Telegram Web Link
#جهنم
🔥شیوه های عذاب اهل دوزخ

👈هفتم: رسيدن آتش به دلها

قبلاً بيان گرديد كه لاشه ي اهل دوزخ فوق العاده بزرگ مي شود، با اين وجود آتش به عمق وجود آنان داخل مي شود.
«سَأُصْلِيهِ سَقَرَ * وَمَا أَدْرَاكَ مَا سَقَرُ * لَا تُبْقِي وَلَا تَذَرُ * لَوَّاحَةٌ لِّلْبَشَرِ * عَلَيْهَا تِسْعَةَ عَشَرَ» المدثر: 26 - 29
(هرچه زودتر او را داخل دوزخ مي سازيم و بدان مي سوزانيم. تو چه مي داني كه دوزخ چگونه است؟! دوزخ نه مي ميراند و نابود مي كند (تا انسان از دست آن با مرگ هميشگي راحت شود) و نه رها مي سازد (تا انسان از دست آن بگريزد و نجات پيدا كند). نوزده (فرشته) بر آن گمارده شده اند).

محمد بن كعب قرطبي مي گويد: آتش اهل دوزخ را چنان مي خورد که به دلهايشان مي رسد. آنگاه به حالت اولي برگردانده مي شود. ثابت بناني پس از قرائت آيه فوق مي  فرمود: در حالي كه آنها زنده اند آتش تا عمق دلهايشان آنها را مي سوزاند، براستي که عذاب به نقطه اوج خود مي رسد، سپس به گريه مي افتاد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت5
سرگذشت معین... 💍
جاده خلوت بودمن باسرعت زیاد رانندگی میکردم وراه ۷یا۸ساعته رومن ۵ساعته رفتم ۸صبح اصفهان بودم..
مریم عادت داشت تابیدارمیشدبرام سلام صبح بخیرمیفرستاد
منتظرموندم بهم پیام بده وساعت هشت نیم پیامش امدسریع جوابش رودادم گفتم عزیزم دوستداری صبحانه روکجابخوریم به مسخره گفت کنار سی سه پل
منم سریع یه عکس براش فرستادم گفتم بدوبیامنتظرتم
باورش نمیشدکلی قسمم دادگفتم بخدادروغ نمیگم اصفهانم به عشق خودت امدم پاشوبیا
مریم تاوقتی نیومدمنوازنزدیک ندیدباورش نمیشد...
اون روز تا ساعت دوسه بعدظهرباهم بودیم بعدش من راهی تهران شدم
وهیچ کسم نفهمید من یه روز رفتم اصفهان و برگشتم
البته بعدازاین ماجرا درماه یکی دوبار قاچاقی میرفتم دیدن مریم..
دوسال ازاشنایی منو مریم گذشته بودکه مریم گفت خواستگار دارم و خانوادم اصرار میکنن قبول کنم
گفتم یه کم تحمل کن من تابستون میام خواستگاریت
حالا این وسط مامانم دختر دوستش روبرام درنظرگرفته بود و میگفت یه مدت باهاش رفت و امد کن مطمئنم ازش خوشت میاد...
تو رودربایستی هیچی به مامانم نمیگفتم و هردفعه بامسخره بازی جمعش میکردم
اون زمان یه ماشین ۲۰۶ داشتم که با درامد مغازه خریده بودمش
یادمه تولد مریم بود... باهاش برای ناهار هماهنگ کرده بودم و صبح زود راهی اصفهان شدم
وقتی رسیدم پشت ماشین پر از بادکنک کردم بعد رفتم براش کیک خریدم
تو راه فکرم درگیر کادوش بود البته از قبل فکرشو کرده بودم که چی بخرم ولی دودل بودم ولی بلاخره دلمو زدم به دریا رفتم طلافروشی براش یه انگشتر نشون خریدم
اون روز کنارهم تولدشو جشن گرفتیم و حسابی خوش گذرونیدم
ازش خواستم انگشترو دستش کنه تابه زودی با خانوادم برم خواستگاریش.
هرموقع میرفتم اصفهان سعی میکردم زودبرگردم که خانوادم نگرانم نشن ولی اوندفعه حسابی دیرراه افتاده بودم خوردم به تاریکی شب
مادرم مدام زنگ میزد میگفت معین کجایی میدونستم اگر بگم مغازه ام زنگ میزنه میفهمه دروغ میگم الکی بهش گفتم پیش یکی از دوستام هستم زود میام
اما از اونجایی که همیشه اونجوری که ما میخوایم پیش نمیره تو راه پنچر شدم
زدم کنار تا پنچری ماشینو بگیرم وقتی کارم تموم شد میخواستم از جاده خاکی بندازم تو اسفالت بایه پراید تصادف کردم
شدت ضربه انقدر زیاد بود که من بیهوش شدم
وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو بیمارستانم سروم بهم وصله
خواستم سرم رو تکون بدم ولی نمیتونستم دستم تو گچ بود سرمم باندپیچی کرده بودن و بخاطر ضربه مهره های گردنم اسیب دیده بود و برام گردنی بسته بودن...
انقدربیحال بودم که چشمامو بستم و بازخوابم برد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت6
#سرگذشت معین
دقیقا نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای حرف زدن پرستارو شنیدم داشت دارو میریخت تو سرومم
گفتم بخشید من کدوم بیمارستانم؟ گفت فلان بیمارستان تهران
همون موقع صدای دکترو شنیدم که گفت برو خداروشکر کن زنده ای و کسی تواون تصادف نمرده.
تازه یاد راننده پراید افتادم و گفتم اون اقا سالمه؟
گفت اونم پاش شکسته ولی در کل خوبه.
زیرلب خداروشکر کردم و گفتم خانوادم خبردارن؟
گفت بیرون منتظر ملاقات هستن برم مادرتو صداکنم که خیلی نگرانته.
بااین تصادف همه فهمیده بودن من تو جاده اصفهان تصادف کردم.

وقتی مرخص شدم مامانم حسابی پیگیر شد که بفهمه جریان چیه و هرچی خواستم بپیچونمش نتونستم و در اخرحقیقت رو بهش گفتم
بنده خدا مامانم انقدر جا خورده بود که باورش نمیشد و مجبور شدم عکسامونو بهش نشون بدم تا باورش بشه و هرچی راجع به مریم میدونستم به مامانم گفتم ازش خواستم وقتی خوب شدم بریم خواستگاریش
مامانم که رو زن گرفتن من و برادرم خیلی حساس بود گفت تا من نفهمم این دختره کیه و چکارست خواستگاری نمیام و بعد از چند روزبه خالم زنگ زد و ازش خواست درمورد مریم و خانوادش پرس جو کنه...
تو این مدتم مریم مدام بهم زنگ میزد و حالم رو میپرسید ولی من بهش نگفتم که خانوادم فهمیدن که مابا هم ارتباط داریم.
از کل این اتفاقات دو هفته ای گذشته بود که خالم زنگ زد و گفت خانواده مریم تازه اومدن تو این محل کسی شناخت زیادی ازشون نداره. اما تو این مدتی هم که اینجا زندگی میکنن کسی ازشون بدی ندیده و همه درحد سلام علیک میشناسنشون..
بااینکه خالم هیچ چیز بدی از خانواده ی مریم به مامانم نگفته بود اما مامانم پاشو کرد تویه کفش که باید بیخیال این دختره بشی من نمیام خواستگاری و و و...
از اونجایی که مریض بودم خیلی حال و حوصله جروبحث کردن نداشتم البته با شناختی که از مامانم داشتم این رفتارش خیلی برام عجیب نبود.
تصمیم گرفتم فعلا سکوت کنم و حرفی نزنم تا وقتی خوب شدم باهاش صحبت کنم یه جوری نظرشو عوض کنم..
متاسفانه ماشینم تو تصادف داغون شده بود مجبور شدم زیر قیمت بفروشمش با پس اندازی که داشتم خسارت راننده پرایدرو بدم..
دوماهی درگیر بیماریم بودم تا کم کم سرپا شدم
مامان که فکر میکرد من بیخیال مریم شدم هر شب یکی از دخترهای فامیلو بهم پیشنهاد میدادو کلی ازشون تعریف میکرد یه مدت تحمل کردم ولی وقتی دیدم جدی جدی میخواد برام زن بگیره بهش گفتم یا مریم یا هیچ کس و اگر نیاد خواستگاری باهم فرار میکنیم...
البته این حرفم بیشتر جنبه تهدید داشت تا بترسونمش ولی مامانم جدی گرفت و به خالم زنگ زد و گفت برو به خانواده مریم بگو دخترشونو جمع کنن که میخواد با پسرم فرار کنه!!!
بااین کار مامانم یه شری به پا شد که بیا و ببین
خانواده مریم دیگه چشم دیدن منو نداشتن و گوشی مریمو ازش گرفتن، کلا تماس مارو باهم قطع کردن...
ازدست مامانم خیلی ناراحت شدم و اون رو مقصر تمام این اتفاقات میدونستم، نتونستم عصبانیتمو کنترل کنم از خونه قهر کردم..
مامانم خیلی به من وابسته بود طاقت دوریم رو نداشت چندبار امد مغازه دنبالم که برگردم خونه ولی من قبول نکردم گفتم به شرطی برمیگردم که باخانواده مریم صحبت کنی این گندی که زدیو جمع کنی.
مامانم وقتی دید من هیچ جوره کوتاه نمیام با پدرم راهی اصفهان شدن.
خلاصه با پادرمیونی خالم این مشکلم حل شدو خانوادهامون تصمیم گرفتن ما باهم یه مدت رفت و امد کنیم تا همدیگه رو بهتر بشناسیم..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد.
.
بچه که بودم ؛
آنقدر از خدا می ترسیدم ،
که بعد از هربار شیطنت ، کابوس می دیدم ...
من حتی ناراحت می شدم که می گفتند خدا همه جا هست !
با خودم می گفتم :
" یک نفر چطور می تواند تمام جاهای دنیا کشیک بدهد و تا کسی کارهایِ بدی کرد ، او را بردارد ببرد جهنم ؟! "
من حتی وقتی می گفتند ؛ خداپشت و پناهت ، در دلم می گفتم کاش اینطور نباشد ...
می دانید ؟!
چون خدایی که در ذهنم ساخته بودند ، مهربان نبود ،
فقط خدایِ آدمهایِ خوب بود و برای منی که کودک بودم و شیطنت هایم را هم گناه می دیدم ، خدایِ ترسناکی بود ...
اما من ، کودکم را از خدا نخواهم ترساند ...
به او می گویم "خدا بخشنده است" ...
اگر خطایی کرد می گویم ؛ خدا بخشیده اما من نمی بخشم ،
تا بداند خدا از پدر و مادرش هم مهربان تر است ...
من به کودکم خواهم گفت خدا ، خدایِ آدم های بد هم هست ، تا با کوچکترین گناهی ، از خوب بودنش نا امید نشود ...
می گویم خدا همه جا هست تا کمکش کند ، تا اگر در مشکلی گرفتار شد ، نجاتش دهد ...
من خشم و بی کفایتیِ خودم را گردنِ خدا نخواهم انداخت ...
من برایش از جهنم نخواهم گفت ...
اجازه می دهم بدونِ ترس از تنبیه و عقوبت ، خوب باشد ،
و می دانم که این خوب بودن ارزش دارد ...
من نمی گذارم خدایِ کودکم خدایِ ترسناکی باشد ...
کاش همه این را می فهمیدیم ...
باورکنید خدا مهربان تر از تصوراتِ ماست !
اگر باور نکرده اید ؛
لطفاً در مقابلِ کودکان سکوت کنید ...
خدا
ترسناک
نیست...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نرگس_صرافیان
°💎°°💎°
°💎 °
°💎°
°
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩

🔴مرگ عجیب در غسالخانه

مردی به‌خاطر اینکه شب‌ها خواب به چشمش نمی‌آمد، تصمیم گرفت نزد یک رمال برود و از او کمک بخواهد. وقتی مرد رمال او را دید، به وی گفت که برای رهایی از این مشکل باید به یک غسالخانه برود و از غسال بخواهد که وی را روی تخت غسالخانه، غسل دهد. او تأکید کرد که فقط در این صورت است که مشکل مرد جوان حل می‌شود و وی پس از آن می‌تواند به راحتی بخوابد و خواب ببیند.
این نسخه مرد رمال در ادامه، ماجرای عجیب‌تری را رقم زد؛ چرا که مرد جوان تصمیم گرفت هر طوری شده به یک غسالخانه برود و دستوری را که رمال میانسال داده بود، عملی کند. او برای این کار نزد یکی از غسال‌های شهر رفت و ماجرا را با وی در میان گذاشت و از او کمک خواست. غسال که نسخه رمال را باور کرده بود قبول کرد که به مرد جوان کمک کند و برای غسل‌دادن مرد جوان با او قرار گذاشت.

در روز قرار، مرد جوان راهی غسالخانه شد. آن روز، جسد مردی را که به‌ علت بیماری جانش را از دست داده بود برای غسل و شست‌وشو به غسالخانه آورده بودند و مرد غسال سرگرم شست‌وشوی جنازه بود. وقتی مرد جوان رسید، غسال از او خواست که روی تخت غسالخانه دراز بکشد تا او را هم غسل دهد. وقتی همه‌چیز برای اجرای نسخه رمال آماده بود، غسال به طرف مرد جوان رفت تا او را شست‌وشو دهد اما مرد جوان از وی خواست برای شستن او از لیفی تازه استفاده کند، نه لیفی که با آن مردگان را می‌شوید.

مرد غسال قبول کرد و برای آوردن لیف تازه، تخت غسالخانه را ترک کرد و در همین هنگام خانواده مردی که آن روز فوت شده و جنازه‌اش روی تخت غسالخانه بود، وارد آنجا شدند. آنها با دیدن 2 جنازه روی تخت غسالخانه و غیبت مرد غسال تعجب کردند و یکی از آنها با صدای بلند پرسید: «پس غسال کو؟». در همین هنگام مرد جوان از روی تخت غسالخانه برخاست و گفت: «غسال رفته است تا لیف بیاورد». دیدن مردی که از روی تخت غسالخانه بلند شده و شروع به حرف‌زدن کرده بود، برای خانواده متوفی آنقدر ترسناک بود که یکی از آنها سکته کرد و پس از انتقال به بیمارستان جان باخت.

یکی دیگر نیز چنان وحشت کرد که هنگام فرار، پایش لیز خورد و سرش با زمین برخورد کرد و دچار خونریزی مغزی شد و در نهایت در بیمارستان جان باخت. به این ترتیب غسال و مرد جوان بازداشت شدند
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭐️°°⭐️°
°⭐️ ° 
°⭐️°
°

   •°☆🌹
#داستان۰شب🌹

وقتی پزشكان به نورمن كازينز گفتند كه
به بيماری " آنكيلو اسپونديليتيس "مبتلاست اضافه كردند كه هيچ كمكی نمی‌توانند به او بكنند
و بايد آماده باشد كه بعد از دوره‌ای درد جانكاه از دنيا برود.

كازينز اتاقی در يک هتل گرفت
و هر فيلم خنده داری را كه می‌توانست پيدا كند كرايه كرد.
او بارها و بارها نشست و اين فيلم ها
را تماشا كرد و از ته دل خنديد.
پس از شش ماه خنده درمانی‌ای كه خودش برای خودش تجويز كرد
پزشكان در نهايت تعجب دريافتند
كه بیماری او كاملاً درمان شده
و هيچ اثری از آن نيست...!

اين نتيجهٔ حيرت‌انگيز باعث شد
تا كازينز كتاب آناتومی يك بيماری را بنويسد
و منتشر كند.
سپس او پژوهش گسترده‌ای پيرامون كاركرد آندورفين‌ها آغاز كرد.
آندورفين‌ها مواد شيميایی‌ای هستند كه وقتی می‌خنديم در مغز آزاد می‌شوند.
آن‌ها همان تركيب شیمیایی مورفين و هروئین را دارند و ضمن اين كه اثر آرام‌بخشی روی بدن می‌گذارند، سيستم ایمنی بدن را تقويت می‌كنند.

اين امر توضيح می‌دهد كه چرا آدم‌های شاد
به ندرت بيمار می‌شوند و خیلی جوان به نظر می‌رسند
در حالی‌كه کسانی كه مدام گله و شكايت می‌كنند
اغلب اوقات بيمار هستند
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
راز این امیدواری و آرامشی
که در وجودت داری چیست؟!
📖گفت : ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، تصمیم گرفتم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ کنم :
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽ‌ها ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ‌ها ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ پنج ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ...
❤️🥰

امروز پشتِ من، به کوهی گرم است، که قادر مطلق و بی همتاست و تا او را دارم، هر روز از نو شروع خواهم کرد، او که خالق همه تازگی هاست...

خدایا شکرت


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قبل از غروب مردم روستا در خانه ی پدر زمرد جمع بودند.نکاح زمرد و هومان را وقیع خواند.وقتی عروس را به خانه ی هومان اوردند و نرگس و هومان فرصت پیدا کردند تا در تنهایی باهم حرف بزنند. نرگس کیف چرمی خود را باز کرد و گفت:زمرد می خواهم در عروسیت بهت هدیه ای بدهم. و دستمالی که نعیم به او داده بود را بیرون اورد وبه زمرد داد و گفت در این وقت هیچ چیزی گرانبهاتر از این ندارم. زمرد گفت:اگر شاهزاده نمی اومد تو اینقدر بخشنده نمی شدی. نرگس زمرد را دراغوش گرفت و گفت:من از حدس زدن خوش اقبالی خود می ترسم.تمام رویداد های امروز مانند خوابی گذشت. زمرد با خنده گفت:اگه واقعا همه ی این ها خواب باشه چی؟ نرگس جواب داد:ما بعد از این خواب گوارا بیدارشدن وزنده موندنو نخواهیم پسنیدیم. وقیع و همراهانش شب را همانجا ماندند و صبح بعد از ادای نماز اماده ی سفر شدند.نعیم وقتی خدا حافظی به ان ها گفت که او هم به همین زودی ها به بصره خواهد امد. در منزل هومان اتاقی که پیش از این نعیم به عنوان یک غریبه در ان اقامت کرده بود حالا به او و نرگس اختصاص یافته بود.این روستا برای نعیم یک بهشت بود. 
 
در ان فضا هر چیز دنیا بیشتر از قبل زیبا به نظر می رسید.بوی گلها.وزش بادها.چهچه ی بلبلان. خلاصه هر چیز لبریز از نغمه ی محبت و سرور بود. روزگاری جدید در اخرین روزهای عهد حکومت خلیفه ولید پرچم اسلام از اقیانوس تا کاشغر و ایالت سند به اهتزاز در امده بود.سه ژنرال بزرگ تاریخ اسلام به اخرین حدود شهرت ونام اوری رسیده بودند. در مشرق محمد بن قاسم در کنار دریای سند خیمه زده بود وبرای فتح میدان های وسیع هندوستان امادگی می کرد. قتیبه بر کوه بلندی از کوه های کاشغر ایستاده بود و برای پیشروی به طرف چین منتظر دستور از دربار خلافت بود.   ه ق 19 در مغرب لشکر موسی می خواست  از مرز فرانسه بگذرد اما فوت ولید و جانشینی خلیفه سلیمان در سال نقشه پیروزی های اسلام را عوض کرد. از دیر زمانی اتش حسد و انتقام بر علیه خلیفه ولید و همکارانش در دل سلیمان روشن بود.او همین که بر مسند خلافت نشست تمام افسران با تجربه و کار دان و مورد اعتماد ولید را از معرکه های جنگ برگرداند.او برای حجاج ابن یوسف هم بدترین شکنجه ها را انتخاب کرده بود اما او قبل از دیدن روزی عبرت اموز از دنیا رفت. با مرگ حجاج هم اتش سینه سلیمان سرد شد و سزای عمو را به برادرزاده داد محمد بن قاسم را از ایالت سند فرا خواند وبعد از شکنجه ی بسیار به شهادت رساند. در مقابل خدمات موسی تمام املاکش مصادره شد سر پسر جوانش از تن جدا کرد وبه موسی تقدیم شد در این بازی ظالمانه ابن صادق دست راست سلیمان بود. ان روباه پیر هزاران سیلی از توفان حوادث خورد اما از فتنه و اشوب دست بردار نشد فوت ولید برای او مژده ای جانبخش بود. حجاج قبلا سفر اخرت رفته بود. خویشاوندانش یا به زندان افتاده بودند یا کشته شدند.حالا در دنیا از چیزی هراسی نداشت. او از گوشه ی تنهایی بیرون امد و در دربار سلیمان حاضر شد.سلیمان دوست دیرینه ی خود راشناخت و از اواستقبال 

کرد.ابن صادق بعد از چند هفته یکی از مشاوران بلند پایه ی سلیمان قرار گرفته بود. نظر دیگر مشاورین درمورد محمدبن قاسم این بود که او بی گناه هست و قتل بی گناه جایز نیست اما ابن صادق وجود افراد مخلص را برای خود خطری جدی می دانست. او قتل محمد بن قاسم را جایز بلکه لازم می دانست و می گفت : دشمنان امیرالمومنین هیچ حقی ببرای زنده موندن ندارند.اوبرادر زاده حجاجه.این گروه از انسان ها هرگاه فرصت بدست بیارن خطرناک می شن. مرگ محمدبن قاسم برقلب زخمی موسی مانند نمک پاشیدن بر زخم بود وسپس سلیمان برای به دام انداختن قتیبه چاره اندیشی می کرد. شخصیت قتیبه در تمام ممالک اسلامی مورد احترام بود غیر از مجاهدین عرب و ایران.تازه مسلمانان ترکستان هم از جان و دل بر اونثار بودند. سلیمان می ترسید که اگر قتیبه روی گردانی کرد دشمنی قدرتمند در مقابلش خواهد بود وتمام مردمی که از رفتار و کردار او متاثر هستند به او کمک خواهند کرد وقتی فکرش به هیچ جا نرسید با ابن صادق مشورت کرد. ابن صادق گفت:جناب به دستور حضور در دربار داده بشه اگر اومد که هیچ اگر هم نیومد راهی دیگر نیز هست. سلیمان پرسید: چه راهی؟ جناب این کار رو به خادم خود واگذار کنید ومطمئن باشید که میشه در خود ترکستان هم میشه اونو از بین برد. 
                                                                              
                                                                             *** نعیم چند هفته را کنار نرگس ماند و خوابی شیرین از سر گذراند.منظره ی های افرینش در کوه ها و وادی ها به خواب لذت بخش انها کیفیتی بیشتری می داد. نعیم با محو شدن در این خواب رنگین برگشتن به خانه را چند روز به تاخیر انداخت اما کیفیت قلبش برای دیر زمانی نتوانست اینطور بماند. 

روزی همین که از خواب بیدار شد به نرگس گفت:
نرگس! من تعجب می کنم که چطور این همه روز اینجا موندم.فکر می کنم که خیلی زود باید حرکت کنیم روستای ما از اینجا خیلی دوره تو اونجا که غمگین نمی شی؟ غمگین؟کاش می دونستین که چقدر مشتاقم وطن شما را ببینم من برای سرمه کردن خاک پاک اون سرزمین بی قرارم. خیلی خوب ما پس فردا حرکت می کنیم.نعیم این را گفت و برای امادگی نماز صبح بلند شد.هومان داخل اتاق امد و گفت: برمک پیام قتیبه بن مسلم را اورده. نعیم کمی پریشان شد و از اتاق بیرون رفت.برمک لگام اسبش را گرفته بود و ایستاده بود.نعیم شک کرد که او خبر خوشی نیاورده. برمک بدون اینکه منتظر سوالی از طرف نعیم بشود گفت: برای رفتن با من فورا اماده شوید. چه خبره؟ برمک نامه ی قتیبه را به او داد و او مشغول خواندن نامه شد.قتیبه چنین نوشته بود: تاکید شدید می شود که بعد از رسیدن نامه خود را فورا به سمرقند برسانید این حکم به منظور روشن شدن وقایعی است که بعد از وفات خلیفه رخ داده است برمک بقیه سخنان را مفصلا بتو خواهد گفت. نعیم با حیرت از برمک پرسید:در سمرقند که بغاوت نشده؟ برمک جواب داد: نه پس چرا به من دستور داده شده که به سمرقند برم؟ قتیبه می خواهد با ژنرال های خود مشورت کند. اما او که در کاشغر بود. نه او بنا بر بعضی رخ دادها به سمرقند رفته. چه رویدادی؟

برمک گفت:بعد از وفات خلیفه جانشین او سلیمان بسیاری از ژنرالها که از طرف حجاج بن یوسف استخدام شده بودند را به قتل رسانید.پسر موسی بن نصیر و محمدبن قاسم را هم کشته به سپه سالار ما هم دستور داده شده که به دربار خلافت حاضر بشه و او از رفتن به انجا احساس خطر می کنه.زیرا از خلیفه جدید امیر خبری نیست سپهسالار می خواد با مشاوران خود مشورت کنه به این خاطر منو دنبال شما فرستاد. نعیم نتوانست قسمت اخر گفتگوی برمک رابشنود بعد از شنیدن قتل محمد بن قاسم بقیه ی گفتگو زیاد برای او مهم نبود او در حالی که چشمانش پر اشک شده بود گفت: برمک خبر خیلی بدی اوردی منتظر باش تا من اماده بشم. نعیم بر گشت و برای نماز ایستاد. نرگس صورت غمناک او را دید و در قلبش هزاران خیال پیدا شد.وقتی نعیم نمازش را تمام کرد نرگس به خود جرات داد و پرسید: خیلی نارا حتین چه خبری اورده اون؟ نرگس ما حالا به سمر قند می رویم فورا اماده شو. صورت غمگین نر گس با این جواب برقی زد او با زندگی در کنار نعیم جرات مقابله با تمام خطرات را داشت اما لحظه ای جدایی از نعیم برایش از مرگ هم دردناک تر بود. برای او همین کافی بود که همراه نعیم هست. کجا و در چه حالی ؟ نرگس نیازی به پاسخ این سولات نداشت.
*** قتیبه در حالی در اتاقی همراه ژنرالهای مورد نظرش نشسته بود و با انها مشورت می کرد.نقشه های چهر کشور مختلف روی روی دیوار اویزان بود. قتیبه در حالی که اشاره به طرف نقشه ی چین می کرد گفت: ما در عرض چند هفته این کشور وسیع را فتح می کردیم اما خلیفه منو در این وقت حساس نزد خود فرا خوانده شما می دونید در اونجا چه بر سر من میاد. ژنرالی جواب داد:همون چیزی که بر سر محمدبن قاسم اومد. اما چرا؟ قتیبه با صدایی بلند گفت و ادامه داد:مسلمونها هنوز به خدمت من نیاز دارن. قبل از فتح چین من خودم را به خلیفه تحوی نخواهم داد.

قتیبه دوباره شروع به دیدن نقشه کرد که ناگهان نعیم وارد اتاق شد. قتبه از جایش بلند شد و با او ملاقات کرد و گفت: متاسفم که بی موقع اذیتت کردم تنها اومدی یا ...؟ همسرم را هم اوردم فکر کردم نیاز است به دمشق بروم. دمشق؟ نه شاید قاصد به تو اشتباه گفته به دمشق من خواسته شده ام نه تو خلیفه سر من را لازم داره. به همین خاطر فکر می کنم رفتنم به دمشق لازمه نعیم!قتیبه در حالی که با محبت دست روی شانه اش گذاشت گفت و ادامه داد:به این خاطر تو را نخواستم که تو به جای من به دمشق بری جون تو از جون من برام بیشتر ارزش داره. بلکه من جون هر سرباز خودمو از جون خودم بهتر می دونم به این خاطر تو را خواستم که تو خیلی فهمیده و دانایی.من می خواستم از تو و دیگر دوستان بپرسم که حالا من چکار کنم؟ خلیفه تشنه خونه منه. نعیم با اطمینان جواب داد:سرپیچی از حکم خلیفه وقت برای سربازان اسلام زیبا نیست. تو در حالی که از سر انجام محمد بن قاسم خبر داری باز هم نظرت اینه که با پای خودم به دمشق برم و با دست خودم سرمو به خلیفه تقدیم کنم. من فکر نمی کنم خلیفه مسلمین با شما چنین برخوردی بکنه ولی اگه نوبت به اونجا هم برسه ژنرال بزرگ ترکستان باید به همه ثابت کنه که در اطاعت از امیر از دیگران عقب نیست. قتیبه گفت: من از مرگ نمی هراسم اما احساس می کنم جهان اسلام هنوز به من نیاز داره.قبل از فتح چین به کام مرگ رفتن برام تلخه من مانند یک اسیر نه بلکه مانند یک دلاور می خواهم بمیرم. شاید در دربارخلافت در مورد شما سو تفاهم پیش اومده و ممکنه مساله حل بشه فعلا شما به من اجازه ی رفتن به دمشقو بدین! قتیبه گفت: ایا این ممکنه که
من برای نجات خودم جون تو را به خطر بندازم فکر کردی من کی هستم؟ پس شما می خواید چکار کنید؟ من همین جا می مونم اگر امیرالمومنین بخواد با من مثل محمدبن قاسم برخورد بکنه بکنه بدون هیچ علتی شمشیرم


از من محافظت خواهد کرد. این شمشیر از دربار خلافت به شما داده شده اصلا فکرشو نکنید که می تونه علیه خلیفه به کار بره فقط به من اجازه رفتن بدید.مطمئنم خلیفه به حرفم گوش خواهد داد و من سو تفاهم اونها را دور خواهم کرد نگران من نباشین در دمشق افرادی که منو بشناسن خیلی کم هستن اونجا کسی با من دشمن نیست من به عنوان یک سرباز معمولی به اونجا میرم. نعیم من نمی تونم بهت اجازه بدم بخاطر من توی درد سر بیفتی. این کار به خاطر شما نیست من احساس می کنم که ممکنه با این کار خلیفه اتحاد اسلامی ضربه بخوره. بر من لازمه که خلیفه رو اگاه کنم از این خطر شما اجازه رفتنم را بدید. قتیبه به طرف ژنرالهای دیگر نگاه کرد و از انها رای خواست. هبیره گفت:بعد از این همه جان نثاری در تمام عمر نباید در روزهای اخر زندگی اسم خودمونو تو لیست افراد بغاوت کننده بنویسیم. ما همه از تاثیر زبان نعیم با خبریم شما به او اجازه رفتن بدید. قتیبه دست به پیشانیش گذاشت و بعد از لحظه ی فکر گفت:خیلی خوب نعیم تو برو از طرف من به دربار خلافت عرض کن که من بعد از فتح چین حاضر خواهم شد. من فردا صبح از اینجا حرکت می کنم. اما تو الان گفتی همسرت هم با تو هست تو اونو... من اونو همراه خودم می برم.نعیم حرف قتیبه را قطع کرد و سپس ادامه داد: بعد از اینکه در دمشق کارم تموم شد اونو تا خونه می رسونم و بعد خدمت شما می رسم. روز بعد نعیم و نرگس به همراه ده سرباز به سوی دمشق حرکت کردند. نعیم بنابر مصلحتی برمک را هم با خود برد.
*** نعیم به دمشق رسید و برای همراهانش در مسافر خانه ای اتاق گرفت برای خودش هم منزلی اجاره کرد وبرمک را مامور حفاظت از نرگس کرد و خود به ساختمان خلافت رفت

و اجازه ی شرف یابی خواست. از انجا دستور رسید که فردا حاضر شود روز بعد نعیم قبل از رفتن به برمک گفت: اگر بنابر دلایلی در دربار خلافت دیرم شد از خونه حفاظت کن و مراقب نرگس هم باش. به نرگس هم تسلی داد تا دلواپس او نباشد. نرگس با اطمینان گفت: من تا اومدن شما این ساختمان های بلند را می شمارم. نعیم چند لحظه ای را کنار قصر خلافت منتظر ماند و بالاخره با اشاره نگهبان وارد شد و بر خلیفه سلام کرد و مودب سر جایش ایستاد. در سمت چپ و راست خلیفه چند نفر از بزرگان نشسته بودند اما نعیم توجهی به انها نکرد.صورت خلیفه سلیمان اینقدر خشن بود که هیچ فرد شجاع و دلیری جرات نداشت به طرفش بنگرد. خلیفه به طرف نعیم نگاهی کرد و گفت: تو از ترکستان اومدی؟ بله امیرالمومنین. قتیبه تو را فرستاده؟ نعیم از این سوال حیرت زده شد و گفت: من خودم اومدم. بگو چی میخوای؟ امیر المومنین اومدم خدمت شما عرض کنم که قتیبه یکی از سربازان با وفای شماست. شایدمثل محمد بن قاسم در مورد اون هم سو تفاهمی پیش اومده. سلیمان با شنیدن این حرف مقداری از جایش بلند شد و در حالی که لبانش را می گزید دوباره سر جایش نشست وبا لحنی خشن گفت: تو می دونی من با افرادی گستاخی مانند تو چطور رفتار می کنم؟ یکی از بزرگان دربار خلافت بلند شد و گفت:امیر المومنین! این دوست قدیمی محمدبن قاسمه بیشتر از او از خلافت متنفره.

نعیم به طرف گوینده نگاهی کرد و ماتش برد. این ابن صادق بود. او با حقارت به نعیم لبخندی زد و سرجایش نشست. نعیم احساس کرد که باری دیگر اژدها دهانش را باز کرده و منتظر شکار ایستاده است. اما این دفعه دندانهای اژدها بیشتر از قبل تیز به نظر می رسید. نعیم به طرف خلیفه نگاه کرد و گفت:ترس شکنجه شما نمی تونه مرا از اظهار صداقت و راستی باز داره. دلاورانی مثل محمدبن قاسم بارها از زنان عرب متولد نمی شن. بله اون دوست من بود اما بیشتر از من دوست شما بود.اما شما اونو درک نکردین. شما انتقام حجاجو از از برادر زاده ی بی گناهش گرفتین و حالا از سخنان انسانهای ذلیل و رذلی مانند ابن صادق متاثر شده و با قتیبه هم می خواین همون برخورد رو بکنین. امیرالمومنین شما دارین اینده مسلمونها را به خطر می اندازین بلکه خود شما هم به استقبال خطر می رین.این شخص دشمن قدیمی اسلامه از او بپرهیزید. ساکت!خلیفه در حالی که نگاهی خشمگین به نعیم انداخته بود گفت و سپس دستهایش را بر هم زد. زندانبانی با چند سرباز که شمشیر های برهنه دردست داشتند وارد شد. جوان! خیلی دنبال دوستان محمد بن قاسم بودم خوب شد که خودت اومدی اینو ببرید و خیلی مراقبش باشید. سربازان در سایه ی شمشیر های برهنه نعیم را به بیرون بردند کنار در چند تا از همراهان نعیم ایستاده بودند وقتی نعیم را در ان حالت دیدند خیلی پریسان شدند. نعیم کنار انها ایستاد و گفت:شما فورا برگردین به برمک بگین که نزد نرگس بمونه و از طرف من به ق
🌺بزرگترین دلگرمی:  تشویق
موثرترین داروی خواب آور:  آرامش فکر
قوی ترین نیرو در زندگی: عشق

زشت ترین ویژگی شخصیت: خودخواهی
بزرگ ترین سرمایه طبیعی انسان:  جوانی
مخرب ترین عادت:  نگرانی

🌺بزرگ ترین لذت:  بخشش
بزرگترین فقدان:  فقدان اعتماد به نفس
رضایت بخش ترین کار: کمک به دیگران

🌺خطرناک ترین مردمان: شایع پراکنان
عجیب ترین کامپیوتر دنیا: مغز
بدترین فقر : یأس

🌺مهلک ترین سلاح: زبان
پرقدرت ترین جمله : من می توانم

🌺بی ارزش ترین احساس: ترحم به خود
زیبا ترین آرایش: لبخند
با ارزش ترین ثروت: عزت نفس

🌺قوی ترین کانال ارتباطی: عبادت
مسری ترین روحیه : اشتیاق.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌴 حکم خرید و فروش خون چیست؟

📝از نظر شرعی، فروش خون انسان ناجایز و حرام است؛ زیرا خون شرعاً مال متقوم نیست و به جهت کرامت انسانی نباید به عنوان کالایی در بازار دست به دست و مورد خرید و فروش قرار گیرد.
شایان ذکر است که اهدای خون از فردی به فرد دیگر جایز است. البته اگر فرد مریض و نیازمند به خون، کسی را نیافت که خونش را به صورت هدیه و بخشش اهدا نماید، برای دفع ضرر و درمان مریضی، ضرورتاً برایش گنجایش دارد که در ازای آن، مبلغی را پرداخت کند؛ هر چند اخذ این مبلغ برای فروشنده جایز نیست.

📖کما فی الدر مع الرد: {کتاب البیوع، باب البیع الفاسد 7/170 – ط: دار إحیاءالتراث العربي}

📖و فی فتح القدیر: {کتاب البیوع، باب البیع الفاسد 6/398 – ط: مکتبة رشیدیة}

📖کما فی الفقه الاسلامی:{الباب السابع: الحظر والاباحة 4/2609 – ط: دارالفکر}

📖و فی المبسوط السرخسي:{کتاب البیوع، باب إذا کان فیها شرط 13/30 – ط: مکتبة رشیدیة}

📖و فی فتاوی محمودیة:{باب البیع الباطل والفاسد والمکروه 16/78 – ط: جامعة فاروقیة کراچي}

📖و فی فتاوی حقانیة: {کتاب البیوع، باب مایجوز بیعه ومالایجوز، 6/56 – ط: دارالعلوم حقانیة}

📖و فی فتاوی حقانیة: {کتاب البیوع، باب مایجوز بیعه ومالایجوز، 2/400 – ط: دارالعلوم حقانیة}حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستانک_ریا_کار_نباشید ....

مردی بود كه هر كار می ‌كرد نمی‌توانست #اخلاص خود را حفظ كند و #ریاكاری نكند، ‌روزی چاره اندیشی كرد و با خود گفت: در گوشه شهر مسجدی متروك هست كه كسی به آن توجه ندارد و رفت و آمد نمی‌كند، خوبست شبانه به آن مسجد بروم تا كسی مرا ندیده خالصانه #خدا را عبادت كنم.

در نیمه‎ های شب تاریك، مخفیانه به آن مسجد رفت، آن شب باران می ‌آمد و رعد و برق و بارش شدت داشت. او در آن مسجد مشغول عبادت شد در وسط‌ های عبادت، ‌ناگهان صدائی شنید

با خود گفت: حتماً شخصی وارد مسجد شد، خوشحال گردید كه آن شخص فردا می ‌رود و به مردم می‌گوید این آدم چقدر خداشناس وارسته‌ای است كه در نیمه ‌های شب به مسجد متروك آمده و مشغول نماز و عبادت است.

او بر كیفیت و كمیت عبادتش افزود و همچنان با كمال خوشحالی تا صبح به عبادت ادامه داد، وقتی كه هوا روشن شد و به آن كسی كه وارد شده بود، زیر چشمی نگاه كرد دید آدم نیست بلكه سگ سیاهی است كه بر اثر رعد و برق و بارندگی شدید، نتوانسته در بیرون بماند و به مسجد پناه آورده است

بسیار ناراحت شد و اظهار پشیمانی می ‌كرد و پیش خود شرمنده بود كه ساعت‌ها برای سگ عبادت می‌ كرده است.

خطاب به خود كرد و گفت: ای نفس، من فرار كردم و به مسجد دور افتاده آمدم تا در عبادت خود، اَحدی را شریك خدا قرار ندهم، اینك می ‌بینم سگ سیاهی را در عبادتم شریك خدا قرار داده‌ام

وای بر من! چقدر مایه تأسف است كه این حالت را پیدا كرده ‌ام
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ساعت یازده بود و هنوز خبری از ناهار نبود. هنوز نمیدونست چی درست کنه اخه یخچال خالی بود و تجربه لیلا توی اشپزی خیلی کم... انقدر با خودش کلنجار رفت تا نهایت تصمیم گرفت بعد از دوهفته دست از سر کوکوسیب زمینی و نیمرو و سیب زمینی آبپز برداره و عدس پلو بار بزاره.

قبل از ساعت ۲ی کم به سرو‌وضع خودش رسید و سفره رو پهن کرد صدای زنگ که اومد با قیافه خندون رفت درو باز کرد .
خوشحال بود آخه اولین بار بود که برنج بار گذاشته بود .قبل ازدواج از اشپزخونه فراری بود و الان بدجور گیر افتاده بود..

اما بعد از دوهفته خیلی از خودش راضی بود.
عزیزم بفرمایید ناهاار..ببین خانمت چه کرده !!!
وحید با چشمای گرد شده گفت به به غذا درست کردی؟ داشت دنبال غذا میگشت که با افسوس گفت : عه حالا چرا عدس پلو چیز دیگه ای نبود؟

روی سفره ی نه چندان جذاب تازه عروسمون سالاد شیرازی اولین چیزی بود که وحید رو به سمت خودش کشوند..

با اشتیاق سالاد رو ریخت روی عدس پلو.

لیلا هم مشغول خوردن شد که یهو صدای بلندی لیلا رو به خودش اورد .
لیلا با کمی ترس و و هاج و واج گفت چی بود؟قلبش داشت از جاش کنده میشد.

در کسری از ثانیه وحید بشقاب غذارو کوبونده بود به دیوار اتاق و قابلمه رو پرت کرده بودتوی حیاط .
لیلا ماتش برد ..
خشکش زد ؟..
باورش نمیشد ..غذای من .؟؟
من که عشقشم؟اولین غذایی که درستش کردم؟مگه میشه؟نه باورم نمیشه چرا اخه چرا.
سوال ها تندتند از جلو چشماش رژه میرفتن دهنش بازمونده بود و بغضی سنگین که راه حرف زدنشو بسته بود داشت گلوش رو محکم فشار میداد..

یهو صدای وحید سکوت رو شکست مامان پاشو ی چیز بیار بخورم، نمیشد بهش یاد بدی تا این عدس سفت و نپخته رو‌جلوی من نذاره؟
لیلا نگاهی به مادرشوهرش کرد نگاهی به بشقاب غذایی که با عشق پخته بود تو دلش گفت مگه نمیگن کافیه غذا با عشق پخته بشه پس کو؟

هنوز شوک بود.از وحید توقع نداشت. نگاهی به وحید انداخت نگاهی به قابلمه احساس کرد هرگز وحید رو نشناخته . برای اولین بار ترسی افتاد به جونش که فردا چی میشه؟ زندگی مشترک من با وحید چجوری میشه؟

گوشه ی دیوار مادر وحید مشغول جمع کردن تیکه های بشقاب بود...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلطان هم که باشی قفس ذهنت شکارت می کند…!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«نصیحتی به برادر و خواهرام!»

برادرم! برای همسرت ارزش قایل باش، این همه سرت تو گوشی نباشد!
رسول‌الله ﷺ فرمودند:
«وإنَّ لِزَوْجِكَ عَلَيْكَ حَقًّا.»،
برای همسرت وقت بگذار، زیرا او هم بر تو حق‌وحقوقی دارد.
حتی لقمه‌گذاشتن در دهان همسر و آب‌دادن به ایشان جزء صدقات است و اجر دارد.

در جایی دیگر فرمودند:
«خیرُکم خیرُکم لأهلِه، و أنا خیرُکم لأهلِي»
بهترین شما کسی است که در خانه با همسرش بهترین رفتار را داشته باشد؛ و من از همه‌ی شما بهترین رفتار را با همسرانم دارم.

چرا برای چت‌کردن با غریبه‌ها این هم وقت داری، ولی وقتی نوبت به همسرت می‌رسد اخمو می‌شی و رگ گردنت باد می‌کند؟!

خواهرم! تو هم این‌همه به شوهرت گیر نده، و بی‌اعتماد نباش.
همیشه غُر نزن، تو سرش نکوب.
عیوب شوهر و خانه‌ات را برای هیچ‌کس بازگو نکن، زیرا در این دوروزمانه بیشتر مردم به‌جای خیرخواه، بدخواه هستند.
و به‌جز شوهرت به‌ هیچ‌کس اعتماد نکن! اگر روزی مجبور شدی و کاسه‌ی صبرت لبریز شد، مشکلت را برای پدرومادرت بیان کن.

با هردوتای شما هستم! خداوند درمورد زن‌وشوهر فرموده: 
﴿هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ وَأَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ﴾ [البقرة: ١٨٧]
زن و شوهر برای هم‌دیگر به‌منزله‌ی لباس هستند.
پس چیزی را از یک‌دیگر مخفی نکنید، به هم‌دیگر احترام بگذارید.

برادرم! نگذار که همسرت مجبور شود، از کس دیگری بر علیه تو کمک بگیرد و... .

«گلایه‌ها شنیده‌ام، اشک‌ها دیده‌ام. کجا چنین شتابان!»
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

مراقب آدمهای آرام زندگیتان باشید !

آنهایی که گوش میدهند طولانی دوستتان دارند
درد را به جان میگیرند تا شما را نرنجانند

آنها همانهایے هستند که اگر دلشان بشکند دیگر نیستند
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت اول

با صدای هشدار مبایلش از خواب بیدار شد به ساعت دیواری نگاه کرد عقربه های ساعت روی دو‌ بجه ای شب بودند بسم‌ الله گفت و از جایش بلند شد و به سمت دستشویی گوشه ای اطاقش رفت بعد از گرفتن وضو از دستشویی بیرون شد جانماز را روی زمین هموار کرد و شروع به ادای نماز تهجد کرد نمازش که تمام شد چند لحظه ای روی جانماز نشست و اذکاری را که هر شب میخواند زیر لب زمزمه کرد و دوباره به جای خوابش آمد سرش را روی بالشت گذاشت و بزودی دوباره به خواب رفت با دستی که شانه اش را تکان میداد از خواب بیدار شد مادرش را بالای سرش دید لبخندی روی لبانش جاری شد و گفت سلام مادر جان صبح بخیر مادرش با لبخند جوابی پسرش را داد و گفت بلند شو جان مادر نمازت را بخوان بعد باید صبحانه خورده سر کار بروی میکاییل از جایش بلند شد تا نماز صبح را ادا کند بعد از ادای نماز از اطاقش بیرون شد و مستقیم‌ به سوی اطاق غذاخوری رفت مادرش مصروف آماده ساختن صبحانه بود پرسید پدرم هنوز خواب است؟ مادرش لبخندی زد و‌ گفت نخیر پسرم پدرت نمازش را خواند و حالا به قدم زدن رفته پشت میز نان خوری نشست و پیاله ای شیر چای اش را بلند کرد و مصروف نوشیدن آن شد مادرش روبرویش نشست و گفت راستی پسرم میخواهم همرایت در مورد موضوعی صحبت کنم او سوالی به مادرش نگاه کرد مادرش ادامه داد پسرم بیست و هفت ساله شدی درس هایت را تمام کردی کار و بارت هم ماشاالله خیلی خوب است چطور است که نامزد شوی من هم‌ دلم میخواهد صاحب عروس شوم بعد از ازدواج خواهرت خیلی تنها شده ام میکاییل پرسید یعنی من و‌ احتشام را اصلاً حساب نمی کنی مادر جان؟ مادرش جواب داد منظورم‌ این‌ نیست جان مادر خود تو تمام روز در کار هستی احتشام هم مصروف درس هایش است پدرت هم مثل تو همیشه در کارهایش مصروف است من خیلی در خانه دلتنگ میشوم افغانستان میبود خانه ای قوم و‌ خویش رفته فکرم دیگر میشد ولی اینجا امریکا است همه مصروف زندگی خود هستند ببین اگر کسی در زنده گیت است برایم بگو خواستگار برویم میکاییل گفت نخیر مادر جان در زندگی من کسی نیست خودت برایم یکی را انتخاب کن ولی‌ خودت مرا میشناسی مادر جان من مثل خودم یک خانم میخواهم برایم قیافه اش هیچ فرقی نمی کند ولی باید با حجاب و با ایمان باشد مادرش گفت درست است پسرم من خودم دست به کار میشوم از جایش بلند شد دستانی مادرش را بوسید و‌ گفت با اجازه مادر جان من باید آماده شده سر کار بروم به سوی اطاقش رفت و بعد از نیم ساعت از خانه بیرون شد.

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد ان شاءالله
کجایی؟ دیر کردی؟ با کی هستی؟ چرا جواب تماسم را ندادی؟ عجیب است چرا با من تماس نگرفتی؟ منتظر تماست بودم؟

طرح چنین سوالاتی از طرف مرد یا زن چیزی نیست جز آنچه روانشناسان به آن «ترس از دست دادن» می‌گویند. این ترس بیشتر در زنان وجود دارد.

این گونه رفتارها و سوالات موجب آزار و تنفر طرف مقابل می‌شود و در بیشتر موارد کسی که آزار می‌بیند و متنفر می‌شود مرد است.

زن به این سوالات با دید علاقه می‌نگرد اما مرد این سوالات را دخالت بی‌جا می‌داند و شکی نیست که این سوالات منزجر کننده است.

به کسانی که چنین عادتی دارند توصیه می‌کنم آن را ترک کنند و به جای این سوالات از همسر خود مایحتاج منزل را بخواهند.

اعتماد چه فایده‌ای دارد اگر تو هر بار به دنبال اطمینان حاصل کردن از آن باشی؟ این را هم بدانیم که هر چه بیش‌ از  حد به چیزی اهمیت دهیم همین مساله موجب از دست دادن آن خواهد شد.

- اسامه الجامع

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
◾️هر روز یک #حکایت

⭕️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی


یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا است ازدواج کرد.
اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند.
طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی است.
اما به نظر می‌رسد که دوستم بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است.

عده‌ای آدم فضول در اطراف از او می‌پرسند: فکر نمی‌کنی همسر قبلی‌ات خوشگل‌تر بود؟
دوستم با قاطعیت به آنها جواب می‌دهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم می‌رسید.
اما هسمر کنونی‌ام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.
وقتی این حرف را می‌زند، دوستانش می‌خندند و می‌گویند : کاملا متوجه شدیم...

می‌گویند : 
زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند.

بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛
سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند.
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید.
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت. 
زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است ...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/11/20 01:11:38
Back to Top
HTML Embed Code: