Telegram Web Link
#قسمت6
سرگذشت عشق و گناه... 💍

اصلا تمرکز نداشتم و‌ نمیتونستم درس بخونم…اینقدر لفت دادم تا مامان اومد…..مامان چادرشو دور کمرش بسته بود و چند تا دبه توی دستش گرفته بود……
مامان وقتی منو توی اون حال دید کلی قربون صدقه ام رفت…..با قربون صدقه های مامان عذاب وجدانم بیشتر شد…..
به مامان گفتم:دبه ها چیه؟؟
گفت:سفارش ترشی داریم باید تا سه ماه دیگه اماده باشه چون طرف عروسیه پسرشه وبرای شب عروسی لازم داره…….
با این حرف مامان زود کتابهارو جمع کردم و رفتم توی کار ترشی……هوا سرد بود ولی من سمج تر از سرما بود و تند تند کلم ها و مخلفات رو خرد کردم و شستم…..
دستهام از سرما سرخ شده بودو انگشتهام حس نداشت،، اما بالاخره تموم شد و بردم داخل اتاق مهمون پهن کردم تا خشک بشند……بعد یه کم شام خوردم و‌ چون خیلی خسته بودم کنار بخاری خوابم برد…

صبح با صدای مامان بیدار شدم….مامان گفت:بلند شو ملیحه….داره مدرسه ات دیر میشه….
تا اینو شنیدم زود نشستم و به اتفاقات دیروز و مجتبی فکر کردم……انگار ذوق بیشتری برای مدرسه رفتن داشتم…..
خیلی سریع حاضر شدم و چند تا لقمه که مامان درست کرده بود رو برداشتم و دویدم سمت مدرسه…..
از اون روز ماتیک و مداد چشم از وسایل ثابت کیفم بود و هر روز بعداز تعطیلی مدرسه با راحله میرفتیم سر قرار……
کم کم بقدری به  مجتبی وابسته شدم که اگه یه روز ازش بی خبر میشدم احساس دلتنگی میکردم…………
دو ماهی گذشت و وارد ۱۵سالگی شدم،،،دیگه دختری شده بودم که زندگیم با مجتبی معنا پیدا میکرد…..
یه روز که طبق معمول رفتیم سر قرار ،،دیدم مجتبی از جیبش یه جعبه در اورد و بطرفم گرفت و گفت:قابل شمارو نداره خانم خوشگله……!!!!
از خوشحالی زبونم بند امده بود…..اولین باری بود که کسی بهم کادو تولد میداد….
جعبه رو گرفتم و باز کردم….داخلش یه زنجیر نقره بود که بهش یه صلیب اویزون شده بود……..
با ذوق ازش تشکر کردم …..مجتبی زنجیر رو ازم گرفت و انداخت گردنم و بعد اروم گونه امو ب,وسید……یه حس خاصی اومد سراغم…..بعد نگاهی به هم انداختیم و لبخند زدیم…..
دیگه پامو از حدم فراتر گذاشته بودم و وقتی مامان خونه نبود میرفتم بیرون و ۲-۳ساعتی رو با مجتبی میگذروندم….
مجتبی از اینده میگفت و من هم خودمو توی لباس عروس تصور میکردم……انگار دنیا و روز و‌شب برام قشنگتر و هدفمند شده بودم…..
آخرای اسفند شده بود و به تعطیلات عید نزدیک میشدیم…..تمام فکر و ذکر من این بود که به چه بهانه ایی تعطیلات رو برم بیرون و مجتبی رو ببینم…؟؟؟؟
دم عید بود که مریم به مامان گفت:مامان !!قراره یکی بیاد خواستگاریم؟؟؟؟کسی که من دوستش دارم و عاشقشم……
منو مامان متعجب بهم نگاه کردیم و تازه متوجه شدم چرا مریم این همه گوشه گیری میکرد و کاری به کار من هم نداشت……
مامان گفت:عاشق؟؟؟عاشق کی؟؟؟
مریم گفت:نگران نباش مامان….اسمش بهمن و مرد خیلی خوبیه……فقط یه موضوعی هست که باید بدونید…..
مامان گفت:چی؟؟؟
مریم گفت:بهمن قبلا ازدواج کرده بود و چون باهم تفاهم نداشتند جدا شدند و قراره دختر هفت ساله اش با ما زندگی کنه…..
مامان گفت:یعنی چی؟؟؟تو که سنی نداری تا با یه مردی که قبلا ازدواج کرده و بچه داره زندگی کنی…!!!؟؟
مریم گفت:من اصلا با گذشته و دختر بهمن مشکلی ندارم و فقط برام  خوده بهمن مهمه…..
مامان که هیچ وقت بلد نبود اخم کنه و خنده از لبش نمیفتاد رفت توی خودش و سکوت کرد و هیچی نگفت……
خیلی دلم برای مامان سوخت…..اون شب جو خونمون خیلی سنگین بود…..مامان همش سعی میکرد خودشو با اشپزی سرگرم کنه…..منو مریم هم سرمون توی دفتر و کتاب بود اما میدونستیم که دل مامان آشوبه…..
#دوستان بابت این تاخیر دو شب شرمنده درگیر بودم

ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
جملات تاثیر گذار از فلورانس اسکاول شین

- اگر انسان چیزی را از دست بدهد, نشان می دهد که در ضمیر ناخودآگاه خود, اعتقاد به از دست دادن وجود دارد.

- برای از بین بردن هر گونه ناراحتی و غصه باید ابتدا درون خود را آرام کنید.

- بسیاری از چیزها به زمان نیاز دارند تا درست شوند و در شریط مناسب قرار گیرند.

- اگر تصمیمی می گیرید که انجام دهید باید آن را انجام دهید, شایسته نیست که با خود پیمانی ببندید و بعد از مدتی آن را فراموش کنید.

- بازی زندگی یک بازی هدفمند است, هرچه را که به آن بدهی, به همان شکل به خودت باز می گرداند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سپاسگزاری

ﺑﯿﻦ ﻫﻤﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﺎﯼ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽﺳﻌﺎﺩﺕِ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺳﭙﺎﺱﺍﺯﻫﻤﻪ ﮊﺭﻑ ﺗﺮ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﯽ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ .

ﭼﻨﯿﻦ ﺳﻌﺎﺩﺗﯽ ﮐﯿﻤﯿﺎﺳﺖ ﺑﺎ ﭼﻨﯿﻦﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﻫﺮ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻧﺠﯽ ﺭﺍ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪﺭﻭﺷﻨﯽ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﻭ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﮐﻨﯿﺪ .

ﺩﺭﻫﻤﯿﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦﮔﺎﻡ ﺭﺍﺑﺮﺩﺍﺭﯾﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻭﺿﻌﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﺗﻮﺍﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﺧﺪﺍﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﻨﯿﺪ ﺷﮑﺮ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮ  خداااااایاشکرت

ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻭﺍﮊﻩ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﻪ ﺩﻟﺘﺎﻥ ﺑﺠﻮﺷﺪ ﻭ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﮐﻨﻨﺪ.

ﺁﻧﮕﺎﻩﺍﯾﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺍﺯ ﺟﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺷﻤﺎ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﮐﻨﻮﻧﯽ ﺗﺎﻥ ﮔﺴﺘﺮﺵ ﻣﯽ ﯾﺎﺑﺪ ﻭ ﺭﻧﺞ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﺰﺩ .
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺗﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪﺯﻧﺪﮔﯽﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺍﺯ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎﯼ ﺳﭙﺎﺱ  ﻫﻤﭽﻨﻮﻥ ﮐﯿﻤﯿﺎﯼ ﺩﻝ ﻭ ﺟﺎﻥ  ﺑﻬﺮﻩ ﻣﻨﺪ ﺷﻮﯾﺪ
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دو گام موفقیت
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎙مولانا عبدالعلی خیر شاهی حفظه الله
# داستان :خواجه‌‏اى "غلامش" را ميوه‌‏اى داد.

غلام ميوه را گرفت و با "رغبت" تمام میخورد.
خواجه، خوردن غلام را میديد و پيش خود گفت: كاشكى "نيمه‌‏اى" از آن ميوه را خود می‌‏خوردم.

بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را میخورد، بايد كه "شيرين و مرغوب" باشد.

پس به غلام گفت: "یک نيمه" از آن به من ده كه بس خوش میخورى.

غلام نيمه‌‏اى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار "تلخ يافت."

روى در هم كشيد و غلام را "عتاب" كرد كه چنين ميوه‏اى را بدين تلخى، چون خوش می‌خورى.

غلام گفت: اى خواجه! بس "ميوه شيرين" كه از دست تو گرفته‌‏ام و خورده‌‏ام.
اكنون كه ميوه‌‏اى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه "روى در هم كشم" و باز پس دهم كه شرط "جوانمردى و بندگى" اين نيست.

"صبر" بر اين تلخى اندک، سپاس شيرينی‌هاى بسيارى است كه از تو ديده‌‏ام و خواهم ديد.

همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هر وقت در حق تو بدی کردند
فقط یک اجر از دیوار بردار
بی انصافیست اگر دیوار را خراب کنی
🍁


شاید عجیب باشد ولی من می‌گویم :
صاحبان قشنگ‌ترین لبخندها،
غمگین‌ترین قلب‌ها را دارند!
مهربان‌ترین آدم‌ها
بغض‌های زیادی را قورت داده‌اند
و آرام‌ترین شخصیت‌ها،
اشک‌های زیادی را روی بالش شبانه‌شان ریخته‌اند!
آدم‌ها رنگین کمانی از دردند:
فقط هر کسی به سبک خودش
به روی پوستِ شخصیتش رنگ می‌پاشد!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت_قدیمی

داستان نجار و دو برادر

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.

یک روز صبح درب خانه ی برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک من است. او هفته ی گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را به خاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:
در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم. !!

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: «مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.

وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت: «دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»

راستی، تا به حال برای چند نفر پل ساختیم؟! بین خودمون و چند نفر از عزیزانمون حصار کشیدیم !؟
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: نزدهم


میخواهم شریک زندگی یک مرد شوم نه کنیزش میخواهم با کسی ازدواج کنم که آزاد فکر و روشنفکر باشد میکاییل که انتظار اینگونه رفتار از طرف نیلا را نداشت گفت شما درست میگویید من از اول برای مادرم تذکر داده بودم که دختری به فکر و مفکوره ای خودم برایم انتخاب کند ولی حرفش را ادامه نداد نیلا خندید و گفت بار دیگر خودتان برایتان دختر انتخاب کنید تا دوباره این موضوع برایتان پیش نیاید میکاییل گفت پس حرفی نمانده بیا داخل برویم و به سوی خانه حرکت کرد نیلا عصبی زیر لب گفت خدا میداند در آمریکا چقدر عیاشی کرده است حالا خودش را ملا میگیرد ای مادر جان
برایت چی بگویم با این انتخاب عجیب ات میکاییل داخل اطاق رفت و چند لحظه بعد نيلا هم داخل اطاق آمد مادر میکاییل آهسته از پسرش پرسید چی شد پسرم حرف زدید ؟ میکاییل جواب داد خانه رفتیم حرف میزنیم مادر جان مادر میکاییل به سوی شوهرش اشاره کرد و پدر میکاییل پدر نیلا را مخاطب قرار داده گفت خوب حالی هر دو جوان با هم دیدند و حرف زدند ما میرویم ببینیم چی تصمیم میگیرند باز بخیر اگر قسمت باشد دوباره مزاحم تان میشویم از جایش بلند شد بعد از رفتن آنها نیلا مستقیم به اطاقش رفت و دروازه را پشت سرش بست تمنا از مادرش پرسید چی شده مادر جان ؟ مادرش جواب داد نمیدانم بعد از اینکه با هم تنهایی صحبت کردند یک قسم گرفته معلوم میشدند تمنا به سوی اطاق نیلا رفت و گفت من همرای خواهرم حرف میزنم دروازه ای اطاق نیلا را باز کرد و داخل رفت پدر نیلا گفت فکر کنم این دو جوان راضی نیستند میکاییل پسری آرام و کم حرفی است ولی نیلا دخترم برعکس دختر شوخ طبع و سرشار است این دو همانند آب و آتش هستند و آب و آتش هیچ وقت با هم سازگاری ندارند زن لطفاً بعد از این نیلا را راحت بگذار اگر نمیخواهد با این پسر ازدواج کند بالایش فشار نیاور او همانند سیما حق انتخاب دارد خانمش به سویش دید و گفت من به اولادهایم حق انتخاب میدهم به سیما هم دادم روزی که ناصر به خواستگاری سیما آمد من تنها به حرف سیما شیرینی اش را به ناصر ندادم بلکه همه جوانب را مدنظر گرفتم اینکه خانواده ای ناصر کیست اصل و نسب شان به کی میرسد خانه و زندگی دارند یا خیر در مورد همه معلومات گرفتیم بعد ناصر را به عنوان داماد ما انتخاب کردیم چون وظیفه ای پدر و مادر این است که به دخترش شوهر درست انتخاب کند....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: بیستم

به دخترش شوهر درست انتخاب کند میکاییل پسر خوب است خانواده اش خوب هستند تا جای که مادرش میگوید پسر نمازخوان و با ایمان هم است ماشاالله از خودش کار و زندگی دارد دخترم بیشتر از این چی میخواهد نیلا از اطاقش بیرون شد و گفت مادر جان مهمتر از همه چیز فکر و مفکوره دو طرف است و فکر من و میکابیل زمین تا آسمان با هم فرق دارد مادرش گفت هر چی باشد من نمیتوانم به آنها پاسخ رد بدهم نیلا ناراحت گفت تشویش نکن مادر جان آنها خودشان مرا رد میکنند لازم نیست شما حرفی بزنید. از سوی دیگر میکاییل از زمانی که از خانه ای نیلا بیرون شده بودند ساکت بود مادرش و پدرش میدانستند بین او و نیلا حرفهای گفته شده که باعث این خاموشی میکاییل شده است وقتی به خانه ای خاله اش رسیدند میکاییل مستقیم به اطاقی که خاله اش برایش داده بود رفت مادرش پشت سرش داخل اطاق شد و دروازه را بست میکاییل روی دوشک نشست مادرش گفت چرا در فکر هستی پسرم چی شده با نیلا در مورد چی حرف زدی که اینگونه روزهای سکوت گرفتی ؟ میکاییل جواب داد مادر جان دیگر موضوع نیلا را برای همیشه ببندید من نمیتوانم با نیلا نامزد شوم مادرش محکم با دست به پای خود زد و گفت یعنی چی ؟ حالا که گپ به نامزدی رسیده اینگونه حرف میزنی ؟ حالا من برای این خانواده چی جواب بدهم ؟ بعد دست پسرش را گرفت و گفت دختر کدام عیب دارد ؟ تا جای که من دیدم هم چهره دارد هم قد و اندام دارد و هم رفتارش خوب است چرا میخواهی رد کنی ؟ میکاییل با آرامش گفت مادر جان نیلا جان خیلی دختر زیبا و با نزاکت است و هیچ عیبی ندارد مشکل در افکار من
است خودت میدانی که من چقدر در زنده گیم حساس هستم میدانم عواطف من و نیلا با هم تفاوت دارد مادرش گفت ببین پسرم نامزد شو بعد از او هر قسم دوست داشتی نیلا همانطور خواهد شد من نمیتوانم به این فامیل پشت کنم مردم چی خواهند گفت ؟ اینکه پشت این دختر خواستگاری رفتیم همه قوم و خویش خبر شده اند اینکه بخاطرش از آمریکا آمدند همه میدانند حالی اگر پای خود را بکشیم همه خواهند گفت نیلا حتماً کدام عیب دارد اینگونه دختر بیچاره گپ مردم را خواهد شنید میکاییل سرش را میان دستانش گرفت و گفت اصلاً به این موضوع فکر نکرده بودم راست میگویی مادر جان میتوانی از طرف ما قبول کنی ولی اگر.....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.

اگر بتوانم دلی را از شکستن باز دارم،
بیهوده نزیسته‌ام.
اگر بتوانم رنجی را بکاهم، یا دردی را مرهم نهم یا مرغکی رنجور را به آشیانه باز آورم، حاشا حاشا، که بیهوده نزیسته‌ام.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگر شخصی بە یک زن بدحجاب نگاە کند گناە متوجه چه کسی است: کسی کە نگاه کرده است یا کسی کە حجاب درستی نداشته است؟

پاسخ: صحابە رضی اللە عنهم هرگاە امر یا نهی بدانها می‌رسید دربارەی حقیقت آن سوال نمی‌پرسیدند بلکە در انجام امور امر شده عجلە می‌کردند، خواە واجب باشد یا مستحب، و نیز از امور نهی شده پرهیز می‌کردند، خواە حرام باشد یا مکروە!

سپس حال و وضع ما بە وخامت کشیده شد! لذا طوری شدیم که از امر سوال می‌کردیم که آیا واجب است تا آن را انجام دهیم یا مستحب است تا رهایش کنیم! و نیز از نهی سوال می‌پرسیدیم که آیا حرام است تا از آن اجتناب کنیم یا مکروه است تا انجامش دهیم!!

بازهم حال و وضع ما بە وخامت کشیده شد و روز بە روز در دینداری بدتر شدیم و چنان گشتیم که بپرسیم: کدام عمل، گناە کمتری دارد و کدام یکی، گناهش بزرگتر است!

این تنزل و قهقرا تا به کجا؟

هر دوی آنها گناهکار هستند. و همین کافیست تا که تو (ای پسر و مرد) از نگاە بە محرمات دست بکشی و نیز تو (ای دختر و زن) از فریب جوانان و به فتنه انداختن آنان دست بکشی.

- شیخ اسلام ٲزهری
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آرام باش
وبدون منت ببخش
تا ثریا برو
با حرکت مطمئن

با خیال و آرزوی تنها
هرگز به رستگاری نمی رسی
وبه عزت نمی رسی

تنبل نباش
واگر اگر مکن
با نام ویاری جستن ازالله وبا توکل بر الله همراه با تلاش مستمر، گامهای خیر و خوبی را بردار وبرای رسیدن به اهدافت تلاش کن
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فرشته_ ی_ کوچک _ اسلام
# قسمت _ بیستوهشتم....
فردای اونروز و پس فردا مدرسه نرفتم ،بدون # نقاب امکان نداشت از خونه برم بیرون و حتی کیوانم ندیده بودم ،سارا و ساناز
بهم خبر رسوندن که تو مدرسه اصلا انگار همچین دخترایی وجود نداشته و پیداشون نکردن ...
# مادرم باهام حرف نمیزد ،تمام روز # خونه بودیم ولی دریغ از یه کلمه حرف򕀽
# پدرم دیگه نگاهم نمیکرد ،من دختر یکی یدونه ش بودم ، عزیز بودم ولی دیگه مثل قبل نبود باهام ، عمو و زن عمو اجازه
نمیدادن سارا و ساناز مثل قبل بیان خونمون و از همه بدتر کیوان اصال خونه نبود ، صبح میرفت دانشگاه ظهر برمیگشت ، ظهر
میرفت و شب برمیگشت اصلا نمیفهمیدم کجا میره،کی میره و کی میاد...
اوج روزهای تنهاییم بود򕀽برای یه دختر ۱۲ ساله واقعا سخته ، مخصوصا من که از وقتی یادم میاد همیشه دورم شلوغ بوده
ولی الان با قبول کردن اسلام دیگه چیزی مثل قبل نبود ....
ولی می ارزید򓐽خانوادم بخاطر اسلام ، منو از خودشون دور میکردن و من بخاطر الله محبت خانوادمو در دل داشتم و فقط
برای اینکه الله ازم راضی باشه و جز اون دسته ادمهایی باشم که الله دوستشون داره򓐽
تنهایی هام رو به راز و نیاز با خالقم میگذروندم حال بدم رو قرآن خوب میکرد򓐽 و با وجود اینها هرسختی رو میتونستم تحمل کنم ....
اونروز عصر کیوان اومد اتاقم و برام یه نقاب جدید آورده بود򓐽واقعا خوشحال بودم هم برای اینکه حالا دوباره یه نقاب
داشتم و هم برای اینکه میتونستم برم حوزه و مدرسه򓐽
فردای اونروز با #نقاب جدید،خوشحال و سرحال رفتم مدرسه򑐽 که از دفتر صدام کردن򔀽 وقتی رفتم ،ناظم مدرسه گفت : مگه
شما نگفتی دیگه غیبت نمیکنی؟
گفتم : چرا ! من گفتم اما امکانش نبود و یکی از معلم هامون در جریان هستن که چرا نمیتونستم بیام # مدرسه....
ناظم گفت: بله معلم تون باهام درمیون گذاشت ،گفتم بیای اینجا تا بهت بگم ، اینجا مدرسه اس و قوانین خودشو داره چادر
پوشیدن خیلی خوبه یکی از قوانین اسلامی اما نقاب نه ، نمیتونیم اجازه بدیم دانش آموزمون اونهم به کم سن و سالی تو نقاب
بپوشه....
گفتم: ببخشید ولی # نقاب خودش جزء حجاب اسلامیه و من هم چادر و هم نقاب مو میپوشم و کسی هم مانعم نیست! اما اگر
شما نمیتونید قبول کنید پس میگم خانوادم بیان و کارامو درست کنن برای رفتن به یه مدرسه ی دیگه ،در ضمن حجاب اسلامی
ربطی به سن نداره....
ناظم گفت: مثل سالهای قبل ! با وجود سن کم پرسرزبون و شجاعی ، هممونم اینو میدونیم اما باید بگم نه فقط این مدرسه ،هر
مدرسه ی دیگه یی بری بهت اجازه نمیدن با نقاب بری و بیای...
درکمال خونسردی گفتم : خب #مدرسه نمیرم ، مطمئن باشید رضایت خالقم ارزشش بالاتر از ایناس...
دیگه مطمئن بودن حسابی عصبانیش کردم چیکار کنم دست خودم نیس
بهم گفت با خانوادم تماس،میگیره򔀽
برگشتم سر کلاسم، بازم موقع تعطیل شدن نتونستم اون دخترا رو پیدا کنم 򕐽چه وضعش بود...
کیوان منو رسوند خونه و خودش کار داشت و سریع رفت ، لباسمو عوض کردم و رفتم اشپزخونه تا یه چیزی بخورم، بعد از
ناهار میخاستم برم اتاقم که پدرم توی هال نشسته بود، به رسم ادب سلام کردم و راه افتادم سمت راه پله که با صدای پدرم سرجام
خشکم زد򔀽
پدرم با صدای بلند گفت: این دینِت باز رسوامون کرد....
برگشتم سمت پدرم که بهم گفت:از شاهکار هات تو # مدرسه خبر دارم ، درسته گفتم کاری به کار هم نداریم ولی قرار نشد
آبروی منو همه جا ببری ،از فردا عین بچه ی آدمیزاد بدون چادر و نقاب و این مسخره بازی ها میری سر درس و مشقت...
گفتم : من بدون چادر و # نقاب مدرسه که هیچ ، هیچ جای دیگه یی هم نمیرم...
مادرم گفت : تو خیلی غلط میکنی دختره ی خیره سر ، اون از آرامش و آسایشی که ازمون گرفتی ،اون از آبروریزی هات ،اینم
از وضع مدرسه رفتنت...
گفتم : میرم مدرسه مو عوض میکنم و مدرسه ی جدید با پوشش دلخواه خودم میرم... آبروی شماهم نمیره اینجوری...
حرفی نزده بودم که اونقدر عصبانی شون کنه 򕐽
با سیلی که به صورتم خورد نه یک طرف صورتم کل وجودم سوخت򕀽 از پدرم انتظار همچین رفتاری اونم برای بار دوم
نداشتم ...
گفت: اینو زدم واسه تلافی همه ی آبروریزی های تو و داداشت
هیچی نگفتم...
گفت : هنوزم سر حرفت هستی؟ اسلام؟
گفتم : آره ... اسلام اونم تا آخرین نفس زندگیم اونروز از بس کتک خوردم دیگه برام توانی نمونده بود򕀽
مادرم بزور مانع پدرم شد، تو اون # موقعیت زیر اونهمه کتک خوردن هیچی نگفتم򕀽پدرم بود ،هرچقدر میزد دلم نمیومد چیزی
بگم و از طرفی دین من اسلام بود و اسلام بهم اجازه بی حرمتی به پدر و مادرم رو نمیداد....
با کمک مادرم اومدم تو اتاقم....
زخم های صورتم خیلی تو چشم بود ،مادرم تمیزشون کرد و یه مسکن بهم داد،تمام بدنم پر از کوفته گی و زخم شده بود ...
# اگـر_ عمـری_ بـود_ ادامه_ داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎎

#قسمت7
سرگذشت عشق و گناه... 💍
صبح هنوز هوا روشن نشده مامان زودتر از هر روز از خواب بیدار شد و صبحونه رو اماده کرد…..خودش هیچی نخورد و چادرشو از دور کمرش باز کرد و انداخت روی سرش و بدون اینکه حرفی بزنه زد بیرون……
خوب میدونستم کجا میره…..مامان هر وقت به مشکلی برمیخورد و نیاز به مشورت داشت میرفت پیش دایی بزرگه که ما خان دایی صداش میکردیم…..
بعداز رفتن مامان ،صبحونه خوردم و رفتم مدرسه اما بی حوصله تر از این حرفها بودم که مدرسه بهم خوش بگذره و همش تو خودم بودم….
راحله خیلی سعی کرد با شوخیهاش منو سرحال کنه اما نتونست و در نهایت گفت:چته تووووو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
راحله عصبی گفت:چته تووووو؟؟؟تقصیر منه که میخواهم بخندونمت…..ببینم!!!با مجتبی حرفت شده؟؟؟؟
با سرم گفتم:نه!!!ول کن راحله ،حوصله ندارم……….
راحله گفت:اصلا به من چه!!!من رفتم…..
راحله بلند شد و رفت…..دلم میخواست زودتر زنگ بخوره و برم قضیه رو برای مجتبی تعریف کنم و ببینم نظرش چیه…؟؟

زنگ خورد و رفتم سمت قرار و با گریه قضیه رو براش تعریف کردم و گفتم :بیشترین ناراحتی و نگرانی من حال بد مامانه نه خوشبختی و‌بدبختی مریم…!!!!
مجتبی هیچ نظری نداشت ولی بعداز درد و دل کردن یه کم سبک شدم…..مجتبی پیشونیشو چسبوند روی پیشونیم و‌گفت:بهتر شدی عشقم!!؟؟؟
گفتم:اره….مرسی که به حرفهام گوش کردی…………
مجتبی گفت:حالا که دختر خوبی شدی من هم یه خبر خوب برات دارم….
گفتم:خبر خوب چیه؟بگو زود.
مجتبی گفت: برای تعطیلات عید که نمیتونیم تو کوچه همدیگر رو ببینیم ،یه جای خوب پیدا کردم که اونجا همدیگر رو میبینیم…..اینجوری دیگه استرس نداریم که فلانی مارو دید و آبرومون رفت…….
یه کم از حرفش جا خوردم….یعنی چی که جا پیدا کرده؟؟؟گفتم:کجا رو پیدا کردی؟؟؟
مجتبی گفت:یکی از دوستام خانواده اش کل تعطیلات عید رو میرند شمال ویلاشون و رفیقم خونشون تنهاست….گفته هر وقت بخواهید میتونید یکی دو ساعت بیایید اینجا…….اینجوری خوبه ملیح….همینکه زیر یه سقفیم بهتره…..
دو دل نگاهش کردم…..از یه طرف نمیتونستم بهش اعتماد کنم و از طرف دیگه طاقت دوریشو نداشتم……
جواب قطعی به مجتبی ندادم و گفتم:حالا ببینم چی میشه،،،باید شرایط رو بسنجم…..خب بهتره من برم داره دیرم میشه…..
مجتبی گفت:باشه عشقم!!اما به پیشنهادم بیشتر فکر کن……موقعیت خوبیه هاااا…از دستمون بره دیگه همچین موقعیتی گیرمون نمیاد…..
هیچ حرفی نزدم و برگشتم خونه……
رسیدم خونه مامان بدجوری نگاهم کرد،….انگار بخاطر قضیه ی مریم به من هم شک کرده بود که چرا هر روز هر روز میرم خونه ی راحله درس بخونم؟؟؟؟؟
اون شب متوجه شدیم که خان دایی و بقیه ی داییها اصلا به وصلت مریم و بهمن راضی نیستند…..،،
اصرارهای مریم برای راضی کردنشون هر روز بیشتر و بیشتر میشد……باز راضی کردن مامان راحت تر بود تا داییها……
مریم عزمشو جزم کرده بود حتما این وصلت صورت بگیره اما من زیاد دخالت نمیکردم چون فکرم بیشتر درگیر پیشنهاد مجتبی بود……
بالاخره آخرین روز مدرسه شد….اون روز خیلی دلم گرفته بود چون اگه پیشنهاد مجتبی رو قبول نمیکردم دیگه تا دو هفته نمیدیدمش…… ..
بعداز مدرسه تا مجتبی رو دیدم اشک توی چشمهام جمع شد…..فکر کنم واقعا عاشقش شده بودم شاید هم بخاطر سنم پایینم و هیجانات دوران بلوغ اون حال رو داشتم.
مجتبی ب,غلم کرد و گفت: قربونت برم….خودم یه فکری میکنم و نمیزارم از هم بی خبر بمونیم……راستی به پیشنهادم فکر کردی؟؟به دوستم چی بگم؟؟میریم اونجا یا نه؟؟؟
سرمو بلند کردم و‌به چشمهاش نگاه کردم….چقدر این چشمهارو دوست داشتم…….جلوی نگاهش و چشمهاش کم اوردم و علیرغم میل باطنیم نتونستم نه بگم…..
گفتم:باشه قبول…ولی در طول تعطیلات فقط ۲-۳بار خیلی کوتاه،همدیگر رو اونجا ببینیم و برگردیم…..
مجتبی خوشحال گفت:چشم فدات شم….چشم خانمم….چشم عشقم…..
از این‌همه ذوقش خنده ام گرفت…..
مجتبی گفت:قربون خنده هات بشم همین امروز باید اولین روز قرارمون رو تعیین کنیم چون از فردا مدرسه ها تعطیله…..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت هشتم
سرگذشت عشق و گناه... 💍

از این‌همه قربون صدقه هاش و اهمیتی که بهم میدادحال دلم خوب شد…از اینکه یکی بهم اهمیت میداد و براش مهم بودم روی ابرها بودم….
گفتم:روزی سال تحویل هست که نمیشه اما دوم عید خوبه…..
مجتبی گفت پس فلان ساعت سر خیابون باش میام دنبالت تا باهم بریم .
اون زمان خونه ی ما تلفن نداشت و موبایل هم نبود پس مجبور بودیم از قبل ساعت و روز قرار رو تعیین کنیم……
از وقتی موضوع مریم پیش اومده بود مامان بیشتر وقتها دور از چشم ما گریه میکرد….شاید اون روزها بیشتر از هر وقتی وجود بابا برای مامان نیاز بود…..حس میکردم بدوش کشیدن این حجم از مشکلات برای مامان طاقت فرسا بود……
من که کوچیکتر بودم و مامان نمیتونست باهام درد و دل  کنه  و از طرفی تمام هوش و حواسم پیش مجتبی بود……….مریم هم که عاشق بود و اصلا به اطرافش و مامان توجهی نداشت……
با اصرارهای مریم بالاخره مامان و داییها قبول کردند که بهمن یه جلسه برای خواستگار بیاید اما فقط جهت آشنایی و اگه مورد پسند داییها نشد این قضیه منتفی میشه…
مریم هم قبول کرد و به من گفت:بالاخره از هیچی بهتره و مطمئنم که بعداز دیدن بهمن نظرشون عوض میشه و قبول میکنند…..
البته من میدونستم که مریم همیشه با اصرارهاش به همه چی میرسه و‌اگه بهمن مورد پسند هم نباشه مریم کاری میکنه که همه موافقت کنند………..
همش نگران بودم قرار مهمونی و خواستگاری دوم عید باشه و من نتونم برم اما خداروشکر مامان با مشورت داییها روز سوم رو تعیین کردچون معمولا دو روز اول دید و بازدید داشتیم….
وقتی قرار خواستگاری قطعی شد مریم کل خونه رو ریخت بیرون و در عرض ۲-۳روز خونه تکونی اساسی کرد…..انگار انرژی گرفته بود و خیلی خوشحال بود……مریم در حین کار زیر لب آواز میخوند و کار میکرد…..
یادمه اون سال ،تحویل سال دمدمای غروب بود….یکی یکی دوش گرفتیم و بعد لباسهایی که فامیلا توی خونه تکونی میخواستند رد کنند و داده بودند به ما رو پوشیدیم……برای من یه لباس خوشگل بود که از دختر داییم رسیده بود……بعداز حاضر شدن رفتیم خونه ی خاندایی….
خیلی خوش گذشت…..هم دایی و هم خانواده اش خیلی تحویلمون گرفتند….خان دایی بازاری بود و یه خونه ی خیلی بزرگ داشت…..
موقعی که سال تحویل شد چشمهامو بسته  و از خدا خواستم منو مجتبی رو بهم برسونه…..
بعد از دعا به همدیگه تبریک گفتیم و دایی بهمون عیدی داد و بعداز اون شام رو اوردند….سبزی پلو با ماهی…..عجب طعمی داشت….ما سال به سال پلو نمیخوردیم و این غذا حسابی بهمون چسبید…………
اون شب سفره ایی که دایی پهن کرده بود حدود ۴۵نفر دورش بودند،آخه تعداد بچه ها و نوه هاش زیاد بود و همشون بزرگتر از ما بودند….
چون خیلی خیلی خوش گذشت باز تکرار میکنم که اون شب خیلی خوش گذشت….
بعد از شام یکی از پسرداییها مارو رسوند خونمون و رفت…..
فردای اون روز برای عید دیدنی به خونه ی بقیه ی داییهام رفتیم….خاله نداشتم و مامان ته تغاری و تک دختر بود….
روز اول عید هم خیلی خوب بود اصلا متوجه نشدم کی شب شد….آخر شب که برگشتیم خونه کلی عیدی جمع کرده بودم….
همیشه داییها به ما بیشتر عیدی میدادند چون بابا نداشتیم هوامونو داشتند….من تمام پولهامو نگه میداشتم و طوری خرج میکردم که تا سال بعد عید برسونم و فقط همین پول بود که دستمون میومد و پول ترشی و‌مربا و غیره هزینه ی خونه میشد…………
اون شب وقتی توی رختخواب دراز کشیدم  ،،،رفتم توی رویا و به قرار فردا فکر کردم….باید یه دروغی سرهم میکردم تا بتونم از خونه بزنم بیرون…..هر چی فکر کردم تنها گزینه همون خونه ی راحله به ذهنم رسید…. آخه کسی رو جز اون تو محله نمیشناختم….
بعد از کلی فکر کردن رو کردم به مامان و گفتم:مامان!!میشه من فردا برم به راحله سر بزنم و عید رو تبریک بگم؟؟؟؟بخدا ۲-۳ساعته میام…………
مامان گفت:حالا وقت زیاده….فردا بمون کمک کن ،پس فردا مهمون داریم باید حواسمون جمع باشه کاری نمونده باشه…..
تنها چیزی که فکرشو نمیکردم مخالفت مامان بود…..دمق شدم و گفتم:واااای…مامان !!مگه چه کارهایی برای فردا داریم؟؟؟
مریم گفت:مامان!!کاری نمونده که….همه ی کارهارو خودم انجام دادم…..
گفتم:مامان!!میشه زود برم و برگردم؟؟؟؟وقتی برگشتم هر کاری بود خودم انجام میدم….
مامان مکثی کرد و گفت:باشه!!!برو ،،،ولی زود برگرد….حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
....

برترین انسانها بعد از انبیاء، در دنیا و آخرت کسانی هستند که
 خداوند را دوست دارند، و بخاطر خداوند به دیگران  محبت می‌کنند،
....
خوش اخلاقی، لطف نیست؛
بلکه وظیفه شماست!
باجمله "من اخلاقم اینجوریه دیگه"؛
بدخلقی رو توجیه نکنید.
محبت ؛وظیفه شماست!
کم کاری نکنید.
....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#الاسماءالحسنی

٦٤- «العزیز»

✔️ «عزیز» از كلمه‏ی «عَزَاز» و به‏معنی زمینی است كه سفت بوده و كلنگ در آن كارگر نمی‌‏باشد؛ بر این اساس، به موجودی كه در برابر مشكلات دوام می‏آورد و مغلوب نمی‏شود، عزیز می‏گویند.

✔️ خداوند عزیز است و از این طریق، به اداره‏ی امور در عالم خلق و امر می‏پردازد و در هیچ زمینه‏ای كوچك‏ترین موردی نمی‏تواند در كارش دخالت كند و مانع پیشرفت نقشه و برنامه‏ریزی خداوند شود.

✔️بنابراین خداوند چون عزیز است، مغلوب هیچ موجودی نمی‏شود؛ در همان حال، برای بندگان شایسته‏ی خود نیز «مُعِزّ» است و از این طریق، آن‏ها را غلبه‏ناپذیر می‏كند؛ زیرا ایمان مؤمنین، در اختیار طاغوت‏ها نیست تا در آن تصرّف كنند، بلكه تنها جسم مؤمنین، بر اساس سننی که خداوند مقرّر نموده، در اختیار آن‏ها است؛ پس انسان مؤمن به‌‏صورت کامل در برابر طاغوت‏ها، عزیز می‏باشد.


📌عبودیت یعنی، شناخت اسماء خداوند، و موضعگیری قلبی و عملی براساس آن در واقعیت زندگی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ساده که باشی...
آدمها خیلی زود دوستت میشوند و تو خیلی دیر میفهمی دشمنت بودند.

ساده که باشی...
آدمها با همه کمبودهایشان به غرورت حمله میکنند و باهمه غرورشان مچاله ات میکنند.

ساده که باشی...
آدمها تو را همیشه بازی میکنند و خودشان همیشه بازیگران پشت پرده میمانند.

ساده که باشی...
آدم ها اوقات بیکاری را باسادگی ات پرمیکنند و تو در لحظه های اندوه تنها می مانی.

ساده که باشی...
سادگی ات را حماقت میخوانند و کسی نمیفهمد تو از فرط ''آدم بودن''' ساده ای...


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

چه وقت انسان بزرگی هستیم؟

هرگاه از خوشبختی کسانی‌ که
دوستمان ندارند، خوشحال شدیم .
هرگاه برای تحقیر نشدن دیگران
از حق خود گذشتیم ...
هرگاه شادی را به کسانی که
آن را از ما گرفته اند هدیه دادیم .
هرگاه خوبی ما به علت نشان دادن
بدی دیگران نبود ...
هرگاه کمتر رنجیدیم و بیشتر بخشیدیم .
هرگاه به بهانه عشق از دوست
داشتن دیگران غافل نشدیم ...
هرگاه اولین اندیشه ما برای
رویارویی با دشمن انتقام نبود .
هرگاه دانستیم عزیز خدا نخواهیم شد، مگر زمانی که وجودمان آرام بخش دیگران باشد ...
هرگاه بالاترین لذت ما شاد کردن دیگران بود .
هرگاه همه چیز بودیم و نگفتیم
که همه چیز هستیم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/07 04:22:34
Back to Top
HTML Embed Code: