Telegram Web Link
نرگس! من تعجب می کنم که چطور این همه روز اینجا موندم.فکر می کنم که خیلی زود باید حرکت کنیم روستای ما از اینجا خیلی دوره تو اونجا که غمگین نمی شی؟ غمگین؟کاش می دونستین که چقدر مشتاقم وطن شما را ببینم من برای سرمه کردن خاک پاک اون سرزمین بی قرارم. خیلی خوب ما پس فردا حرکت می کنیم.نعیم این را گفت و برای امادگی نماز صبح بلند شد.هومان داخل اتاق امد و گفت: برمک پیام قتیبه بن مسلم را اورده. نعیم کمی پریشان شد و از اتاق بیرون رفت.برمک لگام اسبش را گرفته بود و ایستاده بود.نعیم شک کرد که او خبر خوشی نیاورده. برمک بدون اینکه منتظر سوالی از طرف نعیم بشود گفت: برای رفتن با من فورا اماده شوید. چه خبره؟ برمک نامه ی قتیبه را به او داد و او مشغول خواندن نامه شد.قتیبه چنین نوشته بود: تاکید شدید می شود که بعد از رسیدن نامه خود را فورا به سمرقند برسانید این حکم به منظور روشن شدن وقایعی است که بعد از وفات خلیفه رخ داده است برمک بقیه سخنان را مفصلا بتو خواهد گفت. نعیم با حیرت از برمک پرسید:در سمرقند که بغاوت نشده؟ برمک جواب داد: نه پس چرا به من دستور داده شده که به سمرقند برم؟ قتیبه می خواهد با ژنرال های خود مشورت کند. اما او که در کاشغر بود. نه او بنا بر بعضی رخ دادها به سمرقند رفته. چه رویدادی؟

برمک گفت:بعد از وفات خلیفه جانشین او سلیمان بسیاری از ژنرالها که از طرف حجاج بن یوسف استخدام شده بودند را به قتل رسانید.پسر موسی بن نصیر و محمدبن قاسم را هم کشته به سپه سالار ما هم دستور داده شده که به دربار خلافت حاضر بشه و او از رفتن به انجا احساس خطر می کنه.زیرا از خلیفه جدید امیر خبری نیست سپهسالار می خواد با مشاوران خود مشورت کنه به این خاطر منو دنبال شما فرستاد. نعیم نتوانست قسمت اخر گفتگوی برمک رابشنود بعد از شنیدن قتل محمد بن قاسم بقیه ی گفتگو زیاد برای او مهم نبود او در حالی که چشمانش پر اشک شده بود گفت: برمک خبر خیلی بدی اوردی منتظر باش تا من اماده بشم. نعیم بر گشت و برای نماز ایستاد. نرگس صورت غمناک او را دید و در قلبش هزاران خیال پیدا شد.وقتی نعیم نمازش را تمام کرد نرگس به خود جرات داد و پرسید: خیلی نارا حتین چه خبری اورده اون؟ نرگس ما حالا به سمر قند می رویم فورا اماده شو. صورت غمگین نر گس با این جواب برقی زد او با زندگی در کنار نعیم جرات مقابله با تمام خطرات را داشت اما لحظه ای جدایی از نعیم برایش از مرگ هم دردناک تر بود. برای او همین کافی بود که همراه نعیم هست. کجا و در چه حالی ؟ نرگس نیازی به پاسخ این سولات نداشت.
*** قتیبه در حالی در اتاقی همراه ژنرالهای مورد نظرش نشسته بود و با انها مشورت می کرد.نقشه های چهر کشور مختلف روی روی دیوار اویزان بود. قتیبه در حالی که اشاره به طرف نقشه ی چین می کرد گفت: ما در عرض چند هفته این کشور وسیع را فتح می کردیم اما خلیفه منو در این وقت حساس نزد خود فرا خوانده شما می دونید در اونجا چه بر سر من میاد. ژنرالی جواب داد:همون چیزی که بر سر محمدبن قاسم اومد. اما چرا؟ قتیبه با صدایی بلند گفت و ادامه داد:مسلمونها هنوز به خدمت من نیاز دارن. قبل از فتح چین من خودم را به خلیفه تحوی نخواهم داد.

قتیبه دوباره شروع به دیدن نقشه کرد که ناگهان نعیم وارد اتاق شد. قتبه از جایش بلند شد و با او ملاقات کرد و گفت: متاسفم که بی موقع اذیتت کردم تنها اومدی یا ...؟ همسرم را هم اوردم فکر کردم نیاز است به دمشق بروم. دمشق؟ نه شاید قاصد به تو اشتباه گفته به دمشق من خواسته شده ام نه تو خلیفه سر من را لازم داره. به همین خاطر فکر می کنم رفتنم به دمشق لازمه نعیم!قتیبه در حالی که با محبت دست روی شانه اش گذاشت گفت و ادامه داد:به این خاطر تو را نخواستم که تو به جای من به دمشق بری جون تو از جون من برام بیشتر ارزش داره. بلکه من جون هر سرباز خودمو از جون خودم بهتر می دونم به این خاطر تو را خواستم که تو خیلی فهمیده و دانایی.من می خواستم از تو و دیگر دوستان بپرسم که حالا من چکار کنم؟ خلیفه تشنه خونه منه. نعیم با اطمینان جواب داد:سرپیچی از حکم خلیفه وقت برای سربازان اسلام زیبا نیست. تو در حالی که از سر انجام محمد بن قاسم خبر داری باز هم نظرت اینه که با پای خودم به دمشق برم و با دست خودم سرمو به خلیفه تقدیم کنم. من فکر نمی کنم خلیفه مسلمین با شما چنین برخوردی بکنه ولی اگه نوبت به اونجا هم برسه ژنرال بزرگ ترکستان باید به همه ثابت کنه که در اطاعت از امیر از دیگران عقب نیست. قتیبه گفت: من از مرگ نمی هراسم اما احساس می کنم جهان اسلام هنوز به من نیاز داره.قبل از فتح چین به کام مرگ رفتن برام تلخه من مانند یک اسیر نه بلکه مانند یک دلاور می خواهم بمیرم. شاید در دربارخلافت در مورد شما سو تفاهم پیش اومده و ممکنه مساله حل بشه فعلا شما به من اجازه ی رفتن به دمشقو بدین! قتیبه گفت: ایا این ممکنه که
من برای نجات خودم جون تو را به خطر بندازم فکر کردی من کی هستم؟ پس شما می خواید چکار کنید؟ من همین جا می مونم اگر امیرالمومنین بخواد با من مثل محمدبن قاسم برخورد بکنه بکنه بدون هیچ علتی شمشیرم


از من محافظت خواهد کرد. این شمشیر از دربار خلافت به شما داده شده اصلا فکرشو نکنید که می تونه علیه خلیفه به کار بره فقط به من اجازه رفتن بدید.مطمئنم خلیفه به حرفم گوش خواهد داد و من سو تفاهم اونها را دور خواهم کرد نگران من نباشین در دمشق افرادی که منو بشناسن خیلی کم هستن اونجا کسی با من دشمن نیست من به عنوان یک سرباز معمولی به اونجا میرم. نعیم من نمی تونم بهت اجازه بدم بخاطر من توی درد سر بیفتی. این کار به خاطر شما نیست من احساس می کنم که ممکنه با این کار خلیفه اتحاد اسلامی ضربه بخوره. بر من لازمه که خلیفه رو اگاه کنم از این خطر شما اجازه رفتنم را بدید. قتیبه به طرف ژنرالهای دیگر نگاه کرد و از انها رای خواست. هبیره گفت:بعد از این همه جان نثاری در تمام عمر نباید در روزهای اخر زندگی اسم خودمونو تو لیست افراد بغاوت کننده بنویسیم. ما همه از تاثیر زبان نعیم با خبریم شما به او اجازه رفتن بدید. قتیبه دست به پیشانیش گذاشت و بعد از لحظه ی فکر گفت:خیلی خوب نعیم تو برو از طرف من به دربار خلافت عرض کن که من بعد از فتح چین حاضر خواهم شد. من فردا صبح از اینجا حرکت می کنم. اما تو الان گفتی همسرت هم با تو هست تو اونو... من اونو همراه خودم می برم.نعیم حرف قتیبه را قطع کرد و سپس ادامه داد: بعد از اینکه در دمشق کارم تموم شد اونو تا خونه می رسونم و بعد خدمت شما می رسم. روز بعد نعیم و نرگس به همراه ده سرباز به سوی دمشق حرکت کردند. نعیم بنابر مصلحتی برمک را هم با خود برد.
*** نعیم به دمشق رسید و برای همراهانش در مسافر خانه ای اتاق گرفت برای خودش هم منزلی اجاره کرد وبرمک را مامور حفاظت از نرگس کرد و خود به ساختمان خلافت رفت

و اجازه ی شرف یابی خواست. از انجا دستور رسید که فردا حاضر شود روز بعد نعیم قبل از رفتن به برمک گفت: اگر بنابر دلایلی در دربار خلافت دیرم شد از خونه حفاظت کن و مراقب نرگس هم باش. به نرگس هم تسلی داد تا دلواپس او نباشد. نرگس با اطمینان گفت: من تا اومدن شما این ساختمان های بلند را می شمارم. نعیم چند لحظه ای را کنار قصر خلافت منتظر ماند و بالاخره با اشاره نگهبان وارد شد و بر خلیفه سلام کرد و مودب سر جایش ایستاد. در سمت چپ و راست خلیفه چند نفر از بزرگان نشسته بودند اما نعیم توجهی به انها نکرد.صورت خلیفه سلیمان اینقدر خشن بود که هیچ فرد شجاع و دلیری جرات نداشت به طرفش بنگرد. خلیفه به طرف نعیم نگاهی کرد و گفت: تو از ترکستان اومدی؟ بله امیرالمومنین. قتیبه تو را فرستاده؟ نعیم از این سوال حیرت زده شد و گفت: من خودم اومدم. بگو چی میخوای؟ امیر المومنین اومدم خدمت شما عرض کنم که قتیبه یکی از سربازان با وفای شماست. شایدمثل محمد بن قاسم در مورد اون هم سو تفاهمی پیش اومده. سلیمان با شنیدن این حرف مقداری از جایش بلند شد و در حالی که لبانش را می گزید دوباره سر جایش نشست وبا لحنی خشن گفت: تو می دونی من با افرادی گستاخی مانند تو چطور رفتار می کنم؟ یکی از بزرگان دربار خلافت بلند شد و گفت:امیر المومنین! این دوست قدیمی محمدبن قاسمه بیشتر از او از خلافت متنفره.

نعیم به طرف گوینده نگاهی کرد و ماتش برد. این ابن صادق بود. او با حقارت به نعیم لبخندی زد و سرجایش نشست. نعیم احساس کرد که باری دیگر اژدها دهانش را باز کرده و منتظر شکار ایستاده است. اما این دفعه دندانهای اژدها بیشتر از قبل تیز به نظر می رسید. نعیم به طرف خلیفه نگاه کرد و گفت:ترس شکنجه شما نمی تونه مرا از اظهار صداقت و راستی باز داره. دلاورانی مثل محمدبن قاسم بارها از زنان عرب متولد نمی شن. بله اون دوست من بود اما بیشتر از من دوست شما بود.اما شما اونو درک نکردین. شما انتقام حجاجو از از برادر زاده ی بی گناهش گرفتین و حالا از سخنان انسانهای ذلیل و رذلی مانند ابن صادق متاثر شده و با قتیبه هم می خواین همون برخورد رو بکنین. امیرالمومنین شما دارین اینده مسلمونها را به خطر می اندازین بلکه خود شما هم به استقبال خطر می رین.این شخص دشمن قدیمی اسلامه از او بپرهیزید. ساکت!خلیفه در حالی که نگاهی خشمگین به نعیم انداخته بود گفت و سپس دستهایش را بر هم زد. زندانبانی با چند سرباز که شمشیر های برهنه دردست داشتند وارد شد. جوان! خیلی دنبال دوستان محمد بن قاسم بودم خوب شد که خودت اومدی اینو ببرید و خیلی مراقبش باشید. سربازان در سایه ی شمشیر های برهنه نعیم را به بیرون بردند کنار در چند تا از همراهان نعیم ایستاده بودند وقتی نعیم را در ان حالت دیدند خیلی پریسان شدند. نعیم کنار انها ایستاد و گفت:شما فورا برگردین به برمک بگین که نزد نرگس بمونه و از طرف من به ق
🌺بزرگترین دلگرمی:  تشویق
موثرترین داروی خواب آور:  آرامش فکر
قوی ترین نیرو در زندگی: عشق

زشت ترین ویژگی شخصیت: خودخواهی
بزرگ ترین سرمایه طبیعی انسان:  جوانی
مخرب ترین عادت:  نگرانی

🌺بزرگ ترین لذت:  بخشش
بزرگترین فقدان:  فقدان اعتماد به نفس
رضایت بخش ترین کار: کمک به دیگران

🌺خطرناک ترین مردمان: شایع پراکنان
عجیب ترین کامپیوتر دنیا: مغز
بدترین فقر : یأس

🌺مهلک ترین سلاح: زبان
پرقدرت ترین جمله : من می توانم

🌺بی ارزش ترین احساس: ترحم به خود
زیبا ترین آرایش: لبخند
با ارزش ترین ثروت: عزت نفس

🌺قوی ترین کانال ارتباطی: عبادت
مسری ترین روحیه : اشتیاق.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌴 حکم خرید و فروش خون چیست؟

📝از نظر شرعی، فروش خون انسان ناجایز و حرام است؛ زیرا خون شرعاً مال متقوم نیست و به جهت کرامت انسانی نباید به عنوان کالایی در بازار دست به دست و مورد خرید و فروش قرار گیرد.
شایان ذکر است که اهدای خون از فردی به فرد دیگر جایز است. البته اگر فرد مریض و نیازمند به خون، کسی را نیافت که خونش را به صورت هدیه و بخشش اهدا نماید، برای دفع ضرر و درمان مریضی، ضرورتاً برایش گنجایش دارد که در ازای آن، مبلغی را پرداخت کند؛ هر چند اخذ این مبلغ برای فروشنده جایز نیست.

📖کما فی الدر مع الرد: {کتاب البیوع، باب البیع الفاسد 7/170 – ط: دار إحیاءالتراث العربي}

📖و فی فتح القدیر: {کتاب البیوع، باب البیع الفاسد 6/398 – ط: مکتبة رشیدیة}

📖کما فی الفقه الاسلامی:{الباب السابع: الحظر والاباحة 4/2609 – ط: دارالفکر}

📖و فی المبسوط السرخسي:{کتاب البیوع، باب إذا کان فیها شرط 13/30 – ط: مکتبة رشیدیة}

📖و فی فتاوی محمودیة:{باب البیع الباطل والفاسد والمکروه 16/78 – ط: جامعة فاروقیة کراچي}

📖و فی فتاوی حقانیة: {کتاب البیوع، باب مایجوز بیعه ومالایجوز، 6/56 – ط: دارالعلوم حقانیة}

📖و فی فتاوی حقانیة: {کتاب البیوع، باب مایجوز بیعه ومالایجوز، 2/400 – ط: دارالعلوم حقانیة}حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستانک_ریا_کار_نباشید ....

مردی بود كه هر كار می ‌كرد نمی‌توانست #اخلاص خود را حفظ كند و #ریاكاری نكند، ‌روزی چاره اندیشی كرد و با خود گفت: در گوشه شهر مسجدی متروك هست كه كسی به آن توجه ندارد و رفت و آمد نمی‌كند، خوبست شبانه به آن مسجد بروم تا كسی مرا ندیده خالصانه #خدا را عبادت كنم.

در نیمه‎ های شب تاریك، مخفیانه به آن مسجد رفت، آن شب باران می ‌آمد و رعد و برق و بارش شدت داشت. او در آن مسجد مشغول عبادت شد در وسط‌ های عبادت، ‌ناگهان صدائی شنید

با خود گفت: حتماً شخصی وارد مسجد شد، خوشحال گردید كه آن شخص فردا می ‌رود و به مردم می‌گوید این آدم چقدر خداشناس وارسته‌ای است كه در نیمه ‌های شب به مسجد متروك آمده و مشغول نماز و عبادت است.

او بر كیفیت و كمیت عبادتش افزود و همچنان با كمال خوشحالی تا صبح به عبادت ادامه داد، وقتی كه هوا روشن شد و به آن كسی كه وارد شده بود، زیر چشمی نگاه كرد دید آدم نیست بلكه سگ سیاهی است كه بر اثر رعد و برق و بارندگی شدید، نتوانسته در بیرون بماند و به مسجد پناه آورده است

بسیار ناراحت شد و اظهار پشیمانی می ‌كرد و پیش خود شرمنده بود كه ساعت‌ها برای سگ عبادت می‌ كرده است.

خطاب به خود كرد و گفت: ای نفس، من فرار كردم و به مسجد دور افتاده آمدم تا در عبادت خود، اَحدی را شریك خدا قرار ندهم، اینك می ‌بینم سگ سیاهی را در عبادتم شریك خدا قرار داده‌ام

وای بر من! چقدر مایه تأسف است كه این حالت را پیدا كرده ‌ام
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ساعت یازده بود و هنوز خبری از ناهار نبود. هنوز نمیدونست چی درست کنه اخه یخچال خالی بود و تجربه لیلا توی اشپزی خیلی کم... انقدر با خودش کلنجار رفت تا نهایت تصمیم گرفت بعد از دوهفته دست از سر کوکوسیب زمینی و نیمرو و سیب زمینی آبپز برداره و عدس پلو بار بزاره.

قبل از ساعت ۲ی کم به سرو‌وضع خودش رسید و سفره رو پهن کرد صدای زنگ که اومد با قیافه خندون رفت درو باز کرد .
خوشحال بود آخه اولین بار بود که برنج بار گذاشته بود .قبل ازدواج از اشپزخونه فراری بود و الان بدجور گیر افتاده بود..

اما بعد از دوهفته خیلی از خودش راضی بود.
عزیزم بفرمایید ناهاار..ببین خانمت چه کرده !!!
وحید با چشمای گرد شده گفت به به غذا درست کردی؟ داشت دنبال غذا میگشت که با افسوس گفت : عه حالا چرا عدس پلو چیز دیگه ای نبود؟

روی سفره ی نه چندان جذاب تازه عروسمون سالاد شیرازی اولین چیزی بود که وحید رو به سمت خودش کشوند..

با اشتیاق سالاد رو ریخت روی عدس پلو.

لیلا هم مشغول خوردن شد که یهو صدای بلندی لیلا رو به خودش اورد .
لیلا با کمی ترس و و هاج و واج گفت چی بود؟قلبش داشت از جاش کنده میشد.

در کسری از ثانیه وحید بشقاب غذارو کوبونده بود به دیوار اتاق و قابلمه رو پرت کرده بودتوی حیاط .
لیلا ماتش برد ..
خشکش زد ؟..
باورش نمیشد ..غذای من .؟؟
من که عشقشم؟اولین غذایی که درستش کردم؟مگه میشه؟نه باورم نمیشه چرا اخه چرا.
سوال ها تندتند از جلو چشماش رژه میرفتن دهنش بازمونده بود و بغضی سنگین که راه حرف زدنشو بسته بود داشت گلوش رو محکم فشار میداد..

یهو صدای وحید سکوت رو شکست مامان پاشو ی چیز بیار بخورم، نمیشد بهش یاد بدی تا این عدس سفت و نپخته رو‌جلوی من نذاره؟
لیلا نگاهی به مادرشوهرش کرد نگاهی به بشقاب غذایی که با عشق پخته بود تو دلش گفت مگه نمیگن کافیه غذا با عشق پخته بشه پس کو؟

هنوز شوک بود.از وحید توقع نداشت. نگاهی به وحید انداخت نگاهی به قابلمه احساس کرد هرگز وحید رو نشناخته . برای اولین بار ترسی افتاد به جونش که فردا چی میشه؟ زندگی مشترک من با وحید چجوری میشه؟

گوشه ی دیوار مادر وحید مشغول جمع کردن تیکه های بشقاب بود...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلطان هم که باشی قفس ذهنت شکارت می کند…!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«نصیحتی به برادر و خواهرام!»

برادرم! برای همسرت ارزش قایل باش، این همه سرت تو گوشی نباشد!
رسول‌الله ﷺ فرمودند:
«وإنَّ لِزَوْجِكَ عَلَيْكَ حَقًّا.»،
برای همسرت وقت بگذار، زیرا او هم بر تو حق‌وحقوقی دارد.
حتی لقمه‌گذاشتن در دهان همسر و آب‌دادن به ایشان جزء صدقات است و اجر دارد.

در جایی دیگر فرمودند:
«خیرُکم خیرُکم لأهلِه، و أنا خیرُکم لأهلِي»
بهترین شما کسی است که در خانه با همسرش بهترین رفتار را داشته باشد؛ و من از همه‌ی شما بهترین رفتار را با همسرانم دارم.

چرا برای چت‌کردن با غریبه‌ها این هم وقت داری، ولی وقتی نوبت به همسرت می‌رسد اخمو می‌شی و رگ گردنت باد می‌کند؟!

خواهرم! تو هم این‌همه به شوهرت گیر نده، و بی‌اعتماد نباش.
همیشه غُر نزن، تو سرش نکوب.
عیوب شوهر و خانه‌ات را برای هیچ‌کس بازگو نکن، زیرا در این دوروزمانه بیشتر مردم به‌جای خیرخواه، بدخواه هستند.
و به‌جز شوهرت به‌ هیچ‌کس اعتماد نکن! اگر روزی مجبور شدی و کاسه‌ی صبرت لبریز شد، مشکلت را برای پدرومادرت بیان کن.

با هردوتای شما هستم! خداوند درمورد زن‌وشوهر فرموده: 
﴿هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ وَأَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ﴾ [البقرة: ١٨٧]
زن و شوهر برای هم‌دیگر به‌منزله‌ی لباس هستند.
پس چیزی را از یک‌دیگر مخفی نکنید، به هم‌دیگر احترام بگذارید.

برادرم! نگذار که همسرت مجبور شود، از کس دیگری بر علیه تو کمک بگیرد و... .

«گلایه‌ها شنیده‌ام، اشک‌ها دیده‌ام. کجا چنین شتابان!»
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

مراقب آدمهای آرام زندگیتان باشید !

آنهایی که گوش میدهند طولانی دوستتان دارند
درد را به جان میگیرند تا شما را نرنجانند

آنها همانهایے هستند که اگر دلشان بشکند دیگر نیستند
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت اول

با صدای هشدار مبایلش از خواب بیدار شد به ساعت دیواری نگاه کرد عقربه های ساعت روی دو‌ بجه ای شب بودند بسم‌ الله گفت و از جایش بلند شد و به سمت دستشویی گوشه ای اطاقش رفت بعد از گرفتن وضو از دستشویی بیرون شد جانماز را روی زمین هموار کرد و شروع به ادای نماز تهجد کرد نمازش که تمام شد چند لحظه ای روی جانماز نشست و اذکاری را که هر شب میخواند زیر لب زمزمه کرد و دوباره به جای خوابش آمد سرش را روی بالشت گذاشت و بزودی دوباره به خواب رفت با دستی که شانه اش را تکان میداد از خواب بیدار شد مادرش را بالای سرش دید لبخندی روی لبانش جاری شد و گفت سلام مادر جان صبح بخیر مادرش با لبخند جوابی پسرش را داد و گفت بلند شو جان مادر نمازت را بخوان بعد باید صبحانه خورده سر کار بروی میکاییل از جایش بلند شد تا نماز صبح را ادا کند بعد از ادای نماز از اطاقش بیرون شد و مستقیم‌ به سوی اطاق غذاخوری رفت مادرش مصروف آماده ساختن صبحانه بود پرسید پدرم هنوز خواب است؟ مادرش لبخندی زد و‌ گفت نخیر پسرم پدرت نمازش را خواند و حالا به قدم زدن رفته پشت میز نان خوری نشست و پیاله ای شیر چای اش را بلند کرد و مصروف نوشیدن آن شد مادرش روبرویش نشست و گفت راستی پسرم میخواهم همرایت در مورد موضوعی صحبت کنم او سوالی به مادرش نگاه کرد مادرش ادامه داد پسرم بیست و هفت ساله شدی درس هایت را تمام کردی کار و بارت هم ماشاالله خیلی خوب است چطور است که نامزد شوی من هم‌ دلم میخواهد صاحب عروس شوم بعد از ازدواج خواهرت خیلی تنها شده ام میکاییل پرسید یعنی من و‌ احتشام را اصلاً حساب نمی کنی مادر جان؟ مادرش جواب داد منظورم‌ این‌ نیست جان مادر خود تو تمام روز در کار هستی احتشام هم مصروف درس هایش است پدرت هم مثل تو همیشه در کارهایش مصروف است من خیلی در خانه دلتنگ میشوم افغانستان میبود خانه ای قوم و‌ خویش رفته فکرم دیگر میشد ولی اینجا امریکا است همه مصروف زندگی خود هستند ببین اگر کسی در زنده گیت است برایم بگو خواستگار برویم میکاییل گفت نخیر مادر جان در زندگی من کسی نیست خودت برایم یکی را انتخاب کن ولی‌ خودت مرا میشناسی مادر جان من مثل خودم یک خانم میخواهم برایم قیافه اش هیچ فرقی نمی کند ولی باید با حجاب و با ایمان باشد مادرش گفت درست است پسرم من خودم دست به کار میشوم از جایش بلند شد دستانی مادرش را بوسید و‌ گفت با اجازه مادر جان من باید آماده شده سر کار بروم به سوی اطاقش رفت و بعد از نیم ساعت از خانه بیرون شد.

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد ان شاءالله
کجایی؟ دیر کردی؟ با کی هستی؟ چرا جواب تماسم را ندادی؟ عجیب است چرا با من تماس نگرفتی؟ منتظر تماست بودم؟

طرح چنین سوالاتی از طرف مرد یا زن چیزی نیست جز آنچه روانشناسان به آن «ترس از دست دادن» می‌گویند. این ترس بیشتر در زنان وجود دارد.

این گونه رفتارها و سوالات موجب آزار و تنفر طرف مقابل می‌شود و در بیشتر موارد کسی که آزار می‌بیند و متنفر می‌شود مرد است.

زن به این سوالات با دید علاقه می‌نگرد اما مرد این سوالات را دخالت بی‌جا می‌داند و شکی نیست که این سوالات منزجر کننده است.

به کسانی که چنین عادتی دارند توصیه می‌کنم آن را ترک کنند و به جای این سوالات از همسر خود مایحتاج منزل را بخواهند.

اعتماد چه فایده‌ای دارد اگر تو هر بار به دنبال اطمینان حاصل کردن از آن باشی؟ این را هم بدانیم که هر چه بیش‌ از  حد به چیزی اهمیت دهیم همین مساله موجب از دست دادن آن خواهد شد.

- اسامه الجامع

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
◾️هر روز یک #حکایت

⭕️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی


یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا است ازدواج کرد.
اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند.
طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی است.
اما به نظر می‌رسد که دوستم بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است.

عده‌ای آدم فضول در اطراف از او می‌پرسند: فکر نمی‌کنی همسر قبلی‌ات خوشگل‌تر بود؟
دوستم با قاطعیت به آنها جواب می‌دهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم می‌رسید.
اما هسمر کنونی‌ام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.
وقتی این حرف را می‌زند، دوستانش می‌خندند و می‌گویند : کاملا متوجه شدیم...

می‌گویند : 
زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند.

بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛
سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند.
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید.
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت. 
زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است ...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚#داستان_کوتاه

❗️
#زندگی_خائنین

پسر جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت : 
- میخواهم ازدواج کنم
پدر خوشحال شد و پرسید :   

- نام دختر چیست ؟ 
مرد جوان گفت :

- نامش سمانه است و در محله ما زندگی می کند .پدر ناراحت شد صورت در هم کشید و گفت :

- من متاسفم به جهت این حرف که می زنم اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو .مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود. با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم .مادرش لبخند زد و گفت :   

- نگران نباش پسرم تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی چون تو پسر او نیستی . . . !

👈از هر دست بدهیم از همان دست میگیریم

التماس تفکر
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍂
🍎حکایت_ما

دو برادر بودن کت و شلوار میفروختن یکی احمد یکی محمود

احمد مسوول جذب مشتری بود محمود قیمت میداد و همیشه آخر مغازه مینشست مشتری که میومد احمد با زبان بازی جنس را نشون میداد و زمان قیمت از محمود میپرسید داداش قیمت چنده؟
محمود میپرسید کدوم یکی؟ احمد میگفت کت شلوار مشکی دگمه طلایی جلیقه دار.
محمود میگفت 820 تومان ولی احمد باز میپرسید چند؟ دوباره محمود بلندتر میگفت 820 تومن.
احمد به مشتری میگفت 520 تومن. مشتری که خودش قیمت 820 شنیده بود با عجله 520 میداد و میخرید همه فکر میکردن احمد کر است ولی حقیقت این بود که قیمت کت و شلوار در واقع 420 بوده ولی مردم به خیال یک خرید خوب زود میخریدن
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الان سایپا و ایران‌خودرو شدن احمد و محمود!
دارویی برای درد مفاصل:

4 قاشق غذاخوری دانه کنجد، 2 قاشق غذاخوری ژلاتین، 8 قاشق غذاخوری دانه کتان، 200 گرم عسل، 40 گرم دانه کدو تنبل پوست کنده و 3 قاشق غذاخوری کشمش
همه مواد را در مخلوط کن بریزید و خرد کنید تا یکدست شود. مخلوط را در یخچال نگهداری کنید. یک قاشق غذاخوری قبل از صبحانه و قبل از ناهار مصرف کنید.

به زودی شما نه تنها متوجه خواهید شد که چگونه درد مفاصل ناپدید می‌شود، بلکه احساس می‌کنید که چگونه غضروف و تاندون‌ها قوی‌تر می‌شوند.
این محصول همچنین وضعیت پوست و موی شما را بهبود می‌بخشد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#صرف #بیع
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
در بیع صرف قرض گرفتن یا دادن یکی از دو طرف معامله جایز است؟





💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ‎

خرید دلار یا هر ارزی دیگر در مقابل پول و ارز کشوری دیگر حلال است و بعد از گران شدن نرخ آن برای کسب سود، فروش آن حلال است، اما فروش ارز در ازای ارز، بیع صرف محسوب می شود، بنابراین قرض گرفتن جایز نیست لازم است معامله نقدی باشد و هر دو طرف پول را قبض کنند چ و در خود عقد نیز تصرف خریدار از طرفین گرفته شود در غیر این صورت بیع باطل می شود، در غیر این صورت سود خواهد داشت. 

📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
◽️'' (هو) لغةً: الزيادة. وشرعاً: (بيع الثمن بالثمن) أي ما خلق للثمنية ومنه المصوغ (جنساً بجنس أو بغير جنس) كذهب بفضة، (ويشترط) عدم التأجيل والخيار و (التماثل) أي التساوي وزناً، (والتقابض) بالبراجم لا بالتخلية (قبل الافتراق)، وهو شرط بقائه صحيحاً على الصحيح، (إن اتحد جنساً وإن) وصلية (اختلفا جودةً وصياغةً) ؛ لما مر في الربا (وإلا) بأن لم يتجانسا (شرط التقابض) لحرمة النساء، (فلو باع) النقدين (أحدهما بالآخر جزافاً أو بفضل وتقابضا فيه) أي المجلس (صح)''۔
الدر المختار وحاشية ابن عابدين (رد المحتار) (5/ 257)
◽️ڈالر کو یا کسی بھی کرنسی کو خرید کر رکھنا اور پھر اس کے ریٹ مہنگے ہوجانے کے بعد اسے بیچ کر نفع کمانا حلال ہے، البتہ کرنسی کے بدلے کرنسی کی جو بیع  ہوتی ہے اس کی حیثیت بیع صرف کی ہے اس لیے اس طرح کی بیع میں ادھار جائز نہیں ہے، بلکہ ضروری ہے کہ سودا نقد کیا جائے اور مجلس عقد میں ہی ہاتھ کے ہاتھ ہی جانبین سے عوضین پر قبضہ بھی ہوجائے ،ورنہ بیع فاسد ہوجائے گی۔
اور اگر ایک ہی ملک کی کرنسی کا اسی ملک کی کرنسی کے عوض معاملہ کیا جائے تو سودا نقد ہونے کے ساتھ ساتھ جانبین سے برابری بھی شرط ہوگی، ورنہ سود ہوجائے گا۔ فقط واللہ اعلم
فتوی نمبر : 143909201201
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن




والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۷ /ربیع‌الاول/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📄 وصیت نامهٔ یک معلم

✍🏻حال که با دستی کوتاه و آرزوهایی بلند از محضر شما عزیزان مرخص می شوم، وصیت نامهٔ فرهنگی، آموزشی، اقتصادی و تجاری ام را به امید اجرای بند بند مفادش، خدمت شما سروران گرامی تقدیم می کنم. امید است با اجرای دقیق آن، روح سرگردان مرا بیش از پیش در انتظار «آرامش» نگذارید.

روی تابوتم بنویسید این آخر و عاقبت کسی است که ز گهواره تا گور دانش جست!...

تمام تقدیرنامه های مرا در مسیر قبرستان بریزید تا هیچ معلمی فکر نکند که این ها را می شود با خود برد.

بیمهٔ طلایی ام را بر سر قبرم بگذارید تا دیگران بفهمند که نتوانست مرا نجات دهد!.

دستانم را داخل تابوت بگذارید چون در دنیا هیچی نداشته ام!.

به صاحب خانه ام بگویید دیدی بالآخره حرفم را به کرسی نشاندم و صاحب خانه شدم. هرچند که خانهٔ جدیدم کمی کوچک و تاریک است، ولی لااقل دیگر مشکل اجاره خانه و پول آب و برق و گاز نخواهم داشت!.

به مقام عالی وزارت بگویید من کماکان منتظر بن کالای عید سال۹۲ هستم، بی زحمت آن را به آدرس مزارم ارسال نمایند!.

به مسئولین محترم وزارت آموزش و پرورش یادآوری کنید که در همان اولین روز فوت خود یکی از همکاران بازنشسته را در اینجا ملاقات کردم. بندهٔ خدا شدیداً از عدم پرداخت مطالباتش گلایه داشت، خواهشمندم آبروداری کنید و ما اموات تازه درگذشته را بیشتر از این در حضور آن ها خجالت زده نکنید. راستش را بخواهید از این می ترسم آنها یکدفعه مرا تا وصول مطالباتشان، به گروگان بگیرند!.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💟اينو بخونین و اگه لبخندی زدین این لبخندو به دیگرون هم هدیه کن :

بی سر و صدا وسايلتونو جمع کنيد، با صف بريد توو حياط، امروز معلم نداريد
یادش بخیر ...

🌻یادتونه
توو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان باید نفر وسطی میرفت زیر میز 😐

🌻یادتونه
نوک مداد قرمزای سوسمار که زبون میزدی خوشرنگ تر میشد

🌻یادتونه
موقع امتحان باید کیف میذاشتیم بینمون که تقلب نکنیم

🌻یادتونه
یه مدت از این مداد تراشای رومیزی مد شده بود هر کی از اونا داشت خیلی با کلاس بود😀

🌻یادتونه
پاک کن های جوهری ک یه طرفش قرمز بود و یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش میخواستیم خودکار رو پاک کنیم همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره میکردیم یا سیاه و کثیف می شد

🌻یادتونه
گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون نقاشی میکشیدیم بعد تند برگ میزدیم می شد انیمیشن

🌻یادتونه
زنگ تفریح ک تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمیذاشتن آب بخوریم

🌻یادتونه
تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم.

🌻یادتونه
وقتی معلم می گفت برو گچ بیار انگار مشعل المپیک دستمون میدادن 😁

❤️❤️یادش ب خیر❤️❤️


🌻یادت میاد؟؟؟
وقتی کوچیک بودیم...
تلویزیون...
با شام سبک...
با پنکه شماره 5...
مشقاتو مینوشتی خط خط از بالا به پایین

//////// \\\\\\\\\

||| \\\\\\\ //////

اون وقتا زندگی شیرین بود و طعم دیگه ای داشت.

🌻یادت میاد؟؟؟
وقتی ک صدای هواپیما رو میشندیم...
می پریدیم تو حیات براش دست تکون میدادیم✈️...

می نشستیم به انتظارکلاس چهارم تا با خودکار بنویسیم✏️...

🌻 یادت میاد؟؟؟
وقتی مامان می پرسید ساعت چنده میگفتیم بزرگه رو6 و کوچکه رو4

🌻 یادت میاد؟؟؟
وقتی نقاشی میکردی خورشیدو رو زاویه برگه میکشیدی... ✏️??

🌻 یاد ت میاد؟؟؟
فکرمیکردی قلب انسان این شکلیه♡

🌻یادت میاد؟؟؟
در یخچالو کم کم میبستی تا ببینی لامپش چه جور خاموش میشه... ☺️

🌻 یادت میاد؟؟؟
اگه کسی بهت میگفت برو آب برام بیار اول خودت از سر لیوان میخوردی و دهنتو با دستت پاک میکردی... ☺️???

بگذارش به اشتراک تا لبخند رولب همه جاری کنی.

اين متن آرامش خوبی به آدم میده. ☺️☺️
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

❤️⚡️پیامهایی از قــرآن⚡️❤️

🌺﴿يَا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ﴾🌺

🍃 [مريم: ۷] 🍃

🌸«ای زکریا، ما تو را بشارت می‌دهیم»🌸

📍❗️✍🏻استخوان‌هایش سست شده بود، شعله‌های پیری موهای سرش را در برگرفته بود، همسرش از ابتدا نازا بود، با این حال زکریا (علیه‌السلام) میدانست که اسباب، بر مردم جاری و ساری است، نه بر خداوند بلند مرتبه

📍🤲🏻پس دستانش را بلند نموده و اینگونه دعا کرد:👇🏻

🌺﴿فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا﴾🌺

🍃[مريم: ۵]🍃

🌸«پس به لطف خویش فرزندی به عنوان وارث و یاور به من عطا فرما»🌸

📍❤️❗️خداوند دعایش را اجابت نموده و فرمود: 👇🏻

🌺﴿يَا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلَامٍ﴾🌺

🍃[مريم: 7]🍃

🌸«ای زکریا، ما تو را به تولدِ پسری بشارت می‌دهیم»🌸

✍🏻کسی که قلبش را وابسته به اسباب دنیایی نماید، الله متعال نیز او را به اسباب واگذار می‌کند! اما کسی که قلبش را وابسته به الله نماید، الله تعالی اسباب را برایش آماده می کند
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/11/15 15:51:04
Back to Top
HTML Embed Code: