Telegram Web Link
#رمان_قتل_یک_رویا
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت‌: پنجم

هر بلای سر من آوردی دم نزدم اما باری دیگر دستت بالای اولادهایم بالا نشود درد شکست عشقی جوانیت را از من و اولادهایت نکش پدرم همانگونه ساکت به تلویزون خاموش نگاه میکرد مادرم که دید حرف زدن با این مرد یخی فایده ای ندارد ساکت شد فردای آنروز صبح وقت به نماز بیدار شدم بعد از ادای نماز صبحانه آماده کردم و به اطاق رفتم تا ترینا و دنیا را بیدار کنم اما ترینا در جای خوابش نبود فکر کردم حتماً بیدار شده دستشوی رفته اما یکساعت بعد متوجه شدیم که ترینا اصلاً در خانه نیست و فرار کرده نامه ای که گذاشته بود هم به گمان ما مهر تایید زد در نامه نوشته بود که برای پیدا کردنش تلاش نکنیم در خانه‌ای ما قیامت برپا شد و پدرم با هر چی به دستش آمد مادرم را زد و فرار کردن ترینا را به پای حرف‌های دیشب مادرم نوشت ترینا رفت و پدرم حتا برای پیدا کردنش تا نزدیک دروازه هم نرفت اما رفتارش با ما بدتر از قبل شد همان شب به همه ای ما هشدار داد که دیگر حتا اسم ترینا را حق نداریم در خانه یاد کنیم و فکر کنیم هیچ وقت وجود نداشته.

#شش_ماه_بعد

شش ماه از فرار ترینا میگذشت هیچ خبری از او نداشتیم مادرم دور از چشم پدرم گهگاهی برای پیدا کردن خواهرم کوشش میکرد اما او مثل آبی که زیر زمین رفته شده بود هیچکس نفهمید ترینا کجا رفت با کی رفت در این مدت شش ماه مادرم پوست و استخوان شده بود ولی برای پدرم رفتن ترینا از خانه مانند کم شدن یک نانخور اضافه بود و بس روزها میگذشت شبها شاهد حرف زدن دنیا در مبایل میبودم بعضی شبها پشت تلیفون گریه میکرد و بعضاً خوشحال میبود تا جایی که فهمیده بودم با پسری به اسم فردین در ارتباط است اما چون میدانست من زیاد به این کارش راضی نیستم هیچوقت در موردش با من صحبت نمیکرد هر چند میدانستم عاقبت کار دنیا هم خیر نیست یکروز روی حویلی نشسته بودم که دروازه حویلی را زدند وقتی باز کردم خانم مُسنی را پشت دروازه دیدم پرسید مادرت است ؟ جواب دادم بله بفرمایید گفت به مادرت بگو به خواستگاری آمدیم صدای مادرم را شنیدم پرسید کی است دخترم ؟ جواب دادم مادر به خواستگاری آمدند مادرم نزدیک دروازه آمد و خانم را به خانه اجازه داد خانم به خواستگاری دنیا برای پسرش آمده بود بعد از رفتن شان مادرم به دنیا گفت این ترا کجا دیده؟......

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت_خواندنی

اربابی طمعکار و کم فروش در مغازه بقالی خود غلامی هندی داشت👳

ارباب به او گفته بود هر زمان که مشتری روغن یا عسل خرید، بعد از وزن کردن از غفلت مشتری استفاده و انگشت داخل کاسه کن و مقداری از عسل یا روغن را بردار و انگشتت را به دهانه خیک بمال.


با این روش بعد از مدتی ارباب مقدار زیادی روغن و عسل جمع کرده بود.
غلام از این کار بسیار تنفر داشت، اما از ترس فقط در دل می توانست ارباب خود را ناله و نفرین کند.
روزی سر خیک، که تا آن روز بسیار بزرگ شده بود باز شد و عسل ها به زمین ریخت و ارباب هر کاری کرد نتوانست جلوی ریختن عسل ها را بگیرد
غلام با دیدن این صحنه زبان باز کرد و به ارباب طماع خود گفت:

💦💦💦💦

انگشت انگشت جمع کردی، خیک خیک از دست دادی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بَد مکن که بد اُفتی ، چَه مکن که خود اُف
تی
#رومان_نگین_الماس
#قسمت_چهارم
#نویسنده_فَریوش

لب زدم : خدایا! خودت که میفهمی من بی مادرم یک لحظه نمی‌توانم زندگی کنم، خودت کمکم کن و مادرم را خوب کن، او نباشه منم نیستم که...
اصلاً ثانیه ها تبدیل شده بود به دقیقه و دقیقه تبدیل شده بود به ساعت و ساعت به ماه و من  که منتظر خبر خوب که مادرم حال اش خوب است بودم.
همان نرس با ترس از اطاق خارج و گفت: متأسفانه یک رگ مادر ات ناخواسته پاره شد و به سختی توانستيم که خون ریزی اش را ایستاده کنیم، مادر ات زیادی خون از دست داده و فعلاً به خون نیاز داره و ما در شفاخانه بانک خون نداریم.
فقط داشتم به حرف هایش گوش می‌دادم دهنم را مثل ماهی بار باز و بسته کردم ولی از گُلونم هیچ حرفی خارج نشد.
که با حرف نرس به خود آمدم که گفت: بیا تا خون ات ره بیبینم که با خون مادر ات مطابقت داره یا نه.
به سختی از پُشت نرس راه افتادن د بین راه هزارن افکار بود که دیوانم می‌کرد اگه مادرم را از دست بدهم چی...؟
نمیفهمم چقدر مدت زمان گذشت ولی وقتی به خود آمدم که نرس با چشم‌هایی نااميد برایم گفت: متأسفانه خون خودت با مادر جانت مطابقت نداره.
با بیچارگی گفتم: لطفاً یک کاری کنین، مه بجز مادرم هیچکی ره ندارم.
با ناراحتی گفت: از دست ما کاری ساخته نیست.
با شنیدن ای حرف واقعاً اعصبانی شدم و بلند داد زدم: یعنی چی که از دست شما کاری ساخته نیست؟ مگر اینجا شفاخانه نیست که شما یک بانک خون به مریض های تان ندارین...؟
تازه یادم افتاد که گفته بود ناخواسته یک رگ مادرم پاره شده با یادآوری این حرف بیشتر از قبل اعصبانی شدم و داد زدم: بیبینم او داکتر نا لایق کی بود که رگ مادرم را برید،
آن‌قدر داد و بیداد که گُلونم سوخت داشت.
نرس به سختی آرام ام کرد که یک دختر دگه آمد و گفت: خود داکتر به مادر ات خون می‌دهد.
یکمی فقط یکمی احساس آرامی کردم و نفس راحتی کشیدم.
بازم در هر ثانیه که می‌گذشت میمُردم و زنده می‌شدم.
دوباره یاد پول افتادم یعنی بدبختی هایی ما تمامی نداشت؟
نمیفهمم پدرم کجا بود مگر زن اش اینجا با مرگ نمی جنگید..؟
یعنی یک مرد چقدر می‌تواند که بد شوه و فامیل خود را فراموش کند.
هر طرف دهلیز را دیدم همه مصروف خود بودن نفسم بند می‌آمد فکر می‌کردم که اینجا اصلاً اکسیجن نداره با سختی خودم را بیرون رساندم به سختی نفس هائی عمیقی کشیدم بُغض کردم بخاطر مادرم بخاطر یگانه دلیل زندگی خودم حتا یک لحظه به نبود اش فکر می‌کنم نفسم بند می‌آید.
به آسمانی آبری چشم دوختم حال اش کاملاً مثل من گرفته بود لبخندی تلخی زدم و به این فکر کردم آسمانی روزهائی آبی و آفتابی دید ولی من جز روزهائی آبری و بارانی چیزی ندیدم در زندگی خود.
چشم‌هایم را بستم و بازم از خدایم کمک خواستم، لحظات اصلاً نمی‌گذشت نمی‌فهمیدم که مادرم چی حال داره؟ آیا حال اش خوب است یا خیر...؟
اشک‌هایم یکی یکی ریخت زیادی کوشش کردم که اشک نریزم مه به مادرم وعده داده بودم که هرچقدر مشکلات زندگی زیاد باشه بازم جا نزنم و اشک نریزم ولی حالا کنترل ای اشک ها دست خودم نبود.
اشک‌هایم را پاک کردم و دوباره موبايل خود را گرفتم و به پدرم زنگ زدم:
با اعصبانیت جواب داد: چی میگییی؟
چشم‌هایم را محکم بستم تا بازم حرفی نزنم و آرام باشم چون فعلاً جز او کسی نداشتم که.
با آرامی گفتم: کجاستی پدر...؟
با اعصبانیت داد زد و گفت: د گور میخای که بیایی؟
لبخندی تلخی زدم و گفتم: پدر پول را آماده ساختی..؟
با اعصبانیت گفت: حالا میایم.
و بعد موبایل را قطع کرد، نفسی عميقی کشیدم و منتظر آمدن پدرم ماندم چون، جرعت رفتن به داخل را نداشتم چون بازم درباره پول می‌پرسیدند.
چند دقیقه گذشت و پدرم آمد و گفت: مادر ات زنده است یا مُورد...؟
با ناباوری طرفش دیدم چقدر ساده می‌گفت: زنده است یا مُورده؟
بلند داد زدم: یعنی چی که زنده است یا مُورده؟ هاااا؟ یعنی این‌قدر بود و نبود اش برایت فرقی نمی‌کنه...؟
پوزخندی زد و گفت: بله ها بود و نبود اش برایم فرقی نداره چون آن‌قدر نالایق بود که نتوانست برایم یک پسر بدهد.
تلخ خنديدم و لب زدم: هر چی بگم بازم حرف خودت را می‌گویی، پول را بده.
خندید و گفت: چون حرف حق را می‌گویم.
سرم را به طرفین تکان دادم و منتظر نگاهش کردم که جیب خود دو هزار را کشید و در دستم گذاشت.
با ناباوری لب زدم: بخاطر عملیات دو هزار افغانی آوردی...؟
شانه بالا انداخت و گفت: پس چقدر می‌آوردم..؟
گُلونم پُر از بُغض شد و با صدائی لرزان گفتم‌: با دو هزار نمی‌شه حتا یک قلم دوا مادرم ره بخرم بعد، تو بخاطر عملیات دو هزار افغانی آوردی...؟
سری تکان داد و گفت: مادر ات حتا لایق یک افغانی نیست.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و بعد پُشت کرد و رفت...
سر جایم میخکوب شده بودم اصلاً نمی‌توانستم که حرکت کنم یعنی، بدبختی ما تمامی نداشت خدایا؟!
با بیچارگی با خودم گفتم: خدایا، مگر من و مادرم هم بنده تو نيستيم...؟
پس چرا یک‌بار بالای ما رحم نمی‌کنی؟ خدایا چیزی زیادی نمی‌خواهم فقط یک زندگی آرام و بس...
سرم را با دست‌هایم محکم گرفتم، خدایا چی‌کار می‌کردم؟ من دختری تنها در این شهر پُر از گرگ و مادر مریض خود چی‌کار کنم؟ خدایا اصلاً تو این حال و روز مرا می‌بینی یا نه؟!
با یادآوری امیر زود از جایم بلند شدم و به طرف ساعت دستی خود دیدم فقط نیم ساعت وقت داشتم تا خودم را به جای کار او برسانم.
با عجله در یک تکسی بلند شدم و رفتم به جای کارش بعد حساب کرایه موتر به طرف دَر رفتم که یک پسر با صلاح مانع رفتنم به داخل شد با اعصبانیت گفتم: گمشو به من دست نزن، می‌خواهم که رئیس تان را بیبینم.
پوزخندی زد و گفت: بگویم که کی آمده دختر چشم‌ آبی...؟
با شنیدن اسم دختر چشم‌ آبی حتا از خودم و چشم‌هایم بدم آمد با جدیت لب زدم: برایش بگو که مینه آمده.
داخل رفت و بعد چند لحظه برگشت و گفت: برو رئیس منتظر ات است.
با عجله طرف اطاق امیر رفتم و بدون دَر زدن داخل اطاق شدم که امیر با نگاه‌هائی کثیف اش سر تا پای ام را زیر نظر گذاشتند،
و بعد با پوزخندی گفت: به به مینه جان چی باعث شد که یادی از ما غریب ها بکنی...؟ و بعد با تمسخر خندید با نفرت نگاهش کردم و چیزی نگفتم، دوباره با خنده گفت: چطور که آدرس مرا پیدا کردی...؟
پوزخندی زدم و گفتم: فکر نکنم پیدا کردن آدرس ات آن‌قدر سخت باشه.
بلند خندید و گفت: میفهمم، حالا بگو چی شد که ای طرف ها بیایی؟
به سختی لب زدم: به پول ضرورت دارم، می‌توانی برایم پول قرض بدهی...؟
با لبخندی گفت: حتماً چرا نی.
و بعد دو بسته از هزاری طرفم گرفت، با جديت لب زدم: کوشش میکنم تا هر چی زود‌تر پول‌ ات ره دوباره برایت بدهم.
لبخندی بد جنسی زد و گفت: این‌قدر پول افغانی چیست، میلیون ها دالر فدای سرت.
پوزخندی زدم و گفتم: ضرور نیست، تشکر!
و بعد از اطاق بیرون رفتم، نفسی عميقی گرفتم و حرکت کردم طرف شفاخانه به شفاخانه رسیدم و مستقیم رفتم نزد نرس و سراغ مادرم را گرفتم که گفتند عملیات اش موفقانه تمام شده.
نفسی راحتی کشیدم و بعد رفتم به بخش داخله و مقداری پول را پرداخت کردم برگشتم و دوباره برگشتم به دهلیز و از نرس احوال مادرم را گرفتم که گفت تا حال بیهوش است.
سرم از درد زیادی میکَفید، با سختی از جایم بلند شدم و رفتم طرف دستشوئی و دست صورتم را شستم تا یکمی سرحال شوم.
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌╯حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_انتقام_جوی_عاشق
#نویسنده_فری
#پارت_32
رابطه مه و سنبل خوب پیش میرفت... همدیگر خود را زیاد دوست داشتیم.... بیشتر اوقات باهم بودیم...... و زیاد وابسته هم دیگر بودیم
و همه چیز به مادرم گفتم و قرار شد مادرم برود با خانواده سنبل حرف بزند و قرار خاستگاری بگذاریم
اما اول باید خودم شخصاً از سنبل خاستگاری میکردم برای همین سپرایزی به سنبل آماده کردم....
سنبل:
واقعاً عشق چیزی عجیب است
مه با حسامخوش بودیم زیاد همدیگر را دوست داشتیم...
امروز هم حسام گفته سپرایز دارد و زیاد حیجانی استم باهم رفتیم در یک رستورانت.....
همه جا با گل و شمع و پوقانه های قلبک تعزین شده بود موزیک پخش بود فضا زیاد رمانتیک و عاشقانه بود
مصروف دید زدن رستورانت بودم که حسام با انگشتر بسیار شیک و زیبا پیشم زانو زد و گفت:
با مه ازدواج میکنی
مه از خوشحالی نمیدانستم چیبگم بلند گفتم بلی و انگشتر را در دستم کرد ای روز یکی از بهترین روز هایم شد
همان روز مادر حسام آمده بود با مادرم قرار خاستگاری گذاشتن و روز جمعه قرار بود بیاین خواستگاری....
مادرم با مه حرف زد و مه هم هر چیز که به دلم بود برای مادرم گفتم.... گفتم چقدر مه و حسام همدیگر خود را دوست داریم و مادرم هم از آن نصیحت های شیرین مادرانه اش کرد... و با پدرم حرف زدن مه زیاد خجالت میکشیدم اما عشق خو چیزی شرم آوری نیست مادر و پدرم هم به این ازدواج موافقت نشان دادن....
این روز ها بهترین روز های زندگیم بود....
بلاخره روز جمعه رسید و زیاد استرس داشتم...
سحر را هم خواستم بیاید و در این روز کنارم باشد با سحر هم زیاد صمیمی شده بودیم و همدیگر را زیاد دوست داشتیم....
آماده شدم و بسیار خوشحال بودم و استرس داشتم...
و شرین ترین روز زندگیم تبدیل شد به بدترین و تلخ ترین روز عمرم...
در آشپز خانه بودم که دروازه تکتک شد سحر گفت مه باز میکنم...
مه در آشپز خانه بودم و از اینجا صالون دیده میتوانستم لحضه یی نگذشته بود که حسام با حسیبا و مادرش آمدن مادرم خوش آمدید گفت و وقتی حسام و پدرم همدیگر را دیدند انگار میشناختن همدیگر را حسام زیاد اعصبانی معلوم میشد که با صدای بلندش دکه یی خوردم
حسام:
سنبل کجاستی😠
مه که از چیزی خبر نبودم از آشپزخانه در صالون آمدم
حسام با دست اشاره به پدرم گفت ای کی است..
مه که ار رفتار های حسام متعجب شده بودم گفتم: پدر... پدرم
حسام زیاد اعصبانی بود و درکش نمیتانستم آخر چرا....
حسام دست مادرش و حسیبا را گرفته و از خانه رفتن🥺چرا..... مگر چیشد
مه شوکه شده بودم و به جای خالی حسام میدیم که مادرم به پدرم گفت: محمد جان... اینا ره میشناختین... کی بودن چرا وقتی شما را دیدن رفتن از کجا میشناختیشان
پدرم گفت: بیاید میخاهم یک چیز برتان بگویم😓
سحر گفت حتما حرف شخصی دارید مه میرم که پدرم گفت نخیر تو هم بشنو جای نرو
پدر سنبل:
مه یک رفیق جانی داشتم به نام سبحان ماو ازو مثل برادر های جانی بودیم باهم بزرگ شدیم باهم درس خواندیم سبحان ازدواج کرد و یک پسر داشت پسرش زیاد شرین و دوست داشتنی بود....
روز ها میگذشت و دوستی ما ادامه داشت....
مه عاشق مادرت بودم و برایش گفته نمیتانستم تا ایکه یک روز خبر شدم پدر بزرگت مادرت را میخاهد با کسی نامزد کند مه زیاد جیگر خون بودم و هر کاری کردم نتوانستم با مادرت حرف بزنم.. شب شد و سبحان یک رستورانت کوچک داشت رفتم پیشش و درد دل کردم مه زیاد جیگر خون بودم و اصلا نمیدانستم چی میکنم چاقوی سر میز بود گرفتم و گفتم خود را میکوشم سبحان خواست مانع ام شود نمیدانم چی شد که چاقو به سبحان اصابت کرد و پیش چشمایم جان داد مه لعنت به مه نتوانستم برادرم را نجات بدهم و با دستانم کشته شد 😭
روز ها گذشت و مه عذاب وجدان داشتم نی میتانستم خود را تسلیم پولیس کنم و نی میتانستم به زندگیم ادامه بدهم
روز ها گذشت و موفق شدم با مادرت حرف بزنم و باهم ازدواج کردیم.....
پدرم با بغض گفت و حالا حسام پسر سبحان است و میخواهد انتقام بگیرد😭

چی پدرم چی میگفت😭
یعنی پدرم قاتل پدر حسام است😭
نیییییی..... نی ای امکان نداره نی نی نمیتانه واقیعت باشه😭
پس یعنی عشق حسام دروغ بوده و مه قربانی انتقام شدیم 🥺
دنیایم تاریک شد، پدرم... پدرم که بزرگترین تکیه گاهم بود پدرم که الگوی زندگیم بود پیش چشمایم خراب شد
سحر مرا محکم گرفته بود و مه گریه میکردم
نخیییر نخیر ای خواب است سنبل بیدار شوووو.... پدرم قاتل بوده نمیتانه😭
مادرم هم مثل مه تازه از ماجرا خبر شده بود و گریه میکرد حالش زیاد خراب بود و پدرم ازر داشت تا اورا ببخشیم
فضا خیلی سنگین بود تحمل اینجا را نداشتم با پاهی برهنه از خانه بیرون شدم و میدویدم هر کسی تیر میشد طرفم میدید سحر و مادرم از پشتم میامدن...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_انتقام_جوی_عاشق
#نویسنده_فری
#پارت_33

نفسم در سینه ام حبس شده بود
بغضی که داشتم مانع نفس کشیدنم میشد سحر و مادرم صدایم میکردند که ایستاد شوم
سحر خود را به مه رساند و در آغوش گرفت...
سحر:
آرام باش گلم لطفا بیا برگردیم خانه بیبین مادر بیچاریت هم از پشتت دویده دختر لطفا به خود بیا برگردیم خانه...
با یاد آوری اینکه مادرم تکلیف قلبی داشت و تا اینجا هم از پشتم آمده سمت مادرم برگشتم که😭😭😭😭
مادرم در روی زمین افتاده بود وقتی دلم خون شد.... دویده پیشش رفتم که پدرم هم آمده بود به دنبال ما وقتی مادرم را دید نبض گرفت اما گفت نبض ندارد زیاد ترسیدم مادرم چیزی شود😭
موتر گرفتیم و راهی شفا خانه شدیم....
داکتر ها آمدن و مادرم را در اتاق عاجل بردند چند لحضه بعد داکتر ها آمدن و گفتن: زندگی سرتان باشد، مریض سکته قلب کرده بود و تحمل نتوانست از دست دادیمش😔

چییییی نییییی ماااااادر 😭
نییییی مادرم چیزی نشده😭😭😭😭😭😭
ماااادر 😭😭😭😭
مادرم مرا تنها نمان 😭😭😭😭
مادرم مادرکم ماددررر😭
مادرم فرشتیم نور زندگیم مره تنها نمان😭
جیغ میزدم و گریه میکردم سحر هم با مه گریه میکرد و مرا در آغوش گرفته بود
پدرم هم در روی زمین نشسته بود و گریه داشت....

با پا های لرزان رفتم پیش مادرم که رنگش سفید پریده بود لب هایش کبود بود دستش را گرفتم و گفتم: مادر چرا تنهایم گذاشتی لطفا بخیز😭مادر بخیز بریم خانیما 😭مادر لطفا تنهایم نمان😭لطفا مادر بخیز😭
تو مرا دست کی سپرده میری😭
مه به تو ضرورت دارم مه تورا میخاهم مااادر لطفا نرووو😭
مرا هم با خدت ببر لطفا مادر😭
مادر مه بدونت چقسم زندگی کنم ها مادر😭
وقتی دیر وقت خانه بیایم کی نگرانم شود😭
موهایم را کی ببافد و آهنگ دخترم را بخاند😭ماااادر😭
مثل طفل های که مادرشان جای میرفت و گریه داشت که مره هم ببر اشک میرختم و ازر میکردم مره هم ببر😭حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_انتقام_جوی_عاشق
#نویسنده_فری
#پارت_34

پدرم آمد و دستم را گرفت دستش را پس زدم گفتم به مه دست نزن مادرم بخاطر حرف های تو ایقسم شد بخاطر مه شد اگر... اگر او حرف ها را نمیگفتی و مه از خانه بیرون نمیرفتم ایقسم نمیشد😭😭😭😭😭😭😭😭
پدرم مرا در آغوشش گرفت و گفت دخترم آرام باش بخاطر تو نشد همه اش تقصیر مه است😭

مه پدرم را بخشیده نمیتوانستم نه بخاطر قاتل بودنش بخاطر مسبب مرگ مادرم است😭
بدرقم شکستم بزرگترین حامی زندگیم پدرم الگوی زندگیم مرد که از کودکی عاشقش بودم اولین عشقم پدرم تکیه گاهم را از دست دادم😭مادرم فرشته مهربانم مادر معصوم و پاکم مادر زیبایم قوت قلبم همرازم را از دست دادم 😭حسامی که فکر میکردم عاشقم است و دوستم دارد فقط بخاطر انتقامش همرایم بوده 😭خدایا لطفا کمکم کن
مه امروز همه چیز مه از دست دادم داروندارم از دست دادم😭😭😭😭😭
جنازه را دفن کردن و همرای مادرم تمام دل خوشی هایم او سنبل خنده روی و شاد را هم رفت همه خوشی هایم هم دفن شد😭😭😭😭
با پدرم همکلام نمیشدم اورا مسبب مرگ مادرم میدانستم تنها او را نی خود را هم😔😭
یک هفته از مرگ مادرم گذشته بود در این یک هفته خانه سحر بودم تحمل نداشتم خانه خود بروم. آنجا همه چیز نبود مادرم به رخ میکشید...
با پدرم هم حرف نمیزدم...
قهرم.... انگار با تمام آدم و عالم قهرم...
نه خواب درست داشتم نه خوراک پوهنتون هم نمیرفتم موبایلم را هم خاموش کرده بودم با تمام عالم و آدم قطع رابطه کرده بودم.. تنها با سحر حرف میزدم او هم وقت های ضرورت... خانواده سحر با مه مثل دختر شان رویه میکردند و درکم میکردن..
خود را در اتاق زندانی میکردم...
زیاد لاغر شده بودم زیر چشمهایم حلقه افتاده بود...
لباس های مادرم را در آغوش میگرفتم و گریه میکردم😭
سحر زیاد کوشش میکرد مرا ازین وضیعت بیرون کنداما نمیشد مه شکستم کمرم شکست قلبم شکست پدرم الگوی زندگیم تکیه گاهم بزرگترین حامیم را از دست دادم مادرم رفیقم همدمم همرازم قوت قلبم را از دست دادم عشقم را که دوستش داشتم را از دست دادم مگر از مه چیزی دیگری هم باقی مانده😭
سحر زیاد کوشش میکرد ازی حالتم بیرونم کند اما نمیشد😔دیگر ازم چیزی باقی نمانده روحم مورد فقط جسمم نفس میکشد
لباس سیاهم را پوشیدم و با سحر آمدیم سر خاک مادرم😭
گل های که آوردم را روی سنگ قبر پر پر کردم و با مادرم حرف میزدم کار هر روزم شده بود...
وقتی میخاستم برگردم که پدرم را دیدم آمد نزدیکم
پدر سنبل:
سنبل دخترم خوب استی جان پدر🥺
کی به خانه برمیگردی، لطفا برگرد مادرت تنهایم گذاشت لطفا بدون تو نمیتانم شب و روز در عذاب استم خانه زیاد خالی شده🥺🥹
بدون هیچ حرفی از پیشش گذشتم...

پدر سنبل:
خدایا خدت کمکم کن خانمم رفت مه بدون دخترم نمیتانم زندگی کنم 😭سحر پیشم آمد و گفت: حال سنبل خوب نیست به زمان نیاز دارد او قلب بزرگ دارد حتما شما را میبخشد فقط به زمان نیاز دارد
پدر سنبل:
بلی دخترم قلب بزرگ دارد سحر دخترم لطفا متوجه سنبل باش هیچ وقت تنهایش نگذار
سنبل را اول به خدا بعد به خدت میسپارم لطفا متوجه اش باش
سحر:
درست است کاکا جان سنبل مانند خواهرم است شما تشویش سنبل را نداشته باشید
از سحر تشکری کردم و هردویشان رفتن
سنبل جایش پیش سحر امن بود باید دخترم را از حسام دور نگاه کنم اگر بخاطر انتقام بلای سر دخترم بیارد چی🥹

سنبل:
روز ها میگذشت و مه عذاب میدیدم ..
روز ها تبدیل به هفته، هفته تبدیل به ماه شد همین طور به گذر ادامه داشت حالا 7ماه از مرگ مادرم گذشته بود مه تبدیل به مرده متحرک شده بودم روحم مرده بود فقط جسمم نفس میکشید در طول این هفت ماه از حسام هیچ خبری نداشتم..
بعداز هفت ماه موبایلم را روشن کردم اما سیم کارتش را ننداختم
عکس های مادرم را میدیدم و گریه میکردم
ای عکس ها تنها چیزی بود که از مادرم داشتم😭

سحر:
واقعا بخاطر سنبل جیگر خون بودم سنبل از دختر شوخ و خنده روی تبدیل به دختری افسرده شده بود...
یوسف دوست حسام چندین بار با مه به تماس شد و میگفت حال حسام زیاد خراب است و ازم خواست تا سنبل و حسام را یکجا کنیم اما مه قبول نکردم نشود که حال سنبل از چیزی که است خرابتر شود یا حسام بخاطر انتقامش بلای سر سنبل بیارد🥺
7ماه گذشت و روز به روز سنبل حالش خراب میشد و تصمیم گرفتم سنبل را پیش روانشناس ببرم....
خواهرکم از بین میرفت اگر همین طور ادامه میداد... باید پیش روانشناس برود
دوست مادرم روانشناس است همرایش حرف زدم و فردا مه و سنبل میرفتیم پیشش

سنبل:
لباس مادرم در آغوشم بود و میبوسیدم و اشک میرختم که سحر آمد در اتاق حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_انتقام_جوی_عاشق
#نویسنده_فری
#پارت_35

سحر:
سنبل جان لطفا دیگر خود را عذاب نده پشت او دختر شوخ و خنده روی دق شدیم بیبین با خود چی کردی
سنبل:
مورد... او دختر شوخ و خنده روی مورد با مادرم یکجا دفن شدن
لطفا سحر حوصله ندارم تنهایم بان برو
سحر:
نخیر مه شاهد ای وضیعتت بوده نمیتانم فردا میریم پیش روانشناس از آشنا های مادرم است مه تصمیمم را گرفتیم کدام اعتراضی قبول نیست

سحر رفت.. چی میخواهد مرا پیش روان شناس ببرد اما اعتراض نکردم شاید به کسی ضرورت داشتم تا حرف بزنم....

حسام:
7ماه گذشت از آن روز نحس روزی که فهمیدم دختری که عاشقش استم پدرش قاتل پدرم بوده،
او روز که خانه سنبل را ترک کردم فکرم زیاد مغشوش بود نمیفهمیدم چی درست است و چی غلت
در دوراهی عشق و انتقام مانده بودم
مه سنبل را دوست داشتم نمیتانستم زجر کشیدنش را بیبینم اما نمیتانستم انتقامم را هم فراموش کنم تا اینه خبر شدم مادر سنبل فوت کرده،
زیاد جیگر خون شدم حال پدرش هم خوب نبود موهای سرش سفید شده بود و وضیعتش خراب بود حالا او را میدیم زجر میکشید همان که آرزو داشتم اما چی فایده که این انتقام اینطور گرفته شد به قیمت از دست دادن سنبلم در کنار او آدم سنبلمم هم زجر میدید مه اینرا نمیخاستم حالا انتقامم گرفته شده بود او آدم درد که ما تجربه کردیم را تجربه کرده بود حالا مه اورا به خدا واگذار کردیم...
در این هفت ماه از سنبل هیچ خبری نداشتم زیاد عذاب میدیدم...
هیچ خبری ازش نداشتم زیاد دلتنگش بود وضیعتم زیاد خراب بود همه جا را گشتم اما یک روز هم ندیدمش
روز ها و شب ها خواب و خوراک درست نداشتم مادرم هم سرم فشار میاورد که چرا عاشق دختر قاتل شدی مه اورا به عنوان عروسم قبول ندارم و صدها حرف دیگر....
یوسف هم زیاد هوایم را داشت او تحقیق کرد و فهمید سنبل پیش دوستش سحر است و با سحر نقشه کشدیم که با سنبل حرف بزنم
سنبل:
یک ماه میشد که پیشروانشناس میرفتم حالم کمی خوب شده بود دیگر خود را در اتاق زندانی نمیکردم برعکس با خانواده سحر وقت مگذراندم دوباره به اجتماع برگشته بودم همه اینها را مدیون سحر استم...
یک روز سحر آمد و ازم خواهش کرد تا همرایش به خرید بریم به اسرار زیاد سحر قبول کردم و رفتیم بازار....
بعداز خرید کردن سحر گفت بریم رستورانت قبول کردم.... وقتی داخل رستورانت شدیم که حسام را دیدم🥹
حسام نزدیکم شد و میگفت حرف بزنیم اما مه دیگر اعتمادم را از دست داده بودم گفتم دیگر هیچ حرفی بین ما نیست خاستم بروم که سحر نگذاشت و گفت یک فرصت به خدت و حسام بده حرف بزنید و سو تفاهم را از بین ببرید
با اسرار های سحر و حسام قبول کردم و دور میز نشستیم....
سحر و یوسف رفتن در دیگر میز نشستن تا ما راحت حرف بزنیم
حسام:
سنبلم عشقم ننمیفهمی همه جا را دنبالت گشتم تا اینکه یوسف برم کمک کرد تا پیدایت کردم اولاً بخاطر فوت مادر جانت متاسف استم زندگی سرت باشد...
چرا با مه حرف نمیزدی خود را حتا از مه مخفی کرده بودی چرا اجازه ندادی در او لحضات سختت کنارت باشم ها
تو چی فکر میکردی..... فکر کردی بخاطر انتقام همرایت بودم ها🥺نخیر مه اصلا خبر نداشتم تو دختر او آدم استی مه تورا خیلی دوست دارم باور به خدا کن و دگر اگر میدانستم تو دختر او آدم استی بازهم عاشقت میشدم به مه مهم نیست دختر کی استی مه دوستت دارم🥹

یعنی عشقش حقیقی بوده مه دوباره هم خود را زجر دادم هم ای را😭
هر دویما گریه میکردیم و بخشیدمش و دوباره باهم بودیم.....

رمان :انتقام جویِ عاشق
نویسنده:فاطمه سما
قسمت: نوزدهم

روز ها میگذشت و مه هم کم کم حالم خوب شده میرفت به کمک روانشناس...
با حسام خوش بودیم اما زیاد دلتنگ پدرم بودم. 😔
حالا اورا مسبب مرگ مادرم نمیدانستم🥹
خیلی دلم برایش تنگ شده بود ...
آخر او پدرم است نمیتانم به فکرش نباشم، مه بخشیدمش امید وار هستم خداوند هم ببخشیش....
امروز قصت دارم برم خانه و با پدرم حرف بزنم دلم برایش پر میکشد🥹
آماده شدم و با سحر آمدیم خانه.... پدرم خانه نبود باکلید که داشتم دروازه را باز کردم همه جا بهم ریخته بود و خاک گرفته بود.....
صحنه های او روز مثل فیلم از پیش چشمایم تیر میشد....
گوشه گوشه از خانه خاطرات مادرم بود همه جا بوی مادرم میداد با یاد آوری خاطرات گذشته و مادرم گلویم را بغض گرفت و تحمل نداشتم
نزدیک آشپز خانه شدم حس کردم مادرم آنجا است تمام خاطرات گذشته مثل فیلم از پیش چشمایم گذشت😭
مادر کجاستی 😭
در آشپزخانه رفتم گل که مادرم هرروز برش آب میداد و نگهداری میکرد با نبود مادرم خشکیده بود..... همه خانه بوی خوش مادرم را داشت..... چی روز های خوبی داشتیم بیشتر اوقات مادرم در اینجا بود باهم در اینجا مادرو دختری دردِدل میکردیم😭حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_انتقام_جوی_عاشق
#نویسنده_فری
#پارت_36

مادر کجاستی بیبین سنبلت آمده.... زیاد دلتنگ مادرم بودم.... زیاد یادش کرده بودم.... دلم برای آغوشش نوازش های مادرانه اش برای بوسیدنش برای دست پخت مزه دارش تنگ شده
دوباره اشک میرختم و مادرم صدا میکردم سحر هم پا به پای مه گریه میکرد😭.....
سحر:
آرام باش خواهرکم لطفا.... راه همه ما همین است.... تو باید قوی باشی لطفا گریه نکو عزیزم😭
سنبل:
سحر مه اصلا باورم نمیشود مادرم مره تنها گذاشته و رفت😭
سحر:
عزیزم لطفا آرام باش... بیبین اگر مادرت تو را در این وضیعت میدید چقدر ناراحت میشد.... تو که خوشحال باشی مادرت هم خوش میباشه بیبین بخاطر مادرت خوش باش تا او هم خوش شود حله جانم خودته جم و جور کن...
چند دقیقه بعد آرام شدم و با سحر خانه یی که ماه ها شده بود پاک کاری نشده بود و خاک همه جا را گرفته بود را پاکاری و گرد گیری کردیم..
سحر چای آورد و زیاد خسته شده بودیم برای رفع خستگی چای نوشیدیم....
چند دقیقه بعدش پدرم هم آمد وقتی مارا دید متعجب شده بود و خیلی خوشحال...
مه وقتی دیدمش تحمل نتوانستم و در آغوش گرفتمش...
پدر سنبل:
دخترم، دختر یکدانیم گریه نکو لطفا تو پدرت را بخشیدی دختر گلم فدایت شوم
سنبل:
پدر... پدر جانم... بلی بخشیدمت

پدرم سرو صورتم را میبوسید و قربان صدقه ام میرفت غذای شب هم نوش جان کردیم و چای دم کردم با پدرم و سحر نوشیدیم....

حسام:
روز ها میگذشت و مه هم رفتم با پدر سنبل حرف زدم.. حالش زیاد خراب بود او هم سنبل را از دست داد و هم خانمش را وقتی اورا در ای حالت دیدم دلم برایش سوخت گرچه ازی آدم نفرد داشتم و به خونش تشنه بودم اما انتقامم گرفته شد او حالا زجر میبیند،
رفتم و گفتم انتقامم گرفته شد و سنبل هیچ ربطی به انتقام ندارد و حالا به تو هم دیگر کار ندارم....
میخواست حرفی بزند اما اجازه ندادم نمیخاستم کدام دروغ سر هم کرده به مه بگوید چون مه همه چیز با چشم های خود دیدم...
روز ها بدون سنبل میگذشت و حالم خرابتر شده میرفت هیچ خبری از سنبل نبود بلاخره یوسف و سحر نقشه کشیدن که مارا یکجا کنن آمدیم در رستورانت و قرار بود سنبل را به بهانه خرید بیاورد...
وقتی سنبل آمد و دیدمش انگار جان دوباره گرفتم...
خیلی تغیر کرده بود لاغرتر شده بود پژمره و شکسته زیر چشمهایش حلقه سیا افتاده بود...
آه سنبل کاش میموردم و ای حالتت را نمیدیدم
بلاخره حرف زدیم و مرا بخشید...
رابطه مه و سنبل هم مثل قبل شده بود همدیگر را دوست داشتیم و در طی این مدت رابطه یوسف و سحر هم جور شده بود...

سنبل:
باید حسام حقیقت را بفهمد که پدرم به عمد پدر حسام را از بین نبرده باید با پدرم صحبت کنن.
حالا که دوباره به خانه برگشتم و با پدرم زندگی میکردیم... مه با سحر زیاد عادت کرده بودم، پدرم بخاطرکه روز ها تنها نباشم در نزدیک خانه سحر شان خانه گرفتیم اول نمیخاستم از خانه که خاطرات مادرم را داشتم جای بروم اما نبود مادرم در ای خانه تحمل نمیتانستم هر قسمت از خانه نبود مادرم را به رخ میکشید و باعث میشد گریه کنم برای همین پدرم این خانه را گرفت و اسرار داشت کوچ کنیم مه هم قبول کردم و رفتم در خانه جدید
به حسام گفتم بیاید خانه ما و با پدرم صحبت کنن اول قبول نمیکرد اما بخاطر اسرار های مه قبول کرد
به پدرم گفتم همه حقیقت بگو، بگو که قتل پدرش فقط یک حادثه بوده وقتی حسام آمد و پدرم همه حقیقت را گفت حسام اشک میریخت درکش میکردم یاد آوری مرگ پدرش سخت است برایش...
حسام به پدرم گفت مه بخشیدمتان گپ خلاص شد همه چیز به خدا سپردیم امید وار استم او هم ببخشیتان

یک سال از مرگ مادرم میگذشت مه هم به کمک سحر و روانشناس دوباره همان سنبل قبل شدم و همه یی حال خوبم را مدیون سحر هستم اگر او نمیبود مه حالا در دیوانه خانه میبودم....
و سحر و یوسف عاشق همدیگر شدن و عروسی کردن....... مه و حسام هم بعداز پوره شدن سال مادرم یک نکاح ساده گرفتیم و در او روز نبود مادرم بدرقم درد آور بود
حالا یک هفته از یکی شدن مه و عشقم حسام میگذره باهم خیلی خوشبخت استیم حسام برایم هیچ کمی و کاستی نمیگذاره با حسیبا هم صمیمی شدیم مثل دو خواهر اما مادر حسام دوستم ندارد و حرف و کنایه میگویند که دختر قاتل هستم و ایگپا اما مه اورا مثل مادرم دوست دارم برایش زیاد احترام دارم امید وار استم او هم روزی مرا دخترش بداند

یک سالی از ازدواج مه و حسام گذشت همه چیز خوب بود همه خوش بودیم و حالا مادر حسام هم دوستم داشت و مثل دخترش بودم باهم خیلی خوب بودیم مانند مادر و دختر در طی این یک سال حسیبا هم ازدواج کرد و خارج از کشور رفتن و قرار بود مادر حسام هم برود پیشش به دیدن حسیبا....

مادر حسام:
یک سال از ازدواج حسام و سنبل میشود... در اوایل از سنبل خوشم نمیامد اما به مرور زمان خود را به دلم شرین کرد در مقابلم زیاد احترام داشت و حالا اورا مانند اولاد خود دوست دارم امید وار استم خوشبخت شون....
#رمان_انتقام_جوی_عاشق
#نویسنده_فری
#پارت_37

سنبل:
مادر جان هم رفتن به چند مدت پیش حسیبا خانه بخی خالی شده بود در ای خانه بزرگ روز ها تنها میماندم یگان روز سحر میامد یا مه پیشش میرفتم دلتنگی هایم دوباره شروع شده بود در این روز ها حالم چندان خوش نبود همه چیز سرم بد میخورد سر گیجه و حالت تهوع داشتم به حسام زیاد حساس شده بودم وقتی نزدیکم میشد بویش سرم بد میخورد اصلا نزدیکم نمیماندمش در این روز ها زیاد اعصبانی میشدم و با حسام بحث میکردیم....
تا اینکه یک روز سحر آمد خانیم و گفت مه سرت مشکوک هستم خندیدم و گفتم چقسم مشکوک گفت بنظرم خاله میشم اول گپش جدی نگرفتم اما وقت فکر کردم گفتم شاید.... به اسرار زیاد سحر آمدیم پیش داکتر، وقتی نتیجه آزمایشاتم آمد داکتر آن خبر خوش را برایم داد 🥹🫀
مه مادر میشدم او خدا چقدر خوش بودم از خوشی زیاد در لباس هایم جا نمیشدم
سحر را در آغوش گرفته بودم و اشک خوشی میرختیم🥹
با سحر رفتم بازار و خانه آمدم و برای شب آمادگی میگرفتم و امشب بارانی هم است وای چه شب قشنگی باشد،باران شاهد خوشی هایما شود🥹 خاستم حسام را سپرایز کنم، غذای دلخواهش را پختم همه جا را با پوقانه های سفید و گل تعزین کردم باید ای خبر خوش را جشن میگرفتیم...
همه چیز آماده بود فقط مانده بود خودم رفتم در اتاق یک لباس شیک پوشیدم صورتم را هم آراسته کردم خیلی زیبا شده بودم چند دقیقه بعد حسام میامد در صالون منتظر حسام بودم و خوش بودم آواز میخواندم و رقص میکردم و در این فکر بود که
طفل ما دختر باشد مه دختر دوست داشتم، در همین افکار بودم که دروازه زده شد اما کی بودم میتانست حسام خو کلید داره رفتم دروازه را باز کردم که یکی مرا در آغوش گرفت و داخل خانه برد مه شوکه شده بودم و هیچ کاری نمیتانست، همین لحضه حسام هم با بسیار اعصبانیت آمد و مارا او قسم در آغوش هم دید.....

حسام:
در شرکت مصروف کار ها بودم که یک پاکت برایم آمده بود بازش کردم و چند قطعه عکس بود وقتی عکس ها را دیدم همه وجودم سرد شد و کمرم شکست. سنبل.... سنبل و یک مرد بودن در جا های مختلف، پارک، رستورانت، خانه وای نی ای دروغ است سنبل.... سنبل به مه خیانت نمیتواند نییییی
آنقدر اعصبانی بودم که هر چیز روی میز بود را پخش زمین کردم عکس ها را گرفته راهی خانه شدم وقت خانه رسیدم درب خانه باز بود داخل رفتم که سنبل و همان مرد در آغوش هم بودن وای نییی.... سنبل تو چی کردی زیاد اعصبانی بودم و قلبم درد میکرد... به مشکل نفس میگرفتم دست و پاهایم سستی میکرد....
سنبل به مه خیانت کرد در پیش چشمانم💔
سنبل تا چشمش به مه افتاد او مرد را پس زد و آمد پیشم در حالتی که بسیار ترسیده بود و اشک میریخت گفت: حسام نی... نی غلت فکر نکو مه... مه نگذاشتم به دروغش ادامه بدهد و با سیلی به صورتش زدم که در زمین افتاد و او مرد لعنتی را هم تا میتوانستم زدمش که از دستم فرار کرد آه سنبل تو چی کردی.....
سنبل پیش پاهایم افتاده بود و ازر داشت که مه خیانت نکردیم غلت فهمی شده
عکس ها را به صورتش پرت کردم و گفتم اینا چیست پس
در حالیکه اشک میرختم از موهایش گرفتم و گفتم چرا به مه خیانت کردی 😠
حه چرااااااا
سنبل عکس هارا میدید و قسم میخورد همه چیز دروغ است...
چشمم به لباس ها و خانه افتاد زیاد اعصبانی بودم و رفتار و کردارم دست خودم نمیبود گفتم: خود را برای او حرامزاده ایقسم جور کردی حه خانه را برای او آماده ساختی تو در خانه خودم به خودم خیانت میکنی لعنت به تو و از موهایش گرفتم و از خانه بیرونش کردم اما کاش کاش یکبار به حرف هایش گوش میدادم تا این روز ها را نمیدیدم کاش آن شب دستم میشکست و

بالای عشقم دست بالا نمیکردم کاش زبانم بند میشد و آن حرف هارا نمیگفتم پشیمان هستم اما پشیمانی چی صود......
آن شب همان شب بارانی همه زندگیم نیست و نابود شد همه خوشی هایم خنده هایم با سنبل از خانه بیرون کردم حتی آسمان در حال ما گریه میکرد.....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_انتقام_جوی_عاشق
#نویسنده_فری
#پارت_38


سنبل:
حسام آمد تا میخواستم برایش توضیح بدهم مرا با سیلی زد او مرد لعنتی را هم تا میتوانست زد
حسام که فکر میکرد مه برش خیانت کردیم زیاد اعصبانی بود و نمیفهمید چی میکند و چی میگوید مرا با سیلی زد و از موهایم گرفته بود مه پیش پاهایش افتاده بودم که به حرف هایم گوش بدهد مه برش خیانت نکردیم و اینا سوتفاهم است اما چند قطعه عکس را به صورتم زد و گفت بگیر خیانت هایت را عکس ها را دیدم و از چیزی که میدیدم باورم نمیشد مه بودم با همان مرد وای خدایا اینها دیگر چی استن
حسام از موهایم گرفت و مرا از خانه بیرون کرد که افتادم و درد بدی در قسمت دل و کمرم احساس کردم ترسیدم بلای سر طفلم نبیاید زیاد گریه میکردم و ازر میکردم پیش حسام اما حسام دروازه را بسته بود و صدا هایم را نمیشنید باران هم با شدت میبارید مه در روی سرک پیش دروازه بودم درد در کمرم شدید تر میشد شب نصف شده بود و مه همان جا بود که از حسام بریدم او به حرف هایم باور نمیکرد خدایا لطفا کمکم کن... هوا سرد بود و مه با پاهای برهنه راهی خانه پدرم شدم خدایا خدت خو میدانی مه پاک هستم لطفا کمکم کن راه طولانی بود درد کمرم هر لحضه بیشتر میشد لطفا خدایا طفلم را چیزی نشود حالتم خراب شده میرفت باران به شدت میبارید همه لباس هایم تر شده بود از سرو صورتم آب میچکید آه باران لعنتی در سرک ها هیچ کسی نبود زیاد میترسیدم خدایا خود را به تو میسپارم.... آه مادرم کجاستی بیبینی سنبلت در چی حالت افتاده.. مادر تو خو میدانی مه پاک هستم😭
اشک میرختم و با قدم های آهسته و لرزان به راهم ادامه میدادم، سخت است خیلی سخت تهمت ناحق از آن سختر بی اعتمادی عشقت است، چطور دلش آمد در آن شبی مرا از خانه بیرون کند مه همسرش بودم کاش... کاش یک فرصت میداد 😭
نزدیک خانه رسیده بودم و دیگر توان نداشتم از درد زیاد به نفس نفس افتاده بودم و دیگر نفهمیدم چیشد......

پدر سنبل:
صبح وقت وظیفه میرفتم در پیش دروازه کسی را دیدم افتاده نزدیکش شدم دیدم که سنبل است وااای دخترم را چیشده هر چی صدایش کردم بیدار نشد عاجل موتر گرفتم و شفا خانه رساندمش....

سنبل:

چشمانم را باز کردم و نمیفهمیدم کجا استم در دستم سیرم بود و پدرم در پیشم بود تا که دید به هوش آمدیم نزدیکم آمد و گفت خوبستی چیشده مه کم کم همه اتفاقات شب گذشته به یادم آمد قلبم درد میکرد و توان نداشتم پدرم در آغوش گرفتم و گریه کردم سحر هم آمده بود، همه چیز به پدرم و سحر تعریف کردم و گفتم نمیخواهم حسام از طفلم باخبر شود دیگر حسام را نمیخاهم او سرم اعتماد نداشت و حتی یک فرصت نداد مه هم برش فرصت دیدن طفلم را نمیدهم....
با پدرم و سحر حرف میزدم که داکتر آمد و گفت: زیاد متوجه خدت و طفلت باش طفلت در خطر است...
مه زیاد گریه میکردم.. اگر اگر طفلم را چیزی میشد مه دیکر توان نداشتم میموردم تنها چیزی که مرا سر پا نگهمیداره طفلم است خدایا چیزیش نشود😭
از حسام نفرد داشتم او باعث شد طفلم در خطر باشد 😭
یک ماه میشد در خانه پدرم بودم و در طی این یک ماه با زرین تماس گرفتم و همه یی ماجراه ها را برایش تعریف کردم زرین کار هایم را جور کرد و امریکا میرفتم سحر را هم ازش قول گرفتم در باره طفلم به حسام یا شوهرش چیزی نگوید از سحر و پدرم خدا حافظی گرفتم و راهی امریکا.......
حالم زیاد خراب بود به بار دوم عشقم را از دست دادم، مه بدون حسامچقسم زندگی کنم او همه کسم بود 😭
اما چرا.... چرا یک بار هم فرصت نداد تا حرف بزنم.... او شب را بگذاریم در حساب اعصبانیت اما در طی این یک ماه حتا یک بار نامد 😭یعنی باور کرده مه برش خیانت کردیم😭

یک سال میگذشت از آمدنم در امریکا پیش زرین دخترم به دنیا آمد، اسمش را مهتاب گذاشتم چون مانند مهتاب زیبا بود و مه بخاطر دخترم زنده بودم او دلیل زندگیم است....
در طی این یکسال کار های پوهنتونم را هم جور کردم و به درسم ادامه میدادم....
روز ها به ماه ها تبدیل میشد ماه ها به سال ها زمان همینطور در گذر بود و 6سال از آمدنم به امریکا و جدای مه و حسام میگذشت....
به آرزوی معلم بودنم هم رسیدم...
دخترم حالا بزرگ شده بود 5سالش بود با هر بار نگاه کردن به مهتابم یاد حسام میافتادم چشم هایش، چشمهایش بیشتر شبیح حسام بود اما با یک تفاوت که چشم های حسام سیاه بود و از دخترم آبی 💙
در این مدت چند سال حتی یک لحضیم بدون یاد حسام نگذشته ازش طلاق نگرفتم نخواستم رابطه که بین ما است را از بین ببرم....
مهتاب حالا بزرگ شده بود و از پدر خود میپرسید... دخترم حق داشت در مورد پدرش بداند مه هم در باره حسام برایش میگفتم و عکس هایش را نشان میدادم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_انتقام_جوی_عاشق
#نویسنده_فری
#پارت_39

دلم برش میسوخت او خیلی کوچک بود به پدرش ضرورت داشت آه حسام مهتاب همیشه میگفت پدرم مرا دوست نداره چون حتی یک بار هم به دیدنم نمیایه
اما برایش میگفتم پدرت زیاد کار دارد حتما یک روز میاید به دیدنت و ها شب ها وقتی تو خواب استی پدرت زنگ میزند و تورا میبیند آه دختر بیچاریم با همین چند حرف آنقدر زوق میکرد و خوشحال میشد که از خوشی بالا پاین میپرید و خوشی میکرد......
در یکی از روز ها پدرم تماس گرفت و گفت مریض است و مره در افغانستان خواست
مه هم چون زیاد دلتنگ پدرم بودم و نگرانش هم بودم قبول کردم و آمدم افغانستان....
در میدان هوای افغانستا رسیدیم و چقدر دلتنگ وطنم بودم...
دست کوچک مهتاب را گرفته بودم از میدان هوای بیرون شدم و تکسی گرفتیم و در شفاخانه یی که پدرم بستر بود آمدیم....
وقتی پدرم را دیدم زیاد تغیر کرده بود همه یی مو هایش سفید شده بود چروک های روی صورتش بوجود آمده بود و زیاد ضعیف و ناتوان شده بود خود را در آغوشش انداختم وای که چقدر دلتنگش بودم و اشک میرختم...
پدرم مهتاب را در آغوش گرفت و میبوسیدیش و قربان صدقه اش میرفت....
مهتاب اسرار داشت مرا پیش پدرم ببر گفتم بگذار حال پدر بزرگ خوب شود حتما میری پیشش او هم گریه کرد دلم خیلی میسوخت برش
مهتاب پدرش را خیلی دوست داشت
یک هفته از آمدنم در افغانستان میگذشت پدرم هم حالش خوب شده بود و از شفاخانه مرخص شده بود یک روز دوا های پدرم تمام شده بود و مه فراموشم شده بود نزدیک های شام بود که از خانه بیرون شدم تا دوا هایش را بگیرم از خانه تا دواخانه راه طولانی بود برای همین تکسی گرفتم و رفتم.... هوا بارانی بود آه باران حالا دیگر باران را دوست نداشتم مرا یاد او شب لعنتی میانداخت مه کسی که عاشق باران بود حالا از باران نفرد داشتم
وقتی از دواخانه دوا ها را گرفتم خاستم با تکسی به خانه برگردم اما دلم باران میخواست گفتم قدم زده تا خانه میرم امشب با این باران عجب دلم تنگ بود

حسام:
6سال از رفتن سنبل میگذرد
سنبل همه خوشی ها لبخند ها همه زندگیم را با خودش برد بعد رفتن سنبل به یک آدم گوشه گیر اعصبی و سیگاری تبدیل شده بودم با خیانت سنبل کمرم بد رقم شکست
اتاقم همیشه بوی دود سیگار میداد خیره شدن به عکسش و دود کردن سیگار کار همیشگیم شده بود...
خبر شدم از افغانستان رفته اما طلاقش ندادم نخواستم ای رابطه را از بین ببرم و طلاقش بدهم تا با کسی دیگری عروسی کند

چشمانم را آهسته باز کردم از اثرات بیخوابی و اشک چشمانم میسوخت یک نگاه به اتاق انداختم که همه جا بهم ریخته آینه شکسته و توته های شیشه کف اتاق را گرفته...
اتاق از دود سیگار پر بود
من هم در زمین نشسته بودم و با قاب عکس به خواب رفته بودم
قاب عکس که مقابلم بود دیدم
عکس دونفره مه و سنبل بود هر دویما خوشحال بودیم و لبخند در لب داشتیم
عکس را بوسیدم و در جایش گذاشتم
از جایم بلند شدم و رفتم حمام یک شاور(دوش) گرفتم و اتاق را مرتب کردم تا مادرم نبیاید تحمل اشک هایش را ندارم
و امروز باید میرفتم شرکت یک قرار مهم داشتم گرچه حوصله نبود اما به بودن مه نیاز داشتن....
در راه برگشتن شام شده بود و باران میبارید آه باران یاد آور زخم هایم میشد باران سنبل را به یادم میاورد آه سنبل و امشب عجب دلم بیقرار است...
در راه روان بودم که زنی را وسط سرک ایستاده بود و کم مانده بود با موتر بزنمش.......
(زمان حال)
حسام:
باورم نمیشود این خودش بود....
چقدر تغیر کرده بود شکسته تر شده بود اما زیبا تر لاغر تر آه در صورتش چروک افتاده بود آه سنبلم جوانی را ندیده پیر شد😭 چقدر دلتنگش بودم.... بعداز سالها دوباره دیدمش....
آن یار بیمعرفتم را....
کسی که با رفتنش مرا نابود کرد....
کسی که برایم عاشق شدن را آموخت اما خیانت کرد....
نمی دانم در این باران آن هم اینجا وسط سرک چمیکرد....
از آب باران همه لباس هایش تر شده بود و بدنش میلرزید....
با دیدن دوباره اش حس میکردم روحم جوانتر شده بود دوباره دنیایم رنگی شده بود انگار قلبم دوباره به تپش شروع کرد.... آه که چقدر دلتنگش بودم..... دلتنگ آن موهای شب مانندش که حالا تار های سفید نمیان بود....
دلتنگ آن صورت ماه مانندش
دلتنگ صدایش حتا دلتنگ اسمم از زبانش استم بعد او حتا اسمم را دوست نداشتم
آنقدر دلتنگش بودم که میخواستم محکم در آغوش بگیرمش و بگویم هرگز نرو مرا هرگز تنها نگذار بدون تو این دل میمیرد....
میخواستم همچو پسر بچه یی که بعداز گم شدن مادرش را پیدا کرده گریه کنم و بگویم دیگر نرو... نرو تنهایم نگذار... مه دیگر تاب نبودنت را ندارم... نمیتوانم نبودنت را تحمل کنم.... نرووو
اما نمیتوانستم او حالا بیگانه شده بود او آشنا ترین بیگانه ام بود نمیتوانستم باید محکم میبودم نباید اشتباهات گذشته را تکرار میکردم..... او مرا دوست ندارد... او مرا فراموش کرده
یا شاید.... شاید هم دوباره عاشق شده باشد🥺
#رمان_انتقام_جوی_عاشق
#نویسنده_فری
#پارت_40


حسام:
تقریبا نمیدانم چقدر گذشت مه محو او بودم که با صدایش به خود آمدم میگفت:
حس.... حسام... خد... خدت استی🥹
و چشم هایش بسته شد و در زمین افتاد...
مه همانطور مات و مهبوت مانده بودم، به خود آمده و رفتم نزدیک سنبل با دستم ضربه های آهسته به صورتش زدم اما چشم هایش را باز نکرد زیاد نگران حالش بودم سنبل را در آغوش گرفتم و در موتر سوارش کردم و خودم هم سوار شدم و حرکت کردم طرف شفاخانه...
در طول راه خیلی صدایش زدم تا به هوش بیاید خیلی نگران بودم نکند چیزی شود خدایا لطفا کمکم کن🥺
بعداز چند دقیقه که به مه چند سال گذشت رسیدیم شفاخانه....
داکتر معاینه اش کرد و گفت خانمتان فشارش بالا پاین شده و از شدت استرس و هیجان ضعف کرده فعلا سیرم زدیم و حالش خوب است...

از داکتر تشکری کردم و یاد حرف داکتر افتادم(خانمتان فشارش بالا پاین شده.....) خانمتان..... خانمتان... چقدر این کلمه بیگانه شده با من ما دیگر این نصبت را نداریم😔حالا او آشنا ترین بیگانه یی من است🥺
خاستم برم سنبل را بیبینم نرسی که آنجا بود آمد طرفم و تلیفون را به طرفم گرفت و گفت:
آقا موبایل مریض زنگ است
موبایل را گرفته و ازش تشکری کردم
خاستم زنگ را جواب ندهم اما پشت سر هم زنگ میخورد
آخر مجبوراً زنگ را وصل کردم و جواب دادم...
حسام:
بلی
پدر سنبل:
بلی دخترم سنبل... شما کی استین سنبل کجاست
صدای پدر سنبل بود مه حرفی نزدم و گوشی را به نرس دادم او آدرس شفاخانه را داد برایش...
مه رفتم در اتاق سنبل و تماشایش میکرد دستش..... در دستش هنوز چله ما بود🥹
سنبل آهسته آهسته چشمهایش را باز کرد تا مرا دید چشم هایش اشکی شد...
حسا:
سنبل..... سنبل خوب استی
سنبل:
حس.. حسام

و مه چقدر دلتنگ اسمم از زبانش بودم🥹
هر دو سکوت کرده بودیم...
لحضه یی نگذشته بود که درب اتاق باز شد و پدر سنبل با یک دختر زیبای کوچک داخل آمدن...
پدر سنبل تا مرا دید اخم کرد تا میخواست چیزی بگوید که سنبل گفت پدر لطفا حالا نه...
اما او دختر کوچک آمد در آغوشم و سرو صورتم را میبوسید و میگفت پدر.... پدرم آمد... بعد رفت طرف سنبل و گفت مادر دیدین پدرم آمد.... این دختر کوچک کی بود زیاد به سنبل شباحت داشت چرا مرا پدر میگفت و سنبل را مادر آه نکند... او دختر ما باشد اما چطور ممکن است...
او دختر کوچک زیاد ناز و زیبا بود چشم های آبی مو های طلای جلد سفید زیاد زیبا بود آمد در آغوشم و با آن لهجه شیرین طفلانه اش گفت:
پدر جان تو آمدی، پدر جان لطفا دیگر مارا تنها نمان🥺
مه که نمیدانستم چیبگم و یا چی جریان دارد فقط گنگ نگاه میکردم که سنبل به پرستار گفت چند دقیقه دخترم را ببرین بیرون پرستار هم مهتاب را گرفته بیرون رفتن که پدر سنبل خیست و مرا با سیلی زد
پدر سنبل:
تو باز چی میخواهی حه زندگی دخترم نابود کردی از جانش چی میخواهی انسان پست ازینجه گم شو
چیزی نگفتم و سنبل که تا اوقت سکوت کرده بود به پدرش گفت:
پدر جان لطفا آرام باشین میشه مه و حسام حرف بزنیم
پدر سنبل:
دخترم تو چی حرفی با این آدم داری ها
سنبل:
پدر لطفا بخاطر مهتاب
پدرش از اتاق رفت بیرون مه و سنبل تنها بودیم که سنبل گفت:
مهتاب.... اسم دختر ما مهتاب است.... قشنگ است مگر نه.... بله او دختر مه و تو است
حسام:
چطور ممکن است.... یعنی مه.... مه پدر شدم او خدای مه🥹
زیاد خوشحال بودم و این بهترین حس دنیاست پدر شدن خدایا شکرت🥹
سنبل:
حسام مه به تو خیانت نکردم به سر مهتابم قسم😭 با گریه ادامه داد او شب همان شب لعنتی خاستم تو را سپرایز کنم با ای خبر 😭خاستم خبر خوش پدر شدنت را بدهم اما او اتفاقات افتاد چیمیشد یکبار به حرف هایم گوش میکردی 🥹😭

چی یعنی.... یعنی مه غلت درک کرده بودم سنبل عشقم به مه خیانت نکرد ای خدا مه چیکردم هم زندگی خود را نابود کردم هم از سنبل را لعنت به مه عشقم مثل گل پاک است او برم خیانت نکرد.... اما او آدم کی بود چی کسی پشت این کار است باید پیدا کنمش
هم خوشحال بودم و هم خود را نفرین میکردم
حسام:
سنبل لطفا مرا ببخش مه بد کردم در حق تو در حق خود حتا در حق مهتاب بد کردم ببخش مرا لطفا

سنبل:
گپ از بخشیدن نزن بخشیدنت مانند فراموش کردنت دست مه نیست تورا نه میتانم ببخشمت و نه میتوانم فراموشت کنم هیچ کدامش به دست مه نیست
تو خبر داری او شب مه چی کشیدم در او شبی مرا از خانه بیرون کردی حه میدانی مه در ایقدر سال چیکشیدم دخترم را تنهای بزرگ کردم 😭
وقت برت ضرورت داشتم کنارم نبودی مه یک زن تنها بودم گپ از بخشیدن نزن
حسام:
سنبل لطفا ببخش مه بدونت زنده بوده نمیتانم به مه هم سخت گذشت اما لطفا ببخشیم بخاطر دخترما لطفاحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_انتقام_جوی_عاشق
#نویسنده_فری
#پارت_41 پارت اخر

هر دو گریه میکردیم که سنبل گفت:
بخاطر مهتاب باید نقش زن و شوهر را بازی کنیم مه توره بخشیده نمیتانم تا یک مدت هم همرایت در خانه میایم اما فقط به یک مدت کوتاه چون مهتاب پدرش را میخواهد بعدازو ما دوباره بر میگردیم امریکا
حسام:
لطفا سنبل تو چمیگی مه دگه بدون شما نمیتانم لطفا سنبل دخترم ازم نگیر 😭
سنبل :
کدام دختر ها مه او ره به تنهای بزرگ کردیم او دختر خودم است همین که گفتم و دگر مهتاب را زیاد به خود وابسته اش نکن چون قرار است بریم نمیخواهم دخترم دلتنگت شود.....

سنبل:
ازین که دوباره حسام را دیده بودم زیاد خوشحال بود این قلب لعنتی دوباره برایش میتپید اما بخشیده نمیتوانستم وقتی همه چیز به حسام گفتم زیاد پشیمان بود و معزرت خواهی میکرد اما بخشیدنش دست مه نبود....
بخاطر مهتاب ما نقش زن و شوهر را بازی میکردیم مه و مهتاب آمدیم خانه حسام وقتی مادر حسام مه و مهتاب را دید زیاد خوش شد....
یک هفته از دوباره دیدن حسام میگذشت مهتاب زیاد همرای پدرش عادت کرده بود دخترم خیلی خوشحال بود حسام هم مهتاب را زیااااد دوست داشت
یک روز مه و مهتاو و حسام پارک میرفتیم که یک عادم آشنا را دیدم چند لحضه فکر کردم که ایره به کجا دیدیم که صحنه های او شب لعنتی مثل فیلیم از پیش چشم هایم گذشت......
ها این همان آدم است حسام هم که متوجه آن آدم شده بود مه و مهتاب را گفت بریم خانه خودش حل میکند ....

حسام:
سنبل و دخترم را خانه فرستادم و خودم به چند نفر از دوست هایم زنگ زدم و آمدن ای آدم لعنتی را گیر کردیم و بعداز لت خوردن حسابی بلاخره گفت:
مه کاری نکردیم لطفا مه هیچ گناهی ندارم همه اش گناه شخصی به نام سمیر است لطفا مه هیچ گناهی ندارم... سمیر به مه پول داد تا او شب در او ساعت برم در او خانه.....
چی سمیر دیگر کیست شاید سنبل بشناسد صدای ای آدم ریکارد کردم و به سنبل فرستادم و ای آدم را هم گرفتیم تا سمیر را هم پیدا کنیم....
سنبل:
صدای که حسام فرستاده بود را شنیدم باورم نمیشد یعنی پشت همه اتفاقات سمیر بوده خدایا چرا 😭 یاد او حرف های سمیر در رستورانت افتادم(ای کار که با مه کردی را هیچ وقت فراموش نکن بد تقاص پس میدهی) یعنی سمیر او آدم پول داده بوده🥹🥺😭خداوند جزایش را بدهد...
وقت سمیر خانه آمد نقشه کشیدیم تا سمیر را به دام بندازیم،
در این مدت که مه در امریکا بودم سمیر زیاد احوالم را میگرفت و میگفت همرایش ازدواج کنم اما مه ازش نفرد داشتم...
با سمیر تماس گرفتم و گفتم پشنهادش را قبول دارم و میخواهم بیای افغانستان با پدرم گپ بزن او هم قبول کرد...
بلاخره روزش رسید روز تصفیه حساب سمیر آمد افغانستان و در یک رستورانت قرار گذاشتیم سمیر زیاد حرف زد و مه گفنمش فردا بیاید خانه ما و با پدرم حرف بزند او هم قبول کرد... حتی از دیدن این آدم پست حالم بهم میخوره ای باعث شد از عشقم جدا شوم و دخترم بدون پدر بزرگ شود...
امروز هم قرار بود سمیر به دام بیندازیم...... مهتاب را پیش مادر بزرگش بود ما همه آمادگی هارا گرفته بودیم حسام صدای ریکارد شده را به پولیس داد و پولیس قرار بود سمیر را دست گیر کند....
وقتی سمیر آمد از دیدن حسام در خانه ما تعجب کرد و بعد حسام تا دم مرگ لت و کوبش کرد و پولیس ها آمد و سمیر را دست گیر کرد سمیر در وقت آخر برم گفت: خوب کردم انتقام کاری که با مه کردی را دادی هههههه موفق شدم شما ره از هم جدا کردم حه سنبل مزه داد تو هم درد مرا کشیدی....

بعداز بوردن سمیر مه و حسام همدیگر خود را در آغوش گرفته بودیم و گریه میکردیم مه حسام را بخشیدم او گناهی نداشت.....
روز ها میگذشت و ما خوشبخت کنار هم بودیم مه و مهتاب برای همیشه در افغانستان ماندیم......
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پایان....
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
داستان شوکه کننده و پندآموز
🎙مولانا خیرشاهی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📝روزی که #پدرجنگلداری‌ایران، #مهندس‌ساعی بلیت «پرواز مرگ» را از استاد تاریخ دکتر باستانی پاریزی، استاد برجسته تاریخ دانشگاه تهران گرفت.

در دوران نوجوانی، از آنجا که خواهرم و همسرش در شیراز زندگی می‌کردند، زیاد به شیراز می‌رفتم…
یکی از این بارها در بازگشت از شیراز چند دقیقه‌ای به پرواز مانده بود که مردی با کت و شلوار اتوکشیده بالا آمد و رو به مسافران گفت :
مسافران عزیز!
من مسئولیتی در سرجنگل‌داری کشور دارم و چند ساعت پیش به من خبر دادند
یک هیات خارجی مهم مرتبط با کارم به تهران آمده‌اند و قصد مذاکره و انعقاد قرارداد دارند و حضور من در این مذاکرات و بازدیدها ضروری است.
🔹از طرفی هواپیما هم جای اضافه ندارد. هر‌کس که بلیت خودش را به من بدهد، من همین الان هزینه بلیت برگشت و یک هفته اقامت و تفریح در بهترین هتل شیراز را به او می‌دهم.
من کتم را روی دستم انداختم،
بلند شدم و گفتم:
من بلیتم را به شما می‌دهم،
از لطف شما هم ممنونم؛ من خواهرم اینجاست و به هتل و هزینه‌های دیگر احتیاجی ندارم؛ شما به کارتان برسید.
خلاصه هر‌چه آن مرد اصرار کرد، من چیزی قبول نکردم و به منزل خواهرم برگشتم.
🔸چند ساعتی که گذشت، رادیو با قطع برنامه‌های خود اعلام کرد :
هواپیمای حامل تعداد زیادی از هم‌وطنان که از شیراز به تهران در حرکت بود،
سقوط کرده و تمام مسافران از جمله مهندس ساعی، رئیس سازمان سرجنگل‌داری کشور و بنیان‌گذار بسیاری از پارک‌ها، باغ‌ها و جنگل‌های کشور کشته شده‌اند.
حالا من برای همیشه تأسف می‌خورم که چرا با دادن بلیت خودم به آن مرد که بعد از مرگش فهمیدم چه خدمات بزرگی به سرسبزی و آبادانی کشور کرده است،
باعث شدم کشورم از خدمات او محروم شود و من زنده بمانم.‌
🔹سانحه سقوط هواپیمای مسافربری شرکت هواپیمایی ایران در روز پنجشنبه چهارم دی ۱۳۳۱ خورشیدی که بزرگترین سانحه هواپیمایی ایران تا آن زمان توصیف شده است.
خصوصا با توجه به درگذشت مهندس ساعی در آن که در محافل جنگلداری دنیا شناخته شده بود در رسانه های داخلی و خارجی آن زمان بازتاب زیادی داشت.
پیکر مهندس کریم ساعی روز یکشنبه هفت دی ماه ۱۳۳۱ از مسجد مجد تا چهارراه پهلوی (ولیعصر) تهران بر دوش مردم تشییع،
🔸و از آن جا به دانشکده منابع طبیعی دانشگاه تهران در کرج منتقل و به خاک سپرده شد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فرشته_ ی_ کوچک _ اسالم
# قسمت _ پنجاهوهفتم
به نقل از کیوان توی بیمارستان کیانا خورد زمین ، وقتی رفتم طرفش از حال رفته بود ، دکترها میگفتن احتمالا بخاطر فشار های روحی وعصبی که بهش وارد شده اینجوری شده ...
مونده بودم کدوم طرف و بگیرم زودتر ، هنوز عزاداری مادرم تموم نشده بود که باید به فکر # کفن و # دفن پدرم میشدم ، حال
و روز کیانا هم از یه طرف دیگه !򕀽
روزای سختی بود ولی # توکل مون به # خدا بود و میگفتم : یا #الله راضی ام به رضای تو ، وقتی درد میدی حتما درمان هم
میدی!
دو روز از وفات پدرم گذشته بودم و منتظر بودم وکیانا بهوش بیاد و بعد دفنش کنیم ولی درست نبود دیگه بیشتر از دو روز ُمرده
رو نگه داریم و دفن نکنیم !
برای همین عصر روز دوم مراسم خاکسپاری رو انجام دادیم و من دومین عزیزم رو # دفن کردم درسته پدرم این اواخر
بهمون بد کرده بود ولی ۲۰ سال چیزی جز خوبی ندیده بودم ازش و حالا با دستهای خودم قهرمان زندگی خودم و خواهرم رو
دفن کردم򕀽
روز سوم ، مراسم ختم و عزا بود و من یه سر رفتم بیمارستان بخاطر کیانا ! بهوش اومده بود اما نمیتونست راه بره یه
غم دیگه
دکترا میگفت بخاطر فشار عصبی که بهش وارد شده یه مدت پاهاش حس و حرکت نداره򕀽
همین کم بود تو این حال و اوضاع آشفته ...
کیانا هرچی سراغ پدرم رو میگرفت جوابی نمیدادم بهش ! مرخصش کردم و باید میبردمش خونه ولی خونه اوضاع مناسبی
نداشت و واسه کیانا خوب نبود برای همین خواستم ببرمش خونه ی عمو ولی خودش گفت : میخوام برم خونه !
گفتم : نمیشه عزیزم ! خونه اوضاع مناسبی نداره ، بریم خونه ی عمو ، پیش سارا و ساناز باش
گفت : داداش ! من و ببر خونه ی خودمون !
وقتی دیدم خیلی اصرار میکنه ، مجبورا بردمش خونه !
وقتی نزدیک خونه رسیدیم با ساناز هماهنگ کردم تا کیانا رو از در پشتی ببرم خونه چون خونه خیلی شلوغ بود ....
از در پشتی کیانا رو بردم خونه و بردم تو اتاقش ! تمام مسیر باید بغلش میکردم چون نمیتونست راه بره !
بهش گفتم : بشین تو اتاقت عزیزم یکم بعد میام پیشت ...
خواستم برم بیرون که گفت : کیوان ! تورو الله قسم بگو بابام کجاست ! دفنش کردی؟
وقتی قسمم داد دیگه نمیشد بپیچونم و باید بهش میگفتم ...
گفتم : آره دفنش کردیم ...
با گریه گفت : بدون من؟... بابامو بدون من دفن کردین ؟ حداقل صبر میکردی... خیلی نامردی کیوان تمام حرفهاشو شنیدم ولی چیزی نگفتم ! حق داشت و من حرفی نداشتم برای گفتن ! رفتم بیرون و تنهاش گذاشتم ...
یک هفته از وفات پدر و مادرم میگذشت و این یک هفته کیانا از اتاقش نمیومد بیرون گرچه تا کسی کمکش نمیکرد نمیتونست
راه بره
هر وقت میرفتم اتاقش یا داشت قرآن میخوند یا سجده بود !
سارا و ساناز فقط برای وضو گرفتن بهش کمک میکردن تا بره و بیاد...
حرف نمیزد ، چیزی نمیخورد ، نمیدونستم دقیقا باید چجوری کنترل کنم اوضاع رو ...
هر وقت میرفتم اتاقش نمیدیدم #گریه کنه ، نمیدیدم بی قراری کنه ، فقط # قرآن میخوند ...
یجورایی خوشحالم میکرد با اینکارش چون نشون میداد فقط به خدا تکیه کرده و به رضایت خالقش راضیه ....
# اگـر_ عمـری_ بـود_ ادامه_ داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت بیست ونه وسی
📝گلبهار
حمیده بود باورم نمیشد این همه تغییر کرده باشه با لبخند رفتم نزدیکش و صداش کردم حمیده سرش رو بلند کرد و با دیدنه من خندید و منو تو بغلش کشید و گفت واااای باورم نمیشه گلبهار ،تو اینجا چکار می‌کنی ؟گفتم جای بدهیه بابام اومدم اینجا کلفتی ،چند ماهه اینجام تو رو ندیدم تو کجایی پس ؟حمیده خندید و گفت من کلفته خانم کوچیکم این عمارت نیستم ،عمارته پایین ده هستم بعد با خنده دستش رو نشونم داد و گفت شوهر کردم گلبهار حلقه م رو ببین ،چشام گرد شد با تعجب گفتم با کی شوهر کردی ؟چه بی خبر ..حمیده گفت با یکی از مردهای همون عمارت ،دیگه خانم کوچیک اونو به من معرفی کرد و منو به اون نشون داد بابا مامانم اومدن ما عقد کردیم ،گفتم مبارکه عزیزم الان راضی هستی ؟حمیده گفت آره راضیم عبدالله مرد خوبیه ،زن داره بچه دار نشده چند ساله ،منو عقد کرده همینجا خونه ی خانم کوچیک زندگی میکنم و براش کارهم میکنم خانم کوچیک گفته اگه بچه داربشم یه خونه و زمین بهم میده باتعجب گفتم یعنی کارگراش اینقدر براش مهمن که اگه بچه دار بشی براشون خونه وزمین هدیه میده،خانم کوچیک باید زن خوبی باشه ،بایدببینمش
حمیده گفت نمی‌دونم عبدالله اصلا توعمارت نیست بعضی روزا میادکارهای خانم کوچیک رومی‌کنه و هفته ای یکی دو شب هم پیشه من میمونه گفته به زودی بچه دارشدم همش بهم سر میزنه و پیشم میمونه،کنارحمیده نشستم اون هی ازخودشو کارشو شوهرش تعریف کردومن گوش دادم دلم کمی براش میسوخت،اون موقع اکثر دخترای رعیت همین وضعیت رو داشتن یابایه آدم فقیرتر ازخودشون ازدواج میکردن یازن دوم یه روستاییه نسبتا پولدارمی‌شدن حمیده انگار از وضعیتش ناراضی نبودهی ازعبدالله تعریف میکردوخوشحال بودکلی باهم حرف زدیم واون روزگذشت و شب شد شام عمارت شام مفصلی بودوما هم بعداز پذیرایی ازبزرگانه عمارت حسابی به خودمون رسیدیم
خوبیه عیداین بودکه هرکدوم از مهمونا فراخورحال خودش بهمون عیدی میداد و این منوخیلی خوشحال میکردچون روز سوم میخواستم برم خونه مون ومی‌تونستم کلی پول با سوغاتی های زیادی که خریده بودم واسه مامان ایناببرم،عمه دو روز تو عمارته خان موندوروز سوم باکلی احترام و کلی کادوراهیه عمارته خودش شدماهم همراهش برگشتیم وکادوهاش روتوی گاری گذاشتیم وباخودمون آوردیم خونه ی عمه ،اون روز که تموم میشد من می‌تونستم بعدازچندماه برم ده دیدنه مامان اینا ،به همین خاطر خیلی هیجان داشتم وخوشحال بودم ولحظه شماری میکردم که شب بشه ودوست داشتم زودترصبح بشه وبرم از اون عمارت،غروب بودبه عمه کمک کرده بودم هدیه هاش رو جابه جا کنه واتاقش رو مرتب کنه کارم که تموم شدآشپزصدام کرد و گفت گلبهارمیتونی برام‌ یکم سبزی بچینی بیاری،گفتم باشه یه سبدبرداشتم ورفتم پشته عمارت که جای کاشته سبزی و صیفی جات بود،در روباز کردم ومشغول چیدنه یه نوع سبزیه محلی که آشپزخواسته بودشدم حسابی سرگرم چیدن بودم وزیرلب شعری که مادرم همیشه میخواندروزمزمه میکردم وحواسم به هیچ جای دیگه نبود،یهو سایه ای رو حس کردم سریع برگشتم قلبم داشت از جادرمیومد،هوا تقریباتاریک شده بود نگاهی به پشته سرم کردم سالار بودبادیدنه رنگه پریده ی من گفت نترس گلبهار منم سالارم ،چه صدای قشنگی داری از اینجا رد میشدم صدات روشنیدم اومدم ببینم این بانوی خوش صداکیه ،سریع خودمو جفت و جور کردم وبه احترام وایستادم و گفتم ببخشیدآقا من متوجه تون نشدم واسه همین یکم ترسیدم،سالار یکم نزدیک ترشدسبد سبزی ها دستم بوددستش روسمت سبد درازکردودست منوکه روی سبدبودگرفت و گفت چقدریخ کردی کاری باهات ندارم،امشب حوصله ی مهمون بازی های مسخره ی بابارونداشتم گفتم بیام پیشه عمه،بیا هرچی چیدی بسه،بیا باهم بریم،دیگه هواهم تاریک شده ،دسته سالار گرم بودلمس دستاش بدنم رومی‌لرزوند اما جرات نداشتم دستم روکناربکشم سالارچند بارپشته دستم رونوازش کردوگفت برات یه کرم میارم شبابزن پشته دستت که اینقدر خشک نشه،خیلی خوب وخوشبویه ازفرنگ آوردن برامون،از این به بعدتوفقط کارهای مربوط به عمه روانجام بده،این کارا به تو مربوط نیست که دستت اینجور خشک و ترک خورده بشه سالار همین جورکه پشته دستم رونوازش میکردسبد سبزی رو‌ از دستم گرفت و گفت بیابریم گفتم آقا خواهش میکنم من خودم سبدرو‌میارم اینجوری خجالت میکشم تازه شاید عمه ناراحت بشه سالارازباغ اومد بیرون وسبد رو داددستم و گفت باشه پشته سرمن بیا،ازاین به بعد حق نداری ازاین کارها بکنی،دستت همه ترک خورده ،حیفی تو ،جوونی همینجور پشته سر سالارراه میرفتم ،خجالت می‌کشیدم و ترس هم داشتم این‌همه محبت روازخان زاده توقع نداشتم رسیدیم خونه ی عمه ،سالار یا اللهی گفت وصدا کرد عمه،عمه خانم مهمون نمی‌خوای؟عمه درحالی که روسری ش رو سفت میکرداومدسرایوون وگفت بیا قدمت سرچشم ارباب زاده ی من،بیا بالاپسر،اولین مهمونه امسال من تویی،بیا دردوبلات به سرم سالاررفت بالاومنم رفتم سمته آشپزخونه
#قصه_شب.🌹

🔹میگویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی میکرد.

🔸یک روز مرد فقیر به همسرش گفت: می خواهم هدیه ای برای پادشاه ببرم. شاید شاه در عوض چیزی شایسته شان ومقام خودش به من ببخشد و من آن را بفروشم و باپول آن زندگیمان عوض شود.

🔹همسرش که چغندر دوست داشت، گفت:
برای پادشاه چغندر ببر!

🔸اما مرد که پیاز دوست داشت،مخالفت کرد وگفت:
نه!پیاز بهتر است خاصیتش هم بیشتر است.

🔹بااین انگیزه کیسه ای پیاز دستچین کرد و برای پادشاه برد.

🔸از بد حادثه،آن روز از روزهای بد اخلاقی پادشاه بود و اصلا حوصله چیزی را نداشت.

🔹وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد ودستور داد پیاز ها را یکی یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند.

🔸مرد فقیر در زیر ضربات پی در پی پیازهایی که بر سرش می خورد، با صدای بلند میگفت:
«چغندر تا پیاز، شکر خدا!!»

🔹پادشاه که صدای مرد فقیر را می شنید ، تعجب کرد و جلو آمد و پرسید:
این حرف چیست که مرتب فریاد می کنی؟

🔸مرد فقیر با ناله گفت:
شکر می کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم وچغندر با خود نیاوردم وگرنه الان دیگر زنده نبودم!

🔹شاه از این حرف مرد خندید وکیسه ای زر به او بخشید تا زندگیش را سرو سامان دهد!

🔸واز آن پس عبارت« پیاز تا چغندر شکر خدا »،
در هنگامی که فردی به گرفتاری دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد به کار میرود
.
‌‌‎
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
  حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2024/11/14 15:27:54
Back to Top
HTML Embed Code: