادقانه نیست و به آن نمیتوان اطمینان کرد، بر همین اساس آدم دروغگو نمیتواند کارمند و کارگر و عالم و خدمتگزاری صادق باشد. حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در همین ارتباط است که علمای اخلاق و روانشناسان و جامعهشناسان هیچ اخلاق و فضیلتی را به اندازهی صداقت خوب و پسندیده و هیچ رذیلتی را به اندازه دروغ برای افراد و جامعه خطرناک و زیانبار نمیشمارند.
عبدالله بن مقفع میگوید:
«آدم دروغگو هیچگاه نمیتواند دوستی راستین باشد، زیرا دروغهایی که بر زبان او جاری میشود، بازتاب و اضافات دروغهای درونی و قلبی اوست، و بهخاطر صداقت است که دوست را صدیق نامیدهاند».
✍این سخن، سخن سنجیدهای است. زیرا دوستی آدم دروغگو و برخورد و رفتار او به هیچوجه صادقانه نیست و به آن نمیتوان اطمینان کرد، بر همین اساس آدم دروغگو نمیتواند کارمند و کارگر و عالم و خدمتگزاری صادق باشد. حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در همین ارتباط است که علمای اخلاق و روانشناسان و جامعهشناسان هیچ اخلاق و فضیلتی را به اندازهی صداقت خوب و پسندیده و هیچ رذیلتی را به اندازه دروغ برای افراد و جامعه خطرناک و زیانبار نمیشمارند.
#شهر_عشق
نویسنده فری
قسمت بیست و یکم
با خانم فروزان داخل دفتر شدم و چند تن از دختران و چند تن از پسران مشغول کار بودند.
خانم فروزان با یک سرفه همۀ آنها به توجه خود جلب کرد.
همۀ آنها متوجه خانم فروزان گردیدند و از دیدن من متعجب شدند.
خانم فروزان: دوستا، این »عایشه« است، و بعد از این همرای ما یکجا کار میکند، همکار
جدید تان.
من: سالم به همه.
همۀ آنها با تکان سر با من احوال پرسی کردند.
خانم فروزان با دست اشاره به طرف دختران کرد و گفت: آرزو، صفا، زهره، مریم، شبنم،
فیروزه، شفیقه، سمیرا، زحل، بنفشه، ثنا، یلدا، خدیجه، زرمینه، سمیه، حسینه، بهاره،
زرلشت، مژده و مدینه همکارانت هستند.
و بعد رو به پسران کرد و گفت:
و همچنان: احمد، میالد، عبدالله، سیاوش، جاوید، مصطفی، مسیح، انور، شهاب، قیس،
جالل، وهاب، زبیر، حسیب، بهزاد، ولی، طاها، امیر، مراد، و هارون .
و اینها نیز با خودت یکجا کار میکنند.
آنها هم با دست به سینه احوال پرسی کردند.
من هم که در مقابل آنها قرار گرفته بودم و مرکز دید همۀ شان شده بودم کمی استرس داشتم
و سعی میکردم که استرسم نمایان نگردد و خود را عادی نشان بدهم.
خانم فروزان: عایشه جان بیا تا جای کار ات را برایت نشان بدهم.
من با آرامش: درست است خانم جان.
خانم فروزان به چوکی که در کنار کلکین بود اشاره کرد و گفت:
پس از این، این چوکی تو است و هرکسی که اینجا برای اخذ کمک میایند خودت راجستر
مینمایی و آنها بعداً کمک را تسلیم میشوند.
حواست باشه که یک نفر دو بار شامل لست نگردد که بعداً از آنها دیدن میشود.
با اعتماد به نفسی که داشتم گفتم: شما تشویش نکنید خانم، من هر قدر توان داشته باشم سعی
میکنم تا هیچ اشتباهی از دستم سرنزند که باعث ناراحتی تان گردد.
خانم فروزان: من یقین دارم که خودت میتوانی از پس این کار برآیی.
من: تشکر خانم جان.
خانم فروزان: خواهش میکنم عزیزم، من میروم تا کار دیگران را نظارت کنم.
من: بروید خانم، فعالً خدانگهدار.
بسم الله گفته و به کار آغاز کردم.
پس از چند دقیقه یک نفر آمد بخاطر راجستر، و او را راجستر کردم.
#شهر_عشق
نویسنده فری
قسمت بیست و دوم
»الیاس و بکتاش«.......
به شفاخانه رسیدیم و با شخصی که درعقب میز معلومات نشسته بود احوال پرسی کردیم.
و برای او جریان تماس صبح را تعریف کردیم.
کارمند پس از چند لحظه خود را برای ما معرفی کرد؛
از حرف های آن فهمیده شد که اسمش جمیل بود و ما را بخاطر رهنمایی بیشتر به اتاق
رئیس شفاخانه دعوت کرد.
پس از تک تک بر دروازه رئیس، جمیل از وی اجازه ورود به اتاقش را گرفت و رئیس هم
با بسیار مهربانی ما را به سوی خودش دعوت کرد و بعد از چند لحظه جمیل هر دوی ما را
به سر طبیب شفاخانه معرفی کرد.
سرطبیب هم که خیلی خوشکالم به نظر میرسید به فرموده خودش برگه مشخصات ما را
مطالعه کرده بود و از ما درخواست بار دوم معرفی را کرد تا بیشتر با ما آشنا شود.
با بسیار عشق و عالقه خود را معرفی کردیم و او هم، از جمیل خواست تا تمام بخش های
شفاخانه را برای ما معرفی کند و بعد از آن ما را به دواخانه رهنمایی کند تا روز های اول
کار مان را از آنجا آغاز نماییم.
»هدیه«........
پس از احوال پرسی خوش انگیز با نجوا و صدف، آنها دلیل خوشحالیم را چیزهای عجیبی
تعبیر میکردند که گویا تازه به دنیای عاشقی پیوستم و یا هم وابسته کسی شدم که آنها خبر
ندارند و امثال اینها........
پس از چند لحظه آزار از سوی آنها، دلیل خوشحالیم را اجازۀ امروز از سوی مادرم بیان
کردم و آنها هم با خجالتی که از روی شیطانی و شوخی بود معذرت خواهی کرده و مرا
در آغوش گرفتند و پس از آن با شنیدن چنین خبر بسیار خوشحال به نظر میرسیدند و به
آنها هشدار دوباره رفتن به خانه قبل از آذان شام را دادم و آنها هم تایید کردند.
پس از ختم درس همۀ ما در باره رفتن به جاهای مختلف مشاجره کردیم .
نجوا میخواست که اول پارک برویم و صدف میخواست که اول غذا خوردن برویم.
بعد از چند لحظه جر و بحث، توافق ما اول به غذا خوردن رسید چون همۀ ما بسیار گرسنه
بودیم.
صدف با بسیار خوشحالی برای ما بیان میکرد که اولین بار است که همرای دوستان خود
بیرون به غذا خوردن میرود و هدیه هم که خوشحالتر از صدف به نظر میرسید با بسیار
اشتیاق و شوق قصه از رفتن با دوستان خارج از محوطه دانشگاه و لذت آن میکرد.
من هم که به جز از کفتریای دانشگاه جایی دیگری نرفته بودم حس بسیار خوبی داشتم وفقط
به کار های روزام که در حال اجرا بود تمرکز میکردم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فری
قسمت بیست و یکم
با خانم فروزان داخل دفتر شدم و چند تن از دختران و چند تن از پسران مشغول کار بودند.
خانم فروزان با یک سرفه همۀ آنها به توجه خود جلب کرد.
همۀ آنها متوجه خانم فروزان گردیدند و از دیدن من متعجب شدند.
خانم فروزان: دوستا، این »عایشه« است، و بعد از این همرای ما یکجا کار میکند، همکار
جدید تان.
من: سالم به همه.
همۀ آنها با تکان سر با من احوال پرسی کردند.
خانم فروزان با دست اشاره به طرف دختران کرد و گفت: آرزو، صفا، زهره، مریم، شبنم،
فیروزه، شفیقه، سمیرا، زحل، بنفشه، ثنا، یلدا، خدیجه، زرمینه، سمیه، حسینه، بهاره،
زرلشت، مژده و مدینه همکارانت هستند.
و بعد رو به پسران کرد و گفت:
و همچنان: احمد، میالد، عبدالله، سیاوش، جاوید، مصطفی، مسیح، انور، شهاب، قیس،
جالل، وهاب، زبیر، حسیب، بهزاد، ولی، طاها، امیر، مراد، و هارون .
و اینها نیز با خودت یکجا کار میکنند.
آنها هم با دست به سینه احوال پرسی کردند.
من هم که در مقابل آنها قرار گرفته بودم و مرکز دید همۀ شان شده بودم کمی استرس داشتم
و سعی میکردم که استرسم نمایان نگردد و خود را عادی نشان بدهم.
خانم فروزان: عایشه جان بیا تا جای کار ات را برایت نشان بدهم.
من با آرامش: درست است خانم جان.
خانم فروزان به چوکی که در کنار کلکین بود اشاره کرد و گفت:
پس از این، این چوکی تو است و هرکسی که اینجا برای اخذ کمک میایند خودت راجستر
مینمایی و آنها بعداً کمک را تسلیم میشوند.
حواست باشه که یک نفر دو بار شامل لست نگردد که بعداً از آنها دیدن میشود.
با اعتماد به نفسی که داشتم گفتم: شما تشویش نکنید خانم، من هر قدر توان داشته باشم سعی
میکنم تا هیچ اشتباهی از دستم سرنزند که باعث ناراحتی تان گردد.
خانم فروزان: من یقین دارم که خودت میتوانی از پس این کار برآیی.
من: تشکر خانم جان.
خانم فروزان: خواهش میکنم عزیزم، من میروم تا کار دیگران را نظارت کنم.
من: بروید خانم، فعالً خدانگهدار.
بسم الله گفته و به کار آغاز کردم.
پس از چند دقیقه یک نفر آمد بخاطر راجستر، و او را راجستر کردم.
#شهر_عشق
نویسنده فری
قسمت بیست و دوم
»الیاس و بکتاش«.......
به شفاخانه رسیدیم و با شخصی که درعقب میز معلومات نشسته بود احوال پرسی کردیم.
و برای او جریان تماس صبح را تعریف کردیم.
کارمند پس از چند لحظه خود را برای ما معرفی کرد؛
از حرف های آن فهمیده شد که اسمش جمیل بود و ما را بخاطر رهنمایی بیشتر به اتاق
رئیس شفاخانه دعوت کرد.
پس از تک تک بر دروازه رئیس، جمیل از وی اجازه ورود به اتاقش را گرفت و رئیس هم
با بسیار مهربانی ما را به سوی خودش دعوت کرد و بعد از چند لحظه جمیل هر دوی ما را
به سر طبیب شفاخانه معرفی کرد.
سرطبیب هم که خیلی خوشکالم به نظر میرسید به فرموده خودش برگه مشخصات ما را
مطالعه کرده بود و از ما درخواست بار دوم معرفی را کرد تا بیشتر با ما آشنا شود.
با بسیار عشق و عالقه خود را معرفی کردیم و او هم، از جمیل خواست تا تمام بخش های
شفاخانه را برای ما معرفی کند و بعد از آن ما را به دواخانه رهنمایی کند تا روز های اول
کار مان را از آنجا آغاز نماییم.
»هدیه«........
پس از احوال پرسی خوش انگیز با نجوا و صدف، آنها دلیل خوشحالیم را چیزهای عجیبی
تعبیر میکردند که گویا تازه به دنیای عاشقی پیوستم و یا هم وابسته کسی شدم که آنها خبر
ندارند و امثال اینها........
پس از چند لحظه آزار از سوی آنها، دلیل خوشحالیم را اجازۀ امروز از سوی مادرم بیان
کردم و آنها هم با خجالتی که از روی شیطانی و شوخی بود معذرت خواهی کرده و مرا
در آغوش گرفتند و پس از آن با شنیدن چنین خبر بسیار خوشحال به نظر میرسیدند و به
آنها هشدار دوباره رفتن به خانه قبل از آذان شام را دادم و آنها هم تایید کردند.
پس از ختم درس همۀ ما در باره رفتن به جاهای مختلف مشاجره کردیم .
نجوا میخواست که اول پارک برویم و صدف میخواست که اول غذا خوردن برویم.
بعد از چند لحظه جر و بحث، توافق ما اول به غذا خوردن رسید چون همۀ ما بسیار گرسنه
بودیم.
صدف با بسیار خوشحالی برای ما بیان میکرد که اولین بار است که همرای دوستان خود
بیرون به غذا خوردن میرود و هدیه هم که خوشحالتر از صدف به نظر میرسید با بسیار
اشتیاق و شوق قصه از رفتن با دوستان خارج از محوطه دانشگاه و لذت آن میکرد.
من هم که به جز از کفتریای دانشگاه جایی دیگری نرفته بودم حس بسیار خوبی داشتم وفقط
به کار های روزام که در حال اجرا بود تمرکز میکردم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهر_عشق
نویسنده فری
قسمت بیست و سوم
الیاس «..........
با بکتاش مصروف قصۀ خانه بودم و بکتاش هم همه حرفایم را تایید میکرد.
واقعا بکتاش نسبت به من بسیار بچه آرام بود، هرچند دوگانی بودیم و بعضی عادت های ما یکسان بود ولی بکتاش نسبتا بسیار آرام و با درک بود.
بعضی اوقات اگر کاری انجام میدادم که مورد قبولش قرار نمی گرفت با بسیار لحن آرام و
عاطفی برایم میفهماند که چه بهتر است.
ولی من زود رنج بودم و نمی توانستم که آنقدر بردباری که در وجود بکتاش است در وجود
خود پیدا کنم.
در جریان صحبت های مان آوازی به گوش هر دوی مان رسید که باعث شد که قصۀ ما را
خاتمه بدهیم.
به عقب نگاه کردیم که سر طبیب به سوی ما میاید و با لحن شیرین خود، سر صحبت را با
ما باز کرد.
و همچنان در بارۀ اولین روز کاری مان حرف زد ما هم احترامی که به سن و سال شان
داشتیم با بسیار شور و شوق به سواالت شان پاسخ میدادیم.
و بعد از پرسیدن اینکه روز تان چطور گذشت؟
خسته نشدین؟
از کارتان راضی هستین؟
فراموش کردم که خود را برایتان معرفی کنم.
خود را معرفی کرد و گفت قبالً
بعد از چند لحظه رد و بدل کالم های مان، فهمیده شد که اسم شان »عثمان« است و مدت
هژده سال میشود که در اینجا کار میکند.
اول به حیث دستیار یک جراح، بعد جراح و حاال هم سر طبیب.
بکتاش هم آرزوی که به دل داشت را به زبان آورد و با امید خاصی به آقا عثمان گفت: من
هم آرزو دارم که یک روز به حیث جراح عمومی کار نمایم.
آقا عثمان هم با اطمینان کامل برایش اشاره کرد که انشأالله آیندۀ خوبی در پیش رو داری و
به آرزویت میرسی.
»عایشه« .........
خانم فروزان در طول روز چند بار برایم سر زد و گفت:
چطور میگذره؟
خسته نشدی؟
مشتاقانه به حرف های شان گوش میدادم و جواب سواالت شان را با لبخند میدادم.
پس از ساعت ها روز به اتمام رسید و آفتاب در پشت کوه در حال غروب بود و از دید من
آسمان رنگ سرخ و زرد را گرفته بود.
نگاه به طرف آسمان در حال غروب آفتاب عادت همیشگی ام بود و با پایان روز، تمام
اتفاقات روز ام را در یک دفترچه مینوشتم و با خود میسنجیدم که کدام کارم مورد نظرم
قرار گرفته و کدام یک نه؟
با فشار دست خانم فروزان به شانه ام افکارم دوباره به حالت اولی اش قرار گرفت و از جا
بلند پریدم.
خانم فروزان سویم نگاه کرد و گفت: ببخشی که ترساندمت.
من: خواهش میکنم خانم جان.
خانم فروزان به محوطه بیرون بنیاد اشاره کرد و گفت: موتر در بیرون است و شفیق ترا به
خانه میرساند.
با تعجب پرسیدم: شفیق کی است؟
#شهر_عشق
نویسنده فری
قسمت بیست و چهارم
خانم فروزان: شفیق، رانندۀ جدیدت، که ترا بعد ازین به خانه میرساند.
من: نخیر، این خوبی بزرگ تان را قبول کرده نمی توانم.
خانم فروزان با پیشانی خط افتاده: چیزی را که گفتم باید قبول نمایی.
با اعتراض بیشتر نخواستم که امر خانم فروزان را بجا بیارم و خوبی بزرگش را در حقم
حساب کنم.
ولی خانم فروزان نسبت به من جدی تر بود و حرفم را قبول نکرد و با اینکه اعتراض کردم
بیشتر ناراحت شد و ازم خواست تا این مسئله را به کلی فراموش کنم.
خانم فروزان پس از چند ثانیه مکث نگاهم را به نگاهش پیوند داد و گفت: تو مثل دخترم
هستی و من هم مثل مادرت.
باالی یک مادر اوالد های شان حق بسیار زیادی دارند.
میدانی که من هم خودم مادر دو فرزند هستم. »عمر و عطیه«
عطیه هم مانند خودت زیبا و با هوش است.
عطیه را خیلی دوست دارم و تو هم برایم مثل عطیه هستی.
از این حرفش به وجد آمده بودم، گفتم: شما هم مانند مادرم هستین و من بسیار خوشحال
هستم که با شما یکجا کار میکنم.
بعد از چند لحظه قربان صدقه همدیگر، از خانم فروزان اجازه گرفتم و هوا کم کم در حال
تاریک شدن بود.
خانم فروزان هم با بسیار اشتیاق مرا صاحب اجازه خواند و هم از دفتر بیرون شدم.
و اشاره به موتر که در بیرون منتظر بود کرد.
از دفتر خارج شدم و به سمت راستم نگاه کردم که یک پسر با قد و هیکلی بلندی به سویم
اشاره کرد و مرا نزد خود میخواند.
دقیقاً همان شخصی بود که خانم فروزان تمام مشخصات سر و صورتش را برایم داده بود و
در کل رانندۀ که من را به خانه میرساند.
نزدیکش رفتم و با چند کالم سالم و احوال پرسی خود را آغاز کردم و بعد ختم.
خود را برایم معرفی کرد و اسمش به فرمودۀ خانم فروزان، شفیق بود از طرز گفتارش
بسیار شخص با ادب و با شخصیت معلوم میشد و بعد از چند لحظه رد و بدل کالم ازم
خواست که داخل موتر شوم و مرا به خانه برساند.
خجالتی که در صورتم به وضوح دیده میشد گفتم: با معذرت که شما را هم به زحمت ساختم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فری
قسمت بیست و سوم
الیاس «..........
با بکتاش مصروف قصۀ خانه بودم و بکتاش هم همه حرفایم را تایید میکرد.
واقعا بکتاش نسبت به من بسیار بچه آرام بود، هرچند دوگانی بودیم و بعضی عادت های ما یکسان بود ولی بکتاش نسبتا بسیار آرام و با درک بود.
بعضی اوقات اگر کاری انجام میدادم که مورد قبولش قرار نمی گرفت با بسیار لحن آرام و
عاطفی برایم میفهماند که چه بهتر است.
ولی من زود رنج بودم و نمی توانستم که آنقدر بردباری که در وجود بکتاش است در وجود
خود پیدا کنم.
در جریان صحبت های مان آوازی به گوش هر دوی مان رسید که باعث شد که قصۀ ما را
خاتمه بدهیم.
به عقب نگاه کردیم که سر طبیب به سوی ما میاید و با لحن شیرین خود، سر صحبت را با
ما باز کرد.
و همچنان در بارۀ اولین روز کاری مان حرف زد ما هم احترامی که به سن و سال شان
داشتیم با بسیار شور و شوق به سواالت شان پاسخ میدادیم.
و بعد از پرسیدن اینکه روز تان چطور گذشت؟
خسته نشدین؟
از کارتان راضی هستین؟
فراموش کردم که خود را برایتان معرفی کنم.
خود را معرفی کرد و گفت قبالً
بعد از چند لحظه رد و بدل کالم های مان، فهمیده شد که اسم شان »عثمان« است و مدت
هژده سال میشود که در اینجا کار میکند.
اول به حیث دستیار یک جراح، بعد جراح و حاال هم سر طبیب.
بکتاش هم آرزوی که به دل داشت را به زبان آورد و با امید خاصی به آقا عثمان گفت: من
هم آرزو دارم که یک روز به حیث جراح عمومی کار نمایم.
آقا عثمان هم با اطمینان کامل برایش اشاره کرد که انشأالله آیندۀ خوبی در پیش رو داری و
به آرزویت میرسی.
»عایشه« .........
خانم فروزان در طول روز چند بار برایم سر زد و گفت:
چطور میگذره؟
خسته نشدی؟
مشتاقانه به حرف های شان گوش میدادم و جواب سواالت شان را با لبخند میدادم.
پس از ساعت ها روز به اتمام رسید و آفتاب در پشت کوه در حال غروب بود و از دید من
آسمان رنگ سرخ و زرد را گرفته بود.
نگاه به طرف آسمان در حال غروب آفتاب عادت همیشگی ام بود و با پایان روز، تمام
اتفاقات روز ام را در یک دفترچه مینوشتم و با خود میسنجیدم که کدام کارم مورد نظرم
قرار گرفته و کدام یک نه؟
با فشار دست خانم فروزان به شانه ام افکارم دوباره به حالت اولی اش قرار گرفت و از جا
بلند پریدم.
خانم فروزان سویم نگاه کرد و گفت: ببخشی که ترساندمت.
من: خواهش میکنم خانم جان.
خانم فروزان به محوطه بیرون بنیاد اشاره کرد و گفت: موتر در بیرون است و شفیق ترا به
خانه میرساند.
با تعجب پرسیدم: شفیق کی است؟
#شهر_عشق
نویسنده فری
قسمت بیست و چهارم
خانم فروزان: شفیق، رانندۀ جدیدت، که ترا بعد ازین به خانه میرساند.
من: نخیر، این خوبی بزرگ تان را قبول کرده نمی توانم.
خانم فروزان با پیشانی خط افتاده: چیزی را که گفتم باید قبول نمایی.
با اعتراض بیشتر نخواستم که امر خانم فروزان را بجا بیارم و خوبی بزرگش را در حقم
حساب کنم.
ولی خانم فروزان نسبت به من جدی تر بود و حرفم را قبول نکرد و با اینکه اعتراض کردم
بیشتر ناراحت شد و ازم خواست تا این مسئله را به کلی فراموش کنم.
خانم فروزان پس از چند ثانیه مکث نگاهم را به نگاهش پیوند داد و گفت: تو مثل دخترم
هستی و من هم مثل مادرت.
باالی یک مادر اوالد های شان حق بسیار زیادی دارند.
میدانی که من هم خودم مادر دو فرزند هستم. »عمر و عطیه«
عطیه هم مانند خودت زیبا و با هوش است.
عطیه را خیلی دوست دارم و تو هم برایم مثل عطیه هستی.
از این حرفش به وجد آمده بودم، گفتم: شما هم مانند مادرم هستین و من بسیار خوشحال
هستم که با شما یکجا کار میکنم.
بعد از چند لحظه قربان صدقه همدیگر، از خانم فروزان اجازه گرفتم و هوا کم کم در حال
تاریک شدن بود.
خانم فروزان هم با بسیار اشتیاق مرا صاحب اجازه خواند و هم از دفتر بیرون شدم.
و اشاره به موتر که در بیرون منتظر بود کرد.
از دفتر خارج شدم و به سمت راستم نگاه کردم که یک پسر با قد و هیکلی بلندی به سویم
اشاره کرد و مرا نزد خود میخواند.
دقیقاً همان شخصی بود که خانم فروزان تمام مشخصات سر و صورتش را برایم داده بود و
در کل رانندۀ که من را به خانه میرساند.
نزدیکش رفتم و با چند کالم سالم و احوال پرسی خود را آغاز کردم و بعد ختم.
خود را برایم معرفی کرد و اسمش به فرمودۀ خانم فروزان، شفیق بود از طرز گفتارش
بسیار شخص با ادب و با شخصیت معلوم میشد و بعد از چند لحظه رد و بدل کالم ازم
خواست که داخل موتر شوم و مرا به خانه برساند.
خجالتی که در صورتم به وضوح دیده میشد گفتم: با معذرت که شما را هم به زحمت ساختم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ولی این اولین و آخرین بار است که همچین اتفاقی میفته.
سوار موتر شدم و بعد از چند لحظه، آقا شفیق سکوت را شکست و سواالت خود را پیا پی
آغاز کرد.
در نخست گفت که پس از این من راننده شما هستم و هر روز دقیقا ساعتی که شما میخواهید ً
از خانه بیرون شوید مرا در مقابل خود میبینید و خندید
با اعتراض جواب دادم: نخیر آقا شفیق، نمیخواهم که شما را به زحمت بسازم پس از این
خودم به تنهایی به دفتر میایم.
آقا شفیق از آیینه نگاهی به من کرد و گفت: اگر شما این کار را انجام دهید، صد در صد
باعث اخراج شدن من از دفتر میشوید.
با عجله حرفم را دوباره تصحیح کردم: خواهش میکنم آقا شفیق.
و بعد هم اینکه مسیر راه را نفهمیم و برای ما خسته کن نگذرد سواالت خود پرسید..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9.
سوار موتر شدم و بعد از چند لحظه، آقا شفیق سکوت را شکست و سواالت خود را پیا پی
آغاز کرد.
در نخست گفت که پس از این من راننده شما هستم و هر روز دقیقا ساعتی که شما میخواهید ً
از خانه بیرون شوید مرا در مقابل خود میبینید و خندید
با اعتراض جواب دادم: نخیر آقا شفیق، نمیخواهم که شما را به زحمت بسازم پس از این
خودم به تنهایی به دفتر میایم.
آقا شفیق از آیینه نگاهی به من کرد و گفت: اگر شما این کار را انجام دهید، صد در صد
باعث اخراج شدن من از دفتر میشوید.
با عجله حرفم را دوباره تصحیح کردم: خواهش میکنم آقا شفیق.
و بعد هم اینکه مسیر راه را نفهمیم و برای ما خسته کن نگذرد سواالت خود پرسید..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9.
#شهر_عشق
نویسنده فری
قسمت بیست و پنجم
از کجا هستید؟
تحصیل تان تا کجا است؟
در خانه چند نفر هستید؟
و همه سواالت را با جزئیات میپرسید.
با خود گفتم: این راننده است یا خواستگارم.
به تمام سواالتش پاسخ دقیق دادم و دو باره سرم را به دور بیرون چرخاندم.
باز هم پس از چند لحظه سکوت، آقا شفیق دوباره گفتگو را آغاز کرد.
شفیق: من هم فارغ التحصیل از رشته کمپیوتر ساینس هستم و تازه ازدواج کردم که از
ازدواجم چهار ماه میگذرد.
من: بسیار خوب، شما در فامیل چند نفر هستید.
شفیق: ما همچنان در فامیل هفت نفر هستیم.
پدرم، مادرم، خواهرم، برادرم، خانم برادرم، خانمم و خودم.
پدر و مادرم و خواهرم تازه به کشور برگشتند و در خارج از کشور زندگی میکردند و
برادرم فارغ التحصیل از رشته ژورنالیزم است.
برادرم پس از آنکه از دانشگاه فارغ شد عروسی کرد و با خانم خود یکجا به ترکیه سفر
نمودند بخاطر دروس ماستری.
و خواهرم در آلمان تازه از مکتب فارغ شده است.
من: شما چرا نرفتید آلمان، که همرای فامیل تان زندگی کنید؟
شفیق: من خیلی دوست داشتم که تمام تحصیلم را در آلمان به اتمام برسانم ولی زمانیکه
فامیلم آنجا رفتند من تازه شامل دانشگاه شدم و دلم نخواست که دانشگاه خود را اینجا رها
با یکی از همصنفانم بیشتر دوست شدم و تصمیم گرفتیم که با هم ازدواج
کرده بروم و بعداً
نماییم و خدا را شکر که به آرزوی ما هم رسیدیم.
عایشه: خوش شدم که شما اینقدر خوشبخت هستید.
به خانه رسیدم و با تشکری زیاد از موتر پایین شدم و با آقا شفیق خداحافظی کرده داخل
خانه شدم.
پدرم در مقابل تلویزیون نشسته بود و مصروف تماشای اخبار بود.
با شوق بیشتر با پدرم احوال پرسی کردم و او هم صورتم را بوسید و جویای احوالم شد من
هم با بسیار اشتیاق به تمام سواالت شان پاسخ داده و جویای احوال مادرم گردیدم.
پدرم هم مرا بسوی آشپزخانه فرستاد.
مادرم در آشپزخانه مصروف آماده کردن غذای شب بود با شنیدن سالم من از جا پرید و رو
به سوی من کرد.
با چند کالم صدقه و قربان من گرفت و مرا بوسید، بعد از چند لحظه از مادرم جدا شدم و
خواستم که خودم غذا را آماده کنم ولی مادرم اجازه نداد و گفت که تو تازه از کار برگشتی
و خیلی خسته هستی.
در حقیقت مادرم حرف دلم را میگفت، خیلی خسته بودم.
خوب دیگه مادر است از تک تک حاالت اوالد های شان با خبر است.
در بارۀ هدیه از مادرم پرسیدم و گفت که با دوستانش بیرون است.
بعد از چند لحظه نشستن با من مادرم به صالون رفت و مرا هم گفت که متوجه غذا باشم.
دروازه تک تک شد و از جایم بلند شدم تا برم ببینم که کی است؟
از جای کلید دروازه مشاهده کردم که هدیه پشت دروازه است.
#شهر_عشق
نویسنده فری
قسمت بیست و ششم
با چند لحظه سکوت پرسیدم: کی است؟
هدیه: خواهر جان هدیه هستم.
دروازه را باز کردم و گفتم: هدی جان هیچ خانه نیا، پدرم بسیار قهر است که چرا اینقدر
ناوقت کردی.
چشم هایش برق زد و گفت: چه میگی خواهر؟
تا هنوز که ناوقت نشده؟
من: وال نمی فهمم جانم، پدرم بسیار قهر است حتا سر مادرم هم دست بلند کرد و گفت که
چرا اینقدر هدیه ناوقت کرده؟
مادرم هر قدر که خواست ازت دفاع کنه ولی پدرم اجازه نداد.
چشم هایش تا حدی اشک پر شده بود که توان حرف زدن را نداشت و با بسیار مشکل گفت:
حاال چی کار کنم خواهر؟
درین وقت شب کجا بروم؟
خنده ام را کنترول نتانستم و بلند بلند خندیدم و گریه های هدیه را تماشا میکردم.
من: عزیز دلم شوخی کردم همرایت.
چرا اینقدر خوش باور هستی؟
محکم به شانه ام زد و گفت: چرا اینقدر احمق هستی عایشه.
نزدیک بود که سکته کنم.
و به یک طرف دروازه با دستش شانه ام را زد و داخل رفت.
بعد از چند دقیقه گاز را خاموش کردم و به طرف اتاقی که هدیه بود رفتم.
خود را به روی دوشکی که در کنار الماری قرار داشت انداخته بود و روجایی را بر سر
کش کرده بود.
دستانم را الی موهایش فرو کردم و گفتم:
هدی جان، جان خواهر مرا نمی بخشی.
چیزی نگفت ولی میدانستم بد رقم عصبانی است.
دوباره تکرار کردم عزیزل دلم ، خواهر مقبولم، شادخت یکدانیم، ببخش دیگه.
سرش رو روی زانویم گذاشت و گفت: عایشه لطفاً دیگه این قسم مزاح نکنی بعد از سال ها
اولین بار بود که بیرون رفتم با دوستایم، او هم نزدیک بود که سکته کنم در پیش دروازه.
من: فقط یک شوخی بود و بس، زیاد کالنش نکو.
دستش را محکم به زانویم کوبید، از جا پریدم.
من: چیکار میکنی هدییییییی؟
خندید و گفت: نزدیک بود که سکته کنم در پیش دروازه.
من: خب قصه کو حاال ببینم که امروز با دوست هایت کجا رفتی و چی کار کردی؟
»هدیه«.......
پس از پرسیدن سوال عایشه، من هم تمام داستان روز را برایش قصه کردم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فری
قسمت بیست و پنجم
از کجا هستید؟
تحصیل تان تا کجا است؟
در خانه چند نفر هستید؟
و همه سواالت را با جزئیات میپرسید.
با خود گفتم: این راننده است یا خواستگارم.
به تمام سواالتش پاسخ دقیق دادم و دو باره سرم را به دور بیرون چرخاندم.
باز هم پس از چند لحظه سکوت، آقا شفیق دوباره گفتگو را آغاز کرد.
شفیق: من هم فارغ التحصیل از رشته کمپیوتر ساینس هستم و تازه ازدواج کردم که از
ازدواجم چهار ماه میگذرد.
من: بسیار خوب، شما در فامیل چند نفر هستید.
شفیق: ما همچنان در فامیل هفت نفر هستیم.
پدرم، مادرم، خواهرم، برادرم، خانم برادرم، خانمم و خودم.
پدر و مادرم و خواهرم تازه به کشور برگشتند و در خارج از کشور زندگی میکردند و
برادرم فارغ التحصیل از رشته ژورنالیزم است.
برادرم پس از آنکه از دانشگاه فارغ شد عروسی کرد و با خانم خود یکجا به ترکیه سفر
نمودند بخاطر دروس ماستری.
و خواهرم در آلمان تازه از مکتب فارغ شده است.
من: شما چرا نرفتید آلمان، که همرای فامیل تان زندگی کنید؟
شفیق: من خیلی دوست داشتم که تمام تحصیلم را در آلمان به اتمام برسانم ولی زمانیکه
فامیلم آنجا رفتند من تازه شامل دانشگاه شدم و دلم نخواست که دانشگاه خود را اینجا رها
با یکی از همصنفانم بیشتر دوست شدم و تصمیم گرفتیم که با هم ازدواج
کرده بروم و بعداً
نماییم و خدا را شکر که به آرزوی ما هم رسیدیم.
عایشه: خوش شدم که شما اینقدر خوشبخت هستید.
به خانه رسیدم و با تشکری زیاد از موتر پایین شدم و با آقا شفیق خداحافظی کرده داخل
خانه شدم.
پدرم در مقابل تلویزیون نشسته بود و مصروف تماشای اخبار بود.
با شوق بیشتر با پدرم احوال پرسی کردم و او هم صورتم را بوسید و جویای احوالم شد من
هم با بسیار اشتیاق به تمام سواالت شان پاسخ داده و جویای احوال مادرم گردیدم.
پدرم هم مرا بسوی آشپزخانه فرستاد.
مادرم در آشپزخانه مصروف آماده کردن غذای شب بود با شنیدن سالم من از جا پرید و رو
به سوی من کرد.
با چند کالم صدقه و قربان من گرفت و مرا بوسید، بعد از چند لحظه از مادرم جدا شدم و
خواستم که خودم غذا را آماده کنم ولی مادرم اجازه نداد و گفت که تو تازه از کار برگشتی
و خیلی خسته هستی.
در حقیقت مادرم حرف دلم را میگفت، خیلی خسته بودم.
خوب دیگه مادر است از تک تک حاالت اوالد های شان با خبر است.
در بارۀ هدیه از مادرم پرسیدم و گفت که با دوستانش بیرون است.
بعد از چند لحظه نشستن با من مادرم به صالون رفت و مرا هم گفت که متوجه غذا باشم.
دروازه تک تک شد و از جایم بلند شدم تا برم ببینم که کی است؟
از جای کلید دروازه مشاهده کردم که هدیه پشت دروازه است.
#شهر_عشق
نویسنده فری
قسمت بیست و ششم
با چند لحظه سکوت پرسیدم: کی است؟
هدیه: خواهر جان هدیه هستم.
دروازه را باز کردم و گفتم: هدی جان هیچ خانه نیا، پدرم بسیار قهر است که چرا اینقدر
ناوقت کردی.
چشم هایش برق زد و گفت: چه میگی خواهر؟
تا هنوز که ناوقت نشده؟
من: وال نمی فهمم جانم، پدرم بسیار قهر است حتا سر مادرم هم دست بلند کرد و گفت که
چرا اینقدر هدیه ناوقت کرده؟
مادرم هر قدر که خواست ازت دفاع کنه ولی پدرم اجازه نداد.
چشم هایش تا حدی اشک پر شده بود که توان حرف زدن را نداشت و با بسیار مشکل گفت:
حاال چی کار کنم خواهر؟
درین وقت شب کجا بروم؟
خنده ام را کنترول نتانستم و بلند بلند خندیدم و گریه های هدیه را تماشا میکردم.
من: عزیز دلم شوخی کردم همرایت.
چرا اینقدر خوش باور هستی؟
محکم به شانه ام زد و گفت: چرا اینقدر احمق هستی عایشه.
نزدیک بود که سکته کنم.
و به یک طرف دروازه با دستش شانه ام را زد و داخل رفت.
بعد از چند دقیقه گاز را خاموش کردم و به طرف اتاقی که هدیه بود رفتم.
خود را به روی دوشکی که در کنار الماری قرار داشت انداخته بود و روجایی را بر سر
کش کرده بود.
دستانم را الی موهایش فرو کردم و گفتم:
هدی جان، جان خواهر مرا نمی بخشی.
چیزی نگفت ولی میدانستم بد رقم عصبانی است.
دوباره تکرار کردم عزیزل دلم ، خواهر مقبولم، شادخت یکدانیم، ببخش دیگه.
سرش رو روی زانویم گذاشت و گفت: عایشه لطفاً دیگه این قسم مزاح نکنی بعد از سال ها
اولین بار بود که بیرون رفتم با دوستایم، او هم نزدیک بود که سکته کنم در پیش دروازه.
من: فقط یک شوخی بود و بس، زیاد کالنش نکو.
دستش را محکم به زانویم کوبید، از جا پریدم.
من: چیکار میکنی هدییییییی؟
خندید و گفت: نزدیک بود که سکته کنم در پیش دروازه.
من: خب قصه کو حاال ببینم که امروز با دوست هایت کجا رفتی و چی کار کردی؟
»هدیه«.......
پس از پرسیدن سوال عایشه، من هم تمام داستان روز را برایش قصه کردم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اول دانشگاه رفتم.
بعد به غذا خوردن.
بعدش به پارک.
و بعد هم قدم زدن.
ایقدر خنده کردیم که تاحاال در تمام عمرم نخندیده بودم.
صورتم را بوسید و گفت: خوب شد که رفتی خواهرجان.
من: حاال تو قصه کو خواهر؟
امروز چطور گذشت؟
عایشه هم با جواب دادن خوب بود ، خوش گذشت به حرف های ما خاتمه داد و ازم خواست
تا به مادر و پدرم سر بزنیم.
عایشه ایستاده شد و ازش خواستم تا دست مرا هم بگیرد و بلندم کند.
با لبخند دستم را گرفت و بلندم کرد و هر دوی ما از اتاق خارج شدیم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بعد به غذا خوردن.
بعدش به پارک.
و بعد هم قدم زدن.
ایقدر خنده کردیم که تاحاال در تمام عمرم نخندیده بودم.
صورتم را بوسید و گفت: خوب شد که رفتی خواهرجان.
من: حاال تو قصه کو خواهر؟
امروز چطور گذشت؟
عایشه هم با جواب دادن خوب بود ، خوش گذشت به حرف های ما خاتمه داد و ازم خواست
تا به مادر و پدرم سر بزنیم.
عایشه ایستاده شد و ازش خواستم تا دست مرا هم بگیرد و بلندم کند.
با لبخند دستم را گرفت و بلندم کرد و هر دوی ما از اتاق خارج شدیم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت چهل ویک وچهل ودو
📝گلبهار
آشپز سبزی ها رو برد داخل و منم رفتم داخل عمارت ،از عمه خبری نبود کمی دور و برم رو نگاه کردم و رفتم تو اتاقک خودم
شب شد و بساط شام مهیا شد و آشپز سبزی های معطر رو دور ماهی ها و مرغهای سرخ شده ریخته بود و تزیین کرده بود من هم کمکه بقیه ی خدمه ها به چیدنه سفره کمک میکردم عمه لبخندی بهم زد همه ی خان زاده ها و بزرگ زاده ها دور سفره نشستن و اولین چیزی که به چشمشون اومد سبزی های معطر دور غذا بود همه از آشپزوسلیقه و دست پختش تعریف میکردن سالار گفت این سبزی ها رو گلبهار چیده عمه خانم ،این دختر اینجا هم دست از کار برنداشته ،عمه با لبخند گفت آره دختر خوب و فهمیده ایه ،سالار یه مشت از سبزی های که خودش آورده بود و به اسم من تموم کرده بود رو برداشت و گذاشت دهنش و گفت آفرین عمه خانم خودت که عشقی و خدای سلیقه اونایی هم که پیشت کار میکنن هم باحال و با سلیقه ن ،خانم بزرگ مادر سالارنگاهی زیر چشمی به من کرد،البته من دورازسفره بودم و مشغول کار اما سنگینیه نگاهش روحس میکردم سفره رو که کامل کردیم اومدم آشپزخونه و با کلفت های دیگه مشغول خوردنه شام شدیم ،وبعد از خوردنه شام کمکه بقیه به جمع کردن و شستن ظرفها مشغول شدم چند تا کلفت ها اونجاباهام دوست شدن وسر به سرم میزاشتن که خانزاده رودیدی چه تعریفی ازت میکرد؟یکی دوتاشون هم با حسادت وبدجنسی با هم پچ پچ میکردنو میگفتن خدابده شانس حالا این علف وسبزی روهر روز مامیزاریم سر سفره شون،کورن نمیبینن ،این گلبهار از اول شانس داشت اول که رفت پیش عمه خانم ،بعد هم هی تعریف هی تعریف والا کاری که ما میکنیم این اصلابلدنیست انجام بده،اما خب ما به چشم کسی نمی آییم ،خلاصه که همون یک شب تو آدمهای مثل خودم فقیر و کلفت و خدمه چندجور آدم وچند جور نظر و قضاوت دیده شدبعضی ها دوستی میکردن و بعضی ها دشمنی ،کارمون که تموم شد رفتم سمته اتاقک اول اتاق عمه رونگاه کردم که ببینم اومده واسه خواب یانه بعد رفتم اتاقه خودم احتمالا عمه اون شب دیرمیومد برای خوابیدن،چون جمع شلوغ بودوهمه مشغول حرف زدن وخنده و ....روی زمین نشستم و کتابی که توساکم گذاشته بودم در آوردم و نورچراغ گردسوز روزیادکردم وشروع کردم به خواندن،کتاب خواندن رودوست داشتم اماهیچ وقت فرصت نداشتم مثلاً خوندنه یک کتاب چندهفته میکشید تا تموم بشه ،شبها تورختخواب بانورکم فانوس،گاهی بانور ماه چند صفحه میخوندم چندتاورق از کتاب روخوندم که صدای عمه خانم روشنیدم مهموناازسالن پذیرایی بیرون اومده بودندصدای خداحافظیه مهمون ها میومد سریع ازجام بلند شدم ودراتاق رو باز کردم وجلوی در وایستادم تاعمه رو ببینم واونم منوببینه عمه نگاهی به بالای پله ها انداخت سریع از پله ها پایین رفتم وکنارش وایستادموگفتم عمه خانم بریم بالا بخوابین دیگه.امشب دیر شدخوابیدنتون،عمه دستش رودادبه دستم وبه کمک من ازپله ها بالارفتیم وسطای پله بودیم که صدای ارسلان رو شنیدم با خنده گفت عمه خانم بایدیه آدم قوی وهیکلی استخدام میکردی بعدپله ها رودوتایکی اومدبالا وعمه روبغل کردوگفت بیاخودم ببرمت توتخت خوابت عمه خانم ،باحرکته ارسلان عمه سریع رسیدجلوی دراتاقش و ارسلان باپادراتاق روبازکرد وبین قهقه های عمه و ارسلان عمه روگذاشت روی تخت،منم سریع بادواز پله ها بالا رفتم و جلوی دراتاق وایستادم تاعمه دستوربده چون ارسلان داخل اتاق پیشه عمه بودجرات نداشتم بدون اجازه برم داخل عمه هم با ارسلان مشغول حرف زدن وخندیدن بودن و متوجه ی من نبودن،همون موقع سالار از پایین پله ها منودید و خودشو با سرعت رسوند بالای پله ها وبادیدنه ارسلان وعمه خنده ای کردوگفت میبینم عمه برادر زاده خوب خلوت کردین وخوش میگذرونید بعد باحالتی که انگار من براش مهم نیستم گفت برو دختر تو برو تو اتاقت بخواب منوارسلان امشب پیشه عمه هستیم،بعد رفت داخل اتاق عمه وبدون اینکه نگاهی به من بکنه با دست اشاره زد که برم ودراتاق روبست،باز خدا خیرش بده حداقل تکلیف من روروشن کرد وگرنه بااین ارسلانه قلدروخودخواه من باید تا صبح یه لنگی جلوی در وایمیستادم،رفتم تواتاقک و رختخوابی که گوشه ی اتاق بود رو پهن کردم ودراز کشیدم ولحاف نرم و سنگین روروی خودم کشیدم تواون اتاق سردوهوای سردبهار بایدتاسر میرفتی زیرپتوکه گرم میشدی وگرنه حتما سرمامیخوردی منم پتوروتاروی سرم کشیدم وخوابیدم البته صدای خنده های ارسلان وسالار باعمه که ازچیزای مختلف براشون حرف میزدوتعریف میکرد از پنجره ی بین دواتاق تادیروقت میومد،اما من اینقدر خسته بودم که تواون همه سروصدا زودخوابم برد،با صدای ناله ی دراتاق چشمام روبازکردم هنوزهوا تاریک بودسریع ازجام بلند شدم سالاردررونیمه بازکرده بود وبهم نگاه میکرددستش روبه نشونه ی هیس روی لبش قراردادوآروم گفت نترس منم همه خوابن عمه هم خوابیده پاشوپشت در اتاق روبندازگلبهار،اینجاامن نیست هزار جورآدم هست پاشودرروقفل کن بعد بخواب
📝گلبهار
آشپز سبزی ها رو برد داخل و منم رفتم داخل عمارت ،از عمه خبری نبود کمی دور و برم رو نگاه کردم و رفتم تو اتاقک خودم
شب شد و بساط شام مهیا شد و آشپز سبزی های معطر رو دور ماهی ها و مرغهای سرخ شده ریخته بود و تزیین کرده بود من هم کمکه بقیه ی خدمه ها به چیدنه سفره کمک میکردم عمه لبخندی بهم زد همه ی خان زاده ها و بزرگ زاده ها دور سفره نشستن و اولین چیزی که به چشمشون اومد سبزی های معطر دور غذا بود همه از آشپزوسلیقه و دست پختش تعریف میکردن سالار گفت این سبزی ها رو گلبهار چیده عمه خانم ،این دختر اینجا هم دست از کار برنداشته ،عمه با لبخند گفت آره دختر خوب و فهمیده ایه ،سالار یه مشت از سبزی های که خودش آورده بود و به اسم من تموم کرده بود رو برداشت و گذاشت دهنش و گفت آفرین عمه خانم خودت که عشقی و خدای سلیقه اونایی هم که پیشت کار میکنن هم باحال و با سلیقه ن ،خانم بزرگ مادر سالارنگاهی زیر چشمی به من کرد،البته من دورازسفره بودم و مشغول کار اما سنگینیه نگاهش روحس میکردم سفره رو که کامل کردیم اومدم آشپزخونه و با کلفت های دیگه مشغول خوردنه شام شدیم ،وبعد از خوردنه شام کمکه بقیه به جمع کردن و شستن ظرفها مشغول شدم چند تا کلفت ها اونجاباهام دوست شدن وسر به سرم میزاشتن که خانزاده رودیدی چه تعریفی ازت میکرد؟یکی دوتاشون هم با حسادت وبدجنسی با هم پچ پچ میکردنو میگفتن خدابده شانس حالا این علف وسبزی روهر روز مامیزاریم سر سفره شون،کورن نمیبینن ،این گلبهار از اول شانس داشت اول که رفت پیش عمه خانم ،بعد هم هی تعریف هی تعریف والا کاری که ما میکنیم این اصلابلدنیست انجام بده،اما خب ما به چشم کسی نمی آییم ،خلاصه که همون یک شب تو آدمهای مثل خودم فقیر و کلفت و خدمه چندجور آدم وچند جور نظر و قضاوت دیده شدبعضی ها دوستی میکردن و بعضی ها دشمنی ،کارمون که تموم شد رفتم سمته اتاقک اول اتاق عمه رونگاه کردم که ببینم اومده واسه خواب یانه بعد رفتم اتاقه خودم احتمالا عمه اون شب دیرمیومد برای خوابیدن،چون جمع شلوغ بودوهمه مشغول حرف زدن وخنده و ....روی زمین نشستم و کتابی که توساکم گذاشته بودم در آوردم و نورچراغ گردسوز روزیادکردم وشروع کردم به خواندن،کتاب خواندن رودوست داشتم اماهیچ وقت فرصت نداشتم مثلاً خوندنه یک کتاب چندهفته میکشید تا تموم بشه ،شبها تورختخواب بانورکم فانوس،گاهی بانور ماه چند صفحه میخوندم چندتاورق از کتاب روخوندم که صدای عمه خانم روشنیدم مهموناازسالن پذیرایی بیرون اومده بودندصدای خداحافظیه مهمون ها میومد سریع ازجام بلند شدم ودراتاق رو باز کردم وجلوی در وایستادم تاعمه رو ببینم واونم منوببینه عمه نگاهی به بالای پله ها انداخت سریع از پله ها پایین رفتم وکنارش وایستادموگفتم عمه خانم بریم بالا بخوابین دیگه.امشب دیر شدخوابیدنتون،عمه دستش رودادبه دستم وبه کمک من ازپله ها بالارفتیم وسطای پله بودیم که صدای ارسلان رو شنیدم با خنده گفت عمه خانم بایدیه آدم قوی وهیکلی استخدام میکردی بعدپله ها رودوتایکی اومدبالا وعمه روبغل کردوگفت بیاخودم ببرمت توتخت خوابت عمه خانم ،باحرکته ارسلان عمه سریع رسیدجلوی دراتاقش و ارسلان باپادراتاق روبازکرد وبین قهقه های عمه و ارسلان عمه روگذاشت روی تخت،منم سریع بادواز پله ها بالا رفتم و جلوی دراتاق وایستادم تاعمه دستوربده چون ارسلان داخل اتاق پیشه عمه بودجرات نداشتم بدون اجازه برم داخل عمه هم با ارسلان مشغول حرف زدن وخندیدن بودن و متوجه ی من نبودن،همون موقع سالار از پایین پله ها منودید و خودشو با سرعت رسوند بالای پله ها وبادیدنه ارسلان وعمه خنده ای کردوگفت میبینم عمه برادر زاده خوب خلوت کردین وخوش میگذرونید بعد باحالتی که انگار من براش مهم نیستم گفت برو دختر تو برو تو اتاقت بخواب منوارسلان امشب پیشه عمه هستیم،بعد رفت داخل اتاق عمه وبدون اینکه نگاهی به من بکنه با دست اشاره زد که برم ودراتاق روبست،باز خدا خیرش بده حداقل تکلیف من روروشن کرد وگرنه بااین ارسلانه قلدروخودخواه من باید تا صبح یه لنگی جلوی در وایمیستادم،رفتم تواتاقک و رختخوابی که گوشه ی اتاق بود رو پهن کردم ودراز کشیدم ولحاف نرم و سنگین روروی خودم کشیدم تواون اتاق سردوهوای سردبهار بایدتاسر میرفتی زیرپتوکه گرم میشدی وگرنه حتما سرمامیخوردی منم پتوروتاروی سرم کشیدم وخوابیدم البته صدای خنده های ارسلان وسالار باعمه که ازچیزای مختلف براشون حرف میزدوتعریف میکرد از پنجره ی بین دواتاق تادیروقت میومد،اما من اینقدر خسته بودم که تواون همه سروصدا زودخوابم برد،با صدای ناله ی دراتاق چشمام روبازکردم هنوزهوا تاریک بودسریع ازجام بلند شدم سالاردررونیمه بازکرده بود وبهم نگاه میکرددستش روبه نشونه ی هیس روی لبش قراردادوآروم گفت نترس منم همه خوابن عمه هم خوابیده پاشوپشت در اتاق روبندازگلبهار،اینجاامن نیست هزار جورآدم هست پاشودرروقفل کن بعد بخواب
_ «مامان داداش اومده!»
صدای مادرش را شنیدم که با ارتعاش پرسید:
«کدوم داداشت؟... احمدم یا محمدم؟»
_«داداش محمد اومده.»
سراسیمه به استقبال آمد. با خوشحالی آغوشش را برای پسرش باز کرد و قربانصدقهاش رفت. مادر و پسر هردو در آغوش هم میگریستند. با دیدن آن صحنه چشمهایم نمناک شدند.
روبندم را باز کردم و آرام سلام کردم. به سمتم چرخید. آشکارا یکّه خورد. سرتاپایم را از نگاه گذراند و سرد جوابم را داد.
به محمد خیره شد. لحظهای نگذشت که با صراحت و بیمقدمه پرسید:
«این دختر کیه؟! چرا اینجا آوردیش؟!»
محمد تبسمی کرد و گفت:
«عروسته!»
باز سر چرخاند. نگاهش در نگاهم قفل شد. ناگهان در عمق چشمهایش زبانههایی از خشم شعله کشید. احساس سنگینی به وسعتِ آسمان، قلبم را سخت آزرد. سرم را پایین گرفتم. برافروخته صدایش بالا رفت:
«یعنی چی؟!... زنته؟!... مگه من دخترخالهات رو برات انتخاب نکرده بودم؟!... من باهاشون حرف زدم! حالا به خالهات چه جوابی بدم؟! هان؟!..»
محمد دست او را گرفت و گفت:
«مامانجان حالا بیا بشینیم بعد حرف میزنیم.»
توان بلندکردن سرم را نداشتم. معذب ایستاده بودم و عرق سرد از پیشانیام میچکید.
مجاهد به خواهرش گفت:
«فریحه اتاق رو به اسما نشون بده خستهست.»
فریحه به سمت اتاقی هدایتم کرد. از نگاه بیروح و بیفروغش احساس غریبی کردم. وارد اتاق که شدم در را پشت سرم محکم کوبید و رفت. تنم لرزید. چشمه نگاهم پر آب شد.
خستگی راه در تنم بیداد میکرد. وقت نماز رسیده بود. سجاده را پهن کردم که صدای جاروجنجال مادر محمد بالا گرفت؛ اما او با لحنی نرم توجیهاش میکرد.
عرصه برایم تنگ شد، بغض گلویم را سوزاند. قلبم پر از اندوه شد. من مسبب این اختلافات بودم.
لحظهای دلم برای آن مادر پیر سوخت؛ مهمان ناخواندهای بودم که حضور ناگهانیام برای آنها غیر قابل هضم بود. حال آنها را خوب درک میکردم.
بعد از اتمام نمازم جروبحث آنها خوابید؛ گویا آتشبس اعلام کرده بودند. ساعتی بعد محمد با حالی رنجور و چهرهای پکر آمد. آهسته گفتم:
«کجا بودین؟»
_ «تو سالن بودم؛ نمازمو خوندم.»
_ «شرمنده. بهخاطر من با مادر حرفتون شد.»
آشفته گفت:
«این چه حرفیه!... راستش مادرم سر خود به خالهام وعده داده. نظر منو اصلا نپرسیده. اینه که ناراحتم میکنه.»
انشاءالله ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
صدای مادرش را شنیدم که با ارتعاش پرسید:
«کدوم داداشت؟... احمدم یا محمدم؟»
_«داداش محمد اومده.»
سراسیمه به استقبال آمد. با خوشحالی آغوشش را برای پسرش باز کرد و قربانصدقهاش رفت. مادر و پسر هردو در آغوش هم میگریستند. با دیدن آن صحنه چشمهایم نمناک شدند.
روبندم را باز کردم و آرام سلام کردم. به سمتم چرخید. آشکارا یکّه خورد. سرتاپایم را از نگاه گذراند و سرد جوابم را داد.
به محمد خیره شد. لحظهای نگذشت که با صراحت و بیمقدمه پرسید:
«این دختر کیه؟! چرا اینجا آوردیش؟!»
محمد تبسمی کرد و گفت:
«عروسته!»
باز سر چرخاند. نگاهش در نگاهم قفل شد. ناگهان در عمق چشمهایش زبانههایی از خشم شعله کشید. احساس سنگینی به وسعتِ آسمان، قلبم را سخت آزرد. سرم را پایین گرفتم. برافروخته صدایش بالا رفت:
«یعنی چی؟!... زنته؟!... مگه من دخترخالهات رو برات انتخاب نکرده بودم؟!... من باهاشون حرف زدم! حالا به خالهات چه جوابی بدم؟! هان؟!..»
محمد دست او را گرفت و گفت:
«مامانجان حالا بیا بشینیم بعد حرف میزنیم.»
توان بلندکردن سرم را نداشتم. معذب ایستاده بودم و عرق سرد از پیشانیام میچکید.
مجاهد به خواهرش گفت:
«فریحه اتاق رو به اسما نشون بده خستهست.»
فریحه به سمت اتاقی هدایتم کرد. از نگاه بیروح و بیفروغش احساس غریبی کردم. وارد اتاق که شدم در را پشت سرم محکم کوبید و رفت. تنم لرزید. چشمه نگاهم پر آب شد.
خستگی راه در تنم بیداد میکرد. وقت نماز رسیده بود. سجاده را پهن کردم که صدای جاروجنجال مادر محمد بالا گرفت؛ اما او با لحنی نرم توجیهاش میکرد.
عرصه برایم تنگ شد، بغض گلویم را سوزاند. قلبم پر از اندوه شد. من مسبب این اختلافات بودم.
لحظهای دلم برای آن مادر پیر سوخت؛ مهمان ناخواندهای بودم که حضور ناگهانیام برای آنها غیر قابل هضم بود. حال آنها را خوب درک میکردم.
بعد از اتمام نمازم جروبحث آنها خوابید؛ گویا آتشبس اعلام کرده بودند. ساعتی بعد محمد با حالی رنجور و چهرهای پکر آمد. آهسته گفتم:
«کجا بودین؟»
_ «تو سالن بودم؛ نمازمو خوندم.»
_ «شرمنده. بهخاطر من با مادر حرفتون شد.»
آشفته گفت:
«این چه حرفیه!... راستش مادرم سر خود به خالهام وعده داده. نظر منو اصلا نپرسیده. اینه که ناراحتم میکنه.»
انشاءالله ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
جهنم
🔥اظهار پشیمانی بر گذشته 2
❇( و در آن روز ،ستمكار، هر دو دست خويش را از شدت حسرت به دندان مي گزد )
✴آنگاه با عصبانيت، هر دو را با هم در دهان فرو برده ، گاز مي گيرد. كه اين حركت ،بيانگر حالت رواني و دروني انسان، هنگام خشم و غضب است. ﴿﴾. (اي كاش راه پيامبر را در پيش گرفته بودم و هيچگاه دامنش را رها نمي كردم و بيراهه نمي رفتم). پيامبري كه ديروز رسالتش را قبول نداشت
✴ و بعيد ميدانست كه خداوند چنين كسي را بعنوان پيامبر بفرستد ﴿ واژه فلان، دلالت بر فرد غير معين دارد تا شامل همه كساني باشد كه مردم را از راه خدا و پيروي پيامبران ،باز داشته اند.
❇او مرا از راه قرآن منحرف ساخت. معلوم نيست او شيطان بود يا از معاونين شيطان. ﴿ حقا كه شيطان همواره در صدد رسواكردن انسان است تا او را در چنين موارد حساس و خطرناك، شرمنده و سرافكنده كند .
📕 في ظلال القرآن.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔥اظهار پشیمانی بر گذشته 2
❇( و در آن روز ،ستمكار، هر دو دست خويش را از شدت حسرت به دندان مي گزد )
✴آنگاه با عصبانيت، هر دو را با هم در دهان فرو برده ، گاز مي گيرد. كه اين حركت ،بيانگر حالت رواني و دروني انسان، هنگام خشم و غضب است. ﴿﴾. (اي كاش راه پيامبر را در پيش گرفته بودم و هيچگاه دامنش را رها نمي كردم و بيراهه نمي رفتم). پيامبري كه ديروز رسالتش را قبول نداشت
✴ و بعيد ميدانست كه خداوند چنين كسي را بعنوان پيامبر بفرستد ﴿ واژه فلان، دلالت بر فرد غير معين دارد تا شامل همه كساني باشد كه مردم را از راه خدا و پيروي پيامبران ،باز داشته اند.
❇او مرا از راه قرآن منحرف ساخت. معلوم نيست او شيطان بود يا از معاونين شيطان. ﴿ حقا كه شيطان همواره در صدد رسواكردن انسان است تا او را در چنين موارد حساس و خطرناك، شرمنده و سرافكنده كند .
📕 في ظلال القرآن.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-
⌝لا تَشْکُ للناس جُرْحًَا أَنْتَ صَاحِبُهُ
لا يُؤْلِمُ الجَرْحُ إلا مَن بِهِ ألَمُ... ⌞
دربارهی زخمی که خودت صاحبش هستی
پیش دیگران ناله نکن، زخم برای هيچکس
جز صاحبش دردی ندارد ...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⌝لا تَشْکُ للناس جُرْحًَا أَنْتَ صَاحِبُهُ
لا يُؤْلِمُ الجَرْحُ إلا مَن بِهِ ألَمُ... ⌞
دربارهی زخمی که خودت صاحبش هستی
پیش دیگران ناله نکن، زخم برای هيچکس
جز صاحبش دردی ندارد ...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅هرگز تسلیم نشوید...
🌸وقتی مشکلی رخ می دهد ، وقتی جاده سربالایی است ، وقتی پول کم و بدهی زیاد است ، وقتی دلت میخواهد لبخند بزنی اما مجبوری آه بکشی ، وقتی تحت شرایط فشار و خفقان هستی ، نفس بکش اما تسلیم نشو
🌸زندگی سرشار از فراز و نشیب است ، ما میدانیم و لمسش میکنیم ، بارها شکست میخوریم و وقتی که باید تلاش کنیم دست از کار و تلاش بر میداریم... اگر پیشرفت، کند است هرگز تسلیم نشوید ، موفقیت شاید در یک قدمی شما باشد... در مقابل شدیدترین ضربات به نبرد ادامه بدهید
در بدترین شرایط است که نباید تسلیم شوید👊
🌷نـبـرد سخت تـر = پـیروزی شیرین تـر🌷
.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸وقتی مشکلی رخ می دهد ، وقتی جاده سربالایی است ، وقتی پول کم و بدهی زیاد است ، وقتی دلت میخواهد لبخند بزنی اما مجبوری آه بکشی ، وقتی تحت شرایط فشار و خفقان هستی ، نفس بکش اما تسلیم نشو
🌸زندگی سرشار از فراز و نشیب است ، ما میدانیم و لمسش میکنیم ، بارها شکست میخوریم و وقتی که باید تلاش کنیم دست از کار و تلاش بر میداریم... اگر پیشرفت، کند است هرگز تسلیم نشوید ، موفقیت شاید در یک قدمی شما باشد... در مقابل شدیدترین ضربات به نبرد ادامه بدهید
در بدترین شرایط است که نباید تسلیم شوید👊
🌷نـبـرد سخت تـر = پـیروزی شیرین تـر🌷
.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🐓🐓🐓🐓🐓🐓
📝حکايتي زيبا از مرحوم دکتر ناصر کاتوزيان, پدر علم حقوق ایران
✍چندي قبل که مهمان يکي از آشنايان بودم به او گفتم :
خروسي داشتيد که صبح ها همه را از خواب بيدار ميکرد چکارش کرديد؟؟؟؟
گفت : سرش را بريديم❗️
همسايه ها همه شاکي بودند و ميگفتند :
خروس شما ما را صبح ها از خواب بيدار ميکند...
آنجا بود که فهميدم هرکس مردم را بيدار کند سرش بريده میشود!
🔹در روزگاري که همه از "مرغ" حرف مي زنند...
کسي از "خروس" نميگويد...
زيرا همه به فکر سير شدن هستند
نه. بیدار شدن
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📝حکايتي زيبا از مرحوم دکتر ناصر کاتوزيان, پدر علم حقوق ایران
✍چندي قبل که مهمان يکي از آشنايان بودم به او گفتم :
خروسي داشتيد که صبح ها همه را از خواب بيدار ميکرد چکارش کرديد؟؟؟؟
گفت : سرش را بريديم❗️
همسايه ها همه شاکي بودند و ميگفتند :
خروس شما ما را صبح ها از خواب بيدار ميکند...
آنجا بود که فهميدم هرکس مردم را بيدار کند سرش بريده میشود!
🔹در روزگاري که همه از "مرغ" حرف مي زنند...
کسي از "خروس" نميگويد...
زيرا همه به فکر سير شدن هستند
نه. بیدار شدن
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فرشته_ ی_ کوچک _ اسلام
# قسمت _ شصت
خواب دیدم که یه جای عجیبی بودم پر خاک و سنگ بود ، خیلی هم گرم بود باد داغی میوزید و همینجوری خاک
بلند میشد از زمین ، کمی که پیاده رفتم ، جلوی خودم صحنه ی عجیبی دیدم ! چند نفر بودن که همه زانو زده بودن تو اون
خاک و سنگ ها ، انگار به زمین میخ شده بودن و نمیتونستن بلند بشن ! عجیب تر این بود که من هم نمیتونستم به طرف
اون آدمها برم! همه سر و صورت هاشون زخمی و خاکی بود ، معلوم بود اون هوای گرم بی طاقت شون کرده ...
صدای گرگ به گوشم خورد ، اطرافم رو نگاه کردم تا ببینم کجا هستن ولی دیدم پشت سر اون آدمها حدود ۱۰/۱۲ تا گرگ
عجیب غریب ایستاده بودن و معلوم بود برای اون آدمها دندون تیز کردن ! چشمهای قرمزی داشتن و خیلی ترسناک تر از
گرگ هایی که ما انسان ها میبینیم !
اون گرگ ها آهسته به سمت آدمها قدم برمیداشتن ، هول شدم و حسابی ترسیده بودم !
اینبار تونستم قدم بردارم و برم سمت اون آدمها،میدونستم اگه برم من هم غذای اون گرگ های وحشی میشم اما نمیدونستم
چرا هنوزم دارم میرم به اون سمت !
در یک چشم بهم زدن خودم رو وسط اون آدمها پیدا کردم و متوجه شدم که گرگ ها اطرافمون رو محاصره کردن از
صداشون معلوم بود میخوان حمله کنن وحشت کرده بودم !صورتمو رو به آسمون بلند کردم ، متوجه شدم که از سمت آسمون به پایین یه دریچه ی نورانی هست ، دستم رو به سمت
دریچه ی نور گرفتم ! از سمت اون دریچه صدای زیبا و گیرایی میشنیدم ،صدایی که برام آشنا بود و قبال هم شنیده بودم !
همون صدای زیبای همیشه و همون جمله ی دوستداشتنی همیشه گی
صدایی که تکرار میکرد #فرشته_ ی_ کوچک_ اسلام سه بار این اسم رو صدا کرد و بعد گفت : بیا سمت من ! دستم رو بیشتر
سمت نور دراز کردم ، پاهام از زمین بلند شد و رفتم به سمت دریچه ، از اون آدمها یک مرد و یک زن پشت سرم اومدن ،
مثل یک پُل از اون دریچه ی نور رفتم
بالا وقتی اون بالا ایستادم ، اصلا انگار اون فضای #گرم و پر از خاک وجود نداشت !
این فضا زیباتر بود نورانی و پاک با هوای خوب ، صدای پرنده ها درخت و گل های زیبا و آبشار های پاک و
خروشان !!
به پشت سرم نگاه کردم ! اون زن و مرد رو دیدم ، پدر و مادرم بودن ...
در یک چشم بهم زدن لباس هاشون پاک و تمیز شد و چهره هاشو غرق در نور ... هردو خوشحال و خندان ، انگار
با دیدن این صحنه انرژی گرفتم ، سر از پا نمیشناختم و شاد بودم ...
میخواستم برم بغل شون کنم تا اینکه باز اون صدا رو شنیدم #فرشته_ ی_کوچک_اسلام
از شنیدن این اسم بیشتر از قبل خوشحال میشدم
داشتم به صدای زیبایی که من رو با بهترین اسم صدا میزد گوش میدادم که از خواب بیدار شدم !!!!
این خواب درسته اولش وحشت داشت ولی خوب بود دیدن پدر و مادرم تو اون #لباس و # مکان زیبا برام خوشحال کننده بود
😃😍 !
بالخره خواب رو برای کیوان تعریف کردم و کیوان هم همین خواب من رو برای استاد عزیز مون آقای ....حمید . م
تعریف کرده بود و ایشون با دانشی که از تعبیر خواب داشتن خواب رو برامون به فال نیک تعبیر کردن ....
وقتی کیوان به آقای حمید .م گفته بود که تمام #اموال پدرم رو به جز خونه و کارخونه ، برای کسانی که نیاز داشتن صرف
کردیم تا بلکه خدا از سر تقصیرات شون بگذره و همچنان گفته بود که پدر و مادر مون اسلام رو در قلب قبول داشتن و
به زبان گفته بودن که حاضر به پذیرش # اسلام هستن اما متاسفانه قبل از گفتن شهادتین از دنیا رفتند این استاد گرامی گفته بودن : ان شاءاللَّه که #الله تعالی از پدر مادرتون و شما قبول کرده این امر نیک رو و ان شاءاللَّه که از
زمره ی مسلمین به شمار میان!!!
این # خبر خیلی برام خوشحال کننده بود امیدوار شده بودم به اینکه پدر و مادر عذاب نمیکشن و حتی اگه عذاب میبینن به
اندازه ی عذاب مشرکین نیست
الله تعالی جزای خیر بده به استاد گرامی آقای حمید . م و هرجایی که هست الله مراقب خودش و خانوادش باشه
ایشون در تعبیر خواب کمک مون کردن و برای اطمینان خاطر بهمون آدرس چندتا شیخ خوب دیگه هم دادن تا اوناهم تعبیر
شون رو از خواب من بگن و الحمدالله که همه تقریبا یک تعبیر از این خواب داشتند .... 🔍
# شڪـرا_ یـآ_ رب
# اگـر_ عمـری_ بـود_ ادامـهدارد....
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
# قسمت _ شصت
خواب دیدم که یه جای عجیبی بودم پر خاک و سنگ بود ، خیلی هم گرم بود باد داغی میوزید و همینجوری خاک
بلند میشد از زمین ، کمی که پیاده رفتم ، جلوی خودم صحنه ی عجیبی دیدم ! چند نفر بودن که همه زانو زده بودن تو اون
خاک و سنگ ها ، انگار به زمین میخ شده بودن و نمیتونستن بلند بشن ! عجیب تر این بود که من هم نمیتونستم به طرف
اون آدمها برم! همه سر و صورت هاشون زخمی و خاکی بود ، معلوم بود اون هوای گرم بی طاقت شون کرده ...
صدای گرگ به گوشم خورد ، اطرافم رو نگاه کردم تا ببینم کجا هستن ولی دیدم پشت سر اون آدمها حدود ۱۰/۱۲ تا گرگ
عجیب غریب ایستاده بودن و معلوم بود برای اون آدمها دندون تیز کردن ! چشمهای قرمزی داشتن و خیلی ترسناک تر از
گرگ هایی که ما انسان ها میبینیم !
اون گرگ ها آهسته به سمت آدمها قدم برمیداشتن ، هول شدم و حسابی ترسیده بودم !
اینبار تونستم قدم بردارم و برم سمت اون آدمها،میدونستم اگه برم من هم غذای اون گرگ های وحشی میشم اما نمیدونستم
چرا هنوزم دارم میرم به اون سمت !
در یک چشم بهم زدن خودم رو وسط اون آدمها پیدا کردم و متوجه شدم که گرگ ها اطرافمون رو محاصره کردن از
صداشون معلوم بود میخوان حمله کنن وحشت کرده بودم !صورتمو رو به آسمون بلند کردم ، متوجه شدم که از سمت آسمون به پایین یه دریچه ی نورانی هست ، دستم رو به سمت
دریچه ی نور گرفتم ! از سمت اون دریچه صدای زیبا و گیرایی میشنیدم ،صدایی که برام آشنا بود و قبال هم شنیده بودم !
همون صدای زیبای همیشه و همون جمله ی دوستداشتنی همیشه گی
صدایی که تکرار میکرد #فرشته_ ی_ کوچک_ اسلام سه بار این اسم رو صدا کرد و بعد گفت : بیا سمت من ! دستم رو بیشتر
سمت نور دراز کردم ، پاهام از زمین بلند شد و رفتم به سمت دریچه ، از اون آدمها یک مرد و یک زن پشت سرم اومدن ،
مثل یک پُل از اون دریچه ی نور رفتم
بالا وقتی اون بالا ایستادم ، اصلا انگار اون فضای #گرم و پر از خاک وجود نداشت !
این فضا زیباتر بود نورانی و پاک با هوای خوب ، صدای پرنده ها درخت و گل های زیبا و آبشار های پاک و
خروشان !!
به پشت سرم نگاه کردم ! اون زن و مرد رو دیدم ، پدر و مادرم بودن ...
در یک چشم بهم زدن لباس هاشون پاک و تمیز شد و چهره هاشو غرق در نور ... هردو خوشحال و خندان ، انگار
با دیدن این صحنه انرژی گرفتم ، سر از پا نمیشناختم و شاد بودم ...
میخواستم برم بغل شون کنم تا اینکه باز اون صدا رو شنیدم #فرشته_ ی_کوچک_اسلام
از شنیدن این اسم بیشتر از قبل خوشحال میشدم
داشتم به صدای زیبایی که من رو با بهترین اسم صدا میزد گوش میدادم که از خواب بیدار شدم !!!!
این خواب درسته اولش وحشت داشت ولی خوب بود دیدن پدر و مادرم تو اون #لباس و # مکان زیبا برام خوشحال کننده بود
😃😍 !
بالخره خواب رو برای کیوان تعریف کردم و کیوان هم همین خواب من رو برای استاد عزیز مون آقای ....حمید . م
تعریف کرده بود و ایشون با دانشی که از تعبیر خواب داشتن خواب رو برامون به فال نیک تعبیر کردن ....
وقتی کیوان به آقای حمید .م گفته بود که تمام #اموال پدرم رو به جز خونه و کارخونه ، برای کسانی که نیاز داشتن صرف
کردیم تا بلکه خدا از سر تقصیرات شون بگذره و همچنان گفته بود که پدر و مادر مون اسلام رو در قلب قبول داشتن و
به زبان گفته بودن که حاضر به پذیرش # اسلام هستن اما متاسفانه قبل از گفتن شهادتین از دنیا رفتند این استاد گرامی گفته بودن : ان شاءاللَّه که #الله تعالی از پدر مادرتون و شما قبول کرده این امر نیک رو و ان شاءاللَّه که از
زمره ی مسلمین به شمار میان!!!
این # خبر خیلی برام خوشحال کننده بود امیدوار شده بودم به اینکه پدر و مادر عذاب نمیکشن و حتی اگه عذاب میبینن به
اندازه ی عذاب مشرکین نیست
الله تعالی جزای خیر بده به استاد گرامی آقای حمید . م و هرجایی که هست الله مراقب خودش و خانوادش باشه
ایشون در تعبیر خواب کمک مون کردن و برای اطمینان خاطر بهمون آدرس چندتا شیخ خوب دیگه هم دادن تا اوناهم تعبیر
شون رو از خواب من بگن و الحمدالله که همه تقریبا یک تعبیر از این خواب داشتند .... 🔍
# شڪـرا_ یـآ_ رب
# اگـر_ عمـری_ بـود_ ادامـهدارد....
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🍂🌺🍃🍂
🍂🌺🍂
🌺
#پسر_عموی_بد_ذات_19 (سرگذشت سارا و سعید)
👒قسمت نوزدهم
اوایل زندگی شیرینی داشتیم، محمد خیلی مهربون بود و حواسش بهم بود که تو شهر غریب اذیت نشم دور از خانواده.دلم برای مامانمو برادرام تنگ میشد ولی محمد شبا منو میبرد و میچرخوند، زندگی لب مرز سخت بود.هر از گاهی میشنیدم که چند تا مزدور حمله میکنن و سربازامونو شهید میکنن و در میرن،😭😭 خیلی نگران محمد بودم😔ولی اون میگفت چیز مهمی نیست! یه چند ماهی گذشت و من باردار شدم، خیلی ذوق زده بودیم چشمای محمد و وقتیکه گفتم داری پدر میشی رو هیچوقت فراموش نکردم، یه برق عجیبی داشت✨چهار ماهه بودم که از همسایمون شنیدم یه انتحاری اومده و پاسگاه رو منفجر کرده، قلبم داشت پس میفتاد! تلفنمو برداشتم و چند بار زنگ زدم به گوشیش ولی خاموش بود.داشتم از ترس
و نگرانی قالب تهی میکردم.....
بلند شدم چادر سرم کردمو رفتم سمت پادگان .خدای من چیزی ازش نمونده بود مثل خرابه بود. همینطور جنازه بود که درمیاوردن از تو آوار.نشستم همونجا و دو تا مشت خاک برداشتم ریختم تو سرم گریه میکردمو و جیغ میزدم، یهو یه سرباز اومد و گفت خانم نترس
برگشتم سمتش و گفتم آقا تروخدا محمد کجاست؟؟ تروخدا بگین سالمه حالش خوبه؟!!🥺 گفت: نترسین خواهرم حالش خوبه فقط کمی زخمی شده بردنش بیمارستان شهر.سریع بلند شدمو گفتم تروخدا منو ببرین اونجا، مردد یه نگاهی بهم کردو چرخید سمت آمبولانس ها 🚑رفت باهاشون پچ پچ کردو با دست بهم اشاره کرد، دوییدم سمتش که گفت سوار شین با این آمبولانس برین.سرمو تکون دادمو تندی پریدم بالا، انگار نه انگار که حامله بودم.. دنیا داشت رو سرم خراب میشد..تمام راه گریه میکردم، اگه بلایی به سرش اومده باشه من چیکار کنم😭😭
همش صلوات میفرستادمو نذر میکردم، نیم ساعته رسیدیم و دوییدم داخل راهرو بیمارستان خواستم سراغشو از پرستار بگیرم که یکی از دوستاشو دیدم،خودمو بهش رسوندمو با بغض گفتم آقای فلانی محمد محمدمن کجاست!؟ 🥺گفت نترسید چیزی نشده یکم فقط زخمی شده چیز مهمی نیست! خداروشکر یکم آروم شدم، گفتم الان کجاست؟؟ شماره اتاقشو داد، بدو خودمو رسوندم تو اتاق، مرد من خوابیده بود رو تخت و یکی از پاهاش تو پانسمان بود، کتف و صورتشم بسته بودن! صداش کردم دستشو گرفتم بیهوش بود.خیلی دلم گرفت، نمی تونستم تو اون وضعیت ببینمش😭😭خدایا چرا من آرامش نداشتم..حس بدی داشتم، پاشدم رفتم تو دستشویی چند قطره خون دیدم😰
یا خدا نکنه بچم چیزیش شده بود، رفتم تو و به یکی از پرستارا گفتم! اونم منو برد تو یه اتاق و با دستگاه ضربان قلب بچه رو گوش کرد، تا بشنوم سکته کردم با خودم میگفتم اگه بچم مرده باشه محمد که بهوش اومد جوابشو چی میدادم🤦♀خداروشکر سالم بود، پرستار گفت یه سرم تقویتی میزنم بهت،،استرس هم نکش برات سمه شوهرتم که خداروشکر چیزیش نشده سالم و سلامت پس آروم باش نازنینم😇گفتم دست نگه دار خانم پرستار بزار برم اونجا سِرُمَ مو بزن میخوام کنارش باشم، گفت اینجا میزنم سرمتو بگیر اونیکی دستت و برو تخت کناریش بخواب.میگم کسی رو نیارن تو اون اتاق.تشکر کردمو سرم به دست رفتم پیش محمد، هنوز بیهوش بود😔دلواپسش بودم، سرمو گذاشتم رو تخت کناری خیره بودم تو صورت قشنگ شوهرم که خوابم برد.چشمامو که باز کردم، دیدم محمد زل زده بمن و دستشو گذاشته رو سرم.تندی گفتم : محمد جان، خوبی!؟ چشماشو آروم رو هم گذاشت و با لبخند قشنگی گفت معلومه تورو که دیدم غصه هام پر پر شد.دلم براش رفت.. چقدر من این مردو دوست داشتم☺️همه ی زندگیم بود.با نگرانی پرسیدم درد داری؟ لبخند زدو گفت: مهم نیس تو خوبی !بچم که چیزیش نشده! چیزی نگفتم که دوباره گفت، هان چی شده!با من و من گفتم تورو که تو این حال دیدم، استرس گرفتم یکم لک دیدم ولی چیز مهمی نیس! پرستار بهم سرم زد الان بهترم.با ترس گفت مطمئنی بچم چیزیش نیست!! گفتم آره خیالت راحت😊
آروم که شد یکم فکر کردو گفت تو برو خونه استراحت کن منم زود مرخص میشم میام گفتم نه میمونم ولی قبول نکرد! با اصرارش بالاخره برگشتم خونه و یه دوش گرفتم و غذا خوردم.یکم استراحت کردمو با غذا و خوراکی برگشتم بیمارستان.شب بود که خاله و شوهر خالم با ترس وارد اتاق شدن، 🤯😭😭خالم گریه میکرد و دست محمدو گرفته بود میگفت خوبی پسرم.محمدم میگفت خوبم چیزی نیس، نفهمیدم کی بهشون خبر داده بود با خالم رفتیم خونه و شب باباش موند کنارش.دو سه روز بعد برگشتیم خونه خالم زنجان.فهمیدم که محمد خودش به اونا خبر داده بود تا مارو ببرن،اونم فقط بخاطر من، چون میدونست من بدون اون نمیرم😔چند ماهی خونه خالم موندیم تو طبقه بالاش زندگی میکردیم که محمد کم کم بهتر شد ولی یه پاش میلنگید!بخاطر همونم بهش کارای دفتری میدادن و انتقالی شو دادن زنجان.دخترم کوثر دنیا اومد. زندگیمون شیرین بود و شیرین تر شد
خداروشکر.. 🥰
👒#ادامه_دارد...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🍂🌺🍃🍂
🍂🌺🍂
🌺
#پسر_عموی_بد_ذات_19 (سرگذشت سارا و سعید)
👒قسمت نوزدهم
اوایل زندگی شیرینی داشتیم، محمد خیلی مهربون بود و حواسش بهم بود که تو شهر غریب اذیت نشم دور از خانواده.دلم برای مامانمو برادرام تنگ میشد ولی محمد شبا منو میبرد و میچرخوند، زندگی لب مرز سخت بود.هر از گاهی میشنیدم که چند تا مزدور حمله میکنن و سربازامونو شهید میکنن و در میرن،😭😭 خیلی نگران محمد بودم😔ولی اون میگفت چیز مهمی نیست! یه چند ماهی گذشت و من باردار شدم، خیلی ذوق زده بودیم چشمای محمد و وقتیکه گفتم داری پدر میشی رو هیچوقت فراموش نکردم، یه برق عجیبی داشت✨چهار ماهه بودم که از همسایمون شنیدم یه انتحاری اومده و پاسگاه رو منفجر کرده، قلبم داشت پس میفتاد! تلفنمو برداشتم و چند بار زنگ زدم به گوشیش ولی خاموش بود.داشتم از ترس
و نگرانی قالب تهی میکردم.....
بلند شدم چادر سرم کردمو رفتم سمت پادگان .خدای من چیزی ازش نمونده بود مثل خرابه بود. همینطور جنازه بود که درمیاوردن از تو آوار.نشستم همونجا و دو تا مشت خاک برداشتم ریختم تو سرم گریه میکردمو و جیغ میزدم، یهو یه سرباز اومد و گفت خانم نترس
برگشتم سمتش و گفتم آقا تروخدا محمد کجاست؟؟ تروخدا بگین سالمه حالش خوبه؟!!🥺 گفت: نترسین خواهرم حالش خوبه فقط کمی زخمی شده بردنش بیمارستان شهر.سریع بلند شدمو گفتم تروخدا منو ببرین اونجا، مردد یه نگاهی بهم کردو چرخید سمت آمبولانس ها 🚑رفت باهاشون پچ پچ کردو با دست بهم اشاره کرد، دوییدم سمتش که گفت سوار شین با این آمبولانس برین.سرمو تکون دادمو تندی پریدم بالا، انگار نه انگار که حامله بودم.. دنیا داشت رو سرم خراب میشد..تمام راه گریه میکردم، اگه بلایی به سرش اومده باشه من چیکار کنم😭😭
همش صلوات میفرستادمو نذر میکردم، نیم ساعته رسیدیم و دوییدم داخل راهرو بیمارستان خواستم سراغشو از پرستار بگیرم که یکی از دوستاشو دیدم،خودمو بهش رسوندمو با بغض گفتم آقای فلانی محمد محمدمن کجاست!؟ 🥺گفت نترسید چیزی نشده یکم فقط زخمی شده چیز مهمی نیست! خداروشکر یکم آروم شدم، گفتم الان کجاست؟؟ شماره اتاقشو داد، بدو خودمو رسوندم تو اتاق، مرد من خوابیده بود رو تخت و یکی از پاهاش تو پانسمان بود، کتف و صورتشم بسته بودن! صداش کردم دستشو گرفتم بیهوش بود.خیلی دلم گرفت، نمی تونستم تو اون وضعیت ببینمش😭😭خدایا چرا من آرامش نداشتم..حس بدی داشتم، پاشدم رفتم تو دستشویی چند قطره خون دیدم😰
یا خدا نکنه بچم چیزیش شده بود، رفتم تو و به یکی از پرستارا گفتم! اونم منو برد تو یه اتاق و با دستگاه ضربان قلب بچه رو گوش کرد، تا بشنوم سکته کردم با خودم میگفتم اگه بچم مرده باشه محمد که بهوش اومد جوابشو چی میدادم🤦♀خداروشکر سالم بود، پرستار گفت یه سرم تقویتی میزنم بهت،،استرس هم نکش برات سمه شوهرتم که خداروشکر چیزیش نشده سالم و سلامت پس آروم باش نازنینم😇گفتم دست نگه دار خانم پرستار بزار برم اونجا سِرُمَ مو بزن میخوام کنارش باشم، گفت اینجا میزنم سرمتو بگیر اونیکی دستت و برو تخت کناریش بخواب.میگم کسی رو نیارن تو اون اتاق.تشکر کردمو سرم به دست رفتم پیش محمد، هنوز بیهوش بود😔دلواپسش بودم، سرمو گذاشتم رو تخت کناری خیره بودم تو صورت قشنگ شوهرم که خوابم برد.چشمامو که باز کردم، دیدم محمد زل زده بمن و دستشو گذاشته رو سرم.تندی گفتم : محمد جان، خوبی!؟ چشماشو آروم رو هم گذاشت و با لبخند قشنگی گفت معلومه تورو که دیدم غصه هام پر پر شد.دلم براش رفت.. چقدر من این مردو دوست داشتم☺️همه ی زندگیم بود.با نگرانی پرسیدم درد داری؟ لبخند زدو گفت: مهم نیس تو خوبی !بچم که چیزیش نشده! چیزی نگفتم که دوباره گفت، هان چی شده!با من و من گفتم تورو که تو این حال دیدم، استرس گرفتم یکم لک دیدم ولی چیز مهمی نیس! پرستار بهم سرم زد الان بهترم.با ترس گفت مطمئنی بچم چیزیش نیست!! گفتم آره خیالت راحت😊
آروم که شد یکم فکر کردو گفت تو برو خونه استراحت کن منم زود مرخص میشم میام گفتم نه میمونم ولی قبول نکرد! با اصرارش بالاخره برگشتم خونه و یه دوش گرفتم و غذا خوردم.یکم استراحت کردمو با غذا و خوراکی برگشتم بیمارستان.شب بود که خاله و شوهر خالم با ترس وارد اتاق شدن، 🤯😭😭خالم گریه میکرد و دست محمدو گرفته بود میگفت خوبی پسرم.محمدم میگفت خوبم چیزی نیس، نفهمیدم کی بهشون خبر داده بود با خالم رفتیم خونه و شب باباش موند کنارش.دو سه روز بعد برگشتیم خونه خالم زنجان.فهمیدم که محمد خودش به اونا خبر داده بود تا مارو ببرن،اونم فقط بخاطر من، چون میدونست من بدون اون نمیرم😔چند ماهی خونه خالم موندیم تو طبقه بالاش زندگی میکردیم که محمد کم کم بهتر شد ولی یه پاش میلنگید!بخاطر همونم بهش کارای دفتری میدادن و انتقالی شو دادن زنجان.دخترم کوثر دنیا اومد. زندگیمون شیرین بود و شیرین تر شد
خداروشکر.. 🥰
👒#ادامه_دارد...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🍂🌺🍃🍂
🍂🌺🍂
🌺
#پسر_عموی_بد_ذات_20 (سرگذشت سارا و سعید)
👒قسمت بیستم و پایانی
یه خونه رهن کردیم و مستقل شدیم،کوثر یکم بزرگ شدو من تونستم برم دانشگاهمو ادامه بدم،وقتامونو با محمد تنظیم میکردیم تا بچم تنها نمونه😍تونستم چند تا ترم بخونمو خداروشکر مشغول شدم تو مدرسه ابتداییاولش برام سخت بود ولی کم کم عادت کردم، دوباره باردار شدمو ایندفعه یه پسر آوردم اسمشم گذاشتیم محمد رضا.یسال مرخصی گرفتمو موندم خونه تا بچم دنیا اومدو یکم جون گرفت دوباره رفتم سرکلاس.اوایل سختم بود ولی محمد خیلی هوامو داشت،مشکلات مالی کم نبود، بچه ها روز بروز بزرگتر میشدن و ما خرجمون بیشتر میشد، حقوق محمد کم نبود خداروشکر با قناعت زندگیمون میگذشت، یروز عصری بابام بهم زنگ زدو احوالپرسی کرد، حال بچه هارو پرسید، انگار میخواست یچیزی بگه ولی روش نمیشد، خیلی خجالت میکشید همش من و من کرد ولی چیزی نگفت😥نمیدونستم چخبره، نگران شدم فردا صبحش زنگ زدم به مادرم.سلام و علیک کردمو گفتم مامان بابا دیشب زنگ زده بود انگار یچیزی میخواس بگه ولی روش نشد! مامانم با تعجب پرسید چی!؟گفتم نمیدونم والا شما خبر نداری گفت نه! بزار سر کار اومد از زیر زبونش میکشم بیرون، باشه ای گفتمو قطع کردیم. دو سه روز دمغ بودم، نگران بودم نکنه اتفاقی افتاده باشه!!نمیدونم چرا دلم گواهی بد میداد.از مادرم خبری نشد دلم طاقت نیاورد و بهش تلفن کردم،گفت چیز مهمی نیس!!
ولی انقد اصرار کردم و قسمش دادم به جون داداشام تا لب باز کرد😔گفت : بابام از یکی شنیده که سعید بخاطر تعرض چند ساله تو زندانه، اولش باور نکرد ولی وقتی رفت سراغ زنش.اون همه چیزو براش تعریف کرده🤦♀داشتم از ترس قالب تهی میکردم، مامانم بغضش ترکیدو با گریه گفت :خدا مارو لعنت کنه که نفهمیدیم اون بیشرف چه بلایی به سرت آورده.چطور تونستی بما نگی ها سارا الهی مادر برات بمیره تو چی کشیدی😭😭گفتم مامان : ولش کن خودتو ناراحت نکن هرچی بوده گذشته، اونم تقاص شو پس داد، فکرشو نکن! خودتو ناراحت نکن عزیزم.با گریه گفت :بابات خیلی عصبانی بود ولی کاری از دستش برنمیاد که.گفته امروز میخواد بره ملاقات سعید بیشرف!! همینکه شنیدم رنگم پرید گفتم مامان چرا گذاشتی بره آخه!؟ 🤨نمیگی دعواش میشه بلایی سر خودش یا اون میاره.. ناراحت سریع تلفن رو قطع کردمو زنگ زدم به محمد، قضیه رو بهش گفتم، اونم گفت نگران نباش چیزی نمیشه! ولی نگران بودم خیلی زیاد دست خودم نبود، محمد به دوستش زنگ زدو به یکی از دوستاش سپرد که بره زندان و اجازه ملاقات نده! ولی خیلی دیر شده بود چون بابام وقتی رسیدو سعیدو دید باهاش درگیر شده بود،سعیدم کلی حرف بارش کرده بود!! یساعت بعد محمد بهم زنگ زدو گفت که بابام سکته کرده😔
گفتم من همین الان میرم بیمارستان،گفت خودم میام دنبالت بچه هارو بده به مامانم.زنگ زدم به خالمو گفتم پدرشوهرم اومد بچه هارو برد، محمد هم زود خودشو رسوند و بعد از 6 ساعت وقتی هوا تاریک شده بود رسیدیم بیمارستان رفتم مراقب های ویژه بابام زیر دستگاه بود با دیدنش دلم ریش شد🥺😭😭خدا لعنت کنه سعیدو که بدی هاش تمومی نداره.. محمد یه لیوان آب خنک داد دستمو منو فرستاد خونه پیش مادرم، خودش موند بیمارستان همراه ..دو سه روزی بابام بیمارستان موند که خداروشکر چیز مهمی نبود و مرخص شد! وقتی اومد خونه اصلا روش نمیشد بامن حرف بزنه، بمیرم براش خیلی خجالت میکشید و خودشو مقصر میدونس! وقتی تنها شدیم دستشو گرفتم و گفتم بابا ولش کن هر چی بود تموم شد،گذشت...بابام نمیتونس تو چشمام نگا کنه، پرسید محمدم میدونه!؟؟؟سرمو تکون دادمو گفتم آره اون بود که براش پرونده درست کردو انداختش زندان..اگه اون نبود معلوم نبود الان چه بلایی بسرم میومد😔بابام اشکش درومد، منم گریم گرفت بغلش کردمو گفتم بابا جانم خودتو اذیت نکن، تموم شد! بابام با گریه گفت : چی تموم شده منه احمق یه حرومزاده رو گذاشتم بیاد تو خونم با دخترم😭😭گفتم بابا اون تقاصشو پس داده چند سال زندان تازه شلاق هم بهش زدن، انقد خودتو اذیت نکن، خدای نکرده اگه بلایی بسرت بیاد مامانم به سه تا پسر چیکار کنه!هر کدومم یه یاغی میشن برا خودشون، بفکر خودت باش، آروم باش بابامو دلداری دادم تا آروم شد و فرداش برگشتیم خونه، بچه هام حسابی بی تابی میکردن،منو که دیدن پریدن تو بغلم🥰خالم گفت سارا جان واقعا تو نعمتی برای ما، دو سه روز پدر منو درآوردن😁ازش تشکر کردمو بردمشون خونه.خداروشکر همه چی بخیرگذشت .زندگی منم ادامه داره با خانواده 4 نفرم،امیدوارم از داستان زندگی من لذت برده باشین و عبرت بگیرین و اشتباه منو تکرار نکنین!!اگه من همون اول به بابا و مامانم میگفتم، شاید یه خرده دعوا میشد ولی بهم تعرض نمیشد و یه عمر دلم زخم.برنمیداشت..خواهش میکنم بیشتر مراقب دختراتون باشین🙏🙏
👒#پایان...
❌کپی بنر و ریز از این داستان ممنوع❌
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🍂🌺🍃🍂
🍂🌺🍂
🌺
#پسر_عموی_بد_ذات_20 (سرگذشت سارا و سعید)
👒قسمت بیستم و پایانی
یه خونه رهن کردیم و مستقل شدیم،کوثر یکم بزرگ شدو من تونستم برم دانشگاهمو ادامه بدم،وقتامونو با محمد تنظیم میکردیم تا بچم تنها نمونه😍تونستم چند تا ترم بخونمو خداروشکر مشغول شدم تو مدرسه ابتداییاولش برام سخت بود ولی کم کم عادت کردم، دوباره باردار شدمو ایندفعه یه پسر آوردم اسمشم گذاشتیم محمد رضا.یسال مرخصی گرفتمو موندم خونه تا بچم دنیا اومدو یکم جون گرفت دوباره رفتم سرکلاس.اوایل سختم بود ولی محمد خیلی هوامو داشت،مشکلات مالی کم نبود، بچه ها روز بروز بزرگتر میشدن و ما خرجمون بیشتر میشد، حقوق محمد کم نبود خداروشکر با قناعت زندگیمون میگذشت، یروز عصری بابام بهم زنگ زدو احوالپرسی کرد، حال بچه هارو پرسید، انگار میخواست یچیزی بگه ولی روش نمیشد، خیلی خجالت میکشید همش من و من کرد ولی چیزی نگفت😥نمیدونستم چخبره، نگران شدم فردا صبحش زنگ زدم به مادرم.سلام و علیک کردمو گفتم مامان بابا دیشب زنگ زده بود انگار یچیزی میخواس بگه ولی روش نشد! مامانم با تعجب پرسید چی!؟گفتم نمیدونم والا شما خبر نداری گفت نه! بزار سر کار اومد از زیر زبونش میکشم بیرون، باشه ای گفتمو قطع کردیم. دو سه روز دمغ بودم، نگران بودم نکنه اتفاقی افتاده باشه!!نمیدونم چرا دلم گواهی بد میداد.از مادرم خبری نشد دلم طاقت نیاورد و بهش تلفن کردم،گفت چیز مهمی نیس!!
ولی انقد اصرار کردم و قسمش دادم به جون داداشام تا لب باز کرد😔گفت : بابام از یکی شنیده که سعید بخاطر تعرض چند ساله تو زندانه، اولش باور نکرد ولی وقتی رفت سراغ زنش.اون همه چیزو براش تعریف کرده🤦♀داشتم از ترس قالب تهی میکردم، مامانم بغضش ترکیدو با گریه گفت :خدا مارو لعنت کنه که نفهمیدیم اون بیشرف چه بلایی به سرت آورده.چطور تونستی بما نگی ها سارا الهی مادر برات بمیره تو چی کشیدی😭😭گفتم مامان : ولش کن خودتو ناراحت نکن هرچی بوده گذشته، اونم تقاص شو پس داد، فکرشو نکن! خودتو ناراحت نکن عزیزم.با گریه گفت :بابات خیلی عصبانی بود ولی کاری از دستش برنمیاد که.گفته امروز میخواد بره ملاقات سعید بیشرف!! همینکه شنیدم رنگم پرید گفتم مامان چرا گذاشتی بره آخه!؟ 🤨نمیگی دعواش میشه بلایی سر خودش یا اون میاره.. ناراحت سریع تلفن رو قطع کردمو زنگ زدم به محمد، قضیه رو بهش گفتم، اونم گفت نگران نباش چیزی نمیشه! ولی نگران بودم خیلی زیاد دست خودم نبود، محمد به دوستش زنگ زدو به یکی از دوستاش سپرد که بره زندان و اجازه ملاقات نده! ولی خیلی دیر شده بود چون بابام وقتی رسیدو سعیدو دید باهاش درگیر شده بود،سعیدم کلی حرف بارش کرده بود!! یساعت بعد محمد بهم زنگ زدو گفت که بابام سکته کرده😔
گفتم من همین الان میرم بیمارستان،گفت خودم میام دنبالت بچه هارو بده به مامانم.زنگ زدم به خالمو گفتم پدرشوهرم اومد بچه هارو برد، محمد هم زود خودشو رسوند و بعد از 6 ساعت وقتی هوا تاریک شده بود رسیدیم بیمارستان رفتم مراقب های ویژه بابام زیر دستگاه بود با دیدنش دلم ریش شد🥺😭😭خدا لعنت کنه سعیدو که بدی هاش تمومی نداره.. محمد یه لیوان آب خنک داد دستمو منو فرستاد خونه پیش مادرم، خودش موند بیمارستان همراه ..دو سه روزی بابام بیمارستان موند که خداروشکر چیز مهمی نبود و مرخص شد! وقتی اومد خونه اصلا روش نمیشد بامن حرف بزنه، بمیرم براش خیلی خجالت میکشید و خودشو مقصر میدونس! وقتی تنها شدیم دستشو گرفتم و گفتم بابا ولش کن هر چی بود تموم شد،گذشت...بابام نمیتونس تو چشمام نگا کنه، پرسید محمدم میدونه!؟؟؟سرمو تکون دادمو گفتم آره اون بود که براش پرونده درست کردو انداختش زندان..اگه اون نبود معلوم نبود الان چه بلایی بسرم میومد😔بابام اشکش درومد، منم گریم گرفت بغلش کردمو گفتم بابا جانم خودتو اذیت نکن، تموم شد! بابام با گریه گفت : چی تموم شده منه احمق یه حرومزاده رو گذاشتم بیاد تو خونم با دخترم😭😭گفتم بابا اون تقاصشو پس داده چند سال زندان تازه شلاق هم بهش زدن، انقد خودتو اذیت نکن، خدای نکرده اگه بلایی بسرت بیاد مامانم به سه تا پسر چیکار کنه!هر کدومم یه یاغی میشن برا خودشون، بفکر خودت باش، آروم باش بابامو دلداری دادم تا آروم شد و فرداش برگشتیم خونه، بچه هام حسابی بی تابی میکردن،منو که دیدن پریدن تو بغلم🥰خالم گفت سارا جان واقعا تو نعمتی برای ما، دو سه روز پدر منو درآوردن😁ازش تشکر کردمو بردمشون خونه.خداروشکر همه چی بخیرگذشت .زندگی منم ادامه داره با خانواده 4 نفرم،امیدوارم از داستان زندگی من لذت برده باشین و عبرت بگیرین و اشتباه منو تکرار نکنین!!اگه من همون اول به بابا و مامانم میگفتم، شاید یه خرده دعوا میشد ولی بهم تعرض نمیشد و یه عمر دلم زخم.برنمیداشت..خواهش میکنم بیشتر مراقب دختراتون باشین🙏🙏
👒#پایان...
❌کپی بنر و ریز از این داستان ممنوع❌
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
☑️ عَنْ أَبِي بَكْرٍ الصِّدِّيقِ رضی الله عنه : أَنَّهُ قَالَ لِرَسُولِ اللَّهِ ﷺ : عَلِّمْنِي دُعَاءً أَدْعُو بِهِ فِي صَلاتِي. قَالَ: «قُلِ: اللَّهُمَّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي ظُلْمًا كَثِيرًا، وَلا يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلا أَنْتَ فَاغْفِرْ لِي مَغْفِرَةً مِنْ عِنْدِكَ وَارْحَمْنِي، إِنَّك أَنْتَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ». (بخارى:834)
🔘ترجمه: ابوبكر صديق رضی الله عنه ميگويد: به رسول الله ﷺ گفتم: دعايي به من بياموز تا آنرا در نماز بخوانم. آنحضرت ﷺ فرمود: « اين دعا را بخوان: «اللَّهُمَّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي ظُلْمًا كَثِيرًا، وَلا يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلا أَنْتَ فَاغْفِرْ لِي مَغْفِرَةً مِنْ عِنْدِكَ وَارْحَمْنِي، إِنَّك أَنْتَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ». «پروردگارا! بر خود بسيار ستم كرده ام و جز تو كسي ديگر نيست كه گناهان مرا بيامرزد. خداوندا ! با عنايت خود، مرا بيامرز و بر من رحم كن. همانا تو بخشنده و مهرباني».
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔘ترجمه: ابوبكر صديق رضی الله عنه ميگويد: به رسول الله ﷺ گفتم: دعايي به من بياموز تا آنرا در نماز بخوانم. آنحضرت ﷺ فرمود: « اين دعا را بخوان: «اللَّهُمَّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي ظُلْمًا كَثِيرًا، وَلا يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلا أَنْتَ فَاغْفِرْ لِي مَغْفِرَةً مِنْ عِنْدِكَ وَارْحَمْنِي، إِنَّك أَنْتَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ». «پروردگارا! بر خود بسيار ستم كرده ام و جز تو كسي ديگر نيست كه گناهان مرا بيامرزد. خداوندا ! با عنايت خود، مرا بيامرز و بر من رحم كن. همانا تو بخشنده و مهرباني».
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
لقمان، غلامی دانا و درستکار بود و شب و روز در کار برای ارباب خود تلاش میکرد. ارباب او هم وقتی درستکاری و زیرکی لقمان را می دید، او را عزیز میداشت و به او ارزش زیادی میداد. تا جایی که در مهمانی ها هر گاه غذا می آوردند، ارباب از لقمان میخواست با آنها غذا بخورد و تا لقمان غذا نمی خورد، ارباب هم دست به غذا نمی زد.
روزی برای آنها خربزه ای آوردند. ارباب در حضور میهمانان دستور داد تا لقمان را پیش او بیاورند. سپس از روی علاقه تکه ای از خربزه را برید و به لقمان داد. لقمان قاچ خربزه را از دست ارباب گرفت و با علاقه آن را خورد.
وقتی ارباب شور و علاقهی لقمان را در خوردن خربزه دید، تکه های دیگری برید و به او داد تا به هفده تکه رسید. لقمان همچنان تشکر میکرد و با اشتیاق میخورد. عاقبت یک تکه از خربزه باقی ماند و ارباب با خودش گفت: این یک تکه را خودم می خورم تا ببینم چقدر شیرین است که لقمان اینطور با لذت میخورد.
ارباب تکه آخر خربزه را در دهانش گذاشت تا بخورد اما دید آن چنان تلخ است که گلو را میسوزاند.
ارباب از لقمان پرسید: چطور توانستی این زهر و تلخی هربزه را تحمل کنی و آن را با این اشتیاق و شادی خوردی و اصلا چرا به روی خودت نیاوردی که تلخ است؟
لقمان گفت: من از دست تو آنقدر میوه های شیرین و غذاهای لذیذ خورده ام که حالا خجالت کشیدم به خاطر خربزه تلخی که یک بار از تو به من رسید، شکایت کنم.
ارباب لبخند پر مهری از روی رضایت بر لبش نقش بست. حاضرین نیز همه لبخند زدند و قدردانی و سپاسگزار بودن لقمان را تحسین کردند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزی برای آنها خربزه ای آوردند. ارباب در حضور میهمانان دستور داد تا لقمان را پیش او بیاورند. سپس از روی علاقه تکه ای از خربزه را برید و به لقمان داد. لقمان قاچ خربزه را از دست ارباب گرفت و با علاقه آن را خورد.
وقتی ارباب شور و علاقهی لقمان را در خوردن خربزه دید، تکه های دیگری برید و به او داد تا به هفده تکه رسید. لقمان همچنان تشکر میکرد و با اشتیاق میخورد. عاقبت یک تکه از خربزه باقی ماند و ارباب با خودش گفت: این یک تکه را خودم می خورم تا ببینم چقدر شیرین است که لقمان اینطور با لذت میخورد.
ارباب تکه آخر خربزه را در دهانش گذاشت تا بخورد اما دید آن چنان تلخ است که گلو را میسوزاند.
ارباب از لقمان پرسید: چطور توانستی این زهر و تلخی هربزه را تحمل کنی و آن را با این اشتیاق و شادی خوردی و اصلا چرا به روی خودت نیاوردی که تلخ است؟
لقمان گفت: من از دست تو آنقدر میوه های شیرین و غذاهای لذیذ خورده ام که حالا خجالت کشیدم به خاطر خربزه تلخی که یک بار از تو به من رسید، شکایت کنم.
ارباب لبخند پر مهری از روی رضایت بر لبش نقش بست. حاضرین نیز همه لبخند زدند و قدردانی و سپاسگزار بودن لقمان را تحسین کردند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
میدونی اینکه یه نفرو داشته باشی
تو زندگیت که همیشه تشویقت کنه
بهت انگیزه بده
مدام بگه که بهت ایمان داره
خیلی خوبه خیلی موثره
چون همه ی آدما یه جایی تو
مسیرشون خسته میشن
حس میکنن نمیتونن نا امید میشن
اینکه تو اون لحظه ها خودت به خودت
انگیزه بدی خیلی سخته
خواستم بگم اگه کسیو دارید که
اینجوری حمایتتون میکنه
خیلی قدرشو بدونید
این آدما کم پیدا میشن
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تو زندگیت که همیشه تشویقت کنه
بهت انگیزه بده
مدام بگه که بهت ایمان داره
خیلی خوبه خیلی موثره
چون همه ی آدما یه جایی تو
مسیرشون خسته میشن
حس میکنن نمیتونن نا امید میشن
اینکه تو اون لحظه ها خودت به خودت
انگیزه بدی خیلی سخته
خواستم بگم اگه کسیو دارید که
اینجوری حمایتتون میکنه
خیلی قدرشو بدونید
این آدما کم پیدا میشن
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بعضی ها عجیب خوبند !
من باور دارم که گاهی خدا،
با بندگانش ما را در آغوش میگیرد ...!
بعضی از آدمها پر از مفهوم هستند
پر از حسهای خوبند
پر از حرفهای نگفتهاند
چه هستند، هستند
و چه نیستند، هستند
یادشان
خاطرشان
حسهای خوبشان ...!
آدمها
بعضیهایشان
سکوتشان هم پر از حرف هست
پر از مرهم به هر زخم است ...!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
من باور دارم که گاهی خدا،
با بندگانش ما را در آغوش میگیرد ...!
بعضی از آدمها پر از مفهوم هستند
پر از حسهای خوبند
پر از حرفهای نگفتهاند
چه هستند، هستند
و چه نیستند، هستند
یادشان
خاطرشان
حسهای خوبشان ...!
آدمها
بعضیهایشان
سکوتشان هم پر از حرف هست
پر از مرهم به هر زخم است ...!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9