Telegram Web Link
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#جهنم
🔥شیوه های عذاب اهل دوزخ 1

👈از جهت اينكه دوزخ به لحاظ عذاب، بيم و وحشت درجات متفاوتي دارد، اهل آن در عذاب نيز متفاوت هستند.

🔰اول: سوختن پوست ها

بي گمان آتش خداوندِ قهار، پوست اهل دوزخ را مي سوزاند و اين پوست بدن است که درد و ناراحتي سوختن را احساس مي کند، به همين خاطر خداوند پوست سوخته شده ي كفار را به پوستي تازه تبديل مي كند تا همواره درد سوختن را بچشند:

«إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ بِآيَاتِنَا سَوْفَ نُصْلِيهِمْ نَارًا كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْنَاهُمْ جُلُودًا غَيْرَهَا لِيَذُوقُواْ الْعَذَابَ إِنَّ اللّهَ كَانَ عَزِيزًا حَكِيمًا» النساء: 56

(بيگمان كساني كه آيات و دلائل ما را انكار كرده و انبياء ما را تكذيب نموده اند، بالاخره ايشان را به آتش شگفتي وارد مي گردانيم و بدان مي سوزانيم. هر زمان كه پوستهاي (بدن) آنان بريان و سوخته شود، پوستهاي ديگري به جاي آنها قرار مي دهيم تا (چشش درد، مستمر باشد و) مزه عذاب را بچشند. خداوند، توانا (بر عذاب منكران و كافران و) حكيم است (و از روي حكمت كيفر مي دهد).حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فـرشته‌ی_کـوچـک_اسـلام ⚡️💕

داسـتان دختـر کوچـکی که بـرای اسلام دست از همـه کشید
داسـتان پسـری که بـرای اسـلام دسـت از عشقش کشید
داستان خواهر و برادری که برای حفاظت از اسلام شـون حتـی حاضر به فدا کـردن جان شان بودند

جـذاب ، خـواندنی و واقعی

یـا ربــــ !!!
مـهـم نـیست کـه میـانه ام بـا همـہ عالم خـراب باشـد....

مهـم ایـن اسـت که میـان من و تـو آباد باشـد....
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هیچ‌وقت و تحت هیچ شرایطی نقش قربانی را بازی نکنید. چون واقعاً قربانی خواهی شد.
نمونه‌ای از نقش قربانی:
«زندگی من خیلی سخته؛ زندگی من خیلی ناعادلانه است. دلم به‌حال خودم می‌سوزه».

در این دنیا
۱) آن قدر ظالم و بی‌وجدان هست که به محض این‌که متوجه شوند ضعیفی، واقعاً شما را می‌بلعند و رحمی به تو نخواهند کرد.
۲) باز هم در این دنیا این اندازه انسان‌های با وجدان و به‌معنای واقعی انسان وجود دارند که اگر خواستی از حق خودت دفاع کنی و آن را بگیری به یاری‌ات می‌شتابند و تنهایت نخواهند گذاشت.
یک لحظه تصور کنید که ماشینت خاموش شده و تکان نمی‌خورد. اگر داخل ماشین بمانی و فقط خودت را و شانس‌ و اقبالت را لعن و نفرین کنی، داخل ماشین خفه می‌شوی.
اما اگر بیرون آمدی و کاپوت را بالا زدی و نهایتاً خودت به تنهایی شروع به هُل دادن کردی، بالاخره یکی به سراغت میاد و میگه کاری از دست من ساخته نیست برات انجام بدم؟!
این شمایی که انتخاب می‌کنی تا دیگران به کمکت بیان یا شما را ببلعند و لگدمالت کنند.

پس نقش قربانی را بازی نکنید. مسئولیت کامل زندگی‌ را به عهده بگیرید و به‌پا خیزید. تکانی به خودتان بدهید. هم خدا و هم خلق خدا تا ببینند شما به فکر رهایی و رشد هستید به یاری‌ات می‌آیند
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و برسانند نعیم خداحافظ گفت و میخواست برود که یک بار دیگر نگاه التماس زلیخا پاهایش را به زمین میخ کوب کرد زلیخا چشمهایش را پایین انداخت و خنجری را به طرف نعیم دراز کرد و گفت : از سلاح های شما این خنجر رو به عنوان فال نیک برداشته بودم، شاید لازمش داشته باشید اگه به عنوان فال نیک گرفته اید، من با کمال میل اونو به شما تقدیم میکنم شما برای همیشه اونو نزد خودتون بذارین خیلی متشکرم، اینو همیشه نزد خودم میذارم، شاید روزی بکارم بیاد نعیم آن وقت بدون توجه به این جمله بر اسبش سوار شد اما بعدا تا دیری این حرف در گوشش میپیچید 

نعیم زلیخا را با ان قافله ی کوچک فرستاد و خود به تعقیب اسحاق شتافتو او در هر برجی اسب عوض میکرد و با سرعت زیاد پیش میرفت. هنگام ظهر اسب سواری را از دور دید سرعت اسبش را بیشتر کرد. اسب سواری که جلو میرفت صدای سم اسب را شنید، به عقب نگاهی کرد و لگام اسبش را شب کرد و بسرعت تاخت اما وقتی احساس کرد که اسب عقبی حیلی تندرو است فکری به سرش آمد و اسبش را آهسته کرد نعیم از دور اسب سوار را شناخت که  
اسحاق است، او کلاه خود را پایین آورد و صورتش را پوشاند. اسحاق کمی از جاده فاصله گرفت و ایستاد، نعیم هم به نزدیکش رسید و توقف کرد برای یک لحظه هر دو اسب سوار  »شما کی هستی و کجا می خوای بری؟«جلوی یکدیگر ساکت ایستادند. بالاخره اسحاق پرسید: »همین سوال رو من می خوام از تو بپرسم«نعیم گفت: اسحاق از لحن شدید نعیم مقداری پریشان شد اما فوراً بر اعصابش مسلط شد و گفت:  .»شما بجای جواب دادن سوال دیگری کردی« . »خوب منو ببین، جواب هر دو سوالتو می فهمی«نعیم گفت: نعیم این را گفت و با یک دست صورتش را باز کرد.  »تو... نعیم؟ «اسحاق بی اختیار داد زد: »بله من« نعیم در حالی که دوباره کلاه خود را پایین می برد گفت: اسحاق که سعی می کرد آشفتگی و اضطراب خود را کنترل کند لگام اسبش را کشید و او را به عقب راند تا آن وقت نعیم در یک دست لگام اسب و در دست دیگر نیزه گرفته آماده شده بود،هر یک منتظر حمله ی دیگری بود.ناگهان اسحاق نیزه را بلند کرد و اسبش را به جلو تاخت.با یک جهش اسب نعیم در هدف نیزه ی اسحاق قرار گرفت اما به سرعتی مانند برق آسا خودش را کج کرد و نیزه ی اسحاق زخمی کوچک بر ران نعیم گذاشت و لغزید، نعیم فورا اسبش را چرخاند و به دنبال اسحاق رفت، اسحاق هم اسبش را بصورت نیم دایره چرخاند و در مقابل نعیم ایستاد هر دو به یک وقت نیزه ها را بلند کرده بر یکدیگر حمله ور شدند نعیم بار دیگر خود را از نیزه ی اسحاق حفاظت کرد اما این دفعه نیزه ی نعیم به سینه ی اسحاق فرو رفت و از کمرش بیرون آمد. نعیم اسحاق را به خاک و خون غلتاند و فورا برگشت. در برج دیگری نماز ظهر را ادا نمود ، اسب را عوض کرد و بدون هیچ تاخیری به راهش ادامه داد وقتی به 

برجی رسید که از آنجا زلیخا را به بصره فرستاده بود به او خبر دادند که ابن صادق با افرادش از جایی که بودند کوچ کرده اند. نعیم تعقیب آنها را فایده دانست، خورشید هنوز غروب نکرده بود.نعیم فلم و کاغذ خواست و نامه ای به محمد بن قاسم نوشت و در آن تمام وقایع خود را از مرخص شدنش از نزد محمد بن قاسم و دستگیری و اسارت در دست ابن صادق را مختصر نوشت و تاکید کرد که از دسیسه های ابن صادق اطلاع داشته باشد. نامه ای دیکر به حجاج بن یوسف نوشت و تاکید کرد که هرچه سریه تر برای دستگیری ابن صادق اقدام نماید.نامه ها را برای رساندن به سربازی سپرد و خود بر اسب سوار شد.  نعیم دلواپس این بود که شاید ابن صادق زلیخا را تعقیب کند. او در هر برج در مورد قافله کوچکی که زلیخا در آن بود می پرسید. به او گفته شد که بر اثر کمبود افراد از برج های دیگر فقط ده نفر توانستند همراه زلیخا بروند،نعیم برای حفاظت از زلیخا می خواست هر طور شده خود را به قافله برساند و اسبش را هرچه سریع تر می راند. شب شده بود.مه شب چهارده با تمام رونق و زیبایی اش روی زمین را نقره باران می کرد، نعیم بعد از گذشتن از راه های سخت کوهستانی از صحرایی می گذشت که ناگهان منظره ای وحشتناک دید و خون در رگهایش منجمد شد، روی ریگزارها نعش چند نفر افتاده بودند، بعضی هنوز رمقی داشتند و به سختی جان می دادند، نعیم از اسبش پیاده شد و نزدیک رفت. بعضی از آنها کسانی بودند که نعیم آنها را همراه زلیخا فرستاده بود، اولین سوالی که در دل نعیم پیدا شد در مورد زلیخا بود. با سراسیمگی اطرافش را نگریست، یک جوان زخمی آب خواست و نعیم فورا قمقمه اش را باز کرد و به او آب داد و قلب پر تپشش را با دست فشرد و می خواست چیزی بپرسد که زخمی درحالی که با دست اشاره می کرد گفت: خیلی متاسفم که نتونستیم مسوولیت خودمونو انجام بدیم، ما طبق دستور شما بجای حفاظت از خود از او حفاظت « ».کردیم و تا آخرین لحظه جنگیدیم اما اونها خیلی زیاد بودند، شما حال اونو بپرسین این را گفت و با دست به طرفی اشاره کرد. نعیم فورا به آن طرف دوید. زلیخا را در وسط چند نعش د
ید و قلبش لرزید و گوشهایش سوت کشید. مجاهدی که تا امروز با خنده و خوشروئی ب استقبال حوادث بزرگ می رفت امروز از این منظره ی وحشتناک به خود لرزید.

...»زلیخا!زلیخا!تو« ، نعیم جلو رفت و با یک دست سر زلیخا را بالا »شما اومدین«هنوز رمقی در زلیخا باقی بود. با صدایی ضعیف گفت: گرفت و به او آب داد. خنجری به سینه زلیخا فرو رفته بود. نعیم با دست لرزان دسته اش را گرفت و می خواست او را بیرون بیاورد . اما زلیخا با اشاره ی دست او را باز داشت و گفت: حالا بیرون آوردنش فایده ای نداره، این کارخودشو کرده، نمی خوام در آخرین لحظات زندگی از نشونی شما جدا « .»بشم !»نشونی من«نعیم با حیرت گفت: بله این خنجر شماست، عموی ظالمم می خواست منو دستگیر کنه و با خود ببره، من فکر کردم مردن از این زندگی « .»بهتره، من از شما متشکرم که خنجر شما به دردم خورد » زلیخا! زلیخا تو خودکشی کردی؟ « فکر می کنم مرگ جسمی یک روزه از مرگ روحی هر روزه بهتره، خواهش می کنم از من ناراحت نشین، من چکار « .»می تونستم بکنم. تقدیر خراب خودمو نمی تونستم درست بکنم و این آخرین شکست که اصلا قابل تحمل نبود .» زلیخا! من خیلی شرمنده ام، اما مجبور بودم «نعیم گفت: شما ناراحت نباشین، خواست خدا همین بود. خوش شانسی من بیشتر از «زلیخا نگاه پر محبتی به نعیم انداخت وگفت: .»این چی می تونه باشه که در آخرین لحظه های زندگیم دست شما زیر سر منه زلیخا این را گفت و بر اثر ضعف و شدت درد چشمهایش را بست. نعیم به خیال این که روشنایی این فانوس خاموش نشده باشد با بی تابی او را صدا زد و سرش را تکان داد.زلیخا چمهایش را باز کرد و در حالی که دستش را روی گلوی خشکش گذاشته بود آب خواست، نعیم به او آب داد. لحظه ای هردو ساکت ماندند.در این سکوت ضربان قلب نعیم تند و حرکت قلب زلیخا کم شد. او نگاه پژمرده خود را نثار نعیم می کرد و او با نگاهی بی قرار و بی تاب به خنجر فرو رفته در سینه زلیخا می نگریست. بالاخره صدای ضعیف زلیخا نعیم را متوجه خود کرد.او گفت:

می خواستم خونه ی شما برم، این آرزوی من برآورده نشد شما که رفتین سلام منو هم برسونین، زلیخا این را گفتو « حالا من به سفری طولانی می رم، می خواستم چیزی از شما بپرسم، که در اون «ساکت شد و بعد از تفکری کوتاه گفت: دنیا جایی که هیچ کس منو نمی شناسه و حتی شاید پدر و مادرم هم نتونن منو بشناسن چون که من خیلی کوچک بودم که عموی ظالم منو از اونها جدا کرد، می تونم توقع داشته باشم که روزی شما رو ببینم، آخه اونجا هم باید کسی . »باشه که من بگم مال منه، من شما رو مال خود می دونم اما شما هم بمن نزدیک هستی و هم دور این حرفهای زلیخا به دل نعیم نشست و چشمهایش پر اشک شد، او گفت: » زلیخا!اگر می خوای من مال تو باشم فقط یه راه داره « صورت غمگین زلیخا درخشید روشنی امید به گل پژمرده در تاریکی های ناامیدی تر و تازگی بخشید، او با بی تابی پرسید: »بگید چه راهی؟« »زلیخا! تو خدای ما رو قبول کن،بعد از اون هیچ فاصله ای بین من و تو باقی نمی مونه« ».بله او خیلی رحیمه«» من آماده ام اما خدای شما منو به بندگی قبول می کنه؟ « ».اما من که تا چند لحظه ی دیگر زندم« »برای این کار مدت زیادی لازم نیست زلیخا، بگو« »چی بگم «زلیخا در حالی که اشک می ریخت پرسید: احساس می کنم باری از «نعیم کلمه شهادت خواند و زلیخا تکرار کرد و دوباره آب خواست و بعد از آب خوردن گفت: »دلم برداشته شده در چند کیلومتری اینجا برجی است اگه می تونستی بر اسب سوار بشی تورو می بردم اما در این حال سفر «نعیم گفت: ممکن نیست، تو برای چند لحظه به من اجازه بده من خیلی زود چند سرباز رو با خود میارم شاید بتونیم در روستاهای .»اطراف طبیبی جستجو کنیم نعیم سر زلیخا را روی زمین گذاشت و می خواست برخیزد که زلیخا با دستهای ضعیفش دامن او را گرفت و با گریه گفت:


».به خاطر خدا جایی نرو! در برگشتن منو زنده نمی بینی، نمی خوام در وقت مردن از تکیه ی تو محروم باشم« نعیم نتوانست تقاضای دردمندانه ی زلیخا را رد کند او دو مرتبه نشست، زلیخا با اطمینان چشمهایش را بست و تا دیری بی حرکت ماند او گاهی چشم باز می کرد و بطرف نعیم نگاه می کرد. شب گذشته بود و آثار صبح نمودار می شد.دیگر قدرتی در زلیخا باقی نمانده بود، دست و پایش سست شده و نفسش قطع می شد. » زلیخا «نعیم با بی قراری صدا زد: زلیخا برای آخرین بار چشم باز کرد و با نفس عمیقی که کشید به آغوش خواب همیشگی فرو رفت.نعیم (انا لله و انا الیه راجعون) گفت و سرش را پایین انداخت، بی اختیار اشک از چشمانش بر صورت زلیخا فرو ریخت. گویا زلیخا با بی » ای انسان مقدس! من قیمت اشکهای تو را ادا نمودم «زبانی می گفت: نعیم با اسبش به برجی که نزدیکتر بود رفت و چند سرباز را با خود آورد. از روستاهای اطراف هم چند نفر جمع شدند، نعیم نماز جنازه خواند و زلیخا و همراهانش را به خاک سپرد و به طرف خانه اش حرکت کرد.
غریبه
نعیم از صحرایی وسیع عبو
ر می کرد، او از مرگ زلیخا،زحمت سفر و پریشانی های مختلف نیمه جان شده بود و آرام آرام برف منزل مقصود پیش می رفت، در آن ویرانه گاه گاهی زوزه ی گرگ یا روباه شنیده می شد و سپس سکوت تمام فضا را فرا می گرفت. بعد از لحظه ای ماه از افق مشرق ظاهر شد طلسم تاریکی شکست و ستاره ها کم نور شدند، در روشنی رو به افزایش تپه ها و درختان دور دست قابل دید بود. نعیم به منزل مقصود نزدیک شده بود و می توانست جلوه و پرتوی مختصری از نخلستان روستایش ببیند، روستایی که مرکز خوابهای رنگینش بود و با هر ذره اش قطعه ای از قلبش پیوست شده بود. اما با این وجود تصوراتش بار بار کیلومترها دور از اینجا به آخرین آرامگاه زلیخا می رفت. منظره ی دردناک مرگ زلیخا بارها جلوی چشمش می آمد و آخرین حرفهای او در گوش نعیم می پیچید، او می خواست برای لحظه ای آن داستان دردناک را فراموش کند اما احساس می کرد که تمام کائنات از آه و اشکهای آن مجسمه ی مظلومیت لبریز شده است. هزاران وهم و گمان در مورد خانه هم او را پریشان می کرد. او به مرکز امیدهای زندگیش پیش می رفت اما شوق جوانی از دلش رخت بربسته بود. او در زندگی گذشته ی خود هیچوقت اینطور سست

و بیحال روی اسب ننشسته بود، او در هجوم افکار و خیالات خودش غرق شده بود. ناگهان صداهایی از اطراف روستا بگوشش آمد. او با هوشیاری گوش داد دختران روستا دف می زدند و نغمه می خواندند.نغمه ای که اکثر در وقت ازدواج خوانده می شود.ضربان قلب نعیم سرعت گرفت دلش می خواست پرواز کند و به آنجا برسد اما بعد از لحظه ای تمام گرمی اشتیاق او سرد شد، او نزدیک خانه ای رسیده بود که صدای نغمه از آن می آمد و این خانه ی خودش بود. روبروی در رسید و اسبش را متوقف کرد. خیالی به سرش آمد و جلوتر نرفت. در صحن منزل شمع ها روشن بود و اهل روستا مشغول غذا خوردن بودند. چند زن پشت بام خانه جمع شده بودندوعبدالله مشغول پذیرایی از مهمانان بودو نعیم در مورد علت جمع شدن مهمانان فکر کرد ناگهان بهه فکرش آمد که شاید خداوند فیصله قسمت عذرا را کرده و با این خیال بهشت خانه اش برای او قبر آرزوهایش شد.از اسب پیاده شد و چند قدم او را بر درختی بست و در سایه درخت ایستاد. پسری از خانه بیرون آمد و نعیم جلو رفت و راهش را گرفت و پرسید: »این چه جور دعوتیه؟« ».اینجا جشن عروسیه« »عروسی کی« »عبدالله دوماد میشه، شاید شما غریبه هستی، بفرمایید شما هم در دعوتی شرکت کن« ولم کن می « پسر این را گفت و می خواست به راهش ادامه دهد که نعیم دستش را گرفت پسر پریشان شد و گفت: »خوام برم قاضی رو بیارم اگرچه قلب نعیم جواب سوالش را داده بود اما باز هم محبت با وجود دیدن آخرین منظره ی مایوسی و ناکامی دست »عبدالله با کی می خواد ازدواج کنه؟«امید را رها نکرد و نعیم با صدایی لرزان پرسید: »با عذرا« پسر جواب داد: »مادر عبدالله چطوره؟«نعیم در حالی که دست روی حلق خشکش گذاشته بود پرسید: »مادر عبدالله! اون که سه چهار ماه قبل فوت کرده، پسر این را گفت و فرار کرد« .گفت و به گریه افتاد »مادر! مادر!«نعیم تکیه به درخت ایستاد.

توفان اشک از چشمهایش سراریز شد. بعد از لحظه ای همان پسر و قاضی شهر داشتند وارد خانه ی نعیم می شدند. دو آرزوی مختلف در دلش پیدا شد یکی ایم که هنوز هم نصیب تو در دست توستو اگه بخوای عذرا از تو دور نیست. اگه عبدالله در مورد زنده برگشتنت اطلاع پیدا کنه در این وقت هم برای آباد کردن قلب ویران تو تمام رفاه و آسایش زندگی خودشو نثار خواهد کرد. هنوز وقت داری.
صدای دوم این بود . حالا امتحان صبر و ایثار توست . محبّت برادرت با عذرا کم نیست و همین خواست خدا هست که عبدالله و عذرا با هم باشند. برادر جانثار تو تمام خوشی خود رو فدای تو خواهد کرد اما اگه این بار هم تقاضای ایثار از عبدالله رو کردی وجدانت هیچ وقت راحت نخواهد بود . او تا سند دنبالت گشت و حالا شاید از اومدنت مأیوس شده و با عذرا ازدواج کرده . تو شجاعی ، مجاهدی ، تحمل کن ، فکر عذرا رو نکن ، زمانه آهسته آهسته یاد تو از قلبش محو خواهد کرد آخه تو چه خوبی داری که در عبدالله نیست ؟ نعیم این رأی دوم را پسندید و احساس کرد باری سنگین از قلبش برداشته شده در چند لحظه دنیای نعیم عوض شده بود .
***
زمانی که در خانه نکاح عبدالله و عذرا خوانده می شد نعیم بیرون از خلانه زیر درخت سر به سجده گذاشته و دعا می کرد: ای مالک تمام آسمان ها و زمین در این نکاح برکت عنایت کن. عبدالله و عذرا در تمام زندگی خوشحال باشند و از دل و جان فدای یکدیگر . ای مالک حقیقی! تمام خوشی های من را به آنها عطا کن . نعیم تا دیری سر به سجده ماند ، بلند شد و دید که همه ی مهمانان رفته اند به دلش آمد که برود و به برادرش تبریک بگوید اما فکری نمود و جرأت جلو رفتن را نکرد، با خودش گفت: حتماٌ برادرم از دیدنم خوشحال خواهد شد اما شاید پشیمان هم بشود . و عذرا که نباید بفهمد که من زنده ام ، و گرنه صبر و قراری که بعد از
#شوهرم دلش بامن نبود!

شب عروسیم شوهرم بهم گفت من ترو دوست ندارم😓از رفتار بی میلش تو زمان عقدحس کرده بودم که فکرش جای دیگست ولی خودمو گول میزدم که به خاطرحجب وحیاشه که پیشم نمیاد
یکی دوماه از زندگیم مشترکم میگذشت همچنان دربی میلی مطلق بود
من صبوری رو ازخونه پدرم یادگرفته بودم و بخاطر رفتار سردش دم نمیزدم.یه روز خودش به حرف اومد وگفت یه کاری میکنم خودت باپای خودت از این خونه بری!
نفهمیدم منظورش چیه تا اینکه یه روز وقتی برگشتم خونه دیدم چمدون به دسته.قبل از اینکه چیزی بپرسم گفت دارم میرم ماموریت کاری..
گفتم کی برمیگردی؟بدون اینکه نگاهم کنه گفت معلوم نیست،و رفت.
نشستم وبه حال نزارم گریه کردم.نمیتونستم دم بزنم چون پدرم از بچگی توگوشمون خونده بود دختر باچادر سفید میره خونه شوهر وبا کفن میاد بیرون
نمیتونستم دادبزنم چون مادرم صبوری و خانومی رو یادمون داده بود.
فقط گریه بود که آرومم میکرد،بایدیه کاری میکردم،نشستن و زانوی غم بغل گرفتن مشکلی روحل نمیکرد.
تصمیم گرفتم درس بخونم وکنکور شرکت کنم.
هفته ها میگذشت و من اونقدر تودرس غرق بودم که گذشت زمان و نبود سعید روحس نمیکردم.سعید باترک من میخواست منوخسته کنه تامن به خانوادش اعتراض کنم و از اونجایی که من انتخاب خانوادش بودم و اونا بهش اجازه نداده بودن که باکسی که دوست داره ازدواج کنه تمام سعیش رومیکرد تا اونا رومتوجه اشتباهشون کنه،این وسط من چکاره حسن بودم، نمیدونم!!
من این وسط بین نخواستن سعید و آبروی پدرم گیرکرده بودم و فقط توکلم به خدابود.
بعد ازچند ماه بلاخره من به هدفم رسیدم و دانشگاه قبول شدم.
سعید شاید به من عشقی نداشت ولی به حضور و آرامش زندگی بامن عادت کرده بود.
نق نزدم،جلوش گریه نکردم،داد نزدم،به خانوادش اعتراض نکردم،وابستش نشدم،خودم حال خودمو خوب میکردم.
زندگی زناشویی موفقی نداشتم و همیشه این خلا در وجودم حس میشد..و ازخودم میپرسیدم تاکی؟!
رو لبم خنده بود و تو دلم کوه درد،من لایق عشق بودم ولی سعید دل نمیکند از دختری که بهش نرسیده بود.
همه فکر میکردن که زندگی خوبی دارم ولی نمیدونستن که دل صبوری دارم.
سعیدبه قول خودش بهم عادت کرده بود
نمیدونست حرفی که میزنه خنجریه تو قلبم
نمیدونست یه زن عادت یه مرد رو نمیخواد و محبت وعشقشو میخواد.
دیگه بایدچند سال میگذشت تا این عشق رو از قلبش بیرون بندازه.
اکثرا میگفتند چرابچه دار نمیشید و من میگفتم فعلا مشغول درسم،نمیدونستن که سعید علاقه ای به چیزی که من وخودش رو مشترک کنه نداره.
من به غرورم توهین میشد ولی هدفم و آبروی پدرم برام مهم بود.
یه روز بهم گفت دختری که درگذشته دوست داشتم رو پیدا کردم اون هم ازدواج کرده ولی شوهرش طلاقش داده
اجازه تو لازمه برای عقد کردنش؟
_چرا فکرکرده بود که اجازه داره توسرم بزنه ومن دم نزنم.
گفتم هیچوقت خودمو بهت تحمیل نکردم،اگر قبل ازشب عروسی بهم گفته بودی دوستم نداری مطمئن باش هیچوقت باهات زیریک سقف نمی اومدم.تا الان هم اگر باهات زندگی کردم بخاطر اینکه که درخانوادم رسم طلاق نداریم.
حالا هم اصلا بهت احتیاجی ندارم،برو،مثل اون سه ماه که رفتی و من به خانوادم گفتم ماموریتی..

رفت..

دیگه مثل سری پیش گریه نکردم،زانوی غم بغل نگرفتم وبه فکر استقلال مالی بودم‌
دوره کارورزی رو که میگذروندم توهمون بیمارستان بصورت پیمانی استخدام شدم که شاید یکی از معجزات خداهمین بود.
روزها میگذشت و سعید هر دوهفته یکبار بهم سر میزد وچند روز میموند به جایی رسید که خیلی بیشتر پیشم میموند و ساکت و دمغ بود و دیدم هرشب خونه میاد و اخلاقش فرق کرده بود..
یکی از همون شبها وقتی خواب بودم دستی دورم حلقه شد.حالا این من بودم که دلم باهاش نبود و پسش میزدم و هر روزکه میگذشت سعید بیش تر عاشقم میشد ومن فقط به غرورم که لطمه دیده بود فکر میکردم،و سعید هرکاری کرد تا ببخشمش تابلاخره احساس کردم که دیگه کافیه باید زندگی عاشقانه ای که لایقش هستم رو شروع کنم.من بخشیدم فقط وفقط بخاطر آرامش خودم بخشیدم
الان ۲۰سال گذشته ومن دو دختر ویک پسر دارم،بعدهاسعید برام تعریف کرد نرسیدن به اون دخترباعث شده بوده که تو ذهنش یه بت زیبا بسازه ولی وقتی باهاش وارد زندگی شده تمام اون بت با اخلاق بد دختر فرو ریخته.
و موقعی قدرمن دستش اومده که درکنار اون بوده،وهربارباخودم میگم تابدی نباشه ما درکی از خوبی نداریم

🔹نتیجه گیری:گاهی زندگی اونقدر بهت سخت میگیره که طلاق میشه اولین گزینه،ولی دراین داستان،شخصیت خانم بجای طلاق سعی کرد تاجایی که میتونه به خودش تکیه کنه،و آرامش رو در وجود خودش پیدا کنه
خانمی که برای زندگیش هدف داره کمتر درگیر مسایل حاشیه ای میشه
توانمندی سازی زنان یعنی همین که خودت رو از اسارت وابستگی رهاکنی و روی پای خودت بایستی
این خانم بخاطر آرامش خودش بخشید
بخاطر آرامش خودتون کمتر بحث کنید
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان زنی که بعد۱۴ سال باردار شد

«امروز غم انگیز ترین روز عمر منه.به عنوان یه پزشک، به زایمان زن باردار زیادی رسیدگی کردم و هر بار توی اتاق زایمان از خدا
می خوام که همه مادرها رو مورد رحمتش
قرار بده.
دردی که زن ها توی اتاق زایمان تحمل می کنن غیرقابل وصفه و این تازه جدای از اون ۹ ماهیه که بچه رو توی رحمشون حمل می کنن.
زن ها برای بوجود آوردن یه حیات جدید مصبیت های زیادی رو متحمل می شن.
امروز خیلی گریه کردم چون یه زن رو از دست دادیم.ما برای افتادن چنین اتفاق هایی دعا نمی کنیم اما گاهی اوقات خدا ممکنه
برنامه های دیگه ای داشته باشه.چرا مورد این زن آنقدر دردناکه؟
ایشون ۱۴ سال بود که بادار نمی شد! باروری آزمایشگاهی رو امتحان کردیم و کلی
روش های دیگه ای که برای بشر شناخته شدند.
اون زن خیلی مصبیت کشید.
بالاخره خدا بهش عنایتی کرد که ورای علم و دانش انسانیه.با وجود داشتن کیست تخمدان و حجم زیادی فیبروم رحم باردار شد.
فیبروم هاش برطرف شدن و همه چیز روبراه شد.می دونم که کار خداست.خدا یه کارهایی می کنه که شکوه و عظمتش رو به رخ بکشه.
بعد از ۹ ماه، موعدش به سر اومد.شوهرش به سرعت آوردش بیمارستان و من هم هر کاری دستم بود رها کردم و بالای سرش حاضر شدم.
زایمانش ساعت ها طول کشید.بعد از ۷ ساعت، آنقدر درد زیاد شده بود که تصمیم گرفتیم دهانه رحم رو بشکافیم.
خودش از دست رفت اما بچه زنده موند.قبل از مرگش،بچه رو گرفت توی دست هاش و لبخندزنان گفت «اللّه اکبر» و بعد روحش رو تسلیم کرد.
من داغون شدم و غمگین .رفتم که خودم فوراً این خبر رو به شوهرش برسونم.با شنیدن این خبر، شوهرش غش کرد. روزهای خوشی شون تلخ شد. امروز جانی از دست رفت تا جان
تازه ای رو به دنیا بیاره. خواهش می کنم به
زن ها احترام بذارین چون اون ها برای آوردن حیات از دره مرگ می گذرن. به زن هاتون احترام بذارین! این که ۹ ماه بچه هاتون رو توی رحمشون حمل می کنن شوخی نیست و ساعت ها تحمل درد زایمان برای به دنیا آوردن بچه هاتون فداکاری عظیمیه.
از خدا می خوام که از همه کسانی که این روایت رو می خونن محافظت کنه، مخصوصا از زنان باردار. لطفاً شما هم اون ها رو در دعاهاتون لحاظ کنین. شوهر عزیز، تکرار می کنم به خانمت احترام بذار چون اونه که حیات بخشه . خدا به همه زنان باردار قوت بده، تا به سلامتی زایمان کنن


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦

💖💐دعاهای خاص در اوقات خاص﴿۱۹﴾💐💖

💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦


💐چون بخواهيد به شهری داخل شويد اين دعا را بخوانيد💐

اَللّٰہُمَّ بَارِکْ لَـنَا فِیہَا.

خداوندا ! در این شهر برایمان برکت عنایت بفرما و آن را برایمان مبارک بگردان.

۱۷ رجب ۱۴۳۸ قمریحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
محمد ابراهیم تیموری
کمترین فاصله از
دشمنی تا دوستی، یک “لبخند”

از توقف تا پیشرفت، یک “حرکت”

از عداوت تا صمیمیت، یک “گذشت”

از شکست تا پیروزی، یک “شهامت”

از عقبگرد تا جهش، یک “جرأت”

از نفرت تا علاقه، یک “محبت”

از صلح تا جنگ، یک “جرقه”

از آزادی تا زندان، یک “غفلت”

و از جدایی تا پیوند، یک “قدم” است

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هيچكس را در زندگی مقصر نمی دانم
از خوبان "خاطره"
و از بدان "تجربه"
میگیرم ...!
بدترین ها "عبرت" میشوند...!
وبهترین ها"دوست"

حرف اشتباهیست كه ميگويند...
با هر كس بايد مثل خودش رفتار كرد.
اگر چنين بود !
از منيت و شخصیت هر كس چيزى باقى نميماند.
هركس هر چه به سرم آورد فقط خودم میباشم
اگر جواب هر جفايى بدى بود،
داستان زندگی ما خالى از آدم های خوب بود.
اگر همان اندك مهربانيم را از بر نشدند.
اگر خوبى كردم و بدى ديدم
كنار میکشم !
اما بد نمیشوم...
زيرا اين تنها كاريست كه از دستم بر ميايد.
مهم نيست با من چه كردند.
من قهرمان زندگی خودم می مانم
من آدم خوبه ى زندگی خودم میباشم
با وجدانم آسوده میخوابم
سرم را پيش خدايم بالا میگیرم
و بخاطر همه چیز شاکر میباشم..

زندگی تولد دارد، مرگ دارد ...
عهد دارد، پیمان دارد ...
حساب دارد، کتاب دارد ...
خوب دارد، بد دارد ...
اصول دارد، قانون دارد ...
تاوان دارد، امتحان دارد ...

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
*📖 داستان _واقعی _و_غم انگیز*
*✍️عنوان_ماجراهای #شبنم
*👈قسمت‌_چهارم...

رستم گفت مادرجان دخترک بیچاره بخاطر کارهای من پایش را اسپ لَگد کرد خداوند آزرده میشود که در این حالت ازش کار بگیریم امروز را رخصت بدهیدکه استراحت کند
اگر نگهبانهای بی مسولیت بیدار میبودند این دخترک نزدیک اسپ نمیرفت که اسپ پایش را لَگد کرد
خانم بزرگ معترض جواب داد دخترک چی کلان دختر است وقت به شوهر دادنش است و دیگر در آنوقت شب در حویلی خداوند میداند که چی غلطی میکرده که نزدیک اسپ رفته بود
به قهربرایم گفت چرا ایستاد هستید دهن من و رستم را نگاه میکنید
رستم عصا را به دستم داد زود گرفتم و رفتم
خداوند اموات رستم را بیامرزد که همرای عصا کمتر به پایم فشار میامد
يكى دو روز بى سر و صدا گذشته بود روز سِوم رستم آمد و گفت شبنم مادرم وپدرم ميخواهند برای چند روز پاکستان بروند از مادرم اجازه میگيرم كه برويم باهم نکاح كنیم از وحشت وجودم به لرزه شد گفتم رستم لطفاً این کار را نکُنید گفت شبنم پس فردا صبح آماده باشید وبهانه را هم قبول ندارم انتخابم شمایید تا به رضایت دلم برسم و ها حمام هم بروید چون قرار است عروس شوید و همانندعروس باید آماده شوید این را گفت و رفت
دست و پایم را از ترس گُم كرده بودم نمیدانستم چيكار كنم
فردا غروب بعد از رفتن ارباب و خانمش
زلیخا صدایم كرد و گفت شبنم
با ترس و لرز جواب دادم بلی
میدانستم قراراست چی حادثه رُخ بدهد
زلیخا گفت ارباب زاده گفت کاکایت مريض است خواست برای تان مرخصى بدهم از دو روز بيشتر حق غيبت نداريد فكر نكنید حالا كه ارباب بزرگ نيست هر غلطى که دل تان خواست بكنید
كاش رخصت برایم نمیداد و نگهَم مى داشت فردا صبح بايد همراه ارباب زاده به شهر مى رفتم و از همين حالا وجودم به لرزه شده بود
شب قبل از خواب با دلشوره رفتم حمام اصلاً نمى دانستم چطورى از کاکایم رضايت میگيرد
نمیگویم رستم را نمیخواستم چون اگر رستم نیت بدی میداشت همرایم نکاح نمیکرد از تَه دل راضى بودم اما دلشوره داشتم صبح بانگ خروس اجازه رفتن پيدا كردم و همين كه از تنگ كوچه گذشتم رستم پيدا شد و گفت زود به اسپ سوار شوید
مى ترسيدم اما وقتى دستش را دراز كرد و گفت عجله كُن دختر حالا يكى میبيند آنوقت سوار اسپ شدم وبه راه افتادیم از آبادى دور شدیم از ترس چشمهایم بسته بود و به سمت شهر در حرکت بودیم
جایی که هیچوقت ندیده بودم جز تعریفی که شنیده بودم
بسیاری از خانمها با پتلون و بلوز بدون چادری برایم عجیب به نظر میرسید وقتی رسیدیم
يكى از دوستان رستم چشم به انتظار ما بود رستم برایش گفت نخست برویم ناشتا بخوریم بعداً سرحال و شکم سیر برویم
دوستش به خانه خود دعوت مان کرد خانمش ناشتای مفصلى برای مان تهيه کرد و بعد از خوردن صبحانه كه من حتى يك لقمه هم نتوانستم بخورم از بس كه نگاهم مى كردند سیر و سرکه هم نبود که در دلم بجوشد چیزی فراتر از دلشوره داشتم که مرا میخورد نمیدانستم قرار است همرایم چی کار کنند از آنجا حرکت کردیم به جایی رسیدیم که‌ کاکایم هم نشسته بود با تعجب طرفش نگاه كردم اما کاکایم حتى نگاهم نمیكرد و بعد از امضا کردن نکاح خط از آنجا رفت نمیدانم رستم همرایش به چی توافق رسیده بود كه کاملاً لال شده بود
وقتى مُلا خطبه نکاح را خواند وجودم کاملاً داغ شده بود بی دفاع و بی زبان چشمهایم میسوخت اشکهایم ریخت از آينده اى كه انتظارم را میکشید برای همین ناخودآگاه تنم به لرزه شده بود
همچنان لال شده بودم که رستم دستم را گرفت كمى فشار داد كه مجبورى گفتم بلی و اين چنين بود كه دختر یتیم و نوکر خانم ارباب شد
فراموشم نمیشود چطور لبهایم به سرخی انار شده بود
دوباره بعد از نکاح رفتیم خانه دوست رستم و بعد از نان شب راهنمایی مان کردند به اتاق برای استراحت لبخندهای رستم پُررنگ تر میشد و من از شرم و حيا خيس از عرق شده بودم
رستم گفت حالا خيالم راحت شد حالا ببينم كى جرات دارد که طرف تان ببیند
دختر میدانید این چند وقت از ترس اينكه تو را به كسى دیگر بدهند شبها نخوابیدم.

دیگر با رستم شرعی نکاح کرده بودم اما اين دلشوره لعنتى دست از سرم بر نمیداشت
رستم به خواب رفت اما این دلشوره  خواب را از من دزدیده بود
بعد از یک ساعت خواستم به اتاق دوستش بروم چون از بیدار بودن شان مطمئن بودم دوست رستم با خانمش باهم غرق قصه گفتن بودند سلام كردم و كنارشان نشستم برایم در بشقاب مالته آوردند كه رستم سراسیمه با ضرب دَر را باز كرد با ديدنم نفس عمیق از سر آسودگى كشيد و گفت
اوف دلم اَم تركيد بیخبر کجا میروید آخر نمیگویید دل میندازم؟
كنارم نشست و گفت آنقدر فكر كردم كه تو را از دست ندهم که چیزی نمانده است که ديوانه شوم خداوند خوشبخت مان بکندحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*📖 داستان _واقعی _و_غم انگیز*
*✍️عنوان_ماجراهای #شبنم
*👈قسمت‌_چهارم...

رستم گفت مادرجان دخترک بیچاره بخاطر کارهای من پایش را اسپ لَگد کرد خداوند آزرده میشود که در این حالت ازش کار بگیریم امروز را رخصت بدهیدکه استراحت کند
اگر نگهبانهای بی مسولیت بیدار میبودند این دخترک نزدیک اسپ نمیرفت که اسپ پایش را لَگد کرد
خانم بزرگ معترض جواب داد دخترک چی کلان دختر است وقت به شوهر دادنش است و دیگر در آنوقت شب در حویلی خداوند میداند که چی غلطی میکرده که نزدیک اسپ رفته بود
به قهربرایم گفت چرا ایستاد هستید دهن من و رستم را نگاه میکنید
رستم عصا را به دستم داد زود گرفتم و رفتم
خداوند اموات رستم را بیامرزد که همرای عصا کمتر به پایم فشار میامد
يكى دو روز بى سر و صدا گذشته بود روز سِوم رستم آمد و گفت شبنم مادرم وپدرم ميخواهند برای چند روز پاکستان بروند از مادرم اجازه میگيرم كه برويم باهم نکاح كنیم از وحشت وجودم به لرزه شد گفتم رستم لطفاً این کار را نکُنید گفت شبنم پس فردا صبح آماده باشید وبهانه را هم قبول ندارم انتخابم شمایید تا به رضایت دلم برسم و ها حمام هم بروید چون قرار است عروس شوید و همانندعروس باید آماده شوید این را گفت و رفت
دست و پایم را از ترس گُم كرده بودم نمیدانستم چيكار كنم
فردا غروب بعد از رفتن ارباب و خانمش
زلیخا صدایم كرد و گفت شبنم
با ترس و لرز جواب دادم بلی
میدانستم قراراست چی حادثه رُخ بدهد
زلیخا گفت ارباب زاده گفت کاکایت مريض است خواست برای تان مرخصى بدهم از دو روز بيشتر حق غيبت نداريد فكر نكنید حالا كه ارباب بزرگ نيست هر غلطى که دل تان خواست بكنید
كاش رخصت برایم نمیداد و نگهَم مى داشت فردا صبح بايد همراه ارباب زاده به شهر مى رفتم و از همين حالا وجودم به لرزه شده بود
شب قبل از خواب با دلشوره رفتم حمام اصلاً نمى دانستم چطورى از کاکایم رضايت میگيرد
نمیگویم رستم را نمیخواستم چون اگر رستم نیت بدی میداشت همرایم نکاح نمیکرد از تَه دل راضى بودم اما دلشوره داشتم صبح بانگ خروس اجازه رفتن پيدا كردم و همين كه از تنگ كوچه گذشتم رستم پيدا شد و گفت زود به اسپ سوار شوید
مى ترسيدم اما وقتى دستش را دراز كرد و گفت عجله كُن دختر حالا يكى میبيند آنوقت سوار اسپ شدم وبه راه افتادیم از آبادى دور شدیم از ترس چشمهایم بسته بود و به سمت شهر در حرکت بودیم
جایی که هیچوقت ندیده بودم جز تعریفی که شنیده بودم
بسیاری از خانمها با پتلون و بلوز بدون چادری برایم عجیب به نظر میرسید وقتی رسیدیم
يكى از دوستان رستم چشم به انتظار ما بود رستم برایش گفت نخست برویم ناشتا بخوریم بعداً سرحال و شکم سیر برویم
دوستش به خانه خود دعوت مان کرد خانمش ناشتای مفصلى برای مان تهيه کرد و بعد از خوردن صبحانه كه من حتى يك لقمه هم نتوانستم بخورم از بس كه نگاهم مى كردند سیر و سرکه هم نبود که در دلم بجوشد چیزی فراتر از دلشوره داشتم که مرا میخورد نمیدانستم قرار است همرایم چی کار کنند از آنجا حرکت کردیم به جایی رسیدیم که‌ کاکایم هم نشسته بود با تعجب طرفش نگاه كردم اما کاکایم حتى نگاهم نمیكرد و بعد از امضا کردن نکاح خط از آنجا رفت نمیدانم رستم همرایش به چی توافق رسیده بود كه کاملاً لال شده بود
وقتى مُلا خطبه نکاح را خواند وجودم کاملاً داغ شده بود بی دفاع و بی زبان چشمهایم میسوخت اشکهایم ریخت از آينده اى كه انتظارم را میکشید برای همین ناخودآگاه تنم به لرزه شده بود
همچنان لال شده بودم که رستم دستم را گرفت كمى فشار داد كه مجبورى گفتم بلی و اين چنين بود كه دختر یتیم و نوکر خانم ارباب شد
فراموشم نمیشود چطور لبهایم به سرخی انار شده بود
دوباره بعد از نکاح رفتیم خانه دوست رستم و بعد از نان شب راهنمایی مان کردند به اتاق برای استراحت لبخندهای رستم پُررنگ تر میشد و من از شرم و حيا خيس از عرق شده بودم
رستم گفت حالا خيالم راحت شد حالا ببينم كى جرات دارد که طرف تان ببیند
دختر میدانید این چند وقت از ترس اينكه تو را به كسى دیگر بدهند شبها نخوابیدم.

دیگر با رستم شرعی نکاح کرده بودم اما اين دلشوره لعنتى دست از سرم بر نمیداشت
رستم به خواب رفت اما این دلشوره  خواب را از من دزدیده بود
بعد از یک ساعت خواستم به اتاق دوستش بروم چون از بیدار بودن شان مطمئن بودم دوست رستم با خانمش باهم غرق قصه گفتن بودند سلام كردم و كنارشان نشستم برایم در بشقاب مالته آوردند كه رستم سراسیمه با ضرب دَر را باز كرد با ديدنم نفس عمیق از سر آسودگى كشيد و گفت
اوف دلم اَم تركيد بیخبر کجا میروید آخر نمیگویید دل میندازم؟
كنارم نشست و گفت آنقدر فكر كردم كه تو را از دست ندهم که چیزی نمانده است که ديوانه شوم خداوند خوشبخت مان بکندحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دوستش خنديد و گفت انشاءالله كه خوشبخت باشید
با هم خنديدند این شب به بسیار خوشی گذشت فردا برای چاشت شوربای خوشمزه تهیه کرده بودند زیر درخت انگور روى تخت نشستیم خورديم رستم صدایم کرد گفت شبنم گفتم بفرما ارباب رستم گفت دیگر من شوهرت هستم باید به اسم خودم صدایم بکنید فردا دوباره میرویم خانه خودمان باز هم به دلم ترس بود که چی خواهد شد آیا خانم بزرگ مرا عروس خود قبول خواهد کرد یانه
دومین روز شد و وقت رفتن فرا رسید
باز هم همرای رستم یکجا سوار اسپ شده به طرف قریه خودمان به راه افتادیم برای شروع زندگی پنهانی

در تمام راه رستم برایم نجوای دوست داشتن سر میداد دلم میخواست دیگر بالایش اعتماد بکنم
نرسیده به آبادی پیاده اَم کردوگفت شبنم جان درست است که غیرتم اجازه نمیدهد که تنهایت بگذارم ولی آبرویت برایم مهمتر است با حوصله بیا طرف خانه خودت من زودتر میروم تا کسی شک نکند تنهایم گذاشت و رفت پیاده به راه افتادم چهار اطرافم را درختان سرسبز احاطه کرده بود جوی آب روان موسیقی برگ درختان سروصدای پرنده گان روحم را تازه میکرد میان راه باید از دَر خانه پدری اَم رَد میشدم چشمم به خرابه های خانه خودمان افتاد دلم شکست چقدر آنجا خاطره داشتم یکبار سکینه از طویله آمد بیرون دستش را به کمرش گرفت وگفت به به چشم سفیداین وقت روز در کوچه ها چی کار میکنید؟
اصلاً سخنش را ارزش ندادم سرم را پایین انداخته به راهم ادامه دادم
از پشت سرم صدایش میامد چطور فَحش میداد به مادر مرده اَم
اهمیتی ندادم هدفش این بود به هر شکلی که شده جانم را بگیرند
هرچقدر خواستم جواب بی احترامی اش به مادرم را بدهم و دندان هایم را به هم فشاردادم اما راهم را ادامه دادم تا اسیر بد خلقی زلیخا نشوم تقریبا عصر شده بود که رسیدم به خانه که تا دو روز قبل خدمتکارش بودم اما حالا مالکش شده بودم  ارباب بزرگ و خانم بزرگ زودتر از موعد برگشته بودند
جنجال و سروصدا به گوشم رسید  هرکی گوشه ای خودش را پنهان میکرد
ارباب بزرگ غضب کرده بود و رستم مقاومت میکرد هدف شان هم فقط این بودکه دختر ارباب دِه پائین که بقول رستم سن مادرش را داشت همرای رستم نامزادش کنند و رستم موافق نبود چقدر ترسیدبودم ودستم هم بسته بود نمیتوانستم از شوهر خود دفاع کنم
رستم چشمش به من افتاد با نگاه برایم امید داد که نگران نباشم برگشتم که بروم اتاقم که زلیخا از دستم گرفت و گفت مگر نگفتم دیر نیایی دختر احمق کجا بودی تاحالا
اگر صدایم در ميامد زليخا آنقدر سر و صدا مى كرد كه خانم بزرگ را میفهماند كه پسر نازدانه اَش چطور گرفتار نوکرش شده و بیخبر نکاح اَش کرده است
برای همین آرام گفتم مرا ببخشید خانم زلیخا کاکایم در وضیعت بدی قرار داشت و بی پولى دامنگیر ماشده است خواستند بروم تا مواظب شان باشم کوتاهی و دیر آمدن از جانب من بود عَفو کنید خانم
گفت بروید به کارتان برسید و آن دو روز هم که نبودید طلب معاش نکنیدکه پول مفت ندارم
رستم كه گوشش به ما بود با اين حرف زلیخا رنگش پرید اما نمیشد اَزم دفاع کند فقط سکوت کرد
مادربزرگ به رستم گفت اگر چیزی که پدرت میخواهد را قبول نکنید باید باروبستره اَت را جمع کنیدوبه همیشه از این خانه بروید
رستم فریاد زد
خودت راهم به زور به شوهر دادند از کدام بنی بشر هستید پنهان است که هنوزهم از پدرم ناراضی هستید برای چی میخواهید بدبختم کنید
چی شرایط سختی بود که رستم میگذشتاند
سریع رفتم آشپزخانه به کاروبارم شروع کردم با پای لنگم هر چی جان داشتم رابه خرج دادم زلیخا هم بالایم رَحم نکرد
دیرتر از هرشب رفتم روی بسترم تازه چشم هایم‌گرم خواب شده بود ولی بهتر بود بیدار بمانم تا رستم بیاید به خودم فشار آوردم تا خواب از سرم رفت
آنشب خیلی انتظار کشیدم ولی از رستم خبری نشد نیامد تاسراغم را بگیرد از بس انتظار چشمانم سنگین شد تا خوابم برد چند روزی رستم را در قصر ندیدم
هیچ کس هم درموردش حرف نمیزد حالم پریشانتر شده میرفت چی بر سرم آمده بود درعالم یتیمی و نوکری به هیچ شکل نمیتوانستم که به حقم برسم
بیخبری از رستم بسیار برایم دردآور بود بدتر از آن که روز به روز زمزمه ازدواج رستم در قصر اَوج میگرفت دیگر حتی خدمتکاران هم میدانستند که قرار است رستم داماد شود چند روزی تا آخر هفته نمانده بود انگار روز مهمی بود که هرکی به کاری مشغول بود خانم بی نهایت خوشحال بود به شکلی که تمام کار ها را خودش مدیریت میکرد من هم کاری جز گریه نداشتم
سر ظهر نشستم پیاز را پوست میکردم برای آخر هفته ای که همه برایش تلاش میکردند. پاهایم بی حس شده بود بلند شدم کمی نفس راست کردم که زلیخا گفت کارتان را سریع انجام بدهید
سریع کار پیاز ها را تمام کُنید باید دستمال را ببرید اتاق ارباب کم مانده حالا ارباب میاید.......

*👈ادامه_دارد...*حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در زندگی زناشویی لجبازی ممنوع

🔻لجبازی یک کلمه نیست، یک اشتباه است. لجبازی یک اشتباه ویران کننده است که می تواند هر دو نفر را در رابطه به زمین بزند و جایی برای بلند شدن نماند.

🔻لجبازی می تواند آنقدر قوی باشد که یادت برود روزی عاشق کسی بودی که به او می گفتی نمی‌خواهی ناراحتی اش را ببینی، اما حالا خودت عامل اصلی ناراحتی اش شده ای!

👌 گاهی جایی برای جبران نمی ماند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#مواظب_باشیم #زندگی_زناشویی
💐گاهی زندگی سخت است و گاهی ما سخت ترش میکنیم . .
💐گاهی آرامش داریم، خودمون خرابش میکنیم . .
💐گاهی خیلی چیزارو داریم اما محو تماشای نداشته هامون میشیم . .
💐گاهی حالمون خوبه اما با نگرانی فردا خرابش میکنیم . .
💐گاهی میشه ادامه داد اما با اشتیاق انصراف میدیم . .
💐و گاهی . . گاهی . . گاهی . . تمام عمر اشتباه میکنیم و نمیدونیم یا نمیخوایم… بدونیم. .
💐کاش بیشتر مراقب خودمون، تصمیماتمون و گاهی . . گاهی های زندگیمون باشیم . .
💐کاش یادمون نره که فقط:
” یکبار زنده ایم و زندگی میکنیم فقط یکبار ☝️حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ۲۰۱۲۴
موضوع علامت های صغرای( کوچک) قیامت
قسمت اول
سخنران مولانا احمد فیروز احمدی حفظه الله

منبع / الشهیر
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_پنجاه و چهارم

لحظاتِ بعد همراه با سینی که در آن چای گرم همراه با بعضی مخلفات بود آورده و یک راست راهِ اتاق صالون را در پیش گرفت، عزیز هم که غذایش به اتمام رسیده بود گوشه‌ای همان‌گونه در سکوت نشسته بود.
ماه‌نور بی‌هیچ درنگِ گفت:
_این سینی را گرفته و حالا هم از عمارت خارج شو تازه غذایت هم که به اتمام رسیده!
عزیز که همان‌گونه در جا نشسته بود و با لب‌خند نظاره‌گر ماه‌نور بود، با همان چشمانِ که اوج شیطنت در آن مشخص بود گفت:
_عه! آدم با مهمان خود همین‌گونه رفته می‌کند؟ چه بد...
دخترک سرش را تکان داده گفت:
_با مهمان ناخوانده بلی! حالا هم بلند شو تا استخوان‌هایت را یکی پس از دیگرِ نشکسته‌ام!
عزیز دستان خود را تسليم‌وار بلند کرده گفت:
_باشد، باشد هرچه خاتون دستور بدهند!
سینی را از دستان ماه‌نور قاپیده و با سرعت نور از عمارت خارج شد.
ماه‌نور هم بعد از جمع کردن سینی و شستن ظرف‌ها بی‌هیچ تأخیر راهِ اتاق خود را در پیش گرفته و یک راست در اتاق را قفل نموده و خودش را اطمينان خاطر نمود که قرار نیست عزیز این‌جا بی‌آید.
بسوی تخت‌خواب‌اش هجوم آورده و یک راست دفترچه را در دست گرفت تا دوباره اغاز نماید به خوانش آن؛ اما با یاد عزیزخان از جا برخاسته و در مقابل پنجره ایستاد.
امشب هوا نسبتاً سرد بود و پسر بیچاره این‌سؤ و آن‌سؤ در حال قدم گذاشتن بود، ماه‌نور از خود پرسید:
_یعنی سردش شده؟
بعد شانه‌ای بالا انداخته گفت:
_اصلاً به من چه! من که نگفتم بیا این‌‌جا...
بعد شانه‌ای بالا انداخته گفت:
_اصلاً به من چه! من که نگفتم بیا این‌‌جا...
لب‌اش را به دندان گرفته گفت:
_گناه دارد پسر بیچاره اگر بیمار شود چه؟!
نه آن‌گاه مقصر من می‌شوم بعد هم خان‌کاکا عصبی خواهد شد.
ماه‌نور که در گوشه‌ای ایستاد بود؛ اما همین‌که چشم عزیز به صورت دخترک افتاد در جا ایستاد.
نه! 
این بشر قصد تسلیم شدن نداشت. 
یادمان باشد که هدف ما در دنیا گم شدن در تاریکی نیست، بلکه چراغ راهنما بودن برای دیگران است تا شاید بتوانند راه را به‌‌واسطه ما پیدا کنند.
با لب‌خند دست‌اش را در مقابل‌ ماه‌نور تکان داد که دختر‌ک با خجالت پرده‌ای اتاق را کشیده و خودش را نهان ساخت.
صدایی خنده‌های عزیز در آن سکوت شب چه دل‌انگیز بود؛ اما نه برای ماه‌نور...
این دختر سرکش چه سنگ‌دل بود نه؟!
درست شبیه ثریا!
شاید هم نبود و فقط از حس‌اش آگاه نبود؛ همان حسِ که این‌ روز‌ها نمی‌گذاشت تا راحت فکر کند.
بسوی الماری اتاق‌اش قدم گذاشت تا لحاف و یا پتوی را برداشته بدهد برای عزیز، هرچند این کارش مسخره بود و از سوئ هم دل‌اش نمی‌خواست؛ اما همان‌گونه که می‌خواست در الماری را باز کند، در بزرگ عمارت باز شده با آن‌حال خانواده‌اش وارد عمارت شدند.
او هم با این همه سرو صداها یک راست از اتاق‌اش خارج شد.

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🌸🍃🌸🍃🌸

🔹یک داستان واقعی و شنیدنی است
حتمأ بخوانید و برای دوستان بفرستید...!

ماًمورِ کنترلِ بلیت قطاری که  به مقصد بنگلور از بمبئی در حالِ انجام وظیفه بود ، متوجه دختری که ‌زیر صندلی پنهان شده بود گردید
دخترحدودا ۱۳ یا ۱۴ ساله بود .
از او خواست  تا بلیت خود را ارایه دهد .
دختر با تردید پاسخ داد که بلیت ندارد .
مامورِ قطار  به دختر گفت  باید از قطار پیاده شود .

🔸ناگهان  صدایی  از پشت سر مأمور  به گوش  رسید :
من کرایه او را پرداخت می کنم.
این صدایِ خانم بهتا چاریا که مُدرسِ یک کالج بود . خانم بهتا هزینه  بلیت دختر را  پرداخت و از او خواست  که  نزدیکِ او بنشیند .

🔹از او پرسید  : اسمت چیست ؟
دختر پاسخ داد  : « چیترا » .
گفت  : داری کجا میری ؟
دختر گفت :
من جایی برای رفتن ندارم !
خانم بهتاچاریا به او :
پس با من بیا .

🔸پس از رسیدن  به بنگلور ، خانم بهتا  دخترک را  به یک سازمانِ غیرِ دولتی  تحویل داد  تا  از او مراقبت شود .
بعدها خانم بهتاچاریا به دهلی نقل مکان کرد و ارتباط آن دو با یکدیگر قطع شد .
پس از  حدود ۲۰ سال ، خانم بهتاچاریا  به سانفرانسیسکو در آمریکا دعوت شد تا در یک کالج سخنرانی کند .

🔹او در یک رستوران مشغول صرفِ غذا بود ، اما وقتی صورت حساب را درخواست کرد ، به او گفتند :
که صورت حسابش قبلا پرداخت شده است ! تعجب کرد !! وقتی برگشت ، زنی را با شوهرش دید که به او لبخند می زد .
خانم بهتاچاریا از زوج پرسید :
چرا صورت حساب من را پرداخت کردید ؟
زنِ جوان پاسخ داد :

🔸خانم، صورت حسابی که من امروز  پرداخت کردم ، در مقایسه با کرایه ای که برای سفرِ قطار از بمبئی به بنگلور برای من پرداخت کردید ، بسیار کم و ناچیز است .
اشک از چشمان هر دو خانم سرازیر شد و همدیگر را در آغوش گرفتند
خانم بهتا چاریا با خوشحالی و حیرت زده گفت :

🔹اوه چیترا ... تو هستی ...؟!
بانوی جوان  در حالی که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند گفت :
خانم نامِ من الان چیترا نیست .
من سودا مورتی هستم و این هم شوهرِ من است ، آقای نارایان مورتی .

🔸دوستان تعجب نکنید شما در حال خواندنِ داستان واقعیِ بخشی از زندگیِ خانم سودا مورتی ، رئیسِ اینفوسیس با مسئولیت محدود و آقای نارایان مورتی،
فردی که شرکت نرم افزاری چند میلیونی اینفوسیس را تأسیس کرد ، هستید .

🔹خوب است بدانید آکشتا مورتی دخترِ این زوج با ریشی سوناک که اکنون نخست وزیر بریتانیا است ازدواج کرده است . "
ریشی سوناک دامادِ سودا مورتی یا همان چیترا ، دخترکی که به دلیلِ نداشتن بلیت قطار ، زیر صندلی پنهان شده بود ،
🔸اولین نخست وزیرِ آسیایی‌ تبارِ تاریخ بریتانیا و جوان‌ترن رهبرِ دولت در تاریخِ معاصر این کشور می باشد !!
بله ، گاهی کمک کوچکی که به دیگران می کنید می تواند کلِ زندگی آنها را تغییر دهد !

چه خوب است کمی عمیق تر به درونِ این داستان برویم و سعی کنیم از نیکی کردن به کسانی که در مضیقه هستند ،
به ویژه هنگامی که انجام آن در حدِ توانایی و اختیارِ ماست ، دریغ نکنیم.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/03 19:19:51
Back to Top
HTML Embed Code: