Telegram Web Link
ابن صادق وقتی دید که سرداران ترک ازسخنانش متاثر میشوند با صدای بلند ادامه داد:"از خوش اخلاقی و رفتار ملایم مسلمانان نباید نتیجه گرفت که آنها برای همیشه همین طور خواهند بود.خیلی زود کوههای ستم آنها بر سر شما چنان سایه خواد افکند که شما تصورش راهم نمیکنید.شاید تعجب کنید که قبل از این من هم مسلمان بودم اما وقتی دیدم که این مردم درهوس کشورگشایی میخواهند تمام مردم آزاد دنیا راغلام خود کنند از آنها جداشدم.من آنها را بهتر از شما میشناسم آنها ثروت میخواهند و خواه ید دید که یک درهم در کشور شگا باقی نگذارند ونه تنها این بلکه خواهید دید دختر های شما در بازار های عرب و شام به فروش میرسند." حاضرین در جلسه تز این سخنان ابن صادق متاثر شدند وبه یکدیگر نگریستند.یردار پیری از جا بلند شد و گفت:"ازسخنان تو بوی فساد میاد. در این تردیدی نیست که ما هم غلامی مسلمان نمیپسندیم اما نباید هر سخن دروغی درباره دشمن میشنویم باور کنیم.من خودم به ایران رفتم و در آنجا دیدم که مردم ایران با حکومت مسلماننگان بیشتر از خودشان راضی هستند. عزیزان وطن! نبایدگول سخنان نزاق و این مرد غریبه را خورد و یک بار دیگر باسنگلاخ های آهنی پنجه آزمایی کرد.اگرروزنه امیدی هم برای فتح در این جنگ میدیدمقبل از همه من خودم اقدام به بغاوت میکردم اما من میدانم که ما توان نبرد با کسانی که ابرقدرتهایی چون ایران و روم در جلویشان سرنگون شدند را نداریم.هرگز فکرش را هم نکنید که میتوانید در مقابل قومی پیروز شوید که کوههای سربه فلک کشیده در روبرویشان زانو زده و دریاهای پروسعت می خشکند.من از مسلمانان دفاع نمیکنم البته باید بگویم که نتیجه بغاوت فقط این خواهد بود که ما قدرت باقیمانده خود را نیز تلف کنیم.هزاران بچه را یتیم کنیم و هزاران زن را بیوه کنیم.نزاق میخواهد چاقو را به گردن قوم ما بکشد و شهرت برای خودش کسب کند و این شخص غریبه را نمیشناسم که کیست و چه میخواهد؟" ابن صادق پاسخ چنین سخنانی راقبلا آماده کرده بود.او شنوندگان را متوجه خود کرد و سخن آغاز کرد او خیلی چالاک تر از آن سردار پیر بود. به عوض اینکه ناراحت شود و از کوره در رود با تبسمی ساختگی شروع به جواب دادن کرد.طرز گفتارش طوری بودکه همه مطمئن شدند و سخنان سردار پیر را وهم و خیال دانستند.همه سرداران بزرگ در 

دام جادوی او اسیر شدند و جلسه با نعره های بلند آزادی و بغاوت به پایان رسید. 
*** شب هنگام چند شمع در چادر قتیبه بن مسلم روشن بودو مقداری زغال درگوشه ای میسوخت. قتیبه روی علف خشکیده دراز کشیده بود ونقشه ای را نگاه میکرد.آثارتفکر عمیقی بر صورتش ظاهر بود.نقشه را جمع کرد و ازجایش بلند شد. درحالی که به فکر فرو رفته بود درخیمه قدم میزد.بعد از لحظه ای کنار در خیمه ایستاد وبه برغبار غلیظی که بلند شده بود خیره شد.ازپشت درختان اسب سواری نمودار شد.قتیبه او راشناخت و چند قدم جلو رفت.اسب سوار نیز قتیبه را دید و از اسبش پایین آمد. یکی از نگهبانان لگام اسب را گرفت. قتیبه پرسید:"چه خبری آوردی نعیم ؟"  ." هزار نفر جمع کرده باید خیلی زود آماده شویم122 "نزاق لشکری مشتمل بر بیش از قتیبه ونعیم در حالی که مشغول گفت وگو بودند وارد خیمه شدند.نعیم نقشه را برداشت و به قتیبه چنین توضیح داد:"اینجا رو ببینید نزاق در اینجا یعنی نزدیک بلخ تقریبا پنجاه کیلومتر به طرف شمال مشرق افرادشو جمع میکنه.در طرف جنوب دریا و سه طرف دیگر کوه و جنگلهای انبوه است براثر باریدن برف زیاد عبور از این راهها خیلی سخته اما نباید منتظر گرما باشیم. حوصله ترکها هر روز بیشتر میشه و در هرجا مسلمونها رو میکشند. در سمرقند هم خطر بغاوت وجود داره." "باید منتظر لشکری که از ایران راه افتاده باشیم به محض رسیدن آنها حمله میکنیم." قتیبه و نعیم داشتند صحبت میکردند که نگهبان داخل خیمه آمد و گفت:یکی از سرداران ترک شما رو میخواد ببینه. قتیبه گفت:صداش بزن نگهبان رفت و بعدازلحظه ای نگهبان پیری داخل خیمه آمد.درحالی که دست بر سینه داشت وکمرش را به نشانه اخترام خم کرده بود به قتیبه سلام کرد و گفت:شاید من را میشناسید اسم من نیزک است "من خیلی خوب شما را میشناسم بفرمایید بنشینید." نیزک روبروی قتیبه نشست.قتیبه علت آمدن او را پرسید. نیزک گفت:"اومدم به شما بگم بر قوم ما خیلی سخت نگیرید." "سختی؟"قتیبه با ناراحتی ادامه داد با انها به عنوان افراد بغاوت کننده برخورد خواهیم کرد.آنه از ریختن خون زنها و 

بچههای مسلمان هم دریغ نکردند. نیزک با جدیت جواب داد:"آنها باغی نیستند.آنها احمقند.مسئول آن بغاوت یکی از برادران مسلمان شماست." "برادر ما! چه کسی؟" "ابن صادق" نعیم که تاحال در روشنی شمع نقشه را نگاه میکرد باشنیدن این اسم تکانی خورد و گفت:"ابن صادق!" "بله ابن صادق" قتیبه پرسید"اون دیگه کیه؟" نیزک جواب داد:"من فقط میدونم که دوساله به ترکستان اومده و باکلام سحر آمیزش مردم را آماده بغاوت کرده" "من درموردش خیلی چیزا
میدونم"نعیم در حالی که نقشه را جمع میکرد ادامه داد:ایا او این روزها هم نزد نزاقه؟ "نه او در اطراف قوقند مردم کوهستانی رو برای ملحق شدن به نزاق آماده میکنه.ممکنه از حکومت چین هم تقاضای کمک کرده باشه." نعیم رو به قتیبه کرد و گفت:"من از مدت زیادی دنبال این شخص بودم نمیدونستم او اینقدر نزدیکه منه شما به من اجازه بدین او رافورا دستگیر کنم." "اما من باید بدونم اون کیه؟" "او بیشتر از ابوجهل دشمن اسلامه و بیشتر از عبدالله بن ابی منافقه.از مار خطرناکتر و از روباه مکار تره.در این موقع وجود او در ترکستان خطر ناکه. باید فورا کاری کرد" "اما در این فصل! در راه قوقند کوههای پربرف هستند." نعیم گفت:"هرچی باشه و ادامه داد"شما به من اجازه بدین. او درقوقند به همین خاطر مونده که اونجا موندهکه هیچ خطری او را تهدید نمیکند. شاید میخواد فصل سرما رو اونجا بمونه ود فصل گرما جای دیگری میره." "کی میخوای بری؟" "همین الان"نعیم ادامه داد:"یک لحظه هم نباید توقف کنیم" "الان داره برف میاد.خودت هم همین حالا از سفر طولانی برگشتی.کمی استراحت کن و صبح حرکت کن."

"تاوقتی که اون مفسد زنده ست من آروم نمیگیرم. من تلف کردن هر لحظه رو گناه میدونم.لطفا اجازه بدین." نعیم این را گفت و از جایش بلند شد. "خیلی خوب دویست نفر را با خودت ببر." نیزک با تعجب گفت:"فقط با دویست نفر سرباز میخواین اونو به قوقند بفرستین! شاید از روش مردم کوهستانی اطلاعی ندارین.آنها در شجاعت از هیچ یک از اقوام دنیا کم نیستند.او باید با لشکری مجهز به انجا برود.همیشه همراه ابن صادق پانصد نفر محافظ است و معلوم نیست تا حالا چند نفر دیگر به او ملحق شده اند." نعیم گفت:"هیچ رییس ترسویی نمیتونه در افرادش جوهر شجاعت رو بکاره. اگر رییس اونا ابن صادقه شاید نیازی به این دویست نفر هم نباشه" قتیبه لحظه ای اندیشید و سپس دستور داد که نعیم سیصد نفر باخودش ببرد و راهنمایی ماهر همراه او کرد. بعد از یک ساعت قتیبه و نیزک بیرون خیمه ایستاده بودند و نعیم رابالشکر مختصرش نگاه میکردند که داشت از دامنه کوه عبور میکرد.

نیزک رو به قتیبه کرد و گفت:"جوان با شهامتیه" قتیبه جواب داد:"بله او پسر یک مجاهده" نیزک دوباره پرسید:"میتوانم بپرسم شما مردم چرا اینقدر شجاع هستید؟" "چون که ما از مرگ نمیترسیم.مرگ برای ما پیام اور زندگی عالی است.وقتی تنای زنره بودن برای خدا و مردن برای او رو در دلش زنده نگه میدارد دیگه از هیچ قدرتی در دنیا هراس نداره."
*** ابن صادق در جایی امن در شمال قوقند پناه گرفته بود.دره ای که در چهار طرفش کوههای سر به فلک کشیده برای ابن صادق سنگر خوبی بود.افرادباغی کوهستانی در گروه های کوچکی د این وادی جمع میشدند و ابن صادق آنها را از راههای نزدیک نزد نزاق میفرستاد.جاسوس های او شبانه روز تحرکات مسلمانان را به او اطلاع میدادند.ابن صادق مطمئن بود که مسلمان قبل از اتمام موسم سرما نبرد را آغاز نخواهند کرد وهمچنین مطمئن بود که در این مکان دور افتاده کسی از سازش های او علیه مسلمانان اطلاع نخواهد بافت و ر مطلع شود قبل از موسم گرما حمله ممکن

نخواهد بود. روزی یکی از جاسوس های او اطلاع داد که نعیم در حال پیشروی است.او خیلی پریشان شد. ابن صادق بعد از لحظه ای به خود آمد و پرسید:"چند نفر سرباز او هستند؟" جاسوس جواب داد:"سیصد نفر" جوانی از گروه تاتار باقهقه گفت:"همش سیصد نفر!" ابن صادق گفت:"چرا میخندی؟سیصد نفر او برای من از تمام لشگر چین و ترکستان خطرناکتره."
تاتاری گفت شما یقین بفرمایید که این سیصد نفر قبل از رسیدن به اینجا زیر سنگهای ما دفن خواهند شد. تصور نعیم برای این صادق از مرگ خیلی وحشتناک تر بود. نزد او بیش از هفصد تاتاری بودن اما به این وجود یقین پیروزی بر نعیم را داشت او می دانست که مبارزه با مسلمانان در میدان خالی خطر ناک است. او در تمام کوهای اطراف نگهبان تاتاری مستقر نمود و منتظر رسیدن نعیم ماند. نعیم جهت پیدا کردن این صادق به طرف شمال مشرق قوقند رفت. اسبها در ان زمین ناهموار به سختی راه می رفتند برف در قله های کوها می درخشید ودر پایین جنگلهای انبوه به نظر می امد. اما بر اثر باریدن برف هیچ برگی بران دیده نمیشد. نعیم با افرادش از راه تنگ کوهستانی می گذشت که ناگهان تاتار ها از بالای کوه شروع به پرتاب سنگ به طرف انها کردند چند نفر زخمی شدند وبروی زمین افتادند و لشکر پراکنده شد. پنج اسب سوار با اسبهای خود غلتیدند وبه ته ی دره ی عمیقی افتادند نعیم دستور داد تا همه از اسبها پیاده شوند وپنجا نفر را مامور کرد که اسبهارا از دور کوه به جایی امن برسانند. وبا بقیه ی افراد به طرف بالای کوه رفت سنگ همان طور پرتاب می شد و مسلمانان در حال که سپر بالای سر گرفته بودند برای رسیدن به بالای کوه سعی وتلاش می کردند وتا ان هنگام تقریبا شصت نفر بر اثر اصابت سنگ زخمی شدند واز کوه پایین افتادند. نعیم همین که بقیه ی افراد به قله ی
میدونم"نعیم در حالی که نقشه را جمع میکرد ادامه داد:ایا او این روزها هم نزد نزاقه؟ "نه او در اطراف قوقند مردم کوهستانی رو برای ملحق شدن به نزاق آماده میکنه.ممکنه از حکومت چین هم تقاضای کمک کرده باشه." نعیم رو به قتیبه کرد و گفت:"من از مدت زیادی دنبال این شخص بودم نمیدونستم او اینقدر نزدیکه منه شما به من اجازه بدین او رافورا دستگیر کنم." "اما من باید بدونم اون کیه؟" "او بیشتر از ابوجهل دشمن اسلامه و بیشتر از عبدالله بن ابی منافقه.از مار خطرناکتر و از روباه مکار تره.در این موقع وجود او در ترکستان خطر ناکه. باید فورا کاری کرد" "اما در این فصل! در راه قوقند کوههای پربرف هستند." نعیم گفت:"هرچی باشه و ادامه داد"شما به من اجازه بدین. او درقوقند به همین خاطر مونده که اونجا موندهکه هیچ خطری او را تهدید نمیکند. شاید میخواد فصل سرما رو اونجا بمونه ود فصل گرما جای دیگری میره." "کی میخوای بری؟" "همین الان"نعیم ادامه داد:"یک لحظه هم نباید توقف کنیم" "الان داره برف میاد.خودت هم همین حالا از سفر طولانی برگشتی.کمی استراحت کن و صبح حرکت کن."

"تاوقتی که اون مفسد زنده ست من آروم نمیگیرم. من تلف کردن هر لحظه رو گناه میدونم.لطفا اجازه بدین." نعیم این را گفت و از جایش بلند شد. "خیلی خوب دویست نفر را با خودت ببر." نیزک با تعجب گفت:"فقط با دویست نفر سرباز میخواین اونو به قوقند بفرستین! شاید از روش مردم کوهستانی اطلاعی ندارین.آنها در شجاعت از هیچ یک از اقوام دنیا کم نیستند.او باید با لشکری مجهز به انجا برود.همیشه همراه ابن صادق پانصد نفر محافظ است و معلوم نیست تا حالا چند نفر دیگر به او ملحق شده اند." نعیم گفت:"هیچ رییس ترسویی نمیتونه در افرادش جوهر شجاعت رو بکاره. اگر رییس اونا ابن صادقه شاید نیازی به این دویست نفر هم نباشه" قتیبه لحظه ای اندیشید و سپس دستور داد که نعیم سیصد نفر باخودش ببرد و راهنمایی ماهر همراه او کرد. بعد از یک ساعت قتیبه و نیزک بیرون خیمه ایستاده بودند و نعیم رابالشکر مختصرش نگاه میکردند که داشت از دامنه کوه عبور میکرد.

نیزک رو به قتیبه کرد و گفت:"جوان با شهامتیه" قتیبه جواب داد:"بله او پسر یک مجاهده" نیزک دوباره پرسید:"میتوانم بپرسم شما مردم چرا اینقدر شجاع هستید؟" "چون که ما از مرگ نمیترسیم.مرگ برای ما پیام اور زندگی عالی است.وقتی تنای زنره بودن برای خدا و مردن برای او رو در دلش زنده نگه میدارد دیگه از هیچ قدرتی در دنیا هراس نداره."
*** ابن صادق در جایی امن در شمال قوقند پناه گرفته بود.دره ای که در چهار طرفش کوههای سر به فلک کشیده برای ابن صادق سنگر خوبی بود.افرادباغی کوهستانی در گروه های کوچکی د این وادی جمع میشدند و ابن صادق آنها را از راههای نزدیک نزد نزاق میفرستاد.جاسوس های او شبانه روز تحرکات مسلمانان را به او اطلاع میدادند.ابن صادق مطمئن بود که مسلمان قبل از اتمام موسم سرما نبرد را آغاز نخواهند کرد وهمچنین مطمئن بود که در این مکان دور افتاده کسی از سازش های او علیه مسلمانان اطلاع نخواهد بافت و ر مطلع شود قبل از موسم گرما حمله ممکن

نخواهد بود. روزی یکی از جاسوس های او اطلاع داد که نعیم در حال پیشروی است.او خیلی پریشان شد. ابن صادق بعد از لحظه ای به خود آمد و پرسید:"چند نفر سرباز او هستند؟" جاسوس جواب داد:"سیصد نفر" جوانی از گروه تاتار باقهقه گفت:"همش سیصد نفر!" ابن صادق گفت:"چرا میخندی؟سیصد نفر او برای من از تمام لشگر چین و ترکستان خطرناکتره."
تاتاری گفت شما یقین بفرمایید که این سیصد نفر قبل از رسیدن به اینجا زیر سنگهای ما دفن خواهند شد. تصور نعیم برای این صادق از مرگ خیلی وحشتناک تر بود. نزد او بیش از هفصد تاتاری بودن اما به این وجود یقین پیروزی بر نعیم را داشت او می دانست که مبارزه با مسلمانان در میدان خالی خطر ناک است. او در تمام کوهای اطراف نگهبان تاتاری مستقر نمود و منتظر رسیدن نعیم ماند. نعیم جهت پیدا کردن این صادق به طرف شمال مشرق قوقند رفت. اسبها در ان زمین ناهموار به سختی راه می رفتند برف در قله های کوها می درخشید ودر پایین جنگلهای انبوه به نظر می امد. اما بر اثر باریدن برف هیچ برگی بران دیده نمیشد. نعیم با افرادش از راه تنگ کوهستانی می گذشت که ناگهان تاتار ها از بالای کوه شروع به پرتاب سنگ به طرف انها کردند چند نفر زخمی شدند وبروی زمین افتادند و لشکر پراکنده شد. پنج اسب سوار با اسبهای خود غلتیدند وبه ته ی دره ی عمیقی افتادند نعیم دستور داد تا همه از اسبها پیاده شوند وپنجا نفر را مامور کرد که اسبهارا از دور کوه به جایی امن برسانند. وبا بقیه ی افراد به طرف بالای کوه رفت سنگ همان طور پرتاب می شد و مسلمانان در حال که سپر بالای سر گرفته بودند برای رسیدن به بالای کوه سعی وتلاش می کردند وتا ان هنگام تقریبا شصت نفر بر اثر اصابت سنگ زخمی شدند واز کوه پایین افتادند. نعیم همین که بقیه ی افراد به قله ی
کوه رسیدند حمله ی سختی را اغاز کرد تاتارها وقتی عزم واستقلال مسلمانان را دیدند توان

جنگیدن را از دست دادند واز هر طرف در یک جا جمع شدند .این صادق در وسط انها ایستاده بود وان ها را به نبرد تشویق می کرد. همین که چشم نعیم به ابن صادق افتاد نعره ی تکبیر سر داد ودر حالی که در یک دستش شمشیر ودر دست دیگر نیزه گرفته بود راهش را صاف کرد وبه سمت ابن صادق شتافت. تاتارها یکی یکی شروع به فرار کردند.ابن صادق جانش را در خطر دید وافرادش را رها و پا به فرار گذاشت.چشم نعیم بر ابن صادق دوخته شده بود وقتی دید شکار در حال فرار است تعقیبش کرد. ابن صادق از کوه پایین امد. اواز قبل تمام تدارکات را دیده بود.در پایین کوه شخصی لگام دو اسب را گرفته و منتظرش بود.ابن صادق جستی زد و روی اسب نشست و اورا تاخت همراهش هنوز پا در رکاب نگذاشته بود که با اصابت نیزه ی نعیم به پایین افتاد.نعیم سوار بر اسبش شد وبه تعقیب ابن صادق ادامه داد بنا به گفته ی نعیم ابن صادق از روباه هم مکار تر بود و تدارکات نجات خود را از قبل خوب دیده بود فاصله ی نعیم وابن صادق زیاد نبود اما نعیم بعد از لحظه ی تعقیب احساس کرد که فاصله ی بین انها زیاد می شود وسرعت اسبش از اسب ابن صادق کمتر است اما با این حال دنبالش را رها نکرد. ابن صادق از کوه پایین اومد وبه طرف صحرا گریخت.در بعضی جاهای این صحرا انبوهی از درختان به چشم می خورد چند نفر از افراد ابن صادق زیر درختان کمین کرده بودند ابن صادق در حالی که فرار می کرد به انها اشاره کرد وان ها پشت درختان پنهان شدند.وقتی نعیم از کنار این درختان گذشت تیری به بازوی او اصابت کرد اما او سرعت اسبش را کم نکرد. تیر دوم به پهلوی او خورد تیری دیگر به کمر اسبش اصابت کرد و سرعت اسب از قبل بیشتر شد نعیم تیر ها را از بازو پهلویش بیرون کشید اما ابن صادق را رها نکرد بعد از اندکی چند تیر دیگر به کمر ابن صادق اصابت کرد واو که قبلا هم مقدار زیادی خون از او رفته بود دیگر توان تعقیب را نداشتاما همت مجاهدانه ی او شکست ناپذیر بود وتا وقتی که هوش داشت ابن صادق را تعقیب کرد و سرعت اسبش را کم نکرد حالا دگر درختی نبود و میدان صاف بود اما ابن صادق خیلی دور شده بود و چشمهایش تار گشته بود سرش گیج می رفت و گوشهایش سوت می کشید او ناچار از اسب پیاده شد و بی هوش روی زمین افتاد وچند ساعت

بی هوش بود وقتی کمی به هوش اومد صدای ترانه ی شخصی به گوشش رسید. گوشهای نعیم بعد از مدتهای زیادی با این صداهای لطیف و دلنواز اشنا می شد او در حالت نیمه بی هوشی تا چند لحظه به این صدا گوش داد وبه زحمت سرش را بالا گرفت و به اطراف نگریست. نزدیکش چند گوسفند در حال چریدن بودند او میخواست شخص خواننده را ببیند اما چشمهایش تیره گشت و مجبور شد سرش را زمین بگذارد گوسفندی نزدیک نعیم امد و سرس را نزدیک گوش نعیم برد و اورا بویید وبازبان خودش گوسفندی دیگر را صدا کرد. دیگری هم در حالی که بع بع می کرد همجنسان دیگرش را متوجه خود کرد ودر چند لحظه تعداد زیادی گوسفند دورو بر نعیم جمع شدند و سرو صدا راه انداختن. دختری کوهستانی که چوبی در دست داشت در حالی که نغمه می خواند بره های کوچک را به جلو می راند. اجتماع گوسفندان را دید و به ان طرف رفت وقتی نعیم را غرق در خون دید جیغی زد و چند قدم دور در حالی که انگشت به دهان گرفته بودایستاد. نعیم با زحمت سرش را بلند کرد ودید که تصویری کامل از حسن خلقت در وجود دختری کوهستانی حلول کرده و جلویش ایستاده است. تناسب اندام او همراه با قده کشیده اش معصومیت اورا چند برابر می کرد. لباس او از پارچه های ضخیم و درشت ساخته شده بود از هر گونه تصنع بی نیاز بود.صورت ان دختر زیبا کشیده بود اما این درازی به قدری بود که برای تناسب چهره ی زیبا لازم باشد. چشمانی بزرگ و سیاه ولبانی نازک که از شکفتگی گل نو بهاری جذاب تر بود.پیشانی گشاده و زنخدانی مناسب. اینا همه با هم غیر از بهار حسن شرم وحیا را در ان روی زیبا پیدا کرده بودند و انسانان یقین می کرد که تخیل مشرق و مغرب در مورد این چهره ی پیکردلفریب رنگ و بو به انتها می رسد. او برای نعیم از یک نظر عذرا و از نگاهی دیگر زلیخایی دیگر می نمود دختر جوان بعد از لحظه ی سکوت و حیرانی به خود جرات داد وجلو امد و گفت :شما زخمی هستید؟ نعیم از زمانی که به ترکستان امده بود تا حد زیادی زبان تاتاری را یاد گرفته بود او به جای جواب دادن می خواست از جایش بلند شود اما سرش دوباره گیج رفت وبی هوش به زمین افتاد.

نرگس

وقتی که نعیم به هوش امد در خانه ای ساخته شده از سنگ دراز کشیده بد.چندتا مرد وزن در اطرافش ایستاده بودند وهمان نازنین که نقشه ای از او در ذهن نعیم باقی بود در یک دستش لیوان شیر وبادست دیگر سر نعیم را بالا می گرفت تا به او شیر بدهد. نعیم با اندکی توقف لیوان را به لب چسپاند وبعد ازین که مقداری شیر نوشید با دست اشاره کرد ودختر دوباره اورا د

باید راهی یافت، برای زندگی را زندگی کردن،
نه فقط زندگی را گذراندن ..
باید راهی یافت،
برای صبح ها با امید چشم گشودن،
برای شب ها با آرامش خیال خوابیدن..
اینطور که نمیشود،
نمیشود که زندگی را فقط گذراند ،
نمیشود که تمام شدن فصلی و رسیدن فصلی جدید را فقط خنکای ناگهانی هوا یادت بیاورد،
نمیشود تا نوک دماغت یخ نکرده حواست به رسیدن پاییز نباشد..
اینطور پیش بروی یک آن چشم باز میکنی
خودت را میان خزان زرد زندگی ات میابی،
و یادت هم نمی آید چطور گذرانده ای مسیر بهاری و سبز زندگی ات را..
اصلا خدا را هم خوش نمی آید،
راهت داده به دنیایش که نقشت را ایفا کنی،
یک روز خوب حتی یک روز بد ،
یک روز شیرین حتی یک روز تلخ ،
یک روز آرام حتی یک روز پرهیاهو ،
وظیفه ی تو زندگی را با تمام و کمالش زندگی کردن است،
با تمام سکانس های تلخ و شیرینش..
نمیشود که همه اش خسته باشی
و سر سکانس های تلخ بهانه بیاوری و گوشه ای به قهر کز کنی و بازی نکنی ..
حق داری که خستگی ات را در کنی،
اما حق نداری که دیگر مسیر را ادامه ندهی ..
اینطور که نمیشود،
تا دیر نشده باید راهی پیدا کرد،
باید زندگی را زندگی کرد ...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
شش جا، ذات آدمها رو بشناس ...

زمان جر و بحث و اختلاف نظر،
وقتی ازشون انتقاد می کنی ...!

تو شرایطی که مطابق میلشون نیست !

در زمان قطع محبت و سرویس همیشگی که میدادی !

زمانی که بهشون نیاز داری !

وقتی که پای منافعشون وسطه !

و وقتی سود و فایده ای براشون نداره

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━🦋

📚پاپ اعظم

🍃 کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست.

مرد مست روزنامه‌ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید:

🥀 «پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟» 

کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت:
🌱«روماتیسم، حاصل مستی و میگساری و بی‌بندوباری و روابط جنسی نامشروع است.

مرد مست با حالت منفعل،

دوباره سرش گرم روزنامه‌ی خودش شد.

 بعد کشیش از او پرسید:
🌱 تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟»

🥀 مرد گفت من روماتیسم ندارم.

اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم مزمن است... 😕
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد و دوم

از آینده‌ای نامعلوم خویش خوف داشتم و این‌که چه اتفاقِ در انتظارم بود را نیز نمی‌دانستم.
تحدید‌های سياسي و داخلی کشور و همان اوضاع نابسامان مسبب می‌شد تا از دخترک فاصله بگیرم‌.
راضی بودم از این نفرت او و اما این روزها حال او فرق داشت.
این‌که با یک زخم سطحی من این چنین اشک می‌ریزد، اگر روزِ نباشم چه خواهد نمود.
من همه‌کس او بودم و او برای من هم‌چنین بود.
دیگر توان این گریه‌هایش را نداشتم، آهسته اسم‌اش ره صدا زدم:
_ثریا!
هم‌چون کودکِ اشک‌هایش را با عقب دست‌اش پاک نموده بسویم گام برداشته گفت:
_بگوید!
با دست‌ام بسوئ کنارم اشاره نموده گفتم:
_بیا و این‌جا در کنارم بنشین!
زیر چشمی نگاه‌ام را بسویش دوختم، آهسته و با رعایت فاصله در کنارم نشست‌.
گفتم:
_از من متنفر هستی؟
با آوای دو رگه و ترديد گفت:
_نه!
لب‌خند در لبان‌ام جا گرفت، دوباره گفتم:
_اگر روزِ بمیرم خوشحال خواهی شد؟
دوباره گفت:
_نه!
دوباره گفتم:
_از این‌که پدرم مجبورت کرد با من ازدواج نمایی ناراحت هستی؟
+ نه!
خندیدم، چرا در مقابل این دختر نمی‌توانستم جدی برخورد نمایم؟!
گفتم:
_بیا و درست در مقابل‌ام بنشین!
امروز هم‌چون کودکِ شده بود هرچه می‌گفتم انجام می‌داد.
برایش گفتم تا بسویم نگاه کند، دست‌ام را بالای صورت‌اش گذاشته و اشک‌هایش را پاک کردم‌.
گفتم:
_دیگر نبینم‌ات برای کسی اشک ریخته باشی، حتیَ برایم من نگاه کن با اين چشمان خود چه کار کردی...
+ چشمان خودم است هر کار کنم به هیچ‌کسیِ ربطِ ندارد.
_ اما دیگر این چشمان فقط مطلق برای من است، دیگر حق نداری گریه کنی، اشکِ را در چشمانت نبینم. حالا هم برو آماده شو تا سر و صدایی مادر بلند نشده...
در جا نشسته و لجوجانه گفت:
_نه من از این‌جا نمی‌روم و در کنار تو می‌باشم نگاه تیر خوردی...
دست‌اش را نوازش وار بالای بازویم گذاشته به چشمانم نگاه کرده گفت:
_درد دارد؟
خندیدم و بسویش نگاه کرده گفتم:
_آه ثریا آه! دختر گستاخ برو و لباس‌هایت را عوض کن برای من هم یک لباس تمیز بی‌آور تا آماده شوم.
+ نمی‌شود همین‌جا باشیم؟
بسویش نگاه کردم دستان خودش را به بازی گرفته بود، نه این دختر واقعا رام شده بود و دیگر از آن دخترک عصیانگر خبرِ نبود.
_نه! رفتن من و تو در آن‌جا لازمی است.
از جا برخاسته و عصبی گفت:
_باشد هرچه خان آقا دستور بدهد.
نه از آن ثریایی چند لحظه قبل و نه از حالا دوباره خودش شده بود.
خندیده گفتم:
_عصبی شو بانو که این عصبانيت تو هم خریدار دارد.
او ظرف‌ها را گرفته و از اتاق خارج شد، من هم چشمان خود را بسته و برای لحظه‌ای فارغ از هر حال به عالم خواب پناه آوردم.
پدر بزرگ همیشه می‌گفت:
زن ها موجوداتی بی‌نظیر هستند.
آن‌ها قادر هستند در مقابل هر مصیبتِ تاب بی‌آورند، زیرا آن‌قدر عاقل هستند که بدانند تنها کارِ که باید در قبال اندوه و دشواری‌های زندگی انجام داد این‌ است که دل به دریا بزنی و از میانهٔ‌ای آن بگذری، سپس از آن طرف سر به سلامت بیرون ببری...
ثریا نیز هم‌چنین زنِ بود او شکست را هرگز قبول نمی‌کرد.
آن روز به آن محفل عروسی رفتیم و ثریا زیباتر از همیشه هم‌چون ماه می‌درخشید.
آن محفل عروسی مسبب یک زندگی جدید برای من و ثریا شد.
من رفتن به آن روستا را همیشه خوب تعبیر می‌نمودم.
هرچند که ثریا همان دختر عصیانگر بود؛ اما او همسر و هم‌سفر واقعی من شده بود و دیگر سعی نمودیم تا با این زندگی و اتفاقات آن کنار بی‌آیم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد‌ و سوم

#ثریا.....

گمان کنم از این‌جا این حکایت را خلاصه‌تر بیان کنم، برای این حکایت ممکن است دفترچه‌ای پی‌هم نوشته شود.
اما هر داستانِ یک پایانِ دارد، یک پایان تلخ غم‌انگیز و یا هم یک پایان شاد!
سه ماهِ می‌گذشت که از روستا برگشته بودیم.
زندگی به هر حالت‌اش در حال نوسان بود، من هم این زندگی جدید را در کنار دولت‌خان برای خویش قبولانیده بودم
زندگی سرشار از آرامش و خوشبختی؛ اما این‌که چه در انتظارم بود نمی‌دانستم
کشور در اوضاعِ مناسب به سر نمی‌برد و به احتمال زیاد پایان دوره‌ای مجاهدین رسیده بود.
صبح هنگام بود که همه در خانه نشسته بودیم و در حال میل نمودن صبحانه بودیم
صدایی در خانه بلند شد، مجاهد از جا برخاسته و رفتن تا بیبینید چه کسِ این وقت صبح به خانه‌ای مان سر زده است
من آن روز سرگیجه‌ای شدیدِ داشتم، اصلاً حال‌ام خوب نبود.
خاله شریفه که متوجه این حالت‌ام شده بود، برایم گفت تا رفته و قدرِ در اتاق استراحت نمایم.
حفصه که خود دانسته بود حال‌ام خوب نیست از جا برخاسته و سپس از دست‌ام گرفته مرا یک‌جا با خودش بلند نمود.
از اتاق خارج شده بودیم ‌که صدایی سردارخان پدر شوهرم بلند شد، او می‌گفت:
_خیر باشد زن عروس را چی شده، نکند بیمار باشد؟
خاله شریفه آهسته خندیده گفت:
_من که این حالت عروس را نیک تعبیر می‌کنم، حالا بگذار تا مشخص شود.
کنجکاو بسوئ حفصه نگاه می‌کردم، او هم با لب‌خند به‌صورت من نگاه می‌کرد.
مگر چه اتفاقِ افتاده بود که خود از آن بی‌خبر بودم؟
از این رفتار حفصه عصبی شده گفتم:
_چرا این‌گونه نگاه داری، مگر چه کار کردیم که می‌خندی؟
آهسته خندید که صدایی خنده‌های او با صدایی شلیک اسلحه یکی شد؛ فقط گفتم:
_یا الله خیر
چندِ گذشت و دولت‌خان همراه با اسلحه‌ی که در دست داشت وارد خانه شده گفت:
_مادر عجله کنید باید از این‌جا برویم، باید هرچه زودتر افغانستان را ترک کنیم.
ندانستیم چگونه؛ همه یک دست لباسِ برداشته و از خانه خارج شدیم.
همه نگران و ناراحت بودند، حفصه دخترک بیچاره گلویش بغض کرده بود.
در مقابل خانه‌ای مان جسمِ بی‌جانِ مردِ که غرق در خون بود افتاده بود.
صورت‌اش پوشانیده شده بود و مرد دیگرِ آن‌جا حضور داشت
او که دولت‌خان را سخت به آغوش گرفته و گفت:
_در پاکستان همه وسایل و یک خانه‌ای آماده است‌، ما آن شورشی را حتماً پیدا می‌‌کنیم تو اصلاً نگران این موضوع نباش!
سوار موتر شده و با سرعت که اصلاً سابقه نداشت، مجاهد موتر را می‌راند.
یک‌جایی به خود آمده و دانستم که در جلال آباد حضور داریم.
ظهر بود و ما همه خسته، سردار خان آن‌جا آشنایی داشت و برای دولت‌خان تا شب باید در خانه‌ای آن‌ها ماندگار باشیم.
این‌ موقع رفتن مان پردردسر بود‌، نمی‌دانستم چه اتفاقِ افتاده و چه در حال وقوع بود.
چون به خانه‌ای آن شخص رسیدیم، گویا از قبل دانسته بودند که ما این‌جا می‌آیم.
همه چیز را تدارک دیده بودند.
نماز ظهر ادا شد و به تعقیب آن نماز عصر، خورشید دیگر در حال غروب بود.
سال و ماه‌اش را درست به‌خاطر ندارم؛ اما آن روز سیاه‌ترین کابوس من بود.
چون اذان شام به وقوع پیوست همه نمازهای خویش را ادا نمودیم.
هوا گرم بود و مردان همه در باغچه نشسته بودند، من هم از گوشه‌ای پنجره نگاه‌ام را به دولت‌خان و همان صورت نگران‌اش دوخته بودم.
هرچند که ظاهرِ خون‌سرد او مسبب می‌شد تا کسِ نداند و اما من که می‌شناختم‌اش همان مجاهدِ را که هرگز شکست را قبول نمی‌کرد.
در خانه‌ای بزرگ زده شد و همه سراسیمه از جا برخاستند.
صاحب همان خانه گفت تا نگران نباشیم و او خودش می‌بیند چه کسی است
لحظاتِ گذشت و مرد جوانِ وارد خانه شد، صورت‌اش مشخص نبود
دولت‌خان با دید مرد سراسیمه از جا برخاسته و گفت
_خیر باشد کریم‌خان این‌جا چه کار داری؟
او پس کریم‌خان بود!
کریم خان همان‌گونه که عرق‌های بالای جبین خودش را پاک می‌کرد گفت:
_دولت‌خان باید هرچه سریع‌تر این‌جا را ترک کنید، آن شورشی دانسته است که این‌‌جا اقامت دارید و گفته تا امانتی خود را باز نگیرد این‌گونه آرام نخواهد نشست. سکوت در همه‌جا حکم‌فرما شد، دولت‌خان نگران بود. نکند آن شورشی همان صدیق‌خان بود.
گلویم بغض کرده بود، آهسته گوشه‌ای نشستم همه‌ای این‌ها بخاطر من بودمن نمی‌توانستم عادت کنم برای داشتن یک زندگی راحت، آرام و آسوده زیرا برای من ممکن نبود
حفصه که آن‌جا حضور داشت، مرا در آغوش گرفته و سعی در آرام کردن من داشتاما ممکن بود من آرام شوم؟
همه‌ای این اتفاقات بخاطر من بود
با آن‌حال همه‌ای آن‌ها گذشت ما سوختیم ساختیم و قوي ماندیم
دولت‌خان آخرین بوسه را بر جبین‌ام کاشته و مرا همراه با خانواده‌اش روانه‌ی شهر اسلام‌آباد پاکستان نمود
خودش آن‌جا ماندگار شد
این‌که چه موقع بر می‌گشت نمی‌دانستم، با رفتن مان به کشور پاکستان این را دانستم که آن بی‌حال بودن و خسته بودن من بی‌دلیل نبود

#ادامه_دارد
#فرشته_ی_کوچک_اسلام
#قسمت_هجدهم
اونشب نفهمیدم با چه حالی و چجوری رو زمین خوابم برد و اینجوری شد که اون خواب رو دیدم....
خواب دیدم که یه جای عجیبی بودم ، فضای خاصی نداشت همش
#سفید و #سرد بود هیچکس هم نبود ، نشسته بودم رو زمین #سفید و #سرد اونجا ،اطرافم رو نگاه میکردم هیچکس و یا هیچ چیزی دیده نمیشد ، بلند شدم و بی اختیار شروع کردم به راه رفتن... چند قدمی برداشتم که چند نفرو دیدم ...
همه دور همدیگه نشسته بودن و شاد و خندون بودن وقتی بهشون نزدیک شدم
فضای اونجا عوض شد ، یه فضای سرسبز و خیلی قشنگ😍 اینقدر اون فضا و اون دورهمی برام
#قشنگ و #دوستداشتنی بود که با لبخند محو تماشای اونجا شده بودم😍
یکی از توی اون جمع بلند شد و روبروم ایستاد ، یه دخترخانوم
#حجابی با چهره ی خیلی #مهربون و نورانی که هر آدمی از دیدنش ذوق میکرد😍 دستش رو گذاشت سمت چپ سینه ش و به حکم احترام بهم گفت : سلام علیکم
من هم مثل خودش با روی خوش گفتم : علیکم سلام... گفت : بیا اینجا پیش ما بشین!
فقط
#خدا میدونه چقدر از بودن در اون فضا توی #خواب خوشحال بودم😍 نشستم کنار اون دخترخانوم ، اون چند نفری که اونجا نشسته بودن همه مثل همون دخترخانوم لباس سفید و #حجاب داشتن و چهره هاشون واقعا نورانی و زیبا بود... 😍
بهشون گفتم: اینجا کجاست؟ شماها کی هستین و من اینجا چیکار میکنم؟ یکی از اون دخترها گفت : اینجارو یادت نیست؟ اینجا
#مکتب خونه ی ماست... با کنجکاوی گفتم: #مکتب خونه؟ یکی دیگه از همون دخترا گفت: بله! همونجا که شما بهش میگی #مکتب مریم خانوم😅 گفتم: ولی #مکتب مریم خانوم این شکلی نبود و شماهم نبودین... یکی از دخترها دستش رو گذاشت روی شونه ام( به #الله قسم وقتی دستش بهم خورد توی خواب انگار یک #آرامش خاص که هیچوقت حسش نکرده بودم بهم منتقل شد
بهم گفت: اینجا
#مکتب مریم خانومه و منم #عایشه هستم..

از شنیدن اسمش واقعا خوشحال شدم گفتم : عایشه جان تویی خواهرم!😍 چهره ات عوض شده ، حتی فضای
#مکتب هم همینطور...
عایشه بهم گفت: تو قراره روزای سختی رو بگذرونی ! یادت باشه که توی این روزهای
#سخت و #مشکل فقط به #الله توکل کن و جز #الله از هیچکسی کمک نباید بخوای...
دوست ،رفیق و همدمت
#الله باشه که هیچکس جز #خالق پاک یاری کننده نیست ...
گفتم: حتما همینطوره که میگی و مطمئن باش کاری که میگی رو انجام میدم اما من اینجا چیکار میکنم؟
یکی دیگه ازدخترها با دستش به روبرو اشاره کرد و گفت : برو اونجا... اونها میتونن کمکت کنن ...
بی اختیار بلند شدم و به سمتی که اشاره کرده بود رفتم ، با هر قدمی که برمیداشتم فضای اطرافم سرسبز و زیبا میشد و از همه جالبتر هرچی نزدیک تر میشدم به جایی که بهم گفتن یه بوی خوش به مشامم میرسید و یه حس آرامش پیدا میکردم😍
رسیدم به اونجایی که گفتن ، چندتا مرد پشت به من وایستاده بودن ، با صدای نه چندان بلند سلام کردم ، برگشتن سمتم و جواب سلامم رو دادن از بین اونها برادرم کیوان رو دیدم که به سمتم اومد ... بهم گفت : خوش اومدی خواهر کوچولو!! گفتم : داداش جان! میشه بهم بگی اینجا چیکار میکنم و این آدمها کی هستن؟! کیوان گفت : بشین اینجا و چیزی نگو فقط گوش بده
همونجا رو زمین نشستم و کمی اون ورتر اون چندتا آقا و کیوان نشستن ، نمیدونم از کجا ولی هرکدوم شون یک
#قرآن در دست داشتن و شروع کردن به #قرآن خوندن😍( صوت های خیلی شیرین و آرامش بخشی داشتن که گوش هر شنونده یی رو نوازش میداد و آدم نمیتونست بهش گوش نکنه😍)
نمیدونم از کجا ولی فهمیده بودم داشتن سوره
#المومنون رو میخوندن... اینقدر اونجا نشستم و گوش دادم که با تک تک سلول هام آرامش #قرآن رو حس میکردم😍
کیوان از جمع بلند شد و اومد کنارم نشست ، بهش گفتم: داداش حالا بهم میگی اینجا چیکار میکنم؟ کیوان با دستش به روبرو اشاره کرد و گفت : اونجارو ببین!!!
به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم ، فضای روبروم فضای اتاق خودم بود ، خودم رو دیدم که وسط اتاق رو زمین خوابم برده بود...
دیدم که بیدار شدم و از جا بلند شدم ، صندلی گذاشتم زیر پام و از بالای کمد یه
#قرآن برداشتم... #قرآن توی دستم بود که اون صحنه محو شد... با تعجب به کیوان نگاه کردم و گفتم: ولی توی اتاق من #قرآن نیست... کیوان گفت : دیدی که بود... گفتم : داداش میشه اینجا بمونم ، اینجا خیلی قشنگه و دوسش دارم... کیوان گفت: اینجا همون #مکتب مریم خانومه ... انشاءالله راه تو به این #مکتب بازمیشه ومیای اینجاوبااین آدمهاهمکلام وهم قدم میشی،باکسای که دوستداری در
جمعشون باشی و به حرفهاشون گوش بدی...
کیوان بلند شد ، من هم بلند شدم و روبروش ایستادم بهم گفت چشمهاتو ببند ....
با کمی مکث چشمهامو بستم که با صدای آروم و خاصی یکی در گوشم گفت(فرشته ی کوچک اسلام) فقط
#الله میدونه چقدر از اینکه این جمله رو بهم گفتن خوشحال شدم😍...
#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_دارد
.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:

سلام علیکم يه سوال داشتم آیا زدن موی دست و پاه برای زن جایز است یانه

-----👇الجَوَابُ بِإسْمِ مُلْهَمِ الصَّوَاب👇 -----

وَعْلَیکُمُ السَّلامُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُه



زدن مو های صورت و دست و پا برای زنان جائز است ـ

اما زنان آن مواردی که شریعت منع نموده نمی توانند بگیرند ویا باریک و کوتاه کنند مثل گرفتن و کوتاه کردن موی سر و باریک و دست کاری ابرو ها خواه به رضا شوهر باشد ویا نباشد جائز نیست ـ

در بین مردم عوام مشهور است که گرفتن و باریک کردن ابرو با اجازه شوهر و امر شوهر جائز هست در حالی که این کار جائز نیست پیامبر من محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم میفرماید :

" لا طاعه لمخلوق فی معصیه الخالق "
از مخلوق در نافرمانی الله رب العزه اطاعت کرده نمی شود .


---👇 ارائه ادله و مراجع👇---


حاشية رد المحتار على الدر المختار (6/ 373):

"( والنامصة إلخ ) ذكره في الاختيار أيضاً، وفي المغرب: النمص نتف الشعر ومنه المنماص المنقاش اهـ ولعله محمول على ما إذا فعلته لتتزين للأجانب، وإلا فلو كان في وجهها شعر ينفر زوجها عنها بسببه ففي تحريم إزالته بعد؛ لأن الزينة للنساء مطلوبة للتحسين، إلا أن يحمل على ما لا ضرورة إليه؛ لما في نتفه بالمنماص من الإيذاء.  وفي تبيين المحارم: إزالة الشعر من الوجه حرام إلا إذا نبت للمرأة لحية أو شوارب فلا تحرم إزالته بل تستحب

        وَاللهُ اَعلَم بِالصَّواب.
کاتب: برهان الدین حنفی ( عفا الله عنه )
تاریخ:  23 /شعبان/۱۴۴۴ هجری.قمری
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در مورد دل‌های مردم، از خدا بترسید.
چیزی که در قلب‌تان ندارید را به زبان‌تان نگویید، دستی که قصد دارید رهایش کنید را نگیرید و هیچ مسیری را بدون داشتن قصد جدی و محکم نروید.
وقتی قصد وفاکردن ندارید، به دروغ قول ندهید و در دل هیچ‌کسی شمعی را روشن نکنید که می‌خواهید آن را دوباره خاموش نمایید.
شاید مسیر او این نبود، اما او این راه را تنها با این امید همراه شما طی کرد که با هم به آخر می‌رسید!
وقتی رؤیای کسی را نابود می‌کنید، در حقیقت زندگی او را نابود کرده‌اید.
شکستن قلب صدایی مانند شکستن استخوان ندارد، اما درد بسیار سخت و جانکاهی دارد!

ادهم شرقاوی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦

💖💐 *خانه ای که در آن قران می خوانند*💐💖

💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦

🌹 عنْ أَبِي هُرَيْرَةَ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ: «إِنَّ الْبَيْتَ لَيَتَّسِعُ عَلَى أَهْلِهِ وَتَحْضُرُهُ الْمَلَائِكَةُ وَتَهْجُرُهُ الشَّيَاطِينُ، وَيَكْثُرُ خَيْرُهُ أَنْ يُقْرَأَ فِيهِ الْقُرْآنُ و إِنَّ الْبَيْتَ لَيَضِيقُ عَلَى أَهْلِهِ وَتَهْجُرُهُ الْمَلَائِكَةُ، وَتَحْضُرُهُ الشَّيَاطِينُ، وَيَقِلُّ خَيْرُهُ أَنْ لَا يُقْرَأَ فِيهِ الْقُرْآنُ».

از حضرت ابوهریره رضی الله عنه روایت است که گفت: «در خانه ها و منازلی که قرآن را در آنها می خوانند، فرسته ها در آنجا می آیند و شیاطین از انجا هجر و طرد می شوند و در نتیجه اهل خانه احساس فراخ و راحتی و آسایش می کنند و خیر و برکت در آن خانه بسیار می گردد.
اما منازلی که در آنها قرآن را نمی خوانند اهل خانه دل تنگی و کمبود خیر و برکت می بینند و ملائکه در آن منازل نمی آیند و شیاطین در آنجا داخل می شوند.
(سنن الدارميّ: ٣٣٥٢)

۲۰ رجب ۱۴۴۰ هجری قمری حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
...


حقیقت را می‌خواهید ..؟!

ما👈 نه بدبختیم👈 نه افسرده
و نه حتی👈 بیمارِ روانۍ و عاشق هم نیستیم،
ما فقط از خدا دور شده‌ایم😔
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
واین چیزۍ است که دارد ما را مۍکشد ..😞

مهربانی، هدیه خداوند به قلب انسان است.
دلهای مهربان، همرنگ آسمان و مشمول رأفت و رحمت پروردگار است.
آن که محبّت کردن نمی داند، چشم به رحمت و لطف پروردگار نیز نباید داشته باشد.
نشان بزرگی بزرگان، رحمت و مهربانی بر فرودستان است.
هرگز مباد آن گاه که خود را قدرتمند و توانا می بینیم، لطافت، نرمی رفتار و گذشت را فراموش کنیم.
به خاطر داشته باشیم که پیامبر رحمت به ما چنین می آموزد:
«آن که رحم نکند، بر او رحم نخواهد شد و آن که نبخشد، بخشیده نمی شود و آن که عذر دیگران را نپذیرد، خداوند توبه اش را نخواهد پذیرفت».
فراترین پرواز از آن روح هایی است که تنها به بارگاه عظمت و رحمت محبوب رو کرده اند و دل بریده و وارسته از دیگرانند؛
آنان که عمل خویش را به قربانگاه ریا و پسند دیگران نمی کشانند.
رسیدن به این مرحله، دشوار امّا بسیار شکوهمند و شورانگیز است.
آنان که نشستن و برخاستن، خشم و شادی، نماز و نیایش و در یک سخن، حیات و حتی مرگ خویش را برای حق و رضای محبوب می خواهند، والاترین انسانها هستند

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌟🌟🌟🌟

  •°☆🌹
#داستان۰شب🌹

عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_15
👼قسمت پانزدهم

مادرشوهرم گفت حالاکه ازدواج کردی باید بری خونه روخالی کن ماشینم از امروز بذار پارکینگ،مهسا انگار توقع این رفتار سرد رو نداشت گفت من تا آخر عمر نمیتونستم جوانیم‌‌ رو پای پسر مرده تو بذارم تا سالش صبر کردم اگر من میمردم پسرت تا چهلمم صبر نمیکرد.مادرشوهرم گفت چرا بهت برمیخوره نکنه توقع داری شوهر جدیدت رو بیاری اینجا منم بگم خوش امدی ازش پذیرایی هم بکنم الان دارم بهت میگم تا آخرهفته خالی میکنی مهسا گفت خونه محسن یک ماه دیگه خالی میشه،راستم میگفت مستاجر خاله ام قرار بود یک ماه دیگه خالی کنه. مادرشوهرم گفت برو خونه مادرشوهرت یا خونه پدرت این مشکل من نیست مهسا خیلی عصبانی بود گفت خوب پُرت کردن مادرشوهرم گفت کاش پر میکردن اتفاقا میخواستم نوه م رو هم ازت بگیرم رامین و مریم جان نذاشتن بااین حرف مادرشوهرم مهسا گفت هیچ کس نمیتونه ارین رو ازم بگیره بعدبه من گفت کم فتنه به پا کن که بی جواب نمیذارمت و باعصانیت تمام رفت. با پیگیری مادرشوهرم و پیغامهایی که برای مهسا میفرستاد مجبور شد با محسن و برادرش بیان خونه رو خالی کردن سویچ ماشینم ازش گرفت و مهسا اون خونه رو ترک کرد این وسط باز من بایدتحمل میکردم حرفهای مادرشوهرم روکه از دست مهسا ناراحت بود ازطرفی مهسا حالا شده بود عروس خاله ام و همه کارهای مادرشوهرم رو از چشم من میدید!؟مهسا رفته بود خونه پدرش.

تو این مدت انقدر که محسن و برعلیه من پرکرده بود چند باری که دیدمش حتی جواب سلامم نمیداد سعی کردم اهمیت ندم که اوضاع خرابتر بشه یه روز از دانشگاه برگشتم رفتم خونه مادرم تا رایان و بردارم داداشم عباس نذاشت و برای شام نگهمون داشت اون شب بهش گفتم داداش توکه الان دیگه شرایطت برای ازدواج خوبه کار داری هم وضعیت مالیت بد نیس داری پیر میشی ها،با خنده گفت خب تو آستین برام بزن بالا چه خواهری هستی گفتم چشم شما امر کن دوربر من تا دلت بخواد خانم دکتر تازه کار هست شما اشاره کن سرش رو انداخت پایین گفت خانم دکتر نمیخوام گفتم خب بهتر ازخانم دکتر سراغ داری گفت سمیرا.تا اینو گفت یه جیغ خفیف کشیدم.داداشم گفت چرا جیغ میزنی؟با خنده گفتم اخه تو ذهن خودمم همین بود ولی نمیخواستم نظری بدم که بعدا بگی تو گفتی.از انتخاب عباس خیلی خوشحال بودم اون شب به مامانمم گفتیم.اونم گفت میترسم خاله ات ناراحت بشه چون دوست داشت عروس خودش بشه همیشه ام ازش تعریف میکرد گفتم چرا ناراحت بشه محسن دیگه زن گرفته فکر نکنم دیگه ناراحتی داشته باشه قرار شد من با سمیراحرف بزنم و نظرشو بدونم بعد با خانواده اش صحبت کنیم.دوروز گذشت من وقت نکردم به سمیرا زنگ بزنم مامانم گفت داداشت خیلی پیگیر با سمیراحرف زدی؟از این عجولی داداشم خندم میگرفت و متوجه شدم دلش بد گیره فردا به سمیرا اس دادم، دعوتش کردم خونمون ساعت سه سمیرا اومد مثل همیشه یه تیپ باوقار خانومانه زده بود بحث ازدواج روانداختم گفتم سمیرا اگر یه کیس خوب برات بیاد ازدواج میکنی؟گفت فعلا به هیچ مردی فکر نمیکنم گفتم بخاطر محسن گفت نه اونکه دیگه زن داره براش ارزو خوشبختی میکنم.گفتم بس به فکر زندگی خودت باش برات یه خواستگار خوب سراغ دارم که خیلی هم ازت خوشش امده.چند روزه به من گفتن یادم رفته بهت بگم گفت کیه مریم جان؟گفتم عباس برادرم سرش رو انداخت پایین هیچی نگفت چند تا عکس توی گوشیم ازش داشتم بهش نشون دادم گفتم یادت میادش که گفت بله تو جشن محسن دیدمش گفتم ازهمه نظر من تاییدش میکنم هم به عنوان خواهرش هم به عنوام یه دوست برای تو.فکراتو بکن بهم خبر بده.سمیرا نیم ساعتی موند و رفت از رفتارش نمیتونستم حدس بزنم که خوشش امده یا نه.

سه چها روزی گذشت از سمیرا خبری نشد میدونستم اینقدر حجب و حیا داره که خودش پیام بهم نمیده بهش زنگ زدم و نظرش رو پرسیدم.گفت بایدبا خانواده ام حرف بزنید فهمیدم خودشم راضیه.زنگ زدم به مامانم وشماره خونه سمیرارو دادم و برای اخر هفته قرار خواستگاری گذاشتیم. پنج شنبه من و رامینم بامامانم دوتا داداشام رفتیم.خانواده سمیرا هم مثل خودش خیلی اروم و دوستداشتنی بودن همون شب توی حرفهای خانواده سمیرا ،متوجه شدیم نظرشون مساعده.بعداز دوروز خانواده سمیرازنگ زدن وبرای دوهفته دیگه قرار نامزدی گذاشتیم.وقتی خاله ام فهمیدخیلی خوشحال شد گفت عباس لیاقت یه همچین دختری رو داره.یک هفته ای از ماجرای خواستگاری گذشت و سمیرادو عباس مشغول خریدهاشون بودن که مادر سمیرا‌ بهم زنگ زد گفت اگر میشه بیاید خونمون دلم شور افتاد سریع رایان رو اماده کردم رفتم وقتی رسیدم دیدم مادر سمیرا خیلی ناراحته گفتم چی شده گفت نمیدونم چه جوری بگم ولی امیدوارم ناراحت نشید اگر میشه اقا عباس امروز بیان با پدر سمیرا برن ازمایش بدن با تعجب گفتم چرا اگر تست اعتیاد میگید که قبل عقد میدن گفت راستش رو بخواید شنیدیم اقا عباس بیماری بدی دارن..

#ادامه_دارد...
🌟🌟🌟🌟

عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_16
👼قسمت شانزدهم

باتعجب گفتم عباس چه مریضی داره که ماخودمون خبر نداریم مادر سمیرا هیچی نگفت گفتم خب بگید ماهم بدونیم گفت ایدز چشمام واقعا گرد شدگفتم ایدز اونم داداش من کی همچین چرندیاتی گفته به شما؟ مادر سمیرا گفت مهم نیست منکه اولش گفتم ناراحت نشید یه ازمایشه فقط،گفتم این حرف کمی نیست یه توهین به من و خانواده ام من باید بدونم کی این حرف رو زده .گفت عروس جاریم گفته فهمیدم کار مهساس گفتم مشکلی نیست هر وقت اقای فرخی تشریف داشتن بگید من به داداشم بگم برای اطمینان خاطر شما بیان برن ازمایش بدن. ولی بدونید مهسا این حرف رو از روی دشمنی زده وگرنه برادر من هیچ مشکلی نداره.البته بهشون حق میدادم هرکس دیگه ام شاید بود شک میکرد یا میترسید.ازشون خداحافظی کردم امدم بیرون خیلی ازدست مهسا کشیده بودم ولی اینکارش دیگه زیاده روی بود اونم شایعه دروغ،رفتم جلوی سالنش زنگ زدم گوشیش گفتم بیا بیرون کارت دارم.وقتی امد گفت چیکار داری نگاهش کردم دیدم این چندسال خیلی تحملش کردم الان دیگه دلیلی نداشت مراعاتش رو کنم گفتم تاکی میخوای تو هرکاری دخالت کنی چرا پشت داداشم چرت پرت گفتی خجالت نمیکشی چی بهت میدن؟مهسا گفت چی میگی بابا گفتم این دیگه زندگی خودم نیست که کوتاه بیام که هرکاری دلت بخواد بکنی شک نکن جلوت وایمیسم.با کمال پرویی گفت هیچ غلطی نمیتونی بکنی با این حرفش کنترلم رو از دست دادم هولش دادم عقب پشتش جدول راه اب فاضلاب بود تعادلش رو از دست داد افتاد توش. تمام لباسهاش کثیف شد و شروع کرد بد بیراه گفتن رفتم سمت ماشین گفتم دیگه بهت هشدار نمیدم حواستو جمع کن.

وقتی رسیدم خونه زنگ زدم به مامانم و برای شام دعوتشون کردم وقتی امدن جلوی رامین جریان رو تعریف کردم و گفتم مهسا رفته این چرندیات رو گفته.رامین عصبانی شد ولی عباس داداشم گفت اشکال‌ نداره فردا میرم ازمایش میدم که خیالشون راحت بشه.سرسفره شام بودیم که صدای جیغ داد مهسا به گوشم امد وقتی رفتم توی راپله امد سمتم رامین گفت چه غلطی میکنی اینجا برای چی امدی گورت رو گم کن.شروع کرد چندتا فحش به من دادن که جلوی زنت رو بگیر امده جلوی ارایشگاه من و هل داده اگر به محسن بگم که بیچارتون میکنه رامین گفت حقت بود هرکاری کرده دستش درد نکنه تا تو باشی دخالت بیجا نکنی الانم از اینجا برو دیگه ام این طرفها نبینمت.مادرشوهرم بنده خدا گفت مهسا برو شر درست نکن چرا بی ابرو بازی در میاری ما جلو همسایه ها آبرو داریم. مهسا گفت میرم ولی بدونید تا ریال اخر حق و حقوقم رو ازتون میگیرم انوقت میفهمید باکی طرف هستید.مهسا اون شب از لجش شروع کرد به تهدید کردن و رفت واقعا دلم برای محسن میسوخت عملا زندگیش رو نابود کرده بود با این زن.صبح مامانم زنگ میزنه به خاله ام وتمام اتفاقهای افتاده روبراش تعریف میکنه ومیگه یاخودت یامحسن باهاش صحبت کنید دست ازاین کارهاش برداره.خاله ام که از اولم از مهسا خوشش نمیومد اینکارش باعث شد بیشتر خودش رو از چشم خانواده خاله ام بندازه.همون روزخالم میره پیش مادر سمیرا و میگه مهسا از لجش این حرفها روزده و عباس ازمن و شما هم سالمتره.خلاصه وقتی داداشم زنگ میزنه به پدرزنش میگه من مشکلی ندارم بریم ازمایش بدیم کلی از عباس عذرخواهی میکنن و میگن این موضوع رو فراموش کن.برای اخر هفته که نامزدی بود عباس میز صندلی اجاره کرد و پارکینگ رو برای مردها اماده کردن و طبقه اول خونه هم برای خانمها.

رایان رو گذاشتم پیش مادرشوهرم و بارامین رفتم خرید لباس یه پیراهن خیلی شیک خریدم و رامین کت شلوار خرید برای رایان و مادرشومم خرید کردم.صبح رفتم ارایشگاه برای اولین بار موهای بلند قهوه ایم و که تا پایین کمرم بود و دکلره کردم و یه رنگ طلایی روشن گذاشتم روش بعد میکاپ کردم موهای لختمم حالت دادم خودمم از این همه تغییر متعجب بودم واسه اولین بار من اینجوری ارایش میکردم و موهام رو تا اون حد روشن کرده بودم چون من عروسی هم نداشتم و تا چند ماه پیشم عزادار بودیم بعداز ازدواجمم نتونسته بودم به خودم برسم خوشحالی رو توی چشمهای رامینم میشد دید.توی مجلس همه میگفتن چقدر تو عوض شدی خیلی خوشگل شدی.

خنچه عقد خیلی زیبایی هم برای سمیرا تدراک دیده بودن عباس سمیرا هم امدن سمیرا توی اون لباس سفید خیلی زیباشده بود مثل یه فرشته بود .همه فامیل امدن غذا رو از بیرون تهیه کرد بودن باخاله ام داشتم حرف میزدم که سنگینی یه نگاهی رو روی خودم احساس کردم سرم که کمی چرخوندم دیدم مهسا داره نگاهم میکنه البته بهش حق میدادم هر کس از غروب منو رو دیده بودچند ثانیه ای خوب نگاهم میکرد اولین بار بود محلش ندادم ولی دلم برای ارین تنگ شده بود ارین تا مادرشوهرم و دید رفت سمتش بغلش کرد و میبوسیدش.اون شب حتی خانواده سمیرا هم مهسا رو تحویل نگرفتن اخرشب که مهمونای غریبه رفتن و فامیل درجه یک موندن مردها هم اومدن بالا.

#ادامه_دارد...(فردا شب)
اگر دچار بیماری‌ای شدید، صبر کنید.
اگر نعمتی نصیب‌تان شد، شکر کنید.
اگر عزیزی را از دست دادید، تسلیم قضا و قدر الهی شوید.
اگر رزق و روزی‌تان کم شد، باور داشته باشید که خداوند کریم بر مبنای حکمتی روزی‌تان را کم کرده است.
خانۀ زیبایی را دیدید، برای صاحبش دعای برکت کنید.
ماشین‌های گران‌قیمت مردم را با چشم‌تان ببینید، نه با قلب‌تان و از خداوند بخواهید که به صاحبش توفیق بدهد.
اگر زن و شوهری را دیدید که در بین‌شان محبت و انس و الفت وجود دارد، از خداوند بخواهید که محبت‌شان را بیشتر کند.
اگر شخصی را دیدید که وظیفه‌ای به‌دست آورده، از الله متعال بخواهید که او را در این کار یاری کند!
دوست داشتن خیر و خوبی برای مردم، جهادی است که هرکس نمی‌تواند آن را انجام دهد.
وقتی این‌گونه شدید، سختی‌ها و گرفتاری‌های دنیا هیچ ضرری به شما نمی‌رساند؛ چون بهشت شما در دل‌تان است!
2024/10/05 07:33:45
Back to Top
HTML Embed Code: