*ارسطو بعد از خواندن و نوشتن دهها کتاب فلسفه و یک عمر تجربه نهایتن به مردم این توصیه ها را کرد :
*با دوستانتان بحث سیاسی نکنید؛
سیاست دوستیها را خراب میکند ،در حالیکه سیاستمداران، راهشان را ادامه میدهند اما شما دوستانتان را از دست خواهید داد.
*در ٤٠ سالهگی، افراد با تحصیلات کم و زیاد مثل هم اند
حتی ممکن است افراد با تحصیلات کمتر، پول بیشتری را در بیاورند؛
*در ٥٠ سالهگی، زشت و زیبا مثل هم اند.
مهم نیست چقدر زیبا باشید ، در این سن، کم کم چروکها و لکه های تیره روی آشکار میشوند؛
*در ٦٠ سالهگی، مقام بالا و پایین مثل هم اند.
بعد از بازنشستگی، حتی یک پیاده هم از نگاه کردن به رئیس اش اجتناب میکند؛
*در ٧٠ سالهگی، خانه بزرگ و کوچک مثل هم اند.*
درد مفاصل، سختی حرکت، فقط یک محیط کوچک برای نشستن لازم است؛
*در ٨٠ سالهگی، پول داشتن و نداشتن مثل هم اند.*
حتی موقعی که بخواهید پول خرج کنید، نمیدانید کجا خرج اش کنید؛
*در ٩٠ سالهگی، اگر زنده باشیم ،خواب و بیداری مثل هم اند.
بعد از بیداری نمیدانيد چی کار كنيد؛
*زندگی را آسان بگیرید.*
هیچ معمایی نیست که بخواهید حل اش کنید.
*در طولانی مدت همه ما مثل هم ایم.*
پس تا میتوانید عشق بورزید و یک دیگر را دوست داشته باشید،
*تمام فشارهای زندهگی را فراموش کنید،
و با گذشت، از لحظه- لحظهی زندهگی لذت ببرید.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*با دوستانتان بحث سیاسی نکنید؛
سیاست دوستیها را خراب میکند ،در حالیکه سیاستمداران، راهشان را ادامه میدهند اما شما دوستانتان را از دست خواهید داد.
*در ٤٠ سالهگی، افراد با تحصیلات کم و زیاد مثل هم اند
حتی ممکن است افراد با تحصیلات کمتر، پول بیشتری را در بیاورند؛
*در ٥٠ سالهگی، زشت و زیبا مثل هم اند.
مهم نیست چقدر زیبا باشید ، در این سن، کم کم چروکها و لکه های تیره روی آشکار میشوند؛
*در ٦٠ سالهگی، مقام بالا و پایین مثل هم اند.
بعد از بازنشستگی، حتی یک پیاده هم از نگاه کردن به رئیس اش اجتناب میکند؛
*در ٧٠ سالهگی، خانه بزرگ و کوچک مثل هم اند.*
درد مفاصل، سختی حرکت، فقط یک محیط کوچک برای نشستن لازم است؛
*در ٨٠ سالهگی، پول داشتن و نداشتن مثل هم اند.*
حتی موقعی که بخواهید پول خرج کنید، نمیدانید کجا خرج اش کنید؛
*در ٩٠ سالهگی، اگر زنده باشیم ،خواب و بیداری مثل هم اند.
بعد از بیداری نمیدانيد چی کار كنيد؛
*زندگی را آسان بگیرید.*
هیچ معمایی نیست که بخواهید حل اش کنید.
*در طولانی مدت همه ما مثل هم ایم.*
پس تا میتوانید عشق بورزید و یک دیگر را دوست داشته باشید،
*تمام فشارهای زندهگی را فراموش کنید،
و با گذشت، از لحظه- لحظهی زندهگی لذت ببرید.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهترین جواب در پاسخ به مشکلات؛
"توکل به خداوند است"
بهترین جواب برای بدگویی؛
"سکوت است"
بهترین جواب برای خشم؛
"صبر است"
بهترین جواب برای درد؛
"تحمل است"
بهترین جواب برای خوبی؛
"تشکر کردن است"
بهترین جواب برای شکست؛
"امیدواری است"
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
"توکل به خداوند است"
بهترین جواب برای بدگویی؛
"سکوت است"
بهترین جواب برای خشم؛
"صبر است"
بهترین جواب برای درد؛
"تحمل است"
بهترین جواب برای خوبی؛
"تشکر کردن است"
بهترین جواب برای شکست؛
"امیدواری است"
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
*دلــنــوشــتــه*
*فکر نکنید هر کس که از راه رسید ، هر کس که با شما خندید ، هر کس که چند صباحی گیر داد و پیگیر شد ، میتواند رفیق شما باشد......*
*رفاقت جریانی ست توی خون آدم که یکباره میجوشد ، وقت هایی که بداند بودنش لازم است ، همین به موقع بودن ، چگونه بودن ، میشود اصالتِ یک رفاقت......*
*این روزها به لطف اینترنت هر روز پای یک تازه وارد به زندگی مان باز میشود ، مبادا فکر کنید این تازه واردِ جذاب که میداند در چت چگونه حرف بزند در دنیای واقعی راه و رسم رفاقت بلد است.....*
*مبادا قلب های سرخِ ارسالی را علاقه معنی کنید ، حال و احوالِ هر از گاهی را دلتنگی ، حرف های نیمه شب به بعد را قول .......*
*بعضی آدمِ روابطِ نامحدود و نامشهودِ اجتماعی اند ، آدمِ پشت پرده ماندن ، آدمِ از دور دست تکان دادن ......*
*چرا که با نقطه ضعف هایی که در خود سراغ دارند ترسِ برعکس شدن در باورتان را دارند ، اگر دستِ شما را بفشارند.....* مبادا فکر کنید یک عکس ، یک نوشته ، شخصیتِ غالبِ یک آدم است ، مبادا چیزی را که می بینید آنقدر باور کنید که به خود شک کنید ، مبادا عکس های برعکس را باور کنیدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*دلــنــوشــتــه*
*فکر نکنید هر کس که از راه رسید ، هر کس که با شما خندید ، هر کس که چند صباحی گیر داد و پیگیر شد ، میتواند رفیق شما باشد......*
*رفاقت جریانی ست توی خون آدم که یکباره میجوشد ، وقت هایی که بداند بودنش لازم است ، همین به موقع بودن ، چگونه بودن ، میشود اصالتِ یک رفاقت......*
*این روزها به لطف اینترنت هر روز پای یک تازه وارد به زندگی مان باز میشود ، مبادا فکر کنید این تازه واردِ جذاب که میداند در چت چگونه حرف بزند در دنیای واقعی راه و رسم رفاقت بلد است.....*
*مبادا قلب های سرخِ ارسالی را علاقه معنی کنید ، حال و احوالِ هر از گاهی را دلتنگی ، حرف های نیمه شب به بعد را قول .......*
*بعضی آدمِ روابطِ نامحدود و نامشهودِ اجتماعی اند ، آدمِ پشت پرده ماندن ، آدمِ از دور دست تکان دادن ......*
*چرا که با نقطه ضعف هایی که در خود سراغ دارند ترسِ برعکس شدن در باورتان را دارند ، اگر دستِ شما را بفشارند.....* مبادا فکر کنید یک عکس ، یک نوشته ، شخصیتِ غالبِ یک آدم است ، مبادا چیزی را که می بینید آنقدر باور کنید که به خود شک کنید ، مبادا عکس های برعکس را باور کنیدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#جهنم
🔥درهای دوزخ
👈برای جهنم هفت دراست👇
✴و قطعاً وعدهگاه همه آنان دوزخ است[دوزخى] كه براى آن هفت در است واز هر درى بخشى معين از آنان وارد مىشوند.
(حجر:43-44)
❇براي دوزخ «هفت در است » كه دوزخيان از آنها داخل مي شوند. علت اين كه دوزخ هفت در دارد، بسياري تعداد اهل دوزخ است.«براي هر دري، از آنان » يعني : از پيروان گمراه شيطان «بخشي معين است » كه از بخش هاي ديگر متمايز مي باشد.
✴بخاري ـ در تاريخ خود ـ و ترمذي از ابن عمر رضي الله عنهما روايت كرده اند كه
❇ رسول خدا ص دراين حديث شريف فرمودند: «جهنم هفت در دارد و دري از آن مخصوص كساني است كه بر روي امت من شمشير كشيده اند».
✴ همچنين ازعلي - رضي الله عنه - روايت شده است كه فرمود: «درهاي جهنم بعضي بر بالاي بعضي ديگرقرار دارد پس در اول پر مي شود آن گاه در دوم، سپس در سوم تا آن كه همه درهاي آن پر مي شود».
❇ ابن جريج مي گويد: «درهاي دوزخ هركدام نامي دارد:
☄در اول#جهنم،
☄در دوم#لظي،
☄در سوم#حطمه،
☄درچهارم#سعير،
☄در پنجم#سقر،
☄درششم#جحيم
☄و در هفتم#هاويه است ».حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔥درهای دوزخ
👈برای جهنم هفت دراست👇
✴و قطعاً وعدهگاه همه آنان دوزخ است[دوزخى] كه براى آن هفت در است واز هر درى بخشى معين از آنان وارد مىشوند.
(حجر:43-44)
❇براي دوزخ «هفت در است » كه دوزخيان از آنها داخل مي شوند. علت اين كه دوزخ هفت در دارد، بسياري تعداد اهل دوزخ است.«براي هر دري، از آنان » يعني : از پيروان گمراه شيطان «بخشي معين است » كه از بخش هاي ديگر متمايز مي باشد.
✴بخاري ـ در تاريخ خود ـ و ترمذي از ابن عمر رضي الله عنهما روايت كرده اند كه
❇ رسول خدا ص دراين حديث شريف فرمودند: «جهنم هفت در دارد و دري از آن مخصوص كساني است كه بر روي امت من شمشير كشيده اند».
✴ همچنين ازعلي - رضي الله عنه - روايت شده است كه فرمود: «درهاي جهنم بعضي بر بالاي بعضي ديگرقرار دارد پس در اول پر مي شود آن گاه در دوم، سپس در سوم تا آن كه همه درهاي آن پر مي شود».
❇ ابن جريج مي گويد: «درهاي دوزخ هركدام نامي دارد:
☄در اول#جهنم،
☄در دوم#لظي،
☄در سوم#حطمه،
☄درچهارم#سعير،
☄در پنجم#سقر،
☄درششم#جحيم
☄و در هفتم#هاويه است ».حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زنان مسلمان
برای اینکه جایگاه و ارزش امت اسلام بالا برود:
"نیازمند نسلی از زنان هستیم که دغدغهی آنان آخرت باشد؛
زنان مسلمانی که الگویشان مادران مؤمنان و زنان صحابی باشد نه زنان بازیگر و خواننده و بلاگر و...
زنان مسلمانی که علم شرعی میآموزند و نهال عقیدهی صحیح را در وجود فرزندانشان میکارند.
زنانی که دغدغهی آنها، مُد و بازار و عروسی و بگومگوهای زنانه نباشد بلکه اصلاح شدن و اجرای شریعت خداوند متعال است
زیرا
"اصلاح شدن زنان به معنای اصلاح شدن تمام امت است".حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برای اینکه جایگاه و ارزش امت اسلام بالا برود:
"نیازمند نسلی از زنان هستیم که دغدغهی آنان آخرت باشد؛
زنان مسلمانی که الگویشان مادران مؤمنان و زنان صحابی باشد نه زنان بازیگر و خواننده و بلاگر و...
زنان مسلمانی که علم شرعی میآموزند و نهال عقیدهی صحیح را در وجود فرزندانشان میکارند.
زنانی که دغدغهی آنها، مُد و بازار و عروسی و بگومگوهای زنانه نباشد بلکه اصلاح شدن و اجرای شریعت خداوند متعال است
زیرا
"اصلاح شدن زنان به معنای اصلاح شدن تمام امت است".حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان: بیماری فکری و روانی ( غفلت)...
روزی سقراط، حکیم نامی یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیاش را پرسید.
🔸پاسخ داد:
در راه که میآمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم، جواب نداد و با بیاعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
🔹سقراط گفت:
چرا رنجیدی؟
🔸مرد با تعجب گفت:
خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحتکننده است.
🔹سقراط پرسید:
اگر در راه کسی را میدیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود میپیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده میشدی؟
🔸مرد گفت:
مسلم است که هرگز دلخور نمیشدم. آدم که از بیماربودن کسی دلخور نمیشود.
🔹سقراط پرسید:
بهجای دلخوری چه احساسی مییافتی و چه میکردی؟
🔸مرد جواب داد:
احساس دلسوزی و شفقت و سعی میکردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
🔹سقراط گفت:
همه این کارها را بهخاطر آن میکردی که او را بیمار میدانستی، آیا انسان تنها جسمش بیمار میشود؟ آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدی از او دیده نمیشود؟
🔸بیماری فکر و روان نامش «غفلت» است و باید بهجای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که بدی میکند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
🔹پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی میکند، در آن لحظه بیمار است.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزی سقراط، حکیم نامی یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیاش را پرسید.
🔸پاسخ داد:
در راه که میآمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم، جواب نداد و با بیاعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
🔹سقراط گفت:
چرا رنجیدی؟
🔸مرد با تعجب گفت:
خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحتکننده است.
🔹سقراط پرسید:
اگر در راه کسی را میدیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود میپیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده میشدی؟
🔸مرد گفت:
مسلم است که هرگز دلخور نمیشدم. آدم که از بیماربودن کسی دلخور نمیشود.
🔹سقراط پرسید:
بهجای دلخوری چه احساسی مییافتی و چه میکردی؟
🔸مرد جواب داد:
احساس دلسوزی و شفقت و سعی میکردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
🔹سقراط گفت:
همه این کارها را بهخاطر آن میکردی که او را بیمار میدانستی، آیا انسان تنها جسمش بیمار میشود؟ آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدی از او دیده نمیشود؟
🔸بیماری فکر و روان نامش «غفلت» است و باید بهجای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که بدی میکند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
🔹پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی میکند، در آن لحظه بیمار است.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_چهل و ششم
حفصه که متوجه این بحث سنگین شد گفت:
_عجله کن دیگر خواهر حالاست که برادرم دوباره برگردد.
خاله شریفه گفت:
_دخترم برایش لباس پوشیدهای انتخاب کن!
منیژه خانم سرش را تکان داده گفت:
_درست است خاله جان، لباسِ برایش میدوزم که بیشتر از قبل دل دولت برادر را به بازی بگیرد.
او خندید و من دستانام مشت شد، بیاختیار قطره اشکی از گوشهای چشمام چکیده گفتم:
_یا الله این چه سرنوشتی است که برایم رقم زدی سر انجام اینجا بودنم چه خواهد شد نمیدانم، عاقبت من و دختران همسان مرا بخیر کن!
اینجا بودن من آنهم در خانه یک مرد مجاهد چه خواهد شد؟!
ای خدایی که تیزیِ مصیبتها و سختیها به دست تو شکسته میشود، یاریام ده و تنهایم نگذار؛ من که جز تو پناهِ ندارم.
#راوی...
چون مولانا گفت:
_ پس زخمهايمان چه؟
شمس پاسخ داد:
_نور از محل همین زخمها وارد میشود.
پس عاقبت سر انجام این دخترک چه خواهد شد؟
پدرِ که برای محافظت از دخترش چهکارهای که انجام داد و او را امانت سپرد به دست همان شخصِ که اصلاً نمیشناخت.
این دلواپسی و دلنگرانیهای دخترک الحق که بیدلیل نبود.
میدانست که اتفاقاتِ در راه است؛ اما تا اینجا نه!
منیژه خانم در حال گرفتن اندازهای دخترک بود که در اتاق به طور ناگهانی باز شده و قامت مرد جوان هویدا شد.
برای لحظهای درجا ایستاد و خیره شد به صورت دخترک که حالا با همان سیمای وحشت بسوی مرد جوان نگاه میکرد.
با صدایی منیژه خانم تازه به خود آمده با برداشتن چادرش در دور سرش از اتاق با سرعت خارج شد.
قلب کوچکاش با سرعت در قفسهای سینهاش میکوبید.
حفصه بسوی برادرش نگاه کرده و با شیطنت گفت:
_بیچاره ثریا لالا جان کاش در میزدی...
دولت با چشمان عصبی بسوئ خواهرش نگاه کرده گفت:
_یک لحظه زبان به دهن بگیر من چه میدانستم که او اینجاست.
حفصه با ترس ساکت شده از جا برخاست تا نزد ثریا برود که مجاهد مرد گفت:
_تو همینجا باش من خودم میروم.
دخترک دیگر حرفِ نگفته و ساکت در جا نشست.
دولت پیحرف خود از اتاق خارج شده و یک راست راهِ اتاق خودش را که حالا برای دخترک واگذار نموده بود در پیش گرفت.
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_چهل و ششم
حفصه که متوجه این بحث سنگین شد گفت:
_عجله کن دیگر خواهر حالاست که برادرم دوباره برگردد.
خاله شریفه گفت:
_دخترم برایش لباس پوشیدهای انتخاب کن!
منیژه خانم سرش را تکان داده گفت:
_درست است خاله جان، لباسِ برایش میدوزم که بیشتر از قبل دل دولت برادر را به بازی بگیرد.
او خندید و من دستانام مشت شد، بیاختیار قطره اشکی از گوشهای چشمام چکیده گفتم:
_یا الله این چه سرنوشتی است که برایم رقم زدی سر انجام اینجا بودنم چه خواهد شد نمیدانم، عاقبت من و دختران همسان مرا بخیر کن!
اینجا بودن من آنهم در خانه یک مرد مجاهد چه خواهد شد؟!
ای خدایی که تیزیِ مصیبتها و سختیها به دست تو شکسته میشود، یاریام ده و تنهایم نگذار؛ من که جز تو پناهِ ندارم.
#راوی...
چون مولانا گفت:
_ پس زخمهايمان چه؟
شمس پاسخ داد:
_نور از محل همین زخمها وارد میشود.
پس عاقبت سر انجام این دخترک چه خواهد شد؟
پدرِ که برای محافظت از دخترش چهکارهای که انجام داد و او را امانت سپرد به دست همان شخصِ که اصلاً نمیشناخت.
این دلواپسی و دلنگرانیهای دخترک الحق که بیدلیل نبود.
میدانست که اتفاقاتِ در راه است؛ اما تا اینجا نه!
منیژه خانم در حال گرفتن اندازهای دخترک بود که در اتاق به طور ناگهانی باز شده و قامت مرد جوان هویدا شد.
برای لحظهای درجا ایستاد و خیره شد به صورت دخترک که حالا با همان سیمای وحشت بسوی مرد جوان نگاه میکرد.
با صدایی منیژه خانم تازه به خود آمده با برداشتن چادرش در دور سرش از اتاق با سرعت خارج شد.
قلب کوچکاش با سرعت در قفسهای سینهاش میکوبید.
حفصه بسوی برادرش نگاه کرده و با شیطنت گفت:
_بیچاره ثریا لالا جان کاش در میزدی...
دولت با چشمان عصبی بسوئ خواهرش نگاه کرده گفت:
_یک لحظه زبان به دهن بگیر من چه میدانستم که او اینجاست.
حفصه با ترس ساکت شده از جا برخاست تا نزد ثریا برود که مجاهد مرد گفت:
_تو همینجا باش من خودم میروم.
دخترک دیگر حرفِ نگفته و ساکت در جا نشست.
دولت پیحرف خود از اتاق خارج شده و یک راست راهِ اتاق خودش را که حالا برای دخترک واگذار نموده بود در پیش گرفت.
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_چهل و هفتم
حدساش درست بود و ثریا آنجا بود، همانند همیشه گوشهای ساکت نشسته بود و زانوي غم بغل کرده بود.
بسویش در سکوت قدم گذاشته و آنگونه که او نههراسد اسماش را صدا زده گفت:
_ثریا...!
اما کجاست آن نگاهِ وحشی که به چشمان مردجوان خیره شود، با آنحال که قلباش بیوقفه در سینه میکوبید اسم همانِ که لحظهای هم تنهایش نمیگذاشت صدا زده و مجدداً گفت:
ثریا
این بار دخترک سرش را بلند نموده و با چشمانِ که مشهود بود گریسته است گفت:
_دوباره از جانم چه میخواهی؟
+ ثریا!
با دوباره صدا زدن او با صدایی بغض آلود گفت:
_الهی که بمیرد این ثریا تا همه جشن گرفته خوشحالي به پا نماید.
تحمل این حرف برایش دشوار بود، عصبی گفت:
_ساکت شو دختر گستاخ!
ثریا مضحک خندیده گفت:
_گستاخ؟ چه مسخره حالا من گستاخ هم شدم، بدکاره که بودم نه؟!
با این حرف دخترک سرش خمیده شد و به یاد سخنان همان شباش افتاد، حق داشت که از او اینچنین نفرت بورزد.
ثریا ادامه داده گفت:
_کابوس شبهایم شدی، عروسیام را جهنم ساختی کافی نمود که حالا در این خانهات نیز مرا اسیر خود نمودی، مگر من چه جرمی را مرتکب شده بودم مجاهد؟ چرا نمیگذاری زندگی کنم و بخندم، چرا سعی داری تا مرا اینجا نگهداری؛ مگر من کیستام؟ الله مشهود است که جانم به لب رسیده است.
آخر برای چه من را اینگونه اسیر نمودی؟
دخترک همانگونه که میگریست و گلایه مینمود، سرانجام که طاقتاش طاق شده بود با دستان نحیفاش به تخته سینهای مرد جوان ضربه میزد.
مگر مردجوان از جا هم تکانِ نمیخورد، دولت همان مرد عصبی و کله شق که هیچ احد الناسِ در مقابلاش حرفِ نمیگفت؛ اما حالا با این سخنان دخترک سکوت کرده بود.
ثریا که دیگر مجال ایستادن نداشت در گوشهای نشسته گریست.
دولت بسویش نگاه کرده و درست در مقابل همان دختر عصیانگر نشسته گفت:
_اگر دوباره نزد پدرت برگردی خوشحال خواهی شد؟
ثریا با این حرف خودش را بیشتر کنار کشیده گفت:
_دیگر حوصلهای نیست، به ربام سوگند که نمیخواهم این سخنان مسخرهای تو را بشنوم.
دولت از جا برخاسته و از اتاق خارج شد.
لحظاتِ بعد همراه با مادرش وارد اتاق شده روبه مادرش گفت:
_عجله کنید مادر! فردا قرار است پدر از قندهار برگردد به اینجا کابل و من باید فردا دوباره در شهر کابل باشم.
شریفه خانم سرش را تکان داده و دولت خان از اتاق خارج شد، زن جوان بسوئ ثریا نگاه کرده گفت:
_دخترکام چرا خودت را اینچنین زجر میدهی؟ نکن این جفا را در حق خودت و هم در حق او!
سوگند به ربِ حق که دولت آدمِ بدِ نیست.
ثریا مضحک خندیده گفت:
_برود به جهنم!
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_چهل و هفتم
حدساش درست بود و ثریا آنجا بود، همانند همیشه گوشهای ساکت نشسته بود و زانوي غم بغل کرده بود.
بسویش در سکوت قدم گذاشته و آنگونه که او نههراسد اسماش را صدا زده گفت:
_ثریا...!
اما کجاست آن نگاهِ وحشی که به چشمان مردجوان خیره شود، با آنحال که قلباش بیوقفه در سینه میکوبید اسم همانِ که لحظهای هم تنهایش نمیگذاشت صدا زده و مجدداً گفت:
ثریا
این بار دخترک سرش را بلند نموده و با چشمانِ که مشهود بود گریسته است گفت:
_دوباره از جانم چه میخواهی؟
+ ثریا!
با دوباره صدا زدن او با صدایی بغض آلود گفت:
_الهی که بمیرد این ثریا تا همه جشن گرفته خوشحالي به پا نماید.
تحمل این حرف برایش دشوار بود، عصبی گفت:
_ساکت شو دختر گستاخ!
ثریا مضحک خندیده گفت:
_گستاخ؟ چه مسخره حالا من گستاخ هم شدم، بدکاره که بودم نه؟!
با این حرف دخترک سرش خمیده شد و به یاد سخنان همان شباش افتاد، حق داشت که از او اینچنین نفرت بورزد.
ثریا ادامه داده گفت:
_کابوس شبهایم شدی، عروسیام را جهنم ساختی کافی نمود که حالا در این خانهات نیز مرا اسیر خود نمودی، مگر من چه جرمی را مرتکب شده بودم مجاهد؟ چرا نمیگذاری زندگی کنم و بخندم، چرا سعی داری تا مرا اینجا نگهداری؛ مگر من کیستام؟ الله مشهود است که جانم به لب رسیده است.
آخر برای چه من را اینگونه اسیر نمودی؟
دخترک همانگونه که میگریست و گلایه مینمود، سرانجام که طاقتاش طاق شده بود با دستان نحیفاش به تخته سینهای مرد جوان ضربه میزد.
مگر مردجوان از جا هم تکانِ نمیخورد، دولت همان مرد عصبی و کله شق که هیچ احد الناسِ در مقابلاش حرفِ نمیگفت؛ اما حالا با این سخنان دخترک سکوت کرده بود.
ثریا که دیگر مجال ایستادن نداشت در گوشهای نشسته گریست.
دولت بسویش نگاه کرده و درست در مقابل همان دختر عصیانگر نشسته گفت:
_اگر دوباره نزد پدرت برگردی خوشحال خواهی شد؟
ثریا با این حرف خودش را بیشتر کنار کشیده گفت:
_دیگر حوصلهای نیست، به ربام سوگند که نمیخواهم این سخنان مسخرهای تو را بشنوم.
دولت از جا برخاسته و از اتاق خارج شد.
لحظاتِ بعد همراه با مادرش وارد اتاق شده روبه مادرش گفت:
_عجله کنید مادر! فردا قرار است پدر از قندهار برگردد به اینجا کابل و من باید فردا دوباره در شهر کابل باشم.
شریفه خانم سرش را تکان داده و دولت خان از اتاق خارج شد، زن جوان بسوئ ثریا نگاه کرده گفت:
_دخترکام چرا خودت را اینچنین زجر میدهی؟ نکن این جفا را در حق خودت و هم در حق او!
سوگند به ربِ حق که دولت آدمِ بدِ نیست.
ثریا مضحک خندیده گفت:
_برود به جهنم!
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🏖🏝🏖🏝🏖🏝🏖🏝🏖
🏝🏖🏝
🏖🏝
🏖
✍داستانی زیبا برای لحظه ای تفکر و اندیشیدن
❣اگر این داستان زندگی تو را عوض نکند هیچ چیزی زندگیت را عوض نمیکند مطمئن هم باش از ته دل مُردی !!!
🔆دیروز از سر کار برگشتم همسرم گفت.: لباس هات رو عوض کن و استراحت کن تا غذا آماده میشه ...
🔆لباسهام رو عوض کردم و لم دادم و چشام رو هم زدم وقتی فهمیدم اذان عصره رفتم آشپزخانه به همسرم گفتم چی برامون آماده کرده ای؟
🔆جواب نداد دو بار سه بار تکرار کردم باز هم جواب نداد خیلی عصبانی شدم متعجب بودم که چرا جواب نمیده!؟
🔆پسرم به آشپزخانه آمد. گفتم یه لیوان آب برام بیار اونم جوابی نداد خیلی عجیب بود . به پسرم نموونەی پسرهای خوب بود ولی چرا اینطور میکنه نمیدونم! 🤷🏻♂
🔆خواستم از آشپزخونه بیام بیرون همسرم گفت :پسرم برو پدرت رو از خواب بیدار کن بیاد غذاش رو بخوره پسرم به طرف اتاقم رفت ، با صدای بلند میگفتم کجا میری من اینجام ...
🔆بعد از دو دقیقە برگشت گفت:
مامان دو سە بار صداش زدم ولی بیدار نمیشه تکونش هم دادم ولی بیدار نشد
🔆بعد همسرم بطرف اتاقم رفت منم دنبالش رفتم سعی میکردن یکیو از خواب بیدار کنن لباسهاش مثل لباسهای من بود خیلی هم شبیه من بود بعد از چند دقیقه صدای گریه بلند شد همه گریه میکردن. خدایا این مرد کیه! چرا کسی صدای منو نمیشنوه! چرا کسی منو نمیبینه!
🔆پسرم بیرون رفت و بعد از چند دقیقە پدر و مادر و داداشام همراهش بودن. مادرم آن فرد خوابیده رو در آغوش گرفته بود و همش گریه میکرد رفتم جلو ولی سودی نداشت بابام روی کرسی نشسته بود و بلند گریە میکرد ، برادرم و چند کسی آن شخص را شستند و کفنش کردند و بردن به مسجد که نماز بالا سرش بخونن. همسایه ها دوستام و فامیلام همشون آماده بودند و شروع کردند به نماز ...
🔆منم فریاد میزنم ای داد نماز بالا سر کی میخونین؟ ! من زندهام چرا منو نمی بینید. چرا حرفارو نمیشنوید !!!
ولشون کردم تا نمازشون رو تموم کنن سر تابوت رو کنار زدم کفن رو از روی صورتش کنار زدم
لبخندی زد و گفت : من دیگه وقتم تموم شد بعد نوبت تو هست من تمام. تو ابدی خواهی بود چهل ساله دوستتم منو زیر خاک میبرن و تو هم بطرف محاکمە بردە میشوی!..
🔆بعد میخواستم صحبت کنم نمیتونستم میخواستم تکون بخورم نمیتونستم بعد صدای ملا رو شنیدم که حرف میزد.
خاک ریختن روم تنها موندم دیگه فهمیدم آخرشه. نه شروع و اولشه من که چند تا قرض هست پسشون ندادم! کارهای زیادی هست که گفتم فعلا زوده هنوز انجامشون ندادم. ...
🔆بعدا صدای پای دو شخص را شنیدم گفتم ای داد محاکمه شروع شد ، نکیر و منکری در موردش حرف میزدن ! خدا منو برگردون خدایا منو برگردون تا کارهای درست انجام بدم..!
🔆صدایی را شنیدم
نخیر ... نخیر ... نخیر ... خیلی نارحت شدم تا صدایی نرم صدام زد. بابا بابا بلند شو غذا حاضره چشمام رو باز کردم دختر خوشکل خوشرویم بود
بوسش کردم گفت: بابا غذا سرد میشه ...
🔆کل بدنم عرق کرده بود خیلی خسته بودم به نفس خودم گفتم:
بیا برگشتی ببینم از این به بعد چه میکنی و چیو جلو میندازی باید همش خوبی کنی مادام نمیدانی کی میمیری روزی میاد موم عمرتان تمام خواهد شد. خیلی ممنون از خداوند ی فرصت بهم داد و آخرین نفسم نبود. و فرصتی دیگه ای برای زندگی بهم داد.
🔆تو هم از خدا تشکر کن که هنوز فرصت داری و وقتت تموم نشده به داد خودت برس و از تاوان و کار بد دست بردار و بهشت را به دست بیار .👌🌺حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🏝🏖🏝
🏖🏝
🏖
✍داستانی زیبا برای لحظه ای تفکر و اندیشیدن
❣اگر این داستان زندگی تو را عوض نکند هیچ چیزی زندگیت را عوض نمیکند مطمئن هم باش از ته دل مُردی !!!
🔆دیروز از سر کار برگشتم همسرم گفت.: لباس هات رو عوض کن و استراحت کن تا غذا آماده میشه ...
🔆لباسهام رو عوض کردم و لم دادم و چشام رو هم زدم وقتی فهمیدم اذان عصره رفتم آشپزخانه به همسرم گفتم چی برامون آماده کرده ای؟
🔆جواب نداد دو بار سه بار تکرار کردم باز هم جواب نداد خیلی عصبانی شدم متعجب بودم که چرا جواب نمیده!؟
🔆پسرم به آشپزخانه آمد. گفتم یه لیوان آب برام بیار اونم جوابی نداد خیلی عجیب بود . به پسرم نموونەی پسرهای خوب بود ولی چرا اینطور میکنه نمیدونم! 🤷🏻♂
🔆خواستم از آشپزخونه بیام بیرون همسرم گفت :پسرم برو پدرت رو از خواب بیدار کن بیاد غذاش رو بخوره پسرم به طرف اتاقم رفت ، با صدای بلند میگفتم کجا میری من اینجام ...
🔆بعد از دو دقیقە برگشت گفت:
مامان دو سە بار صداش زدم ولی بیدار نمیشه تکونش هم دادم ولی بیدار نشد
🔆بعد همسرم بطرف اتاقم رفت منم دنبالش رفتم سعی میکردن یکیو از خواب بیدار کنن لباسهاش مثل لباسهای من بود خیلی هم شبیه من بود بعد از چند دقیقه صدای گریه بلند شد همه گریه میکردن. خدایا این مرد کیه! چرا کسی صدای منو نمیشنوه! چرا کسی منو نمیبینه!
🔆پسرم بیرون رفت و بعد از چند دقیقە پدر و مادر و داداشام همراهش بودن. مادرم آن فرد خوابیده رو در آغوش گرفته بود و همش گریه میکرد رفتم جلو ولی سودی نداشت بابام روی کرسی نشسته بود و بلند گریە میکرد ، برادرم و چند کسی آن شخص را شستند و کفنش کردند و بردن به مسجد که نماز بالا سرش بخونن. همسایه ها دوستام و فامیلام همشون آماده بودند و شروع کردند به نماز ...
🔆منم فریاد میزنم ای داد نماز بالا سر کی میخونین؟ ! من زندهام چرا منو نمی بینید. چرا حرفارو نمیشنوید !!!
ولشون کردم تا نمازشون رو تموم کنن سر تابوت رو کنار زدم کفن رو از روی صورتش کنار زدم
لبخندی زد و گفت : من دیگه وقتم تموم شد بعد نوبت تو هست من تمام. تو ابدی خواهی بود چهل ساله دوستتم منو زیر خاک میبرن و تو هم بطرف محاکمە بردە میشوی!..
🔆بعد میخواستم صحبت کنم نمیتونستم میخواستم تکون بخورم نمیتونستم بعد صدای ملا رو شنیدم که حرف میزد.
خاک ریختن روم تنها موندم دیگه فهمیدم آخرشه. نه شروع و اولشه من که چند تا قرض هست پسشون ندادم! کارهای زیادی هست که گفتم فعلا زوده هنوز انجامشون ندادم. ...
🔆بعدا صدای پای دو شخص را شنیدم گفتم ای داد محاکمه شروع شد ، نکیر و منکری در موردش حرف میزدن ! خدا منو برگردون خدایا منو برگردون تا کارهای درست انجام بدم..!
🔆صدایی را شنیدم
نخیر ... نخیر ... نخیر ... خیلی نارحت شدم تا صدایی نرم صدام زد. بابا بابا بلند شو غذا حاضره چشمام رو باز کردم دختر خوشکل خوشرویم بود
بوسش کردم گفت: بابا غذا سرد میشه ...
🔆کل بدنم عرق کرده بود خیلی خسته بودم به نفس خودم گفتم:
بیا برگشتی ببینم از این به بعد چه میکنی و چیو جلو میندازی باید همش خوبی کنی مادام نمیدانی کی میمیری روزی میاد موم عمرتان تمام خواهد شد. خیلی ممنون از خداوند ی فرصت بهم داد و آخرین نفسم نبود. و فرصتی دیگه ای برای زندگی بهم داد.
🔆تو هم از خدا تشکر کن که هنوز فرصت داری و وقتت تموم نشده به داد خودت برس و از تاوان و کار بد دست بردار و بهشت را به دست بیار .👌🌺حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🕸🍃🕸🍃🕸🍃🕸🍃🕸🍃
#داستان_ضرب_المثل
📚کار نیکو کردن از پر کردن است !
🔸روزی روزگاری در پشت کوه های بلند اذربایجان علی بن مجدالدین از پدری به نام عبدالله و مادری به نام امنه متولد شد.
علی پسری بازیگوش و نافرمان بود و تمام روز خود را به آزار و اذیت دیگران,سپری میکرد و نصیحت های خانواده اش در او اثری نداشت.
🔸در یکی از روزهای بسیار گرم تابستان علی چوپانی را دید که به تنهایی گله ای که از ده ها میش بزرگ تشکیل شده بود را ,به تنهایی به سمت آغل هدایت میکرد و در نزدیکی آغل آنها را روی دست میگرفت و به داخل میبرد.این صحنه که هم علی را به خنده انداخته بود ,و هم باعث شده بود کنجکاوی او تحریک شود,باعث شد به سمت جوان رفته و از او سوالی را بپرسد. علی به نزدیکی در آغل رفت و با طعنه به چوپان گفت:
🔸موجود ضعیف و لاغری چون تو چگونه میتواند کار مردان جنگی ورزیده را انجام دهد,نکند گوشت میش های تو از پنبه است و یا آنها پر در می آورندو همچون فرشته ها پرواز کنان به آغل میروند.چوپان با آرامش سری تکان داد و گفت:تو چگونه تمام روز را میتوانی به تمسخر دیگران بپردازی ,نکند در دهان تو هم به جای زبان ماری با نیش زهراگین وول میخورد.علی که اینبار فکر کرد چوپان اورا فردی حاضر جواب میداند با غرور گفت:من سالهاست که بارها و بارها این کار را انجام میدهم و برای من بسیار آسان شده است.تمسخر دیگران زحمتی برای من ندارد.
🔸جوان با لبخند گفت:پس برای من هم که از کودکی شبانی کرده و هرروز این کار را انجام میدهم,بلند کردن و هدایت چند میش بسیار آسان است .اماچه خوب است نتیجه کارنیک را با پرکردن بیابی.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_ضرب_المثل
📚کار نیکو کردن از پر کردن است !
🔸روزی روزگاری در پشت کوه های بلند اذربایجان علی بن مجدالدین از پدری به نام عبدالله و مادری به نام امنه متولد شد.
علی پسری بازیگوش و نافرمان بود و تمام روز خود را به آزار و اذیت دیگران,سپری میکرد و نصیحت های خانواده اش در او اثری نداشت.
🔸در یکی از روزهای بسیار گرم تابستان علی چوپانی را دید که به تنهایی گله ای که از ده ها میش بزرگ تشکیل شده بود را ,به تنهایی به سمت آغل هدایت میکرد و در نزدیکی آغل آنها را روی دست میگرفت و به داخل میبرد.این صحنه که هم علی را به خنده انداخته بود ,و هم باعث شده بود کنجکاوی او تحریک شود,باعث شد به سمت جوان رفته و از او سوالی را بپرسد. علی به نزدیکی در آغل رفت و با طعنه به چوپان گفت:
🔸موجود ضعیف و لاغری چون تو چگونه میتواند کار مردان جنگی ورزیده را انجام دهد,نکند گوشت میش های تو از پنبه است و یا آنها پر در می آورندو همچون فرشته ها پرواز کنان به آغل میروند.چوپان با آرامش سری تکان داد و گفت:تو چگونه تمام روز را میتوانی به تمسخر دیگران بپردازی ,نکند در دهان تو هم به جای زبان ماری با نیش زهراگین وول میخورد.علی که اینبار فکر کرد چوپان اورا فردی حاضر جواب میداند با غرور گفت:من سالهاست که بارها و بارها این کار را انجام میدهم و برای من بسیار آسان شده است.تمسخر دیگران زحمتی برای من ندارد.
🔸جوان با لبخند گفت:پس برای من هم که از کودکی شبانی کرده و هرروز این کار را انجام میدهم,بلند کردن و هدایت چند میش بسیار آسان است .اماچه خوب است نتیجه کارنیک را با پرکردن بیابی.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖ
☆🌹#داستان۰شب🌹☆
#بالاتر_از_آسمان_13
قسمت سیزدهم
✍بقلم: شاهین بهرامی
💎کاوه که اصلا انتظار شنیدن این حرفها را از پدرام نداشت، در حالی که روی صندلی مینشست گفت:
- این حرفا چیه میزنی پدرام؟ من چه حرفی رو به فریبا گفتم که خودم خبر ندارم؟
+ همین که من بهت گفتم باید اونو ول کنی، با اون آیندهای نداری...،فریبا اومده بود اینجا، کلمه به کلمه حرفایی رو که بهت در موردش زده بودم، به خودم برگردوند. سنگ رو یخ شدم پسر
+ عجب، باور کن من روحمم از این ماجراها خبر نداره، من اصلا این چند روزه فریبا رو ندیدم که بخوام چیزی بهش بگم.
- ببین کاوه دیگه بسه این همه دروغ و پنهان کاری، غیر از من و تو کسی اینجا نبود. حالام نمیخوای قبول کنی، فدا سرت رفیق. من دیگه به خاطر تو آب سرم گذشته، اینم روش.
+ من واقعا گیج شدم، اصلا نمیدونم چه اتفاقاتی اینجا افتاده یا بقول تو فریبا از کجا فهمیده ما چی گفتیم، حالا سر فرصت باهاش حرف میزنم، اون حق نداشته بدون اطلاع من سرخود پاشه بیاد اینجا.
- حالا بگذریم، تو چیکار کردی با مارشیا؟
+ هیچی دیگه من به حرف تو گوش کردم و پیشنهاد کاریشو قبول کردم تا از اون شرکت بیام بیرون. دیگه نمیخوام ریخت نحس اون مثلا دوست و همکارارو ببینم.
- آفرین، بهت امیدوار شدم کاوه، این خودش قدم بزرگیه و نشون میده تو میخوای اصلاح بشی و برگردی به دوران قبل اعتیادت.
-آره دیگه خسته شدم پدرام، میخوام ترک کنم و با فریبا یه زندگی کوچیک و نقلی و جمع و جور رو شروع کنیم. مارشیام واسه تو، شما واقعا بهم میاید.اینو جدی میگم.
+ ای وای کاوه، تو باز برگشتی سر خونه اول، اگه قول میدی باز نری حرفای منو بذاری کف دست فریبا، که این شیشه جدیدرو هم بیاره پایین، باید خدمتت عرض کنم تا توبا فریبایی، ترک و زندگی نقلی و آرامش و این حرفا در کار نیست.
- ببین پدرام، رفیقمی احترامت واجبه، ولی بهت اجازه نمیدم تو زندگی خصوصی من دخالت کنی. من فریبا رو دوسش دارم و تا آخرم پاش وامیستم. تمام، دیگهام نمیخوام در این مورد چیزی بشنوم. من دیگه میرم شبت خوش.کاوه از مغازه خارج میشود و پدرام مات و مبهوت بر جای خود میماند.
فردا حوالی ظهر تلفن همراه پدرام زنگ میخورد و او وقتی نام تماس گیرنده را میبیند باورش نمیشود و چند بار با دقت نگاه میکند که آیا واقعا درست میبیند یا نه، به هر روی با خوشحالی که سعی میکند آن را پنهان کند، تماس را پاسخ میدهد.
- بله بفرمایید
+ سلام آقا پدرام، وقت بخیر، خوبین؟ بد موقع که مزاحم نشدم
-سلام مارشیا خانم، نه نه، چه مزاحمتی، بفرمایید من در خدمتم.
+ غرض از مزاحمت این که میخواستم سوال کنم آیا اون دعوت شما به مغازه هنوز سرجاشه یا نه؟
- البته که سرجاشه، خیلی هم خوشحال میشم تشریف بیارید.
+ وای شما چقدر خوبید، واقعا ممنونم از لطفتون. پس با اجازه تون من حدود ساعت شش عصر خدمت میرسم.پدرام گوشی را قطع کرده و ناگهان احساس میکند قلبش میخواد از سینهاش خارج شود. به وضوح صدای ضربان قلبش را میشنود. به هر ترتیبی هست یک لیوان آب برمیدارد و چند قند در آن میاندازد و آن را هم میزند و مینوشد. باورش نمیشود مارشیا به اون زنگ زده و دعوتش را قبول کرده. پدرام از فرط خوشحالی، سریعا به جلوی آینه میرود و دستی به سر روی خودش میکشد و خوب خود را برانداز میکند تا هر عیب و ایرادی هست برطرف کند. بعد مغازه را موقتا میبند و می رود برای خرید وسایل پذیرایی از مهمان ویژهی خودش. در راه مثل پسر بچه ها بشکن میزند و آواز میخواند و خدا را شکر میکند.ساعت هنوز پنج نشده که پدرام همه چیز را آماده کرده و مدام به ساعت دیواری مغازه نگاه میکند. لحظات برای او لاکپشتی میگذرد.چند باره همه چیز را چک میکند، موزیک رومنسی را هم با صدای سلن دیون انتخاب کرده، تا با ورود مارشیا آن را پخش کند. و از همه مهمتر هدیهاش که کتاب عاشقانهی زیبایست و آن را در یک جعبهی کادویی بسیار قشنگی قرار داده تا به وقتش به مارشیا تقدیم کند.ساعت هنوز چند دقیقه به شش مانده که مارشیا در آستانهی در پدیدار میگردد.
مانتوی سبز خوش رنگی به تن و آرایش ملایمی به چهره دارد. پدارم با دیدن او سریعا به سمتش میدود و خوش آمد میگوید و او را به داخل دعوت مینماید.سپس با کنترل موزیک را پخش میکند.مارشیا با دیدن اسباب و وسایل مفصل پذیرایی متعجب میشود و با خنده به پدرام میگوید:
- وااوه چه خبره؟، من اصلا راضی به زحمت شما نبودم آقا پدرام، فقط اومدم چند دقیقه مزاحمتون بشم و کتابهای جدیدتون رو ببینم و بعدم مرخص بشم.البته یه کاری هم با خود شما دارم...
#ادامه_در_پست_بعدی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
☆🌹#داستان۰شب🌹☆
#بالاتر_از_آسمان_13
قسمت سیزدهم
✍بقلم: شاهین بهرامی
💎کاوه که اصلا انتظار شنیدن این حرفها را از پدرام نداشت، در حالی که روی صندلی مینشست گفت:
- این حرفا چیه میزنی پدرام؟ من چه حرفی رو به فریبا گفتم که خودم خبر ندارم؟
+ همین که من بهت گفتم باید اونو ول کنی، با اون آیندهای نداری...،فریبا اومده بود اینجا، کلمه به کلمه حرفایی رو که بهت در موردش زده بودم، به خودم برگردوند. سنگ رو یخ شدم پسر
+ عجب، باور کن من روحمم از این ماجراها خبر نداره، من اصلا این چند روزه فریبا رو ندیدم که بخوام چیزی بهش بگم.
- ببین کاوه دیگه بسه این همه دروغ و پنهان کاری، غیر از من و تو کسی اینجا نبود. حالام نمیخوای قبول کنی، فدا سرت رفیق. من دیگه به خاطر تو آب سرم گذشته، اینم روش.
+ من واقعا گیج شدم، اصلا نمیدونم چه اتفاقاتی اینجا افتاده یا بقول تو فریبا از کجا فهمیده ما چی گفتیم، حالا سر فرصت باهاش حرف میزنم، اون حق نداشته بدون اطلاع من سرخود پاشه بیاد اینجا.
- حالا بگذریم، تو چیکار کردی با مارشیا؟
+ هیچی دیگه من به حرف تو گوش کردم و پیشنهاد کاریشو قبول کردم تا از اون شرکت بیام بیرون. دیگه نمیخوام ریخت نحس اون مثلا دوست و همکارارو ببینم.
- آفرین، بهت امیدوار شدم کاوه، این خودش قدم بزرگیه و نشون میده تو میخوای اصلاح بشی و برگردی به دوران قبل اعتیادت.
-آره دیگه خسته شدم پدرام، میخوام ترک کنم و با فریبا یه زندگی کوچیک و نقلی و جمع و جور رو شروع کنیم. مارشیام واسه تو، شما واقعا بهم میاید.اینو جدی میگم.
+ ای وای کاوه، تو باز برگشتی سر خونه اول، اگه قول میدی باز نری حرفای منو بذاری کف دست فریبا، که این شیشه جدیدرو هم بیاره پایین، باید خدمتت عرض کنم تا توبا فریبایی، ترک و زندگی نقلی و آرامش و این حرفا در کار نیست.
- ببین پدرام، رفیقمی احترامت واجبه، ولی بهت اجازه نمیدم تو زندگی خصوصی من دخالت کنی. من فریبا رو دوسش دارم و تا آخرم پاش وامیستم. تمام، دیگهام نمیخوام در این مورد چیزی بشنوم. من دیگه میرم شبت خوش.کاوه از مغازه خارج میشود و پدرام مات و مبهوت بر جای خود میماند.
فردا حوالی ظهر تلفن همراه پدرام زنگ میخورد و او وقتی نام تماس گیرنده را میبیند باورش نمیشود و چند بار با دقت نگاه میکند که آیا واقعا درست میبیند یا نه، به هر روی با خوشحالی که سعی میکند آن را پنهان کند، تماس را پاسخ میدهد.
- بله بفرمایید
+ سلام آقا پدرام، وقت بخیر، خوبین؟ بد موقع که مزاحم نشدم
-سلام مارشیا خانم، نه نه، چه مزاحمتی، بفرمایید من در خدمتم.
+ غرض از مزاحمت این که میخواستم سوال کنم آیا اون دعوت شما به مغازه هنوز سرجاشه یا نه؟
- البته که سرجاشه، خیلی هم خوشحال میشم تشریف بیارید.
+ وای شما چقدر خوبید، واقعا ممنونم از لطفتون. پس با اجازه تون من حدود ساعت شش عصر خدمت میرسم.پدرام گوشی را قطع کرده و ناگهان احساس میکند قلبش میخواد از سینهاش خارج شود. به وضوح صدای ضربان قلبش را میشنود. به هر ترتیبی هست یک لیوان آب برمیدارد و چند قند در آن میاندازد و آن را هم میزند و مینوشد. باورش نمیشود مارشیا به اون زنگ زده و دعوتش را قبول کرده. پدرام از فرط خوشحالی، سریعا به جلوی آینه میرود و دستی به سر روی خودش میکشد و خوب خود را برانداز میکند تا هر عیب و ایرادی هست برطرف کند. بعد مغازه را موقتا میبند و می رود برای خرید وسایل پذیرایی از مهمان ویژهی خودش. در راه مثل پسر بچه ها بشکن میزند و آواز میخواند و خدا را شکر میکند.ساعت هنوز پنج نشده که پدرام همه چیز را آماده کرده و مدام به ساعت دیواری مغازه نگاه میکند. لحظات برای او لاکپشتی میگذرد.چند باره همه چیز را چک میکند، موزیک رومنسی را هم با صدای سلن دیون انتخاب کرده، تا با ورود مارشیا آن را پخش کند. و از همه مهمتر هدیهاش که کتاب عاشقانهی زیبایست و آن را در یک جعبهی کادویی بسیار قشنگی قرار داده تا به وقتش به مارشیا تقدیم کند.ساعت هنوز چند دقیقه به شش مانده که مارشیا در آستانهی در پدیدار میگردد.
مانتوی سبز خوش رنگی به تن و آرایش ملایمی به چهره دارد. پدارم با دیدن او سریعا به سمتش میدود و خوش آمد میگوید و او را به داخل دعوت مینماید.سپس با کنترل موزیک را پخش میکند.مارشیا با دیدن اسباب و وسایل مفصل پذیرایی متعجب میشود و با خنده به پدرام میگوید:
- وااوه چه خبره؟، من اصلا راضی به زحمت شما نبودم آقا پدرام، فقط اومدم چند دقیقه مزاحمتون بشم و کتابهای جدیدتون رو ببینم و بعدم مرخص بشم.البته یه کاری هم با خود شما دارم...
#ادامه_در_پست_بعدی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦
#بالاتر_از_آسمان_14
قسمت چهاردهم
✍بقلم: شاهین بهرامی
💎پدرام در حالی که مارشیا را دعوت به نشستن میکند میگوید:
- خواهش میکنم، هر امری داشته باشید من با کمال میل در خدمتتون هستم.
+ شما واقعا همیشه لطف دارید آقا پدرام، راستش من یه کمکی ازتون میخوام. البته قبل از این که بگم اجازه بدید یه نگاهی به کتابها بندازم.
- خواهش میکنم، صاحب اختیارید، مغازه متعلق به خودتونه، بفرمایید لطفا.مارشیا برمیخیزد و با راهنمایی پدرام به سراغ قفسهای از کتاب ها میرود و مشغول دیدن و ورق زدن کتابها میشود.پدرام هر چقدر سعی میکند که او را نگاه نکند، نمیتواند و همچنان که فکرش مشغول این مسئله است که مارشیا ممکن است چه کاری با او داشته باشد، در همان حال نیز محو تماشای او میشود و هر حرکت مارشیا در نظرش بسیار زیبا و دلنشین جلوه میکند.لحظاتی بعد مارشیا با انتخاب چند کتاب به سر میز بر میگردد و پدرام مشغول پذیرایی از او میشود که ناگهان و کاملا بیمقدمه مارشیا میپرسد:
- شما اون خانمی که تو زندگی دوستتون آقا کاوه هست رو میشناسید؟
پدارم با شنیدن این حرف حسابی جا میخورد و تقریبا شوکه میشود و برای لحظاتی کنترل اجزا صحبت کردنش را از دست میدهد. پس از لحظاتی سکوت بلاخره پدرام میگوید:
- بله می شناسمش، البته خیلی کم، می تونم بپرسم، چرا این سوال رو کردید؟
+ بله خواهش میکنم، میدونم سوالم خیلی یهویی و بی مقدمه بود، از این بابت عذر میخوام. ولی حقیقتش اینه که یه موردی پیش اومده، من اجازه ميخوام الان چیزی در موردش نگم، ولی همینقدر بدونید، من باید این خانم رو حتما ببینم.
-والا چی بگم، من فقط یکی دوبار ایشون رو دیدم و هیچ آدرس و نشونی ازش ندارم.
+ ببینید آقا پدرام، موضوع خیلی مهمه، حداقل برای من، غیر از شما هم کسی نمیتونه تو این مورد به من کمک کنه. لطفا هر کاری....در همین لحظه تلفن پدرام زنگ میخورد با یک شماره ناشناس، کلام مارشیا قطع میشود و پدرام با یک عذرخواهی تلفن را جواب میدهد - بله بفرمایید
+ سلام آقا پدارم من فریبا هستم
- آ بله بله، امرتون؟
+ ببینید میدونم از من خیلی ناراحت هستید، منم هنوز از شما ناراحتم و تا زمانی که شما بخواید کاوه رو علیه من تحریک کنید این جنگ و دعوای ما ادامه داره. اما با تمام این احوال این دلیل نمیشه، من از کار بدم بابت خسارتی که به شما زدم عذرخواهی نکنم و همچنین به خاطر این که شکایتی نکردید باید ازتون تشکر کنم.
- خواهش میکنم، البته باید به اطلاعتون برسونم ظاهرا جنگ ما ادامه داره...خدانگهدار
پدارم گوشی را قطع میکند و نگاهی به مارشیا میاندازد و میگوید:
- فقط میتونم بگم، خیلی خوششانسید
+ عجب، چطور مگه؟
- شمارهی فریبا خانم، همونی که دنبالش بودید رو یادداشت کنید.
+ واقعا راست میگید؟
- بله راست میگم. من خودمم نمیدونم چرا دارم به شما کمک میکنم. فقط میدونم حسم بهم میگه هر کاری از دستم برمیاد براتون انجام بدم.
+یه دنیا از لطفتون ممنونم آقا پدرام. ایشالا بتونم محبت هاتون رو جبران کنم.پدرام شمارهی فریبا را به مارشیا میدهد و بعد از این که کتاب های خریداری شدهی او را تحویل میدهد، دستش به سمت کشوی میزش میرود تا هدیهی خوش را به او بدهد. اما در همان لحظه مارشیا میگوید:
- راستش آقا پدرام از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون، کاوه بسیار جوونه خوب و شایستهایه.حتما در جریان هستید من چقدر تلاش کردم تا ایشون رو متقاعد کنم پیشنهاد کاری منو قبول کنه و خوشبختانه تلاش هام به نتیجه رسید. حالا در مورد بعدیم که در آینده متوجه خواهید شد چی هست هم، میخوام همهی تلاشم رو بکنم تا اونم به نتیجه برسه.هر دو دست پدرام روی کادو خشک شد و به همان حالت ثابت ماند و او اصلا نمیدانست چکار باید بکند.در همین لحظه مارشیا از پدرام بابت پذیرایی و شماره تلفن فریبا تشکر میکند و از مغازه خارج میشود.پدرام اما همچنان بهت زده و ناراحت به هدیهای جا مانده در کشو نگاه میکند و بعد با عصبانیت با زانو کشو را میبندد.
همان شب بعد از صرف شام مارشیا به داخل حیاط میآید و شمارهی فریبا را میگیرد، بوق اشغال اما باعث میشود تا دوباره و چند باره شماره رو بگیرد، اما همچنان فریبا در حال مکالمه است. در همین حین، فکری به سر مارشیا میزند و شماره ی کاوه را میگیرد که آن هم اشغال است! مارشیا در حالی که دندانهایش را به روی هم میفشارد، شروع به قدم زدن در حیاط میکند و با پا سنگ ریزهها را با عصبانیت شوت میکند و آنقدر شمارهی فریبا را میگیرد تا بلاخره بوق آزاد می شنود.
-الو بفرمایید
+ سلام
- سلام، شما؟
+ من مارشیا هستم.
#ادامه_دارد...(فرداشب)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#بالاتر_از_آسمان_14
قسمت چهاردهم
✍بقلم: شاهین بهرامی
💎پدرام در حالی که مارشیا را دعوت به نشستن میکند میگوید:
- خواهش میکنم، هر امری داشته باشید من با کمال میل در خدمتتون هستم.
+ شما واقعا همیشه لطف دارید آقا پدرام، راستش من یه کمکی ازتون میخوام. البته قبل از این که بگم اجازه بدید یه نگاهی به کتابها بندازم.
- خواهش میکنم، صاحب اختیارید، مغازه متعلق به خودتونه، بفرمایید لطفا.مارشیا برمیخیزد و با راهنمایی پدرام به سراغ قفسهای از کتاب ها میرود و مشغول دیدن و ورق زدن کتابها میشود.پدرام هر چقدر سعی میکند که او را نگاه نکند، نمیتواند و همچنان که فکرش مشغول این مسئله است که مارشیا ممکن است چه کاری با او داشته باشد، در همان حال نیز محو تماشای او میشود و هر حرکت مارشیا در نظرش بسیار زیبا و دلنشین جلوه میکند.لحظاتی بعد مارشیا با انتخاب چند کتاب به سر میز بر میگردد و پدرام مشغول پذیرایی از او میشود که ناگهان و کاملا بیمقدمه مارشیا میپرسد:
- شما اون خانمی که تو زندگی دوستتون آقا کاوه هست رو میشناسید؟
پدارم با شنیدن این حرف حسابی جا میخورد و تقریبا شوکه میشود و برای لحظاتی کنترل اجزا صحبت کردنش را از دست میدهد. پس از لحظاتی سکوت بلاخره پدرام میگوید:
- بله می شناسمش، البته خیلی کم، می تونم بپرسم، چرا این سوال رو کردید؟
+ بله خواهش میکنم، میدونم سوالم خیلی یهویی و بی مقدمه بود، از این بابت عذر میخوام. ولی حقیقتش اینه که یه موردی پیش اومده، من اجازه ميخوام الان چیزی در موردش نگم، ولی همینقدر بدونید، من باید این خانم رو حتما ببینم.
-والا چی بگم، من فقط یکی دوبار ایشون رو دیدم و هیچ آدرس و نشونی ازش ندارم.
+ ببینید آقا پدرام، موضوع خیلی مهمه، حداقل برای من، غیر از شما هم کسی نمیتونه تو این مورد به من کمک کنه. لطفا هر کاری....در همین لحظه تلفن پدرام زنگ میخورد با یک شماره ناشناس، کلام مارشیا قطع میشود و پدرام با یک عذرخواهی تلفن را جواب میدهد - بله بفرمایید
+ سلام آقا پدارم من فریبا هستم
- آ بله بله، امرتون؟
+ ببینید میدونم از من خیلی ناراحت هستید، منم هنوز از شما ناراحتم و تا زمانی که شما بخواید کاوه رو علیه من تحریک کنید این جنگ و دعوای ما ادامه داره. اما با تمام این احوال این دلیل نمیشه، من از کار بدم بابت خسارتی که به شما زدم عذرخواهی نکنم و همچنین به خاطر این که شکایتی نکردید باید ازتون تشکر کنم.
- خواهش میکنم، البته باید به اطلاعتون برسونم ظاهرا جنگ ما ادامه داره...خدانگهدار
پدارم گوشی را قطع میکند و نگاهی به مارشیا میاندازد و میگوید:
- فقط میتونم بگم، خیلی خوششانسید
+ عجب، چطور مگه؟
- شمارهی فریبا خانم، همونی که دنبالش بودید رو یادداشت کنید.
+ واقعا راست میگید؟
- بله راست میگم. من خودمم نمیدونم چرا دارم به شما کمک میکنم. فقط میدونم حسم بهم میگه هر کاری از دستم برمیاد براتون انجام بدم.
+یه دنیا از لطفتون ممنونم آقا پدرام. ایشالا بتونم محبت هاتون رو جبران کنم.پدرام شمارهی فریبا را به مارشیا میدهد و بعد از این که کتاب های خریداری شدهی او را تحویل میدهد، دستش به سمت کشوی میزش میرود تا هدیهی خوش را به او بدهد. اما در همان لحظه مارشیا میگوید:
- راستش آقا پدرام از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون، کاوه بسیار جوونه خوب و شایستهایه.حتما در جریان هستید من چقدر تلاش کردم تا ایشون رو متقاعد کنم پیشنهاد کاری منو قبول کنه و خوشبختانه تلاش هام به نتیجه رسید. حالا در مورد بعدیم که در آینده متوجه خواهید شد چی هست هم، میخوام همهی تلاشم رو بکنم تا اونم به نتیجه برسه.هر دو دست پدرام روی کادو خشک شد و به همان حالت ثابت ماند و او اصلا نمیدانست چکار باید بکند.در همین لحظه مارشیا از پدرام بابت پذیرایی و شماره تلفن فریبا تشکر میکند و از مغازه خارج میشود.پدرام اما همچنان بهت زده و ناراحت به هدیهای جا مانده در کشو نگاه میکند و بعد با عصبانیت با زانو کشو را میبندد.
همان شب بعد از صرف شام مارشیا به داخل حیاط میآید و شمارهی فریبا را میگیرد، بوق اشغال اما باعث میشود تا دوباره و چند باره شماره رو بگیرد، اما همچنان فریبا در حال مکالمه است. در همین حین، فکری به سر مارشیا میزند و شماره ی کاوه را میگیرد که آن هم اشغال است! مارشیا در حالی که دندانهایش را به روی هم میفشارد، شروع به قدم زدن در حیاط میکند و با پا سنگ ریزهها را با عصبانیت شوت میکند و آنقدر شمارهی فریبا را میگیرد تا بلاخره بوق آزاد می شنود.
-الو بفرمایید
+ سلام
- سلام، شما؟
+ من مارشیا هستم.
#ادامه_دارد...(فرداشب)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بیایید حقیقت این مسئله را درک کنیم که این دنیا کوتاهترین مرحلهی زندگی است!
مرحلهی بودن در قبر طولانیتر است، پس از آن روز قیامت میآید که طولانیتر است، و در نهایت ابدیت بهشت یا جهنم طولانیترین مرحله است.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بیایید اولویتهای خود را درست تعیین کنیم و زندگیمان را بر این اساس برنامهریزی کنیم.
مرحلهی بودن در قبر طولانیتر است، پس از آن روز قیامت میآید که طولانیتر است، و در نهایت ابدیت بهشت یا جهنم طولانیترین مرحله است.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بیایید اولویتهای خود را درست تعیین کنیم و زندگیمان را بر این اساس برنامهریزی کنیم.
#طهارت #موهای_زائد
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
با عرض معذرت بخاطری سوال هایم اما میخوایم طریقه درست شرعی بدانم
۱-اگر در حالت که حمام عادت ماهوار نکرده باشیم سنت خوده اصلاح کنیم بعدا حمام کنیم حمام ما میشود ؟؟؟
⬅️چون بعضی ها میگوید حمام عادت ماهوار تان کنید بعدا سنت تان اصلاح کنید غیر ازو حمام درست نمیشه
از لحاظ شرعی کدام طریقه بهتر اس؟
۲-کوتکس را که در حالت ماهوار استفاده میکنیم آیا ضرورت اس آنرا آب بشویم؟ بعدا کثافت بندازیم طریقه درست شرعی چقسم اس؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
۱. حمام و اصلاح سنت در حالت عادت ماهانه
طبق فقه حنفی، اگر زنی در حالتی که در عادت ماهانه است (حیض) موهای زائد خود را اصلاح کند (مانند کوتاه کردن مو یا ناخن و یا اصلاح موهای بدن)، این عمل از لحاظ شرعی درست است و ایرادی ندارد. بعد از پایان عادت ماهانه، وقتی که زن غسل (حمام) جنابت انجام میدهد، آن غسل کامل و معتبر خواهد بود، حتی اگر خود را قبلاً اصلاح کرده باشد.
بنابراین، از نظر شرعی، میتوانید موهای زائد را اصلاح کنید و سپس بعد از اتمام عادت ماهانه، غسل کنید. این کار باعث نمیشود که غسل شما نامعتبر شود.
اما برخی از فقهاء توصیه میکنند که بهتر است اصلاح را بعد از غسل انجام شود تا تمام بدن در حالت طهارت قرار داشته باشد. این فقط یک توصیه است و الزام شرعی ندارد.
۲. کوتکس (پد) و طریقه دفع آن
از نظر شرعی، کوتکس یا پدهایی که در دوران عادت ماهانه استفاده میشوند، نجس محسوب میشوند. اما نیازی به شستن آنها قبل از دفع نیست. میتوانید آنها را بهطور مستقیم در سطل زباله بیندازید.
اگر میخواهید میتوانید پد را در کاغذ یا پلاستیک بپیچید تا پاکیزگی حفظ شود، ولی از لحاظ شرعی الزام به شستن پدها قبل از دفع وجود ندارد.
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۶ /صفر/۱۴۴۶ ه.ق حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
با عرض معذرت بخاطری سوال هایم اما میخوایم طریقه درست شرعی بدانم
۱-اگر در حالت که حمام عادت ماهوار نکرده باشیم سنت خوده اصلاح کنیم بعدا حمام کنیم حمام ما میشود ؟؟؟
⬅️چون بعضی ها میگوید حمام عادت ماهوار تان کنید بعدا سنت تان اصلاح کنید غیر ازو حمام درست نمیشه
از لحاظ شرعی کدام طریقه بهتر اس؟
۲-کوتکس را که در حالت ماهوار استفاده میکنیم آیا ضرورت اس آنرا آب بشویم؟ بعدا کثافت بندازیم طریقه درست شرعی چقسم اس؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
۱. حمام و اصلاح سنت در حالت عادت ماهانه
طبق فقه حنفی، اگر زنی در حالتی که در عادت ماهانه است (حیض) موهای زائد خود را اصلاح کند (مانند کوتاه کردن مو یا ناخن و یا اصلاح موهای بدن)، این عمل از لحاظ شرعی درست است و ایرادی ندارد. بعد از پایان عادت ماهانه، وقتی که زن غسل (حمام) جنابت انجام میدهد، آن غسل کامل و معتبر خواهد بود، حتی اگر خود را قبلاً اصلاح کرده باشد.
بنابراین، از نظر شرعی، میتوانید موهای زائد را اصلاح کنید و سپس بعد از اتمام عادت ماهانه، غسل کنید. این کار باعث نمیشود که غسل شما نامعتبر شود.
اما برخی از فقهاء توصیه میکنند که بهتر است اصلاح را بعد از غسل انجام شود تا تمام بدن در حالت طهارت قرار داشته باشد. این فقط یک توصیه است و الزام شرعی ندارد.
۲. کوتکس (پد) و طریقه دفع آن
از نظر شرعی، کوتکس یا پدهایی که در دوران عادت ماهانه استفاده میشوند، نجس محسوب میشوند. اما نیازی به شستن آنها قبل از دفع نیست. میتوانید آنها را بهطور مستقیم در سطل زباله بیندازید.
اگر میخواهید میتوانید پد را در کاغذ یا پلاستیک بپیچید تا پاکیزگی حفظ شود، ولی از لحاظ شرعی الزام به شستن پدها قبل از دفع وجود ندارد.
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۶ /صفر/۱۴۴۶ ه.ق حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#محرمیت #مادر_زن
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
سلام ،مادر زن به داماد تا چه حد محرمه؟ اگه موهاش دیده بشه یا نیم آستین بپوشه یا روسریش رو آویزون نکنه بر گریبانش اشکالی داره ،البته مادر زن جوون باشه؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
از نظر فقه حنفی و بیشتر مذاهب اسلامی، مادر زن به داماد محرم است، و به منزله مادر خودش میباشد یعنی پس از ازدواج، داماد و مادر زن میتوانند با همدیگر مثل مادر و پسر دیدار کنند. اما مهم است که توجه داشته باشید که این محرمیت به معنای جواز نگاه شهوتآمیز نیست. نگاه شهوتآمیز به محارم، حتی مادر زن و مادر خودش نیز، حرام است و باعث گناه میشود.
مو و لباس: چون مادر زن به داماد محرم است، دلیل نمیشود که مادر زن در برابر داماد موها یا قسمتهای معمولی بدن خود را نبپوشاند. یعنی نمیتواند بدون روسری و با لباس نیمآستین یا مشابه آن در حضور داماد ظاهر شود زیرا خطر حرمت مصاهرت زندگی زناشویی داماد و همسرش را تهدید میکند.
خطر حرمت مصاهرت چیست؟
باید به این نکته توجه داشت که اگر نگاه خاص یا تماس جنسی (خدای نکرده) به صورت شهوتآمیز از داماد به مادر زنش باشد، این مسئله ممکن است به حرمت مصاهرت (تحریم رابطه زناشویی میان داماد و همسرش) منجر شود. این مسئله بسیار حساس است و فقها بر دوری از هر گونه شبهه و محافظت از حریمها تأکید دارند.
رعایت احترام و دوری از هر گونه نگاه یا رفتار ناشایست بسیار مهم است تا از خطراتی مانند حرمت مصاهرت جلوگیری شود.
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۶ /صفر/۱۴۴۶ ه.ق حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
سلام ،مادر زن به داماد تا چه حد محرمه؟ اگه موهاش دیده بشه یا نیم آستین بپوشه یا روسریش رو آویزون نکنه بر گریبانش اشکالی داره ،البته مادر زن جوون باشه؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
از نظر فقه حنفی و بیشتر مذاهب اسلامی، مادر زن به داماد محرم است، و به منزله مادر خودش میباشد یعنی پس از ازدواج، داماد و مادر زن میتوانند با همدیگر مثل مادر و پسر دیدار کنند. اما مهم است که توجه داشته باشید که این محرمیت به معنای جواز نگاه شهوتآمیز نیست. نگاه شهوتآمیز به محارم، حتی مادر زن و مادر خودش نیز، حرام است و باعث گناه میشود.
مو و لباس: چون مادر زن به داماد محرم است، دلیل نمیشود که مادر زن در برابر داماد موها یا قسمتهای معمولی بدن خود را نبپوشاند. یعنی نمیتواند بدون روسری و با لباس نیمآستین یا مشابه آن در حضور داماد ظاهر شود زیرا خطر حرمت مصاهرت زندگی زناشویی داماد و همسرش را تهدید میکند.
خطر حرمت مصاهرت چیست؟
باید به این نکته توجه داشت که اگر نگاه خاص یا تماس جنسی (خدای نکرده) به صورت شهوتآمیز از داماد به مادر زنش باشد، این مسئله ممکن است به حرمت مصاهرت (تحریم رابطه زناشویی میان داماد و همسرش) منجر شود. این مسئله بسیار حساس است و فقها بر دوری از هر گونه شبهه و محافظت از حریمها تأکید دارند.
رعایت احترام و دوری از هر گونه نگاه یا رفتار ناشایست بسیار مهم است تا از خطراتی مانند حرمت مصاهرت جلوگیری شود.
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۶ /صفر/۱۴۴۶ ه.ق حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
..C᭄•
بیخیال این همه اتفاق های بد رفیق..!
بزار زندگی تا جایی که می تونه سخت بگیره
فدای سرت اگه کسی جز خودت رو نداری
مهم نیست که هیچکس قدر نمی دونه این همه مهربونیت رو
اما تو خوب بمون ، اونقدر خوب که آدما
به لحظه لحظه ی زندگیت حسادت کنن!
فراموش نکن ما در برابر نمک نشناس ها
هیچ مسئولیتی نداریم
براشون آرزوی موفقیت کن!
اونا رو به خیر و ما رو به سلامت..!
روزها روباامیدی از ته دل به خدا❤️😇
با یه اراده ی قوی برای پیروزی
با یه لبخند بر روی لب و
گفتن خدایا شکرت
آغازکنیدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بیخیال این همه اتفاق های بد رفیق..!
بزار زندگی تا جایی که می تونه سخت بگیره
فدای سرت اگه کسی جز خودت رو نداری
مهم نیست که هیچکس قدر نمی دونه این همه مهربونیت رو
اما تو خوب بمون ، اونقدر خوب که آدما
به لحظه لحظه ی زندگیت حسادت کنن!
فراموش نکن ما در برابر نمک نشناس ها
هیچ مسئولیتی نداریم
براشون آرزوی موفقیت کن!
اونا رو به خیر و ما رو به سلامت..!
روزها روباامیدی از ته دل به خدا❤️😇
با یه اراده ی قوی برای پیروزی
با یه لبخند بر روی لب و
گفتن خدایا شکرت
آغازکنیدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عارفی ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود تا خدا را زیارت کند، تمام روزها روزه بود، در حال اعتکاف،
از خلق الله بریده بود، صبح به صیام و شب به قیام،
زاری و تضرع به درگاه او ...
شب ۳۶ ام ندایی در خود شنید که می گفت: ساعت ۶ بعد از ظهر، بازار مسگران، دکان فلان مسگر برو خدا را زیارت خواهی کرد ...
عارف از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شد و در کوچه های بازار از پی دکان می گشت ...
میگوید: پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و به مسگران نشان می داد،
قصد فروش آنرا داشت ...
به هر مسگری نشان می داد، وزن می کرد و می گفت: ۴ ریال و ۲۰ شاهی
پیرزن می گفت: نمیشه ۶ ریال بخرید؟
مسگران می گفتند: خیر مادر، برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد. پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید و همه همین قیمت را می دادند.
بالاخره به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود.
مسگر به کار خود مشغول بود که پیرزن گفت: این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم، خرید دارید؟
مسگر پرسید چرا به ۶ ریال؟؟؟
پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت: پسری مریض دارم، دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می شود!
مسگر دیگ را گرفت و گفت: این دیگ سالم و بسیار قیمتی است. حیف است بفروشی، امّا اگر مُصر هستی من آنرا به ۲۵ ریال می خرم!!!
پیر زن گفت: مرا مسخره می کنی؟!!!
مسگر گفت: ابدا"
دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت!!!
پیرزن که شدیدا متعجب شده بود؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد.
من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات فراموشم شده بود، در دکان مسگر خزیدم و گفتم: عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی؟!!! اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند
آنگاه تو به ۲۵ ریال می خری؟!!!
مسگر پیر گفت: من دیگ نخریدم!!!
من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد، پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند، پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد، من دیگ نخریدم ...
از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که، ندایی با صدای بلند گفت:
با چله گرفتن و عبادت کردن کسی به زیارت ما نخواهد آمد!!!
دست افتاده ای را بگیر و بلند کن، ما خود به زیارت تو خواهیم آمد ...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
از خلق الله بریده بود، صبح به صیام و شب به قیام،
زاری و تضرع به درگاه او ...
شب ۳۶ ام ندایی در خود شنید که می گفت: ساعت ۶ بعد از ظهر، بازار مسگران، دکان فلان مسگر برو خدا را زیارت خواهی کرد ...
عارف از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شد و در کوچه های بازار از پی دکان می گشت ...
میگوید: پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و به مسگران نشان می داد،
قصد فروش آنرا داشت ...
به هر مسگری نشان می داد، وزن می کرد و می گفت: ۴ ریال و ۲۰ شاهی
پیرزن می گفت: نمیشه ۶ ریال بخرید؟
مسگران می گفتند: خیر مادر، برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد. پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید و همه همین قیمت را می دادند.
بالاخره به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود.
مسگر به کار خود مشغول بود که پیرزن گفت: این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم، خرید دارید؟
مسگر پرسید چرا به ۶ ریال؟؟؟
پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت: پسری مریض دارم، دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می شود!
مسگر دیگ را گرفت و گفت: این دیگ سالم و بسیار قیمتی است. حیف است بفروشی، امّا اگر مُصر هستی من آنرا به ۲۵ ریال می خرم!!!
پیر زن گفت: مرا مسخره می کنی؟!!!
مسگر گفت: ابدا"
دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت!!!
پیرزن که شدیدا متعجب شده بود؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد.
من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات فراموشم شده بود، در دکان مسگر خزیدم و گفتم: عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی؟!!! اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند
آنگاه تو به ۲۵ ریال می خری؟!!!
مسگر پیر گفت: من دیگ نخریدم!!!
من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد، پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند، پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد، من دیگ نخریدم ...
از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که، ندایی با صدای بلند گفت:
با چله گرفتن و عبادت کردن کسی به زیارت ما نخواهد آمد!!!
دست افتاده ای را بگیر و بلند کن، ما خود به زیارت تو خواهیم آمد ...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
تو آدم اصیلی هستی؛
اگر از شادی و خوشبختی آدمها لذت میبری.
اگر از آسیب و زمین خوردن دیگران اندوهگین میشوی.
اگر در صلحی با خودت و با جهان و آدمها.
اگر کدورتی از کسی به دلت نمیگیری و اگر آنقدر وسیع و آرامی که بدیها و قضاوتها را مانند سنگریزههای کوچکی در خودت حل میکنی و اجازه نمیدهی هر کلام و نگاه و رفتاری تو را بههم بریزد.
تو آدم اصیلی هستی اگر در جهان بیعاطفه و جنجالمحور آدمها، مهربان و نجیب و آرام ماندهای.
تو داری قهوهات را مینوشی، در همانحال که دیگران برای مسائل کوچک و بیاهمیت، به جان هم افتادهاند...
#نرگس_صرافیان_طوفان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تو آدم اصیلی هستی؛
اگر از شادی و خوشبختی آدمها لذت میبری.
اگر از آسیب و زمین خوردن دیگران اندوهگین میشوی.
اگر در صلحی با خودت و با جهان و آدمها.
اگر کدورتی از کسی به دلت نمیگیری و اگر آنقدر وسیع و آرامی که بدیها و قضاوتها را مانند سنگریزههای کوچکی در خودت حل میکنی و اجازه نمیدهی هر کلام و نگاه و رفتاری تو را بههم بریزد.
تو آدم اصیلی هستی اگر در جهان بیعاطفه و جنجالمحور آدمها، مهربان و نجیب و آرام ماندهای.
تو داری قهوهات را مینوشی، در همانحال که دیگران برای مسائل کوچک و بیاهمیت، به جان هم افتادهاند...
#نرگس_صرافیان_طوفان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
..C᭄•
مواظب خودت باش
معنی این جمله این نیست که از خودت مواظبت کن !
معنیش این است که هیچکس به اندازه خودت نمیتونه بهت صدمه بزنه!
تحقیقات نشان داده که بیشترین عامل بیماری ها ، سختی ها ، مشکلات و ناکامی های انسان ها خود آنها هستند ...
اگر دوست دارید بعد از سالها زندگی زمانی که برمیگردید و به منظره گذشته خود نگاه می کنید ، تصویری زیبا و خاطراتی پر از خرسندی ببینید اینها را به هم پیوند بزنید :
تصمیم را با تحقیق
هوس را با عقل
عصبانیت را با صبر
انتقام را با فراموشی
عبادت را با بی توقعی
خدمت به خلق را با گمنامی
و در آخر قلبت را با خدا پیوندبزن
مواظب خودت باش ..
خیلی مواظب خودت باش ..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مواظب خودت باش
معنی این جمله این نیست که از خودت مواظبت کن !
معنیش این است که هیچکس به اندازه خودت نمیتونه بهت صدمه بزنه!
تحقیقات نشان داده که بیشترین عامل بیماری ها ، سختی ها ، مشکلات و ناکامی های انسان ها خود آنها هستند ...
اگر دوست دارید بعد از سالها زندگی زمانی که برمیگردید و به منظره گذشته خود نگاه می کنید ، تصویری زیبا و خاطراتی پر از خرسندی ببینید اینها را به هم پیوند بزنید :
تصمیم را با تحقیق
هوس را با عقل
عصبانیت را با صبر
انتقام را با فراموشی
عبادت را با بی توقعی
خدمت به خلق را با گمنامی
و در آخر قلبت را با خدا پیوندبزن
مواظب خودت باش ..
خیلی مواظب خودت باش ..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9