This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📌انرژی دادن به مریض با کلمات مثبت
🎤سخنران: استاد مولانا بهزاد فقهی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎤سخنران: استاد مولانا بهزاد فقهی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
#اينو بخونین و اگه لبخندی زدین ...
این لبخندو به دیگرون هم هدیه کن
یـــــادت میاد؟؟؟
وقتی کوچیک بودیم ...
تلویزیون ؟
با شام سبک ؟
با پنکه شماره 5 ؟
مشقاتو مینوشتی خط خط از بالا به پایین
اون وقتا زندگی شیرین بود و طعم دیگه ای داشت ...
یـــــادت میاد؟؟؟
_وقتی ک صدای هواپیما رو میشندیم...
میپریدیم تو حیات براش دست تکون میدادیم
مینشستیم به انتظارکلاس چهارم تا با خودکار بنویسیم
یـــــادت میاد؟؟؟
_وقتی مامان میپرسید ساعت چنده میگفتیم بزرگه رو 6 و کوچکه رو 4 ...
_وقتی نقاشی میکردی خورشیدو رو زاویه برگه میکشیدی؟؟
_نوک مداد قرمزای سوسمار که زبون میزدی خوشرنگ تر میشد ...
_تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم ...
_پاک کن های جوهری ک یه طرفش قرمز بود و یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش میخواستیم خودکار رو پاک کنیم همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره میکردیم یا سیاه و کثیف میشد 😣
یـــــادت میاد؟؟؟
_فکرمیکردی قلب انسان این شکلیه ❤️
_در یخچالو کم کم میبستی تا ببینی لامپش چه جور خاموش میشه ؟؟
_اگه کسی بهت میگفت برو آب برام بیار اول خودت از سر لیوان میخوردی و دهنتو با دستت پاک میکردی ؟؟
بگذارش به اشتراک تا لبخند رولب همه جاری کنی 🌹حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اين متن آرامش خوبی به آدم میده ...
ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم
این لبخندو به دیگرون هم هدیه کن
یـــــادت میاد؟؟؟
وقتی کوچیک بودیم ...
تلویزیون ؟
با شام سبک ؟
با پنکه شماره 5 ؟
مشقاتو مینوشتی خط خط از بالا به پایین
اون وقتا زندگی شیرین بود و طعم دیگه ای داشت ...
یـــــادت میاد؟؟؟
_وقتی ک صدای هواپیما رو میشندیم...
میپریدیم تو حیات براش دست تکون میدادیم
مینشستیم به انتظارکلاس چهارم تا با خودکار بنویسیم
یـــــادت میاد؟؟؟
_وقتی مامان میپرسید ساعت چنده میگفتیم بزرگه رو 6 و کوچکه رو 4 ...
_وقتی نقاشی میکردی خورشیدو رو زاویه برگه میکشیدی؟؟
_نوک مداد قرمزای سوسمار که زبون میزدی خوشرنگ تر میشد ...
_تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم ...
_پاک کن های جوهری ک یه طرفش قرمز بود و یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش میخواستیم خودکار رو پاک کنیم همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره میکردیم یا سیاه و کثیف میشد 😣
یـــــادت میاد؟؟؟
_فکرمیکردی قلب انسان این شکلیه ❤️
_در یخچالو کم کم میبستی تا ببینی لامپش چه جور خاموش میشه ؟؟
_اگه کسی بهت میگفت برو آب برام بیار اول خودت از سر لیوان میخوردی و دهنتو با دستت پاک میکردی ؟؟
بگذارش به اشتراک تا لبخند رولب همه جاری کنی 🌹حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اين متن آرامش خوبی به آدم میده ...
ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم
#قسمت سوم
سرگذشت زندگی معین
اون چندروزی که خونه خالم بودم چندباری بامریم تلفنی صحبت کردم و حالش رو پرسیدم.
یه حس عجبی بهش داشتم که تو رابطه ی دوستی با سارا نداشتم!!
روزی که میخواستیم بریم سمت شیراز مریم گفت بیا همون پارک سر کوچه میخوام ببینمت.
ساعت ۹ صبح باهاش قرار گذاشتم چون قرار بود ما بعداز ناهار با خالم اینا راه بیفتیم..
انقدر مشتاق دیدنش بودم که نیم ساعت زودتر رسیدم سرقرار
سرم تو گوشیم بود که مریم روبه روم وایستاد، اروم سلام کردم..
سرمو که بلند کردم باورم نمیشد اینی که روبه روم وایستاده همون دختریه که تو پارک دیدمش و کمکش کردم.
موهای فرش از زیر شالش ریخته بود بیرون و بدون ارایش انقدر خوشگل بود که محوش شده بودم.
وقتی دید چشم ازش برنمیدارم گفت اقا معین مگه هیولا دیدی اینجوری زول زدی بهم؟
یه لحظه به خودم امدم باخجالت گفتم ببخشید از اون روز هیولا بودی و الان فرشته ای.
با این حرفم بلند خندید گفت از یه ادم چاقو خورده توقع چی داشتی هااا..
مریم یه بسته گز و یه ساعت مارک مردونه بهم کادو داد و گفت اینا قابل شمارو نداره.
میدونستم اگر ازش نگیرم ناراحت میشه ساعتو جلوی خودش بستم به دستم و گفتم راضی به زحمتتون نبودم خانم!!!
گفت قابل شمارونداره.
اون روز با مریم خیلی حرف زدیم تقریبا یه شناخت کلی از هم پیدا کردیم مریم یه خواهر کوچیکتر از خودش داشت که با نامادری و پدرش زندگی میکردن
گفت وقتی بچه بودم مادرمو ازدست دادم پدرم ازدواج مجدد داشته و برخلاف تصور من از نامادریش خیلی راضی بود
اشنایی منو مریم ازهمین جا شروع شدو بیشتراوقات باهم چت میکردیم..
من دریک نگاه واقعا عاشقش شده بودم ولی نمیخواستم فعلا این موضوع روبهش بگم تا حس اون رو نسبت به خودم بدونم.
وقتی از سفر برگشتیم تصمیم گرفتم رابطه ام رو با سارا تموم کنم چون قلبا مریم دوست داشتم و نمیخواستم با کس دیگه ای رابطه داشته باشم...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سرگذشت زندگی معین
اون چندروزی که خونه خالم بودم چندباری بامریم تلفنی صحبت کردم و حالش رو پرسیدم.
یه حس عجبی بهش داشتم که تو رابطه ی دوستی با سارا نداشتم!!
روزی که میخواستیم بریم سمت شیراز مریم گفت بیا همون پارک سر کوچه میخوام ببینمت.
ساعت ۹ صبح باهاش قرار گذاشتم چون قرار بود ما بعداز ناهار با خالم اینا راه بیفتیم..
انقدر مشتاق دیدنش بودم که نیم ساعت زودتر رسیدم سرقرار
سرم تو گوشیم بود که مریم روبه روم وایستاد، اروم سلام کردم..
سرمو که بلند کردم باورم نمیشد اینی که روبه روم وایستاده همون دختریه که تو پارک دیدمش و کمکش کردم.
موهای فرش از زیر شالش ریخته بود بیرون و بدون ارایش انقدر خوشگل بود که محوش شده بودم.
وقتی دید چشم ازش برنمیدارم گفت اقا معین مگه هیولا دیدی اینجوری زول زدی بهم؟
یه لحظه به خودم امدم باخجالت گفتم ببخشید از اون روز هیولا بودی و الان فرشته ای.
با این حرفم بلند خندید گفت از یه ادم چاقو خورده توقع چی داشتی هااا..
مریم یه بسته گز و یه ساعت مارک مردونه بهم کادو داد و گفت اینا قابل شمارو نداره.
میدونستم اگر ازش نگیرم ناراحت میشه ساعتو جلوی خودش بستم به دستم و گفتم راضی به زحمتتون نبودم خانم!!!
گفت قابل شمارونداره.
اون روز با مریم خیلی حرف زدیم تقریبا یه شناخت کلی از هم پیدا کردیم مریم یه خواهر کوچیکتر از خودش داشت که با نامادری و پدرش زندگی میکردن
گفت وقتی بچه بودم مادرمو ازدست دادم پدرم ازدواج مجدد داشته و برخلاف تصور من از نامادریش خیلی راضی بود
اشنایی منو مریم ازهمین جا شروع شدو بیشتراوقات باهم چت میکردیم..
من دریک نگاه واقعا عاشقش شده بودم ولی نمیخواستم فعلا این موضوع روبهش بگم تا حس اون رو نسبت به خودم بدونم.
وقتی از سفر برگشتیم تصمیم گرفتم رابطه ام رو با سارا تموم کنم چون قلبا مریم دوست داشتم و نمیخواستم با کس دیگه ای رابطه داشته باشم...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت4
#سرگذشت معین
از اونجایی که میدونستم سارا بهم خیلی وابسته است و ممکنه از نظر روحی به هم بریزه یا برخورد بدی داشته باشه از حجت کمک گرفتم
گفتم به خواهرش بگه تا اون باهاش صحبت کنه
چشمتون روز بد نبینه وقتی سارا فهمید نمیخوام دیگه باهاش باشم زنگ زد و هرچی از دهنش درامد بهم گفت در مقابل بی احترامیش فقط سکوت کردم تا خودش رو خالی کنه اما فرداش که با ماشین بابام رفتم دانشگاه از لجش بارژلب روی شیشه چندتا فحش زشت نوشته بود و لاستیک ماشین رو پنچر کرده بود
هرکس دیگه جای من بود باهاش برخورد میکرد اما من بازم هیچی نگفتم چون دنبال دردسر نبودم یا بهتره بگم عشق مریم کورم کرده بود و سارارو نمیدیدم..
سارا خیلی بهم وابسته بود و نمیخواست قبول کنه من دیگه نمیخوام این رابطه رو ادامه بدم
یه کم اذیتم کرد تا اینکه بیخیال شد ولی ارزششو داشت
چون من عاشق مریم بودم دوست نداشتم با کس دیگه ای رابطه داشته باشم
البته به مریم ابرازعلاقه نمیکردم میخواستم مطمئن بشم واقعا دوستم داره و بلاخره بعدازچندماه حرف دلش رو بهم زد و گفت عاشقمه
وقتی خیالم از بابت مریم راحت شد برنامه ریزی کردم برای اینده از پدرم خواستم یه کم بهم سرمایه بده تا با یکی از دوستام شریکی مغازه بزنم و کنار درسم یه شغلی هم داشته باشم...
پدرم گفت من تمام سرمایه مغازه روبهت میدم تامستقل بشی وبدون شریک برای خودت کارکنی
باکمک پدرم مغازه لوازم یدکی ماشین زدم
مریم وقتی فهمیدخیلی خوشحال شدحسابی بهم روحیه دادگفت مطمئنم موفق میشی
ازاونجای که موقعیت مکانی مغازه ام خوب بودخیلی زودکارم گرفت به درامدرسیدم
تمام اینارومن ازبرکت وجودمریم میدونستم یابهتره بگم پاقدمش توزندگیم خوب بود
خلاصه کناردرس خوندن مغازه ام باکمک بابام و یه فروشنده میچرخوندم
تواین مدت اصلامریم ندیده بودم حسابی دلم براش تنگ شده بود
یادمه یه شب که باهم چت میکردیم گفت این فاصله اذیتم میکنه کاش نزدیک بودیم مثل بقیه درهفته چندبارهمدیگررومیدیدیم
اون شب وقتی خواستم بخوابم یه فکری به سرم زدونیمه های شب ماشین بابام روبرداشتم بی خبررفتم اصفهان.
#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت معین
از اونجایی که میدونستم سارا بهم خیلی وابسته است و ممکنه از نظر روحی به هم بریزه یا برخورد بدی داشته باشه از حجت کمک گرفتم
گفتم به خواهرش بگه تا اون باهاش صحبت کنه
چشمتون روز بد نبینه وقتی سارا فهمید نمیخوام دیگه باهاش باشم زنگ زد و هرچی از دهنش درامد بهم گفت در مقابل بی احترامیش فقط سکوت کردم تا خودش رو خالی کنه اما فرداش که با ماشین بابام رفتم دانشگاه از لجش بارژلب روی شیشه چندتا فحش زشت نوشته بود و لاستیک ماشین رو پنچر کرده بود
هرکس دیگه جای من بود باهاش برخورد میکرد اما من بازم هیچی نگفتم چون دنبال دردسر نبودم یا بهتره بگم عشق مریم کورم کرده بود و سارارو نمیدیدم..
سارا خیلی بهم وابسته بود و نمیخواست قبول کنه من دیگه نمیخوام این رابطه رو ادامه بدم
یه کم اذیتم کرد تا اینکه بیخیال شد ولی ارزششو داشت
چون من عاشق مریم بودم دوست نداشتم با کس دیگه ای رابطه داشته باشم
البته به مریم ابرازعلاقه نمیکردم میخواستم مطمئن بشم واقعا دوستم داره و بلاخره بعدازچندماه حرف دلش رو بهم زد و گفت عاشقمه
وقتی خیالم از بابت مریم راحت شد برنامه ریزی کردم برای اینده از پدرم خواستم یه کم بهم سرمایه بده تا با یکی از دوستام شریکی مغازه بزنم و کنار درسم یه شغلی هم داشته باشم...
پدرم گفت من تمام سرمایه مغازه روبهت میدم تامستقل بشی وبدون شریک برای خودت کارکنی
باکمک پدرم مغازه لوازم یدکی ماشین زدم
مریم وقتی فهمیدخیلی خوشحال شدحسابی بهم روحیه دادگفت مطمئنم موفق میشی
ازاونجای که موقعیت مکانی مغازه ام خوب بودخیلی زودکارم گرفت به درامدرسیدم
تمام اینارومن ازبرکت وجودمریم میدونستم یابهتره بگم پاقدمش توزندگیم خوب بود
خلاصه کناردرس خوندن مغازه ام باکمک بابام و یه فروشنده میچرخوندم
تواین مدت اصلامریم ندیده بودم حسابی دلم براش تنگ شده بود
یادمه یه شب که باهم چت میکردیم گفت این فاصله اذیتم میکنه کاش نزدیک بودیم مثل بقیه درهفته چندبارهمدیگررومیدیدیم
اون شب وقتی خواستم بخوابم یه فکری به سرم زدونیمه های شب ماشین بابام روبرداشتم بی خبررفتم اصفهان.
#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️
•°☆🌹#داستان۰شب🌹☆•
#فرجام_عشق_کورکورانه
♥️از همون اول با اینکه میدونستم شوهرم خانوادگی فحاش و بددهن هستن و تو یسال دوستیمون دیده بودم تو عصبانیت راحت فحش میده،هربار هم معترض میشدم قول میداد خودشو اصلاح کنه.عشق کورم کرده بود و انگار عقلم رو از دست داده بودم.
فکر میکردم میتونم تغییرش بدم.برای همین هرچقدر اطرافیان این موضوع رو بهم گوشزد کردند فایده ای نداشت.
🗯 اوایل نامزدی فهمیدم اشتباه بزرگی کردم و من از پس این مشکلش برنمام و بددهنی و فحاشی براش عادت شده ولی بخاطر ابروم دم نمیزدم.همینجوری مرد بدی نبود ولی وای به اون موقعی که عصبی بشه یا کاری که دوست نداره رو بکنم پدرو مادر و اجدادمو میورد جلوی چشم.قهر و دعوا و غذا نپختن هیچکدوم فایده نکرد.خیلی بهم فشار میومد و اذیت میشدم .ولی اوج بدبختی وقتی بود که یبار خونه ی مادرش موقع شستن ظرفا حلقه مو در اوردم و گذاشتم بغل سماور.
بعد ازینکه کارم تموم شد دیدم سرجاش نیست.
♥️چون دیده بودم جاریم چایی ریخته با خودم گفتم لابد اون دیده و برداشته گذاشته جای امن.منم از سر بی عقلی لااقل تنهایی ازش نپرسیدم رفتم همونجا تو جمع بهش گفتم شیما حلقه مو گذاشته بودم کنار سماور تو ندیدی؟
گفت نه،یهو برادرشوهرم پاشد شروع کرد به دعوا و فحاشی کزدن که مگه زن من دزده اومدی ازون سراغشو میگیری؟
هرچی قسم میخوردم که بخدا منظوری نداشتم گوشش بدهکار نبود همینجوری فحش خواهر و مادر بود که تو جمع به ابا و اجدادم میگفت.
🗯شوهرم از تو حیاط اومد گفت چه خبره چی شده که برادرش گفت هیچی بزن من میگه دزد .شوهرمم بدون اینکه حرف منم بشنوه اومد یکی خوابوند تو گوشم حلقه مو از جیب شلوارش دراورد گفت من دیدم برش داشتم که یکم دنبالش بگردی ادم بشی حلقه تو در نیاری.عوض اینکه خودتو درست کنی مواظب وسایلت باشی اومدی پاچه ی زنداداشمو گرفتی؟
♥️بخدا اونقدر فشار روم بود که هرلحظه فکر میکردم الانه که سکته کنم.هرچی گریه میکردمو میگفتم منظوری نداشتم قبول نمیکردند.اونا میگفتن من تهمت زدم در صورتی که خودشون داشتن به من تهمت میزدند.توقع داشتم با توضیحات من شوهرم یکم طدفداریه منو بکنه که اونم بدتر از بقیه بود.خواهر برادرای دیگه ش نشسته بودن گیس و گیس کشی و فحاشیای اونارو نگاه میکردن مادر و پدرشم طرفدار اون پسرشون شده بودن.
🗯خلاصه اون شب دوتا سیلی از شوهرم خوردم .مادرشوهرمم یبار هولم داد عقب جوری که نزدیک بود بخورم زمین.
بعد از شنیدن فحش و ناسزا و کلی دعوا و مشاجره که توی همشون همسرم حق رو به خونواده ش میداد برگشتیم خونه تا دوروز اونشب رو میزد تو سرمو پدرمادرو همه ی خونوادمو فحش میداد هرچی گریه میکردم که چرا اونا رو فحش میدی خودمو فحش بده بدتر میکرد.دوسه روز که گذشت و یکم جو آروم شد.بهم گفت اون شب فهمیده داداشش و بقیه ی خونواده ش جوگیرش کردند اما اونا خط قرمزشن.و من حق توهین به هیچکدومشون رو نداشتم.اون جریان تو دلم موند.تا اینکه بعد از چند وقت که دوباره تو خونه خودمون وقتی که میخاستم سرویسای بهداشتی رو بشورم حلقه مو در اوردم گذاشتم کنار آینه.
♥️دیگه یادم رفت و بعد از شام رفتیم خونه ی مامانمو برگشتیم خونه.رفتم سراغ حلقه م و پیداش نکردم جرات هم نداشتم از خودش بپرسم سه روز بعدش گفت حلقه ت کو جریانو گفتم .گفت از مامانت اینا پرسیدی؟
؟گفتم خوب اونجا که نبردمش خونه از دستم در اوروم .خونه ی خودمونو هرچی گشتم پیدا نکردم.شاکی شد که چرا از خونواده ت نپرسیدی .هرچی میگم اونجا نبردم میگه نخیر بخاطر اینکه دلخورشون نکنی توهین نکنی نگفتی.مخلص کلام اینکه .اونقدری که از فحاشیهاش اذیت میشم از تهمتاش ناراحت نمیشم.الانم یه مدته باهم سرسنگین رفتار میکنیم.
🗯مادرشو برادرش که اصلا جواب سلامم رو هم نمیدن بقیه هم طلبکارانه برخورد میکنن.
تروخدا دختراتونو توجیه کنید دوستی قبل از ازدواج مفت نمی ارزه.شاید بتونی طرفت رو خوب بشناسی اما عشق و علاقه مانع میشه که عاقلانه تصمیم بگیری.البته دوستم میگه دوستیه قبل از ازدواج چون امری حرام هست لذتش شیطانیه برای همین چشم و گوش ادم کور و کر میشه عقل رو هم تعطیل میکنه و نمیتونی تصمیم درست بگیری وگرنه تو دوران نامزدی وقتی محرم باشی چون لذت حلاله چشم و گوشت بینا و شنواست و راحتتر میتونی طرفتو بشناسی.
#پایان.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•°☆🌹#داستان۰شب🌹☆•
#فرجام_عشق_کورکورانه
♥️از همون اول با اینکه میدونستم شوهرم خانوادگی فحاش و بددهن هستن و تو یسال دوستیمون دیده بودم تو عصبانیت راحت فحش میده،هربار هم معترض میشدم قول میداد خودشو اصلاح کنه.عشق کورم کرده بود و انگار عقلم رو از دست داده بودم.
فکر میکردم میتونم تغییرش بدم.برای همین هرچقدر اطرافیان این موضوع رو بهم گوشزد کردند فایده ای نداشت.
🗯 اوایل نامزدی فهمیدم اشتباه بزرگی کردم و من از پس این مشکلش برنمام و بددهنی و فحاشی براش عادت شده ولی بخاطر ابروم دم نمیزدم.همینجوری مرد بدی نبود ولی وای به اون موقعی که عصبی بشه یا کاری که دوست نداره رو بکنم پدرو مادر و اجدادمو میورد جلوی چشم.قهر و دعوا و غذا نپختن هیچکدوم فایده نکرد.خیلی بهم فشار میومد و اذیت میشدم .ولی اوج بدبختی وقتی بود که یبار خونه ی مادرش موقع شستن ظرفا حلقه مو در اوردم و گذاشتم بغل سماور.
بعد ازینکه کارم تموم شد دیدم سرجاش نیست.
♥️چون دیده بودم جاریم چایی ریخته با خودم گفتم لابد اون دیده و برداشته گذاشته جای امن.منم از سر بی عقلی لااقل تنهایی ازش نپرسیدم رفتم همونجا تو جمع بهش گفتم شیما حلقه مو گذاشته بودم کنار سماور تو ندیدی؟
گفت نه،یهو برادرشوهرم پاشد شروع کرد به دعوا و فحاشی کزدن که مگه زن من دزده اومدی ازون سراغشو میگیری؟
هرچی قسم میخوردم که بخدا منظوری نداشتم گوشش بدهکار نبود همینجوری فحش خواهر و مادر بود که تو جمع به ابا و اجدادم میگفت.
🗯شوهرم از تو حیاط اومد گفت چه خبره چی شده که برادرش گفت هیچی بزن من میگه دزد .شوهرمم بدون اینکه حرف منم بشنوه اومد یکی خوابوند تو گوشم حلقه مو از جیب شلوارش دراورد گفت من دیدم برش داشتم که یکم دنبالش بگردی ادم بشی حلقه تو در نیاری.عوض اینکه خودتو درست کنی مواظب وسایلت باشی اومدی پاچه ی زنداداشمو گرفتی؟
♥️بخدا اونقدر فشار روم بود که هرلحظه فکر میکردم الانه که سکته کنم.هرچی گریه میکردمو میگفتم منظوری نداشتم قبول نمیکردند.اونا میگفتن من تهمت زدم در صورتی که خودشون داشتن به من تهمت میزدند.توقع داشتم با توضیحات من شوهرم یکم طدفداریه منو بکنه که اونم بدتر از بقیه بود.خواهر برادرای دیگه ش نشسته بودن گیس و گیس کشی و فحاشیای اونارو نگاه میکردن مادر و پدرشم طرفدار اون پسرشون شده بودن.
🗯خلاصه اون شب دوتا سیلی از شوهرم خوردم .مادرشوهرمم یبار هولم داد عقب جوری که نزدیک بود بخورم زمین.
بعد از شنیدن فحش و ناسزا و کلی دعوا و مشاجره که توی همشون همسرم حق رو به خونواده ش میداد برگشتیم خونه تا دوروز اونشب رو میزد تو سرمو پدرمادرو همه ی خونوادمو فحش میداد هرچی گریه میکردم که چرا اونا رو فحش میدی خودمو فحش بده بدتر میکرد.دوسه روز که گذشت و یکم جو آروم شد.بهم گفت اون شب فهمیده داداشش و بقیه ی خونواده ش جوگیرش کردند اما اونا خط قرمزشن.و من حق توهین به هیچکدومشون رو نداشتم.اون جریان تو دلم موند.تا اینکه بعد از چند وقت که دوباره تو خونه خودمون وقتی که میخاستم سرویسای بهداشتی رو بشورم حلقه مو در اوردم گذاشتم کنار آینه.
♥️دیگه یادم رفت و بعد از شام رفتیم خونه ی مامانمو برگشتیم خونه.رفتم سراغ حلقه م و پیداش نکردم جرات هم نداشتم از خودش بپرسم سه روز بعدش گفت حلقه ت کو جریانو گفتم .گفت از مامانت اینا پرسیدی؟
؟گفتم خوب اونجا که نبردمش خونه از دستم در اوروم .خونه ی خودمونو هرچی گشتم پیدا نکردم.شاکی شد که چرا از خونواده ت نپرسیدی .هرچی میگم اونجا نبردم میگه نخیر بخاطر اینکه دلخورشون نکنی توهین نکنی نگفتی.مخلص کلام اینکه .اونقدری که از فحاشیهاش اذیت میشم از تهمتاش ناراحت نمیشم.الانم یه مدته باهم سرسنگین رفتار میکنیم.
🗯مادرشو برادرش که اصلا جواب سلامم رو هم نمیدن بقیه هم طلبکارانه برخورد میکنن.
تروخدا دختراتونو توجیه کنید دوستی قبل از ازدواج مفت نمی ارزه.شاید بتونی طرفت رو خوب بشناسی اما عشق و علاقه مانع میشه که عاقلانه تصمیم بگیری.البته دوستم میگه دوستیه قبل از ازدواج چون امری حرام هست لذتش شیطانیه برای همین چشم و گوش ادم کور و کر میشه عقل رو هم تعطیل میکنه و نمیتونی تصمیم درست بگیری وگرنه تو دوران نامزدی وقتی محرم باشی چون لذت حلاله چشم و گوشت بینا و شنواست و راحتتر میتونی طرفتو بشناسی.
#پایان.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚داستان کوتاه
شخص ساده لوحی مكرر شنيده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است
و به هر موجودی روزی رسان است.
به همين خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگيرد.
به اين قصد يك روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همين كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد.
هرچه به انتظار نشست برايش ناهاری نرسيد تا اينكه شام شد و او باز از خدا طلب خوراكی برای شام كرد و چشم به راه ماند.
چند ساعتی از شب گذشته درويشی وارد مسجد شد و در پاي ستونی نشست و شمعی روشن كرد و...
از «دوپله» خود قدری خورش و چلو و نان بيرون آورد و شروع كرد به خوردن.
مردك كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزی كرده بود و در تاريكی و به حسرت به خوراك درويش چشم دوخته بود.
ديد درويش نيمی از غذا را خورد و عنقريب باقيش را هم مي خورد بی اختيار سرفه ای كرد. درويش كه صدای سرفه را شنيد گفت:
«هركه هستی بفرما پيش» مرد بينوا كه از گرسنگی داشت می لرزيد پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد.
وقتی سير شد درويش شرح حالش را پرسيد و آن مرد هم حكايت خودش را تعريف كرد. درويش به آن مرد گفت:
«فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودی من از كجا می دانستم كه تو اينجايی تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزی خودت برسی؟
شكی نيست كه خدا روزی رسان است اما يك سرفه ای هم بايد كرد!»
فقط فکر کردن به هدف، هیچ تاثیری در رسیدن به هدف ندارد.
اگر خواهان تغییرات هستی
همین حالا اقدام کن؛ اقدامی هرچند کوچک یک راه را برایت باز میکند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚داستان کوتاه
شخص ساده لوحی مكرر شنيده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است
و به هر موجودی روزی رسان است.
به همين خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگيرد.
به اين قصد يك روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همين كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد.
هرچه به انتظار نشست برايش ناهاری نرسيد تا اينكه شام شد و او باز از خدا طلب خوراكی برای شام كرد و چشم به راه ماند.
چند ساعتی از شب گذشته درويشی وارد مسجد شد و در پاي ستونی نشست و شمعی روشن كرد و...
از «دوپله» خود قدری خورش و چلو و نان بيرون آورد و شروع كرد به خوردن.
مردك كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزی كرده بود و در تاريكی و به حسرت به خوراك درويش چشم دوخته بود.
ديد درويش نيمی از غذا را خورد و عنقريب باقيش را هم مي خورد بی اختيار سرفه ای كرد. درويش كه صدای سرفه را شنيد گفت:
«هركه هستی بفرما پيش» مرد بينوا كه از گرسنگی داشت می لرزيد پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد.
وقتی سير شد درويش شرح حالش را پرسيد و آن مرد هم حكايت خودش را تعريف كرد. درويش به آن مرد گفت:
«فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودی من از كجا می دانستم كه تو اينجايی تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزی خودت برسی؟
شكی نيست كه خدا روزی رسان است اما يك سرفه ای هم بايد كرد!»
فقط فکر کردن به هدف، هیچ تاثیری در رسیدن به هدف ندارد.
اگر خواهان تغییرات هستی
همین حالا اقدام کن؛ اقدامی هرچند کوچک یک راه را برایت باز میکند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت_قدیمی
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.
خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:
ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.
احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی.
حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد
گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم.
یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت.
مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم.
کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.
خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:
ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.
احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی.
حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد
گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم.
یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت.
مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم.
کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺┅═ঊঈ✭🌺🌺✭ঊঈ═┅🌺
🔴 #چند_خطے_هاے_نابـــــ
تنها چیزی ک داشتم برای درمان مریضی بچم حلقه ازدواجم بود ک اونم فروختمو از طلافروشی درومدم ...
سیگارمو گذاشتم گوشه لبمو روشن کردم هوا بقدری سرد بود وسوز داشت ک نتونستم بکشم یه کام گرفتمو پرتش دادم...
دونه های بارون درشت تر شده بود ...
یقه کاپشنمو بالا دادمو دستامو مشت کردمو چپوندم تو جیبم یکم خودمو مچاله کردم و راه افتادم سمت بیمارستان....
نزدیکایه بیمارستان بودم سرمو بالا اوردم ک ببینم ماشین نمیاد برم اونسمت خیابون یلحظه چشمم افتاد ب پیاده رو .چیزی مثل یک پتک باصورتم برخورد کرد...
30 ثانیه ای گیجو منگ بودم ب خودم اومدم دیدم تویه این سرما دختر بچه ای 6 یا 7 ساله با یه تیشرت و یه شلواره نازک ،پاهایه برهنه کز کرده کنجه یه مغازه ک هرازگاهی صاحب مغازه ب شیشه میزد و با دستش ب دختربچه میفهموند ک ازونجا بره...
با صدای بوق ماشین ها ب خودم اومدم و رفتم سمتش و پرسیدم عمو اینجا چکار میکنی خانوادت کجان...
ترس عجیبی تو نگاهش بود انگار منتظر اذیت شدن بود...یا شایدم کتک خوردن با دستپاچگی گفت دارم....... پدر مادر دارم الان میان میبرنم ....
ولی چشمها نمیتونن دروغ بگن اونم چشمهایه معصوم این بچه...
نگا پاهاش کردم از سرما نوک شست ماشو با ته پاشنه پاشو فقط زمین گذاشته بودو وسط پاشو بالا اورده بود ک کمتر یخ کنه....
گفتم باشه عموجان ولی صبر کن برات لباس بخرم هم گرمت بشه هم خوشگل بشی بری خونه.....یه حس خوشحالی با دروغ و ترس تو چشماش بود و چیزی نمیگفت ولی چشماش دنبالم میکرد...بلند شدم رفتم تو همون مغازه پشت سرش کاپشنو ژاکت و شلواروکفش براش خریدمو اومدم ....
موقع پوشیدن لباساش اینقد ذوق داشت ک با لباساش حرف میزد و منو فراموش کرده بود که کنارشم.....
کفشاشو پاش کردم رو زانوهام نشستم داشتم بند کفششو میبستم گفت عمو...گفتم جان عمو...پرسید براچی این لباسارو برام خریدی....نگاهش خوشحال بود ولی انگار نپذیرفته بود ک یه انسان میتونه بدون دق دادن زجردادن کمک کسی کنه....
گفتم عمو اینا جایزته....گفت مگه چکار کردم...سرمو بالا آوردم و گفتم چون خیلیییی قشنگ زجر میکشی و نگاهمو ازش دزدیدم ک بقضم نترکه و ببینه....اونم سکوت کرد انگار فقط کلمه زجرو میفهمید....
بند اون کفششو داشتم میبستم ک دوباره صدام کرد عمو....گفتم جان عمو گفت عموشما خدایی....
گفتم ن قربونت من بنده خداام....یدفه گفت آها میدونستم که باهاش نسبتی داری.....
با 45 سال سن و تجربه این سالها نمیدونستم چی بگم...
نمیتونستم نگاهش کنم....
بین دونفرمون تویه اون شلوغی چهارراه سکوته عجیبی داشت دیونم میکرد...
سریع ازجام بلند شدم زانوهامو تکوندم یه بوس از پیشونیش کردمو نگاهمو ازش دزدیدم و تند تند ب راهم ادامه دادم ...
هفت هشت قدم ک رفتم برگشتم نگاهش کردم اونم همونجوری داشت نگام میکرد ...
بچه بود ولی فهمیده بود .....
یه دست بهش تکون دادمو رفتم بقضم دیگه ترکیده بود اشکام دیگه در اختیارم نبودن پلک نزده میریختن ...
مردم نگام میکردن ولی واسم مهم نبودن دیگه از ابرومم نمیترسیدم یه جمله اومده بود تو ذهنم قهقه میزدم میخندیدم و اشک میریختم و راه میرفتم بیخیال همه کس و همجا .....
اون جمله این بود.....
بنام خداوند پناه بی پناهان...
#مسعودحاتمی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔴 #چند_خطے_هاے_نابـــــ
تنها چیزی ک داشتم برای درمان مریضی بچم حلقه ازدواجم بود ک اونم فروختمو از طلافروشی درومدم ...
سیگارمو گذاشتم گوشه لبمو روشن کردم هوا بقدری سرد بود وسوز داشت ک نتونستم بکشم یه کام گرفتمو پرتش دادم...
دونه های بارون درشت تر شده بود ...
یقه کاپشنمو بالا دادمو دستامو مشت کردمو چپوندم تو جیبم یکم خودمو مچاله کردم و راه افتادم سمت بیمارستان....
نزدیکایه بیمارستان بودم سرمو بالا اوردم ک ببینم ماشین نمیاد برم اونسمت خیابون یلحظه چشمم افتاد ب پیاده رو .چیزی مثل یک پتک باصورتم برخورد کرد...
30 ثانیه ای گیجو منگ بودم ب خودم اومدم دیدم تویه این سرما دختر بچه ای 6 یا 7 ساله با یه تیشرت و یه شلواره نازک ،پاهایه برهنه کز کرده کنجه یه مغازه ک هرازگاهی صاحب مغازه ب شیشه میزد و با دستش ب دختربچه میفهموند ک ازونجا بره...
با صدای بوق ماشین ها ب خودم اومدم و رفتم سمتش و پرسیدم عمو اینجا چکار میکنی خانوادت کجان...
ترس عجیبی تو نگاهش بود انگار منتظر اذیت شدن بود...یا شایدم کتک خوردن با دستپاچگی گفت دارم....... پدر مادر دارم الان میان میبرنم ....
ولی چشمها نمیتونن دروغ بگن اونم چشمهایه معصوم این بچه...
نگا پاهاش کردم از سرما نوک شست ماشو با ته پاشنه پاشو فقط زمین گذاشته بودو وسط پاشو بالا اورده بود ک کمتر یخ کنه....
گفتم باشه عموجان ولی صبر کن برات لباس بخرم هم گرمت بشه هم خوشگل بشی بری خونه.....یه حس خوشحالی با دروغ و ترس تو چشماش بود و چیزی نمیگفت ولی چشماش دنبالم میکرد...بلند شدم رفتم تو همون مغازه پشت سرش کاپشنو ژاکت و شلواروکفش براش خریدمو اومدم ....
موقع پوشیدن لباساش اینقد ذوق داشت ک با لباساش حرف میزد و منو فراموش کرده بود که کنارشم.....
کفشاشو پاش کردم رو زانوهام نشستم داشتم بند کفششو میبستم گفت عمو...گفتم جان عمو...پرسید براچی این لباسارو برام خریدی....نگاهش خوشحال بود ولی انگار نپذیرفته بود ک یه انسان میتونه بدون دق دادن زجردادن کمک کسی کنه....
گفتم عمو اینا جایزته....گفت مگه چکار کردم...سرمو بالا آوردم و گفتم چون خیلیییی قشنگ زجر میکشی و نگاهمو ازش دزدیدم ک بقضم نترکه و ببینه....اونم سکوت کرد انگار فقط کلمه زجرو میفهمید....
بند اون کفششو داشتم میبستم ک دوباره صدام کرد عمو....گفتم جان عمو گفت عموشما خدایی....
گفتم ن قربونت من بنده خداام....یدفه گفت آها میدونستم که باهاش نسبتی داری.....
با 45 سال سن و تجربه این سالها نمیدونستم چی بگم...
نمیتونستم نگاهش کنم....
بین دونفرمون تویه اون شلوغی چهارراه سکوته عجیبی داشت دیونم میکرد...
سریع ازجام بلند شدم زانوهامو تکوندم یه بوس از پیشونیش کردمو نگاهمو ازش دزدیدم و تند تند ب راهم ادامه دادم ...
هفت هشت قدم ک رفتم برگشتم نگاهش کردم اونم همونجوری داشت نگام میکرد ...
بچه بود ولی فهمیده بود .....
یه دست بهش تکون دادمو رفتم بقضم دیگه ترکیده بود اشکام دیگه در اختیارم نبودن پلک نزده میریختن ...
مردم نگام میکردن ولی واسم مهم نبودن دیگه از ابرومم نمیترسیدم یه جمله اومده بود تو ذهنم قهقه میزدم میخندیدم و اشک میریختم و راه میرفتم بیخیال همه کس و همجا .....
اون جمله این بود.....
بنام خداوند پناه بی پناهان...
#مسعودحاتمی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸خواهر که داشته باشی اگه
ی دنیا دشمنت باشن خواهرت رفیقته...
🌸خواهر که داشته باشی
یعنی یه پناهگاه همیشگی داری...
🌸خواهر که داشته
باشی شب های دل گیری نداری...
🌸خواهر که
داشته باشی اصلا غم نداری...
🌸خواهر که داشته باشی
یکی هست اشکو ازصورتت پاک کنه...
🌸خواهر که داشته
باشی انگاری دنیارو داری...
🌸خواهر یعنی
تمام آرزو و آینده برادرش...
🌸خواهر که داشته باشی
غصه تنهاییش پیرت میکنه...
🌸خواهر که داشته باشی با یه اخمش دنیات خراب میشه دلت ریز ریز میشه...
🌸خواهر یعنی پرنسس خونه یعنی یه فرشته که وجودش به آدم آرامش میده...
🌸خواهر یعنی غمخوار برادر
یعنی عشق بی حد و مرز به داداشش...
🌸یه برادر آینده خواهرش براش مهمه...
🌸یه برادر طاقت دیدن اشک خواهرشو نداره
🌸 حاضر بمیره اما خواهرشو غمگین نبینه...
🌸عشق یعنی بدونی خواهرت کنارته...
🌸خوشحالی یعنی خواهرت
خوشبخته و خوشحال...
🌸خدایا به یگانگی و
عظمتت قسمت میدم
بهترین ها و زیباترین لحظات
رو برای همه خواهران دنیا رقم بزن حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ی دنیا دشمنت باشن خواهرت رفیقته...
🌸خواهر که داشته باشی
یعنی یه پناهگاه همیشگی داری...
🌸خواهر که داشته
باشی شب های دل گیری نداری...
🌸خواهر که
داشته باشی اصلا غم نداری...
🌸خواهر که داشته باشی
یکی هست اشکو ازصورتت پاک کنه...
🌸خواهر که داشته
باشی انگاری دنیارو داری...
🌸خواهر یعنی
تمام آرزو و آینده برادرش...
🌸خواهر که داشته باشی
غصه تنهاییش پیرت میکنه...
🌸خواهر که داشته باشی با یه اخمش دنیات خراب میشه دلت ریز ریز میشه...
🌸خواهر یعنی پرنسس خونه یعنی یه فرشته که وجودش به آدم آرامش میده...
🌸خواهر یعنی غمخوار برادر
یعنی عشق بی حد و مرز به داداشش...
🌸یه برادر آینده خواهرش براش مهمه...
🌸یه برادر طاقت دیدن اشک خواهرشو نداره
🌸 حاضر بمیره اما خواهرشو غمگین نبینه...
🌸عشق یعنی بدونی خواهرت کنارته...
🌸خوشحالی یعنی خواهرت
خوشبخته و خوشحال...
🌸خدایا به یگانگی و
عظمتت قسمت میدم
بهترین ها و زیباترین لحظات
رو برای همه خواهران دنیا رقم بزن حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عورت #صدای_زن
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
آیا صدای زن عورت هست و آیا زن میتواند دکلمه نماید و نشر نماید؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ
براساس آیات و روایات و با توجه به فتنهبرانگیز بودن نغمه و ترنّم زن، تلاوت قرآن و خواندن دکلمه و سرود توسط زنان در حضور مردان نامحرم و بیگانه به علّت کشش و جذابیتی که در صدای زن وجود دارد و از طرفی هم گوش فرا دادن به نغمه و آواز زن بدون ضرورت و نیاز، جایز نیست، لذا زن ها در حضور مردان باید از این امر پرهیز کنند و خواندن سرود و دکلمه و تلاوت زنان نزد مردان نامحرم ناجایز و ممنوع است.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
(قوله وصوتها) ... ولا تلبي جهرا لأن صوتها عورة، ومشى عليه في المحيط في باب الأذان بحر. قال في الفتح: وعلى هذا لو قيل إذا جهرت بالقراءة في الصلاة فسدت كان متجها، ولهذا منعها - عليه الصلاة والسلام - من التسبيح بالصوت لإعلام الإمام بسهوه إلى التصفيق اهـ وأقره البرهان الحلبي في شرح المنية الكبير، وكذا في الإمداد. {ردالمحتار، کتاب الصلاة، مطلب فی سترالعوره 2/72 /ط: داراحیاءالتراث العربی }
ذکرالامام ابوالعباس القرطبی فی کتابه فی السماع : ولایظن من لافطنه عنده انا اذا قلنا صوت المرأه عوره انا نرید بذالک کلامها، لان ذلک لیس بصحیح فإنا نجيز الكلام مع النساء للأجانب ومحاورتهن عند الحاجة إلى ذلك، ولا نجيز لهن رفع أصواتهن ولا تمطيطها ولا تليينها وتقطيعها لما في ذلك من استمالة الرجال إليهن وتحريك الشهوات منهم، ومن هذا لم يجز أن تؤذن المرأة. {ردالمحتار، کتاب الصلاة، مطلب فی سترالعوره 2/72 /ط: داراحیاءالتراث العربی }
وصرح في النوازل بأن نغمة المرأة عورة وبنى عليه أن تعلمها القرآن من المرأة أحب إلي من تعلمها من الأعمى ولهذا قال - صلى الله عليه وسلم - «التسبيح للرجال والتصفيق للنساء» فلا يجوز أن يسمعها الرجل ومشى عليه المصنف في الكافي فقال ولا تلبي جهرا؛ لأن صوتها عورة ومشى عليه صاحب المحيط في باب الأذان وفي فتح القدير وعلى هذا لو قيل إذا جهرت بالقرآن في الصلاة فسدت كان متجها. {البحرالرائق، کتاب الصلاة 1/470 - ط: مکتبه فاروقیه}
وفی منحه الخالق: تحت قوله(وبنى عليه أن تعلمها القرآن من المرأة أحب إلي الخ)... وقد يقال المراد بالنغمة ما فيه تمطيط وتليين لا مجرد الصوت وإلا لما جاز كلامها مع الرجال أصلا لا في بيع ولا غيره وليس كذلك ولما كانت القراءة مظنة حصول النغمة معها منعت من تعلمها من الرجل ويشهد لما قلنا ما في إمداد الفتاح عن خط شيخه العلامة المقدسي ذكر الإمام أبو العباس القرطبي في كتابه في السماع ولا يظن من لا فطنة عنده أنا إذا قلنا صوت المرأة عورة أنا نريد بذلك كلامها؛ لأن ذلك ليس بصحيح فإنا نجيز الكلام مع النساء الأجانب ومحاورتهن عند الحاجة إلى ذلك ولا نجيز لهن رفع أصواتهن ولا تمطيطها ولا تليينها وتقطيعها لما في ذلك من استمالة الرجال إليهن وتحريك الشهوات منهم ومن هذا لم يجز أن تؤذن المرأة. اهـ. {البحرالرائق، کتاب الصلاة 1/470-ط: مکتبه فاروقیه}
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۴ /ربیعالاول/۱۴۴۶ ه.ق حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
آیا صدای زن عورت هست و آیا زن میتواند دکلمه نماید و نشر نماید؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ
براساس آیات و روایات و با توجه به فتنهبرانگیز بودن نغمه و ترنّم زن، تلاوت قرآن و خواندن دکلمه و سرود توسط زنان در حضور مردان نامحرم و بیگانه به علّت کشش و جذابیتی که در صدای زن وجود دارد و از طرفی هم گوش فرا دادن به نغمه و آواز زن بدون ضرورت و نیاز، جایز نیست، لذا زن ها در حضور مردان باید از این امر پرهیز کنند و خواندن سرود و دکلمه و تلاوت زنان نزد مردان نامحرم ناجایز و ممنوع است.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
(قوله وصوتها) ... ولا تلبي جهرا لأن صوتها عورة، ومشى عليه في المحيط في باب الأذان بحر. قال في الفتح: وعلى هذا لو قيل إذا جهرت بالقراءة في الصلاة فسدت كان متجها، ولهذا منعها - عليه الصلاة والسلام - من التسبيح بالصوت لإعلام الإمام بسهوه إلى التصفيق اهـ وأقره البرهان الحلبي في شرح المنية الكبير، وكذا في الإمداد. {ردالمحتار، کتاب الصلاة، مطلب فی سترالعوره 2/72 /ط: داراحیاءالتراث العربی }
ذکرالامام ابوالعباس القرطبی فی کتابه فی السماع : ولایظن من لافطنه عنده انا اذا قلنا صوت المرأه عوره انا نرید بذالک کلامها، لان ذلک لیس بصحیح فإنا نجيز الكلام مع النساء للأجانب ومحاورتهن عند الحاجة إلى ذلك، ولا نجيز لهن رفع أصواتهن ولا تمطيطها ولا تليينها وتقطيعها لما في ذلك من استمالة الرجال إليهن وتحريك الشهوات منهم، ومن هذا لم يجز أن تؤذن المرأة. {ردالمحتار، کتاب الصلاة، مطلب فی سترالعوره 2/72 /ط: داراحیاءالتراث العربی }
وصرح في النوازل بأن نغمة المرأة عورة وبنى عليه أن تعلمها القرآن من المرأة أحب إلي من تعلمها من الأعمى ولهذا قال - صلى الله عليه وسلم - «التسبيح للرجال والتصفيق للنساء» فلا يجوز أن يسمعها الرجل ومشى عليه المصنف في الكافي فقال ولا تلبي جهرا؛ لأن صوتها عورة ومشى عليه صاحب المحيط في باب الأذان وفي فتح القدير وعلى هذا لو قيل إذا جهرت بالقرآن في الصلاة فسدت كان متجها. {البحرالرائق، کتاب الصلاة 1/470 - ط: مکتبه فاروقیه}
وفی منحه الخالق: تحت قوله(وبنى عليه أن تعلمها القرآن من المرأة أحب إلي الخ)... وقد يقال المراد بالنغمة ما فيه تمطيط وتليين لا مجرد الصوت وإلا لما جاز كلامها مع الرجال أصلا لا في بيع ولا غيره وليس كذلك ولما كانت القراءة مظنة حصول النغمة معها منعت من تعلمها من الرجل ويشهد لما قلنا ما في إمداد الفتاح عن خط شيخه العلامة المقدسي ذكر الإمام أبو العباس القرطبي في كتابه في السماع ولا يظن من لا فطنة عنده أنا إذا قلنا صوت المرأة عورة أنا نريد بذلك كلامها؛ لأن ذلك ليس بصحيح فإنا نجيز الكلام مع النساء الأجانب ومحاورتهن عند الحاجة إلى ذلك ولا نجيز لهن رفع أصواتهن ولا تمطيطها ولا تليينها وتقطيعها لما في ذلك من استمالة الرجال إليهن وتحريك الشهوات منهم ومن هذا لم يجز أن تؤذن المرأة. اهـ. {البحرالرائق، کتاب الصلاة 1/470-ط: مکتبه فاروقیه}
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۴ /ربیعالاول/۱۴۴۶ ه.ق حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
"راضی باش" به هر چی اتفاق افتاد که اگه خوب بود زندگیتو "قشنگ" کرد و اگه بد بود تو رو "ساخت" ...
"مدیون باش" به همه آدمای زندگیت که خوباش بهترین "حسارو" بهت میدن و بداش بهترین "درسارو" ...
"ممنون باش" از اونی که بهت یاد داد همه شبیه "حرفاشون" نیستن و همیشه همونجوری که میخوای "پیش نمیره" ...
زندگی همینقدر ساده اس ...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
"راضی باش" به هر چی اتفاق افتاد که اگه خوب بود زندگیتو "قشنگ" کرد و اگه بد بود تو رو "ساخت" ...
"مدیون باش" به همه آدمای زندگیت که خوباش بهترین "حسارو" بهت میدن و بداش بهترین "درسارو" ...
"ممنون باش" از اونی که بهت یاد داد همه شبیه "حرفاشون" نیستن و همیشه همونجوری که میخوای "پیش نمیره" ...
زندگی همینقدر ساده اس ...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آيا شما هم با مردم هميشه شاكى برخورد داشتهايد؟
سوپشان زيادى داغ!
رختخواب شان زيادى سرد!
تعطيلات شان زيادى كوتاه!
دستمزدشان بسيار كم!
با آنان در يک ضيافت باشكوه شركت مىكنيد و در حالىكه شما از هر لقمۀ غذا لذت مىبريد، آنها براى هر چیزی ايرادى مىتراشند.
این مردم، اصلاً قدر لحظات خوب زندگىشان را نمىدانند.
بهترين اتفاقات براى كسانى روى مىدهد كه هر چيزى را با نگاهی مثبت مىنگرند. آنان در هر چيزی، حتى در وضعيتهاى دشوار نكات مثبت را می یابد..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سوپشان زيادى داغ!
رختخواب شان زيادى سرد!
تعطيلات شان زيادى كوتاه!
دستمزدشان بسيار كم!
با آنان در يک ضيافت باشكوه شركت مىكنيد و در حالىكه شما از هر لقمۀ غذا لذت مىبريد، آنها براى هر چیزی ايرادى مىتراشند.
این مردم، اصلاً قدر لحظات خوب زندگىشان را نمىدانند.
بهترين اتفاقات براى كسانى روى مىدهد كه هر چيزى را با نگاهی مثبت مىنگرند. آنان در هر چيزی، حتى در وضعيتهاى دشوار نكات مثبت را می یابد..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هزارن خطربطرف منزل مقصودبرنمی دارد و بعد از حاصل شدن مردا هم به انسان مفلسی می ماند که بجای خوشحال شدن از یافتن انباری جواهر ترس گم شدنش را در دل داشته باشد. نعیم از این خیالات مضطرب شد و سعس کرد که بخوابد اما تا دیری پهلو عوض کرد و خوابش نبرد وبا مایوسی و بی تابی بلند شد و در اتاق شروع به قدم زدن کرد. از اتاق بیرون رفت و منظره ی قشنگ ماه را تماشاه کرد.
*** در جانب دیگر این ساختمان در اتاقی اراسته شده حسن ارا روی صندلی نشسته بود و جلوی خدایان خود از طرز برخورد نعیم شکایت می کرد. مروارید یکی از خدمه هایش روی فرش نشسته بود و اورا نگاه می کرد.اتش انتقام شکست هنوز در دل حسن ارا روشن بود.
ایا ممکنه او زنی زیبا تر از من دیده باشد؟ او با این فکر از روی صندلی بلند شد وجلوی اینه عکس خود را تماشا کرد و سپس در داخل اتاق شروع به قدم زدن کرد.مروارید با دقت تمام حرکاتش را زیر نظر داشت. مروارید پرسید:امشب شما نمی خوابید؟ تا وقتی او را بپایم نیفکنم خوابم نمی بره! حسن ارا این را گفت وبا سرعت بیشتری شروع به قدم زدن کرد مروارید از جایش بلند شد و از پنجره ی اتاق به تماشای باغ مشغول شد. ناگهان شخصی را دید که داخل باغ قدم میزد. با اشاره دست حسن ارا را صدا زد وبه طرف باغ اشاره کرد وگفت: ببنید!دقیقا مثل شما کسی با بی قراری داخل باغ قدم می زنه. حسن ارا با چشمانی خیره ان طرف را می نگریست ووقتی که ان شخص از سایه ی درختان بیرون امد و روشنی کامل ماه بر صورتش افتاد حسن ارا اورا شناخت. تبسمی بر چهره ی پژمرده ی حسن ارا ظاهر شد. مروارید من الان بر می گردم.حسن ارا این را گفت و از خانه بیرون امد در یک لحظه به باغ رسید واز پشت درختی به تماشای نعیم پرداخت. وقتی نعیم نزدیک ان درخت رسید ناگهان حسن ارا روبرویش ایستاد. نعیم جا خورد وبا حیرت به او نگاه کرد. شما ترسیدید!خیلی متاسفم. تو چرا اینجا اومدی؟ حسن ارا در حالی که قدمی دیگر به طرف نعیم بر می داشت گفت:همینو می خوام از شما بپرسم. من حالم خوب نیود. خوب! پس حال شما هم خراب می شه؟ من فکر می کردم که شما با انسانهای مثل ما فرق دارین می تونم بپرسم چرا حالتون خرابه؟ فکر نمی کنم لازمه باشه جواب هر سوالتو بدم. نعیم می خواست برود.
حسن ارا فکر کرده بود که این قدم زدن نعیم در شب نتیجه ی چشم افسانه ساز او است اما این خیال اشتباه ثابت شد. این نفرت بود یا محبت؟به هر حال حسن ارا به خود جرات داد و سر راه نعیم ایستاد.نعیم خواست از جایی دیگر برود که حسن ارا لباسش را گرفت. نعیم برگشت وگفت: تو چه می خواهی؟ حسن ارا جوابی نداشت.لبانش می لرزید غرورش نثار قدمهای مجاهد شده بود. نعیم لباس خود را از دستان لرزان او خلاص کرد وبدون اینکه چیزی بگوید با سرعت به طرف اتاقش رفت. حسن ارا تا چند لحظه همانجا ایستاد و بلاخره در حالی که عرق ندامت را از صورتش پاک می کرد و از خشم می لرزید به اتاقش وارد شد.یک بار دیگر صورتش را در اینه نگاه کرد واز ناراحتی جام شراب را به اینه کوبید. اوجنگلیه من چرا خود را به پاهاش انداختم.او بازهم با بی قراری داخل اتاق قدم می زد چرا نزد او رفتم؟چرا به پایش افتادم؟این را گفت و تکه ای از شیشه ی شکسته را برداشت وخود را نگاه کرد و سیلی محکمی به صورت خود زد و تکه ای شیشه به زمین انداخت و شروع به دشنام نعیم و همه دنیا کرد. نعیم یک ماه پس از این ماجرا به کاشغر رسید واز قتیبه یک ماه مرخصی گرفت چند مجاهد دیگر از عرب وایران که مرخصی گرفته بودندهمسفر او شدند در این قافله ی کوچک وقیع دوست قدیمی نعیم هم بود نعیم بعد از طی کردن مقداری راه می خواست از قافله جدا شود اما وقیع که از حال دل نعیم خبر داشت همراهان را اماده کرد تا نعیم را تا منزل مقصودش برسانند و به راه خود ادامه بدهند.
*** نرگس روی صخره ای نشسته بود ومنظره های زیبای کوه های بلند را تماشا می کرد. زمرد از پایین او را دید و به طرفش دوید. نرگس. نرگش
نرگس بلند شد اطرافش را نگاه کرد و زمرد را صدا زد ودوباره سرجایش نشست. زمرد نزدیکش رسید و گفت:نرگس اون اومده شاهزاده تو اومده. اگر خاکهای این کوه طلا می شد شاید نرگس این اندازه حیران نمی شد او به گوشهایش شک کرد و زمرد دوباره تکرار کرد: شاهزاده ی تو اومد شاهزاده ی تو اومد. صورت نرگس از شادی گل انداخت.از جایش بلند شد اما نتوانست جسمم لرزان و قلب پرتپش خود را کنترل کند و سرجایش نشست. زمرد جلو امد و هر دو دستش را گرفت و اورا بلند کرد.او خود را در اغوش زمرد انداختنرگس در حالی که نفس های عمیق می کشید گفت:خوابهایم راست شد. نرگس من یک خبر خوش دیگر هم اورده ام. بگو زمرد بگو!از این خبری بهتر چی می تونه باشه؟ نرگس امروز عقده تو و نعیمه! امروز...نه! نرگس! همین حالا نرگس با عجله یک قدم عقب رفت و ایستاد. صورت روشن او بار دی
*** در جانب دیگر این ساختمان در اتاقی اراسته شده حسن ارا روی صندلی نشسته بود و جلوی خدایان خود از طرز برخورد نعیم شکایت می کرد. مروارید یکی از خدمه هایش روی فرش نشسته بود و اورا نگاه می کرد.اتش انتقام شکست هنوز در دل حسن ارا روشن بود.
ایا ممکنه او زنی زیبا تر از من دیده باشد؟ او با این فکر از روی صندلی بلند شد وجلوی اینه عکس خود را تماشا کرد و سپس در داخل اتاق شروع به قدم زدن کرد.مروارید با دقت تمام حرکاتش را زیر نظر داشت. مروارید پرسید:امشب شما نمی خوابید؟ تا وقتی او را بپایم نیفکنم خوابم نمی بره! حسن ارا این را گفت وبا سرعت بیشتری شروع به قدم زدن کرد مروارید از جایش بلند شد و از پنجره ی اتاق به تماشای باغ مشغول شد. ناگهان شخصی را دید که داخل باغ قدم میزد. با اشاره دست حسن ارا را صدا زد وبه طرف باغ اشاره کرد وگفت: ببنید!دقیقا مثل شما کسی با بی قراری داخل باغ قدم می زنه. حسن ارا با چشمانی خیره ان طرف را می نگریست ووقتی که ان شخص از سایه ی درختان بیرون امد و روشنی کامل ماه بر صورتش افتاد حسن ارا اورا شناخت. تبسمی بر چهره ی پژمرده ی حسن ارا ظاهر شد. مروارید من الان بر می گردم.حسن ارا این را گفت و از خانه بیرون امد در یک لحظه به باغ رسید واز پشت درختی به تماشای نعیم پرداخت. وقتی نعیم نزدیک ان درخت رسید ناگهان حسن ارا روبرویش ایستاد. نعیم جا خورد وبا حیرت به او نگاه کرد. شما ترسیدید!خیلی متاسفم. تو چرا اینجا اومدی؟ حسن ارا در حالی که قدمی دیگر به طرف نعیم بر می داشت گفت:همینو می خوام از شما بپرسم. من حالم خوب نیود. خوب! پس حال شما هم خراب می شه؟ من فکر می کردم که شما با انسانهای مثل ما فرق دارین می تونم بپرسم چرا حالتون خرابه؟ فکر نمی کنم لازمه باشه جواب هر سوالتو بدم. نعیم می خواست برود.
حسن ارا فکر کرده بود که این قدم زدن نعیم در شب نتیجه ی چشم افسانه ساز او است اما این خیال اشتباه ثابت شد. این نفرت بود یا محبت؟به هر حال حسن ارا به خود جرات داد و سر راه نعیم ایستاد.نعیم خواست از جایی دیگر برود که حسن ارا لباسش را گرفت. نعیم برگشت وگفت: تو چه می خواهی؟ حسن ارا جوابی نداشت.لبانش می لرزید غرورش نثار قدمهای مجاهد شده بود. نعیم لباس خود را از دستان لرزان او خلاص کرد وبدون اینکه چیزی بگوید با سرعت به طرف اتاقش رفت. حسن ارا تا چند لحظه همانجا ایستاد و بلاخره در حالی که عرق ندامت را از صورتش پاک می کرد و از خشم می لرزید به اتاقش وارد شد.یک بار دیگر صورتش را در اینه نگاه کرد واز ناراحتی جام شراب را به اینه کوبید. اوجنگلیه من چرا خود را به پاهاش انداختم.او بازهم با بی قراری داخل اتاق قدم می زد چرا نزد او رفتم؟چرا به پایش افتادم؟این را گفت و تکه ای از شیشه ی شکسته را برداشت وخود را نگاه کرد و سیلی محکمی به صورت خود زد و تکه ای شیشه به زمین انداخت و شروع به دشنام نعیم و همه دنیا کرد. نعیم یک ماه پس از این ماجرا به کاشغر رسید واز قتیبه یک ماه مرخصی گرفت چند مجاهد دیگر از عرب وایران که مرخصی گرفته بودندهمسفر او شدند در این قافله ی کوچک وقیع دوست قدیمی نعیم هم بود نعیم بعد از طی کردن مقداری راه می خواست از قافله جدا شود اما وقیع که از حال دل نعیم خبر داشت همراهان را اماده کرد تا نعیم را تا منزل مقصودش برسانند و به راه خود ادامه بدهند.
*** نرگس روی صخره ای نشسته بود ومنظره های زیبای کوه های بلند را تماشا می کرد. زمرد از پایین او را دید و به طرفش دوید. نرگس. نرگش
نرگس بلند شد اطرافش را نگاه کرد و زمرد را صدا زد ودوباره سرجایش نشست. زمرد نزدیکش رسید و گفت:نرگس اون اومده شاهزاده تو اومده. اگر خاکهای این کوه طلا می شد شاید نرگس این اندازه حیران نمی شد او به گوشهایش شک کرد و زمرد دوباره تکرار کرد: شاهزاده ی تو اومد شاهزاده ی تو اومد. صورت نرگس از شادی گل انداخت.از جایش بلند شد اما نتوانست جسمم لرزان و قلب پرتپش خود را کنترل کند و سرجایش نشست. زمرد جلو امد و هر دو دستش را گرفت و اورا بلند کرد.او خود را در اغوش زمرد انداختنرگس در حالی که نفس های عمیق می کشید گفت:خوابهایم راست شد. نرگس من یک خبر خوش دیگر هم اورده ام. بگو زمرد بگو!از این خبری بهتر چی می تونه باشه؟ نرگس امروز عقده تو و نعیمه! امروز...نه! نرگس! همین حالا نرگس با عجله یک قدم عقب رفت و ایستاد. صورت روشن او بار دی
💜
#تربیت_فرزند
🌸🍃 رابطه پدر و دختر
بسیاری از زنان موفق در دوره کودکی و نوجوانی، پدرانی داشتهاند که استعداد و احساسات مربوط به جذابیت و دوستداشتنی بودن را در آنها پرورش دادهاند. در واقع، این زنان در طول زمان شکلگیری شخصیت، به طور مستمر از جانب پدرانشان مورد احترام بوده و هیچگاه ، ضعیف شمرده نشدهاند.
دخترانی که در سن بلوغ رابطه بهتری با پدرانشان دارند، بدون شک در تحصیل و دوستیابی موفقتر بوده و متعاقب آن، رابطه زناشویی بهتری نیز با همسرانشان خواهند داشت. به عبارتی، حاکمیت بهداشت روان در خانواده میتواند دخترانی نیرومند را تربیت کند که همگام با قوانین خانه، شرایط اجتماعی و چارچوبهای آن را درک کرده و بدون اینکه تسلیم هیجانات عاطفی شوند، مسیر موفقیت را طی میکنند. از اینرو، پدر نقش بسزایی در شکلگیری شخصیت زنی دارد که خود و اطرافیانش او را موفق میدانند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#تربیت_فرزند
🌸🍃 رابطه پدر و دختر
بسیاری از زنان موفق در دوره کودکی و نوجوانی، پدرانی داشتهاند که استعداد و احساسات مربوط به جذابیت و دوستداشتنی بودن را در آنها پرورش دادهاند. در واقع، این زنان در طول زمان شکلگیری شخصیت، به طور مستمر از جانب پدرانشان مورد احترام بوده و هیچگاه ، ضعیف شمرده نشدهاند.
دخترانی که در سن بلوغ رابطه بهتری با پدرانشان دارند، بدون شک در تحصیل و دوستیابی موفقتر بوده و متعاقب آن، رابطه زناشویی بهتری نیز با همسرانشان خواهند داشت. به عبارتی، حاکمیت بهداشت روان در خانواده میتواند دخترانی نیرومند را تربیت کند که همگام با قوانین خانه، شرایط اجتماعی و چارچوبهای آن را درک کرده و بدون اینکه تسلیم هیجانات عاطفی شوند، مسیر موفقیت را طی میکنند. از اینرو، پدر نقش بسزایی در شکلگیری شخصیت زنی دارد که خود و اطرافیانش او را موفق میدانند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
لطفا با حوصله و تامل تا آخر بخوانید👌
وقتی دارم میمیرم اصلا نگران نیستم و هیچ اهمیتی به جسد خشکیده ام نمی دهم... چون دوستان مسلمانم آنچه را که لازم است انجام خواهند داد؛ ان شاءالله.....
آنان:
۱. لباسهایم را از تنم بیرون می آورند...
۲. مرا میشویند...
۳. کفنم میکنند...
۴.مرا از خانه ام بیرون میبرند و به خانه جدیدم (قبر) منتقلم میکنند...
۵. افراد زیادی برای تشییع جنازه ام می آیند... خیلیها برای دفن من کارهایشان را تعطیل و قرارهایشان را لغو میکنند. این در حالی است که خیلی از این افراد یک بار هم به فکر نصیحت من نبوده اند...
۶. از همه وسایلم جدا میشوم...
کلیدهایم...کتابهایم... کیفم... لباس هایم...و...
شاید توفیق نصیب خانواده ام شود و به خاطر من این وسایل را صدقه بدهند. اما مطمئن باشید که دنیا بر من ماتم نخواهد گرفت. با مرگمن جهان از حرکت باز نخواهد ایستاد... چرخه اقتصاد خواهد چرخید... کارم به کسی دیگر واگذار خواهد شد... اموالم در اختیار وارثان قرار خواهد گرفت اما حسابش را من باید پس بدهم... چه کم چه زیاد چه کوچک چه بزرگ... نخستین چیزی که پس از مرگم از من گرفته می شود نام من است!!!
وقتی مُردم، میگویند: "جسد کجاست"؟
هرگز مرا به نامم صدا نمیزنند...
وقتی میخواهند بر من نماز بخوانند میگویند: "جنازه را بیاورید"؟
هرگز مرا به نامم صدا نمیزنند...
وقتی میخواهند مرا دفن کنند میگویند: "میت را نزدیک بیاورید" ... و باز هم نامم را به زبان نمی آورند...
به همین خاطر هیچ گاه فریفته نسب و قبیله و منصب و شهرتم نشده ام...
وه که این دنیا چقدر کوچک است و سرانجام ما چه بزرگ! ای کسی که اکنون زنده ای... بدان که به سه گروه بر تو اندوهگین خواهند شد:
۱. کسانی که آشنایی سطحی از تو دارند...خواهند گفت: بیچاره مرد.
۲. دوستانت. چند ساعتی یا چند روزی غمگین خواهند بود و پس از آن به سخنان روزانه و خنده هایشان باز خواهند گشت.
۳. اندوه عمیق در خانه ات! خانواده ات بر تو غصه خواهند خورد... یک هفته... دوهفته... یک ماه... دوماه... یا یک سال... پس از آن تو را به آلبوم خاطراتشان خواهند سپرد... بدین ترتیب داستانت در میان مردم به پایان میرسد. اما داستان واقعی تو که همان آخرت است آغاز میگردد... زیبایی، دارایی، سلامتی، فرزند، خانه، قصر و همسر، از تو جدا شده اند... فقط عملت در کنار توست... زندگی واقعی شروع شده است.. اما سوال اینجاست که: تا کنون برای قبرت و برای آخرتت چه فراهم آورده ای؟!
این حقیقتی است که نیاز به تامل دارد. بنابراین حریص باش بر:
نافله ها... صدقه پنهانی... سخنان نیکو... خوش اخلاقی با همسر و فرزندانت... کار نیکو... دستگیری از مستمندان... گره گشایی از کار دیگران... نماز شب... تلاوت قرآن... نیکی به پدر و مادر... صله رحم و ملاقات با اقوام....شاید که نجات یابی!!!
اگر توانستی در حیاتت با این نوشته مردم را یادآور شوی به زودی اثر این یادآوری را روز قیامت در میزان اعمالت خواهی یافت... (وذكّر فإن الذكرى تنفعُ المؤمنين)
خدا میفرماید شخص پس از مرگش درخواست بازگشت به این دنیا میکند تا صدقه بدهد. ( رب لولا أخرتني إلى أجل قريب فأصدق)
براستی چرا مرده در صورت بازگشت به دنیا صدقه را بر می گزیند؟ و نمی گوید برگردم تا عمره ای به جا آورم یا نمازی بگزارم یا روزه بدارم. علما گفته اند: مرده چون آثار فراوان صدقه را بعد از مرگش میبیند، صدقه را بر میگزیند. پس بسیار زیاد صدقه بدهید. که هم دفع کننده بلاست و هم درآثار فراوان دارد. بهترین صدقه ای که هم اکنون می توانی بپردازی ۱۰ ثانیه از وقتت برای نشر این پیام به نیت یادآوری و تذکر است. سخن نیکو صدقه است.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی دارم میمیرم اصلا نگران نیستم و هیچ اهمیتی به جسد خشکیده ام نمی دهم... چون دوستان مسلمانم آنچه را که لازم است انجام خواهند داد؛ ان شاءالله.....
آنان:
۱. لباسهایم را از تنم بیرون می آورند...
۲. مرا میشویند...
۳. کفنم میکنند...
۴.مرا از خانه ام بیرون میبرند و به خانه جدیدم (قبر) منتقلم میکنند...
۵. افراد زیادی برای تشییع جنازه ام می آیند... خیلیها برای دفن من کارهایشان را تعطیل و قرارهایشان را لغو میکنند. این در حالی است که خیلی از این افراد یک بار هم به فکر نصیحت من نبوده اند...
۶. از همه وسایلم جدا میشوم...
کلیدهایم...کتابهایم... کیفم... لباس هایم...و...
شاید توفیق نصیب خانواده ام شود و به خاطر من این وسایل را صدقه بدهند. اما مطمئن باشید که دنیا بر من ماتم نخواهد گرفت. با مرگمن جهان از حرکت باز نخواهد ایستاد... چرخه اقتصاد خواهد چرخید... کارم به کسی دیگر واگذار خواهد شد... اموالم در اختیار وارثان قرار خواهد گرفت اما حسابش را من باید پس بدهم... چه کم چه زیاد چه کوچک چه بزرگ... نخستین چیزی که پس از مرگم از من گرفته می شود نام من است!!!
وقتی مُردم، میگویند: "جسد کجاست"؟
هرگز مرا به نامم صدا نمیزنند...
وقتی میخواهند بر من نماز بخوانند میگویند: "جنازه را بیاورید"؟
هرگز مرا به نامم صدا نمیزنند...
وقتی میخواهند مرا دفن کنند میگویند: "میت را نزدیک بیاورید" ... و باز هم نامم را به زبان نمی آورند...
به همین خاطر هیچ گاه فریفته نسب و قبیله و منصب و شهرتم نشده ام...
وه که این دنیا چقدر کوچک است و سرانجام ما چه بزرگ! ای کسی که اکنون زنده ای... بدان که به سه گروه بر تو اندوهگین خواهند شد:
۱. کسانی که آشنایی سطحی از تو دارند...خواهند گفت: بیچاره مرد.
۲. دوستانت. چند ساعتی یا چند روزی غمگین خواهند بود و پس از آن به سخنان روزانه و خنده هایشان باز خواهند گشت.
۳. اندوه عمیق در خانه ات! خانواده ات بر تو غصه خواهند خورد... یک هفته... دوهفته... یک ماه... دوماه... یا یک سال... پس از آن تو را به آلبوم خاطراتشان خواهند سپرد... بدین ترتیب داستانت در میان مردم به پایان میرسد. اما داستان واقعی تو که همان آخرت است آغاز میگردد... زیبایی، دارایی، سلامتی، فرزند، خانه، قصر و همسر، از تو جدا شده اند... فقط عملت در کنار توست... زندگی واقعی شروع شده است.. اما سوال اینجاست که: تا کنون برای قبرت و برای آخرتت چه فراهم آورده ای؟!
این حقیقتی است که نیاز به تامل دارد. بنابراین حریص باش بر:
نافله ها... صدقه پنهانی... سخنان نیکو... خوش اخلاقی با همسر و فرزندانت... کار نیکو... دستگیری از مستمندان... گره گشایی از کار دیگران... نماز شب... تلاوت قرآن... نیکی به پدر و مادر... صله رحم و ملاقات با اقوام....شاید که نجات یابی!!!
اگر توانستی در حیاتت با این نوشته مردم را یادآور شوی به زودی اثر این یادآوری را روز قیامت در میزان اعمالت خواهی یافت... (وذكّر فإن الذكرى تنفعُ المؤمنين)
خدا میفرماید شخص پس از مرگش درخواست بازگشت به این دنیا میکند تا صدقه بدهد. ( رب لولا أخرتني إلى أجل قريب فأصدق)
براستی چرا مرده در صورت بازگشت به دنیا صدقه را بر می گزیند؟ و نمی گوید برگردم تا عمره ای به جا آورم یا نمازی بگزارم یا روزه بدارم. علما گفته اند: مرده چون آثار فراوان صدقه را بعد از مرگش میبیند، صدقه را بر میگزیند. پس بسیار زیاد صدقه بدهید. که هم دفع کننده بلاست و هم درآثار فراوان دارد. بهترین صدقه ای که هم اکنون می توانی بپردازی ۱۰ ثانیه از وقتت برای نشر این پیام به نیت یادآوری و تذکر است. سخن نیکو صدقه است.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
انسان یعنی آنچه در درون دارد
قسم می خورم من در باطن بسیار بیشتر از ظاهر هستم؛
چون باطن جزو دارایی و از ساختههای من است، اما، ظاهر دارایی دیگران و از ساختههای شرایط است و من بازیگر نیستم توفیق حکیم
کتاب:گفتارهای ماندگار ص:116
مؤلف:عبدالرحمن النهار
مترجم:سیدرضا اسعدی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قسم می خورم من در باطن بسیار بیشتر از ظاهر هستم؛
چون باطن جزو دارایی و از ساختههای من است، اما، ظاهر دارایی دیگران و از ساختههای شرایط است و من بازیگر نیستم توفیق حکیم
کتاب:گفتارهای ماندگار ص:116
مؤلف:عبدالرحمن النهار
مترجم:سیدرضا اسعدی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی