Telegram Web Link


خدایا
از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت...
اما شکایتم را پس میگیرم...
من نفهمیدم...
فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت...
نگاهم به تو باشد...
گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنارمن نیست...
معنایش این نیست که تنهایم...
معنایش اینست که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت...
با تو تنهایی معنا ندارد...
مانده ام تو را نداشتم چه میکردم..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

🌼🍃از خودتان شروع کنید!
برای پدر و مادرتان فرزندی باشید که خودتان می‌خواهید داشته باشید.
برای همسرتان شوهری باشید که می‌خواهید دخترتان داشته باشد.

🌼🍃برای همسایه‌تان همسایه‌ای باشید که می‌خواهید خودتان داشته باشید.
برای خانوادۀ همسرتان دامادی باشید که می‌خواهید برای خودتان باشد.
قبل از اینکه دنبال دوست خوبی بگردید، خودتان دوست خوبی باشید.

🌼🍃قبل از اینکه دنبال احترام دیگران باشید، خودتان محترم باشید.
به مردم چیزی را بدهید که دوست دارید خودتان از آن‌ها بگیرید [و با آن‌ها به گونه‌ای رفتار نمایید که دوست دارید آن‌ها با شما برخورد کنند].

ادهم شرقاوی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#زاد المعاد

💡عنوان ذکر:
اللهم ﻣﺎ (أصبحَ) ﺃَﻣﺴﻰ ﺑﻲ ﻣِـﻦْ ﻧِﻌْـﻤَﺔٍ ﺃَﻭ ﺑِﺄَﺣَـﺪٍ ﻣِـﻦْ ﺧَﻠْـﻘِﻚ ، ﻓَﻤِـﻨْﻚَ ﻭَﺣْـﺪَﻙَ ﻻ ﺷﺮﻳﻚَ ﻟَـﻚ ، ﻓَﻠَـﻚَ اﻟْﺤَﻤْـﺪُ ﻭَﻟَـﻚَ اﻟﺸُّﻜْـﺮ

🤲بار الها.. هیچ نعمتی برای من و نه برای هیچ یک از مخلوقاتت در روز وشب میسر نشده.. مگر اینکه از جانب تو بوده، تنهایی و شریکی هم نداری، پس مخصوص توست شکر و ستایش

زمان لازم:  فقط ۱۵ ثانیه

💰🎁 پاداش: گویا شکر تمام نعمت های الله را به جا اوردید


💌شکرگزاری به داشته هایتان برکت می دهد و شما را در رسیدن به خواسته هایتان یاری می کند.

💌شکرگزاری, شیطان را از شما دور میکند و به روح شما قدرت فراوانی میدهد.

💌هرچیزی که به آن بیندیشیم و یا قدردان آن باشیم, آن را بسویمان می کشانیم.

💌اگر بتوانیم صادقانه به جای رشک, حسادت و انتقاد, شادمانه خدا را شکر کنیم, آنوقت می توانیم مطمئن باشیم که همان برکت وقتی بهتر به سراغ خودمان نیز خواهد آمد.

💌پیوسته به خاطر نعمتهایی که به شما عطا شده است, قدردانی کنید و عشق بورزید, تا زندگی خود را به بهترین شکل متحول سازید


#الله جزای خیر بدهد آن کس را که خواند و نشر داد 🤍حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹🍃 ࿐ྀུ‌  🌹🍃 ࿐ྀུ‌🌹🍃

📚حکایت پیرمرد قمارباز و مامور اداره مالیات


💠 روزي پيرمردي قمارباز احضاريه اي از اداره ماليات دريافت كرد که در آن نوشته شده بود: در روزي مشخص براي تعيين مالياتش بايد به اداره برود. صبح روز مورد نظر او به همراه وكيلش به اداره ماليات رفت.كارمند ماليات از او پرسيد که اين پول هنگفت را از چه راهي بدست اورده تا برايش ماليات تعيين كند.

💠پيرمرد جواب داد: من در تمام زندگي مشغول قمار بوده ام تمام اين دارايي را از قمار بدست اورده ام. كارمند گفت:محال است اين همه از راه قمار بدست آمده باشد يعني
شما هيچگاه نباخته ايد! پيرمرد گفت: اگر دوست داشته باشيد به شما در يك نمايش كوچک نشان خواهم داد.

💠سپس ادامه داد: من حاضرم با شما سر هزاردلار شرط ببندم.
که چشم راست خود را با دندان گاز خواهم گرفت...

💠کارمند گفت: اينكارمحال است.حاضرم شرط ببندم.پيرمرد بلافاصله چشم راست خود را که مصنوعي بود درآورد و با دندان گرفت.کارمند از شگفتي دهانش باز ماند و پيرمرد
ادامه داد: حالا حاضرم با شما سر دو هزار دلار شرط ببندم که اينبار چشم چپ خودم را با دندان گاز بگيرم. كارمند با خود گفت: امکان ندارد ان يكي چشمش هم مصنوعي باشد.
چرا که بدون عصا آمده و ميتواند ببيند لذا شرط را پذيرفت. پيرمرد دندانهاي مصنوعيش را درآورد و روي چشم چپش گذاشت و گاز گرفت.

💠کارمند بسيار ناراحت و از اينكه سه هزار دلار باخته بود بسيار برافروخته بود... وكيل هم شاهد اين ماجراها بود. پيرمرد گفت: حالا ميخواهم ٦هزار دلار با شما شرط ببندم که كار سختتري انجام دهم...

💠من آنسوي ميز شما سطلي قرار ميدهم و خود اين سوي ميز ميايستم و به درون سطل ادرار ميكنم بدون آنكه قطره اي از آن به زمين بريزد. كارمندگفت: محال است بتواني و قبول كرد. پيرمرد پشت ميز ايستاد و عليرغم تلاش تمام ادرارش روي ميز ريخت همه ميزش را آلوده كرد.

💠كارمند با خوشحالي فرياد زد: ميدانستم که موفق نميشوي...
در اين هنگام وکيلي ك همراه پيرمرد بود با دو دست سرخود را گرفت.
کارمند پرسيد: اتفاقي افتاده است؟!

💠کارمند اداره مالیات گفت:صبح که ميخواستيم به اينجا بياييم پيرمرد با من سر ٢٥هزار دلار شرط بست که در داخل اداره مالیاتی حتی روي ميز کارمندش در حضور خودش ادرار خواهد كرد و او نه تنها ناراحت نميشويد بلكه از اينكار خوشحال هم خواهيد شد.!
😐😂حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: شانزدهم

این لباسها هم در جان پسر جذابم مقبول معلوم میشود میکاییل لبخندی مهربانی زد و تشکری کرد مادرش و پدرش هم آماده بودند بعد از خداحافظی با صابره از خانه بیرون شدند سوار موتر ادریس پسر خاله اش شدند موثر حرکت کرد مادر میکاییل گفت ادریس جان پهلوی یک گل فروشی و کلچه فروشی ایستاد کن که شیرینی و یک دسته گل بگیریم دست خالی بد است ادریس گفت درست است خاله جان یک ساعت بعد به خانه ای نیلا رسیدند همه از موتر پیاده شدند ادریس گفت خاله جان من همین گوشه ها موتر را ایستاده میکنم فقط پنج دقیقه قبل از برآمدن تان برایم زنگ بزنید زود خودم را میرسانم میکاییل پرسید چرا تو نمی آیی ؟ ادریس گفت فعلا سر و وضع ام زیاد خوب نیست باز بخیر روزی که لفظ میگرفتیم میایم
میکاییل لبخندی زد و گفت درست است لالا جان با هم سوی دروازه ای خانه ای نیلا رفتند پدر میکاییل زنگ دروازه را فشار داد و چند لحظه بعد یسرا دروازه را باز کرد همه داخل حویلی رفتند پدر نیلا بخاطر استقبال شان به حویلی آمد بعد از احوال پرسی با همه ایشان آنها را داخل خانه هدایت کرد با هم داخل خانه رفتند تمنا بعد از سلام علیکی با آنها به اطاق نزد نیلا رفت نیلا پیشروی آیینهای قدی ایستاده بود و از خودش عکس میگرفت با دیدن تمنا گفت چی شده چرا اینقدر خوشحال هستی ؟ تمنا با خوشی جواب داد شهزادهای رویاهایت آمد وای نیلا چقدر جذاب است مطمین هستم دست رد به سینه ای این خواستگارت نمیزنی بخیر صاحب دو یازنه میشوم نیلا روی تخت نشست و یک پایش را روی پای دیگر خود انداخته گفت چیزی که در دنیا زیاد است پسر جذاب است برای من شخصیت از همه چیز مهم تر است مادرش داخل اطاق شد و گفت شما اینجا هستید نیلا بلند شو با من به اطاق بیا مادر میکاییل پرسان ات را میکند تمنا دخترم تو هم آشپزخانه برو ببین خاله پسرا چیزی کار نداشته باشد تمنا گفت چشم مادر جان و از اطاق بیرون شد نیلا هم با مادرش از اطاق بیرون شد و به سوی مهمانخانه رفت داخل اطاق شد مادر و پدر میکاییل از جای شان بلند شدند و به نیلا سلام دادند و نوبت به میکاییل رسید از جایش بلند شد و بدون اینکه به صورت نیلا نگاه کند سلام داد نیلا به سویش دید و جواب سلامش را داده و کنار مادرش نشست هر دو به زمین چشم دوخته بودند همه گرم صحبت بودند نیلا آهسته سرش را بلند کرد و طوری که کسی متوجه نشود به صورت میکاییل نگاه کرد صورت اش هیچ نقصی نداشت...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9.
#گناهان #شهید
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
سلام علیکم
کسی که در آتش میسوزد و کسی که در آب غرق می‌شود وزنی که در موقع زایمان فوت می‌کند گفته شده اینها بهشتی هستن ؟
آیا واقعیت دارد؟
اگر بهشتی باشند پس گناهانشان چه می‌شود؟
آیا گناهانشان بخشیده می‌شود یا نه ؟
بی زحمت توضیح دهید
جزاکم الله خیرا





💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ‎


بله، در برخی از احادیث آمده است که افرادی که به واسطه حوادث خاص مانند سوختن در آتش، غرق شدن در آب، یا زنان مؤمنی که در هنگام زایمان فوت می‌کنند، بهشتی هستند. این موارد به عنوان یکی از انواع «شهادت» در نظر گرفته شده‌اند.

در حدیثی از پیامبر اکرم (صلی‌الله علیه و آله و سلم) آمده است:

«الشُّهَدَاءُ خَمْسَةٌ: الْمَطْعُونُ، وَالْمَبْطُونُ، وَالْغَرِيقُ، وَصَاحِبُ الْهَدْمِ، وَالشَّهِیدُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ» (صحیح بخاری و صحیح مسلم).

ترجمه: «شهدا پنج گروه هستند: کسی که در اثر طاعون بمیرد، کسی که بر اثر بیماری شکمی بمیرد، کسی که غرق شود، کسی که در اثر تخریب بمیرد و کسی که در راه خدا شهید شود.»

در مورد زنان نیز آمده است که اگر زنی در هنگام زایمان بمیرد، او نیز از شهدا محسوب می‌شود.

این افراد به دلیل نوع مرگشان مشمول رحمت و مغفرت الهی می‌شوند. در این موارد، خداوند به حکمت خود برخی از گناهان را بخشیده و آنها را بهشتی می‌کند. البته این به معنای بخشیده شدن تمامی گناهان نیست، بلکه ممکن است برخی گناهان تحت شرایط خاص مورد عفو قرار گیرند و برخی دیگر نیاز به توبه یا شفاعت داشته باشند.

در نهایت، بهشتی شدن این افراد به رحمت و لطف خداوند برمی‌گردد و گناهانشان ممکن است به واسطه شهادت و مرگ سختشان بخشیده شود، اما این به معنای تضمین بخشش همه گناهان نیست.

جزاکم الله خیرا


📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾

صحیح بخاری و مسلم

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۷/ربیع‌الاول/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
# #
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
سلام

من برای شفای بیمار تو بیمارستان نذر کردم هزینه ده جلد قرآن بدم به فلان مسجد
اگه اون هزینه رو بجای مسجد بدم به یه فقیر یا مریض درسته؟یا باید بدم به همون مسجدی که تو دلم گفتم؟




💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

از نظر شرعی شما می‌تواند مبلغ مذکور را به همان مسجد بدهید یا اینکه به شخص فقیر و نیازمندی بدهید اشکالی ندارد، زیرا که نذر با تعیین کردن معين نمی‌گردد.


📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾

بخلاف النذر بالتصدق بأن نذر أن يتصدق بشاتين وسطين فتصدق بشاة تعدلهما جاز لأن المقصود إغناء الفقير وبه تحصل القربة وهو يحصل بالقيمة.(قوله والنذر) بأن نذر أن يتصدق بهذا الدينار فتصدق بعدله دراهم أو بهذا الخبز فتصدق بقيمته جاز عندنا.                  {فتح القدير، كتاب الزكاة فصل ليس في الفصلان والحملان 2/144- ط: المکتبة الرشیدیة}

🔹فلو نذر أن يتصدق بهذا الدرهم فتصدق بغيره عن نذره أو نذر التصدق في هذا اليوم فتصدق في غد أو نذر أن يتصدق على هذا الفقير فتصدق على غيره عن نذره أجزأه في ذلك خلافاً لزفر. ولنا أن لزوم ما التزمه باعتبار ما هو قربة لا باعتبارات أخر لا دخل لها في صيرورته قربة وقد أتى بالقربة الملتزمة، وكذا إذا نذر ركعتين في المسجد الحرام فأداها في أقل شرفاً منه أو فيما لا شرف له أجزأه. وأفضل الأماكن المسجد الحرام، ثم مسجد النبي  صلى الله عليه وسلم، ثم مسجد بيت المقدس، ثم الجامع، ثم مسجد الحي، ثم البيت له أنه نذر بزيادة قربة فيلزم.                  { فتح القدير، كتاب الأيمان فصل في الكفارة 4/374- ط:المکتبة الرشیدیة}

🔸والنذر من اعتكاف أو حج أو صلاة أو صيام أو غيرها غير المعلق ولو معيناً لا يختص بزمان ومكان ودرهم وفقير فلو نذرالتصدق يوم الجمعة بمكة بهذا الدرهم على فلان فخالف جاز.
                                                              {رد المحتار: مطلب النذر غير المعلق5/418- ط: دار احياء التراث}

🔹ولو قال لله ان اذبح جزوراً و اتصدق بلحمه، فذبح مكانه سبع شياة، جاز كذا في الخلاصه. وايضاً رجل قال. مالي صدقة علي فقراء مكة ان فعلت كذا. فحنث وتصدق علي فقراء بلخ او بلدة اخري، جاز ويخرج عن النذر. رجل قال ان نجوت من هذا الغم  الذي أنا فيه فعلي ان أتصدق بعشرة دراهم خبزاً، فتصدق بعين الخبز او بثمنه يجزيه.                     {الفتاوي الهندية2/73 ، 72  كتاب الايمان – ط: دار الفكر}                            


والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: عبدالحمید نوری
۲۸ /ربیع الاول/۱۴۴۶ ه‍.ق‍ حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
حدیث عشق ❤️
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎙مولانا عبدالعلی خیر شاهی حفظه الله
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (78)
❇️ فاطمه(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ


زهد، ورع و دوری از تجملات دنیا در ایشان، با وجود اینکه از محبوب‌ترین فرزندان رسول خداﷺ بودند و باعنایت به اینکه رهبانیت در اسلام جایگاهی نداشت و باالتفات به اینکه در اثر فتوحات اسلامی خزانه‌های عالم به سوی مدینه سرازیر بود، اما آیا می‌دانید که جگر گوشۀ رسول‌ اللهﷺ چه سهمی داشتند؟ قبل از شنیدن پاسخ چشم ها باید تَر شوند!

🔸درخواست از رسول‌ اللهﷺ

سیده عالم و سردار بانوان بهشت در محیط خانه دست‌هایش از گردانیدن آسیاب متورم بود، شانه‌هایش از حمل کردن مشک آب زخمی، لباس‌هایش از جاروب زدن منزل و خانه و نشستن روی آتش‌دان مندرس و سیاه شده بودند.

علی(رضی‌الله‌عنه) خطاب به همسرش فرمود: «به خدا سوگند آنقدر بر شانه‌هایم ظرف آب حمل کرده‌ام که آثار ظرف‌ها بر شانه‌هایم باقی مانده است و از ناحیۀ سینه احساس ناراحتی می‌کنم.»
او برای حل مشکل خود و همسرش به فکر چاره‌جویی افتاد و عرض کرد: ای فاطمه! نزد پدرت، رسول خداﷺ برو و از ایشان بخواه تا خادمی را در اختیار ما قرار دهد.
فاطمه(رضی‌الله‌عنها) به خانۀ پدرش رفت، رسول خداﷺ پرسید: «دخترم! با من کاری داشتی؟» او عرض کرد: «نه پدر، فقط آمدم تا سلامی خدمت شما عرض کنم و احوال شما را بپرسم.» او بدون این‌که خواستۀ خود را مطرح کند، به خانه برگشت.

ادامه دارد...

منابع:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- اسوه های راستین. تألیف: احمد الجدع.
- بانوان نمونه عصر پیامبرﷺ. مولفین: مولانا سعید انصاری ندوی، مولانا عبدالسلام ندوی.
📚داستان کوتاه

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺩﻩ ﺑﻪ اسم مش مراد
به ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺷﺐ ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ
ﻭ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ
ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ...
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺩﻩ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:
"ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، ﻣﺶ مراد ﯾﮏ ﺷﯿﺮ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ
ﻣﺶ مراد با ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ
ﺳﮓ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻣﺶ ﺗﯿﻤﻮﺭ ﺍﺳﺖ
ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ
ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ

ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ "ﻣﺸﮑﻞ" ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ

ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ
ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ...
تو زندگی مشكل وجود نداره
همه چيز مسئله است و قابل حل...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مغازه دار‌ محل، هر روز، صبح زود ماشین سمندش را در پیاده رو پارک میکند، مردم مجبورند از گوشه خیابان رد شوند.

سوپرمارکتی، نصف بیشتر اجناس مغازه اش را بیرون چیده، راه برای رفت و آمد سخت است.

کارمند اداره، وسط ساعت کاری یا صبحانه میل میکند، یا به ناهار و نماز میرود و یا همزمان با مراجعه ارباب رجوع کانالهای تلگرام و اینستاگرامش را چک میکند.

بساز بفروش، تا چشم صاحبان آپارتمان را دور میبیند، لوله ها و کابینت را از جنس چینی نامرغوب میزند در حالی که پولش را پیشتر گرفته است.

کارمند بانک، از وسط جمعیتی که همه در نوبت هستند به فلان آشنای خود اشاره میزند تا فیش را خارج از نوبت بیاورد تا کارش راه بیوفتد!

استاد دانشگاه، هر جلسه بیست دقیقه دیر میاد و قبل از اتمام ساعت، کلاس را تمام میکند جالبتر اینکه مقالات پژوهشی دانشجویان را بنام خودش چاپ میکند.

دانشجو پول میدهد، تحقیق و پایان نامه را کپی شده میخرد و تحویل دانشگاه میدهد تا صاحب مدرک شود.

پزشک، بیمار را در بیمارستان درمان نمیکند تا در مطب خصوصی به او مراجعه کند و یا به همکار دیگر خود پاس میدهد تا بیمار جیب خالی از درمانگاه خارج شود.

همه اینها شب وقتی به خانه می آیند، هنگامی که تلگرام را باز میکنند از فساد، رانت، بی عدالتی، تبعیض و گرانی سخن میگویند و در اینستاگرام پستهای روشنفکری را لایک میکنند.
همه هم در ستایش از نظم و قانونمداری در اروپا و آمریکا یک خاطره دارند اما وقتی نوبت خودشان میرسد، آن میکنند که میخواهند.

جامعه با من و تو، ما میشود، قبل از دیگران به خودمان برسیم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حدیث


💯 صد وصیت پیامبر اکرم ﷺ

10- اجتناب و وپرهیز از گناهان هلاک کننده

🔷عنْ أَبِي هُرَيْرَةَ عَنِ النَّبِيِّ صلی الله علیه و سلم قَالَ: «اجْتَنِبُوا السَّبْعَ الْمُوبِقَاتِ». قَالُوا: يَا رَسُولَ اللَّهِ، وَمَا هُنَّ؟ قَالَ: «الشِّرْكُ بِاللَّهِ، وَالسِّحْرُ، وَقَتْلُ النَّفْسِ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلاَّ بِالْحَقِّ، وَأَكْلُ الرِّبَا، وَأَكْلُ مَالِ الْيَتِيمِ، وَالتَّوَلِّي يَوْمَ الزَّحْفِ، وَقَذْفُ الْمُحْصَنَاتِ الْمُؤْمِنَاتِ الْغَافِلاتِ». [متفق عليه]

🔶از ابوهريره روايت است كه نبي اكرم صلی الله علیه و سلم فرمود: «از هفت گناه نابود كننده اجتناب كنيد». گفتند: اي رسول خدا! آن‌ها كدامند؟ فرمود: «شرك به خدا، سحر، كشتن انسان بي گناه، خوردن ربا، خوردن مال يتيم، فرار از جهاد و تهمت زنا به زنان پاكدامن و بي خبر از فساد».
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
...
هر چه یقین انسان به روز قیامت و حسابرسی و پاداش و عقاب بیشتر باشد در دنیا اعمال نیک بیشتری انجام می‌دهد و از الله ترس بیشتری خواهد داشت زیرا کسی که به حسابرسی باور داشته باشد از آن خواهد ترسید و کسی که به ملاقات (الهی) امیدوار باشد خود را برای آن آماده خواهد کرد و همانا آروزهای طولانی این امور را در دل آدمی ضعیف خواهد نمود.
...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

📚 داستان کوتاه
#میخ

يكي بود يكي نبود،
يك بچه كوچيك بداخلاقي بود.

پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد.پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.»حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ما آدما دوتا سبد بهمون آویزونه،
یکی پشتمون، یکی جلومون!
خوبیامونو میندازیم تو سبد جلویی و
بدیامون تو سبد پشتی
و وقتی تو مسیر زندگی راه میریم
دوتا چیز میبینیم...؛
خوبیای خودمونو و عیبای نفرجلویی! :
)🌱حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ارسالی از اعضای کانال

عنوان داستان:
#در_دام_شیطان_3

🔮قسمت سوم

-من بامیل و رضایت قلبی خودم وهمسرم چادرسرمیکنم.افکار تو ودیگران هم برام مهم نیست.
-دِ احمقی دیگه. اگه من زیبایی تورو داشتم...
مهتاب نگاه پرتمسخری نثار رویا می کندو به سمت کلاس می رود.هفته بعد توی هتل،جا خورده از حضور رویا به قابلمه های توی دستش خیره می شود.

-مهتاب! میشه ازت خواهش کنم یه اتاق دو تخته بگیری.اینجوری هزینه هامون نصف میشه.مهتاب علیرغم میل درونش موافقت می کند.رویا گل از گلش می شکفد وپیراهن اندامی که دار وندارش را به نمایش می گذارد،تن می زند وبعد از آرایشی ملیح،زرشک پلو ومرغ سوخاری را روی ظرفی می گذارد وبه سمت اتاق شهریار می رود.شهریار و یوسف ذوق کنان غذا را از رویا می گیرند وکلی ازاو تشکرمی کنند.نیم ساعت بعد،با تقه ای به در،مهتاب  چادر نمازش را سر می کند.رویا از قصد با آن لباس بی در وپیکر،در راباز می کند. نگاه شهریار روی یقه و سروسینه رویا میخ می شود و دستپاچه می گوید:ظَ..ظرفهاتون رو آوردم.این میوه ها روهم برای تشکرو قدردانی آوردم.

رویا: نوش جانت.شما میوه ها رو بردار ببر.من ومهتاب شب نشینی میاییم اتاقتون.
شهریار انگار که توی عمل انجام شده قرار گرفته باشد،بی حرف سرتکان می دهد.

- چی داری میگی رویا؟شب نشینی،اون هم کنار دوتا مرد غریبه؟
-اونا غریبه نیستن عقب مونده.همکلاسی های ما هستن.ضمنا عوض چونه زدن بامن ،پاشو آماده شو.
-من نمیام.
-به درک.خودم تنهایی میرم.
نیم ساعت بعد،رویا برمی گردد و با آب وتاب از شهریار و دوستش یوسف می گوید.
-خداییش یوسف خیلی باحاله.از وقتی رفتم شهریار فقط پذیرایی می کرد ویوسف هم سربه سرم میزاشت.خیلی اشتباه کردی نیومدی.واقعا آدم یوبسی هستی.انگار بدجوری توی گلوی یوسف گیر کردی.حالش گرفته شد،نرفتی.ناقلا خواستگاری یوسف از تورو باید از زبون شهریار بشنوم؟
-اون فقط یه سوء تفاهم بود.دلیلی نداره بهش بال و پر بدی.
-احمق پسره داره برات له له میزنه.کافیه یه گوشه چشمی نشون بدی.
-خفه شو رویا.من عاشق شوهرمم.دلیلی نمی بینم به مرد دیگه ای پا بدم.

رویا هر هفته به هتل می آید وبا هزاران نقشه شیطانی بالاخره  موفق می شود دل شهریار را نرم کند.اولین باری که شهریار پاسخ پیام رویا را می نویسد ،رویا دستش را به علامت لایک بالا می گیرد وبا افتخار می گوید: گفته بودم تورش می کنم.بعد هم از ذوق پیام را در معرض دید مهتاب قرار می دهد.(از مهتاب خجالت می کشم رویا،هر وقت خوابید،بیا توی لابی.البته با جزوه وکتاب بیا.نمی خوام کسی بهمون شک کنه)
مهتاب پیام شهریار را می خواندو نگاه متاسفی  به رویا میدوزد.هرچه که فکر می کند،نمی داند چه چیز شهریار رویا را این چنین مجذوب و شیفته او کرده؟شهریار صدای گیرایی دارد اما استایل ظاهریش،چنگی به دل نمیزند. قدش نسبتا کوتاه است وبه لحاظ مالی هم ظاهرا در مضیقه است.در واقع به هیچ وجه قابل قیاس با معراج نمی باشد.

امتحانات پایان ترم اول شروع شده اما مهتاب به خاطر برنامه امتحانی فشرده ومسافت طولانی، نمی تواند به خانه اش برود.روزهای سخت و پراسترسی را پشت سرمی گذارد او به خوبی از پس امتحاناتش بر می آید اما تنها دغدغه اش دوری از فرزندانش و ندیدن چهره زیبای آنهاست.آنچنان دلتنگشان شده که گاهی در خفا اشک می ریزد.

مهتاب بشدت از رویا دلخور وعصبانی است وبا یادآوری شب گذشته آه از نهادش بلند می شود.رویا از او خواهش کرد نیم ساعتی توی لابی برود.به دروغ گفته بود او وشهریار می خواهند جزوه امتحان را مرور و رفع اشکال کنند.مهتاب کلافه توی لابی،منتظر می نشیند.اما به خاطر تردد وسروصدای مهمانهای هتل نمی تواند روی درسش تمرکز کند.دوبار با رویا تماس می گیرد اما رویا جواب تماسش را نمی دهد.بعداز یکساعت،بالاخره به سیم آخر می زند و وقتی درب اتاق را باز میکند،ناخواسته نگاهش روی شهریار و رویا گره می خورد که با تنی عریان روی تخت دراز کشیده و درحال... می باشند.

تنش از چیزی که می بیند به رعشه می افتد.تندی به سمت پذیرش هتل می رود و تقاضای اتاقی تک نفره می کنداما تنها یک اتاق چهار تخته موجود است که صبح روز بعد تخلیه می شود.بی توجه به قیمت نجومی اتاق،آن را برای روزبعد رزرو می کند.شهریار از شرم سرش را بالا نمی گیرد و با تته پته در صدد توجیه و توضیح بر می آید.
-مَ.....من...نخواستم...یعنی یهویی شد.من...
مهتاب نیشخندی می زند و بی آنکه نیم نگاهی نثار شهریار کند،بی حرف از کنارش رد می شود.همین که وارد اتاق می شود،صدای قهقهه شیطانی رویا توی اتاق می پیچد.آخر او پیروز میدان شده بود. شهریار رابه دام انداخته وبا اوهم بستر شده بود.مهتاب گمان می کرد رویا از شرم وخجالت،نمی تواند توی چشمانش نگاه کند،زهی خیال باطل.با لحنی...

🔮
#ادامه_دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🪢

#ارسالی از اعضای کانال ✦

عنوان داستان:
#در_دام_شیطان_4

🔮قسمت چهارم

- سرزنش آمیز به رویا که توی ابرها سیر می کند می گوید:بالاخره به خواسته دلت رسیدی؟ این بود اون عشقی که می گفتی؟ تو عاشق شهریار نبودی دنبال هوس و خواهشهای نفسانی دلت بودی.
-اسمش رو هرچی میخوای بزار من که لذت بردم.
(این از دامهای بزرگ شیطانا که کارهای بد وباطل را در نظربندگان می آراید ودر ذائقه انسان لذیذ نشان می دهد.طوری که انسان گمان می کندراه حرام دلچسب تراست ومرغ همسایه غازاست*تفسیر آیه۳۶از سوره مبارکه حجر)

-لذت ؟لذت به چه قیمتی رویا؟به قیمت به تاراج گذاشتن جسم وتنت؟ تو به شوهروبچه هات خیانت کردی.رویا بلند وقهقهه وار می خندد وحرفهای مهتاب را به سُخره می گیرد.
مهتاب بعداز امتحان،سریع به هتل برمی گردد وتا قبل از رسیدن رویا وسایلش را جمع می کند وبه اتاقی که شب گذشته رزرو کرده بود،نقل مکان می کند.بعداز کمی استراحت وخوردن ناهارش،بی وقفه شروع به خواندن جزوه امتحانیش می کند.روح پاک ومعصوم او تاب دیدن گناه ومعصیت را ندارد.دوست دارد هرچه زودتر به شهر ودیارخویش وبه آغوش گرم خانواده اش برگردد.هوا رو به تاریکی است.با لرزش گوشی توی دستش ودیدن اسم معراج،بی معطلی تماس را برقرار می کند.
-چطوری مهتاب؟  امتحان چطور بود؟
-خدا روشکر عالی بود.سینا وسارا خوبن.خیلی دلتنگشون شدم
-برای امتحان فردا آمادگی داری؟
-آره.همه جزوه رو مرور کردم.
-میشه تشریف بیارین طبقه همکف؟
مهتاب در اوج ناباوری پله ها را دوتا یکی طی می کند و با دیدن سینا وسارا ومعراج به سمتشان پرواز می کند.سینا و سارا را درآغوش گرفته و یک دل سیر می بوسد و قربان صدقه شان می رود.
-خیلی خوشحالم کردی معراج.ممنونم ازت.تمام خستگیم در رفت.
-خستگی منو چطور رفع می کنی؟
سرخوشانه می خندد وهمراه معراج وبچه هایش به اتاقش می روند.یکبار دیگر بچه ها را درآغوش گرفته وقربان صدقه شان می رود.رویا بیشتر از ده مرتبه تماس گرفته بود وکلی پیام ارسال کرده بود.مهتاب ازقصد گوشیش راخاموش می کند و همراه معراج وبچه هایش به رستوران هتل می روند.بعداز شام،مهتاب کنار سارا دراز می کشد وبرایش قصه می خواند.سینا اما قبل از سارا خوابش می گیرد.مهتاب نگاه پرتمنای معراج را شکار می کندوخودش را به او می سپارد.معراج صبح زود از خواب بیدار می شود واجازه نمی دهد مهتاب با اسنپ به دانشگاه برود.
وقتی مهتاب از ماشین شاسی بلند وگرانقیمت معراج پیاده می شود،همه نگاهها به سمت او معطوف می شود و او بی توجه به نگاه کنجکاو بقیه به سمت سالن دانشکده می رود.بعداز اتمام امتحان از بچه های کلاس خداحافظی می گیرد.معراج در حالی که بااستایل معرکه اش به ماشین تکیه زده از فاصله نسبتا دوری به مهتاب اشاره می کند. لحظه ای که مهتاب به سمت ماشین می رود ،رویا با دهانی نیمه باز خیره آنها می شود و پررو پررو، به بهانه جمع کردن وسایلش ،همراه آنها تا هتل می رود.

- عجب تیپ خفنی داره شوهرت.نگفته بودی  اینقدر گوگولیه.شهریار میگفت از اون مایه داراست.مهتاب نگاه چپی حواله اش می کند وبی حرف به طبقه بالا می رود.ظهر که مهتاب و معراج وبچه ها به رستوران می روند،در کمال تعجب  شهریار و یوسف و رویا را می بینند که درست مقابل آنها پشت میزی نشسته اند.معراج با دیدن رویا می پرسد:
-اون آقای سمت چپ همسر دوستتون هستن؟
-نه.همکلاسی هستن.
صدای خنده های عامدانه و بلند رویا خواه ناخواه جلب توجه می کند.مهتاب خودش رابا خوردن غذا سرگرم  می کند وبا شناختی که از غیرت و تعصب معراج سراغ دارد،خدا خدا می کند هرچه سریع تر از رستوران بیرون بروند.معراج اما با لحنی جدی ودستوری می گوید:
-خوش ندارم باهاش دمخور شی.
-اون فقط همکلاسی منه.
-فکر این که درغیاب من کنار اون زنیکه و دوتا مرد غریبه بشینی،دیوونم می کنه.
مهتاب سعی می کند به نوعی معراج را آسوده خاطر کند؛امشب به خاطر بچه ها اومدم رستوران.روزهای دیگه غذا رو توی اتاق می خورم.بعداز ناهاری که به لطف خیره سری رویا مثل زهراز گلویش پایین رفته بود،به اتاقشان برمی گردند.معراج کمی عصبی به نظر می رسد.به پیشنهاد مهتاب تصمیم میگیرند به بیرون بروند.

درست زمانی که آماده رفتن از اتاق می شوند،سروکله رویا پیدا می شودو از قصدو با نقشه از پیش تعیین شده درحضور معراج می گوید:
-مهتاب پایه ای امشب بریم دور همی؟
مهتاب که در تمام سالهایی که از خدا عمر گرفته بود،هرگز در چنین محافلی شرکت نکرده بود،بی معطلی می گوید:
-ممنونم.ترجیح میدم کنار همسرو بچه هام باشم.
-خیلی حیف شد.آخه یوسف به خاطر تو این دورهمی رو ردیف کرد.قلب مهتاب لحظه ای تپیدن را ازیاد میبرد. انگار سطل آب سردی روی سرش خالی می کنند .معراج که از شدت خشم،رگهای گردنش بالا زده رو به رویا می گوید.

🔮#ادامه_دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🪢🩲
🪢

#ارسالی از اعضای کانال

عنوان داستان:
#در_دام_شیطان_5

🔮قسمت پنجم‌ و پایانی

-صبر کن خانم. این یارو که میگی کی هست؟ می خوام بدونم چه صنمی باهمسر من دارن که دور همی روبه افتخار ایشون ترتیب دادن؟
رویا شاد و خوشحال از نقشه پلیدش ،مثلا درصدد رفع و رجوع برمی آید.
-باور کن داشتم شوخی می کردم.نه که مهتاب جون زیادی مثبته واهل چیزی نیست،برای همین خواستم سربه سرش بزارم

معراج پوزخند زنان می گوید:
-اهل چی نیست؟بگو بخند با مردهای غریبه؟

رویا کنایه معراج را توی هوا می گیرد و با لحنی حرصی ولج درار می گوید:
-چیه دلت آب شد یا حسودیت شد؟
معراج نگاه پرتمسخری نثارش می کند.
-برو خانم.....این قبری که بالای سرش گریه می کنی،مرده توش نیست.

مهتاب همراه معراج و بچه ها برای تفریح بیرون می روند.اما درونش مثل دریایی متلاطم است وهر آن منتظر است معراج مثل بمبی منفجر شود.بچه ها،پرشور واشتیاق  درحال برف بازی هستن وشام را در رستورانی همان حوالی می خورند و دیر وقت به هتل برمی گردند.
صبح زود مهتاب ساک و چمدان ها را می بندد و آماده رفتن می شوند.
معراج به پذیرش هتل مراجعه کرده و بعداز تسویه حساب، راهی شهرشان می شوند.با چشم برهم زدنی تعطیلات میان ترم هم به پایان می رسد.معراج به مهتاب می گوید از این به بعد با هم میریم دانشگاه وباهم برمی گردیم.مهتاب نگاه پرسانی به او می اندازد.

-راستش رو بگو معراج،چی باعث شده همچین تصمیمی بگیری؟
-می خوام از همسرم مراقبت کنم.همین.
-چه مراقبتی؟ مگه من بچه ام؟
- اون بیرون پر گرگ چشم دریده است.
مهتاب مبهوت ومتحیر خیره معراج می شود.

-توبهم اعتماد نداری؟بهم شک کردی معراج؟توی این همه سال زندگی مشترک،رفتار ناشایستی از من دیدی؟
-نه.من به قدر دوتا چشمام بهت اعتماد دارم.ولی می ترسم مهتاب.هم جوونی، هم زیبا.دست خودم نیست.یاد حرفهای اون زنیکه شیطان صفت که میفتم اعصابم بهم می ریزه.نمی خوام اتفاقی برات بیفته.

مهتاب ناباور سرتکان می دهد و دردل رویا را لعن و نفرین می کند که با حرفهای نامربوطش بذر تردید و دو دلی را در دل معراج کاشته بود.

بالاخره امتحانات آخرین ترم با تمام سختی هایش به اتمام می رسد.مهتاب خوشحال است برای همیشه به شهر و دیارش برمی گردد.ازهمه دوستانش خداحافظی می گیرد وتوی سالن دانشکده ناغافل نگاهش روی شهریار گره می خورد که مشت محکمی زیر چشم یوسف می نشاند.

بچه های کلاس پادرمیانی کرده و آنها را از همدیگر جدا می کنند.دانشجویان کلاس شروع به پچ پچ می کنند و هرکدام چیزی می گویند.
گویا شهریار،متوجه رابطه پنهانی و نامشروع رویا و یوسف می شود وبه خاطر رویا غیرتی شده و با یوسف که مثل دوبرادر بودند، درگیری فیزیکی پیدا می کند.

رویا نیم نگاهی نثارشان نمی کند.انگار نه انگار دو دوست قدیمی به خاطر لاابالیگری وهرزگی او به جان هم افتاده اند،خونسرد وبی خیال از کنارشان عبور می کند و به سمت طعمه بعدی می رود .سرخوشانه توی ماشین، کنارش می نشیند و صدای قهقهه اش اوج می گیرد.اوبه مثابه شیطان بود.شیطانی در لباس انسان.

با تشکر از لطف و زحمات بیکران مدیر کانال . و سپاس از همراهان همیشگی کانال.انشاالله که این سرگذشت ها درس عبرتی باشد برای جوانان سرزمینم🌷🌷

🔮#پایان

#به۰قلم۰زیبایمژگان_نیازی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کپی بدون ذکر منبع ممنوع
نزدیک است رعد وبرق چشم متافقان را برباید
هرچه روشنی ایجاد میشود راه میروند
وقتی ظلمت ایجادشود میایستند
اگر خداوند بخواهد آنهارانابینا،کر میکند
براستی خداوندبرهرکاری توانمنداست

بقره:20

نزدیک است رعد وبرق چشم متافقان را برباید
هرچه روشنی ایجاد میشود راه میروند
وقتی ظلمت ایجادشود میایستند
اگر خداوند بخواهد آنهارانابینا،کر میکند
براستی خداوندبرهرکاری توانمنداست

بقره20 حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/07 08:18:49
Back to Top
HTML Embed Code: