Telegram Web Link
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺


#پسر_عموی_بد_ذات_10 (سرگذشت سارا و سعید)

👒قسمت دهم


ناخودآگاه لبخند به لبم اومد☺️استرسم رفت.. .چقدر این بشر خوب بود. سلام کردم و گفتم فکر کنم منو با کسی اشتباه گرفتی!
گفت :نه سارا خانم تنها رفیق منه، ببخشید ولی دلم برات تنگ شده بود زیاد..
آروم گفتم منم😔

_حالت چطوره خوبی؟؟!
_آره خداروشکر بهترم منتها یه مشکلی برام پیش اومده که میخواستم ازت کمک بگیرم.
_باشه روی چشمم چی شده؟
_مامانم دیشب زنگ زد و گفت فردا میان دنبالم که برگردم منم دلم نمیخواد برگردم به همون دلیلی که ازم پرسیدی و نگفتم یعنی روم نشد بگم😓
ولی میخوام بهت بگم فقط قبلش بهم یه قولی بده!
__چه قولی؟
_اینکه تا ابد بین خودمون بمونه نمیخوام کسی بفهمه. نمیدونم تو آینده چی پیش میاد ولی هرچی شد نمیخوام کسی بفهمه قول مردونه بهم بده وقسم بخور به کسی نگی!
یکم فکر کرد و گفت باشه قول مردونه میدم، به جون مامانم قسم نمیگم خوبه! بی تاب شنیدن حرفام بود،..بهش گفتم : هیچی نگو تا حرفام تموم نشده چون ممکن پشیمون بشم و نگم باشه،؟
_باشه، چشم.

با کلی خجالت و شرم شروع کردمو همه چیزو بهش گفتم نیم ساعت فقط گریه میکردمو میگفتم اونم فقط گوش میکرد از وقتی که منو برد خونشون تا خودکشیم .همرو گفتم،
بهش گفتم اگه برگردم حتما دوباره میاد سراغم و ایندفعه حتما خودمو میکشم جلوی چشمش قبل ازینکه یبار دیگه بهم دست بزنه، گفتم تو تنها آدمی بودی تو زندگیم که بهش اعتماد دارم و بعد مرگم دام میخواد فقط تو بدونی چه بلایی به سرم اومد همین!
حرفام که تموم شد. چند دیقه هردومون سکوت کردیم😔نمیدونستم عکس العملش چیه، هیچی نگفت، تلفن قطع شد و دوباره زنگ زدم ولی جواب نداد.چند بار زنگ زدم ولی بوق میخورد و جواب نمیداد، همونطور که فکر میکردم شد دیگه از من بدش میاد ولم کرد و رفت، سخت گریه کردم انقد که به هق هق افتادم.. سرمو گذاشتم رو زمین و خوابم برد، غروب بود که بیدار شدم ننه گلی زیر سرم بالش گذاشته بود و کولر رو زده بود،همونطور بی حس بودم نمیتونستم تکون بخورم، محمد نه تنها کمکم نکرد بلکه دیگه جوابمم نداد،..دلم شکسته بود 💔🥺😭😭

با اینکه بهش حق میدادم، کس دیگه ای بود بهم فحشم میداد! پاشدم رفتم دستشویی و وضو گرفتم نماز خوندم ننه سفره رو باز کردو کوکو سبزی آورد دو تایی خوردیم غذا از گلوم پایین نمیرفت بزور ننه دو لقمه خوردم،میگفت چی شده بازم حالت بد شده ها ننه!؟؟؟ دمق بودم چیزی نگفتم، گفت میخوای زنگ بزنم به مادرت بگم نیان، گفتم نه بالاخره که چی باید برگردم😔 خیلی مزاحمت شدم ننه حلالم کن!. ننم لبخند زدو گفت تو عزیز دل منی هر چقدر بمونیا اینجا خونه ی توعه،😊چقدر مهربون بود،دستشو بوسیدمو گفتم ننه برام دعا کن گفت نازنینم شب و روز من برای تو برای محمد که لب مرز برای جوونا دعا میکنم من بجز شما کیو دارم آخه! نشستم پای گلدون گل یاسم که محمد برام خریده بود، گفتم :به این گلم برس نزار خشک بشه ها، 🪴💦گفت ننه مگه نمیبریش خونتون گفتم نه پیش خودت بمونه سالم تره! اونجا علی داداشم میکنه و نمیزاره رشد کنه!! گفت باشه حواسم هست انشالله عروسی میکنی میبری خونه ی خودت😣ننه ی بیچاره ی من، من میمیرم فردا یا پس فردا عمر من دیگه تمومه!! 🥀اون شب داشتم دیوونه میشدم واقعا عقلمو از دست میدادم،
بی توجهی محمد خیلی برام سنگین اومده بود تو حیاط نشسته بودم و اشک میریختم،😭انگار زندگی منو با غم رقم زده بودن،ساعت 11شب بود که تلفن خونه زنگ خورد! ننه برداشت، یکم بعد اومد تو حیاط و صدام کرد گفت ننه بیا پای تلفن با تو کار دارن،منم برم تو انبار ببینم خیار شور گرفته بودم رسیده یا نه یه شیشه بدم فردا مامانت ببره.. رفتم و با بی میلی تلفن و برداشتم _الوو
_سلام خوبی ؟محمد بود باورم نمیشد😳سلام کردم ._ببخشید من ظهر حالم خوب نبود نتونستم جوابتو بدم، تا حالا تو زندگیم اینقدر دیوونه نشده بودم، کنترلمو از دست داده بودم بلند شدم راه بیفتم برم اون عوضی رو بکشم خداروشکر رفیقم جلومو گرفت و نزاشت، چیزی بهش نگفتم ، فکر کرد کسی مزاحم خواهرم شده.. از بس که فحش میدادم.عصری که آروم شدم زنگ زدم با چند تا از رفیقام هماهنگ کردم، نگران نباش من درستش میکنم از اون بیشرف هیچوقت خوشم نمیومد، الانم بهونه دارم که حالشو بگیرم!! ترسیدم خودشو بندازه تو دردسر گفتم یعنی چی میخوای چیکار کنی؟؟ گفت نترس انقد دوست و آشنا دارم که بکنمش تو گونی وبندازمش جایی که عرب نی میندازه😏فقط خواهش میکنم تو فکر هیچ چیو نکن، تو تقصیری نداری اون بیشرف اون حروم.. باید تقاص پس بده،مملکت هنوز بی صاحاب نشده که به ناموس ما تعرض کنه، ماهم بخاطر آبرو ساکت شیم،سارا به خداوندی خدا قسم خوردم بلایی به سرش بیارم که صبح تا شب بگه غلط کردم وایستا ببین حالا چیکارش میکنم،صداش داشت میلرزید،بغض کردم گفتم ببخشید..اشکم سرازیر شد
گفت :نترس!انگار ته دلم نور تابید.

👒#ادامه_دارد...(فردا شب)
#قسمت _نهم
سرگذشت ازدواج از سر ناچاری... 💍

گفتم نه مامان !!! الان خوبم..... لازم شد بهت زنگ
میزنم.... فعلا اجازه بده تنها باشم....... هر چند از اون خونه‌ی نحس متنفر بودم و نمیخواستم اونجا برم ، اما باید میرفتم تا به میلادهمه چی رو تعریف میکردم.........
بالاخره رسیدیم..... تا وارد خونه شدیم و در رو میلاد بست گفت چی شده زهرا؟؟؟؟ چرا همچین کاری روکردی؟؟؟؟
گریه ام گرفت و در حالی که اشکم مثل سیل میریخت گفتم برو از بابای اشغالت بپرس.
تا این حرف رو زدم یه مشت کوبید تو صورتم و عصبی گفت: درست حرف بزن.........
گفتم بی غیرت وقتی نبودی بابات اومد اینجا و به من تجاوز کرد.......
با این حرفم میلاد چند ثانیه ایی خشکش زد و فقط زل زد به چشمام........
ادامه دادم من که از روز اول بهت گفته روی من نظر و داره..... تو هر دفعه بجای اینکه حرفموقبول کنی با من دعوا میکردی.......
میلاد حرفمو قطع کرد و گفت خفه شو!!افلان فلان شده ی مریض و روانی...... دروغ نگو...... آخه بابای من چیکارت کرده که همچین دروغ بزرگی رو پشت سرش
میگی؟؟؟ چرا بهش تهمت میزنی؟؟؟؟ من به بابام اعتماد کامل دارم .........
گفتم گمشو بابا!!!! مریض و روانی شماها هستید نه من .....حيف من که از درس و دانشگاهم زدم و به تو بله گفتم....... زندگی منو به گند کشیدی...... .. تا به این ثانیه هیچی به خانواده ام نگفتم اما حالا که به اینجا رسید میرم همه چی رو براشون تعریف .میکنم باید حالیت کنم با کی طرفی و من بی کس و کار نیستم میلاد گفت: خفه شو !!!! اصلا هر غلطی میخواهی و بکنی برو بکن... منو از کی میترسونی؟؟؟ وقتی دیدم میلاد نمیخواد حرفمو قبول کنه و حرف خودشو میزنه رفتم از کمد سند ازدواج و مدارکمو برداشتم و از خونه زدم بیرون...........
فقط موقع خروج از خونه یه لحظه حس کردم میلادگوشیشو برداشت......... با خودم تصورکردم حتما میخواد به باباش زنگ بزنه و باهاش دعوا كنه اما بعدها فهمیدم زنگ زده به بابام ...... اونطوری که بعدا فهمیدم میلاد زنگ زد به بابا و با عصبانیت و طلبکارانه :گفت بیاید دختر هرزه تونو جمع کنید و ببرید..... روز اول که ب,اکره نبود مخفی کردم ، بعدش هم یک هفته پیش که باهم بحثمون شد بجای اینکه بیاد خونه ی شما معلوم نیست کجا رفته بود، یادتونه که ؟؟؟ من بعد از زهرا حرکت کردم اومدم خونتون اما اون یک ساعت طول کشید تا بیاد..... دیروز
هم صبح بعد از اینکه رفتم سرکار دلم شور افتاد و برگشتم و مچشو با یه پسره تو خونه گرفتم..... فکر میکنی برای چی خودکشی کرده؟؟؟؟ چون قرار بود بهتون بگم از ترسش خودکشی کرد.......... اگه باور
نمیکنید شاهد هم دارم................ میلاد تمام این دروغهارو سرهم کرده بود که خودشو و پدرشو تبرئه و منو پیش خانواده ام خراب کنه تا پشتم نباشند......
منه ساده مثلا بارمو بستم و رفتم خونه ی بابا...
تا رسیدم دیدم بابا با اخم و توپ پر جلوی در اتاق ایستاده......
بابا حتی اجازه نداد حرف بزنم و با داد و هوار بهم تشر اومدو دعوام کرد مامان هم مرتب خودشو چنگ مینداخت و از ابرو و حیا و غیره میگفت.
همهمه ایی شده بود و من اون وسط هی
میگفتم باباش بهم تجاوز کرده ،،، تمام این کارا بخاطراونه ..... ولی چون از قبل میلاد حسابی ذهنشونو نسبت به هرزه بودن من اماده کرده بود هیچ کدوم حرف منو باور نکردند و گفتند: خاک تو سرت که برای توجیه کثافت کاری خودت هر توجیهی رو به زبون میاری... باز بگی برادرش آدم باورش .میشه درسته که از بابا کتک نخوردم اما سلول به سلول بدنم با حرفهاشون زخم شد................
چون ازدواج من زورکی بود هر حرفی رو در موردم باور میکردند...... تو حرفهاشون متوجه شدم که تصور میکنند با یه پسری از قبل دوست بودم و برای همین
قصد دانشگاه رفتن رو داشتم تا با اون پسر فرار کنم.........
مامان میگفت میلاد رو نمیخواستی ، خب طلاق میگرفتی بهتر از این آبروریزی بود...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎎

#قسمت دهم
سرگذشت ازدواج از سر ناچاری...
مامان میگفت میلاد رو نمیخواستی ، خب طلاق میگرفتی بهتر از این آبروریزی بود...... اون پسره رو میخواستی به خودم میگفتی کر و لال بشم اگه باباتو راضی نمیکردم حداقلش میرفتی و اینجوری آبرومونو نمیبردی.........
شاید اگه اون روز موضوع تجاوز رو نمیگفتم حرفمو زودتر باور میکردند....... تو موقعیتی بودم که تصمیم گیری برام سخت بود و نمیتونستم با سیاست پیش برم پس مجبور شدم واقعیت رو بگم اما کی باور کرد؟؟؟؟؟ خواستم از همونجا برگردم که بابا دستمو گرفت و پرتم کرد تو اتاق و گفت بمون اینجا ببینم چیکارت باید بكنم ......؟؟
داخل اتاق مچاله شدم و به حال زارم اشک
ریختم ...... از هال همچنان صدای مامان و بابا میومد.......... دستامو گذاشتم روی گوشام تا نشنوم..... یک ساعت بعد جو خونه اروم شد ولی روح من از حرفهاشون اسیب دیده بود و حتی نمیتونستم تو اون
خونه هم بشینم.......خیلی با خودم فکر کردم و در اخر تصمیم گرفتم از خونه فرار کنم...... منتظر فرصت شدم تا خونه خلوت یا خالی بشه.

اون شب رو بدون حتی نوشیدن یه قطره آب گذروندم...
صبح که همه دنبال کارشون رفتند از اتاق اومدم بیرون.....
معمولا مامان صبحها خواهر کوچیکمو میبرد مدرسه و بعد خرید میکرد و برمیگشت..... برای احتیاط کل خونه
رو گشتم و وقتی دیدم کسی نیست اول سرویس بهداشتی و حموم رفتم و بعد یه صبحونه ی مفصل خوردم...... بعد از صبحونه یه سری وسایل ضروری برداشتم و با یکی از دوستام هماهنگ کردم و رفتم خونه ی اونا.....
با دوستم هماهنگ کردم و از خونه زدم بیرون.......... اصلا قصد نداشتم خونه ی دوستم بمونم هیچ وقت خونه دوستام نمونده بودم و خجالت  میکشیدم ........ تو مسیر که میرفتم با خودم تصمیم گرفتم هر جوری شده یه کاری پیدا کنم که بتونم همونجا هم بمونم هم کار کنم.... مثل نگهداری از سالمند و یا بیمار...... رسیدم پیش دوستم...... خدارو شکر شوهرش چون راننده نیسان بود صبح میرفت و دیر وقت میومد... همه چی رو برای دوستم تعریف کردم و ازش خواستم کمکم کنه تا تو شرکتهای خدماتی کار پیدا کنم.هر دو مشغول زنگ زدن به شرکتها شدیم و یا نیازمندیهارو گشتیم..
یک ساعت گذشت و مامان به موبایلم زنگ زد اما جوابشو ندادم. چند باری مامان و خواهرم زنگ زدند ولی نمیخواستم جواب بدم........
چند ساعتی گذشت و وقت ناهار و بعد شام رو شد....... یعنی نزدیک اومدن شوهر دوستم........ دوستم برای من شام آورد و خودش نخورد چون قرار بود با همسرش شام بخوره......
بعد گفت اگه میخواهی شوهرم متوجه نشه که اینجایی و به کسی خبر نده بعداز شام مسواکتو بزن و برو اون اتاق که انباریش کردم و سعی کن بخوابی..... صبح که شوهرم رفت بیا بیرون......
راستش اولش ناراحت شدم و گفتم یعنی میگی مزاحمم ! ؟؟؟ باور کن کار پیدا کنم زود میرم............. دوستم گفت نه زهرا !!! این چه حرفیه؟؟؟ من كاملا درکت میکنم اما خودت میدونی که تو این شهر زود پشت آدم حرف و حدیث در میارند..... از طرفی معلوم نیست که چند وقت دیگه کار پیدا کنی..... من به خاطر خودت میگم تا از بودن تو خونه ی ما احساس خجالت و ناراحتی نکنی... اینطوری. هر وقت شوهرم متوجه ی حضور تو شد میگم امروز ظهر اومده حتی اگه یکماه بگذره...
کمی فکر کردم و دیدم حق با دوستمه و قبول کردم. اون شب رو با کابوس و ترس اینکه دزدکی اونجا
خوابیدم بسر کردم... خیلی سخته که یه جا اضافه باشی و بترسی.......... به هر بدبختی که بود اون شب رو گذروندم و صبح شد.......... همش گوشامو تیز میکردم تا شاید متوجه ی رفتن شوهر دوستم بشم آخه مثانه ام پر شده بود و داشتم اذیت میشدم......
بالاخره صدای بسته شدن در اومد..... پشت در ایستادم .تا دوستم بهم اطلاع بده که برم بیرون.............. خدایی دوستم بالافاصله در زد و من هم در رو که قفل کرده بودم رو باز کردم و سریع دویدم سمت سرویس
بهداشتی...... دوستم نغمه زد زیر خنده و گفت بدو تا فرشهارو کثیف نکردی ..... بقدری عجله داشتم که حتی نتونستم جوابشو بدم......
وقتی از سرویس بهداشتی اومدم بیرون صبحونه خوردیم و بعد به نغمه :گفتم من میرم دادگاه تا تقاضای طلاق کنم تو هم هر وقت بیکار شدی سایتهای استخدام رو بگرد......

ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر...امتحاناتی که هر هفته می گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می کرد...آن هم نه در کلاس،در خانه...دور از چشم همه
اولین باری که برگه ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...نمی دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم...
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده اند به جز من...به جز من که از خودم غلط گرفته بودم...
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می کردم تا در امتحان بعدی نمره ی بهتری بگیرم...
مدت ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد ، معلم برگه ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت... چهره ی هم کلاسی هایم دیدنی بود... آن ها فکر می کردند این امتحان را هم مثل همه ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند... اما این بار فرق داشت...این بار قرار بود حقیقت مشخص شود...
فردای آن روز وقتی معلم نمره ها را خواند فقط من بیست شدم... چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم و خودم را فریب نمی دادم...

زندگی پر از امتحان است...
خیلی از ما انسان ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می گیریم تا خودمان را فریب بدهیم ...
تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم...
اما یک روز برگه ی امتحانمان دست معلم می افتد...
آن روز چهره مان دیدنی ست...
آن روز حقیقت مشخص می شود و نمره واقعی را می گیریم... حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟
جمع خواندن نماز از دیدگاه فقه حنفی به چه صورت است؛ یعنی چه موقع می توان بین ظهر و عصر و یا مغرب و عشاء جمع کرد؟
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
📚الجواب باسم ملهم الحق والصواب
⬇️.                               ⬇️
📝 جمع کردن حقیقی بین نمازها نزد احناف غیر از دو مورد خاص که در حدیث آمده است (عرفه و شب مزدلفه) در هیچ  جای دیگر، نه در سفر و نه در حالت اقامت جایز نیست و وجود عذر و عدم آن هیچ گونه اعتباری در تغییر این حکم ندارد. در فقه احناف منظور از جمع خواندن نمازها که از ظاهر احادیث دانسته می شود، جمع صوری است، نه جمع حقیقی؛ که توضیح آن از حدیث حضرت ابن عباس رضی الله عنهما دانسته می شود. یعنی: نماز ظهر در آخر وقت و قبل از قضا شدن خوانده شود و نماز عصر را در اول وقتش ادا کند. همچنین نماز مغرب را تا آخر وقت آن تأخیر نموده و نماز عشا را در اول وقتش بخواند.

📖 و فی سنن النسائی:
عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ قَالَ: «صَلَّيْتُ مَعَ النَّبِيِّ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ بِالْمَدِينَةِ ثَمَانِيًا جَمِيعًا وَسَبْعًا جَمِيعًا، أَخَّرَ الظُّهْرَ وَعَجَّلَ الْعَصْرَ، وَأَخَّرَ الْمَغْرِبَ وَعَجَّلَ الْعِشَاء».{باب الوقت الذی یجمع فیه المقیم  101- ط: دار احیاء التراث}
ترجمه: حضرت ابن عباس(رض) فرمودند نمازهای ظهر وعصر ونمازهای مغرب وعشا را با هم در مدینه همراه پیامبر(ص) جمع خواندم به این صورت که نماز ظهر رادر آخر وقتش  و نماز عصر را در اول وقتش  ادا کردند،  و نماز مغرب را در آخر وقتش و نماز عشا را در اول وقتش ادا کردند. 

📖 و فی فتح الملهم:
اخرج النسائی عن ابن عباس رضی الله عنهما: (صلیت مع النبی صلی الله علیه وسلم الظهر والعصر جمیعاً والمغرب و العشاء جمیعاً أخر الظهر  وعجل العصرو اخر المغرب وعجل العشاء). فهذا ابن عباس راوی حدیث الباب، قد صرح بأن ما رواه من الجمع المذکور هو الجمع الصوری، ومما یوید  ذلک ما رواه الشیخان، عن عمرو بن دینار، أنه قال: (یا أبا الشعثاء، أنظنه أخر الظهر وعجل العصر، أخر المغرب وعجل العشاء، قال: وأنه أظنه) و أبو الشعثاء هو راوی الحدیث عن ابن عباس. {کتاب الصلاة المسافرین وقصرها 4/587- ط: مکتبه دار العلوم کراچی}

📖 و فی الدر المختار:
(ولا جمع بين فرضين في وقت بعذر) سفر و مطر خلافاً للشافعي، وما رواه محمول على الجمع فعلاً لا وقتاً (فإن جمع فسد لو قدم) الفرض على وقته (وحرم لو عكس) أي أخره عنه (وإن صح) بطريق القضاء (إلا لحاج بعرفة ومزدلفة) {کتاب الصلاه 2/41- ط: دار احیاء التراث}

📖 و فی الفتاوی التاتارخانیة:
ولیس للمریض أن یقصر الصلاة کالمسافر. و إذا أراد المریض أن یجمع بین الصلاتین یصلی الظهر فی آخر وقتها و العصرفی أول  وقتها، ولا یجمع بین الصلاتین فی وقت واحد، ولا یدع الوتر، ولایترک القنوت فی الوتر. {کتاب الصلاة 2/678- ط: مکتبه رشیدیه}

📖 و کما فی فتح القدیر:
لایجمع  عندنا فی سفر بمعنی أن یصلی العصر مع الظهر فی وقت احداهما و المغرب  والعشاء کذلک  خلافاً للشافعی، بل بأن یوخر الأولی إلی آخر وقتها فینز ل فیصلیها  فی آخره  ویفتتح الآتیه فی أول وقتها، وهذه جمع  فعلاً  لا وقتاً، لنا ما فی الصحیحین  عن ابن مسعود رضی الله عنه (ما رأیت رسول الله صلی الله علیه وسلم  صلی صلاة لغیر وقتها إلا بجمع، فإنه جمع بین المغرب و العشاء بجمع ، وصلی صلاة الصبح من الغد قبل وقتها). {کتاب الصلاة 2/45- ط: مکتبه رشیدیه}

📖 و فی البحرالرائق:
قوله:(وعن الجمع بين الصلاتين في وقت بعذر) أي منع عن الجمع بينهما في وقت واحد بسبب العذر للنصوص القطعية بتعيين الأوقات فلا يجوز تركه إلا بدليل مثله ولرواية الصحيحين قال عبد الله بن مسعود «والذي لا إله غيره ما صلى رسول الله - صلى الله عليه وسلم - صلاة قط إلا لوقتها إلا صلاتين جمع بين الظهر والعصر بعرفة وبين المغرب والعشاء بجمع» ، وأما ما روي من الجمع بينهما فمحمول على الجمع فعلاً بأن صلى الأولى في آخر وقتها والثانية في أول وقتها ويحمل تصريح الراوي بالوقت على المجاز لقربه منه والمنع عن الجمع المذكور عندنا مقتض للفساد إن كان جمع تقديم وللحرمة إن كان جمع تأخير مع الصحة كما لا يخفى. {کتا ب الصلاة  1/441- ط: مکتبه فاروقیه}

📖 دو فرض نمازوں کو ایک وقت میں کسی عذر سے جمع نه کرے، نه سفر میں نه حضر میں، نه بیماری میں کیونکه یه حرام هے اور هر نماز کو اپنےاپنےوقت کے اندر پڑھنا فرض هے  اس میں تاخیر کرنا گناه هے اگر چه بعدمیں بھی پڑهنا فرض هے- البته سفر یا بیماری  کی وجه سے حقیقتاً تو نهیں  صورتاً جمع کرنے کی اجازت هے. {نماز کی مسائل 2/273- ط: بیت العمار کراچی}🔸
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🕹والله سبحانه و تعالي اعلم بالصواب🕹
*دارالإفتاء حوزه علميه احناف خواف*
✌️چقدر این جمله زیباست✌️

انسانهای ناپخته
همیشه میخواهند
که در مشاجرات پیروز شوند...
حتی اگر به قیمت
از دست دادن "رابطه" باشد...

اما انسانهای عاقل
درک میکنند که گاهی
بهتر است در مشاجره ای ببازند،
تا در رابطه ای که
برایشان با ارزش تر است
"پیروز" شوند...
هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس
بر دیگری برتری ندارد ؛
مگر به " فهم و شعور " ؛
مگر به " درک و ادب " ؛

آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند !
واین قدرت تو نیست ؛
این " انسانیت " است....!! ‎‌‌‌‌‌‌


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
سری به طرفین تکان دادم و گفتم: نه، همین‌جا راحتم.
با بی‌حوصلگی گفت: بیا داخل این‌قدر لجباز نباش.
دوباره سر به طرفین تکان دادم و گفتم: همین‌جا راحتم.
دوباره سر جایش نشست و گفت: پس منم همین‌جا راحتم.
شانه بالا انداختم و به آسمان نگاه کردم و بعد تمام خاطراتم را با مادرم که یک‌جا بودم را مرور کردم اگرچه‌ روزی خوبی نداشتيم ولی بودن مادرم یک نعمت بود.
شاید نیم ساعتی می‌شد از مرگ مادرم دفعتاً گفتم: چطور بدون مادرم زندگی کنم...؟
داکتر شهرام متعجب از سوالم گفت: باید کنار آمد...
به آسمان دیدم و گفتم: کنار آمدن سخت است.
اونم مثل من به آسمان دید و گفت: میفهمم هر چی سختی خود را دارد.
نفسی عمیقی کشیدم و گفتم: بنظرم این‌قدر درد و رنجی که دیده بودم کافی بود.
چیزی نگفت که دوباره گفتم: چرا خدا بالای من مهربان نیست...؟
با آرامی گفت: همین‌طور فکر می‌کنی هيچکی مهربان‌تر از خداوند نیست ایره باور داشته باش.
سری تکان دادم که دوباره‌ ادامه داد: بفهم پایان زندگی همه به خوشی است.
طرفش دیدم و گفتم: اصلاً هم اینطور نیست، مادرم تا همین نیم ساعت قبل خود که مورد او یک روز خوبی ندید.
طرفم به دقت دید و گفت: پایان او هم به خوشی بود او راحت شد و آرام شد.
دوباره به آسمان تاریک چشم دوختم و گفتم: پس منم میخایم که راحت شوم.
طرفم دید و گفت: هنوز به پایان تو وقتی زیادی مانده صبور باش.
سری تکان دادم و دیگر چیزی نگفتم.
ان شاءالله ادامـه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رومان_نگین_الماس
#قسمت_هفتم
#نویسنده_فَریوش

تا دَم دَر رفتم و بعد دوباره برگشتم و گفتم: راستی، برایشان بگو تا یک اتاق انفرادی برای مادرم آماده بسازن.
و بعد از اتاق خارج شدم طرف اتاق مادرم رفتم دست‌هایش را گرفتم و با مهربانی گفتم: حالا میریم به یک اتاق انفرادی.
مادرم لبخندی زد آهسته نزدیک تخت مادرم نشستم و گفتم: نمی‌خواهی که بگویی کی برایت چی گفت...؟
سری به طرفین تکان داد و گفت: نخیر، ضرور به دعوا نیست.
شانه بالا انداختم و گفتم: دعوا نمی‌کنم مادر.
سری به طرفین تکان داد و دیگر چیزی نگفت فهمیدم که مادرم چیزی نمی‌گوید منم از اتاق رفتم بیرون که با یک نرس روبرو شدم برایم گفت که اتاق مادر ات آماده است.
دوباره به اتاق برگشتم و با مادرم به اتاق انفرادی رفتیم بعد دوباره به حیاط برگشتم چقدر سخت می‌گذشت این روزها تمامش تکراری شده بود برایم من فقط یک زندگی جدید بدون مشکلات می‌خواستم و بس....
نفسی عمیقی کشیدم و دَر حیاط آهسته آهسته قدم می‌زدم می‌شد که یکمی از مشکلات خود را فراموش کرد و یک لحظه آرام شد به آسمان دیدم ماه مثل همیشه تک بود ستاره ها دور و بَر اش بودند چقدر دلم گرفته بود و اصلاً احساس خوبی نداشتم بازم به آسمان نگاه کردم و خدایم را صدا زدم که یکی اسم ام را صدا زد به پُشت خود دیدم که یک نرس بود با عجله نزدیکم شد و گفت: حال مادرت خوب نیست....
دیگر نفهمیدم که چی گفت فقط سکوت کردم و به او خیره شدم او حرف می‌زد ولی مت از حرفهایش چیزی نمی‌فهمیدم یعنی چی که حال مادرم خوب نبود...؟
حال‌اش که خوب بود تا نیم ساعت قبل با مت حرف زد پس چی اتفاق افتاده بود...؟
با عجله داخل شفاخانه شدم و رفتم نزدیک اتاق مادرم کسی داخل اتاق نبود آهسته وارد اتاق شدم دیدم روی مادرم تکه سفید انداخته بودند.
یعنی چی...؟
برای اونا این‌قدر آسان بود که بالای مادرم این تکه لعنتی را انداخته بودند...
یعنی آن‌ها نمی‌فهميدند که من با دیدن این تکه سفید از بین خواهم رفت...؟
آهسته نزدیک مادرم شدم و تکه را از روی اش کنار زدم به صورت رنگ پریده اش دیدم و آهسته لب زدم: مادر...
ولی هیچ جوابی نشنيدم این خواب بد بود باور داشتم تمام این‌ها یک خواب است و من دوباره از خواب بیدار می‌شوم و مي‌بينم که حال مادرم خوب است و با من حرف می‌زند.
ولی، فکر کنم این‌ها تمامش حقیقت بود.
آهسته روی زمین نشستم و دست‌هایی چروکیده اش را در دست گرفتم و با بُغض گفتم: مادر بیدار شو، من برایت وعده یک زندگی خوب را داده بود لطفاً چانس این را بده که برایت یک زندگی خوب بسازم.
اشک‌هایم یکی یکی ریخت و ادامه دادم: مادر من و تو که یک روز خوش نديديم تا حال چرا رفتی...؟ قرار بود با هم روزهائی خوبی داشته باشیم.
ولی فکر کنم مادرم اصلاً حرفهائی مرا نمیشنید و اصلاً جوابی نمی‌داد.
نرس وارد اتاق شد و گفت: عزیزم به خودت بیا، یکی از فامیل هایت را خبر کن بخاطر تحويل جسد...
طرفش دیدم و با لبخند گفتم: حال مادرم خوب است می‌شود که این ریشخندی را تمام کنید...؟
با اشک گفت: بیبین به خودت بیا مادرت دیگر زنده نیست.
چقدر برای شان ساده بود گفتن این حرف.
نفسی عمیقی کشیدم و اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم: تا صبح برایم وقت بده خودم جنازه را یک کاریش می‌کنم.
سری تکان داد و گفت: پس جنازه را می‌بریم به سرد خانه.
چیزی نگفتم پیش روی چشم خودم مادرم را بوردند، یعنی مادرم رفت و باید ادامه زندگی را تنها باشم...
دوباره به حیاط برگشتم جز دو قطره اشکی که ریختم دیگر گریه نکردم بازم حرف مادرم یادم آمد که می‌گفت: مینه مادر هرچی در زندگی سختی دیدی بازم یک قطره اشکی نریز و قوی باش.
یعنی باید قوی می‌بودم و ادامه می‌دادم...؟
هر انسانی برای ادامه زندگی یک امیدی دارد من که امیدم را از دست دادم بخاطر چی باید قوی باشم...؟
یکی پهلویم نشست و گفت: زندگی سرت باشد.
طرف داکتر شهرام دیدم و سر تکان دادم که دوباره‌ گفت: اشتباه برداشت نکنی ولی، برای بوردن جنازه باید یک مردی باشد.
سری تکان دادم و با بی حالی لب زدم: فردا برای پدرم احوال می‌دهم.
با تعجب گفت: پدر داری...؟
با پوزخند سری تکان دادم و گفتم: کاش نداشتم...
او با جدیت گفت: این‌طور نگو پدر ات است.
با بی حسی گفتم: پدرم نیست بلکه دشمنم است.
طرفم دید و گفت: خدا را شکرگذار باش کاش که من پدری داشتم.
مستقیم به چشم‌هایش دیدم و گفتم: او باعث تمام بدبختی هایی ما بود بعد تو می‌خواهی شکرگذار داشتن او باشم...؟
سری تکان داد و گفت: از زندگی ات چیزی نمی‌فهمم ولی، شکرگذار داشته هایت باش.
با پوزخندی گفتم: وقتی چیزی نمی‌فهمی پس چیزی نگو.
چیزی نگفت بعد چند لحظه گفت: بیا داخل یکمی استراحت کو.
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🤔آیا میدانستید چرا انسان هنگام مرگ تشنه میشود؟

😳شما از دیدن این کلیپ شگفت زده خواهید شد
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_قتل_یک_رویا
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت‌: هشتم

اما کاش اینبار دروغ می‌بود تنها امیدم را از دست دادم فکر میکردم با فردین عروسی کرده نجات پیدا میکنم اما ببین چی شد پهلویش نشستم و گفتم امید به خدا داشته باش فردین کی است که به او امیدوار بودی گفت تو نمیفهمی من او را دوست دارم گفتم دوست نداری دنیا دختری که از طرف پدر محبت ندیده باشد با اولین پسری که بیرون از خانواده اش میبیند همین گونه وابسته میشود دنیا ما نادیده محبت پدر هستیم به همین خاطر حالا تو حس میکنی این پسر را دوست داری چطور آدم میتواند یک انسان فریبکار و دروغگو به مثل فردین را دوست داشته باشد تو زیبا هستی حوصله کن مطمین هستم خداوند برایت کسی را در نظر دارد که هزار چند بالاتر از فردین است به خداوند توکل کن بخاطر نجات از دست پدرم آینده ات را تباه نکن دنیا ساکت بود میفهمیدم حرف‌های من هیچ تاثیر روی دنیا ندارد چون قلب او به پدرم پر از کینه بود و بخاطر
رهایی از دست پدرم هر کاری میکرد
روزها میگذشت از دنیا یک دختر افسرده ساخته شده بود در حرفهای کوچک عصبانی میشد و دعوا راه می انداخت ارتباط اش با فردین را هم قطع نکرده بود چند باری خواستم همرایش صحبت کنم ولی به حرفهایم اصلاً اهمیت نمیداد یک شب با صدای افتادن چیزی از خواب بیدار شدم وقتی چشمانم را باز کردم چشمم به دنیا خورد که سرش داخل الماری لباسهایش است گفتم دنیا در این وقت شب چی میکنی ؟ با شنیدن صدایم تکانی خورد و جواب داد خنک میخوردم لباس گرم پوشیدم و به جای خوابش رفت فهمیدم دنیا دروغ میگفت چون تابستان بود و هوا بی اندازه گرم بود تمام شب بیدار بودم و نمیدانم چرا میترسیدم که دنیا هم مثل ترینا فرار نکند فردای آنروز وقتی به خانه آمدم از مادرم سراغ دنیا را گرفتم مادرم گفت کورس رفته نمیدانم چرا بی قرار بودم کم کم هوا تاریک شد و از دنیا خبری نبود تا اینکه دروازه محکم زده شد باز کردم پدرم و دنیا با هم بودند پدرم دنیا را داخل خانه تیله کرد و خودش هم داخل آمد دنیا با گریه مادرم را صدا زد که بیاید و از دست پدرم نجاتش بدهد مادرم به حویلی آمد و با دیدن دنیا روی زمین نگران پرسید چی شده ؟ پدرم گوشه ای حویلی نشست و با دستش به پیشانی اش زد و گفت چی شود این دخترهایت بلاخره مرا از بین خواهند برد میفهمی دست در دست گیرش کردم دیگر نمیدانم چی بگویم یکیش فرار کرده سرم را پیش همه خم ساخت و.......

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_قتل_یک_رویا
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت‌: نهم

دیگر نمیدانم چی بگویم یکیش فرار کرده سرم را پیش همه خم ساخت یکیش را هم خودم امروز دست در دست با پسر دیدم خدا میداند یلدا برای بدنام ساختن من چی پلان دارد مادرم به سوی دنیا رفت و دستش را محکم گرفت و داد زد پدرت چی میگوید ؟ با کی بودی ؟ دنیا به
جای جواب دادن سوال‌های مادرم شدت گریه اش بیشتر شد و مادرم با سیلی به صورتش زد و گفت در کجا برای تان کم گذاشتم که اینگونه مرا عذاب میدهید بخاطر که درس بخوانید آینده خوب داشته باشید با همین مریضی های که دارم کار میکنم اما شما در فکر چی هستید ؟ یکبار هم با خود فکر نکردی که مادرم چی گناه دارد که باید از طرف اولادهایش ضربه بخورد پدرم حرف مادرم را قطع کرد و گفت این پسر بی سر و یا هر کسی که است برایش خبر بده بیاید نکاح کرده ترا از این خانه ببرد اگر تا فردا این موضوع را حل نساختی بار و بستره ات را جمع کرده رنگ ات را از خانه ای من گم میسازی و به اطاق رفت مادرم پرسید این پسر همان فردین است ؟ دنیا گفت بلی مادر بخدا فقط با هم حرف میزدیم نمیدانم پدرم از کجا شد مادرم گفت به پدرت حق میدهم اگر من هم میبودم همین‌گونه قهر میشدم ولی اجازه نمیدهم با آن مرد ازدواج کنی او مرد زن دارد اولاد دارد چطور میتوانم با وجود فهمیدن همه چیز ترا به خانه اش بفرستم و وجدانم هم اجازه نمیدهد که دخترم داخل زنده گی یک زن دیگر شود و باعث خراب شدن زنده گی کسی شود دنیا گفت فردین خانمش را دوست ندارد خانمش را به خواست فامیلش گرفته مادرم پوزخندی زد و گفت اگر دوست ندارد اولادهایش از کجا شده ؟ این حرف هر مرد متاهل خایین است که من خانمم را دوست ندارم من با خانمم خوش نیستم اینها همه ترفندهای مردان خیانتکار است برای فریب دادن احمق های مثل تو

#دو_ماه_بعد

دو ماه از عروسی دنیا میشد یکروز مصروف شستن لباس ها بودم دروازه زده شد عیسی رفت تا دروازه را باز کند چند دقیقه بعد با دنیا وارد خانه شد با دیدن دنیا خوشحال رفتم و محکم به آغوش گرفتمش و صورتش را غرق بوسه کردم....

#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚«زندگی به سبک پدربزرگ»

از پدربزرگ راز ۴۰ سال زندگی موفق‌اش را پرسید.
پدربزرگ لبخندی زد و از شب اول زندگی‌اش گفت:
شب اول بود پسرم، روی تخت با مادربزرگت نشسته بودم و برایش از خاطراتم می‌گفتم.
دهانم خشک شده بود،
اما اگر به مادربزرگت می‌گفتم یک لیوان آب بیاور، ممکن بود حوصله نکند و همان اولین درخواست من، زمین بخورد و رشته‌ی زندگی از دستم در برود.
درست در همان حال گربه‌ای از لب پنجره رد می‌شد، زیر نور مهتاب، کش و قوسی به خودش داد و دراز کشید.
من هم خیلی آرام و جدی به گربه گفتم: یک لیوان آب برایم بیاور...
مادربزرگت تعجب کرد،
اما غرق شنیدن خاطرات بود.
من هم دوباره به تعریف خاطراتم ادامه دادم...
ده دقیقه بعد، دوباره به گربه گفتم یک لیوان آب از تو خواستم!
و باز به گفتن خاطرات ادامه دادم.
اما وقتی خاطره تمام شد،
مثل برق از جایم بلند شدم ، قمه را از زیر تخت برداشتم و تا گربه فرصت فرار پیدا کند گردن او را گرفتم و گفتم: دوبار به تو گفته بودم یک لیوان آب بیاور، اما گوش ندادی،
و با یک حرکت سریع سر گربه را جدا کردم.
بعد آرام به تخت برگشتم،
به مادربزرگت لبخندی زدم و گفتم: عزیزم، یک لیوان آب بیاور.
و حالا ۴۰ سال است که حرفی را دوبار نزده‌ام.
👇🏼👇🏼👇🏼

چند سال گذشت و پسر ازدواج کرد، شب عروسی نزدیک بود تصمیم گرفت او هم گربه‌ای را در شب اول بکشد
از این رو به دروازه غار رفت و یک قمه‌ی دسته زنجان اصل خرید.
یک گربه‌ی پیر آرام هم از خیابان مولوی خرید.

شب اول ازدواجش گربه را نشاند پای پنجره، و قمه را هم گذاشت زیر تخت، و شروع کرد به تعریف کردن خاطرات دوران سربازی که چطور سر شرط بندی با زرنگی تمام سیصد فشنگ از انبار مهمات دزدیده بود، و آب از آب تکان نخورده بود.
دختر حسابی از خاطرات کلافه شده بود، و دائم می گفت:
خب، حالا برو سر اصل مطلب!
او هم می‌گفت: حالا صبر کن، جاهای خوبش مانده.
و دوباره داستان را ادامه می‌داد.
و هر از چند گاه هم به گربه می‌گفت: یک لیوان آب لطفا.
خلاصه در نهایت جستی زد و گربه را سر برید
بعد هم از دختر تقاضای آب کرد.
دختر خیلی آرام به سمت آشپزخانه رفت.
اما کمی دیر کرد.
فریاد زد: کجایی عزیزم
دختر گفت: دارم شربت درست می‌کنم گلم.
بادی به غبغب انداخت و با خودش فکر کرد:
چقدر عالی، من از پدربزرگ هم موفق تر بودم در کشتن گربه‌ی دم حجله موفق تر بو
دم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان امشب

در یک شهر آرام، دختر کوچکی به نام مریم زندگی می کرد که همیشه در رویای ماجراجویی و مکان های دور بود. رویاها فضای بزرگی را در زندگی او اشغال کردند و هر لحظه از تفکر او لحظه ای پر از هیجان و اشتیاق برای کشف دنیاهای جدید بود.

یک شب مریم در خواب عمیق خود سفری هیجان انگیز را به دنیای رویاها آغاز کرد. درختان صحبت می کردند، ابرها می رقصیدند و هر چیزی در این دنیا ممکن بود.

مریم در طول سفرش با موجودات عجیب و زیبایی آشنا شد و مکان هایی را که قبلا تصورش را نمی کرد کشف کرد. این سفر پر از شگفتی‌ها و چالش‌ها و در عین حال پر از ماجراجویی و یادگیری بود.

زمانی که مریم به پایان سفر خود رسید، متوجه شد که بزرگترین گنجینه ها، گنج های مادی نیستند، بلکه خاطرات و تجربیاتی هستند که ما در سفر داریم. وقتی از خواب بیدار شد، چیزهای زیادی برای گفتن داشت و چیزهای زیادی برای به اشتراک گذاشتن با دنیا.

اخلاقیات داستان:

رویاها دروازه ای به سوی دنیاهای جدید و ماجراهای بی پایان هستند و شاید دنیای واقعی به لطف رویاهایی که زندگی می کنیم و به ما الهام می دهند زیباتر باشد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📔حکایت زیبای غیرت علی بابا

در شهر خوی حدود 200 سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنه‌ای زندگی می‌کرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق می‌ترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت.

عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او می‌ترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور. این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید. مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد. خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد.

مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه می‌کنی؟ علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیده‌ام و اینجا خانه‌ای اجاره کرده‌ام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی.

❖زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک
❖ای بس آلوده که پاکیزه ردایی داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📝#حکایت_آموزنده

حکایت کنند که مردی به خاطر ناداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.
همسرش او را تحریک کرد به دریا برود،
شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.
مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.
قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.
🔹او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.
او زن و فرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟
همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد،
پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود.
پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟
🔸او به پادشاه گفت :
که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است،
پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد.
او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود.
پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است.
🔹همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد...
پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت.
پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعد از ازدیاد درد موافقت کرد.
🔸وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد...
پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است.
پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند.
بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد.
🔹پادشاه به او گفت:
-آیا مرا میشناسی...
-مرد گفت؛ آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.
-پادشاه گفت؛ میخواهم حلالم کنی
-مرد گفت؛ تو را حلال کردم
-پادشاه گفت؛ می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی؟
مرد گفت؛ به آسمان نگاه کردم و گفتم:پروردگارا!
پادشاه قدرتش را به من نشان داد,توام قدرتت را به او نشان بده
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دخترانتان را دریابید!!!

🎙مولانا عبدالعلی خیر شاهی حفظه الله 🩵

  حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
 
📚توبه گرگ مرگ است ...
كسی كه دست از عادتش بر ندارد

آورده اند كه ... 
گرگ پیری بود كه در دوران زندگیش حیوانات و جانواران و پرندگان زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود . روزی تصمیم گرفت برای اینكه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند ، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه كند . به همین قصد هم به راه افتاد .

در راه گرسنه شد ، به اطرافش نگاه كرد ، اسبی را دید كه در مرغزاری می چرد . 
پیش اسب رفت و گفت ! می خواهم به سرزمین دوری بروم و توبه كنم ، اما حالا خیلی گرسنه ام از تو می خواهم كه در این راه با من شریك بشوی ؟!

اسب گفت : كه از دست من چه كاری بر می آید ؟ 
.
گرگ گفت : اگر خودت را در این راه قربانی كنی من می توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا كنم و هم اینكه دیگران از گوشت تو می خوردند و سیر می شوند . تو با این كار خودت به همنوعان خود كمك می كنی . 
اسب برای نجات جان خود بفكر حیله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت : عمو گرگ ! 

من آماده ام كه در این كار خیر شركت كنم و خودم را قربانی كنم . 

اما دردی دارم كه سالهای زیادی است كه ز جرم می دهد . از تو می خواهم در دم را چاره كنی ،‌بعد مرا قربانی كنی !‌ گرگ جواب داد : دردت چیست حتماً چاره اش می كنم ، اگر هم نتوانستم پیش روباه می روم تا درد ترا علاج كند . اسب گفت : چه گویم ؟ ، چند سال قبل ، پیش یك نعلبند نادان رفتم كه سم هایم را نعل بزند ، اما نعلبند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر می دهد .
از تو می خواهم كه نزدیك بیایی و زخمهای مرا نگاه كنی . 

گرگ گفت : بگذار نگاه كنم ، اسب پاهایش را بلند كرد و چنان لگد محكمی به سر گرگ زد كه مغزش بیرون ریخت ، گرگ كه داشت می مرد به خودش گفت : آخر ای گرگ ! پدرت نعلبند بود ، مادرت نعلبند بود ؟ ترا چه به نعلبندی ؟ 
اسب هم از خوشحالی نمی دانست چه كند ؟ هی می رقصید و به گرگ می گفت توبه گرگ مرگ است.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برای هدایت دیگران دعا کنیم
و نفریـــن نکنیم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت سی وپنج وسی وشش
📝گلبهار
همه ی زنهای روستا شعر خوانی و آواز خوانی بلدن و صدای خوبی دارن تو مزرعه هاشون همگی زیر لب زمزمه میکنن اما تو نشنیدی و صدای گلبهار برات عجیبه ارسلان دوباره با تحکم گفت بخون یکم برامون
اصلا روم نمیشد اما جراته سرپیچی هم نداشتم عمه لبخندی زد و گفت بخون ببینم چه صدایی داری ارسلان این همه تعریف میکنه ،سرمو انداختم پایین و به یاد مزرعه ی بابا شروع کردم به خوندن ،عمه اون وسط هی میگفت به به ،چه صدای قشنگی آفرین دختر تو یه هنرمندی ،ارسلان چیزی نمی‌گفت من چشمام رو بسته بودم و سرم پایین بود تا بتونم بدونه خجالت بخونم همینجور مشغوله خواندن بودم که صدای سالار رو شنیدم که می‌گفت به به چه صدایی ،دمت گرم دختر آدم جون میگیره. با شنیدنه صدای سالار اعتماد به نفسم رو از دست دادم و صدام لرزید چشمام رو باز کردم سالارکنارعمه با لب خندون نشسته بودوارسلان باابروهای گره شده منو نگاه میکردهرجور بودصدامو جمع کردم و آواز رو تموم کردم وبه سالار با لبخندامااحترام خاص سلام گفتم سالار گفت خیلی قشنگ خوندی گلبهار آفرین به تو ،ارسلان نگاهی به سالار کردوگفت آره صداش خوبه ،نظرت چیه ببریمش توعمارت اونجا تو مهمونی ها بخونه ؟سالار اخمی کرد وباناراحتی ارسلان رونگاه کردوگفت نه دیوونه شدی ؟گلبهار دسته راسته عمه است ببریمش تو عمارت اصلی که دیگه اینجا نمیتونه بیاد و کاری کنه بعدهم این دختریه دخترنجیب وبااصالته،نمیشه ببریمش واسه آوازه خونی که،دیگه نشنوم اینومیگی ها ،هر وقت خودمون دوتاخواستیم می‌آییم پیشه عمه،گلبهاربرامون میخونه،ازاینکه سالار اینجوری پشته من بودوهوامو داشت خیلی خوشحال بودم اگه سالار اونجا نبود این ارسلان خودخواه منومیبردواسه آوازه خونی وبعدش معلوم نبود چه بلایی سرم بیاد،خداسالارروبرای نجات من فرستاده بود،ارسلان گوشه ی لبش رو پایین داد و گفت چه می‌دونم ،باشه مامی‌آییم همینجا صداشو میشنویم،بساطه پذیرایی ازدوتا ارباب زاده راه افتاد و سفره ی ناهار پر زرق و برق انداخته شدوانواع غذاهابراشون سرو شد من از اینکه جلوی سالاروارسلان خونده بودم احساس شرم داشتم اما چاره ای هم نداشتم وقتی سفره روتکمیل کردیم و غذاها کامل چیده شداومدم تو مطبخ،اونایی که اونجا بودن نگاهی بهم کردن وآخر سر یکیشون طاقت نیاوردوپرسید گلبهار تو بودی میخوندی؟چقدرخوب میخوندی ؟واسه خانزاده خوندی آره؟حی تعریف کن ببینیم چی گفتن ؟از شرم نمی‌تونستم تو صورتشون نگاه کنم،در واقع خواندن و رقصیدن جلوی غریبه هاکاردخترای روستا نبودوزنی که این کاررومیکردزن خوبی به حساب نمیومد امامن اون روزمجبوربودم که برای سالاروارسلان بخونم،همینحور که سرم پایین بودولپام سرخ شده بودنگاهمو به زمین دوختم وحرفی نزدم یکی از آشپزها گفت چکارش دارین سوال میکنین حتما عمه خانم ازش خواسته بخونه به کارتون برسین ،بعدروبه من گفت بیادختر م بیایکم غذا بخور بریم ظرفاروبشوریم راستش هیچ چیز از گلوم پایین نمیرفت بغض سنگینی تو گلوم بوددلم میخواست این چندماه تموم بشه ومن زودتربرگردم روستاپیشه خانواده م،چندروزگذشت سالار تقریبا هرروزبه عمه سرمی‌زدواین مابین هرروزبه بهونه ای بامن حرف میزدوگاهی شوخی میکرد اون روزظهر گذشته بودوهمه ناهار خورده بودن وکارهای بعدازناهارهم کرده بودن و یه جورایی مشغوله استراحت بودن منم تو اتاقی که عمه بهم داده بودنشسته بودم و موهام روشونه میکردم عمه خواب بودپشتم به دربودوجلوی آینه موهای بلندم رودورم ریخته بودم وآروم آروم شونه میکردم که یهو سایه ی کسی رو دیدم وتابه خودم اومدم سالار رودیدم که توی اتاق وایستاده و عکسش توآینه افتاده باوحشت از جام بلند شدم چیزی سرم نبودوروسری م ازم دوربود یعنی اصلا فرصته روسری سر کردن نبود،سالارکه دیدمن خیلی ترسیدم انگشتش روروی بینی ش گذاشت وگفت هیس نترس مگه جن دیدی؟منم سالار،زبونم بنداومده بودازجام بلند شدم وباخجالت دوروبرم رونگاه کردم تا روسری م رو بردارم سالار که دیدخیلی به هم ریخته ام خودش روسری م روبهم دادوگفت بیابزار سرت ولی موهات خیلی قشنگه،فکر نمی‌کردم.اینقدر قشنگ باشی بعدنزدیک شد و خودش روسری روگذاشت روی سرم و نگاهی توآینه بهم کردوگفت تو زیباترین دختراین عمارتی،شایدم قشنگترین دختر این آبادی،بعدهمینجورکه روسری رو روی سرم میزاشت دستی روی موهام کشید و آروم سرم روبوسیدوگفت خیلی دوستت دارم گلبهار ،تا حالا این حس روبه کسی نداشتم،تو خیلی دوست داشتنی هستی ،عمه خوابش سنگین بودووقتی میخوابید هیچ چیز نمی‌تونست بیدارش کنه،سالارازاتاق اومدم بیرون عمه همچنان خواب بودسالار لبخندی زدوگفت گلبهاربه عمه بگومن اومدم اون خواب بودبعد درحالی که با دستاش موهاش رومرتب میکردازاتاق عمه رفت بیرون ورفت سمته باغی که به عمارت بزرگ وصل میشدهنوز بهت زده ومات بودم و هیچ واکنشی نمی‌تونستم نسبت به حرف و کارسالارنشون بدم،متعجب وناباورحرفهای سالارروتوذهنم مرور میکردم
Forwarded from 🌷حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ🌷
سورپرایــــــــــز شــــو😍
بــزن رو قلب ببیــن چــی میــاد 😉

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌                               َٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡                   .   ٰٰٰٖٖٖٖٖـۦ.   
      َٰٰٰٖٖٖٖٖ🌾͜ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜  َٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤ  ٰٖٖ ᭄   َٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡🌾
   َٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ َٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤََٰٰٰٰٰٰٖٖٖٖٖٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤٰٰٖٖ
َٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡   َٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡   َٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤٰٰٰٖٖٖᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤٰٰٰٖٖٖٖٖ
َٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡  ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡  ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤٰٰٖٖٖ
َٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜   َٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡  َٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡   َٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡
   َٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤٰٰٰٖٖٖٖٖ  َٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡  َٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡ᝤ ٰٰٖٖ َٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡
    َٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤٰٰٰٖٖٖٖ
           َٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤٰٰٰٰٰٰٖٖٖٖٖٖٖٖٖٖ
            ٰٖٖ   ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٰٰٰٖٖٖٖٖٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡
                       َٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ᝤَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡            
                            ٖٜ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖ  ٖ

❤️خیــلے عـالـیـــه☝️از دستش ندین☺️
من واقعا سوپرایز شدم😍
2024/11/15 01:10:05
Back to Top
HTML Embed Code: