Telegram Web Link
#رمان
#اسیر_سرنوشت
نویسنده:تمنا پندار
#قسمت_یازدهم


با حرفش خودم را جمع و جور میکنم و مینشینم خودش هم با فاصلهِ دورتر مینشیند لحظه ای سکوت میکند
=خوب هستی؟ دخترم سرت درد نمیکند اگر ناراحتی احساس میکنی ببرمت پیش داکتر ؟
چادرم را پیشتر میکشم و موهای برآمده از چادرم را دوباره داخل چادر میکنم سرم را بلند میکنم نگاهش میکنم مردی همسن پدرم هست شاید بزرگتر کوشش میکنم لبخند بزنم از سر قدر دانی که لب هایم یاری ام نمیکنند با صدای گرفته میگویم
+فعلاً خوب هستم و سرم هم درد نمیکند باید از شما سپاسگزار باشم که نجاتم دادین
لبخند پدرانه ای میزند
=دخترم من مقصر تو هستم با موترم زدم ات و باید نجاتت میدادم من باید از تو معذرت بخواهم
با اطمئنان سرم را به طرفین شور میدهم
+نخیر گناه خودم هم بود
دیگر حرفی نمیزنیم و لحظه ای بعد همان زن برایم سوپ می آورد بابت زحمتش تشکر میکنم و با لبخند میگوید
+نوش جان دخترم زحمت چی زود بخور که سرد میشود
کنار شوهرش مینشیند هردو نگاهم میکنند متوجه شرمم میشوند و هردو بلند میشوند تا بروند .
دستم را بر رویم گذاشته ام و فکرم مشغول اتفاق های چند روزه است دیگر جای برای رفتن هم ندارم و اعتمادی هم بالای کسی نمیشود دو روز گشتم اما جای پیدا نکردم و کاری هم اما تا آخر اینجا هم بوده نمیتوانم چه باید کنم ؟ چگونه خودم را از این همه مشکلات رها کنم ؟ کاش پدرم باعث نشده بود این همه بلا سرم بیاید .
با تکان خوردن دستی جلو چشمم از فکر کردن دست میکشم همان دخترک هست با لخند میگوید
+نامت را هم نمیدانم تا صدایت کنم مجبور با دستم متوجه ات بسازم
با لبخند میگویم
اسمم رهاست
+عجب اسمی من هم شیرین هستم
+مانند نامت هستی
+لبخندش عمیق تر میشود
و آهسته آهسته خودش را معرفی میکند

+خوب نگفتی خانواده ات کجاست ؟
با سوالش یکباره سرفه ام میگیرد سرم را پاین میکنم و میگویم
+خانواده ندارم و قطره اشکی از گوشه چشمم میچکد
با ناراحتی میگوید
+فوت کردن
سرم را به معنی بلی تکان میدهم قلبم از این دروغم به درد می آید اما چاره ای ندارم علی برایم درسی داده بود که دیگر خودم هم اگر بخواهم نمیتوانم اعتماد کنم
+خویش قوم اقارب برادر خواهر چه ؟
حرف هایش آتشم میزند اما دوباره دهن باز میکنم تا دروغ دیگری تحویلش دهم
٭من هیچکی ندارم تنها خودم هستم
+پس کجا زنده گی میکنی
٭بعد از فوت خانواده ام آواره شدم
دستش را به رویم میگذارد و با ترحم اشک هایم را پاک میکند خودش هم ناراحت هست اما چیزی نمیگوید ، از جایش بلند میشود
+خوب تو بخواب من میروم تا با مادرم کمک کنم
خوابم نگرفته اما برای اینکه دیگر سوال نپرسد زود قبول میکنم
شب وقتی همان مردِ که شیرین نامش را رحمان گفت می آید
همان سوال های شیرین را میپرسد که من هم جواب های تکرارم ام را میدهم نمیدانم باورم کردن یا نه اما معلوم میشود ناراحت شدن پوزخندی میزنم شرمنده ام اما روزگار و مشکلات از من دروغگوی ماهری ساخته است میدانم با کاری که کردم عاقبت خوبی ندارم
من چاره جز این ندارم اگر واقعیت را میگفتم تحویل خانواده ام میدادن میدانم اگر دست پدر و برادر هایم به من برسد تکه تکه ام میکنند و من هم برای زنده ماندن چارهِ جز دروغ ندارم و اگر نمی گفتم مجبور بودم که بروم من دیگر توانی برای آواره شدن ندارم
روزی اگر جای پیدا کردم حقیقت را میگویم و میروم .که مطمئن نیستم ببخشنم با صدای شیرین که اسمم را صدا میزند به خود می آیم
+رها جان چرا نانت را نمیخوری ؟
سرم را بلند میکنم همه متوجه من هستن
کاکا رحمان سرش را پاین میکند و مشغول بازی کردن با غذایش میشود اما نگاه غمگین و چشم های بارانی گلثوم جان روی من ثابت میماند شیرین دست دراز میکند و دوباره اشک هایم را پاک میکند ،
اما من چه وقت گریه کردم که خودم نمیدانم
هم خجالت می کشم، هم ناراحت میشوم
خجالت از وضعیت زندگی و آوار شدنم در یک خانهِ بیگانه ، ناراحت میشوم از نگاه پر ترحم خانواده ای که فکر میکنند یتم هستم .
از جایم بلند می شوم میروم به اتاق دو زانو می نشینم و چشم میدوزم به دیوار
چیشده مرا که نفهمیدم گریه میکنم یعنی این قدر حالم مساعد نیست و
روحه ام خراب است.سرم را بر بالشت میگذارم و میخواهم بخوابم برای یک ساعت هم که شده باید از این دنیا بی خبر باشم ، شیرین داخل می آید فکر میکند خواب هستم تکانم میدهد که چشم باز میکنم
+پدرم میخواهد همرایت حرف بزنه گفت صدایت کنم ...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان
#اسیر_سرنوشت
نویسنده:تمنا پندار
#قسمت_دوازدهم


داخل اتاق شدم آهسته سلام دادم کاکا رحمان در فکر بود با صدایم سرش را بلند کرد با لبخند جواب سلامم را داد
=بنشین دخترم
با فاصله کنارش نشستم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن که با هر کلمه امیدی در دلم پیدا شد .
=به حرف هایت فکر کردم میدانم جای برای رفتن نداری و وجدان من هم اجازه نمیدهد دختری را تنها بگذارم در این شهر بزرگ
کاکا رحمان بعد از مکسی دوباره گفت!
=تو مثل دخترم میمانی در تو شیرینم را میبینم و دوست ندارم دخترم در سرک ها آواره شود دوست دارم همینجا بمانی
=از تو میپرسم نظرت برایم قابل احترام است میخواهی کنار ما بمانی ؟
با لبخندی که از اعماق وجودم سرچمشه گرفته نگاهش میکنم و کوشش میکنم تمام احساسم را در نگاهم بریزم فقط با یک کلمه (بلی) رضایتم را اعلان میکنم
اما سوالی که در سرم می پیچد ؟
+خاله گلثوم و شیرین چه ؟
لبخند شیرینی میزند که به من هم سرایت میکند نمیدانم چرا مهر این مرد از همان اول در دلم نشسته .

+اگرچه من خانم و دخترم را میشناسم اما باز هم پرسیدم که هردو از تصمیمم خوشحال شدن با بودن تو شیرین یک همراه پیدا میکند و گلثوم هم یک دختر دیگر همه ما با بودنت راضی هستیم

آشکی از خوشحالی گوشهِ چشمم جای میگیرد من باید سپاسگزار این خانواده باشم که نگذاشتن دوباره آواره سرک ها شوم که نگذاشتن طمع علی دیگری نشوم
+دخترم !
این بار لبخند پدرانهِ میزند دلگرم میشوم
هیچ گاه پدرم چنین نخندیده بود. هیچ گاه حمایتش را ندیدم هیچ وقت محبت چشم هایش را ندیدم.
هیچ وقت دستهای گرم و پدرانه اش را احساس نکردم. همش مشت و لگد بود و نشان دادن زورش به ما. اما این لبخند، خالص است محبت پدرانه به همراه دارد
شاید برای این که چنین حس هایی را ندیده و نچشیده بودم، این چنین با لبخند یک بیگانه دلگرم میشوم

=اگر برایم احترام قائل هستی دیگر گریه نکن .
با حرفش سرم را بلند کردم ناراحت به نظر میرسید راست میگفت از ضعف و ناتوانی خودم به تنگ آمدیم چرا هر حرفی مرا به گریه می اندازد با لبخند اشک هایم را پاک کردم

+ببخشین نفهمیدم چه وقت چشم هایم شروع به باریدن کردن
+اما مطمئن باشین از سر ناراحتی نیست خوشحال شدم حس داشتن خانوادهِ آنقدر شیرین بود که خودم هم متوجه گریه ام نشدم

با دلسوزی سرش را تکان داد
=من آدم سخت گیری هستم و دوست ندارم بعد از این گریه کنی
=تو دیگر پدری مانند من داری

باورم نمیشود من و این همه خوشبختی با لبخند و ذوق بچگانه که هنوزم در وجودم زنده است دست هایم را به هم میکوبم و از عمق دلم میخندم خندهِ که با آشک همراه است نگاهش غمگین میشود اما لبخندش را حفظ میکند میخندم خنده ام برای خانوادهِ تازه نصیبم شده است میدانم شاید کار های من عجیب و غریب است اما داشتن خانواده برای دختریکه یک بار خانواده اش را از دست داده و مطمئن نبوده دوباره صاحب خانواده شود چقدر میتواند خوشحال کننده باشد ،
اما در گوشهِ قلبم عزا دار خانوادهِ و خانه و کاشانهِ حقیقی ام هستم خانهِ که
پر بود از غم و کینه و گریه، لبخند که سال به سال کنج لب هیچ کداممان نمی نشست، فقط آه بود و ناله،
به اتاقم میروم شیرین در حال هموار کردن جای های مان است با دیدنم سرش را بلند میکند با دیدن چهره خوشحالم لبخند میزند ،

+چه شده که ما خندهِ تورا دیدیم ؟
نزدیکش میروم بدون حرفی فقط بغلش میکنم دوست دارم این خوشحالی را با یکی قسمت کنم بعد از لحظه ای او هم دست هایش را دورم حلقه میکند احساسش میکنم پناهی که گاهی مادرم و گاهی خواهرم به همراه داشت در وجود شیرین حس میکنم حرفی نمیزند شاید نیازم را فهمیده فقط خواهرانه نوازشم میکند ،
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
+رها جان چه شده پدر جان چه گفت ؟
پیامبر ﷺ می‌فرمایند: «هیچ زنی نباید به بدن زنی دیگر نگاه کند و یا آن را لمس نماید و سپس چنان نزد شوهرش آن زن را وصف کند گویا که شوهرش به آن زن می‌نگرد.»

زن از توصیف زنان بیگانه برای همسرش چنان که گویا همسرش آنان را می‌بیند نهی شده است زیرا قلب مرد با چنین کاری دچار فتنه می‌شود و زن از چشم مرد از جایی‌ که نه مرد و نه زن درک می‌کنند، خواهد افتاد.

سرانجام این خواهد شد که مرد زنِ توصیف شده را در ذهن خود خیال‌پردازی خواهد کرد و آرزوی دیدنش را خواهد داشت.

با این حال، مردی که حتی از شنیدن وصف زنان بیگانه نهی شده است، آیا وقتی در کار یا مدرسه با آنان همکار باشد و همیشه با زنان اختلاط داشته باشد بر راه راست باقی خواهد ماند؟!

در سنت نصوص بسیاری آمده است که چنین مفهومی دارند.

- شیخ عبدالعزیز طریفی (حفظه الله)
الاختلاط؛ تحرير.. وتقرير.. وتعقيب (صـ٣٩.٣٨)
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
٣جملات تاثير گذار از چارلی چاپلین

١. هيچ چيز در اين جهان جاودانه نيست حتى مشكلات و بد بيارى هاى ما
٢. من قدم زدن تو بارون را دوست دارم چون كسى نميتونه اشكامو ببينه
٣. بيهوده ترين روز در زندگى اون روزيه كه ما نخنديم

لبخند بزنيد و اين پيام رو به هر كى كه دوست دارين خندشو ببينن بفرستين

چارلى ميگويد: پس از كلى فقر، به ثروت و شهرت رسيدم . اموخته ام كه با پول ... ميتوان ساعت خريد، ولى زمان نه ... ميتوان مقام خريد، ولى احترام نه ... ميتوان كتاب خريد، ولى دانش نه... ميتوان دارو خريد ولى سلامتى نه، ميتوان رختخواب خريد، ولى خواب راحت نه ...
ارزش ادمها به دارايى آنها نيست به معرفت آنهاست
تقدیم به دوستان بامعرفت حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💎حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید ...که دخترش را به چه کسی بدهدتا مناسب او باشد ..در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از اوخواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد ...از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد...پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید ...در را بسته یافت واز دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد ..
هنگامی که بدنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در راشنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد .. سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند ،
وزیر گفت : سبحان الله ! چه شوقی دارد این جوان برای نماز....ودزد از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع می کرد ..
تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند ، و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد .و حاکم که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان را از وزیر شنید ، به او گفت : تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد ، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود ...
جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد ، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت : خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی ،فقط با نماز شبی که ازترس آن را خواندم ! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می دادی و هدیه ات چه بود اگر از ایمان و اخلاص می خواندم !حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

📚 داستان کوتاه
تاجر خرمایی که هرگز ضرر نمی کند

حکایت چنین است که ...
تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار  !
دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ...

تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد ..

دوستانش به او‌ گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا  زیاد است و ‌کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد ..

آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما و‌گرما همچون بهار است

دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد ..

تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟!
آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند ..

پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ...
مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ...

این سخن به گوش خلیفه رسید  که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !!
این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت !
بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛

پس تاجر گفت :
هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم ..

و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ...

دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید !

خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ...

اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش  وارد عراق شد  .. و او نیز داماد خلیفه گشت !!

سبحان الله از دعای مستجاب مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد ... خداوندا برّ و نیکی به والدین را به ما عطا کن .حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فرشته_ی_کوچک_اسلام
#قسمت_بیست هفتم
هزنگ تفریح تمام کلاسها رو با سارا و ساناز گشتم ولی نتونستم اون دخترا رو پیدا کنم ،ساناز گفت : بهتره به اداره ی مدرسه بگیم بلاخره اونا همه ی شاگردهارو میشناسن و میتونن پیداشون کنن...
سارا گفت: اصلا فکر درستی نیست ، درسته #مسلمان ان ولی فکر نکنم دیگه اجازه بدن کیانا با #نقاب بیاد مدرسه ...
نمیدونم چیشده بود که سارا دلسوزی میکرد ولی حق با اون بود ، نمیشد به اداره بگم...
تا اخر کلاس همش داشتم تو ذهنم دنبال چهره ی اون دخترا میگشتم ، چون اصلا منطقی نبود که اون دوتا الکی بهم گیر بدن ،شاید سالهای قبل اذیت شون کردم😐الان اومدن تلافی کنن😐بلاخره شاگرد شیطون و شری بودم و همه ی مدرسه از دستم کلافه😁
اما هرچی فکر میکردم اصلا یادم نمیومد اون دخترا رو قبلا دیدم یا نه ... موقع تعطیلی با سارا و ساناز همه ی دخترا رو زیر نظر داشتیم ولی خبری از اون دوتا نبود( سبحان الله انگار اصلا وجود
نداشتن😳) همه رفتن و کیوان اومد دنبالمون ،ناراحت از نبودن #نقاب و حالم بد که چجوری بدون #نقاب برم بیرون ، اصلا فکرشم برام
سخت بود😔 سارا و ساناز رفتن تو ماشین کیوان ولی من نرفتم تو حیاط #مدرسه بودم و نمیخواستم اونجوری برم بیرون😔
ده دقیقه بعد رفتن سارا و ساناز یکی از #معلم هامون اومد و بهم گفت : چرا نرفتی با دختر عموهات عزیزم؟ هنوز جوابی نداده بودم که کیوان از دم در #مدرسه صدام کرد ، نمیتونستم برم پیش کیوان با چه رویی میرفتم میگفتم #نقاب مو
، همونی که با ذوق برام گرفتی گم کردم؟ از طرفی هم نمیشد به #معلم مون بگم😔
کیوان وقتی دید جوابشو نمیدم و چون تو مدرسه هم جز من شاگرد دیگه یی نبود راحت اومد تو #مدرسه و فکر میکنم اگه بقیه دانش آموز ها هم بودن بازم کیوان میومد چون میدونم نگران شده بود، #معلم مون گفت : به من که نمیگی ، به داداشت بگو چیشده...
به کیوان نگاه نمیکردم ، روم نمیشد بگم چه بلایی سر نقابی که برام خریده بود اومده😔 کیوان چندبار صدام کرد و وقتی دید جواب نمیدم خب حق داشت نگران بشه ، یکم صداشو برد بالا و به #معلم مون گفت: صبح تا ظهر این دانش آموزها مسوولیت شون باشماس ، اونوقت الان نمیدونید خواهر من چشه؟
#معلم مون گفت: آقای( .....) لطفا آروم باشید اینجا مدرسه ی دخترونس و بدون اینکه با دفتر #مدرسه کاری داشته باشین در مواقع دیگه نمیتونید بیاین داخل ،تشریف ببرید بیرون منتظر باشید! ما مشکل دانش آموز مونو حل میکنیم....
کیوان گفت : بسیار خب ،حق باشماس من تند رفتم ببخشید ولی خب نباید بدونم چیشده؟ #معلم مون بهم گفت: عزیزم بسه دیگه هرچی سکوت کردی ،حالا بگو ببینم چیشده؟ بلاخره دل و زدم به دریا و همه چیو جلوی #خانوممعلم و داداش کیوان تعریف کردم😔 #معلم با تعجب و کیوان نمیدونم چه حسی داشت... ولی هرچی که گفتم باعث شد تا #معلم بهم گیر نده و بگه : الان با داداشت برو خونه ، فردا که اومدی مطمئن باش اون دخترا
رو پیدا میکنیم.... بدون حرف و نگاه کردن به کیوان راه افتادم سمت در خروجی #مدرسه ... دم در وایستادم ،دوست نداشتم بدون #نقاب حتی یه قدم هم برم ... کیوان گفت : اینقدر واینستا اینجا ، برو دیگه ....

حس نفرت از خودم برای اینکه نتونستم مراقب #نقابم باشم راه افتادم بیرون ، تا حد امکان چادرمو کشیدم پایین ،خداروشکر ماشین خیلی دور نبود ، جلو کنار کیوان ننشستم ، همون عقب کنار سارا نشستم و هرچی سارا ازم پرسید چیشد بهش جوابی ندادم ، واقعا ناراحت بودم 😔 تمام طول مسیر چادرم رو کشیده بودم تو صورتم و با هیچکس حرف نزدم...کسی ام چیزی نگفت ، فقط زیر #چادر گریه کردم و گفتم : (خدایا ببخشید ، نتونستم مراقب امانت ام المومنین و دختر پیامبر باشم😔نتونستم اونجوری که تو میخوای و میپسندی امروز مراقب #حجاب خودم باشم...
بدون #نقاب اومدم بیرون ، خدایا تو ببخش😔 )
وقتی رسیدیم خونه ،کیوان ماشین و داخل حیاط پارک کرد ، یه راست رفتم توی اتاقم و درو بستم .... اصلا دلم نمیخواست هیچکسی رو ببینم و به هیچکس جواب بدم ، اونقدر به #نقاب وابسته بودم که حتی همون چندثانیه از دم در مدرسه تا ماشین بدون #نقاب برام سخت تموم شد😔 از همه بدتر اینکه نقابمو گم کردم حالمو بد میکرد ...
کمی تو اتاقم موندم لباسم رو عوض کردم و رفتم بیرون وضو گرفتم وبرگشتم تو اتاقم میخواستم با #قرآن آروم بشم...
صدای در اتاقم اومد ، کیوان از پشت در گفت: وقتشه بری #حوزه ،حاضر باش...
گفتم : امروز نمیرم
دیگه صدایی نیومد...
دوست نداشتم بدون #نقاب برم #حوزه و به بقیه جواب پس بدم ، راستش خجالت میکشیدم بگم اونجوری #نقاب رو گم کردم...😔
#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_دارد حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: هفدهم


صورتش هیچ نقصی نداشت و ته ریش صورت میکاییل را جذابتر ساخته
بود با صدای مادر میکاییل از تماشای میکاییل دست کشید مادر میکاییل گفت میکاییل جان بلند شو پسرم با نیلا دخترم برو حرفهای تان را بزنید و برگردید میکاییل که از حرفی مادرش زیاد راضی نبود خواست اعتراض کند که مادر نیلا گفت پدر نیلا جان در حویلی جای برای نشستن ساخته میتوانید آنجا بنشیند و حرفهایتان را بزنید میکاییل دیگر اعتراض را جایز ندانست و چشم گفته از جایش بلند شد نیلا هم از جایش بلند شد و پشت سر میکاییل از اطاق بیرون شد میکاییل همانطور که نگاهش را از نیلا میگرفت گوشه ای ایستاده شد تا نیلا راهنمایی اش کند با هم به حویلی رفتند و روی چوکی نشستند میکاییل حسی عجیبی داشت با اینکه هنوز صورت نیلا را از نزدیک درست ندیده بود ولی احساس میکرد تحت تاثیر او قرار گرفته ولی نیلا برخلاف او خیلی راحت بود به سوی میکاییل دید و گفت خب میشنوم میکاییل آب گلویش را قورت داد و گفت ماشاالله پدر جان خیلی با سلیقه است چقدر اینجا زیباست نیلا لبخندی زد و گفت بله پدرم به سرسبزی و گلها خیلی علاقه دارد همیشه به اینجا رسیدگی میکند میکاییل سرش را بلند کرد و به نیلا نگاه کرد نیلا مصروف حرف زدن بود ناخودآگاه لبخندی روی لبان میکاییل نقش بست چقدر این دختر زیبا بود واقعاً از چیزی که در عکس دیده بود مقبولتر بود چشمش به موهای پریشان نیلا خورد نگاهش را از او گرفت نیلا به سویش دید و گفت چرا مرا انتخاب کردی ؟ میکاییل از سوال نیلا حیرت زده شد و پرسید منظورت ؟ نیلا جواب داد یعنی چی باعث شد که مرا به ازدواج انتخاب کنی ؟ میکاییل گلویش را صاف کرد و گفت مادرم شما را برایم انتخاب کرده نیلا گفت یعنی هنوز هم پسرهای هستند که به دل مادر زن میگیرند ؟ میکاییل گفت من همیشه میخواستم به خواست مادر و پدرم
ازدواج کنم
نیلا بی پروا گفت ولی من دوست ندارم میکاییل به سوی نیلا دید و پرسید پس چرا راضی شدی با من ازدواج کنی ؟ نیلا به چشمانی میکاییل عمیق نگاه کرد ولی برای اولین بار نگاهش لرزید و نگاهش را از او گرفت و جواب داد من هنوز جواب مثبت نداده ام اول باید یکدیگر خود را بشناسیم میکاییل گفت درست است پس برایم در مورد خودت بگو نیلا از جایش بلند شد و.....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: هجدهم


از جایش بلند شد و دست روی گلهای سرخ کشید و گفت من نیلا هستم بیست و سه سال سن دارم محصل سال آخر در بخش حقوق هستم میکاییل منتظر به او چشم دوخت نیلا ادامه داد دختری سرشار ، شوخ طبع و چکری هستم دوست دارم بیشتر وقت در تفریح باشم دوست دارم وقتی پوهنتونم تمام شد کار کنم و اهداف و برنامه های بزرگی برای آینده ای خود دارم میکاییل گفت چگونه کار را دوست داری ؟ نیلا جواب داد دوست دارم در یک دفتر کار کنم میکاییل پرسید یعنی زیر دست کسی ؟ نیلا بی خیال جواب داد بله اول میخواهم کار کنم وقتی پول کافی برای شروع یک تجارت پیدا کردیم میخواهم خودم تجارت کنم میکاییل گفت ولى من دوست ندارم خانم من زیر دست کسی کار کند خودم برایش کمک میکنم تا از اول کار شخصی داشته باشد نیلا به سویش دید و گفت یعنی بعد از عروسی اینکه خانمت کار کند یا نکند باید از تو اجازه بگیرد ؟ میکاییل گفت اجازه نخیر ولی دوست دارم با نظر یکدیگر کار کنیم میتواند او هم در مورد کار من نظر بدهد نیلا گفت ولی من دوست ندارم شریک زندگی خود را زیر دست بگیرم دوست دارم مثل دو انسان آزاد با هم زندگی کنیم به افکار همدیگر و تصمیمهای یکدیگر احترام بگذاریم اینکه زن چی میپوشد چی قسم زندگی میکند و با کیها معاشرت میکند
به نظرم مربوط خودش میشود میکاییل گفت من نگفته ام که احترام نمیگذارم اما من میخواهم خانمم کار شخصی داشته باشد خودش ریس خود باشد درس بخواند هر چی دوست داشته باشد برایش فراهم میکنم خانه ای خوب زندگی خوب چون من دوست دارم زن و اولادهایم در نهایت خوشبختی زندگی کنند نیلا از طرز فکر میکاییل خوشش آمد ولی به روی خودش نیاورد میکاییل ادامه داد فقط میخواهم طوری که الله امر کرده زندگی کند نیلا پرسید یعنی چی قسم ؟ میکاییل جواب داد یعنی با حجاب باشد محرم و نامحرم خود را بشناسد نماز بخواند میکاییل متوجه تغیر به وضوح حالت چهره ای نیلا شد نیلا گفت به نظرم اینکه یک دختر حجاب میکند یا خیر یا هم نماز میخواند و هر چیزی دیگر یک مسلهای شخصی است هر کس جواب خودش را خودش میدهد چرا شما مردها در این موضوعات مداخله میکنید میکاییل گفت اینگونه نگو گناه دارد شوهر حق این را دارد که به خانمش بگوید حجاب کند نیلا که اصلاً از این موضوعات خوشش نمی آمد گفت پس بهتر است برای تان دختری دیگری انتخاب کنید چون من میخواهم شریک زندگی یک مرد شوم نه کنیزش.....

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹حرفى نيست كه صداقت خصلتى ايمانى و ستودنى است و جز راست نبايد گفت،اما فراموش نكن كه هر راست نبايد گفت

اين اشتباه است زن و شوهر هيچ حرف نا گفته اى ميان همديگر نداشته باشند. بسيارى از راستگويى ها مصداق ساده لوحى بلا و قاحت است نه صداقت 🥺

مثلا : 👇

همسرى كه زندگيش را وقف تو كرده فقط بخاطر اين كه يكى از خصلت هايش را نمى پسندى ،
بهش بگويى تو هنوز تو دلم جا نگرفتى و دوستت ندارم ...❗️

🌸 من خواستگارهاى زيادى داشتم اما تو را انتخاب كردم ...❗️

دختر قحطى كه نيست ،زن زياده ... ❗️

اين كه دلخورى هايى را كه از خانواده همسرت دارى همه را بى كم و كاست تحويل همسرت بدهى❗️

اينها صداقت نيست ساده لوحى و بى تدبيرى است ❗️

اگر يكى از افراد خانواده، پشت سر همسرت حرفى زده لازم نيست كه سير تا پياز را براش تعريف كنى ، چه بسا از اين راستگويى تو، آتشى در گيرد كه خودت هم در آن بسوزى!!!!!

گاهى لازم است كه بر خلاف ميل قلبى ات و با همه سختى هايى كه تحمل مى كنى، به همسرت بگويى :

🍂بيشتر از گذشته دوستت دارم

🍂خانواده بسيار خون گرم و مهربانى دارى

🍂از زندگيى كه برايم فراهم كرده اى سپاسگزارتم

🍂الحمدلله كه الله تو را به من داد

🍂و...

جان سخن اين كه اكنون كه زن و شوهر شديد

🌸 براى تداوم زندگى ، ابتكار و خلاقيت به خرج بده ، نه اين كه براى تباهى زندگى بهانه جويى كنى!!!!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حالت_جنابت#بلاغسل_نماز
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾

سوال دیگری هم دارم: اگر غسل واجب را در زمان خودش نتوانیم انجام دهیم، مثلا در حالی که غسل بر ما واجب شده، به مهمانی برویم و نتوانیم غسل به جای آوریم ، برای خواندن نمازهای واجب ، چه باید کرد ؟ وقتی غسل نداریم، چطور نماز بخوانیم ؟




💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

خواندن نماز در حالت جنابت بدون غسل نمودن ویا هم در صورت نبود آب بدون تیمیم حرام است،

و اگر کسی بخاطر حلال دانستن خواندن نماز بدون غسل ویا استخفاف و اهانت نماز بدون غسل نماز بخواند چنین شخصی کافر میگردد و برایش تجدید ایمان و تجدید نکاح لازم است،

ولی اگر کسی بدون چنین صورت توضیح داده شده نماز را بدون غسل کردن به مثل در چنان حالتی که در سوال ذکر شده بخواند آن شخص سخت گناه کار است و بدون غسل نماز خواندن جائز نیست و باید شخص غسل کند و خودش را پاک کند و بعد نمازش را ادا کند.



📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾

فتاوی شامی:
"قلت: وبه ظهر أن تعمد الصلاة بلا طهر غير مكفر كصلاته لغير القبلة أو مع ثوب نجس، وهو ظاهر المذهب، كما في الخانية. (قوله: غير مكفر) أشار به إلى الرد على بعض المشايخ، حيث قال: المختار أنه يكفر بالصلاة بغير طهارة لا بالصلاة بالثوب النجس وإلى غير القبلة لجواز الأخيرتين حالة العذر بخلاف الأولى فإنه لايؤتى بها بحال فيكفر. قال الصدر الشهيد: وبه نأخذ، ذكره في الخلاصة والذخيرة، وبحث فيه في الحلية بوجهين: أحدهما ما أشار إليه الشارح. ثانيهما أن الجواز بعذر لايؤثر في عدم الإكفار بلا عذر؛ لأن الموجب للإكفار في هذه المسائل هو الاستهانة، فحيث ثبتت الاستهانة في الكل تساوى الكل في الإكفار، وحيث انتفت منها تساوت في عدمه، وذلك لأنه ليس حكم الفرض لزوم الكفر بتركه، وإلا كان كل تارك لفرض كافراً، وإنما حكمه لزوم الكفر بجحده بلا شبهة دارئة اهـ ملخصاً: أي والاستخفاف في حكم الجحود. (قوله: كما في الخانية) حيث قال بعد ذكره الخلاف في مسألة الصلاة بلا طهارة: وأن الإكفار رواية النوادر. وفي ظاهر الرواية: لايكون كفراً، وإنما اختلفوا إذا صلى لا على وجه الاستخفاف بالدين، فإن كان وجه الاستخفاف ينبغي أن يكون كفراً عند الكل. اهـ.أقول: وهذا مؤيد لما بحثه في الحلية لكن بعد اعتبار كونه مستخفا ومستهينا بالدين كما علمت من كلام الخانية، وهو بمعنى الاستهزاء والسخرية به، أما لو كان بمعنى عد ذلك الفعل خفيفا وهينا من غير استهزاء ولا سخرية، بل لمجرد الكسل أو الجهل فينبغي أن لايكون كفرا عند الكل، تأمل".
(كتاب الطهارة، ج: 1، ص: 81، ط: دار الفكر بيروت)



حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
28 /ربیع الاول/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
#افضلترین_درود#درروز_جمعه
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾

سلام بر همه اساتید گرامی
میگن روز جمعه صلوات بر پیامبر ص بفرستین درودهای ابراهیمی باید بفرستیم یا صلوات کدوم ثوابش بیشتره



💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته


فرستادن درود و صلوات بر رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم از جمله اعمال پر ثواب میباشد و بالخصوص در روز جمعه ثواب و فضیلت بیشتر دارد،

افضلترین درود و صلوات الفاط درود و صلوات ابراهیمی میباشد لهذا همین صلوات گفته شود و

بعد از نماز عصر روزه جمعه این الفاظ را 80 مرتبه گفتنش نیز ثابت است و باعث مفغرت 80 سال از گناهان ( صغیره) اش میشود « اللهم صل علی محمد النبی الامی و علی آله وسلم تسلما»



📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾


بخاری شریف :

"عبد الله بن عيسى سمع عبد الرحمن بن أبي ليلى قال: لقيني كعب بن عجرة فقال: ألا أهدي لك هديةً سمعتها من النبي صلى الله عليه وسلم؟ فقلت: بلى فأهدها لي! فقال: سألنا رسول الله صلى الله عليه وسلم فقلنا: يا رسول الله! كيف الصلاة عليكم أهل البيت؟ ؛ فإن الله قد علمنا كيف نسلم! قال: قولوا: اللّٰهم صل على محمد، وعلى آل محمد، كما صليت على إبراهيم، وعلى آل إبراهيم إنك حميد مجيد، اللّٰهم بارك على محمد، وعلى آل محمد، كما باركت على إبراهيم، وعلى آل إبراهيم إنك حميد مجيد."

(ج:3،ص:233،رقم الحدیث:3190،ط:دار ابن كثير)


القول البدیع:
"من صلّٰی صلاةَ العصر من یوم الجمعة فقال قبل أن یقوم من مکانه : أللّٰهم صل علٰی محمد النبي الأمي وعلٰی أٰله وسلم تسلیمًا ثمانین مرةً، غفرت له ذنوبُ ثمانین عامًا، وکتبت له عبادة ثمانین سنةً."
(ص:399، ط:دارالیسر)

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
28 /ربیع الاول/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
#زنان #چادر_نماز
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
نماز خواندن زنان فقط با چادر بدون پوشیدن شلوار یا پیراهن چه حکمی دارد؟


💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ‎

نماز خواندن در هر نوع لباس و هیئتی که مناسب جمع و مجالس بزرگان نیست (مانند لباس کار و بنایی و یا لباس کهنه و پاره ...) در آن حالت نماز خواندن گرچه جایز ولی مکروه است و نماز بدون شلوار خواندن برای زنان بدور از ادب و مکروه می‌باشد.

و در صورتی که با چادر نماز خواندن در اثناء نماز از مچ پا به بالا که جزو عورت زنان به حساب می‌آید، قسمتی از عورت دیده نشود نماز جایز اما مکروه است. و در صورتی که موجب کشف عورت گردد نماز باطل است.

📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
قال العلامۃ ابن نجیم رحمہ اللہ: ومنها :أن يصلي في ثياب البذلة والمهنة ،واحتج له في الذخيرة بأنه روي عن عمر رضي الله عنه أنه رأى رجلا فعل ذلك ،فقال: أرأيتك لو كنت أرسلتك إلى بعض الناس أكنت تمر في ثيابك هذه ؟فقال :لا .فقال عمر :الله أحق أن يتزين له. وروى البيهقي عنه صلى الله عليه وسلم :«إذا صلى أحدكم فليلبس ثوبيه ،فإن الله أحق أن يتزين له» .والظاهر أنها تنزيهية .وفسر ثياب البذلة في شرح الوقاية بما يلبسه في بيته، ولا يذهب به إلى الأكابر.
(البحر الرائق شرح كنز الدقائق :2/ 35)
قال العلامۃ الحصکفی رحمہ اللہ: (و) كره (صلاته في ثياب بذلة) يلبسها في بيته (ومهنة) أي :خدمة، إن له غيرها وإلا لا.
قال العلامۃ ابن عابدین رحمہ اللہ: قال في البحر، وفسرها في شرح الوقاية بما يلبسه في بيته ولا يذهب به إلى الأكابر .والظاهر أن الكراهة تنزيهية. اهـ. (الدر المختار مع رد المحتار :1/ 640)
وفی حاشیۃ مراقی الفلاح:"و" كره …"وصلاته في السراويل" وفي إزار "مع قدرته على لبس القميص" ؛لما فيه من التهاون والتكاسل وقلة الأدب .والمستحب للرجل أن يصلي في ثلاثة أثواب: إزار وقميص وعمامة ،وللمرأة في قميص وخمار ومقنعة.
(حاشية الطحطاوي على مراقي الفلاح ،ص:349)

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۹ /ربیع‌الاول/۱۴۴۶
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قربات #فدایت
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
السلام علیکم ورحمة الله وبركاته

ببخشید ایاگفتن فداتشم یا قربونت برم و امثال این کلمات در چت ها و پیامک ها جایز هست یا خیر




💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ‎

بر اساس فقه اهل سنت، گفتن عبارات محبت‌آمیز مانند "فدات شم" یا "قربونت برم" در چت‌ها و پیامک‌ها اگر با نیت محبت و احترام متقابل باشد و بین محارم یا در چارچوب روابط شرعی و مجاز باشد، اشکالی ندارد. اما اگر این عبارات بین نامحرم‌ها (کسانی که شرعاً ارتباط نزدیک مجاز نیست) رد و بدل شود و به نوعی باعث فتنه، تمایل قلبی نامشروع یا ایجاد شبهه شود، جایز نیست.
در نتیجه، استفاده از چنین عبارات با توجه به نیت و شرایط مخاطب مشخص می‌شود.

📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
کیا اپنے مرشد کے لیے فداک امی وابی کہنا جائز ہے؟
سوال
کیا اپنے مرشد کے لیے فداک امی وابی کہنا جائز ہے؟
جواب
بسم الله الرحمن الرحيم
Fatwa:1347-1151/L=11/1440
اپنے پیر ومرشد کو فداک أبی وأمی کہنے میں کوئی حرج نہیں ہے ،خود رسو ل اللہﷺ سے بعض صحابہ کرام کو اس طرح کے الفاظ کہنا ثابت ہے ؛چنانچہ حضرت علی رضی اللہ عنہ سے روایت ہے کہ انھوں نے کہا کہ میں نے رسول اللہ ﷺ کو کسی آدمی پر ماں باپ قربان کرتے نہیں دیکھا سوائے حضرت سعد بن وقاص کے میں نے جنگ احد میں رسول اللہ ﷺ کو کہتے ہوئے سنا :”ارم فداک أبی وأمی“ تیرچلاؤ میرے ماں باپ تم پر قربان ہوں ،اسی طرح حضرت ابن عباس کا حضرت علی  کو اس طرح کے الفاظ کہنا ثابت ہے ۔
عبد اللہ بن شداد، قال سمعت علیا رضی اللہ عنہ، یقول: ما رأیت النبی صلی اللہ علیہ وسلم یفدی رجلا بعد سعد سمعتہ یقول: ارم فداک أبی وأمی( صحیح البخاری،رقم الحدیث، 2905، باب المجن ومن یترس بترس صاحبہ) عن ابن عباس، قال: دخل علی علی بیتی، فدعا بوضوء، فجئنابقعب یأخذ المد أو قریبہ، حتی وضع بین یدیہ، وقد بال، فقال: یا ابن عباس، ألا أتوضأ لک وضوء رسول اللہ صلی اللہ علیہ وسلم؟ قلت: بلی، فداک أبی وأمی. (مسند أحمد ط الرسالة 2/ 59، الناشر: مؤسسة الرسالة)وفی حاشیة النووی:جمع لی رسول اللہ صلی اللہ علیہ وسلم أبویہ یوم أحد فقال ارم فداک أبی وأمی فیہ جواز التفدیة بالأبوین وبہ قال جماہیر العلماء وکرہہ عمر بن الخطاب والحسن البصری رضی اللہ عنہما وکرہہ بعضہم فی التفدیة بالمسلم من أبویہ والصحیح الجواز مطلقا لأنہ لیس فیہ حقیقة فداء وإنما ہو کلام وألطاف وإعلام بمحبتہ لہ ومنزلتہ وقد وردت الأحادیث الصحیحة بالتفدیة مطلقا.(شرح النووی علی مسلم ۲/ ۲۸۰)
واللہ تعالیٰ اعلم
دارالافتاء،
دارالعلوم دیوبند
ماخذ: دار الافتاء دار العلوم دیوبند
فتوی نمبر: 171888
تاریخ اجراء: Jul 29, 2019
 



حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۹ /ربیع‌الاول/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
تلنگر

روزی لقمان در كنار چشمه‌ای نشسته بود. مردی كه از آنجا می گذشت. از لقمان پرسيد: «چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟»
لقمان گفت: «راه برو.»

آن مرد پنداشت كه لقمان نشنيده است. دوباره سوال كرد: «مگر نشنيدی؟ پرسيدم چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟»
لقمان گفت: «راه برو.»

آن مرد پنداشت كه لقمان ديوانه است و رفتن را پيشه كرد.

زمانی كه چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: «ای مرد، يک ساعت ديگر بدان ده خواهی رسيد.»

مرد گفت: «چرا اول نگفتی؟»
لقمان گفت: «چون راه رفتن تو را نديده بودم، نمی دانستم تند می‌روی يا كُند. حال كه ديدم دانستم كه تو يک ساعت ديگر به ده بعدی خواهی رسيد.»
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

دوست من ، تو راه رفتن دیگران را ببین و بعد در موردشان قضاوت کن
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸

#تلنگر

شمس آهی کشید ،
و برایم حکایتی تعریف کرد :

دو سیاح از شهری به شهری می‌رفتند.
سر راه به رودی خروشان برمی‌خورند. می‌خواهند از رود بگذرند،
اما چشمشان به زنی جوان و تنها می‌افتد که کمی آن سو تر ایستاده و مثل بید می‌لرزد.

یکی از دو سیاح فوری به کمک آن زن می‌شتابد ؛
او را کول می‌گیرد، از رود می‌گذرد و در آن سوی رود بر زمین می‌گذاردش و رهسپارش می‌کند.
سیاح دیگر نیز از رود می‌گذرد و به راهشان ادامه می‌دهند؛
اما در باقی راه سیاح دیگر لب از لب نمی گشاید.
مدام اخم می‌کند،
از دوستش رو برمی‌گرداند و آه می‌کشد.
چند ساعت بدین منوال می‌گذرد،
تا این که سکوتش را می‌شکند و می‌گوید:
«برای چه به آن زن کمک کردی؟
تازه، آنطور لمسش کردی.
ممکن بود از راه به درت کند!
ممکن بود گولت بزند!
مگر می شود زن و مرد نامحرم این طور یکدیگر را لمس کنند؟
کار بسیار زشتی است! شایستهٔ ما نیست!»

سیاحی که زن را بر پشت گرفته بود،
صبورانه لبخند می‌زند.
بعد می‌گوید: «ای دوست، من آن زن را در طرف دیگر رود بر زمین گذاشتم،
تو چرا هنوز او را بر دوش می‌کشی؟

کتاب_ملت_عشق
#الیف۰شافاک حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💔💔💔❤️‍🔥

نمــاز‌درنزدمان‌مهم‌است،ولی‌اکثراًنماز
صبح‌مان‌قضامیشود...
میگوییــم‌خــدارادوسـت‌داریم‌،امــااز
اوامـرش‌اطاعت‌نمیکنیـم!!
ازشیطان‌متنفــرریم،امـاگناه‌نمانـده‌که‌
انجامش‌نداده‌باشیم!!
همه‌میخواهیم‌به‌بهشت‌برویم،اماکسی‌
نمی‌خواهـدبمیردوهرسال‌که‌ازعمرمان
کم‌می‌شـودبجای‌عبـرت‌،آن‌روز،راآهنگ‌
وموسیقی‌گوش‌میدهیم🖤!!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️


   •°☆🌹
#داستان_شب🌹☆•


#پوریای_ولی

💢هنگام سحر و اذان، در تاریک و روشن بامداد، مردی تنومند و بلند قامت از خانه ای بیرون آمد و قدم در کوچه ای تنگ نهاد. از میان دیوارهای کوتاه و بلند شهر گذشت و به مسجد آن شهر نزدیک شد . صدای اذان صبح از گلدسته ها به گوش می رسید. پهلوان وضو ساخت و با خدای خود، به راز و نیاز پرداخت. هنوز چیزی نگذشته بود که از پشت یكی از ستونهای مسجد، صدای گریه پیرزنی را شنید كه به درگاه خدا چنین التماس می كند: خداوندا ! رو به درگاه تو آورده ام، نیازمندم و از تو حاجت می طلبم، نا امیدم مکن.
مرد بی تاب شد، با خود اندیشید، حتماً این زن تنگدست و نیازمند است. آرام به پیرزن نزدیک شد . او را دید كه بشقابی حلوا در دست دارد. با لحنی سرشار از مهربانی پرسید: چه حاجتی داری مادر؟

💢چون پیرزن اندکی آرام شد، گفت: ای جوانمرد، التماس دعا دارم. برای من و پسرم دعا کن.
مرد پرسید مشکل تو و پسرت چیست؟
پیرزن آهی سرد از دل برآورد و گفت: پسری دارم زورمند و دلاور که پهلوان هندوستان است و در شهر و دیار خود پرآوازه است. هر جا نام و نشان پهلوانی را می شنود، عزم کشتی گرفتن با وی می كند. شکر خدا که تاکنون پیروز شده و تا امروز هیچکس نتوانسته پشت او را به خاک برساند. اكنون پهلوانی از خوارزم به شهر ما وارد شده و قصد هماوردی با پسر من را دارد، می ترسم پسرم مغلوب شود و روی بازگشت به شهر خود را نداشته باشد. این پهلوان كه كسی جز پوریای ولی نبود، فهمید که رقیب هندی او، پسر این پیرزن است. پوریای ولی، طاقت دیدن اشکهای آن مادر غمگین را نداشت. دلداریش داد و گفت : به لطف خدا امیدوار باش مادر، خداوند دعای مادران دل شکسته را مستجاب می كند. این را گفت و با حالتی پریشان، از پیرزن دور شد و از مسجد بیرون رفت.

💢پس از آن پوریای ولی با خود فکر کرد که فردا چه باید بکند، اگر قویتر از آن پهلوان باشد و بتواند او را به زمین بزند، آیا طعم شكست را به او بچشاند؟ یا باتوجه به تمنای مادر او، مقاومت جدی نكند و زمینه پیروزی حریف را فراهم نماید. برای مدتی پوریای ولی، در شك و تردید بود. ناگهان از دایره تردید بیرون آمد، لبخندی زد و تصمیمی قاطع گرفت. او می دانست قهرمان واقعی کسی است که نفس سركش خود را مهار کند. او خواست كه غرور خود را بشكند و بقول مولوی ( شیر آن است که خود را بشکند ) البته این انتخاب، بسیار دشوار بود. چون روز موعود فرا رسید و پوریای ولی، پنجه در پنجه حریف افکند، خویشتن را بسیار قوی و حریف را دربرابر خود ضعیف دید تا آنجا که می توانست به آسانی پشت او را به خاک برساند. اما عهد خود را بیاد آورد. برای آنکه کسی متوجه نشود، مدتی با او دست و پنجه نرم کرد، اما طوری رفتار كرد كه دیگران احساس كنند حریف وی قویتر است. پس از لحظاتی، پوریای ولی، این پهلوان نام آور بر زمین افتاد و حریف روی سینه اش نشست. در همان وقت به او احساس عجیبی دست داد. مثل این بود كه درهای حكمت به روی او گشوده شده و وی پاداش جهاد با نفس را مشاهده كرد.

💢دوستان پوریای ولی كه از توانایی بدنی او به خوبی آگاه بودند، از شكست او در رقابت با پهلوان هندی در شگفت بودند. چند روز بعد از آن واقعه، سلطان جونه ( حاكم آن منطقه در هند) مجلسی ترتیب داد تا در آن از پهلوان پوریای ولی دلجویی کند. در آن هنگام، پهلوان هندی كه در مجلس حضور داشت، پیش آمد و خود را به پای پوریای ولی افكند و بازوبند پهلوانی را به او تقدیم كرد. او گفت من در ضمن مسابقه، متوجه گذشت و جوانمردی تو شدم. پوریای ولی از اینكه رازش برملا شده بود، متاثر و پریشان شد اما دوستان او خوشحال شدند و ماجرای این فداکاری بزرگ در همه شهرها پیچید. از آن پس، از پوریای ولی به عنوان یكی از جوانمردان و اولیای خدا یاد می شود.
پوریای ولی اضافه بر قدرت پهلوانی و نیرومندی بدن، صفات آشکار و پسندیده ای داشته که او را از دیگر پهلوانان، متمایز می ساخته است. پهلوانان و ورزشکاران با یاد او، جوانمردی را پاس می دارند
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت 5
سرگذشت عشق و گناه... 💍


با من من گفتم:نه والا…اون روز از خجالتم اصلا سرمو بلند نکردم تا ببینم…..خب حالا خبرت چی بود؟؟؟
راحله گفت:خبر اینه که مجتبی از تو خوشش اومده…چند بار هم با وحید اومد تا تورو ببینه که تو ناز کردی و نیومدی…..دیروز که اومد بهم گفت تا پیغامشو بهت برسونم…..
از تعجب شاخ در اوردم….با خودم گفتم:مگه کسی هم هست که از من خوشش بیاد؟؟؟
زود خودمو عادی نشون دادم و گفتم:خب!!حالا پیغامش چی بود؟؟؟
راحله گفت:پیغام داد که اگه میشه یه بار باهم بریم تا همدیگر رو ببینید….
با لکنت گفتم:من که از این کارا نکردم و بلد هم نیستم….
راحله گفت:بلد بودن نمیخواهد….یه سلام و عزیزم و قربونت برم وغیره فقط میخواهد ،،،اگه میخواهی خودم یادت بدم…؟؟

گفتم: راحله !!خودت میدونی که سیستم من به این‌حرفها نمیخوره….
راحله گفت:خب حالا!!!تو هم هی ناز کن….مجتبی پسر خیلی خوشگلیه،،میدونم که اگه ببینی عاشقش میشی…..
قند توی دلم آب شد…..یعنی یه پسر خوشگل از من خوشش اومده؟؟؟
اون روز بعد از کلی اصرار از راحله و از من انکار بالاخره قبول کردم که قرار بعدی راحله و وحید من هم همراهش برم……
روز موعود رسید…. صبح یه ماتیک قرمز و یه مداد سیاه که به چشم میکشند رو از کمد مامان برداشتم،فکر کنم برای ده سال پیش بود چون ماتیکش ماسیده بود…..
ولی به هرحال از هیچی بهتر بود….توی کیفم مخفی کردم و رفتم مدرسه…..خیلی استرس داشتم که مبادا اون وسایل رو ببینند و معاون ازم بگیره…………..
خلاصه به خیر گذشت و زنگ آخر خورد و با راحله رفتیم داخل سرویس بهداشتی مدرسه و یه کم لبهام قرمز و‌چشمهامو سیاه کردم و سریع رفتیم سمت قرار …..همون محله ی خرابه…..
اینبار وحید و مجتبی زودتر از ما رسیده بودند……تا دیدمشون سرمو ناخودآگاه انداختم پایین….دستم تو دست راحله بود و محکم دستشو فشار میدادم……
راحله جلوتر از من حرکت میکرد و یه جورایی منو دنبال خودش میکشید….اما یه لبخند ریز روی لبهام بود و همین نشون دهنده ی رضایتم بود…..
وقتی بهشون رسیدیم طبق معمول راحله و وحید بهم دست دادند و احوالپرسی کردند…..
من سرم همچنان پایین بود که صدای مجتبی رو شنیدم که گفت:سلام!!!
نیم نگاهی بهش کردم و متقابلا جواب سلامشو دادم ….مجتبی دستشو اورد جلو تا بامن دست بده…..بین دو راهی مونده بودم که دست بدم یا نه؟؟؟از یه طرف همش شنیده بودم نباید به نامحرم دست داد و از طرفی میترسیدم بهم بگند امله………..
بخاطر همین در عمل انجام شده قرار گرفتم و بهش دست دادم…..وقتی دست مجتبی رو لمس کردم واقعا یه حس عجیبی بهم دست داد و قلبم هری ریخت……تمام بدنم یخ کرد…..اصلا تصورشو نمیکردم که با لمس دست یه پسر حالم اینقدر دگرگون بشه(اینجا بود که معنی حرفهای مامان رو متوجه شدم که چرا به نامحرم نباید دست داد)………
در همون حال که دستامون بهم قفل بود نگاهش کردم….
….قد بلند ، لاغراندام و صورت استخونی که معلوم بود تازه اصلاحش کرده…..در کل ازش خوشم اومد چون حداقلش از من سرتر بود و میتونستم پز بدم…….
مجتبی اروم گفت:خوبی شما ملیحه خانمم؟؟؟؟؟؟؟
با گفتن خانمم توی دلم غوغایی به پا شد و با لبخند گفتم:مرسی….
قرارمون در همین حد بود….بعد راحله گفت:بریم دیگه !!دیر شد…..
خداحافظی کردیم و کل مسیر برگشت رو با راحله با تمام وجود دویدیم تا تاخیر رسیدن به خونه رو جبران کنیم…..
وقتی نفس نفس زنان رسیدم خونه،مامان نبود و مریم با چشم و ابرو اومدن بهم فهموند که فکر نکنم متوجه ی تاخیرم نشده…..
مریم سری از روی تاسف برام تکون داد و رفت داخل اتاق…..انگار که خودش هم ذهنش درگیر چیز دیگه ایی بود که زیاد به من گیر نداد…..
زود لباسهامو در اوردم و بدون اینکه چیزی بخورم رفتم سراغ درس و مشقم….کاری که همیشه برای اخر شب نگه میداشتم……انگار عذاب وجدان داشتم و میخواستم با خوندن درسم جبران کرده باشم………،..
کتابها و دفترها دورم بود و چشمم بهشون اما ذهنم پیش مجتبی…..همش صحنه ایی که دستم توی دستش بودرو مرور میکردم آخه با مرورش هم حس خوشایندی بهم دست میداد….حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/07 10:31:19
Back to Top
HTML Embed Code: