Telegram Web Link
🌹#داستان_آموزنده

روزی لقمان به پسرش گفت: امروز ٣پند به تو می‌دهم تا کامروا شوی:
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخور!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخواب!
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه‌های جهان زندگی کن!

پسر لقمان گفت ای پدر ما خانواده‌ای بسیار فقیر هستیم؛ من چطور ‌می‌توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری، هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می‌دهد.

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی، در هر جا که خوابیده‌ای احساس می‌کنی بهترین خوابگاه جهان است.

و اگر با مردم دوستی کنی در قلب آنها جای میگیری و آنگاه بهترین خانه‌های جهان مال توست.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان : من دارم به خودم کمک میکنم ..

مرد جوانی پدر پیری داشت که در بستر بیماری افتاد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده‌ای رها کرد و از آنجا دور شد.

🔸پیرمرد ساعت‌ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس‌های آخرش را می‌کشید.

🔹رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر، روی خود را به‌سمت دیگری می‌چرخاندند و بی‌اعتنا به پیرمرد نالان، راه خود را می‌رفتند.

🔸شخصی از آن جاده عبور می‌کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید، او را بر دوش گرفت تا به بیمارستان ببرد و درمانش کند.

🔹یکی از رهگذران به طعنه به او گفت:
این پیرمرد فقیر و بیمار است و مرگش نیز نزدیک، نه از او سودی به تو می‌رسد و نه کمک تو باعث تغییری در اوضاع این پیرمرد می‌شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک می‌کنی؟

🔸آن شخص به رهگذر گفت:
من به او کمک نمی‌کنم، من دارم به خودم کمک می‌کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه روی به آسمان برگردانم و در محضر خالق هستی حاضر شوم؟ من دارم به خودم کمک می‌کنم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یه روزی همه‌ی زخمهای زندگی
خوب میشه...
اما بعضی حرفا هیچوقت
فراموش نمیشه...
نه که چون حرفه تلخه، نه ؛
چون کسی بهت میگه که
انتظارشو نداشتی...
رفتار بعضی از آدما هیچوقت
از ذهنت پاک نمیشه
شاید اون رفتار از نظر خیلیا،
بد نباشه اما فقط خود تویی که
میفهمی چقدر به خاطر رفتارش داغون شدی...
بعضی وقتا باید سکوت کنی و
فقط به خاطر خودت پیگیر چیزی نشی
اما هیچوقتم یادت نمیره که
چی بهت گذشت تا گذشت...

هوای زبون خودمون و
دل دیگری رو داشته باشیم...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برای رسیدن به آرامش:

- قبل از هرچیز، هیچ‌چیز را به خودت نگیر، مگر اینکه مستقیما تو را خطاب قرار بدهند، زیاد جبهه نگیر و زیاد اهمیت نده و زیاد توجه نکن، بگذار آدم‌ها فرصت کنند تعارضات درونی خودشان را حل کنند، تو لبخندی بزن و راهت را ادامه بده، به هر حال این جهان توست و این تویی که باید آن را آرام نگه داری.
- به سلامتی‌ات زیاد اهمیت بده، هر چیزی را نخور، هرچیزی را ننوش، هرچیزی را نبین، هرچیزی را گوش نکن و به هرچیزی اهمیت نده. تعادل برقرار کن، به اندازه بخور، به اندازه بنوش، به اندازه ببین، به اندازه بشنو، به اندازه حرف بزن و به اندازه اهمیت بده. کم یا زیاد در هرچیز، آسیب زننده‌است و این آسیب‌ها، آدم را بی‌قرار می‌کند.
- زیاد دقت نکن، در هیچ‌چیز، در هیچ‌کس. دقتِ زیادی آفت عمر و جان آدمی‌ست.
- می‌خواهی آرام باشی؟ آرام آرام تلاش کن، آرام آرام حرف بزن، آرام آرام راه برو و آرام آرام زندگی کن...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: چهاردهم

موضوع خواستگاری را فراموش کرده بودم تا اینکه مادر میکاییل دوباره به خانه ای ما آمد ولی مادرم اینبار مرا به اطاق نخواست بعد از رفتن مادر میکاییل مادرم در فکر بود و برای من و تمنا هم چیزی نگفت شب وقتی
پدرم به خانه آمد مادرم او را به اطاقشان خواست تا با هم حرف بزنند تمنا پهلوی من نشست و پرسید مادرم چی میخواهد به پدرم بگوید چرا در مقابل ما حرف نزد ؟ جواب دادم نمیدانم زیاد تشویش نکن بزودی میفهمیم که در مورد چی حرف میزنند ریموت تلویزون را گرفتم و خواستم تلویزون را روشن کنم ولی دیدم کار نمی دهد ریموت را در جایش گذاشتم و گفتم فکر کنم بطری اش تمام شده تمنا چشم به دروازه ای اطاق پدر و مادرم دوخته بود و حواسش به من نبود با دستم به شانه اش زدم و گفتم چرا اینقدر فضول شدی دختر همه فکرت به آنها است تمنا گفت نمیدانم چرا قلبم گواهی بد میدهد میترسم کدام اتفاقی نه افتاده باشد در همین هنگام پدرم از اطاق بیرون شد صورتش از عصبانیت سرخ شده بود مادرم پشت سرش از اطاق بیرون شد و گفت اینها بخاطر ما از آمریکا بلند شدند اینجا آمده اند چرا درک نمی کنی ؟ پدرم به سوی مادرم دید و گفت یکبار لازم ندیدی با من مشورت کنی یکبار لازم ندیدی با اولادهایت مشوره کنی ؟ که برای شان از طرف خود جواب دادی ؟ مادرم به آرامی گفت یکبار خونسرد شو به آرامی حرف میزنیم پدرم گفت در مورد چی حرف بزنیم زن ؟ چی برای حرف زدن گذاشته ای ؟ خودت میبری و خودت میدوزی بعد هم میگویی حرف بزنیم اصلاً من در این خانه چه کاره هستم ؟ از جایم بلند شدم و به سمت پدرم رفتم و گفتم چرا اینقدر عصبانی هستی پدر جان چی شده ؟ پدرم به سوی من دید و با لحن آرام گفت مادرت به خانمی که خواستگارت است گفته که پسر افغانستان بیاید به سوی مادرم نگاه کردم مادرم ناراحت گفت دخترم مادر میکاییل به من گفت که پسرم میخواهد افغانستان بیاید دخترت را ببیند من هم گفتم بیاید من آن لحظه سکوت
جایز دانستم چون مادرم چند ماهی میشد که قلبش عملیات شده بود میترسیدم حرفی بزنم ناراحت شود برای همین دوباره در جایم نشستم تمنا گفت حالا اگر پسر کابل بیاید و خواهرم از او خوشش نیاید پس چطور او را رد کند ؟ خانواده اش خواهند گفت برای چی پسر ما را خواستید...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: پانزدهم


برای چی پسر ما را خواستید پدرم دستی به موهایش کشید و گفت من هم بخاطر همین عصبانی هستم برای شان زنگ بزن بگو که پسرشان اگر میخواهد بیاید ولی ما هنوز تصمیم ما را نگرفته ایم مادرم عاجزانه گفت چطور برای شان زنگ بزنم پیششان به یک پیسه میشوم از جایم بلند شدم با دستم شانه های مادرم را گرفتم و گفتم چرا اینقدر بالای مادرم فشار می آورید بگذارید که پسر بیاید چی میفهمید شاید من جوابم مثبت باشد پدرم خواست حرف بزند که با چشمم اشاره کردم حرفی نزند به مادرم دیدم و ادامه دادم میدانم بخاطر زندگی من تلاش میکنی مادر جان وعده میدهم وقتی پسر آمد او را میبینم همرایش حرف میزنم اگر پسر خوب بود حتماً قبول میکنم مادرم لبخندی زد لبخندی که من حاضر بودم برایش جانم را فدا کنم. یک هفته ای گذشت و میکاییل به افغانستان آمد قرار شد روز بعد با مادر و پدرش به خانه ای ما بیایند .

از زبان راوی

مادرش داخل اطاق شد میکاییل را در حال تلاوت قرآن کریم دید لبخندی زد و همانجا ایستاده شد تا پسرش از تلاوت قرآن کریم فارغ شود میکاییل که متوجه حضور مادرش شد قرآن را بست و گفت کاری داشتی
مادر جان ؟ مادرش خریطه ای را به سوی میکاییل دراز کرد و گفت این لباس را برای تو فرمایش داده بودم دوست دارم فردا وقتی خانه ای عروسم رفتیم این را بپوشی میکاییل خریطه را از دست مادرش گرفت و گفت مادرجان هنوز خانم نیلا عروست نشده پس عروس نگو لباس را از خریطه بیرون کرد مادرش پهلویش نشست و گفت خیلی از نیلا خوشم آمده مطمین هستم تو هم ملاقاتش کنی خوشت میاید بسیار دختر زیبا و خوش اخلاق است میکاییل همانطور که مشغول دیدن پیراهن و تنبان افغانی بود گفت همه چیز زیبایی نیست مادر جان و بخاطر این لباسهای زیبا تشکر مادرش گفت حالی بخواب جان مادر خود که فردا سر حال بیدار شوی فعلاً شب بخیر با بیرون شدن مادرش از اطاق میکاییل دوباره مصروف تلاوت قرآن کریم شد. فردا صبح میکاییل لباسهایش را بر تن کرد و از اطاق بیرون شد صابره با دیدن میکاییل گفت ماشاالله جان خاله خود این لباسها هم در جان پسر جذابم مقبول معلوم میشود....

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
☔️

❄️زنی دخترش را به نکاح مردی درآورد و به دخترش که به خانه بخت رفت در وقت خداحافظی از خانه پدر چنین وصیت کرد:👇🏼

دخترم!
پند و نصیحت برای انسان عاقل یادآوری و برای نادان بیداری است.

دخترم!
اگر دختری بخاطر پولداری و ثروت پدرش از شوهرکردن بی نیاز می‌بود من ازهمه بی نیازتر بودم چرا که پدرم بسیارثروتمند بود، اما ما زنـــها برای مردان آفریده شده ایم و مردان برای ما آفـــریده شده اند.

دخترم!
تو از وطن و سرزمین خود جدا می‌شوی و از خانه که درآن زندگی می‌کردی بیرون میشوی و داخل خانه ای میشوی که با آن آشنایی نداری و باکسانی زندگی میکنی که به آنـها عادت نگرفته ای.

❄️1_) قناعت داشته باش که راحتی قلب و آرامش فــکر در قناعت است.

2_) حرفهای شوهرت را به خوبی گوش کن و از او اطاعت کن، زیرا خشنودی پروردگار در رضایت شوهر است.

3_) همیشه متوجه باش او تو را چرکی و بدرنگ نبیند بلکه تو را همیشه زیبا ببیند و نشود که بوی بدی از تو به مشام شوهرت برسد.

4_) سرمه و آب یادت نرود که سرمه بهترین چیز و آب بهترین و پاکیـــزه ترین خوشبویی است.

5_) غذای شوهرت را در وقتش بده چون آتش گرسنگی زود شعله میـــکشد.

6_) در وقتیــــکه شوهرت خواب است سعی کن که در خانه آرامش باشد، چون که مزاحمت در خواب، شوهران را خشمـــگین و قهر میــکند.

7_) خانه و مال شوهرت را حفاظت کن، زیرا حفظ مال نوعی خوشبختی است.

8_) به دوستان و فرزندان شوهرت رسیدگی کن، زیرا رسیدگی به اینها نوعی هوشیاری و چالاکی است.

9_) راز شوهرت را فاش مکن زیرا اگر رازش را فاش کنی از خیانتش در امان نخواهی بود.

10_) نافرمانی شوهرت را مکن، زیرا اگر از امرش سرپیچی کنی از تو متنفر می شود و هرچه بیشتر احترام کنی او نیز زیادتر به تو احترام قائل می‌شود.
و هر چه که تو بیشتر با نظریات او موافقت کنی او نسبت به تو مهربانتر می‌شود...

❄️احترام کن تا احترام شوی!
اگر آغاز گر بی احترامی یا بی نظمی در خانه شوید نه احترامی باقی می‌ماند و نه آرامشی پس زندگی خوش خود را با رفتار نا خوش تباه نکنید.

بکوشید بهترین باشید...
بهترین شوهر، بهترین خانم و یا بهترین انسان در خانواده و جامعه...!

   
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به زندگی فکر کن!
ولی برای زندگی غصه نخور ..

ديدن حقيقت است،
ولی درست ديدن، فضليت ...

ادب خرجی ندارد ولی همه چيز را ميخرد!

با شروع هر صبح فکر کن
تازه بدنيا آمدی .مهربان باش
و دوست بدار و عاشق باش
شايد فردايی نباشد.
شايد فردايی باشد اما عزيزی نباشد
یادمان باشد، با شکستن دل دیگران
ما خوشبخت تر نمی شویم!



‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#ازچی_میترسی ...؟!

عمر زاهد همه طی شد به تمنای بهشت
او ندانست که در ترک تمناست بهشت

این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت

دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت

"صائب تبریزی"

محبت بهترین جواب اس 🫶🏻🌺

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#جهنم

🔥شیوه های عذاب اهل دوزخ

👈دهم: كفار همراه معبود و شيطانهايشان يك جا به آتش انداخته مي شوند 💥

⚘كفار و مشركين معبودان باطل را بزرگ مي داشتند و از آنها دفاع مي كردند و در اين راستا مال و جان خود را بذل مي نمودند.

⚘روز قيامت خداوند اين معبودان باطل را بمنظور توهين عبادت كنندگان، در آتش مي اندازد تا بدانند كه گمراه بوده اند. معبوداني را عبادت كرده اند كه هيچگونه نفع و ضرري براي آنها نداشته اند.
 
⚘ابن رجب مي گويد: از آن جهت كه كفار معبودان باطل را عبادت مي كردند و معتقد بودند كه معبودان باطل نزد خدا در حق آنان شفاعت مي كنند و آنان را از خدا نزديك مي نمايند، بمنظور تذليل، اهانت و شكنجه به اين صورت عذاب داده مي شوند كه همراه با معبودان خود يك جا به آتش انداخته مي شوند تا حسرت و ندامت آنها افزايش پيدا کند، زيرا هرگاه انسان در عذاب با كساني همراه شود كه سبب عذاب او شده اند، رنج و عذاب او افزون مي گردد.

⚘به همين خاطر در روز قيامت ماه و خورشيد به آتش انداخته مي شوند و آتش دوزخ به وسيله آنها شعله ور مي شود، تا مايه افسوس و حسرت كساني قرار گيرند كه آنها را عبادت كرده اند.

⚘در حديث آمده است که پيامبر صلي الله عليه وسلم فرمود: «الشمس والقمر مكوران في النار»

⚘خورشيد و ماه در ميان آتش کروي شکل هستند

⚘قرطبي مي گويد: از اين رو ماه و خورشيد را در دوزخ جمع مي کنند، چون آنها مورد عبادت قرار گرفته اند و آتش براي آنها عذابي محسوب نمي شود. زيرا آنها جماد هستند. اما بدان جهت در دوزخ انداخته مي شوند تا مايه حسرت و پشيماني كفار گردند. اين نظر و عقيده ي برخي از علماء است.

⚘روي همين مبنا كفار همراه با شياطين در آتش انداخته مي شوند تا موجب ازدياد عذاب آنها گردد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#رمان
#اسیر_سرنوشت
نویسنده:تمنا پندار
#قسمت_هفتم


نفسم گرفته و توانی برای فریاد زدن ندارم به هنجره ام قوت میبخشم تا صدایم را بلند کنم که تا نام خاله نظیفه را میگیرم دستش را روی دهانم می گذارد و فریادم را خفه می کند دست پا می زنم تقلا میکنم اما بدن نحیف و ناتوان من کجا زور این مرد  کثیف کجا خودش را بیشتر نزدیکم میکند کنار گوشم میگوید !
+مادرم خواب هست البته من دوای خواب دادیم برایش
+کمتر دست پا بزن کسی حتی صدایت را هم نخواهد شنید اگر بیشتر کارم را سخت کنی میکشمت
و با لبخند که بیشتر شباهت به خنده دارد تکرار میکند !
کی از یک دختر فراری میپرسد ؟ تو برای فامیلت مُردی

قلبم هزار توته میشود و امیدم را از دست میدهم راست میگوید من دو هفته پیش برای فامیلم مُردم کم کم تسلیم میشوم
در دلم بار ها خدا را صدا میکنم و خودم را لعنت میفرستم که چرا فرار کردم کاش پایم می شکست و به این جهنم بدتر از کشتار گاه خودم نمی آمدم اما همان بی مهری و ظلم پدرم شکنجه های برادرم و نامزدی اجباری ام همه باعث شد تا به اینجا کشانیده شوم وقتی دستش را از دهنم دور میکند دوباره جان میگیرم تا صدایم را بلند کنم که این بار با سیلی محکمی که به رویم میخورد خودم خاموش میشوم اشکم فوران میکند توانم را برای مقابله با این مرد از دست میدهم و فقط التماس میکنم رهایم کند اما با خنده دوباره نزدیکم میشود
حال که کسی نیست تا نجاتم دهد باید خودم کاری کنم نمیشود که همینگونه خودم را تسلیمش کنم منی که از دست پدر و برادران ظالمم فرار کردم از دست این مرد هم نجات خواهم یافت خدارا در دلم صدا میکنم و میگذارم دیگر هم نزدیکم بیاید سکوتم را که میبیند احساس میکند راضی شده ام اما وقتی صورتش را نزدیک صورتم میکند با تمام توان هردو دستم را به سینه اش میکوبم که با چند قدم فاصله از من به روی زمین می افتد با عجله خودم را به دروازه اتاق میرسانم اما وقتی دستگیر در را میکشم باز نمیشود با دیدن قفل بودن اتاق دنیا سرم آوار میشود احساس خفه گی میکنم پاهایم دیگر توان ندارد توان نگاه کردن پشت سرم را هم ندارم میدانم تباه شده ام اما باز هم به امید اینکه شاید معجزه ای شود و دروازه باز شود کوشش میکنم اما نمیشود با دو دستم به دروازه میکوبم و خاله نظیفه را صدا میکنم اما صدای نمیشنوم دیری نگذشته بازویم را چنگ میزند خیلی محکم که از درد به خود میپیچم از بازیم گرفته به روی اتاق می انداز و این بار محکم تر از دفعه قبل به صورتم با سیلی میزند چشم هایم سیاهی میرود دست پایم بی حس میشود خودش را نزدیکم میکند و این بار از موهایم میگیرد و میشکد و با قهر با صدای بلند میگوید !
+ به مادرم چه میگویی فکر کردی مادرم به حرفت باور میکند؟فردا میگویم تو یک دختر خراب هستی
+تو دختر فراری من را میزنی چرا اینقدر تقلا میکنی و نمایش به راه انداختی اگر خوب بودی که فرار نمیکردی
با اشک نگاهش میکنم و قسمش میدهم که رهایم کند اما موهایم را بیشتر میکشد و این بار با فریاد میگوید
+ حال نشانت میدهم بالای من دست بلند میکنی .
دیگر تقلا نمیکنم دست هایم بی حس شده و فقط به بالا نگاه میکنم از خدا گله دارم مگر من نیامدم تا به بد کشیده نشوم اشک هایم تمام رویم را شسته حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان
#اسیر_سرنوشت
نویسنده:تمنا پندار
#قسمت_هشتم


دیگر توان اشک ریختن هم ندارم خودم را بار ها لعنت میکنم و باز هم از خدا کمک میخواهم که این بار با دیدن گل دان بالای سرم میدانم خداوند هنوزم دوستم دارد این بار نباید اشتباه کنم تمام توانم را جمع میکنم و این بار با تمام قوا محکم تیله اش میکنم که دوباره چند قدم دور میشود وقتی میخواهد دوباره حمله کند که زود از جایم بلند میشوم گلدان که بزرگتر هم است میگیرم در حال بلند شدن هست احساس خطر کرده وقتی میخواهد بلند شود تعلل نمیکنم با تمام زوری که دارم به سرش میکوبم صدای ناله اش بلند میشود اما هنوزم چیزی نشده اش میدانم اگر هینگونه بگذارمش اینبار خودم موردم دوباره گلدان را بلند میکنم و این بار محکم تر میکوبم به سرش که صدای فریادش بلندتر میشود و می افتد به روی زمین آهسته با ترس نزدیکش میشوم و کنارش مینشینم آهسته نبضش را میبینم خیلی خفیف میزند پس زنده هست راحت میشوم نفس عمیقی میکشم هنوز هم دوست ندارم ضرری برایش برسانم نگاهش میکنم از سرش خون می آید به احتمال زیاد شکسته اما عذاب وجدان ندارم قلبم راحت است من برای نجات خودم دست به این کار زدم از جایم بلند میشوم و خودم را به دروازه میرسانم اما یادم می آید که قفل است دوباره برمیگردم این بار نزدیکش میشوم بوی شراب میدهد از انسانِ به این کثیفی این هم بعید نیست جیب هایش را میپالم وقتی پیدایش میکنم زود دروازه را باز میکنم و خودم را به بیرون اتاق میرسانم نزدیک اتاق خاله نظیفه میشوم میخواهم تک تک بکنم که حرف های علی مانع ام میشود راست میگفت چه گفته به منی که چند روز نمیشود میشناسد باور کند چرا باور کند چه بگویم برایش چگونه بگویم این همه خوبی جوابش این نیست اگر بمانم خاله نظیفه راهم از دست میدهم خواهد گفت برایت جا دادم از آواره شدن نجاتت دادم همین بود جوابش اشک هایم را با کف دستم پاک میکنم و به دروازه اتاقش دست میکشم درست است که پسرش برایم بد کرده اما مقصر این زن نیست تا زنده هستم مدیون محبت هایش خواهم بود
باید بروم از اینجا هم باید نجات پیدا کنم وگرنه تا بودن علی یا کُشته میشوم یا قاتل میدانم فردا که خاله نظیفه بیدار شود شاید با حرف های پسرش از من متنفر شود اما چاره جز رفتن ندارم اگر بمانم هم به حرف هایم باور نخواهد کرد با قلب شکسته و روح خسته تر از همیشه میروم دوباره فرار این بار درسی هم گرفته ام که دیگر از فرارم به کسی نگویم و دیگر بالای هیچ بشری هم باور نکنم قسمت من که با فرار رقم خورده باید بروم تا بدانم کجا متوقف میشوم .
چیز زیادی ندارم جز یک دو چادری که در همین دوبار خاله نظیفه شهر رفته بود برایم آورده بود حجابم را میپوشم و یکی از چارد هارا میگیرم و قسمی خودم را میپوشانم که فقط دو چشمم معلوم میشود دروازه را باز میکنم و یک بار دیگر به خانه نگاه میکنم اشک هایم دوباره پیدای شان میشود این بار مانع شان نمیشوم باید هم اشک بریزم من که دوباره بی سرپناه شده ام این بار علی بار دیگر دست چه آدمی خواهم افتاد با وجود این هم میروم دوباره فرار
آسمان سیاه، خوف شدیدی به دلم می اندازد مسیر نامعلومی را به پیش میگیرم میروم تا دور شوم تا دیگر نمانم گریه ام قصد بند آمدن ندارد قلبم پاره پاره می گردد و عزاداری بی پناه شدنم را از سر میگیرم کوچه به کوچه سرک به سرک میروم و نمیدانم کجایی شهرم از این شهر بزرگ خوف عجیبی به دل داشتم و حال بی پناه در این شهر تنها بدون کدام مقصد آن هم در شب میگردم خودم را به خدا میسپارم میروم تا سرپناهی پیدا کنم اما نمیدانم کجا؟ و چگونه؟ با کمک کی؟ کم کم هوا روشن میشود صدای آذان را که میشنوم کمی راحت میشوم و گوشهِ مینشینم خیلی خسته هستم تمام شب نخوابیده ام سرم را بر روی زانویم میگذارم صدای رهگذران که از کنارم میگذرند و با تعجب از خود یا همراه شان میپرسند این وقت صبح این دختر اینجا چه میکند را نادیده میگیرم هوا کاملاً روشن میشود از جایم بر میخیزم لباسم را میتکانم و دوباره مقصد نامعلومی را به پیش میگیرم تمام روز با شکم گرسنه از یک کوچه به کوچه دیگر بدون دانستن مقصد میروم تا هوا دوباره تاریک میشود دوباره همان خوف به سراغم می آید خاله نظیفه از خطرات تنها بودن در این شهر گفته بود که ترسم را دو چندان میکند گرسنه و تشنه فقط میروم سرک بزرگی است و ازدحام زیاد در کوچه ای میپیچم که با دیدن نور چراغ های یک موتر که به تیزی به طرف من می آید مغزم قفل میشود و توان هرگونه حرکت را از من میگیرد صدای راننده می آید که از من میخواهد دور شوم ذهنم شروع به کار میکند و وقتی میخواهم خودم را گوشه کنم که با برخورد موتر چشم هایم بسته میشود تنها چیزیکه یادم می آید صدای راننده و برخورد سرم به زمین است ...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان
#اسیر_سرنوشت
نویسنده:تمنا پندار
#قسمت_نهم


شیرین ....
دخترم یکبار زنگ بزن پدرت کجاست نیم شب شد هنوز نامده زنگ هم نزده !

اگرچه خودم هم نگران بودم بخاطر آرام شدن مادرم گفتم !
=تشویش نکن مادر جان میاین هنوز سر شب است مردم تا نیم شب ده بیرون هستن
+پس چرا تا حال نامد دیگر روزا ها وقتی جای کار میداشت حتمی زنگ میزد
=خوب مادرِ من شاید موبایلش کارت نداشته باشه یا شارژ تمام کرده .
دیگر چیزی نگفت با خودش حرف میزد عادتش بود وقتی ناراحت یا نگران می بود با خودش حرف میزد
ساعت 11 شب شده و هنوز هم خبری از پدر جان نیست هردو نگران نشستیم هرجا که میدانستیم ممکن است رفته باشد زنگ زدیم اما خبری نداشتن هردو از ترسِ که در دل های مان پیدا شده حرفی نمیزنیم تا باعث نگرانی دیگری نشویم گاهی مادر دلداری ام میدهد گاهی من کوشش میکنم با حرف هایم آرامش بسازم سرم را سر زانویم گذاشتم تا بیشتر فکر کنم شاید جای باشد که ما نمیدانیم آنجا رفته باشد اصلا هیچ جای به فکرم نمیرسد که با صدای دروازه از جایم میپرم مادرم بیرون هست زودتر میرود تا دروازه را باز کند با صدای نگران مادرم که میپرسد چه شده ؟
خودم را به دهن دروازه میرسانم قلبم تند تر میزند نکند پدر جانه چیزی شده نگران سرم را از دروازه میکشم که با دیدن پدر جان نفسِ از سر آسوده گی میکشم اما با دیدن صحنه روبرویم دهنم باز میماند .میخواهم بپرسم ،که پدر جان با حرفش از هردوی مان میخواهد ساکت باشیم
=گلثوم جان با شیرین کمک کن تا ببریمش خانه
مادرم هم تعجب کرده اما چیزی نمی پرسد فقط از من میخواهد تا یک دستش را من بگیرم وزن زیادی ندارد اما سیروم دستش باعث میشود تا در انتقالش احتیاط کنیم به داخل خانه میبریمش و مادرم اتاق من را انتخاب میکند
×دخترم زود پیش کلکین تُشک بنداز تا همانجا بخوابد سیرومش قطع میشود
با عجله جایش را هموار میکنم و با احتیاط در جایش میخوابانیم
یک گوشه مینشینم و نگاهش میکنم
=این کیست ؟
.چرا پدر با خود آورده ؟
هزاران سوال در سرم جای گرفته که دوست دارم هرچه زودتر جوابش را بدانم اما صبر میکنم تا پدر جان بیاید
پدر جان هم بلاخر می آید نگاهش میکنم سر رویش را تمیز کرده و لباس دیگری پوشیده مادرم هم بعد از بند کردن سیروم کنار من می نشیند هرسه به دخترک بیمار نگاهی میکنیم و منتظر هستیم تا بدانیم چه شده این کیست و این وقت شب پدر جان با خودش چرا آورده
هردو به پدرم که در فکر است نگاهی میکنیم مادرم پرسید !
+ رحمان نمیگی بلاخره چه شده ؟
+این دختر کیست ؟
پدر جان نفس عمیقی میکشد و میگوید !
=گلثوم جان من هم نمیدانم شب وقتی طرف خانه می آمدم این دخترک یکباره پیش رویم آمد تا صدایش کردم که دیر شده بود با موتر زدمش و با کمک سهراب بردیمش شفاخانه هرچه منتظر نشستیم اقاربش پیدا نشد دلم نشد تنها در شفاخانه بماند اینجا آوردم تا چند روزی که اقاربش پیدا میشود پیش ما باشد.
مادرم دوباره میپرسد!
×چگونه اقاربشه پیدا میکنی ؟
توکه حتی نامشه هم نمیدانی؟
=فردا اول میروم پیش سهراب با او مشوره میکنم که چه کار کنیم ؟
به مکالمه شان گوش میدهم اما تمام فکرم طرف دخترک بیمار است
پدر جان از جایش بلند میشود و به مادرم میگوید
ناوقت شب شده بهتر است بخوابیم گلثوم جان خودت هم آمشب همین اتاق بخواب نیمه شب سیرومش تمام میشود از دستش بکش !
مادرم هم قبول میکند و میگوید مراقب هستم و وقتی پدر جان میرود بلند میشوم و برای هردوی مان جای هموار میکنم مادرم را زودتر خواب میبرد اما من تمام فکرم مشغول اتفاق امشب است .
کوشش میکنم چشم هایم را ببندم که صدای ضعیف نالهِ دخترک مانع ام میشود خیلی واضح نیست اما وقتی نزدیکش میروم متوجه میشوم که با التماس گاهی از کسی میخواهد رهایش کند و گاهی هم مادرش را صدا میزند برایم عجیب است میخواهم بیدارش کنم اما صدایش ضعیف شده کم کم گم میشود به سیرومش نگاه میکنم تمام شده از دستش میکشم و وقتی کارم تمام میشود کوشش میکنم بخوابم که خیلی زود خوابم میبرد .

رها........

صدای اذان به گشم میرسد
هر کاری می کنم با صدای دلنشین الله و اکبر، چشم باز کنم نمی شود
زور می زنم و مژه های بهم چسبیده ام را از هم فاصله می دهم. .حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

✍🏻دلــنــوشــتــه

📍🌺✍🏻آدم ‌ها گاهی می‌شکنند...

📍🌺✍🏻ولی این طوری نیست که شکستن‍‍شان صدای تِق داشته باشد و همه بفهمند که فلانی فلان ‌روز ، فلان ‌جا شکست......

📍🌺✍🏻شکستن آدم‌ها را شاید فقط بشود دیـد ، از خنده‌های یهویی شان که وسط جمع تحویل اطرافیان می‌دهند ، یا حتی توی آینه به خودشان.....

📍🌺✍🏻از تعداد موهای سفیدشان که یهو در گوشه‌ ای از سرشان پیدا میشود....

📍🌺✍🏻و شاید هم از قیافه‌شان که کمرنگ‌تر می‌شود و خودشان که هر چه پرهیاهوتر می‌شوند در ظاهر ، در کنج‌شان بیشتر چال‌ می‌شوند.....
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻شکستن آدم‌ها را نمی‌شود شنید ، می‌شود "دیــد" که فلانی نه دیگر مثل قبلش و نه دیگر مثل خودش ، هیچ کدام نیست
هدف

شبی، برف فراوانی آمد و همه‌جا را سفیدپوش کرد.

‏دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، از راهی عبور کنند که به مدرسه می‌رسید.
‏یکی از آنان گفت: «کار ساد‏ه‌ای است!»، بعد به زیر پای خود ‏نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود ‏را بلند کرد ‏تا به ردّپاهای خود ‏نگاه کند. متوجه شد که به صورت زیگ زاگ قدم برد‏اشته است دوستش را صدا زد ‏و گفت: «سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی!»

پسرک فریاد ‏زد: «کار ساده‌ای است!»، ‏بعد سر خود ‏را بالا گرفت، به درِمدرسه چشم د‏وخت و به طرفِ هدفِ خود ‏رفت. ردّپای او کاملاً صاف بود.


#مهم هدف شماست نه مسیری که طی میکنین همیشه نگاهتون به جلو باشه👍👌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت_قدیمی


🔸جوانی تصمیم گرفت از دختر موردپسندش خواستگاری کند، اما قبل از اقدام به این‌ کار، از مردم درمورد آن دخـتر جـویای معلومات شــد.

🔹مردم چنـیـن جـواب دادنـد:
ایـن دخـتـر بـدنـام، بی‌ادب، بدخـو و خـشـن اسـت.

🔸آن شـخـص از تـصـمـیـم خود منـصـرف شـد، بـه خـانـه‌ برگشـت و در مـسیر راه با شـیـخ کهـن‌سالی روبه‌رو شد.
🔹شـیخ پرسید:
فرزندم چه شده؟ چرا این‌قدر پریشان و گرفته‌ای؟
🔸آن شخص قـصـه را از اول تا آخـر برای شیـخ بیان نـمـود.
🔹شیخ گفت:
بـیا فرزندم من یکی از دخترانم را به عقد تو درمی‌آورم، اما قبل از آن برو و از مردم درباره‌ دخترانم پرس‌وجو کـن.
🔸شخـص رفت و از مردم محـل درمورد دختران شیخ سؤال کرد و دوباره به نزد شیخ آمد.
🔹شیخ از آن جوان پرسـید:
مردم چه گفتـند؟
🔸جوان پاسخ داد:
مردم گفتند دختران شیخ، بسیار بداخـلاق، بـی‌ادب، بی‌حیا، فاسق و بی‌بندوبارند.
🔹شیخ گفت:
با من به خـانه بیا!
🔸وقتی‌ آن شخص به خانه‌ شیخ رفت، به‌جز یک پیرزن، کسی را ندید و آن پیرزن، همسر شیخ بود که به‌خاطر عقیم و نازابودنـش هیچ فرزندی به دنیا نیاورده بود.

🔹زمانی‌ که آن شخص از دیدن این حالت شوکه شد، شیخ به او گفت:
فرزندم! مردم به هیچ‌کسی رحم نمی‌کنند و دانسته یا ندانسته در حق دیگران هرچه و هر قِسمی که خواستند حکم می‌کنند.

💢به قضاوت مردم اعتنا نکنید؛ چون آن‌ها به حرف‌زدن و قضاوت‌کردن پشت‌سر دیگران، عادت کرده اندحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت_قدیمی


شخصی را قرض بسیار آمده بود.
تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند.

آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت.

تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی،
چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟

تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟

شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است.
تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد.

آن شخص تعجب کرد و گفت:
آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟

تاجر گفت:
آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...!
در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یه روزی همه‌ی زخمهای زندگی
خوب میشه...
اما بعضی حرفا هیچوقت
فراموش نمیشه...
نه که چون حرفه تلخه، نه ؛
چون کسی بهت میگه که
انتظارشو نداشتی...
رفتار بعضی از آدما هیچوقت
از ذهنت پاک نمیشه
شاید اون رفتار از نظر خیلیا،
بد نباشه اما فقط خود تویی که
میفهمی چقدر به خاطر رفتارش داغون شدی...
بعضی وقتا باید سکوت کنی و
فقط به خاطر خودت پیگیر چیزی نشی
اما هیچوقتم یادت نمیره که
چی بهت گذشت تا گذشت...

هوای زبون خودمون و
دل دیگری رو داشته باشیم...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
۹ تفاوت عشق و دوست داشتن:

مهم‌ترین تفاوت عشق و دوست داشتن بر پایه احساسات است. دوست داشتن ممکن است یک جذابیت فیزیکی باشد، درحالی که عشق یک جذابیت روحی ست.

زمانی که شخصی را دوست دارید، احتمالا آن شخص منبع شادی شماست، زمانی که عاشق شخصی هستید، میخواهید خودتان دلیل شادی او باشید.

احتمالا شخصی را دوست دارید، چون فکر میکنید او عالی و کامل است؛ اما وقتی عاشق کسی هستید میدانید که او هم نقص هایی دارد اما بازهم با او بودن را انتخاب میکنید.

وقتی فردی را دوست دارید، اگر جنبه های منفی شخصیت او را ببینید از او ناامید میشوید زیرا جذب بی نقص بودن او شده اید؛ اما اگر عاشق شخصی باشید او را با وجود تمام نواقص دوست دارید.

وقتی کسی را دوست دارید میخواهید مثل شما فکر کند اما وقتی عاشق کسی هستید دوست دارید او همان شخصی باشد که هست.

وقتی کسی را دوست دارید بعد از زمان طولانی که او را نمی‌بینید احتمالا او را از یاد میبرید اما وقتی عاشق کسی هستید باوجود کنار او نبودن همچنان عاشق او هستید.

بعد از جروبحث اگر کسی را دوست دارید علاقه ای به صحبت درمورد جزئیات بحث ندارید زیرا میل شما به آن شخص کم شده اما وقتی عاشق فردی هستید حتی پس از بحث های جدی او را کنار خود میخواهید.

زمانی که شخصی را دوست دارید توجه کامل او را می‌خواهید زیرا وابسته به او هستید؛ اما زمانی که عاشق هستید کامل‌ترین توجه به آن شخص را نشان میدهید.

زمانی که کنار کسی که دوستش دارید هستید احساس خوبی دارید؛ اما وقتی کسی که عاشق او هستید را در آغوش میگیرید هرگز نمیخواهید این حس را با چیزی در دنیا عوض کنید.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/03 21:35:09
Back to Top
HTML Embed Code: