💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_پنجاه ام
گاهي ممکن است یک سری سخنان و کارهای که انجام میدهیم آرامش بخش باشد؛ اما به این معنی نیست که مسبب حال خوب مان باشد.
زندگي امتحانِ بیش نیست!
با آنحال که سعی داشتم آخرين ظرف میوه را چیده و آن را کنار بگذارم.
نفس عمیقی کرفته برای چند دقیقهای کوتاه چشمانام را بستم، هنوز خیلی نگذشته بود که تازه به خاطر آوردم آماده نشدهام با سرعت راهِ اتاقام را در پیش گرفتم، یاسمین و فاطمه که هردو آنجا نشسته بودند و در حال آماده شدن بودند.
فاطمه با دیدن من گفت:
_چه عجب خانم تشریف فرما شدند.
عصبی بسویش نگاه کرده گفتم:
_چه عجب که صورت خانم را دیدم آنجا مرا تنها در مطبخ رها کرده و حالا شکوه هم میکند.
خجل زده گفت:
_واقعا شرمنده ماهنور من و یاسمین آنقدر درگیر آرایش و موهای خود شدیم که کلاً فراموش مان شد نزد تو آمده و همکاری کنیم.
بسویش نگاه کرده گفتم:
_برای تان که میگویم هنوز کوچک هستید خوب باور کن حالا هم اینهمه صورت خود را هفت و هشت درست نکن مرا هم بگذار تا آماده شوم!
خندیده سرش را تکان داد و دوباره مشغول نقاشی کردن صورت خود شد، حالا نقاشی چیست دختر؟
وجدان جانم منظورم همان آرایش صورت است دیگر!
سرم را به طرفین تکان دادم تا افکارم را کنار زده و وارد حمام شدم، بعد از یک حمام ده دقیقهای یک راست وارد اتاقام شد و لباس زیبایی به رنگ سرخ که در عین حال خیلی ساده بود و فقط دورتادور لباس خامکدوزی شده بود را به تن کرده و با پوشانیدن موهایم همراه با چادرِ از جنس حریر و استفاده اندک از وسایل آرایش که فقط مژههایم را اندکِ حالت دادم و برق لبِ که اصلاً دیده نمیشد استعمال نموده از اتاق خارج شدم.
فاطمه و نازنین هنوز هم آنجا مشغول صورت و لباسهای خود بودند.
شب از راه رسید، مهمانان یکی پس از دیگرِ وارد عمارت میشدند داخل عمارت صالون بزرگِ مخصوص مهمانان بود؛ خانمان آنجا و آقایان هم در صحن بزرگ حویلی نشسته بودند.
من، نازنین و فاطمه هم که درگیر مهمانان و مهمانی بودیم، هرچند که خدمهها هم حضور داشتند؛ اما این دستور مادر و خانمبزرگ بود.
ساعت از یازدهای شب گذشته بود، من خسته و بیحال در گوشهای از مطبخ نشسته بودم و گیلاس آبِ در دست داشتم و جرعه، جرعه از آن مینوشیدم.
صدایی مردانهای در گوشام پیچید که میگفت:
_میبخشید!
اندیشیدم خیالتی شدهام و دلیل این حالت من فقط از سر خستهگی است.
که دوباره یکی گفت:
_میبخشید خانم!
در جا ایستاده دستام را بالای قلبام گذاشته گفتم:
_یاالله خیر!
کنجکاو نگاهام را به عقب دوختم و با دیدن صورت عزیز خان متحیر شدم، او اینجا چه کار میکرد؟!
دستام را در مقابل صورتاش تکان داده گفتم:
_ببخشید آقا کارِ داشتید؟
ادامه دارد....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_پنجاه ام
گاهي ممکن است یک سری سخنان و کارهای که انجام میدهیم آرامش بخش باشد؛ اما به این معنی نیست که مسبب حال خوب مان باشد.
زندگي امتحانِ بیش نیست!
با آنحال که سعی داشتم آخرين ظرف میوه را چیده و آن را کنار بگذارم.
نفس عمیقی کرفته برای چند دقیقهای کوتاه چشمانام را بستم، هنوز خیلی نگذشته بود که تازه به خاطر آوردم آماده نشدهام با سرعت راهِ اتاقام را در پیش گرفتم، یاسمین و فاطمه که هردو آنجا نشسته بودند و در حال آماده شدن بودند.
فاطمه با دیدن من گفت:
_چه عجب خانم تشریف فرما شدند.
عصبی بسویش نگاه کرده گفتم:
_چه عجب که صورت خانم را دیدم آنجا مرا تنها در مطبخ رها کرده و حالا شکوه هم میکند.
خجل زده گفت:
_واقعا شرمنده ماهنور من و یاسمین آنقدر درگیر آرایش و موهای خود شدیم که کلاً فراموش مان شد نزد تو آمده و همکاری کنیم.
بسویش نگاه کرده گفتم:
_برای تان که میگویم هنوز کوچک هستید خوب باور کن حالا هم اینهمه صورت خود را هفت و هشت درست نکن مرا هم بگذار تا آماده شوم!
خندیده سرش را تکان داد و دوباره مشغول نقاشی کردن صورت خود شد، حالا نقاشی چیست دختر؟
وجدان جانم منظورم همان آرایش صورت است دیگر!
سرم را به طرفین تکان دادم تا افکارم را کنار زده و وارد حمام شدم، بعد از یک حمام ده دقیقهای یک راست وارد اتاقام شد و لباس زیبایی به رنگ سرخ که در عین حال خیلی ساده بود و فقط دورتادور لباس خامکدوزی شده بود را به تن کرده و با پوشانیدن موهایم همراه با چادرِ از جنس حریر و استفاده اندک از وسایل آرایش که فقط مژههایم را اندکِ حالت دادم و برق لبِ که اصلاً دیده نمیشد استعمال نموده از اتاق خارج شدم.
فاطمه و نازنین هنوز هم آنجا مشغول صورت و لباسهای خود بودند.
شب از راه رسید، مهمانان یکی پس از دیگرِ وارد عمارت میشدند داخل عمارت صالون بزرگِ مخصوص مهمانان بود؛ خانمان آنجا و آقایان هم در صحن بزرگ حویلی نشسته بودند.
من، نازنین و فاطمه هم که درگیر مهمانان و مهمانی بودیم، هرچند که خدمهها هم حضور داشتند؛ اما این دستور مادر و خانمبزرگ بود.
ساعت از یازدهای شب گذشته بود، من خسته و بیحال در گوشهای از مطبخ نشسته بودم و گیلاس آبِ در دست داشتم و جرعه، جرعه از آن مینوشیدم.
صدایی مردانهای در گوشام پیچید که میگفت:
_میبخشید!
اندیشیدم خیالتی شدهام و دلیل این حالت من فقط از سر خستهگی است.
که دوباره یکی گفت:
_میبخشید خانم!
در جا ایستاده دستام را بالای قلبام گذاشته گفتم:
_یاالله خیر!
کنجکاو نگاهام را به عقب دوختم و با دیدن صورت عزیز خان متحیر شدم، او اینجا چه کار میکرد؟!
دستام را در مقابل صورتاش تکان داده گفتم:
_ببخشید آقا کارِ داشتید؟
ادامه دارد....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_پنجاه و یکم
با این حرفام به خودش آمده، قدمی بسوئ عقب گذاشته گفت:
_ماهنور خودت هستی؟
جدی گفتم:
_ماهنور خانم!
+ ببخشید، ببخشید ماهنور خانم!
_ خوب چه کار داشتید؟
نگاهاش را به دستاناش و همان سینی که در دست داشت دوخته گفت:
_اینها را کجا بگذارم؟
با دست بسوئ میزِ بزرگِ که در آن سوئ مطبخ قرار داشت اشاره نمودم و او در سکوت بسوئ آنجا قدم گذاشت.
نگاهاش را بسویم دوخت همان نگاهِ که هزاران حرف داشت؛ منِ سرکش برای اینکه زیر نگاههای او معذب شده بودم بسوئ در اشاره نموده گفتم:
_بفرمائید آقا عزیز!
نگاهاش رنگ عوض نموده و آخمِ کوچکِ میان جبیناش قرار گرفت.
خیره به صورتاش نگاه کردم با همان حال که آب گلویم را قورت میدادم در دل گفتم:
_مگر دوباره چه اشتباهِ از من سر زده؟!
#راوی....
هنوز حرف دخترک به اتمام نرسیده بود که عزیز گفت:
_مگر از چه موقع تا حالا من آقا شدهام؟
ماهنور بسویش نگاه کرده با خود گفت:
_نه خدای من این مرد واقعاً از لحاظ روحی خوب نیست اصلاً گاهِ ساکت و آرام و حالا حتیَ نگاه کردن به صورتاش دلِ شیر میخواهد.
پوزخندِ در لبان ماهنور جا گرفته بسویش نگاه کرده گفت:
_شما که از همان اول آقا بودید جناب! فقط اینکه این همه خیال بافیهای خود را کنار بگذارید خیلی عالی خواهد شد!
با این حرفاش عزیز قدمِ بسوی در گذاشته و با همانحال که در را میبست، با لبخند شیطنت آمیزی زده گفت:
_مثلاً چه خیال بافیها؟
دخترک با سیمای نگران به عقباش قدمِ گذاشته گفت:
_ خوب... راستاش هما.. همانِ که همین... حالا در ذهنات خطور میکند...
به صورت عزیز نگاه کرده گفت:
_حالا هم آن... در را باز کنید ممکن است یکی اینجا بیآید و این اصلاً خوب نیست.
+ این همه نگران حرف مردم هستی؟
عزیز بود که این چنین میگفت!
ماهنور گفت:
_حرف مردم برای من اهمیتِ ندارد!
عزیز گفت:
_ چرا اینچنین هستی تو دختر، چرا این چنین مغرور و سرکشی آخر برای چه در مقابل من این چنین هستی؟ چرا نمیدانی که یکی است این چنین بیریا دوستات دارد؛ مگر چه خطای از من سر زده؟!
ماهنور متحیر بسوئ عزیز نگاه میکرد، دخترک با تردید گفت:
_عزیز خان مطمئن باشم حال شما خوب است؟!
یعنی اصلاً به سخنان عزیز توجه اندکِ هم نکرد؟!
آخر این همه اوج عصیانگر بودن تا چه حد؟
عزیز دیگر آنجا بودن را جایز ندانسته و مطبخ را ترک نمود.
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_پنجاه و یکم
با این حرفام به خودش آمده، قدمی بسوئ عقب گذاشته گفت:
_ماهنور خودت هستی؟
جدی گفتم:
_ماهنور خانم!
+ ببخشید، ببخشید ماهنور خانم!
_ خوب چه کار داشتید؟
نگاهاش را به دستاناش و همان سینی که در دست داشت دوخته گفت:
_اینها را کجا بگذارم؟
با دست بسوئ میزِ بزرگِ که در آن سوئ مطبخ قرار داشت اشاره نمودم و او در سکوت بسوئ آنجا قدم گذاشت.
نگاهاش را بسویم دوخت همان نگاهِ که هزاران حرف داشت؛ منِ سرکش برای اینکه زیر نگاههای او معذب شده بودم بسوئ در اشاره نموده گفتم:
_بفرمائید آقا عزیز!
نگاهاش رنگ عوض نموده و آخمِ کوچکِ میان جبیناش قرار گرفت.
خیره به صورتاش نگاه کردم با همان حال که آب گلویم را قورت میدادم در دل گفتم:
_مگر دوباره چه اشتباهِ از من سر زده؟!
#راوی....
هنوز حرف دخترک به اتمام نرسیده بود که عزیز گفت:
_مگر از چه موقع تا حالا من آقا شدهام؟
ماهنور بسویش نگاه کرده با خود گفت:
_نه خدای من این مرد واقعاً از لحاظ روحی خوب نیست اصلاً گاهِ ساکت و آرام و حالا حتیَ نگاه کردن به صورتاش دلِ شیر میخواهد.
پوزخندِ در لبان ماهنور جا گرفته بسویش نگاه کرده گفت:
_شما که از همان اول آقا بودید جناب! فقط اینکه این همه خیال بافیهای خود را کنار بگذارید خیلی عالی خواهد شد!
با این حرفاش عزیز قدمِ بسوی در گذاشته و با همانحال که در را میبست، با لبخند شیطنت آمیزی زده گفت:
_مثلاً چه خیال بافیها؟
دخترک با سیمای نگران به عقباش قدمِ گذاشته گفت:
_ خوب... راستاش هما.. همانِ که همین... حالا در ذهنات خطور میکند...
به صورت عزیز نگاه کرده گفت:
_حالا هم آن... در را باز کنید ممکن است یکی اینجا بیآید و این اصلاً خوب نیست.
+ این همه نگران حرف مردم هستی؟
عزیز بود که این چنین میگفت!
ماهنور گفت:
_حرف مردم برای من اهمیتِ ندارد!
عزیز گفت:
_ چرا اینچنین هستی تو دختر، چرا این چنین مغرور و سرکشی آخر برای چه در مقابل من این چنین هستی؟ چرا نمیدانی که یکی است این چنین بیریا دوستات دارد؛ مگر چه خطای از من سر زده؟!
ماهنور متحیر بسوئ عزیز نگاه میکرد، دخترک با تردید گفت:
_عزیز خان مطمئن باشم حال شما خوب است؟!
یعنی اصلاً به سخنان عزیز توجه اندکِ هم نکرد؟!
آخر این همه اوج عصیانگر بودن تا چه حد؟
عزیز دیگر آنجا بودن را جایز ندانسته و مطبخ را ترک نمود.
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به همهی کارهای خود روح دهید :
به دست دادنِ خود روح دهید. وقتی با کسی دست میدهید با همهی وجودِ خود دست بدهید. سعی کنید با فشار دستتان بگویید : "از آشنایی با شما خوشحالم" یک دست دادن زورکی و بیرمق از دست ندادن بدتر است.
به خندههایتان روح دهید. با چشمهایتان بخندید. هیچکس خندههای تصنعی، خشک و مصلحتی را دوست ندارد. وقتی میخندید، به راستی بخندید.
به متشکرمهای خود روح دهید. یکی متشکرمِ ماشینی و از سر عادت، تقریبا فقط یک صدا است. هیچ مفهومی ندارد. بیثمر است.
هروقت به حرفهای خود شور و حال میدهید،خودتان هم بهطور ناخودآگاه از این شور و شوق بهرهمند میشوید. این مسئله را همین الان امتحان کنید.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به دست دادنِ خود روح دهید. وقتی با کسی دست میدهید با همهی وجودِ خود دست بدهید. سعی کنید با فشار دستتان بگویید : "از آشنایی با شما خوشحالم" یک دست دادن زورکی و بیرمق از دست ندادن بدتر است.
به خندههایتان روح دهید. با چشمهایتان بخندید. هیچکس خندههای تصنعی، خشک و مصلحتی را دوست ندارد. وقتی میخندید، به راستی بخندید.
به متشکرمهای خود روح دهید. یکی متشکرمِ ماشینی و از سر عادت، تقریبا فقط یک صدا است. هیچ مفهومی ندارد. بیثمر است.
هروقت به حرفهای خود شور و حال میدهید،خودتان هم بهطور ناخودآگاه از این شور و شوق بهرهمند میشوید. این مسئله را همین الان امتحان کنید.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فرشته_ی_کوچک_اسلام #قسمت_هشتم
کیوان بهم گفت: قبل اینکه برسیم به مقصد باید بگم که علی و مهرداد هم اونجا هستن... با ذوق گفتم :جدی میگی داداش گفت : بله که جدی میگم!!!! (علی و مهرداد دوتا داداش بودن از وقتی یادمه علی و کیوان باهم دوست بودن... دوستی شون مال دوران مدرسه اس ، مهرداد
دوسال از من بزرگتر بود ... علی و مهرداد تنها دوستای #مسلمان مون بودن بلاخره رسیدیم به یه ساختمان چهارطبقه ی ساده، کیوان زنگ درو زد و درو براش باز کردن یه حیاط خیلی #قشنگ
داشت😍آدم نمیتونست چشم از اون حیاط برداره ... داخل حیاط کسی نبود ، کیوان گفت بریم طبقه ی دوم ... طبقه ی اول در راهروش پرده داشت دید نداشتم به داخل یه راست رفتیم طبقه ی دوم ...
چیزای عجیبی میدیدم😳حدود ۳۰/۲۰ تا میز کوچیک با فاصله کنار هم گذاشته شده بودن که روی هرکدومش یه #قرآن بود ، یه طرف کتابخونه ی بزرگی بود که تو قفسه هاش #کتابهای پر حجم زیادی بودن ، و یک طرف هم یه قفسه بود که کلی #جانماز چیده شده بودن داخلش .... چه فضای قشنگی داشت انگار انرژی مثبت و آرامش میداد به آدم ، کیوان با صدای بلند گفت: سلام
علیکم
از طبقه ی سوم کم کم خانومایی که #حجاب مشکی و #نقاب و دستکش پوشیده بودن میومدن پایین ،یکی یکی اومدن و هرکدوم نشستن پشت یه میز،راستش نمیدونستم به من نگاه میکنن یا نه چون #نقاب پوشیده بودن ولی میدونستم با این طرز پوشش متفاوت از اونا حتما جلب توجه کردم😁
یه خانوم از طبقه ی سوم اومد پایین کیوان بهش سلام کرد منم همینطور ، اون خانوم هم مثل بقیه خانومای اونجا #حجاب و #نقاب داشت
کیوان من رو بهش معرفی کرد و از حرفای کیوان فهمیدم که اسم اون خانوم مریم هست...
خیلی خانوم مهربونی بود ،کیوان بهش گفت: این خواهرم کیاناس ،همونطور که بهتون گفته بودم امروز آوردمش تا کمی با شما و شاگردهاتون وقت بگذرونه ....
مریم خانوم دستم رو گرفت و گفت : خوش اومدی دختر گلم ، پس شما امروز #مهمون ما هستی راستش از برخورد صمیمیش یکم تعجب کردم در جوابش گفتم : بله
کیوان بهم گفت: من میرم پیش دوستام همین نزدیکی ها ، اینجا پیش این خانوم ها بمون #نگران هم نباش یه امروز رو #متفاوت وقت بگذرون خواهر کوچولو.
دم رفت و من رو بین اون #خانوم ها تنها گذاشت... مریم خانوم بهم گفت : کیانا جان میخوای اینجا پیش من بشین یا کنار دخترا با نگاه گیجم گفتم : نه ممنون همینجا راحتم... گفت : اینجا من و این خانومای باهوش کمی راجب #دین مون بحث میکنیم از هم میشنویم و باهم یاد میگیریم ... ناگهان یکی از دخترها از بین بقیه گفت : و من از همه باهوش ترم... از حرفش خندم گرفت مثل من بقیه دوستاش هم خندشون گرفت که مریم خانوم گفت : آی از دست تو عایشه ، بزار حداقل مهمون
عزیزمون یکم روش باز بشه بعد شروع کن عایشه گفت: خب راست میگم😕 مریم خانوم گفت : خب کیانا جان! برادرت قبلا راجبت بهم گفته ، و گفته که با این سن کم چقدر دختر #عاقل و فهمیده یی هستی لبخندی زدم و گفتم : ممنون ، خجالتم ندین😁 باز همون عایشه گفت : ببخشید مگه شما چندسالته؟ گفتم: ۱۲ عایشه گفت: هنوز کوچولویی پس منم که تو جواب دادن کم نمیارم😐گفتم: خب سن یه عدده ،مهم سن عقلیه آدمه که بزرگ بشه... مریم خانوم گفت : دخترای اینجا همه ۱۵ سال به بالا هستن و با #اجازه ی خانواده هاشون اینجا درس میخونن... اونروز همینجوری با بحث و شوخی و خنده گذشت و مریم خانوم گفت قبل از اومدن من درسش با شاگردهاش تموم شده ...
وقتی داشتیم برمیگشتیم ازشون خداحافظی کردم همشون خیلی خوب و مهربون باهام برخورد کردن مخصوصا مریم خانوم .... با خیلی هاشون آشنا شدم و راجب #حجاب و #نقاب بیشتر فهمیدم ، مخصوصا حرفهای قشنگ #عایشه راجب دختر پیامبر و ام المومنین عایشه (رضی الله عنه) خیلی من رو تحت تاثیر قرار داد....
شنیدن داستان #حیا و #عفت اونها واقعا برام لذتبخش بود و اگر ساعتها بهش گوش میدادم خسته نمیشدم
موقع برگشت مهرداد و علی رو هم دیدیم و با ماشین علی برمیگشتیم،توی مسیر از حرفای علی و کیوان متوجه شدم که اون سه طبقه برای خانومهایی مثل مریم خانوم و شاگردهاش جای آموزش های اسلامیه که مربوط به یکی از حوزه های علمیه زاهدان ( جاهایی که درس دینی میخونن) و فهمیدم که کوچه ی پشتی همونجا یه خونه ی دیگه هست که اونجا پسرهای همسن مهرداد یا حتی علی و کیوان درس میخونن و به قول مریم خانوم راجب #دین شون یه چیزایی یاد میگیرن..
واقعا اون مکان و اون آدم ها بهم آرامش میدادن ، جوری که دوست داشتم ساعتها باهاشون وقت بگذرونم... وقتی اومدیم خونه به پدر مادرم نگفتم با کیوان کجا رفتیم ،کیوان بهم قول داد دو روز بعد بازم بریم همونجا... بی صبرانه منتظر بودم تا این دو روز بگذره و دوباره با اون خانوم ها #همکلام بشم و برم به اون #مکان آرامش بخش😍 یا الله چه لذتی داره بین بنده های #خالص تو بودن.. #
ادامه_دارد_باذن_الله..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کیوان بهم گفت: قبل اینکه برسیم به مقصد باید بگم که علی و مهرداد هم اونجا هستن... با ذوق گفتم :جدی میگی داداش گفت : بله که جدی میگم!!!! (علی و مهرداد دوتا داداش بودن از وقتی یادمه علی و کیوان باهم دوست بودن... دوستی شون مال دوران مدرسه اس ، مهرداد
دوسال از من بزرگتر بود ... علی و مهرداد تنها دوستای #مسلمان مون بودن بلاخره رسیدیم به یه ساختمان چهارطبقه ی ساده، کیوان زنگ درو زد و درو براش باز کردن یه حیاط خیلی #قشنگ
داشت😍آدم نمیتونست چشم از اون حیاط برداره ... داخل حیاط کسی نبود ، کیوان گفت بریم طبقه ی دوم ... طبقه ی اول در راهروش پرده داشت دید نداشتم به داخل یه راست رفتیم طبقه ی دوم ...
چیزای عجیبی میدیدم😳حدود ۳۰/۲۰ تا میز کوچیک با فاصله کنار هم گذاشته شده بودن که روی هرکدومش یه #قرآن بود ، یه طرف کتابخونه ی بزرگی بود که تو قفسه هاش #کتابهای پر حجم زیادی بودن ، و یک طرف هم یه قفسه بود که کلی #جانماز چیده شده بودن داخلش .... چه فضای قشنگی داشت انگار انرژی مثبت و آرامش میداد به آدم ، کیوان با صدای بلند گفت: سلام
علیکم
از طبقه ی سوم کم کم خانومایی که #حجاب مشکی و #نقاب و دستکش پوشیده بودن میومدن پایین ،یکی یکی اومدن و هرکدوم نشستن پشت یه میز،راستش نمیدونستم به من نگاه میکنن یا نه چون #نقاب پوشیده بودن ولی میدونستم با این طرز پوشش متفاوت از اونا حتما جلب توجه کردم😁
یه خانوم از طبقه ی سوم اومد پایین کیوان بهش سلام کرد منم همینطور ، اون خانوم هم مثل بقیه خانومای اونجا #حجاب و #نقاب داشت
کیوان من رو بهش معرفی کرد و از حرفای کیوان فهمیدم که اسم اون خانوم مریم هست...
خیلی خانوم مهربونی بود ،کیوان بهش گفت: این خواهرم کیاناس ،همونطور که بهتون گفته بودم امروز آوردمش تا کمی با شما و شاگردهاتون وقت بگذرونه ....
مریم خانوم دستم رو گرفت و گفت : خوش اومدی دختر گلم ، پس شما امروز #مهمون ما هستی راستش از برخورد صمیمیش یکم تعجب کردم در جوابش گفتم : بله
کیوان بهم گفت: من میرم پیش دوستام همین نزدیکی ها ، اینجا پیش این خانوم ها بمون #نگران هم نباش یه امروز رو #متفاوت وقت بگذرون خواهر کوچولو.
دم رفت و من رو بین اون #خانوم ها تنها گذاشت... مریم خانوم بهم گفت : کیانا جان میخوای اینجا پیش من بشین یا کنار دخترا با نگاه گیجم گفتم : نه ممنون همینجا راحتم... گفت : اینجا من و این خانومای باهوش کمی راجب #دین مون بحث میکنیم از هم میشنویم و باهم یاد میگیریم ... ناگهان یکی از دخترها از بین بقیه گفت : و من از همه باهوش ترم... از حرفش خندم گرفت مثل من بقیه دوستاش هم خندشون گرفت که مریم خانوم گفت : آی از دست تو عایشه ، بزار حداقل مهمون
عزیزمون یکم روش باز بشه بعد شروع کن عایشه گفت: خب راست میگم😕 مریم خانوم گفت : خب کیانا جان! برادرت قبلا راجبت بهم گفته ، و گفته که با این سن کم چقدر دختر #عاقل و فهمیده یی هستی لبخندی زدم و گفتم : ممنون ، خجالتم ندین😁 باز همون عایشه گفت : ببخشید مگه شما چندسالته؟ گفتم: ۱۲ عایشه گفت: هنوز کوچولویی پس منم که تو جواب دادن کم نمیارم😐گفتم: خب سن یه عدده ،مهم سن عقلیه آدمه که بزرگ بشه... مریم خانوم گفت : دخترای اینجا همه ۱۵ سال به بالا هستن و با #اجازه ی خانواده هاشون اینجا درس میخونن... اونروز همینجوری با بحث و شوخی و خنده گذشت و مریم خانوم گفت قبل از اومدن من درسش با شاگردهاش تموم شده ...
وقتی داشتیم برمیگشتیم ازشون خداحافظی کردم همشون خیلی خوب و مهربون باهام برخورد کردن مخصوصا مریم خانوم .... با خیلی هاشون آشنا شدم و راجب #حجاب و #نقاب بیشتر فهمیدم ، مخصوصا حرفهای قشنگ #عایشه راجب دختر پیامبر و ام المومنین عایشه (رضی الله عنه) خیلی من رو تحت تاثیر قرار داد....
شنیدن داستان #حیا و #عفت اونها واقعا برام لذتبخش بود و اگر ساعتها بهش گوش میدادم خسته نمیشدم
موقع برگشت مهرداد و علی رو هم دیدیم و با ماشین علی برمیگشتیم،توی مسیر از حرفای علی و کیوان متوجه شدم که اون سه طبقه برای خانومهایی مثل مریم خانوم و شاگردهاش جای آموزش های اسلامیه که مربوط به یکی از حوزه های علمیه زاهدان ( جاهایی که درس دینی میخونن) و فهمیدم که کوچه ی پشتی همونجا یه خونه ی دیگه هست که اونجا پسرهای همسن مهرداد یا حتی علی و کیوان درس میخونن و به قول مریم خانوم راجب #دین شون یه چیزایی یاد میگیرن..
واقعا اون مکان و اون آدم ها بهم آرامش میدادن ، جوری که دوست داشتم ساعتها باهاشون وقت بگذرونم... وقتی اومدیم خونه به پدر مادرم نگفتم با کیوان کجا رفتیم ،کیوان بهم قول داد دو روز بعد بازم بریم همونجا... بی صبرانه منتظر بودم تا این دو روز بگذره و دوباره با اون خانوم ها #همکلام بشم و برم به اون #مکان آرامش بخش😍 یا الله چه لذتی داره بین بنده های #خالص تو بودن.. #
ادامه_دارد_باذن_الله..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
°💎°⚜°💎°⚜
⚜°💎 °⚜
°💎°⚜
°⚜
📕#داستان_آموزنده
داستان زیبای #من_و_مامان_نگین +18
قسمت اول
سلام.من بابک هستم و 16 سالمه.از زمانی که به دنیا اومدم پدرم فوت شده بود و من و مامانم تنها زندگی می کنیم.من تا حالا فکر می کردم بابام خیلی پولدار بوده چون مامانم هیچوقت من رو بی پول نذاشته و هیچوقت نشده که مثلاً پول تو جیبی نداشته باشم خلاصه اصلاً مشکل اقتصادی رو احساس نمی کردم تا الان.
داستان از این جا شروع میشه که من یه روز به مدرسه رفته بودم و توی مدرسه حالم بد شد و فرستادنم خونه وقتی برگشتم خونه …
خلاصه وقتی برگشتم خونه کلید انداختم و وارد خونه شدم دیدم مامان نگین نیستش !
هرچی صدا زدم مامان مامان مامان … ولی نبود حالم هم خیلی بد بود. گرفتم خوابیدم دم دمای ظهر ساعت 12-1 که از خواب بیدار شدم دیدم مامانم برگشته گفتم کجا بودی من حالم بد شد اومد خونه از مدرسه ولی تو نبودی؟ گفت الهی قربونت بشم چی شده بود؟ مگه هله هوله خورده بودی؟ گفتم نه فقط یکم سرم درد گرفت حالا تو کجا رفته بود؟ گفت رفته بودم یه مقدار چیز میز از مغازه ی اصغر آغا خرید کنم ولی من شک کردم , چون مگه خرید کردن از بقالی سر کوچه چقدر طول میکشه؟!
خلاصه چون شک کردم فرداش وقتی میخواستم برم مدرسه از خونه زدم بیرون ولی نرفتم مدرسه برا خودم یه چرخی توی شهر زدم و بعد یه 1 ساعتی برگشتم خونه تا ببینم مامانم هست یا نه؟ وقتی اومدم کلید انداختم رفتم داخل دیدم اِ باز مامان نیستش ! دیگه خیلی خیلی مشکوک شدم ! به مامانم نمیومد که اهل کار بد باشه همیشه دم نماز و روزه و قران و … بود پس این موضوع شک من رو بیشتر میکرد.هیچی دیگه رفتم خونه بازم مامانم ساعت 12-1 ظهر اومد و نفهمید که من نرفتم مدرسه.
فردای اون روز سر کوچمون نشستم تا اگر مامانم رفت بیرون تعقیبش کنم. نشسته بودم سر کوچه که یک دفعه یک ماشین سمند که یه آقای چارشونه و کت شلواری که عینک هم زده بود اومد و دم در خونه ی ما توقف کرد گفتم بگیر که این خودشه ! مامانم از توی خونمون اومد بیرون و سوار ماین شد(عقب نشست) و اون آغاهه هم ماشین رو روشن کرد و راه افتادند. من هم سریع موتورم رو روشن کردم و راه افتادم دنبالشون ( با موتور میرم مدرسه) خیلی از خونمون دور شدیم اونقدر که من خدا خدا می کردم بنزین موتورم تموم نشه.
داشتیم همش داشتیم به سمت بالاشهر میرفتیم سر انجام بعد طی خیلی مسافت دم یک خونه خیلی بزرگ با یک در خیلی بزرگ و خشکل توقف کرد و منم سر کوچشون وایسادم. خونه که نبود ! کاخ بود از بیرون خونه دختان کاجی که داخل خونه بودند و سر به فلک کشیده بودند مشخص بود. معلوم بود که صاحباش خیلی پولدارند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد....
⚜°💎 °⚜
°💎°⚜
°⚜
📕#داستان_آموزنده
داستان زیبای #من_و_مامان_نگین +18
قسمت اول
سلام.من بابک هستم و 16 سالمه.از زمانی که به دنیا اومدم پدرم فوت شده بود و من و مامانم تنها زندگی می کنیم.من تا حالا فکر می کردم بابام خیلی پولدار بوده چون مامانم هیچوقت من رو بی پول نذاشته و هیچوقت نشده که مثلاً پول تو جیبی نداشته باشم خلاصه اصلاً مشکل اقتصادی رو احساس نمی کردم تا الان.
داستان از این جا شروع میشه که من یه روز به مدرسه رفته بودم و توی مدرسه حالم بد شد و فرستادنم خونه وقتی برگشتم خونه …
خلاصه وقتی برگشتم خونه کلید انداختم و وارد خونه شدم دیدم مامان نگین نیستش !
هرچی صدا زدم مامان مامان مامان … ولی نبود حالم هم خیلی بد بود. گرفتم خوابیدم دم دمای ظهر ساعت 12-1 که از خواب بیدار شدم دیدم مامانم برگشته گفتم کجا بودی من حالم بد شد اومد خونه از مدرسه ولی تو نبودی؟ گفت الهی قربونت بشم چی شده بود؟ مگه هله هوله خورده بودی؟ گفتم نه فقط یکم سرم درد گرفت حالا تو کجا رفته بود؟ گفت رفته بودم یه مقدار چیز میز از مغازه ی اصغر آغا خرید کنم ولی من شک کردم , چون مگه خرید کردن از بقالی سر کوچه چقدر طول میکشه؟!
خلاصه چون شک کردم فرداش وقتی میخواستم برم مدرسه از خونه زدم بیرون ولی نرفتم مدرسه برا خودم یه چرخی توی شهر زدم و بعد یه 1 ساعتی برگشتم خونه تا ببینم مامانم هست یا نه؟ وقتی اومدم کلید انداختم رفتم داخل دیدم اِ باز مامان نیستش ! دیگه خیلی خیلی مشکوک شدم ! به مامانم نمیومد که اهل کار بد باشه همیشه دم نماز و روزه و قران و … بود پس این موضوع شک من رو بیشتر میکرد.هیچی دیگه رفتم خونه بازم مامانم ساعت 12-1 ظهر اومد و نفهمید که من نرفتم مدرسه.
فردای اون روز سر کوچمون نشستم تا اگر مامانم رفت بیرون تعقیبش کنم. نشسته بودم سر کوچه که یک دفعه یک ماشین سمند که یه آقای چارشونه و کت شلواری که عینک هم زده بود اومد و دم در خونه ی ما توقف کرد گفتم بگیر که این خودشه ! مامانم از توی خونمون اومد بیرون و سوار ماین شد(عقب نشست) و اون آغاهه هم ماشین رو روشن کرد و راه افتادند. من هم سریع موتورم رو روشن کردم و راه افتادم دنبالشون ( با موتور میرم مدرسه) خیلی از خونمون دور شدیم اونقدر که من خدا خدا می کردم بنزین موتورم تموم نشه.
داشتیم همش داشتیم به سمت بالاشهر میرفتیم سر انجام بعد طی خیلی مسافت دم یک خونه خیلی بزرگ با یک در خیلی بزرگ و خشکل توقف کرد و منم سر کوچشون وایسادم. خونه که نبود ! کاخ بود از بیرون خونه دختان کاجی که داخل خونه بودند و سر به فلک کشیده بودند مشخص بود. معلوم بود که صاحباش خیلی پولدارند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد....
°💎°⚜°💎°⚜
⚜°💎 °⚜
°💎°⚜
°⚜
داستان زیبای #من_و_مامان_نگین +18
قسمت دوم و پایانی
مامانم از ماشین پیاده شد و کلید انداخت و وارد اون خونه شد و اون آقاهه هم که راننده ی ماشین بود ماشین رو روشن کرد و رفت.
من داشتم با خودم فکر می کردم که حتماً مامانم شوهر کرده و شوهرش خیلی پولداره و … خیلی عصبانی شده بودم ! همونجا نشستم تا ساعت 12 ظهر دیگه خیلی خسته شدم میخواستم برم که باز اون آقاهه با ماشین سمند اومد و بلافاصله بعد از رسیدن اون مامانم از خونه زد بیرون و سوار ماشین شد و راه افتادند.منم گذاشتم اونا برن و بعد راه افتادم میدونستم که دیگه داره میره به سمت خونه ی خودمون پس زیاد نگران نبودم و یواش میرفتم به سمت خونمون راستی اینم بگم که باز مامانم عقب نشست.
خیلی از دست مامانم عصبانی بودم وقتی رسیدم خونه این عصبانیتم رو بیشتر نشون دادم تا اینجا که مامانم فهمید و گفت مگه از چیزی ناراحتی ؟ گفتم نه چیز خاصی نیست !
گذشت و گذشت تا من بعد از این که چند بار توی ساعت های مختلف روز به دم در اون خونه ی توی بالا شهر رفتم و تحقیق کردم و … فهمیدم که یک پیرزن پولدار و و 50-60 ساله که قطع نخاع هم هست توی این خونه زندگی میکنه دیگه خیلی خیلی شک کردم.
وقتی مطمئن شدم فقط یک پیرزن توی اون خونه زندگی میکنه یک روز که مامانم به اونجا رفت از در خونه بالا رفتم و وارد اون خونه شدم اون خونه اونقدر بزرگ بود که داشتم گم میشدم بر روی سنگ هایی که زیبا کار شده بودند از میان باغچه ی بزرگی که در حیاط بود رد شدم و به قسمت ساختمان آن خانه نزدیک شدم.
وقتی سرک کشیدم و نگاه کردم دیدم مامان نگین ی من داره رف ها رو میشوره , لباس های کثیف اون پیرزن رو میشوره , اونو میبره دستشویی,اونو میبره حموم, براش غذا درست میکنه و … اونجا بود که زدم زیر گریه و از خونه خاج شدم و رفتم خونه خودمون تا تونستم گریه کردم و حسابی خودمو خالی کردم ! من چی فکر می کردم و چی شد !
من فکر می کردم مامانم یک فاحشه باشد ولی نه من مادری دارم که 16 سال کلفتی خونه های مردم رو میکرد تا من نفهمم که ما از حاظ اقتصادی کم داریم تا من نفهمم که ما فقیریم تا من بین بچه های مردم چیزی کم نداشته باشم و … جالب اینه که من وقتی از مادرم میپرسیدم پول از کجا میاری میگفت بابات کارمند دولت بود و از حقوق بابات هست.این است عشق مادر به فرزند …
من بعد از اون ماجرا قدر مادرم رو دونستم و خیلی بیشتر از قبلش دوستش دارم.
دوستان مادرانتون رو دوست داشته باشید و هنوز هم بیشتر دوست داشته باشید بیشتر … هر چه به پایشان بریزید کم است آری کم است !حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⚜°💎 °⚜
°💎°⚜
°⚜
داستان زیبای #من_و_مامان_نگین +18
قسمت دوم و پایانی
مامانم از ماشین پیاده شد و کلید انداخت و وارد اون خونه شد و اون آقاهه هم که راننده ی ماشین بود ماشین رو روشن کرد و رفت.
من داشتم با خودم فکر می کردم که حتماً مامانم شوهر کرده و شوهرش خیلی پولداره و … خیلی عصبانی شده بودم ! همونجا نشستم تا ساعت 12 ظهر دیگه خیلی خسته شدم میخواستم برم که باز اون آقاهه با ماشین سمند اومد و بلافاصله بعد از رسیدن اون مامانم از خونه زد بیرون و سوار ماشین شد و راه افتادند.منم گذاشتم اونا برن و بعد راه افتادم میدونستم که دیگه داره میره به سمت خونه ی خودمون پس زیاد نگران نبودم و یواش میرفتم به سمت خونمون راستی اینم بگم که باز مامانم عقب نشست.
خیلی از دست مامانم عصبانی بودم وقتی رسیدم خونه این عصبانیتم رو بیشتر نشون دادم تا اینجا که مامانم فهمید و گفت مگه از چیزی ناراحتی ؟ گفتم نه چیز خاصی نیست !
گذشت و گذشت تا من بعد از این که چند بار توی ساعت های مختلف روز به دم در اون خونه ی توی بالا شهر رفتم و تحقیق کردم و … فهمیدم که یک پیرزن پولدار و و 50-60 ساله که قطع نخاع هم هست توی این خونه زندگی میکنه دیگه خیلی خیلی شک کردم.
وقتی مطمئن شدم فقط یک پیرزن توی اون خونه زندگی میکنه یک روز که مامانم به اونجا رفت از در خونه بالا رفتم و وارد اون خونه شدم اون خونه اونقدر بزرگ بود که داشتم گم میشدم بر روی سنگ هایی که زیبا کار شده بودند از میان باغچه ی بزرگی که در حیاط بود رد شدم و به قسمت ساختمان آن خانه نزدیک شدم.
وقتی سرک کشیدم و نگاه کردم دیدم مامان نگین ی من داره رف ها رو میشوره , لباس های کثیف اون پیرزن رو میشوره , اونو میبره دستشویی,اونو میبره حموم, براش غذا درست میکنه و … اونجا بود که زدم زیر گریه و از خونه خاج شدم و رفتم خونه خودمون تا تونستم گریه کردم و حسابی خودمو خالی کردم ! من چی فکر می کردم و چی شد !
من فکر می کردم مامانم یک فاحشه باشد ولی نه من مادری دارم که 16 سال کلفتی خونه های مردم رو میکرد تا من نفهمم که ما از حاظ اقتصادی کم داریم تا من نفهمم که ما فقیریم تا من بین بچه های مردم چیزی کم نداشته باشم و … جالب اینه که من وقتی از مادرم میپرسیدم پول از کجا میاری میگفت بابات کارمند دولت بود و از حقوق بابات هست.این است عشق مادر به فرزند …
من بعد از اون ماجرا قدر مادرم رو دونستم و خیلی بیشتر از قبلش دوستش دارم.
دوستان مادرانتون رو دوست داشته باشید و هنوز هم بیشتر دوست داشته باشید بیشتر … هر چه به پایشان بریزید کم است آری کم است !حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بعد از رنج، بعد از شب، سپیده میزند و خورشید طلوع میکند.
در لحظات تاریکی و رنج نگران نباش
با آن مبارزه نکن
مخواه که زودتر بگذرد،
مجبورش نکن برود، فقط اجازه بده اتفاق بیفتد
سخت است اما صبور باش
به کائنات اعتماد کن
به وقتش خودش خواهد رفت
زندگی یک جریان است
هیچ چیزی یکسان نمیماند.
به تو میگویم هیچ چیزی در زندگیت اشتباهی رخ نمیدهد
همه چیز برای خوبی و خیریت تو رخ میدهد.
حتی اگر ظاهری تلخ داشته باشد.
اینگونه به زندگی نگاه کن و آن لحظهای که خیلی دور نیست میآید که درد و رنج کاملاً ناپدید میشود.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در لحظات تاریکی و رنج نگران نباش
با آن مبارزه نکن
مخواه که زودتر بگذرد،
مجبورش نکن برود، فقط اجازه بده اتفاق بیفتد
سخت است اما صبور باش
به کائنات اعتماد کن
به وقتش خودش خواهد رفت
زندگی یک جریان است
هیچ چیزی یکسان نمیماند.
به تو میگویم هیچ چیزی در زندگیت اشتباهی رخ نمیدهد
همه چیز برای خوبی و خیریت تو رخ میدهد.
حتی اگر ظاهری تلخ داشته باشد.
اینگونه به زندگی نگاه کن و آن لحظهای که خیلی دور نیست میآید که درد و رنج کاملاً ناپدید میشود.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان : قرآن میدانی ....
شخصی به یکی از خلفا مراجعه و درخواست کرد تا در بارگاه او به کاری گمارده شود.
خلیفه از او پرسید: قرآن می دانی؟
او گفت: نمی دانم و نیاموخته ام.
خلیفه گفت: از به کار گماردن کسی که قرآن خواندن نیاموخته، معذوریم.
مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه خود، به آموختن قرآن پرداخت. مدتی گذشت تا این که از برکت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید که دیگر نه در دل آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.
پس از چندی، خلیفه او را دید و پرسید: چه شده که دیگر سراغی از ما نمی گیری؟
آن آزاد مرد پاسخ داد: چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم که از خلق و از عمل بی نیاز گشتم. خلیفه پرسید: کدام آیه تو را این گونه بی نیاز کرد؟ مرد پاسخ داد: (من یتق الله یجعل له مخرجاً و یرزقه من حیث لا یحتسب). حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هر که از خدا بترسد ، برای او راهی برای بيرون شدن قرار خواهد داد ، و از جايی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد
شخصی به یکی از خلفا مراجعه و درخواست کرد تا در بارگاه او به کاری گمارده شود.
خلیفه از او پرسید: قرآن می دانی؟
او گفت: نمی دانم و نیاموخته ام.
خلیفه گفت: از به کار گماردن کسی که قرآن خواندن نیاموخته، معذوریم.
مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه خود، به آموختن قرآن پرداخت. مدتی گذشت تا این که از برکت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید که دیگر نه در دل آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.
پس از چندی، خلیفه او را دید و پرسید: چه شده که دیگر سراغی از ما نمی گیری؟
آن آزاد مرد پاسخ داد: چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم که از خلق و از عمل بی نیاز گشتم. خلیفه پرسید: کدام آیه تو را این گونه بی نیاز کرد؟ مرد پاسخ داد: (من یتق الله یجعل له مخرجاً و یرزقه من حیث لا یحتسب). حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هر که از خدا بترسد ، برای او راهی برای بيرون شدن قرار خواهد داد ، و از جايی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد
🌸تفاوت آدمها و انسانها...
آدم ها زنده هستند، انسان ها زندگی میکنند...
آدم ها میشنوند، انسان ها گوش میدهند...
آدم ها میبینند، انسان ها عاشقانه نگاه میکنند...
آدم ها در فکر خودشان هستند، انسان ها به دیگران هم فکر میکنند!
🌺آدم ها میخواهند شاد باشند، انسان ها میخواهند شاد کنند... آدم ها، اسم اشرف مخلوقات را دارند، انسان ها، اعمال اشرف مخلوقات را انجام میدهند... آدم ها انتخاب کرده اند که آدم بمانند، انسان ها تغییر کردن را پذیرفته اند تا انسان شوند... آدم ها و انسان ها هردو انتخاب دارند، اینکه آدم باشند یا انسان، انتخاب با خودشان است...
🌸نیازی نیست انسان بزرگی باشیم، انسان بودن خود نهایت بزرگیست... انتخاب ما چیست؟! میخواهیم یک آدم معمولی باشیم یا یک انسان...؟حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آدم ها زنده هستند، انسان ها زندگی میکنند...
آدم ها میشنوند، انسان ها گوش میدهند...
آدم ها میبینند، انسان ها عاشقانه نگاه میکنند...
آدم ها در فکر خودشان هستند، انسان ها به دیگران هم فکر میکنند!
🌺آدم ها میخواهند شاد باشند، انسان ها میخواهند شاد کنند... آدم ها، اسم اشرف مخلوقات را دارند، انسان ها، اعمال اشرف مخلوقات را انجام میدهند... آدم ها انتخاب کرده اند که آدم بمانند، انسان ها تغییر کردن را پذیرفته اند تا انسان شوند... آدم ها و انسان ها هردو انتخاب دارند، اینکه آدم باشند یا انسان، انتخاب با خودشان است...
🌸نیازی نیست انسان بزرگی باشیم، انسان بودن خود نهایت بزرگیست... انتخاب ما چیست؟! میخواهیم یک آدم معمولی باشیم یا یک انسان...؟حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
من از " باران و سیل " آموخته ام که همیشه باید برایِ روزهای سخت ، آماده باشم تا مشکلات و سختی ها غافلگیرم نکنند .
و آموخته ام که هیچگاه خیالم از هیچ چیز ، راحت نباشد !
شاید آسمان ، صاف و آفتابی باشد و ابرهای باران زا پشتِ کوه ها پنهان !
و شاید همه چیز ، به ظاهر ، خوب باشد و سیلی از سختی ها در راه ...
این منم که نباید به جایگاه های پست ، قناعت کنم ،
این منم که نباید در مسیرِ سیل بایستم ،
و این منم که باید بحران های زندگی ام را بهتر از هرکسی مدیریت کنم ...
نه سیل ، ویرانگر است ، نه مشکلات ، نه سختی ها !
این ماییم که ریشه هایمان را فراموش کرده ایم ...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و آموخته ام که هیچگاه خیالم از هیچ چیز ، راحت نباشد !
شاید آسمان ، صاف و آفتابی باشد و ابرهای باران زا پشتِ کوه ها پنهان !
و شاید همه چیز ، به ظاهر ، خوب باشد و سیلی از سختی ها در راه ...
این منم که نباید به جایگاه های پست ، قناعت کنم ،
این منم که نباید در مسیرِ سیل بایستم ،
و این منم که باید بحران های زندگی ام را بهتر از هرکسی مدیریت کنم ...
نه سیل ، ویرانگر است ، نه مشکلات ، نه سختی ها !
این ماییم که ریشه هایمان را فراموش کرده ایم ...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦
💖💐دعاهای خاص در اوقات خاص﴿۱۸﴾💐💖
💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦
💐چون کسی را در مصيبت و مشقت ببينيد اين دعا را بخوانيد💐
اَلْحَمْدُلِلهِ الَّذِیْ عَافَانِیْ مِمَّا ابْتَلاَکَ بِهِ وَ فَضَّـلَنِیْ عَلیٰ کَثِیْرٍ مِمِّنْ خَلَقَ تَفْضِیْلاً.
شکر خدائی را که مرا از آنچه ترا به آن مبتلا ساخته عافیت داد و بر بسیاری از خلق خود فضلیت بخشید. (و این فضل اوست نه کمال من).
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
۱۶ رجب ۱۴۳۸ قمری
محمد ابراهیم تیموری
💖💐دعاهای خاص در اوقات خاص﴿۱۸﴾💐💖
💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦
💐چون کسی را در مصيبت و مشقت ببينيد اين دعا را بخوانيد💐
اَلْحَمْدُلِلهِ الَّذِیْ عَافَانِیْ مِمَّا ابْتَلاَکَ بِهِ وَ فَضَّـلَنِیْ عَلیٰ کَثِیْرٍ مِمِّنْ خَلَقَ تَفْضِیْلاً.
شکر خدائی را که مرا از آنچه ترا به آن مبتلا ساخته عافیت داد و بر بسیاری از خلق خود فضلیت بخشید. (و این فضل اوست نه کمال من).
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
۱۶ رجب ۱۴۳۸ قمری
محمد ابراهیم تیموری
💐💐💐
💐💐
💐
تدبر در قرآن
چگونه حرف زدن را ازقرآن بیاموزیم!!!
دوازده ویژگی یک"سخن خوب"
از دیدگاه قرآن کریم :
۱. آگاهانه باشد.
"لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ"
۲. نرم باشد.
"قَوْلاً لَّيِّناً" زبانمان تیغ نداشته باشد.
۳.حرفی که می زنیم خودمان هم عمل کنیم."لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ"
۴.منصفانه باشد."وَإِذَا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا"
۵.حرفمان مستند باشد."قَوْلًا سَدِيدًا" منطقی حرف بزنیم.
۶.ساده حرف بزنیم."قَوْلاً مَّیْسُورًا" پیچیده حرف زدن هنر نیست.
"روان حرف بزنیم"
۷.کلام رسا باشد." قَوْلاً بَلِیغًا"
۸.زیبا باشد."قولوللناس حسنا"
۹.بهترین کلمات را انتخاب کنیم.
"یَقُولُ الَّتی هِیَ أحْسَن"
۱۰.سخن هایمان روح معرفت و جوانمردی داشته باشد.
"و قولوا لهم قولا معروفا"
۱۱.همدیگر را با القاب خوب صدا بزنیم. "قولاً كريماً"
۱۲.کمک کنیم تا درجامعه حرف های پاک باب شود.
"هدوا الی الطّیب من القول"حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐💐
💐
تدبر در قرآن
چگونه حرف زدن را ازقرآن بیاموزیم!!!
دوازده ویژگی یک"سخن خوب"
از دیدگاه قرآن کریم :
۱. آگاهانه باشد.
"لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ"
۲. نرم باشد.
"قَوْلاً لَّيِّناً" زبانمان تیغ نداشته باشد.
۳.حرفی که می زنیم خودمان هم عمل کنیم."لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ"
۴.منصفانه باشد."وَإِذَا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا"
۵.حرفمان مستند باشد."قَوْلًا سَدِيدًا" منطقی حرف بزنیم.
۶.ساده حرف بزنیم."قَوْلاً مَّیْسُورًا" پیچیده حرف زدن هنر نیست.
"روان حرف بزنیم"
۷.کلام رسا باشد." قَوْلاً بَلِیغًا"
۸.زیبا باشد."قولوللناس حسنا"
۹.بهترین کلمات را انتخاب کنیم.
"یَقُولُ الَّتی هِیَ أحْسَن"
۱۰.سخن هایمان روح معرفت و جوانمردی داشته باشد.
"و قولوا لهم قولا معروفا"
۱۱.همدیگر را با القاب خوب صدا بزنیم. "قولاً كريماً"
۱۲.کمک کنیم تا درجامعه حرف های پاک باب شود.
"هدوا الی الطّیب من القول"حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نو رد کردی، پشیمون میشی
»سگ حقیر! چرا هر وقت مزاحم من میشی؟«
گزیدهی این سگ حقیر هیچ وقت خوب نمیشه و حالا وقتش رسیده که این سگ برای گاز گرفتن تو دهنش رو باز « کنه، ای انسانی که به عاقبت نمی اندیشی! کمی چشماتو باز کن. ببین دنیا چقدر زیباست، منظره ی کوه های رو به رو تماشا کن چقدر دلرباست، هر چیزی که دوست داری امروز خوب نگاهش کن و عکسشو در دلت نقش کن. فردا قبل از طلوع خورشید چشمات بیرون آورده خواهد شد و گوشهات هم از شنیدن محروم میشن، امروز هرچی میخوای ببین و .»بشون ابن صادق این را گفت و به افرادش گفت تا نعیم را به ستون ببندند. .»خوب، حالا بگو قبل از محروم از شدن از چشمات چیزی هست که بخوای ببینیش« نعیم چیزی نگفت. خوب میدونی که حرفم قطعیه، امروز به تو فرصت داده میشه که همین جا بمونی، از این وقت اسفاده «ابن صادق گفت: .»کن و هرچی جلوی چشمات اومد خوب نگاهش کن و هر ترانه ای که خوانده شد، خوب بشنو ابن صادق این را گفت و دست را بر هم زد، چند نفر که طبل و ساز و دیگر آلات نوازندگی در دست داشتند حاضر شدند و با اشاره ابن صادق در یک طرف صف بسته نشستند. یواش یواش صدای نغمه بلند شد و چند زن با لباس های مختلف از گوشه ای حاضر شدند و در پاهایش نگاه می کرد و فکرش از این جا کیلومتر ها دور به طرف روستای کوچکی در پرواز بود. چند ساعتی از این مجلس می گذشت و که حاضرین مجلس متوجه صدای سم اسب هایی تیزرو شدند، ابن صادق بلند شد و به اطراف نگاهی کرد. غلام حبشی اطلاع داد که اسحاق رسید. !»شاید خبر خوبی بشنوی جوون «ابن صادق رو به نعیم کرد و گفت: بعد از لحظه ای اسحاق در حالی که طشتی را حمل می کرد، وارد شد و بعد از به جا آوردن ادب در حضور ابن صادق طشت را جلویش گذاشت، در طشت چیزی دایره مانند در دستمالی پیچیده بود. ابن صادق دستمال را برداشت، نعیم مشاهده کرد که در طشت سر انسانی گذاشته شده است.
ابن صادق این را گفت و به یکی از غلام های حبشی اشاره کرد، او طشت را »شاید از دیدن این خوشحال بشی.« برداشت و نزدیک نعیم گذاشت. نعیم سر گذاشته شده در طشت را شناخت و قلبش تیر کشید. این سر ابن عامر استاد او بود. هنوز هم لبخند بر صورت خشک او می رقصید، نعیم چشمان اشک آلود خود را بست، زلیخا پشت سر ابن صادق ایستاده بود و این منظره وحشتناک را تماشا می کرد. در چشمان آن مجسمه ی عزم و استقلال اشک را دید و قلبش تکانی خورد. ابن صادق از جایش بلند شد، دست بر شانه اسحاق زد و گفت: اسحاق! حالا فقط یک شرط باقیه، من میخوام سر محمد بن قاسمو با این جوون دفن کنم، اگه در این مأموریت موفق « .»شدی زلیخا برای همسر شدنت هیچ عذر و بهونه ای نداره ابن صادق این را گفت و به طرف زلیخا نگاه کرد، او اشک رزیران به طرف اتاقش دوید، ابن صادق نزدیک نعیم ایستاد و گفت: میدونم خیلی محمد بن قاسم رو دوست داری، اگه تا رسیدن سرش به اینجا زنده نبودی، قول میدم سرشو کنار تو « .»دفن کنم این را گفت و به افرادش دستور داد تا او را به سلولش ببرند.
*
نعیم در شب تا دیر وقت با بی قراری در اطراف اتاقش پرسه میزد. قلبش بعد از تحمل شکنجه های جسمی و روحی زیاد، شکسته شده بود اما تصور محروم شدن از بینایی و شنوایی برای او حرف معمولی نبود. هر لحظه بی قراری او بیشتر می شد. گاهی تمنا می کرد که این شب مانند شب قیامت طولانی شود و گاهی دعا می کرد که الان صبح شود و لحظه های انتظار مرگبار به پایان رسد. او از قدم زدن خسته شد و بر بسترش دراز کشید و بعد از لحظه مجاهد را خواب برد. خواب دید که صبح شده و او را از سلول بیرون آوردند و به درختی بستند، ابن صادق می آید و با خنجری
چشمانش را بیرون می آورد و اطرافش به تاریکی فرو می رود. بعد از آن دارویی در گوش هایش ریخته می شود و گوش هایش سوت می کشد و دیگر چیزی نمی شنود. افراد ابن صادق دوباره او را داخل سلول می اندازند و او از قوت بینایی و شنوایی محروم شده به در و دیوار می خورد و راه بیرون رفتن را نمی یابد. نگهبانان او را مجدداً از سلول بیرون می برند و در جایی دور رها می کنند و او احساس می کند که ناگهان پرده های گوش هایش باز می شوند و چهچه ی گنجشک ها و صدای وزش هوا را می شنود. عذرا از دور او را نعیم نعیم گفته صدا می زند، او بر می خیزد و به طرف صدا می دود اما بعد از چند قدم پاهایش می لرزد و به زمین می افتد. ناگهان بینایی به چشم هایش باز می گردد و او می بیند که عذرا در رو به رویش ایستاده است. او دوباره بلند شده و بغل باز می کند. عذرا عذرا می گوید و به طرفش می دود. اما وقتی نزدیکش می رسد و او را می نگرد در جا خشکش می زند. به جای عذرا تصویری از حسن و زیبایی مانند عذرا در جلویش ایستاده است حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
»سگ حقیر! چرا هر وقت مزاحم من میشی؟«
گزیدهی این سگ حقیر هیچ وقت خوب نمیشه و حالا وقتش رسیده که این سگ برای گاز گرفتن تو دهنش رو باز « کنه، ای انسانی که به عاقبت نمی اندیشی! کمی چشماتو باز کن. ببین دنیا چقدر زیباست، منظره ی کوه های رو به رو تماشا کن چقدر دلرباست، هر چیزی که دوست داری امروز خوب نگاهش کن و عکسشو در دلت نقش کن. فردا قبل از طلوع خورشید چشمات بیرون آورده خواهد شد و گوشهات هم از شنیدن محروم میشن، امروز هرچی میخوای ببین و .»بشون ابن صادق این را گفت و به افرادش گفت تا نعیم را به ستون ببندند. .»خوب، حالا بگو قبل از محروم از شدن از چشمات چیزی هست که بخوای ببینیش« نعیم چیزی نگفت. خوب میدونی که حرفم قطعیه، امروز به تو فرصت داده میشه که همین جا بمونی، از این وقت اسفاده «ابن صادق گفت: .»کن و هرچی جلوی چشمات اومد خوب نگاهش کن و هر ترانه ای که خوانده شد، خوب بشنو ابن صادق این را گفت و دست را بر هم زد، چند نفر که طبل و ساز و دیگر آلات نوازندگی در دست داشتند حاضر شدند و با اشاره ابن صادق در یک طرف صف بسته نشستند. یواش یواش صدای نغمه بلند شد و چند زن با لباس های مختلف از گوشه ای حاضر شدند و در پاهایش نگاه می کرد و فکرش از این جا کیلومتر ها دور به طرف روستای کوچکی در پرواز بود. چند ساعتی از این مجلس می گذشت و که حاضرین مجلس متوجه صدای سم اسب هایی تیزرو شدند، ابن صادق بلند شد و به اطراف نگاهی کرد. غلام حبشی اطلاع داد که اسحاق رسید. !»شاید خبر خوبی بشنوی جوون «ابن صادق رو به نعیم کرد و گفت: بعد از لحظه ای اسحاق در حالی که طشتی را حمل می کرد، وارد شد و بعد از به جا آوردن ادب در حضور ابن صادق طشت را جلویش گذاشت، در طشت چیزی دایره مانند در دستمالی پیچیده بود. ابن صادق دستمال را برداشت، نعیم مشاهده کرد که در طشت سر انسانی گذاشته شده است.
ابن صادق این را گفت و به یکی از غلام های حبشی اشاره کرد، او طشت را »شاید از دیدن این خوشحال بشی.« برداشت و نزدیک نعیم گذاشت. نعیم سر گذاشته شده در طشت را شناخت و قلبش تیر کشید. این سر ابن عامر استاد او بود. هنوز هم لبخند بر صورت خشک او می رقصید، نعیم چشمان اشک آلود خود را بست، زلیخا پشت سر ابن صادق ایستاده بود و این منظره وحشتناک را تماشا می کرد. در چشمان آن مجسمه ی عزم و استقلال اشک را دید و قلبش تکانی خورد. ابن صادق از جایش بلند شد، دست بر شانه اسحاق زد و گفت: اسحاق! حالا فقط یک شرط باقیه، من میخوام سر محمد بن قاسمو با این جوون دفن کنم، اگه در این مأموریت موفق « .»شدی زلیخا برای همسر شدنت هیچ عذر و بهونه ای نداره ابن صادق این را گفت و به طرف زلیخا نگاه کرد، او اشک رزیران به طرف اتاقش دوید، ابن صادق نزدیک نعیم ایستاد و گفت: میدونم خیلی محمد بن قاسم رو دوست داری، اگه تا رسیدن سرش به اینجا زنده نبودی، قول میدم سرشو کنار تو « .»دفن کنم این را گفت و به افرادش دستور داد تا او را به سلولش ببرند.
*
نعیم در شب تا دیر وقت با بی قراری در اطراف اتاقش پرسه میزد. قلبش بعد از تحمل شکنجه های جسمی و روحی زیاد، شکسته شده بود اما تصور محروم شدن از بینایی و شنوایی برای او حرف معمولی نبود. هر لحظه بی قراری او بیشتر می شد. گاهی تمنا می کرد که این شب مانند شب قیامت طولانی شود و گاهی دعا می کرد که الان صبح شود و لحظه های انتظار مرگبار به پایان رسد. او از قدم زدن خسته شد و بر بسترش دراز کشید و بعد از لحظه مجاهد را خواب برد. خواب دید که صبح شده و او را از سلول بیرون آوردند و به درختی بستند، ابن صادق می آید و با خنجری
چشمانش را بیرون می آورد و اطرافش به تاریکی فرو می رود. بعد از آن دارویی در گوش هایش ریخته می شود و گوش هایش سوت می کشد و دیگر چیزی نمی شنود. افراد ابن صادق دوباره او را داخل سلول می اندازند و او از قوت بینایی و شنوایی محروم شده به در و دیوار می خورد و راه بیرون رفتن را نمی یابد. نگهبانان او را مجدداً از سلول بیرون می برند و در جایی دور رها می کنند و او احساس می کند که ناگهان پرده های گوش هایش باز می شوند و چهچه ی گنجشک ها و صدای وزش هوا را می شنود. عذرا از دور او را نعیم نعیم گفته صدا می زند، او بر می خیزد و به طرف صدا می دود اما بعد از چند قدم پاهایش می لرزد و به زمین می افتد. ناگهان بینایی به چشم هایش باز می گردد و او می بیند که عذرا در رو به رویش ایستاده است. او دوباره بلند شده و بغل باز می کند. عذرا عذرا می گوید و به طرفش می دود. اما وقتی نزدیکش می رسد و او را می نگرد در جا خشکش می زند. به جای عذرا تصویری از حسن و زیبایی مانند عذرا در جلویش ایستاده است حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فرشته_ی_کوچک_اسلام #قسمت_نهم
یا الله چه آرامشی داره بودن در مکانی که ذکر و یاد تو باشه😍 اونروز من آرامش عجیبی داشتم 😍آرامشی که تا اون سن هیچوقت نداشتم و حسش نکرده بودم جالبتر از همه اینکه علاقه ی عجیبی به مریم خانوم و اون دخترای #نقابی پیدا کرده بودم😅 شادی اونروزم وصف ناشدنیه😁
تمام اون دو روز بی صبرانه منتظر بودم تا باز کیوان بیاد و باهاش برم به اون جای #قشنگ ،اینقدر ذوق رفتن به اون مکان رو داشتم که سر از پا نمیشناختم😅 بلاخره دو روز گذشت .... قبل از اومدن کیوان دوباره رفتم سراغ #اطلاعات اون فلش و اون پوشه ( دین قشنگ من) دوباره همه چیز رو مرور کردم و این بود که همون روز تصمیم گرفتم #شهادتین بگم😍 وقتی تمام اون #اطلاعات رو دوباره مرور کردم با خودم گفتم آره این همون چیزیه که برای ادامه ی زندگی باید داشته باشم😍 ،امکان نداره بعد از دونستن اونهمه چیز در مورد #اسلام باز هم بخوام مثل اینهمه سالی که گذشت توی #جهل و تاریکی زندگی کنم...
آره من #اسلام رو شناخته بودم😍 نمیتونستم قبول کنم که توی زندگیم #اسلام رو نداشته باشم و اسمم #مسلمان نباشه.... توی اطلاعات اون فلش راجب #مسلمان شدن گفته بود ، باید تمام عادتهای گذشته رو #ترک کنم و به جاش در تمام زندگیم گفته
های #اسلام رو عملی کنم...
قبل از اومدن کیوان رفتم حموم و پوشیده ترین و بلندترین لباسی که داشتم رو پوشیدم ، یه شال انداختم سرم و باهاش تمام موهام رو پوشوندم....
خونمون طبق معمول کسی نبود ،پدرم سرکار و مادرم خونه ی عموم بود...
رفتم تو اتاق کیوان اون #قرآن کوچک رو پیدا کردم ،نشستم روی تخت کیوان ، قرآن توی دستم بود و باز اون حس قشنگ بهم منتقل شد 😍 چقدر این حس رو دوست داشتم ، قرآن رو باز کردم ، از بس ذوق زده شده بودم نمیتونستم بخونمش ،،فقط زل زده بودم بهش ، به نوشته ها نگاه میکردم ، کلمه ی الله رو لمس کردم😍 و ته دلم اسمش رو صدا زدم ( یا الله)😍
دوباره #قرآن رو بستم و شروع کردم به صحبت کردن گفتم: از اول زندگیم بدون شناختن دین #اسلام زندگی کردم، تمام این مدت بدون شناختن #پیامبر اسلام ، بدون حس کردن حضور تو توی #زندگیم ... خدایا میدونم تو مهربون تر از همه یی، میدونم بخشنده تر از همه یی ،میخوام دین زیبای #اسلام رو بپذیرم ،پذیرفتمش و میخوام به یکتا بودنت و اینکه محمد فرستاده ی تو هست گواهی بدم... بهم #قدرت بده که بتونم #استوار و #محکم باشم....
تمام مدتی که داشتم حرف میزدم حواسم نبود و اشک هام بی اختیار میریخت.... حواسم نبود که کیوان خیلی وقت بود اومده بود و نشسته بود کنار در و داشت نگاهم میکرد... گفتم: یا الله کمکم کن که تو خوده آرامشی و پناهی جز تو نیست.... ناگهان صدای کیوان رو شنیدم که گفت : الحمدالله ... برگشتم سمتش ، اشک هامو پاک کردم و گفتم : کی اومدی داداش؟ گفت: خیلی وقته اومدم ولی حواست نشده... اونهم مثل من چشماش پر اشک بود گفتم: گریه میکنی😄 گفت: خوشحالم که تونستی #اسلام رو بشناسی و بپذیری... گفتم : باید چیکار کنم؟ گفت :پشت سر من تکرار کن گفتم : باشه اضطراب داشتم ولی خیالم راحت بود چون کیوان پیشم بود ، کیوان گفت بگو : لا اله الا الله گگفتم : لا اله الا الله کیوان گفت: محمد رسول الله
اشکهام سرازیر شده بود و تکرار کردم : محمد رسول الله
کیوان گفت : اشهد ان لا اله الا الله
به اینجا که رسیدم گریه م شدت گرفت و گفتم : اشهد ان لا اله الا الله
کیوان دستم رو گرفت و گفت: اشهد ان محمد رسول الله
تکرار کردم : اشهد ان محمد رسول الله...
واقعا حس ناب و تکرار نشدنی بود😍 الله متعال برادرم رو واسطه ی #هدایت من قرار داد و الحمدالله #رحمت الهی شامل حالم شد و #اسلام رو پذیرفتم....
الحمدالله علی نعمة السلام
#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_دارد....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یا الله چه آرامشی داره بودن در مکانی که ذکر و یاد تو باشه😍 اونروز من آرامش عجیبی داشتم 😍آرامشی که تا اون سن هیچوقت نداشتم و حسش نکرده بودم جالبتر از همه اینکه علاقه ی عجیبی به مریم خانوم و اون دخترای #نقابی پیدا کرده بودم😅 شادی اونروزم وصف ناشدنیه😁
تمام اون دو روز بی صبرانه منتظر بودم تا باز کیوان بیاد و باهاش برم به اون جای #قشنگ ،اینقدر ذوق رفتن به اون مکان رو داشتم که سر از پا نمیشناختم😅 بلاخره دو روز گذشت .... قبل از اومدن کیوان دوباره رفتم سراغ #اطلاعات اون فلش و اون پوشه ( دین قشنگ من) دوباره همه چیز رو مرور کردم و این بود که همون روز تصمیم گرفتم #شهادتین بگم😍 وقتی تمام اون #اطلاعات رو دوباره مرور کردم با خودم گفتم آره این همون چیزیه که برای ادامه ی زندگی باید داشته باشم😍 ،امکان نداره بعد از دونستن اونهمه چیز در مورد #اسلام باز هم بخوام مثل اینهمه سالی که گذشت توی #جهل و تاریکی زندگی کنم...
آره من #اسلام رو شناخته بودم😍 نمیتونستم قبول کنم که توی زندگیم #اسلام رو نداشته باشم و اسمم #مسلمان نباشه.... توی اطلاعات اون فلش راجب #مسلمان شدن گفته بود ، باید تمام عادتهای گذشته رو #ترک کنم و به جاش در تمام زندگیم گفته
های #اسلام رو عملی کنم...
قبل از اومدن کیوان رفتم حموم و پوشیده ترین و بلندترین لباسی که داشتم رو پوشیدم ، یه شال انداختم سرم و باهاش تمام موهام رو پوشوندم....
خونمون طبق معمول کسی نبود ،پدرم سرکار و مادرم خونه ی عموم بود...
رفتم تو اتاق کیوان اون #قرآن کوچک رو پیدا کردم ،نشستم روی تخت کیوان ، قرآن توی دستم بود و باز اون حس قشنگ بهم منتقل شد 😍 چقدر این حس رو دوست داشتم ، قرآن رو باز کردم ، از بس ذوق زده شده بودم نمیتونستم بخونمش ،،فقط زل زده بودم بهش ، به نوشته ها نگاه میکردم ، کلمه ی الله رو لمس کردم😍 و ته دلم اسمش رو صدا زدم ( یا الله)😍
دوباره #قرآن رو بستم و شروع کردم به صحبت کردن گفتم: از اول زندگیم بدون شناختن دین #اسلام زندگی کردم، تمام این مدت بدون شناختن #پیامبر اسلام ، بدون حس کردن حضور تو توی #زندگیم ... خدایا میدونم تو مهربون تر از همه یی، میدونم بخشنده تر از همه یی ،میخوام دین زیبای #اسلام رو بپذیرم ،پذیرفتمش و میخوام به یکتا بودنت و اینکه محمد فرستاده ی تو هست گواهی بدم... بهم #قدرت بده که بتونم #استوار و #محکم باشم....
تمام مدتی که داشتم حرف میزدم حواسم نبود و اشک هام بی اختیار میریخت.... حواسم نبود که کیوان خیلی وقت بود اومده بود و نشسته بود کنار در و داشت نگاهم میکرد... گفتم: یا الله کمکم کن که تو خوده آرامشی و پناهی جز تو نیست.... ناگهان صدای کیوان رو شنیدم که گفت : الحمدالله ... برگشتم سمتش ، اشک هامو پاک کردم و گفتم : کی اومدی داداش؟ گفت: خیلی وقته اومدم ولی حواست نشده... اونهم مثل من چشماش پر اشک بود گفتم: گریه میکنی😄 گفت: خوشحالم که تونستی #اسلام رو بشناسی و بپذیری... گفتم : باید چیکار کنم؟ گفت :پشت سر من تکرار کن گفتم : باشه اضطراب داشتم ولی خیالم راحت بود چون کیوان پیشم بود ، کیوان گفت بگو : لا اله الا الله گگفتم : لا اله الا الله کیوان گفت: محمد رسول الله
اشکهام سرازیر شده بود و تکرار کردم : محمد رسول الله
کیوان گفت : اشهد ان لا اله الا الله
به اینجا که رسیدم گریه م شدت گرفت و گفتم : اشهد ان لا اله الا الله
کیوان دستم رو گرفت و گفت: اشهد ان محمد رسول الله
تکرار کردم : اشهد ان محمد رسول الله...
واقعا حس ناب و تکرار نشدنی بود😍 الله متعال برادرم رو واسطه ی #هدایت من قرار داد و الحمدالله #رحمت الهی شامل حالم شد و #اسلام رو پذیرفتم....
الحمدالله علی نعمة السلام
#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_دارد....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_پنجاه و دوم
عصبی بود و این عصبانیت به اوج خودش رسیده بود.
این دختر سرکش چه بد دلاش را در قید خویش گرفته بود، بیدون اینکه خود بداند همچون طلسمِ زنجیر شدهای بود که هرجا قدم میگذاشت بیشتر او را اسیر خویش مینمود.
اینکه یک هفته نبود دخترک او را به مرز جنون کشیده بود، برای خودش نیز قابل باور نبود.
انسان فاقد دقت است؛ اما برای رسیدن به خواستههایش دقیق است با آن حال که هموراه سعی در تثبیت خویش دارد.
لحظاتِ گذاشت؛ فاطمه همراه با نازنین با سینیهای که در دست داشتند وارد مطبق شده و یک راست ظروف را در گوشهای گذاشته با سرعت از آنجا خارج شدند.
آمدن عزیز و آن سخناناش حالاش را دگرگون ساخته و پس از لحظاتِ از مطبخ خارج شده راهِ مهمان خانهای بزرگ را در پیش گرفت، همانجا به تماشای دخترانِ پرداخت که در حال دایره زنی بودند و عدهای هم در حال زمزمه نمودند آهنگِ به زبان پشتو بودند.
هرچند که از آنجا بودن خوشحال بود؛ اما دلاش از آن سخنان عزیزخان آرام نمیگرفت.
شب گذشت و مهمانان عازم رفتن نمودند.
حدود یک هفته ای از اقامت کاکا و خانوادهاش میگذشت، امروز هم که دعوت شده بودند از سوی شریف کاکا، برای ماهنور که این دعوت یک دعوت غیر منتظره بود.
با آنحال گلجان خانم پافشاري داشت تا به آن َمهمانی نرود و از سوئ هم میگفت:
_برای یک دختر مجرد این چنین رفتنها خوب نیست!
دخترک هم که گیچ بسویش نگاه میکرد و سر در نمیآورد مادربزرگ در مورد چه صحبت مینماید.
فقط اینکه خوشحال از حرف مادربزرگ خانه ماند و آنها رفتن به مراسم پا گشائی تازه عروس، ثریا چقدر برای این نرفتن خود خوشحال هم بود.
مادر و مادربزرگ که این حرفهای او را به گونهای دیگرِ تعبیر نمودند و اما ماهنور بیخیالتر از همیشه به اتاق خواباش رفته و همانجا خودش را دعوت نمود به یک خواب عمیق و سرتاسری این یک هفته واقعاً که خیلی هفتهای شلوغ و پر از مهمان بود.
هرچند که مهمان دوست خداست و اما در روستایی آنها به گونهای دیگرِ از مهمانان پذیرای میشد.
چون آفتاب رفته و ماه در ظلمت شب هویدا شد، صدایی در به گوشاش میرسید، يکی که سعی داشت در را بشکند.
ماهنور با همان صورت درهم و برهم از خواب برخاسته و بیحال از اتاقاش خارج شده و با همان حال که از عمارت خارج میشد، یک راست راهِ در عمارت را در پیش گرفته و با صدایی نسبتاً بلندِ میگفت:
_آمدم آمدم!
در را گشود؛ اما صورت برزخی عزیزخان در مقابلاش قرار گرفت.
مگر او اینجا چی کار میکرد؟
در دستاناش سینی غذا بود و طلبکارانه بسویش نگاه مینمود.
سینی را بسوی ثریا گرفته گفت:
_این را مادرم فرستاده است.
با همان چشمان خوابآلود گفت...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_پنجاه و دوم
عصبی بود و این عصبانیت به اوج خودش رسیده بود.
این دختر سرکش چه بد دلاش را در قید خویش گرفته بود، بیدون اینکه خود بداند همچون طلسمِ زنجیر شدهای بود که هرجا قدم میگذاشت بیشتر او را اسیر خویش مینمود.
اینکه یک هفته نبود دخترک او را به مرز جنون کشیده بود، برای خودش نیز قابل باور نبود.
انسان فاقد دقت است؛ اما برای رسیدن به خواستههایش دقیق است با آن حال که هموراه سعی در تثبیت خویش دارد.
لحظاتِ گذاشت؛ فاطمه همراه با نازنین با سینیهای که در دست داشتند وارد مطبق شده و یک راست ظروف را در گوشهای گذاشته با سرعت از آنجا خارج شدند.
آمدن عزیز و آن سخناناش حالاش را دگرگون ساخته و پس از لحظاتِ از مطبخ خارج شده راهِ مهمان خانهای بزرگ را در پیش گرفت، همانجا به تماشای دخترانِ پرداخت که در حال دایره زنی بودند و عدهای هم در حال زمزمه نمودند آهنگِ به زبان پشتو بودند.
هرچند که از آنجا بودن خوشحال بود؛ اما دلاش از آن سخنان عزیزخان آرام نمیگرفت.
شب گذشت و مهمانان عازم رفتن نمودند.
حدود یک هفته ای از اقامت کاکا و خانوادهاش میگذشت، امروز هم که دعوت شده بودند از سوی شریف کاکا، برای ماهنور که این دعوت یک دعوت غیر منتظره بود.
با آنحال گلجان خانم پافشاري داشت تا به آن َمهمانی نرود و از سوئ هم میگفت:
_برای یک دختر مجرد این چنین رفتنها خوب نیست!
دخترک هم که گیچ بسویش نگاه میکرد و سر در نمیآورد مادربزرگ در مورد چه صحبت مینماید.
فقط اینکه خوشحال از حرف مادربزرگ خانه ماند و آنها رفتن به مراسم پا گشائی تازه عروس، ثریا چقدر برای این نرفتن خود خوشحال هم بود.
مادر و مادربزرگ که این حرفهای او را به گونهای دیگرِ تعبیر نمودند و اما ماهنور بیخیالتر از همیشه به اتاق خواباش رفته و همانجا خودش را دعوت نمود به یک خواب عمیق و سرتاسری این یک هفته واقعاً که خیلی هفتهای شلوغ و پر از مهمان بود.
هرچند که مهمان دوست خداست و اما در روستایی آنها به گونهای دیگرِ از مهمانان پذیرای میشد.
چون آفتاب رفته و ماه در ظلمت شب هویدا شد، صدایی در به گوشاش میرسید، يکی که سعی داشت در را بشکند.
ماهنور با همان صورت درهم و برهم از خواب برخاسته و بیحال از اتاقاش خارج شده و با همان حال که از عمارت خارج میشد، یک راست راهِ در عمارت را در پیش گرفته و با صدایی نسبتاً بلندِ میگفت:
_آمدم آمدم!
در را گشود؛ اما صورت برزخی عزیزخان در مقابلاش قرار گرفت.
مگر او اینجا چی کار میکرد؟
در دستاناش سینی غذا بود و طلبکارانه بسویش نگاه مینمود.
سینی را بسوی ثریا گرفته گفت:
_این را مادرم فرستاده است.
با همان چشمان خوابآلود گفت...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هربار که احساس کردی هیچ راهی برای نجاتت وجود نداره، خدا راه نجاتی برایت ایجاد می کنه که باعث میشه احساست رو فراموش کنی، پس نگران نباش و خیالت راحت باشه . . .💗
هر چقدر هم که در تنگنا، پریشانی و افسردگی هستی، به خدا توکل کن و به
خیرش امیدوار باش.!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هر چقدر هم که در تنگنا، پریشانی و افسردگی هستی، به خدا توکل کن و به
خیرش امیدوار باش.!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_پنجاه و سوم
با همان چشمان خوابآلود گفت:
_متشکرم؛ اما واقعاً که نیازِ نبود!
دلخور بسویم نگاه کرده گفت:
_از من متنفر هستی؟
با همانحال که از حرفهای او سردر نمیآورد گیچ گفت:
_نه!
بسویش نگاه کرد؛ مگر نگاهاش عاری از هرنوع حسِ بود، چشمان او آرامش داشت و خبرِ از آن حس هوسآلود نبود؛ آنکه آرامشاش را میگرفت و او فقط دوست داشت آن اشخاص هوسران را مدفون سازد این تنها راهِ چاره بود جهت خلاصی از آنها...
دوباره گفت:
_پس برای چه نهآمدی؟
بیخیال گفت:
_اگر برای همین اینجا آمديد که بگوید در را ببندم و شما هم بروید خانهای خود تان!
خندید و همانگونه که وارد عمارت شد گفت:
_نه اتفاقاً اینجا هستم و این دستور پدر شماست!
با چشمان از حدقه خارج شده گفت:
_یا الله صبر برایم عطا کن! پدرم هرگز اینچنین نمیگوید.
شانهای بالا انداخته گفت:
_خود دانید و حالا که من اینجا ماندگار شدم!
ماهنور عصبی در را بسته گفت:
_هرگونه راحتید جناب! پس همینجا بنشينيد و اجازه هم ندارید پا به داخل عمارت بگذارید.
+ باشد خاتون!
سپس گفت:
_من که خیلی گرسنهام است، حداقل قبل رفتنات به داخل عمارت چند لقمهای بردار!
گفت:
_نه سیرم!
که دوباره عزیز گفت:
_نباید بالای نعمت خدا کبر کرد بیا و بردار چند لقمهای!
خودش همانجا روی زمین نشست که دل دخترک به حالاش سوخته گفت:
_پس بیا و غذا را داخل عمارت میل کن!
انگشتاش را تهدید وار بسوی عزیز گرفته گفت:
_بعد هم از داخل عمارت خارج شو!
با لبخند که درست شبیه اطفال به نظر میرسید ذوق زده از جا برخاسته گفت:
_ای به روی چشم ماهنور خاتون!
این بار ماهنور عصبی گفت:
_مرا خاتون صدا نزن!
به صورتاش دلخور نگاه کرده و حرفِ نگفته با همان سینی وارد عمارت شدند.
در جا نشست، همانگونه که چند لقمهای بر دهن گذاشت، دخترک سیر بود و از آنجایی که زیر نگاههای عزیز معذب شده بود، از جا برخاسته راهِ آشپزخانه را در پیش گرفت.
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_پنجاه و سوم
با همان چشمان خوابآلود گفت:
_متشکرم؛ اما واقعاً که نیازِ نبود!
دلخور بسویم نگاه کرده گفت:
_از من متنفر هستی؟
با همانحال که از حرفهای او سردر نمیآورد گیچ گفت:
_نه!
بسویش نگاه کرد؛ مگر نگاهاش عاری از هرنوع حسِ بود، چشمان او آرامش داشت و خبرِ از آن حس هوسآلود نبود؛ آنکه آرامشاش را میگرفت و او فقط دوست داشت آن اشخاص هوسران را مدفون سازد این تنها راهِ چاره بود جهت خلاصی از آنها...
دوباره گفت:
_پس برای چه نهآمدی؟
بیخیال گفت:
_اگر برای همین اینجا آمديد که بگوید در را ببندم و شما هم بروید خانهای خود تان!
خندید و همانگونه که وارد عمارت شد گفت:
_نه اتفاقاً اینجا هستم و این دستور پدر شماست!
با چشمان از حدقه خارج شده گفت:
_یا الله صبر برایم عطا کن! پدرم هرگز اینچنین نمیگوید.
شانهای بالا انداخته گفت:
_خود دانید و حالا که من اینجا ماندگار شدم!
ماهنور عصبی در را بسته گفت:
_هرگونه راحتید جناب! پس همینجا بنشينيد و اجازه هم ندارید پا به داخل عمارت بگذارید.
+ باشد خاتون!
سپس گفت:
_من که خیلی گرسنهام است، حداقل قبل رفتنات به داخل عمارت چند لقمهای بردار!
گفت:
_نه سیرم!
که دوباره عزیز گفت:
_نباید بالای نعمت خدا کبر کرد بیا و بردار چند لقمهای!
خودش همانجا روی زمین نشست که دل دخترک به حالاش سوخته گفت:
_پس بیا و غذا را داخل عمارت میل کن!
انگشتاش را تهدید وار بسوی عزیز گرفته گفت:
_بعد هم از داخل عمارت خارج شو!
با لبخند که درست شبیه اطفال به نظر میرسید ذوق زده از جا برخاسته گفت:
_ای به روی چشم ماهنور خاتون!
این بار ماهنور عصبی گفت:
_مرا خاتون صدا نزن!
به صورتاش دلخور نگاه کرده و حرفِ نگفته با همان سینی وارد عمارت شدند.
در جا نشست، همانگونه که چند لقمهای بر دهن گذاشت، دخترک سیر بود و از آنجایی که زیر نگاههای عزیز معذب شده بود، از جا برخاسته راهِ آشپزخانه را در پیش گرفت.
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی