Telegram Web Link
#فرشته_ی_کوچک_اسلام
#قسمت_هجدهم
اونشب نفهمیدم با چه حالی و چجوری رو زمین خوابم برد و اینجوری شد که اون خواب رو دیدم....
خواب دیدم که یه جای عجیبی بودم ، فضای خاصی نداشت همش
#سفید و #سرد بود هیچکس هم نبود ، نشسته بودم رو زمین #سفید و #سرد اونجا ،اطرافم رو نگاه میکردم هیچکس و یا هیچ چیزی دیده نمیشد ، بلند شدم و بی اختیار شروع کردم به راه رفتن... چند قدمی برداشتم که چند نفرو دیدم ...
همه دور همدیگه نشسته بودن و شاد و خندون بودن وقتی بهشون نزدیک شدم
فضای اونجا عوض شد ، یه فضای سرسبز و خیلی قشنگ😍 اینقدر اون فضا و اون دورهمی برام
#قشنگ و #دوستداشتنی بود که با لبخند محو تماشای اونجا شده بودم😍
یکی از توی اون جمع بلند شد و روبروم ایستاد ، یه دخترخانوم
#حجابی با چهره ی خیلی #مهربون و نورانی که هر آدمی از دیدنش ذوق میکرد😍 دستش رو گذاشت سمت چپ سینه ش و به حکم احترام بهم گفت : سلام علیکم
من هم مثل خودش با روی خوش گفتم : علیکم سلام... گفت : بیا اینجا پیش ما بشین!
فقط
#خدا میدونه چقدر از بودن در اون فضا توی #خواب خوشحال بودم😍 نشستم کنار اون دخترخانوم ، اون چند نفری که اونجا نشسته بودن همه مثل همون دخترخانوم لباس سفید و #حجاب داشتن و چهره هاشون واقعا نورانی و زیبا بود... 😍
بهشون گفتم: اینجا کجاست؟ شماها کی هستین و من اینجا چیکار میکنم؟ یکی از اون دخترها گفت : اینجارو یادت نیست؟ اینجا
#مکتب خونه ی ماست... با کنجکاوی گفتم: #مکتب خونه؟ یکی دیگه از همون دخترا گفت: بله! همونجا که شما بهش میگی #مکتب مریم خانوم😅 گفتم: ولی #مکتب مریم خانوم این شکلی نبود و شماهم نبودین... یکی از دخترها دستش رو گذاشت روی شونه ام( به #الله قسم وقتی دستش بهم خورد توی خواب انگار یک #آرامش خاص که هیچوقت حسش نکرده بودم بهم منتقل شد
بهم گفت: اینجا
#مکتب مریم خانومه و منم #عایشه هستم..

از شنیدن اسمش واقعا خوشحال شدم گفتم : عایشه جان تویی خواهرم!😍 چهره ات عوض شده ، حتی فضای
#مکتب هم همینطور...
عایشه بهم گفت: تو قراره روزای سختی رو بگذرونی ! یادت باشه که توی این روزهای
#سخت و #مشکل فقط به #الله توکل کن و جز #الله از هیچکسی کمک نباید بخوای...
دوست ،رفیق و همدمت
#الله باشه که هیچکس جز #خالق پاک یاری کننده نیست ...
گفتم: حتما همینطوره که میگی و مطمئن باش کاری که میگی رو انجام میدم اما من اینجا چیکار میکنم؟
یکی دیگه ازدخترها با دستش به روبرو اشاره کرد و گفت : برو اونجا... اونها میتونن کمکت کنن ...
بی اختیار بلند شدم و به سمتی که اشاره کرده بود رفتم ، با هر قدمی که برمیداشتم فضای اطرافم سرسبز و زیبا میشد و از همه جالبتر هرچی نزدیک تر میشدم به جایی که بهم گفتن یه بوی خوش به مشامم میرسید و یه حس آرامش پیدا میکردم😍
رسیدم به اونجایی که گفتن ، چندتا مرد پشت به من وایستاده بودن ، با صدای نه چندان بلند سلام کردم ، برگشتن سمتم و جواب سلامم رو دادن از بین اونها برادرم کیوان رو دیدم که به سمتم اومد ... بهم گفت : خوش اومدی خواهر کوچولو!! گفتم : داداش جان! میشه بهم بگی اینجا چیکار میکنم و این آدمها کی هستن؟! کیوان گفت : بشین اینجا و چیزی نگو فقط گوش بده
همونجا رو زمین نشستم و کمی اون ورتر اون چندتا آقا و کیوان نشستن ، نمیدونم از کجا ولی هرکدوم شون یک
#قرآن در دست داشتن و شروع کردن به #قرآن خوندن😍( صوت های خیلی شیرین و آرامش بخشی داشتن که گوش هر شنونده یی رو نوازش میداد و آدم نمیتونست بهش گوش نکنه😍)
نمیدونم از کجا ولی فهمیده بودم داشتن سوره
#المومنون رو میخوندن... اینقدر اونجا نشستم و گوش دادم که با تک تک سلول هام آرامش #قرآن رو حس میکردم😍
کیوان از جمع بلند شد و اومد کنارم نشست ، بهش گفتم: داداش حالا بهم میگی اینجا چیکار میکنم؟ کیوان با دستش به روبرو اشاره کرد و گفت : اونجارو ببین!!!
به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم ، فضای روبروم فضای اتاق خودم بود ، خودم رو دیدم که وسط اتاق رو زمین خوابم برده بود...
دیدم که بیدار شدم و از جا بلند شدم ، صندلی گذاشتم زیر پام و از بالای کمد یه
#قرآن برداشتم... #قرآن توی دستم بود که اون صحنه محو شد... با تعجب به کیوان نگاه کردم و گفتم: ولی توی اتاق من #قرآن نیست... کیوان گفت : دیدی که بود... گفتم : داداش میشه اینجا بمونم ، اینجا خیلی قشنگه و دوسش دارم... کیوان گفت: اینجا همون #مکتب مریم خانومه ... انشاءالله راه تو به این #مکتب بازمیشه ومیای اینجاوبااین آدمهاهمکلام وهم قدم میشی،باکسای که دوستداری در
جمعشون باشی و به حرفهاشون گوش بدی...
کیوان بلند شد ، من هم بلند شدم و روبروش ایستادم بهم گفت چشمهاتو ببند ....
با کمی مکث چشمهامو بستم که با صدای آروم و خاصی یکی در گوشم گفت(فرشته ی کوچک اسلام) فقط
#الله میدونه چقدر از اینکه این جمله رو بهم گفتن خوشحال شدم😍...
#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_دارد
.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:

سلام علیکم يه سوال داشتم آیا زدن موی دست و پاه برای زن جایز است یانه

-----👇الجَوَابُ بِإسْمِ مُلْهَمِ الصَّوَاب👇 -----

وَعْلَیکُمُ السَّلامُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُه



زدن مو های صورت و دست و پا برای زنان جائز است ـ

اما زنان آن مواردی که شریعت منع نموده نمی توانند بگیرند ویا باریک و کوتاه کنند مثل گرفتن و کوتاه کردن موی سر و باریک و دست کاری ابرو ها خواه به رضا شوهر باشد ویا نباشد جائز نیست ـ

در بین مردم عوام مشهور است که گرفتن و باریک کردن ابرو با اجازه شوهر و امر شوهر جائز هست در حالی که این کار جائز نیست پیامبر من محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم میفرماید :

" لا طاعه لمخلوق فی معصیه الخالق "
از مخلوق در نافرمانی الله رب العزه اطاعت کرده نمی شود .


---👇 ارائه ادله و مراجع👇---


حاشية رد المحتار على الدر المختار (6/ 373):

"( والنامصة إلخ ) ذكره في الاختيار أيضاً، وفي المغرب: النمص نتف الشعر ومنه المنماص المنقاش اهـ ولعله محمول على ما إذا فعلته لتتزين للأجانب، وإلا فلو كان في وجهها شعر ينفر زوجها عنها بسببه ففي تحريم إزالته بعد؛ لأن الزينة للنساء مطلوبة للتحسين، إلا أن يحمل على ما لا ضرورة إليه؛ لما في نتفه بالمنماص من الإيذاء.  وفي تبيين المحارم: إزالة الشعر من الوجه حرام إلا إذا نبت للمرأة لحية أو شوارب فلا تحرم إزالته بل تستحب

        وَاللهُ اَعلَم بِالصَّواب.
کاتب: برهان الدین حنفی ( عفا الله عنه )
تاریخ:  23 /شعبان/۱۴۴۴ هجری.قمری
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در مورد دل‌های مردم، از خدا بترسید.
چیزی که در قلب‌تان ندارید را به زبان‌تان نگویید، دستی که قصد دارید رهایش کنید را نگیرید و هیچ مسیری را بدون داشتن قصد جدی و محکم نروید.
وقتی قصد وفاکردن ندارید، به دروغ قول ندهید و در دل هیچ‌کسی شمعی را روشن نکنید که می‌خواهید آن را دوباره خاموش نمایید.
شاید مسیر او این نبود، اما او این راه را تنها با این امید همراه شما طی کرد که با هم به آخر می‌رسید!
وقتی رؤیای کسی را نابود می‌کنید، در حقیقت زندگی او را نابود کرده‌اید.
شکستن قلب صدایی مانند شکستن استخوان ندارد، اما درد بسیار سخت و جانکاهی دارد!

ادهم شرقاوی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦

💖💐 *خانه ای که در آن قران می خوانند*💐💖

💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦

🌹 عنْ أَبِي هُرَيْرَةَ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ: «إِنَّ الْبَيْتَ لَيَتَّسِعُ عَلَى أَهْلِهِ وَتَحْضُرُهُ الْمَلَائِكَةُ وَتَهْجُرُهُ الشَّيَاطِينُ، وَيَكْثُرُ خَيْرُهُ أَنْ يُقْرَأَ فِيهِ الْقُرْآنُ و إِنَّ الْبَيْتَ لَيَضِيقُ عَلَى أَهْلِهِ وَتَهْجُرُهُ الْمَلَائِكَةُ، وَتَحْضُرُهُ الشَّيَاطِينُ، وَيَقِلُّ خَيْرُهُ أَنْ لَا يُقْرَأَ فِيهِ الْقُرْآنُ».

از حضرت ابوهریره رضی الله عنه روایت است که گفت: «در خانه ها و منازلی که قرآن را در آنها می خوانند، فرسته ها در آنجا می آیند و شیاطین از انجا هجر و طرد می شوند و در نتیجه اهل خانه احساس فراخ و راحتی و آسایش می کنند و خیر و برکت در آن خانه بسیار می گردد.
اما منازلی که در آنها قرآن را نمی خوانند اهل خانه دل تنگی و کمبود خیر و برکت می بینند و ملائکه در آن منازل نمی آیند و شیاطین در آنجا داخل می شوند.
(سنن الدارميّ: ٣٣٥٢)

۲۰ رجب ۱۴۴۰ هجری قمری حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
...


حقیقت را می‌خواهید ..؟!

ما👈 نه بدبختیم👈 نه افسرده
و نه حتی👈 بیمارِ روانۍ و عاشق هم نیستیم،
ما فقط از خدا دور شده‌ایم😔
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
واین چیزۍ است که دارد ما را مۍکشد ..😞

مهربانی، هدیه خداوند به قلب انسان است.
دلهای مهربان، همرنگ آسمان و مشمول رأفت و رحمت پروردگار است.
آن که محبّت کردن نمی داند، چشم به رحمت و لطف پروردگار نیز نباید داشته باشد.
نشان بزرگی بزرگان، رحمت و مهربانی بر فرودستان است.
هرگز مباد آن گاه که خود را قدرتمند و توانا می بینیم، لطافت، نرمی رفتار و گذشت را فراموش کنیم.
به خاطر داشته باشیم که پیامبر رحمت به ما چنین می آموزد:
«آن که رحم نکند، بر او رحم نخواهد شد و آن که نبخشد، بخشیده نمی شود و آن که عذر دیگران را نپذیرد، خداوند توبه اش را نخواهد پذیرفت».
فراترین پرواز از آن روح هایی است که تنها به بارگاه عظمت و رحمت محبوب رو کرده اند و دل بریده و وارسته از دیگرانند؛
آنان که عمل خویش را به قربانگاه ریا و پسند دیگران نمی کشانند.
رسیدن به این مرحله، دشوار امّا بسیار شکوهمند و شورانگیز است.
آنان که نشستن و برخاستن، خشم و شادی، نماز و نیایش و در یک سخن، حیات و حتی مرگ خویش را برای حق و رضای محبوب می خواهند، والاترین انسانها هستند

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌟🌟🌟🌟

  •°☆🌹
#داستان۰شب🌹

عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_15
👼قسمت پانزدهم

مادرشوهرم گفت حالاکه ازدواج کردی باید بری خونه روخالی کن ماشینم از امروز بذار پارکینگ،مهسا انگار توقع این رفتار سرد رو نداشت گفت من تا آخر عمر نمیتونستم جوانیم‌‌ رو پای پسر مرده تو بذارم تا سالش صبر کردم اگر من میمردم پسرت تا چهلمم صبر نمیکرد.مادرشوهرم گفت چرا بهت برمیخوره نکنه توقع داری شوهر جدیدت رو بیاری اینجا منم بگم خوش امدی ازش پذیرایی هم بکنم الان دارم بهت میگم تا آخرهفته خالی میکنی مهسا گفت خونه محسن یک ماه دیگه خالی میشه،راستم میگفت مستاجر خاله ام قرار بود یک ماه دیگه خالی کنه. مادرشوهرم گفت برو خونه مادرشوهرت یا خونه پدرت این مشکل من نیست مهسا خیلی عصبانی بود گفت خوب پُرت کردن مادرشوهرم گفت کاش پر میکردن اتفاقا میخواستم نوه م رو هم ازت بگیرم رامین و مریم جان نذاشتن بااین حرف مادرشوهرم مهسا گفت هیچ کس نمیتونه ارین رو ازم بگیره بعدبه من گفت کم فتنه به پا کن که بی جواب نمیذارمت و باعصانیت تمام رفت. با پیگیری مادرشوهرم و پیغامهایی که برای مهسا میفرستاد مجبور شد با محسن و برادرش بیان خونه رو خالی کردن سویچ ماشینم ازش گرفت و مهسا اون خونه رو ترک کرد این وسط باز من بایدتحمل میکردم حرفهای مادرشوهرم روکه از دست مهسا ناراحت بود ازطرفی مهسا حالا شده بود عروس خاله ام و همه کارهای مادرشوهرم رو از چشم من میدید!؟مهسا رفته بود خونه پدرش.

تو این مدت انقدر که محسن و برعلیه من پرکرده بود چند باری که دیدمش حتی جواب سلامم نمیداد سعی کردم اهمیت ندم که اوضاع خرابتر بشه یه روز از دانشگاه برگشتم رفتم خونه مادرم تا رایان و بردارم داداشم عباس نذاشت و برای شام نگهمون داشت اون شب بهش گفتم داداش توکه الان دیگه شرایطت برای ازدواج خوبه کار داری هم وضعیت مالیت بد نیس داری پیر میشی ها،با خنده گفت خب تو آستین برام بزن بالا چه خواهری هستی گفتم چشم شما امر کن دوربر من تا دلت بخواد خانم دکتر تازه کار هست شما اشاره کن سرش رو انداخت پایین گفت خانم دکتر نمیخوام گفتم خب بهتر ازخانم دکتر سراغ داری گفت سمیرا.تا اینو گفت یه جیغ خفیف کشیدم.داداشم گفت چرا جیغ میزنی؟با خنده گفتم اخه تو ذهن خودمم همین بود ولی نمیخواستم نظری بدم که بعدا بگی تو گفتی.از انتخاب عباس خیلی خوشحال بودم اون شب به مامانمم گفتیم.اونم گفت میترسم خاله ات ناراحت بشه چون دوست داشت عروس خودش بشه همیشه ام ازش تعریف میکرد گفتم چرا ناراحت بشه محسن دیگه زن گرفته فکر نکنم دیگه ناراحتی داشته باشه قرار شد من با سمیراحرف بزنم و نظرشو بدونم بعد با خانواده اش صحبت کنیم.دوروز گذشت من وقت نکردم به سمیرا زنگ بزنم مامانم گفت داداشت خیلی پیگیر با سمیراحرف زدی؟از این عجولی داداشم خندم میگرفت و متوجه شدم دلش بد گیره فردا به سمیرا اس دادم، دعوتش کردم خونمون ساعت سه سمیرا اومد مثل همیشه یه تیپ باوقار خانومانه زده بود بحث ازدواج روانداختم گفتم سمیرا اگر یه کیس خوب برات بیاد ازدواج میکنی؟گفت فعلا به هیچ مردی فکر نمیکنم گفتم بخاطر محسن گفت نه اونکه دیگه زن داره براش ارزو خوشبختی میکنم.گفتم بس به فکر زندگی خودت باش برات یه خواستگار خوب سراغ دارم که خیلی هم ازت خوشش امده.چند روزه به من گفتن یادم رفته بهت بگم گفت کیه مریم جان؟گفتم عباس برادرم سرش رو انداخت پایین هیچی نگفت چند تا عکس توی گوشیم ازش داشتم بهش نشون دادم گفتم یادت میادش که گفت بله تو جشن محسن دیدمش گفتم ازهمه نظر من تاییدش میکنم هم به عنوان خواهرش هم به عنوام یه دوست برای تو.فکراتو بکن بهم خبر بده.سمیرا نیم ساعتی موند و رفت از رفتارش نمیتونستم حدس بزنم که خوشش امده یا نه.

سه چها روزی گذشت از سمیرا خبری نشد میدونستم اینقدر حجب و حیا داره که خودش پیام بهم نمیده بهش زنگ زدم و نظرش رو پرسیدم.گفت بایدبا خانواده ام حرف بزنید فهمیدم خودشم راضیه.زنگ زدم به مامانم وشماره خونه سمیرارو دادم و برای اخر هفته قرار خواستگاری گذاشتیم. پنج شنبه من و رامینم بامامانم دوتا داداشام رفتیم.خانواده سمیرا هم مثل خودش خیلی اروم و دوستداشتنی بودن همون شب توی حرفهای خانواده سمیرا ،متوجه شدیم نظرشون مساعده.بعداز دوروز خانواده سمیرازنگ زدن وبرای دوهفته دیگه قرار نامزدی گذاشتیم.وقتی خاله ام فهمیدخیلی خوشحال شد گفت عباس لیاقت یه همچین دختری رو داره.یک هفته ای از ماجرای خواستگاری گذشت و سمیرادو عباس مشغول خریدهاشون بودن که مادر سمیرا‌ بهم زنگ زد گفت اگر میشه بیاید خونمون دلم شور افتاد سریع رایان رو اماده کردم رفتم وقتی رسیدم دیدم مادر سمیرا خیلی ناراحته گفتم چی شده گفت نمیدونم چه جوری بگم ولی امیدوارم ناراحت نشید اگر میشه اقا عباس امروز بیان با پدر سمیرا برن ازمایش بدن با تعجب گفتم چرا اگر تست اعتیاد میگید که قبل عقد میدن گفت راستش رو بخواید شنیدیم اقا عباس بیماری بدی دارن..

#ادامه_دارد...
🌟🌟🌟🌟

عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_16
👼قسمت شانزدهم

باتعجب گفتم عباس چه مریضی داره که ماخودمون خبر نداریم مادر سمیرا هیچی نگفت گفتم خب بگید ماهم بدونیم گفت ایدز چشمام واقعا گرد شدگفتم ایدز اونم داداش من کی همچین چرندیاتی گفته به شما؟ مادر سمیرا گفت مهم نیست منکه اولش گفتم ناراحت نشید یه ازمایشه فقط،گفتم این حرف کمی نیست یه توهین به من و خانواده ام من باید بدونم کی این حرف رو زده .گفت عروس جاریم گفته فهمیدم کار مهساس گفتم مشکلی نیست هر وقت اقای فرخی تشریف داشتن بگید من به داداشم بگم برای اطمینان خاطر شما بیان برن ازمایش بدن. ولی بدونید مهسا این حرف رو از روی دشمنی زده وگرنه برادر من هیچ مشکلی نداره.البته بهشون حق میدادم هرکس دیگه ام شاید بود شک میکرد یا میترسید.ازشون خداحافظی کردم امدم بیرون خیلی ازدست مهسا کشیده بودم ولی اینکارش دیگه زیاده روی بود اونم شایعه دروغ،رفتم جلوی سالنش زنگ زدم گوشیش گفتم بیا بیرون کارت دارم.وقتی امد گفت چیکار داری نگاهش کردم دیدم این چندسال خیلی تحملش کردم الان دیگه دلیلی نداشت مراعاتش رو کنم گفتم تاکی میخوای تو هرکاری دخالت کنی چرا پشت داداشم چرت پرت گفتی خجالت نمیکشی چی بهت میدن؟مهسا گفت چی میگی بابا گفتم این دیگه زندگی خودم نیست که کوتاه بیام که هرکاری دلت بخواد بکنی شک نکن جلوت وایمیسم.با کمال پرویی گفت هیچ غلطی نمیتونی بکنی با این حرفش کنترلم رو از دست دادم هولش دادم عقب پشتش جدول راه اب فاضلاب بود تعادلش رو از دست داد افتاد توش. تمام لباسهاش کثیف شد و شروع کرد بد بیراه گفتن رفتم سمت ماشین گفتم دیگه بهت هشدار نمیدم حواستو جمع کن.

وقتی رسیدم خونه زنگ زدم به مامانم و برای شام دعوتشون کردم وقتی امدن جلوی رامین جریان رو تعریف کردم و گفتم مهسا رفته این چرندیات رو گفته.رامین عصبانی شد ولی عباس داداشم گفت اشکال‌ نداره فردا میرم ازمایش میدم که خیالشون راحت بشه.سرسفره شام بودیم که صدای جیغ داد مهسا به گوشم امد وقتی رفتم توی راپله امد سمتم رامین گفت چه غلطی میکنی اینجا برای چی امدی گورت رو گم کن.شروع کرد چندتا فحش به من دادن که جلوی زنت رو بگیر امده جلوی ارایشگاه من و هل داده اگر به محسن بگم که بیچارتون میکنه رامین گفت حقت بود هرکاری کرده دستش درد نکنه تا تو باشی دخالت بیجا نکنی الانم از اینجا برو دیگه ام این طرفها نبینمت.مادرشوهرم بنده خدا گفت مهسا برو شر درست نکن چرا بی ابرو بازی در میاری ما جلو همسایه ها آبرو داریم. مهسا گفت میرم ولی بدونید تا ریال اخر حق و حقوقم رو ازتون میگیرم انوقت میفهمید باکی طرف هستید.مهسا اون شب از لجش شروع کرد به تهدید کردن و رفت واقعا دلم برای محسن میسوخت عملا زندگیش رو نابود کرده بود با این زن.صبح مامانم زنگ میزنه به خاله ام وتمام اتفاقهای افتاده روبراش تعریف میکنه ومیگه یاخودت یامحسن باهاش صحبت کنید دست ازاین کارهاش برداره.خاله ام که از اولم از مهسا خوشش نمیومد اینکارش باعث شد بیشتر خودش رو از چشم خانواده خاله ام بندازه.همون روزخالم میره پیش مادر سمیرا و میگه مهسا از لجش این حرفها روزده و عباس ازمن و شما هم سالمتره.خلاصه وقتی داداشم زنگ میزنه به پدرزنش میگه من مشکلی ندارم بریم ازمایش بدیم کلی از عباس عذرخواهی میکنن و میگن این موضوع رو فراموش کن.برای اخر هفته که نامزدی بود عباس میز صندلی اجاره کرد و پارکینگ رو برای مردها اماده کردن و طبقه اول خونه هم برای خانمها.

رایان رو گذاشتم پیش مادرشوهرم و بارامین رفتم خرید لباس یه پیراهن خیلی شیک خریدم و رامین کت شلوار خرید برای رایان و مادرشومم خرید کردم.صبح رفتم ارایشگاه برای اولین بار موهای بلند قهوه ایم و که تا پایین کمرم بود و دکلره کردم و یه رنگ طلایی روشن گذاشتم روش بعد میکاپ کردم موهای لختمم حالت دادم خودمم از این همه تغییر متعجب بودم واسه اولین بار من اینجوری ارایش میکردم و موهام رو تا اون حد روشن کرده بودم چون من عروسی هم نداشتم و تا چند ماه پیشم عزادار بودیم بعداز ازدواجمم نتونسته بودم به خودم برسم خوشحالی رو توی چشمهای رامینم میشد دید.توی مجلس همه میگفتن چقدر تو عوض شدی خیلی خوشگل شدی.

خنچه عقد خیلی زیبایی هم برای سمیرا تدراک دیده بودن عباس سمیرا هم امدن سمیرا توی اون لباس سفید خیلی زیباشده بود مثل یه فرشته بود .همه فامیل امدن غذا رو از بیرون تهیه کرد بودن باخاله ام داشتم حرف میزدم که سنگینی یه نگاهی رو روی خودم احساس کردم سرم که کمی چرخوندم دیدم مهسا داره نگاهم میکنه البته بهش حق میدادم هر کس از غروب منو رو دیده بودچند ثانیه ای خوب نگاهم میکرد اولین بار بود محلش ندادم ولی دلم برای ارین تنگ شده بود ارین تا مادرشوهرم و دید رفت سمتش بغلش کرد و میبوسیدش.اون شب حتی خانواده سمیرا هم مهسا رو تحویل نگرفتن اخرشب که مهمونای غریبه رفتن و فامیل درجه یک موندن مردها هم اومدن بالا.

#ادامه_دارد...(فردا شب)
اگر دچار بیماری‌ای شدید، صبر کنید.
اگر نعمتی نصیب‌تان شد، شکر کنید.
اگر عزیزی را از دست دادید، تسلیم قضا و قدر الهی شوید.
اگر رزق و روزی‌تان کم شد، باور داشته باشید که خداوند کریم بر مبنای حکمتی روزی‌تان را کم کرده است.
خانۀ زیبایی را دیدید، برای صاحبش دعای برکت کنید.
ماشین‌های گران‌قیمت مردم را با چشم‌تان ببینید، نه با قلب‌تان و از خداوند بخواهید که به صاحبش توفیق بدهد.
اگر زن و شوهری را دیدید که در بین‌شان محبت و انس و الفت وجود دارد، از خداوند بخواهید که محبت‌شان را بیشتر کند.
اگر شخصی را دیدید که وظیفه‌ای به‌دست آورده، از الله متعال بخواهید که او را در این کار یاری کند!
دوست داشتن خیر و خوبی برای مردم، جهادی است که هرکس نمی‌تواند آن را انجام دهد.
وقتی این‌گونه شدید، سختی‌ها و گرفتاری‌های دنیا هیچ ضرری به شما نمی‌رساند؛ چون بهشت شما در دل‌تان است!
ر بستر خوابانید و خود در گوشیه ای نشست. نعیم بر اثر ضعف گاهی چشمانش را می بست و گاهی باز می کرد وان دختر زیبا و دیگر مردم را می نگریست. نوجوانی دم در ایستاده بود در دستش نیزه و کمان در دست دیگرش بود. دختر به طرف او نگاهی کرد وگفت گوسفند ها را اوردی؟ بله اوردم و حالا دارم میرم. کجا؟ برای شکار امروز یک خرس دیدم خرس خیلی بزرگ. حال اون که خوبه؟ اره کمی به هوش امده. زخماهیش را باند پیچی کردی؟ دختر در حالی که به زره نعیم اشاره می کرد گفت: نه نمی توانم این را در بیاورم. جوان جلو امد نعیم را بلند کرد وزرهش را باز کرد پیراهنش را بالا زد و زخمهایش را نگاه کرد بر انها مرهم نهاد و باند پیچید وگفت:شما دراز بکشید زخم های خطرناکیه اما با این مرهم خیلی زود خوب مشه. نعیم بدون اینکه چیزی بگوید دراز کشید وجوان بیرون رفت مردم هم یکی یکی بیرون رفتند. نعیم حالا کاملا به هوش امده بود واین خیال از سرش بیرون رفته بود که او به سفر زندگی پایان داده وبه جنت الفردوس رسیده است.نعیم نگاهی به دختر کرد و پرسید: من کجایم؟دختر جواب داد: شما خونه ما هستین وادامه داد که شما بیرون روستا بی هوش افتاده بودین من به برادر اطلاع دادم و او شما را برداشت و به اینجا اورد.نعیم پرسید: شما کی هستی؟ من گوسفندها رو می چرونم. اسمت چیه؟ اسمم نرگس. نرگس!  بله نعیم همانطور که در صورت این دختر صورت دو شخص دیگر را می دید حالا با اسمش دو اسمه دیگر هم به یادش امد 

او در دلش اسمه عذرا . زلیخا و نرگس را تکرار  کرد و با فکری عمیق به سقف خانه خیره شد. شاید شما گرسنه هستین؟ دختر نعیم را متوجه خود کرد وبلند شد واز طاق روبرو چند عدد سیب  ومقداری خشکبار اورد و جلوی نعیم گذاشت. سر نعیم را بلند کرد و پوستینی زیر سرش گذاشت نعیم یک سیب خورد و از نرگس پرسید:اون جوونی که حالا اینجا بود کیه؟ اون داداش کوچک منه  اسمش چیه؟ هومـــــــــان. نعیم بعد از چند سوال دیگر از نرگس فهمید که پدر و مادرش فوت کرده اند و او با برادرش در این روستای کوچک زندگی می کند و هومان رئیس این روستا که جمعیتش بیشتر از ششصد نفر نیست میباشد. هومان هنگام غروب به خانه برگشت وگفت که شکارش را ندیده است.نرگس و هومن در مراقبت از نعیم کوتاهی نکردند. شب تا دیر هنگام نزد او نشستن.  وقتی نعیم به خواب رفت نرگس بلند شد وبه اتاق دیگر رفت وهومان نزد نعیم بر روی بستری که از کاه درست شده بود دراز کشید. نعیم در تمام شب خواب های زیبا دید بعد از مرخص شدن از عبدلله این اولین شبی بود که خیالات بلند پرواز نعیم را از میدان جنگ به جای دیگری می برد گاهی خواب می دید که مادر مرحومش بروی زخماهیش مرهم می گذارد ونگاههای پر محبت عذرا اوراتسلی می دهد. گاهی می دید که زلیخا با چهره ی نورانیش زندان تنگ وتاریکش را نورباران می کند صبح وقتی که چشم هایش را باز کرد. نرگس لیوان شیر در دست گرفته روبروش ایستاده بود. دختری دیگر از روستا پشت سر نرگس ایستاده بود و به نعیم می نگریست نرگس گفت بنشین زمرد واو ارام در گوشه ای نشست.نعیم بعد از یک هفته قادر به راه رفتن شد وداشت با جو انجا انس می گرفت. اهل روستا با دامداری زندگی خود را اداره می کردند وبه خاطر چراه گاه های خوب ان منطقه وضعیت مالی انها نیز عالی بود در بعضی جاها باغهای انگور وسیب دیده می شود وغیر از این کار 

کار دوست داشتنی اهل روستا شکار بود مردها برای شکار تا جاهای دور وکوهای پوشیده از برف می رفتند وکار چرانیدن گوسفندان بیشتر بر عهده دختران بود.مردم انجا نسبت به تحولات سیاسی کشور هیچ اعتنایی نداشتند.انها از حمایت یا مخالفت یابغاوت تاتارها بی نیاز بودند در شب زنان و مردان روستا در چادر وسیعی جمع می شدند می زدند و می رقصیدند. بعد از چند ساعتی زنها به خانه ی خود بر می گشتند و مردها تا دیر هنگام مشغوله گفتگو می شدند یکی داستان پادشاهان قدیم را بیان می کرد دیگری قصه ی شکار خرس را ذکر می کرد و همه را به هیجان می اورد یکی دیگر حرفهای افسانه ای و خیالی در مورد جن وپری بیان می نمود این مردم تا حد زیادی خیال پرداز بودند و به همین خاطر داستان جن ها را با شوق گوش می دادند حالا چند روزی بود که یک شاهزاده نیز موضوع گفتگوی انها قرار گرفته بود.اگر کسی تعریف قد وقامت و شکل و صورتش را می کرد شخصی دیگر لباس اورا تعریف می کرد. یکی دیگر در مورد زخمی شدن ورسیدن به این روستا اظهار تعجب می کرد.کسی می گفت خدای ما برای ما خرقه پوشان پادشاهی را فرستاده و این هومان را وزیر خود قرار خواهد داد.خلاصه اهل این که اهل روستا بجای اسم نعیم اورا شاهزاده می گفتند از طرفی دیگردیگر در بین زنان روستا مشهور شده بود که این شاهزاده ی تازه وارد نرگس را ملکه ی خود قرار خواهد داد. دختران روستا بر ای خوش اقبالی نرگس رشک می بردند وبه خاطر اینکه او محبوبه ی یک شاهزاده شده به او تبریک می گفتند بعضی ها به شوخی با این حرفها او را اذیت می کردند. نرگس به ظاه
ر ناراحت می شد اما با شنیدن این حرفها از زبان دوستانش دلش می تپید و سرخی بر رخسار سفیدش به رقص می امد.گوشهایش برای شنیدن این تعریف و تمجیدهای تازه راجع به نعیم از زبان اهله روستا بی تاب بود.نعیم بی خبر از تمام این ماجراها در اتاقی از منزل هومن روزهای پر اطمینان و پرسکون زندگی خود را سپری می کرد هر روزه مردان و زنان روستا به او سری می زدند. و جویای حالش میشدند.اوبا پیشانی باز وخنده رویی از انها تشکر می کرد مردم به خیال شاهزاده بودن به پاس احترام چند قدم دور می ایستادند و از سوالات بسیار اجتناب می ورزیدند اما شگفته مزاجی نعیم

خیلی زود انها را با او بی تکلف کرد وانها علاوه بر احترام با او محبت هم می کردند. یک روز نعیم داشت نماز مغرب را ادا می نمود نرگس همراه چند دوستش از دور حرکاتش را نگاه می کردند.دختری با تعجب پرسید:دارد چکار می کند؟ زمرد با سادگی جواب داد شاهزاده ای دیگه و ادامه داد:ببین با چه شان و شوکتی بالا و پایین میره نرگس توهم همینطور می کنی؟ نرگس در حالی که انگشت روی لبهایش گذاشته بود گفت: ساکت ساکت!بعد از نماز دست برای دعا بلند کرد.دخترها در پناهی رفتند و شروع به صحبت کردند. زمرد گفت: نرگس بریم اونجا منتظر ما هستن.قبلا بهت گفتمکه من نمیتونم اونها رو تنها بذارم.خب اونها رو هم با خودمون می بریم. دختری دیگر گفت:مغزت که خراب نشده بدبخت اون شاهزاده یا اسباب بازی؟ دخترها داشتند حرف می زدند که هومان سوار بر اسب از راه رسید.از اسبش پایین امو و نرگس لگام اسبش را گرفت و هومن مستقیم داخل اتاق نعیم رفت.زمرد گفت بریم نرگس حالا برادرت با اون می شینه.دختر دومی گفت: بریم نرگس وبعد باهم درحالی که بریم بریم می گفتند نرگس را هل دادند وبا خود بردند. همین که هومن داخل اتاق رسید نعیم پرسید بگو برادر چه خبر اوردی؟ هومان جواب داد: من به تمام نقاط سرزدم هیچ خبری از لشکر شما نیست ابن صادق هم در جایی مخفی شده از کسی دیگه شنیدم که لشکر شما خیلی زود به سمرقند حمله میکنه.هومان و نعیم چند لحظه ای باهم گفتگو کردند.نعیم نماز عشا را ادا کرد وبرای استراحت دراز کشید هومان بلند شد ومی خواست به اتاقی دیگر برود که صدای نغمه ی روستاییان به گوشش رسید.هومان پرسید شما صدای نغمه ی مردم ما نشنیدین؟ چند بارکه اینجا دراز کشیده بودم شنیده ام. چه خوبه امشب شما را با خود ببرم اونا از دیدن شما خیلی خوش حال می شن اونها شما را به عنوان شاهزاده می شناسن. نعیم با لبخند گفت :شاهزاده؟ و ادامه داد دربی من نه پادشاه ونه شاهزاده.

چرا می خواید از من پنهون کنید؟ پنهون کنم که چی بشه؟ پس شما کی هستین؟
یک مسلمان.شاید به کسی که شما مسلمان می گین ما شاهزاده می گیم.صدای نغمه بلند تر می شد هومان با دقت گوش کرد و گفت: بیا بریم اهل روستا چند دفعه از من خواستن که شما را با خود ببرم اما من نخواستم مجبورتون کنم. نعیم در حالی که از جایش بلند می شد گفت:خیلی خوب بریم. چند نفر مشغول طبل زدن بودند و پیرمردی به زبان تاتاری نغمه می سرود. نعیم و هومان داخل خیمه شدند و برای یک لحظه در خیمه سکوت حکم فرما شد. هومن گفت چرا ساکت شدید؟بخونین. نغمه دوباره شروع شد. شخصی پوستینی پهن کرد و از نعیم خواست تا بنشیند نعیم با اندکی ناراحتی بالای پوستین نشست.وقتی با عوض شدن نغمه نوازنده هم نوازندگیش را عوض کرد. مردان و زنان دست همدیگر را گرفتند و شروع به رقص کردند.هومان هم دست زمرد را گرفت و شروع به رقصیدن کرد. نرگس تنها ایستاده بود و به طرف نعیم می نگریست. چوپان پیری کمی جرات کرد و به نزدیک نعیم امد وگفت: شما هم بلند شین همراهتون منتظر شماست. نعیم نگاهی به نرگس کرد و او نگاهش را پایین انداخت.نعیم بدون این که چیزی بگوید بلند شد و از خیمه بیرون رفت با بیرون رفتن نعیم سکوت دوباره خیمه را فرا گرفت. شاید از رقص ما خوشتون نیومد من اونها را به خونه می رسونم و بر می گردم هومان این را گفت و از خیمه بیرون امد و خود را به نعیم رساند. خیلی پریشون شدید شما. شما هم اومدی؟

من شما را تا خونه برسونم؟ نه شما برو!من گشتی می زنم و به خونه می رم. هومان برگشت و نعیم داخل روستا کمی قدم زد و برگشت.نزدیک خانه هومان که رسید بیرون خانه روی سنگی نشست وبا ستارگان محو گفتگو شد. خیالات مختلفی در دلش امد من اینجا دارم چکار می کنم؟نباید زیاد اینجا بمونم تا یک هفته دیگر می تونم روی اسب بشینم خیلی زود از اینجا می رم این روستا با دنیای مجاهد خیلی متفاوته اما این مردم خیلی ساده هستن باید اونها را به راه راست هدایت کرد. نعیم داشت فکر می کرد که از عقب صدای پای کسی را شنید و برگشت. نرگس داشت می امد او اهسته اهسته قدم بر می داشت وقتی نزدیک نعیم رسید با صدای ضعیفی گفت:شما بیرون در سرما نشستین؟ نعیم در روشنی دلفریبه ماه صورتش را نگاه کرد او هم زیبا بود و هم معصوم. نعیم گفت:نرگس چرا دوستاتو ول کردی و اومدی؟ شما اومدید من فکر کردم...شم
ا...تنها هستین. نغمه های بی شما در این الفاظ شکسته ی نر گس به گوش نعیم می رسید.برای یک لحظه خشکش زد و به نرگس خیره شد. ناگهان بلند شد و به غیر این که چیزی بگوید با قدمهای بلند به طرف اتاقش رفت.صدای نرگس تا دیری درگوشش طنین افکنده بود و او روی بسترش پهلو عوض می کرد صبح زود بیدار شد بیرون رفت وکنار چشمه وضو گرفت وبه اتاقش برگشت ونماز صبح را ادا کرد بعد از ان برای پیاده روی بیرون رفت وقتی برگشت می خواست داخل اتاقش برود دید که هومان در جایی که او معمولا نماز می خواند رو به قبله ایستاده و رکوع وسجده می کند.نعیم کنار دروازه ایستاده و بر این تقلید خود ساخته ی او لبخند زد وقتی هومان مثل نعیم به قعده نشست کمی لباس هایش را تکان داد و سرش را به چپ و راست چرخاند نعیم را دید و

با دستپاچگی از جایش بلند شد در حالی که سعی می کرد پریشانی خود را کنترل کند گفت: من تقلید حرکت شما را انجام می دادم خیلی از پسر ها و دختر های روستا این کار رو می کنن .اونها می گفتن که انسانها با انجام این کار ها به نظر خوب می ایند. من داخل اتاقتون اومدم دیدم نرگس هم این کا را انجام میده. من هم .... نعیم گفت: هومان چرا در هر کاری تقلید از من می کنی؟ چون که شما بهتر از ما هستین و همه ی حرفهای شما بهتره خیلی خوب پس یه کاری بکن امروز تمام مردم روستا را یک جا جمع کن تا با شما کمی صحبت کنم. اونها از شینیدن حرفهاتون خیلی خوشحال خواهند شدمن الان همه رو جمع می کنم. هومان این را گفت و از اتاق رفت. قبل از ظهر تمام مردم روستا یک جا جمع شدندنعیم در روز اول درمورد خدا و رسولش صحبت کرد.به انها گفت که اتش و سنگ را خدا افریده است واین ها همه مخلوقات او هستند خالق را فراموش کردن و مخلوق را پرستیدن منافی عقل و دانش هستند قوم ما هم اول مثل شما بودند. انها با دست خود بت می تراشیدند و به اورا عبادت می کرد ند. اما در بین ما رسول برگزیده ی خدا امد وراه تازه ای را به ما نشان داد.نعیم حالات زندگی پیامبر اکرم(ص) را بیان کرد. با چند سخنرانی دیگر تمام مردم روستا را به سوی اسلام سوق داد.هومان و نرگس اولین کسانی بودند که کلمه شهادت خواندند. در طی چند روزتمام جو روستا عوض شد. در فضای سبز انجا اذان های نعیم طنین افکند و به جای رقص و سرود نماز و عبادت شروع شد.نعیم کاملا تندرست شده بود. چندین مرتبه قصد برگشتن کرد اما بر اثر بارش برف شدید راهها مسدود شده بود و او غیر از انتظار چاره ای نداشت اما او عادت نداشت بی کار بنشیند و برای همین گاهی با شکار چیان روستا به شکار می رفت روزی در شکار خرس جرات فوق العاده نعیم اشکار شد. خرسی بعد از زخمی شدن با تیر یک

شکاری خشمگین شد و به سرعت به انها حمله کرد و او با سپر از خود دفاع کرد و با دست دیگر نیزه را به شکم خرس فرو برد.خرس به پشت افتاد و با غرشی سهمگین دوباره بلند شد وبه نعیم حمله کرد اما تا ان وقت شمشیر از از نیام برکشیده بود. همین که خرس به او نزدیک شد با ضربی کاری جمجمه اش را دو نصف کرد.خرس افتاد تپید و سرد شد و مرد. شکار چی ها از پناهگاه بیرون امدند و با حیرت نعیم را نگریستند یکی از انها گفت
هیچ کس تا امروز نتونسته خرسی به این بزرگی رو شکار کن . اگر یکی از ما جای شما بود وای بحالش بود تا حالا چند تا خرس شکار کردین »
نعیم در حالی که شمشیر در غلاف می گذاشت جواب داد :این اولیه »
»اولی ؟ شما که شکارچی خیلی ماهری به نظر میاید«
شجاعت قلب ، قدرت بازو و تیزی شمشیر نیاز به تجربه نداره «:پیرمردی شکارچی در جواب گفت .»
حالا دیگر مردم روستا نعیم را از هر نظر بلندترین معیار انسانیت می دیند و هر حرف و حرکتش را قابل می دانستند . یک ماه و نیم از اقامت نعیم در این روستا می گذشت . او یقین داشت که قتیبه قبل از فصل بهار حرکت نخواهد کرد و به همین خاطر هیچ مانعی برای ماندنش در آن روستا وجود نداشت . اما احساسی تازه تا حدودینعیم را بیقرار ساخته بود . رفتار نرگس باری دیگر در قلب پرسکونش هیجان بپا کرده بود . او به گمان خودش از خوابهای رنگین ابتدای جوانی بی نیاز شده بود ، اما انقلابات فطرت فتنه های خوابیده ی دلش را بیدار می کرد .
نرگس در اخلاق و عادات و شکل و شباهتش از دیگر مردم این روستا خیلی متفاوت به نظر می آمد . اول وقتی که مردم روستا با نعیم آشنا نشده بودند نرگس با او بی تکلف بود اما از زمانی که مردم او را شناختند تکلف نرگس با او زیاد شده بود .شوق بی پایانی او را تا اتاق نعیم می برد و وحشت بی انتهایی بیشتر از چند لحظه به او اجازه درنگ نمی داد .او با این خیال به اتاقش می رفت که با چشمانی بی قرار تمام روز اورا بنگرد اما به روبروی نعیم که می رسید خیالش خام از اب در می آمد . با یک نگاه به طرف مرکز امید و آرزوهایش چشمهایش پاییین می افتاد و هر چقدر دل

تقاضا و التماس می کرد دوباره جرات نگاه کردن را نداشت و اگر هم جرات نگاه کردن را نداشت و اگر هم ج

ارزش هرلحظه از زندگی حقیقتاً بی‌قیمت است.
همه ما از مهلتی که داریم ناآگاهیم ولی طبع انسان این است که آن را در نظر نمی‌آورد.
فرصت و لذت زندگی با کیفیت در زمان حال را نباید از دست داد.
شاید فردا که سهل است اصلاً لحظه دیگری در کار نباشد.
دوست خوب من
هرچه بیشتر
لحظه ی حال را مغتنم بدانی
و آن را بپذیری،
از درد و رنج رهاتر میشوی...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

✍🏻دلــنــوشــتــه

📍🌺✍🏻همیشه هم نمیشود "خوب" بود ، همیشه هم نمیتوان چشم ها را به روی نامردیِ آدم ها بست و چیزی ندید...

📍🌺✍🏻اتفاقا باید بدانند که تو دیدی و فهمیدی که نگفتن‌ات را نگذارند پای حماقت......

📍🌺✍🏻نمیشود همیشه خود را به کوچه ی علی چپ بزنی و تظاهر کنی که چیزی نشنیده ای......

📍🌺✍🏻اتفاقا باید بفهمند که شنیدی ولی برای حفظِ حرمت ها کوتاه آمدی......

📍🌺✍🏻انسان ها گاهی باید بفهمند که تو هم صبر و تحمل داری ، که تو هم تاب و توان داری......

📍🌺✍🏻باید بدانند که تو هم قلبی داری که با بی مهری و نامردی میشکند، بدانند که همیشه نمیتوانندبزنند و بشکنند و فرار کنند....

📍🌺✍🏻 این روزها باید گاهی هم بد باشی ، زیادی که خوب باشی ، زیادی که مهربان باشی دیده نمیشوی ......

✍🏻 کسی تو را جدی نمیگیرد ، پس گاهی، نه همیشه بد باش ، بد باش تا خوب بودنت هم دیده شود ، چرا که با بعضی ها همیشه نمیشود خوب بود
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
داستانی زیبا و واقعی 👌

اگر مردی، طلاقم بده!....

عضو کانال بشید تا بقیه ویدیو های ما رو ببینید.👍
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان: دعای پدر  رحیم....

روز جمعه است و رحیم با پدرش در منزل نشسته‌اند.

پدرش می‌گوید:
پسرم! ماشین را استارت بزن برویم جایی!

پدر رحیم که سوار می‌شود، می‌گوید:
پسرم، امروز را برو ترمینال، جمعه است و خیلی‌ها از سفر برمی‌گردند. برو شاید خدا یک عمل صالحی به ما رساند. شاید کسی باشد پولش را گم کرده و پول لازم دارد. شاید کسی در این شهر برای دکتر آمده و شب را جای خواب ندارد. برو ان‌شاءالله خداوند انجام یک عمل صالحی بر ما هدیه می‌کند.

رحیم می‌گوید:
به ترمینال رسیدیم. پدرم با چشم منتظر بود و با زبان «یاالله» می‌گفت. از خدا می‌خواست برساند و اجابت کند دعایش را.

این کار همیشگی پدر رحیم بود.

گاهی می‌گفت:
برخیز چند کمپوت بگیریم.

بعد می‌رفتند بیمارستان. روز جمعه دنبال بیمارانی می‌گشت که بی‌کس بودند و منتظر ملاقات کسی.

رحیم می‌گوید:
گاهی پدرم دو ساعت داخل ماشین در ترمینال می‌نشست و می‌گفت: «پسرم، اصلا غصه نخور. همین که با نیت انتظار برای انجام کار خیر نشسته‌ایم، چه کار خیری برساند چه نرساند دستمزدمان محفوظ است و ضرر نمی‌کنیم. غصه نخور.»

داستان را که به اینجا رساند، اشک بر دیدگانش جاری شد.

گفتم:
رحیم دوباره تکرار کن. واقعا چه صحنه عاشقانه‌ای و چه دعای دیوانه‌کننده‌ای. بروی ترمینال برای پیداکردن ابن السبیل بنشینی و بگویی خدایا دعای مرا اجابت کن.

چه دعاهایی هستند که واقعا از آن‌ها بی‌خبریم. این دعا شاید بهترین دعا باشد که دعا کنی خداوند در زمانی که کسی او را دعا می‌کند و حاجتی می‌خواهد تو هم دعا کنی و از خدا توفیق عمل صالح طلب کنی و التماس کنی دعایت را اجابت کند و برای دعای آن کسی که او را می‌خواند تو را بفرستد.

رحیم می‌گوید:
بارها خداوند نیازمندانی را در اجابت دعای پدرم سمت او فرستاده بود، که اعتراف کردند مستاصل ایستاده بودم که دعا کردم خدایا کمکم کن و خدا تو را رساند.

آیا تاکنون یک بار از دعاهای پدر رحیم کرده‌ایم؟حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#لذت#_ازنماز
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾


سلام چکار باید کرد که شور واشتیاق واسه نماز داشت و صبح‌هم راحت واسه نماز بیدارشد وازنماز خوندن لذت برپ


💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

برای ایجاد اشتیاق و لذت در نماز و بیدار شدن راحت برای نماز صبح، اقدامات زیر را انجام دهید:

ایجاد انگیزه:
* اهمیت نماز را درک کنید: در مورد فضیلت و پاداش نماز در قرآن و احادیث مطالعه کنید.
* فواید نماز را تجربه کنید: نماز را به عنوان راهی برای ارتباط با خدا، آرامش یافتن و هدایت شدن در نظر بگیرید.

ایجاد عادت:
* نماز را در اولویت قرار دهید: زمان مشخصی را برای نماز تعیین کنید و به آن پایبند باشید.
* محیطی مناسب ایجاد کنید: مکانی آرام و تمیز برای نماز انتخاب کنید.
* با جماعت نماز بخوانید: نماز خواندن با دیگران می تواند انگیزه و پشتیبانی را افزایش دهد.

آماده سازی قبل از خواب:
* قبل از خواب وضو بگیرید: این کار به شما کمک می کند تا برای نماز صبح آماده شوید.
* دعای قبل از خواب بخوانید: از خدا بخواهید که شما را برای نماز صبح بیدار کند.
* زود بخوابید: خواب کافی برای بیدار شدن راحت صبح ضروری است.

بیدار شدن برای نماز صبح:
* ساعت زنگ دار را تنظیم کنید: از چندین زنگ هشدار در زمان های مختلف استفاده کنید.
* از کسی بخواهید شما را بیدار کند: اگر به تنهایی برای بیدار شدن مشکل دارید، از یکی از اعضای خانواده یا دوست خود بخواهید شما را بیدار کند.
* به محض بیدار شدن بلند شوید: به محض شنیدن صدای زنگ هشدار، از رختخواب بلند شوید.

در طول نماز:
* حضور قلب داشته باشید: بر کلمات و اعمال نماز تمرکز کنید.
* با خدا ارتباط برقرار کنید: نماز را به عنوان یک مکالمه با خدا در نظر بگیرید.
* از نماز لذت ببرید: به آرامش و آرامشی که نماز به شما می دهد توجه کنید.

سایر نکات:
* صبور باشید: ایجاد اشتیاق و لذت در نماز زمان می برد.
* استقامت داشته باشید: حتی اگر گاهی اوقات نماز خواندن سخت است، به تلاش خود ادامه دهید.


📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
13 /ربیع الاول/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#همسرداری

🔴 بهتـرین نامزد یا همسـر دنیا؛ چـه شکلـی هسـت؟

♥️بهترین همسر دنیا شدن کار سختی نیست.
شما هم بهترین همسر دنیا می‌شوید اگر این خصوصیات را داشته باشید.

اشتباهات گذشته شما را فراموش می‌کند.

▫️ یک شریک خوب، گذشته‌ی شما را نادیده می‌گیرد و دائم اشتباهاتی را که یادآوری آنها هیچ نفعی به حال رابطه‌تان ندارد ، بازگو نمی‌کند.

بهترین همسر دنیا؛ مقایسه نمی‌کند.


▫️یک شریک زندگی مناسب تفاوت انسانها را درک می‌کند و می داند که هر شخص نقاط ضعف و قوت خود را دارد. بنابراین شما را با افراد دیگر مقایسه نمی‌کند.

به رابطه دوطرفه اعتقاد دارد.

▫️او باید بداند که یک رابطه‌‌ی سالم به تلاش هر دو طرف وابسته است و باید بین آنها تعادل برقرار باشد. رابطه‌های یک طرفه در نهایت به مشکل منجر خواهد شد.

به تنهاییِ شما احترام می‌گذارد
.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
▫️هر فردی به تنهایی احتیاج دارد. شریک شما باید معنای حریم خصوصی را درک کند. افرادی که این قانون را رعایت نمی‌کنند، پس از مدتی از هم خسته می‌شوند و در رابطه احساس خفقان می‌کنند. باز هم می‌گوییم، در هر چیزی تعادل لازم است، حتی با هم بودن.
2024/09/28 05:23:33
Back to Top
HTML Embed Code: