Telegram Web Link
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖🌟

🌹
#داستان۰شب🌹

#بالاتر_از_آسمان_19
قسمت نوزدهم

بقلم: شاهین بهرامی

💎- راستش باید بهتون بگم..
+چی؟ زودتر بگید نصف عمر شدم.پدرام دست در کیفش می‌برد و نامه‌ی بستری شدن در کمپ ترک اعتیاد کاوه را بیرون می‌آورد و می‌گوید
- بله چشم الان بهتون میگم، فقط دارم فکر میکنم چه جوری باید بگم که خیلی ناراحت نشید.
+ای وای بیچاره شدم، میدونستم یه اتفاقی افتاده
-نه نه اصلا هول نکنید.پدرام نامه را در مشت می‌فشارد و سعی می‌کند آن را به مارشیا بدهد. اما پس از کلی کلنجار انگار دستش لمس و بی حس شده و حرکت نمی‌کند، به اینجا که می رسد پدارم، خاطرات خوبش با کاوه را در ذهن مرور می‌نماید و هر کاری می‌کند نمی تواند خود را متقاعد کند کاوه را جلوی مارشیا خراب نماید، تا به مقصد خودش برسد. به همین خاطر می‌گوید:
- ببینید مارشیا خانم، اصلا و ابدا نگران نباشید، چیزی که میخواستم بهتون بگم این بود که کاوه مدتی بود حال روحیش خوب نبود و خیلی فکر و خیال‌می‌کرد و دکتر براش یه مسافرت تجویز کرد تا حالش بهتر بشه. همین!
+واقعا همین آقا پدارم؟ خیالم راحت باشه؟ چیز دیگه‌ای نیست؟
- بله بله، واقعا همین، خیالتون از هر حیث کاملا راحت باشه و الانم بفرمایید به کارهاتون برسید. من بهتون قول میدم کوچکترین خبری از کاوه گرفتم سریع بهتون اطلاع بدم و همچنین مطمئنم کاوه بزودی برمیگرده فقط لطف کنید و کمی صبور باشید.

مارشیا با چهره‌ای درهم و پریشان‌ از جا بر‌می‌خیزد و مغازه را ترک می‌کند. پدرام هم چند لحظه‌ای سرش را میان دو دستش می‌گیرد و بفکر فرو می‌رود.فردا صبح پدرام بعد از این با یک وکیل خوب صحبت و توافق می‌کند به سمت شمال راه می‌افتد.دو روز بعد دادگاه دوم کاوه برگزار می‌شود او در جایگاه متهم قرار می‌گیرد و نماینده دادستان از او سوالاتی را می‌نماید و دست آخر می‌رسد به این پرسش:
- آقای کاوه برای بار آخر از شما می‌پرسم بعد از دعوای لفظی بین شما و مرحوم نعمتی، آیا شما به ناگهان با دو دست او را محکم به سمت عقب هل دادید؟
به شکلی که سر مقتول با لبه‌ی آهنی تخت برخورد کرد و شکافت یا شخص دیگه‌ای این کار رو کرد؟کاوه سرش پایین است و بعد از این سوال سرش را کمی بالا می‌آورد و چشمانش بین تماشاچیان می‌چرخد تا این که روی چهره‌ی پدرام قفل می‌شود و سپس در همان حالت می‌گوید:
- من این کار رو کردم.
همهمه‌ای در سالن ایجاد می‌شود قاضی با چکش به روی میز می‌‌‌کوبد و ختم جلسه را اعلام می‌کند.پدرام احساس می‌کند چکش ریاست دادگاه درست بر فرق سرش خورده با گیجی و منگی از جای بر‌می‌خیزد و حالش انقدر بد است که در خروج را پیدا نمی‌کند.
پدرام از طریق وکیل پیگیر آخرین وضعیت کاوه می‌شود و همچنین از او می‌خواهد تا با کاوه صحبت کند تا در صورت رضایت او موضوع با پدر و مادر کاوه درمیان گذاشته شود.روز بعد طی تماسی وکیل کاوه به او می‌گوید که موکلش فعلا دوست ندارد هیچ کسی در جریان اتفاقی که برای او افتاده قرار بگیرد و خودش هم با پدر و مادرش تماس گرفته و گفته فعلا تا مدت نامعلومی در سفر است. همچنین وکیل پدرام قول می‌دهد تا هر کاری را برای تبرئه یا تخفیف مجازات کاوه انجام دهد.چند روز بعد‌ حکم نهایی دادگاه اعلام و کاوه به شبه قتل محکوم می‌شود و مجازاتش پرداخت دیه و حکم تعزیزی کوتاه مدت است که در صورت جلب رضایت شاکی، حکم تعزیزی هم از تخفیف قابل ملاحظه‌ای برخوردار می‌شود.چالش بزرگ حالا تهیه پول دیه و در ادامه گرفتن رضایت است. وکیل از پدرام می‌خواهد تا هر چه زودتر پول دیه را تهیه کند‌.

پدرام اما نمی‌داند واقعا چکار باید بکند او به ستاد حمایت از زندانیان سر می‌زند ولی به او می گویند افراد زیادی در نوبت هستند و فعلا نمی‌توانند کاری انجام دهند. سپس پدرام به چند موسسه‌ی خیریه سر می‌زند اما از آنجا هم دست خالی بر‌می‌گردد. از دوستانش کمک می‌خواهد اما باز به بن بست می‌خورد.مشکل بزرگ‌ اینجاست، به مارشیا یا خانواده‌ی کاوه هم چیزی نمی‌تواند بگوید. وکیل کاوه مرتب به او زنگ‌ می‌زند و او کاملا زیر فشار است تا در نهایت تصمیم می‌گیرد‌ تا مغازه‌اش رو بفروشد و پول دیه را تهیه کند. چندی بعد پول دیه به خانواده مقتول پرداخت و کاوه آزاد می‌گردد.پدرام از وکیل می‌خواهد تا در مورد تهیه پول دیه توسط او به کاوه اصلا چیزی نگوید. کاوه همچنان سر خشم است و به هیچ عنوان نمی‌‌‌خواهد پدرام را ببیند و پدرام هم که اوضاع را این چنین می‌بیند همین که کاوه از زندان آزاد شده و به زندگی برگشته برایش کافیست و اصراری به ارتباط با کاوه ندارد.پدارم مدتها فکر می کند و وقتی می‌بیند هیچ شانسی برای بدست آوردن مارشیا ندارد و کاوه هم از او به احتمال زیاد به سبب آوردنش به کمپ و آن اتفاق ناگوار خشمگین است، تصمیم می‌گیرد برای مدتی از تهران به شهرستان برود. شاید بتواند مارشیا را فراموش کند و کاوه را هم‌ به حال خود بگذارد.


#ادامه_دارد...
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖ

#بالاتر_از_آسمان_20
قسمت بیستم و پایانی

بقلم: شاهین بهرامی


💎پدرام منزلش را اجاره می‌دهد و با الباقی پول فروش مغازه، یک خودروی دسته دوم می‌خرد و بی‌خبر و با دلی شکسته به شهرستان می‌رود.در آنجا یک خانه اجاره می‌کند و در یک آژانس اتومبیل مشغول کار و جابه‌جایی مسافر می‌شود.او گاهی کتاب‌های باقی مانده از مغازه را از کارتن خارج می‌کند و جلوی داشبورد می‌گذارد تا شاید کسی آنها را خریداری کند.اما اغلب مورد بی‌اعتنایی و گاهی حتی تمسخر قرار می‌گیرد.او بیشتر در مورد اتفاقاتِ چند وقت گذشته فکر می‌کند، که چطور و در مدت کوتاهی، زندگیش از این رو به آن رو شد.

گاهی خودش را سرزنش می‌کند که نباید وارد مشکلات زندگی کاوه میشد و باید بفکر خودش می‌بود.گاهی هم به این می‌اندیشد، ای کاش هیچوقت مارشیا را نمی‌دید. مارشیا آه تا این اسم به ذهنش خطور می‌کند، دهانش خشک می‌شود و دچار تپش قلب می‌گردد و همه‌ی اینها به او می‌گویند که هنوز مارشیا را دوست دارد و آرزویش این است دوباره روزی او را از نزدیک ببیند.یک شب که پدرام خسته در رختخواب افتاده، در بین چیزی مثل خواب و بیداری می بیند، در جای وسیع و سرسبزی مشغول قدم زدن است. مزرعه‌ای بزرگ که عطر چمن های تازه آب خورده در فضا پیچیده و مشام او را می‌نوازد. پدرام خوشحال و سبکبال در آنجا می‌دود و انگار اصلا روی زمین نیست و هنگامی که به پایین نگاه می‌کند اصلا باورش نمی‌شود. بله او واقعا روی زمین نیست، او روی ابرهاست، حتی خیلی بالاتر از ابرها، او در واقع در جایی بالاتر از آسمان است!! به اینجا که می‌رسد از آن حالت خارج می‌شود و وقتی به شرایط عادی بر‌می‌گردد، به شدت ناراحت می‌شود، که از آن حال خوش خارج شده که نشئه‌ای فوق‌العاده و ملکوتی داشت و آرزو می‌کند دوباره به همان احساس بینظیر بازگردد.روزها و شبها سپری می‌شود و پدرام در تنهایی و بی‌خبری مطلق، روزگار می‌گذراند. چند بار پیش می‌‌‌‌‌آید با خانمی آشنا شود، اما هر بار می‌گریزد. او بعد از دیدن مارشیا انگار هیچ زنی به چشمش نمی‌آید‌.

یکسال بعد پدرام خسته از دوری و غربت تصمیم به بازگشت می‌گیرد. به خانه اش بر می‌گردد و در یک آژانس اتومبیل در همان نزدیکی ها مشغول به کار می‌شود. یک‌ شب که در آژانس نشسته و مشغول مطالعه است، نوبتش می‌شود و به دنبال مسافر می‌رود. به آدرس که می‌رسد جلو در منتظر می‌ماند. کمی بعد یک آقا و خانم با چند ساک و چمدان مسافرتی به سمت ماشین او می‌‌آیند، نزدیکتر که می‌شوند زیر نور تیر چراغ برق ناگهان پدرام چهره‌ی کاوه را می بیند و می‌شناسد و بعد آه بله، مارشیاست که شانه به شانه‌ی او می‌‌آید. پدرام در کسری از ثانیه کلاهی که در ماشین دارد را روی سرش می‌گذارد و آن را تا روی چشمانش پایین می‌کشد و عینکش را که تازه طبق دستور دکتر گرفته به چشمش می‌زند و آرام و بی حرکت برجای می ماند. فقط صندوق را می‌زند و به انتظار می‌نشیند.کمی بعد کاوه و مارشیا سوار می‌شوند و کاوه می‌گوید:
- فرودگاه لطفا

پدرام رادیو را روشن می‌کند و بی هیچ صحبتی حرکت می‌کند، پدرام گاهی یواشکی کاوه و مارشیا را از آینه نگاه می‌کند و یکبار به چهره‌ای کاوه خیره می‌ماند، خوشبختانه او بشاش و سرحال است، رادیو روی موج رادیو فرهنگ است و گوینده مشغول دکلمه‌‌ی شعری از سعدی...
جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد
یاری که تحمل نکند یار نباشد

گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت
بسیار مگویید، که بسیار نباشد

مارشیا سرش را بر روی شانه‌ی کاوه گذاشته و با لبخند ملیحی مشغول صحبت با اوست...
- دیگه همه چی تموم شد عزیزم، به محض این که برسیم پاریس و مستقر بشیم یه جشن مفصل هم اونجا میگیریم.در همین موقع پدرام ناخواسته به روی یک‌سرعت گیر می‌رود طوری که مارشیا مجبور می‌شود سرش را از روی شانه‌ی کاوه بردارد.ساعتی بعد به مقصد می‌رسند و کاوه و مارشیا پیاده شده و به سمت سالن فرودگاه می‌روند و گوینده ی رادیو همچنان از سعدی می‌خواند..

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود...

هوا ناگهان طوفانی می‌شود، رعد و برق می‌زند و باران می‌گیرد. پدرام در مسیر برگشت آرام آرام مشغول گریستن است. از یک چشمش به خاطر خوشحالی برای کاوه اشک شوق روان است و از چشم دیگرش برای خودش، اشکِ غم و حسرت.
رادیو و سعدی همچنان ادامه دارند

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دم است، باقی ایام رفت

پدرام در دل شب به مقصد نامعلومی با سرعت می‌راند و در هر دو سوی شيشه‌ی اتوموبیل همچنان باران می‌بارد‌.

#پایان
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌧این داستان تقدیم می‌شود به سرکار خانم " محبوبه " بانوی روشندل شیرازی که با لطف و محبت با داستان همراه بودند
.🌧
🌹🍃 ࿐ྀུ‌  🌹🍃 ࿐ྀུ‌🌹🍃 ࿐ྀུ‌


⛔️
#داستان پدری بود که از تن فروشی دختر خویش روزگار را میگذراند .


روزی از روزها دختر برآن شد که از خانه پدر گریزان شود .
پس از گریز ، به حاکم شهر بود پناه میبرد ، حاکم به او دلداری داده و میگوید : " نترس که من نگهبان تو هستم."
شب هنگام و وقتی که او بخواب فرو رفته بود ، حاکم با بدنی لخت به بالین دختر می آید و از او درخواست میکند تا شب را با او سر کند !
دختر نگون بخت و بخت برگشته شبانگاه از دست حاکم به جنگل میگریزد .
او گریه کنان و با ترس بسیار در جنگل به دنبال سرپناهی میگردد که ناگهان روشنایی از دور او را جذب میکند ، جلوتر که میرود ، کلبه ای میبیند و با دلهره در میزند .
در را جوانی باز میکند و او دختر را به درون میخواند ، دختر نیز چاره جز پذیرش نمیبیند و میپذیرد .
به درون که میرود پیاله گردانی میبیند و جمعی از مستان جوان را ، ترس او بیشتر میشود .
پیاله گردان بلند میشود و با گرمای آتش از دختر پذیرایی میکند .
دختر تمام ماجرا را برای پیاله گردان و مستان جوان بازگو میکند.
پیاله گردان به دختر میگوید : "برو و در گوشه ایی از این کلبه آسوده بخواب ، ما هرگز پنداشت شومی با تو در سر نداریم."
دختر میپذیرد ، ولی با خود میگوید : " پدرم تنم را به همگان فروخت و حاکم به من نظر داشت ، وای به حال سرگذشت من با این مستان جوان " ، و به خوابی عمیق فرو میرود .
بامداد روز بعد وقتی دختر چشم باز میکند ، به زور رواندازها روی خود را کنار میزند و میبیند که چند جوان مست بدون روانداز سرمای استخوان سوز جنگل را تا سپیدی روز به سختی گذرانده اند .
سوی دیگر را مینگرد و پیاله گردان را با پیاله ای لبریز از باده با بدنی یخ زده و خشکیده میبیند .
پیاله گردان در آن سرما جان داد ، تا به پای پیمانش با دختر بماند .



نکته:❤️‍ شخصى در فاحشه خانه مرد؛
و شخصى ديگر در مسجد!
مردم قضاوت هایشان را کردند؛
و به قول خودشان عقلشان به چشمشان بود!
ولی اولی برای نصیحت رفته بود؛
و دومی برای دزدیدن کفش!
لطفا عقلتان را از «چشمتان» به «سرتان» بازگردانید؛
و یکدیگر را قضاوت نکنید!

ﻫﺮﮐسی ﺭﯾﺶ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻮﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ،
ﻫﺮکسی ﺧﻮﺵ ﺯﺑﺎﻧﻪ ﭼﺎﭘﻠﻮﺱ ﻧﯿﺴﺖ،
ﻫﺮکسی ﻣﯿﺨﻨﺪﻩ ﺑﯽ ﻏﻢ ﻧﯿﺴﺖ،
هرکسی ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺎﺭﻣﯿﮑﻨﻪ ﺣﻤﺎﻝ ﻧﯿﺴﺖ،
هرکسی ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﺳﻮﺍﺭﻩ ﻓﻘﯿﺮ ﻧﯿﺴﺖ.
پس قضاوت نکنیم
👌🏻حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
صبح است و هوای باده تقدیم تو باد
این خانه ی رو به جاده تقدیم تو باد
بگذار برایت بنویسم با عشق:
یک صبح بخیر ساده تقدیم تو باد

سلام صبح بخیر ☕️
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🦋🪴

👈🏻 دلت پاک باشه کافیست❗️

←نیازی نیست نماز بخوانی دلت پاک باشد کافیست...، این جمله را بارها شنیده ایم

▽▽از شخصی که چنین جمله ای مطرح می نماید می پرسیم، شما برای خدا تعیین تکلیف می کنید، یا خدا باید برای شما تعیین تکلیف کند

▫️←خدا فرموده نماز بخوانید، شما می گویید دلت پاک باشد کافیست و نمی خواهد نماز بخوانید... الان باید حرف خالق در اولویت باشد یا حرف مخلوق

▫️←مگر خدا نمی توانست بفرماید «نماز نخوانید دلتان پاک باشد کافیست»(قطعا می توانست)
پس چرا این را نگفتیعنی خدا ندانست و برخی از بندگانش دانستند پس بدانید این استدلال درست نیست عزیزانم.

❀ دانش آموزی را در نظر بگیرید که نمره ی انضباطش 20 است، اما در ریاضی، علوم و املا صفر می گیرد، آیا قبول می شود؟ مسلماً قبول نمی شود... مقوله ی دلپاکی نیز این گونه است.... (بر فرض مثال) با وجود دلپاکی نمره ی انضباط را دریافت می کنیم اما باید در آزمون نماز، روزه و دیگر تکالیف نیز نمره بگیریم وگرنه قبول نخواهیم شد... در کارنامه نمرات دیگر نیز وجود دارد..."

▽▽می توانیم سوال دیگری نیز از این افراد بپرسیم، و بگوییم منظور شما از دلپاکی چیست

←به احتمال زیاد می گویند:▽
■ دروغ نگفتن
■ مال مردم را نخوردن
■ به ناموس مردم چشم نداشتن
■ حسود نبودن
■ غیبت نکردن
■ دزدی نکردن
■ و...

▫️←می گوییم، تمام اینها «حق الناس» هستند، پس تکلیف «حق الله» چه می شود؟ شما دلتان با مردم پاک بوده است، واقعاً نمی خواهید چند صباحی هم دلتان با خدا پاک باشد

"♡أ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَ لا يَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلُ فَطالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ♡" (حدید، 16)

✍🏻آیا براى كسانى كه ايمان آورده‌اند، زمان آن نرسيده كه دل‌هايشان براى ياد خدا و آنچه از حق نازل شده، نرم و فروتن گردد و مانند كسانى نباشند كه پيش از اين، كتاب آسمانى به آنان داده شد، پس زمان طولانى بر آنان گذشت و دل‌هايشان سخت گرديد و بسيارشان فاسق گشتند
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برکت #عمر
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
آیا عمر طولانی خواستن از خداوند برای خانواده پدر مادر خواهر بردار حتا خودی ما گناه است یا خیر چی چیزی در. دنیا باعث طول عمر یک شخص میشود ؟
طولانی شدن عمر به چه معناست‌.



💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ‎

خواستن عمر طولانی از خداوند برای خانواده، پدر، مادر، خواهر، برادر و حتی خود شخص، به طور کلی در دین اسلام گناه محسوب نمی‌شود. درخواست طول عمر و سلامت برای خود و عزیزان از خداوند در واقع نوعی دعا و طلب خیر است. با این حال، نیت و هدفی که پشت این دعا وجود دارد، اهمیت دارد. اگر درخواست طول عمر برای بهره‌برداری از این عمر در کارهای خیر و بندگی خداوند باشد، امری پسندیده است. اما اگر هدف صرفاً برای رسیدن به لذت‌های دنیوی و دوری از خداوند باشد، ممکن است از نظر اخلاقی ناپسند باشد.

عوامل مختلفی در دنیا می‌توانند بر طول عمر یک شخص تأثیرگذار باشند. برخی از این عوامل شامل موارد زیر است:

1. سلامت جسمی و روانی: سبک زندگی سالم، تغذیه مناسب، ورزش منظم، و کنترل استرس می‌تواند به طول عمر کمک کند.

2. وراثت: ژنتیک نیز می‌تواند نقشی در طول عمر فرد ایفا کند. برخی افراد به دلیل ژن‌های خاصی که از والدین خود به ارث می‌برند، به طور طبیعی عمر طولانی‌تری دارند.

3. محیط زیست: زندگی در محیط‌هایی با آلودگی کمتر، آب و هوای مناسب و دسترسی به خدمات بهداشتی بهتر می‌تواند بر طول عمر تأثیر بگذارد.

4. روابط اجتماعی: داشتن روابط خوب با خانواده و دوستان، شرکت در فعالیت‌های اجتماعی و داشتن حمایت‌های اجتماعی می‌تواند به سلامت روان و در نتیجه به طول عمر کمک کند.

5. معنویت و دینداری: داشتن ایمان قوی، انجام اعمال نیک و توجه به عبادات می‌تواند از نظر روانی و روحی تأثیر مثبتی بر سلامت و طول عمر فرد داشته باشد.

برکت عمر به معنای این است که انسان بتواند در مدت زمان محدودی که در دنیا زندگی می‌کند، کارهای ارزشمند و مؤثری انجام دهد که هم برای خود و هم برای دیگران نفع داشته باشد. به عبارت دیگر، برکت عمر به معنای بهره‌وری بیشتر از زمان است، به طوری که اعمال و نتایج آن عمر فراتر از محدودیت‌های زمانی زندگی دنیوی باشد.

برکت عمر می‌تواند به اشکال مختلفی ظاهر شود:

1. انجام کارهای خیر و نیکو: فردی که عمرش با برکت است، در طول زندگی خود موفق به انجام کارهای خیری می‌شود که تأثیرات مثبت و ماندگاری بر جامعه و اطرافیان دارد.

2. تأثیرگذاری معنوی: برکت عمر ممکن است به این معنا باشد که شخصی بتواند دیگران را به مسیر درست هدایت کند و اثرات معنوی و روحانی عمیقی بر زندگی دیگران بگذارد.

3. گسترش علم و دانش: کسی که در طول عمر خود به آموزش و ترویج علم و دانش می‌پردازد و دیگران را از این علم بهره‌مند می‌کند، عمر با برکتی دارد.

4. آثار باقی‌مانده پس از مرگ: برکت عمر همچنین به معنای داشتن آثار و نتایجی است که حتی پس از مرگ فرد همچنان به دیگران سود می‌رساند، مثل صدقه جاریه، تعلیم علم نافع، تربیت فرزند صالح، و ... .

به طور خلاصه، برکت عمر یعنی اینکه یک شخص بتواند در طول زندگی خود به گونه‌ای عمل کند که از زمان محدود خود بیشترین بهره را برده و آثار مثبت و نیکوی ماندگاری از خود به جای بگذارد.
بنابراین، درخواست طول عمر از خداوند با نیت خیر و استفاده از این عمر برای انجام کارهای خوب و رسیدن به رضای خدا، امری پسندیده است.

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۹ /صفر/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#گربه #پسخور
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
سلام میخواستم بدونم آیا دیگر گربه سانان مانند شیر،ببر،پلنگ و گربه های وحشی مانند گربه های خانگی از نظر اسلام بدن و آب دهانشان پاک هستند؟



💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ‎

در فقه حنفی، تفاوت‌هایی بین حکم طهارت حیوانات مختلف وجود دارد.

در مورد گربه‌های خانگی، بیشتر فقها معتقدند که بدن و آب دهان آنها پاک است. این نظر براساس حدیثی است که پیامبر اسلام (ص) فرموده‌اند: «آن‌ها (گربه‌ها) از کسانی هستند که با شما در خانه‌ها زندگی می‌کنند و نجس نیستند.»

اما در مورد سایر گربه‌سانان مانند شیر، ببر و پلنگ، نظر فقها متفاوت است. بیشتر فقهای حنفی بر این باورند که این حیوانات وحشی و درنده هستند، بنابراین آب دهان و بدن آن‌ها نجس است. این حکم بر اساس نظر کلی فقهی است که حیوانات درنده (به جز گربه‌های خانگی) نجس محسوب می‌شوند.

بنابراین، از نظر فقه حنفی:
- بدن و آب دهان گربه خانگی پاک است.
- بدن و آب دهان سایر گربه‌سانان (مانند شیر، ببر و پلنگ) نجس است.

اگر سوال دیگری دارید، خوشحال می‌شوم که پاسخ دهم.


والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۹ /صفر/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#طلاق #حلاله
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
سلام علیکم
اگر یه مردی زنش را طلاق بدهد اگر خواست دوباره او را به نکاح بگیرد اینکه باید عدتش را بگذراند و بعدش باید به نکاح دیگری بیاد و شوهر دوم با او همبستری کامل داشته باشد و بعد او را از روی اختیار طلاق بدهد و تا عده اش تمام شود بعد در نکاح شوهر اول میتواند بیاید در کدام ایه یا حدیث امده؟



💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ‎
در فقه حنفی و بر اساس قرآن و حدیث، اگر مردی همسرش را سه بار طلاق بدهد (طلاق ثلاثه)، زن برای اینکه بتواند دوباره با شوهر اولش ازدواج کند، باید عده‌ی طلاق را بگذراند و سپس با مرد دیگری ازدواج کند. این ازدواج باید واقعی باشد و تنها پس از طلاق گرفتن از شوهر دوم و پایان عده‌ی دوم، زن می‌تواند به ازدواج شوهر اول بازگردد. این مسئله در آیه ۲۳۰ از سوره بقره آمده است.

آیه ۲۳۰ سوره بقره:
> فَإِن طَلَّقَهَا فَلَا تَحِلُّ لَهُ مِن بَعْدُ حَتَّىٰ تَنكِحَ زَوْجًا غَيْرَهُ ۗ فَإِن طَلَّقَهَا فَلَا جُنَاحَ عَلَيْهِمَا أَن يَتَرَاجَعَا إِن ظَنَّا أَن يُقِيمَا حُدُودَ اللَّـهِ ۗ وَتِلْكَ حُدُودُ اللَّـهِ يُبَيِّنُهَا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ

ترجمه: پس اگر (شوهر) او را (برای بار سوم) طلاق داد، دیگر بعد از آن برای او حلال نیست مگر اینکه با مرد دیگری ازدواج کند. پس اگر او را (شوهر دوم) طلاق داد، در این صورت اشکالی ندارد که آن دو (زن و شوهر اول) دوباره به هم بازگردند، به شرط اینکه گمان کنند که می‌توانند حدود الهی را رعایت کنند. و این‌ها حدود الهی است که برای گروهی که می‌دانند، بیان می‌شود.

💫 تفسیر:
در فقه حنفی و بسیاری از دیگر مذاهب اسلامی، این حکم به عنوان یک راهکار بازدارنده برای جلوگیری از سوءاستفاده از حق طلاق در اسلام وضع شده است. اگر مردی سه بار زن خود را طلاق دهد، برای اینکه دوباره بتواند با او ازدواج کند، لازم است که زن با مرد دیگری ازدواج کند و این ازدواج باید واقعی باشد (یعنی همبستری نیز صورت بگیرد). این حکم به این منظور وضع شده است که مردان با دقت و تعمق بیشتری نسبت به طلاق اقدام کنند و بدانند که طلاق، یک تصمیم جدی و نهایی است و نمی‌توانند هر بار به راحتی به زن خود بازگردند.

فلسفه و حکمت:
این حکم به منظور جلوگیری از تکرار طلاق و ازدواج بدون اندیشه و برنامه‌ریزی انجام می‌شود. همچنین، این حکم نشان‌دهنده اهمیت و قداست رابطه زناشویی است و از طلاق‌های بی‌مورد و بی‌معنی جلوگیری می‌کند. در واقع، این محدودیت‌ها مرد را وادار می‌کند که پیش از طلاق دادن همسرش، کاملاً در تصمیم خود تأمل کند و از طلاق دادن به عنوان یک وسیله فشار یا تهدید استفاده نکند.

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۹ /صفر/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
🔴غرور:
ابو حامد غزالى رحمه‌الله مى‌نويسد: هر چه درباره ارزش دانش و معرفت و نكوهش جهل و نادانى گفته شده دليل بر نكوهيدگى غرور مى‌شود؛ زيرا غرور يكى از انواع جهل و نادانى است؛ چون جهل عبارت از اين است كه انسان به چيزى بر خلاف آنچه در عالم واقع هست باور و اعتقاد داشته باشد و غرور نيز همان جهل است منتها هر جهلى غرور نيست، بلكه غرور مستلزم وجود دو چيز است: يكى آنچه انسان فريفته آن مى‌شود و ديگر عامل فريبنده. بنا بر اين، اگر مجهول مورد اعتقاد و باور ما، چيزى باشد كه با هوس و خواهش نفس سازگار باشد و عامل جهل هم يك شبهه و خيال نادرست باشد و ما گمان كنيم كه آن دليل است حال آن كه در عالم واقع چنين نباشد، جهل ناشى از اين امر غرور نام دارد.
پس، غرور عبارت است از اعتماد و تكيه كردن نفس به آنچه مطابق هوا و هوس باشد و طبع آدمى، به خاطر شبهه افكنى و فريب شيطان، به آن گرايش يابد. با توجه به اين معنا، كسى كه بر اثر يك شبهه نادرست و بى اساس، معتقد باشد كه در دنيا يا در آخرت از خير و خوبى برخوردار است، چنين كسى مغرور و فريب خورده است.
بيشتر مردم خيال مى‌كنند كه آدمهاى خوبى هستند، در صورتى كه در اين پندار و تصور خود دچار خطا هستند. پس بيشتر مردم مغرور و فريب خورده‌اند؛ گو اين كه نوع غرور آنها متفاوت است و درجاتشان در اين مورد فرق مى‌كند و غرور و فريب خوردگى بعضى روشنتر و شديدتر از ديگران مى‌باشد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
‌ در دنیای امروز :
فقر آتشی است که خوبیها را می سوزاند.
و ثروت پرده ایست که بدیها را می پوشاند.
و چه بی انصافند آنانکه
یکی را می پوشانند به احترام داشته هایش.
و ""دیگری را می سوزانند به جرم نداشته هایش...

"علی شریعتی" حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦

💖💐دعاهای خاص در اوقات خاص﴿۱۷﴾💐💖

💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦


💐چون سفر رونده ای را وداع کنيد اين دعا را بخوانيد💐

اَسْتَوْدَعُ اللهَ دِیْنَکَ وَ اَمَانَـتَـکَ وَ خَوَاتِیْمَ اَعمَالِکَ.

ترا و اشیای قابل حفاظت ترا و خاتمۀ اعمال ترا به خداوند می سپارم.


۱۵ رجب ۱۴۳۸ قمری
محمد ابراهیم تیموری حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تا باران نباشد، رنگین کمانی نیست
تا تلخی نباشد، شیرینی نیست
تا غمی نباشد، لبخندی نیست
تا مشکلات نباشند، آسایشی وجود نخواهد داشت

پس همیشه به خاطر داشته باش،
هدف این نیست که هرگز اندوهگین نباشی
هرگز مشکلی نداشته باشی، هرگز تلخی را نچشیده باشی...

همین دشواری‌ها هستند که از ما
انسانی نیرومندتر و شایسته‌تر می‌سازند،
و لذت و شادی را برای ما معنا می‌کنند...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺با ۵ روش انرژیهای منفی را از خود دورکنیم و به آرامش برسیم ...

۱- "دوست داشتن"
سعی کنید همه را دوست داشته باشید،
نفرت داشتن انرژی منفی دارد ..

۲- " بخشش "
سعی کنید اشتباهات دیگران را ببخشید،
حس انتقام انرژی منفی دارد ..

۳- " غیبت "
همیشه خوبی دیگری را بگویید،
بدگویی انرژی منفی دارد ...

۴- "صداقت و راستگویی"
راست بگویید یا چیزی نگویید.
دروغگویی انرژی منفی دارد ...

۵- "حق‌الناس "
حق دیگران را ضایع نکنید،
ضایع کردن حق دیگران انرژی منفی دارد.

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خوشبختی
حراج روزانه دنیاست!

اینکه ما قدمی برنمیداریم و
قیمت پیشنهاد نمیکنیم؛
داستان دیگریست.....
"خوشبختی" پیداکردنی نیست!
"خوشبختی" ساختنیست...
سه پند لقمان به پسرش :
در زندگی بهترین غذا را بخور ...
در بهترین رختخواب جهان بخواب ...
در بهترین خانه ها زندگی کن ...
پسر گفت :
ما فقیریم چطور این کارها را بکنم ؟

لقمان :
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری ،
هر غذایی ، طعم بهترین غذای
جهان را میدهد .
اگر بیشتر کار کنی و دیرتر بخوابی ،
هر جا که بخوابی بهترین خوابگاه
جهان است ،
و اگر با مردم دوستی کنی ،
در قلب آنها جای میگیری ،
و آنوقت بهترین خانه های جهان
مال توست!👌

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
امام ابن قیم رحمە اللە فرمودند:

بعضی از گذشتگان روایت میکنند که شخص شیر فروشی بود که شیرش را با آب قاطی می کرد و آن را به عنوان شیر خالص به مردم می فروخت

پس سیل تندی آمد و همه دارای اش را برد
پس خیلی تعجب کرد از این کار

در خواب به او گفته شد آیا تعجب کردی از اینکه سیل همه دارای ات را برد؟

این سیل قطرات همان آبی بود که همراه شیر قاطی میکردی که کم کم تبدیل شد به سیل و همه دارای ات را نابود کرد


نکته: آنچه که شما در پنهانی انجام میدهید الله متعال بینای آشکار است وهمه آن را میبیند و الله متعال قائما بالقسط هست وبا عدل رفتار میکند مثقال ذره ای از دید الله متعال پنهان نیست
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

📚مفتاح دار السعادة(٢٥٣/١)]
*📖 داستان _واقعی _و_غم انگیز*
*✍️عنوان_ماجراهای‌. #شبنم
*👈قسمت_سوم...

ارباب گفت درست است حرفی نیست اگر قبولم نکنید به زور میگیرمت میدانید هرکاری از دستم ساخته است اگر غیر از تو بالای هردختری دست بگذارم نه نمیگویند مهرت به دلم نشسته همان روزی که سر چشمه در دستانم مثل ماهی افتیدی و مثل آهو فرار کردی عاشقت شدم بیا و مرا قبول کن
با چشمهای که از ترس چرخ میزد گفتم دستم به دامنت ارباب از من بگذر
اما رستم خان بدون توجه به حرفهایم و ترسی که لرزه به اندامم انداخته بود خندید و با سر انگشتش گونه های داغ دارم را نوازش کرد گفت فردا شب میبینمت پشت همان درخت چهارمغز اگرنه با بی آبرویی جار میزنم دست خورده ارباب زاده شدید میدانید که چه بلایی ممکن است سرت بیاورند
فردا صبح هم میروم دنبال کاکایت هرچی بخواهد برایش میدهم تا رضایت بدهد
بسیار ترسیده بودم و رنگم سرخ شده بود
اما رستم آسوده خاطر با لب خندان رفت

مثل گنجشک داخل قفسچه شده بودم اصلاً نتوانستم بخوابم برای آینده تاریک که انتظارم را میکشید با همین افکار به خواب رفتم
صبح به سروصدای بی بی زلیخا بیدار شدم نشستم بالای تنور
خمیر نانی که خودم درست کرده بودم از بی بی زلیخا یاد گرفته بودم تا چطور کلچه های بپزم که بتوانم دل اهالی ساختمان را به دست بیارم بالخصوص خانم بزرگ را که نمیدانستم چرا نسبت به من بدبین بود بوی خوش کلچه تازه تمام فضای‌ سر پوشیده تنور را گرفته بود دانه های باران همانند مروارید به زمین میافتاد
بعد از تمام شدن کارم کلچه ها را دربین پارچه میپیچیدم تا گرم بمانند که نگاه اَم به ارباب زاده افتاد که نزدیکم بود خوش آمد گفتم
لبخندی نشانم داد و کنارم نزدیک تنور نشست گفت خوش باشی بانوی من
با خواهش گفتم ارباب زاده خواهش میکنم آبرویم میرود بیشتر از من مردم اینجارا میشناسید
با جدیت میان حرفم پرید گفت
برایم اهمیتی ندارد تو انتخاب من هستی حالا هرکی میخواهد ببیند
گفتم برای من مهم است رستم خان
کلچه ای را از تنور کشیدم بیرون کناری گذاشتم تا کمی خنک شود که رستم خان سریع توته از کلچه را گرفت خورد
با خودم گفتم حتماً کدام پلان در سر دارد شایدتمام دخترهایی که زیر دستش رفتند همرای شان چنین میکند
وقتی گفت با کاکایت حرف زدم هوش از سرم رفت و دستم به تنور داغ چسپید گفتم یا بسم الله چراگفتی؟

تلخ خندید و گفت توقع زیادی دارد باید برایش بفهمانم که من ارباب هستم و کاکایت زیر دست من است و تو هم متوجه خود باش دل ندارم که درد کشیدنت را ببینم
ببین دستت سوخت!
تا خواستم بگویم آتش را در دلم گذاشتی که صدای کفش های بلند خانم باعث شد خاموش بمانم و سریع از جایم بلندشدم خانم داخل آمده وبا اناری که در دستش بود بازی میکرد خطاب به رستم گفت اینجا چی کار داری؟
دنبالم بیا کارت دارم وبه طرف من نگاه کرد
نگاه های پُر خشم خانم وجودم را آتش زد گفتم خدایا توکل به‌ خودت به بی مادری اَم رحم کن که بازیچه دست این جماعت نشوم
کلچه ها را با تمام بی حواسی تمام کردم ازهر ده تاپنج تایش سوخته بود
گوشم از سروصدای زلیخا پُر شده بودهنوز به زبان تيزش عادت نکرده بودم اما مثل اوایل بخاطر حرفهایش دلخور نمیشدم
حالا باید کلچه هاى سوخته را میبردم در اشغالدانی و به همين خاطر از زیر کلکین رَد میشدم.
لعنتى دستم بد سوخته بود وقتی نزدیک کلکین رسیدم صدای خانم بزرگ راشنیدم که میگفت:
من قرار نامزادی اَت را گذاشتم والسلام و با من هم در این مورد بحث نکن
سروصدای رستم خان وجودم را لرزاندکمی عقب رفتم اما فریاد هایش تمام ساختمان را گرفته بودمیگفت من آن دختر را نمیخواهم که حتی نمیشود صورتش رانگاه کرد من فقط یکی به دلم نشسته من همان رامیخواهم بس
صدای ارباب بزرگ میامد که میگفت
نیازی نیست که به صورتش نگاه کنید فقط کافی است خانمت شود این ساختمان اربابی وارث میخواهد
صدای رستم خان آمد که گفت
پدر مگر شیرین لیاقت مرا دارد
ومن مثل شما نیستم که رَعیت را بی آبرو کنم و عاقبت دخترک نامعلوم و سیاه شود
ارباب داد زد و صدای نشستن سیلی به گونه ای آمد
ارباب بزرگ گفت: دهنت راببند پسر لابالی چطوربه خودتان اجازه میدهید که مقابل من گستاخی کنید
دیگر آنجا طاقت نیاوردم فقط توانستم آنجارا سریع ترک کنم بدون اینکه به چیزی فکر کنم.این دعواها مرا به یاد دعواهای مادرم و کاکایم انداخت شلاق های که مادرم میخورد و حرف های که کاکایم میزد درمورد اینکه من بدشگون بودم
سروصداها به قدری زیاد بود که واضح فهمیده میشد قراراست چی اتفاقی بیافتد
میخواستند ارباب زاده را نامزاد بکنند و اگر قرار براین بود بايد خوشحال مى شدم كه شرش از سرم كم مى شد اما اشکهایم سرازیر شدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نمیدانم که اشک از ترس اين بود كه مبادا ارباب زاده اسمى از من ببرد و بى آبرو شوم و آنهاهم از ساختمان اخراجم كنند يا از ترس کاکایم و خانمش بود كه اگر اينطور میشد مى دانستم بالایم رحم نمیكنند و مرا مثل آب خوردن به هر كسى كه از راه مى رسيد مى فروختند حالا يا دزد و يا پيرمرد
سروصداها خوابید اما در قلب من غوغابرپا شده بود

تمام شب از پریشانی خواب سراغم نیامد
چاره ای جُز فرار نداشتم ساعت ۳صبح بود هوا هم بارانی سروصدای باران تمام ساختمان را گرفته بود بُقچه اَم که داخلش کمی از لباس هایم بود را باخود گرفتم
بايد فرار میکردم قبل از اينكه بخواهند بى آبرویم كنند يا مرا به آن کاکای نامردم برگردانند
فرار را بهتر دانستم
به فکر سر پناه در جای دیگر شدم جایی که کسی حتی نشانی ازم نداشته باشد و براى خودم زندگى کنم شنیده بودم که در شهر زندگی كردن راحت تر از اينجاست به مقصد شهر حرکت کردم
نگهبان ها خوابیده بودند کفش هایم رابه دستم گرفتم تا با راه رفتن از روی سنگ ریزه ها صدایی بلند نشود و اينطورى از حویلی گذشتم دَر چوبی بزرگ ساختمان بسته بود به احتیاط دَر را نیمه باز کردم از لای در رَد شدم و همين كه پایم از چهار‌چوب دَروازه گذشت به یک نفس در کوچه های خلوت قریه به دویدن شروع کردم صدای واق واق سگها از گوشه و کنار میامد اما ترسی نداشتم از کوچه ها که گذشتم به صحرا رسیدم همه جا غرق در سکوت بود فقط صدای گرگ های بی خواب سکوتش را درهم می شکست
يكمرتبه سنگی زیر پایم گیر کرد و باعث شد نقش بر زمین خاکی شوم
پوست نازک زانویم را سنگ ریزه ای پاره کرد سوزش پارگی اذیتم میکرد و اشک هایم گونه اَم را خیس کرد زانویم را بغلم‌ گرفتم و زار زار گریستم
همه جا تاریک وسیاه بود ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود
تا سرحد مرگ وحشت کرده بودم ضربان قلبم شدت گرفته بود
فکر میکردم کاش فرار نمیکردم و در ساختمان میماندم از ته دل رستم را صدا کردم میدانم به گوشش نمیرسید ولی حداَقل از ترسم کاسته میشد نیم خیز شدم حس کردم پایم پیچ خورده چون حرکت دادنش برایم عذاب اَور بود‌
واقعاًچرا زنده بودم وقتی مادرم با جنین در شکمش مرده بود چرا من باید بمانم وقتی آدم دلسوز نداشتم کاکایم هم درگیر زنش بود
سکینه از خدا بیخبر مقصر آن بود که به این وضع بیافتم واگرنه تا وقتی که مادرم بود حتی به جای من هم از کاکایم شلاق میخورد
با صدای پای اسپ از دور چشم هایم را باز کردم به ترس و وحشت اَم افزوده شدکه اگر یک ولگرد باشد چی
از ترس دوباره چشم هایم رابسته کردم
که صدایی آمد بیا عقب
صدای رستم بودسریع چشم هایم را باز کردم از اسپ پیاده شد با غضب به غضب نگاه کرد و نگران جلوی پایم زانو زد گفت کجا میخواهید بروید آن هم بیخبر
فریاد زد
جواب بدِه شبنم این وقت شب اینجا چیکار میکنید قصد فرار دارید از چی؟
از کی؟
لب هایم لرزید چطور حرف دلم را میگفتم چطور میگفتم چرا وقتی قرار بود ازدواج کنید پس چرا مرا فریب میدادید اما به خاطر اين فرار نكرده بودم كه گلايه میكردم
مى خواستم جانم را از دست کاکایم و خانمش نجات بدهم
دستش را روی پایم گذاشت که آهسته آخی سر دادم
از سوال های بی جوابم فاصله گرفتم و درگیر درد پایم شدم كه رستم روی دست هایش بلندم کرد و بالای اسپ سوارم کرد و به راه افتادیم نمیدانستم کجا میرویم جلوی خانه طبیب دِه رسیدیم دیر وقت بود اما رستم زنگ دَر را به صدا دَرآورد
پایم راکه در دستش گرفت دوباره جیغ زدم كه رستم به طبیب گفت عاجل تر مگر نمیبینید ضعیف است و تحمل درد را ندارد
طبیب پیرمرد بود با احترام گفت
ارباب زاده تحمل کنید
با التماس گفتم
من میترسم درد دارد اشک چشمانم هم جاری بود
اما رستم با جدیت گفت
وقتی از خانه فرار کردید این فکر را نکرده بودید
خواستم بازهم التماس کنم که درد وحشتناکی در پایم پیچید و تا مغز استخوانم تیر کشید و چشم هایم را سیاهی گرفت
طبیب پایم را با دُنبه و زردچوبه و پارچه سفید بست و برایم توصیه استراحت را کرد رستم دوباره مرا به آغوش کشید و رو به طبیب کردوگفت هرچی دیدید خاموش بمانید و به کسی چیزی نگویید میدانید وقتی که غضب کنم هیچی برایم اَهمیت ندارد و جلو اسپش سوارم کرد رفتیم سمت زمینهای کشاورزی و دست به موهایم کشید گفت میخواهم همینطور که صاحب قلبم شدید صاحب همه دارایی اَم شوید نمیدانستم قصدش چی است همین ندانستن ترس را به دلم می انداخت
در دلم خداوند را صدا میزدم تا مراقبم باشد
ارباب زاده بی سرو صدا رفت پشت ساختمان گفت صبر کنید اسپ را ببندم ببرمت سرجای تان
برای فردا هم فکری بکُنید
کار نکنید تا پایت خوب شود دیگر دردسر درست نکنیدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
من میخواهم تاریخ ثبت کنم تا همه بگویند ارباب زاده بر خلاف باقی هم رَده های خود دلداده از نوکرانش را گرفته است شده
آهسته در جایم دراز کشیدم دلم نوازش مادرانه میخواست با تمام افکاربه خواب رفتم
زود خوابم برد کمتر از نیم ساعت دیگر آفتاب طلوع میکرد چشمهایم تازه گرم خواب شده بود که زلیخا به پایم کوبید و گفت خانه خاله نیست صدبارگفتم در انجام وظایف تان کوتاهی نکنید که اخراج تان میکنند سیاه روز
ارباب گفته است جاروب را به دست تان ندهم ولی بروید آشپزخانه در پختن غذا کمک کنید فقط‌ ماندم تو کی بد حال شدی و ارباب فهمیده
یا بسم الله که هیچی نشده حرف و حدیث شروع شد ولی کدام ارباب چه خاکی بر سرم بریزم حالا کافی بود همین طعنه را زلیخا جای دیگر بگویدکه آنوقت معلوم بود چی میشود
لَنگان لَنگان راهی آشپزخانه شدم میان راه رستم را دیدم نگاهم میکرد یک بار صدای خانم بزرگ به گوشم رسید که میگفت رستم نوکران مرده اند که شما کار میکنید...........

*👈ادامه‌‌دارد...*حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.

سه نعمتی که به انسان سکون و آرامش می‌بخشد:

۱- خانه؛ الله متعال می‌فرماید:
{وَاللّهُ جَعَلَ لَكُمْ مّن بُيُوتِكُمْ سَكَناً} [النحل: ۸۰].
«و الله متعال برای شما از خانه‌هایتان جای آرامش [و سکونت] قرار داد».


۲- شب؛ الله متعال می‌فرماید:
{اللَّهُ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ لِتَسْكُنُوا فِيهِ} [غافر: ۶۱].
«خداوند ذاتی است که شب را برای شما قرار داد تا در آن آرام گیرید».


۳- همسر؛ الله متعال می‌فرماید:
{وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا} [الروم: ۲۱].
«و از نشانه‌های [قدرت] او اینکه برای شما همسرانی از جنس خودتان آفرید تا در کنار آنان آرام گیرید».
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خلیل الرحمن خباب
2024/10/03 23:22:09
Back to Top
HTML Embed Code: