Telegram Web Link
🌟🌟🌟🌟

  •°☆🌹
#داستان۰شب🌹

عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_20
👼قسمت بیستم و پایانی


به رامین همش سفارش می کردم ما رو بی خبر نذاره وقتی رسید ترکیه اطلاع داد گفت خبر جدیدی به دست بیارم بهت میگم فرداش رامین زنگ زد و گفت با ارین داریم برمیگردیم ولی ازحرف زدنش میشد فهمید زیاد حالش خوب نیست مامانم همون شب زنگ زد گفت: محسن چند تا قرص خورده و خواسته خودکشی کنه که زود به دادش رسیدن بردنش بیمارستان شستشو معده دادن ، بهش حق میدادم بازنده اصلی این ماجرا محسن بود که بخاطر مهسا با پدر و مادر خودشم درگیر شد و اخرشم شد این. مهسا در حق محسنم ظلم کرد. پرواز رامین ساعت دو بعد از ظهر بود وقتی رسیدن مادرشوهرم ارین رو بغل کرد میبوسیدش خدا رو شکر میکرد مادرشوهرم حتی یک کلمه ام از مهسا نپرسید ولی من داشتم از کنجکاوی میمردم با رامین که تنها شدم گفتم: رامین تعریف کن چی شده گفت: مهسا با چند نفر ایرانی تو یه اپارتمان موقتا زندگی میکردن تا کارهاشون درست بشه برن.

تو این مدت نصف پولهاشو برای رفتن به آلمان داده به قاچاق چی ها که اونا هم گولش زدن و پولاشو بالا کشیدن وقتی متوجه میشه سرش رو کلاه گذاشتن با یکیشون دعواش میشه ولی راه به جایی نمیبره موقع برگشت تصادف میکنه در ظاهر حالش خوب بوده ولی وقتی میرسه خونه حالش بدمیشه که خانم هم اتاقیش میبرش بیمارستان توی بیمارستان به دوستش سفارش میکنه هر بلایی سر من اومد تو پسرم رو برسون ایران و شماره من رو میده به دوستش. و همون شب بخاطر خونریزی داخلی مهسا فوت میکنه با اینکه در حق خودم و پسرم خیلی بدی کرده بود ولی از خبر مرگش ناراحت شدم بیشتر از همه دلم برای ارین میسوخت تو این مدت خیلی لاغر شده بود و از هر چیزی میترسید معلوم بود سفر راحتی رو با مادرش تجربه نکرده.

مادرشوهرم گفت ارین رو خودم بزرگ میکنم ارین هم خیلی بهش وابسته بود منم کم و بیش هواش رو داشتم اوایل با رایان سازگاری نداشت ولی کم کم با هم کنار اومدن و مثل دوتا برادر بودن که طاقت دوری هم رو نداشتن.یکسال بعد از برگشت ارین مادر رامین هم بر اثر سکته قلبی توی خواب فوت کرد خیلی روزهای بدی داشتیم مادرشوهرم زن خیلی خوبی بود و با رفتنش من خیلی احساس تنهایی میکردم بودنش نعمت و رحمت بود .سرپرستی ارین رو عملا ما قبول کردیم و من صاحب دوتا پسر شدم که هیچ کدومشون برام فرقی نداشتن چه بسا محبتم به ارین گاهی بیشتر از رایان بود چون نمیخواستم کمبودی رو احساس کنه الحق رامین هم همه جوره هواش رو داره و مثل یه پدر دلسوز همیشه کنارشه خدا رو شکر با تمام این سختی ها تونستم درسم رو بخونم و یه مطب بزنم زندگی خیلی خوبی کنار رامین و بچه ها دارم و سپاسگزار خدای بزرگ هستم برای آرامشی که توی زندگیم بهم هدیه کرده.

امیدوارم از این زندگینامه درسهای بزرگی رو کنار هم بگیریم بنظر من بزرگترین درس این داستان بی کینه بودنه. مریم با وجود بدی که مهسا در حق مریم و پسرش کرد .ولی مریم الان داره پسرش رو بزرگ میکنه بدون هیچ چشم داشتی.

مریم جان روح خیلی بزرگی دا
شتن.

#پایانحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 #یک۰دقیقه۰مطالعه

🔺 اگر مادر شوهر شدم یادم باشد! حتما یادم باشد...

یادم باشد مادر شوهر که شدم آنقدر به عروسم بها بدهم که پسرم احساس رضایت کند. آخر پسرم جگر گوشه من است، نباید آزار ببیند.

یادم باشد مادر شوهر که شدم در مقابل دختری که هم سن دختر خودم هست صبوری به خرج بدهم، آخر او جوانست و هنوز خیلی از مسایل را نمیداند.

یادم باشد مادر شوهر که شدم طوری با دختر دیگران برخورد کنم که دوست دارم دیگران با دختر من برخورد کنند.

یادم باشد مادر شوهر که شدم کاری نکنم پسرم میان عشق مادری و عشق همسری سردرگم شود. نیاز پسرم در زندگی آرامش است نه تنش!

یادم باشد که برای قضاوت عروسم به سخنان دخترم صحه نگذارم چون دخترم هم مثل عروسم بی تجربه است و جهان را از دید خام و ناپختگی مینگرد.

یادم باشد مادر شوهر که شدم از فداکاریهای عروسم تمجید کنم تا یاد بگیرد برای پسرم فداکاری کند.

یادم باشد مادر شوهر که شدم کاری با عروسم نکنم که شکایت مرا نزد پسرم ببرد، آخر میان دو عشق، انتخاب یکی سخت میشود و حتما من شکست خواهم خورد زیرا پسرم پدر میشود و نمیتواند مادر فرزندش را رها کند و در کنار من آرام بگیرد.

یادم باشد مادر شوهر که شدم خوب بفهمم پسرم را روانه زندگی کرده ام و نباید کاری بکنم که او به سوی من بازگردد و دوباره مجرد شود، آخر او متاهل است و متعهد.

یادم باشد مادر شوهر که شدم به پسرم بگویم با همسرش وفاداری کند، متعهد بماند...خیانت نکند!

یادم باشد که یادم نرود که مادر شوهر شدن آسان است و مادر شوهر ماندن سخت. از امروز با هم در بهتر تربیت کردن خودمان و نسل آینده تلاش
کنیم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نیاز داشتم همین حالا کسی به من میگفت: غم به دلت راه نده، خدا کنار توست، نمیبینی؟ نمیبینی اشاره میکند که رها کنی و بسپاری به خودش؟! نمیبینی دارد آرامت میکند؟ مثل بابایی که بچه‌اش را؟! که هی دلخوشی‌های کوچک میگذارد مقابلت و میخندد و به چشم‌هات زل زده تا ببیند دوباره میخندی؟!
نیاز دارم خدا بغلم کند و بگوید: آرام بگیر بنده‌ی من! من خودم همه چیز را درست میکنم، برو آبی به صورتت بزن و نفسی عمیق بکش و مابقی قصه را بسپار به من و غصه‌ی هیچ چیز را نخور
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اجازه ندهید کلمات دیگران
باعث دردتان شوند.
سخنان دیگران باعث رنجش تان شوند.
اعمال دیگران زنجیرهایی برای
زندانی کردن تان شوند.🌸🍃
نابینایی دیگران هدف تان را پنهان کند
ناباوری دیگران عشق تان را لکه دار کند

اجازه دهید
کلماتتان باعث قوت قلب دیگران شود
الهام بخش شان باشد
و مسیرشان را روشن کند.
اعمال تان زنجیرهای دیگران را باز کند.
دست هایتان چشم بند را از دید
دیگران کنار بزند.🌸🍃
عشق تان یک نمونه ی درخشان
برای دیگران باشد،
الهام بخش باورشان شوید.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و در پایان اجازه دهید
محبت شما نمایشی از محبت خدا باشد...
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (76)
❇️ فاطمه(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ

🔸دختر در جوار پدر

از آن‌هنگام كه زهرا(رضی‌الله عنها) در جوار پدر استقرار يافت، پيامبرﷺ هر روز صبح جويای احوال ایشان شده، از آن‌دو خبر می‌گرفت و خطاب به آنها می‌فرمود: «ای اهل خانه! سلام خداوند بر شما باد و خداوند شما را پاكيزه گرداند.»
وقتی‌که آن‌حضرتﷺ به سفر تشریف می‌برد، فاطمه(رضی‌الله‌عنها) آخرین کسی بود که با ایشان خدا حافظی می‌کرد و هرگاه از مسافرت تشريف می‌آوردند ابتدا به مسجد می‌رفتند و دو ركعت نماز در آنجا به جا می‌آوردند و سپس به خانه فاطمه(رضی‌الله‌عنها) رفته و مدت نسبتاً طولانی در آنجا می‌ماندند و بعد از آن به خانۀ همسران خويش سر می‌كشيدند.

🔸برخورد پيامبر اکرمﷺ با فاطمه(رضی‌الله‌عنها)

عادت مبارک رسول اللهﷺ چنین بود که هرگاه دخترش فاطمه(رضی‌الله‌عنها) به منزل ایشان می‌آمد از جای خود بلند شده و با چهره‌ای باز از او استقبال نموده دستش را گرفته، پیشانی و دستش را می‌بوسید و می‌فرمود: «مرحبا به دختر ناز» و ضمن خوش‌آمدگویی او را در كنار خود می‌نشاند.

🔸 قانون برای همه یکسان است

منزلت فوق‌العاده‌ای که حضرت فاطمه(رضی‌الله‌عنها) نزد پدر داشت مانع از توبیخ او نمی‌شد، حتی تهدید به اینکه پیامبر عظیم‌الشأنﷺ هم نمی‌تواند او را از عذاب الهی برهاند در حدیث «فاطمه مخزومیه» که چیزی دزدیده بود و فامیلش به واسطۀ اسامه بن زید(رضی‌الله‌عنه) نزد رسول‌ خداﷺ سفارش نمودند به چشم می‌خورد که آن‌حضرتﷺ خطاب به آنان فرمود: «قسم به خدا اگر «فاطمه بنت محمد» سرقت کند دستش را قطع خواهم کرد».

منابع:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- بانوان پیرامون رسول الله ﷺ.
- بانوان صحابه الگوهای شایسته.
یادت باشه ثروت و قدرتش هر چه بیشتر باشه باید بمیرع تا بفهمه! دنیای جایی آین چیز ها نیس..
دو روز شادی که دو تا اسکناس کثیف داری،دل آدما رو نشکن ساءل رو رد نکنید تا توانایی به بقیه کمک کنید...
هر چه بیشتر پول داشته باشی سؤالت بیشتره..
هر چه بیشتر قدرت ووو داشته باشی سؤالت بیشتره،

💠 ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ.    تکاثر/۸

👈 آنگاه حتماً در آن روز از (همۀ) نعمتها باز خواست خواهید شد. 

🕊️ حَدَّثَنَا حُمَيْدُ بْنُ مَسْعَدَةَ قَالَ: حَدَّثَنَا حُصَيْنُ بْنُ نُمَيْرٍ أَبُو مِحْصَنٍ قَالَ: حَدَّثَنَا حُسَيْنُ بْنُ قَيْسٍ الرَّحَبِيُّ قَالَ: حَدَّثَنَا عَطَاءُ بْنُ أَبِي رَبَاحٍ، عَنْ ابْنِ عُمَرَ، عَنْ ابْنِ مَسْعُودٍ، عَنِ النَّبِيِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ قَالَ:«لَا تَزُولُ قَدَمُ ابْنِ آدَمَ يَوْمَ القِيَامَةِ مِنْ عِنْدِ رَبِّهِ حَتَّى يُسْأَلَ عَنْ خَمْسٍ، عَنْ عُمُرِهِ فِيمَ أَفْنَاهُ، وَعَنْ شَبَابِهِ فِيمَ أَبْلَاهُ، وَمَالِهِ مِنْ أَيْنَ اكْتَسَبَهُ وَفِيمَ أَنْفَقَهُ، وَمَاذَا عَمِلَ فِيمَا عَلِمَ»

                           📚 سنن ترمذی ۴/۶۱۲

📌 پیامبر ﷺ می فرماید: « روز قیامت در حضور خداوند، بنده قدم از قدم بر نمی دارد تا از پنج چیز از او سوال شود؛

۱) از عمرش، که درچه راهی صرفش کرده
۲) از جوانیش، که در چه راهی به سر برده
۳) از مالش، که از کجا آورده و در کجا خرج کردهحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
۴) از علمش، که چه مقدار بدان عمل کرده
تراپیستی داشتم که وسط جلسه، وقتی داشتم اشک می ریختم و یکی از آن فجایع دردناک زندگی ام را شرح می دادم ،خمیازه کشید و گفت: « توی این هوا، آش خیلی میچسبه » . ایستاده بود کنارِ پنجره ی اتاق کوچکش و عجیب بود که هوای ابری آن بیرون برایش جذاب تر از زخم های شخصی من بود .آن لحظه می دانستم که دیگر این اتاق و این تراپیست خوش اشتها را نخواهم دید.
که ناگهان رو به من پرسید:
فرض کن طنابی توی دستت است که سر دیگرش را یک اژدها گرفته و بین تان یک دره است. اژدها مدام طناب را می کشد و تو به لبه ی پرتگاه نزدیک می شوی ،چه کار می‌کنی ؟ مث آدم های احمق جواب دادم تا جایی که زورم می رسد، تلاش می کنم و طناب را می کشم .گفت :ولی او یک اژدهاست و زورش از تو خیلی بیشتر است، چیزی نمانده تا سقوط کنی. مستأصل نگاهش کردم. گفت چرا طناب را رها نمی کنی ؟ آن لحظه ناگهان روزنه ای به رویم باز شد ، لابد دری به آگاهی .قاعده ها عوض شدند و اژدها خوار ‌و خفیف شد.آن موقع طناب های زیادی توی دستم بود، هم زمان داشتم با چند اژدها طناب کشی میکردم .

جنگیدنِ بیهوده ،مقاومت باطل همین است .پافشاری بر اتفاقی که نمی افتد، اصرار بر امرِ غیر ممکن، وقتی میتوانی طناب را زمین بگذاری .زور تو همیشه کفایت نمی کند، رها کردن ضعف نیست، پذیرش این نکته است که تو جنگجوی هر مبارزه ای نیستی و نجات یافتن گاهی در نجنگیدن است

•نعیمه بخشی

‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستانک: آستین نو بخور پلو ....

روزي ملا نصرالدين به يک مهماني رفت و لباس كهنه اي به تن داشت .

صاحبخانه با داد و فرياد او را از خانه بيرون كرد .

او به منزل رفت و از همسايه خود ، لباسي گرانبها به امانت گرفت

و آنرا به تن كرد و دوباره به همان ميهماني رفت .

اين بار صاحبخانه با روي خوش جلو آمد و به او خوش آمد گفت

و او را در محلي خوب نشاند و برايش سفره اي از غذاهاي رنگين پهن كرد .

ملا  از اين رفتار خنده اش گرفت

و پيش خود فكرد كرد كه اين همه احترام بابت لباس نوي اوست .

آستين لباسش را كشيد و گفت : آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو .

صاحبخانه كه از اين رفتار تعجب كرده بود از ملا پرسيد كه چكار مي كني .

ملا گفت : من هماني هستم كه با لباسي كهنه به ميهماني تو آمدم و تو مرا راه ندادي

و حال كه لباسي نو به تن كرده ام اينقدر احترام مي گذاري .

پس اين احترام بابت لباس من است نه بخاطر من .
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پس آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو ..
#جهنم
🔥شیوه های عذاب اهل دوزخ
👈ششم: احاطه كفار به وسيله ي آتش

اهل دوزخ كساني هستند كه گناه و معاصي آنان را احاطه كرده است و هيچ عمل خوب و نيکي براي آنان باقي نمانده است.
خداوند مي فرمايد: «لَهُم مِّن فَوْقِهِمْ ظُلَلٌ مِّنَ النَّارِ وَمِن تَحْتِهِمْ ظُلَلٌ» الزمر: 16
(بالاي سرشان سايبانهائي از آتش و در زير پاهايشان سايبانهائي از آتش دارند (و بلكه از هر سو آتش بر آنان خيمه زده است و طبقات آتش ايشان را فرا گرفته است).
آتش دست بندهائي دارد و كفار را چنان احاطه مي كند كه توان رهايي و خروج از آن را ندارند.
خداوند مي فرمايد: «إِنَّا أَعْتَدْنَا لِلظَّالِمِينَ نَارًا أَحَاطَ بِهِمْ .......‌‌ بِئْسَ الشَّرَابُ وَسَاءَتْ مُرْتَفَقًا» الكهف: 29
(ما براي ستمگران آتشي را آماده كرده ايم كه (از هر طرف ايشان را احاطه مي كند و) سراپرده آن، آنان را در بر مي گيرد، و اگر (در آن آتش سوزان) فرياد برآورند (كه آب)، با آبي همچون فلز گداخته به فريادشان رسند كه چهره ها را بريان مي كند! چه بد نوشابه اي! و چه زشت منزلی!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍁هر روز یک #حکایت

#حکایت_عاقبت_دغل

مرد ثروتمندی گله ای گوسفند داشت.
شبها شیر گوسفندان را می دوشید و در آن آب می ریخت و می فروخت.
روزی چوپان گله به او گفت: ای مرد، در کارت خیانت نکن که آخر و عاقبت خوشی ندارد.
اما آن مرد به حرف چوپان توجه نکرد.
یک روز که گوسفندانش در کنار رودخانه مشغول چرا بودند، ناگهان باران تندی درگرفت و سیلی بزرگ روان شد و همه گوسفندان را باخود برد.
مرد ثروتمند گریه و زاری کرد و بر سر و روی خود زد که خدایا، من چه گناهی کرده ام که این بلا بر سرم آمد؟
چوپان گفت: ای مرد، آن آبها که در شیر می ریختی اندک اندک جمع شد و چنین سیلی شدند و گوسفندانت را برد.
آری دوستان
سزای کسی که کم فروش و گران فروشی می کند، همین است...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌

#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد و هشتم

حدود یک هفته‌ای بی‌هوش بود؛ اما دوباره صحت‌مند شده و سعی کرد از سیاست فاصله گیرد با آن‌حال اگر او رها کرده بود افراد آن زمان نمی‌گذاشت راحت باشیم.
گاهِ شهر کابل رفته، گاه هم به زادگاهِ خودش بر می‌گشتیم و اغلاب هم روانه‌ای کشور پاکستان می‌شدیم.
فرزندان‌ام بزرگ شد، شریف و دخترم ازدواج نمود و تنها پسرم باقی ماند او هم دوسال بعد از ازدواج شریف ازدواج نمود.
سعی نمودیم یک زندگی راحت و آسوده داشته باشیم حتیَ شده بخاطر فرزندان مان.
عشق مجاهد هر روز بیشتر از قبل در دل‌ام ‌ جوانه می‌زد و من خوشحال از این حالت بودم.
چون کشور وارد دوره‌ای جدید آن شد من و دولت‌خان تصمیم گرفتیم دوباره به شهر کابل برگردیم و همان‌جا در کنار پسر کوچک خود اقامت داشته باشیم.
شاید هم آغاز یک زندگی جدید برای خودم، مجاهد و فرزندان‌ام بود؛ اما دیگر هرگز وارد سیاست نشدیم.
مجاهد همراه با پسر کوچک خود در همان شهر کابل تجارت کوچکِ را به راه انداخته و سر انجام به زندگی خود تا حالا ادامه دادیم.
شاید همان قصه‌ای عصیانگر بودن من تمام شده بود، دیگر آن جوانِ سرکش و گستاخ نبودم، شوهرم را عاشقانه دوست داشتم.

#راوی.....

این داستان چه مشابهت خاصِ با این گفته‌ای شمس در که چه زیبا گفت:
_صحبت اهل دنیا آتش است، ابراهیمی باید که او را آتش نسوزد.
ماه‌نور نگاه‌ِ خویش را عمیق به صورت ثریا خانم دوخته گفت:
_پس خانواده‌ای تان چی؟
ثریا خانم آه از دل نهاده گفت:
_خانواده چه کلمه‌ای عجیبِ است نه؟ درست حدود سه سال قبل به سراغ شان رفتم، اما پدرم زنده نبود، مادرم هم که تازه وفات شده بود. فقط برای برادران‌ام وصیت نموده بود که اگر روزِ این‌جا برگشتم برای شان بگوید که آن‌ها فقط صلاحِ مرا می‌خواستند و امیدوار بودند از این‌که من آن ‌ها را ببخشم؛ اما من قبل‌تر از این‌ها پدرم را بخشیده بودم.
همان خانه‌ای که ایام کودکی‌ خویش را سپری نموده بودم به اسم من زده بود؛ اما من آن خانه را برای دو برادرم سپردم.
یک هفته‌ای را آن‌جا اقامت داشتم سپس هم برای همیشه ترک‌ نمودم دهکده‌ای خود را دیگر آن‌جا برای من نبود.
باید بالای سر فرزندان و شوهرم می‌بودم.
با اتمام حرف‌اش ثریا خانم آهسته لب‌خند شده گفت:
_دخترم زندگی با هر حالت‌اش زیبا است و ما باید این زندگی را زندگی نمایم، نه این که گوشه‌ای نشسته، آه و افسوس بکشیم.
سعی کن از کوچک‌ترین اتفاقات زندگی خود هم لذت ببری، عشق اتفاق می‌افتاد و اما ازدواج فقط یک بار است.
گمان نکن آن‌چه که برای من و تو رقم می‌خورد یک اشتباه است زیرا خیر و شر از جانب او تعالیَ است.
به زندگی خود ادامه بده و بی‌هیچ قید و شرطِ سعی کن زیبا زندگی نمایی، انسان فقط یک بار چشم در این جهان می‌گشاید تا بهترین نسخه‌‌ای خودش باشد، پس سعی کن خودت باشی و برای خودت این جهان هستی را زیباتر بسازی حتیَ اگر گمان می‌کردی ممکن نیست.
خودت ممکن‌اش کن!
با آخرین سخنان ثریا خانم صدایی یکی در فضا پیچید که می‌گفت:
_ماشاءالله بر عصیانگر بانوي من!
چون چشمان ماه‌نور به شخص افتاد آهسته از جا برخاست، مردِ قامت بلند و چهار شانه‌ای بود و صورت‌اش هم که درست شبیه عزیزخان بود.
ثریا خانم از جا برخاست و آن دو جوان هم به تعقیب‌اش، درخشش چشمان ثریا خانم با دیدن مرد به وضوح مشخص بود.
مادر بزرگ ثریا گفت:
_خوش آمدید مجاهد صاحب!
مرد خندیده و آهسته گفت:
_خوش باشید ثریا بانو!
عزیز ‌که تا آن دم سکوت نموده بود آهسته از مچ دست‌ ماه‌نور گرفته گفت:
_پس ما لیلی و مجنون را تنها می‌گذاریم خدا حافظ شما!
پدربزرگ مجاهد گفت:
_استغفرالله!
که عزیز دست دخترک را کشیده و به سرعت از اتاق خارج شدند.
چون از عمارت خارج شدند، عزیز نگاهِ خود را به ماه‌نور دوخته گفته:
_خوب نگفتی برایم چه موقع بی‌آیم به خواستگاري‌ات بانوي من؟
ماه‌نور عصبی گفت:
_در هر جا دنبال بهانه‌ای، من به ازدواج آن هم همراه با تو مخالف هستم، این یکی موضوع را از ذهن خود کاملاً خارج کن آقاي دیوانه!
عزیز با شیطنت گفت:
_اگر نکنم چه؟
ماه‌نور این‌بار عصبی‌تر از قبل ادامه داده گفت:
_آن‌گاه خود دانی آقاي دیوانه!
با اتمام حرف‌اش راه‌اش را عقب کرده و همان‌گونه گفت:
_ازدواج کردن با من چی که حتیَ خواب ازدواج هم برایت حرام است نواسه‌ای مجاهد صاحب!
دخترک خندید و همان‌گونه به راهِ خویش ادامه داد، عزیز خندیده و آهسته گفت:
_رام‌ات خواهم نمود درست آن‌گونه که پدر بزرگ‌ام ثریا خاتون را رام نمود دختر سرکش!
سرش را به طرفین تکان داده و همان‌گونه راهِ عمارت خودش را در پیش گرفت.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد و نهم
#قسمت_آخر

با آن‌حال این پسر دست نکشیده و چندين بارِ دیگر همراهِ با جمع بزرگان به خانه‌ای آن‌ها سر زده اند، ماه‌نور که از این‌حالت سر لج افتاده بود.
حتیَ از اتاق خود نیز خارج نمی‌شد و عزیز پسرک بیچاره به مرز جنون رسیده بود.
شنیده اید که می‌گویند:
_عشق با همان صبور بودن‌اش قشنگ است.
اما سرانجام در یک روز زمستانی که ثریا خانم دوباره از شهر برگشته بود ماه‌نور را نزد خود فرا خوانده و از وی خواهش نمود تا این همه لجبازي را کنار بگذارد و پسر بیچاره را بیشتر از این زجر ندهد.
بلاخره دخترک موافقت نموده و بعد هشت ماه نامزدی یک عروسی بزرگِ در خود قریه‌ای آن‌ها برگذار شد.
عزیز بعد چند ماهِ تصمیم گرفت تا همسر خودش را به شهر کابل برده و همان‌جا اقامت داشته باشند؛ اما چون ماه‌نور به زندگی در روستا عادت نموده بود بعد یک سال دوباره به قریه بازگشت و همان‌جا به زندگي همراه با همسرش ادامه داد.
در حالا حاضر ثمره‌ای ازدواج این دو فقط یک پسر کوچک می‌باشد و از زندگي در کنار هم خوشحال هستند.
عزیز هم همواره سعی دارد تا به عنوان یک همسر خوب در کنار ماه‌نور باشد.
دولت‌خان و ثریا خانم هم عاشقانه هم‌دیگر را دوست دارند، هرچند که عمرِ از ایشان باقی نمانده با آن‌حال سعی دارند تا زندگی را به شکل والای آن ادامه دهند.

در آخر....
جهان بی عشق سامانی ندارد
فلک بی میل دورانی ندارد
نه مردم شد کسی کز عشق پاکست
که مردم عشق و باقی آب و خاکست
چراغ جمله عالم عقل و دینست
تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست
اگر چه عاشقی خود بت پرستیست
همه مستی شمر چون ترک هستیست
به عشق ار بت پرستی دینت پاکست
وگر طاعت کنی بی عشق خاکست
فدای عشق شو گر خود مجازیست
که دولت را درو پوشیده رازیست
حقیقت در مجاز اینک پدید است
که فتح آن خزینه زین کلید است
• امیرخسرو دهلوی

#سخن_نویسنده
دوباره رسیدیم به پایان یک داستان عاشقانه‌ای هیجان‌انگیز و واقعی دیگر، درست حدود شش ما‌ه قبل از امروز پیامِ از سوئ شخص ناآشنایی دریافت نموده بودم که با اشتیاقِ خاصِ از داستان دلبرک مغرور خان تعریف و تمجید می‌نمودند.
با آن‌حال روزِ به طور اتفاقی درخواست نوشتن یک روایتِ که خود شان هم حضور داشتند نمودند.
هرچند برایم قابل باور نبود و ارتیاب داشتم در نوشتن آن با آن حال ادامه دادم برای نوشتن آن و سر انجام رسیدیم به پایان نامه‌ای این روایت واقعی!
سعی نمودم بیشتر داستان را در قالب یک داستان عاشقانه‌ به رشته‌ای تحریر در بی‌آورم و به درخواست راوي عزیزمان در این داستان هیچ موضوعِ سیاسی به کار گرفته نشده است.
در آخر!
لب‌خند بزنید و به سختی‌ها اهمیت ندهید؛ زیرا خداوند انسان‌های‌ قوی را دوست دارد.
با آن حال شکست را هرگز قبول نکرده و در همان مسیرِ که دوست دارید گام بردارید.
با به اشتراک گذاری این داستان شما را برای یک مدت طولاني به خداوند متعال می‌سپارم.
ایام به کام تان باد!

#بانو_کهکشان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فرشته_ی_کوچک_اسلام #قسمت_بیست_یک

اون روز کیوان بین حرفهاش بهم گفت: حتی اگه هیچکسی رو هم نداشته باشی
#خدا رو داری 😍 و بعد جمله یی رو گفت که خیلی قشنگ بود و بهم کمک کرد تا توی این راه سخت صبر داشته باشم کیوان گفت : إن الله مع الصابرین😍 این جمله واقعا زیباست و به آدم یه دلگرمی خاصی میده ،بهت این باور رو میده که اگه صبر داشته باشی و به خدا تکیه کنی پس
قطعا
#خدا خودش همه ی زندگی تو درست میکنه...😍
با حرفهای کیوان واقعا آروم شده بودم و ترس از هیچی نداشتم حتی اینکه خانوادم مجبورم کنن ترک شون کنم به
#الله قسم اگه بهم میگفتن از خونه برم بدون لحظه یی درنگ اینکارو میکردم چون به این باور رسیده بودم که #الله برای همه و همیشه کافیه😍وقتی #خدا رو داشتم بی نیاز بودم از داشتن هرکس دیگه یی و #اسلام قشنگم😍 ارزش شو داشت که بخاطرش تمام این سختی هارو تحمل کنم ، درسته رفتار خانوادم بد بود ولی از طرفی دیگه راحت میتونستم طبق دستورات #اسلام عمل کنم 😍 حتی میتونستم برم پیش مریم خانوم و بقیه ... خب حداقل این خوب بود...
عصر کیوان رفته بود وسایلش رو دوباره بیاره ، واقعیتش کیوان نمیخواست بمونه ولی بخاطر من یجورایی مجبور شد ، وقتی کیوان نبود ،ساناز اومده بود خونمون ، گفت که از شرطی که پدرم برامون گذاشته خبرداشته چون پدرم و پدرساناز باهم این تصمیم رو گرفته بودن ،
ساناز گفت: کیانا من تورو میشناسم تو همیشه برای رسیدن به خواسته هات راه آسون و انتخاب میکردی ولی این راهی که انتخاب کردی ، سخته ،درد داره ، عذاب میکشی... بیا و بیخیال شو عزیزم
گفتم : نه دیگه دختر عمو ببین ،
#اسلام با ارزش تر از این حرفاس،درسته راه سختی رو انتخاب کردم ولی باور کن درد نیست و درمونه عذاب نیست و راحتیه😍 ... امکان نداره ازش دست بکشم...
ساناز خیلی قاطع گفت : چرا؟
گفتم : چون
#اسلام اون چیزیه که واسه زندگی کردن لازمه ، اصلا #اسلام خوده زندگیه ، باور کن تصور اینکه از این به بعد چجوری بدون وجود #اسلام زندگی کنم سخته ، حتی فکر کردن به گذشته ی بدون #اسلام هم برام سخته...
ساناز گفت : ولی من دل خوشی از این
#اسلام تو ندارم !!! شاهد بودی چقدر سختی کشیدیم هم من و هم کیوان ، چقدر تحمل کردیم تا به اینجا برسیم، اما حالا این #اسلام همه چیو ازم گرفت... امید به زندگی رو ازم گرفت...نمیتونم خوبی هایی که راجب #اسلام میگی رو باور کنم...
بهش گفتم: در اشتباهی
#اسلام چیزی و از کسی نمیگیره ، #اسلام فقط خوبی و نیکی و سراسر خیر برای تمام بشریت داره ، کیوان دل از معشوق فانی کند و به معشوق واقعی دل بست ،عشق به #الله ... این از هر عشقی بالاتره ،
ساناز گفت: با
#اسلام از اوایل زندگی مون آشنا بودیم چون بین #مسلمان ها زندگی میکردیم...در تمام طول زندگیم هیچوقت حسی رو که اون روز موقع گرفتن #قرآن داشتم رو تجربه نکرده بود
از این حرف ساناز واقعا ذوق زده و متعجب شده بودم ، یعنی ساناز هم مثل من اون حس رو فهمیده بود... تصمیم گرفتم کاری که کیوان برام کرده بود برای ساناز بکنم ، از اتاق کیوان اون فلش رو اوردم و دادم به ساناز ، گفتم محتوای داخل این فلش خیلی بهم کمک کرده ،مطمئنم حس تو هم غریبه نیست...
ساناز گیج نگاهم کرد و گفت: چی میگی با خودت با لبخند گفتم : هیچی ،فقط اگه دوست داشتی یه نگاهی به محتوای داخلش بنداز ...
وقتی ساناز رفت ،نماز عصر رو خوندم و بعدش کیوان اومد ، بهش راجب ساناز گفتم و گفتم که فلش رو دادم بهش ،کیوان گفت : امیدوارم رحمت الهی شامل حال اونم بشه و
#الله هدایتش کنه ...
منم به همین امید بودم از همه مهمتر این بود که دوست داشتم ساناز هم به
#اسلام دعوت بشه و ثواب دعوت به #اسلام برسه بهم😍 از طرفی امیدوار بودم کم کم تمام خانوادمون #هدایت بشن و چی بهتر از اینکه #الله اون هارو زیر سایه رحمت خودش قرار بده😍
اونروز کیوان برام یه
#چادر و #نقاب دیگه اورده بود و گفت که از فردا میتونم برم سر کلاس های مریم خانوم و میتونم اونجوری که دوست دارم #حجاب داشته باشم😍
برای شام ،مجبورم شدم وقتی مادرم خونه نیست برم آشپزخونه و برای خودم و کیوان غذا درست کنم😔
اونشب واقعا سخت بود و برای شام خوردن
هیچکدوم مون مخصوصا من پایین نمیرفت😔 اینکه یک خانواده باشیم و تو یه خونه باشیم ولی اینجوری باهم  غریبه باشیم طبعا برای هرکسی سخته😔 اما حاضر بودم سختی هارو تحمل کنم تا به راحتی برسم ، این سختی ها ارزش شو
داشت تا رضایت الله را جلب کنم و من چیزی جز رضایت الله نمیخواستم و برای
#تحمل همه ی اون سختی ها یه چیزی رو تکرار میکردم 👈 ان الله مع الصابرین.... واقعا #امید بخش بود...
#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💕ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌☆💕ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌ ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌☆💕ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌☆

📚ی داستان عاشقانه

نوشته های یه مرد عاشق:

به خاطر می آوری؟

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم

سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو

تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

.وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..

صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و

گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه .

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری .

.بعد از کارت زود بیا خونه

وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم

تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری

تو درسها به بچه مون کمک کنی ..

وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی

بهم نکاه کردی و خندیدی

وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی ...

وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود ..

وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری ..

نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری..

پس

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

📚داستان کوتاه

مردی که زنش را هنگام دیدن ببر بزرگ رها و فرار کرد!!

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند :
با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان
لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های
مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت اول
سرگذشت زندگی معین

اسم من معین، متولدتهران هستم تویه خانواده۵نفره به دنیاامدم، کودکی نوجوانی خوبی داشتم ازنظر مالی درحد متوسط روبه بالا بودیم یعنی هرچی میخواستم خانوادم درحد توانشون برام تهیه میکردن.
یه برادربزرگتر دارم و یه خواهر کوچیکتر از خودم
بچه خیلی درسخونی نبودم ولی نمراتم درحد قبولی بود و یکسال بعد از دیپلم رشته برق دانشگاه ازاد قبول شدم
ترم اول با یه دختری به نام سهیلا اشنا شدم که دوستیمون خیلی معمولی بود و چندماه بعدشم باهم کات کردیم
من تااون موقع باهیچ دختری دوست نشده بودم کلا تو این فازا نبودم ولی یکی از دوستام که اسمش حجت بود تجربه زیادی تواین زمینه داشت، یه روز که باهم رفتیم بیرون گفت معین میخوام با خواهر دوست دخترم اشنات کنم، دخترخوبیه، شایدازهم خوشتون امد و بعدها باهم باجناق شدیم.
از حرفش خندم گرفت به شوخی گفتم ببین من قصد ازدواج ندارم فعلا میخوام درس بخونم..
۲روز بعد ازاین حرفم حجت بهم زنگ زد گفت منو سیمین داریم میریم بیرون اگر دوست داری توام بیا
گفتم دو نفرتونو خراب نمیکنم راحت باشید
گفت خواهرشم هست بیا
خلاصه انقدر گفت تا منم راضی شدم تو نگاه اول از سارا (خواهرسیمین) خیلی خوشم نیومد، من کلا از دخترهایی که لباسهای جذب و ارایش زیاد میکردن خوشم نمیومد برخلاف من سارا منو پسندیده بود
اینو از رفتارش میفهمیدم.
چندساعتی باهم بیرون بودیم موقع خداحافظی حجت شماره منو به سارا داد و گفت این رفیق ما یه کم خجالتیه دیدی خبری ازش نشد خودت بهش زنگ بزن..
ازاین کار حجت خوشم نیومد و بهش گفتم نظر منم کشک؟
گفت به قیافه اش نگاه نکن دختر خوبیه.
یک هفته ای از این ماجرا گذشته بود که سارا بهم زنگ زد گفت میخوام ببینمت
تو رودربایستی موندم باهاش و قرار گذاشتم
ایندفعه سارا برخلاف دفعه ی قبل ظاهر موجهی داشت ولی من واقعا حسی بهش نداشتم سعی کردم اینو یه جوری بهش بفهمونم که خیلی وابسته این رابطه نشه وقتی از خودش و خصوصیات اخلاقیش برام تعریف میکرد و نظرم رو میپرسید من با یه لبخند جوابش رو میدادم و فکر میکردم خودش متوجه میشه برام خیلی مهم نیست..
همون روز به حجت زنگ زدم گفتم من نمیخوام وارد رابطه جدی با سارا بشم
گفت ولی اون از تو خیلی خوشش اومده یه کم به خودت فرصت بده
خلاصه با اصرار حجت و سماجت سارا دوستی ما شروع شد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
البته من هیچ وقت بهش ابراز علاقه نمیکردم
#قسمت دوم

#سرگذشت زندگی معین
گذشت تا تعطیلات عید با خانوادم برای دیدن خالم رفتیم اصفهان قرار بود 3روز اصفهان باشیم بعد بریم شیراز و بندرعباس.
من عادت داشتم هر روز صبح زود بیدار میشدم میرفتم پیاده روی، اون روزم طبق معمول ساعت 6 بیدار شدم که بی سروصدا برم یه دوری بزنم و زودبیام.
خالم بیداربود وقتی فهمید میخوام برم بیرون گفت اومدنی چندتا نون بربری بخر
گفتم چشم و ازخونه زدم بیرون. هوا هنوز سرد بود، نیم ساعتی تو پارک قدم زدم. میخواستم برم سمت نونوایی که دیدم یکی رو چمنها افتاده
اولش فکردم خوابیده میخواستم بی تفاوت از کنارش ردبشم ولی وقتی نزدیک شدم دیدم صورتش خونیه و به زورنفس میکشه.
اطرافمو نگاه کردم شاید کسی روببینم ازش کمک بگیرم
ولی کسی نبود به ناچارنزدیکش شدم و درکمال تعجب دیدم یه دخترجوان که لباس پسرونه پوشیده..
میترسیدم بهش دست بزنم چندبارصداش کردم به زورچشماش بازکردگفت چاقوخوردم کمکم کن
نمیدونم چراعقلم نرسیدبه اورژانس زنگ بزنم و خودم به هربدبختی بود بردمش بیمارستان
خداروشکر به هوش بود و خودش به همه توضیح داد که دوتا معتاد بخاطر گوشیش بهش حمله کردن ولی مقاومت کرده و باهاشون درگیر شده اوناهم بهش چاقو زدن منم فقط کمکش کردم رسوندمش بیمارستان..
خوشبختانه چاقویی که خورده بودخیلی عمیق نبود و دکتر گفت احتیاج به عمل نداره فقط بایدبخیه بزنن.
مریم یه کم که حالش بهترشد به خانوادش زنگ زد و بهشون اطلاع داد
کار من دیگه تموم شده بود و میخواستم برم که پرستاریه کاغذبهم داد گفت اینو مریم داده گفته: بدمش به شما
کاغذو که بازکردم دیدم یه شماره تماسه که زیرش نوشته هر موقع تونستی بهم زنگ بزن.
انقدر عجله داشتم برای برگشتن و نون خریدن که کاغذو گذاشتم جیبم و سریع رفتم سمت خونه.
از این اتفاقم به کسی چیزی نگفتم
تا ظهر با خودم کلنجار رفتم، نمیتونستم یک لحظه ام از فکر مریم بیرون بیام و بلاخره طاقت نیاوردم و بهش زنگ زدم
چندتابوق که خورد خودش جواب داد بابیحالی گفت بفرمایید
سلام کردم گفتم من معینم همون که صبح کمکتون کرده
گفت خوبی اقامعین؟ صبح حالم خیلی خوب نبود نتونستم ازتون تشکرکنم، خانوادم خیلی دوست داشتن شمارو ببینن ولی انگار شما عجله داشتید و سریع رفتید.
گفتم من کاری نکردم هرکس دیگه ام جای من بود همین کارو میکرد خداروشکر حالتون خوبه و به خیرگذشته ولی بهتر شدیدحتما بریدشکایت کنید.

ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گر زرد شد.او گفت:زمرد این طور شوخی خوب نیست. نه نه من به شاهزاده ات قسم می خورم که اون اومده همین که اومد از تو پرسید من همه چیز را به او گفتم همراهش پیرمردی هم هست او در خلوت با برادرت صحبت کرد و برادرت منو دنبالت فرستاد.هومان امروز خیلی خوشحال به نظر میومد. بیا نرگس! نرگس با زمرد از کوه پایین امدند زمرد تند می رفت اما پاهای نرگس می لرزید او گفت:زمرد کمی اهسته تر برو من نمی تونم سیع بیام. مردم زیادی از اهالی روستا در خانه ی هومان جمع شده بودند.وقیع نکاح نعیم و نرگس را خواند از هر طرف بارش گلها


بر سر عروس و داماد شروع به باریدن گرفت. زمرد در گوشه ای ایستاده وبه هومان نگاه می کرد.صورت هومان از خوشحالی می درخشید.او با پیر مردی تاتاری در گوشی صحبت کرد واو نزد پدر زمرد رفت وبا او صحبت کرد. پدر زمرد به نشانه ی قبول سرش را تکان داد و او هومان را صدا زد واز خیمه بیرون رفتند. پدر زمرد گفت:امروز؟ اگه برای شما مشکلی نباشه بله. خیلی خوب!من با خانواده مشورت می کنم ومیام پدر زمرد این را گفت وبه طرف خانه به راه افتاد
: »منو که دیدی ترسیدی؟ « نعیم گفت: نرگس بدون اینکه جوابی بدهد ساکت به نعیم نگاه کرد . فکر نمی کرد بتواند اینقدر از نزدیک نعیم را ببیند . اما نعیم همین که از حالش مطمئن شد دو سه قدم دورتر رفت و ایستاد. نرگس نمی توانست تصوّر جدایی از گلی که به دامنش رسیده بود را تحمّل کند . تمام بدنش به لرزه افتاد و تمام غرور زنانه اش را کنار گذاشت. جلو رفت و به پای نعیم افتاد. زمره! اینو به خونه «قوت صبر نعیم تمام شده بود. او بازوی نرگس را گرفت و او را بلند کرد. رو به زمره کرد و گفت: نرگس نگاهی به نعیم و زمره کرد. اشک از چشمانش جاری بود . صورتش را برگرداند. دوباره سرش را »برسون! چرخاند و نعیم را نگریست و سپس آهسته به طرف خانه به راه افتاد. اما زمره سرجایش ایستاده بود. نعیم با لحنی .»زمرد! برو تسلیش بده«غمگین گفت :

.» چه تسلایی؟ شما اومدین و آخرین امیدشو هم در هم شکستین؟ این بهتر بود که نمی اومدین « زمره گفت: » من برای ملاقات هومان اومدم. او کجاست؟« .» رفته برای شکار« پس رفتنم به خانه ی او بی فایده هست. به هومان سلام برسون و بگو به علّت کار زیاد نتونستم بمونم. لشکر ما به « .»طرف فرغانه در حرکته فکر می کردم از شما کسی « نعیم این را گفت و روی اسب نشست. اما زمره جلو رفت و لگام اسب را گرفت و گفت: دل رحم تر نیست ولی شاید اشتباه می کردم، شما از چیزی غیر از خاک ساخته شدید ، حالا دیگه در بدن او بدبخت .»جونی هم باقی نمونده :زمره نگاهی کرد و گفت » زمره اونجارو ببین! « نعیم به یک طرف اشاره کرد و گفت: :نعیم گفت » شاید لشکری داره میاد.« .» آن لشکر ماست که داره میاد. من با هومان چند کلمه صحبت داشتم و به همین خاطر زودتر اینجا اومدم « .»شما بمونید. ممکنه تا شب برگرده « زمره گفت: این وقت مونده ناممکنه ، من بعدا میام، نرگس در مورد من داره اشتباه می کنه، تو برو تسلیش بده، نمی دونستم « اینقدر دل نازکه بهش اطمینان بده که من بر می گردم. من علاقه ی قلبی اونو خوب می دونم .» من قبلاً هم خیلی اونو تسلی دادم . اما حالا دیگه شاید حرفهام باورش نشه. کاش شما خودتون بهش « زمره گفت: .» چیزی می گفتین .حالا هم اگر براش نشونی چیزی بدین شاید بتونم تسلیش بدم !»اینو بهش بده« نعیم لحظه ای فکر کرد و سپس دست به جیب برد و دستمالی بیرون کرد و به زمره داد. مردم روستا از آمدن لشکر با خبر شدند و شروع به فرار کردند. نعیم خودش را به آنها رسانید و گفت که هیچ خطری نیست. همه مطمئن شدند و گرد نعیم جمع شدند . نعیم از اسب پایین آمد و با همه سلام علیک کرد . تا آن وقت لشکر هم نزدیک روستا رسید. همه ی مردم برای استقبال لشکر بیرون روستا رفتند . نعیم همه را به لشکر معرفی کرد . مردم از نیازهای سپاه اسلام مطلّع گشتند و چند نفر آماده ی همراهی با آنها شدند . فرمانده دستور داد تا فوراً آماده شوند. از میان همه ی آنها کسی که بیشتر بی تاب بود عموی نرگس برمک بود که با دیدن پنجاه بهار زندگیش


باز هم قدرتمند و توانا به نظر می رسید . تا آماده شدن آنها به لشکر دستور داده شد که برای یک ساعت توقّف کند. بعد از یک ساعت بیست نفر آماده شدند و لشکر به حرکت در آمد. زنان روستا برای تماشای لشکر روی تپه ای جمع شده بودند . نعیم راهنمای لشکر بود. نرگس و زمره جدا از دیگر زنان نزدیک تر به محل عبور لشکر ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند . دستمال نعیم به دست نرگس بود. زمره در حالی که به طرف نعیم اشاره می کرد گفت: .» راستی راستی شاهزاده ی تو شاهزاده هست« .»کاش او مال من بود« نرگس گفت: .» هنوز هم باورت نمی شه« باورم هم می شه و هم نمی شه. یک بار که چراغ امید را تاریکی های ناامیدی خاموش بکنه دیگه روشن کردنش « »مشکله. اگه راستشو بپرسی حرفهات خیلی باورم نمیشه . زمره! راست بگو با من شوخی که نمی کنی؟ .» نه ، اگه باورت نمی شه نعیم رو صدا بزن و بپرس ، هنوز خیلی دور نرفته« !» نه زمره تو قسم بخور« » به چه قسمی یقین داری ؟« .» تو به شاهزاده ی خودت قسم بخور« » به کدوم شاهزاده؟ « » به هومان« » کی به تو گفته که اون شاهزاده ی منه؟« » خودت« » کی؟« روزی که او در شکار خرس زخمی شده بود و تو تموم شب نخوابیدی« .» » پس اینطور؟« زمره! چی رو می خوای از من پنهون کنی ؟ اینطور وقتی بر من هم اومده یادت نیست که نعیم هم در حالت زخمی «

.»اینجا اومده بود » خیلی خوب ، اگه به هومان قسم بخورم باورت می شه؟« .» شاید« .» خیلی خوب من به هومان قسم می خورم که شوخی نمی کنم« :نرگس در حالی که با زمره هم آغوش می شد ادامه داد » زمره!زمره!« » اگه تو منو تسلی نمی دادی شاید من تا به حال مرده بودم . چرا از اون نپرسیدی که کی بر می گرده؟ « ...» اون خیلی زود بر می گرده اگه برنگشت« .»من برادر تو را دنبالش می فرستم«زمره با خجالت گفت: » اگه برنگشت چی؟«
***
سفیر
شش ماه گذشت اما نعیم نیامد. تا آن وقت قتیبه نزاق را به قتل رساند و تا حد زیادی
شاهی فرغانه بود و نقش های صورتش به نسبت زن های چینی دلرباتر بود. ولی عهد گردنبندی بس گرانبها از جواهرات را به گردن آویخته بود. در طرف چپ پادشاه چند کنیز جامهای شراب را در دست گرفته ایستاده بودند ، در میان آنها کنیزی ایرانی به نام حسن آرا در شکل و شباهتش از دیگران ممتاز به نظر می آمد. موهای سیاه و زیبایش که از نصف کمر هم تجاوز می کرد روی شانه هایش ریخته بود. دستمالی سبز رنگ بر سر داشت ، پیراهنی

سیاه پوشیده بود که از کمر به بالا چنان به بدنش چسبیده بود که بر آمدگی سینه اش کاملاً ظاهر می شد، شلواری آبی رنگ پوشیده بود. قد رعنای حسن آرا از دیگران بلندتر بود. نعیم مانند شخصی فاتح وارد دربار شد. به شاه و درباریانش نگاهی کرد و السلام علیکم گفت. شاه و درباریان به طرف هم نگاهی کردند. نعیم وقتی جواب سلامش را دریافت نکرد نگاهی عمیق به شاه انداخت. او تحمّل تیزی نگاه مجاهد را نیاورد و نگاهش را پایین برد. ولی عهد از جایش برخاست و دست به طرف نعیم دراز کرد. نعیم با او دست داد و با اشاره ی او روی میز خالی نشست. چقدر اینها مردمانی ساده لوحند ، اومدند که کشور ما رو فتح کنند « شاه نگاهی به ملکه کرد و به زبان تاتاری گفت: .»لباسشونو را ببین .» تخمین قدرت یک مجاهد از لباسش نه بلکه از تیزی شمشیر و قوّت بازوی او زده می شود « نعیم جواب داد: خوب جوان! « شاه چین فکر می کرد که نعیم از زبان تاتاری بی بهره است. اما این جواب او را به فکر فرو برد او گفت: پس تو زبان تاتاری را هم بلدی ؟ من جرأت و شجاعت تو رو تعریف می کنم اما اگه شما برای امتحان قدرت خود کشور دیگری رو انتخاب می کردین براتون بهتر بود. شما دارین اشتباه می کنین که شاه این سلطنت را هم مثل حاکمان کوچک ترکستان می پندارین. اسبهای تیزروی من سرهای مغرور شما را زیر سم های خود له خواهند کرد. به آنچه به .» دست آوردید قناعت کنید. اینطور نشه که برای فتح چین ترکستان هم از دست شما بیرون بره ای شاه مغرور ! این « نعیم به خشم آمد ، از جایش بلند شد و در حالی که دست روی شمشیرش گذاشته بود گفت: شمشیر شاهان ایران و روم را به خاک سیاه نشانده ، تو توان تحمّل ضربت اینو نخواهی داشت. اسب های تو از فیلهای .» ایران قدرتمندتر نیستند با سخنان نعیم سکوت در دربار حکمفرما شد. شاه سرش را جنبانید. حسن آرا جلو آمد جامی از شراب به شاه تقدیم کرد و دوباره سرجایش ایستاد. کنیزی دیگر با حسن آرا در گوشی و آرام گفت: حضرت شاه به خشم می آیند این جوان از حدش تجاوز می کنه« .» چقدر احمق شجاعت بخرج می ده ، او نمی دونه که این « حسن آرا با تبسمی دلفریب به طرف نعیم نگریست و گفت: .»جسارت برای او گرون تموم می شه تا امروز کسی جرأت نداشته اینطور در دربار ما حرف بزنه ، « شاه مقداری از شراب نوشید و به نعیم نگاه کرد و گفت:

فکر نکنی که از تهدیدهای تو هراسان می شیم ، وقت امتحان شجاعت شما هم خواهد رسید اما می خوام بدونم چرا شما می خواهید امنیت کشورهای دیگه رو به هم بزنید. اگه هوس حکومت کردن دارین قلمرو حکومت خود شما خیلی وسیعه. اگه مال می خواید ما حاضریم به شما خیلی چیزها بدیم.اگه دامن های شما را پر از طلا و جواهر کنیم باز هم خزانه های ما کم نمیشه. بخواه هر چقدر که می خواهی! نعیم جواب داد:ما شرایط خود را گفته ایمدر مود ما سو تفاهم پیش اومده ما نیامده ایم که امنیت دنیا را بهم بزنیم. ما امنیتی که در ان ظلم یک ابر قدرت زیر دستان را مجبور می کنه که بر ضعف خود قناعت کنند رو قبول نداریم. ما می خواهیم برای امنیت دنیا قانونی اجرا کنیم که در ان دست قدرتمند از دست دیگران بلند تر نباشد. قانونی که دران بین اقا و غلام امتیازی نباشه شاه و رعیتش مثله هم باشند و اون قانونه اسلامه.ما هوس مال و حکومت کردن نداریم. بلکه امده ایم که حقوق از دست رفته ی مظلومین را از ابر قدرتهای استبدادی پس بگیریم. شاید نمی دونید که ما با وجود در اختیار داشتن وسیع ترین حکومت باز هم از مال و مقام دنیوی بی نیازیم. نعیم صحبتش را تمام کرد و سرجایش نشست.بار دیگر سکوت بر دربار حکم فرما شد. حسن ارا به کنیزی که پهلویش نشسته بود گفت:دلم به حال این جون می سوزه شاید از زندگی خسته شده یک اشاره ی کوچک از اعلحضرت اونو برای همیشه ساکت می کنه. اما من حیرانم که اعلحضرت امروز بیش از حد نیاز تحمل می کنند. باید دید عاقبتش چی می شه.دراین جوانی مرگو مفت خریدن نادونیه. شاه یکی دو مرتبه پهلو عوض کرد وبه عوض جواب دادن به طرف درباریان نگریست.به زبان چینی با ملکه صحبت کرد
. وسپس به نعیم گفت:در این مورد دوباره صحبت خواهیم کرد امروز بر خلاف میل ما صحبت های ازار دهنده و ناراحت کننده ای گفته شد. می خواهیم که کمی سر گرم شویم. شاه این را گفت و به طرف حسن ارا نگاهی کرد وبا دست به او اشاره کرد.او جلو امد و درمیان شاه و درباریان قرار گرفت. به طرف نعیم نگاهی کرد و لبخند زد.پاهایش را جنبانید و دستهایش را
2024/10/02 12:35:07
Back to Top
HTML Embed Code: