Telegram Web Link
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺


#پسر_عموی_بد_ذات_4  (سرگذشت سارا و سعید)

👒قسمت چهارم

سلام کردم که وقتی منو دید خودشو زود جمع کردو گفت اِوا ببخشید نمیدونستم شما اینجایید، گفتم بقیه بالان، منم داشتم برنج رو آبکش میکردم، تنهایی نتونستم بزارین برم صداشون کنم، سرشو تکون داد و گفت نمیخواد من برمیدارم کجاست!؟
گفتم تو حیاط.جلو رفت و تو حیاط بهش دو تا دستگیره دادم که برداره، دیدم خیلی سنگینه گفتم بزارین منم کمک کنم گفت نه ممنون.قابلمه رو برداشت و تو یه حرکت گذاشت کنار آبکش ها.برخلاف ظاهر لاغر اندامش زورش خیلی زیاد بود!!
ازش تشکر کردمو گفتم مونده بودم چطوری بلندش کنم، رفتم از آشپز خونه یه لیوان شربت آلبالو براش آوردمو دادم دستش،آروم گفت دست شما درد نکنه و من مزاحم نمیشم و رفت طبقه بالا .برنج هارو ریختم تو آبکش و یه دو تا نون ته قابلمه و آبکش های برنج رو دونه دونه ریختم داخل قابلمه و گذاشتم دم بکشه، نشستم آبکش هارو شستم که خالم اومد پایین گفت سارا جان دستتت درد نکنه خاله برنجو گذاشتی!؟ گفتم بله خاله، گفت محمد و دیدی سرمو تکون دادم..با خنده گفت: با خجالت بمن میگه مامان این دختر کدوم همسایه است داری ازش کار میکشی!؟ .....

گفتم: دختر خالته هنگ کرد باورش نمیشد میگفت همون سارا کوچولوعه؟منم خندم گرفت 😅😁خالم گفت : بقیه دارن میوه هارو بسته بندی میکنن توهم برو باهاشون گپ بزن.نمیخواد زحمت بکشیا حسابی خسته شدی، با لبخند گفتم نه خاله کاری نکردم بعدشم رفتم طبقه بالا .پسرا یطرف نشسته بودن با شوهر خالمو و داییم زندایی و خاله و مادربزرگمم اینطرف .رفتم تو جمع خانوما و منم دستمال کاغذی هارو تا میکردمو میزاشتم تو ظرف های یبار مصرف
محمد هم تو جمع مردا بود که مادربزرگم بهش گفت پاشو برو یه دوش بگیر لباساتم عوض کن پسرم نمیخواد تو کمک کنی پاشو
اونم چشمی گفت و پاشد رفت...
میوه ها که تموم شد خونه رو هم تمیز کردیم و تو حیاط بزرگ خالم چند تا فرش انداختن که مردا بیان تو حیاط زنها برن طبقه بالا..طبقه پایین کوچیکتر بود،اونجا شام و خوردیم, و منو دختر داییم که دو سال ازم بزرگتر بود باهم ظرف ها شستیم.رفتم یخورده آرایش کردمو یه مانتو سفید بلند پوشیدم با شال صورتی☺️مهمونا از دوست و آشنا گرفته تا همسایه ها رسیدنو خونه پر شد،منو زندایی و دختر داییم تو آشپز خونه چایی میریختم و محمد و داداشش با داییم میومدن و میبردن.محمد پسر سربه زیری بود ولی هر از گاهی متوجه نگاهاش میشدم، بعدشم رفتیم تو زنونه و مداح که مرد جوون و خوش صدایی بود مجلس رو حسابی گرم کردو آخرشم با دعا و صلوات تموم شد. اون روز من حسابی خسته شدم ولی خیلی بهم خوش گذشت. مخصوصا وقتی محمد رو دیدم، خیلی پسر خوب و مودبی بود با اینکه ظاهرش مثله سعید بیشرف مذهبی طور بود ولی باطنشون زمین تا آسمون فرق داشت.نگاه محمد حس امنیت به آدم میداد. وقتی که مراقب بود سینی چایی رو گرفتنی دستش به دستم نخوره یا نمیزاشت مردای غریبه بیان تو .اینارو من دیدمو کیف کردم، کاشکی میشد تابستون تموم نشه! دو روز بعد مادر بزرگم فشارش افتاد منم سریع زنگ زدم به خالم که اونم خونه نبود سریع محمد رو فرستاد که ما رو ببر دکتر. از دست مادربزرگم چسبیدمو بردمش تو ماشین..محمد سلام علیک کرد و..

مادر بزرگم که همه گلی ننه صداش میکردیم رو بردیمش بیمارستان دولتی دکتر فشارشو گرفت و گفت یکم بالاس، بهتره یروز بستری شه! انتقال دادن به بخش و من موندم کنارش همراه.پرستار بهش سرم و آمپول زد که خوابش برد، منم که حوصله ام سر رفته بود.رفتم تو حیاط یکم قدم بزنم و یچیزی بخورم .محمدم تو حیاط رو نیمکت نشسته بود و با تلفن حرف میزد، رفتم سمتشو گفتم پسر خاله شما برو دیگه من هستم، از دیدن من جاخورد و از جاش بلند شد. _شما اینجا چیکار میکنین گلی ننه چیزیش شده!؟
_ نه،سرم و آمپول زدن خوابش برد پرستار گفت سه چهار ساعتی خوابه، راحت باش، منم اومدم یه چیزی پیدا کنم بخورم._آهانی گفت و اشاره کرد بشینم.بعدشم رفت از دکه روبرو دو تا کیک و آبمیوه خرید و برگشت .ازش تشکر کردم که گفت ببخشید چیز بهتر نداشت.گفتم:ممنون همینم عالیه .تعارف کردم بشینه ولی خیلی معذب بود .سمت لبه نیمکت نشستمو گفتم بفرمایید دیگه فاصله شرعی حفظ شد!
خندش گرفت و نشست‌.‌..همینطور که مشغول خوردن بودیم شروع کردم به حرف زدن، محمد کلا کم حرف بود نمیدونم شایدم با دخترا حرف نمیزد! پرسیدم آقا محمد.میتونم یه سوالی بپرسم؟
_ بله بفرمایید!
_سربازی شما طولانی نشده من یادمه سه سال پیش شنیدم شما رفتی خدمت پس چرا هنوز تموم نشده!؟
_چرا تموم شده ولی من چون علاقه داشتم موندمو کار کردم الانم داخل سپاه مشغولم.
_پس چرا نمیاید شهر خودتون میمونید مرز خطرناک نیست! _چرا میتونم بیام ولی میگم متاهلا گناه دارن بیان، ما مجردا بهتره که لب مرز باشیم، حواسمون جمع تره!

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👒#ادامه_دارد....(فردا شب)
#قسمت سوم
سرگذشت ازدواج از سر ناچاری... 💍
وقتی دیدم تو طلافروشی دارم سکه ی یه پول میشم اومدم بیرون و به میلاد گفتم : اصلا حلقه .نمیخواهم
میلاد :گفت حالا بخاطر بابا بیا دو تا حلقه ی نقره
بگیریم و به همه میگیم طلای سفیده..... تو که با تجملات مخالف بودی......
مجبور شدم و دو تا حلقه ی نقره گرفتیم و بعد رفتیم سراغ لباس و غيره......
بدون اینکه برام مهم باشه خرید کردیم..... یه لباس قرمز هم برای مراسم گرفتیم و برگشتیم خونه. دو روز بعدش قرار مراسم داشتیم که پدرشوهرم
اصرار کرد باید مراسم خونه ی اونا باشه...... از اونجایی که همه میدونستند حرف حرف خودشه قبول کردیم و رفتیم...اونجا..... یکی از اقوام میلاد ارایشگر بود و قرار شد منو داخل یکی از اتاقها ارایش کنه...... انگار اصلا وارد نبود چون
بقدری بد ارایشم کرده بود که الان هم یادم میفته خنده ام میگیره..... لباسهامو پوشیدم و منتظر میلاد شدم..... از قیافه ی میلاد اصلا خوشم نمیومد چون نسبت به من زشت بود.همه ی فامیلا میگفتند زهرا این همه خواستگار داشت چرا اینو انتخاب کرده؟ ؟؟؟
میلاد ۲۹ ساله و دیپلمه بوداما چهره اش سنشو کمتر نشون میداد.... شغلش هم آزاد بود..... تنها دليل انتخاب من فقط فرار از حرف خانواده و مردم و دانشگاه رفتن بود.......... اعتراف میکنم که حتی کسی با موقعیت بدتر از میلاد هم بود قبولش میکردم تا به دانشگاه برسم...... بللللههههه .... روز مراسم عقد ، بعداز ارایش افتضاحی
که شدم ،،، لباس پوشیدم و منتظر میلاد شدم تابیاد.......... میلاد تا وارد اتاق شد جلوی اون همه آدم نه گذاشت و
نه برداشت :گفت وای زهرا !! تو چرا اینقدر زشت شدی؟؟؟؟
بهم برخورد و گفتم اولا: دست گل فامیل شماست، در ثانی من هر چقدر هم زشت باشم به پای تو نمیرسم...... میلادوقتی خیط شد سکوت کرد و رفتیم سر سفره ی عقد ..... حس میکردم همه بد بهم نگاه میکنند ولی چاره ایی نبود....
بگذریم از اینکه چقدر پدرشوهرم خسیس بازی در آورد و به همه جا هم سرک کشید.... بالاخره عاقد اومد و بله رو گفتم و محرم هم شدیم..... آخر شب همه به من گفتند شما که محرم شدید بمونید
پیش هم...
من قبول نکردم و با مامانم اینا برگشتم خونه، اون شب میلاد تا صبح با من پیامک بازی کرد.......... درسته که از ازدواج و انتخابم راضی نبودم اما یه حس خوبی از پیامک بازی ته دلم بود... وقتی هوا روشن شد به میلاد پیام دادم : صبح شد، بخوابیم دیگه.....
میلاد نوشت: نه.... صبر کن بیام دنبالت و بیارم
خونمون ...... از خانواده اش علیرغم اینکه بهم احترام میزاشتند خیلی خجالت میکشیدم بخاطر همین میخواستم بگم
نه ولی بنا به وظیفه ام گفتم باشه ...بیا. میلاد تا رسید و منو دید :گفت وای چقدر خوشگل شدی....
با خنده گفتم برای اینکه ارایش ندارم. میلاد خندید و باهم رفتیم خونشون........ اولین بار بود و خجالت میکشیدم مخصوصا از
پدرشوهرم که تو هر زمینه ایی
حساس بود...... میترسیدم اشتباهی کنم و دعوام کنه...... تا شب اونجا بودم و کم و بیش حرف میزدم.... گاهی از روی ترس و وحشت به پدرشوهرم نگاه میکردم تا
ببینم عکس العملش چیه که تا زل میزد بهم زود سرمو مینداختم پایین.
شب شد و شام خوردیم و چون شب قبلش اصلا نخوابیده بودم به میلاد :گفتم من دیگه بهتره برم خونه......
میلاد بلند جوری که همه بشنوند گفت: نه نرو.... خب امشب رو بمون . اینجا...
بعد مامانش و بقیه :گفتند نمیزاریم بری باید بمونی..... شما که محرمید الان مشکل چیه که میخواهی بری....؟؟؟
:گفتم مامان و بابا نگران میشند... میلاد گفت الان زنگ میزنم به خونتون و خبر میدم..... وقتی زنگ زد بابا :گفت مشکلی نیست.... زهرا دیگه زن خودته.

بالاخره موندم هر چند اصلا تمایل نداشتم...... موقع خواب مادرشوهرم گفت خب شما بريد اتاق ميلاد......
سرمو به علامت تایید تکون دادم و با میلاد داخل اتاقش شدیم...... موقعی که میلاد در رو میبست یه لحظه چشمم خورد به پدرشوهرم که با اخم نگاه
میکرد........ زود سرم انداختم پایین.
با هزار خجالت کنار میلاد خوابیدم.... اصلا دوست نداشتم بهم دست بزنه و رابطه داشته باشه اما میلاد...

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت چهارم
سرگذشت ازدواج از سر ناچاری... 💍
اصلا دوست نداشتم بهم دست بزنه و رابطه داشته باشه اما میلاد...وحشى ول کن نبود و در اخر بدون توجه به من کار خودشو کرد.
خیلی ناراحت شدم اما نمیتونستم حرفی بزنم ،،،،از یه طرف میترسیدم صدام از اتاق بیرون بره و همه متوجه بشند از طرف دیگه عقد کردش بودم و
نمیتونستم اعتراض کنم......
وقتی صبح بیدار شدم باز با چهره‌ی شرمسار سر سفره ی صبحونه رفتم انگار که جنایتی کرده بودم و عرق شرم داشتم......... حس میکردم همه با نگاه به من متوجه ی اتفاق بین منو میلاد .میشدند بعد از صبحونه هر کاری کردم میلاد منو برسونه خونه قبول نکرد و خانواده اش هم بزور و با اصرار منو نگه داشتند.....
خیلی بهم محبت میکردند و احترام میزاشتند برای همین نمیتونستم روشونو زمین بندازم.....
میلاد رفت سرکار و من موندم..اونجا..... بعد از رفتن میلاد پدر شوهرم بهم توجه میکرد و هوامو داشت..... من هم یه کم راحت تر شدم ......
سه روز تمام منو نگه داشتند و در این سه روز پدرشوهرم همش دوروبرم بود و خودشو بهم نزدیک میکرد..... وقتی میخواستم ازش حجاب داشته باشم. مادر شوهرم گفت ای وای زهرا!!!! نمیدونی که پدرشوهرمحرمه؟؟؟؟ نیازی نیست حجاب ،کنی راحت باش.....
همش حس میکردم پدر شوهرم نگاهش به من عوض شده و بد نگاه میکنه و منظور داره........ بالاخره این چند روز متوجه شده بودم که پدرشوهرم آدم خوبی نیست و محبت بی طمع نمیکنه.....
هر طوری بود اون چند روز تموم شد و به میلاد اروم :گفتم میلاد من فکر میکنم بابات به یه چشم دیگه منو نگاه میکنه..... میلاد با اخم گفت چرا چرت و پرت میگی؟ بابا چون تورو دست داره اون شکلی نگاه میکنه..... اگه دقت کنی با خواهرام هم همینطوری رفتار میکنه بهتره حساس نشی .......
با خودم گفتم قطعا میلاد پدرشو بهتر میشناسه ومن اشتباه برداشت کردم پس حرفی نزدم..... همون روز به مامان زنگ زدم و گفتم بیایید دنبالم ، میخواهم برگردم‌ خونه...... وقتی مامان و بابا اومدند با هزار کلک تونستم باهاشون برگردم خونه....
یک هفته بعد مامان زنگ زد به میلاد و گفت: خونه ایی؟؟؟ میلاد گفت اره مامان!!!!
مامان گفت: پس گوشی رو بده به مادرت تا دعوتشون کنم شام..... میلاد با خوشحالی قبول کرد و مامان کل خانواده اشو برای شام دعوت کرد.وقتی اومدند بعد از شام پدرشوهرم بحث عروسی رو وسط کشید و با هر ترفندی بود درست ده روز بعدش مراسم عروسی رو تعیین کرد.
من اصلا دوست نداشتم به این زودی ازدواج کنم چون چند وقت دیگه باید میرفتم دانشگاه ولی هیچ کسی
توجهی به حرف من نمیکرد.........
از طرفی چون داداشم اومده بود ایران مامان و بابا هیچ مخالفتی نکردند و گفتند بهتره تا وقتی داداشت هست عروسی رو برگزار کنیم تا اونم بتونه تو
مراسم باشه......... خلاصه هر چی زور زدم و فریاد کشیدم تا عروسی بمونه برای یکسال بعد موفق نشدم که نشدم............... از فردا مامان اینا دنبال خرید جهیزیه بودند و میلاد اینا دنبال تدارک عروسی...... اون روزا فقط فقط بخاطر مستقل شدنم خوشحال بودم و بس.......
عروسی برگزار شد اونم چه عروسی ای.....
تمام مخارجش با کلک پدرشوهرم کامل افتاد گردن بابا تا مثلا بعدا یه روز باهاش حساب و کتاب کنه که هیچ وقت اون روز نیومد....
برای عروسی یه ارایشگاه خیلی خوب رفتم و حتی موهامو رنگ کردم تا حسابی تغییر کنم...... شب عروسی خیلی خوب بود و خوش گذشت و بعد از تموم شدن مراسم رفتیم خونه ی اجاره ایی که قبلاآماده کرده بودیم.
بعد از اینکه با میلاد یکی شدیم زندگی ما شروع شد...... اوایلش خیلی خوب بود طوری که با خودم :گفتم اگه زندگی اینه پس تو انتخابم اشتباه نکردم و خیلی هم متاهلی خوبه........
ولی وقتی چند هفته گذشت و خواستم کارمو ردیف کنم تا راهی تهران بشم و ثبت نام دانشگاه رو انجام بدم، بهانه گیریهای میلاد شروع شد...... با ناراحتی :گفتم چی میگی میلاد !!؟؟؟ خودت گفتی که با درس خوندن من موافقي...... میلاد :گفت موافق بودم اما الان نمیتونم دوريتو تحمل کنم..... مثلا زن گرفتم که مستقل زندگی کنیم نه اینکه تو اون سر دنیا و منم برگردم خونه ی بابام ........... :گفتم خب اونجا نرو .... خونه ی خودمون بمون.....

ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت
"حرص و آز "


کشاورزی هر سال که گندم می‌كاشت، ضرر می‌كرد...

تا اینكه یك سال تصمیم گرفت، با خدا شریك شود و زراعتش را شریكی بكارد...

اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند.

اتفاقاً آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد.
هنگام درو از همسایه‌هایش كمك گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد...

اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانه‌اش برد و گفت:
«خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همه‌اش مال تو!»

از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد، اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند...!

باز رو كرد به خدا و گفت:
«ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندم‌ها را من می‌برم و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو كشت می‌كنم!»

سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد، از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند.

وقتی روانه شهر شد، در راہ با خدا راز و نیاز می‌كرد كه: «خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه گندم‌ها را در راہ تو بدهم!!»

همینطور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانه‌ای رسید...

خرها را راند، تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدید بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندم‌ها و خرها را یكجا برد...

مردك دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد:
«خدایا! گندم‌ها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا می‌بری؟»

هرکه را باشد طمع اَلکَن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود

پیش چشم او خیال جاہ و زر،
همچنان باشد که موی اندر بصر!

 حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ

◾️دوستـــــــان الـــــلـــــه با دین دکان داری نمی کنند.
🎙مولانا فقهی حفظه الله

  حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برایم نوشته بود :
گاهی اوقات دستهایم به آرزوهایم نمی رسند شاید چون آرزوهایم بلندند …
ولی درخت سرسبز و شاداب صبرم می گوید :
امیدی هست چون خدایی هست … آری و چه زیبا نوشته بود !
همواره با خود تکرار میکنم امیدی هست ؛ چون خدایی هست …حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖 داستان کوتاه خواندنی 🌸

🔶 پادشاهی در جستجوی حقیقت 🔶

🔹 روزی روزگاری، پادشاهی بزرگ در سرزمینش تصمیم گرفت پسرش را بر تخت بنشاند. اما بر اساس قوانین کشور، پادشاه آینده می‌بایست متاهل باشد. لذا دستور داد تا یکصد دختر زیبا جمع‌آوری کنند تا برای پسرش همسری برگزینند.

🔹 او برای همه دختران بذر کوچکی داد و گفت: 
"در طول سه ماه، هر کس زیباترین گل را پرورش دهد، عروس من خواهد شد." 🌺

🔹 دختران روز بعد به شدت دست به کار شدند. در میان آن‌ها دختری فقیر از روستا بود که با مشورت کشاورزان، بذر را در گلدان کشت. اما متاسفانه، هیچ گلی پس از 90 روز سبز نشد. 🌱

🔹 خیلی‌ها او را تشویق کردند که به جلسه نهایی نرود، اما او با خود گفت: 
"نمی‌خواهم هم ناموفق باشم و هم ترسو!" 💪

🔹 روز موعود فرارسید و پادشاه صد دختر را دید که هر کدام با گل‌های زیبا آمده بودند. اما وقتی به دختر روستایی رسید، از او پرسید: 
"چرا گلی نداشتی؟"

🔹 او پاسخ داد: 
"من گل‌هایم را پرورش نداده‌ام، چون بذرها هیچ وقت سبز نشدند."

🔶 پادشاه با شنیدن این حقیقت، به همه گفت: 
"عروس من، این دختر روستایی است! هدف من یافتن صادق‌ترین دختر بود. تمام بذرهایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما شما همه نیرنگ زدید و گل‌های دیگر آوردید. تنها این دختر حقیقت را آورد." 💖

📚 درس ما در این داستان: 
صداقت همیشه، حتی در سخت‌ترین شرایط، ارزشمند است. حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*⁉️آیا نصرت الهی نصیب ما خواهد شد؟!*

وقتی که در صف بیراهه ها جای پا پیدا نکنی، در الواتی گشتن ها کم نزاری،در اجتماعات بیخود حضور پیدا کنی، ولیکن در صف نماز جماعت صبح مسجد را خالی ببینی، *پس از کدام نصرت وفتح حرف میزنی؟!*

🔸"لا يصلح آخر هذه الأمة إلا بما صلح به أولها"
*«آخر این امت، اصلاح نمی‌گردد جز با آنچه که اول این امت را اصلاح کرد».*حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_انتقام_جوی_عاشق
#نویسنده_فری
#پارت_نزدهم

ازش پرسان کردم گفت آمده مرا بیبیند و میخندید
حسیبا_
مادرم جریان عاشق شدن لالایم را برایم گفت و مرا مادرم گفت بیایم پوهنتون و بفهمم او دختر کی است اما موفق نشدم😕
حسام_
با حسیبا کمی قصه کردیم و خندیدیم که همان لحظه سنبل از کنارما گذشت یک نگاه عجیب میکرد وااای نکند باز هم فکر غلت کند.
با حسیبا خانه آمدیم و اصلا هم غذا دلم نمیشد به اسرار مادرم چند لقمه خوردم ....
بعد رفتم شرکت و کار ها را چک میکردم همه چیز خوب بود و آمدم خانه ...
کمی خسته بودم و اشتها نداشتم به مادرم گفتم در بیرون غذا خوردیم ...
در اتاقم بودم و به آینده این عشق فکر میکردم سنبل چرا دوستم ندارد ....چرااا مگر مه چی کمبودی دارم....
باید یکبار دیگر هم همرایش حرف بزنم...
سنبل_
همرای سحر در چمن ها نشته بودیم که تشنه شدم سحر را گفتم میروم آب میگیرم تو همینجا باش رفتم آب گرفتم وقتی می آمدم حسام را دیدم با یک دختر خوش خوش میگفتن و میخندیدن 🙄ؤاقعا که ای چقسم آدمی بود همین دیروز به مه از عاشق شدن حرف میزد و امروز با دیگری😕
دختر هم خیلی زیبا بود زیااد چهره خود حسام را داشت نکند خواهرش باشد ؟
خو به مه چی 🤷🏻‍♀️
رفتم پیش سحر
با سحر کمی نشستیم و دوباره رفتیم در صنف درس خواندیم و رخصت شدیم.....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_انتقام_جوی_عاشق
#نویسنده_فری
#پارت_20


چند روزی از اعتراف حسام میگذشت در این چند روز کوشش کردم زیاد همرایش هم کلام نشوم ،حتی وقت در صنف میامد خود را مصروف کتابم میکردم ،او هم همرایم زیاد گپ نمیزد،اما ای بی توجه یی هایش را دوست نداشتم😕
هم ازیش دوری میکنم و هم ای دوری را دوست ندارم....
امروز روانشناسی نداشتیم و حسام را هیچ ندیدم دلم تنگ بود چشم هایم در هر جا او را میپالید اما امروز هیچ دیده نمیشد ☹️
با سحر خدا حافظی کرده خانه آمدم که مهمان داشتیم خالیم بودن همرایش احوالپرسی کردم ...
بعداز صرف غذا خالیم رفتن .....
شب پدرم هم آمد و مثل همیشه باهم غذا خوردیم و چای نوشیدیم ،آمدم در اتاقم ،دلتنگ بودم حسی خوبی نداشتم 🥹
همانطور که در مجازی میگشتم ناخوداگاه رفتم سر عکس های حسام ،خیلی جذاب بود لعنتی......🤧
همه جا تاریک بود ،یک نفر دستم را گرفته بود چهره او نفر قابل دید نبود مه تقلا به آزاد کردن دستم داشتم اما نمیشد ،به چهره او شخص نگاه کردم که حسام بود،چشم هایش پر اشک بود ای حالتش را دیدم دلم خون شد برش🥹
با نگاهای اشکی مرا میدید و هیچ حرف نمیزد خاستم اشک هایش را پاک کنم که دستم را رها کرد و از پیشم دور شد صدایش کردم اما جوابم نداد جیغ میزدم میگفتم نرووووو....
با جیغ از خواب بیدار شدم 😳
زیاد ترسیده بودم بالشتم از اشک هایم تر شده بود ،رفتم آشپزخانه آب نوشیدم و آمدم دوباره خاب کردم....
صبح طبق عادت همیشه نماز ادا کردم صبحانه درست کردم و نوش جان کرده آماده شدم و راهی پوهنتون......
امروز روانشناسی داشتیم در صنف رفتم و بعداز چند دقیقه استاد مهران آمد 😕اما چرا استاد حسام نامد؟
دلیل نامدن استاد حسام را از استاد مهران پرسیدن اما گفت معلومات ندارد🤷🏻‍♀️🤧
بلاخره ای روز هم گذشت و آمدم خانه غذای چاشت با مادرم نوش جان کردیم مادرم گفت شب خالیت میاین گفتم خوش بیاین....
بلاخره شب شد و مادرم آمادگی گرفته بود و خالیم با شوهرش آمدن اما خوب شد او سمیر را ناوردن🙄
میز را آماده کردم و همه را برای غذا خوردن صدا کردم ....
غذا صرف شد چای آوردم همه باهم صحبت میکردیم که شوهر خالیم رو به پدرم گفت:دلیل آمدن ما خو مشخص است محمد جان...
او روز مهربان جان(خاله سنبل)هم آمد و با نرگس خواهر حرف زدن .....
مادرم طرفم اشاره کرد یعنی برو اتاقت، زیاد کنجکاو بودم که دلیل آمدنشان چی میتواند باشد با اشاره مادرم به طرف اتاقم روان شدم ،در دهلیز بودم که صدایشان آمد...
شوهر خاله:
سنبل جان را به بچیم سمیر خاستگاری میکنم
ای حرف ها را که شنیدم همه بدنم سرد شد یعنی چی اینها چیمیگویند
به دروازه مهمان خانه نزدیکتر شدم تا صدا ها را واضیع بشنوم
پدر سنبل:
لالا جان باید با دخترم سنبل حرف بزنم ،ما سمیر بچیم را میشناسیم و مثل اولاد خود دوستش دارم اما حرف حرف دخترم است اگر او راضی باشد ما هم راضی استیم
شوهر خاله:
درست است پس شما حرف هایتان را بزنید ما باز هم مزاحمتان میشویم فعلا هم رفع زحمت میکنیم
پدرومادر سنبل:
خوش آمدین ،هزار دفعه بیاید
مهمان ها رفتن و مه هم آمدم در اتاقم در فکر بودم که مادرم و پدرم داخل اتاقم آمدن
مادر سنبل:
دخترم چند دقیقه صحبت کنیم؟
سنبل:
البته بیاید مادر جان
مادر سنبل:
دلیل آمدن خالیت فهمیدی؟خالیت بخاطر خاستگاری آمده بود تورا به سمیر میخواهد
ما کدام مخالفتی نداریم نظر تو چیست؟

مه که زیاد شرمیده بودم و با انگشتان دستم بازی میکردم پدرم گفت:
دخترم تو تاج سر ما استی یگانه اولاد ما استی خوشبختیت تو آرزوی ماست ،ما میخواهیم خوشحالی وخوشبختی تورا بیبینیم ،بیبین دخترم هر دختری آخر خانه بختش میرود ،اگر مه و مادرت چیزی شود تو باید یکی ره داشته باشی کنارت باشد تکیه گاهت باشد پناهت باشد میدانم تو دختر قوی استی به کسی ضرورت نداری اما انسان به یک تکیه گاه به یک حامی به همسر ،همسفر ضرورت دارد ،حالا تو با ذهن باز فکر کن اگر جوابت مثبت بود هم بگو و اگر منفی بود هم بگو
ما سمیر را میشناسیم بچه تحصیل کرده و خوبی است ،تو فکر هایت را بکن..
مه که بغض راه گلویم را بسته بود چیزی گفته نمیتوانستم ،فقط با چشم های اشک پر به زمین خیره شده بودم ،پدر و مادرم بعداز حرف هایشان رفتن مه ماندم با فکر های گوناگون......
یعنی اگر سمیر را قبول کنم خوشبخت میشم؟.....
یعنی میتوانم اورا دوست داشته باشم؟......
آیا او شخص که در قسمت مه است سمیر است؟.....
با همین فکر ها خوابم برد....
صبح هم طبق عادت همیشه خیستم و راهی پوهنتون شدم...
در پوهنتون رسیدم و همانطور در فکر بودم ...
نسبت به سمیر حس خوبی نداشتم ...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_انتقام_جوی_عاشق
#نویسنده_فری
#پارت_21

او را به جایگاه شوهر خود نمیدانستم....
او برایم بیشتر حس برادرانه میداد.....
در همین فکر ها بودم که به یک چیز سخت خوردم 🤦🏻‍♀️دیوار؟نخیر اینجا که دیوار نبود
سرم را بلند کردم که با حسام چشم در چشم شدیم😳
ای وای سنبل حواس پرت🤦🏻‍♀️
به چشم های خسته اش نگاه میکردم ،مه محو تماشایش بودم که بدون هیچ حرفی از کنارم رفت...
قلبم تند تند میزد انگار میخواست از سینه ام بیرون بیاید....🥹🫀
آنقدر تند تند میتپید که فکر میکردم همه محصل که اینجا استن صدایش را میشنوند
چرا حسام با مه هیچ سخنی نمیگوید؟
از ای بی توجه یی هایش دلم خون میشود🥺
آه سنبل احمق🤦🏻‍♀️
خدت اوروز بیابش کردی
او زودتر به کدام سازت برقصت؟
اصلا مگر همین را نمیخواستی؟
همی دوری به خیر هر دویما است 🤷🏻‍♀️😮‍💨

داخل صنف شدم و با همصنفانم احوال پرسی کردم سحر امروز نامده بود ...
حالم امروز خوش نبود زیاد در فکر بودم که اصلا نفهمیدم امروز چی خوانیدم و چطو گذشت.......
روز ها میگذشت و مه تا هنوز جوابی به خانوادیم ندادم ،خالیم چندین بار آمدن اما مه نی جواب مثبت دادم نی منفی
اما امروز هم خالیم میامدن و تصمیم گرفتم جواب منفی بدهم...
به سمیر حسی خوبی نداشتم
هر وقت هم خود را کنار سمیر تصور میکردم حسام به یادم میامد 🤦🏻‍♀️
اما حسام چرا مه خو اورا دوست ندارم🤷🏻‍♀️
اما سمیر را هم فقط مانند یک دوست و رفیق دوست دارم نه بیشتر...
وقتی خالیم آمد و جواب رد دادم زیاد جیگر خون شدن....
شب در اتاقم بودم که در فونم مسج آمد دیدم باز هم شماره ناشناس بود حالا دیگر عادت کرده بودم شماره های ناشناس زیادی مسج میکردن و پیام های عاشقانه میفرستاندن مه هم بلاکشان میکردم اما ایدفعه فرق داشت
میخواستم شماره را بلاک کنم که دوباره مسجش آمد
ناشناس(سلام سنبل ،مه سمیر هستم میشود چند دقیقه باهم صحبت کنیم؟)
واااای سمیر است😳
شماریم را از کجا کرده؟
جواب دادم(علیکم اسلام بفرما)
وقتی مسجم را خواند زنگ زد
مانده بودم که جواب بدهم یا خیر
بلاخره جواب دادم بعداز احوالپرسی گفت:جوابت منفی است🙁 حاضر نیستی با مه ازدواج کنی
خاستم چیزی بگم که گفت:میشود فردا حرف بزنیم لطفا بعضی چیز ها استن که باید برایت بگویم
مه نمیدانستم قبول کنم یا خیر
سنبل:
حرف هایته حمیالی بگو میشنوم
سمیر:
نمیشود باید بیبینمت لطفا

با اسرار های سمیر بلاخره قبول کردم و گفت بعداز پوهنتون به دنبالم میاید بعد خدا حافظی کرد و مه فکر میکردم که سمیر چه حرفی دارد؟.....
صبح مانند همیشه از خواب خیستم و پوهنتون رفتم....درس خواندیم و رخصت شدیم...
وقت رخصتی سمیر را در پیش پوهنتون دیدم تا که مرا دید از موتر پیاده شد و طرفم آمد بعد احوالپرسی سوار موتر شدیم و به نزدیک یک رستورانت ایستاد کرد
گارسون آمد که چی میخواهید ،مه گفتم چیزی نی فقط حرف هایت بگو اما سمیر سفارشات خودش و از طرف مام را داد ..
سمیر بعداز مقدمه چینی بلاخره رفت سر اصل مطلب....
سمیر:
بیبین سنبل جان ....مه..راستش....از طفلیت تورا دوست داشتم عاشقت بودم .....مادرمه خاستگاری روان کردم بیبین مه چی کمی دارم مه تورا زیاد دوست دارم فراموشت نمیتوانم لطفا یک فرصت بده ....عشق خود را ثابت کنم ....شاید تو هم عاشقم شدی ...چطور کمی باهم باشیم بعد شاید دوستم داشتی یا اگر هم نخواستی قول میتم دیگر مزاحمت نشوم🥺

ایقدر ای کلمات مظلومانه میگفت که دلم سوخت اما چرا......
حس اعذاب وجدان داشتم
چرا اوروز به حسام هم یک فرصت ندادم چرا دلم به حسام نسوخت عشق پاکش از چشم هایش دیده میشد مه با تمام بیرحمی جوابش دادم.....
چرا همین کار را با سمیر نکردم
یا چون باورم نمیشد حسام عاشقم باشد اما در حقش زیاد بی انصافی کردم
به طرف سمیر دیدم که التماس گونه طرفم میدید و منتظر جواب بود گفتم:
اول با فامیلم حرف میزنم اگر راضی بودن همرایت حرف میزنم........حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_انتقام_جوی_عاشق
#نویسنده_فری
#پارت_21

او را به جایگاه شوهر خود نمیدانستم....
او برایم بیشتر حس برادرانه میداد.....
در همین فکر ها بودم که به یک چیز سخت خوردم 🤦🏻‍♀️دیوار؟نخیر اینجا که دیوار نبود
سرم را بلند کردم که با حسام چشم در چشم شدیم😳
ای وای سنبل حواس پرت🤦🏻‍♀️
به چشم های خسته اش نگاه میکردم ،مه محو تماشایش بودم که بدون هیچ حرفی از کنارم رفت...
قلبم تند تند میزد انگار میخواست از سینه ام بیرون بیاید....🥹🫀
آنقدر تند تند میتپید که فکر میکردم همه محصل که اینجا استن صدایش را میشنوند
چرا حسام با مه هیچ سخنی نمیگوید؟
از ای بی توجه یی هایش دلم خون میشود🥺
آه سنبل احمق🤦🏻‍♀️
خدت اوروز بیابش کردی
او زودتر به کدام سازت برقصت؟
اصلا مگر همین را نمیخواستی؟
همی دوری به خیر هر دویما است 🤷🏻‍♀️😮‍💨

داخل صنف شدم و با همصنفانم احوال پرسی کردم سحر امروز نامده بود ...
حالم امروز خوش نبود زیاد در فکر بودم که اصلا نفهمیدم امروز چی خوانیدم و چطو گذشت.......
روز ها میگذشت و مه تا هنوز جوابی به خانوادیم ندادم ،خالیم چندین بار آمدن اما مه نی جواب مثبت دادم نی منفی
اما امروز هم خالیم میامدن و تصمیم گرفتم جواب منفی بدهم...
به سمیر حسی خوبی نداشتم
هر وقت هم خود را کنار سمیر تصور میکردم حسام به یادم میامد 🤦🏻‍♀️
اما حسام چرا مه خو اورا دوست ندارم🤷🏻‍♀️
اما سمیر را هم فقط مانند یک دوست و رفیق دوست دارم نه بیشتر...
وقتی خالیم آمد و جواب رد دادم زیاد جیگر خون شدن....
شب در اتاقم بودم که در فونم مسج آمد دیدم باز هم شماره ناشناس بود حالا دیگر عادت کرده بودم شماره های ناشناس زیادی مسج میکردن و پیام های عاشقانه میفرستاندن مه هم بلاکشان میکردم اما ایدفعه فرق داشت
میخواستم شماره را بلاک کنم که دوباره مسجش آمد
ناشناس(سلام سنبل ،مه سمیر هستم میشود چند دقیقه باهم صحبت کنیم؟)
واااای سمیر است😳
شماریم را از کجا کرده؟
جواب دادم(علیکم اسلام بفرما)
وقتی مسجم را خواند زنگ زد
مانده بودم که جواب بدهم یا خیر
بلاخره جواب دادم بعداز احوالپرسی گفت:جوابت منفی است🙁 حاضر نیستی با مه ازدواج کنی
خاستم چیزی بگم که گفت:میشود فردا حرف بزنیم لطفا بعضی چیز ها استن که باید برایت بگویم
مه نمیدانستم قبول کنم یا خیر
سنبل:
حرف هایته حمیالی بگو میشنوم
سمیر:
نمیشود باید بیبینمت لطفا

با اسرار های سمیر بلاخره قبول کردم و گفت بعداز پوهنتون به دنبالم میاید بعد خدا حافظی کرد و مه فکر میکردم که سمیر چه حرفی دارد؟.....
صبح مانند همیشه از خواب خیستم و پوهنتون رفتم....درس خواندیم و رخصت شدیم...
وقت رخصتی سمیر را در پیش پوهنتون دیدم تا که مرا دید از موتر پیاده شد و طرفم آمد بعد احوالپرسی سوار موتر شدیم و به نزدیک یک رستورانت ایستاد کرد
گارسون آمد که چی میخواهید ،مه گفتم چیزی نی فقط حرف هایت بگو اما سمیر سفارشات خودش و از طرف مام را داد ..
سمیر بعداز مقدمه چینی بلاخره رفت سر اصل مطلب....
سمیر:
بیبین سنبل جان ....مه..راستش....از طفلیت تورا دوست داشتم عاشقت بودم .....مادرمه خاستگاری روان کردم بیبین مه چی کمی دارم مه تورا زیاد دوست دارم فراموشت نمیتوانم لطفا یک فرصت بده ....عشق خود را ثابت کنم ....شاید تو هم عاشقم شدی ...چطور کمی باهم باشیم بعد شاید دوستم داشتی یا اگر هم نخواستی قول میتم دیگر مزاحمت نشوم🥺

ایقدر ای کلمات مظلومانه میگفت که دلم سوخت اما چرا......
حس اعذاب وجدان داشتم
چرا اوروز به حسام هم یک فرصت ندادم چرا دلم به حسام نسوخت عشق پاکش از چشم هایش دیده میشد مه با تمام بیرحمی جوابش دادم.....
چرا همین کار را با سمیر نکردم
یا چون باورم نمیشد حسام عاشقم باشد اما در حقش زیاد بی انصافی کردم
به طرف سمیر دیدم که التماس گونه طرفم میدید و منتظر جواب بود گفتم:
اول با فامیلم حرف میزنم اگر راضی بودن همرایت حرف میزنم........

🩵


سنبل:#رمان_انتقام_جوی_عاشق
#نویسنده_فری
#پارت_22

سمیر گفت درست است و چند دقیقه بعد گارسون سفارش ها را آورد غذا دلم نمیشد و همه فکرم طرف حسام بود حس عذاب وجدان داشتم نمی دانم چرا ....چرا مه به سمیر فرصت دادم تا عشقش را ثابت کند اما به حسام نه....خدایا لطفا مرا باعث شکستاندن قلب کسی قرار نده🥺....
کمی از غذا راخوردم و طرف ساعت دیدم به سمیر گفتم باید بروم ...
سمیر گفت مرا میرساند اما قبول نکردم و با تکسی خانه آمدم ......نمیدانستم چقسم به پدر و مادرم بگم ......
شب وقت پدرم آمد ....رو به پدر و مادرم گفتم:
مادر جان پدر جان خاستم یک چیز بگویم برتان...
مادرم و پدرم که منتظر نگاهم میکردن نفس عمیق گرفتم و گفتم:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_انتقام_جوی_عاشق
#نویسنده_فری
#پارت_23
راستش امروز سمیر پیش پوهنتون آمده بود و ازم خواست برایش یک فرصت بدهم اگر مناسب همدیگر بودیم باهم نامزد کنیم و اگر مه نخاستمش دگه مزاحمم نشود...
پدرم بعداز مکث طولانی گفت:
دختر ما سرت اعتماد داریم خودت به خوب و بدت میفهمی ...و اگر میخواهی به سمیر فرصت بدهی باشد از طرف مه اجازه است.....مادرم هم قبول کرد ...ازشان تشکری کرده آمدم در اتاقم موبایلم گرفتم که مسج آمده بود چند دانه اش از گروپ درسی چند دانه اش از سحر بود و دیگرایش از شماره ناشناس....اول مسج های سحر را جواب دادم ...بعد گروپ درسی را...بعد شماره ناشناس که از سمیر بود نوشته بود(سنبل جوابم؟)
برش نوشتم(سمیر جان درست است یک فرصت میدهم کمی باهم باشیم ،بیشتر وقت بگذرانیم اگر شد قبول باهم ازدواج میکنیم اگر نشد لطفا فراموشم کن)
سمیر قبول کرد اما حس عذاب وجدان داشتم🥺
روز ها میگذشت و با بی تفاووتی های حسام...که عذابم میداد ... حسام مثل روز های اول شده بود اصلا نمیخندید ...دلم برای خندیدنش تنگ شده بود🥹
روز هایکه حسام در صنف ما درس نداشت میرفتم مخفیانه از کلکین تماشایش میکردم ....
وقت دیدنش قلبم تند تند میزد....
شب ها دلتنگش میشدم و عکس هایش را میدیدم .....
اما او حالا بیتفاووت شده🥺
همیشه وقت در صنف میامد اخم داشت و زیاد جدی رفتار میکرد...
در ای روز ها هم با سمیر زیاد حرف میزدیم چند بار باهم بیرون رفتیم اما مقابلش هیچ حسی نداشتم ....
ازش خوشم نیامد که هیچ ....بدم هم آمد....
نسبت برش حس خوب نداشتم که هیچ حس بد هم داشتم
به امتحانات هم کم مانده بود و زیاد درس میخواندم....
روز های امتحان هم رسید و زیاد کوشش میکردم درس میخواندم....
بلاخره امتحانات هم تمام شد و بلنترین نمره از مه بود همگی برم تبریکی میدادن اما مه انگار منتظر شخصی دیگری بودم که تبریکی بدهد....
دور از تصوراتم حسام با لبخند آمد و برایم تبریکی داد و مه آنقدر خوشحال شدم انگار کسی برایم دنیا را داده باشد....
قلبم تند تند میزد و با لبخند که سعی در مخفی کردنش داشتم ازش تشکری کردم و از پیشم دور شد...
استاد های دیگرهم آمدن و برایم تبریکی دادن ......
روز ها در گذر بود و در این روز ها دلم عجب بیقراری میکرد ...
با سمیر کم حرف میزدم یا اگر حرف میزدم فقط در حد سلام ...خدا حافظ..بود
دلم برای حسام تنگ میشد بیقرار بود...نکند......نکند مه هم کدام حسی داشته باشم...
روز معلم نزدیک بود خاستم به استاد هایم تحفه بگیرم.....همرای مادرم آمدیم بازار و به استاد هایم عطر گرفتم در یکی از دوکان ها بودیم که دیدم......حسام با همان دختر او روز دست به دست هم راه میرفتن🥺ای صحنه را که دیدم قلبم شکست....دست و پاهایم سست شد و سرم گیج میرفت...مادرم وضیعتم را که دید نگران شد و گفتم بریم خانه😔
یعنی حسام عاشق او دختر است....آه سنبل احمق....بلی که است تا ابد خو در انتظارت نمیشیند......
تو چی خیال کردی....پس بیتفاوتی هایش بی دلیل نبوده🥹
او عاشق.....عاشق کسی دیگر است🥹
مرا فراموش کرده...
اشک هایم روان بود...مادرم که نگران حالم بود گفت چیشده جایت درد میکنه🥺
مادرم گفتم نخیر فقط فشارم افتاد خوب استم....
خانه رسیدیم و آمدم در اتاقم بغضم شکست و گریه میکردم😭
مه چرا گریه میکنم...نخیر......نخیر سنبل تو عاشق حسام نیستی نی اگر کدام حس هم باشد باید از بین ببریش...😭
با صدای موبایلم دست از گریه کردن برداشتم دیدم که سمیر زنگ زده....
بلی سمیر....باسمیر شاید خوشبخت شوم...بلی اینگونه این حس که دارم هم ازبین میرود....به سمیر جواب مثبت میدهم باهم نامزد میشیم🥹
مه که سعی داشتم ای عشق را نابود کنم از کجا میفهمیدم روزی این عشق مرا نابود میکند.....
زنگ را جواب دادم که سمیر جوابش را میخواست که قبولش دارم یا خیر
گفتم شب میگم برایت و زنگ قطع کردم...
شب وقتی پدرم آمد......
به پدر و مادرم گفتم جوابم به سمیر بلی است مه حاضر استم همرایش نامزد شوم....

بعد به سمیر گفتم زیاد خوش شده بود و گفت فردا میایم به شرنی گرفتن....
امروز روز معلم بود و هیچ شوروشوق نداشتم او صحنه دیروز هیچ از پیش چشمهایم دور نمیشود🥹حسام و او دختر.....
شاگرد ها صنف را مقبول جور کرده بودن استاد ها آمدن و تحفه هایشان را دادیم اما استاد حسام هیچ در صنف ما نامد خاستم به او هم تحفه بدهم😔
گرچه دلم را شکسته بود ولی بگذریم میرم تحفیشه میدهم .....
او را در یکی از صنف های خالی کسی نبود پیدا کردم سر چوکی نشسته بود
وسرش محکم گرفته بود......وای چیشدیش خداکند خوب باشد🥹
نزدیک شدم و صدایش کردم که سرش را بلند کرد و با چشم های خسته اش نگاهم میکرد .از جایش بلند شد و مقابلم ایستاد ...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9..
#رمان_انتقام_جوی_عاشق
#نویسنده_فری
#پارت_24

تحفه اش را دادم و گفتم روز معلم مبارک خاستم برم که گفت
حسام:
سنبل صبر کن میشود چند دقیقه باهم صحبت کنیم؟
نمیدانم در مورد چی میخواست صحبت کند با تردید نگاهش کردم و گفتم باشد
حسام:
سنبل🥺مه دوستت دارم ....سنبل بیبین نمیتوانم فراموشت کنم .....باور به خدا کن😔خیلی دوستت دارم....فقط...فقط یک فرصت تا عشقم برایت ثابت کنم🥹قسم به الله که عشقم پاک است

حه چی میگفت مرا مسخره کرده او روز دست در دست او دختر حالا این حرف هایش 😠
اما مظلومانه ای حرف هارا میگفت در چشم هایش هیچ دروغ دیده نمیشد....
با پزخند گفتم عشق😏کدام عشق؟
ببین آقای حسام عشق آن نیست که امروز به کسی اعتراف کنی فردا با دیگری😏
گنگ نگاهم میکرد که ادامه دادم .....شما مرا چی خیال کردین ها ....از اینکه برایتان روز معلم تبریکی دادم اشتباه برداشت نکنید
خاست حرفی بزند که بلند گفتم بس ......بس است
شما بروید پیش او دختر که مثل مه برایش ادعای عاشقی کردید.....
رو برگرداندم که بروم از دستم گرفت و از گرمای دست هایش همه بدنم گرم شد ....
از این عملش بدم نیامد اما باید حد خود را بداند با سیلی به صورتش زدم و گفتم بار دیگر به مه دست نزن مه ناموس کسی دیگر استم فردا یا پس فردا نامزد میکنم با کسی که دوستش دارم و عاشقش استم😠
آه سنبل.... چی بود که گفتی ....صدای شکستن قلبش را شنیدم🥺
زیاد اعصبی بود دست هایش از شدت اعصبانیت مشت شده بود چشم هایش سرخ شده بود....
حسام:
دروغ....دروغ است مگر نه دوستش نداری ......بگو....بگو بخاطر اعصانی ساختن مه او حرف ها را گفتی🥹

وای سنبل چرا او حرف را گفتی .....
عشق را از چشمانش میدیدم اما....اما او روز با او دختر ....
اما حالا دیر شده بود نمیتوانستم حرفم را پس بگیرم.....و دیگر به سمیر هم جواب مثبت دادم .....حسام باید فراموشم کند.....باید ازم دلسرد شود.....
سنبل:
بلی...مه عاشقش استم خیلی هم دوستش دارم و عشق مه نسبت به او حقیقی است نه مانند هوس که تو عشق نامیدی..... با سیلی که برویم زد افتادم روی زمین بغضم شکست و گریه میکردم🥹
بلند گفت:هوووس... ها تو عشق مرا هوس میگوی....آه لعنتیییی
مگر.....مگر نمیبینی چقدر دوستت دارم .....سنبل چرا ایقدر بیرحم استی .....بگو بگو چیکار کنم تا عشقم باور کنی .....بمیرم....بمیرم باورت میشود..که دوستت دارم
او هم اشک میریخت
لعنت.....لعنت به تو سنبل بیبین چی کردی
بعد حسام بلند شد و رفت مه زیاد ترسیدم نکند .......نکند بلای سر خود بیارد.......حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_انتقام_جوی_عاشق
#نویسنده_فری
#پارت_25

با ترس اینکه کدام بلای سر خود نیارد از پشتش رفتم...
در پارکینگ بودم که میخواست با موترش برود رفتم و پیش موتر ایستادم ...
با عصبانیت طرفم میدید بسیار عصبانی بود ...
رفتم و در چوکی پهلویش نشستم
با عصبانیت به جلوش میدید و با صدای بلند گفت:پیاده شووو
از صدایش تکانی خوردم اما گفتم نمیشم پیاده تو خوب نیستی اول آرام شو بعد
مه نمیتوانستم او را در ای حالت تنها بگذارم ....
حسام دوباره گفت پاین شو اما نشدم که به سرعت راننده گی میکرد
باشد.... اگر هم قرار است بمیرم بگذار هر دو یکجا بمیریم......
در کنار حسام حتا مرگ قشنگ است.....
در کنار حسام حس امنیت داشتم حس آرامش.....
در نیمه از راه بودیم که موتر را ایستاد کرد و گفت پیاده شو به حرفش گوش نکردم و پیاده نشدم که خودش پیاده شد و تکسی را ایستاد کرد، آمد طرف مه و بزور مرا از موتر بیرون کرد همانطور که مرا سمت تکسی میبرد سرم گیج رفت و دست و پایم سست شد وقتی متوجه حالتم شد مرا دوباره در موتر خودش برگرداند و تکسی را گفت برود زیاد نگرانم بود و گفت میرود آب بگیرد....
حسام:
روز ها میگذشت و سنبل رفتارش همرایم سرد بود...
مه هم زیاد همرایش همکلام نمیشدم تا معذب نشود
در مقابلش بیتفاوت نشان میدادم اما خدا از دلم باخبر بود....
روز هایکه نمیدیدمش زیاد دلتنگش میشدم میرفتم و مخفیانه میدیدمش
در شرکت کار ها زیاد بود بخاطر همین استاد محران را گفتم درس بدهد در جایم...
روز ها در گذر بود یک روز که میخواستم در صنف بروم که با سنبل تصادف کردیم او زیاد در فکر بود او نگاهم میکرد..... دلم میخواست همرایش صحبت کنم اما نمیشد..... نمیتوانستم ناراحتش کنم....
فردای آن روز در وقت رخصتی در پیش پوهنتون او را با یک پسر دیدم در موتر نشستند و رفتن..... مه ماندم با صدها افکار
او پسر کی بود؟
سنبل هم اورا دوست دارد؟
سنبل چرا با او رفت؟
نکند.... نکند.... عاشقش باشد؟
و صدها فکر دیگر.....
خانه رسیدم و حوصله هیچ چیزی نبود و زیاد عصبانی بودم....
هر چیز که در دم دستم میامد در زمین میزدم...
مادرم آمد در اتاقم فقط گفتم تنهایم بانین....
دیگر با سنبل بیگانه شده بودم دیگر نمیخندیدم حتا از قبل جدی تر شده بودم.....
امتحانات هم تمام شد و بلنترین نمره از سنبل بود برایش تبریکی دادم.....
وقت او را خوشحال میدیدم دو چند خوشحال میشدم.....
خوشحالی او خوشحالی من است.....
کاش.... کاش اوهم دوستم میداشت🥺
کاش او هم به فکرم میبود....
اما او نگاهایش.... از نگاهایش عشقش را میبینم....
شاید او چیزی به زبان نیارد اما چشمانش حرف میزند....
باید همرایش حرف بزنم... حداقل یک فرصت بدهد تا عشقم را ثابت کنم....
فردا روز معلم بود خواهرم حسیبا خواهش کرد تا همرایش بازار بریم قبول نمیکردم اما به اسرار زیاد حسیبا راضی شدم و رفتیم بازار....
شب زیاد دلتنگ بودم چند شب شده بود خواب درست نداشتم... سرم درد داشت حالم چندان خوب نبود....
صبح آماده شده راهی پوهنتون شدم...
شاگرد ها برایم تبریکی میدادن سرم درد داشت رفتم در یک صنف خالی و چند دقیقه همان جا بودم که......
با صدای دلنشین سنبل سرم را بلند کردم که برایم تحفه روز معلم داد و تبریکی گفت.....
زیااااد زیبا شده بود ازش چشم برداشته نمیتانستم
باید همرایش حرف بزنم و حالا فرصتی خوبی برای حرف زدن است...
حسام:
سنبل جان چند دقیقه حرف بزنیم
سنبل:
باشد
ازش خواستم فقط یک چانس برایم بدهد تا عشقم ثابت بسازم....
نمیدانم اما انگار سنبل عشقم را به تمسخر گرفته بود....
به عشق پاکم تحمت هوس میبست....
او در مورد دختری حرف میزد که هیچ یک از حرف هایش را درک نمیتوانستم.....
حرف هایش برایم سنگین بود....
سنبل:
شما بروید با او دختر که مثل مه برایش ادعای عاشقی دارید...
راجب کدام دختر حرف میزد؟
به عشقم تحمت هوس بست کافی نبود که حالا به خودم.....
رو برگرداند که برود از دستش گرفتم که استاد شود....
از گرمای دستانش همه وجودم گرم شد....
اما انگار از لمس کردنش بدش آمد و با سیلی به صورتم زد...
سنبل:
بار دیگر به مه دست نزن مه ناموس کسی دیگر استم فردا یا پس فردا هم با عشقم که خیلی دوستش دارم نامزد میکنیم 😠
چی گفت.... مه درست میشنوم.... گفت... گفت عشقم🥹
او کسی دیگر را دوست دارد....
نه.... نه این امکان ندارد
برش گفتم دورغ میگی اما انگار سنبل قصد نابودیم را داشت
از اعصبانیت نمیفهمیدم چی میکنم با سیلی به صورتش زدم که افتاد و گریه میکرد....
بعداز حرف زدن از صنف بیرون شده آمدم در موتر که سنبل در پیش موتر آمد و در چوکی پهلویم نشست هرچقدر گفتم پیاده شود اما نشد....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_انتقام_جوی_عاشق
#نویسنده_فری
#پارت_26

حه... این نگرانی هایش بخاطر چی است پس....
دلم بودنش را میخواست اما مه حالا اعصبانی بودم نمیخواستم به سنبل آسیب برسد....
موتر روشن کردم و با سرعت رانندگی میکردم..... فعلا زیاد اعصبانی بودم نمیخاستم به سنبل آسیبی برسد...
در نیمه راه سنبل بزور از موتر بیرون کردم اما او حالش بد شد🥺
دوباره در موتر نشاندمش و خودم رفتم از آن طرف سرک آب بیاورم...
از دوکان آب گرفتم و با دوش به طرف سنبل روان بودم موتر هایکه میگذشت اصلا حواسم نبود...
با چیزکه محکم ضربه زد آن طرف افتادم و......

ادامه دارد...

🩵

#رمان_انتقام_جوی_عاشق
#نویسنده_فری
#پارت_27


سنبل:
حسام رفت آب بگیرد و مه رفتن و آمدنش را میدیدم که از سرک میدوید....
قلبم تند تند میتپید و بی قرار بود دلشوره داشتم و میترسیدم حسام را چیزی نشود...
بلند گفتم متوجه موتر باش اما صدایم را نشنید...
با صدای بلند برک موتر به خود آمدم...
حسام... حسام را موتر زده بود😳
مه که در شوک بودم بعداز چند لحظه که بخود آمدم عاجل از موتر پیاده شدم و نزدیک حسام میشدم.... مردم جمع شده بودن نزدیکتر شدم دیدم همه جا پر خون است... قلبم درون سینه ام درد میکرد دست و پاهایم سست شده بود توان نداشتم حسام را در او حالت بیبینم.... 🥺
دویده پیشش رفتم و اشک میرختم و از خداوند کمک میخواستم... 😭
آمبولانس آمد و مه هم با حسام به شفاخانه رفتیم...
داکتر ها حسام را در اتاق عمل بردن و مه انتظار میکشیدم و خودرا نفرین میکردم... همه چیز بخاطر مه شد لعنت... لعنت به تو سنبل😭
دعا میکردم حسام را چیزی نشود
مه حالم خوب نبود سرم گیج رفت دست و پایم سست شد بعد نفهمیدم چیشد....
چشم هایم را باز کردم در یک اتاق بودم در دستم چیزی بود دیدم سیرم است مه چرا ایجه استم لحضه یی نگذشت که همه چیز یادم آمد.... حساااام😭
نرس که آنجا بود نزدیکم شد و گفت فشارتان بالاو پاین شده بود برتان سیرم وصل کردیم...
میخاستم برم پیش حسام اما نرس نمیگذاشت ازش خواهش کردم مرا از حال حسام باخبر کند ... گفت فعلا در اتاق عمل است مه اعطلاعی ندارم
چند دقیقه بعد که سیرمم تمام شد در دهلیز منتظربودم...
اشک میرختم و دعا میکردم حسام را چیزی نشود😭
مه اورا زیاد زجر دادم.... در حقش بی انصافی کردم... خوب میدانستم عاشقم است و عشقش پاک است به عشق پاکش هوس گفتم😭
وه ایره هم میدانم که مه هم دوستش دارم و عاشقش استم اما چرا هم خود و هم حسام را زجر میدادم😭خدایا مرا ببخش
خدایا برم فرصت بده تا جبران کنم
خدایا لطفا حسامم عشقم را چیزی نشود
مه خودرا بخشیده نمیتانم😭
مه قلب اورا شکستاندم😭
یا حسام خوب شود یا نفس مرا هم بگیر چون بدون حسام نمیتانم خدایا😭
سه ساعت گذشته بود و هنوز از حسام خبری نشده بود....
همانطور گریه داشتم که صدای اذان را شنیدم
بلند شدم و به طرف نماز خانه که در شفا خانه بود رفتم....
نماز را ادا کردم و دعا کردم برای سلامتی حسامم دعا کردم و گریه کردم پیش خدایم و از خدایم بخشش خواستم
آمدم در دهلیز و منتظر خبری از حسام بودم... داکتر ها از اتاق عمل خارج شدن و گفتن:
مریض در قسمت دست چپ و سرش ضربه دیده و عمل سختی را سپری کرد فعلا هم در اتاق عاجل است فقط دعا کنید و از خداوند سلامتیش را بخاهید ما هر کار از دستما ساخته بود کردیم... باقیش با خدا
مه گریه میکردم نرس که آنجا بود آمد پیشم و گفت:
خواهر جان بخیز توکل به الله کن دعا کن انشاالله مریضت صحت یاب میشود
سر چوکی نشستم و اشک میرختم و دعا میکردم با یاد آوری اینکه در دستکولم ایتالکرسی شریف را داشتم دستکولم را گرفتم و آیتالکرسی را بیرون کردم که چشمم به موبایلم خورد که زنگ میخورد...
ساعت که از 5گذشته بود... دیدم زنگ پدرم بود و وصل کردم:
پدر سنبل:
دخترم کجاستی ها؟
ما از نگرانی موردیم تو کجاستی😠
تا هنوز پدرم با صدای بلند صحبت نکرده بود برای همین بغضم شکست و فقط گریه میکردم...
پدر سنبل:
دختر مگر امروز مراسم خاستگاریت نیست ها؟
پس کجاستی؟
چیشده دخترم چرا گریه میکنی؟
لطفا حرف بزن از نگرانی موردیم
با یاد آوری اینکه امروز مراسم خاستگاریم بود شدت گریه هایم بیشتر شد ... و به مشکل چند کلمه حرف زدم
سنبل:
پدر...... پدر....... 😭..... مه.... در.. درشفاخانه هستم😭
پدر سنبل:
چی... شفاخانه چرا.... خوب خو استی دختر چیشدید
سنبل:
مه.... مه خوب هستم
استاد..... استادم را موتر زد😭
به پدرم آدرس شفاخانه را دادم و چند دقیقه بعد آمد...
در آغوشش رفتم و اشک میرختم و تعریف میکردم چیقسم حسام را موتر زد
پدر سنبل:
دخترم چرا یک خبر ندادی ما از تشویش موردیم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_انتقام_جوی_عاشق
#نویسنده_فری
#پارت_28

مه که بغض اجازه نمیداد تا حرف بزنم فقط اشک میرختم
نرس نزدیک ما شده موبایلی را پیش کرد و مرا گفت در موبایل مریض زنگ است....
حتما فامیلش نگرانش شده.....
پدرم رفت تا برایم یگان چیز به خوردن بگیرد
مه هم زنگ را جواب دادم... صدای زنی میامد که میگفت:
حسام بچیم کجاستی؟
چرا موبایلت را جواب نمیدهی
از نگرانی موردم

نمیدانستم چی بگم فقط اشک میرختم... بغض لعنتی نمگذاشت حرف بزنم..
موبایل را به نرس دادم که در آنجا بود.... و گفتم برایش آدرس شفاخانه را بدهد
نرس هم انجام داد چند دقیقه بعد پدرم هم آمد و برگر و جوس آورده بود.... اما کجا از گلویم پایین میرفت🥹

حسام در او وضیعت.... مگر غذا از گلویم پایین میرفت....
با اسرار های زیاد پدرم چند لقمه از برگر را خوردم دیگر هایش را او طرف کردم...
به پدرم زنگ آمد و رفت تا زنگ را جواب بدهد.....
با رفتن پدرم یک زن و همان دختری که چند بار پیش حسام دیدمش آمدن هر دو گریه میکردن....
نزدیک نرس رفتن و نرس برایشان معلومات داد
هردویشان گریه میکردن نرس نمیدانم به آنها چی میگفت و طرف مه اشاره میکرد آنها به طرف مه آمدن....
او زن که فکر کنم مادر حسام است گفت:
دخترم..... تو همان دختری استی که بچیم دوست داره بلی؟
مه که فقط اشک میرختم و جوابی ندادم
آخر چی میگفتم؟
میگفتم بله همان دختر استم که بار ها قلب بچه تان را شکستاندم
او دختر که نمیدانم چی نسبت با حسام دارد آمد و در کنارم سر چوکی نشست:
مادر حسام:
دخترم بچیم تو را زیاد دوست دارد.... او اولین بار است کسی را ایقسم دوست دارد... اولین بار است بخاطر کسی لبخند میزند....
حسیبا:
دقیقا
لالایم تو را خیلی زیاد دوست دارد
تا حالا لالایم ایقسم ندیده بودم

چی لالا گفت؟ یعنی این خواهر حسام میشه
آه سنبل احمق🤦🏻‍♀️
چندین بار درباره اش فکر غلت کردم🥹حالا بخی متمعیین شدم که عشق حسام پاک و از عمق دل است🥺
با حرف های اینها گریه هایم شدت گرفته بود...
هر سه ما گریه داشتیم که با زنگ موبایل دست از گریه کردن برداشتم و زنگ پدرم بود را جواب دادم:
پدر سنبل:
دخترم مه در پایان استم
فکر کنم خانواده استادت آمدن دیگر به بودن ما ضرورت نیست بیا بریم خانه مادرت هم نگران است
باشدی گفتم و از مادر و خواهر حسام که اسمش را حالا دانستم(حسیبا) خدا حافظی گرفتم...
شماریم را برایش دادم تا احوال بدهد
گرچه دلم راضی به رفتن نبود اما به پدرم چی جواب میدادم،
خانه آمدیم و مادرم نگران سمت ما آمد در آغوش گرفتمش و پدرم همه چیز توضیع دا...
مادر سنبل:
خداوند شفای عاجل نصیبش کند
آمینی گفتم و در اتاقم آمدم و قرآنکریم را گرفتم و تلاوت کردم
از خداوند سلامتی عشقم را خواستم
شب اصلا نخوابیدم چند بار هم به حسیبا به تماس شدم و احوال حسام را جویا شدم که گفت تغیری نامده😔
تمام شب نماز خواندم و عبادت کردم تا خداوند عشقم را صحت دوباره بدهد🥹حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_انتقام_جوی_عاشق
#نویسنده_فری
#پارت_29

سنبل:
صبح مادرم در اتاقم آمده گفت:
دخترم دیروز مراسم خواستگاریت بود تو را زنگ میزدیم جواب نمیدادی ما هم شیرینی ات را دادیم امروز هم خالیت میاین روز نامزدی را تعیین کنیم

با حرف های مادرم دوباره بغضم گرفت و یاد حسام افتادم، حالاکه درک کرده بودم عاشق حسام استم و نمیتوانم با سمیر نامزد کنم به جواب مادرم گفتم:
مادر..... مه نمیخواهم با سمیر نامزد کنم..... یعنی قبول ندارم
مادر سنبل:
چیمیگی دختر.... رشخندی خو نیست... که به مردم شرنی بدهیم و بعد بگویم منصرف شدیم

با گریه گفتم:
مادر نمیخواهم درکم کنین دوستش ندارم کوشش خودرا کردم اما نشد
مه با سمیر حرف میزنم او درک میکند
مادرم مرا در آغوشش گرفت و گفت:
باشد دختر آرام باش گریه نکن
اما بسیار بد میشود، امیدوار هستم خالیت و سمیر ناراحت نشون
چند لحضه بعد مادرم از اتاقم رفت و با پدرم حرف بزنن
مه هم به سمیر به تماس شدم و گفتم باید حرف بزنیم اوهم قبول کرد آماده شدم وقتی میخاستم برم که پدرم صدایم کرد پیشش رفتم گفت:
دخترم از نامزدی منصرف شدی
سنبل:
بلی پدر🥺
پدر سنبل:
باشد دخترم مجبور نیستی هرقسم دلت میخاهد
با پدرم خداحافظی کرده آمدم پیش سمیر....
در رستورانت رسیدم که سمیر قبل از مه آمده بود و بسیار خوشحال دیده میشد🥺
دلم برایش میسوخت..... لعنت به تو سنبل... لعنت که بیچاره را امید وار ساختی
سمیر:
سلام سنبل خانم خوش آمدی صبح ات بخیر
سنبل:
تشکر سمیر جان همچنان
سر چوکی نشستم و بدون مقدمه رفتم سر اصل مطلب:
بیبین سمیر جان دیروز مه میخواستم همرایت حرف بزنم اما موقع مساعد نشد حالا هم زیاد حاشیه روی نمیکنم میرم سر اصل مطلب....
بیبین ماو تو امتحان کردیم نشد....
نمیشود.... مه نمیتانم همرایت عروسی کنم🥺
ما بدرد همدیگر نمیخوریم...
تو لایق بهترین ها استی امیدوار هستم کسی که لایقت است را پیدا کنی....
سمیر که بسیار عصبانی شده بود گفت
سمیر:
چی میگی سنبل همین دیروز خالیم دهان مارا شیرین کرد و جواب مثبت داد
سنبل:
سمیر جان تو بچه خوب و بادرک استی میخاهم درکم کنی
مه تو را فقط به عنوان یک دوست دوستت دارم نه بیشتر کوشش کردم نشد مه عاشقت نیستم زندگی بدون عشق ناممکن است
مه و تو ما شده نمیتانیم درک کن....
سمیر:
حه شوخی داری...
رشخندی خو نیست
نکند.... نکند کسی دیگر را دوست داری😏🤨
بگو بخاطر کی ازم میگذری😠
بگووووو کی است او لعنتی 😡
سنبل:
سمیر درست حرف بزن😠
چی میگی ای حرف هایت چی معنا
مه آمدم به خوبی همرایت حرف بزنم که ای ازدواج صورت نمیگیرد یکی و خلص😤
سمیر:
کسی دیگر را دوست داری ها؟ 😏
سنبل:
بلی دوست دارم
از جانم بیشتر دوستشدارم.....

نمیدانم چرا چنین گفتم... یک لحضه هر چیز به دلم بود را به زبان آوردم😕
سمیر:
چرا.... پس چرا مرا ناحق امید وار ساختی.... قلبم را شکستاندی🥺😡
هیچ وقت ای کارت فراموش نکنی..... بدرقم تاوان پس میدهی 😠
سمیر حرف هایش را گفت و رفت 🥹
دستکولم را گرفتم و راهی شفاخانه شدم.....
در دهلیز مادر حسام و حسیبا بودن رفتم پیششان و گفتم:
وضیعت حسام چقسم است هنوز به هوش نامده؟
حسیبا:
هیچ تغیری نامده نخیر نامده به هوش🥹
چند دقیقه همانجا کنار حسیبا نشسته بودم که داکتر آمد و گفت:
مریضتان به هوش آمده و حالش خوب است
و این خبر خوش ترین خبر زندگیم بود.... خدایاشکرت... حسامم را صحت یاب کردی🥹
هر سه ما زیاد خوشحال شدیم حسیبا را در آغوش گرفتم و چشم روشنی دادم....
از داکتر اجازه ملاقات گرفتیم و پیش حسام رفتیم....
تا دیدمش قلبم تند تند میتپید.... اشک خوشی میرختم🥹
حسام که سر چپر کت شفاخانه خوابیده بود در یک دستش سیرم و دست دیگرش با بنداژ پیچانده بود سرش هم با پنداژ بسته بود🥹
ای وضیعتش را دیدم قلبم به درد آمد و شدت گریه هایم بیشتر شد
با قدم های آهسته نزدیکش شدم
مادر و خواهرش قبلاز مه پیشش رفته بودن و گریه میکردن
حسام طرفم میدید و لبخند بیجانی در لب هایش بود....
نزدیکش شدم و در حالی که بغض داشتم و اشک میرختم گفتم: شفا باشد
تشکری آرامی گفت....
بعداز چند دقیقه مادرحسام با حسیبا رفتن بیرون.... حالا مه و حسام تنها بودیم
هردو ساکت بودیم که مه سکوت را شکستم و گفتم: مه... مه معزرت میخاهم.... همه چیز بخاطر مه بود😔شما بخاطر مه اینجا استین
حسام:
نخیر خود را مقصر ندان حتما قسمتم بوده
سنبل:
اگر.. اگر مه او حرف هارا نمیگفتم شما اعصبانی نمیشدین و هتو اتفاق نمی افتاد😭
حسام:
دیگر او حرف هارا یاد نکن..... و خود را مقصر ندان هیچ چیز تقصر تو نیستی... و حالا گریه هم نکن بیبین جور تیار استم نموردیم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_انتقام_جوی_عاشق
#نویسنده_فری
#پارت_30

سنبل:
خدانکند، اگر... اگر شما را چیزی میشد مه خود را بخشیده نمیتانستم😭
حسام:
اگر چیزی میشد چی فرقی به تو داشت، تو که مرا دوست نداری و کسی دیگر را دوست داری😏
سنبل:
خدا نکند شمارا چیزی شود 😭
لطفا ای گپها را نزنید
مه بدونت زنده بوده نمیتانم شما... شما نمیفهمید مه در ای دو روز چی کشیدم😭
یک لحضه احساساتی شدم و نفهمیدم چی میگم
حسام با لبخند نگاهم میکرد و گفت:
سنبلم چرا.... چرا هم خودرا و هم مرا زجر میدهی میدانم او حرف های او روزت غلت بود تو مرا دوست داری از... از آن چشمان قشنگت عشق را میبینم و تو کسی دیگر را دوست نداری🥹بگو بگو همین طور است
سنبل:
ب... بلی شما درست میگین مه کسی دیگر را دوست ندارم😔
حسام:
وه بگو مرا دوست داری حله😁
سنبل مه عشق را در چشمانت میبینم، و این نگرانی هایت و اشک هایت به مه ثابت میکنه که دوستم داری🥹میخواهم از زبانت هم بشنوم یالا تاکه نموردیم بگو 😁

مه که از شرم صورتم داغ آمده بود و با انگشت های دستم بازی میکردم فضا خیلی سنگین شده بود خاصتم خود را خلاص کنم گفتم: چیز.... مه دگر باید برم.... تا خواستم بلند شوم و برم که دستم را گرفت و از لمسش بدنم مور مور شد🥹
حسام:
نخیر تا که نگویی دوستم داری
اجازه نداری جای بری حله بگو دوستم داری

درست میگوید باید به عشقم اعتراف میکردم نباید بیشتر ازین هم خود و هم او را عذاب بدهم، نفس عمیق گرفتم و دستانش را در دست گرفتم و
آهسته و آرام این کلمات به زبان آوردم
بلی مه دوستت دارم دیر فهمیدم اما از عمق دل دوستت دارم با تمام وجود عاشقت استم دوست دارم🥹و این عشق که بین ما است پاکترین عشق است🥰🥹
وقت حرف هایم تمام شد چشمانم را باز کردم که حسام اشک میریخت اشک هایش را پاک کردم و طرفش لبخند زدم
حسام:
آه سنبلم.... آه عشقم
خدا یا شکرت.... شکرت که تو هم عاشقم استی و این عشق دو طرفه است 🥹
زیاد دوستت دارم تو دنیای سیاهم را به دنیای رنگارنگ تبدیل کردی تو نور زندگیم استی تو شوروشوق به زندگیم آوردی 🥹 میدانستم دوستم داری چرا... چرا برم نگفتی هم خود را زجر دادی هم مرا اگر... اگر میموردم چی... یعنی اگر تا دم مرگ نمیرفتم ای حرف ها را نمیگفتی 🥹
سنبل:
وای حسام خدا نکند لطفا ببخش🥹
حسام:
چی... چی گفتی🥹
سنبل:
گفتم خدا نکند🥹
حسام:
نخیر بعدازو

آها تازه متوجه شدم، اسمش را گفتم
سنبل:
حسام... جانم☺️
حسام:
آخ قربان حسام گفتنت
میدانی اسمم را که از زیانت شنیدم برایم زیبا شد🥹این اسم فقط به زبان تو می آید🥹

همین طور حرف میزدیم که داکتر آمد و گفت مریض باید استراحت کند و مه هم از اتاق بیرون شدم......

روز ها میگذشت و حسام هم از شفا خانه مرخص شد....
خالیم از اینکه برایش جواب رد دادم ناراحت شدن خو دگه نمیشد و خانواده خالیم رفتن خارج از کشور....
حسام هم صحتش خوب شد و دوباره می آمد پوهنتون...

حسام:
چشمانم را آهسته باز کردم نمیدانستم کجا استم چیزی به یاد نداشتم... در اتاق بودم دستگاهای زیادی به مه وصل بودن... داکتر ها آمدن برای معاینه..
آهسته آهسته همه چیز به یادم آمد از نرس پرسیدم سنبل کجاست؟
نرس:
در بیرون منتظرتان است باش خبر خوش را برایش بدهم بیچاره از دیروز که حالش خوب نیست و گریه کرده

یعنی سنبل برای مه گریه کرده🥹در دلم خوشحال شدم او هم دوستم دارد🥹
نرس رفت و مادرم و حسیبا آمدن هردویش زیاد نگرانم بودن و گریه میکردن... مه هم خاطر شان جمع کرده گفتم خوب استم
چشمم به سنبل خورد گوشه یی از دروازه ایستاده بود چشم هایش پر از اشک بود و مرا میدید... حالا دیگر متمعیین شدم او هم دوستم دارد و به طرفش لبخند زدم...
بعداز چند دقیقه مادرم و حسبا رفتم و مه و سنبل تنها بودیم .....
سنبل خود را مقصر میدانست اما هیچ چیز تقصیر او نبود...

ادامه دارد....

🩵

#رمان_انتقام_جوی_عاشق
#نویسنده_فری
#پارت_31


حسام:
گفتم چرا هم خود را زجر میدهی و هم مرا میدانم دوستم داری
سنبل خاست برود که دستش را گرفتم
و گفتم تا نگوید دوستم دارد حق رفتن ندارد و سنبل به عشقش اعتراف کرد🥹
هر کلمات که از زبان سنبل بیرون میشد در قلبم مینشست
قلبم دیوانه وار میکوبید....
دوست داشتم بلند بگویم سنبل از مه است خدایا شکرت که سنبل هم عاشقم است🥹
شکر که این عشق دو طرفه است.... اوروز یکی از بهترین روز های عمرم بود🥹
روز ها در گذر بود از شفاخانه مرخص شدم و دوباره پوهنتون آمدم
در این روز ها به انتقامم نزدیک میشدم رفتم و خود را به او آدم معرفی کردم گفتم کابوسش میشم و تحدیدش کردم
نمیخواستم بکوشمش و قاتل شوم فقط میخواستم درد که ما تجربه کردیم را تجربه کند😠حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقدیم به شما عزیزان ☘️🌱👌🏻

#داستان_زیبا
#طنز

یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می‌داد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی می‌میرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش می‌دهد.
گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمی‌دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
عرب گفت: نان‌ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه می‌کنم. گدا گفت : خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
2024/11/14 02:41:48
Back to Top
HTML Embed Code: