📚#داستان_کوتاه
❗️#زندگی_خائنین
پسر جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت :
- میخواهم ازدواج کنم
پدر خوشحال شد و پرسید :
- نام دختر چیست ؟
مرد جوان گفت :
- نامش سمانه است و در محله ما زندگی می کند .پدر ناراحت شد صورت در هم کشید و گفت :
- من متاسفم به جهت این حرف که می زنم اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو .مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود. با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :
- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم .مادرش لبخند زد و گفت :
- نگران نباش پسرم تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی چون تو پسر او نیستی . . . !
👈از هر دست بدهیم از همان دست میگیریم
التماس تفکرحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❗️#زندگی_خائنین
پسر جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت :
- میخواهم ازدواج کنم
پدر خوشحال شد و پرسید :
- نام دختر چیست ؟
مرد جوان گفت :
- نامش سمانه است و در محله ما زندگی می کند .پدر ناراحت شد صورت در هم کشید و گفت :
- من متاسفم به جهت این حرف که می زنم اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو .مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود. با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :
- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم .مادرش لبخند زد و گفت :
- نگران نباش پسرم تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی چون تو پسر او نیستی . . . !
👈از هر دست بدهیم از همان دست میگیریم
التماس تفکرحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍂
🍎حکایت_ما
دو برادر بودن کت و شلوار میفروختن یکی احمد یکی محمود
احمد مسوول جذب مشتری بود محمود قیمت میداد و همیشه آخر مغازه مینشست مشتری که میومد احمد با زبان بازی جنس را نشون میداد و زمان قیمت از محمود میپرسید داداش قیمت چنده؟
محمود میپرسید کدوم یکی؟ احمد میگفت کت شلوار مشکی دگمه طلایی جلیقه دار.
محمود میگفت 820 تومان ولی احمد باز میپرسید چند؟ دوباره محمود بلندتر میگفت 820 تومن.
احمد به مشتری میگفت 520 تومن. مشتری که خودش قیمت 820 شنیده بود با عجله 520 میداد و میخرید همه فکر میکردن احمد کر است ولی حقیقت این بود که قیمت کت و شلوار در واقع 420 بوده ولی مردم به خیال یک خرید خوب زود میخریدن
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الان سایپا و ایرانخودرو شدن احمد و محمود!
🍎حکایت_ما
دو برادر بودن کت و شلوار میفروختن یکی احمد یکی محمود
احمد مسوول جذب مشتری بود محمود قیمت میداد و همیشه آخر مغازه مینشست مشتری که میومد احمد با زبان بازی جنس را نشون میداد و زمان قیمت از محمود میپرسید داداش قیمت چنده؟
محمود میپرسید کدوم یکی؟ احمد میگفت کت شلوار مشکی دگمه طلایی جلیقه دار.
محمود میگفت 820 تومان ولی احمد باز میپرسید چند؟ دوباره محمود بلندتر میگفت 820 تومن.
احمد به مشتری میگفت 520 تومن. مشتری که خودش قیمت 820 شنیده بود با عجله 520 میداد و میخرید همه فکر میکردن احمد کر است ولی حقیقت این بود که قیمت کت و شلوار در واقع 420 بوده ولی مردم به خیال یک خرید خوب زود میخریدن
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الان سایپا و ایرانخودرو شدن احمد و محمود!
دارویی برای درد مفاصل:
4 قاشق غذاخوری دانه کنجد، 2 قاشق غذاخوری ژلاتین، 8 قاشق غذاخوری دانه کتان، 200 گرم عسل، 40 گرم دانه کدو تنبل پوست کنده و 3 قاشق غذاخوری کشمش
همه مواد را در مخلوط کن بریزید و خرد کنید تا یکدست شود. مخلوط را در یخچال نگهداری کنید. یک قاشق غذاخوری قبل از صبحانه و قبل از ناهار مصرف کنید.
به زودی شما نه تنها متوجه خواهید شد که چگونه درد مفاصل ناپدید میشود، بلکه احساس میکنید که چگونه غضروف و تاندونها قویتر میشوند.
این محصول همچنین وضعیت پوست و موی شما را بهبود میبخشد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
4 قاشق غذاخوری دانه کنجد، 2 قاشق غذاخوری ژلاتین، 8 قاشق غذاخوری دانه کتان، 200 گرم عسل، 40 گرم دانه کدو تنبل پوست کنده و 3 قاشق غذاخوری کشمش
همه مواد را در مخلوط کن بریزید و خرد کنید تا یکدست شود. مخلوط را در یخچال نگهداری کنید. یک قاشق غذاخوری قبل از صبحانه و قبل از ناهار مصرف کنید.
به زودی شما نه تنها متوجه خواهید شد که چگونه درد مفاصل ناپدید میشود، بلکه احساس میکنید که چگونه غضروف و تاندونها قویتر میشوند.
این محصول همچنین وضعیت پوست و موی شما را بهبود میبخشد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#صرف #بیع
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
در بیع صرف قرض گرفتن یا دادن یکی از دو طرف معامله جایز است؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ
خرید دلار یا هر ارزی دیگر در مقابل پول و ارز کشوری دیگر حلال است و بعد از گران شدن نرخ آن برای کسب سود، فروش آن حلال است، اما فروش ارز در ازای ارز، بیع صرف محسوب می شود، بنابراین قرض گرفتن جایز نیست لازم است معامله نقدی باشد و هر دو طرف پول را قبض کنند چ و در خود عقد نیز تصرف خریدار از طرفین گرفته شود در غیر این صورت بیع باطل می شود، در غیر این صورت سود خواهد داشت.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
◽️'' (هو) لغةً: الزيادة. وشرعاً: (بيع الثمن بالثمن) أي ما خلق للثمنية ومنه المصوغ (جنساً بجنس أو بغير جنس) كذهب بفضة، (ويشترط) عدم التأجيل والخيار و (التماثل) أي التساوي وزناً، (والتقابض) بالبراجم لا بالتخلية (قبل الافتراق)، وهو شرط بقائه صحيحاً على الصحيح، (إن اتحد جنساً وإن) وصلية (اختلفا جودةً وصياغةً) ؛ لما مر في الربا (وإلا) بأن لم يتجانسا (شرط التقابض) لحرمة النساء، (فلو باع) النقدين (أحدهما بالآخر جزافاً أو بفضل وتقابضا فيه) أي المجلس (صح)''۔
الدر المختار وحاشية ابن عابدين (رد المحتار) (5/ 257)
◽️ڈالر کو یا کسی بھی کرنسی کو خرید کر رکھنا اور پھر اس کے ریٹ مہنگے ہوجانے کے بعد اسے بیچ کر نفع کمانا حلال ہے، البتہ کرنسی کے بدلے کرنسی کی جو بیع ہوتی ہے اس کی حیثیت بیع صرف کی ہے اس لیے اس طرح کی بیع میں ادھار جائز نہیں ہے، بلکہ ضروری ہے کہ سودا نقد کیا جائے اور مجلس عقد میں ہی ہاتھ کے ہاتھ ہی جانبین سے عوضین پر قبضہ بھی ہوجائے ،ورنہ بیع فاسد ہوجائے گی۔
اور اگر ایک ہی ملک کی کرنسی کا اسی ملک کی کرنسی کے عوض معاملہ کیا جائے تو سودا نقد ہونے کے ساتھ ساتھ جانبین سے برابری بھی شرط ہوگی، ورنہ سود ہوجائے گا۔ فقط واللہ اعلم
فتوی نمبر : 143909201201
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۷ /ربیعالاول/۱۴۴۶ ه.ق حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
در بیع صرف قرض گرفتن یا دادن یکی از دو طرف معامله جایز است؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ
خرید دلار یا هر ارزی دیگر در مقابل پول و ارز کشوری دیگر حلال است و بعد از گران شدن نرخ آن برای کسب سود، فروش آن حلال است، اما فروش ارز در ازای ارز، بیع صرف محسوب می شود، بنابراین قرض گرفتن جایز نیست لازم است معامله نقدی باشد و هر دو طرف پول را قبض کنند چ و در خود عقد نیز تصرف خریدار از طرفین گرفته شود در غیر این صورت بیع باطل می شود، در غیر این صورت سود خواهد داشت.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
◽️'' (هو) لغةً: الزيادة. وشرعاً: (بيع الثمن بالثمن) أي ما خلق للثمنية ومنه المصوغ (جنساً بجنس أو بغير جنس) كذهب بفضة، (ويشترط) عدم التأجيل والخيار و (التماثل) أي التساوي وزناً، (والتقابض) بالبراجم لا بالتخلية (قبل الافتراق)، وهو شرط بقائه صحيحاً على الصحيح، (إن اتحد جنساً وإن) وصلية (اختلفا جودةً وصياغةً) ؛ لما مر في الربا (وإلا) بأن لم يتجانسا (شرط التقابض) لحرمة النساء، (فلو باع) النقدين (أحدهما بالآخر جزافاً أو بفضل وتقابضا فيه) أي المجلس (صح)''۔
الدر المختار وحاشية ابن عابدين (رد المحتار) (5/ 257)
◽️ڈالر کو یا کسی بھی کرنسی کو خرید کر رکھنا اور پھر اس کے ریٹ مہنگے ہوجانے کے بعد اسے بیچ کر نفع کمانا حلال ہے، البتہ کرنسی کے بدلے کرنسی کی جو بیع ہوتی ہے اس کی حیثیت بیع صرف کی ہے اس لیے اس طرح کی بیع میں ادھار جائز نہیں ہے، بلکہ ضروری ہے کہ سودا نقد کیا جائے اور مجلس عقد میں ہی ہاتھ کے ہاتھ ہی جانبین سے عوضین پر قبضہ بھی ہوجائے ،ورنہ بیع فاسد ہوجائے گی۔
اور اگر ایک ہی ملک کی کرنسی کا اسی ملک کی کرنسی کے عوض معاملہ کیا جائے تو سودا نقد ہونے کے ساتھ ساتھ جانبین سے برابری بھی شرط ہوگی، ورنہ سود ہوجائے گا۔ فقط واللہ اعلم
فتوی نمبر : 143909201201
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۷ /ربیعالاول/۱۴۴۶ ه.ق حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📄 وصیت نامهٔ یک معلم
✍🏻حال که با دستی کوتاه و آرزوهایی بلند از محضر شما عزیزان مرخص می شوم، وصیت نامهٔ فرهنگی، آموزشی، اقتصادی و تجاری ام را به امید اجرای بند بند مفادش، خدمت شما سروران گرامی تقدیم می کنم. امید است با اجرای دقیق آن، روح سرگردان مرا بیش از پیش در انتظار «آرامش» نگذارید.
روی تابوتم بنویسید این آخر و عاقبت کسی است که ز گهواره تا گور دانش جست!...
تمام تقدیرنامه های مرا در مسیر قبرستان بریزید تا هیچ معلمی فکر نکند که این ها را می شود با خود برد.
بیمهٔ طلایی ام را بر سر قبرم بگذارید تا دیگران بفهمند که نتوانست مرا نجات دهد!.
دستانم را داخل تابوت بگذارید چون در دنیا هیچی نداشته ام!.
به صاحب خانه ام بگویید دیدی بالآخره حرفم را به کرسی نشاندم و صاحب خانه شدم. هرچند که خانهٔ جدیدم کمی کوچک و تاریک است، ولی لااقل دیگر مشکل اجاره خانه و پول آب و برق و گاز نخواهم داشت!.
به مقام عالی وزارت بگویید من کماکان منتظر بن کالای عید سال۹۲ هستم، بی زحمت آن را به آدرس مزارم ارسال نمایند!.
به مسئولین محترم وزارت آموزش و پرورش یادآوری کنید که در همان اولین روز فوت خود یکی از همکاران بازنشسته را در اینجا ملاقات کردم. بندهٔ خدا شدیداً از عدم پرداخت مطالباتش گلایه داشت، خواهشمندم آبروداری کنید و ما اموات تازه درگذشته را بیشتر از این در حضور آن ها خجالت زده نکنید. راستش را بخواهید از این می ترسم آنها یکدفعه مرا تا وصول مطالباتشان، به گروگان بگیرند!.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻حال که با دستی کوتاه و آرزوهایی بلند از محضر شما عزیزان مرخص می شوم، وصیت نامهٔ فرهنگی، آموزشی، اقتصادی و تجاری ام را به امید اجرای بند بند مفادش، خدمت شما سروران گرامی تقدیم می کنم. امید است با اجرای دقیق آن، روح سرگردان مرا بیش از پیش در انتظار «آرامش» نگذارید.
روی تابوتم بنویسید این آخر و عاقبت کسی است که ز گهواره تا گور دانش جست!...
تمام تقدیرنامه های مرا در مسیر قبرستان بریزید تا هیچ معلمی فکر نکند که این ها را می شود با خود برد.
بیمهٔ طلایی ام را بر سر قبرم بگذارید تا دیگران بفهمند که نتوانست مرا نجات دهد!.
دستانم را داخل تابوت بگذارید چون در دنیا هیچی نداشته ام!.
به صاحب خانه ام بگویید دیدی بالآخره حرفم را به کرسی نشاندم و صاحب خانه شدم. هرچند که خانهٔ جدیدم کمی کوچک و تاریک است، ولی لااقل دیگر مشکل اجاره خانه و پول آب و برق و گاز نخواهم داشت!.
به مقام عالی وزارت بگویید من کماکان منتظر بن کالای عید سال۹۲ هستم، بی زحمت آن را به آدرس مزارم ارسال نمایند!.
به مسئولین محترم وزارت آموزش و پرورش یادآوری کنید که در همان اولین روز فوت خود یکی از همکاران بازنشسته را در اینجا ملاقات کردم. بندهٔ خدا شدیداً از عدم پرداخت مطالباتش گلایه داشت، خواهشمندم آبروداری کنید و ما اموات تازه درگذشته را بیشتر از این در حضور آن ها خجالت زده نکنید. راستش را بخواهید از این می ترسم آنها یکدفعه مرا تا وصول مطالباتشان، به گروگان بگیرند!.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💟اينو بخونین و اگه لبخندی زدین این لبخندو به دیگرون هم هدیه کن :
بی سر و صدا وسايلتونو جمع کنيد، با صف بريد توو حياط، امروز معلم نداريد
یادش بخیر ...
🌻یادتونه
توو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان باید نفر وسطی میرفت زیر میز 😐
🌻یادتونه
نوک مداد قرمزای سوسمار که زبون میزدی خوشرنگ تر میشد
🌻یادتونه
موقع امتحان باید کیف میذاشتیم بینمون که تقلب نکنیم
🌻یادتونه
یه مدت از این مداد تراشای رومیزی مد شده بود هر کی از اونا داشت خیلی با کلاس بود😀
🌻یادتونه
پاک کن های جوهری ک یه طرفش قرمز بود و یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش میخواستیم خودکار رو پاک کنیم همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره میکردیم یا سیاه و کثیف می شد
🌻یادتونه
گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون نقاشی میکشیدیم بعد تند برگ میزدیم می شد انیمیشن
🌻یادتونه
زنگ تفریح ک تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمیذاشتن آب بخوریم
🌻یادتونه
تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم.
🌻یادتونه
وقتی معلم می گفت برو گچ بیار انگار مشعل المپیک دستمون میدادن 😁
❤️❤️یادش ب خیر❤️❤️
🌻یادت میاد؟؟؟
وقتی کوچیک بودیم...
تلویزیون...
با شام سبک...
با پنکه شماره 5...
مشقاتو مینوشتی خط خط از بالا به پایین
//////// \\\\\\\\\
||| \\\\\\\ //////
اون وقتا زندگی شیرین بود و طعم دیگه ای داشت.
🌻یادت میاد؟؟؟
وقتی ک صدای هواپیما رو میشندیم...
می پریدیم تو حیات براش دست تکون میدادیم✈️...
می نشستیم به انتظارکلاس چهارم تا با خودکار بنویسیم✏️...
🌻 یادت میاد؟؟؟
وقتی مامان می پرسید ساعت چنده میگفتیم بزرگه رو6 و کوچکه رو4
🌻 یادت میاد؟؟؟
وقتی نقاشی میکردی خورشیدو رو زاویه برگه میکشیدی... ✏️??
🌻 یاد ت میاد؟؟؟
فکرمیکردی قلب انسان این شکلیه♡
🌻یادت میاد؟؟؟
در یخچالو کم کم میبستی تا ببینی لامپش چه جور خاموش میشه... ☺️
🌻 یادت میاد؟؟؟
اگه کسی بهت میگفت برو آب برام بیار اول خودت از سر لیوان میخوردی و دهنتو با دستت پاک میکردی... ☺️???
️
بگذارش به اشتراک تا لبخند رولب همه جاری کنی.
اين متن آرامش خوبی به آدم میده. ☺️☺️حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بی سر و صدا وسايلتونو جمع کنيد، با صف بريد توو حياط، امروز معلم نداريد
یادش بخیر ...
🌻یادتونه
توو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان باید نفر وسطی میرفت زیر میز 😐
🌻یادتونه
نوک مداد قرمزای سوسمار که زبون میزدی خوشرنگ تر میشد
🌻یادتونه
موقع امتحان باید کیف میذاشتیم بینمون که تقلب نکنیم
🌻یادتونه
یه مدت از این مداد تراشای رومیزی مد شده بود هر کی از اونا داشت خیلی با کلاس بود😀
🌻یادتونه
پاک کن های جوهری ک یه طرفش قرمز بود و یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش میخواستیم خودکار رو پاک کنیم همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره میکردیم یا سیاه و کثیف می شد
🌻یادتونه
گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون نقاشی میکشیدیم بعد تند برگ میزدیم می شد انیمیشن
🌻یادتونه
زنگ تفریح ک تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمیذاشتن آب بخوریم
🌻یادتونه
تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم.
🌻یادتونه
وقتی معلم می گفت برو گچ بیار انگار مشعل المپیک دستمون میدادن 😁
❤️❤️یادش ب خیر❤️❤️
🌻یادت میاد؟؟؟
وقتی کوچیک بودیم...
تلویزیون...
با شام سبک...
با پنکه شماره 5...
مشقاتو مینوشتی خط خط از بالا به پایین
//////// \\\\\\\\\
||| \\\\\\\ //////
اون وقتا زندگی شیرین بود و طعم دیگه ای داشت.
🌻یادت میاد؟؟؟
وقتی ک صدای هواپیما رو میشندیم...
می پریدیم تو حیات براش دست تکون میدادیم✈️...
می نشستیم به انتظارکلاس چهارم تا با خودکار بنویسیم✏️...
🌻 یادت میاد؟؟؟
وقتی مامان می پرسید ساعت چنده میگفتیم بزرگه رو6 و کوچکه رو4
🌻 یادت میاد؟؟؟
وقتی نقاشی میکردی خورشیدو رو زاویه برگه میکشیدی... ✏️??
🌻 یاد ت میاد؟؟؟
فکرمیکردی قلب انسان این شکلیه♡
🌻یادت میاد؟؟؟
در یخچالو کم کم میبستی تا ببینی لامپش چه جور خاموش میشه... ☺️
🌻 یادت میاد؟؟؟
اگه کسی بهت میگفت برو آب برام بیار اول خودت از سر لیوان میخوردی و دهنتو با دستت پاک میکردی... ☺️???
️
بگذارش به اشتراک تا لبخند رولب همه جاری کنی.
اين متن آرامش خوبی به آدم میده. ☺️☺️حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
❤️⚡️پیامهایی از قــرآن⚡️❤️
🌺﴿يَا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ﴾🌺
🍃 [مريم: ۷] 🍃
🌸«ای زکریا، ما تو را بشارت میدهیم»🌸
📍❗️✍🏻استخوانهایش سست شده بود، شعلههای پیری موهای سرش را در برگرفته بود، همسرش از ابتدا نازا بود، با این حال زکریا (علیهالسلام) میدانست که اسباب، بر مردم جاری و ساری است، نه بر خداوند بلند مرتبه
📍🤲🏻پس دستانش را بلند نموده و اینگونه دعا کرد:👇🏻
🌺﴿فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا﴾🌺
🍃[مريم: ۵]🍃
🌸«پس به لطف خویش فرزندی به عنوان وارث و یاور به من عطا فرما»🌸
📍❤️❗️خداوند دعایش را اجابت نموده و فرمود: 👇🏻
🌺﴿يَا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلَامٍ﴾🌺
🍃[مريم: 7]🍃
🌸«ای زکریا، ما تو را به تولدِ پسری بشارت میدهیم»🌸
✍🏻کسی که قلبش را وابسته به اسباب دنیایی نماید، الله متعال نیز او را به اسباب واگذار میکند! اما کسی که قلبش را وابسته به الله نماید، الله تعالی اسباب را برایش آماده می کندحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤️⚡️پیامهایی از قــرآن⚡️❤️
🌺﴿يَا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ﴾🌺
🍃 [مريم: ۷] 🍃
🌸«ای زکریا، ما تو را بشارت میدهیم»🌸
📍❗️✍🏻استخوانهایش سست شده بود، شعلههای پیری موهای سرش را در برگرفته بود، همسرش از ابتدا نازا بود، با این حال زکریا (علیهالسلام) میدانست که اسباب، بر مردم جاری و ساری است، نه بر خداوند بلند مرتبه
📍🤲🏻پس دستانش را بلند نموده و اینگونه دعا کرد:👇🏻
🌺﴿فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا﴾🌺
🍃[مريم: ۵]🍃
🌸«پس به لطف خویش فرزندی به عنوان وارث و یاور به من عطا فرما»🌸
📍❤️❗️خداوند دعایش را اجابت نموده و فرمود: 👇🏻
🌺﴿يَا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلَامٍ﴾🌺
🍃[مريم: 7]🍃
🌸«ای زکریا، ما تو را به تولدِ پسری بشارت میدهیم»🌸
✍🏻کسی که قلبش را وابسته به اسباب دنیایی نماید، الله متعال نیز او را به اسباب واگذار میکند! اما کسی که قلبش را وابسته به الله نماید، الله تعالی اسباب را برایش آماده می کندحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کشنده ترین نیش
مال مار و عقرب نیست
بلکه نیش زبانی هست که مستقیم
قلب را میزنـد و اعصاب
و سرنوشت انسان را دگرگون می کند..
مواظب گفته هایمان در زندگی باشیم
.انسان بودن زیاد سخت نیست ،
کافیست مهربانی کنی
زبانت که نیش نداشته باشد و کسی را نرنجاند ، همین انسانیت است
وقتی برای همه خیر بخواهی همین انسانیت است
حسبی ربی الله را فراموش نکنید@Faghadkhada9
زخمی که تیزی زبان بر دل آدمها میگذارد بسیار کشنده تر از زخم شمشیر است.
مواظب گفتارتان باشید که دلی زخمی نشود...
⭐️°⚜°⭐️°⚜
⚜°⭐️ °⚜
°⭐️°⚜
°⚜
•°☆🌹#داستان۰شب🌹☆
🍃برده، عادت هایمان نباشیم.🍃
روزگاری مرید و مرشدی در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند، شب فرا رسید.
ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند.
دیدند زنی، در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.
آنها آن شب را مهمان او شدند و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آنها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند.
در مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی میگذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند، تا اینکه به مرشد خود قضیه را گفت.
مرشد فرزانه پس از اندکی تأمل پاسخ داد:
اگر واقعاً میخواهی به آنها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!
مرید ابتدا بسیار متعجب شد، ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت
چیزی نگفت و برگشت...
شبانه بز را در تاریکی کشت و از آن جا دور شد. ....
سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بچه هایش چه آمد.
سالها بعد در سفری دیگر مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند.
در ان شهر قصر بزرگی دیدند.
کمی در کنار در قصر استراحت کردند.
در این هنگام صاحب قصر که بانویی با لباس فاخر بود با خدم و حشم از درب قصر خارج شد .
و به محض دیدن انها و خستگی چهره شان انها را به داخل قصر دعوت و از انها پذیرایی کرد .
پس از استراحت آن ها نزد زن رفتند تا از راز ثروت و موفقیت وی را جویا شوند.
زن نیزچون آنها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:
سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم.
یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم.
ابتدا بسیار اندوهگین شدیم، ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.
ابتدا بسیار سخت بود، ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.
فرزند بزرگترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت.
فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود.
پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
مرید که حالا آن زن را شناخته بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود ....
دوست عزیز، هریک از ما هم بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است، باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر از آن بگذریم...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⚜°⭐️ °⚜
°⭐️°⚜
°⚜
•°☆🌹#داستان۰شب🌹☆
🍃برده، عادت هایمان نباشیم.🍃
روزگاری مرید و مرشدی در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند، شب فرا رسید.
ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند.
دیدند زنی، در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.
آنها آن شب را مهمان او شدند و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آنها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند.
در مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی میگذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند، تا اینکه به مرشد خود قضیه را گفت.
مرشد فرزانه پس از اندکی تأمل پاسخ داد:
اگر واقعاً میخواهی به آنها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!
مرید ابتدا بسیار متعجب شد، ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت
چیزی نگفت و برگشت...
شبانه بز را در تاریکی کشت و از آن جا دور شد. ....
سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بچه هایش چه آمد.
سالها بعد در سفری دیگر مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند.
در ان شهر قصر بزرگی دیدند.
کمی در کنار در قصر استراحت کردند.
در این هنگام صاحب قصر که بانویی با لباس فاخر بود با خدم و حشم از درب قصر خارج شد .
و به محض دیدن انها و خستگی چهره شان انها را به داخل قصر دعوت و از انها پذیرایی کرد .
پس از استراحت آن ها نزد زن رفتند تا از راز ثروت و موفقیت وی را جویا شوند.
زن نیزچون آنها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:
سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم.
یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم.
ابتدا بسیار اندوهگین شدیم، ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.
ابتدا بسیار سخت بود، ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.
فرزند بزرگترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت.
فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود.
پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
مرید که حالا آن زن را شناخته بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود ....
دوست عزیز، هریک از ما هم بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است، باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر از آن بگذریم...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فرشته_ی_کوچک_اسلام #قسمت_بیست ودوم
فردای اون روز ساعت از ۹ صبح گذشته بود که کیوان بهم گفت هر روز از ساعت ۱۰ صبح تا ۴ عصر کلاس های مریم خانوم طی دو نوبت هست یعنی از ۱۰ صبح تا ۱۲ ظهر یک شیفت شاگرد میان براش که دخترای کوچیک تر هستن و برای یادگیری قرآن میان و از ۱ ظهر تا چهار عصر شیفت دوم که کلاس درس شون بیشتر بود ،قرار شد من مثل عایشه از ۱۰ صبح برم و تا ۴ عصر با مریم خانوم باشم چون هم باید #قرآن یاد میگرفتم و هم بقیه دروس، عایشه یجورایی کمک دست مریم خانوم بود😅
... اون روز برای اولین بار #حجاب و #نقاب پوشیدم و با کیوان راه افتادم سمت #مکتب مریم خانوم
فقط #خدا میدونه اون روز وقتی برای اولین بار #حجاب و #نقاب پوشیدم چه حسی داشتم ، حس #امنیت ، #آرامش خیال و از همه مهمتر اینکه شبیه به #امهات المومنین لباس پوشیده بودم واقعا بهم حس نزدیکی به #خدا و #اطاعت از اوامر #خدا رو میداد ،واقعیتش در #تهران ممکن نبود با این مدل پوشش تو خیابون ها راه بری و جلب توجه نکنی😐 خیر سرم میخواستم #حجاب داشته باشم که بین مردم با پوششم جلب توجه نکنم😑 بعضی ها با تعجب😳 بعضی با نفرت😖 بعضی ها هم با پوزخند😏 بهم نگاه میکردن و منم سعی میکردم بهشون توجه نکنم ولی از همه قشنگتر کیوان بود که با فَخر کنارم راه میرفت و سرش بالا بود ، وقتی پوزخندهای اون دختر پسرهارو دیدم ، کیوان دستم رو گرفت و گفت : باور کن الان نگاه #الله بهت خیلی قشنگتر از ایناس ، مهم اینه که #الله بهت نگاه کنه و بپسنده نه این #مردم ،این #مردم ذهن و عقلشون ظرفیت اینکه انسانهای متفاوت تر از خودشون ببینن رو نداره ، میدونن #الله اینجوری قبولمون داره و باور اینکه طرز پوشش و تفکر شون مورد پسند #خدا نیست براشون سخته ، برای اونا مهم اینه که امثال خودشون نگاهشون کنن و بپسندن نه #خدا و #پیغمبر....
گفتم : بله شما راست میگی ، منم کسی نیستم که افکار مردم برام مهم باشه من چیزی رو انتخاب میکنم که خودم دوست دارم نه دیگران ولی نگاه شون یکم آزار دهندس😁
کیوان گفت : خب ... نمیخواستم بگم چون پررو میشی ولی ! من بهت افتخار میکنم😌 گفتم : جون من؟!
اخم کرد گفت : خجالت بکش ، قسم غیر الله گناهه نمیدونستی؟ زبون مو گاز گرفتم گفتم: نمیدونستم ! #خدایا ببخشید کیوان گفت : خب حالا دونستی دیگه تکرار نکن ...
تا رسیدن به #مکتب مریم خانوم حرفی نزدم فقط بخاطر اشتباه و گناه لفظیم استغفار کردم ،خطا کردم و نمیخواستم ولش کنم به حال خودش باید استغفار میکردم تا #الله ببخشه ... ( استغفرالله العظیم ،استغفرالله العظیم ، استغفرالله ربی و اتوب الیه ، استغفرالله ربی و اتوب الیه
تمام طول مسیر استغفار میکردم وقتی رسیدم به #مکتب خونه کیوان بهم گفت : خب حالا برو پیش دوستات ، منم برم دنبال کارای دانشگاهم ،عصری میام دنبالت
گفتم : باشه
وقتی رفتم #مکتب خونه ،جای دخترایی که قبلا دیده بودم حدود ۱۲/۱۰ تا دختر خانوم ناز بین ۱۲/۸ سال بودن که #قرآن یاد میگرفتن، عایشه و مریم خانوم از دیدنم خیلی خوشحال شده بودن و مخصوصا اینکه #حجاب و #نقاب داشتم خوشحالشون کرده بود ، عایشه همش بغلم میکرد و قربون صدقه ام میرفت😁😅
مریم خانوم به عایشه گفت : از این به بعد شما به کیانا #قرآن یاد میدی و توی درس هایی که ازشو جلویی کمکش میکنی تا به کمک #خداو منو شما به دروس برسه...
مریم خانوم ،عایشه رو موظف کرد تا چیزهای لازم رو بهم یاد بده و مسوولیت شاگردهاشو خودش به تنهایی قبول کرد... عایشه واقعا استاد و دوست خوبی بود، خیلی با دقت و مهربونی کمک میکرد تا #قرآن رو یاد بگیرم حتی بعضی جاها معنی
بعضی جملات رو بهم میگفت 😅 و چه زیبا بود #کلام الهی😍😍 شکرا یا ربی ....
#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فردای اون روز ساعت از ۹ صبح گذشته بود که کیوان بهم گفت هر روز از ساعت ۱۰ صبح تا ۴ عصر کلاس های مریم خانوم طی دو نوبت هست یعنی از ۱۰ صبح تا ۱۲ ظهر یک شیفت شاگرد میان براش که دخترای کوچیک تر هستن و برای یادگیری قرآن میان و از ۱ ظهر تا چهار عصر شیفت دوم که کلاس درس شون بیشتر بود ،قرار شد من مثل عایشه از ۱۰ صبح برم و تا ۴ عصر با مریم خانوم باشم چون هم باید #قرآن یاد میگرفتم و هم بقیه دروس، عایشه یجورایی کمک دست مریم خانوم بود😅
... اون روز برای اولین بار #حجاب و #نقاب پوشیدم و با کیوان راه افتادم سمت #مکتب مریم خانوم
فقط #خدا میدونه اون روز وقتی برای اولین بار #حجاب و #نقاب پوشیدم چه حسی داشتم ، حس #امنیت ، #آرامش خیال و از همه مهمتر اینکه شبیه به #امهات المومنین لباس پوشیده بودم واقعا بهم حس نزدیکی به #خدا و #اطاعت از اوامر #خدا رو میداد ،واقعیتش در #تهران ممکن نبود با این مدل پوشش تو خیابون ها راه بری و جلب توجه نکنی😐 خیر سرم میخواستم #حجاب داشته باشم که بین مردم با پوششم جلب توجه نکنم😑 بعضی ها با تعجب😳 بعضی با نفرت😖 بعضی ها هم با پوزخند😏 بهم نگاه میکردن و منم سعی میکردم بهشون توجه نکنم ولی از همه قشنگتر کیوان بود که با فَخر کنارم راه میرفت و سرش بالا بود ، وقتی پوزخندهای اون دختر پسرهارو دیدم ، کیوان دستم رو گرفت و گفت : باور کن الان نگاه #الله بهت خیلی قشنگتر از ایناس ، مهم اینه که #الله بهت نگاه کنه و بپسنده نه این #مردم ،این #مردم ذهن و عقلشون ظرفیت اینکه انسانهای متفاوت تر از خودشون ببینن رو نداره ، میدونن #الله اینجوری قبولمون داره و باور اینکه طرز پوشش و تفکر شون مورد پسند #خدا نیست براشون سخته ، برای اونا مهم اینه که امثال خودشون نگاهشون کنن و بپسندن نه #خدا و #پیغمبر....
گفتم : بله شما راست میگی ، منم کسی نیستم که افکار مردم برام مهم باشه من چیزی رو انتخاب میکنم که خودم دوست دارم نه دیگران ولی نگاه شون یکم آزار دهندس😁
کیوان گفت : خب ... نمیخواستم بگم چون پررو میشی ولی ! من بهت افتخار میکنم😌 گفتم : جون من؟!
اخم کرد گفت : خجالت بکش ، قسم غیر الله گناهه نمیدونستی؟ زبون مو گاز گرفتم گفتم: نمیدونستم ! #خدایا ببخشید کیوان گفت : خب حالا دونستی دیگه تکرار نکن ...
تا رسیدن به #مکتب مریم خانوم حرفی نزدم فقط بخاطر اشتباه و گناه لفظیم استغفار کردم ،خطا کردم و نمیخواستم ولش کنم به حال خودش باید استغفار میکردم تا #الله ببخشه ... ( استغفرالله العظیم ،استغفرالله العظیم ، استغفرالله ربی و اتوب الیه ، استغفرالله ربی و اتوب الیه
تمام طول مسیر استغفار میکردم وقتی رسیدم به #مکتب خونه کیوان بهم گفت : خب حالا برو پیش دوستات ، منم برم دنبال کارای دانشگاهم ،عصری میام دنبالت
گفتم : باشه
وقتی رفتم #مکتب خونه ،جای دخترایی که قبلا دیده بودم حدود ۱۲/۱۰ تا دختر خانوم ناز بین ۱۲/۸ سال بودن که #قرآن یاد میگرفتن، عایشه و مریم خانوم از دیدنم خیلی خوشحال شده بودن و مخصوصا اینکه #حجاب و #نقاب داشتم خوشحالشون کرده بود ، عایشه همش بغلم میکرد و قربون صدقه ام میرفت😁😅
مریم خانوم به عایشه گفت : از این به بعد شما به کیانا #قرآن یاد میدی و توی درس هایی که ازشو جلویی کمکش میکنی تا به کمک #خداو منو شما به دروس برسه...
مریم خانوم ،عایشه رو موظف کرد تا چیزهای لازم رو بهم یاد بده و مسوولیت شاگردهاشو خودش به تنهایی قبول کرد... عایشه واقعا استاد و دوست خوبی بود، خیلی با دقت و مهربونی کمک میکرد تا #قرآن رو یاد بگیرم حتی بعضی جاها معنی
بعضی جملات رو بهم میگفت 😅 و چه زیبا بود #کلام الهی😍😍 شکرا یا ربی ....
#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌾هر روز یک #حکایت
#داستان_آموزنده📔📔
روزے مرد دانایی داشت از ڪوچه اے میگذشت شنید ڪه استادے به شاگردهایش میگوید: من در سه مورد مخالفم.❌
🔻یک اینڪه مے گوید خدا دیده نمیشود. پس اگر دیده نمے شود وجود هم ندارد.
🔻دوم مے گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم مے سوزاند در حالے ڪه شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیرے در او ندارد.
🔻سوم هم مے گوید : انسان ڪارهایش را از روے اختیار انجام مے دهد در حالے ڪه چنین نیست و از روے اجبار انجام مے دهد.
✍🏻 مرد دانا وقتی شنید فورا ڪلوخے دست گرفت و به طرف او پرتاب ڪرد. اتفاقا ڪلوخ به وسط پیشانے استاد خورد. استاد و شاگردان در پے او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
✍🏻 خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس مے دادم ڪه این مرد با ڪلوخ به سرم زد. و الان درد مے ڪند. مرد دانا پرسید : آیا تو درد را مے بینے؟ گفت : نه مرد دانا گفت : پس دردے وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستے و این ڪلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیرے ندارد. ثالثا : مگر نمے گویے انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_آموزنده📔📔
روزے مرد دانایی داشت از ڪوچه اے میگذشت شنید ڪه استادے به شاگردهایش میگوید: من در سه مورد مخالفم.❌
🔻یک اینڪه مے گوید خدا دیده نمیشود. پس اگر دیده نمے شود وجود هم ندارد.
🔻دوم مے گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم مے سوزاند در حالے ڪه شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیرے در او ندارد.
🔻سوم هم مے گوید : انسان ڪارهایش را از روے اختیار انجام مے دهد در حالے ڪه چنین نیست و از روے اجبار انجام مے دهد.
✍🏻 مرد دانا وقتی شنید فورا ڪلوخے دست گرفت و به طرف او پرتاب ڪرد. اتفاقا ڪلوخ به وسط پیشانے استاد خورد. استاد و شاگردان در پے او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
✍🏻 خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس مے دادم ڪه این مرد با ڪلوخ به سرم زد. و الان درد مے ڪند. مرد دانا پرسید : آیا تو درد را مے بینے؟ گفت : نه مرد دانا گفت : پس دردے وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستے و این ڪلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیرے ندارد. ثالثا : مگر نمے گویے انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
⛔️⛔️ پدران به هوش باشید
🎙سخنرانی مولانا عبدالعلی خیر شاهی حفظه الله 🩵
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎙سخنرانی مولانا عبدالعلی خیر شاهی حفظه الله 🩵
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 #مسائل_معامله معامله شرایطی معامله نسیه
🔹 بله این نوع معامله درست است بشرطی که این معامله قسطی، را در همان وقت معامله، کامل و قطعی و مشخص بکنند
🔹 برای تشریح بیشتر مطلب زیر را مطالعه نمایید.
🔹 همانطور که هر شخص در معامله اختیار دارد که قیمت کالایش را کم و زیاد کند
🔹همچنین اجازه دارد که معامله را نقدی انجام دهد یعنی جنس و کالا را تحویل دهد و پول را وصول کند که به این نوع معامله، "معامله نقدی" اطلاق می گردد.
یا اینکه جنس و کالا را تحویل دهد و پول را بعدا بگیرد که به این "معامله با شرایط" یا " معامله اقساطی" گفته می شود.
🔹برای جواز این دو نوع معامله " یک شرط کلی" وجود دارد که در همان مجلس عقد و معامله نوع معامله مشخص شود که می خواهند نقدی معامله کنند یا بطور قسطی و شرایطی معامله کنند.
🔹برای جواز معامله شرایطی یا اقساطی علماء شرایطی را بیان نموده اند:
▪️1.قیمت کالا مشخص باشد.
▪️2.مدت ادای قسط متعین باشد.
▪️3. در صورت تاخیر قسط، قیمت کالا اضافه نگردد(اگر در وقت عقد معامله این شرط گذاشته شود معامله فاسد نی گردد).
◽️"البیع مع تأجیل الثمن و تقسیطه صحیح، یلزم أن یکون المدة معلومةً في البیع بالتأجیل و التقسیط."
(شرح المجله لسلیم رستم باز،ص:125،رقم الماده:245)
◽️"ويزاد في الثمن لأجله إذا ذكر الأجل بمقابلة زيادة الثمن قصدًا."
(البحرالرائق،ج:6،ص:115،ط:مکتبة رشیدیة)
(المبسوط للسرخسي، ج:13،ص:78،ط:دارالمعرفة بیروت)
(الهداية،ج:3،ص:59،باب البیع الفاسد)
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔹 بله این نوع معامله درست است بشرطی که این معامله قسطی، را در همان وقت معامله، کامل و قطعی و مشخص بکنند
🔹 برای تشریح بیشتر مطلب زیر را مطالعه نمایید.
🔹 همانطور که هر شخص در معامله اختیار دارد که قیمت کالایش را کم و زیاد کند
🔹همچنین اجازه دارد که معامله را نقدی انجام دهد یعنی جنس و کالا را تحویل دهد و پول را وصول کند که به این نوع معامله، "معامله نقدی" اطلاق می گردد.
یا اینکه جنس و کالا را تحویل دهد و پول را بعدا بگیرد که به این "معامله با شرایط" یا " معامله اقساطی" گفته می شود.
🔹برای جواز این دو نوع معامله " یک شرط کلی" وجود دارد که در همان مجلس عقد و معامله نوع معامله مشخص شود که می خواهند نقدی معامله کنند یا بطور قسطی و شرایطی معامله کنند.
🔹برای جواز معامله شرایطی یا اقساطی علماء شرایطی را بیان نموده اند:
▪️1.قیمت کالا مشخص باشد.
▪️2.مدت ادای قسط متعین باشد.
▪️3. در صورت تاخیر قسط، قیمت کالا اضافه نگردد(اگر در وقت عقد معامله این شرط گذاشته شود معامله فاسد نی گردد).
◽️"البیع مع تأجیل الثمن و تقسیطه صحیح، یلزم أن یکون المدة معلومةً في البیع بالتأجیل و التقسیط."
(شرح المجله لسلیم رستم باز،ص:125،رقم الماده:245)
◽️"ويزاد في الثمن لأجله إذا ذكر الأجل بمقابلة زيادة الثمن قصدًا."
(البحرالرائق،ج:6،ص:115،ط:مکتبة رشیدیة)
(المبسوط للسرخسي، ج:13،ص:78،ط:دارالمعرفة بیروت)
(الهداية،ج:3،ص:59،باب البیع الفاسد)
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔷🔹🔹🔹🔹🔹🔹
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
💟داستانی که شاید شرح حال بعضی از ماهاباشد
ﺗﺎﺟﺮ ی ﻧﺰﺩﯾﮏ ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺍﺯ ﺑﻐﻠﺶ ﺭﺩ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻮﺵ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺎﻫﻰ ﺑﻮﺩ
ﺍﺯ روستایی ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻯ؟
روستایی : ﻣﺪﺕ ﺧﯿﻠﻰ ﮐﻤﻰ !
تاجر : ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺻﺒﺮ ﻧﮑﺮﺩﻯ ﺗﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﻰ ﮔﯿﺮﺕ ﺑﯿﺎﺩ؟
روستایی : ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﻡ ﮐﺎﻓﯿﻪ !
تاجر : ﺍﻣﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻭﻗﺘﺖ ﺭﻭ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻰ؟
روستایی : استراحت می کنم ! می خوابم ! ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ! باخانوادم سپری می کنم و . . . ﺧﻼﺻﻪ ﻣﺸﻐﻮﻟﻢ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺯﻧﺪﮔﻰ !
تاجر : ﻣﻦ ﺗﻮﯼ شهر ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ! ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺑﮑﻨﻰ ! ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﯿﺘﻮﻧﻰ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﺨﺮﻯ ! ﻭ ﺑﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﺎﯾﻖ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺑﻌﺪﺍ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻣﯿﮑﻨﻰ ! ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﯾﮏ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺩﺍﺭﻯ !
روستایی : ﺧﺐ ! ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟
تاجر : ﺑﺠﺎﻯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﻫﻰﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﻰ، ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﺸﺘﺮی ها ﻣﯿﺪﻯ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﻨﻰ...
ﺑﻌﺪﺵ ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻯ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪﺍﺗﺶ ﻧﻈﺎﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﻰ... ﺍﯾﻦ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﺮﮎ ﻣﯿﮑﻨﻰ ﻭ ﻣﯿﺮﻯ شهر ! ﺑﻌﺪﺵ پایتخت ! ﺍﻭﻧﺠﺎﺱ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻯ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﻫﻢ ﻣﯿﺰﻧﻰ...
روستایی : ﺍﻣﺎ ﺁﻗﺎ ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ ﻣﯿﮑﺸﻪ؟
تاجر : ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ !
روستایی : ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ ﺁﻗﺎ؟
تاجر : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﻫﻤﯿﻨﻪ ! ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﮐﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻭﻣﺪ، ﻣﯿﺮﻯ ﻭ ﺳﻬﺎﻡ ﺷﺮﮐﺘﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﯿﻠﻰ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﻰ ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ میلیاردها ﺑﺮﺍﺕ ﻋﺎﯾﺪﻯ ﺩﺍﺭﻩ !
روستایی : میلیاردها ؟؟؟ ﺧﺐ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟
تاجر : ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻰ ! ﻣﯿﺮﻯ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺳﺎﺣﻠﻰ ﮐﻮﭼﯿﮏ ! ﺟﺎﯾﻰ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻰ ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻰ ! ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﮐﻨﻰ ! ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻧﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﻰ ! ﻭ...
روستایی ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ تاجر ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺐ ﻣﻦ ﺍﻻﻧﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﯿﻨﮑﺎﺭﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ !!!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💢ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ ﭼﻮ ﭘﺮﮔﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﻭﯾﺪﯾﻢ
ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻘﻄﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ💢
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
💟داستانی که شاید شرح حال بعضی از ماهاباشد
ﺗﺎﺟﺮ ی ﻧﺰﺩﯾﮏ ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺍﺯ ﺑﻐﻠﺶ ﺭﺩ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻮﺵ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺎﻫﻰ ﺑﻮﺩ
ﺍﺯ روستایی ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻯ؟
روستایی : ﻣﺪﺕ ﺧﯿﻠﻰ ﮐﻤﻰ !
تاجر : ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺻﺒﺮ ﻧﮑﺮﺩﻯ ﺗﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﻰ ﮔﯿﺮﺕ ﺑﯿﺎﺩ؟
روستایی : ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﻡ ﮐﺎﻓﯿﻪ !
تاجر : ﺍﻣﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻭﻗﺘﺖ ﺭﻭ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻰ؟
روستایی : استراحت می کنم ! می خوابم ! ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ! باخانوادم سپری می کنم و . . . ﺧﻼﺻﻪ ﻣﺸﻐﻮﻟﻢ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺯﻧﺪﮔﻰ !
تاجر : ﻣﻦ ﺗﻮﯼ شهر ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ! ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺑﮑﻨﻰ ! ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﯿﺘﻮﻧﻰ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﺨﺮﻯ ! ﻭ ﺑﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﺎﯾﻖ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺑﻌﺪﺍ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻣﯿﮑﻨﻰ ! ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﯾﮏ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺩﺍﺭﻯ !
روستایی : ﺧﺐ ! ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟
تاجر : ﺑﺠﺎﻯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﻫﻰﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﻰ، ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﺸﺘﺮی ها ﻣﯿﺪﻯ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﻨﻰ...
ﺑﻌﺪﺵ ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻯ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪﺍﺗﺶ ﻧﻈﺎﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﻰ... ﺍﯾﻦ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﺮﮎ ﻣﯿﮑﻨﻰ ﻭ ﻣﯿﺮﻯ شهر ! ﺑﻌﺪﺵ پایتخت ! ﺍﻭﻧﺠﺎﺱ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻯ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﻫﻢ ﻣﯿﺰﻧﻰ...
روستایی : ﺍﻣﺎ ﺁﻗﺎ ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ ﻣﯿﮑﺸﻪ؟
تاجر : ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ !
روستایی : ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ ﺁﻗﺎ؟
تاجر : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﻫﻤﯿﻨﻪ ! ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﮐﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻭﻣﺪ، ﻣﯿﺮﻯ ﻭ ﺳﻬﺎﻡ ﺷﺮﮐﺘﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﯿﻠﻰ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﻰ ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ میلیاردها ﺑﺮﺍﺕ ﻋﺎﯾﺪﻯ ﺩﺍﺭﻩ !
روستایی : میلیاردها ؟؟؟ ﺧﺐ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟
تاجر : ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻰ ! ﻣﯿﺮﻯ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺳﺎﺣﻠﻰ ﮐﻮﭼﯿﮏ ! ﺟﺎﯾﻰ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻰ ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻰ ! ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﮐﻨﻰ ! ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻧﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﻰ ! ﻭ...
روستایی ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ تاجر ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺐ ﻣﻦ ﺍﻻﻧﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﯿﻨﮑﺎﺭﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ !!!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💢ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ ﭼﻮ ﭘﺮﮔﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﻭﯾﺪﯾﻢ
ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻘﻄﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ💢
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠
💠🍃💠
🍃💠
💠
📄 وصیت نامهٔ یک معلم
✍🏻حال که با دستی کوتاه و آرزوهایی بلند از محضر شما عزیزان مرخص می شوم، وصیت نامهٔ فرهنگی، آموزشی، اقتصادی و تجاری ام را به امید اجرای بند بند مفادش، خدمت شما سروران گرامی تقدیم می کنم. امید است با اجرای دقیق آن، روح سرگردان مرا بیش از پیش در انتظار «آرامش» نگذارید.
روی تابوتم بنویسید این آخر و عاقبت کسی است که ز گهواره تا گور دانش جست!...
تمام تقدیرنامه های مرا در مسیر قبرستان بریزید تا هیچ معلمی فکر نکند که این ها را می شود با خود برد.
بیمهٔ طلایی ام را بر سر قبرم بگذارید تا دیگران بفهمند که نتوانست مرا نجات دهد!.
دستانم را داخل تابوت بگذارید چون در دنیا هیچی نداشته ام!.
به صاحب خانه ام بگویید دیدی بالآخره حرفم را به کرسی نشاندم و صاحب خانه شدم. هرچند که خانهٔ جدیدم کمی کوچک و تاریک است، ولی لااقل دیگر مشکل اجاره خانه و پول آب و برق و گاز نخواهم داشت!.
به مقام عالی وزارت بگویید من کماکان منتظر بن کالای عید سال۹۲ هستم، بی زحمت آن را به آدرس مزارم ارسال نمایند!.
به مسئولین محترم وزارت آموزش و پرورش یادآوری کنید که در همان اولین روز فوت خود یکی از همکاران بازنشسته را در اینجا ملاقات کردم. بندهٔ خدا شدیداً از عدم پرداخت مطالباتش گلایه داشت، خواهشمندم آبروداری کنید و ما اموات تازه درگذشته را بیشتر از این در حضور آن ها خجالت زده نکنید. راستش را بخواهید از این می ترسم آنها یکدفعه مرا تا وصول مطالباتشان، به گروگان بگیرند!.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠🍃💠
🍃💠
💠
📄 وصیت نامهٔ یک معلم
✍🏻حال که با دستی کوتاه و آرزوهایی بلند از محضر شما عزیزان مرخص می شوم، وصیت نامهٔ فرهنگی، آموزشی، اقتصادی و تجاری ام را به امید اجرای بند بند مفادش، خدمت شما سروران گرامی تقدیم می کنم. امید است با اجرای دقیق آن، روح سرگردان مرا بیش از پیش در انتظار «آرامش» نگذارید.
روی تابوتم بنویسید این آخر و عاقبت کسی است که ز گهواره تا گور دانش جست!...
تمام تقدیرنامه های مرا در مسیر قبرستان بریزید تا هیچ معلمی فکر نکند که این ها را می شود با خود برد.
بیمهٔ طلایی ام را بر سر قبرم بگذارید تا دیگران بفهمند که نتوانست مرا نجات دهد!.
دستانم را داخل تابوت بگذارید چون در دنیا هیچی نداشته ام!.
به صاحب خانه ام بگویید دیدی بالآخره حرفم را به کرسی نشاندم و صاحب خانه شدم. هرچند که خانهٔ جدیدم کمی کوچک و تاریک است، ولی لااقل دیگر مشکل اجاره خانه و پول آب و برق و گاز نخواهم داشت!.
به مقام عالی وزارت بگویید من کماکان منتظر بن کالای عید سال۹۲ هستم، بی زحمت آن را به آدرس مزارم ارسال نمایند!.
به مسئولین محترم وزارت آموزش و پرورش یادآوری کنید که در همان اولین روز فوت خود یکی از همکاران بازنشسته را در اینجا ملاقات کردم. بندهٔ خدا شدیداً از عدم پرداخت مطالباتش گلایه داشت، خواهشمندم آبروداری کنید و ما اموات تازه درگذشته را بیشتر از این در حضور آن ها خجالت زده نکنید. راستش را بخواهید از این می ترسم آنها یکدفعه مرا تا وصول مطالباتشان، به گروگان بگیرند!.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 داستان کوتاه
اول راهنمایی یه رفیق داشتم که با هم مدرسه می رفتیم. خونه شون دو تا کوچه با ما فاصله داشت. من هر روز ساعت هفت صبح، صبحونه خورده یا نخورده از خونه می زدم بیرون...زنگ مدرسه ساعت هفت و نیم می خورد.
از خونه مون تا مدرسه بیست دقیقه راه بود. می رفتم دَم در خونه ی رفیقم دنبالش،در خونه شون رو می زدم آقا تازه از خواب بیدار می شد. همین طور که خمیازه می کشید می گفت الان میام. با خون سردی لباس می پوشید، صبحونه می خورد، به موهای وزوزیش ژل می زد. هر بار صداش می زدم و می گفتم کجایی دیر شد فقط یه کلمه رو تکرار می کرد. اومدم ... اومدم. ساعت هفت و نیم تازه تشریف فرما می شد. تا وقتی به مدرسه برسیم از استرس سکته می کردم چون می دونستم اگهناظم مدرسه ما رو ببینه و نتونیم یواشکی بریم تو صف، یه تو گوشی مهمونش هستیم. هفته ای دو سه تا تو گوشی رو می خوردیم. به من و رفیقم می گفت کنار هم وایسیم، خودش رو به رومون بود. با دست راستش می زد تو گوش چپ من، با دست چپش می زد تو گوش راست اون.
هر بار تو گوشی میخوردیم رو می کرد بهم و میگفت به جون هر چی مَرده از فردا زودتر بیدار میشم. نمی دونم چرا با این قسم های دروغش نسل ما مردا منقرض نشد. این داستان چند ماه تکرار شد و من برای اشتباه یکی دیگه بارها و بارها تنبیه شدم.
دوست نداشتم تنها برم مدرسه، تو عالم رفاقت درست نبود به خاطر یه تو گوشی قرار هر روزمون رو بی خیال بشم. یه روز که داشتیم می رفتیم مدرسه، صد متر مونده بود به مدرسه بهش گفتم صبر کن من یه خودکار بخرم بیام، خودکار رو که خریدم دیدم نیست. از دور دیدم وارد مدرسه شد.
چند دقیقه هم برام صبر نکرد.صبر نکرد چون نمی خواست به خاطر من چند دقیقه دیر برسه مدرسه، نمی خواست به خاطر من حتی یه تو گوشی بخوره! اون از چشم ناظم در رفت و من نه!
اون روز تنها تو گوشی خوردم. نوش جونم مهم نبود دیگه درد نداشت ولی یه چی رو فهمیدم. اینکه تو زندگی برای همه ی ما حداقل یک بار اتفاق افتاده که به خاطر اشتباه دیگران تنبیه بشیم؛ اما باور کنید این تنبیه شدن نیست که درد داره، اون چیزی که درد داره این هست که بفهمی کسی که به خاطر اشتباهاتش مدت ها زجر کشیدی حاضر نیست یه بار، فقط یه بار جای تو باشه... برای همین درد هست که خیلی از آدم ها تنها زندگی می کنن، تنها مدرسه میرن !
✍️ حسین حائریان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اول راهنمایی یه رفیق داشتم که با هم مدرسه می رفتیم. خونه شون دو تا کوچه با ما فاصله داشت. من هر روز ساعت هفت صبح، صبحونه خورده یا نخورده از خونه می زدم بیرون...زنگ مدرسه ساعت هفت و نیم می خورد.
از خونه مون تا مدرسه بیست دقیقه راه بود. می رفتم دَم در خونه ی رفیقم دنبالش،در خونه شون رو می زدم آقا تازه از خواب بیدار می شد. همین طور که خمیازه می کشید می گفت الان میام. با خون سردی لباس می پوشید، صبحونه می خورد، به موهای وزوزیش ژل می زد. هر بار صداش می زدم و می گفتم کجایی دیر شد فقط یه کلمه رو تکرار می کرد. اومدم ... اومدم. ساعت هفت و نیم تازه تشریف فرما می شد. تا وقتی به مدرسه برسیم از استرس سکته می کردم چون می دونستم اگهناظم مدرسه ما رو ببینه و نتونیم یواشکی بریم تو صف، یه تو گوشی مهمونش هستیم. هفته ای دو سه تا تو گوشی رو می خوردیم. به من و رفیقم می گفت کنار هم وایسیم، خودش رو به رومون بود. با دست راستش می زد تو گوش چپ من، با دست چپش می زد تو گوش راست اون.
هر بار تو گوشی میخوردیم رو می کرد بهم و میگفت به جون هر چی مَرده از فردا زودتر بیدار میشم. نمی دونم چرا با این قسم های دروغش نسل ما مردا منقرض نشد. این داستان چند ماه تکرار شد و من برای اشتباه یکی دیگه بارها و بارها تنبیه شدم.
دوست نداشتم تنها برم مدرسه، تو عالم رفاقت درست نبود به خاطر یه تو گوشی قرار هر روزمون رو بی خیال بشم. یه روز که داشتیم می رفتیم مدرسه، صد متر مونده بود به مدرسه بهش گفتم صبر کن من یه خودکار بخرم بیام، خودکار رو که خریدم دیدم نیست. از دور دیدم وارد مدرسه شد.
چند دقیقه هم برام صبر نکرد.صبر نکرد چون نمی خواست به خاطر من چند دقیقه دیر برسه مدرسه، نمی خواست به خاطر من حتی یه تو گوشی بخوره! اون از چشم ناظم در رفت و من نه!
اون روز تنها تو گوشی خوردم. نوش جونم مهم نبود دیگه درد نداشت ولی یه چی رو فهمیدم. اینکه تو زندگی برای همه ی ما حداقل یک بار اتفاق افتاده که به خاطر اشتباه دیگران تنبیه بشیم؛ اما باور کنید این تنبیه شدن نیست که درد داره، اون چیزی که درد داره این هست که بفهمی کسی که به خاطر اشتباهاتش مدت ها زجر کشیدی حاضر نیست یه بار، فقط یه بار جای تو باشه... برای همین درد هست که خیلی از آدم ها تنها زندگی می کنن، تنها مدرسه میرن !
✍️ حسین حائریان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خواندنی👌👇👇
ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺨﻞ ﺩﺭﺧﺖ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﺳﺖ...
وقتی نخلی رامی خواهند قطع کنند میگویند بکُشش
ﺟﻨﻮﺑﯽ ﻫﺎ بیشتر میدانندﮐﻪ ﭼﻪ میگویم.
انگار این درخت ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﯽ ﺟﻬﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻭﺍﺣﺪ ﺷﻤﺎﺭﺵ ﺁﻥهمچون ﺁﺩﻣﯿﺎﻥ، ﻧﻔﺮ ﺍﺳﺖ.
ﻧﺨﻞ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﻨﯽ میمیرد، ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ میزنی ﺑﺎﺭ ﻭ ﺑﺮﮒ ﺷﺎﻥ ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﻫﻢ میشود.
ﺍﻣﺎ ﻧﺨﻞ، ﻧﻪ ! ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﯼ میمیرد
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪﺍﺵ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﺨﻞِ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ!
ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺩﮐﺘﺮ ﮐﺮﯾﻢ ﻣﺠﺘﻬﺪﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ!
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻣﺜﻞ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺨﻞﺍﺳﺖ
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﺍﺕ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺳﺖ
ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﺮﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ! ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﻮﺩ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ، ﺁﻥ ﻓﺮﻫﻨﮓ میمیرد، ﻭﻟﻮ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺨﻞ ﺩﺭﺧﺖ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﺳﺖ...
وقتی نخلی رامی خواهند قطع کنند میگویند بکُشش
ﺟﻨﻮﺑﯽ ﻫﺎ بیشتر میدانندﮐﻪ ﭼﻪ میگویم.
انگار این درخت ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﯽ ﺟﻬﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻭﺍﺣﺪ ﺷﻤﺎﺭﺵ ﺁﻥهمچون ﺁﺩﻣﯿﺎﻥ، ﻧﻔﺮ ﺍﺳﺖ.
ﻧﺨﻞ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﻨﯽ میمیرد، ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ میزنی ﺑﺎﺭ ﻭ ﺑﺮﮒ ﺷﺎﻥ ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﻫﻢ میشود.
ﺍﻣﺎ ﻧﺨﻞ، ﻧﻪ ! ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﯼ میمیرد
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪﺍﺵ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﺨﻞِ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ!
ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺩﮐﺘﺮ ﮐﺮﯾﻢ ﻣﺠﺘﻬﺪﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ!
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻣﺜﻞ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺨﻞﺍﺳﺖ
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﺍﺕ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺳﺖ
ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﺮﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ! ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﻮﺩ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ، ﺁﻥ ﻓﺮﻫﻨﮓ میمیرد، ﻭﻟﻮ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت: دوم
#از زبان میکاییل:
سوار موترم شدم و موتر را به سوی محل کارم حرکت دادم صدای زنگ مبایلم بلند شد تماس را جواب دادم و روی بلندگو گذاشتم صدای شاداب از پشت گوشی بلند شد و گفت سلام کجا هستی لالا میکاییل؟ جواب دادم علیکم سلام پشت فرمان هستم برادر کاری داشتی؟ گفت لالا خبر خوشی برایت دارم روز جمعه استاد یوسف استس سخنرانی دارد لبخندی روی لبانم آمد و گفتم جدی؟ چقدر دوست داشتم در سخنرانی شان تشریف داشته باشم شاداب گفت میدانستم چقدر خوشحال میشوی همینکه این خبر را شنیدم اسم ترا هم برای شان دادم تا بتوانی شرکت کنی تشکر کردم و مبایل قطع شد به کار رسیدم مثل هر روز وقتی کارم تمام شد به طرف سوی باشگاه که نزدیک خانه ای ما بود رفتم نزدیک باشگاه موتر را پارک کردم و از موتر پیاده شدم که چشمم به احتشام خورد که سگرت در دستش و با رفیق هایش گرم صحبت بود نزدیکش رفتم و اسمش را صدا زدم با ترس به سویم دید و گفت لالا جان باور کن من عملی نیستم اولین بار است که این لعنتی را در دستم گرفته ام سگرت را از دستش گرفتم روی زمین انداخته و گفتم پیش دوستانت چیزی برایت نمی گویم نمیخواهم آبرویت را نزد شان ببرم ولی همین حالا خانه میروی وقتی خانه آمدم حسابت را میرسم احتشام ترسیده گفت چشم لالا جان هر چی شما بگویید بعد با رفیق هایش خداحافظی کرد و به سوی خانه رفت من هم به سوی کلپ رفتم بعد از تمام شدن تمرین به خانه رفتم بعد از احوال پرسی با مادر و پدرم به اطاقم رفتم تا لباس هایم را تبدیل کنم احتشام به دنبالم آمد داخل اطاقم شد و آهسته گفت لالا لطفاً برای حاجی پدر چیزی نگو وعده میدهم دیگر لب به سگرت نزنم گفتم من از این وعده هایت خیلی زیاد شنیده ام دیگر خام حرفهای تو نمیشوم برادر من همیشه وقتی یک اشتباهی میکنی همینگونه وعده های دروغی میدهی ولی یکروز نگذشته دوباره شروع به تکرار همان اشتباه میکنی این بار باید برای حاجی پدر بگویم احتشام التماس گونه گفت لالا من از قهر حاجی پدر میترسم لطفاً این کار را نکن ببین اگر به حاجی پدر نگویی برایت وعده میدهم بعد از این نماز بخوانم با ناراحتی به سویش دیدم و گفتم احتشام کاش از ترس الله نماز را شروع کنی نه از ترس پدر ، بلوزم را از تنم بیرون کردم و روبروی آیینه ایستادم چشم به بازو هایم دوختم و فیگور رفتم احتشام به سویم آمد و دستی به بازویم کشید و گفت لالا چی اندامی ساختی به سویش دیدم و گفتم چاپلوسی نکن من به پدرم میگویم پیراهنم را به تنم کردم و گفتم حالا هم از اطاق بیرون شو میخواهم پتلونم را تبدیل کنم..
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت: دوم
#از زبان میکاییل:
سوار موترم شدم و موتر را به سوی محل کارم حرکت دادم صدای زنگ مبایلم بلند شد تماس را جواب دادم و روی بلندگو گذاشتم صدای شاداب از پشت گوشی بلند شد و گفت سلام کجا هستی لالا میکاییل؟ جواب دادم علیکم سلام پشت فرمان هستم برادر کاری داشتی؟ گفت لالا خبر خوشی برایت دارم روز جمعه استاد یوسف استس سخنرانی دارد لبخندی روی لبانم آمد و گفتم جدی؟ چقدر دوست داشتم در سخنرانی شان تشریف داشته باشم شاداب گفت میدانستم چقدر خوشحال میشوی همینکه این خبر را شنیدم اسم ترا هم برای شان دادم تا بتوانی شرکت کنی تشکر کردم و مبایل قطع شد به کار رسیدم مثل هر روز وقتی کارم تمام شد به طرف سوی باشگاه که نزدیک خانه ای ما بود رفتم نزدیک باشگاه موتر را پارک کردم و از موتر پیاده شدم که چشمم به احتشام خورد که سگرت در دستش و با رفیق هایش گرم صحبت بود نزدیکش رفتم و اسمش را صدا زدم با ترس به سویم دید و گفت لالا جان باور کن من عملی نیستم اولین بار است که این لعنتی را در دستم گرفته ام سگرت را از دستش گرفتم روی زمین انداخته و گفتم پیش دوستانت چیزی برایت نمی گویم نمیخواهم آبرویت را نزد شان ببرم ولی همین حالا خانه میروی وقتی خانه آمدم حسابت را میرسم احتشام ترسیده گفت چشم لالا جان هر چی شما بگویید بعد با رفیق هایش خداحافظی کرد و به سوی خانه رفت من هم به سوی کلپ رفتم بعد از تمام شدن تمرین به خانه رفتم بعد از احوال پرسی با مادر و پدرم به اطاقم رفتم تا لباس هایم را تبدیل کنم احتشام به دنبالم آمد داخل اطاقم شد و آهسته گفت لالا لطفاً برای حاجی پدر چیزی نگو وعده میدهم دیگر لب به سگرت نزنم گفتم من از این وعده هایت خیلی زیاد شنیده ام دیگر خام حرفهای تو نمیشوم برادر من همیشه وقتی یک اشتباهی میکنی همینگونه وعده های دروغی میدهی ولی یکروز نگذشته دوباره شروع به تکرار همان اشتباه میکنی این بار باید برای حاجی پدر بگویم احتشام التماس گونه گفت لالا من از قهر حاجی پدر میترسم لطفاً این کار را نکن ببین اگر به حاجی پدر نگویی برایت وعده میدهم بعد از این نماز بخوانم با ناراحتی به سویش دیدم و گفتم احتشام کاش از ترس الله نماز را شروع کنی نه از ترس پدر ، بلوزم را از تنم بیرون کردم و روبروی آیینه ایستادم چشم به بازو هایم دوختم و فیگور رفتم احتشام به سویم آمد و دستی به بازویم کشید و گفت لالا چی اندامی ساختی به سویش دیدم و گفتم چاپلوسی نکن من به پدرم میگویم پیراهنم را به تنم کردم و گفتم حالا هم از اطاق بیرون شو میخواهم پتلونم را تبدیل کنم..
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مامانم میگفت:♥️
وقتی که به خانه مادربزرگ میرفتیم، از همان دالان ورودی بوی غذایش می آمد،
با جثه ی نحیفش حیاط بزرگ وباصفا را آب وجارو کرده بود و نفس زنان روی پله های اتاق پنج دری منتظرمان می نشست...
اتاق پنج دری مخصوص مهمان های غریبه بود، ما را میبرد به اتاق های کوچک آن سمت حیاط و برایمان هندوانه خنک قاچ شده می آورد، یکی از اتاق ها درواقع آشپزخانه اش بود یک اجاق گلی کوچک با ذغال های سوزان که گاهی جابجایشان میکرد تا پلو خوش عطرش در کماجدون مسی خوب دم بکشد،
روی رف های چوبی، کاسه و بشقاب و قوطی نمک و زردچوبه ،.. را با سلیقه چیده بود.
نماز ظهرش را که میخواند میگفت تا بساط سفره را در ایوان بندازیم،سقف ایوان بادگیر بزرگی داشت که تابستان های کاشان را کمی قابل تحمل تر میکرد.
دوغ خنک و ماست وخیار ، پای ثابت سفره اش بود، غذای ویژه اش، ماش پلو بود که عطر وطعمی بهشتی داشت با خرمای سرخ شده و تهدیگ سیب زمینی و پیاز، از همه ی اینها که بگذریم مهربانیش بود که کمترجایی پیدا میشد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی که به خانه مادربزرگ میرفتیم، از همان دالان ورودی بوی غذایش می آمد،
با جثه ی نحیفش حیاط بزرگ وباصفا را آب وجارو کرده بود و نفس زنان روی پله های اتاق پنج دری منتظرمان می نشست...
اتاق پنج دری مخصوص مهمان های غریبه بود، ما را میبرد به اتاق های کوچک آن سمت حیاط و برایمان هندوانه خنک قاچ شده می آورد، یکی از اتاق ها درواقع آشپزخانه اش بود یک اجاق گلی کوچک با ذغال های سوزان که گاهی جابجایشان میکرد تا پلو خوش عطرش در کماجدون مسی خوب دم بکشد،
روی رف های چوبی، کاسه و بشقاب و قوطی نمک و زردچوبه ،.. را با سلیقه چیده بود.
نماز ظهرش را که میخواند میگفت تا بساط سفره را در ایوان بندازیم،سقف ایوان بادگیر بزرگی داشت که تابستان های کاشان را کمی قابل تحمل تر میکرد.
دوغ خنک و ماست وخیار ، پای ثابت سفره اش بود، غذای ویژه اش، ماش پلو بود که عطر وطعمی بهشتی داشت با خرمای سرخ شده و تهدیگ سیب زمینی و پیاز، از همه ی اینها که بگذریم مهربانیش بود که کمترجایی پیدا میشد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9