Telegram Web Link
#حکایت_قدیمی


دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.
خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:
ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.
احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی.

حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد
گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم.
یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت.
مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم.
کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺┅═ঊঈ✭🌺🌺✭ঊঈ═┅🌺

🔴 #چند_خطے_هاے_نابـــــ

تنها چیزی ک داشتم برای درمان مریضی بچم حلقه ازدواجم بود ک اونم فروختمو از طلافروشی درومدم  ...
سیگارمو گذاشتم گوشه لبمو روشن کردم هوا بقدری سرد بود وسوز داشت ک نتونستم بکشم یه کام گرفتمو پرتش دادم...
دونه های بارون درشت تر شده بود ...
یقه کاپشنمو بالا دادمو دستامو مشت کردمو چپوندم تو جیبم یکم خودمو مچاله کردم و راه افتادم سمت بیمارستان....
نزدیکایه بیمارستان بودم سرمو بالا اوردم ک ببینم ماشین نمیاد برم اونسمت خیابون یلحظه چشمم افتاد ب پیاده رو .چیزی مثل یک پتک باصورتم برخورد کرد...
30 ثانیه ای گیجو منگ بودم ب خودم اومدم دیدم تویه این سرما دختر بچه ای 6 یا 7 ساله با یه تیشرت و یه شلواره نازک ،پاهایه برهنه کز کرده کنجه یه مغازه ک هرازگاهی صاحب مغازه ب شیشه میزد و با دستش ب دختربچه میفهموند ک ازونجا بره...
با صدای بوق ماشین ها ب خودم اومدم و رفتم سمتش و پرسیدم عمو اینجا چکار میکنی خانوادت کجان...
ترس عجیبی تو نگاهش بود انگار منتظر اذیت شدن بود...یا شایدم کتک خوردن با دستپاچگی گفت دارم....... پدر مادر دارم الان میان میبرنم ....
ولی چشمها  نمیتونن دروغ بگن اونم چشمهایه معصوم این بچه...
نگا پاهاش کردم از سرما نوک شست ماشو با ته پاشنه پاشو فقط زمین گذاشته بودو وسط پاشو بالا اورده بود ک کمتر یخ کنه....
گفتم باشه عموجان ولی صبر کن برات لباس بخرم هم گرمت بشه هم خوشگل بشی بری خونه.....یه حس خوشحالی با دروغ و ترس تو چشماش بود و چیزی نمیگفت ولی چشماش دنبالم میکرد...بلند شدم رفتم تو همون مغازه پشت سرش کاپشنو ژاکت و شلواروکفش براش خریدمو اومدم ....
موقع پوشیدن لباساش اینقد ذوق داشت ک با لباساش حرف میزد و منو فراموش کرده بود که کنارشم.....
کفشاشو پاش کردم رو زانوهام نشستم داشتم بند کفششو میبستم گفت عمو...گفتم جان عمو...پرسید براچی این لباسارو برام خریدی....نگاهش خوشحال بود ولی انگار نپذیرفته بود ک یه انسان میتونه بدون دق دادن زجردادن کمک کسی کنه....
گفتم عمو اینا جایزته....گفت مگه چکار کردم...سرمو بالا آوردم و گفتم چون خیلیییی قشنگ زجر میکشی و نگاهمو ازش دزدیدم ک بقضم نترکه و ببینه....اونم سکوت کرد انگار فقط کلمه زجرو میفهمید....
بند اون کفششو داشتم میبستم ک دوباره صدام کرد عمو....گفتم جان عمو گفت عموشما خدایی....
گفتم ن قربونت من بنده خداام....یدفه گفت آها میدونستم که باهاش نسبتی داری.....
با 45 سال سن و تجربه این سالها نمیدونستم چی بگم...
نمیتونستم نگاهش کنم....
بین دونفرمون تویه اون شلوغی چهارراه سکوته عجیبی داشت دیونم میکرد...
سریع ازجام بلند شدم زانوهامو تکوندم یه بوس از پیشونیش کردمو نگاهمو ازش دزدیدم و تند تند ب راهم ادامه دادم ...
هفت هشت قدم ک رفتم برگشتم نگاهش کردم اونم همونجوری داشت نگام میکرد ...
بچه بود ولی فهمیده بود .....
یه دست بهش تکون دادمو رفتم بقضم دیگه ترکیده بود اشکام دیگه در اختیارم نبودن پلک نزده میریختن ...
مردم نگام میکردن ولی واسم مهم نبودن دیگه از ابرومم نمیترسیدم یه جمله اومده بود تو ذهنم قهقه میزدم میخندیدم و اشک میریختم و راه میرفتم بیخیال همه کس و همجا .....
اون جمله این بود.....
بنام خداوند پناه بی پناهان...

#مسعودحاتمی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸خواهر که داشته باشی اگه
ی دنیا دشمنت باشن خواهرت رفیقته...

🌸خواهر که داشته باشی
یعنی یه پناهگاه همیشگی داری...

🌸خواهر که داشته
باشی شب های دل گیری نداری...

🌸خواهر که
داشته باشی اصلا غم نداری...

🌸خواهر که داشته باشی
یکی هست اشکو ازصورتت پاک کنه...

🌸خواهر که داشته
باشی انگاری دنیارو داری...

🌸خواهر یعنی
تمام آرزو و آینده برادرش...

🌸خواهر که داشته باشی
غصه تنهاییش پیرت میکنه...

🌸خواهر که داشته باشی با یه اخمش دنیات خراب میشه دلت ریز ریز میشه...

🌸خواهر یعنی پرنسس خونه یعنی یه فرشته که وجودش به آدم آرامش میده...

🌸خواهر یعنی غمخوار برادر
یعنی عشق بی حد و مرز به داداشش...

🌸یه برادر آینده خواهرش براش مهمه...

🌸یه برادر طاقت دیدن اشک خواهرشو نداره

🌸 حاضر بمیره اما خواهرشو غمگین نبینه...

🌸عشق یعنی بدونی خواهرت کنارته...

🌸خوشحالی یعنی خواهرت
خوشبخته و خوشحال...

🌸خدایا به یگانگی و
عظمتت قسمت میدم
بهترین ها و زیباترین لحظات
رو برای همه خواهران دنیا رقم بزن حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عورت #صدای_زن
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
آیا صدای زن عورت هست و آیا زن می‌تواند دکلمه نماید و نشر نماید؟


💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ‎

براساس آیات و روایات و با توجه به فتنه‌برانگیز بودن نغمه و ترنّم زن، تلاوت قرآن و خواندن دکلمه و سرود توسط زنان در حضور مردان نامحرم و بیگانه به علّت کشش و جذابیتی که در صدای زن وجود دارد و از طرفی هم گوش فرا دادن به نغمه و آواز زن بدون ضرورت و نیاز، جایز نیست، لذا زن ها در حضور مردان باید از این امر پرهیز کنند و خواندن سرود و دکلمه و تلاوت زنان نزد مردان نامحرم ناجایز و ممنوع است.

📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾

(قوله وصوتها) ... ولا تلبي جهرا لأن صوتها عورة، ومشى عليه في المحيط في باب الأذان بحر. قال في الفتح: وعلى هذا لو قيل إذا جهرت بالقراءة في الصلاة فسدت كان متجها، ولهذا منعها - عليه الصلاة والسلام - من التسبيح بالصوت لإعلام الإمام بسهوه إلى التصفيق اهـ وأقره البرهان الحلبي في شرح المنية الكبير، وكذا في الإمداد.                   {ردالمحتار، کتاب الصلاة، مطلب فی سترالعوره 2/72 /ط: داراحیاءالتراث العربی }

ذکرالامام ابوالعباس القرطبی فی کتابه فی السماع : ولایظن من لافطنه عنده انا اذا قلنا صوت المرأه عوره انا نرید بذالک کلامها، لان ذلک لیس بصحیح فإنا نجيز الكلام مع النساء للأجانب ومحاورتهن عند الحاجة إلى ذلك، ولا نجيز لهن رفع أصواتهن ولا تمطيطها ولا تليينها وتقطيعها لما في ذلك من استمالة الرجال إليهن وتحريك الشهوات منهم، ومن هذا لم يجز أن تؤذن المرأة.                        {ردالمحتار، کتاب الصلاة، مطلب فی سترالعوره 2/72 /ط: داراحیاءالتراث العربی }

وصرح في النوازل بأن نغمة المرأة عورة وبنى عليه أن تعلمها القرآن من المرأة أحب إلي من تعلمها من الأعمى ولهذا قال - صلى الله عليه وسلم - «التسبيح للرجال والتصفيق للنساء» فلا يجوز أن يسمعها الرجل ومشى عليه المصنف في الكافي فقال ولا تلبي جهرا؛ لأن صوتها عورة ومشى عليه صاحب المحيط في باب الأذان وفي فتح القدير وعلى هذا لو قيل إذا جهرت بالقرآن في الصلاة فسدت كان متجها.               {البحرالرائق، کتاب الصلاة 1/470 - ط: مکتبه فاروقیه}

وفی منحه الخالق: تحت قوله(وبنى عليه أن تعلمها القرآن من المرأة أحب إلي الخ)... وقد يقال المراد بالنغمة ما فيه تمطيط وتليين لا مجرد الصوت وإلا لما جاز كلامها مع الرجال أصلا لا في بيع ولا غيره وليس كذلك ولما كانت القراءة مظنة حصول النغمة معها منعت من تعلمها من الرجل ويشهد لما قلنا ما في إمداد الفتاح عن خط شيخه العلامة المقدسي ذكر الإمام أبو العباس القرطبي في كتابه في السماع ولا يظن من لا فطنة عنده أنا إذا قلنا صوت المرأة عورة أنا نريد بذلك كلامها؛ لأن ذلك ليس بصحيح فإنا نجيز الكلام مع النساء الأجانب ومحاورتهن عند الحاجة إلى ذلك ولا نجيز لهن رفع أصواتهن ولا تمطيطها ولا تليينها وتقطيعها لما في ذلك من استمالة الرجال إليهن وتحريك الشهوات منهم ومن هذا لم يجز أن تؤذن المرأة. اهـ.        {البحرالرائق، کتاب الصلاة 1/470-ط: مکتبه فاروقیه}

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۴ /ربیع‌الاول/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
"راضی باش" به هر چی اتفاق افتاد که اگه خوب بود زندگیتو "قشنگ" کرد و اگه بد بود تو رو "ساخت" ...

"مدیون باش" به همه آدمای زندگیت که خوباش بهترین "حسارو" بهت میدن و بداش بهترین "درسارو" ...

"ممنون باش" از اونی که بهت یاد داد همه شبیه "حرفاشون" نیستن و همیشه همونجوری که میخوای "پیش نمیره" ...
زندگی همینقدر ساده اس ...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آيا شما هم با مردم هميشه شاكى برخورد داشته‌ايد؟
سوپ‌شان زيادى داغ!
رختخواب شان زيادى سرد!
تعطيلات شان زيادى كوتاه!
دستمزدشان بسيار كم!

با آنان در يک ضيافت باشكوه شركت مى‌كنيد و در حالى‌كه شما از هر لقمۀ غذا لذت مى‌بريد، آنها براى هر چیزی ايرادى مى‌تراشند.
این مردم، اصلاً قدر لحظات خوب زندگى‌شان را نمى‌دانند.

بهترين اتفاقات براى كسانى روى مى‌دهد كه هر چيزى را با نگاهی مثبت مى‌نگرند. آنان در هر چيزی، حتى در وضعيت‌هاى دشوار نكات مثبت را می یابد..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هزارن خطربطرف منزل مقصودبرنمی دارد و بعد از حاصل شدن مردا هم به انسان مفلسی می ماند که بجای خوشحال شدن از یافتن انباری جواهر ترس گم شدنش را در دل داشته باشد. نعیم از این خیالات مضطرب شد و سعس کرد که بخوابد اما تا دیری پهلو عوض کرد و خوابش نبرد وبا مایوسی و بی تابی بلند شد و در اتاق شروع به قدم زدن کرد. از اتاق بیرون رفت و منظره ی قشنگ ماه را تماشاه کرد.
*** در جانب دیگر این ساختمان در اتاقی اراسته شده حسن ارا روی صندلی نشسته بود و جلوی خدایان خود از طرز برخورد نعیم شکایت می کرد. مروارید یکی از خدمه هایش روی فرش نشسته بود و اورا نگاه می کرد.اتش انتقام شکست هنوز در دل حسن ارا روشن بود.

ایا ممکنه او زنی زیبا تر از من دیده باشد؟ او با این فکر از روی صندلی بلند شد وجلوی اینه عکس خود را تماشا کرد و سپس در داخل اتاق شروع به قدم زدن کرد.مروارید با دقت تمام حرکاتش را زیر نظر داشت. مروارید پرسید:امشب شما نمی خوابید؟ تا وقتی او را بپایم نیفکنم خوابم نمی بره! حسن ارا این را گفت وبا سرعت بیشتری شروع به قدم زدن کرد مروارید از جایش بلند شد و از پنجره ی اتاق به تماشای باغ مشغول شد. ناگهان شخصی را دید که داخل باغ قدم میزد. با اشاره دست حسن ارا را صدا زد وبه طرف باغ اشاره کرد وگفت: ببنید!دقیقا مثل شما کسی با بی قراری داخل باغ قدم می زنه. حسن ارا با چشمانی خیره ان طرف را می نگریست ووقتی که ان شخص از سایه ی درختان بیرون امد و روشنی کامل ماه بر صورتش افتاد حسن ارا اورا شناخت. تبسمی بر چهره ی پژمرده ی حسن ارا ظاهر شد. مروارید من الان بر می گردم.حسن ارا این را گفت و از خانه بیرون امد در یک لحظه به باغ رسید واز پشت درختی به تماشای نعیم پرداخت. وقتی نعیم نزدیک ان درخت رسید ناگهان حسن ارا روبرویش ایستاد. نعیم جا خورد وبا حیرت به او نگاه کرد. شما ترسیدید!خیلی متاسفم. تو چرا اینجا اومدی؟ حسن ارا در حالی که قدمی دیگر به طرف نعیم بر می داشت گفت:همینو می خوام از شما بپرسم. من حالم خوب نیود. خوب! پس حال شما هم خراب می شه؟ من فکر می کردم که شما با انسانهای مثل ما فرق دارین می تونم بپرسم چرا حالتون خرابه؟ فکر نمی کنم لازمه باشه جواب هر سوالتو بدم. نعیم می خواست برود.

حسن ارا فکر کرده بود که این قدم زدن نعیم در شب نتیجه ی چشم افسانه ساز او است اما این خیال اشتباه ثابت شد. این نفرت بود یا محبت؟به هر حال حسن ارا به خود جرات داد و سر راه نعیم ایستاد.نعیم خواست از جایی دیگر برود که حسن ارا لباسش را گرفت. نعیم برگشت وگفت: تو چه می خواهی؟ حسن ارا جوابی نداشت.لبانش می لرزید غرورش نثار قدمهای مجاهد شده بود. نعیم لباس خود را از دستان لرزان او خلاص کرد وبدون اینکه چیزی بگوید با سرعت به طرف اتاقش رفت. حسن ارا تا چند لحظه همانجا ایستاد و بلاخره در حالی که عرق ندامت را از صورتش پاک می کرد و از خشم می لرزید به اتاقش وارد شد.یک بار دیگر صورتش را در اینه نگاه کرد واز ناراحتی جام شراب را به اینه کوبید. اوجنگلیه من چرا خود را به پاهاش انداختم.او بازهم با بی قراری داخل اتاق قدم می زد چرا نزد او رفتم؟چرا به پایش افتادم؟این را گفت و تکه ای از شیشه ی شکسته را برداشت وخود را نگاه کرد و سیلی محکمی به صورت خود زد و تکه ای شیشه به زمین انداخت و شروع به دشنام نعیم و همه دنیا کرد. نعیم یک ماه پس از این ماجرا به کاشغر رسید واز قتیبه یک ماه مرخصی گرفت چند مجاهد دیگر از عرب وایران که مرخصی گرفته بودندهمسفر او شدند در این قافله ی کوچک وقیع دوست قدیمی نعیم هم بود نعیم بعد از طی کردن مقداری راه می خواست از قافله جدا شود اما وقیع که از حال دل نعیم خبر داشت همراهان را اماده کرد تا نعیم را تا منزل مقصودش برسانند و به راه خود ادامه بدهند.
*** نرگس روی صخره ای نشسته بود ومنظره های زیبای کوه های بلند را تماشا می کرد. زمرد از پایین او را دید و به طرفش دوید. نرگس. نرگش

نرگس بلند شد اطرافش را نگاه کرد و زمرد را صدا زد ودوباره سرجایش نشست. زمرد نزدیکش رسید و گفت:نرگس اون اومده شاهزاده تو اومده. اگر خاکهای این کوه طلا می شد شاید نرگس این اندازه حیران نمی شد او به گوشهایش شک کرد و زمرد دوباره تکرار کرد: شاهزاده ی تو اومد شاهزاده ی تو اومد. صورت نرگس از شادی گل انداخت.از جایش بلند شد اما نتوانست جسمم لرزان و قلب پرتپش خود را کنترل کند و سرجایش نشست. زمرد جلو امد و هر دو دستش را گرفت و اورا بلند کرد.او خود را در اغوش زمرد انداختنرگس در حالی که نفس های عمیق می کشید گفت:خوابهایم راست شد. نرگس من یک خبر خوش دیگر هم اورده ام. بگو زمرد بگو!از این خبری بهتر چی می تونه باشه؟ نرگس امروز عقده تو و نعیمه! امروز...نه! نرگس! همین حالا نرگس با عجله یک قدم عقب رفت و ایستاد. صورت روشن او بار دی
💜
#تربیت_فرزند

🌸🍃 رابطه پدر و دختر

بسیاری از زنان موفق در دوره کودکی و نوجوانی، پدرانی داشته‌اند که استعداد و احساسات مربوط به جذابیت و دوست‌داشتنی بودن را در آن‌ها پرورش داده‌اند. در واقع، این زنان در طول زمان شکل‌گیری شخصیت، به طور مستمر از جانب پدران‌شان مورد احترام بوده و هیچ‌گاه ، ضعیف شمرده نشده‌اند.

دخترانی که در سن بلوغ رابطه بهتری با پدران‌شان دارند، بدون شک در تحصیل و دوست‌یابی موفق‌تر بوده و متعاقب آن، رابطه زناشویی بهتری نیز با همسران‌شان خواهند داشت. به عبارتی، حاکمیت بهداشت روان در خانواده می‌تواند دخترانی نیرومند را تربیت کند که همگام با قوانین خانه، شرایط اجتماعی و چارچوب‌های آن را درک کرده و بدون این‌که تسلیم هیجانات عاطفی شوند، مسیر موفقیت را طی می‌کنند. از این‌رو، پدر نقش بسزایی در شکل‌گیری شخصیت زنی دارد که خود و اطرافیانش او را موفق می‌دانند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
لطفا با حوصله و تامل تا آخر بخوانید👌

وقتی دارم میمیرم اصلا نگران نیستم و هیچ اهمیتی به جسد خشکیده ام نمی دهم... چون دوستان مسلمانم آنچه را که لازم است انجام خواهند داد؛ ان شاءالله.....

آنان:
۱. لباسهایم را از تنم بیرون می آورند...
۲. مرا میشویند...
۳. کفنم میکنند...
۴.مرا از خانه ام بیرون میبرند و به خانه جدیدم (قبر) منتقلم میکنند...
۵. افراد زیادی برای تشییع جنازه ام می آیند... خیلیها برای دفن من کارهایشان را تعطیل و قرارهایشان را لغو میکنند. این در حالی است که خیلی از این افراد یک بار هم به فکر نصیحت من نبوده اند...
۶. از همه وسایلم جدا میشوم...
کلیدهایم...کتابهایم... کیفم... لباس هایم...و...
شاید توفیق نصیب خانواده ام شود و به خاطر من این وسایل را صدقه بدهند. اما مطمئن باشید که دنیا بر من ماتم نخواهد گرفت. با مرگ‌من جهان از حرکت باز نخواهد ایستاد... چرخه اقتصاد خواهد چرخید... کارم به کسی دیگر واگذار خواهد شد... اموالم در اختیار وارثان قرار خواهد گرفت اما حسابش را من باید پس بدهم... چه کم چه زیاد چه کوچک چه بزرگ... نخستین چیزی که پس از مرگم از من گرفته می شود نام من است!!!

وقتی مُردم، میگویند: "جسد کجاست"؟
هرگز مرا به نامم صدا نمیزنند...
وقتی میخواهند بر من نماز بخوانند میگویند: "جنازه را بیاورید"؟
هرگز مرا به نامم صدا نمیزنند...
وقتی میخواهند مرا دفن کنند میگویند: "میت را نزدیک بیاورید" ... و باز هم نامم را به زبان نمی آورند...
به همین خاطر هیچ گاه فریفته نسب و قبیله و منصب و شهرتم نشده ام...

وه که این دنیا چقدر کوچک است و سرانجام ما چه بزرگ! ای کسی که اکنون زنده ای... بدان که به سه گروه بر تو اندوهگین خواهند شد:
۱. کسانی که آشنایی سطحی از تو دارند...خواهند گفت: بیچاره مرد.
۲. دوستانت. چند ساعتی یا چند روزی غمگین خواهند بود و پس از آن به سخنان روزانه و خنده هایشان باز خواهند گشت.
۳. اندوه عمیق در خانه ات! خانواده ات بر تو غصه خواهند خورد... یک هفته... دوهفته... یک ماه... دوماه... یا یک سال... پس از آن تو را به آلبوم خاطراتشان خواهند سپرد...  بدین ترتیب داستانت در میان مردم به پایان میرسد. اما داستان واقعی تو که همان آخرت است آغاز میگردد... زیبایی، دارایی، سلامتی، فرزند، خانه، قصر و همسر، از تو جدا شده اند... فقط عملت در کنار توست...  زندگی واقعی شروع شده است.. اما سوال اینجاست که: تا کنون برای قبرت و برای آخرتت چه فراهم آورده ای؟!
این حقیقتی است که نیاز به تامل دارد. بنابراین حریص باش بر:
نافله ها... صدقه پنهانی... سخنان نیکو... خوش اخلاقی با همسر و فرزندانت... کار نیکو... دستگیری از مستمندان... گره گشایی از کار دیگران... نماز شب... تلاوت قرآن... نیکی به پدر و مادر... صله رحم و ملاقات با اقوام....شاید که نجات یابی!!!

اگر توانستی در حیاتت با این نوشته مردم را یادآور شوی به زودی اثر این یادآوری  را روز قیامت در میزان اعمالت خواهی یافت... (وذكّر فإن الذكرى تنفعُ المؤمنين)
خدا میفرماید شخص پس از مرگش درخواست بازگشت به این دنیا میکند تا صدقه بدهد. ( رب لولا أخرتني إلى أجل قريب فأصدق)

براستی چرا مرده در صورت بازگشت به دنیا صدقه را بر می گزیند؟ و نمی گوید برگردم تا عمره ای به جا آورم یا نمازی بگزارم یا روزه بدارم. علما گفته اند: مرده چون آثار فراوان صدقه را بعد از مرگش میبیند، صدقه را بر میگزیند. پس بسیار زیاد صدقه بدهید. که هم دفع کننده بلاست و هم درآثار فراوان دارد. بهترین صدقه ای که هم اکنون می توانی بپردازی ۱۰ ثانیه از وقتت برای نشر این پیام به نیت یادآوری و تذکر است. سخن نیکو صدقه است.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
انسان یعنی آنچه در درون دارد
قسم می خورم من در باطن بسیار بیشتر از ظاهر هستم؛
چون باطن جزو دارایی و از ساخته‌های من است، اما، ظاهر دارایی دیگران و از ساخته‌های شرایط است و من بازیگر نیستم  توفیق حکیم
کتاب:گفتارهای ماندگار  ص:116
مؤلف:عبدالرحمن النهار
مترجم:سیدرضا اسعدی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#جهنم
🔥شیوه های عذاب اهل دوزخ

👈هفتم: رسيدن آتش به دلها

قبلاً بيان گرديد كه لاشه ي اهل دوزخ فوق العاده بزرگ مي شود، با اين وجود آتش به عمق وجود آنان داخل مي شود.
«سَأُصْلِيهِ سَقَرَ * وَمَا أَدْرَاكَ مَا سَقَرُ * لَا تُبْقِي وَلَا تَذَرُ * لَوَّاحَةٌ لِّلْبَشَرِ * عَلَيْهَا تِسْعَةَ عَشَرَ» المدثر: 26 - 29
(هرچه زودتر او را داخل دوزخ مي سازيم و بدان مي سوزانيم. تو چه مي داني كه دوزخ چگونه است؟! دوزخ نه مي ميراند و نابود مي كند (تا انسان از دست آن با مرگ هميشگي راحت شود) و نه رها مي سازد (تا انسان از دست آن بگريزد و نجات پيدا كند). نوزده (فرشته) بر آن گمارده شده اند).

محمد بن كعب قرطبي مي گويد: آتش اهل دوزخ را چنان مي خورد که به دلهايشان مي رسد. آنگاه به حالت اولي برگردانده مي شود. ثابت بناني پس از قرائت آيه فوق مي  فرمود: در حالي كه آنها زنده اند آتش تا عمق دلهايشان آنها را مي سوزاند، براستي که عذاب به نقطه اوج خود مي رسد، سپس به گريه مي افتاد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت5
سرگذشت معین... 💍
جاده خلوت بودمن باسرعت زیاد رانندگی میکردم وراه ۷یا۸ساعته رومن ۵ساعته رفتم ۸صبح اصفهان بودم..
مریم عادت داشت تابیدارمیشدبرام سلام صبح بخیرمیفرستاد
منتظرموندم بهم پیام بده وساعت هشت نیم پیامش امدسریع جوابش رودادم گفتم عزیزم دوستداری صبحانه روکجابخوریم به مسخره گفت کنار سی سه پل
منم سریع یه عکس براش فرستادم گفتم بدوبیامنتظرتم
باورش نمیشدکلی قسمم دادگفتم بخدادروغ نمیگم اصفهانم به عشق خودت امدم پاشوبیا
مریم تاوقتی نیومدمنوازنزدیک ندیدباورش نمیشد...
اون روز تا ساعت دوسه بعدظهرباهم بودیم بعدش من راهی تهران شدم
وهیچ کسم نفهمید من یه روز رفتم اصفهان و برگشتم
البته بعدازاین ماجرا درماه یکی دوبار قاچاقی میرفتم دیدن مریم..
دوسال ازاشنایی منو مریم گذشته بودکه مریم گفت خواستگار دارم و خانوادم اصرار میکنن قبول کنم
گفتم یه کم تحمل کن من تابستون میام خواستگاریت
حالا این وسط مامانم دختر دوستش روبرام درنظرگرفته بود و میگفت یه مدت باهاش رفت و امد کن مطمئنم ازش خوشت میاد...
تو رودربایستی هیچی به مامانم نمیگفتم و هردفعه بامسخره بازی جمعش میکردم
اون زمان یه ماشین ۲۰۶ داشتم که با درامد مغازه خریده بودمش
یادمه تولد مریم بود... باهاش برای ناهار هماهنگ کرده بودم و صبح زود راهی اصفهان شدم
وقتی رسیدم پشت ماشین پر از بادکنک کردم بعد رفتم براش کیک خریدم
تو راه فکرم درگیر کادوش بود البته از قبل فکرشو کرده بودم که چی بخرم ولی دودل بودم ولی بلاخره دلمو زدم به دریا رفتم طلافروشی براش یه انگشتر نشون خریدم
اون روز کنارهم تولدشو جشن گرفتیم و حسابی خوش گذرونیدم
ازش خواستم انگشترو دستش کنه تابه زودی با خانوادم برم خواستگاریش.
هرموقع میرفتم اصفهان سعی میکردم زودبرگردم که خانوادم نگرانم نشن ولی اوندفعه حسابی دیرراه افتاده بودم خوردم به تاریکی شب
مادرم مدام زنگ میزد میگفت معین کجایی میدونستم اگر بگم مغازه ام زنگ میزنه میفهمه دروغ میگم الکی بهش گفتم پیش یکی از دوستام هستم زود میام
اما از اونجایی که همیشه اونجوری که ما میخوایم پیش نمیره تو راه پنچر شدم
زدم کنار تا پنچری ماشینو بگیرم وقتی کارم تموم شد میخواستم از جاده خاکی بندازم تو اسفالت بایه پراید تصادف کردم
شدت ضربه انقدر زیاد بود که من بیهوش شدم
وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو بیمارستانم سروم بهم وصله
خواستم سرم رو تکون بدم ولی نمیتونستم دستم تو گچ بود سرمم باندپیچی کرده بودن و بخاطر ضربه مهره های گردنم اسیب دیده بود و برام گردنی بسته بودن...
انقدربیحال بودم که چشمامو بستم و بازخوابم برد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت6
#سرگذشت معین
دقیقا نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای حرف زدن پرستارو شنیدم داشت دارو میریخت تو سرومم
گفتم بخشید من کدوم بیمارستانم؟ گفت فلان بیمارستان تهران
همون موقع صدای دکترو شنیدم که گفت برو خداروشکر کن زنده ای و کسی تواون تصادف نمرده.
تازه یاد راننده پراید افتادم و گفتم اون اقا سالمه؟
گفت اونم پاش شکسته ولی در کل خوبه.
زیرلب خداروشکر کردم و گفتم خانوادم خبردارن؟
گفت بیرون منتظر ملاقات هستن برم مادرتو صداکنم که خیلی نگرانته.
بااین تصادف همه فهمیده بودن من تو جاده اصفهان تصادف کردم.

وقتی مرخص شدم مامانم حسابی پیگیر شد که بفهمه جریان چیه و هرچی خواستم بپیچونمش نتونستم و در اخرحقیقت رو بهش گفتم
بنده خدا مامانم انقدر جا خورده بود که باورش نمیشد و مجبور شدم عکسامونو بهش نشون بدم تا باورش بشه و هرچی راجع به مریم میدونستم به مامانم گفتم ازش خواستم وقتی خوب شدم بریم خواستگاریش
مامانم که رو زن گرفتن من و برادرم خیلی حساس بود گفت تا من نفهمم این دختره کیه و چکارست خواستگاری نمیام و بعد از چند روزبه خالم زنگ زد و ازش خواست درمورد مریم و خانوادش پرس جو کنه...
تو این مدتم مریم مدام بهم زنگ میزد و حالم رو میپرسید ولی من بهش نگفتم که خانوادم فهمیدن که مابا هم ارتباط داریم.
از کل این اتفاقات دو هفته ای گذشته بود که خالم زنگ زد و گفت خانواده مریم تازه اومدن تو این محل کسی شناخت زیادی ازشون نداره. اما تو این مدتی هم که اینجا زندگی میکنن کسی ازشون بدی ندیده و همه درحد سلام علیک میشناسنشون..
بااینکه خالم هیچ چیز بدی از خانواده ی مریم به مامانم نگفته بود اما مامانم پاشو کرد تویه کفش که باید بیخیال این دختره بشی من نمیام خواستگاری و و و...
از اونجایی که مریض بودم خیلی حال و حوصله جروبحث کردن نداشتم البته با شناختی که از مامانم داشتم این رفتارش خیلی برام عجیب نبود.
تصمیم گرفتم فعلا سکوت کنم و حرفی نزنم تا وقتی خوب شدم باهاش صحبت کنم یه جوری نظرشو عوض کنم..
متاسفانه ماشینم تو تصادف داغون شده بود مجبور شدم زیر قیمت بفروشمش با پس اندازی که داشتم خسارت راننده پرایدرو بدم..
دوماهی درگیر بیماریم بودم تا کم کم سرپا شدم
مامان که فکر میکرد من بیخیال مریم شدم هر شب یکی از دخترهای فامیلو بهم پیشنهاد میدادو کلی ازشون تعریف میکرد یه مدت تحمل کردم ولی وقتی دیدم جدی جدی میخواد برام زن بگیره بهش گفتم یا مریم یا هیچ کس و اگر نیاد خواستگاری باهم فرار میکنیم...
البته این حرفم بیشتر جنبه تهدید داشت تا بترسونمش ولی مامانم جدی گرفت و به خالم زنگ زد و گفت برو به خانواده مریم بگو دخترشونو جمع کنن که میخواد با پسرم فرار کنه!!!
بااین کار مامانم یه شری به پا شد که بیا و ببین
خانواده مریم دیگه چشم دیدن منو نداشتن و گوشی مریمو ازش گرفتن، کلا تماس مارو باهم قطع کردن...
ازدست مامانم خیلی ناراحت شدم و اون رو مقصر تمام این اتفاقات میدونستم، نتونستم عصبانیتمو کنترل کنم از خونه قهر کردم..
مامانم خیلی به من وابسته بود طاقت دوریم رو نداشت چندبار امد مغازه دنبالم که برگردم خونه ولی من قبول نکردم گفتم به شرطی برمیگردم که باخانواده مریم صحبت کنی این گندی که زدیو جمع کنی.
مامانم وقتی دید من هیچ جوره کوتاه نمیام با پدرم راهی اصفهان شدن.
خلاصه با پادرمیونی خالم این مشکلم حل شدو خانوادهامون تصمیم گرفتن ما باهم یه مدت رفت و امد کنیم تا همدیگه رو بهتر بشناسیم..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد.
.
بچه که بودم ؛
آنقدر از خدا می ترسیدم ،
که بعد از هربار شیطنت ، کابوس می دیدم ...
من حتی ناراحت می شدم که می گفتند خدا همه جا هست !
با خودم می گفتم :
" یک نفر چطور می تواند تمام جاهای دنیا کشیک بدهد و تا کسی کارهایِ بدی کرد ، او را بردارد ببرد جهنم ؟! "
من حتی وقتی می گفتند ؛ خداپشت و پناهت ، در دلم می گفتم کاش اینطور نباشد ...
می دانید ؟!
چون خدایی که در ذهنم ساخته بودند ، مهربان نبود ،
فقط خدایِ آدمهایِ خوب بود و برای منی که کودک بودم و شیطنت هایم را هم گناه می دیدم ، خدایِ ترسناکی بود ...
اما من ، کودکم را از خدا نخواهم ترساند ...
به او می گویم "خدا بخشنده است" ...
اگر خطایی کرد می گویم ؛ خدا بخشیده اما من نمی بخشم ،
تا بداند خدا از پدر و مادرش هم مهربان تر است ...
من به کودکم خواهم گفت خدا ، خدایِ آدم های بد هم هست ، تا با کوچکترین گناهی ، از خوب بودنش نا امید نشود ...
می گویم خدا همه جا هست تا کمکش کند ، تا اگر در مشکلی گرفتار شد ، نجاتش دهد ...
من خشم و بی کفایتیِ خودم را گردنِ خدا نخواهم انداخت ...
من برایش از جهنم نخواهم گفت ...
اجازه می دهم بدونِ ترس از تنبیه و عقوبت ، خوب باشد ،
و می دانم که این خوب بودن ارزش دارد ...
من نمی گذارم خدایِ کودکم خدایِ ترسناکی باشد ...
کاش همه این را می فهمیدیم ...
باورکنید خدا مهربان تر از تصوراتِ ماست !
اگر باور نکرده اید ؛
لطفاً در مقابلِ کودکان سکوت کنید ...
خدا
ترسناک
نیست...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نرگس_صرافیان
°💎°°💎°
°💎 °
°💎°
°
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩

🔴مرگ عجیب در غسالخانه

مردی به‌خاطر اینکه شب‌ها خواب به چشمش نمی‌آمد، تصمیم گرفت نزد یک رمال برود و از او کمک بخواهد. وقتی مرد رمال او را دید، به وی گفت که برای رهایی از این مشکل باید به یک غسالخانه برود و از غسال بخواهد که وی را روی تخت غسالخانه، غسل دهد. او تأکید کرد که فقط در این صورت است که مشکل مرد جوان حل می‌شود و وی پس از آن می‌تواند به راحتی بخوابد و خواب ببیند.
این نسخه مرد رمال در ادامه، ماجرای عجیب‌تری را رقم زد؛ چرا که مرد جوان تصمیم گرفت هر طوری شده به یک غسالخانه برود و دستوری را که رمال میانسال داده بود، عملی کند. او برای این کار نزد یکی از غسال‌های شهر رفت و ماجرا را با وی در میان گذاشت و از او کمک خواست. غسال که نسخه رمال را باور کرده بود قبول کرد که به مرد جوان کمک کند و برای غسل‌دادن مرد جوان با او قرار گذاشت.

در روز قرار، مرد جوان راهی غسالخانه شد. آن روز، جسد مردی را که به‌ علت بیماری جانش را از دست داده بود برای غسل و شست‌وشو به غسالخانه آورده بودند و مرد غسال سرگرم شست‌وشوی جنازه بود. وقتی مرد جوان رسید، غسال از او خواست که روی تخت غسالخانه دراز بکشد تا او را هم غسل دهد. وقتی همه‌چیز برای اجرای نسخه رمال آماده بود، غسال به طرف مرد جوان رفت تا او را شست‌وشو دهد اما مرد جوان از وی خواست برای شستن او از لیفی تازه استفاده کند، نه لیفی که با آن مردگان را می‌شوید.

مرد غسال قبول کرد و برای آوردن لیف تازه، تخت غسالخانه را ترک کرد و در همین هنگام خانواده مردی که آن روز فوت شده و جنازه‌اش روی تخت غسالخانه بود، وارد آنجا شدند. آنها با دیدن 2 جنازه روی تخت غسالخانه و غیبت مرد غسال تعجب کردند و یکی از آنها با صدای بلند پرسید: «پس غسال کو؟». در همین هنگام مرد جوان از روی تخت غسالخانه برخاست و گفت: «غسال رفته است تا لیف بیاورد». دیدن مردی که از روی تخت غسالخانه بلند شده و شروع به حرف‌زدن کرده بود، برای خانواده متوفی آنقدر ترسناک بود که یکی از آنها سکته کرد و پس از انتقال به بیمارستان جان باخت.

یکی دیگر نیز چنان وحشت کرد که هنگام فرار، پایش لیز خورد و سرش با زمین برخورد کرد و دچار خونریزی مغزی شد و در نهایت در بیمارستان جان باخت. به این ترتیب غسال و مرد جوان بازداشت شدند
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭐️°°⭐️°
°⭐️ ° 
°⭐️°
°

   •°☆🌹
#داستان۰شب🌹

وقتی پزشكان به نورمن كازينز گفتند كه
به بيماری " آنكيلو اسپونديليتيس "مبتلاست اضافه كردند كه هيچ كمكی نمی‌توانند به او بكنند
و بايد آماده باشد كه بعد از دوره‌ای درد جانكاه از دنيا برود.

كازينز اتاقی در يک هتل گرفت
و هر فيلم خنده داری را كه می‌توانست پيدا كند كرايه كرد.
او بارها و بارها نشست و اين فيلم ها
را تماشا كرد و از ته دل خنديد.
پس از شش ماه خنده درمانی‌ای كه خودش برای خودش تجويز كرد
پزشكان در نهايت تعجب دريافتند
كه بیماری او كاملاً درمان شده
و هيچ اثری از آن نيست...!

اين نتيجهٔ حيرت‌انگيز باعث شد
تا كازينز كتاب آناتومی يك بيماری را بنويسد
و منتشر كند.
سپس او پژوهش گسترده‌ای پيرامون كاركرد آندورفين‌ها آغاز كرد.
آندورفين‌ها مواد شيميایی‌ای هستند كه وقتی می‌خنديم در مغز آزاد می‌شوند.
آن‌ها همان تركيب شیمیایی مورفين و هروئین را دارند و ضمن اين كه اثر آرام‌بخشی روی بدن می‌گذارند، سيستم ایمنی بدن را تقويت می‌كنند.

اين امر توضيح می‌دهد كه چرا آدم‌های شاد
به ندرت بيمار می‌شوند و خیلی جوان به نظر می‌رسند
در حالی‌كه کسانی كه مدام گله و شكايت می‌كنند
اغلب اوقات بيمار هستند
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
راز این امیدواری و آرامشی
که در وجودت داری چیست؟!
📖گفت : ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، تصمیم گرفتم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ کنم :
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽ‌ها ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ‌ها ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ پنج ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ...
❤️🥰

امروز پشتِ من، به کوهی گرم است، که قادر مطلق و بی همتاست و تا او را دارم، هر روز از نو شروع خواهم کرد، او که خالق همه تازگی هاست...

خدایا شکرت


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قبل از غروب مردم روستا در خانه ی پدر زمرد جمع بودند.نکاح زمرد و هومان را وقیع خواند.وقتی عروس را به خانه ی هومان اوردند و نرگس و هومان فرصت پیدا کردند تا در تنهایی باهم حرف بزنند. نرگس کیف چرمی خود را باز کرد و گفت:زمرد می خواهم در عروسیت بهت هدیه ای بدهم. و دستمالی که نعیم به او داده بود را بیرون اورد وبه زمرد داد و گفت در این وقت هیچ چیزی گرانبهاتر از این ندارم. زمرد گفت:اگر شاهزاده نمی اومد تو اینقدر بخشنده نمی شدی. نرگس زمرد را دراغوش گرفت و گفت:من از حدس زدن خوش اقبالی خود می ترسم.تمام رویداد های امروز مانند خوابی گذشت. زمرد با خنده گفت:اگه واقعا همه ی این ها خواب باشه چی؟ نرگس جواب داد:ما بعد از این خواب گوارا بیدارشدن وزنده موندنو نخواهیم پسنیدیم. وقیع و همراهانش شب را همانجا ماندند و صبح بعد از ادای نماز اماده ی سفر شدند.نعیم وقتی خدا حافظی به ان ها گفت که او هم به همین زودی ها به بصره خواهد امد. در منزل هومان اتاقی که پیش از این نعیم به عنوان یک غریبه در ان اقامت کرده بود حالا به او و نرگس اختصاص یافته بود.این روستا برای نعیم یک بهشت بود. 
 
در ان فضا هر چیز دنیا بیشتر از قبل زیبا به نظر می رسید.بوی گلها.وزش بادها.چهچه ی بلبلان. خلاصه هر چیز لبریز از نغمه ی محبت و سرور بود. روزگاری جدید در اخرین روزهای عهد حکومت خلیفه ولید پرچم اسلام از اقیانوس تا کاشغر و ایالت سند به اهتزاز در امده بود.سه ژنرال بزرگ تاریخ اسلام به اخرین حدود شهرت ونام اوری رسیده بودند. در مشرق محمد بن قاسم در کنار دریای سند خیمه زده بود وبرای فتح میدان های وسیع هندوستان امادگی می کرد. قتیبه بر کوه بلندی از کوه های کاشغر ایستاده بود و برای پیشروی به طرف چین منتظر دستور از دربار خلافت بود.   ه ق 19 در مغرب لشکر موسی می خواست  از مرز فرانسه بگذرد اما فوت ولید و جانشینی خلیفه سلیمان در سال نقشه پیروزی های اسلام را عوض کرد. از دیر زمانی اتش حسد و انتقام بر علیه خلیفه ولید و همکارانش در دل سلیمان روشن بود.او همین که بر مسند خلافت نشست تمام افسران با تجربه و کار دان و مورد اعتماد ولید را از معرکه های جنگ برگرداند.او برای حجاج ابن یوسف هم بدترین شکنجه ها را انتخاب کرده بود اما او قبل از دیدن روزی عبرت اموز از دنیا رفت. با مرگ حجاج هم اتش سینه سلیمان سرد شد و سزای عمو را به برادرزاده داد محمد بن قاسم را از ایالت سند فرا خواند وبعد از شکنجه ی بسیار به شهادت رساند. در مقابل خدمات موسی تمام املاکش مصادره شد سر پسر جوانش از تن جدا کرد وبه موسی تقدیم شد در این بازی ظالمانه ابن صادق دست راست سلیمان بود. ان روباه پیر هزاران سیلی از توفان حوادث خورد اما از فتنه و اشوب دست بردار نشد فوت ولید برای او مژده ای جانبخش بود. حجاج قبلا سفر اخرت رفته بود. خویشاوندانش یا به زندان افتاده بودند یا کشته شدند.حالا در دنیا از چیزی هراسی نداشت. او از گوشه ی تنهایی بیرون امد و در دربار سلیمان حاضر شد.سلیمان دوست دیرینه ی خود راشناخت و از اواستقبال 

کرد.ابن صادق بعد از چند هفته یکی از مشاوران بلند پایه ی سلیمان قرار گرفته بود. نظر دیگر مشاورین درمورد محمدبن قاسم این بود که او بی گناه هست و قتل بی گناه جایز نیست اما ابن صادق وجود افراد مخلص را برای خود خطری جدی می دانست. او قتل محمد بن قاسم را جایز بلکه لازم می دانست و می گفت : دشمنان امیرالمومنین هیچ حقی ببرای زنده موندن ندارند.اوبرادر زاده حجاجه.این گروه از انسان ها هرگاه فرصت بدست بیارن خطرناک می شن. مرگ محمدبن قاسم برقلب زخمی موسی مانند نمک پاشیدن بر زخم بود وسپس سلیمان برای به دام انداختن قتیبه چاره اندیشی می کرد. شخصیت قتیبه در تمام ممالک اسلامی مورد احترام بود غیر از مجاهدین عرب و ایران.تازه مسلمانان ترکستان هم از جان و دل بر اونثار بودند. سلیمان می ترسید که اگر قتیبه روی گردانی کرد دشمنی قدرتمند در مقابلش خواهد بود وتمام مردمی که از رفتار و کردار او متاثر هستند به او کمک خواهند کرد وقتی فکرش به هیچ جا نرسید با ابن صادق مشورت کرد. ابن صادق گفت:جناب به دستور حضور در دربار داده بشه اگر اومد که هیچ اگر هم نیومد راهی دیگر نیز هست. سلیمان پرسید: چه راهی؟ جناب این کار رو به خادم خود واگذار کنید ومطمئن باشید که میشه در خود ترکستان هم میشه اونو از بین برد. 
                                                                              
                                                                             *** نعیم چند هفته را کنار نرگس ماند و خوابی شیرین از سر گذراند.منظره ی های افرینش در کوه ها و وادی ها به خواب لذت بخش انها کیفیتی بیشتری می داد. نعیم با محو شدن در این خواب رنگین برگشتن به خانه را چند روز به تاخیر انداخت اما کیفیت قلبش برای دیر زمانی نتوانست اینطور بماند. 

روزی همین که از خواب بیدار شد به نرگس گفت:
2024/11/15 17:53:18
Back to Top
HTML Embed Code: