Telegram Web Link
ر بستر خوابانید و خود در گوشیه ای نشست. نعیم بر اثر ضعف گاهی چشمانش را می بست و گاهی باز می کرد وان دختر زیبا و دیگر مردم را می نگریست. نوجوانی دم در ایستاده بود در دستش نیزه و کمان در دست دیگرش بود. دختر به طرف او نگاهی کرد وگفت گوسفند ها را اوردی؟ بله اوردم و حالا دارم میرم. کجا؟ برای شکار امروز یک خرس دیدم خرس خیلی بزرگ. حال اون که خوبه؟ اره کمی به هوش امده. زخماهیش را باند پیچی کردی؟ دختر در حالی که به زره نعیم اشاره می کرد گفت: نه نمی توانم این را در بیاورم. جوان جلو امد نعیم را بلند کرد وزرهش را باز کرد پیراهنش را بالا زد و زخمهایش را نگاه کرد بر انها مرهم نهاد و باند پیچید وگفت:شما دراز بکشید زخم های خطرناکیه اما با این مرهم خیلی زود خوب مشه. نعیم بدون اینکه چیزی بگوید دراز کشید وجوان بیرون رفت مردم هم یکی یکی بیرون رفتند. نعیم حالا کاملا به هوش امده بود واین خیال از سرش بیرون رفته بود که او به سفر زندگی پایان داده وبه جنت الفردوس رسیده است.نعیم نگاهی به دختر کرد و پرسید: من کجایم؟دختر جواب داد: شما خونه ما هستین وادامه داد که شما بیرون روستا بی هوش افتاده بودین من به برادر اطلاع دادم و او شما را برداشت و به اینجا اورد.نعیم پرسید: شما کی هستی؟ من گوسفندها رو می چرونم. اسمت چیه؟ اسمم نرگس. نرگس!  بله نعیم همانطور که در صورت این دختر صورت دو شخص دیگر را می دید حالا با اسمش دو اسمه دیگر هم به یادش امد 

او در دلش اسمه عذرا . زلیخا و نرگس را تکرار  کرد و با فکری عمیق به سقف خانه خیره شد. شاید شما گرسنه هستین؟ دختر نعیم را متوجه خود کرد وبلند شد واز طاق روبرو چند عدد سیب  ومقداری خشکبار اورد و جلوی نعیم گذاشت. سر نعیم را بلند کرد و پوستینی زیر سرش گذاشت نعیم یک سیب خورد و از نرگس پرسید:اون جوونی که حالا اینجا بود کیه؟ اون داداش کوچک منه  اسمش چیه؟ هومـــــــــان. نعیم بعد از چند سوال دیگر از نرگس فهمید که پدر و مادرش فوت کرده اند و او با برادرش در این روستای کوچک زندگی می کند و هومان رئیس این روستا که جمعیتش بیشتر از ششصد نفر نیست میباشد. هومان هنگام غروب به خانه برگشت وگفت که شکارش را ندیده است.نرگس و هومن در مراقبت از نعیم کوتاهی نکردند. شب تا دیر هنگام نزد او نشستن.  وقتی نعیم به خواب رفت نرگس بلند شد وبه اتاق دیگر رفت وهومان نزد نعیم بر روی بستری که از کاه درست شده بود دراز کشید. نعیم در تمام شب خواب های زیبا دید بعد از مرخص شدن از عبدلله این اولین شبی بود که خیالات بلند پرواز نعیم را از میدان جنگ به جای دیگری می برد گاهی خواب می دید که مادر مرحومش بروی زخماهیش مرهم می گذارد ونگاههای پر محبت عذرا اوراتسلی می دهد. گاهی می دید که زلیخا با چهره ی نورانیش زندان تنگ وتاریکش را نورباران می کند صبح وقتی که چشم هایش را باز کرد. نرگس لیوان شیر در دست گرفته روبروش ایستاده بود. دختری دیگر از روستا پشت سر نرگس ایستاده بود و به نعیم می نگریست نرگس گفت بنشین زمرد واو ارام در گوشه ای نشست.نعیم بعد از یک هفته قادر به راه رفتن شد وداشت با جو انجا انس می گرفت. اهل روستا با دامداری زندگی خود را اداره می کردند وبه خاطر چراه گاه های خوب ان منطقه وضعیت مالی انها نیز عالی بود در بعضی جاها باغهای انگور وسیب دیده می شود وغیر از این کار 

کار دوست داشتنی اهل روستا شکار بود مردها برای شکار تا جاهای دور وکوهای پوشیده از برف می رفتند وکار چرانیدن گوسفندان بیشتر بر عهده دختران بود.مردم انجا نسبت به تحولات سیاسی کشور هیچ اعتنایی نداشتند.انها از حمایت یا مخالفت یابغاوت تاتارها بی نیاز بودند در شب زنان و مردان روستا در چادر وسیعی جمع می شدند می زدند و می رقصیدند. بعد از چند ساعتی زنها به خانه ی خود بر می گشتند و مردها تا دیر هنگام مشغوله گفتگو می شدند یکی داستان پادشاهان قدیم را بیان می کرد دیگری قصه ی شکار خرس را ذکر می کرد و همه را به هیجان می اورد یکی دیگر حرفهای افسانه ای و خیالی در مورد جن وپری بیان می نمود این مردم تا حد زیادی خیال پرداز بودند و به همین خاطر داستان جن ها را با شوق گوش می دادند حالا چند روزی بود که یک شاهزاده نیز موضوع گفتگوی انها قرار گرفته بود.اگر کسی تعریف قد وقامت و شکل و صورتش را می کرد شخصی دیگر لباس اورا تعریف می کرد. یکی دیگر در مورد زخمی شدن ورسیدن به این روستا اظهار تعجب می کرد.کسی می گفت خدای ما برای ما خرقه پوشان پادشاهی را فرستاده و این هومان را وزیر خود قرار خواهد داد.خلاصه اهل این که اهل روستا بجای اسم نعیم اورا شاهزاده می گفتند از طرفی دیگردیگر در بین زنان روستا مشهور شده بود که این شاهزاده ی تازه وارد نرگس را ملکه ی خود قرار خواهد داد. دختران روستا بر ای خوش اقبالی نرگس رشک می بردند وبه خاطر اینکه او محبوبه ی یک شاهزاده شده به او تبریک می گفتند بعضی ها به شوخی با این حرفها او را اذیت می کردند. نرگس به ظاه
ر ناراحت می شد اما با شنیدن این حرفها از زبان دوستانش دلش می تپید و سرخی بر رخسار سفیدش به رقص می امد.گوشهایش برای شنیدن این تعریف و تمجیدهای تازه راجع به نعیم از زبان اهله روستا بی تاب بود.نعیم بی خبر از تمام این ماجراها در اتاقی از منزل هومن روزهای پر اطمینان و پرسکون زندگی خود را سپری می کرد هر روزه مردان و زنان روستا به او سری می زدند. و جویای حالش میشدند.اوبا پیشانی باز وخنده رویی از انها تشکر می کرد مردم به خیال شاهزاده بودن به پاس احترام چند قدم دور می ایستادند و از سوالات بسیار اجتناب می ورزیدند اما شگفته مزاجی نعیم

خیلی زود انها را با او بی تکلف کرد وانها علاوه بر احترام با او محبت هم می کردند. یک روز نعیم داشت نماز مغرب را ادا می نمود نرگس همراه چند دوستش از دور حرکاتش را نگاه می کردند.دختری با تعجب پرسید:دارد چکار می کند؟ زمرد با سادگی جواب داد شاهزاده ای دیگه و ادامه داد:ببین با چه شان و شوکتی بالا و پایین میره نرگس توهم همینطور می کنی؟ نرگس در حالی که انگشت روی لبهایش گذاشته بود گفت: ساکت ساکت!بعد از نماز دست برای دعا بلند کرد.دخترها در پناهی رفتند و شروع به صحبت کردند. زمرد گفت: نرگس بریم اونجا منتظر ما هستن.قبلا بهت گفتمکه من نمیتونم اونها رو تنها بذارم.خب اونها رو هم با خودمون می بریم. دختری دیگر گفت:مغزت که خراب نشده بدبخت اون شاهزاده یا اسباب بازی؟ دخترها داشتند حرف می زدند که هومان سوار بر اسب از راه رسید.از اسبش پایین امو و نرگس لگام اسبش را گرفت و هومن مستقیم داخل اتاق نعیم رفت.زمرد گفت بریم نرگس حالا برادرت با اون می شینه.دختر دومی گفت: بریم نرگس وبعد باهم درحالی که بریم بریم می گفتند نرگس را هل دادند وبا خود بردند. همین که هومن داخل اتاق رسید نعیم پرسید بگو برادر چه خبر اوردی؟ هومان جواب داد: من به تمام نقاط سرزدم هیچ خبری از لشکر شما نیست ابن صادق هم در جایی مخفی شده از کسی دیگه شنیدم که لشکر شما خیلی زود به سمرقند حمله میکنه.هومان و نعیم چند لحظه ای باهم گفتگو کردند.نعیم نماز عشا را ادا کرد وبرای استراحت دراز کشید هومان بلند شد ومی خواست به اتاقی دیگر برود که صدای نغمه ی روستاییان به گوشش رسید.هومان پرسید شما صدای نغمه ی مردم ما نشنیدین؟ چند بارکه اینجا دراز کشیده بودم شنیده ام. چه خوبه امشب شما را با خود ببرم اونا از دیدن شما خیلی خوش حال می شن اونها شما را به عنوان شاهزاده می شناسن. نعیم با لبخند گفت :شاهزاده؟ و ادامه داد دربی من نه پادشاه ونه شاهزاده.

چرا می خواید از من پنهون کنید؟ پنهون کنم که چی بشه؟ پس شما کی هستین؟
یک مسلمان.شاید به کسی که شما مسلمان می گین ما شاهزاده می گیم.صدای نغمه بلند تر می شد هومان با دقت گوش کرد و گفت: بیا بریم اهل روستا چند دفعه از من خواستن که شما را با خود ببرم اما من نخواستم مجبورتون کنم. نعیم در حالی که از جایش بلند می شد گفت:خیلی خوب بریم. چند نفر مشغول طبل زدن بودند و پیرمردی به زبان تاتاری نغمه می سرود. نعیم و هومان داخل خیمه شدند و برای یک لحظه در خیمه سکوت حکم فرما شد. هومن گفت چرا ساکت شدید؟بخونین. نغمه دوباره شروع شد. شخصی پوستینی پهن کرد و از نعیم خواست تا بنشیند نعیم با اندکی ناراحتی بالای پوستین نشست.وقتی با عوض شدن نغمه نوازنده هم نوازندگیش را عوض کرد. مردان و زنان دست همدیگر را گرفتند و شروع به رقص کردند.هومان هم دست زمرد را گرفت و شروع به رقصیدن کرد. نرگس تنها ایستاده بود و به طرف نعیم می نگریست. چوپان پیری کمی جرات کرد و به نزدیک نعیم امد وگفت: شما هم بلند شین همراهتون منتظر شماست. نعیم نگاهی به نرگس کرد و او نگاهش را پایین انداخت.نعیم بدون این که چیزی بگوید بلند شد و از خیمه بیرون رفت با بیرون رفتن نعیم سکوت دوباره خیمه را فرا گرفت. شاید از رقص ما خوشتون نیومد من اونها را به خونه می رسونم و بر می گردم هومان این را گفت و از خیمه بیرون امد و خود را به نعیم رساند. خیلی پریشون شدید شما. شما هم اومدی؟

من شما را تا خونه برسونم؟ نه شما برو!من گشتی می زنم و به خونه می رم. هومان برگشت و نعیم داخل روستا کمی قدم زد و برگشت.نزدیک خانه هومان که رسید بیرون خانه روی سنگی نشست وبا ستارگان محو گفتگو شد. خیالات مختلفی در دلش امد من اینجا دارم چکار می کنم؟نباید زیاد اینجا بمونم تا یک هفته دیگر می تونم روی اسب بشینم خیلی زود از اینجا می رم این روستا با دنیای مجاهد خیلی متفاوته اما این مردم خیلی ساده هستن باید اونها را به راه راست هدایت کرد. نعیم داشت فکر می کرد که از عقب صدای پای کسی را شنید و برگشت. نرگس داشت می امد او اهسته اهسته قدم بر می داشت وقتی نزدیک نعیم رسید با صدای ضعیفی گفت:شما بیرون در سرما نشستین؟ نعیم در روشنی دلفریبه ماه صورتش را نگاه کرد او هم زیبا بود و هم معصوم. نعیم گفت:نرگس چرا دوستاتو ول کردی و اومدی؟ شما اومدید من فکر کردم...شم
ا...تنها هستین. نغمه های بی شما در این الفاظ شکسته ی نر گس به گوش نعیم می رسید.برای یک لحظه خشکش زد و به نرگس خیره شد. ناگهان بلند شد و به غیر این که چیزی بگوید با قدمهای بلند به طرف اتاقش رفت.صدای نرگس تا دیری درگوشش طنین افکنده بود و او روی بسترش پهلو عوض می کرد صبح زود بیدار شد بیرون رفت وکنار چشمه وضو گرفت وبه اتاقش برگشت ونماز صبح را ادا کرد بعد از ان برای پیاده روی بیرون رفت وقتی برگشت می خواست داخل اتاقش برود دید که هومان در جایی که او معمولا نماز می خواند رو به قبله ایستاده و رکوع وسجده می کند.نعیم کنار دروازه ایستاده و بر این تقلید خود ساخته ی او لبخند زد وقتی هومان مثل نعیم به قعده نشست کمی لباس هایش را تکان داد و سرش را به چپ و راست چرخاند نعیم را دید و

با دستپاچگی از جایش بلند شد در حالی که سعی می کرد پریشانی خود را کنترل کند گفت: من تقلید حرکت شما را انجام می دادم خیلی از پسر ها و دختر های روستا این کار رو می کنن .اونها می گفتن که انسانها با انجام این کار ها به نظر خوب می ایند. من داخل اتاقتون اومدم دیدم نرگس هم این کا را انجام میده. من هم .... نعیم گفت: هومان چرا در هر کاری تقلید از من می کنی؟ چون که شما بهتر از ما هستین و همه ی حرفهای شما بهتره خیلی خوب پس یه کاری بکن امروز تمام مردم روستا را یک جا جمع کن تا با شما کمی صحبت کنم. اونها از شینیدن حرفهاتون خیلی خوشحال خواهند شدمن الان همه رو جمع می کنم. هومان این را گفت و از اتاق رفت. قبل از ظهر تمام مردم روستا یک جا جمع شدندنعیم در روز اول درمورد خدا و رسولش صحبت کرد.به انها گفت که اتش و سنگ را خدا افریده است واین ها همه مخلوقات او هستند خالق را فراموش کردن و مخلوق را پرستیدن منافی عقل و دانش هستند قوم ما هم اول مثل شما بودند. انها با دست خود بت می تراشیدند و به اورا عبادت می کرد ند. اما در بین ما رسول برگزیده ی خدا امد وراه تازه ای را به ما نشان داد.نعیم حالات زندگی پیامبر اکرم(ص) را بیان کرد. با چند سخنرانی دیگر تمام مردم روستا را به سوی اسلام سوق داد.هومان و نرگس اولین کسانی بودند که کلمه شهادت خواندند. در طی چند روزتمام جو روستا عوض شد. در فضای سبز انجا اذان های نعیم طنین افکند و به جای رقص و سرود نماز و عبادت شروع شد.نعیم کاملا تندرست شده بود. چندین مرتبه قصد برگشتن کرد اما بر اثر بارش برف شدید راهها مسدود شده بود و او غیر از انتظار چاره ای نداشت اما او عادت نداشت بی کار بنشیند و برای همین گاهی با شکار چیان روستا به شکار می رفت روزی در شکار خرس جرات فوق العاده نعیم اشکار شد. خرسی بعد از زخمی شدن با تیر یک

شکاری خشمگین شد و به سرعت به انها حمله کرد و او با سپر از خود دفاع کرد و با دست دیگر نیزه را به شکم خرس فرو برد.خرس به پشت افتاد و با غرشی سهمگین دوباره بلند شد وبه نعیم حمله کرد اما تا ان وقت شمشیر از از نیام برکشیده بود. همین که خرس به او نزدیک شد با ضربی کاری جمجمه اش را دو نصف کرد.خرس افتاد تپید و سرد شد و مرد. شکار چی ها از پناهگاه بیرون امدند و با حیرت نعیم را نگریستند یکی از انها گفت
هیچ کس تا امروز نتونسته خرسی به این بزرگی رو شکار کن . اگر یکی از ما جای شما بود وای بحالش بود تا حالا چند تا خرس شکار کردین »
نعیم در حالی که شمشیر در غلاف می گذاشت جواب داد :این اولیه »
»اولی ؟ شما که شکارچی خیلی ماهری به نظر میاید«
شجاعت قلب ، قدرت بازو و تیزی شمشیر نیاز به تجربه نداره «:پیرمردی شکارچی در جواب گفت .»
حالا دیگر مردم روستا نعیم را از هر نظر بلندترین معیار انسانیت می دیند و هر حرف و حرکتش را قابل می دانستند . یک ماه و نیم از اقامت نعیم در این روستا می گذشت . او یقین داشت که قتیبه قبل از فصل بهار حرکت نخواهد کرد و به همین خاطر هیچ مانعی برای ماندنش در آن روستا وجود نداشت . اما احساسی تازه تا حدودینعیم را بیقرار ساخته بود . رفتار نرگس باری دیگر در قلب پرسکونش هیجان بپا کرده بود . او به گمان خودش از خوابهای رنگین ابتدای جوانی بی نیاز شده بود ، اما انقلابات فطرت فتنه های خوابیده ی دلش را بیدار می کرد .
نرگس در اخلاق و عادات و شکل و شباهتش از دیگر مردم این روستا خیلی متفاوت به نظر می آمد . اول وقتی که مردم روستا با نعیم آشنا نشده بودند نرگس با او بی تکلف بود اما از زمانی که مردم او را شناختند تکلف نرگس با او زیاد شده بود .شوق بی پایانی او را تا اتاق نعیم می برد و وحشت بی انتهایی بیشتر از چند لحظه به او اجازه درنگ نمی داد .او با این خیال به اتاقش می رفت که با چشمانی بی قرار تمام روز اورا بنگرد اما به روبروی نعیم که می رسید خیالش خام از اب در می آمد . با یک نگاه به طرف مرکز امید و آرزوهایش چشمهایش پاییین می افتاد و هر چقدر دل

تقاضا و التماس می کرد دوباره جرات نگاه کردن را نداشت و اگر هم جرات نگاه کردن را نداشت و اگر هم ج

ارزش هرلحظه از زندگی حقیقتاً بی‌قیمت است.
همه ما از مهلتی که داریم ناآگاهیم ولی طبع انسان این است که آن را در نظر نمی‌آورد.
فرصت و لذت زندگی با کیفیت در زمان حال را نباید از دست داد.
شاید فردا که سهل است اصلاً لحظه دیگری در کار نباشد.
دوست خوب من
هرچه بیشتر
لحظه ی حال را مغتنم بدانی
و آن را بپذیری،
از درد و رنج رهاتر میشوی...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

✍🏻دلــنــوشــتــه

📍🌺✍🏻همیشه هم نمیشود "خوب" بود ، همیشه هم نمیتوان چشم ها را به روی نامردیِ آدم ها بست و چیزی ندید...

📍🌺✍🏻اتفاقا باید بدانند که تو دیدی و فهمیدی که نگفتن‌ات را نگذارند پای حماقت......

📍🌺✍🏻نمیشود همیشه خود را به کوچه ی علی چپ بزنی و تظاهر کنی که چیزی نشنیده ای......

📍🌺✍🏻اتفاقا باید بفهمند که شنیدی ولی برای حفظِ حرمت ها کوتاه آمدی......

📍🌺✍🏻انسان ها گاهی باید بفهمند که تو هم صبر و تحمل داری ، که تو هم تاب و توان داری......

📍🌺✍🏻باید بدانند که تو هم قلبی داری که با بی مهری و نامردی میشکند، بدانند که همیشه نمیتوانندبزنند و بشکنند و فرار کنند....

📍🌺✍🏻 این روزها باید گاهی هم بد باشی ، زیادی که خوب باشی ، زیادی که مهربان باشی دیده نمیشوی ......

✍🏻 کسی تو را جدی نمیگیرد ، پس گاهی، نه همیشه بد باش ، بد باش تا خوب بودنت هم دیده شود ، چرا که با بعضی ها همیشه نمیشود خوب بود
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
داستانی زیبا و واقعی 👌

اگر مردی، طلاقم بده!....

عضو کانال بشید تا بقیه ویدیو های ما رو ببینید.👍
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان: دعای پدر  رحیم....

روز جمعه است و رحیم با پدرش در منزل نشسته‌اند.

پدرش می‌گوید:
پسرم! ماشین را استارت بزن برویم جایی!

پدر رحیم که سوار می‌شود، می‌گوید:
پسرم، امروز را برو ترمینال، جمعه است و خیلی‌ها از سفر برمی‌گردند. برو شاید خدا یک عمل صالحی به ما رساند. شاید کسی باشد پولش را گم کرده و پول لازم دارد. شاید کسی در این شهر برای دکتر آمده و شب را جای خواب ندارد. برو ان‌شاءالله خداوند انجام یک عمل صالحی بر ما هدیه می‌کند.

رحیم می‌گوید:
به ترمینال رسیدیم. پدرم با چشم منتظر بود و با زبان «یاالله» می‌گفت. از خدا می‌خواست برساند و اجابت کند دعایش را.

این کار همیشگی پدر رحیم بود.

گاهی می‌گفت:
برخیز چند کمپوت بگیریم.

بعد می‌رفتند بیمارستان. روز جمعه دنبال بیمارانی می‌گشت که بی‌کس بودند و منتظر ملاقات کسی.

رحیم می‌گوید:
گاهی پدرم دو ساعت داخل ماشین در ترمینال می‌نشست و می‌گفت: «پسرم، اصلا غصه نخور. همین که با نیت انتظار برای انجام کار خیر نشسته‌ایم، چه کار خیری برساند چه نرساند دستمزدمان محفوظ است و ضرر نمی‌کنیم. غصه نخور.»

داستان را که به اینجا رساند، اشک بر دیدگانش جاری شد.

گفتم:
رحیم دوباره تکرار کن. واقعا چه صحنه عاشقانه‌ای و چه دعای دیوانه‌کننده‌ای. بروی ترمینال برای پیداکردن ابن السبیل بنشینی و بگویی خدایا دعای مرا اجابت کن.

چه دعاهایی هستند که واقعا از آن‌ها بی‌خبریم. این دعا شاید بهترین دعا باشد که دعا کنی خداوند در زمانی که کسی او را دعا می‌کند و حاجتی می‌خواهد تو هم دعا کنی و از خدا توفیق عمل صالح طلب کنی و التماس کنی دعایت را اجابت کند و برای دعای آن کسی که او را می‌خواند تو را بفرستد.

رحیم می‌گوید:
بارها خداوند نیازمندانی را در اجابت دعای پدرم سمت او فرستاده بود، که اعتراف کردند مستاصل ایستاده بودم که دعا کردم خدایا کمکم کن و خدا تو را رساند.

آیا تاکنون یک بار از دعاهای پدر رحیم کرده‌ایم؟حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#لذت#_ازنماز
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾


سلام چکار باید کرد که شور واشتیاق واسه نماز داشت و صبح‌هم راحت واسه نماز بیدارشد وازنماز خوندن لذت برپ


💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

برای ایجاد اشتیاق و لذت در نماز و بیدار شدن راحت برای نماز صبح، اقدامات زیر را انجام دهید:

ایجاد انگیزه:
* اهمیت نماز را درک کنید: در مورد فضیلت و پاداش نماز در قرآن و احادیث مطالعه کنید.
* فواید نماز را تجربه کنید: نماز را به عنوان راهی برای ارتباط با خدا، آرامش یافتن و هدایت شدن در نظر بگیرید.

ایجاد عادت:
* نماز را در اولویت قرار دهید: زمان مشخصی را برای نماز تعیین کنید و به آن پایبند باشید.
* محیطی مناسب ایجاد کنید: مکانی آرام و تمیز برای نماز انتخاب کنید.
* با جماعت نماز بخوانید: نماز خواندن با دیگران می تواند انگیزه و پشتیبانی را افزایش دهد.

آماده سازی قبل از خواب:
* قبل از خواب وضو بگیرید: این کار به شما کمک می کند تا برای نماز صبح آماده شوید.
* دعای قبل از خواب بخوانید: از خدا بخواهید که شما را برای نماز صبح بیدار کند.
* زود بخوابید: خواب کافی برای بیدار شدن راحت صبح ضروری است.

بیدار شدن برای نماز صبح:
* ساعت زنگ دار را تنظیم کنید: از چندین زنگ هشدار در زمان های مختلف استفاده کنید.
* از کسی بخواهید شما را بیدار کند: اگر به تنهایی برای بیدار شدن مشکل دارید، از یکی از اعضای خانواده یا دوست خود بخواهید شما را بیدار کند.
* به محض بیدار شدن بلند شوید: به محض شنیدن صدای زنگ هشدار، از رختخواب بلند شوید.

در طول نماز:
* حضور قلب داشته باشید: بر کلمات و اعمال نماز تمرکز کنید.
* با خدا ارتباط برقرار کنید: نماز را به عنوان یک مکالمه با خدا در نظر بگیرید.
* از نماز لذت ببرید: به آرامش و آرامشی که نماز به شما می دهد توجه کنید.

سایر نکات:
* صبور باشید: ایجاد اشتیاق و لذت در نماز زمان می برد.
* استقامت داشته باشید: حتی اگر گاهی اوقات نماز خواندن سخت است، به تلاش خود ادامه دهید.


📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
13 /ربیع الاول/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#همسرداری

🔴 بهتـرین نامزد یا همسـر دنیا؛ چـه شکلـی هسـت؟

♥️بهترین همسر دنیا شدن کار سختی نیست.
شما هم بهترین همسر دنیا می‌شوید اگر این خصوصیات را داشته باشید.

اشتباهات گذشته شما را فراموش می‌کند.

▫️ یک شریک خوب، گذشته‌ی شما را نادیده می‌گیرد و دائم اشتباهاتی را که یادآوری آنها هیچ نفعی به حال رابطه‌تان ندارد ، بازگو نمی‌کند.

بهترین همسر دنیا؛ مقایسه نمی‌کند.


▫️یک شریک زندگی مناسب تفاوت انسانها را درک می‌کند و می داند که هر شخص نقاط ضعف و قوت خود را دارد. بنابراین شما را با افراد دیگر مقایسه نمی‌کند.

به رابطه دوطرفه اعتقاد دارد.

▫️او باید بداند که یک رابطه‌‌ی سالم به تلاش هر دو طرف وابسته است و باید بین آنها تعادل برقرار باشد. رابطه‌های یک طرفه در نهایت به مشکل منجر خواهد شد.

به تنهاییِ شما احترام می‌گذارد
.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
▫️هر فردی به تنهایی احتیاج دارد. شریک شما باید معنای حریم خصوصی را درک کند. افرادی که این قانون را رعایت نمی‌کنند، پس از مدتی از هم خسته می‌شوند و در رابطه احساس خفقان می‌کنند. باز هم می‌گوییم، در هر چیزی تعادل لازم است، حتی با هم بودن.
#سخنی_زیبا

"ای نفس، به خویشتن بازگرد و در آیینه‌ دل، خود را بنگر. با محاسبه درونت، به یاد خالقت بیفت و در حضور او، از هر عیب و نقص خود آگاه شو و با روی آوردن به رحمت و عظمت الله متعال، در پرتو نور او، در جاده‌ اصلاح و پاکیزگی گام نها..."حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد و چهارم

قرار بود من و دولت‌خان صاحبِ فرزندِ شویم، تنها دلخوشی من همین بود‌.
روزها را در کنار پنجره نشسته و فقط در انتظار یک خبرِ از یار بودم.
نه میلِ به خوردن و خوابیدن داشتم نه هم دوست داشتم با کسِ هم‌کلام شوم.
کشور دیگر همانند قبل نبود و زیر سلطه اشخاصِ دیگر قرار داشت.
دیگر خبرِ از مجاهدین نبود و حکومت آن‌ها کاملاً ازبین رفته بود.
آن روزها فقط می‌توانستم خودم را به تنها پسرم تکیه دهم، فرزندم متولد شد و اما خبرِ از مجاهد نبود.
حفضه نامزد شده بود و دیگر تدارکات برای ازدواج او گرفته شده بود.
عروسی گذشت، اما مجاهدِ من نبود.
مجاهدِ من!
چه مسخره بود، برای همانِ می‌گفتم که هیج خبرِ ازش نبود.
گویا من نمی‌توانستم شاد باشم و شاد زندگی کنم، گاهِ اوقات پسرم را به آغوش گرفته همراه با او بازی می‌کردم و اغلاب هم به تماشای او می‌پرداختم
چه شبیه دولت‌خان بود، اسم‌اش را "شریف" گذاشتم
پسرک کوچک من حتیَ ندانست پدر چیست.
روزِ در خانه نشسته‌ و در حال دوختن یک پیراهن برای خاله شریفه بودم
درِ خانه تک، تک شده و لحظات بعد مردِ به ظاهر جوانِ که صورت‌اش پوشیده شده بود وارد خانه شد
چون پسرم شریف گریه می‌کرد او را در آغوش گرفته و از اتاق خارج شدم
لحظاتِ بعد صدایی گریه‌های شریفه مادر بلند شد و من پسرم را همان‌جا رها کرده و یک راست بسوئ خانه قدم گذاشتم
خاله شریفه‌ گوشه‌ای نشسته بود و گریه می‌‌کرد‌.
حفصه هم که حال مساعدِ نداشت، چون نگاه‌اش به صورت‌ام خورد مرا سخت در آغوش گرفته گفت
_آها ثریا آها خواهر‌ک مهربان‌ام‌ دولت رفت، دولت برادرم رفت و ما را تنها گذاشت، دولت را از بین بردند!
نگاه‌ام را به سردار خان دوختم او هم ساکت گوشه‌ای ایستاده بود و اشک می‌ریخت
نگاه‌ام را به آن مرد جوان دوخته گفتم
_مگر چه شخصی برایت این خبر را فرستاده؟
او گفت
_همان شورشی
آهسته لب زده گفتم
_نه
هنوز هم باورم نشده بود، چرا می‌پنداشتم همه‌ای این‌ها دروغ بیش نیست
حتیَ چشمان‌ام اشکی نشده بود و نه همانند مادر و خواهر دولت‌خان اشک می‌ریختم
ناگهاني با صدایی بلندِ خندیده و همه متحیر بسویم نگاه می‌کردند
صدایی پسرم به گوش‌ام رسید، باید نزد پسرک خود می‌رفتم گامِ بسوئ مقابل گذاشتم که چشمان‌ان سیاهی رفته و دیگر ندانستم چه شد
فقط یک صدا در کنار گوش‌ام پیچید که می‌گفت
_دولت زنده است آن صدیق هیچ کارِ کرده نمی‌تواند
فقط دوباره از خود پرسیدم آیا مسبب تمام است اتفاقات من بودم؟
آیا بخاطر من این خصومت به میان آمد، حالا که همه برایم بیوه خطاب می‌کردند و من هنوز هم مرگ شوهرم را باور نکرده بودم
یک سال دیگر هم گذشت و پسرم دو سال داشت، روزِ پدر دولت‌خان برایم گفت که من دختر جوان و زیبایی هستم
پسرم را ترک کرده و بروم با خانواده‌ای که خودش انتخاب نموده بود ازدواج نمایم؛ اما برای شان گفتم
_من عروس همین‌ خانه هستم، حتیَ مجبور شوم با پاهای برهنه از خانه خارج شوم دوباره باز خواهم گشت و از امانت دولت‌خان محافظت خواهم نمود‌ می‌گویند فَلَا يَحْزُنكَ قَوْلُهُمْ
«پس سخنان‌شان تو را غمگین نکند مهمترین چیز این هست که پروردگارت از قلبت آگاه هست نیت‌ات را می‌داند و بر اساس نیت‌ات به تو پاداش می‌دهد.سرانجام اوضاع نابسامان کشور منجر به این شد که برادر شوهرم همراه با همسر و فرزندان‌اش افغانستان را ترک نموده و این‌جا در پاکستان نزد ماها ساکن گزین شوند.گاهي باید همین امواج پر خم و پیچ زندگی را پذیرفت حتیَ اگر من و تو را به اعماق آن نیز ببرد زندگی همین‌ است و باید ادامه پیدا کندشریف در گوشه‌ای از حویلی نشسته بود و در حال بازی با گل‌ها بود، من همان‌گونه که با لب‌خند بسوئ پسرم نگاه می‌کردم لباس‌ها را نیز با دست می‌شستم این روزها حفصه هم که نبود و من دلتنگ همان دل‌نگرانی‌ها و مسخره بازی‌هایش بودم
شریفه مادر مرا صدا می‌زد، بسوئ پسرک‌ام نگاه کرده و از جا بلند شدم چرا دل‌ام آرام نمی‌گرفت امروز نمی‌دانستم نزد شریفه مادر رفتم، مرگ پسرش مسبب می‌شد او پیرتر و شکسته‌تر از قبل شود؛ اما این‌جا فقط من بودم که هیچ غصه‌ای نخورده و براصحت‌مند بودن او همیشه دعا می‌کردم چون نزد شریفه مادر رفتم در حال پزیدن حلوا بود برایم گفت تا اندکِ آب گرم بی‌آورم
ظرف را گرفته و با لب‌خند از خانه خارج شدم، بسوئ سماوات قدم گذاشته و مقدار آب را در ظرف ریختم چون نگاه‌ام به باغچه افتاد نفس در سینه‌ام حبس شد، نه ممکن نبود ظرف آب از دست‌ام افتاده و هراسان نگاه‌ام را به چهار اطراف دوختم پسرک‌ام نبود شریف نبود! نگاه‌ام را به چهار اطراف دوخته‌ام؛ اما نبود
وارد خانه شدم در هیچ‌جا نبود با خود گفتم نکند آن شورشی وارد خانه شده پسرکم را با خود برده باشد شریفه مادر نگران این‌ سؤ و آن سؤ قدم می‌گذاشت
چون نگاه‌ام به در باز خانه افتاد بی‌حال در جا نشستم اما نباید می‌نشستم ممکن بود از خانه خودش خارج شده باشد
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد و پنجم

از جا برخاسته و با سرعت از خانه خارج شدم، چادرم را در سر داشتم و از خانه خارج شدم.
به چهار اطراف نگاه کرده و یک راست بسوئ مقابل‌ام قدم گذاشتم.
در آن‌جا مرد قامت بلندِ که دستارِ بر سر داشت ایستاده بود و هرچند که صورت‌اش مشخص نبود.
هرچه نزدیک‌تر می‌شدم، طفل کوچکِ را در آغوش گرفته است بیشتر مشخص می‌شد.
چون بیشتر نزدیک می‌شدم، صورت پسرم مشخص شد و اما نه از آن مرد!
صدایی شخصی به گوش‌ام می‌رسید که اسم‌ام را صدا می‌زد و اما پسرم را مرد با خود می‌برد.
به سرعت‌ام افزوده پسرم را در آغوش گرفته و مرد را کنار زدم.
هنوز هم چشمان‌ام به صورت شخص نه افتاده بود.
پسرکم را در آغوش گرفته گفتم:
_پسرکم، مادر فدایت هیچ نترس، هیچ کسی کارِ کرده نمی‌تواند.
عصبی بسوئ شخص نگاه کردم و اما با دیدن شخص نفس در سینه‌ام حبس شد.
خدای من!
کی بود آیا واقعا خودش بود؟
( گویا من و تو خلق شده‌ایم برای سوختن و درد کشیدن؛
انگار ممکن نیست چشیدن طعم شیرین وصال برای من و برای تو!)

#ماه‌نور.....

هیچ نوشته‌ای دیگرِ نبود، نه اصلاً نبود.
نگاه‌ام را به صفحه‌ای بعد دوختم گویا یکی آن را از جا کنده بود.
این بار نفس من در سینه حبس شد.
وای خدایی من!
نگاه‌ام را به ساعت دوختم ساعت شش بعد از ظهر بود.
نمی‌توانستم تا فردا منتظر باشم، چادر بزرگ‌ام را بر سر کرده و بعد از احوال دادن برای خانم بزرگ راهِ خانه‌ای عزیز را در پیش گرفتم.
چون در مقابل خانه قرار گرفتم نفس عميقِ گرفته و آهسته‌ ضربه‌ای به در زده همان‌جا ایستادم.
چندِ گذشت و خبر از هیچ‌کسِ نبود.
این‌بار عصبی به در تک، تک زده و در جا ایستادم.
لحظاتِ بعد صدایی مریم در آن‌جا پیچید که می‌گفت:
_آمدم، آمدم این در را نشکنید!
چون در را گشود با دیدن صورت من متحیر گفت:
_ماه‌نور!
سعی نمودم تا خون‌سردی خودم را حفظ نمایم؛ اما نمی‌شد که نمی‌شد.
روبه مریم نگاه‌ ‌کرده گفتم:
_مریم عزیز کجاست؟
مریم با شیطنت بسویم نگاه کرده گفت:
_اوه! با برادر یکی یکدانه‌‌ای من چه کار داری؟
دستان‌ام را آهسته فشرده گفتم:
_مریم خواهش می‌‌کنم حالا وقت مسخره بازی نیست‌.
نگران بسویم نگاه کرده گفت:
_مگر چه کار داری ماه‌نور نگران‌ام می‌سازی؟
لبان‌ام را آهسته به هم فشرده گفتم:
_شرمنده و اما نمی‌توانم برایت بگویم فقط بگو برادرت کجاست؟
این بار گفت:
_یک هفته‌ای می‌شود ‌که به شهر رفته!
با خود آهسته گفتم:
_ای وای...
بعد هم خیره به صورت مریم شده گفتم:
_دوباره چه وقت بر می‌گردد‌.
به چشمان‌ام نگاه کرده و با همان حال که از چشمان‌اش شیطنت مشخص بود گفت
_شاید تا حدود دو روز دیگر بر گردد
خندیده گفتم:
_مریم مسخره نکن!
این‌بار آن‌گونه بسویم نگاه کرد که حرف‌ام به ایقان‌ام رسیده بود
ناراحت بسویش نگاه کرده و دوباره راهِ عمارت را در پیش گرفتم
شب در همه‌جا حاکم شده بود و اما خواب از چشمان من فراری بود
این حالت دو روز ادامه داشت تا این‌که روز سوم با همان حال آشفته راهِ رودخانه را در پیش گرفته و همان‌جا ساعت‌‌ها ساکت نشستم
باید پایان آن داستان زیبا تمام می‌شد
سؤالاتِ هم در ذهن داشتم نکند همان شریف کوچک خان‌کاکا باشد و عزیز هم نوه‌ای دولت‌خان، یعنی ممکن بود؟
رب خود را سوگند که طاقت‌ات طاق شده بود و نمی‌دانستم چه اتفاقِ در انتظار من است
امروز هم‌ نا امید می‌شدم نه دوباره برنگشته نبود.
چون از جا برخاستم صدایی یکی در کنار گوش‌ام نجوا گونه پیچید که می‌گفت
_هیچ حالِ را بقایی نیست بی‌صبری مکن!
دفترچه که تا آن دم در دست‌ام بود محکم فشرده و بسویش نگاه کرده گفت
_این چند روز کجا بودی؟
در کمال خونسردی گفت
_جایی که باید می‌بودم
عصبی بود از این غیابت‌اش و حالا این‌گونه آسوده صحبت‌کردن‌‌اش!
دفترچه را محکم در دست‌ام فشردم درست آن‌گونه که دردش را می‌توان حس نبود.
برایش گفتم
_چرا بقیه صفحات نیست چه اتفقِ برای ثریا افتاد
به چشمان‌ام نگاه کرده گفت
_نمی‌دانم!
با این حرف او عصبی شدم حتیَ عصبی‌تر از حد معمول، گفتم
_عزیزخان من مسخره‌ای تو نیستم.
+ من هم نگفتم که مسخره‌ای من باش!
_خواهش می‌کنم بگو چه اتفاقِ برای ثریا رخ می‌دهد آن شخص کی بود، نکند دولت‌خان بود و اما او که زنده نیست نه؟
دوباره گفت
_نمی‌دانم!
چشمان‌ام را آهسته بسته و این‌بار با همان صورتِ که انگار هیچ اتفاقِ نه افتاده گفتم
_خواهش می‌کنم عزیز خان! مگر خودت نگفته بودی همین که تمام شد مرا نزد ثریا خواهی برد پس حالا چه تغییر کرده؟
+ من سر حرف‌ام هستم‌
_ خوب پس‌چه تغییر کرده؟
گویا در کلام‌ خویش تردید داشت‌ و اما با حرفِ‌ که زد ساکت شدم
_ثریا با دولت عقد نمود، ثریا آن مجاهد را دوست نداشت و اما ازدواج کردند من هم می‌خواهم تو با من ازدواج نمایی من بیدون تو نمی‌توانم!
به لکنت افتاده بودم و اما گفتم:
_ا...این قبو...قبول نیست!

#ادامه_دارد
#جهنم
🔥شیوه های عذاب دوزخیا
ن
👈پنجم: سياه كردن چهره ها

💟خداوند در روز قيامت صورت هاي اهل دوزخ را سياه مي كند:
«يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَتَسْوَدُّ وُجُوهٌ .....بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ» آل عمران: 106
به ياد آوريد روزي را كه در چنين روزي، روهائي سفيد و روهائي سياه مي گردند. و امّا آنان كه به سبب انجام كارهاي بد در پيشگاه پروردگارشان شرمنده و سرافكنده و بر اثر غم و اندوه روهايشان سياه است بديشان گفته مي شودآيا بعد از ايمان فطري و اذعان به حق خود كافر شده ايد؟! پس به سبب كفري كه مي ورزيده ايد عذاب را بچشيدآن رنگ سياهي که بر صورت آنها کشيده مي شود چنان سياه است که مي پنداريد تاريکي شب بر صورت آنها نقش  بسته است. 
كساني كه كارهاي زشت مي كنند، كيفر هر كار زشتي به اندازه آن خواهد بود نه بيشتر و خواري و حقارت آنان را فرا مي گيرد. هيچ كس و هيچ چيزي نمي تواند آنان را از دست عذاب خدا رهائي بخشد و در پناه خود دارد. آن اندازه روسياه و گرفتار غم و اندوهند انگار با پاره هاي تاريكي از شب چهره هايشان پوشانده شده است. آنان دوزخيانند و جاودانه در آن مي مانند
(یونس 27)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شبی در آشپزخانه مشغول انجام کارها بودم
برادرم آمد و گفت:
انگار که اینجا استخدام شده‌ای،
همیشه تو را در  آشپزخانه می‌بینم
بهش گفتم:
احتمالا تو واسم دعا نکرده‌ای
که از اینجا خلاص شوم

سپس ساکت شدم
و به یاد سخنان امام احمد افتادم که میفرماید:
از خدا خواستم که حفظ قرآن را برایم آسان کند
اما نگفتم که در سلامت و آسایش باشم
برای همین در زندان قرآن را حفظ کردم

به همین خاطر  از اینکه اینگونه
از برادرم درخواست دعا کردم،ترسیدم‌...
با خود گفتم اگر خلاص شدنم از آشپزخانه به سبب مریضی و  یا ناتوانی باشد چه؟
پس خیلی سریع گفتم:  به سلامتی از آن خلاص شوم...
روز بعد این موضوع را به دانش آموزانم اطلاع دادم
سپس یکی از شاگردانم گفت:
زنی را میشناسم که همیشه می‌گفت
خدایا 30 هزار دلار را  نصیبم کن
بدون آنکه برای بدست آوردنش
خودم را زحمت بدهم
پس از مدتی او این مقدار پول را دریافت کرد،
اما دیه‌ی مرگ پسرش بود

به همین خاطر اگر دعا کردید و چیزی خواستید بگویید:
خدایا آن را به سلامتی به من عطا کن
اگر خیری در آن هست آن را نصیبم کن
و وقتی آن را به من بخشیدی
دین و جانم در سلامت باشند
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•ایاد فهمی
عادتهایى كه معجزه میکند:

با ملايمت = سخن بگویيد
عــمــيـــق = نفس بكشيد
شــــــيــك = لباس بپوشيد
صـبـورانه = كار كنيد
نـجـيـبـانه = رفتار كنيد
عــاقــلانـه = بخوريد
كــــافـــى = بخوابيد
بى باكانه = عمل كنيد
خـلاقـانـه = بينديشيد
صـادقانه = عشق بورزید
هوشمندانه = خرج كنيد

خوشبختی یک سفراست،
نه یک مقصد !
هیچ زمانی بهتر از همین لحظه
برای شاد بودن وجود ندارد؛
زندگی کنید و از حال لذت ببرید ...



‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#نماز #حقوق_والدین
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
آیا کسی که نماز و روزه و اداء سنت و قرآن میخواند ولی با پدر و مادرش به بدی رفتار میکند این شخص وارد بهشت میشود ؟؟؟ چون رسول الله صل الله علیه وصلم میفرمایند : الله کسی رو که پنج فرض رو سر وقت و با دقت بخواند ضمانت میکند وارد بهشت کند اما اگه با پدر مادرش بد بود چی ؟ وارد بهشت میشود ؟؟؟


💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ‎

از نظر شرع مقدس اسلام، با استناد به منابع شرعی، نیکی به والدین (برّ الوالدین) از واجبات مهم اسلام است و بدرفتاری با والدین (عقوق والدین) از گناهان کبیره به‌شمار می‌رود. حتی اگر فرد نماز و روزه‌اش را به‌خوبی انجام دهد، ولی در رفتار با والدینش بدی کند، این کار به‌شدت مورد نکوهش اسلام است.

در حدیث صحیحی که از پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم نقل شده است، ایشان فرموده‌اند:

> «رغم أنف من أدرك والديه عند الكبر، أحدهما أو كليهما، فلم يدخلاه الجنة.»
> (صحیح مسلم، حدیث شماره 2551)

ترجمه: «خاک بر سر کسی که پدر و مادرش در سن پیری نزد او باشند و او (با نیکی به آنها) به بهشت نرود.»

از این حدیث فهمیده می‌شود که نیکی به والدین یکی از راه‌های ورود به بهشت است، و برعکس، بدرفتاری با والدین ممکن است موجب محرومیت از بهشت شود، حتی اگر فرد عبادات دیگری مانند نماز و روزه را انجام دهد.

در نتیجه، گرچه بی نمازی از بدترین گناهان است اما با این وجود اگر فردی با والدینش بدرفتاری کند، این عمل مانع از ورود آسان او به بهشت خواهد شد، مگر اینکه به توبه و اصلاح رفتار خود بپردازد و حقوق والدین را به جا آورد یا اینکه در قیامت سزای نافرمانی پدر و مادر را ببیند بعد وارد بهشت شود.


📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾

منابع به پیوست می‌باشد.

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۳/ربیع الاول/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
وقتی به تو می گویم برایت دعا کرده ام،
به این خاطر نمی گویم که تو هم برایم دعا کنی
زیرا فرشتگان این کار را کرده اند
بلکه به این خاطر  می گویم:
تا خیالت راحت باشد و بدانی که تنها نیستی
به این دلیل به تو می گویم:
تا اندکی از غم تو کم کنم

این روش مخصوص من است
تا اینگونه به تو بگویم
که تو برای من بسیار با ارزشی
و اینکه نگرانی تو نگرانی من است،
درد تو درد من است
گاهی وقت‌ها نمیتوانم با تو همدردی کنم
بنابراین به دعا متوسل می شوم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•ادهم‌ شرقاوی
شبی در آشپزخانه مشغول انجام کارها بودم
برادرم آمد و گفت:
انگار که اینجا استخدام شده‌ای،
همیشه تو را در  آشپزخانه می‌بینم
بهش گفتم:
احتمالا تو واسم دعا نکرده‌ای
که از اینجا خلاص شوم

سپس ساکت شدم
و به یاد سخنان امام احمد افتادم که میفرماید:
از خدا خواستم که حفظ قرآن را برایم آسان کند
اما نگفتم که در سلامت و آسایش باشم
برای همین در زندان قرآن را حفظ کردم

به همین خاطر  از اینکه اینگونه
از برادرم درخواست دعا کردم،ترسیدم‌...
با خود گفتم اگر خلاص شدنم از آشپزخانه به سبب مریضی و  یا ناتوانی باشد چه؟
پس خیلی سریع گفتم:  به سلامتی از آن خلاص شوم...
روز بعد این موضوع را به دانش آموزانم اطلاع دادم
سپس یکی از شاگردانم گفت:
زنی را میشناسم که همیشه می‌گفت
خدایا 30 هزار دلار را  نصیبم کن
بدون آنکه برای بدست آوردنش
خودم را زحمت بدهم
پس از مدتی او این مقدار پول را دریافت کرد،
اما دیه‌ی مرگ پسرش بود

به همین خاطر اگر دعا کردید و چیزی خواستید بگویید:
خدایا آن را به سلامتی به من عطا کن
اگر خیری در آن هست آن را نصیبم کن
و وقتی آن را به من بخشیدی
دین و جانم در سلامت باشند

•ایاد فهمی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2024/10/05 09:16:34
Back to Top
HTML Embed Code: