Telegram Web Link
#دوقسمت بیست ونه وسی
📝گلبهار
حمیده بود باورم نمیشد این همه تغییر کرده باشه با لبخند رفتم نزدیکش و صداش کردم حمیده سرش رو بلند کرد و با دیدنه من خندید و منو تو بغلش کشید و گفت واااای باورم نمیشه گلبهار ،تو اینجا چکار می‌کنی ؟گفتم جای بدهیه بابام اومدم اینجا کلفتی ،چند ماهه اینجام تو رو ندیدم تو کجایی پس ؟حمیده خندید و گفت من کلفته خانم کوچیکم این عمارت نیستم ،عمارته پایین ده هستم بعد با خنده دستش رو نشونم داد و گفت شوهر کردم گلبهار حلقه م رو ببین ،چشام گرد شد با تعجب گفتم با کی شوهر کردی ؟چه بی خبر ..حمیده گفت با یکی از مردهای همون عمارت ،دیگه خانم کوچیک اونو به من معرفی کرد و منو به اون نشون داد بابا مامانم اومدن ما عقد کردیم ،گفتم مبارکه عزیزم الان راضی هستی ؟حمیده گفت آره راضیم عبدالله مرد خوبیه ،زن داره بچه دار نشده چند ساله ،منو عقد کرده همینجا خونه ی خانم کوچیک زندگی میکنم و براش کارهم میکنم خانم کوچیک گفته اگه بچه داربشم یه خونه و زمین بهم میده باتعجب گفتم یعنی کارگراش اینقدر براش مهمن که اگه بچه دار بشی براشون خونه وزمین هدیه میده،خانم کوچیک باید زن خوبی باشه ،بایدببینمش
حمیده گفت نمی‌دونم عبدالله اصلا توعمارت نیست بعضی روزا میادکارهای خانم کوچیک رومی‌کنه و هفته ای یکی دو شب هم پیشه من میمونه گفته به زودی بچه دارشدم همش بهم سر میزنه و پیشم میمونه،کنارحمیده نشستم اون هی ازخودشو کارشو شوهرش تعریف کردومن گوش دادم دلم کمی براش میسوخت،اون موقع اکثر دخترای رعیت همین وضعیت رو داشتن یابایه آدم فقیرتر ازخودشون ازدواج میکردن یازن دوم یه روستاییه نسبتا پولدارمی‌شدن حمیده انگار از وضعیتش ناراضی نبودهی ازعبدالله تعریف میکردوخوشحال بودکلی باهم حرف زدیم واون روزگذشت و شب شد شام عمارت شام مفصلی بودوما هم بعداز پذیرایی ازبزرگانه عمارت حسابی به خودمون رسیدیم
خوبیه عیداین بودکه هرکدوم از مهمونا فراخورحال خودش بهمون عیدی میداد و این منوخیلی خوشحال میکردچون روز سوم میخواستم برم خونه مون ومی‌تونستم کلی پول با سوغاتی های زیادی که خریده بودم واسه مامان ایناببرم،عمه دو روز تو عمارته خان موندوروز سوم باکلی احترام و کلی کادوراهیه عمارته خودش شدماهم همراهش برگشتیم وکادوهاش روتوی گاری گذاشتیم وباخودمون آوردیم خونه ی عمه ،اون روز که تموم میشد من می‌تونستم بعدازچندماه برم ده دیدنه مامان اینا ،به همین خاطر خیلی هیجان داشتم وخوشحال بودم ولحظه شماری میکردم که شب بشه ودوست داشتم زودترصبح بشه وبرم از اون عمارت،غروب بودبه عمه کمک کرده بودم هدیه هاش رو جابه جا کنه واتاقش رو مرتب کنه کارم که تموم شدآشپزصدام کرد و گفت گلبهارمیتونی برام‌ یکم سبزی بچینی بیاری،گفتم باشه یه سبدبرداشتم ورفتم پشته عمارت که جای کاشته سبزی و صیفی جات بود،در روباز کردم ومشغول چیدنه یه نوع سبزیه محلی که آشپزخواسته بودشدم حسابی سرگرم چیدن بودم وزیرلب شعری که مادرم همیشه میخواندروزمزمه میکردم وحواسم به هیچ جای دیگه نبود،یهو سایه ای رو حس کردم سریع برگشتم قلبم داشت از جادرمیومد،هوا تقریباتاریک شده بود نگاهی به پشته سرم کردم سالار بودبادیدنه رنگه پریده ی من گفت نترس گلبهار منم سالارم ،چه صدای قشنگی داری از اینجا رد میشدم صدات روشنیدم اومدم ببینم این بانوی خوش صداکیه ،سریع خودمو جفت و جور کردم وبه احترام وایستادم و گفتم ببخشیدآقا من متوجه تون نشدم واسه همین یکم ترسیدم،سالار یکم نزدیک ترشدسبد سبزی ها دستم بوددستش روسمت سبد درازکردودست منوکه روی سبدبودگرفت و گفت چقدریخ کردی کاری باهات ندارم،امشب حوصله ی مهمون بازی های مسخره ی بابارونداشتم گفتم بیام پیشه عمه،بیا هرچی چیدی بسه،بیا باهم بریم،دیگه هواهم تاریک شده ،دسته سالار گرم بودلمس دستاش بدنم رومی‌لرزوند اما جرات نداشتم دستم روکناربکشم سالارچند بارپشته دستم رونوازش کردوگفت برات یه کرم میارم شبابزن پشته دستت که اینقدر خشک نشه،خیلی خوب وخوشبویه ازفرنگ آوردن برامون،از این به بعدتوفقط کارهای مربوط به عمه روانجام بده،این کارا به تو مربوط نیست که دستت اینجور خشک و ترک خورده بشه سالار همین جورکه پشته دستم رونوازش میکردسبد سبزی رو‌ از دستم گرفت و گفت بیابریم گفتم آقا خواهش میکنم من خودم سبدرو‌میارم اینجوری خجالت میکشم تازه شاید عمه ناراحت بشه سالارازباغ اومد بیرون وسبد رو داددستم و گفت باشه پشته سرمن بیا،ازاین به بعد حق نداری ازاین کارها بکنی،دستت همه ترک خورده ،حیفی تو ،جوونی همینجور پشته سر سالارراه میرفتم ،خجالت می‌کشیدم و ترس هم داشتم این‌همه محبت روازخان زاده توقع نداشتم رسیدیم خونه ی عمه ،سالار یا اللهی گفت وصدا کرد عمه،عمه خانم مهمون نمی‌خوای؟عمه درحالی که روسری ش رو سفت میکرداومدسرایوون وگفت بیا قدمت سرچشم ارباب زاده ی من،بیا بالاپسر،اولین مهمونه امسال من تویی،بیا دردوبلات به سرم سالاررفت بالاومنم رفتم سمته آشپزخونه
#قصه_شب.🌹

🔹میگویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی میکرد.

🔸یک روز مرد فقیر به همسرش گفت: می خواهم هدیه ای برای پادشاه ببرم. شاید شاه در عوض چیزی شایسته شان ومقام خودش به من ببخشد و من آن را بفروشم و باپول آن زندگیمان عوض شود.

🔹همسرش که چغندر دوست داشت، گفت:
برای پادشاه چغندر ببر!

🔸اما مرد که پیاز دوست داشت،مخالفت کرد وگفت:
نه!پیاز بهتر است خاصیتش هم بیشتر است.

🔹بااین انگیزه کیسه ای پیاز دستچین کرد و برای پادشاه برد.

🔸از بد حادثه،آن روز از روزهای بد اخلاقی پادشاه بود و اصلا حوصله چیزی را نداشت.

🔹وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد ودستور داد پیاز ها را یکی یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند.

🔸مرد فقیر در زیر ضربات پی در پی پیازهایی که بر سرش می خورد، با صدای بلند میگفت:
«چغندر تا پیاز، شکر خدا!!»

🔹پادشاه که صدای مرد فقیر را می شنید ، تعجب کرد و جلو آمد و پرسید:
این حرف چیست که مرتب فریاد می کنی؟

🔸مرد فقیر با ناله گفت:
شکر می کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم وچغندر با خود نیاوردم وگرنه الان دیگر زنده نبودم!

🔹شاه از این حرف مرد خندید وکیسه ای زر به او بخشید تا زندگیش را سرو سامان دهد!

🔸واز آن پس عبارت« پیاز تا چغندر شکر خدا »،
در هنگامی که فردی به گرفتاری دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد به کار میرود
.
‌‌‎
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
  حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حدیث شریف

خواندن نماز در وقت خودش

رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ يَقُولُ : " خَمْسُ صَلَوَاتٍ افْتَرَضَهُنَّ اللَّهُ عَلَى عِبَادِهِ، فَمَنْ جَاءَ بِهِنَّ لَمْ يَنْتَقِصْ مِنْهُنَّ شَيْئًا، اسْتِخْفَافًا بِحَقِّهِنَّ فَإِنَّ اللَّهَ جَاعِلٌ لَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ عَهْدًا أَنْ يُدْخِلَهُ الْجَنَّةَ، وَمَنْ جَاءَ بِهِنَّ، قَدِ انْتَقَصَ مِنْهُنَّ شَيْئًا، اسْتِخْفَافًا بِحَقِّهِنَّ لَمْ يَكُنْ لَهُ عِنْدَ اللَّهِ عَهْدٌ إِنْ شَاءَ عَذَّبَهُ، وَإِنْ شَاءَ غَفَرَ لَهُ ".حكم الحديث: صحيح
سنن ابن ماجه (1401)، سنن أبي داود ( 425, 1420 )، سنن النسائي ( 461 )، موطأ مالك ( 320 )، سنن الدارمي ( 1618 )، مسند أحمد ( 22693, 22704, 22720, 22752 ).


پیامبرﷺ فرمودند: خداوند بر بندگانش، پنـج نماز فرض كرده و با خود عهد بسته كه هركس بر انجام آنها در وقت خود محافظت كنـد، او را بـه بهشت داخل گرداند
و هركس بر آنها محافظت نكند، بـرايش نـزد خداوند عهـدی بـر داخل شدن در بهشت و نجات از آتش جهنم نيست حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚حکایتی خواندنی

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و درصورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد. 
وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد. 
عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار ازاو هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش. 
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید:
" کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری" !!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
یاد میگیری:
اعتماد به حرف های قشنگ بدون پشتوانه،مثل آویختن به طنابی پوسیدست..‌

یاد میگیری:
نزدیکترین ها به تو ...گاهی میتوانند دورترین ها باشند

یاد میگیری:
آنقدر از خودت برای روز مبادا پس انداز داشته باشی، تا بتوانی یک روزی تمام خودت رو بغل کنی و بروی
و در جایی که شنیده و فهمیده نشوی نمانی

یاد میگیری :
دیوار خوب است
سایه درخت مطلوب است
اما هیچ تکیه گاهی ابدی نیست❤️‍🩹
‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
میدانی چیست؟
یک وقت هایی باید خودت را به بیخیالی بزنی
بیخیال تمام ادم هایی که دوستت ندارند
بیخیال تمام کار هایی که می خواستی بشود ولی نشد
بیخیال تمام رکب هایی که خوردی
بیخیال هر کس که امروز وارد زندگیت شد و فردا رفت
بیخیال تلاش های بی نتیجه ات
دوست داشتن های بی ثمر ات
وقتی کسی دوستت ندارد اصرار نکن!
وقتی کسی برایت وقت ندارد خودت را به زور در برنامه هایش جا نده !
وقتی کسی نمی خواهد تو را ببیند پا پیچش نشو !
زندگی همین است !
شاید تو برای همه وقت بگذاری ولی قرار نیست همه دوستت داشته باشند و برایت وقت داشته باشند
شاید بهانه هایشان برای فرار تو را قانع نکند
"گاهی فقط باید لبخند بزنی و رد شوی...بگذار فکر کنند نفهمیدی..."🙃❤️‍🩹
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت ششم
سرگذشت ازدواج از سر ناچاری...
میلاد هنوز متوجه‌ی ورود من نشده بود و داشت با
اون دخترا و پسرا شوخی میکرد که یکی از دخترا چشمش به من افتاد و از جاش بلند شد و خودشو جمع و جور کرد و به میلاد :گفت میلی!!! انگار خانمتون تشریف آوردند...... میلی؟؟؟؟؟ منو میگی با شنیدن این مورد صداش کردن داشتم دیونه میشدم......
میلاد چون تو حال خودش نبود با خنده اومد سمتم و به بقیه
:گفت معرفی میکنم زهرا همسر عزیزم...... اون لحظه نمیدونم چرا جیغ کشیدم و گفتم گمشو اونور.......
دوستاش که تا منو تو اون حال دیدند زود آماده شدند و از خونه رفتند بیرون......
الان که به اون روز فکر میکنم با خودم میگم کاش مهمون نواز بودم و جور دیگه ای برخورد میکردم آخه بعدا فهمیدم هر سه تا پسرا با سه تا دخترا نامزد یا دوست فابریک بودند و اصلا ربطی به میلاد
نداشتند.
وقتی جیغ کشیدم پاهام سست شد و افتادم..
همش اشکم میومد و گریه هام به هق هق تبدیل شده بود.....میلاد تمام تلاششو میکرد و منو بطرف خودش میکشید اما اصلا نمیخواستم حتی نگاهش کنم........ هی حرف زد و تکونم داد اما انگار من تو این دنیا نبودم........ میلاد گفت ما فقط دوست هستیم و دور هم جمع میشیم وگرنه من کاری با اون دخترا ندارم...... ولی ذهن من با دیدن یهویی اون دختر و پسرا با اون پوشش به سمت دیگه رفته بودو با خودم میگفتم تو حال خودشون نباشن باشند و دختر هم باشه مگه میشه بیکار بمونند و کاری نکنند؟؟ اگه مهمون بودند چرا منو از سرش باز کرد و گفت شب رو هم خونه ی خواهرت بمون .......؟؟
تلاش میلاد برای قانع کردن من بی فایده بود....کشون کشون خودمو به کمد رسوندم و لباسمو تو یه چمدون ریختم تا برم که میلاد تا اینو دید اومد پیشم و مثل وحشيها منو به باد کتک .گرفت
بعد از اینکه کلی کتک خوردم گفت حالا هر گوری میخوای بری ..برو..... دیگه حق نداری پاتو توی این خونه بذاری ...............
دلم برای خودم سوخت ...... میلاد با دخترا گفته و خندیده بود اما کتکشو باید من میخوردم!
با گریه از خونه زدم بیرون...... نمیدونستم کجا باید
برم؟؟؟ نمیخواستم به خانواده ام بگم چه اتفاقی افتاده...... تصمیم گرفتم برم داخل یه پارک و بشینم و فکر کنم ........ روی نیمکت نشستم و اشک ریختم .... همه چی جلوی چشمم بود... حرفهای خانواده که وادارم کرد ازدواج کنم...... حرفهای میلاد که اجازه نداد برم دانشگاه
و غيره .......
یک ساعتی نشستم و دیدم نشستنم اونجا فایده نداره چون هوا تاریک شده بود پس بهتر بود برم خونه ی بابا ..... بعدها متوجه شدم وقتی من از خونه میزنم بیرون میلاد از ترسش پشت سر من از خونه خارج میشه و میره خونه ی بابا و میگه که ما دعوامون شد و زهرا داره میاد . اینجا......مثلا داشت دست پیش میگرفت که پس نیفته........... نیم ساعتی هم اونجا منتظرم میشه و وقتی میبینه از من خبری نیست از اونجا بلند میشه ومیره .....
من که از همه جا بی خبر بودم با چمدون رسیدم خونه...
#ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت پنجم
سرگذشت ازدواج از سر ناچاری... 💍
گفت چرا چرت میگی...... تنها بمونم؟؟؟کی برام غذا
بپزه؟؟؟؟؟
هر چی من میگفتم یه حرفی میگفت..... چند وقت برای راضی کردن میلاد تلاش کردم اما به هیچ وجه راضی نشد و آب پاکی روی دستم ریخت و ارزوی دانشگاه و درس تو دلم موند ......
پشتم به هیچ کسی گرم نبود نه خانواده ی خودم ونه خانواده‌ی میلاد .... همشون معتقد بودند زن باید بشینه
تو خونه و خانه داریشو بکنه......
از میلاد خوشم که نمیومد با این کارش ازش متنفر شدم...... بالاخره برخلاف نظر و خواسته ی خودم وادار شدم با خانه داری سرگرم باشم.....
صبح تا غروب کارای خونه و اشپزی میکردم و منتظر میلاد میشدم تا بیاد و از تنهایی در بیام اما وقتی میومد یا پای قلیون بود یا توی گوشی..... چند وقت گذشت تا اینکه یه روز عصر از میلاد اجازه گرفتم برم خونه ی خواهرم...
میلاد گفت باشه. برو ولی من حوصله ندارم برسونمت..... خودت برو و وقتی رسیدی بهم خبر
بده ..... دوست داشتی شب رو هم بمون فردا میام دنبالت.....
گفتم باشه !!!! مشکلی نیست
حاضر شدم و حرکت کردم .....وقتی رسیدم خونه ی خواهرم و هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پدرشوهرم زنگ زد و گفت کجایی؟؟؟
گفتم خونه ی خواهرم..... گفت: میلاد هم اونجاست؟؟؟؟
گفتم نه تنها اومدم میلاد فردا میاد دنبالم.. یهو پدر شوهرم عصبی داد :کشید هنوز هیچی نشده سرخود شدی و هر جا میخواهی تنهایی میری؟؟؟؟؟؟ پدرشوهرم خیلی بد دل و بدبین بود و به همه
چی گیرمیداد.... با همون تن صداش ادامه داد هنوز هیچی نشده بلند شدی و رفتی اینور و اونور... برای همین به میلاد میگفتیم تو یکی از اتاقهای خودمون زندگی کنه بهتره..... من شما دخترارو میشناسم..... همین الان برمیگردی توخونه ..........
جوابشو ندادم و گوشی رو قطع کرد. هنوز نیم ساعت نشده بود که دوباره زنگ زد و گفت: هنوز نرفتی فلان فلان شده......
۳-۴ بار این کارشو تکرار کرد و هر چی از دهنش دراومد بارم کرد ..... اخرش مجبور شدم برای خواهرم بهونه ای اوردم تا برام اژانس بگیره و برگردم خونه.
از اونجا اومدم بیرون...... همش روی هم دو ساعت خونه ی خواهرم نمونده بودم........ سوار آژانس شدم و بسمت خونه حرکت کردم.......... بین راه با خودم گفتم رسیدم خونه به میلاد میگم که
چقدر این باباش دخالت میکنه...... یعنی چی؟ زن اون
نیستم .که
رسیدم خونه و با کلید در رو باز کردم و وای...........چه خبر بود خونه..... میلاد با سه تا پسر و ۳ تا دختر دورهمی گرفته بودند و قلیون میکشیدند و زهرماری
میخوردند.......
هنگ کردم و تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد.... زبونم قفل شد و نتونستم حرفی بزنم........ دنیا روی سرم خراب شد چون پیش دوستاش خورد شدم و غرورم شکست...

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گروهی ﺍﺯ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ، ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺭﻭﯼ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﯾﻞ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ... ﺳﻪ ﺑﭽﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﭘﺲ ﺍﺯ ﮐﻤﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ ﺳﺎﻟﻢ، ﻫﻤﺎﻥﺟﺎ ﺧﻮﺍﺑﺸﺎﻥ ﺑﺮﺩ.

ﻗﻄﺎﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﻣﯽﺑﺎﯾﺴﺖ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺻﺤﯿﺤﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ... ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩﻩ، ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﯾﻞ ﻏﯿﺮﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﯾﻖ ﺟﺎﻥ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﻮﺩ، ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺪﻫﺪ، ﻭ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻭﺩ!!

ﺳﻮﺍﻝ:
ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﻢ ﻭ ﺣﺴﺎﺱ، ﭼﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﯿﺪ؟
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻨﺤﺮﻑ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﻭ ﻋﺎﻃﻔﯽ، ﺷﺎﯾﺪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺻﺤﯿﺤﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﻣﺪﯾﺮﯾﺘﯽ ﭼﻄﻮﺭ...؟
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ، ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﻋﺎﻗﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ‏(ﺭﯾﻞ ﺳﺎﻟﻢ) ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﻨﺪ، ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ!!
ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﯿﺮﯼ، ﻣﻌﻀﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺍﺩﺍﺭﻩ، ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ به‌خصوصﮐﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﻏﯿﺮ ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺗﯿﮏ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ؛ ﺩﺍﻧﺎﯾﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻋﺎﺩﯼ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﺼﻤﯿﻤﺎﺕ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﺍﺣﻤﻖ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ!!

ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﻧﺒﻮﺩ، ﻃﺮﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﺮﺩﯾﺪ..! ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺍﺷﮏ ﻧﺮﯾﺨﺖ...
ﺍﻭ ﺭﯾﻞ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮔﺶ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﻗﻢ ﺑﺨﻮﺭﺩ. ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﻫﺮ ﭼﻬﺎﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻣﮑﺎﻥ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ، ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﺪ، ﮐﻪ ﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩند!
ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ، ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﯽﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﻋﺎﻗﻞ، ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ، ﺑﻠﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﺯﯾﺮﺍ ﺭﯾﻞ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ، ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ، ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺣﻤﻖ ﻧﺒﻮد...

ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﻠﺖ ﺗﺸﺒﯿﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺳﺮﻧﺸﯿﻨﺎﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﻨﻨﺩ. ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺍﺯ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ، ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﺎﺕ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ، ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﻫﻤﻪ ﻣﻠﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺻﺪﻫﺎ ﻧﻔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺳﺖ... ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺍﺳﺖ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ!! ﺩﺭ ﺍﻣﻮﺭ ﺟﻤﻌﯽ ﻭ ﻣﻠﯽ، ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺀ ﺟﻤﻌﯽ ﻭ ﻣﻠﯽ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺑﻬﺮﻩ ﮔﯿﺮﯾﻢ...

ﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ
"ﻋﻤﺮ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﺎ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ"حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کوه به کوه نمی رسه، اما آدم به آدم می رسه!!

در دامنه کوهی بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت. چشمه ای پر آب از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید.
این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود.
پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند.
اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم.
بعد از مدتی قنات آماده شد و آب را به سمت کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.
این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر قنات را به طرف ده ما برگردانید.»
کدخدا گفت:
«اولاً؛ آب از پایین به بالا نمیره، بعد هم گفتی کوه به کوه نمی رسه. تو درست گفتی کوه به کوه نمی رسه، اما آدم به آدم می رسه.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺


#پسر_عموی_بد_ذات_5 (سرگذشت سارا و سعید)

👒قسمت پنجم

سکوت کردیم، گفت ببین دختر خاله من هنوزم گشنمه این ته معدمم نگرفت بشینین برم یه دو تا ساندویچ پیدا کنم،گفتم نه من سیرم .گفت عیب ندارم من میخورم شما نگاه کن😁خندم گرفت، رفت و منم رفتم به ننه گلی سر زدم، هنوز خواب بود.دستشویی رفتمو یه آبی به سرو صورتم زدم.
برگشتم دیدم نشسته رو نیمکت سلام کردمو نشستم کنارش.جواب سلاممو دادو گفت منتظرم بود که باهم بخوریم، دیدم 5،6 تا فلافل با دوغ گرفته بود،گفتم اووه چخبره کی میخواد اینارو بخوره،گفت با هم میخوریم
از خجالت سرخ شدمو تعارف کرد تا یدونه برداشتم خوشمزه بود،تازه نونشم لواش محلی بود خیلی چسبید،محمد برخلاف ظاهر لاغر اندامش همشو خورد منم فقط یکی خوردم، با پررویی گفتم شما که انقد میخوری پس چرا اینهمه لاغری!؟ خندش گرفت و جواب داد : آخه من تحرک ام زیاد، واسه همین😅اونروز یساعت نشستیم و حرف زدیم، لحظات قشنگی بود، محمد یکم بعد رفت و من موندم همراه .فردا صبحشم اومدو مرخص شدیم و برگشتیم، دو روز بعد اومد به ننه گلی سر بزنه تنهایی، عجیب بود ننه گلی اصلا نمیزاش پسرای اونیکی خاله و دایی هام تنها بیان ولی محمد خیلی براش عزیز بود.

☕️ چایی براش آوردمو تشکر کرد، ننه هم گفت سرم درد میکنه دراز کشید چرت بزنه .بعدا فهمیدم عمرا.. اونطوری کرد کلک☺️با خجالت دستشو کرد تو جیبشو یه کاغذ گذاشت جلوم .سرشو انداخته بود پایین و به گلهای قالی خیره شده بود😓آروم گفت این شماره تلفن همراه من با شماره دفتری که توش کار میکنمه اگه کاری داشتین یا ننه گلی چیزیش شد زنگ بزنین خودمو میرسونم حتما😮‍💨واقعا داشت بمن شماره میداد😳🤯از خجالت روم نشد حرف بزنم،اونم بدتر انگار که کار اشتباهی کرده باشه دست و پاشو گم کرد و حسابی عرق کرده بود.با اجازه گفت و پاشد در رفت. بدرقش نکردم نشستم همونجا مثله ماست وارفته بودم، ننه گلی یه تکون خورد که پریدم کاغذ و برداشتمو قایمش کردم تو جیب ساکم..فرداش محمد اومد دم در خداحافظی کرد و رفت سر پست خدمتش لب مرز..روزها میگذشت و بمن حسابی خوش میگذشت، همه هوامو داشتو تا اینکه اون روز مزخرف رسید! داییم همه مونو نهار دعوت کرد باغش که بریم آلبالو و زرد آلو بچینیم، مادربزرگم حال ندار بود گفت من نمیام منم گفتم میمونم پیشش ولی داییم اصرار کردو هممونو برد که ای کاش نمیرفتم! وقتی از ماشین پیاده شدم قیافه نکره و پر از خندش جلوی چشمم ظاهر شد، زنش جلو اومد و باهام روبوسی کرد گفت سارا جون چخبر خیلی وقته ندیدمت دلم برات تنگ شده ها،تو چقدر بی وفایی که یه تلفن نکردی حال زنعموتو بپرسی...😏

لبخند مصنوعی زدمو و گفتم من تلفن نداشم وگرنه زنگ میزدم،سعید هم چند قدم جلو اومدو باهام سلام علیک کرد، جوابشو ندادمو رفتم نشستم پیش مادر بزرگم .حیوون با خنده و شوخی فقط چشمش بمن بود، مادربزرگم از نگاهاش و حالت های من انگار شک کرده بود، بلند گفت بسته دیگه مردا پاشین برین میوه بچینید،سعید نمیخواست بره ولی مجبور شد! بعد از یساعت سعید با دو تا سبد میوه اومد و گذاشت جلو مادربزرگم گفت زنعمو بفرما بعدم خودشو مثلا از خستگی پرت کرد جلو ما جوری که دستش خورد به رون پام سریع از جام پریدمو رفتم اونورتر...مادربزرگم خیلی بدش اومد، بهش تشر زد که خودشو جمع کرد...
بلند شدو رفت بازم میوه بیار از شرش خلاص شدم..😮‍💨البته فعلا..نشستم کنار مادربزرگم و از ترسم جم نخوردم از جام .مادر بزرگم انگار بو برده باشه نهار رو که خوردیم در گوشم گفت سارا چیزی شده ننه! گفتم نه ننه خوبم..گفت بریم خونه منم پام درد میکنه هان؟؟سرمو تکون دادم😓
داییمو صدا زد و گفت مارو ببره خونه، همه ناراحت شدن و گفتن حالا که زوده ولی گلی ننه پاشد و گفت من جونم نمیگیره شما بمونین خوش بگذرونین من میرم خونه بخوابم.خالم گفت پس سارا جان تو بمون ما خودمون میبریمت گفتم نه ننه تنها میمونه منم میرم باهاش، خالم اصرار کرد و گفت بمون دیگه ننه میخواد بخوابه، مونده بودم چی بگم که گلی ننه به دادم رسیدو با اخم و تخم گفت ولش کن دیگه چرا زورش میکنی🤨بعدم سوار شدیم و اومدیم خونه..


👒#ادامه_دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺


#پسر_عموی_بد_ذات_6  (سرگذشت سارا و سعید)

👒قسمت ششم

ننه یه چرت زد و پاپیچ من شد که چی شده سارا، کسی اذیتت میکنه هان! ؟به ننه بگو خودم پارش میکنم،ولی منه احمق از خجالت روم نشد بگم، ترسیدم دعوا بشه آبروریزی بشه ..ای کاش میگفتم😣

گذشت......

فرداش سعید با زنش اومدن نهار پیش ما
سعید دم بدیقه دنبال فرصت می‌گشت تا لمسم کنه 🤦‍♀یبار اتفاقی مثلا وقتی ننه داشت با زن سعید حرف میزد به بهونه آب خوردن اومد آشپزخونه و محکم خودشو کوبوند به سینم بعدشم جوری بهم چسبید که...اونشب انقد گریه کردم که چشمام درد گرفت،از ضعف و بیچارگی خودم بدم میومد، دلم به حال خودم میسوخت مونده بودم تو برزخ که چیکار کنم ولی هیچ راهی به ذهنم نمیرسید.من هر دفعه قایمش میکردمو دعا میکردم دیگه نیاد سراغم ولی غافل از اینکه...
اون هر بار جری تر میشد که حتما به چیزی که میخواد برسه😫😰وقتی اولین بار بهم دست زد و من چیزی نگفتم مطمئن شده بود دیگه حرفی نمیزنم به کسی، پس با خیال راحت دنبال یه فرصت بود!!اون روزا به سرعت برق و باد گذشت و بابام با مامانمینا اومدن و یه هفته موندن و منو برداشتن و برگشتیم خونه.....تو راه با خودم عهد بستم که اگه یبار دیگه بهم دست بزنه جدی جدی به همه میگمو آبروش میبرم!😠
📚مدرسه ها باز شد و من شیفت صبح افتادم،هنوز یه هفته نشده بود که میرفتم مدرسه .مامانم بهم کلید خونه رو داده بود که اگه اون خونه نبود، پشت در نمونم.منم دیگه عادت کرده بودم با کلید درو باز میکردمو میرفتم تو.اونروز بدترین اتفاق زندگیم افتاد، اتفاقی که الانم یادم میفته گریه ام میگیره
اومدم خونه و درو باز کردم.مامانمو صدا کردم ولی هیچ کس خونه نبود،با خودم گفتم لابد مامانم رفته خریدی جایی..مستقیم رفتم دستشویی و دست و روم شستم و جورابمو درآوردم و همونجا شستمش،بعدشم اومدم بیرون و مقنعمو در آوردم انداختم رو مبل
شروع کردم دکمه های مانتو مو باز کردن و با موهای باز رفتم سمت اتاقم.ولی چشمتون روز بد نبینه وارد اتاق که شدم سکته کردم. سعید نشسته بود رو تختم و منتظرم بود.رنگم پرید،.از ترس دست و پام شروع کردن لرزیدم، لال شده بودم صدام تو گلوم خفه شده بود .به زور لب زدم تو اینجا چیکار میکنی گمشو بیرون!!ولی اون با لبخند گوشه لبش بلند شد و اومد سمتم گفت یبار غفلت کردم از دستم در رفتی ولی ایندفعه دیگه نمیزارم....

باهم درگیر شدیم، خیلی مقاومت کردم ولی اون زورش خیلی زیاد بود.. انقدر ترسیده بودمو بهش التماس میکردم ولم کنه که دست و پام بی حس شده بودن، هر کاری دلش خواست باهام کرد.وقتی کارش تموم شد پاشد و رفت... مثل جنازه افتاده بودم رو تخت،جون نداشتم از جام بلند شم، حتی نمیتونستم گریه کنم.فشارم افتاده بود..
اونروز بدترین روز زندگیم شد، و مقصر خودم بودم نباید میزاشتم بهم دست بزنه ای کاش خودمو میکشتم.حالا دیگه آبروم رفته بود، آرزوی مرگ میکردم.من گناهی نداشتم ولی خودمو گناهکارترین و کثیف ترین آدم روی زمین میدونستم از خودم بدم میومد، نجس شده بودم.نمیدونم چقدر تو اون حال موندم
آروم پاشدمو رفتم تو حموم، تموم جونم کوفته شده بود انگار تریلی از روم رد شده بود، رفتم تو حموم همونطور بی لباس شیر آب و که باز کردمو قطرات آب سرد ریخت رو صورتم انگار جون تازه گرفتم،داغی تنم رفت.چشمام شروع کردن به جوشیدن، پاهام قوت نداشتن، نشستم رو زمین و های های گریه کردم.ناله میکردم و میزدم تو سرم این چه بلایی بود سرم اومد.چرا گذاشتم بدبختم کنه بی حیثیتم کنه😭دلم میخواست بمیرم، دیگه به چه امیدی زندگی میکردم.کاش کی هیچوقت دنیا نمیومدم،😞 صدای باز شدن در حیاط اومد.یکی داشت صدام میکرد، وقت تنگ بود بلند شدمو تیغ بابامو برداشتم..تیغو گذاشتم رو دستم.دستام میلرزیدن، ولی من حقم بود
باید میمردم تا این گناه پاک بشه،کاش به بابام میگفتم تا با دندوناش پارش کنه کاش سر مادرم داد میزدم.کاش رسواش میکردم کاش.چقدر احمق بودم، خودم خودمو بدبخت کردم😭😭چشمامو بستم تو یه حرکت تیغ رو کشیدم.

👒#ادامه_دارد...(فردا شب)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━🦋

🔍حوصله به خرج بدید با دقت بخونید👇


💢دیشب آخر شب سمت اتوبان بعثت یه ماشین شروع کرد کنارم بوق زدن و دست تکون دادن، شیشه رو دادم پایین یارو گفت: لاستیک عقبت شُل شده داره در میاد، سریع بزن بغل تا چپ نکردی.
منم هول شدم و با استرس سریع زدم بغل و ماشین رو دم خروجی اتوبان نگه داشتم.
یارو هم ده متر جلوتر از من نگه داشت.
همونطوری هول هولی تا اومدم پیاده بشم خیلی اتفاقی از توی آینه دیدم یه پراید هم ده دوازده متر عقب تر از من وایستاد و دوتا گولاخ ازش پیاده شدن و یه چیزی شبیه قمه هم توی دستشون بود.
فهمیدم که ماجرای لاستیک الکیه و برنامه اینا خفت گیریه.

💢سریع ماشین رو استارت زدم و گازشو گرفتم.مَرده هم در حالی که فحش میداد سعی کرد خودشو بندازه جلوی ماشین و نذاره برم ولی توجهی نکردم.
اونی هم که پشتم بود قمه رو پرت کرد سمت ماشین که خورد به سپر عقب و روش یکم خط و خش انداخت. امروز توی گروه رفقام این ماجرا رو فرستادم و یکیشون گفت پسر عموش رو هم اینطوری خفت کردن.خلاصه اینکه آخر شب و توی خلوتی اگر یکی بهتون گفت ماشینتون مشکل پیدا کرده تا به جای امنی نرسیدید توقف نکنید.

💢اگر هم توقف کردید حتما پشت سرتون رو چک کنید و که براتون کمین نذاشته باشن.
اگر طرف هم توقف کرد فاصلتون رو ازش زیاد کنید که اگر سمتتون حمله کرد حتما فرصت فرار داشته باشید.تا حد امکان اگر تونستید ماشینتون رو به دوربین ثبت وقایع مجهز کنید چون بعضی از اینها یه شگرد دیگه هم دارن و از عمد بهتون میمالن و بعد که نگه داشتید به هوای اینکه شما مقصر هستید با لات بازی و تهدید به اسم خسارت مجبورتون میکنن یه پول قلمبه‌ ای بهشون بدید
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💎روزگاری در زدن هم اصولی داشت ، کوبه زنانه داشتیم و مردانه...

و وقتی در زده میشد صاحب خانه میدانست آنکه پشت در است زن است یا مرد و بر آن مبنا به استقبال او میرفت،
زندگی ها در عین سادگی در و پیکر و اصول داشت...

مردها کفشهای پاشنه تخم مرغی میپوشیدند تا از صدای آن از فاصله دور در کوچه پس کوچه های تو در تو خانمها بفهمند نامحرمی در حال عبور است...

منزلها بیرونی و اندرونی داشت و از ورود مهمان تا خروجش طوری منزل ساخته شده بود که متعلقات به تکلف نیفتند...

آن روزگاران امنیت ناموسی چندین برابر این زمان بود،
نه سیستم امنیتی در منازل بود و نه شبکه های مجازی برای پاییدن همدیگر...

اطمینان و شرافت و وفاداری و نگه داشتن زندگی با چنگ و دندان و آبروداری زوجین اصل زندگی بود...

من هرگز بخاطر ندارم کسی مهریه ای اجرا بگذارد و دادسراها این همه پرونده طلاق و درخواست طلاق و فرزندان طلاق...

نه ال سی دی بود نه اسپیلت و لباسشویی،
صابون مراغه ای بود و دستان یخ زده مادر در زمستان که با گریسیلین ترکهایش را مداوا میکرد...

و پدری که سر شب دم غروب خونه بود و خیز برمیداشت زیر کرسی و مادر کاسه اناردون کرده روی کرسی میگذاشت و نصف بدنمان زیر کرسی و سر و کله کز کرده در بیرون آن،با لباسهای ضخیم...
پاییزی پر باران و زمستانی پر از برف داشتیم

یادش بخیر همه چکمه داشتیم و تا لبه چکمه برف می آمد،هم زمین برکت داشت هم آسمان...

سفره مان برنج بخودش کم میدید،اما صفا و سادگی داشت...

و پنج ریالی پدر در صبحگاه مدرسه میشد نصف نان بربری با پنیر...

آن روزها پشت این دربهای کوبه دار با هم حرف میزدند خیلی گرم و صمیمی...

تابستان ها چقدر روی تخت های چوبی ستاره شمردیم و لذت آسمان بی غبار را بردیم...
چه حرمتی داشت پدر و مادر...

و پولها و مالها چه برکتی...
چقدر دور هم حرف برای گفتن داشتیم،
و چقدر از خدا میترسیدیم...
کله صبح قمری ها(یاکریم ها) میخواندند ،

با دوچرخه درخونه ها نون تازه و عدسی و شیر می آوردند محال بود کسی یازده صبح بیدار شود...

زود میخوابیدند و سحر بیدار میشدند و بهترین رزقها را دریافت میکردند،
زمستون برف وشیره میخوردیم و خیلی چیزی برای خوردن پیدا نمیشد و بهترین غذا را جمعه ها میخوردیم،
آنروزها مردم چقدر به یکدیگر رحم میکردند و مهربان بودند و گره گشا و اعصابها حرام ترافیک و ... نمیشد...

نفهمیدم چی شد ولی برف و کرسی و ستاره ها و کاسه بی تکلف انار و درب کوبه دار و دورهمی ها همه یکباره جمع شد...

حالا ما مانده ایم و دنیای بی خیر و برکت و دربهای ضدسرقت و آدمهایی که سخت فخر میفروشند و متکبرند گویی هرگز نمیمیرند و چنان دنیا دارند که گویی برای آن آفریده شده اند...

چقدر نعمتها از کف رفت و ما خواب خوابیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (83)
❇️ فاطمه(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ

🔸تولد اولین فرزند

فاطمه(رضی‌الله‌عنه) اولین فرزندش را باردار بود، وقتی نان را به تنور می‌زد شکمش به لبۀ تنور می‌خورد و اذیت می‌شد؛ به پیامبر اکرمﷺ عرض شد: «اجازه بدهید کسی دیگر به جای ایشان به کارها برسد.»
پیامبرﷺ فرمودند: «چگونه می‌شود در حالی‌که کسی دیگر هم به زحمت می‌افتد، ولی من چیز بهتری را به فاطمه نشان می‌دهم.» پس فرمودند: «دخترم وقتی برای خوابیدن به محل خواب رفتی سی‌وسه بار ذکر سبحان الله و سی‌وسه بار الحمدلله بگو و همچنین سی‌وسه بار الله اکبر ذکر کن.»
علی(رضی‌الله‌عنه) می‌گفت: «قسم به پروردگار! این اذکار را از روزی که رسول‌ اکرمﷺ به ما توصیه کرد ترک نکرده‌ام»، یکی از یارانش پرسید: «حتی در شب صفین؟» گفت: «حتی در شب صفین.»

سالی از این ازدواج خجسته نگذشته بود که در شعبان سال سوم ه‍ خداوند منان چشمان حضرت زهرا(رضی‌الله‌عنها)  و دوستانش را با اولین فرزند و نوادۀ رسول اللهﷺ خنک کرد.

منابع:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- بانوان پیرامون رسول الله. مولفین: محمود مهدی استامبولی، مصطفی ابوالنصرالشبلی.
- زنان نامدار اسلام. مولف: علی کریم صالح.
هیچ کس نباید فضای شخصی همسرش را از او بگیرد

به این خاطر که نمیتواند جای خالی آن فضای گرفته شده را پر کند

مثلا، مرد دوستانی دارد که در ارتباط با آنها جوک میگوید، تفریحات مردانه میکند و حالش خوب میشود.
وقتی زنی بخواهد این فضای «منِ» مرد را حذف کند، خودش نمیتواندن جایگزینی برای آن باشد

در مورد زنان هم همین بحث صادق است.
زنان هم فضاهایی دارند که مختص به خودشان وفضای «من» خودشان است.
مثلا حرف هایی مطلقا زنانه هستند
" بچه ها میگم فردا دامن آبی مو بپوشم بهتره یا قرمزه رو؟"

مردها به این حرف ها میگویند، حرف های خاله زنکی اما واقعیتش این است که اینها از آن دسته حرف هایی است که در فضای مردانه نمیگنجد

مرد نباید این فضا را از همسرش بگیرد، چون خودش نمیتواند جایگزینی برای آن باشد

زن ها در همین مدل حرف هایشان هم کلی انرژی عاطفی رد و بدل می کنند که مردها هیچ وقت نمی توانند چنین کاری بکنند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پندو_حکایت📚

مرد جوانی با دختر جوان
کم سن و سالی ازدواج کرد.دریکی ازروزها جمعی از دوستانش برای دیدنش به خانه آنها آمدند

مرد از دیدن دوستانش بسیار خوشحال شد و به رسم عادتشان در میهمان نوازی و بخشش ، لاشه ای گوشت تهیه و از همسرش خواست آن را بعنوان غذایی برای مهمانانش آماده کند.

اما در كمال تعجب همسرش گفت: كه نمیداند چطور آن را بپزد وآن را در خانه پدرش یاد نگرفته است.

مرد بسیار ناراحت و آزرده خاطر شد و بر همسرش خشم گرفت و از او خواست خودش را آماده کند تا او را به خانه پدرش باز گرداند ، چرا که او بلد نبود گوشت را بپزد و به او گفت: كه شايستگی اين را نداردکه همسرش باشد.

زمانیکه به خانه خانواده همسرش رسیدند ، مرد به پدر زنش گفت: این کالایتان است که به شما بازگردانده شده است دخترتان بلد نیست چگونه گوشت بپزد من نیازی به او ندارم مگر اینکه اصول آشپزی و پخت و پز را به او یاد دهید.

پدر حکیمانه و عاقلانه جواب داد و گفت : تا دوماه او را نزد ما بگذار در این فرصت، آنچه نمیداند به او یاد خواهیم دادوبعدازآن میتوانی همسرت را برگردانی.

زن به مدت دو ماه در خانه پدرش ماند.در موعد مقرر مرد آمد تا مجددا همسرش را برگرداند چونکه اموزش پخت و پز را به اتمام رسانده بود و بعد از اینکه پدر زنش به او گفت الان دخترش در هنر آشپزی بخصوص در پختن گوشت بسیارماهر شده است

گفت: پس در این صورت اجازه دهید ما به خانه مان بر گردیم.
اما پدر زنش مانع رفتنشان شد واصرار كردكه شوهر دخترش بايد قبل از رفتنشان ببيند كه همسرش پخت گوشت را بخوبی ياد گرفته

پس بلند شد و گوسفند زنده ای را آورد و به شوهر دخترش گفت : این را سر ببُرتا حقیقتا ببینیم دخترمان پختن گوشت را  یاد گرفته است.

مرد گفت : اما من که بلد نیستم گوسفند سر ببرم پدر زنش به او گفت : بسیار خوب!! پس نزد خانواده ات برو تا مردانگی را به تو یاد دهند ، هر وقت یاد گرفتی بیا و همسرت را ببر.

هیچوقت تحت هیچ شرایطی از همسرت عیب نگیر و اگر خواستی عیبی از همسرت بگیری ، اول به خودت نگاه کن.

از یکی از صالحان پرسیده شد: ندیده ایم هیچوقت از کسی عیب بگیری ، گفت: کامل نیستم که بخواهم از کسی عیب بگیرم.

 حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نجار و پُل آشتی

دو برادر در کنار هم بر سر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار می‌کردند
و در نزدیک هم خانه‌هایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار می‌گذراندند.
برحسب اتفاق روزی بر سر مسئله‌ای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچکتر بین زمین‌ها و خانه‌هایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند.

برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچین‌های بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است.
برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بی‌صبرانه منتظر بازگشت او بود.
رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرت‌خواهی کرد. دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد.
اما او گفت: پل‌های زیادی هستند که او باید بسازد و رفت.🌺حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_قتل_یک_رویا
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت‌: ششم

بعد از رفتن شان مادرم به دنیا گفت این ترا کجا دیده ؟ من اولین بار است که این خانم را میبینم از همسایه ها هم نبود دنیا جواب داد شما چی کار دارید که کجا دیده ؟ با پدرم حرف بزن هر طور میشود شیرینی مرا بزودی به این خانم بدهید مادرم گفت دخترم بدون هیچ تحقیق و جستجو چطور شیرینی ات را بدهیم دنیا گفت من همه چیز را در موردشان میفهمم اگر تا یک هفته ای دیگر شیرینی ام را ندادید من هم مثل ترینا فرار میکنم مادرم با دستش به سرش زد و گفت چی خاک سیاه به سرم بزنم ترینا با رفتن اش مرا نیمه جان ساخت تو میخواهی از بین بروم اگر پایت را از این خانه بیرون کنی به خدا قسم شیرم را حلالت نمیکنم، دنیا گفت مادر وقتی تو خوشی مرا نمیخواهی حلال نکن و به اطاق رفت مادرم به من نگاه کرد و پرسید تو چیزی میفهمی یلدا بچه کی است کجا معرفی شدند ؟ جواب دادم نمیفهمم مادر جان مادرم دیگر حرفی نزد و با قدم های خسته به اطاقش رفت روز بعد دوباره همان خانم به خانه ای ما آمد و بعد از رفتنش دنیا با مادرم دعوا راه انداخت که چرا تا حال با پدرم صحبت نکرده و مادرم را با فرارش از خانه تهدید کرد به اطاقش رفت من هم به دنبالش رفتم گوشه ای اطاق نشسته بود با داخل شدنم وارخطا گفت ترسیدم فکر کردم مادرم است چشمم به مبایل که در دست داشت خورد پرسیدم گفته بودی ترینا مبایل مشترک تان را با خودش برده پس این چیست ؟ پاسخ داد این را بعد از رفتن ترینا خریدم پهلویش نشستم و گفتم دنیا بالای مادرم فشار نیاور به اندازه ای کافی از دست ترینا و پدرم ناراحت است تو لطفاً این کارهایت را کنار بگذار دنیا گفت چی کردیم مثل ترینا فرار نکردیم میخواهم با کسی که دوستش دارم عروسی کنم چرا مادرم ممانعت میکند گفتم اصلاً این پسر کی است از کجا پیدا شد ؟ دنیا گفت پهلوی کورس ما دکان گلفروشی دارد بسیار جذاب است یلدا در نگاه اول از او خوشم آمد بسیار همدیگر خود را دوست داریم
پرسیدم چقدر وقت است که با هم هستید ؟
دنیا گفت یک سال میشود گفتم فامیلشان چگونه است ؟ جواب داد خوب هستند زیاد نمیشناسم شان گفتم خوب هر چی خیرت باشد....

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/11/15 17:57:33
Back to Top
HTML Embed Code: