Telegram Web Link

✍🏻 بعضی کلمات هستند که علی رغم بی رحمی و سنگینی‌شان؛
در دهان سبُک می‌چرخند و تو بیخیالانه بر زبانشان می‌آوری
سپس فراموش میکنی آنچه را که گفته‌ای اما آنکه آن‌ها را میشنود، هرگز فراموششان نمی‌کند
و به درازای عمر بمانند زخمی بر قلبش می‌ماندحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

میگفت: کلمات هم آدم می‌کُشند
حواستان باشد قاتل روح کسی نباشید

✍🏻 روزی برایت خواهم گفت که داشتم چه روزهای عجیب و سختی را پشت سر می‌گذاشتم و چطور می‌دیدم که آدم‌ها، یکی یکی از جهانم حذف می‌شدند، آنان که پیش از این عزیزترین کسان من بودند.

روزی برایت خواهم‌گفت که نباید به شلوغی اطرافت نگاه کنی، روزهای سخت به تو ثابت خواهد کرد که چقدر تنها و بدون پشتوانه‌ای.
روزی برایت خواهم‌گفت که جز خودت نباید روی هیچ‌کس حساب باز کنی تا به روزگار من که رسیدی، با دستانی خالی و قلبی لبریز، مقابل مشت‌های روزگار نایستاده‌باشی.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#نـقش_زن_در_دین_اسلام....

زن ها بخشی از جامعه اسلامی را تشکیل میدهند، هر زن حق و حقوق خود را دارد.

حتی فکر کردن به اینکه (زن)  ضعیف تر از مرد است نیز اشتباه است.
بیشتر اوقات ما مشاهده گر زنهای قوی در کشور خود بودیم حتی قوی تر از مرد ها... زنها بهترین هستند در وظیفه های مختص به خودشان.

حتی اگر نگاهی به دین مبارک خود بیندازیم میبینم که، در دین مبارک اسلام با قاطعیت کامل گفته شده است که حقوق مرد و زن مساوی هست، و همانطور در کلام ﷲ مجید نیز ذکر شده است که آموختن علم و دانش بر مرد و زن مسلمان فرض است.
در امر کسب و کار و تجارت نیز همسر اول پیامبر گرامی ما محمد «ص» تاجر بودند، از لحاظ جهاد جنگ و شهادت، اولین شهید در راه اسلام بی بی سمیه بودند....
گذشته از بحث آزادی خواهی و مدرنیته بودن اگر به دین اسلام نگاه کنیم همیشه حق اولیت با مردان نیست.
در دین مبارک اسلام قهرمان هر قصه مرد نیست!!!

من با اطمینان کامل میگویم که قهرمان قصه من مادرم است.

#مروه مقامی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#جهنم
🔥شیوه های عذاب اهل دوزخ

👈چهارم: به رو (چهره) كشانيدن

يکي ديگر از انواع عذاب درد آميز اين است که کافرين را بر رويشان مي کشانند:
«إِنَّ الْمُجْرِمِينَ فِي ضَلَالٍ وَسُعُرٍ * يَوْمَ يُسْحَبُونَ فِي النَّارِ عَلَى وُجُوهِهِمْ ذُوقُوا مَسَّ سَقَرَ» القمر: 47 - 48
(قطعاً گناهكاران، گمراه و ديوانه و گرفتار آتشند. روزي داخل آتش، بر رخساره، روي زمين كشيده مي شوند (و بديشان گفته مي شود:) بچشيد لمس و پسوده دوزخ را).
و آنچه که به عذاب و ناراحتي آنها مي افزايد اين است که آنها با زنجيرهاي محکمي بسته شده اند:
كساني كه كتابهاي آسماني و چيزهائي را كه به همراه پيغمبران فرو فرستاده ايم تكذيب مي دارند، به زودي نتيجه شوم كار خود را خواهند فهميد. آن زمان كه غلّها و زنجيرها در گردن دارند و روي زمين كشيده مي شوند. در آب بسيار داغ برافروخته و سپس در آتش تافته مي گردند.
(غافر 70 تا72)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟🌟🌟🌟

  •°☆🌹
#داستان۰شب🌹

عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_13
👼قسمت سیزدهم

من دو روز پشت سرهم کلاس داشتم و نمیتونستم امار دقیق مهسا رو بگیرم میخواستم زیرنظر بگیرمش شاید اطلاعات بیشتری به دست بیارم.پنج شنبه خونه بودم رامین صبح زود رفت مهسا هم نزدیک ساعت ده صبح رفت میدونستم ارین رو میذاره خونه خواهرش بعد میره سالن منم توی اون فاصله رایان رو اماده کردم رفتم پیش مادرشوهرم و به بهانه خرید رایان رو گذاشتم پیشش رفتم تو مسیری که مهسا میره وایسادم کمی بعد مهسا از جلوم رد شد اروم راه افتادم بافاصله که منو نبینه هرچند داشت با موبایلش حرف میزد واصلا حواسش به اطرافش نبود رفت سمت سالنش رفت تو بعد از چند دقیقه هم شریک کاریش امد.بیست دقیقه ای منتظر موندم میخواستم دیگه برگردم که مهسا اومد بیرون بماند که با صورت بدون میکاپ رفت تو ولی وقتی امد بیرون انگار میخواست بره عروسی سوار ماشینش شد وحرکت کرد.پشت سرش بازم با فاصله راه افتادم رفت سمت خونه خاله ام و سرچهار راه نزدیک خونه خاله ام وایساد.طولی نکشید که محسن اومد سوار شدن رفتن. تا یه مسیری دنبالشون رفتم ولی موندم پشت چراغ قرمز و گمشون کردم به اجبار برگشتم خونه ولی دیگه از رابطه اش با محسن مطمئن شدم تصمیم گرفتم قبل هرحرف و هرکاری بامحسن حرف بزنم.

اون شب انقدر فکرم مشغول بودکه رامین هم متوجه اشفتگیم شده بود گفت مریم چته انگار باخودت درگیری دوسه بار تودهنم امد ماجرا رو بگم ولی باز پشیمون شدم و حرفی نزدم.صبح به محسن زنگ زدم گفتم کاری پیش امده و میخوام ببینمت متوجه شدم محسنم هم جا خورد ولی چیزی نگفت
نزدیک بعدظهر محسن میرفت باشگاه همون اطراف باشگاه باهاش قرار گذاشتم که ببینمش.رایان رو اماده کردم با خودم بردمش توی ماشین منتظر بودم که محسن امد زد به شیشه و سلام کرد گفتم بیا بشین وقتی نشست رایان و بغل کرد مشغول بازی باهاش شد گفت دخترخاله مشکلی پیش امده کاری ازدست من برمیاد.نگاهش کردم گفتم محسن رابطه تو با مهسا چیه از سوالم جا خورد گفت هیچی گفتم حاشا نکن خودم دیدمتون ومیدونم باهم درتماسید محسن یه کم خودش رو جمع و جور کرد گفت بنظرتون شناخت قبل از ازدواج جرمه،باگفتن این حرفش دستام یخ کرد گفتم تو متوجه هستی چی داری میگی گفت اره من و مهسا حرفهامون رو زدیم گفتم خاله خبر داره؟محسن گفت زندگی خودمه به مامانم چه ربطی داره توی حرفهای محسن قاطعیت رو احساس میکردم که تصمیمش جدیه.گفتم بس رسمیش کن چون اینجوری اگر کسی ببینه برداشت بدی میکنه.محسن گفت میخوام بامامانم صحبت کنم وبیام خواستگاریش خیلی دوستداشتم بگم محسن داری اشتباه میکنی مهسابه دردت نمیخوره ولی ترسیدم فکر کنه دارم دخالت میکنم چون مثل روز برام روشن‌ بود که ازنظر اخلاقی و سلیقه خیلی باهم فاصله دارن محسن پیاده شد دوست داشتم برم خونه مادرم ولی اعصابم خیلی خورد بود میدونستم برم همه چی رو لو میدم و اگر جلوتر از محسن من قضیه رو پخش میکردم فردا هر اتفاق بدی میفتادو به خواسته اش نمیرسید از چشم من میدیدن.دو روزی ازاین قضیه گذشته بودیه روز که توراه برگشت بودم خاله ام بهم زنگ زدخیلی عصبانی بود فقط داد میزد بد و بیراه نثار مهسا میکرد.بهش گفتم صبرکن برسم خونه بهت زنگ میزنم وقتی رسیدم شماره خاله ام رو گرفتم صداش گرفته بود معلوم بود گریه کرده به روی خودم نیاوردم که از چیزی باخبرم گفتم خاله خوب متوجه نشدم چی شد گفت بروبه جاریت بگو دست ازسر محسن برداره وگرنه طور دیگه ای باهاش رفتار میکنم.گفت محسن پاش رو کرده تو یه کفش که مهسا رو میخوام.

من راضی به این وصلت نیستم چون خیلی باهم فرق داریم پسر من مجرده من براش ارزوها دارم خجالت نمیکشه نشسته زیرپای پسر من که جای برادر کوچیکترش هست.مهسا یه بچه داره دو سالم از محسن بزرگتر فقط گوش میدادم حرفهاش که تموم شد گفتم خاله مقصر اصلی پسر خودته اون نخواد مهسا نمیتونه مجبورش کنه به ازدواج.خاله ام گفت پسر من نمیفهمه گفتم باهاش صحبت کن گفت باهاش دعوامون شده ول کرده از خونه رفته.خلاصه این کش مکش بین خاله ام ومحسن ادامه داشت تابلاخره محسن موفق شد خاله ام روراضی کنه بیان خواستگاری هرچند این وسط میدونستم تحریکهای مهسا هم بی تاثیر نیست خبرش به گوش رامین و مادرشوهرمم رسید مادر رامین هیچی نگفت ولی میشد توی حرفهاش فهمید که اونم راضی نیست.رامین هم راضی نبود ولی من قانع اش کردم که دخالتی نکنه برای پنجشنبه هماهنگ کرده بودن،خاله ام باخانواده اش بیان خواستگاری و پدرمادر مهسا هم امده بودن.من دوست نداشتم حضور داشته باشم چون میدونستم خاله ام قلبا راضی نیست و نمیخواستم دخالتی داشته باشه حتی رامین هم خودش نرفت اون شب رفتیم خونه مادرم ومادرشوهرمم نرفته بود بالا فقط خانواده مهسا و خاله ام بودن اخر شب بود که خاله ام زنگ زد به مادرم و باناراحتی گفته بود حرفها زده شد وقرار ماه بعد عقد کنن از اینهمه عجله برای این وصلت متعجب بودم..

#ادامه_دارد...
🌟🌟🌟🌟


عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_14
👼قسمت چهاردهم

قرار بود ماه بعد مهسا و محسن عقد کنن خاله ام اصلا خوشحال نبود دولی مامانم سعی میکرد خاله ام رو اروم کنه و قانع اش کنه اگر این انتخاب محسن شماهم به خواسته اش احترام بذارید.این وسط رامین هم خیلی عصبی بود یه جورایی مهسا با این کارش خودش رو از چشم مادرشوهرم و رامین انداخته بود توی حرفها و رفتارهاشون این رو قشنگ حس میکردم.اونایی که تا دیروز مهسا رو روی چشماشون میذاشتن الان دیگه وجودش براشون مهم نبود هرچند مهسا حق زندگی کردن داشت ولی شاید انتخابش درست نبود.چند روزی از خواستگاری گذشته بود که من مهسارو توی راپله دیدم بهش سلام کردم و گفتم مبارکه گفت به کوری چشم خاله ات من بامحسن ازدواج میکنم به مادرت بگو دخالت نکنه گفتم مادر من اهل دخالت کردن نیست مهسا هیمنجوری که داشت میرفت پایین گفت اون داره مادر محسن رو پر میکنه فکر نکن نمیفهمم من به هیچ کس حق دخالت نمیدم.مهسا نیومده داشت همه روبه جون هم مینداخت تا رسیدم خونه زنگ زدم به مامانم گفتم مهسا چی گفته و ازش خواستم کوچکترین دخالتی نداشته باشه حتی از روی دلسوزی محسن و مهسا میرفتن خریدهای قبل عقد رو میکردن من از طریق دخترخاله ام در جریان قرار میگرفتم محسن درامد انچنانی نداشت و بیشتر پول خریدها رو با دعوا از شوهرخاله ام میگرفت خاله ام میگفت مهسا خرید که میره دست روی گرونترینها میذاره و محسن مجبوره کمبود مالیش رو از پدرش بگیره خلاصه خبر زن گرفتن محسن توی فامیل پیچید ...

یک هفته مونده به مراسم عقد یه روز گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود وقتی جواب دادم صدای یه دخترجوان پیچید تو گوشیم که سلام کرد و خودش رو سمیرا معرفی کرد شناختمش دخترعمو محسن بود باهاش سلام علیک کردم متوجه شدم داره گریه میکنه میدونستم عاشق محسن بوده گفت جاریت تمام ارزوهای منو خراب کرد منو و محسن رابطه خوبی داشتیم و قرار بود باهم نامزد کنیم کاش هیچ وقت ارایشگاه جاریت نمیرفتم که با محسن بیشتر اشنا بشه سمیرا برام تعریف کرد که بعد از اشنایی محسن اون شب خونه ما وقتی محسن متوجه میشه مهسا ارایشگر به سمیرا میگه و چندبار سمیرا رو میبره پیش مهسا و همین بردنهای سمیرا به ارایشگاه باعث اشنایی بیشتر مهسا با محسن میشه وقتی سمیرا برام تعریف میکرد خیلی ناراحتش شدم و بهش گفتم بدون محسن عاشقت نبوده اگر واقعا تورو میخواست دنبال مهسا نمیرفت حالا هر چقدر هم که مهسا براش قرقمزه میرفت. من سمیرا رو درک میکردم چون خودم کشیده بودم از رفتارهای مهسا.مادرشوهرم دو روز مونده به عقد مهسا رفت شمال میدونستم مادرشوهرم برگرده خوابهای بدی واسه مهسا دیده من مجبور بودم بخاطر خاله ام شده توی مراسم باشم روز عقد مهسا .رامین خیلی گرفته بود میدونستم بخاطربرادر جوان مرگشه خلاصه من رایان رو اماده کردیم و با رامین و مادرم و داداشم رفتیم محضر مهسا خیلی خوشگل شده بود ارین رو گذاشته بود پیش دوستش که راحتتر باشه!!!

رامین آروم بهش گفت میدادی به مریم نگهداره به دوستت میگفتی اون یادگار برادرمه اگر یه مو از سرش کم بشه خون به پا میکنم بیشتر منظور رامین به محسن بود و فکر میکنم میخواست بهش هشدار بده که مراقب ارین باشه،محضر خیلی شلوغ بود یه لحظه چشم انداختم سمیرا رو دیدم چقدر این دختر به دلم نشسته بود خیلی باوقار و سرسنگین بود میدونستم به اجبار خانواده اش امده ولی رفتارش خیلی عادی بود حتی بعد از خطبه عقد اومد به محسن و مهسا تبریک گفت شام همه خونه خاله ام دعوت بودیم ما شام رو خوردیم با مامانم بلند شدیم امدیم اون شب خونه مادرم موندیم فردا صبح که برگشتیم مهسا هنوز نیومده بود نزدیک های غروب بود با محسن امدن وسیله برداشتن رفتن دوروز بعداز عقد محسن مادرشوهرم برگشت من و رامین رو صداکرد پایین گفت مهسا باید بره از اینجا خونه و ماشین رو بایدبذاره میدونستم همون موقع ام که ماشین مسعود رو فروختن سندبه نام مهسا نزدن.مادرشوهرم گفت ارینم بذاره خودم بزرگش میکنم میدونستم مادره و هر چی باشه توی یکسال ازدست دادن دوتا عزیزبراش خیلی سخت بوده وگرنه قلبا راضی به جدا کردن ارین از مهسا نبود.رامین گفت مامان خونه ماشین رو خودشم میدونه سهمی توش نداره ولی ارین به وجود مادرش نیاز داره شما هم سن سالی ازتون گذشته نمیتونید بچه داری کنید زن منم که با دانشگاه و رایان درگیره همینجوریشم مامانش نباشه ما ول معطلیم با حرفهای رامین یه کم اروم شد رامین زنگ زد به مهسا و گفت بیا کارت داریم دم غروب بود با ارین امدن مادرشوهرم خیلی سرد باهاش رفتار میکرد فقط ارین رو بغل میکرد قربون صدقه اش میرفت چای میوه برای مهسا گذاشتم ولی نخورد مهساگفت سالن مشتری دارم کارم داشتید؟ باید برم!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

#ادامه_دارد....(فردا شب)
#فرشته_ی_کوچک_اسلام 
#قسمت_هفدهم
خانوادم فکر میکردن اگه رفتارشون باهام سرد بشه و بهم توجه نکنن برای درست شدن روابط از
#اسلام دست میکشم ، اونا 
فکر میکردن
#اسلام فقط یک دلخوشی زودگذره و از سرم میوفته اما الله شاهده که #اسلام رفته بود تو پوست و جونم!
و به هیچ عنوان حاضر نبودم ازش دست بکشم ، حتی سرد شدن رابطه ی خانواده و رفتار متفاوت شون باهام بازم نمیتونستن اسلام  رو از این دختر بچه ی ۱۲ ساله بگیرن...
شب بعد از خوندن نماز و راز و نیاز با خالقم که تمامش آرامش بود.
دلم میخواست
#قرآن رو باز کنم و بخونم اما متاسفانه تنها قرآنم همون بود که به ساناز گفتم بزاره تو اتاق کیوان..!
داشتم با خودم
#اذکار میگفتم که در اتاقم باز شد ،پدرم اومد داخل و چند لحظه مکث کرد و بعد بهم گفت: من حاشیه نمیرم مستقیم میرم سر اصل مطلب ، ببین دخترم #اسلام اون چیزی نیست که من برات میخوام ، من واسه ی تو و برادرت از بچگی تون آرزو و کلی #برنامه داشتم ، #اسلام اون چیزی نیست که براتون خواستم... 
قبل از اینکه پدرم حرفشو کامل کنه گفتم: میدونم برامون وقت گذاشتین، واسه آسایش و آرامش مون زحمت کشیدین ، تا عمرداریم مدیون تون هستیم بابا ، درسته
#اسلام رو شما برامون انتخاب نکردین ولی #اسلام چیزیه که خودمون خواستیم  چون روشنی، سعادت دنیا و آخرت رو در #اسلام دیدیم... 
پدرم گفت : ببین این درست نیست ،تو هنوز بچه یی ، کوچیکی، نمیفهمی....
#اسلام فقط یه هوس زودگذره ،زود از سرت میره
....
گفتم : به خالقم قسم
#اسلام رفته تو پوست و جونم ، توی تک تک سلول هام ، با تمام وجود قبولش کردم و تحت هیچ شرایطی دست از # اسلام نمیکشم... اینقدر مخالف # اسلام ، من و برادرم نباش بابا... 
پدرم با صدای بلند گفت : خفه شو دختره ی نفهم ، به من نگو بابا ،من بابای تو نیستم... 
از این حرفش گریه ام گرفت گفتم : ولی بابا این درست نیست ،
#خدا و #پیغمبر ، احترام شما و مادر رو برام واجب قرار دادن
من بهتون بی احترامی نکردم پس شمام با حرفاتون آتیش به جونم نزنید لطفا...
به نظرم حرف خاصی نگفتم که اونجوری زد تو صورتم🤧 ، برای بار دوم پدرم روم دست بلند کرد و سرم فریاد کشید و گفت: 
اینقدر از
#خدا و پیغمبرت پیش من حرف نزن ، دفعه ی بعدی پا میزارم رو احساس پدرانه ام، باور کن میکشمت کیانا... دیگه
ازت نشنوم این مزخرفات رو... 
بهم فرصت صحبت کردن نداد رفت بیرون و درو محکم بست دوباره قفل کرد، با بسته شدن در اتاق اشکهای من هم سرازیر
شدن....
چاره یی جز
#دعا کردن نداشتم
گفتم: خدایا! هنوز اول راهم ،کمکم کن ?? توی این مسیر هرچی سرم بیاد تقاص
# گناهان گذشتمه..! یا
#الله تو کمکم کن که جز تو یاری رسانی نیست...
برای
#استوار شدنم توی این راه ، خانوادم رو سد راهم قرار دادی یا الله رو با عزیزانم امتحان نکن....💔
خدای خوبم میدونم امتحان الهی خیر و شر خودش رو داره ، کمکم کن نیکیهارو به جون بخرم و از شر پلیدی ها نجات پیدا کنم...
#خدایا کمکم کن شرمنده ی #اسلام نشم و بتونم در مقابل خانوادم
دیِن پاکم رو نگه دارم...
خدایا من فقط از تو یاری میخوام ، به درگاهت اومدم ، حالا که مهر
#اسلام رو در دلم جای دادی# حرمت دین دادی...
کمک کن بتونم از این # دین زیبا به نحو احسنت پیروی کنم ، والان هرچی سرم بیاد تاوان گناهانه گذشتمه ، ازت میخوام 
بهم صبر و تحمل بدی و مورد بخشش تو قرار بگیرم ...
( اونقدر حالم بد بود که نمیدونستم چی دارم میگم ، تمام مدت داشتم با 
گریه دعا میکردم و از خالقم طلب بخشش و کمک داشتم!!
نمیدونم از کجا و چجوری اما یه جمله افتاده بود سر زبونم مدام با خودم تکرار میکردم!!)ساعدنی یا رحمن ، ساعدنی یا رحمن( ، اینقدر دعا کردم و اون جمله رو تکرار کردم که نفهمیدم کی و چجوری ولی همونجا رو زمین خوابم برد
و خوابی که دیدم شده بود دلخوشی اونروز هام...
# اگـر_عمـری_بـود_ادامه_دارد
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مــــ❤️ــــادر كه باشي…

مادر که باشی هیچگاه مریض نمی شوی نه اینکه ویروس ها و میکروب ها حریف بدنت نشوند! نه! آنها همچنان حریف تو هستند اما صورتکی به چهره داری که بیماری و تب و مریضی ات را پشت آن پنهان می کنی تا مبادا ذره ای دلنگرانی فرزندت را بیازارد اما با هر سرفه فرزندت دلت میریزد که نکند بیمار شده باشد و اگر بیماری بر او وارد شود بر بالین بیماری فرزند، هر لحظه جان می دهی .حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ریشه انسانها ، فهم آنهاست

یک سنگ به اندازه ای بالا می رود ،
که نیرویی پشت آن باشد.
با تمام شدنِ نیرو ،
سقوط و افتادن سنگ طبیعی است!

ولی یک گیاه کوچک را نگاه کن ؛
که چطور از زیر خاک ها
و سنگ ها سر بیرون می آورد و حتی آسفالت ها و سیمان ها را
می شکند و سربلند می شود .

هر فردی به اندازه این گیاه کوچک ،
ریشه داشته باشد ،
از زیر خاک و سنگ ،
از زیر عادت و غریزه !
و از زیر حرف ها و هوس ها ،
سر بیرون می آورد و با قلبی از عشق افتخار می آفرینید .
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
(ریشه ما ، همان " فهم " ما ست
ابن صادق وقتی دید که سرداران ترک ازسخنانش متاثر میشوند با صدای بلند ادامه داد:"از خوش اخلاقی و رفتار ملایم مسلمانان نباید نتیجه گرفت که آنها برای همیشه همین طور خواهند بود.خیلی زود کوههای ستم آنها بر سر شما چنان سایه خواد افکند که شما تصورش راهم نمیکنید.شاید تعجب کنید که قبل از این من هم مسلمان بودم اما وقتی دیدم که این مردم درهوس کشورگشایی میخواهند تمام مردم آزاد دنیا راغلام خود کنند از آنها جداشدم.من آنها را بهتر از شما میشناسم آنها ثروت میخواهند و خواه ید دید که یک درهم در کشور شگا باقی نگذارند ونه تنها این بلکه خواهید دید دختر های شما در بازار های عرب و شام به فروش میرسند." حاضرین در جلسه تز این سخنان ابن صادق متاثر شدند وبه یکدیگر نگریستند.یردار پیری از جا بلند شد و گفت:"ازسخنان تو بوی فساد میاد. در این تردیدی نیست که ما هم غلامی مسلمان نمیپسندیم اما نباید هر سخن دروغی درباره دشمن میشنویم باور کنیم.من خودم به ایران رفتم و در آنجا دیدم که مردم ایران با حکومت مسلماننگان بیشتر از خودشان راضی هستند. عزیزان وطن! نبایدگول سخنان نزاق و این مرد غریبه را خورد و یک بار دیگر باسنگلاخ های آهنی پنجه آزمایی کرد.اگرروزنه امیدی هم برای فتح در این جنگ میدیدمقبل از همه من خودم اقدام به بغاوت میکردم اما من میدانم که ما توان نبرد با کسانی که ابرقدرتهایی چون ایران و روم در جلویشان سرنگون شدند را نداریم.هرگز فکرش را هم نکنید که میتوانید در مقابل قومی پیروز شوید که کوههای سربه فلک کشیده در روبرویشان زانو زده و دریاهای پروسعت می خشکند.من از مسلمانان دفاع نمیکنم البته باید بگویم که نتیجه بغاوت فقط این خواهد بود که ما قدرت باقیمانده خود را نیز تلف کنیم.هزاران بچه را یتیم کنیم و هزاران زن را بیوه کنیم.نزاق میخواهد چاقو را به گردن قوم ما بکشد و شهرت برای خودش کسب کند و این شخص غریبه را نمیشناسم که کیست و چه میخواهد؟" ابن صادق پاسخ چنین سخنانی راقبلا آماده کرده بود.او شنوندگان را متوجه خود کرد و سخن آغاز کرد او خیلی چالاک تر از آن سردار پیر بود. به عوض اینکه ناراحت شود و از کوره در رود با تبسمی ساختگی شروع به جواب دادن کرد.طرز گفتارش طوری بودکه همه مطمئن شدند و سخنان سردار پیر را وهم و خیال دانستند.همه سرداران بزرگ در 

دام جادوی او اسیر شدند و جلسه با نعره های بلند آزادی و بغاوت به پایان رسید. 
*** شب هنگام چند شمع در چادر قتیبه بن مسلم روشن بودو مقداری زغال درگوشه ای میسوخت. قتیبه روی علف خشکیده دراز کشیده بود ونقشه ای را نگاه میکرد.آثارتفکر عمیقی بر صورتش ظاهر بود.نقشه را جمع کرد و ازجایش بلند شد. درحالی که به فکر فرو رفته بود درخیمه قدم میزد.بعد از لحظه ای کنار در خیمه ایستاد وبه برغبار غلیظی که بلند شده بود خیره شد.ازپشت درختان اسب سواری نمودار شد.قتیبه او راشناخت و چند قدم جلو رفت.اسب سوار نیز قتیبه را دید و از اسبش پایین آمد. یکی از نگهبانان لگام اسب را گرفت. قتیبه پرسید:"چه خبری آوردی نعیم ؟"  ." هزار نفر جمع کرده باید خیلی زود آماده شویم122 "نزاق لشکری مشتمل بر بیش از قتیبه ونعیم در حالی که مشغول گفت وگو بودند وارد خیمه شدند.نعیم نقشه را برداشت و به قتیبه چنین توضیح داد:"اینجا رو ببینید نزاق در اینجا یعنی نزدیک بلخ تقریبا پنجاه کیلومتر به طرف شمال مشرق افرادشو جمع میکنه.در طرف جنوب دریا و سه طرف دیگر کوه و جنگلهای انبوه است براثر باریدن برف زیاد عبور از این راهها خیلی سخته اما نباید منتظر گرما باشیم. حوصله ترکها هر روز بیشتر میشه و در هرجا مسلمونها رو میکشند. در سمرقند هم خطر بغاوت وجود داره." "باید منتظر لشکری که از ایران راه افتاده باشیم به محض رسیدن آنها حمله میکنیم." قتیبه و نعیم داشتند صحبت میکردند که نگهبان داخل خیمه آمد و گفت:یکی از سرداران ترک شما رو میخواد ببینه. قتیبه گفت:صداش بزن نگهبان رفت و بعدازلحظه ای نگهبان پیری داخل خیمه آمد.درحالی که دست بر سینه داشت وکمرش را به نشانه اخترام خم کرده بود به قتیبه سلام کرد و گفت:شاید من را میشناسید اسم من نیزک است "من خیلی خوب شما را میشناسم بفرمایید بنشینید." نیزک روبروی قتیبه نشست.قتیبه علت آمدن او را پرسید. نیزک گفت:"اومدم به شما بگم بر قوم ما خیلی سخت نگیرید." "سختی؟"قتیبه با ناراحتی ادامه داد با انها به عنوان افراد بغاوت کننده برخورد خواهیم کرد.آنه از ریختن خون زنها و 

بچههای مسلمان هم دریغ نکردند. نیزک با جدیت جواب داد:"آنها باغی نیستند.آنها احمقند.مسئول آن بغاوت یکی از برادران مسلمان شماست." "برادر ما! چه کسی؟" "ابن صادق" نعیم که تاحال در روشنی شمع نقشه را نگاه میکرد باشنیدن این اسم تکانی خورد و گفت:"ابن صادق!" "بله ابن صادق" قتیبه پرسید"اون دیگه کیه؟" نیزک جواب داد:"من فقط میدونم که دوساله به ترکستان اومده و باکلام سحر آمیزش مردم را آماده بغاوت کرده" "من درموردش خیلی چیزا
میدونم"نعیم در حالی که نقشه را جمع میکرد ادامه داد:ایا او این روزها هم نزد نزاقه؟ "نه او در اطراف قوقند مردم کوهستانی رو برای ملحق شدن به نزاق آماده میکنه.ممکنه از حکومت چین هم تقاضای کمک کرده باشه." نعیم رو به قتیبه کرد و گفت:"من از مدت زیادی دنبال این شخص بودم نمیدونستم او اینقدر نزدیکه منه شما به من اجازه بدین او رافورا دستگیر کنم." "اما من باید بدونم اون کیه؟" "او بیشتر از ابوجهل دشمن اسلامه و بیشتر از عبدالله بن ابی منافقه.از مار خطرناکتر و از روباه مکار تره.در این موقع وجود او در ترکستان خطر ناکه. باید فورا کاری کرد" "اما در این فصل! در راه قوقند کوههای پربرف هستند." نعیم گفت:"هرچی باشه و ادامه داد"شما به من اجازه بدین. او درقوقند به همین خاطر مونده که اونجا موندهکه هیچ خطری او را تهدید نمیکند. شاید میخواد فصل سرما رو اونجا بمونه ود فصل گرما جای دیگری میره." "کی میخوای بری؟" "همین الان"نعیم ادامه داد:"یک لحظه هم نباید توقف کنیم" "الان داره برف میاد.خودت هم همین حالا از سفر طولانی برگشتی.کمی استراحت کن و صبح حرکت کن."

"تاوقتی که اون مفسد زنده ست من آروم نمیگیرم. من تلف کردن هر لحظه رو گناه میدونم.لطفا اجازه بدین." نعیم این را گفت و از جایش بلند شد. "خیلی خوب دویست نفر را با خودت ببر." نیزک با تعجب گفت:"فقط با دویست نفر سرباز میخواین اونو به قوقند بفرستین! شاید از روش مردم کوهستانی اطلاعی ندارین.آنها در شجاعت از هیچ یک از اقوام دنیا کم نیستند.او باید با لشکری مجهز به انجا برود.همیشه همراه ابن صادق پانصد نفر محافظ است و معلوم نیست تا حالا چند نفر دیگر به او ملحق شده اند." نعیم گفت:"هیچ رییس ترسویی نمیتونه در افرادش جوهر شجاعت رو بکاره. اگر رییس اونا ابن صادقه شاید نیازی به این دویست نفر هم نباشه" قتیبه لحظه ای اندیشید و سپس دستور داد که نعیم سیصد نفر باخودش ببرد و راهنمایی ماهر همراه او کرد. بعد از یک ساعت قتیبه و نیزک بیرون خیمه ایستاده بودند و نعیم رابالشکر مختصرش نگاه میکردند که داشت از دامنه کوه عبور میکرد.

نیزک رو به قتیبه کرد و گفت:"جوان با شهامتیه" قتیبه جواب داد:"بله او پسر یک مجاهده" نیزک دوباره پرسید:"میتوانم بپرسم شما مردم چرا اینقدر شجاع هستید؟" "چون که ما از مرگ نمیترسیم.مرگ برای ما پیام اور زندگی عالی است.وقتی تنای زنره بودن برای خدا و مردن برای او رو در دلش زنده نگه میدارد دیگه از هیچ قدرتی در دنیا هراس نداره."
*** ابن صادق در جایی امن در شمال قوقند پناه گرفته بود.دره ای که در چهار طرفش کوههای سر به فلک کشیده برای ابن صادق سنگر خوبی بود.افرادباغی کوهستانی در گروه های کوچکی د این وادی جمع میشدند و ابن صادق آنها را از راههای نزدیک نزد نزاق میفرستاد.جاسوس های او شبانه روز تحرکات مسلمانان را به او اطلاع میدادند.ابن صادق مطمئن بود که مسلمان قبل از اتمام موسم سرما نبرد را آغاز نخواهند کرد وهمچنین مطمئن بود که در این مکان دور افتاده کسی از سازش های او علیه مسلمانان اطلاع نخواهد بافت و ر مطلع شود قبل از موسم گرما حمله ممکن

نخواهد بود. روزی یکی از جاسوس های او اطلاع داد که نعیم در حال پیشروی است.او خیلی پریشان شد. ابن صادق بعد از لحظه ای به خود آمد و پرسید:"چند نفر سرباز او هستند؟" جاسوس جواب داد:"سیصد نفر" جوانی از گروه تاتار باقهقه گفت:"همش سیصد نفر!" ابن صادق گفت:"چرا میخندی؟سیصد نفر او برای من از تمام لشگر چین و ترکستان خطرناکتره."
تاتاری گفت شما یقین بفرمایید که این سیصد نفر قبل از رسیدن به اینجا زیر سنگهای ما دفن خواهند شد. تصور نعیم برای این صادق از مرگ خیلی وحشتناک تر بود. نزد او بیش از هفصد تاتاری بودن اما به این وجود یقین پیروزی بر نعیم را داشت او می دانست که مبارزه با مسلمانان در میدان خالی خطر ناک است. او در تمام کوهای اطراف نگهبان تاتاری مستقر نمود و منتظر رسیدن نعیم ماند. نعیم جهت پیدا کردن این صادق به طرف شمال مشرق قوقند رفت. اسبها در ان زمین ناهموار به سختی راه می رفتند برف در قله های کوها می درخشید ودر پایین جنگلهای انبوه به نظر می امد. اما بر اثر باریدن برف هیچ برگی بران دیده نمیشد. نعیم با افرادش از راه تنگ کوهستانی می گذشت که ناگهان تاتار ها از بالای کوه شروع به پرتاب سنگ به طرف انها کردند چند نفر زخمی شدند وبروی زمین افتادند و لشکر پراکنده شد. پنج اسب سوار با اسبهای خود غلتیدند وبه ته ی دره ی عمیقی افتادند نعیم دستور داد تا همه از اسبها پیاده شوند وپنجا نفر را مامور کرد که اسبهارا از دور کوه به جایی امن برسانند. وبا بقیه ی افراد به طرف بالای کوه رفت سنگ همان طور پرتاب می شد و مسلمانان در حال که سپر بالای سر گرفته بودند برای رسیدن به بالای کوه سعی وتلاش می کردند وتا ان هنگام تقریبا شصت نفر بر اثر اصابت سنگ زخمی شدند واز کوه پایین افتادند. نعیم همین که بقیه ی افراد به قله ی
میدونم"نعیم در حالی که نقشه را جمع میکرد ادامه داد:ایا او این روزها هم نزد نزاقه؟ "نه او در اطراف قوقند مردم کوهستانی رو برای ملحق شدن به نزاق آماده میکنه.ممکنه از حکومت چین هم تقاضای کمک کرده باشه." نعیم رو به قتیبه کرد و گفت:"من از مدت زیادی دنبال این شخص بودم نمیدونستم او اینقدر نزدیکه منه شما به من اجازه بدین او رافورا دستگیر کنم." "اما من باید بدونم اون کیه؟" "او بیشتر از ابوجهل دشمن اسلامه و بیشتر از عبدالله بن ابی منافقه.از مار خطرناکتر و از روباه مکار تره.در این موقع وجود او در ترکستان خطر ناکه. باید فورا کاری کرد" "اما در این فصل! در راه قوقند کوههای پربرف هستند." نعیم گفت:"هرچی باشه و ادامه داد"شما به من اجازه بدین. او درقوقند به همین خاطر مونده که اونجا موندهکه هیچ خطری او را تهدید نمیکند. شاید میخواد فصل سرما رو اونجا بمونه ود فصل گرما جای دیگری میره." "کی میخوای بری؟" "همین الان"نعیم ادامه داد:"یک لحظه هم نباید توقف کنیم" "الان داره برف میاد.خودت هم همین حالا از سفر طولانی برگشتی.کمی استراحت کن و صبح حرکت کن."

"تاوقتی که اون مفسد زنده ست من آروم نمیگیرم. من تلف کردن هر لحظه رو گناه میدونم.لطفا اجازه بدین." نعیم این را گفت و از جایش بلند شد. "خیلی خوب دویست نفر را با خودت ببر." نیزک با تعجب گفت:"فقط با دویست نفر سرباز میخواین اونو به قوقند بفرستین! شاید از روش مردم کوهستانی اطلاعی ندارین.آنها در شجاعت از هیچ یک از اقوام دنیا کم نیستند.او باید با لشکری مجهز به انجا برود.همیشه همراه ابن صادق پانصد نفر محافظ است و معلوم نیست تا حالا چند نفر دیگر به او ملحق شده اند." نعیم گفت:"هیچ رییس ترسویی نمیتونه در افرادش جوهر شجاعت رو بکاره. اگر رییس اونا ابن صادقه شاید نیازی به این دویست نفر هم نباشه" قتیبه لحظه ای اندیشید و سپس دستور داد که نعیم سیصد نفر باخودش ببرد و راهنمایی ماهر همراه او کرد. بعد از یک ساعت قتیبه و نیزک بیرون خیمه ایستاده بودند و نعیم رابالشکر مختصرش نگاه میکردند که داشت از دامنه کوه عبور میکرد.

نیزک رو به قتیبه کرد و گفت:"جوان با شهامتیه" قتیبه جواب داد:"بله او پسر یک مجاهده" نیزک دوباره پرسید:"میتوانم بپرسم شما مردم چرا اینقدر شجاع هستید؟" "چون که ما از مرگ نمیترسیم.مرگ برای ما پیام اور زندگی عالی است.وقتی تنای زنره بودن برای خدا و مردن برای او رو در دلش زنده نگه میدارد دیگه از هیچ قدرتی در دنیا هراس نداره."
*** ابن صادق در جایی امن در شمال قوقند پناه گرفته بود.دره ای که در چهار طرفش کوههای سر به فلک کشیده برای ابن صادق سنگر خوبی بود.افرادباغی کوهستانی در گروه های کوچکی د این وادی جمع میشدند و ابن صادق آنها را از راههای نزدیک نزد نزاق میفرستاد.جاسوس های او شبانه روز تحرکات مسلمانان را به او اطلاع میدادند.ابن صادق مطمئن بود که مسلمان قبل از اتمام موسم سرما نبرد را آغاز نخواهند کرد وهمچنین مطمئن بود که در این مکان دور افتاده کسی از سازش های او علیه مسلمانان اطلاع نخواهد بافت و ر مطلع شود قبل از موسم گرما حمله ممکن

نخواهد بود. روزی یکی از جاسوس های او اطلاع داد که نعیم در حال پیشروی است.او خیلی پریشان شد. ابن صادق بعد از لحظه ای به خود آمد و پرسید:"چند نفر سرباز او هستند؟" جاسوس جواب داد:"سیصد نفر" جوانی از گروه تاتار باقهقه گفت:"همش سیصد نفر!" ابن صادق گفت:"چرا میخندی؟سیصد نفر او برای من از تمام لشگر چین و ترکستان خطرناکتره."
تاتاری گفت شما یقین بفرمایید که این سیصد نفر قبل از رسیدن به اینجا زیر سنگهای ما دفن خواهند شد. تصور نعیم برای این صادق از مرگ خیلی وحشتناک تر بود. نزد او بیش از هفصد تاتاری بودن اما به این وجود یقین پیروزی بر نعیم را داشت او می دانست که مبارزه با مسلمانان در میدان خالی خطر ناک است. او در تمام کوهای اطراف نگهبان تاتاری مستقر نمود و منتظر رسیدن نعیم ماند. نعیم جهت پیدا کردن این صادق به طرف شمال مشرق قوقند رفت. اسبها در ان زمین ناهموار به سختی راه می رفتند برف در قله های کوها می درخشید ودر پایین جنگلهای انبوه به نظر می امد. اما بر اثر باریدن برف هیچ برگی بران دیده نمیشد. نعیم با افرادش از راه تنگ کوهستانی می گذشت که ناگهان تاتار ها از بالای کوه شروع به پرتاب سنگ به طرف انها کردند چند نفر زخمی شدند وبروی زمین افتادند و لشکر پراکنده شد. پنج اسب سوار با اسبهای خود غلتیدند وبه ته ی دره ی عمیقی افتادند نعیم دستور داد تا همه از اسبها پیاده شوند وپنجا نفر را مامور کرد که اسبهارا از دور کوه به جایی امن برسانند. وبا بقیه ی افراد به طرف بالای کوه رفت سنگ همان طور پرتاب می شد و مسلمانان در حال که سپر بالای سر گرفته بودند برای رسیدن به بالای کوه سعی وتلاش می کردند وتا ان هنگام تقریبا شصت نفر بر اثر اصابت سنگ زخمی شدند واز کوه پایین افتادند. نعیم همین که بقیه ی افراد به قله ی
کوه رسیدند حمله ی سختی را اغاز کرد تاتارها وقتی عزم واستقلال مسلمانان را دیدند توان

جنگیدن را از دست دادند واز هر طرف در یک جا جمع شدند .این صادق در وسط انها ایستاده بود وان ها را به نبرد تشویق می کرد. همین که چشم نعیم به ابن صادق افتاد نعره ی تکبیر سر داد ودر حالی که در یک دستش شمشیر ودر دست دیگر نیزه گرفته بود راهش را صاف کرد وبه سمت ابن صادق شتافت. تاتارها یکی یکی شروع به فرار کردند.ابن صادق جانش را در خطر دید وافرادش را رها و پا به فرار گذاشت.چشم نعیم بر ابن صادق دوخته شده بود وقتی دید شکار در حال فرار است تعقیبش کرد. ابن صادق از کوه پایین امد. اواز قبل تمام تدارکات را دیده بود.در پایین کوه شخصی لگام دو اسب را گرفته و منتظرش بود.ابن صادق جستی زد و روی اسب نشست و اورا تاخت همراهش هنوز پا در رکاب نگذاشته بود که با اصابت نیزه ی نعیم به پایین افتاد.نعیم سوار بر اسبش شد وبه تعقیب ابن صادق ادامه داد بنا به گفته ی نعیم ابن صادق از روباه هم مکار تر بود و تدارکات نجات خود را از قبل خوب دیده بود فاصله ی نعیم وابن صادق زیاد نبود اما نعیم بعد از لحظه ی تعقیب احساس کرد که فاصله ی بین انها زیاد می شود وسرعت اسبش از اسب ابن صادق کمتر است اما با این حال دنبالش را رها نکرد. ابن صادق از کوه پایین اومد وبه طرف صحرا گریخت.در بعضی جاهای این صحرا انبوهی از درختان به چشم می خورد چند نفر از افراد ابن صادق زیر درختان کمین کرده بودند ابن صادق در حالی که فرار می کرد به انها اشاره کرد وان ها پشت درختان پنهان شدند.وقتی نعیم از کنار این درختان گذشت تیری به بازوی او اصابت کرد اما او سرعت اسبش را کم نکرد. تیر دوم به پهلوی او خورد تیری دیگر به کمر اسبش اصابت کرد و سرعت اسب از قبل بیشتر شد نعیم تیر ها را از بازو پهلویش بیرون کشید اما ابن صادق را رها نکرد بعد از اندکی چند تیر دیگر به کمر ابن صادق اصابت کرد واو که قبلا هم مقدار زیادی خون از او رفته بود دیگر توان تعقیب را نداشتاما همت مجاهدانه ی او شکست ناپذیر بود وتا وقتی که هوش داشت ابن صادق را تعقیب کرد و سرعت اسبش را کم نکرد حالا دگر درختی نبود و میدان صاف بود اما ابن صادق خیلی دور شده بود و چشمهایش تار گشته بود سرش گیج می رفت و گوشهایش سوت می کشید او ناچار از اسب پیاده شد و بی هوش روی زمین افتاد وچند ساعت

بی هوش بود وقتی کمی به هوش اومد صدای ترانه ی شخصی به گوشش رسید. گوشهای نعیم بعد از مدتهای زیادی با این صداهای لطیف و دلنواز اشنا می شد او در حالت نیمه بی هوشی تا چند لحظه به این صدا گوش داد وبه زحمت سرش را بالا گرفت و به اطراف نگریست. نزدیکش چند گوسفند در حال چریدن بودند او میخواست شخص خواننده را ببیند اما چشمهایش تیره گشت و مجبور شد سرش را زمین بگذارد گوسفندی نزدیک نعیم امد و سرس را نزدیک گوش نعیم برد و اورا بویید وبازبان خودش گوسفندی دیگر را صدا کرد. دیگری هم در حالی که بع بع می کرد همجنسان دیگرش را متوجه خود کرد ودر چند لحظه تعداد زیادی گوسفند دورو بر نعیم جمع شدند و سرو صدا راه انداختن. دختری کوهستانی که چوبی در دست داشت در حالی که نغمه می خواند بره های کوچک را به جلو می راند. اجتماع گوسفندان را دید و به ان طرف رفت وقتی نعیم را غرق در خون دید جیغی زد و چند قدم دور در حالی که انگشت به دهان گرفته بودایستاد. نعیم با زحمت سرش را بلند کرد ودید که تصویری کامل از حسن خلقت در وجود دختری کوهستانی حلول کرده و جلویش ایستاده است. تناسب اندام او همراه با قده کشیده اش معصومیت اورا چند برابر می کرد. لباس او از پارچه های ضخیم و درشت ساخته شده بود از هر گونه تصنع بی نیاز بود.صورت ان دختر زیبا کشیده بود اما این درازی به قدری بود که برای تناسب چهره ی زیبا لازم باشد. چشمانی بزرگ و سیاه ولبانی نازک که از شکفتگی گل نو بهاری جذاب تر بود.پیشانی گشاده و زنخدانی مناسب. اینا همه با هم غیر از بهار حسن شرم وحیا را در ان روی زیبا پیدا کرده بودند و انسانان یقین می کرد که تخیل مشرق و مغرب در مورد این چهره ی پیکردلفریب رنگ و بو به انتها می رسد. او برای نعیم از یک نظر عذرا و از نگاهی دیگر زلیخایی دیگر می نمود دختر جوان بعد از لحظه ی سکوت و حیرانی به خود جرات داد وجلو امد و گفت :شما زخمی هستید؟ نعیم از زمانی که به ترکستان امده بود تا حد زیادی زبان تاتاری را یاد گرفته بود او به جای جواب دادن می خواست از جایش بلند شود اما سرش دوباره گیج رفت وبی هوش به زمین افتاد.

نرگس

وقتی که نعیم به هوش امد در خانه ای ساخته شده از سنگ دراز کشیده بد.چندتا مرد وزن در اطرافش ایستاده بودند وهمان نازنین که نقشه ای از او در ذهن نعیم باقی بود در یک دستش لیوان شیر وبادست دیگر سر نعیم را بالا می گرفت تا به او شیر بدهد. نعیم با اندکی توقف لیوان را به لب چسپاند وبعد ازین که مقداری شیر نوشید با دست اشاره کرد ودختر دوباره اورا د

باید راهی یافت، برای زندگی را زندگی کردن،
نه فقط زندگی را گذراندن ..
باید راهی یافت،
برای صبح ها با امید چشم گشودن،
برای شب ها با آرامش خیال خوابیدن..
اینطور که نمیشود،
نمیشود که زندگی را فقط گذراند ،
نمیشود که تمام شدن فصلی و رسیدن فصلی جدید را فقط خنکای ناگهانی هوا یادت بیاورد،
نمیشود تا نوک دماغت یخ نکرده حواست به رسیدن پاییز نباشد..
اینطور پیش بروی یک آن چشم باز میکنی
خودت را میان خزان زرد زندگی ات میابی،
و یادت هم نمی آید چطور گذرانده ای مسیر بهاری و سبز زندگی ات را..
اصلا خدا را هم خوش نمی آید،
راهت داده به دنیایش که نقشت را ایفا کنی،
یک روز خوب حتی یک روز بد ،
یک روز شیرین حتی یک روز تلخ ،
یک روز آرام حتی یک روز پرهیاهو ،
وظیفه ی تو زندگی را با تمام و کمالش زندگی کردن است،
با تمام سکانس های تلخ و شیرینش..
نمیشود که همه اش خسته باشی
و سر سکانس های تلخ بهانه بیاوری و گوشه ای به قهر کز کنی و بازی نکنی ..
حق داری که خستگی ات را در کنی،
اما حق نداری که دیگر مسیر را ادامه ندهی ..
اینطور که نمیشود،
تا دیر نشده باید راهی پیدا کرد،
باید زندگی را زندگی کرد ...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
شش جا، ذات آدمها رو بشناس ...

زمان جر و بحث و اختلاف نظر،
وقتی ازشون انتقاد می کنی ...!

تو شرایطی که مطابق میلشون نیست !

در زمان قطع محبت و سرویس همیشگی که میدادی !

زمانی که بهشون نیاز داری !

وقتی که پای منافعشون وسطه !

و وقتی سود و فایده ای براشون نداره

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━🦋

📚پاپ اعظم

🍃 کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست.

مرد مست روزنامه‌ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید:

🥀 «پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟» 

کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت:
🌱«روماتیسم، حاصل مستی و میگساری و بی‌بندوباری و روابط جنسی نامشروع است.

مرد مست با حالت منفعل،

دوباره سرش گرم روزنامه‌ی خودش شد.

 بعد کشیش از او پرسید:
🌱 تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟»

🥀 مرد گفت من روماتیسم ندارم.

اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم مزمن است... 😕
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد و دوم

از آینده‌ای نامعلوم خویش خوف داشتم و این‌که چه اتفاقِ در انتظارم بود را نیز نمی‌دانستم.
تحدید‌های سياسي و داخلی کشور و همان اوضاع نابسامان مسبب می‌شد تا از دخترک فاصله بگیرم‌.
راضی بودم از این نفرت او و اما این روزها حال او فرق داشت.
این‌که با یک زخم سطحی من این چنین اشک می‌ریزد، اگر روزِ نباشم چه خواهد نمود.
من همه‌کس او بودم و او برای من هم‌چنین بود.
دیگر توان این گریه‌هایش را نداشتم، آهسته اسم‌اش ره صدا زدم:
_ثریا!
هم‌چون کودکِ اشک‌هایش را با عقب دست‌اش پاک نموده بسویم گام برداشته گفت:
_بگوید!
با دست‌ام بسوئ کنارم اشاره نموده گفتم:
_بیا و این‌جا در کنارم بنشین!
زیر چشمی نگاه‌ام را بسویش دوختم، آهسته و با رعایت فاصله در کنارم نشست‌.
گفتم:
_از من متنفر هستی؟
با آوای دو رگه و ترديد گفت:
_نه!
لب‌خند در لبان‌ام جا گرفت، دوباره گفتم:
_اگر روزِ بمیرم خوشحال خواهی شد؟
دوباره گفت:
_نه!
دوباره گفتم:
_از این‌که پدرم مجبورت کرد با من ازدواج نمایی ناراحت هستی؟
+ نه!
خندیدم، چرا در مقابل این دختر نمی‌توانستم جدی برخورد نمایم؟!
گفتم:
_بیا و درست در مقابل‌ام بنشین!
امروز هم‌چون کودکِ شده بود هرچه می‌گفتم انجام می‌داد.
برایش گفتم تا بسویم نگاه کند، دست‌ام را بالای صورت‌اش گذاشته و اشک‌هایش را پاک کردم‌.
گفتم:
_دیگر نبینم‌ات برای کسی اشک ریخته باشی، حتیَ برایم من نگاه کن با اين چشمان خود چه کار کردی...
+ چشمان خودم است هر کار کنم به هیچ‌کسیِ ربطِ ندارد.
_ اما دیگر این چشمان فقط مطلق برای من است، دیگر حق نداری گریه کنی، اشکِ را در چشمانت نبینم. حالا هم برو آماده شو تا سر و صدایی مادر بلند نشده...
در جا نشسته و لجوجانه گفت:
_نه من از این‌جا نمی‌روم و در کنار تو می‌باشم نگاه تیر خوردی...
دست‌اش را نوازش وار بالای بازویم گذاشته به چشمانم نگاه کرده گفت:
_درد دارد؟
خندیدم و بسویش نگاه کرده گفتم:
_آه ثریا آه! دختر گستاخ برو و لباس‌هایت را عوض کن برای من هم یک لباس تمیز بی‌آور تا آماده شوم.
+ نمی‌شود همین‌جا باشیم؟
بسویش نگاه کردم دستان خودش را به بازی گرفته بود، نه این دختر واقعا رام شده بود و دیگر از آن دخترک عصیانگر خبرِ نبود.
_نه! رفتن من و تو در آن‌جا لازمی است.
از جا برخاسته و عصبی گفت:
_باشد هرچه خان آقا دستور بدهد.
نه از آن ثریایی چند لحظه قبل و نه از حالا دوباره خودش شده بود.
خندیده گفتم:
_عصبی شو بانو که این عصبانيت تو هم خریدار دارد.
او ظرف‌ها را گرفته و از اتاق خارج شد، من هم چشمان خود را بسته و برای لحظه‌ای فارغ از هر حال به عالم خواب پناه آوردم.
پدر بزرگ همیشه می‌گفت:
زن ها موجوداتی بی‌نظیر هستند.
آن‌ها قادر هستند در مقابل هر مصیبتِ تاب بی‌آورند، زیرا آن‌قدر عاقل هستند که بدانند تنها کارِ که باید در قبال اندوه و دشواری‌های زندگی انجام داد این‌ است که دل به دریا بزنی و از میانهٔ‌ای آن بگذری، سپس از آن طرف سر به سلامت بیرون ببری...
ثریا نیز هم‌چنین زنِ بود او شکست را هرگز قبول نمی‌کرد.
آن روز به آن محفل عروسی رفتیم و ثریا زیباتر از همیشه هم‌چون ماه می‌درخشید.
آن محفل عروسی مسبب یک زندگی جدید برای من و ثریا شد.
من رفتن به آن روستا را همیشه خوب تعبیر می‌نمودم.
هرچند که ثریا همان دختر عصیانگر بود؛ اما او همسر و هم‌سفر واقعی من شده بود و دیگر سعی نمودیم تا با این زندگی و اتفاقات آن کنار بی‌آیم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد‌ و سوم

#ثریا.....

گمان کنم از این‌جا این حکایت را خلاصه‌تر بیان کنم، برای این حکایت ممکن است دفترچه‌ای پی‌هم نوشته شود.
اما هر داستانِ یک پایانِ دارد، یک پایان تلخ غم‌انگیز و یا هم یک پایان شاد!
سه ماهِ می‌گذشت که از روستا برگشته بودیم.
زندگی به هر حالت‌اش در حال نوسان بود، من هم این زندگی جدید را در کنار دولت‌خان برای خویش قبولانیده بودم
زندگی سرشار از آرامش و خوشبختی؛ اما این‌که چه در انتظارم بود نمی‌دانستم
کشور در اوضاعِ مناسب به سر نمی‌برد و به احتمال زیاد پایان دوره‌ای مجاهدین رسیده بود.
صبح هنگام بود که همه در خانه نشسته بودیم و در حال میل نمودن صبحانه بودیم
صدایی در خانه بلند شد، مجاهد از جا برخاسته و رفتن تا بیبینید چه کسِ این وقت صبح به خانه‌ای مان سر زده است
من آن روز سرگیجه‌ای شدیدِ داشتم، اصلاً حال‌ام خوب نبود.
خاله شریفه که متوجه این حالت‌ام شده بود، برایم گفت تا رفته و قدرِ در اتاق استراحت نمایم.
حفصه که خود دانسته بود حال‌ام خوب نیست از جا برخاسته و سپس از دست‌ام گرفته مرا یک‌جا با خودش بلند نمود.
از اتاق خارج شده بودیم ‌که صدایی سردارخان پدر شوهرم بلند شد، او می‌گفت:
_خیر باشد زن عروس را چی شده، نکند بیمار باشد؟
خاله شریفه آهسته خندیده گفت:
_من که این حالت عروس را نیک تعبیر می‌کنم، حالا بگذار تا مشخص شود.
کنجکاو بسوئ حفصه نگاه می‌کردم، او هم با لب‌خند به‌صورت من نگاه می‌کرد.
مگر چه اتفاقِ افتاده بود که خود از آن بی‌خبر بودم؟
از این رفتار حفصه عصبی شده گفتم:
_چرا این‌گونه نگاه داری، مگر چه کار کردیم که می‌خندی؟
آهسته خندید که صدایی خنده‌های او با صدایی شلیک اسلحه یکی شد؛ فقط گفتم:
_یا الله خیر
چندِ گذشت و دولت‌خان همراه با اسلحه‌ی که در دست داشت وارد خانه شده گفت:
_مادر عجله کنید باید از این‌جا برویم، باید هرچه زودتر افغانستان را ترک کنیم.
ندانستیم چگونه؛ همه یک دست لباسِ برداشته و از خانه خارج شدیم.
همه نگران و ناراحت بودند، حفصه دخترک بیچاره گلویش بغض کرده بود.
در مقابل خانه‌ای مان جسمِ بی‌جانِ مردِ که غرق در خون بود افتاده بود.
صورت‌اش پوشانیده شده بود و مرد دیگرِ آن‌جا حضور داشت
او که دولت‌خان را سخت به آغوش گرفته و گفت:
_در پاکستان همه وسایل و یک خانه‌ای آماده است‌، ما آن شورشی را حتماً پیدا می‌‌کنیم تو اصلاً نگران این موضوع نباش!
سوار موتر شده و با سرعت که اصلاً سابقه نداشت، مجاهد موتر را می‌راند.
یک‌جایی به خود آمده و دانستم که در جلال آباد حضور داریم.
ظهر بود و ما همه خسته، سردار خان آن‌جا آشنایی داشت و برای دولت‌خان تا شب باید در خانه‌ای آن‌ها ماندگار باشیم.
این‌ موقع رفتن مان پردردسر بود‌، نمی‌دانستم چه اتفاقِ افتاده و چه در حال وقوع بود.
چون به خانه‌ای آن شخص رسیدیم، گویا از قبل دانسته بودند که ما این‌جا می‌آیم.
همه چیز را تدارک دیده بودند.
نماز ظهر ادا شد و به تعقیب آن نماز عصر، خورشید دیگر در حال غروب بود.
سال و ماه‌اش را درست به‌خاطر ندارم؛ اما آن روز سیاه‌ترین کابوس من بود.
چون اذان شام به وقوع پیوست همه نمازهای خویش را ادا نمودیم.
هوا گرم بود و مردان همه در باغچه نشسته بودند، من هم از گوشه‌ای پنجره نگاه‌ام را به دولت‌خان و همان صورت نگران‌اش دوخته بودم.
هرچند که ظاهرِ خون‌سرد او مسبب می‌شد تا کسِ نداند و اما من که می‌شناختم‌اش همان مجاهدِ را که هرگز شکست را قبول نمی‌کرد.
در خانه‌ای بزرگ زده شد و همه سراسیمه از جا برخاستند.
صاحب همان خانه گفت تا نگران نباشیم و او خودش می‌بیند چه کسی است
لحظاتِ گذشت و مرد جوانِ وارد خانه شد، صورت‌اش مشخص نبود
دولت‌خان با دید مرد سراسیمه از جا برخاسته و گفت
_خیر باشد کریم‌خان این‌جا چه کار داری؟
او پس کریم‌خان بود!
کریم خان همان‌گونه که عرق‌های بالای جبین خودش را پاک می‌کرد گفت:
_دولت‌خان باید هرچه سریع‌تر این‌جا را ترک کنید، آن شورشی دانسته است که این‌‌جا اقامت دارید و گفته تا امانتی خود را باز نگیرد این‌گونه آرام نخواهد نشست. سکوت در همه‌جا حکم‌فرما شد، دولت‌خان نگران بود. نکند آن شورشی همان صدیق‌خان بود.
گلویم بغض کرده بود، آهسته گوشه‌ای نشستم همه‌ای این‌ها بخاطر من بودمن نمی‌توانستم عادت کنم برای داشتن یک زندگی راحت، آرام و آسوده زیرا برای من ممکن نبود
حفصه که آن‌جا حضور داشت، مرا در آغوش گرفته و سعی در آرام کردن من داشتاما ممکن بود من آرام شوم؟
همه‌ای این اتفاقات بخاطر من بود
با آن‌حال همه‌ای آن‌ها گذشت ما سوختیم ساختیم و قوي ماندیم
دولت‌خان آخرین بوسه را بر جبین‌ام کاشته و مرا همراه با خانواده‌اش روانه‌ی شهر اسلام‌آباد پاکستان نمود
خودش آن‌جا ماندگار شد
این‌که چه موقع بر می‌گشت نمی‌دانستم، با رفتن مان به کشور پاکستان این را دانستم که آن بی‌حال بودن و خسته بودن من بی‌دلیل نبود

#ادامه_دارد
2024/09/28 03:17:21
Back to Top
HTML Embed Code: