Telegram Web Link
#داستان_آموزنده


🔆كيفر كرد مغرور

يكى از رؤ ساى كرد كه قلدر بى رحم بود، مهمان شاهزاده اى شد و كنار سفره او نشست ، از قضا دو كبك بريان در ميان سفره نهاده بودند، همين كه چشم قلدر كرد به آن كبكها افتاد، خنديد، شاهزاده از علت خنده او پرسيد، او گفت : در آغاز جوانى روزى سر راه تاجرى را گرفتم و وقتى كه خواستم او را بكشم ، رو به دو كبكى كرد كه بر سر كوه نشسته بودند و گفت : اى كبكها! گواه باشيد كه اين مرد قاتل من است ، اكنون كه اين دو كبك را بريان شده در ميان سفره ديدم ، حماقت آن تاجر به خاطرم آمد (كه اكنون كبكها نيز كشته شده اند و خوراك من هستند و ديگر نيستند كه شاهد قتل او باشند).

شاهزاده كه فردى غيور بود، به كرد قاتل گفت : اتفاقا كبكها گواهى خود را دادند، سپس دستور داد گردن او را زدند و او به اين ترتيب به كيفر جنابتش ‍ رسید.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی دل کَسی میشکنه
هیچوقت اون آدم قبلی نمیشه ...
چقدر با این جمله موافقی؟!
‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌
شکستن دل صدا نداره ؛
اینطور نیست که مثلا وقتی کنار یک نفر وایستادی ،
صدای پوکیدن قلبش رو بتونی بشنوی .
یا مثلا ببینی یدفه خرده های دل یک نفر
میپاشه روی زمین .
شکستن یک آدم ، بعضی وقتها
با چند قطره اشک همراهه .
و خیلی وقتها با بغض و
توی سکوت اتفاق می افته
آدم های شکسته عجیب نیستن
بی اونکه بدونیم
خیلی هاشون رو هر روز می بینیم
با ظاهری آروم
و حتی خنده ای روی لباشون
اما
با باورهایی نابود شده
و امید هایی به پایان رسیده ...

#فرشته_رضایی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ارسالی از اعضای کانال✦

عنوان داستان:
#در_دام_شیطان_1

🔮قسمت اول

با سلام خدمت مدیر گرامی و همچنین اعضای خوب کانال.🌹🌹
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

توی ایستگاه راه آهن نشسته وچشم از عقربه های ساعت دیواری مقابلش برنمی دارد.انگار لحظات به کندی می گذرند.از وقتی همسرش از تب بالای دخترک پنج ساله اش گفته بود،آرام و قرار از وجودش رخت بربسته بود.عذاب وجدان بیخ گلویش را می گیرد و خودش را شماتت می کند.کاش دور از شهر و دیار خویش ادامه تحصیل نمی داد.و به همان مدرک کارشناسی بسنده می کرد.آخر مدرک کارشناسی ارشد به چه کارش می آمد؟او تاب دوری از فرزندانش را ندارد.
نفسش را پرصدا بیرون میدهد و ناغافل نگاهش در نگاه خندان مرد مقابلش گره می خورد.مرد با لبخندی ملیح به او نزدیک می شود.بوی نان سنگگ داغ زیر بینی اش می زند و دلش مالش می رود.
-بفرمایین نون گرم.
برخلاف میل درونش می گوید:
-ممنونم.میل ندارم.
-نگران تاخیری قطار هستین؟
مات و مبهوت نگاهش می کند و مرد ناشناس درصدد توضیح برمی آید.
-آخه چهره تون خیلی پریشونه.
مرد،سکوتش را که می بیند،محترمانه بااجازه ای می گوید وچند ردیف جلوتر،کنار دوستانش مشغول خوردن نان و گپ‌زدن می شوند.میان افکار مغشوش و آشفته ای که مدام به مغزش هجوم می آورند، ذهنش ناخواسته درگیر مردی می شود که تابه حال او را ندیده است.چرا میان آن همه مسافر سراغ او آمده و به اونان گرم تعارف کرده بود؟

یک هفته بعد توی محوطه دانشگاه،روی نیمکتی نشسته و در حال مرور کتاب توی دستش می باشد که با طنین صدایی آشنا سرش را بلند می کند.
-سلام خانم سعادت.حالتون خوبه؟
-عذر می خوام بنده شمارو به جا نمیارم.منو از کجا می شناسین؟
تک خنده بلندی سر می دهد.
-عجب.پس واسه همین توی ایستگاه راه آهن تحویلم نگرفتی و اینقدر خشک‌ ورسمی برخورد کردی.
خشک و رسمی؟ ازچه حرف میزد؟ مگر با مردی غریبه ونامحرم که هیچ گونه نسبت خویشاوندی با او نداشت،چگونه بایدرفتار می کرد؟
- شهریار هستم.شهریار کاظمی.هم استانی و بهتر بگم،همکلاسی تون،راستش برای امر خیر مزاحم شدم.نگاه پرسان و منتظرش را به آقای کاظمی می دوزد.
-آقای سلطانی رو میشناسین؟یوسف سلطانی؟
-نه متاسفانه.به جا نمیارم.
شهریار به آقای جوانی که با فاصله نسبتا کمی از آنها روی نیمکت نشسته ،اشاره می کند.
-ایشون از دوستان صمیمی بنده  هستن.خیلی به شما ارادت دارن.از همون جلسه اولی که شما رو توی کلاس دیدن....
-فکر می کنم سوء تفاهمی پیش اومده آقای کاظمی.بنده متاهلم.
-واقعا؟ من شرمنده ام.نمیدونستم متاهلید یعنی اصلا بهتون نمیاد.بچه‌ هم دارید؟
-بله پسرم هفت سال و دخترم پنج سال داره.
-منم دوتا دختر و یه پسر دارم.
-خداحفظشون کنه.
-زنده باشید.درهر صورت هر وقت کاری،چیزی داشتید،بنده در خدمتم.مجددا عذر منو بپذیرید.
-ممنون از لطف تون.خواهش می کنم.

شهریار و یوسف به سمت بوفه دانشکده می روند و او مات وحیران،رفتنشان را تماشا می کند،چطور توی این دوماه آنها را ندیده بود.
رویا،همکلاسی اش بلافاصله کنارش می نشیند.
-خوب با شهریار جیک تو جیک شدی؟خواستم بگم مواظب باش.چون بعضیها بدجوری روی شهریار کراش دارن.
-چرا چرند میگی؟دوماهه من و آقای کاظمی و سلطانی توی یک کلاسیم ولی من هرگز ندیدمشون.یعنی اصلا دقت نکردم.تازه فهمیدم هم استانی هستیم.
-از شوخی گذشته به کمکت نیاز دارم مهتاب.
-بفرمایین.چه کمکی از دستم برمیاد.
-شهریار
-خوب؟
-می تونی جورش کنی واسم؟
-متوجه نمیشم.
-من شهریار رودوست دارم.عاشقشم،هرکار می کنم،لعنتی وا نمیده.
مهتاب هاج وواج نگاه رویا می کند.
-هیچ‌ میفهمی چی میگی؟اون یه مرد متاهله.از قضا سه تا بچه داره.
-خوب که چی؟ منم متاهلم.منم بچه دارم.ولی همه ما وقتی میاییم اینجا،حکم آدم مجرد رو داریم.ناراحت نشی مهتاب،من فکر می کردم خیلی روشنفکری.البته خدا میدونه شاید گلوت پیشش گیره و اونو واسه خودت میخوای.

با چشمانی گشاد شده به رویا نگاه می کند.با چه وقاحتی از عشقش به مردی متاهل می گوید آنهم وقتی خودش متاهل وصاحب دو فرزند می باشد.
-از کی تابه حال،از بی حیایی به روشنفکری یاد می کنند؟محض اطلاع ،اینی که میگی عشق نیست،هوسه.یه هوس شیطانی
-عشق یا هوس؟ حالا هرچی .من هر وقت اراده کنم،هر مردی رو که بخوام به زانو درمیارم. شهریار که سهلِ گنده تر از شهریار رو هم تور انداختم.حالا می بینی.
رویا این را می گوید و کلافه وعصبی به سمت سالن دانشکده قدم برمی دارد.جلسه بعد،رویا ردیف اول و مهتاب در ردیف آخر کلاس می نشیند.رویا از استاد اجازه می گیرد و جعبه شیرینی را اول مقابل استاد می گیرد و بعدهم از تک تک دانشجویان کلاس پذیرایی می کند.مهتاب برای اولین بار نگاهی گذرا به سمت راست کلاس که آقایان از جمله شهریار نشسته است می اندازد.

🔮
#ادامه_دارد...
🪢

#ارسالی از اعضای کانال

عنوان داستان:
#در_دام_شیطان_2

🔮قسمت دوم

بی اختیار نگاهش معطوف رویا میشود.وقتی جعبه شیرینی را مقابل شهریار می گیرد.شهریار بی آنکه سرش را بالا بگیرد شیرینی برمیدارد و به تشکر کوتاهی اکتفا می کند.بعد از اتمام کلاس درس مهتاب توی ایستگاه اتوبوس منتظر می نشیند.
شهریار مصرانه از اوخواهش می کند سوار ماشینشان بشود و تعارف و موضع گیری مهتاب بی فایده است.
-مگه شما هتل پردیس نمیرید؟
نگاه متعجبی به شهریار که آمارش را در دست دارد، می کند.شهریار با سماجت حرفش را به کرسی می نشاند و درب عقب ماشین را برای او باز می کند.توی مسیر حرفی میانشان رد و بدل نمی شود و شهریار مشغول صحبت با یوسف میشود که پشت رل نشسته است.مهتاب از هر دو تشکر می کند و بعداز مراجعه به پذیرش هتل ،اتاق تک خوابه ای رزرو می کند.بعداز استراحتی کوتاه برای صرف شام،به رستورانی که درطبقه پایین هتل می باشد، می رود وسفارش غذا میدهد.چلوجوجه را توی نایلونی گذاشته و به سمت اتاقش می رود.همین که می خواهد کلید بچرخاند،با صدای شهریاربه سمتش می چرخد.شهریار نان گرم و ماست کوچکی در دست گرفته و به او تعارف می کند.
-ممنونم آقای کاظمی! شام از رستوران گرفتم.
-ولی غذاهای رستوران طبقه پایین خیلی گرونه.
-هفته ای یک شب ایرادی نداره.
-متوجه ام ولی پول شام همین یک شب حداقل سیصد چهارصد تومن آب میخوره.باید اوضاع مالی خفنی داشته باشی خانم سعادت.مهتاب لبخندی روی لب می نشاند و او که انگار دل پری دارد، می گوید:پول بلیط رفت و برگشت قطار.پول اقامت توی هتل.شهریه دانشگاه،کتابهای گرانقیمت ونایابی که اساتید معرفی می کنند،مخارج خونه وبچه ها...
مهتاب سری به تایید تکان می دهد وبعداز تشکری کوتاه وارد اتاقش می شود و ناخواسته حرفهای شهریار را به خاطر می آورد.

او،در حال حاضرهیچ کدام از مشکلاتی که شهریار اشاره کرده بود،رانداشت.میان خانواده ای مذهبی بزرگ شده بود.دراوج جوانی پدرش را از دست داده بود وبا مادروتنها خواهرش زندگی کرده بود.بعدازفوت پدرش ،سروکله عموهایش با افکاری پوسیده وقدیمی پیدا میشود.عموهایی که برخلاف پدرش با ادامه تحصیل دختر و رفتن به دانشگاه بشدت مخالفند.عموی بزرگش مهتاب را در هیجده سالگی به اجبار به عقد معراج پسر یکی از تاجران بنام و پرآوازه فرش در می آورد.معراج جوانی خوش استایل وبا جذبه والبته بشدت متعصب وغیرتی است.دختران زیادی روی او کراش دارن اما اوتنها با یک نظر، شیفته و دلباخته زیبایی و نجابت مهتاب شده بود.
مهتاب علاقه ای به ازدواج وتشکیل خانواده ندارد.از طرفی توان مقابله ومخالفت با عموهای بی منطق ویک دنده اش را ندارد.بناچارتن به این ازدواج اجباری می دهد.تنها خواسته مهتاب از معراج ،شرکت در کنکور سراسری و رفتن به دانشگاه می باشد.معراج به حدی شیفته ودیوانه اوست که بی برو برگرد با خواسته اش موافقت می کند.دوماه بعداز ازدواجشان،مهتاب باردار می شود.معراج آنچنان روی مهتاب غیرت وتعصب دارد ونگران وضعیت جسمانی اوست که خودش شخصا اورا تا دانشگاه همراهی می کند و اجازه نمی دهد تنهایی و باماشین دربستی رفت وآمد کند.حالا که چند سال از زندگی مشترکشان میگذرد،به لطف معراج ،او وفرزندانش طعم آرامش وخوشبختی را چشیده و در رفاه کامل به سر می برند.با صدای گوشی موبایلش ودیدن اسم معراج روی صفحه گوشیش،لبش به لبخندی مزین می شودو تماس را برقرار می کند.
-چطوری مهتاب؟ حالت خوبه؟
-ممنونم.خودت خوبی؟سارا وسینا چطورن؟ شام خوردید؟
-شام از بیرون گرفتم.
-ولی کلی غذا توی یخچال گذاشتم.
-بچه‌ ها هوس کوبیده کردن، منم دلم نیومد مخالفت کنم.سارا رنگ آمیزی می کنه.سینا هم داره تکالیفش رو انجام میده...مهتاب
-جانم
-بدون تو نمی تونم.راستش پشیمون شدم با دانشگاه رفتنت موافقت کردم.
-اذیت نکن معراج.بهم قول دادی.
معراج بلند می خنددوموکد می گوید:
-هروقت رسیدی ایستگاه راه آهن بهم زنگ بزن.نیمه شب با ماشین غریبه نیای.خودم میام سراغت.
مهتاب چشمی می گوید و بعداز صحبت با فرزندانش با خیالی آسوده می خوابد.
صبح همین که وارد سالن دانشکده می شود،رویا با لحنی کنایه آمیزمی گوید:
-دیروز با چشمای خودم دیدم شهریار مثل پرنسس ها درماشین رو برات باز کرد.دیشب باهم بودین؟
-باهم نه.توی یه هتل بودیم.
-توی یه هتل یا یه اتاق؟ شایدهم کشوندیش روی تخت.
مهتاب پرخشم وغضب روبه رویا می گوید:
-تو رو نمیدونم ولی من با باورها و اعتقادات خاص خودم بزرگ شدم.ضمنا یک تار موی شوهرم رو با دنیا عوض نمی کنم چه رسد به شهریار و امثال اون.
-اعتقاد کیلویی چند؟ فکر می کنی کسی واسه این چادر و حجابت تره خرد می کنه؟اون روزها تموم شد مهتاب خانم.یه نگاه به اطرافت بنداز،غیراز توی عقب مونده کی چادر سرمی کنه؟

🔮#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
༅‌‌‌❉‌‌‌ٜٜ❉‌‌‌༅🌸༅‌‌‌❉‌‌‌ٜٜ❉‌‌‌ 🌸༅‌‌‌❉‌‌‌ٜٜ❉‌‌‌༅🌸༅‌‌‌❉‌‌‌ٜٜ
#طنز_تلخ

🗣معاون معاون بیا اینجا ببینم

🤷‍♂جون دلم قربان بنده سراپا تقصیر سراپا گوشم

🗣معاون چرا هیچ خلاقیتی تو این اداره به چشم نمیاد

🤷‍♂قربان از اداره‌ای که رئیس شما باشین انتظار دیگه‌ای دارین

🗣یه بار دیگه تیکه بندازی اخراجت می‌کنم

🤷‍♂من شرمنده‌ام قربان یهویی از دهنم پرید ولی آخه روند چند سال گذشته ما همین بوده قربان بودجه می‌گرفتیم صنعت سازی می‌کردیم ودجه می‌رفت تو حساب شما همینو بس

🗣یعنی تو خسته نشدی از این همه نواختی

🤷‍♂چرا قربان واقعاً خسته شدم آخه تا کی اختلاس تا کی هاپولی کردن حق کارمندا و کارگرا و حقوق ندادن تا کی

🗣ابله جان اینا که کماکان سر جاشه منظورم روندیه که ا رو به خواستمون می‌رسونه خیلی تکراری شده خستم کرده

🤷‍♂آخ آخ بمیرم واستون افسردگی نگیرین یه وقت

🗣آره واقعا ببین زندگیم خیلی یکنواخت شده همش دارم ه مسیر تکراری رو طی می‌کنم
اداره اختلاس سفرهای خارجی اداره اختلاس سفرهای خارجی

🤷‍♂آخ آخ بمیرم دلم واستون کباب شد کاش من جای شما بودم

🗣عجب نکنه ی‌خوای زیر آب بزنی

🤷‍♂نه قربونتون برم فتم کاش من به جای شما بودم این همه سختی و متحمل نمی‌شدین موندم چه جوری تحمل می‌کنی شما

🗣واقعا واقعا سخته خیلی هم سخته احتیاج به یه اتفاق جدید دارم

🤷‍♂میگم قربان می‌خواین یه بار حقوقای عقب افتاده کارمندارو تسویه کنین تجربه تازه‌ایه شاید خوشتون اومد

🗣نه نه اینجوریکه همش میشه ضرر

🤷‍♂می‌خوای من یه بار به جای شما اختلاس کنم شما یکم استراحت کنید

🗣نه اینجوری هم حوصلم سر میره

🤷‍♂می‌خواین یه بار لوتون بدم اون وقت از در و دیوار مامور می‌ریزه خیلی باحال میشه

🗣نه اینجوری هم میفتم زندان تجربه قشنگی نیست قبلاً هم رفتم

🤷‍♂قربان من دیگه چیزی به ذهنم نمی‌رسه شما امر بفرمایید هر کاری بگین من انجام میدم

🗣ببین نظرت چیه یه فراخوان یدیم تو اداره که به بهترین طرح خلاقانه جایزه میدیم

🤷‍♂فراخوان قربان

🗣بله و هرکی بخواد تو فراخوان شرکت کنه بایست ۲۰۰ هزار تومان تو حساب اداره بریزه بعد طرحشو بده

🤷‍♂آخه قربان مغز خر که نخوردن هم ایده بزن هم پول بدن

🗣فکر اینجاشم کردم
۵ تومن جایزه میزاریم واسه هرکی بهترین ایده رو بده

🤷‍♂قربان ما می‌خواین ۵ میلیون تومن بدین اونم واسه جایزه بهترین ایده

🗣آره دیگه یکی از خودمونو برنده اعلام می‌کنیم

🤷‍♂مثلاً کی قربان

🗣اوووم مثلا همین کریمی نوه خواهرم
یا خانم سعیدی عروس عمم نظرت چیه معاون

🤷‍♂نظری ندارم قربان
الحق که حقتونو خوردن بجای (ب ز) شما باید معروف میشدین

🤷‍♂معاون

🗣ریییس

#محمد۰واحدی

برگرفته از برنامه صبح جمعه
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9


خدایا
از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت...
اما شکایتم را پس میگیرم...
من نفهمیدم...
فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت...
نگاهم به تو باشد...
گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنارمن نیست...
معنایش این نیست که تنهایم...
معنایش اینست که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت...
با تو تنهایی معنا ندارد...
مانده ام تو را نداشتم چه میکردم..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

🌼🍃از خودتان شروع کنید!
برای پدر و مادرتان فرزندی باشید که خودتان می‌خواهید داشته باشید.
برای همسرتان شوهری باشید که می‌خواهید دخترتان داشته باشد.

🌼🍃برای همسایه‌تان همسایه‌ای باشید که می‌خواهید خودتان داشته باشید.
برای خانوادۀ همسرتان دامادی باشید که می‌خواهید برای خودتان باشد.
قبل از اینکه دنبال دوست خوبی بگردید، خودتان دوست خوبی باشید.

🌼🍃قبل از اینکه دنبال احترام دیگران باشید، خودتان محترم باشید.
به مردم چیزی را بدهید که دوست دارید خودتان از آن‌ها بگیرید [و با آن‌ها به گونه‌ای رفتار نمایید که دوست دارید آن‌ها با شما برخورد کنند].

ادهم شرقاوی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#زاد المعاد

💡عنوان ذکر:
اللهم ﻣﺎ (أصبحَ) ﺃَﻣﺴﻰ ﺑﻲ ﻣِـﻦْ ﻧِﻌْـﻤَﺔٍ ﺃَﻭ ﺑِﺄَﺣَـﺪٍ ﻣِـﻦْ ﺧَﻠْـﻘِﻚ ، ﻓَﻤِـﻨْﻚَ ﻭَﺣْـﺪَﻙَ ﻻ ﺷﺮﻳﻚَ ﻟَـﻚ ، ﻓَﻠَـﻚَ اﻟْﺤَﻤْـﺪُ ﻭَﻟَـﻚَ اﻟﺸُّﻜْـﺮ

🤲بار الها.. هیچ نعمتی برای من و نه برای هیچ یک از مخلوقاتت در روز وشب میسر نشده.. مگر اینکه از جانب تو بوده، تنهایی و شریکی هم نداری، پس مخصوص توست شکر و ستایش

زمان لازم:  فقط ۱۵ ثانیه

💰🎁 پاداش: گویا شکر تمام نعمت های الله را به جا اوردید


💌شکرگزاری به داشته هایتان برکت می دهد و شما را در رسیدن به خواسته هایتان یاری می کند.

💌شکرگزاری, شیطان را از شما دور میکند و به روح شما قدرت فراوانی میدهد.

💌هرچیزی که به آن بیندیشیم و یا قدردان آن باشیم, آن را بسویمان می کشانیم.

💌اگر بتوانیم صادقانه به جای رشک, حسادت و انتقاد, شادمانه خدا را شکر کنیم, آنوقت می توانیم مطمئن باشیم که همان برکت وقتی بهتر به سراغ خودمان نیز خواهد آمد.

💌پیوسته به خاطر نعمتهایی که به شما عطا شده است, قدردانی کنید و عشق بورزید, تا زندگی خود را به بهترین شکل متحول سازید


#الله جزای خیر بدهد آن کس را که خواند و نشر داد 🤍حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹🍃 ࿐ྀུ‌  🌹🍃 ࿐ྀུ‌🌹🍃

📚حکایت پیرمرد قمارباز و مامور اداره مالیات


💠 روزي پيرمردي قمارباز احضاريه اي از اداره ماليات دريافت كرد که در آن نوشته شده بود: در روزي مشخص براي تعيين مالياتش بايد به اداره برود. صبح روز مورد نظر او به همراه وكيلش به اداره ماليات رفت.كارمند ماليات از او پرسيد که اين پول هنگفت را از چه راهي بدست اورده تا برايش ماليات تعيين كند.

💠پيرمرد جواب داد: من در تمام زندگي مشغول قمار بوده ام تمام اين دارايي را از قمار بدست اورده ام. كارمند گفت:محال است اين همه از راه قمار بدست آمده باشد يعني
شما هيچگاه نباخته ايد! پيرمرد گفت: اگر دوست داشته باشيد به شما در يك نمايش كوچک نشان خواهم داد.

💠سپس ادامه داد: من حاضرم با شما سر هزاردلار شرط ببندم.
که چشم راست خود را با دندان گاز خواهم گرفت...

💠کارمند گفت: اينكارمحال است.حاضرم شرط ببندم.پيرمرد بلافاصله چشم راست خود را که مصنوعي بود درآورد و با دندان گرفت.کارمند از شگفتي دهانش باز ماند و پيرمرد
ادامه داد: حالا حاضرم با شما سر دو هزار دلار شرط ببندم که اينبار چشم چپ خودم را با دندان گاز بگيرم. كارمند با خود گفت: امکان ندارد ان يكي چشمش هم مصنوعي باشد.
چرا که بدون عصا آمده و ميتواند ببيند لذا شرط را پذيرفت. پيرمرد دندانهاي مصنوعيش را درآورد و روي چشم چپش گذاشت و گاز گرفت.

💠کارمند بسيار ناراحت و از اينكه سه هزار دلار باخته بود بسيار برافروخته بود... وكيل هم شاهد اين ماجراها بود. پيرمرد گفت: حالا ميخواهم ٦هزار دلار با شما شرط ببندم که كار سختتري انجام دهم...

💠من آنسوي ميز شما سطلي قرار ميدهم و خود اين سوي ميز ميايستم و به درون سطل ادرار ميكنم بدون آنكه قطره اي از آن به زمين بريزد. كارمندگفت: محال است بتواني و قبول كرد. پيرمرد پشت ميز ايستاد و عليرغم تلاش تمام ادرارش روي ميز ريخت همه ميزش را آلوده كرد.

💠كارمند با خوشحالي فرياد زد: ميدانستم که موفق نميشوي...
در اين هنگام وکيلي ك همراه پيرمرد بود با دو دست سرخود را گرفت.
کارمند پرسيد: اتفاقي افتاده است؟!

💠کارمند اداره مالیات گفت:صبح که ميخواستيم به اينجا بياييم پيرمرد با من سر ٢٥هزار دلار شرط بست که در داخل اداره مالیاتی حتی روي ميز کارمندش در حضور خودش ادرار خواهد كرد و او نه تنها ناراحت نميشويد بلكه از اينكار خوشحال هم خواهيد شد.!
😐😂حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: شانزدهم

این لباسها هم در جان پسر جذابم مقبول معلوم میشود میکاییل لبخندی مهربانی زد و تشکری کرد مادرش و پدرش هم آماده بودند بعد از خداحافظی با صابره از خانه بیرون شدند سوار موتر ادریس پسر خاله اش شدند موثر حرکت کرد مادر میکاییل گفت ادریس جان پهلوی یک گل فروشی و کلچه فروشی ایستاد کن که شیرینی و یک دسته گل بگیریم دست خالی بد است ادریس گفت درست است خاله جان یک ساعت بعد به خانه ای نیلا رسیدند همه از موتر پیاده شدند ادریس گفت خاله جان من همین گوشه ها موتر را ایستاده میکنم فقط پنج دقیقه قبل از برآمدن تان برایم زنگ بزنید زود خودم را میرسانم میکاییل پرسید چرا تو نمی آیی ؟ ادریس گفت فعلا سر و وضع ام زیاد خوب نیست باز بخیر روزی که لفظ میگرفتیم میایم
میکاییل لبخندی زد و گفت درست است لالا جان با هم سوی دروازه ای خانه ای نیلا رفتند پدر میکاییل زنگ دروازه را فشار داد و چند لحظه بعد یسرا دروازه را باز کرد همه داخل حویلی رفتند پدر نیلا بخاطر استقبال شان به حویلی آمد بعد از احوال پرسی با همه ایشان آنها را داخل خانه هدایت کرد با هم داخل خانه رفتند تمنا بعد از سلام علیکی با آنها به اطاق نزد نیلا رفت نیلا پیشروی آیینهای قدی ایستاده بود و از خودش عکس میگرفت با دیدن تمنا گفت چی شده چرا اینقدر خوشحال هستی ؟ تمنا با خوشی جواب داد شهزادهای رویاهایت آمد وای نیلا چقدر جذاب است مطمین هستم دست رد به سینه ای این خواستگارت نمیزنی بخیر صاحب دو یازنه میشوم نیلا روی تخت نشست و یک پایش را روی پای دیگر خود انداخته گفت چیزی که در دنیا زیاد است پسر جذاب است برای من شخصیت از همه چیز مهم تر است مادرش داخل اطاق شد و گفت شما اینجا هستید نیلا بلند شو با من به اطاق بیا مادر میکاییل پرسان ات را میکند تمنا دخترم تو هم آشپزخانه برو ببین خاله پسرا چیزی کار نداشته باشد تمنا گفت چشم مادر جان و از اطاق بیرون شد نیلا هم با مادرش از اطاق بیرون شد و به سوی مهمانخانه رفت داخل اطاق شد مادر و پدر میکاییل از جای شان بلند شدند و به نیلا سلام دادند و نوبت به میکاییل رسید از جایش بلند شد و بدون اینکه به صورت نیلا نگاه کند سلام داد نیلا به سویش دید و جواب سلامش را داده و کنار مادرش نشست هر دو به زمین چشم دوخته بودند همه گرم صحبت بودند نیلا آهسته سرش را بلند کرد و طوری که کسی متوجه نشود به صورت میکاییل نگاه کرد صورت اش هیچ نقصی نداشت...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9.
#گناهان #شهید
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
سلام علیکم
کسی که در آتش میسوزد و کسی که در آب غرق می‌شود وزنی که در موقع زایمان فوت می‌کند گفته شده اینها بهشتی هستن ؟
آیا واقعیت دارد؟
اگر بهشتی باشند پس گناهانشان چه می‌شود؟
آیا گناهانشان بخشیده می‌شود یا نه ؟
بی زحمت توضیح دهید
جزاکم الله خیرا





💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ‎


بله، در برخی از احادیث آمده است که افرادی که به واسطه حوادث خاص مانند سوختن در آتش، غرق شدن در آب، یا زنان مؤمنی که در هنگام زایمان فوت می‌کنند، بهشتی هستند. این موارد به عنوان یکی از انواع «شهادت» در نظر گرفته شده‌اند.

در حدیثی از پیامبر اکرم (صلی‌الله علیه و آله و سلم) آمده است:

«الشُّهَدَاءُ خَمْسَةٌ: الْمَطْعُونُ، وَالْمَبْطُونُ، وَالْغَرِيقُ، وَصَاحِبُ الْهَدْمِ، وَالشَّهِیدُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ» (صحیح بخاری و صحیح مسلم).

ترجمه: «شهدا پنج گروه هستند: کسی که در اثر طاعون بمیرد، کسی که بر اثر بیماری شکمی بمیرد، کسی که غرق شود، کسی که در اثر تخریب بمیرد و کسی که در راه خدا شهید شود.»

در مورد زنان نیز آمده است که اگر زنی در هنگام زایمان بمیرد، او نیز از شهدا محسوب می‌شود.

این افراد به دلیل نوع مرگشان مشمول رحمت و مغفرت الهی می‌شوند. در این موارد، خداوند به حکمت خود برخی از گناهان را بخشیده و آنها را بهشتی می‌کند. البته این به معنای بخشیده شدن تمامی گناهان نیست، بلکه ممکن است برخی گناهان تحت شرایط خاص مورد عفو قرار گیرند و برخی دیگر نیاز به توبه یا شفاعت داشته باشند.

در نهایت، بهشتی شدن این افراد به رحمت و لطف خداوند برمی‌گردد و گناهانشان ممکن است به واسطه شهادت و مرگ سختشان بخشیده شود، اما این به معنای تضمین بخشش همه گناهان نیست.

جزاکم الله خیرا


📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾

صحیح بخاری و مسلم

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۷/ربیع‌الاول/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
# #
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
سلام

من برای شفای بیمار تو بیمارستان نذر کردم هزینه ده جلد قرآن بدم به فلان مسجد
اگه اون هزینه رو بجای مسجد بدم به یه فقیر یا مریض درسته؟یا باید بدم به همون مسجدی که تو دلم گفتم؟




💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

از نظر شرعی شما می‌تواند مبلغ مذکور را به همان مسجد بدهید یا اینکه به شخص فقیر و نیازمندی بدهید اشکالی ندارد، زیرا که نذر با تعیین کردن معين نمی‌گردد.


📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾

بخلاف النذر بالتصدق بأن نذر أن يتصدق بشاتين وسطين فتصدق بشاة تعدلهما جاز لأن المقصود إغناء الفقير وبه تحصل القربة وهو يحصل بالقيمة.(قوله والنذر) بأن نذر أن يتصدق بهذا الدينار فتصدق بعدله دراهم أو بهذا الخبز فتصدق بقيمته جاز عندنا.                  {فتح القدير، كتاب الزكاة فصل ليس في الفصلان والحملان 2/144- ط: المکتبة الرشیدیة}

🔹فلو نذر أن يتصدق بهذا الدرهم فتصدق بغيره عن نذره أو نذر التصدق في هذا اليوم فتصدق في غد أو نذر أن يتصدق على هذا الفقير فتصدق على غيره عن نذره أجزأه في ذلك خلافاً لزفر. ولنا أن لزوم ما التزمه باعتبار ما هو قربة لا باعتبارات أخر لا دخل لها في صيرورته قربة وقد أتى بالقربة الملتزمة، وكذا إذا نذر ركعتين في المسجد الحرام فأداها في أقل شرفاً منه أو فيما لا شرف له أجزأه. وأفضل الأماكن المسجد الحرام، ثم مسجد النبي  صلى الله عليه وسلم، ثم مسجد بيت المقدس، ثم الجامع، ثم مسجد الحي، ثم البيت له أنه نذر بزيادة قربة فيلزم.                  { فتح القدير، كتاب الأيمان فصل في الكفارة 4/374- ط:المکتبة الرشیدیة}

🔸والنذر من اعتكاف أو حج أو صلاة أو صيام أو غيرها غير المعلق ولو معيناً لا يختص بزمان ومكان ودرهم وفقير فلو نذرالتصدق يوم الجمعة بمكة بهذا الدرهم على فلان فخالف جاز.
                                                              {رد المحتار: مطلب النذر غير المعلق5/418- ط: دار احياء التراث}

🔹ولو قال لله ان اذبح جزوراً و اتصدق بلحمه، فذبح مكانه سبع شياة، جاز كذا في الخلاصه. وايضاً رجل قال. مالي صدقة علي فقراء مكة ان فعلت كذا. فحنث وتصدق علي فقراء بلخ او بلدة اخري، جاز ويخرج عن النذر. رجل قال ان نجوت من هذا الغم  الذي أنا فيه فعلي ان أتصدق بعشرة دراهم خبزاً، فتصدق بعين الخبز او بثمنه يجزيه.                     {الفتاوي الهندية2/73 ، 72  كتاب الايمان – ط: دار الفكر}                            


والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: عبدالحمید نوری
۲۸ /ربیع الاول/۱۴۴۶ ه‍.ق‍ حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
حدیث عشق ❤️
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎙مولانا عبدالعلی خیر شاهی حفظه الله
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (78)
❇️ فاطمه(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ


زهد، ورع و دوری از تجملات دنیا در ایشان، با وجود اینکه از محبوب‌ترین فرزندان رسول خداﷺ بودند و باعنایت به اینکه رهبانیت در اسلام جایگاهی نداشت و باالتفات به اینکه در اثر فتوحات اسلامی خزانه‌های عالم به سوی مدینه سرازیر بود، اما آیا می‌دانید که جگر گوشۀ رسول‌ اللهﷺ چه سهمی داشتند؟ قبل از شنیدن پاسخ چشم ها باید تَر شوند!

🔸درخواست از رسول‌ اللهﷺ

سیده عالم و سردار بانوان بهشت در محیط خانه دست‌هایش از گردانیدن آسیاب متورم بود، شانه‌هایش از حمل کردن مشک آب زخمی، لباس‌هایش از جاروب زدن منزل و خانه و نشستن روی آتش‌دان مندرس و سیاه شده بودند.

علی(رضی‌الله‌عنه) خطاب به همسرش فرمود: «به خدا سوگند آنقدر بر شانه‌هایم ظرف آب حمل کرده‌ام که آثار ظرف‌ها بر شانه‌هایم باقی مانده است و از ناحیۀ سینه احساس ناراحتی می‌کنم.»
او برای حل مشکل خود و همسرش به فکر چاره‌جویی افتاد و عرض کرد: ای فاطمه! نزد پدرت، رسول خداﷺ برو و از ایشان بخواه تا خادمی را در اختیار ما قرار دهد.
فاطمه(رضی‌الله‌عنها) به خانۀ پدرش رفت، رسول خداﷺ پرسید: «دخترم! با من کاری داشتی؟» او عرض کرد: «نه پدر، فقط آمدم تا سلامی خدمت شما عرض کنم و احوال شما را بپرسم.» او بدون این‌که خواستۀ خود را مطرح کند، به خانه برگشت.

ادامه دارد...

منابع:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- اسوه های راستین. تألیف: احمد الجدع.
- بانوان نمونه عصر پیامبرﷺ. مولفین: مولانا سعید انصاری ندوی، مولانا عبدالسلام ندوی.
📚داستان کوتاه

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺩﻩ ﺑﻪ اسم مش مراد
به ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺷﺐ ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ
ﻭ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ
ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ...
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺩﻩ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:
"ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، ﻣﺶ مراد ﯾﮏ ﺷﯿﺮ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ
ﻣﺶ مراد با ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ
ﺳﮓ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻣﺶ ﺗﯿﻤﻮﺭ ﺍﺳﺖ
ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ
ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ

ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ "ﻣﺸﮑﻞ" ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ

ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ
ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ...
تو زندگی مشكل وجود نداره
همه چيز مسئله است و قابل حل...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مغازه دار‌ محل، هر روز، صبح زود ماشین سمندش را در پیاده رو پارک میکند، مردم مجبورند از گوشه خیابان رد شوند.

سوپرمارکتی، نصف بیشتر اجناس مغازه اش را بیرون چیده، راه برای رفت و آمد سخت است.

کارمند اداره، وسط ساعت کاری یا صبحانه میل میکند، یا به ناهار و نماز میرود و یا همزمان با مراجعه ارباب رجوع کانالهای تلگرام و اینستاگرامش را چک میکند.

بساز بفروش، تا چشم صاحبان آپارتمان را دور میبیند، لوله ها و کابینت را از جنس چینی نامرغوب میزند در حالی که پولش را پیشتر گرفته است.

کارمند بانک، از وسط جمعیتی که همه در نوبت هستند به فلان آشنای خود اشاره میزند تا فیش را خارج از نوبت بیاورد تا کارش راه بیوفتد!

استاد دانشگاه، هر جلسه بیست دقیقه دیر میاد و قبل از اتمام ساعت، کلاس را تمام میکند جالبتر اینکه مقالات پژوهشی دانشجویان را بنام خودش چاپ میکند.

دانشجو پول میدهد، تحقیق و پایان نامه را کپی شده میخرد و تحویل دانشگاه میدهد تا صاحب مدرک شود.

پزشک، بیمار را در بیمارستان درمان نمیکند تا در مطب خصوصی به او مراجعه کند و یا به همکار دیگر خود پاس میدهد تا بیمار جیب خالی از درمانگاه خارج شود.

همه اینها شب وقتی به خانه می آیند، هنگامی که تلگرام را باز میکنند از فساد، رانت، بی عدالتی، تبعیض و گرانی سخن میگویند و در اینستاگرام پستهای روشنفکری را لایک میکنند.
همه هم در ستایش از نظم و قانونمداری در اروپا و آمریکا یک خاطره دارند اما وقتی نوبت خودشان میرسد، آن میکنند که میخواهند.

جامعه با من و تو، ما میشود، قبل از دیگران به خودمان برسیم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حدیث


💯 صد وصیت پیامبر اکرم ﷺ

10- اجتناب و وپرهیز از گناهان هلاک کننده

🔷عنْ أَبِي هُرَيْرَةَ عَنِ النَّبِيِّ صلی الله علیه و سلم قَالَ: «اجْتَنِبُوا السَّبْعَ الْمُوبِقَاتِ». قَالُوا: يَا رَسُولَ اللَّهِ، وَمَا هُنَّ؟ قَالَ: «الشِّرْكُ بِاللَّهِ، وَالسِّحْرُ، وَقَتْلُ النَّفْسِ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلاَّ بِالْحَقِّ، وَأَكْلُ الرِّبَا، وَأَكْلُ مَالِ الْيَتِيمِ، وَالتَّوَلِّي يَوْمَ الزَّحْفِ، وَقَذْفُ الْمُحْصَنَاتِ الْمُؤْمِنَاتِ الْغَافِلاتِ». [متفق عليه]

🔶از ابوهريره روايت است كه نبي اكرم صلی الله علیه و سلم فرمود: «از هفت گناه نابود كننده اجتناب كنيد». گفتند: اي رسول خدا! آن‌ها كدامند؟ فرمود: «شرك به خدا، سحر، كشتن انسان بي گناه، خوردن ربا، خوردن مال يتيم، فرار از جهاد و تهمت زنا به زنان پاكدامن و بي خبر از فساد».
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
...
هر چه یقین انسان به روز قیامت و حسابرسی و پاداش و عقاب بیشتر باشد در دنیا اعمال نیک بیشتری انجام می‌دهد و از الله ترس بیشتری خواهد داشت زیرا کسی که به حسابرسی باور داشته باشد از آن خواهد ترسید و کسی که به ملاقات (الهی) امیدوار باشد خود را برای آن آماده خواهد کرد و همانا آروزهای طولانی این امور را در دل آدمی ضعیف خواهد نمود.
...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

📚 داستان کوتاه
#میخ

يكي بود يكي نبود،
يك بچه كوچيك بداخلاقي بود.

پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد.پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.»حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2024/10/03 23:25:03
Back to Top
HTML Embed Code: