با یک نابینا میشود، درد دل کرد.
با یک کر و لال میشود،شطرنج بازی کرد.
با یک معلول ذهنی، میشود،گفتگو کرد.
با یک آدم نشسته روی ویلچر میشود ، قدم زد.
ولی
با یک آدم بی احساس؛
نه میشود حرف زد، نه بازی کرد، نه قدم زد و نه شاد زندگی کرد!!!
یک ضرب المثل چینی می گوید ؛ برنج سرد را می توان خورد، چای سرد را می توان نوشید، اما نگاه سرد را نمی توان تحمل کرد...
مهم نیست کف پایت را شستی یا نه؟!
حتی مهم نیست کف پایت نرم است یا ضخیم
اما این مهم است؛
که وقتی از زندگی کسی رد می شوی؛
رد پای قشنگی از خودت به جا بگذاری
همیشه میشود تمام کرد!
فقط بعضی اوقات دیگر نمیشه دوباره شروع کرد...
مواظب همدیگر باشیم!
از یک جایی به بعد.............دیگر بزرگ نمیشویم؛پیر می شویم.
از یک جایی به بعد.............دیگر خسته نمیشویم؛می بُــــــــــرّیم.
از یک جایی به بعد..............دیگر تکراری نیستیم؛ زیـــــادی هستـــــــیم...!
پس قدر خود،دوستان،زندگی و کلا حضور خوش رنگ مان را در صفحه دفتر خلقت بدانیم!
و الا محبت تجارت پایاپای نیست.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با یک کر و لال میشود،شطرنج بازی کرد.
با یک معلول ذهنی، میشود،گفتگو کرد.
با یک آدم نشسته روی ویلچر میشود ، قدم زد.
ولی
با یک آدم بی احساس؛
نه میشود حرف زد، نه بازی کرد، نه قدم زد و نه شاد زندگی کرد!!!
یک ضرب المثل چینی می گوید ؛ برنج سرد را می توان خورد، چای سرد را می توان نوشید، اما نگاه سرد را نمی توان تحمل کرد...
مهم نیست کف پایت را شستی یا نه؟!
حتی مهم نیست کف پایت نرم است یا ضخیم
اما این مهم است؛
که وقتی از زندگی کسی رد می شوی؛
رد پای قشنگی از خودت به جا بگذاری
همیشه میشود تمام کرد!
فقط بعضی اوقات دیگر نمیشه دوباره شروع کرد...
مواظب همدیگر باشیم!
از یک جایی به بعد.............دیگر بزرگ نمیشویم؛پیر می شویم.
از یک جایی به بعد.............دیگر خسته نمیشویم؛می بُــــــــــرّیم.
از یک جایی به بعد..............دیگر تکراری نیستیم؛ زیـــــادی هستـــــــیم...!
پس قدر خود،دوستان،زندگی و کلا حضور خوش رنگ مان را در صفحه دفتر خلقت بدانیم!
و الا محبت تجارت پایاپای نیست.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_چهل و سوم
سرم را به نشانه نفی تکان داده گفتم:
_نه برای چه دلتنگ شوم آنهم دلتنگ مرد غریبه که اصلاً او را نمیشناسم و اما در قید او همچنین اسیرم.
گفت:
_از این همه سنگدل بودن خود هراسِ نداری؟
به چشمانش سرد نگاه کرده گفتم:
_نه! با دیدن این صورتات فقط نفرتام بیشتر میشود.
لبخند از بیشتر شده گفت:
_روزِ خواهد رسید که برای دیدن همین صورت لحظه شماری نمای و اما دیگر در کنارت نباشم.
از جا برخاسته گفتم:
_حالا که این همه بداهه سرایات به اتمام رسیده از جا برخاسته برو و اگر هم منظورت این است که مرا دوباره به خانهام برمیگردانی هرچه سریعتر انجام دهی بهتر خواهد بود.
مضحک خندیده گفت:
_حالا که همینجا ماندگار هستید خانم!
زیر لب با خود گفتم:
_الهی که زیر همان خاک سیاه شوی...
صدایش از عقبام بلند شده گفت:
_شندیم چه گفتید!
با صدایی اندک بلند گفتم:
_چه بهتر...
سرش را از روی افسوس تکان داده و از اتاق خارج شده و در را بست.
اندشیدم در را قفل نمیکند که با صدایی چرخش کلید عصبی چشمانام را بستم.
این موضوع برایم گنگ بود، برای چه مرا اینگونه اسیر خود نموده بود، مگر از سوئ من چه آسیبِ به او رسیده بود.
ندانستم و دوباره سکوت کردم!
هوا چون گرگ و میش بود و من در مقابل پنجرهای ايستاده بودم، چه با سرعت گذشت دو هفتهای و من ندانستم.
در مقابل پنجره ایستاده بودم و چشمانم به در خیره بود و گویا چشم به راهِ همان پدرِ بودم که حتیَ سراغِ هم از من نگرفت.
+ دوباره در مورد چه میاندیشی!
او که دوباره خودش بود همان کابوس سیاه من، آب گلویم را قورت داده بیدون نگاه کردن به عقب خود گفتم:
_نه!
لبخند کجِ که در گوشهای لباش جا گرفته بود را میتوانستم حس نمایم.
_نکند دوباره قصد فرار داری؟ اما نگران نباش از اینجا خارج شدنت ممکن نیست.
بسویش نگاه کرده گفتم:
_همینگونه با خودت بیاندیش! حالا کجایش را دیدی مجاهد صاحب!
زیر لب شیطان را لاحول فرستاده گفت:
_میاندیشی فرار از اینجا ساده است؟ مگر نمیدانی همهای چهار اطراف اینجا در محافظت برادران مجاهد من است؟!
شانههایم را بیخیال بالا انداخته گفتم:
_برای من چه؟ این همه بداهه سرائی نکن و تازه با خودت گمان نکن حالا که گذاشتی از اتاق خارج شوم همچون پروانهها در دور برت میچرخم، اصلاً در خواب هم حق دیدناش را نداری...
دندانهایش را از روئ عصبانیت روی هم فشرده گفت:
_این همه گستاخ بودنت روزی حتماً زندگیات را نابود خواهد ساخت، حتیَ بدتر از جهنم دانستی دختر نادان!
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_چهل و سوم
سرم را به نشانه نفی تکان داده گفتم:
_نه برای چه دلتنگ شوم آنهم دلتنگ مرد غریبه که اصلاً او را نمیشناسم و اما در قید او همچنین اسیرم.
گفت:
_از این همه سنگدل بودن خود هراسِ نداری؟
به چشمانش سرد نگاه کرده گفتم:
_نه! با دیدن این صورتات فقط نفرتام بیشتر میشود.
لبخند از بیشتر شده گفت:
_روزِ خواهد رسید که برای دیدن همین صورت لحظه شماری نمای و اما دیگر در کنارت نباشم.
از جا برخاسته گفتم:
_حالا که این همه بداهه سرایات به اتمام رسیده از جا برخاسته برو و اگر هم منظورت این است که مرا دوباره به خانهام برمیگردانی هرچه سریعتر انجام دهی بهتر خواهد بود.
مضحک خندیده گفت:
_حالا که همینجا ماندگار هستید خانم!
زیر لب با خود گفتم:
_الهی که زیر همان خاک سیاه شوی...
صدایش از عقبام بلند شده گفت:
_شندیم چه گفتید!
با صدایی اندک بلند گفتم:
_چه بهتر...
سرش را از روی افسوس تکان داده و از اتاق خارج شده و در را بست.
اندشیدم در را قفل نمیکند که با صدایی چرخش کلید عصبی چشمانام را بستم.
این موضوع برایم گنگ بود، برای چه مرا اینگونه اسیر خود نموده بود، مگر از سوئ من چه آسیبِ به او رسیده بود.
ندانستم و دوباره سکوت کردم!
هوا چون گرگ و میش بود و من در مقابل پنجرهای ايستاده بودم، چه با سرعت گذشت دو هفتهای و من ندانستم.
در مقابل پنجره ایستاده بودم و چشمانم به در خیره بود و گویا چشم به راهِ همان پدرِ بودم که حتیَ سراغِ هم از من نگرفت.
+ دوباره در مورد چه میاندیشی!
او که دوباره خودش بود همان کابوس سیاه من، آب گلویم را قورت داده بیدون نگاه کردن به عقب خود گفتم:
_نه!
لبخند کجِ که در گوشهای لباش جا گرفته بود را میتوانستم حس نمایم.
_نکند دوباره قصد فرار داری؟ اما نگران نباش از اینجا خارج شدنت ممکن نیست.
بسویش نگاه کرده گفتم:
_همینگونه با خودت بیاندیش! حالا کجایش را دیدی مجاهد صاحب!
زیر لب شیطان را لاحول فرستاده گفت:
_میاندیشی فرار از اینجا ساده است؟ مگر نمیدانی همهای چهار اطراف اینجا در محافظت برادران مجاهد من است؟!
شانههایم را بیخیال بالا انداخته گفتم:
_برای من چه؟ این همه بداهه سرائی نکن و تازه با خودت گمان نکن حالا که گذاشتی از اتاق خارج شوم همچون پروانهها در دور برت میچرخم، اصلاً در خواب هم حق دیدناش را نداری...
دندانهایش را از روئ عصبانیت روی هم فشرده گفت:
_این همه گستاخ بودنت روزی حتماً زندگیات را نابود خواهد ساخت، حتیَ بدتر از جهنم دانستی دختر نادان!
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
🌾گام اول :
دنیا دو روز است...یک روز
با تو و روز دیگر علیه تو ،
روزی که با توست مغرور مشو و
روزی که علیه توست ناامید مشو...
زیرا هر دو پایان پذیرند.
🌾گام دوم:
بگذارید و بگذرید ..... ببینید و دل نبندید...
چشم بیاندازید و دل نبازید.... که دیر یا
زود ...... باید گذاشت و گذشت...
🌾گام سوم :
اشکهاخشک نمیشوند، مگر بر اثر قساوت قلبها و قلبها سخت و قسی نمیگردند،
مگر به سبب زیادی گناهان..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دنیا دو روز است...یک روز
با تو و روز دیگر علیه تو ،
روزی که با توست مغرور مشو و
روزی که علیه توست ناامید مشو...
زیرا هر دو پایان پذیرند.
🌾گام دوم:
بگذارید و بگذرید ..... ببینید و دل نبندید...
چشم بیاندازید و دل نبازید.... که دیر یا
زود ...... باید گذاشت و گذشت...
🌾گام سوم :
اشکهاخشک نمیشوند، مگر بر اثر قساوت قلبها و قلبها سخت و قسی نمیگردند،
مگر به سبب زیادی گناهان..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💖پند آمـوز 💖
📍❗️✍🏻افرادی تو را پرهیزگار می بینند ، گروهی تو را مجرم و بزهکار ، دیگران تو را می بینند......
📍💞❗️اما تو خیلی خوب خودت را میشناسی ، تنها راز و سری که غیر از تو هیچ کس نمیداند این است👇🏻
⚡️❤️ تعلق و ارتباطت با الله متعال ❤️⚡️
📍❗️✍🏻در برابر تعریفی که از تو میشود خودشیفته و متکبر نشو ، یا در برابر افرادی که بدی و ضعف هایت را ظاهر می کنند احساس نقص و کمبود نکن.....
📍❤️❗️الله متعال میفرماید :👇🏻
🌺 {بَلِ الْإِنسَانُ عَلَىٰ نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ}🌺
🌸بلکه انسان از وضع خویش آگاه است🌸
📍❗️✍🏻همه وقت و انرژی ات را صرف راضی کردن مردم نکن ، مگر نمیدانی قلب هایشان دائما در حال تغییراست! امروز تو را دوست دارند و احترامت می کنند ، فردا ناراضی و بر علیه تو شهادت می دهند.....
✍🏻دوست من بیا همه ی هم و غمت را رضایت رب الناس قرار بده والله اگر او تو را دوست بدارد قلب همه مردم را برای دوست داشتنت منقلب خواهد کردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💖پند آمـوز 💖
📍❗️✍🏻افرادی تو را پرهیزگار می بینند ، گروهی تو را مجرم و بزهکار ، دیگران تو را می بینند......
📍💞❗️اما تو خیلی خوب خودت را میشناسی ، تنها راز و سری که غیر از تو هیچ کس نمیداند این است👇🏻
⚡️❤️ تعلق و ارتباطت با الله متعال ❤️⚡️
📍❗️✍🏻در برابر تعریفی که از تو میشود خودشیفته و متکبر نشو ، یا در برابر افرادی که بدی و ضعف هایت را ظاهر می کنند احساس نقص و کمبود نکن.....
📍❤️❗️الله متعال میفرماید :👇🏻
🌺 {بَلِ الْإِنسَانُ عَلَىٰ نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ}🌺
🌸بلکه انسان از وضع خویش آگاه است🌸
📍❗️✍🏻همه وقت و انرژی ات را صرف راضی کردن مردم نکن ، مگر نمیدانی قلب هایشان دائما در حال تغییراست! امروز تو را دوست دارند و احترامت می کنند ، فردا ناراضی و بر علیه تو شهادت می دهند.....
✍🏻دوست من بیا همه ی هم و غمت را رضایت رب الناس قرار بده والله اگر او تو را دوست بدارد قلب همه مردم را برای دوست داشتنت منقلب خواهد کردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥀⃟❥ᬉᭂ🌹ᬉᭂᭂ❥⃟🥀🥀⃟❥ᬉᭂ🌹ᬉᭂᭂ❥⃟
─═ঊঈ تلنگرانه# ঊঈ═─
#اندکی_تامل
🔵 هرگز نفرین نکنید زیرا این نفرین ها درست مانند مرغ و خروس هایی هستند که هنگام غروب به لانه باز می گردند، دامن خودتان را می گیرد
🟢 انسان باید سه جا زبانش را به کار بیندازد، برای طلب شفا، آرزوی موفقیت و دعای خیر...چیزی که برای دیگران میخواهید، برای شما نیز اتفاق خواهد افتاد.. چرا که نتیجه گفتار انسان به صاحبش باز میگردد.
🔵 برای همین است که باید همیشه برای کامیابی و سعادت دیگران دعا کنید تا خود نیز از آن بی بهره نمانید و اگر آرزوی بدبختی کسی را بکنید، بدانید که در این بدبختی نیز سهیم خواهید شد.
🟢 شاید باورتان نشود اگر بگویم که بهانه گیری و عیبجویی های بیمورد، باعث به وجود آمدن بیماری روماتیسم میشود. تفکرات انتقادی و ایرادگیری های بیشمار باعث غلظت خون شده و مفاصل را سفت و دردناک میکنند. همین طور که حسد، کینه، نفرت و ترس باعث به وجود آمدن غدد سرطانی در بدن میشود.
🔵 تمام بیماری ها زاییده یک ذهن بیمار است. کینه ای که در ذهن و روح ما نقش میگیرد سر منشاء بسیاری از بیماریها در جسم است. شریان را تنگ میکند، نارسایی کبد بوجود می آورد و دید چشم را کم میکند. کینه توزی مادر بیماریهاست.
📚 کتاب " چهار اثر "حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👤 فلورانس اسکاول،شین
─═ঊঈ تلنگرانه# ঊঈ═─
#اندکی_تامل
🔵 هرگز نفرین نکنید زیرا این نفرین ها درست مانند مرغ و خروس هایی هستند که هنگام غروب به لانه باز می گردند، دامن خودتان را می گیرد
🟢 انسان باید سه جا زبانش را به کار بیندازد، برای طلب شفا، آرزوی موفقیت و دعای خیر...چیزی که برای دیگران میخواهید، برای شما نیز اتفاق خواهد افتاد.. چرا که نتیجه گفتار انسان به صاحبش باز میگردد.
🔵 برای همین است که باید همیشه برای کامیابی و سعادت دیگران دعا کنید تا خود نیز از آن بی بهره نمانید و اگر آرزوی بدبختی کسی را بکنید، بدانید که در این بدبختی نیز سهیم خواهید شد.
🟢 شاید باورتان نشود اگر بگویم که بهانه گیری و عیبجویی های بیمورد، باعث به وجود آمدن بیماری روماتیسم میشود. تفکرات انتقادی و ایرادگیری های بیشمار باعث غلظت خون شده و مفاصل را سفت و دردناک میکنند. همین طور که حسد، کینه، نفرت و ترس باعث به وجود آمدن غدد سرطانی در بدن میشود.
🔵 تمام بیماری ها زاییده یک ذهن بیمار است. کینه ای که در ذهن و روح ما نقش میگیرد سر منشاء بسیاری از بیماریها در جسم است. شریان را تنگ میکند، نارسایی کبد بوجود می آورد و دید چشم را کم میکند. کینه توزی مادر بیماریهاست.
📚 کتاب " چهار اثر "حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👤 فلورانس اسکاول،شین
𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦
☆🌹#داستان۰شب🌹☆
#بالاتر_از_آسمان_11
قسمت یازدهم
✍بقلم: شاهین بهرامی
💎 پدرام نگاهی به فریبا میاندازد و او را میشناسد، اما طوری وانمود میکند، انگار او را به جا نیاورده.فریبا با چهرهای درهم و عبوس با قدمهایی محکم جلو میآید و در کمترین فاصلهی ممکن با پدرام میایستد و در چشمان او زل میزند.پدرام حسابی غافلگیر میشود، اما سعی میکند هر طوری هست، خود را جمع جور کند. آب دهانش را قورت میدهد و میگوید:
- سلام بفرمایید، در خدمتم
+ببین آقای نسبتا محترم، من اصلا خوشم نمیاد کسی منو بازی بده یا تو کارهام دخالت کنه. الانم اونجوری واسه من قیافهی آدمای گیج ومنگی که از هیچ جا خبر ندارنو نگیر، من خودم آفتابه رو رنگ میکنم، جای آباژور میفروشم. پس واسه من یکی زرنگی نکن.
- خانم محترم، این چه طرز صحبت کردنه؟ اینجا محل کسبه، نه چاله میدون، من شما رو نمی شناسم، احتمالا منو عوضی گرفتید.
+ عوضی تویی که تو کار دیگران دخالت میکنی، فکر کردی خبر ندارم اینجا رو کردی پایگاه جاسوسی و همش تو کار این و اون دخالت میکنی؟ میخوای ريز به ريز و جزء به جزء حرفایی که به کاوه زدی رو بهت بگم؟ خجالت بکش، نذار دهن من وا بشه، علامهی دهر، رو دم من پا نذار وگرنه این مغازهی خراب شده رو، رو سرت خراب میکنم.با شنیدن این حرفها، پدرام شوکه میشود و اصلا باورش نمیشود که کاوه حرفای آن شب را به گوش فریبا رسانده باشد. در هر صورت سعی میکند دست پیش را بگیرد که پس نیفتاد.
- ببین خانم محترم، من یه کلمه از حرفای شما رو متوجه نمیشم. الانم بفرمایید بیرون اینجا محل آبرومندیه. بفرمایید بفرمایید خواهش میکنم.
+اوهوی، پیاده شو با هم بریم، اینجا محل آبرومندیه؟! اگه آبرومنده توی بیآبرو اینجا چیکار میکنی؟ چرا دم به دقیقه تو گوش کاوه میخونی، از من جدا بشه، تو دقیقا کجای پیازی که تو رابطهی منو کاوه دخالت میکنی؟ ببین پدرام خان، این اخطار اول و آخر منه و گرنه...- و گرنه چی؟ شما هیچ کاری نمیتونی بکنی. کاوه رفیق بیست سالمه و من و اون خودمون میدونیم چکار کنیم.
+ خب پس این حرف آخرته آره؟
- بله، حرف اول و آخرمه
- باشه، بچرخ تا بچرخیم.
بعد از گفتن این جمله فریبا با عجله به سمت بیرون میدود و از باغچهی جلوی مغازه سنگ نسبتا بزرگی بر میدارد و محکم به شیشهی مغازه میکوبد. شیشه میشکند و در جا فرومیریزد. پدرام خوش شانس است که در آن موقعیت عقب مغازه ایستاده و از گزند سنگ و شیشه در امان میماند. کمی قبل، صاحب یکی از مغازههای مجاور که پیرمردی کم حوصله است، بعد از شنیدن صدای داد و بیداد پدرام و فریبا به پلیس زنگ میزند و ماجرا را میگوید.فریبا بعد از شکستن شیشه به سمت محل پارک ماشینش میدود، اما قبل از رسیدن به آن، صدای آژیر اتوموبیل پلیس را می شنود و با دستور ایست پلیس مواجه و دستگیر میگردد.فریبا سعی در بیگناه نشان دادن خود دارد و با گریه و قسم خوردن سعی میکند پلیس را فریب دهد. به همین خاطر با جیغ و فریاد میگوید:
- من کاری نکردم آخه، منو اشتباه گرفتید
افسر پلیس با خونسردی به او نزدیک میشود و می گوید:
- اگه کاری نکردی، پس چرا داشتی فرار میکردی؟
+ فرار!؟ فرار چیه جناب سروان، من فقط عجله داشتم.
- باشه، میریم پیش صاحب مغازه. اونجا همه چی معلوم میشه.لحظاتی بعد پلیس به همراه فریبا وارد مغازه میشوند. پدرام در حال جمع کردن شیشه خردهها و جارو کردن مغازه استپلیس به پدرام می گوید:- شما این خانمو میشناسی؟
همزمان در آن سوی شهر مارشیا که در پیاده روی شلوغی قدم میزند، تصمیم میگیرد با کاوه تماس بگیرد. شمارهی کاوه را میگیرد و پس از چند بوق کاوه جواب میدهد.
- بله بفرمایید
+ سلام آقا کاوه عصر بخیر
- سلام مارشیا خانم
+ منو ببخشید اگه بد موقع مزاحم شدم. راستش شاید هزار بار با خودم کلنجار رفتم که بهتون زنگ بزنم یا نه، ولی دیگه نمیتونستم بیشتر از این انتظار بکشم. راستش هر چی منتظر شدم از شما خبری بشه نشد، اینه که خودم تماس گرفتم.
- اوه بله، من شرمندهام به خدا من باید زودتر خدمتتون تماس میگرفتم ولی واقعا این روزا خیلی سرم شلوغه.
+ نه خواهش میکنم، الانم میدونم که تلفنی نمیشه درست صحبت کرد، نظرتون چیه یه قرار بذاریم؟
- باشه فکر خوبیه، اتفاقا یه حرفایی هست که باید حتما بهتون بگم.
+خیلی هم خوب و عالی. پس اگه موافق باشید قرار ما این دفعه درکه، فردا عصر
- باشه مشکلی نیست. فعلا
در آنسوی شهر، پلیس همچنان منتظر پاسخ پدرام است.پدارم کمی به چهرهای پلیس مینگرد و کمی هم به سیمای مضطرب و پریشانِ فریبا زل میزند و پس از لحظاتی میگوید...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_در_پست_بعدی
☆🌹#داستان۰شب🌹☆
#بالاتر_از_آسمان_11
قسمت یازدهم
✍بقلم: شاهین بهرامی
💎 پدرام نگاهی به فریبا میاندازد و او را میشناسد، اما طوری وانمود میکند، انگار او را به جا نیاورده.فریبا با چهرهای درهم و عبوس با قدمهایی محکم جلو میآید و در کمترین فاصلهی ممکن با پدرام میایستد و در چشمان او زل میزند.پدرام حسابی غافلگیر میشود، اما سعی میکند هر طوری هست، خود را جمع جور کند. آب دهانش را قورت میدهد و میگوید:
- سلام بفرمایید، در خدمتم
+ببین آقای نسبتا محترم، من اصلا خوشم نمیاد کسی منو بازی بده یا تو کارهام دخالت کنه. الانم اونجوری واسه من قیافهی آدمای گیج ومنگی که از هیچ جا خبر ندارنو نگیر، من خودم آفتابه رو رنگ میکنم، جای آباژور میفروشم. پس واسه من یکی زرنگی نکن.
- خانم محترم، این چه طرز صحبت کردنه؟ اینجا محل کسبه، نه چاله میدون، من شما رو نمی شناسم، احتمالا منو عوضی گرفتید.
+ عوضی تویی که تو کار دیگران دخالت میکنی، فکر کردی خبر ندارم اینجا رو کردی پایگاه جاسوسی و همش تو کار این و اون دخالت میکنی؟ میخوای ريز به ريز و جزء به جزء حرفایی که به کاوه زدی رو بهت بگم؟ خجالت بکش، نذار دهن من وا بشه، علامهی دهر، رو دم من پا نذار وگرنه این مغازهی خراب شده رو، رو سرت خراب میکنم.با شنیدن این حرفها، پدرام شوکه میشود و اصلا باورش نمیشود که کاوه حرفای آن شب را به گوش فریبا رسانده باشد. در هر صورت سعی میکند دست پیش را بگیرد که پس نیفتاد.
- ببین خانم محترم، من یه کلمه از حرفای شما رو متوجه نمیشم. الانم بفرمایید بیرون اینجا محل آبرومندیه. بفرمایید بفرمایید خواهش میکنم.
+اوهوی، پیاده شو با هم بریم، اینجا محل آبرومندیه؟! اگه آبرومنده توی بیآبرو اینجا چیکار میکنی؟ چرا دم به دقیقه تو گوش کاوه میخونی، از من جدا بشه، تو دقیقا کجای پیازی که تو رابطهی منو کاوه دخالت میکنی؟ ببین پدرام خان، این اخطار اول و آخر منه و گرنه...- و گرنه چی؟ شما هیچ کاری نمیتونی بکنی. کاوه رفیق بیست سالمه و من و اون خودمون میدونیم چکار کنیم.
+ خب پس این حرف آخرته آره؟
- بله، حرف اول و آخرمه
- باشه، بچرخ تا بچرخیم.
بعد از گفتن این جمله فریبا با عجله به سمت بیرون میدود و از باغچهی جلوی مغازه سنگ نسبتا بزرگی بر میدارد و محکم به شیشهی مغازه میکوبد. شیشه میشکند و در جا فرومیریزد. پدرام خوش شانس است که در آن موقعیت عقب مغازه ایستاده و از گزند سنگ و شیشه در امان میماند. کمی قبل، صاحب یکی از مغازههای مجاور که پیرمردی کم حوصله است، بعد از شنیدن صدای داد و بیداد پدرام و فریبا به پلیس زنگ میزند و ماجرا را میگوید.فریبا بعد از شکستن شیشه به سمت محل پارک ماشینش میدود، اما قبل از رسیدن به آن، صدای آژیر اتوموبیل پلیس را می شنود و با دستور ایست پلیس مواجه و دستگیر میگردد.فریبا سعی در بیگناه نشان دادن خود دارد و با گریه و قسم خوردن سعی میکند پلیس را فریب دهد. به همین خاطر با جیغ و فریاد میگوید:
- من کاری نکردم آخه، منو اشتباه گرفتید
افسر پلیس با خونسردی به او نزدیک میشود و می گوید:
- اگه کاری نکردی، پس چرا داشتی فرار میکردی؟
+ فرار!؟ فرار چیه جناب سروان، من فقط عجله داشتم.
- باشه، میریم پیش صاحب مغازه. اونجا همه چی معلوم میشه.لحظاتی بعد پلیس به همراه فریبا وارد مغازه میشوند. پدرام در حال جمع کردن شیشه خردهها و جارو کردن مغازه استپلیس به پدرام می گوید:- شما این خانمو میشناسی؟
همزمان در آن سوی شهر مارشیا که در پیاده روی شلوغی قدم میزند، تصمیم میگیرد با کاوه تماس بگیرد. شمارهی کاوه را میگیرد و پس از چند بوق کاوه جواب میدهد.
- بله بفرمایید
+ سلام آقا کاوه عصر بخیر
- سلام مارشیا خانم
+ منو ببخشید اگه بد موقع مزاحم شدم. راستش شاید هزار بار با خودم کلنجار رفتم که بهتون زنگ بزنم یا نه، ولی دیگه نمیتونستم بیشتر از این انتظار بکشم. راستش هر چی منتظر شدم از شما خبری بشه نشد، اینه که خودم تماس گرفتم.
- اوه بله، من شرمندهام به خدا من باید زودتر خدمتتون تماس میگرفتم ولی واقعا این روزا خیلی سرم شلوغه.
+ نه خواهش میکنم، الانم میدونم که تلفنی نمیشه درست صحبت کرد، نظرتون چیه یه قرار بذاریم؟
- باشه فکر خوبیه، اتفاقا یه حرفایی هست که باید حتما بهتون بگم.
+خیلی هم خوب و عالی. پس اگه موافق باشید قرار ما این دفعه درکه، فردا عصر
- باشه مشکلی نیست. فعلا
در آنسوی شهر، پلیس همچنان منتظر پاسخ پدرام است.پدارم کمی به چهرهای پلیس مینگرد و کمی هم به سیمای مضطرب و پریشانِ فریبا زل میزند و پس از لحظاتی میگوید...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_در_پست_بعدی
𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻
#بالاتر_از_آسمان_12
قسمت دوازدهم
✍بقلم: شاهین بهرامی
💎-نه جناب سروان من ایشونو نمیشناسم.فریبا با شنیدن این حرف از دهان پدرام، حسابی جامیخورد و خجالت میکشد اما سعی میکند خودش را عادی و طلبکار نشان دهد و قافیه را نبازد.
افسر پلیس چند گام به جلو میآید و دوباره از پدرام سوال میکند:
- خوب و با دقت نگاه کن، این خانم همونی نیست که شیشهی مغازهتو آورد پایین؟
+نه مطمئنم ایشون نیست، اون خیلی جوونترو قد بلندتر بود. من از این خانم شکایتی ندارم.افسر پلیس که همچنان بطرز مشکوکی پدرام را نگاه میکند به سمت فریبا برمیگردد و میگوید:
-خانم باید ما رو ببخشید، میتونید تشریف ببرید.فریبا قافیهی کاملا حق به جانبی میگیرد و میگوید:
- عرض کردم جناب سروان که منو اشتباه گرفتید، حالام اشکالی نداره، ایشالا اون که این کار زشته کرده پیدا میشه. اتفاقا من یه خانم جوون و قد بلندو دیدم که تو خیابون روبهرویی نشست ترک یه موتوری و رفت، حتما خودش بوده.فریبا بعد از گفتن این جملات در حالی که نگاهی به پدرام میاندازد از مغازه خارج میشود.
فردا عصر کاوه به محل قرارش با مارشیا در درکه میرود. در مسیر آنچه را قرار است به مارشیا بگوید با خودش مرور میکند. او تصمیم گرفته به توصیه پدرام گوش کند و پیشنهاد کاری مارشیا را قبول کند تا از محیط مسموم شرکت و همکاران فریبکارش دور شود. بعد از چند دقیقه پیاده روی به محل قرار در یک کافه رستوران شیک کوهستانی میرسد.طبق معمول مارشیا زودتر از او سر میزی نشسته و گل سرخی را بالا می آورد و تکان میدهد. کاوه به سمت میز میرود و در حال نشستن میگوید:
- سلام عصر بخیر، وا اوه عجب جای شیک و قشنگیه، سلیقهای خیلی خوبی دارید، من این مدت خیلی به شما زحمت دادم.مارشیا لبخند شیرینی میزند و نگاه عاشقانهای به او میکند و میگوید:
- سلام، خیلی خوش اومدید، ممنونم از تعریفتون، ولی تو رو خدا خجالتم ندید، من هنوز کاری برای شما نکردم. اگه...
+ اگه چی؟
- چه جوری بگم، اگه پیشنهاد آشنایی منو قبول کنید اونوقت تازه میبینید که چه کارهایی براتون نمیکنم. یه چیزی میخواستم خیلی وقت پیش بهتون بگم نشد،حالا میگم. ببینید آقا کاوه من با همهی دخترایی که تا الان باهاشون آشنا شدید فرق دارم. من عشق و دوست داشتنم کاملا جدی و واقعیه.
کاوه در حالی که از این ابراز احساسات صریح و بی پرده مارشیا هم متعجب شده و هم خوشحال، در حال خندیدن می گوید:
- عجب، حالا شما از کجا میدونید قبلا کسانی در زندگی من بودن؟مارشیا که خجالت کشیده سرش را پایین میاندازد ولی بعد سرش را بالا می آورد و در حالی که برای خودش و کاوه آب میریزد و می خندد میگوید:
- خب کاملا مشخصه پسر خوب و خوش تیپی مثل شما خیلی خواهان داشته باشه
+ بله کاملا درسته و الان یکی از همین دخترها تو زندگیم هست.
با شنیدن این حرف خنده روی لبان مارشیا خشک میشود و از فرط ناراحتی یک لحظه کنترل دستش را از دست میدهد و با برخورد به لیوان، آب به روی میز میریزد.کاوه در حالی که با چند دستمال کاغذی مشغول خشک کردن میز است میگوید:
- آه واقعا متاسفم که ناراحتتون کردم. ببینید مارشیا خانم شما خیلی بینظیر و فوقالعاده هستید. مسلما آرزوی هر مردی میتونید باشید. ولی قبول کنید دوست داشتن زوری و یه طرفه نمیشه. من الان کسی تو زندگیم هست که واقعا دوسش دارم و اونم منو دوست داره. خب بهم حق بدید نتونم درخواست شما رو برای آشنایی قبول کنم ولی اگه هنوز پیشنهاد کاری تون سرجاش باشه اونو میپذیرم.
در همین هنگام مارشیا سرش را بالا میآورد و خودش را جمع و جور میکند و میگوید:
- بله اون پیشنهاد سرجاشه و خوشحالم قبول کردید. البته امیدوار بودم هر دو پیشنهادمو قبول کنید. در هر صورت فردا اگه میتونید بیاید شرکت تا اونجا بیشتر در مورد کار با هم صحبت کنیم و اگر رضایت داشتید از همین فردا هم میتونید مشغول بکار بشید.
+ خیلی ممنونم از لطفتون مارشیا خانم. بله فردا حتما و با کمال میل میام خدمتتون.کمی بعد هر دو از کافه خارج میشوند. مارشیا به منزل میرود و کاوه به سمت کتابفروشی و به محض ورود احساس میکند اوضاع مغازه کمی تغییر کرده و غیر عادیست و نگاهی به شیشه مغازه میاندازد و متوجه میشود که تازه عوض شده، پدرام در حال راه انداختن یک مشتریست. کاوه در گوشهی مینشیند و پس از رفتن مشتری به کاوه میگوید:
- سلام خوبی؟ چه خبر شده اینجا؟ چرا اینجا بهم ریختهست؟ این شیشه چرا عوض شده؟
پدرام با چهرهی درهم و ناراحت جواب میدهد:
- از من میپرسی؟ من باید اینا رو از تو بپرسم
+از من؟ من روحم از هیچی خبر نداره. دیشبم که اینجا نیومدم. تو همین یه روز چی شده آخه من بیخبرم؟
- ببین کاوه، من به حد کافی ناراحت هستم تو دیگه برام مسخره بازی درنیار، چرا رفتی همه حرفای منو به فریبا گفتی؟
#ادامه_دارد...( فرداشب)
#بالاتر_از_آسمان_12
قسمت دوازدهم
✍بقلم: شاهین بهرامی
💎-نه جناب سروان من ایشونو نمیشناسم.فریبا با شنیدن این حرف از دهان پدرام، حسابی جامیخورد و خجالت میکشد اما سعی میکند خودش را عادی و طلبکار نشان دهد و قافیه را نبازد.
افسر پلیس چند گام به جلو میآید و دوباره از پدرام سوال میکند:
- خوب و با دقت نگاه کن، این خانم همونی نیست که شیشهی مغازهتو آورد پایین؟
+نه مطمئنم ایشون نیست، اون خیلی جوونترو قد بلندتر بود. من از این خانم شکایتی ندارم.افسر پلیس که همچنان بطرز مشکوکی پدرام را نگاه میکند به سمت فریبا برمیگردد و میگوید:
-خانم باید ما رو ببخشید، میتونید تشریف ببرید.فریبا قافیهی کاملا حق به جانبی میگیرد و میگوید:
- عرض کردم جناب سروان که منو اشتباه گرفتید، حالام اشکالی نداره، ایشالا اون که این کار زشته کرده پیدا میشه. اتفاقا من یه خانم جوون و قد بلندو دیدم که تو خیابون روبهرویی نشست ترک یه موتوری و رفت، حتما خودش بوده.فریبا بعد از گفتن این جملات در حالی که نگاهی به پدرام میاندازد از مغازه خارج میشود.
فردا عصر کاوه به محل قرارش با مارشیا در درکه میرود. در مسیر آنچه را قرار است به مارشیا بگوید با خودش مرور میکند. او تصمیم گرفته به توصیه پدرام گوش کند و پیشنهاد کاری مارشیا را قبول کند تا از محیط مسموم شرکت و همکاران فریبکارش دور شود. بعد از چند دقیقه پیاده روی به محل قرار در یک کافه رستوران شیک کوهستانی میرسد.طبق معمول مارشیا زودتر از او سر میزی نشسته و گل سرخی را بالا می آورد و تکان میدهد. کاوه به سمت میز میرود و در حال نشستن میگوید:
- سلام عصر بخیر، وا اوه عجب جای شیک و قشنگیه، سلیقهای خیلی خوبی دارید، من این مدت خیلی به شما زحمت دادم.مارشیا لبخند شیرینی میزند و نگاه عاشقانهای به او میکند و میگوید:
- سلام، خیلی خوش اومدید، ممنونم از تعریفتون، ولی تو رو خدا خجالتم ندید، من هنوز کاری برای شما نکردم. اگه...
+ اگه چی؟
- چه جوری بگم، اگه پیشنهاد آشنایی منو قبول کنید اونوقت تازه میبینید که چه کارهایی براتون نمیکنم. یه چیزی میخواستم خیلی وقت پیش بهتون بگم نشد،حالا میگم. ببینید آقا کاوه من با همهی دخترایی که تا الان باهاشون آشنا شدید فرق دارم. من عشق و دوست داشتنم کاملا جدی و واقعیه.
کاوه در حالی که از این ابراز احساسات صریح و بی پرده مارشیا هم متعجب شده و هم خوشحال، در حال خندیدن می گوید:
- عجب، حالا شما از کجا میدونید قبلا کسانی در زندگی من بودن؟مارشیا که خجالت کشیده سرش را پایین میاندازد ولی بعد سرش را بالا می آورد و در حالی که برای خودش و کاوه آب میریزد و می خندد میگوید:
- خب کاملا مشخصه پسر خوب و خوش تیپی مثل شما خیلی خواهان داشته باشه
+ بله کاملا درسته و الان یکی از همین دخترها تو زندگیم هست.
با شنیدن این حرف خنده روی لبان مارشیا خشک میشود و از فرط ناراحتی یک لحظه کنترل دستش را از دست میدهد و با برخورد به لیوان، آب به روی میز میریزد.کاوه در حالی که با چند دستمال کاغذی مشغول خشک کردن میز است میگوید:
- آه واقعا متاسفم که ناراحتتون کردم. ببینید مارشیا خانم شما خیلی بینظیر و فوقالعاده هستید. مسلما آرزوی هر مردی میتونید باشید. ولی قبول کنید دوست داشتن زوری و یه طرفه نمیشه. من الان کسی تو زندگیم هست که واقعا دوسش دارم و اونم منو دوست داره. خب بهم حق بدید نتونم درخواست شما رو برای آشنایی قبول کنم ولی اگه هنوز پیشنهاد کاری تون سرجاش باشه اونو میپذیرم.
در همین هنگام مارشیا سرش را بالا میآورد و خودش را جمع و جور میکند و میگوید:
- بله اون پیشنهاد سرجاشه و خوشحالم قبول کردید. البته امیدوار بودم هر دو پیشنهادمو قبول کنید. در هر صورت فردا اگه میتونید بیاید شرکت تا اونجا بیشتر در مورد کار با هم صحبت کنیم و اگر رضایت داشتید از همین فردا هم میتونید مشغول بکار بشید.
+ خیلی ممنونم از لطفتون مارشیا خانم. بله فردا حتما و با کمال میل میام خدمتتون.کمی بعد هر دو از کافه خارج میشوند. مارشیا به منزل میرود و کاوه به سمت کتابفروشی و به محض ورود احساس میکند اوضاع مغازه کمی تغییر کرده و غیر عادیست و نگاهی به شیشه مغازه میاندازد و متوجه میشود که تازه عوض شده، پدرام در حال راه انداختن یک مشتریست. کاوه در گوشهی مینشیند و پس از رفتن مشتری به کاوه میگوید:
- سلام خوبی؟ چه خبر شده اینجا؟ چرا اینجا بهم ریختهست؟ این شیشه چرا عوض شده؟
پدرام با چهرهی درهم و ناراحت جواب میدهد:
- از من میپرسی؟ من باید اینا رو از تو بپرسم
+از من؟ من روحم از هیچی خبر نداره. دیشبم که اینجا نیومدم. تو همین یه روز چی شده آخه من بیخبرم؟
- ببین کاوه، من به حد کافی ناراحت هستم تو دیگه برام مسخره بازی درنیار، چرا رفتی همه حرفای منو به فریبا گفتی؟
#ادامه_دارد...( فرداشب)
#نکاح #ولی #نکاح_نابالغ
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
سلام وعرض ادب،دختری که نابالغ است رو پدرش میتواند به عقد کسی در آورد.
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
در فقه حنفی، پدر یا ولی شرعی میتواند دختری که نابالغ است را به عقد کسی درآورد، اما این مسئله شرایط و قیودی دارد. طبق اصول فقه حنفی، ولایت پدر یا جد پدری بر دختر نابالغ پذیرفته شده است، به این معنا که پدر میتواند دختری که هنوز به سن بلوغ نرسیده است را بدون نیاز به رضایت او به عقد کسی درآورد. این ولایت تا زمانی که دختر به سن بلوغ برسد، برقرار است.
اما پس از بلوغ، دختر حق دارد عقدی را که پدر یا ولی شرعی او بدون رضایتش انجام داده است، فسخ کند. این حق به عنوان «خيار البلوغ» شناخته میشود. یعنی اگر دختر بعد از رسیدن به سن بلوغ نخواهد که این عقد ادامه پیدا کند، میتواند درخواست فسخ آن را بدهد.
لازم به ذکر است که این احکام در شرایط و زمانهای مختلف ممکن است به شکل متفاوتی اجرا شوند و از سوی دیگر، در قوانین مدنی کشورهای مختلف نیز ممکن است تفاوتهایی وجود داشته باشد. بنابراین، در کنار احکام فقهی، قوانین مدنی و عرفی نیز باید مورد توجه قرار گیرند.
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله و
۲۵ /صفر/۱۴۴۶ ه.ق حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
سلام وعرض ادب،دختری که نابالغ است رو پدرش میتواند به عقد کسی در آورد.
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
در فقه حنفی، پدر یا ولی شرعی میتواند دختری که نابالغ است را به عقد کسی درآورد، اما این مسئله شرایط و قیودی دارد. طبق اصول فقه حنفی، ولایت پدر یا جد پدری بر دختر نابالغ پذیرفته شده است، به این معنا که پدر میتواند دختری که هنوز به سن بلوغ نرسیده است را بدون نیاز به رضایت او به عقد کسی درآورد. این ولایت تا زمانی که دختر به سن بلوغ برسد، برقرار است.
اما پس از بلوغ، دختر حق دارد عقدی را که پدر یا ولی شرعی او بدون رضایتش انجام داده است، فسخ کند. این حق به عنوان «خيار البلوغ» شناخته میشود. یعنی اگر دختر بعد از رسیدن به سن بلوغ نخواهد که این عقد ادامه پیدا کند، میتواند درخواست فسخ آن را بدهد.
لازم به ذکر است که این احکام در شرایط و زمانهای مختلف ممکن است به شکل متفاوتی اجرا شوند و از سوی دیگر، در قوانین مدنی کشورهای مختلف نیز ممکن است تفاوتهایی وجود داشته باشد. بنابراین، در کنار احکام فقهی، قوانین مدنی و عرفی نیز باید مورد توجه قرار گیرند.
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله و
۲۵ /صفر/۱۴۴۶ ه.ق حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°
⛔️ حکایت اما واقعی !!!
بهرام ناصری فرد ، میلیاردر ایرانی
بزرگ ترین نخلستان خصوصی جهان در دشتستان برازجان را با بیش از ۲۰۰ هزار نخل، وقف خیریه نموده است. خرماهای این نخلستان در زمان افطار ماه رمضان، در سفره های بوشهری ها به وفور یافت میشود.
♦️ او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است، بازگو میکند.
🔸 میگويد: " من در خانوادهای بسیار فقیر در روستای «شول برازجان» زندگی میکردم به حدی که، هنگامی که از بچههای مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال بیاورند، خانوادهام به رغم گریههای شدید من، از پرداخت آن عاجز ماندند. یک روز قبل از اردو، در کلاس به یک سؤال درست جواب دادم و معلم من که برازجانی بود، به عنوان جایزه، به من یک ریال داد و از بچهها خواست برایم کف بزنند. غم وغصه من، تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام نمودم. دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار، ثروت زیادی به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم. در این زمان به یاد آن «معلم برازجانی» افتادم و با خود فکر میکردم که آیا آن یک ریالی که به من داد، صدقه بود یا جایزه؟
به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم: نیتش هرچه بود، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال، چه بود. تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد، او را یافتم در حالی که در زندگی سختی به سر میبرد و قصد داشت که از آن مکان کوچ کند. بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم: "استاد عزیز، تو حق بزرگی به گردن من داری". او گفت : " اصلاً به گردن کسی حقی ندارم." من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت : " لابد آمدهای که آن یک ریال را پس بدهی". من گفتم : " آری" و با اصرار زیاد، او را سوار بر ماشین خود نموده و به سمت یکی از ویلاهایم حرکت کردم. هنگامی که به ویلا رسیدم، به استادم گفتم : " استاد، این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال، از من قبول کنی و مادام العمر حقوق ماهیانه ای نزد من داری. " استاد خیلی شگفت زده شد و گفت: "اما این خیلی زیاد است."
من گفتم: "به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی، نیست". من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خود احساس میکنم.
مرد شدن، شاید تصادفی باشد، اما مرد ماندن و مردانگی کردن، کار هر کسی نیست.
ﻫﻤﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ...
ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ" ﺷﻮﻧﺪ
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭت است.
ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⛔️ حکایت اما واقعی !!!
بهرام ناصری فرد ، میلیاردر ایرانی
بزرگ ترین نخلستان خصوصی جهان در دشتستان برازجان را با بیش از ۲۰۰ هزار نخل، وقف خیریه نموده است. خرماهای این نخلستان در زمان افطار ماه رمضان، در سفره های بوشهری ها به وفور یافت میشود.
♦️ او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است، بازگو میکند.
🔸 میگويد: " من در خانوادهای بسیار فقیر در روستای «شول برازجان» زندگی میکردم به حدی که، هنگامی که از بچههای مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال بیاورند، خانوادهام به رغم گریههای شدید من، از پرداخت آن عاجز ماندند. یک روز قبل از اردو، در کلاس به یک سؤال درست جواب دادم و معلم من که برازجانی بود، به عنوان جایزه، به من یک ریال داد و از بچهها خواست برایم کف بزنند. غم وغصه من، تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام نمودم. دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار، ثروت زیادی به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم. در این زمان به یاد آن «معلم برازجانی» افتادم و با خود فکر میکردم که آیا آن یک ریالی که به من داد، صدقه بود یا جایزه؟
به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم: نیتش هرچه بود، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال، چه بود. تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد، او را یافتم در حالی که در زندگی سختی به سر میبرد و قصد داشت که از آن مکان کوچ کند. بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم: "استاد عزیز، تو حق بزرگی به گردن من داری". او گفت : " اصلاً به گردن کسی حقی ندارم." من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت : " لابد آمدهای که آن یک ریال را پس بدهی". من گفتم : " آری" و با اصرار زیاد، او را سوار بر ماشین خود نموده و به سمت یکی از ویلاهایم حرکت کردم. هنگامی که به ویلا رسیدم، به استادم گفتم : " استاد، این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال، از من قبول کنی و مادام العمر حقوق ماهیانه ای نزد من داری. " استاد خیلی شگفت زده شد و گفت: "اما این خیلی زیاد است."
من گفتم: "به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی، نیست". من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خود احساس میکنم.
مرد شدن، شاید تصادفی باشد، اما مرد ماندن و مردانگی کردن، کار هر کسی نیست.
ﻫﻤﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ...
ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ" ﺷﻮﻧﺪ
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭت است.
ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان سنگ و گنج....
مادرشوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت:
تو توانستی در عرض ۳۰ روز، پسرم را ملزم به خواندن نمازهایش کنی؛ کاری که من طی ۳۰ سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم!
🔸و اشک در چشمانش جمع شد.
🔹عروس جواب داد:
مادرجان، داستان سنگ و گنج را شنیدهاید؟
🔸سنگ بزرگی، راهِ رفتوآمد مردم را سد کرده بود. مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد. با پتکی سنگین، ۹۹ ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد.
🔹مردی از راه رسید و گفت:
تو خسته شدهای، بگذار من کمکت کنم.
🔸مرد دوم، تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست. ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند، توجه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود!
🔹مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود، گفت:
من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است!
🔸مرد اول گفت:
چه میگویی؟! من ۹۹ ضربه زدم، دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی!
🔹مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.
🔸مرد اول گفت:
باید مقداری از طلا را به من بدهد زیرا من ۹۹ ضربه زدم و سپس خسته شدم.
🔹دومی گفت:
همه طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم.
🔸قاضی گفت:
مرد اول، ۹۹ جزء آن طلا از آنِ اوست؛ و تو که یک ضربه زدی، یک جزء آن، از آنِ توست؛ اگر او ۹۹ ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمیتوانست بهتنهایی سنگ را بشکند.
🔹و تو مادرجان! ۳۰ سال در گوش فرزندت خواندی که نماز بخواند، بدون خستگی، و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم!
🔸اخلاقِ اصیل و زیبا از انسانِ اصیل و با اخلاق سرچشمه میگیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حقِ خود میدانند، کم نیستند اما خداوند از مثقال ذرهها سؤال خواهد كرد.
🔰 پیامبر اکرم(صلیالله علیه وآله) فرمودند:
کاملترین مؤمنان از نظر ایمان، کسی است كه اخلاقش نیكوتر باشد؛ و خوشرویی، دوستی و محبت را پایدار میکند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مادرشوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت:
تو توانستی در عرض ۳۰ روز، پسرم را ملزم به خواندن نمازهایش کنی؛ کاری که من طی ۳۰ سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم!
🔸و اشک در چشمانش جمع شد.
🔹عروس جواب داد:
مادرجان، داستان سنگ و گنج را شنیدهاید؟
🔸سنگ بزرگی، راهِ رفتوآمد مردم را سد کرده بود. مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد. با پتکی سنگین، ۹۹ ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد.
🔹مردی از راه رسید و گفت:
تو خسته شدهای، بگذار من کمکت کنم.
🔸مرد دوم، تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست. ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند، توجه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود!
🔹مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود، گفت:
من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است!
🔸مرد اول گفت:
چه میگویی؟! من ۹۹ ضربه زدم، دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی!
🔹مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.
🔸مرد اول گفت:
باید مقداری از طلا را به من بدهد زیرا من ۹۹ ضربه زدم و سپس خسته شدم.
🔹دومی گفت:
همه طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم.
🔸قاضی گفت:
مرد اول، ۹۹ جزء آن طلا از آنِ اوست؛ و تو که یک ضربه زدی، یک جزء آن، از آنِ توست؛ اگر او ۹۹ ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمیتوانست بهتنهایی سنگ را بشکند.
🔹و تو مادرجان! ۳۰ سال در گوش فرزندت خواندی که نماز بخواند، بدون خستگی، و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم!
🔸اخلاقِ اصیل و زیبا از انسانِ اصیل و با اخلاق سرچشمه میگیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حقِ خود میدانند، کم نیستند اما خداوند از مثقال ذرهها سؤال خواهد كرد.
🔰 پیامبر اکرم(صلیالله علیه وآله) فرمودند:
کاملترین مؤمنان از نظر ایمان، کسی است كه اخلاقش نیكوتر باشد؛ و خوشرویی، دوستی و محبت را پایدار میکند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✨🕋✨
آداب دهگانه اسلام:
۱- اگر مسلمانی را ديدی، به او سلام کن و بگو: «السلام علیکم ورحمهالله وبرکاته». و اگر او سلام کرد، در جواب بگو: «وعلیک السلام ورحمهالله وبرکاته»
۲- اگر خواستی وارد منزل کسی شوی، ابتدا اجازهی ورود بگیر و در طرف راست یا چپ دَر بایست، اگر اجازهی ورود داد، داخل شو و اگر گفت: برگرد، تو نیز برگرد.
۳- قبل از خوردن و نوشیدن «بسمالله» بگو، با دست راست و از جلوى خودت غذا بخور و هرگاه از خوردن فارغ شدی، انگشتانت را لیس بزن و «الحمد لله» بگو.
٤- با بهترین شیوهی گفتگو دربارهی امور خیر صحبت کن، صدایت را پایین بیاور و در هنگام سخنگفتن آرام باش. و به کسی که برای تو سخن میگوید، گوش بده و هرگز حرف کسی را پیش از اتمام سخنش قطع نکن. و در میان افراد بزرگسال در سخنگفتن پیشدستی مکن بلکه باید صبر کرد تا کلام آنها تمام شود بعد شروع به صحبت کرد.
۵- قبل از اینکه بخوابی، وضو بگیر و به پهلوی راستت بخواب. و آیةالکرسی را یکبار بخوان و هر دو کف دست خود را همانند دعا کنار هم بگذار و سورهی اخلاص و معوذتین (فلق و ناس) را بخوان و آنگاه در آن بدَم و دستت را تا آنجا که میتوانی بر بدنت بکش، و سه مرتبه این کار را تکرار کن.
۶- هرگاه عطسه کردی، جلوی دهان و بینی خود را با دست یا لباست بپوشان. و «الحمد لله» بگو، و اگر کسی با «یرحمکالله» پاسخت را داد، تو نیز در جواب بگو: «یهدیکمالله ویصلح بالکم»
۷- خمیازه را حتیالإمکان از خودت دور کن، در غیر اینصورت دستت را بر روی دهانت بگذار و «آه آه» نکن.
۸- اگر از کنار مجلسی عبور کردی، سلام کن و تا زمان اتمام مجلس بنشین. و در جاییکه یک طرف بدنت زیر سایه و به طرف دیگر بدنت نور خورشید میتابد، منشین. و بدون اجازه نیز در بین دو نفر قرار نگیر مگر اینکه رخصت دهند. و هیچکس را از سر جایش بلند نکن و برای کسیکه وارد مجلس میشود، جا باز کن و خدا را یاد کن. و با گفتن ذکر «سبحانک اللهم وبحمدک، أشهد ألا إله إلا أنت، أستففرک وأتوب إلیک» کفارهی مجلس را بده.
۹- حقِ راه (معابر) را بده و چشمت را از نگاه به امور حرام حفظ کن. و از این بپرهیز که کسی را بیازاری، جواب سلام را بده و أمر به معروف و نهی از منکر کن.
۱۰- زیباترین لباست را بپوش، و بهترین لباس، لباس سفید است. و نباید بلندی لباس از قوزک پا پایینتر باشد و به هنگام پوشیدن و درآوردن لباس نیز از طرف راستت شروع کن.
-شیخ صالحبنعبدالله عصیمی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آداب دهگانه اسلام:
۱- اگر مسلمانی را ديدی، به او سلام کن و بگو: «السلام علیکم ورحمهالله وبرکاته». و اگر او سلام کرد، در جواب بگو: «وعلیک السلام ورحمهالله وبرکاته»
۲- اگر خواستی وارد منزل کسی شوی، ابتدا اجازهی ورود بگیر و در طرف راست یا چپ دَر بایست، اگر اجازهی ورود داد، داخل شو و اگر گفت: برگرد، تو نیز برگرد.
۳- قبل از خوردن و نوشیدن «بسمالله» بگو، با دست راست و از جلوى خودت غذا بخور و هرگاه از خوردن فارغ شدی، انگشتانت را لیس بزن و «الحمد لله» بگو.
٤- با بهترین شیوهی گفتگو دربارهی امور خیر صحبت کن، صدایت را پایین بیاور و در هنگام سخنگفتن آرام باش. و به کسی که برای تو سخن میگوید، گوش بده و هرگز حرف کسی را پیش از اتمام سخنش قطع نکن. و در میان افراد بزرگسال در سخنگفتن پیشدستی مکن بلکه باید صبر کرد تا کلام آنها تمام شود بعد شروع به صحبت کرد.
۵- قبل از اینکه بخوابی، وضو بگیر و به پهلوی راستت بخواب. و آیةالکرسی را یکبار بخوان و هر دو کف دست خود را همانند دعا کنار هم بگذار و سورهی اخلاص و معوذتین (فلق و ناس) را بخوان و آنگاه در آن بدَم و دستت را تا آنجا که میتوانی بر بدنت بکش، و سه مرتبه این کار را تکرار کن.
۶- هرگاه عطسه کردی، جلوی دهان و بینی خود را با دست یا لباست بپوشان. و «الحمد لله» بگو، و اگر کسی با «یرحمکالله» پاسخت را داد، تو نیز در جواب بگو: «یهدیکمالله ویصلح بالکم»
۷- خمیازه را حتیالإمکان از خودت دور کن، در غیر اینصورت دستت را بر روی دهانت بگذار و «آه آه» نکن.
۸- اگر از کنار مجلسی عبور کردی، سلام کن و تا زمان اتمام مجلس بنشین. و در جاییکه یک طرف بدنت زیر سایه و به طرف دیگر بدنت نور خورشید میتابد، منشین. و بدون اجازه نیز در بین دو نفر قرار نگیر مگر اینکه رخصت دهند. و هیچکس را از سر جایش بلند نکن و برای کسیکه وارد مجلس میشود، جا باز کن و خدا را یاد کن. و با گفتن ذکر «سبحانک اللهم وبحمدک، أشهد ألا إله إلا أنت، أستففرک وأتوب إلیک» کفارهی مجلس را بده.
۹- حقِ راه (معابر) را بده و چشمت را از نگاه به امور حرام حفظ کن. و از این بپرهیز که کسی را بیازاری، جواب سلام را بده و أمر به معروف و نهی از منکر کن.
۱۰- زیباترین لباست را بپوش، و بهترین لباس، لباس سفید است. و نباید بلندی لباس از قوزک پا پایینتر باشد و به هنگام پوشیدن و درآوردن لباس نیز از طرف راستت شروع کن.
-شیخ صالحبنعبدالله عصیمی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅ #ریشه_ضرب_المثل_پارتی_بازی
پارتی واژه ای فرانسوی است به معنی حزب و پارتی بازی همان حزب بازی است که در کشورهای اروپایی معنای بدی ندارد و کاری طبیعی و عادی است. لیکن نزد ایرانیان با مفهومی منفی آمیخته شده است. دلیل آن نیز این است که در تاریخ معاصر ایران و در هنگام سلطنت احمد شاه قاجار دو حزب نیرومند " اجتماعیون اعتدالیون " و " اجتماعیون عامیون " بر همگی جریانات سیاسی و روز نظارت داشتند و هیچ امری از امور سیاسی و تحولات اداری و اجتماعی بدون صلاحدید آن دو حزب تحقق نمی پذیرفت. احزاب دیگری مانند " اتفاق و ترقی " و یا " ترقی خواهان " نیز بودند لیکن قدرت زیادی نداشتند. ( تاریخ مختصر احزاب سیاسی، محمد تقی بهار) این دو حزب در همه ی زمینه ها با یکدیگر رقابت داشتند و می کوشیدند هواداران و اعضای خود را با صلاحیت یا بی صلاحیت به مشاغل و مناصب حساس بگمارند و هرکس خواهان رسیدن به جاه و مقامی بود خواه و ناخواه عضویت در یکی از این دو حزب را می پذیرفت و مدار کشور بر حزب سازی و حزب بازی بود. فرنگ رفته های آن دوره نیز که نزد آنان واژه ها و اصطلاحات فرانسوی برای اظهار فضل و دانش ارج و منزلتی داشت واژه ی فرانسوی پارتی را به جای حزب و پارتی بازی را به جای حزب بازی به کار می بردند و رفته رفته هر اتتصاب نابجایی را اگر در جایی صورت می گرفت و یا امتیاز نابحقی را که به کسی داده می شد پارتی بازی نامبدند و این عبارت به تدریج به یک اصطلاح عامیانه تبدیل گردید.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارتی واژه ای فرانسوی است به معنی حزب و پارتی بازی همان حزب بازی است که در کشورهای اروپایی معنای بدی ندارد و کاری طبیعی و عادی است. لیکن نزد ایرانیان با مفهومی منفی آمیخته شده است. دلیل آن نیز این است که در تاریخ معاصر ایران و در هنگام سلطنت احمد شاه قاجار دو حزب نیرومند " اجتماعیون اعتدالیون " و " اجتماعیون عامیون " بر همگی جریانات سیاسی و روز نظارت داشتند و هیچ امری از امور سیاسی و تحولات اداری و اجتماعی بدون صلاحدید آن دو حزب تحقق نمی پذیرفت. احزاب دیگری مانند " اتفاق و ترقی " و یا " ترقی خواهان " نیز بودند لیکن قدرت زیادی نداشتند. ( تاریخ مختصر احزاب سیاسی، محمد تقی بهار) این دو حزب در همه ی زمینه ها با یکدیگر رقابت داشتند و می کوشیدند هواداران و اعضای خود را با صلاحیت یا بی صلاحیت به مشاغل و مناصب حساس بگمارند و هرکس خواهان رسیدن به جاه و مقامی بود خواه و ناخواه عضویت در یکی از این دو حزب را می پذیرفت و مدار کشور بر حزب سازی و حزب بازی بود. فرنگ رفته های آن دوره نیز که نزد آنان واژه ها و اصطلاحات فرانسوی برای اظهار فضل و دانش ارج و منزلتی داشت واژه ی فرانسوی پارتی را به جای حزب و پارتی بازی را به جای حزب بازی به کار می بردند و رفته رفته هر اتتصاب نابجایی را اگر در جایی صورت می گرفت و یا امتیاز نابحقی را که به کسی داده می شد پارتی بازی نامبدند و این عبارت به تدریج به یک اصطلاح عامیانه تبدیل گردید.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عروس_قرآن #نامحرم
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
یه سوالم داشتم این مواردی اینکه مثلا فلان سوره عروس قرانه و اینا ، واقعی هستش یا غیر واقعی ؟
سوال دومم اینکه گفته شده در اسلام حتی نباید به چهره جنس مخالف نگاه کردش مگر اینکه اتفاقی باشه یا ضرورتی ، پس الان من فیلم میبینم و داخلش بازیگر زن هستش گناه دارم میکنم به چهره ش نگاه میکنم یا خیر ؟
(منظورم فیلمای ایرانی که حجاب دختره رعایت شده هستش )
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
آیا تعابیری مانند «عروس قرآن» واقعی هستند؟
تعبیرهایی مثل «عروس قرآن» برای برخی سورهها از جمله سوره "الرحمن" در میان مفسرین رایج است. این تعابیر بیشتر به صورت فرهنگی و ادبی مطرح شدهاند زیرا سوره الرحمن دارای اعجازهای بلاغی و ادبی زیادی است.
و در این مورد حدیثی هم نقل شده است و در بعضی از تفاسیر دیده میشود و به شرح ذیل است:
((لکل شیء عروس و عروس القرآن، الرحمن)).
امام مناوی در “فیض القدیر” جلد ۵ صفحه ۲۸۶ میفرماید: در سند این حدیث علی بن حسن دبیس قرار دارد که امام ذهبی او را در کتاب “الضعفا و المتروکون” آورده است (یعنی ضعیف است) و امام دارقطنی میفرماید: ثقه نیست.
لذا حدیث فوق ضعیف و غیر قابل استناد است.
پرسش دوم: نگاه کردن به چهره جنس مخالف در فیلمها از نظر فقه حنفی
در فقه حنفی، نگاه کردن به چهره جنس مخالف که حجاب اسلامی را رعایت کرده باشد، با شرایطی مجاز است.
نگاه کردن به چهره زن نامحرم به شرطی که با قصد لذت نباشد و به شکل عمدی به آن خیره نشود، مجاز است. این حکم شامل نگاه کردن به زنانی که در فیلمها و سریالها با حجاب اسلامی ظاهر میشوند نیز میشود.
در فقه حنفی آمده است که نگاه به صورت و دستهای زن محجبه تا مچ بدون قصد لذت و با وجود ضرورتهای اجتماعی یا کاری مجاز است. این حکم بر اساس آیاتی از قرآن و احادیث پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) است. قرآن در سوره نور، آیه 31، به مردان مؤمن توصیه میکند که چشمان خود را از نگاه به زنان بپوشانند، اما این توصیه به معنای منع کامل نگاه نیست، بلکه منظور جلوگیری از نگاههای شهوانی و عمدی است.
لذا نگاه کردن به چهره زنان محجبه در فیلمها و سریالها، اگر با نیت لذت نباشد، از این قاعده مستثنی نیست. در اینجا نیز اگر نیت لذت نباشد و نگاه کردن به فیلم بهعنوان یک فعالیت عادی در نظر گرفته شود، مشکلی ندارد.
با توجه به فقه حنفی، اگر شما به چهره زن محجبه در فیلمها نگاه کنید و نیت شما از این نگاه شهوانی نباشد، این عمل شما گناه محسوب نمیشود. اما همانطور که توصیه شده است، باید از هر نوع نگاه شهوانی و خیره شدن به جنس مخالف، حتی در فیلمها، به علت وجود فتنه در زمانه ما پرهیز شود.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
تسميتها بعروس القرآن فقد ذكره السيوطي في الإتقان في علوم القرآن، لما رواه البيهقي عن علي رضي الله عنه أن النبي صلى الله عليه وسلم قال: لكل شيء عروس وعروس القرآن سورة الرحمن.
قال العلماء ليس هذا تسمية لها بهذا الاسم، ولكنه ثناء وتنويه... وحديث البيهقي ضعيف.
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۶ /صفر/۱۴۴۶ ه.ق حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
یه سوالم داشتم این مواردی اینکه مثلا فلان سوره عروس قرانه و اینا ، واقعی هستش یا غیر واقعی ؟
سوال دومم اینکه گفته شده در اسلام حتی نباید به چهره جنس مخالف نگاه کردش مگر اینکه اتفاقی باشه یا ضرورتی ، پس الان من فیلم میبینم و داخلش بازیگر زن هستش گناه دارم میکنم به چهره ش نگاه میکنم یا خیر ؟
(منظورم فیلمای ایرانی که حجاب دختره رعایت شده هستش )
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
آیا تعابیری مانند «عروس قرآن» واقعی هستند؟
تعبیرهایی مثل «عروس قرآن» برای برخی سورهها از جمله سوره "الرحمن" در میان مفسرین رایج است. این تعابیر بیشتر به صورت فرهنگی و ادبی مطرح شدهاند زیرا سوره الرحمن دارای اعجازهای بلاغی و ادبی زیادی است.
و در این مورد حدیثی هم نقل شده است و در بعضی از تفاسیر دیده میشود و به شرح ذیل است:
((لکل شیء عروس و عروس القرآن، الرحمن)).
امام مناوی در “فیض القدیر” جلد ۵ صفحه ۲۸۶ میفرماید: در سند این حدیث علی بن حسن دبیس قرار دارد که امام ذهبی او را در کتاب “الضعفا و المتروکون” آورده است (یعنی ضعیف است) و امام دارقطنی میفرماید: ثقه نیست.
لذا حدیث فوق ضعیف و غیر قابل استناد است.
پرسش دوم: نگاه کردن به چهره جنس مخالف در فیلمها از نظر فقه حنفی
در فقه حنفی، نگاه کردن به چهره جنس مخالف که حجاب اسلامی را رعایت کرده باشد، با شرایطی مجاز است.
نگاه کردن به چهره زن نامحرم به شرطی که با قصد لذت نباشد و به شکل عمدی به آن خیره نشود، مجاز است. این حکم شامل نگاه کردن به زنانی که در فیلمها و سریالها با حجاب اسلامی ظاهر میشوند نیز میشود.
در فقه حنفی آمده است که نگاه به صورت و دستهای زن محجبه تا مچ بدون قصد لذت و با وجود ضرورتهای اجتماعی یا کاری مجاز است. این حکم بر اساس آیاتی از قرآن و احادیث پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) است. قرآن در سوره نور، آیه 31، به مردان مؤمن توصیه میکند که چشمان خود را از نگاه به زنان بپوشانند، اما این توصیه به معنای منع کامل نگاه نیست، بلکه منظور جلوگیری از نگاههای شهوانی و عمدی است.
لذا نگاه کردن به چهره زنان محجبه در فیلمها و سریالها، اگر با نیت لذت نباشد، از این قاعده مستثنی نیست. در اینجا نیز اگر نیت لذت نباشد و نگاه کردن به فیلم بهعنوان یک فعالیت عادی در نظر گرفته شود، مشکلی ندارد.
با توجه به فقه حنفی، اگر شما به چهره زن محجبه در فیلمها نگاه کنید و نیت شما از این نگاه شهوانی نباشد، این عمل شما گناه محسوب نمیشود. اما همانطور که توصیه شده است، باید از هر نوع نگاه شهوانی و خیره شدن به جنس مخالف، حتی در فیلمها، به علت وجود فتنه در زمانه ما پرهیز شود.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
تسميتها بعروس القرآن فقد ذكره السيوطي في الإتقان في علوم القرآن، لما رواه البيهقي عن علي رضي الله عنه أن النبي صلى الله عليه وسلم قال: لكل شيء عروس وعروس القرآن سورة الرحمن.
قال العلماء ليس هذا تسمية لها بهذا الاسم، ولكنه ثناء وتنويه... وحديث البيهقي ضعيف.
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۶ /صفر/۱۴۴۶ ه.ق حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سوال #
سلام وقت بخیر
ایا موی سر نوزادی که تازه به دنیا آمده را باید کوتاه کرد یا تراشید؟
🌟➖➖➖➖➖🌟
🔰➖الجواب حامداً و مصلیاً➖🔰
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
تراشیدن موهای سر نوزاد در روز هفتم تولد و صدقه دادن نقره و طلا به اندازه وزن موهای تراشیده آن مستحب است.
🔰➖ مراجع و منابع➖🔰
في سُنن ابن ماجه:
حدثنا هشام بن عمار، حدثنا شعيب بن إسحاق، حدثنا سعيد بن أبي عروبة، عن قتادة، عن الحسن، عن سمرة، عن النبي صلى الله عليه وسلم، قال: «كل غلام مرتهن بعقيقته، تذبح عنه يوم السابع، ويحلق رأسه، ويسمى».(الحدیث 3165، کتاب الذبائح، باب العقیقه، ط: دار الفکر)
والله تعالی اعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: عبدالحمید نوری
۴/ذی الحجه/۱۴۴۵ ه.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سلام وقت بخیر
ایا موی سر نوزادی که تازه به دنیا آمده را باید کوتاه کرد یا تراشید؟
🌟➖➖➖➖➖🌟
🔰➖الجواب حامداً و مصلیاً➖🔰
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
تراشیدن موهای سر نوزاد در روز هفتم تولد و صدقه دادن نقره و طلا به اندازه وزن موهای تراشیده آن مستحب است.
🔰➖ مراجع و منابع➖🔰
في سُنن ابن ماجه:
حدثنا هشام بن عمار، حدثنا شعيب بن إسحاق، حدثنا سعيد بن أبي عروبة، عن قتادة، عن الحسن، عن سمرة، عن النبي صلى الله عليه وسلم، قال: «كل غلام مرتهن بعقيقته، تذبح عنه يوم السابع، ويحلق رأسه، ويسمى».(الحدیث 3165، کتاب الذبائح، باب العقیقه، ط: دار الفکر)
والله تعالی اعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: عبدالحمید نوری
۴/ذی الحجه/۱۴۴۵ ه.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فرشته_ی_کوچک_اسلام
#قسمت_چهارم
برای #شام بازم کیوان نبود البته اینبار اگه خودش میخواست بیاد هم پدرم بهش اجازه نمیداد بعد شام عمو و خانوادش دوباره اومدن خونمون تا مشکل رو حل کنن...
همه دور همدیگه جمع بودن عمو میگفت باید کیوان رو محدود کنیم ، اگه نتونه #نماز و #قرآن بخونه کم کم شوق این #دین جدید از سرش میوفته ...
برای همین بهم گفتن برم تو اتاق کیوان و قرآنش رو بیارم وقتی رفتم تو اتاقش کیوان خواب بود ، حالا که صورتش خونی نبود
زخم ها و کبودی هاش بیشتر به چشم میومد ، دستش هم ضربه خورده بود...
#قرآن رو از بالای سرش برداشتم سبحان الله بازم همون حس انگار یک #انرژی خاص و قوی به بدنم وارد میشد یه
#انرژی که خواسته یا ناخواسته وادارم میکرد #قرآن رو محکم تر بگیرم #آرامش خاصی میداد بهم دوستداشتم مدتها
همینجوری تو دست بگیرمش،عجیب تر اینکه وقتی تو دستم بود حس میکردم یه بوی #خوش به مشامم میرسه ، وقتی رسیدم به جمع بقیه ، پدرم خواست #قرآن رو ازم بگیره ولی همونجوری محکم گرفته بودمش بهم گفت : بدش به من دخترم!
سرم رو به نشانه ی نه تکون دادم
پدرم و بقیه عجیب نگاهم میکردن که عموم گفت: باشه عمو جان نده به بابات ، بزارش روی میز ...
ولی بازهم همونجوری گرفته بودمش
عجیب تر این بود که نمیتونستم چیزی بگم یعنی انگار تمام هوش و حواسم به این بود که
#قرآن رو نگهدارم پیش خودم، هرچی بقیه ازم میخواستن #قرآن رو بدم بهشون یا بزارمش به حرفشون گوش نمیدادم فقط
#قرآن رو نگهداشته بودم تو بغلم و تمام حواسم بهش بود
سارا گفت: وا کیانا! چت شد یهو ، وقتی بهت میگن بزارش خب بزار دیگه ،نکنه تو ام خام جادوی مسلمون ها شدی
استغفرالله مسلمان هارو جادوگر میدونست
َُ #قرآن رو بدم بهش ولی یه نیروی خاص مانع میشد که #قرآن رو از خودم جدا کنم
پدرم عصبانی شد ، ازم خواست که فوراَ
پدرم به زور قرآن رو ازم گرفت
وقتی ازم گرفتش یه لحظه یه غم بزرگ نشست توی دلم دیگه از اون انرژی و نیروی خاص خبری نبود، نمیدونم یهو چیشد که پدرم با سرعت رفت سمت اتاق کیوان ،چندلحظه بعد دوباره برگشت ، از اتاق کیوان
جانماز و چندتا کتاب دیگه که بعدها فهمیدم کتابهای ریاض الصالحین و سنت پیامبر بود رو اورد ،همش رو انداخت توی یک جعبه #قرآن هم همینطور وقتی #قرآن رو انداخت توی جعبه یه چیزی #قلبم رو فشرد...
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که
رفتم پیش کیوان اونهم بیدار شده بود بهم گفت :بیا کمکم کن برم وسایلمو از پیش بابا بگیرم
کمکش کردم بلند شه بهش گفتم: میخواد #آتیش شون بزنه
وقتی اینو گفتم کیوان با اون وضعش #سریع خودش رو رسوند پیش بقیه و جعبه ی وسایل شو از دست پدرم گرفت...
گفت: به #خالقم قسم اگه بزارم بالای سرشون بیاری!!!
پدرم گفت: اونهمه کتک خوردی بس نبود ،انگار آدم نشدی
کیوان جواب داد: هربلای که سرم بیاد تاوان #گناه ها و #خطاهای گذشتمه ،تاوان اون روزهایی که توی #جهل و #تاریکی
بودم...
ساناز گفت: یعنی ما الان توی جهل هستیم ؟
کیوان گفت: کارهایی که میکنید همش به دور از فرمان #خدا و #رسول خدا و دور از کتاب خداس ... کسی که از #خدا دور
باشه حتما توی #جهل به سر میبره...
پدرم بهش گفت: خفه شو و از جلوی چشمم دور شو
کیوان گفت: باشه میرم ولی شماها یه نگاه به خودتون بندازین ، این خونه وزندگی ،اینهمه ثروت و دارایی ،همه چی دارین
ولی خدا رو چی؟حضورخدا رو تو زندگیتون حس کردین؟ بین اینهمه رنگ و لعاب دنیا ،رنگ و بوی #خدا رو توی زندگیتون حس
میکنید؟
نمیکنید.... الله#هدایت تون کنه
کیوان یجوری حرف زد که هیچکس نتونست چیزی بگه،حرفاش ساده بود ولی #استوار و محکم حرف میزد،از چیزایی که
میگفت #مطمئن بود...
اونشب کیوان وسایلش رو جمع کرد و از خونه رفت مادرم نتونست #مانعش بشه ،پدرم وعموم هیچ تلاشی نکردن تا جلوشو
بگیرن...
بهش گفتم: داداش نرو ،تو که میدونی اگه بری #عصبانیت و لجبازیه بابا بیشتر میشه،بمون و حلش کن ...
گفت: نمیتونم جایی که #الله و دین #اسلام رو نمیشناسن و توی زندگیشون نمیشه حضور #خدا رو حس کرد بمونم ،این مدت که #مسلمان شدم هر روز میخواستم از این خونه برم ،برم جایی که وقت داشته باشم تا بیشتر راجب دینم و خالقم بدونم اما نمیشد
،حالا که #بهانه دارم میتونم برم...
بهش گفتم: نرو من #عادت ندارم بدون تو زندگی کنم! حداقل بمون تا حالت بهتر شه!!!
با مهربونی گفت:نگران نباش حالم خوبه، الان میرم ولی یه روز برمیگردم، بخاطر توبرمیگردم...
اونشب کیوان رفت،خونمون دیگه مثل #سابق نبود ، یه هفته بود از کیوان خبری نداشتیم و نمیدونستیم کجاس، تمام اون یک هفته
به حرفای کیوان راجب #اسلام و #خدا و پیغمبرش فکر میکردم... عجیب دلم برای بغل کردن #قرآن تنگ شده بود ،برای اون
# حس خوب و اون بوی خوش ...
#اگر_عمری_بود _ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_چهارم
برای #شام بازم کیوان نبود البته اینبار اگه خودش میخواست بیاد هم پدرم بهش اجازه نمیداد بعد شام عمو و خانوادش دوباره اومدن خونمون تا مشکل رو حل کنن...
همه دور همدیگه جمع بودن عمو میگفت باید کیوان رو محدود کنیم ، اگه نتونه #نماز و #قرآن بخونه کم کم شوق این #دین جدید از سرش میوفته ...
برای همین بهم گفتن برم تو اتاق کیوان و قرآنش رو بیارم وقتی رفتم تو اتاقش کیوان خواب بود ، حالا که صورتش خونی نبود
زخم ها و کبودی هاش بیشتر به چشم میومد ، دستش هم ضربه خورده بود...
#قرآن رو از بالای سرش برداشتم سبحان الله بازم همون حس انگار یک #انرژی خاص و قوی به بدنم وارد میشد یه
#انرژی که خواسته یا ناخواسته وادارم میکرد #قرآن رو محکم تر بگیرم #آرامش خاصی میداد بهم دوستداشتم مدتها
همینجوری تو دست بگیرمش،عجیب تر اینکه وقتی تو دستم بود حس میکردم یه بوی #خوش به مشامم میرسه ، وقتی رسیدم به جمع بقیه ، پدرم خواست #قرآن رو ازم بگیره ولی همونجوری محکم گرفته بودمش بهم گفت : بدش به من دخترم!
سرم رو به نشانه ی نه تکون دادم
پدرم و بقیه عجیب نگاهم میکردن که عموم گفت: باشه عمو جان نده به بابات ، بزارش روی میز ...
ولی بازهم همونجوری گرفته بودمش
عجیب تر این بود که نمیتونستم چیزی بگم یعنی انگار تمام هوش و حواسم به این بود که
#قرآن رو نگهدارم پیش خودم، هرچی بقیه ازم میخواستن #قرآن رو بدم بهشون یا بزارمش به حرفشون گوش نمیدادم فقط
#قرآن رو نگهداشته بودم تو بغلم و تمام حواسم بهش بود
سارا گفت: وا کیانا! چت شد یهو ، وقتی بهت میگن بزارش خب بزار دیگه ،نکنه تو ام خام جادوی مسلمون ها شدی
استغفرالله مسلمان هارو جادوگر میدونست
َُ #قرآن رو بدم بهش ولی یه نیروی خاص مانع میشد که #قرآن رو از خودم جدا کنم
پدرم عصبانی شد ، ازم خواست که فوراَ
پدرم به زور قرآن رو ازم گرفت
وقتی ازم گرفتش یه لحظه یه غم بزرگ نشست توی دلم دیگه از اون انرژی و نیروی خاص خبری نبود، نمیدونم یهو چیشد که پدرم با سرعت رفت سمت اتاق کیوان ،چندلحظه بعد دوباره برگشت ، از اتاق کیوان
جانماز و چندتا کتاب دیگه که بعدها فهمیدم کتابهای ریاض الصالحین و سنت پیامبر بود رو اورد ،همش رو انداخت توی یک جعبه #قرآن هم همینطور وقتی #قرآن رو انداخت توی جعبه یه چیزی #قلبم رو فشرد...
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که
رفتم پیش کیوان اونهم بیدار شده بود بهم گفت :بیا کمکم کن برم وسایلمو از پیش بابا بگیرم
کمکش کردم بلند شه بهش گفتم: میخواد #آتیش شون بزنه
وقتی اینو گفتم کیوان با اون وضعش #سریع خودش رو رسوند پیش بقیه و جعبه ی وسایل شو از دست پدرم گرفت...
گفت: به #خالقم قسم اگه بزارم بالای سرشون بیاری!!!
پدرم گفت: اونهمه کتک خوردی بس نبود ،انگار آدم نشدی
کیوان جواب داد: هربلای که سرم بیاد تاوان #گناه ها و #خطاهای گذشتمه ،تاوان اون روزهایی که توی #جهل و #تاریکی
بودم...
ساناز گفت: یعنی ما الان توی جهل هستیم ؟
کیوان گفت: کارهایی که میکنید همش به دور از فرمان #خدا و #رسول خدا و دور از کتاب خداس ... کسی که از #خدا دور
باشه حتما توی #جهل به سر میبره...
پدرم بهش گفت: خفه شو و از جلوی چشمم دور شو
کیوان گفت: باشه میرم ولی شماها یه نگاه به خودتون بندازین ، این خونه وزندگی ،اینهمه ثروت و دارایی ،همه چی دارین
ولی خدا رو چی؟حضورخدا رو تو زندگیتون حس کردین؟ بین اینهمه رنگ و لعاب دنیا ،رنگ و بوی #خدا رو توی زندگیتون حس
میکنید؟
نمیکنید.... الله#هدایت تون کنه
کیوان یجوری حرف زد که هیچکس نتونست چیزی بگه،حرفاش ساده بود ولی #استوار و محکم حرف میزد،از چیزایی که
میگفت #مطمئن بود...
اونشب کیوان وسایلش رو جمع کرد و از خونه رفت مادرم نتونست #مانعش بشه ،پدرم وعموم هیچ تلاشی نکردن تا جلوشو
بگیرن...
بهش گفتم: داداش نرو ،تو که میدونی اگه بری #عصبانیت و لجبازیه بابا بیشتر میشه،بمون و حلش کن ...
گفت: نمیتونم جایی که #الله و دین #اسلام رو نمیشناسن و توی زندگیشون نمیشه حضور #خدا رو حس کرد بمونم ،این مدت که #مسلمان شدم هر روز میخواستم از این خونه برم ،برم جایی که وقت داشته باشم تا بیشتر راجب دینم و خالقم بدونم اما نمیشد
،حالا که #بهانه دارم میتونم برم...
بهش گفتم: نرو من #عادت ندارم بدون تو زندگی کنم! حداقل بمون تا حالت بهتر شه!!!
با مهربونی گفت:نگران نباش حالم خوبه، الان میرم ولی یه روز برمیگردم، بخاطر توبرمیگردم...
اونشب کیوان رفت،خونمون دیگه مثل #سابق نبود ، یه هفته بود از کیوان خبری نداشتیم و نمیدونستیم کجاس، تمام اون یک هفته
به حرفای کیوان راجب #اسلام و #خدا و پیغمبرش فکر میکردم... عجیب دلم برای بغل کردن #قرآن تنگ شده بود ،برای اون
# حس خوب و اون بوی خوش ...
#اگر_عمری_بود _ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_چهل و چهارم
با دستام بسوئ کنار حولاش داده گفتم:
_اصلاً برو و گمشو نه نه اصلاً برو بمیر...
با همان حال که ضربههای محکمِ به سینهاش برخورد مینمود ادامه داده گفتم:
_نادان خودت! نادان خودت!
همانگونه که از آنجا فاصله میگرفتم گفتم:
_کاش بمیری!
+ این مرگ هم به دستان معشوق قشنگ خواهد شد به ربام سوگند.
_از جان من چه میخواهی، برو نزد همان معشوق خویش!
+ من خطا کردم!
گیچ بسویش نگاه کردم این مرد چه میگفت اصلاً نمیدانستم.
صورت مغموم او که در چشماناش هزار و یک حرف نهان بود.
مگر کی بود این مرد مجاهد و سراسر راز؟!
پدرم همیش میگفت:
همیشه دعا کن!
تا چشمانِ داشته باشی که بهترینها را در آدمها ببیند، قلبی که خطاکارترینها را ببخشد؛ ذهنی که بدیها را فراموش کند و همان روحی که هیچگاه ایماناش به الله متعال را از دست ندهد.
پس من چرا هرچه سعی مینمودم نمیتوانستم او را ببخشم وجودش برایم عذاب بیش نبود، همان مردِ که خوشبختیهایم را از من ربود و حال اینکه چه اتفاقِ در راه است نمیدانم.
دیگر زیر بار نگاههای او مضطرب شده بودم و همان حال که گوشهای از آن چادر بزرگ را در دهان گرفته بودم، سعی نمودم خودم را از مقابل دیدهگان او مخفی نمایم.
فقط سعی داشتم تا خودم را پنهان نمایم از مقابل دیدگاناش و در دل رازی بودم تا زمین مرا در خود ببلعد؛ مگر ساده بود؟
نه اصلاً!
صدایش به گوشام میرسید که میگفت:
_به مولا که این عصیانگر بودناش نیز زیباست!
گیچ حرفهای این مرد بودم، مگر صحبتاش با کی بود؟
آیا من بودم؟!
نه اصلاً! این همان معشوق او بود؛ اما حالا چرا برایش لقب عصیانگر گذاشت خود نیز نمیدانم؟!
با وارد شدنام به همان اتاق کاهگلی در گوشهای نشسته پرسه زدم دوباره بسوئ افکار نابهنجار خود، گویا این داستان غمانگیز من پایانی نداشت و من واقعاً اسیر این مرد شده بودم.
#راوی...
دخترک با آنهمه فکر کردن به هیچ نتیجهای نرسیده و بالاخره به چشمان گستاخ و عصیانگر اجازهای بسته شدن داد.
با خودش انیشید از غمها و عذابهایش از همان گریههای نا فرجاماش!
میگویند:
کسی که حقیقتاً خود میاندیشد شبیه به یک پادشاه است.
جایگاهاش عالی و مستقل است و آرایِ وی همچون احکامِ شاهانه یکسره از قدرتِ فائقِ او و بیواسطه از خودِ او نشأت میگیرد.
گاهی به همان اندازه زیرِ بارِ مرجعی دیگر میرود که پادشاهی دستور میپذیرد؛ هیچ چیز را تأیید نمیکند؛ مگر آنچه خود شخصاً آزموده باشد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_چهل و چهارم
با دستام بسوئ کنار حولاش داده گفتم:
_اصلاً برو و گمشو نه نه اصلاً برو بمیر...
با همان حال که ضربههای محکمِ به سینهاش برخورد مینمود ادامه داده گفتم:
_نادان خودت! نادان خودت!
همانگونه که از آنجا فاصله میگرفتم گفتم:
_کاش بمیری!
+ این مرگ هم به دستان معشوق قشنگ خواهد شد به ربام سوگند.
_از جان من چه میخواهی، برو نزد همان معشوق خویش!
+ من خطا کردم!
گیچ بسویش نگاه کردم این مرد چه میگفت اصلاً نمیدانستم.
صورت مغموم او که در چشماناش هزار و یک حرف نهان بود.
مگر کی بود این مرد مجاهد و سراسر راز؟!
پدرم همیش میگفت:
همیشه دعا کن!
تا چشمانِ داشته باشی که بهترینها را در آدمها ببیند، قلبی که خطاکارترینها را ببخشد؛ ذهنی که بدیها را فراموش کند و همان روحی که هیچگاه ایماناش به الله متعال را از دست ندهد.
پس من چرا هرچه سعی مینمودم نمیتوانستم او را ببخشم وجودش برایم عذاب بیش نبود، همان مردِ که خوشبختیهایم را از من ربود و حال اینکه چه اتفاقِ در راه است نمیدانم.
دیگر زیر بار نگاههای او مضطرب شده بودم و همان حال که گوشهای از آن چادر بزرگ را در دهان گرفته بودم، سعی نمودم خودم را از مقابل دیدهگان او مخفی نمایم.
فقط سعی داشتم تا خودم را پنهان نمایم از مقابل دیدگاناش و در دل رازی بودم تا زمین مرا در خود ببلعد؛ مگر ساده بود؟
نه اصلاً!
صدایش به گوشام میرسید که میگفت:
_به مولا که این عصیانگر بودناش نیز زیباست!
گیچ حرفهای این مرد بودم، مگر صحبتاش با کی بود؟
آیا من بودم؟!
نه اصلاً! این همان معشوق او بود؛ اما حالا چرا برایش لقب عصیانگر گذاشت خود نیز نمیدانم؟!
با وارد شدنام به همان اتاق کاهگلی در گوشهای نشسته پرسه زدم دوباره بسوئ افکار نابهنجار خود، گویا این داستان غمانگیز من پایانی نداشت و من واقعاً اسیر این مرد شده بودم.
#راوی...
دخترک با آنهمه فکر کردن به هیچ نتیجهای نرسیده و بالاخره به چشمان گستاخ و عصیانگر اجازهای بسته شدن داد.
با خودش انیشید از غمها و عذابهایش از همان گریههای نا فرجاماش!
میگویند:
کسی که حقیقتاً خود میاندیشد شبیه به یک پادشاه است.
جایگاهاش عالی و مستقل است و آرایِ وی همچون احکامِ شاهانه یکسره از قدرتِ فائقِ او و بیواسطه از خودِ او نشأت میگیرد.
گاهی به همان اندازه زیرِ بارِ مرجعی دیگر میرود که پادشاهی دستور میپذیرد؛ هیچ چیز را تأیید نمیکند؛ مگر آنچه خود شخصاً آزموده باشد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_چهل و پنجم
گاهی به همان اندازه زیرِ بارِ مرجعی دیگر میرود که پادشاهی دستور میپذیرد؛ هیچ چیز را تأیید نمیکند مگر آنچه خود شخصاً آزموده باشد.
انبوهِ اذهانِ عامی گرفتارِ عقایدِ رایج و تعصبات و مراجع، شبیه مردمانی هستند که به آرامی از قانون تبعیت میکنند و دستورات بالا را میپذیرند.
در بر گرفته از کتاب: جهان و تأملات ف...!
با بلند شدن صدایی اذان که در اتاق پیچید از جا برخاست، چندِ همانگونه سکوت اختیار نموده و با شنیدن همان آواز دلانگیز ساکت نشست.
میگویند با به اتمام رسیدن صدایی اذان هر دعایی را که از اعماق دل خود آرزو نمائیم زود به ایجابت خواهد رسید.
دخترک هم چشمان خود را بسته و در دل دعا نمود تا هرچه سریعتر دعایش به اجابت رسیده و همهای این دردسرهای زندگی او از بین رود، حتیَ فکر کردن به اینکه نتواند سر به سجده بگذارم ناراحتاش مینمود.
از اتاق خارج شده وضو گرفته و نماز خویش را ادا نموده پس از لحظات خلوت نمودن با خالقاش راهِ اتاق خود را در پیش گرفته که مادر همان مرد عصبی صدایش زده گفت:
_ثریا دخترم بیا اینجا...
با چشم بسویش نگاه کرده گفت:
_با من بودید خاله شریفه؟
زن خندیده گفت:
_بلی دخترم مگر در اینجا چند دانه ثریا داریم.
خجل زده بسوئ شان قدم گذاشته و وارد اتاق شد، در دل دعا نمود تا دولت خان آنجا نباشد.
گویا این بار رباش حال آشفتهای او را دانسته بود که دولت آنجا نبود، با وارد شدناش به اتاق و دیدن حفصه خواهر دولت و یک دختر خانمِ نسبتاً جوانِ بسوی شان نگاه کرد که خاله شریفه گفت...
_منیژه دخترم بیا و اندازه ثریا را هم بگیر و این تکهای سرخ رنگ رو برایش یک لباس زیبا بدوز!
آن دختر که منیژه نام داشت گفت:
_ماشاءالله چه دخترِ زیبایی هم است، عروس تان است خاله جان؟
تا ثریا میخواست بگوید نه من عروس شان نیستم.
حفصه پیش دستی کرده گفت:
_بلی، خانم برادرم است عجله کن منیژه جان که دو هفته بعد عروسی است.
گیچ و منگ بسوئ حفصه نگاه کرد، او در مورد عروسی چه شخصی صحبت میکرد.
#ثریا
منیژه نام مرا مخاطب قرار داده گفت:
_بلند شو عروس خانم تا اندازهات را بگیرم.
چادرِ بزرگ را در دور خود پیچانده بودم که منیژه خانم گفت:
_با همین چادر اندازهات را بگیرم عروس خانم؟
چادرم را محکم در دست فشرده گفتم:
_بلی همینگونه راحت هستم!
با این حرف من صدایی خندههای حفصه بلند شده گفت:
_ثریا خواهر اینجا لالایم نیست خیال تان راحت...
با همان تردیدِ که داشتم چادر را کنار کشیدم که گوشهای از موهایم در مقابل صورتام قرار گرفت.
منیژه خانم گفت:
_سبحان الله خاله جان چه عروس زیبایی آنهم با این موهای سیاهِ ابرشمیاش، بیدلیل نیست که دل دولت برادرم را ربوده و آن هم با این چشمان قهوهای رنگاش...
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_چهل و پنجم
گاهی به همان اندازه زیرِ بارِ مرجعی دیگر میرود که پادشاهی دستور میپذیرد؛ هیچ چیز را تأیید نمیکند مگر آنچه خود شخصاً آزموده باشد.
انبوهِ اذهانِ عامی گرفتارِ عقایدِ رایج و تعصبات و مراجع، شبیه مردمانی هستند که به آرامی از قانون تبعیت میکنند و دستورات بالا را میپذیرند.
در بر گرفته از کتاب: جهان و تأملات ف...!
با بلند شدن صدایی اذان که در اتاق پیچید از جا برخاست، چندِ همانگونه سکوت اختیار نموده و با شنیدن همان آواز دلانگیز ساکت نشست.
میگویند با به اتمام رسیدن صدایی اذان هر دعایی را که از اعماق دل خود آرزو نمائیم زود به ایجابت خواهد رسید.
دخترک هم چشمان خود را بسته و در دل دعا نمود تا هرچه سریعتر دعایش به اجابت رسیده و همهای این دردسرهای زندگی او از بین رود، حتیَ فکر کردن به اینکه نتواند سر به سجده بگذارم ناراحتاش مینمود.
از اتاق خارج شده وضو گرفته و نماز خویش را ادا نموده پس از لحظات خلوت نمودن با خالقاش راهِ اتاق خود را در پیش گرفته که مادر همان مرد عصبی صدایش زده گفت:
_ثریا دخترم بیا اینجا...
با چشم بسویش نگاه کرده گفت:
_با من بودید خاله شریفه؟
زن خندیده گفت:
_بلی دخترم مگر در اینجا چند دانه ثریا داریم.
خجل زده بسوئ شان قدم گذاشته و وارد اتاق شد، در دل دعا نمود تا دولت خان آنجا نباشد.
گویا این بار رباش حال آشفتهای او را دانسته بود که دولت آنجا نبود، با وارد شدناش به اتاق و دیدن حفصه خواهر دولت و یک دختر خانمِ نسبتاً جوانِ بسوی شان نگاه کرد که خاله شریفه گفت...
_منیژه دخترم بیا و اندازه ثریا را هم بگیر و این تکهای سرخ رنگ رو برایش یک لباس زیبا بدوز!
آن دختر که منیژه نام داشت گفت:
_ماشاءالله چه دخترِ زیبایی هم است، عروس تان است خاله جان؟
تا ثریا میخواست بگوید نه من عروس شان نیستم.
حفصه پیش دستی کرده گفت:
_بلی، خانم برادرم است عجله کن منیژه جان که دو هفته بعد عروسی است.
گیچ و منگ بسوئ حفصه نگاه کرد، او در مورد عروسی چه شخصی صحبت میکرد.
#ثریا
منیژه نام مرا مخاطب قرار داده گفت:
_بلند شو عروس خانم تا اندازهات را بگیرم.
چادرِ بزرگ را در دور خود پیچانده بودم که منیژه خانم گفت:
_با همین چادر اندازهات را بگیرم عروس خانم؟
چادرم را محکم در دست فشرده گفتم:
_بلی همینگونه راحت هستم!
با این حرف من صدایی خندههای حفصه بلند شده گفت:
_ثریا خواهر اینجا لالایم نیست خیال تان راحت...
با همان تردیدِ که داشتم چادر را کنار کشیدم که گوشهای از موهایم در مقابل صورتام قرار گرفت.
منیژه خانم گفت:
_سبحان الله خاله جان چه عروس زیبایی آنهم با این موهای سیاهِ ابرشمیاش، بیدلیل نیست که دل دولت برادرم را ربوده و آن هم با این چشمان قهوهای رنگاش...
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍁
همیشه هم نمیشود "خوب" بود ...
همیشه هم نمیتوان چشم ها را به روی نامردیِ آدم ها بست و چیزی ندید ...
اتفاقا باید بدانند که تو دیدی و فهمیدی که نگفتنت را نگذارند پای حماقت ...
نمیشود همیشه خود را به کوچه ی علی چپ بزنی و تظاهر کنی که چیزی نشنیدهای ...
اتفاقا باید بفهمند که شنیدی ،
ولی برای حفظِ حرمت ها کوتاه آمدی...
"انسان" ها گاهی باید بفهمند که تو هم صبر و تحمل داری!! که تو هم تاب و توان داری...
باید بدانند که تو هم قلبی داری که با بی مهری و نامردی میشکند، بدانند که همیشه نمیتوانند
بزنند و بشکنند و فرار کنند ... این روزها اگر زیادی "خوب" باشی زیادی "مهربان" باشی ، دیده نمیشوی ... کسی تو را جدی نمیگیرد.! پس گاهی ، نه همیشه ، "بد" باش..
چرا که با بعضی ها همیشه نمیشود "خوب" بود!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همیشه هم نمیشود "خوب" بود ...
همیشه هم نمیتوان چشم ها را به روی نامردیِ آدم ها بست و چیزی ندید ...
اتفاقا باید بدانند که تو دیدی و فهمیدی که نگفتنت را نگذارند پای حماقت ...
نمیشود همیشه خود را به کوچه ی علی چپ بزنی و تظاهر کنی که چیزی نشنیدهای ...
اتفاقا باید بفهمند که شنیدی ،
ولی برای حفظِ حرمت ها کوتاه آمدی...
"انسان" ها گاهی باید بفهمند که تو هم صبر و تحمل داری!! که تو هم تاب و توان داری...
باید بدانند که تو هم قلبی داری که با بی مهری و نامردی میشکند، بدانند که همیشه نمیتوانند
بزنند و بشکنند و فرار کنند ... این روزها اگر زیادی "خوب" باشی زیادی "مهربان" باشی ، دیده نمیشوی ... کسی تو را جدی نمیگیرد.! پس گاهی ، نه همیشه ، "بد" باش..
چرا که با بعضی ها همیشه نمیشود "خوب" بود!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9