#داستان! شاکر بودن مسبب مسرور شدن...
نویسندهای مشهور، در اتاقش تکوتنها نشسته بود. با دلی مالامال از اندوه، قلم در دست گرفت و چنین نوشت:
🔸«سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را درآوردند. مدتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت.
🔹در همین سال ۶٠ساله شدم و شغل مورد علاقهام از دستم رفت. ۳۰ سال از عمرم را در این مؤسسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم.
🔸در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت.
🔹در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکیاش محروم شد. مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود.
🔸ازدسترفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد.»
🔹و در پایان نوشت:
«خدایا، چه سال بدی بود پارسال!»
🔸در این هنگام همسر نویسنده، بدون آنکه او متوجه شود، وارد اتاق شد و همسرش را غرق افکار و چهرهاش را اندوهزده یافت.
🔹از پشتسر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود، خواند. بیآنکه واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اتاق را ترک کرد.
🔸اندکی گذشت و دوباره وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد.
🔹نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود:
🔸«سال گذشته از شر کیسۀ صفرا که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم.
🔹سال گذشته در سلامت کامل به سن ۶۰ رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم. حالا میتوانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزونتر صرف نوشتن کنم.
🔸در همین سال بود که پدرم، در ۹۵سالگی، بدون آنکه زمینگیر شود یا متکی به کسی گردد، بیآنکه در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت.
🔹در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید.
🔸اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بیآنکه معلول شود، زنده ماند.»
🔹و در پایان نوشته بود:
«سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!»
🔸نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرمکننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته، بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیر شد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔹در زندگی روزمره باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار میکند بلکه شاکربودن است که ما را مسرور میسازد.
نویسندهای مشهور، در اتاقش تکوتنها نشسته بود. با دلی مالامال از اندوه، قلم در دست گرفت و چنین نوشت:
🔸«سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را درآوردند. مدتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت.
🔹در همین سال ۶٠ساله شدم و شغل مورد علاقهام از دستم رفت. ۳۰ سال از عمرم را در این مؤسسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم.
🔸در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت.
🔹در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکیاش محروم شد. مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود.
🔸ازدسترفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد.»
🔹و در پایان نوشت:
«خدایا، چه سال بدی بود پارسال!»
🔸در این هنگام همسر نویسنده، بدون آنکه او متوجه شود، وارد اتاق شد و همسرش را غرق افکار و چهرهاش را اندوهزده یافت.
🔹از پشتسر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود، خواند. بیآنکه واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اتاق را ترک کرد.
🔸اندکی گذشت و دوباره وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد.
🔹نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود:
🔸«سال گذشته از شر کیسۀ صفرا که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم.
🔹سال گذشته در سلامت کامل به سن ۶۰ رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم. حالا میتوانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزونتر صرف نوشتن کنم.
🔸در همین سال بود که پدرم، در ۹۵سالگی، بدون آنکه زمینگیر شود یا متکی به کسی گردد، بیآنکه در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت.
🔹در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید.
🔸اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بیآنکه معلول شود، زنده ماند.»
🔹و در پایان نوشته بود:
«سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!»
🔸نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرمکننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته، بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیر شد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔹در زندگی روزمره باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار میکند بلکه شاکربودن است که ما را مسرور میسازد.
روزی شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و برایش کاه ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد . روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید .از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند.
✍شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند. روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد. روستایی گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد.
شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود. روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سوال کرد. شیخ هم چنان خاموش بود. قاضی به روستایی گفت: این مرد لال استروستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد. پیش از این با من سخن گفته. قاضی پرسید : با تو سخن گفت؟چه گفت؟
او جواب داد که: گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت. شیخ پاسخی گفت که زان پس درزبان پارسی مثل گشت: 《جواب ابلهان خاموشی ست.》
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند. روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد. روستایی گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد.
شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود. روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سوال کرد. شیخ هم چنان خاموش بود. قاضی به روستایی گفت: این مرد لال استروستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد. پیش از این با من سخن گفته. قاضی پرسید : با تو سخن گفت؟چه گفت؟
او جواب داد که: گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت. شیخ پاسخی گفت که زان پس درزبان پارسی مثل گشت: 《جواب ابلهان خاموشی ست.》
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹🍃 ࿐ྀུ 🌹🍃 ࿐ྀུ🌹🍃
❣#یک_داستان_یک_پند
🌼🍃ابراهیم ادهم را گفتند: خدای را بر ما تعریف کن! گفت: در ایام کودکی معلمی داشتم که از او میترسیدم. روزی به او چند سیب هدیه دادم و ایشان گرفت و با من خوب شد.
🌼🍃در لشکر پادشاه سرباز شدم، فرماندهی داشتم که از هیچ کس چیزی نمیگرفت. هر چه به او هدیه دادم نپذیرفت. روزی جان او را در جنگ نجات دادم، و بهایش پرداخت کردم و خریدم و با من دوست شد.
🌼🍃به دربار راه یافتم، هرکاری کردم که پادشاه را هدیهای دهم موفق نشدم. روزی دختر او بیمار شد، درمانش کردم و بهای دوستی او پرداختم و پادشاه شدم و برای خود بهایی نگذاشتم که کسی بتواند مرا با هدیهای و خدمتی بخرد. جایی رسیدم که بالاتر از من یک کس بود آن هم خدا، هر چه فکر کردم به چه قیمتی دوستی او را بخرم دیدم بینیاز است و نمیتوانم، پس عاجز ماندم.
🌼🍃شبی برای خوشگذرانی با زنان دربار، قصد رفتن به کاخ دیگر خود کردم که زنان منتظر من بودند. اسب خود زین کردم. در کوچهای تنگ، صدای ناله زنی با کودکان شنیدم. نزدیک شدم از فرط گرسنگی میلرزیدند. به کاخ رفتم و طعام گرمی همراه خود برای آنان آوردم بدون آنکه کسی خبر داشته باشد، گفتم: مرا عفو کنید از شما غافل بودم. صبح برای شما سرپناهی فراهم خواهم کرد.
🌼🍃زن گریست و اطفال دامن مرا به نشان تشکر گرفتند. زن دعا کرد و گفت: خدایا! خودت این پادشاه را عوض بده. از دعای زن گریستم و لذت رفتن به مقصد یادم رفت و ساعتی بعد به دربار بازگشتم.
🌼🍃ندایی درونم پاسخ مرا داد و گفت: کسی که همه چیز از اوست، همه چیز را هم بدهی باز بهای او نمیشود چون آنچه که تو به او دادهای (همه چیز) دوباره آن را خود با اشارهای خلق کند. بدان مرا بهایی نیست که کسی توان خریدن مرا داشته باشد ولی من بهای تو را امشب دادم و تو را از نفس تو خریدم. این بهای سنگین را کسی جز من توان دادناش نبود و کسی را که من بهای او را به نفسش بپردازم و بخرم او را برای همیشه برای خودم میخرم.
🌼🍃ای بندۀ من! دیدی هر اندازه انسانها بزرگتر شوند بهای خریدن شان سنگینتر میشود. تو را امشب به خاطر هدیهای خالصانه و کوچک که به من دادی خریدم، پس تو را از تاج و تخت پادشاهی آزادت نمودم تا در هر دو دنیا برای من باشی و به کسی که با من و برای من باشد، کنج خرابه با تخت پادشاهی برای او یکی است.
❣ پروردگارا!
به عزت و جلالت قسم نفس ما را بهای سنگینی بر ماست که تا جان دادنمان ما را طلبکار خود کرده است. بهای نفس ما را جز تو کسی نمیتواند پرداخت کند. طلب این طلبکار ظالم و بیرحم را از رحمت خویش بپرداز و ما را از نفسمان برای خودت خریداری کن!!!🤲
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❣#یک_داستان_یک_پند
🌼🍃ابراهیم ادهم را گفتند: خدای را بر ما تعریف کن! گفت: در ایام کودکی معلمی داشتم که از او میترسیدم. روزی به او چند سیب هدیه دادم و ایشان گرفت و با من خوب شد.
🌼🍃در لشکر پادشاه سرباز شدم، فرماندهی داشتم که از هیچ کس چیزی نمیگرفت. هر چه به او هدیه دادم نپذیرفت. روزی جان او را در جنگ نجات دادم، و بهایش پرداخت کردم و خریدم و با من دوست شد.
🌼🍃به دربار راه یافتم، هرکاری کردم که پادشاه را هدیهای دهم موفق نشدم. روزی دختر او بیمار شد، درمانش کردم و بهای دوستی او پرداختم و پادشاه شدم و برای خود بهایی نگذاشتم که کسی بتواند مرا با هدیهای و خدمتی بخرد. جایی رسیدم که بالاتر از من یک کس بود آن هم خدا، هر چه فکر کردم به چه قیمتی دوستی او را بخرم دیدم بینیاز است و نمیتوانم، پس عاجز ماندم.
🌼🍃شبی برای خوشگذرانی با زنان دربار، قصد رفتن به کاخ دیگر خود کردم که زنان منتظر من بودند. اسب خود زین کردم. در کوچهای تنگ، صدای ناله زنی با کودکان شنیدم. نزدیک شدم از فرط گرسنگی میلرزیدند. به کاخ رفتم و طعام گرمی همراه خود برای آنان آوردم بدون آنکه کسی خبر داشته باشد، گفتم: مرا عفو کنید از شما غافل بودم. صبح برای شما سرپناهی فراهم خواهم کرد.
🌼🍃زن گریست و اطفال دامن مرا به نشان تشکر گرفتند. زن دعا کرد و گفت: خدایا! خودت این پادشاه را عوض بده. از دعای زن گریستم و لذت رفتن به مقصد یادم رفت و ساعتی بعد به دربار بازگشتم.
🌼🍃ندایی درونم پاسخ مرا داد و گفت: کسی که همه چیز از اوست، همه چیز را هم بدهی باز بهای او نمیشود چون آنچه که تو به او دادهای (همه چیز) دوباره آن را خود با اشارهای خلق کند. بدان مرا بهایی نیست که کسی توان خریدن مرا داشته باشد ولی من بهای تو را امشب دادم و تو را از نفس تو خریدم. این بهای سنگین را کسی جز من توان دادناش نبود و کسی را که من بهای او را به نفسش بپردازم و بخرم او را برای همیشه برای خودم میخرم.
🌼🍃ای بندۀ من! دیدی هر اندازه انسانها بزرگتر شوند بهای خریدن شان سنگینتر میشود. تو را امشب به خاطر هدیهای خالصانه و کوچک که به من دادی خریدم، پس تو را از تاج و تخت پادشاهی آزادت نمودم تا در هر دو دنیا برای من باشی و به کسی که با من و برای من باشد، کنج خرابه با تخت پادشاهی برای او یکی است.
❣ پروردگارا!
به عزت و جلالت قسم نفس ما را بهای سنگینی بر ماست که تا جان دادنمان ما را طلبکار خود کرده است. بهای نفس ما را جز تو کسی نمیتواند پرداخت کند. طلب این طلبکار ظالم و بیرحم را از رحمت خویش بپرداز و ما را از نفسمان برای خودت خریداری کن!!!🤲
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یاد بگیر که از هیچ کس
انتظار هیچ چیز را نداشته باشی !
آرامش این روزهای زندگیم را
مدیون آن انتظاریست که دیگر
از هیچ کس ندارم ...
ﺷﻜﺴﭙﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ،
ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﭼﺮﺍ؟
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺰﯼ
ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺍﺕ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﺻﺪﻣﻪ ﺯﻧﻨﺪﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ..
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ...!
ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺵ .. ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ..
ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﻭ:
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﯽ « ﮔﻮﺵ ﮐﻦ ...
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ « ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ...
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﺮﺝ ﮐﻨﯽ « ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ...
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﯽ « ﺑﺒﺨﺶ ...
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺻﺪﻣﻪ ﺑﺰﻧﯽ « ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻦ ...
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺗﻨﻔﺮ « ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯ ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ...
ﺍﺣﺴﺎﺳﺶ ﮐﻦ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﻭ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ ...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
انتظار هیچ چیز را نداشته باشی !
آرامش این روزهای زندگیم را
مدیون آن انتظاریست که دیگر
از هیچ کس ندارم ...
ﺷﻜﺴﭙﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ،
ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﭼﺮﺍ؟
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺰﯼ
ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺍﺕ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﺻﺪﻣﻪ ﺯﻧﻨﺪﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ..
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ...!
ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺵ .. ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ..
ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﻭ:
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﯽ « ﮔﻮﺵ ﮐﻦ ...
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ « ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ...
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﺮﺝ ﮐﻨﯽ « ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ...
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﯽ « ﺑﺒﺨﺶ ...
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺻﺪﻣﻪ ﺑﺰﻧﯽ « ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻦ ...
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺗﻨﻔﺮ « ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯ ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ...
ﺍﺣﺴﺎﺳﺶ ﮐﻦ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﻭ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ ...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زندگی کم کم یه چیزایی رو
بهت یاد میده ...
وقتی تنهایی بهت یاد میده
هیچ کس نزدیک تر از خودت
به خودت نیست ...!
بهت میفهمونه از یه جایی به بعد
فقط خودتی و هیچ کس
واسه نجاتت نمیاد ...!
بهت یاد میده چطور تنهایی بجنگی
واسه هدفی که جز خودت
کس دیگه ای درک نمی کنه ...!
بهت یاد میده پای هرچیزی نایستی
تا تهش شرمنده پاهات نشی ...!
کم کم میفهمی تنها چیزی که
تا تهش پات میمونه
فقط پاهاتن ...!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهت یاد میده ...
وقتی تنهایی بهت یاد میده
هیچ کس نزدیک تر از خودت
به خودت نیست ...!
بهت میفهمونه از یه جایی به بعد
فقط خودتی و هیچ کس
واسه نجاتت نمیاد ...!
بهت یاد میده چطور تنهایی بجنگی
واسه هدفی که جز خودت
کس دیگه ای درک نمی کنه ...!
بهت یاد میده پای هرچیزی نایستی
تا تهش شرمنده پاهات نشی ...!
کم کم میفهمی تنها چیزی که
تا تهش پات میمونه
فقط پاهاتن ...!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برخی از خواهران ما میگویند: "درسته لباسمون مطابق شریعت الهی نیست اما به جاش قلبمون پاکه!"
به این بزرگواران میگوییم پیامبر ﷺ فرمودند: «أَلاَ وإِنَّ في الجسَدِ مُضغَةً إذا صلَحَت صَلَحَ الجسَدُ كُلُّه، وَإِذا فَسَدَتْ فَسدَ الجَسَدُ كُلُّه: أَلاَ وَهِي القَلْبُ.» [متفقٌ عليه] (آگاه باشيد که در جسم پاره گوشتی است که اگر صالح شود، همۀ جسد درست و صالح میگردد و اگر فاسد گردد تمام جسم فاسد میگردد و بدانيد که آن قلب است.)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به این بزرگواران میگوییم پیامبر ﷺ فرمودند: «أَلاَ وإِنَّ في الجسَدِ مُضغَةً إذا صلَحَت صَلَحَ الجسَدُ كُلُّه، وَإِذا فَسَدَتْ فَسدَ الجَسَدُ كُلُّه: أَلاَ وَهِي القَلْبُ.» [متفقٌ عليه] (آگاه باشيد که در جسم پاره گوشتی است که اگر صالح شود، همۀ جسد درست و صالح میگردد و اگر فاسد گردد تمام جسم فاسد میگردد و بدانيد که آن قلب است.)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_شصت وهفتم
من همانجا نشستم نیم ساعت بعد مسیح را از اطاق بیرون کردند مجتبی از اطاق بیرون شد به من دید نزدیکش رفتم و گفتم خداوند رحمت اش کند مجتبی محکم مرا به آغوش گرفت و شروع به گریستن کرد این اولین باری بود که من اشک مجتبی را میدیدم با دیدن اشک های او گریه های من هم بیشتر شد فرزانه هم خودش را به ما رساند بعد از نیم ساعت از شفاخانه بیرون شدیم مجتبی به مصطفی تماس گرفت و به او خبر مرگ پدر شان را داد مصطفی پشت مبایل اشک میریخت واقعاً بزرگان راست گفته اند پدر هر قدر بد باشد باز هم پدر است مهرش هیچ وقت از قلب اولاد بیرون نمی شود حال فرزندانم خوب نبود فرزانه خیلی بیقراری میکرد و من میترسیدم حالش بدتر نشود جنازه ای مسیح خیلی زود به سوی قبرستان روانه شد و زیر خروار ها خاک دفن شد شب به خانه آمدیم فرزانه هم آنشب نزد من ماند شب برای شان غذا آماده کردم ولی دست به غذا نزدند شب فرزانه و مجتبی به اطاقم آمدند فرزانه گفت مادر جان میخواهیم کمی برای ما قصه کنی فرزانه پهلویم نشست و مجتبی سرش را روی زانویم گذاشت پرسیدم قصه ای چی را برایت کنم فرزندانم فرزانه گفت چگونه با پدرم معرفی شدی پدرم اوایل چگونه یک انسان بود لبخندی تلخی زدم یادآوری آنروزها برایم سخت تر از چیزی بود که کسی درک کند شروع کردم به تعریف از مسیح فرزانه و مجتبی اشک میریختند و قلب من با گریه های شان به درد می آمد آنشب هر دوی شان را همانجا خواب برد و من تا صبح بالای سر شان بیدار نشستم چهل روزی گذشت یکروز طاهر به خانه ای ما آمد و وصیت نامه ای مسیح را برای ما خواند مسیح سه قطعه زمین به اسم فرزندانش خریده بود و طاهر اسناد زمین را تسلیم من کرد و من هم برای خود شان دادم مسیح پولی برای من گذاشته بود بخاطر اینکه فرزندانم را به تنهایی بزرگ ساختم ولی من قبول نکردم چند روز بعد دخترک مجتبی به دنیا آمد و دنیای ما دوباره پر از شادی شد ولی من متوجه بودم شهلا دوست ندارد من همرای شان زندگی کنم برای همین یکشب مجتبی را نزد خودم خواستم و از او خواستم به خود خانه ای جدا بگیرد مجتبی با شنیدن این حرف گفت مادر جان شما هم این حرف را نگفته اید و من هم نشنیده میگیرم دیگر نمیخواهم این موضوع را یاد کنید چطور میتوانم شما را تنها بگذارم شما همه ای دنیایم هستید...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_شصت وهفتم
من همانجا نشستم نیم ساعت بعد مسیح را از اطاق بیرون کردند مجتبی از اطاق بیرون شد به من دید نزدیکش رفتم و گفتم خداوند رحمت اش کند مجتبی محکم مرا به آغوش گرفت و شروع به گریستن کرد این اولین باری بود که من اشک مجتبی را میدیدم با دیدن اشک های او گریه های من هم بیشتر شد فرزانه هم خودش را به ما رساند بعد از نیم ساعت از شفاخانه بیرون شدیم مجتبی به مصطفی تماس گرفت و به او خبر مرگ پدر شان را داد مصطفی پشت مبایل اشک میریخت واقعاً بزرگان راست گفته اند پدر هر قدر بد باشد باز هم پدر است مهرش هیچ وقت از قلب اولاد بیرون نمی شود حال فرزندانم خوب نبود فرزانه خیلی بیقراری میکرد و من میترسیدم حالش بدتر نشود جنازه ای مسیح خیلی زود به سوی قبرستان روانه شد و زیر خروار ها خاک دفن شد شب به خانه آمدیم فرزانه هم آنشب نزد من ماند شب برای شان غذا آماده کردم ولی دست به غذا نزدند شب فرزانه و مجتبی به اطاقم آمدند فرزانه گفت مادر جان میخواهیم کمی برای ما قصه کنی فرزانه پهلویم نشست و مجتبی سرش را روی زانویم گذاشت پرسیدم قصه ای چی را برایت کنم فرزندانم فرزانه گفت چگونه با پدرم معرفی شدی پدرم اوایل چگونه یک انسان بود لبخندی تلخی زدم یادآوری آنروزها برایم سخت تر از چیزی بود که کسی درک کند شروع کردم به تعریف از مسیح فرزانه و مجتبی اشک میریختند و قلب من با گریه های شان به درد می آمد آنشب هر دوی شان را همانجا خواب برد و من تا صبح بالای سر شان بیدار نشستم چهل روزی گذشت یکروز طاهر به خانه ای ما آمد و وصیت نامه ای مسیح را برای ما خواند مسیح سه قطعه زمین به اسم فرزندانش خریده بود و طاهر اسناد زمین را تسلیم من کرد و من هم برای خود شان دادم مسیح پولی برای من گذاشته بود بخاطر اینکه فرزندانم را به تنهایی بزرگ ساختم ولی من قبول نکردم چند روز بعد دخترک مجتبی به دنیا آمد و دنیای ما دوباره پر از شادی شد ولی من متوجه بودم شهلا دوست ندارد من همرای شان زندگی کنم برای همین یکشب مجتبی را نزد خودم خواستم و از او خواستم به خود خانه ای جدا بگیرد مجتبی با شنیدن این حرف گفت مادر جان شما هم این حرف را نگفته اید و من هم نشنیده میگیرم دیگر نمیخواهم این موضوع را یاد کنید چطور میتوانم شما را تنها بگذارم شما همه ای دنیایم هستید...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_شصت و هشتم
#پارت_آخر
گفتم میدانم پسرم ولی من میخواهم بعد از این تنها زندگی کنم اگر زیاد دوست داری نزدیک من باشی همین نزدیکی ها یک خانه پیدا کن و از این خانه کوچ کن ببین سنی از من گذشته میخواهم باقی عمرم را در عبادت و خلوت با الله خود سپری کنم به اندازه کافی بخاطر شما زندگی کرده ام بعد از این میخواهم برای خودم زندگی کنم مجتبی گفت این چی حرفی است مادر جان درست است تا حال تو برای ما زحمت کشیدی بعد از این وظیفه ای من است که خدمت ترا کنم کسی برایت چیزی گفته مادر جان شهلا چیزی برایت گفته چرا میخواهی مرا از خود جدا بسازی دستش را میان دستانم گرفتم و گفتم شهلا مثل دخترم است و او هم مرا همچون مادرش میداند ولی این خواسته ای اخیر من از تو است پسرم ترا به سر مادرت قسم کاری را که میگویم کن مجتبی چشمانش پر از اشک شد و گفت اشتباه میکنی مادر جان صورتش را بوسیدم و گفتم من بخاطر اولادهایم هر کاری میکنم مجتبی ناراحت از اطاق بیرون شد من هم نمی خواستم تنها بمانم ولی نمیخواستم شهلا بخاطر من اذیت شود او هم حق داشت خانم خانه ای خودش باشد دو هفته بعد مجتبی از خانه ای من رفت و به خانه ای که نزدیک خانه ای من گرفته بود کوچ کرد و من در خانه ای که یکروز با سه اولادم زندگی میکردم تنها ماندم بعد از رفتن مجتبی کتابچه ای را گرفتم و حالا هر کدامش را اینجا می نویسم این هم داستان زنده گی من بود نمیدانم چقدر عمرم باقی مانده است ولی خیلی دوست دارم به آرامش برسم. کتابچه اش را بسته کرد و از جایش بلند شد ساعت یازده ای شب بود شب اول رمضان بود روی تخت اش دراز کشید و به خواب رفت با صدای زنگ مبایلش از خواب بیدار شد ساعت دو شب را نشان میداد از اطاق بیرون شد بعد از شستن دست و صورتش به آشپزخانه رفت تا سحری آماده کند مجتبی را صدا زد ولی یک لحظه به خودش آمد و فهمید دیگر تنها است لبخندی تلخی زد چند لحظه ای نگذشت که چشمانش پر از اشک شد کمی آب نوشید و به سوی دستشویی رفت وضو گرفت و به اطاقش رفت قرآنکریم را باز کرد و شروع به تلاوت کرد بعد از ختم سپاره ای بیست و هفتم قرآن را در جایش گذاشت و روی تخت اش دراز کشید به سقف اطاق خیره شد و تمام زندگی اش همچون فلمی پیش چشمانش نقش بست آیت الکرسی شریف را خواند و چشمانش را بست.
فردایش مجتبی شماره ای رویا را گرفت ولی مادرش جواب نداد تا شب منتظر بود تا مادرش جواب بدهد ولی کم کم نگران مادرش شد پشت دروازه ای خانه اش آمد چند بار زنگ دروازه را فشار داد ولی مادرش دروازه را باز نکرد کلید را از جیب اش بیرون کرد و دروازه را باز کرد خانه را سکوت فرا گرفته بود مجتبی احساس خوبی نداشت قلبش به شدت میزد مستقیم به سمت اطاق مادرش رفت دروازه را باز کرد مادرش را غرق خواب دید نزدیکش رفت لبخندی روی لبانی مادرش نقش بسته بود و خیلی زیبا شده بود مجتبی آهسته مادرش را صدا زد ولی رویا جواب نداد آهسته او را تکان داد ولی رویا دیگر جان به جانان اش سپرده بود😭😭😭😭 مجتبی با فهمیدن این موضوع همانجا روی زمین افتاد و شروع به گریه کردن شد رویا رفت و سه فرزندش را به جای که دوست داشت رساند او از امانت های که الله برایش داده بود به درست ترین شکل ممکن نگهداری کرده بود و یک مادر نمونه بود جنازه ای رویا روز دوم ماه رمضان به خاک سپرده شد در روز جنازه اش همه اشک میریختند و او را زن جنتی میخواندند نصرت و خلیل همانند طفلی گریه میکردند درست است رویا خواهر بزرگ شان بود ولی همانند مادر برای آنها خدمت کرده بود رویا در زمان مرگش ۴۶ سال عمر داشت بعد از مرگ رویا فرزانه با پسر و شوهرش به لندن رفتند مصطفی چند باری به زیارت قبر مادرش به کابل آمد و دوباره به آلمان رفت همانجا ازدواج کرد و حالا دو پسر دارد ولی مجتبی هیچوقتی از کابل نرفت و نمیخواهد از مادرش دور شود وقتی دختر دوم مجتبی به دنیا آمد اسمش را رویا گذاشت و جالبتر اینکه در میان همه نواسه های رویا فقط رویا دختر مجتبی از نگاه چهره به مادر بزرگش چهره میدهد.
#نوت: این داستان از کتابچه ای خاطرات رویا و گفته های مجتبی نوشته شده است.
مجتبی مادرش را زن قهرمان میخواند و افتخار میکند که مادری چون رویا دارد.
#پایان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_شصت و هشتم
#پارت_آخر
گفتم میدانم پسرم ولی من میخواهم بعد از این تنها زندگی کنم اگر زیاد دوست داری نزدیک من باشی همین نزدیکی ها یک خانه پیدا کن و از این خانه کوچ کن ببین سنی از من گذشته میخواهم باقی عمرم را در عبادت و خلوت با الله خود سپری کنم به اندازه کافی بخاطر شما زندگی کرده ام بعد از این میخواهم برای خودم زندگی کنم مجتبی گفت این چی حرفی است مادر جان درست است تا حال تو برای ما زحمت کشیدی بعد از این وظیفه ای من است که خدمت ترا کنم کسی برایت چیزی گفته مادر جان شهلا چیزی برایت گفته چرا میخواهی مرا از خود جدا بسازی دستش را میان دستانم گرفتم و گفتم شهلا مثل دخترم است و او هم مرا همچون مادرش میداند ولی این خواسته ای اخیر من از تو است پسرم ترا به سر مادرت قسم کاری را که میگویم کن مجتبی چشمانش پر از اشک شد و گفت اشتباه میکنی مادر جان صورتش را بوسیدم و گفتم من بخاطر اولادهایم هر کاری میکنم مجتبی ناراحت از اطاق بیرون شد من هم نمی خواستم تنها بمانم ولی نمیخواستم شهلا بخاطر من اذیت شود او هم حق داشت خانم خانه ای خودش باشد دو هفته بعد مجتبی از خانه ای من رفت و به خانه ای که نزدیک خانه ای من گرفته بود کوچ کرد و من در خانه ای که یکروز با سه اولادم زندگی میکردم تنها ماندم بعد از رفتن مجتبی کتابچه ای را گرفتم و حالا هر کدامش را اینجا می نویسم این هم داستان زنده گی من بود نمیدانم چقدر عمرم باقی مانده است ولی خیلی دوست دارم به آرامش برسم. کتابچه اش را بسته کرد و از جایش بلند شد ساعت یازده ای شب بود شب اول رمضان بود روی تخت اش دراز کشید و به خواب رفت با صدای زنگ مبایلش از خواب بیدار شد ساعت دو شب را نشان میداد از اطاق بیرون شد بعد از شستن دست و صورتش به آشپزخانه رفت تا سحری آماده کند مجتبی را صدا زد ولی یک لحظه به خودش آمد و فهمید دیگر تنها است لبخندی تلخی زد چند لحظه ای نگذشت که چشمانش پر از اشک شد کمی آب نوشید و به سوی دستشویی رفت وضو گرفت و به اطاقش رفت قرآنکریم را باز کرد و شروع به تلاوت کرد بعد از ختم سپاره ای بیست و هفتم قرآن را در جایش گذاشت و روی تخت اش دراز کشید به سقف اطاق خیره شد و تمام زندگی اش همچون فلمی پیش چشمانش نقش بست آیت الکرسی شریف را خواند و چشمانش را بست.
فردایش مجتبی شماره ای رویا را گرفت ولی مادرش جواب نداد تا شب منتظر بود تا مادرش جواب بدهد ولی کم کم نگران مادرش شد پشت دروازه ای خانه اش آمد چند بار زنگ دروازه را فشار داد ولی مادرش دروازه را باز نکرد کلید را از جیب اش بیرون کرد و دروازه را باز کرد خانه را سکوت فرا گرفته بود مجتبی احساس خوبی نداشت قلبش به شدت میزد مستقیم به سمت اطاق مادرش رفت دروازه را باز کرد مادرش را غرق خواب دید نزدیکش رفت لبخندی روی لبانی مادرش نقش بسته بود و خیلی زیبا شده بود مجتبی آهسته مادرش را صدا زد ولی رویا جواب نداد آهسته او را تکان داد ولی رویا دیگر جان به جانان اش سپرده بود😭😭😭😭 مجتبی با فهمیدن این موضوع همانجا روی زمین افتاد و شروع به گریه کردن شد رویا رفت و سه فرزندش را به جای که دوست داشت رساند او از امانت های که الله برایش داده بود به درست ترین شکل ممکن نگهداری کرده بود و یک مادر نمونه بود جنازه ای رویا روز دوم ماه رمضان به خاک سپرده شد در روز جنازه اش همه اشک میریختند و او را زن جنتی میخواندند نصرت و خلیل همانند طفلی گریه میکردند درست است رویا خواهر بزرگ شان بود ولی همانند مادر برای آنها خدمت کرده بود رویا در زمان مرگش ۴۶ سال عمر داشت بعد از مرگ رویا فرزانه با پسر و شوهرش به لندن رفتند مصطفی چند باری به زیارت قبر مادرش به کابل آمد و دوباره به آلمان رفت همانجا ازدواج کرد و حالا دو پسر دارد ولی مجتبی هیچوقتی از کابل نرفت و نمیخواهد از مادرش دور شود وقتی دختر دوم مجتبی به دنیا آمد اسمش را رویا گذاشت و جالبتر اینکه در میان همه نواسه های رویا فقط رویا دختر مجتبی از نگاه چهره به مادر بزرگش چهره میدهد.
#نوت: این داستان از کتابچه ای خاطرات رویا و گفته های مجتبی نوشته شده است.
مجتبی مادرش را زن قهرمان میخواند و افتخار میکند که مادری چون رویا دارد.
#پایان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
"🤍"•••
بعضی ها آرامش مطلقند !
لبخندشان ، تلالو برق چشمانشان ، صدای آرامششان ، اصل کار تپش قلبشان انگار که یک دنیا آرامش را به رگ و ریشه ات تزریق میکنند ، وآنقدر عزیزند آنقدر قدر بکرند که دلت نمیآید حتی یک انگشتت هم بخورد بهشان میترسی تمام شوند و تو بمانی و یک دنیا حسرت ...🌸🌱
بعضی ها بودنشان همین ساده بودنشان ،همین نفس کشیدنشان یک عالمه لبخند مینشاند روی گوشه لبمان اصلا خدا جان در خلقت بعضی ها سنگ تمام گذاشته ای سایه شان کم نشود از روزگارمان ومن چقدر دوست دارم این بعضی ها را :)🙃
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بعضی ها آرامش مطلقند !
لبخندشان ، تلالو برق چشمانشان ، صدای آرامششان ، اصل کار تپش قلبشان انگار که یک دنیا آرامش را به رگ و ریشه ات تزریق میکنند ، وآنقدر عزیزند آنقدر قدر بکرند که دلت نمیآید حتی یک انگشتت هم بخورد بهشان میترسی تمام شوند و تو بمانی و یک دنیا حسرت ...🌸🌱
بعضی ها بودنشان همین ساده بودنشان ،همین نفس کشیدنشان یک عالمه لبخند مینشاند روی گوشه لبمان اصلا خدا جان در خلقت بعضی ها سنگ تمام گذاشته ای سایه شان کم نشود از روزگارمان ومن چقدر دوست دارم این بعضی ها را :)🙃
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍ اینو خطاب به متاهلین آقایان عزیز وخانم های محترم مینویسم این یه واقعیته که میگم باور کنید :
هیچ رابطه بد زناشویی با بچهدار شدن، خوب نمی شود.
هیچ رابطه بد زناشویی با چاق/لاغر شدن خوب نمیشود.
هیچ رابطه بد زناشویی با قطع رابطه با خانواده همسر خوب نمیشود.
هیچ رابطه بد زناشویی فقط با گذر زمان و افزایش سن زن و شوهر خوب نمیشود.
هیچ رابطه بد زناشویی با تزریق ژل، بوتاکس،عمل زیبایی و ... خوب نمیشود.
برای خوب شدن رابطه زناشویی باید به خود آن پرداخت(نه حاشیه ها) و مشکلات اصلی را حل کرد. مانند:
مذاکره با هم هنگام اختلاف نظر
گفتگو حتی زمان دلخوری و ناراحتی
توجه و محبتهای هر چند کوچک
کنترل خشم و پرخاشگری
تفریح و فعالیت های مشترک... وخیلی از کارهای دیگری که میشه با تفاهم حلش کرد تازندگی سالمی داشته باشید
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هیچ رابطه بد زناشویی با بچهدار شدن، خوب نمی شود.
هیچ رابطه بد زناشویی با چاق/لاغر شدن خوب نمیشود.
هیچ رابطه بد زناشویی با قطع رابطه با خانواده همسر خوب نمیشود.
هیچ رابطه بد زناشویی فقط با گذر زمان و افزایش سن زن و شوهر خوب نمیشود.
هیچ رابطه بد زناشویی با تزریق ژل، بوتاکس،عمل زیبایی و ... خوب نمیشود.
برای خوب شدن رابطه زناشویی باید به خود آن پرداخت(نه حاشیه ها) و مشکلات اصلی را حل کرد. مانند:
مذاکره با هم هنگام اختلاف نظر
گفتگو حتی زمان دلخوری و ناراحتی
توجه و محبتهای هر چند کوچک
کنترل خشم و پرخاشگری
تفریح و فعالیت های مشترک... وخیلی از کارهای دیگری که میشه با تفاهم حلش کرد تازندگی سالمی داشته باشید
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
♦️آموزش قدردانی به کودکان
قدردانی مفهوم بسیار مهمی است؛ قدردانی از زندگی، از اطرافتان، از آنچه داریم و آنچه دیگران برای ما انجام میدهند.
مهم است که قدردانی را در زندگی روزمره فرزندتان بگنجانید زیرا به آنها کمک میکند خواستههای خود را مدیریت کنند و از امکانات موجود استفادهی بیشتر و بهتری ببرند
در اینجا چند راه برای آموزش قدردانی به کودکان آورده شده است:
۱. اعضای خانواده را تشویق کنید که از یکدیگر با ژست، کلمه یا هدیه تشکر کنند. اینکار به فرزندان شما میآموزد که چیزها را بدیهی نگیرند. ارزش آن را درک و ابراز قدردانی کنند.
۲. هنگامی که خانواده برای شام دور هم مینشینند (یا حتی درمسافرت) همراه با بازگویی وقایع روز، میتوانید از فرزندان خود بپرسید که برای آن روز بابت چه چیزی سپاسگزار بودهاند؛ شاید از یک دوست خوب که فرزندتان را به خنده انداخته یا معلم که چیز جدید و هیجانانگیزی به او یاد داده که باعث لذت او شده است. وقتی فرزندتان را شب در آغوش میگیرید در مورد همه چیزهایی که فرزندتان میتواند نسبت به آنها احساس قدردانی کند صحبت کنید؛ خانوادهاش، سلامتی او، خانهاش، غذایی که دارد و همه دوستان دوستداشتنیاش.
۳. با صحبت در مورد احساس خوب سپاسگزاری، قدردانی را برای فرزندتان الگوبرداری کنید. وقتی درطبیعت یا مثلا هوای بارانی قدم میزنید در مورد اینکه چقدر نسبت به ابرهای زیبای آسمان احساس قدردانی میکنید و چه مقدار احساس شادی در شما ایجاد میکنند صحبت کنید. با برقراری این ارتباط او میفهمد که قدردانی از زندگی و زیباییهای جهان مهم است.
۴. همچنین میتوانید به فرزندتان کمک کنید تا در دیدگاهش از رویدادهای زندگی نیز قدردان باشد. زمانی که فرزندتان حسادت میکند که دوستش با هواپیما به مسافرت رفته و او تجربه نکرده است میتوانید به آرزوی او برای سفر و احساساتش اذعان کنید و در عین حال به او کمک کنید تا به نقطهای برسد که از خوشحالی دوستش احساس خوشحالی کند. اگر او احساس ناراحتی میکند، یکی دیگر از مهارتهای زندگی که باید به او یاد داد این است که وقتی تمرکز خود را تغییر میدهیم و به آنچه داریم فکر میکنیم و احساس قدردانی میکنیم این کار میتواند خلق و خوی ما را به سرعت تغییر دهد.
۵. ابراز قدردانی از دیگران به کودک، در مورد لذتی که میتواند برای او به ارمغان بیاورد، چیزهای زیادی یاد میدهد. از او بخواهید از یکی از اقوام خود با هدیه یا اقدامی محبتآمیز تشکر کند. در روز تولد یا مناسبت دیگری از کودکتان بخواهید به کسی که دوستش دارد بگوید که چقدر سپاسگزار است که بخشی از زندگی او هستند. با این کار احساسات قدرتمند عشقی را که این عمل بیدار میکند تجربه خواهد کرد.
✍نوشتهای از خانم زهره عابدینی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قدردانی مفهوم بسیار مهمی است؛ قدردانی از زندگی، از اطرافتان، از آنچه داریم و آنچه دیگران برای ما انجام میدهند.
مهم است که قدردانی را در زندگی روزمره فرزندتان بگنجانید زیرا به آنها کمک میکند خواستههای خود را مدیریت کنند و از امکانات موجود استفادهی بیشتر و بهتری ببرند
در اینجا چند راه برای آموزش قدردانی به کودکان آورده شده است:
۱. اعضای خانواده را تشویق کنید که از یکدیگر با ژست، کلمه یا هدیه تشکر کنند. اینکار به فرزندان شما میآموزد که چیزها را بدیهی نگیرند. ارزش آن را درک و ابراز قدردانی کنند.
۲. هنگامی که خانواده برای شام دور هم مینشینند (یا حتی درمسافرت) همراه با بازگویی وقایع روز، میتوانید از فرزندان خود بپرسید که برای آن روز بابت چه چیزی سپاسگزار بودهاند؛ شاید از یک دوست خوب که فرزندتان را به خنده انداخته یا معلم که چیز جدید و هیجانانگیزی به او یاد داده که باعث لذت او شده است. وقتی فرزندتان را شب در آغوش میگیرید در مورد همه چیزهایی که فرزندتان میتواند نسبت به آنها احساس قدردانی کند صحبت کنید؛ خانوادهاش، سلامتی او، خانهاش، غذایی که دارد و همه دوستان دوستداشتنیاش.
۳. با صحبت در مورد احساس خوب سپاسگزاری، قدردانی را برای فرزندتان الگوبرداری کنید. وقتی درطبیعت یا مثلا هوای بارانی قدم میزنید در مورد اینکه چقدر نسبت به ابرهای زیبای آسمان احساس قدردانی میکنید و چه مقدار احساس شادی در شما ایجاد میکنند صحبت کنید. با برقراری این ارتباط او میفهمد که قدردانی از زندگی و زیباییهای جهان مهم است.
۴. همچنین میتوانید به فرزندتان کمک کنید تا در دیدگاهش از رویدادهای زندگی نیز قدردان باشد. زمانی که فرزندتان حسادت میکند که دوستش با هواپیما به مسافرت رفته و او تجربه نکرده است میتوانید به آرزوی او برای سفر و احساساتش اذعان کنید و در عین حال به او کمک کنید تا به نقطهای برسد که از خوشحالی دوستش احساس خوشحالی کند. اگر او احساس ناراحتی میکند، یکی دیگر از مهارتهای زندگی که باید به او یاد داد این است که وقتی تمرکز خود را تغییر میدهیم و به آنچه داریم فکر میکنیم و احساس قدردانی میکنیم این کار میتواند خلق و خوی ما را به سرعت تغییر دهد.
۵. ابراز قدردانی از دیگران به کودک، در مورد لذتی که میتواند برای او به ارمغان بیاورد، چیزهای زیادی یاد میدهد. از او بخواهید از یکی از اقوام خود با هدیه یا اقدامی محبتآمیز تشکر کند. در روز تولد یا مناسبت دیگری از کودکتان بخواهید به کسی که دوستش دارد بگوید که چقدر سپاسگزار است که بخشی از زندگی او هستند. با این کار احساسات قدرتمند عشقی را که این عمل بیدار میکند تجربه خواهد کرد.
✍نوشتهای از خانم زهره عابدینی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#انگیزشی
خیلی از ما اصلاً زندگی نمی کنیم،
بلکه همیشه در انتظار زندگی هستیم.
ما بجای اینکه همین امروز خوشحال باشیم، به امید یک آینده خوب و خوش نشسته ایم و به همین خاطر امروزمان را از دست می دهیم.
ما وقت بیشتر می خواهیم، پول بیشتر می خواهیم، شغل بهتر می خواهیم، بازنشستگی می خواهیم، مسافرت و تعطیلات می خواهیم.
و امروز برای همین از دست خواهد رفت.
و ما به این مسئله اصلاً توجهی نمی کنیم.
مهم نیست در آینده چه چیزی پیش می آید.
اگر امروز می توانی غذا بخوری، از نور خورشید تابان لذت ببری و با دوستانت بگویی و بخندی پس خدا را شکر کن و از امروزت لذت ببر.
به خاطرات بد گذشته نگاه نکن... و نگران آینده نباش. تو فقط در این لحظه، از زنده بودن خود مطمئنی، پس این شانس بزرگ را از دست نده و قدر آن را بدان.
💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی و سَـلِّم علَى نَبِيّنَا םבםבﷺ┈••✾•💞حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خیلی از ما اصلاً زندگی نمی کنیم،
بلکه همیشه در انتظار زندگی هستیم.
ما بجای اینکه همین امروز خوشحال باشیم، به امید یک آینده خوب و خوش نشسته ایم و به همین خاطر امروزمان را از دست می دهیم.
ما وقت بیشتر می خواهیم، پول بیشتر می خواهیم، شغل بهتر می خواهیم، بازنشستگی می خواهیم، مسافرت و تعطیلات می خواهیم.
و امروز برای همین از دست خواهد رفت.
و ما به این مسئله اصلاً توجهی نمی کنیم.
مهم نیست در آینده چه چیزی پیش می آید.
اگر امروز می توانی غذا بخوری، از نور خورشید تابان لذت ببری و با دوستانت بگویی و بخندی پس خدا را شکر کن و از امروزت لذت ببر.
به خاطرات بد گذشته نگاه نکن... و نگران آینده نباش. تو فقط در این لحظه، از زنده بودن خود مطمئنی، پس این شانس بزرگ را از دست نده و قدر آن را بدان.
💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی و سَـلِّم علَى نَبِيّنَا םבםבﷺ┈••✾•💞حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✨🕋✨
آسان ترین راه نجات از غیبت کردن!
✍️ علامه مفتی محمد تقی عثمانی (حفظه الله):
حضرت تهانوی رحمه الله علیه فرمودند: «آسان ترین راه نجات از غیبت این است که نه در مورد خوبی ها و نه در مورد بدی های افراد صحبت کنید، چون وقتی شما ذکر نیکی شخصی را می کنید، در ذهن شما این است که من آن فرد را به نیکی یاد می کنم و این غیبت نیست، ولی شاید جمله ای را بر زبان بیاورد که نیکی به بدی تبدیل شود، مثلا بگویید: فلان شخص انسان خوب و بزرگی است، اما فلان عیب هم در وی هست؛
اینجاست که لفظ {اما} نیکی شما را به بدی تبدیل می کند و در نتیجه غیبت محسوب می شود!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آسان ترین راه نجات از غیبت کردن!
✍️ علامه مفتی محمد تقی عثمانی (حفظه الله):
حضرت تهانوی رحمه الله علیه فرمودند: «آسان ترین راه نجات از غیبت این است که نه در مورد خوبی ها و نه در مورد بدی های افراد صحبت کنید، چون وقتی شما ذکر نیکی شخصی را می کنید، در ذهن شما این است که من آن فرد را به نیکی یاد می کنم و این غیبت نیست، ولی شاید جمله ای را بر زبان بیاورد که نیکی به بدی تبدیل شود، مثلا بگویید: فلان شخص انسان خوب و بزرگی است، اما فلان عیب هم در وی هست؛
اینجاست که لفظ {اما} نیکی شما را به بدی تبدیل می کند و در نتیجه غیبت محسوب می شود!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بزرگتربن امتحان الله...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
@Faghadkhada9
🌱 🍃 🌱 🍃
🍃 🌱 🍃 🌺
🌱 🍃 🌸
🍃 🌱
🌱 🌺
🍃
🌸
✔️#جالب_و_خواندنی👌
🔸چند سال پیش هنگام اهدا جایزه نوبل به یک خانم؛ او پشت تریبون فقط یک جمله بسيار کوتاه گفت:
🔸هیچکس منظور وی را متوجه نشد. و در همه اذهان فقط یک سوال بود: چارلز کیست؟ مگر چقدر به این زن کمک کرده که بابت دریافت نوبل فقط از او تشکر کرده و نامش را می آورد؟
🔸مدتی بعد اپرا وینفری میزبان وی در اپراشو بود و از وی خواست منظورش را از بیان این جمله بگوید و چارلز را به جهانیان معرفی کند.
پاسخ تکان دهنده بود و حیرت انگیز. وی با لبخندی گفت: سالها پیش من زنی بودم که سواد دبیرستانی داشتم. خانه دار، الکلی و مادر 3کودک که هر 3پایین 7سال سن داشتند.
🔸همسرم هم الکلی و بسیار هوسباز بود بطوریکه هر شب بایک زن به خانه می آمد و گاه با چند زن که جلوی چشم بچه هایم مواد مصرف میکردند و....
ومن از ترس از دست دادن همسرم نه تنها به او اعتراضی نمیکردم بلکه همپای او و دوستانش میشدم.
🔸از فرزندانم به قدری غافل بودم که اگر دلسوزی همسایه ها نبود هیچکدام زنده نمیماندند. تا اینکه..... یک روز همسرم مرا ترک کرد. بی هیچ توضیحی. و من تاامروز نمیدانم که کجا رفت و چرا. ولی یک واقعیت عریان جلوی چشمم بود. ....من زنی بودم که هنوز 30 سالم نشده بود. الکلی و منحرف بودم. 3فرزند و یک خانه اجاره ای داشتم و هیچ توانایی برای اداره زندگی نداشتم.
🔸روزها گذشت تا اینکه به خاطر نداشتن پول کافی مجبور به ترک الکل شدم و در کمال تعجب دیدم چقدر حالم بهتر است. به مرور کاری کوچک پیدا کرده و خودم زندگی خود و بچه هایم را اداره کردم......بچه ها به شدت احساس خوشبختی میکردند و من تازه میفهمیدم درحق آنها چه ظلمی کرده ام. وقتی دیدم بچه هایم با چه لذتی درس میخوانند و با من همکاری میکنند تا مبادا روزهای سیاه بازگردند منهم شروع به درس خواندن کردم و...
🔸امروز نوبل در دستان من است. همان دستانی که روزگاری نه چندان دور از مصرف الکل رعشه داشت و هرگز نوازشی نثار کودکانش نکرد.....اگر همسرم مرا ترک نمیکرد هرگز به توانایی هایم پی نمی بردم. چون من ذاتا انسانی تنبل و وابسته بودم.
اپرا پرسید: پس چارلز کی وارد زندگی ات شد و چگونه کمکت کرد؟
🔸زن پاسخ داد: چارلز همسر من بود.
این ماهستیم که باید نقش ورقهای دستمان را تعیین کنیم. به راحتی میتوان برگ برنده را تبدیل به بازنده یا برگ بازنده را تبدیل به برگ برنده نمود.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✔️بعضی اوقات با رفتن بعضیها میتوان فردای بهتری ساخت
مهم این است که برگها در دست کیست.
🍃 🌱 🍃 🌺
🌱 🍃 🌸
🍃 🌱
🌱 🌺
🍃
🌸
✔️#جالب_و_خواندنی👌
🔸چند سال پیش هنگام اهدا جایزه نوبل به یک خانم؛ او پشت تریبون فقط یک جمله بسيار کوتاه گفت:
🔸هیچکس منظور وی را متوجه نشد. و در همه اذهان فقط یک سوال بود: چارلز کیست؟ مگر چقدر به این زن کمک کرده که بابت دریافت نوبل فقط از او تشکر کرده و نامش را می آورد؟
🔸مدتی بعد اپرا وینفری میزبان وی در اپراشو بود و از وی خواست منظورش را از بیان این جمله بگوید و چارلز را به جهانیان معرفی کند.
پاسخ تکان دهنده بود و حیرت انگیز. وی با لبخندی گفت: سالها پیش من زنی بودم که سواد دبیرستانی داشتم. خانه دار، الکلی و مادر 3کودک که هر 3پایین 7سال سن داشتند.
🔸همسرم هم الکلی و بسیار هوسباز بود بطوریکه هر شب بایک زن به خانه می آمد و گاه با چند زن که جلوی چشم بچه هایم مواد مصرف میکردند و....
ومن از ترس از دست دادن همسرم نه تنها به او اعتراضی نمیکردم بلکه همپای او و دوستانش میشدم.
🔸از فرزندانم به قدری غافل بودم که اگر دلسوزی همسایه ها نبود هیچکدام زنده نمیماندند. تا اینکه..... یک روز همسرم مرا ترک کرد. بی هیچ توضیحی. و من تاامروز نمیدانم که کجا رفت و چرا. ولی یک واقعیت عریان جلوی چشمم بود. ....من زنی بودم که هنوز 30 سالم نشده بود. الکلی و منحرف بودم. 3فرزند و یک خانه اجاره ای داشتم و هیچ توانایی برای اداره زندگی نداشتم.
🔸روزها گذشت تا اینکه به خاطر نداشتن پول کافی مجبور به ترک الکل شدم و در کمال تعجب دیدم چقدر حالم بهتر است. به مرور کاری کوچک پیدا کرده و خودم زندگی خود و بچه هایم را اداره کردم......بچه ها به شدت احساس خوشبختی میکردند و من تازه میفهمیدم درحق آنها چه ظلمی کرده ام. وقتی دیدم بچه هایم با چه لذتی درس میخوانند و با من همکاری میکنند تا مبادا روزهای سیاه بازگردند منهم شروع به درس خواندن کردم و...
🔸امروز نوبل در دستان من است. همان دستانی که روزگاری نه چندان دور از مصرف الکل رعشه داشت و هرگز نوازشی نثار کودکانش نکرد.....اگر همسرم مرا ترک نمیکرد هرگز به توانایی هایم پی نمی بردم. چون من ذاتا انسانی تنبل و وابسته بودم.
اپرا پرسید: پس چارلز کی وارد زندگی ات شد و چگونه کمکت کرد؟
🔸زن پاسخ داد: چارلز همسر من بود.
این ماهستیم که باید نقش ورقهای دستمان را تعیین کنیم. به راحتی میتوان برگ برنده را تبدیل به بازنده یا برگ بازنده را تبدیل به برگ برنده نمود.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✔️بعضی اوقات با رفتن بعضیها میتوان فردای بهتری ساخت
مهم این است که برگها در دست کیست.
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_چهل ام
_یعنی خود نمیدانی این حالات و رفتار او برای چیست؟
سرم را به طرفین تکان داده گفتم:
_نه برای چه بدانم، مگر لازم است تا بدانم؟ تازه او که آدمِ درست و حسابی نیز نیست او درست شبیه اسیر است که تازه از بند آزاد شده است و فقط قصد انتقام برسر دارد. بیشتر شبیه شگالِ است که به دنبال طعمهای خودش است و آنگاه که به هدفاش نرسید قیامت را به پا میکند.
سوگند است به تنها ربام که من حرف حق میگویم!
مردِ که زندگیام را به جهنم مبدل ساخت و حالا نمیدانم چه میخواهد، اصلاً بهتر است همینجا مرا ازبین ببرد.
در چشمان زن جوان شيطنت هویدا بود و اما گفت:
_یعنی اینهمه از او نفرت داری؟
با این حرفاش ابروهایم در هم رفته و با همان حال عصبی گفتم:
_الهی بمیرد و برود به جهنم..!
با این حرفام صدایی زن جوان بلند شد و افسوسوار سرش را تکان داد.
این بار بیهیچ درنگِ گفتم:
_بیبینم شما چه نسبتِ با او دارید خاله جان؟
با این حرف من لبخند از لباناش محو شده و با صورت آشفته بسویم نگاه کرده پس از مدتِ گفت:
_مادرش!
با این حرفاش صدايم بلند شده و از جا برخاستم، ای خدا لعنت نکند تو را دختر چه کارِ بود انجام دادی درست در مقابل مادر آن مرد چه حرفهای که در موردش نگفتی
آبرویم رفت، وای عجب آبرو ریزی شد خدا جانم؛ احسنت برایت دختر خوب!
خانم نگران بسویم نگاه میکرد و من فقط سعی در مخفی نمودن صورتام داشتم.
چندِ که گذشت صدایی خندههای زن جوان بلند شده با همان حال مرا از اتاق خارج نمود.
این نخستينِ بارِ بود من از آن اتاقِ جهنمی خارج شده بودم.
در میان راه محکم دستاش را فشردم به چشمان نگران من مهربان نگاه کرده گفت:
_نگران نباش دخترم او اینجا نیست، بیا و حمام کرده لباسهای جدید را برتن خود کن!
با این حرفاش همه دغدغههایم کنار رفته و فقط بيچارهگی من بود که به چشم میخورد.
لبریز از سخن و خاموش از گفتار بودم من!
دیگر هیچ نگفتم و از اتاق آنهم برای نخستين بارِ خارج شدم، فضا و مکان کاملاً ناشناخته آن دخترِ که در اولین روز بههوش آمدنام آنجا بود و فقط با لبخند بسویم نگاه میکرد.
این لبخند او به مزاج من خوش نخورد، صدایی مادرش به گوشام رسید که میگفت:
_به لبخندهای او توجه نکن، او همینگونه عادتاش است.
سرم را تکان داده و به راهِ خود ادامه دادم.
در کنار آن خانم آهسته و در سکوت قدم برمیداشتم که با ایستاد در مقابلِ در نگاهام را بسوئ او دوختام، زن با مهربانی بسویم نگاه کرده گفت:
_برو و حمام کن دخترم اینجا هیچکسِ برایت آسیب نمیزند، حتیَ خودِ دولت او فقط اندکِ بیحوصله است.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_چهل ام
_یعنی خود نمیدانی این حالات و رفتار او برای چیست؟
سرم را به طرفین تکان داده گفتم:
_نه برای چه بدانم، مگر لازم است تا بدانم؟ تازه او که آدمِ درست و حسابی نیز نیست او درست شبیه اسیر است که تازه از بند آزاد شده است و فقط قصد انتقام برسر دارد. بیشتر شبیه شگالِ است که به دنبال طعمهای خودش است و آنگاه که به هدفاش نرسید قیامت را به پا میکند.
سوگند است به تنها ربام که من حرف حق میگویم!
مردِ که زندگیام را به جهنم مبدل ساخت و حالا نمیدانم چه میخواهد، اصلاً بهتر است همینجا مرا ازبین ببرد.
در چشمان زن جوان شيطنت هویدا بود و اما گفت:
_یعنی اینهمه از او نفرت داری؟
با این حرفاش ابروهایم در هم رفته و با همان حال عصبی گفتم:
_الهی بمیرد و برود به جهنم..!
با این حرفام صدایی زن جوان بلند شد و افسوسوار سرش را تکان داد.
این بار بیهیچ درنگِ گفتم:
_بیبینم شما چه نسبتِ با او دارید خاله جان؟
با این حرف من لبخند از لباناش محو شده و با صورت آشفته بسویم نگاه کرده پس از مدتِ گفت:
_مادرش!
با این حرفاش صدايم بلند شده و از جا برخاستم، ای خدا لعنت نکند تو را دختر چه کارِ بود انجام دادی درست در مقابل مادر آن مرد چه حرفهای که در موردش نگفتی
آبرویم رفت، وای عجب آبرو ریزی شد خدا جانم؛ احسنت برایت دختر خوب!
خانم نگران بسویم نگاه میکرد و من فقط سعی در مخفی نمودن صورتام داشتم.
چندِ که گذشت صدایی خندههای زن جوان بلند شده با همان حال مرا از اتاق خارج نمود.
این نخستينِ بارِ بود من از آن اتاقِ جهنمی خارج شده بودم.
در میان راه محکم دستاش را فشردم به چشمان نگران من مهربان نگاه کرده گفت:
_نگران نباش دخترم او اینجا نیست، بیا و حمام کرده لباسهای جدید را برتن خود کن!
با این حرفاش همه دغدغههایم کنار رفته و فقط بيچارهگی من بود که به چشم میخورد.
لبریز از سخن و خاموش از گفتار بودم من!
دیگر هیچ نگفتم و از اتاق آنهم برای نخستين بارِ خارج شدم، فضا و مکان کاملاً ناشناخته آن دخترِ که در اولین روز بههوش آمدنام آنجا بود و فقط با لبخند بسویم نگاه میکرد.
این لبخند او به مزاج من خوش نخورد، صدایی مادرش به گوشام رسید که میگفت:
_به لبخندهای او توجه نکن، او همینگونه عادتاش است.
سرم را تکان داده و به راهِ خود ادامه دادم.
در کنار آن خانم آهسته و در سکوت قدم برمیداشتم که با ایستاد در مقابلِ در نگاهام را بسوئ او دوختام، زن با مهربانی بسویم نگاه کرده گفت:
_برو و حمام کن دخترم اینجا هیچکسِ برایت آسیب نمیزند، حتیَ خودِ دولت او فقط اندکِ بیحوصله است.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_چهل و یکم
گیچ و منگ نگاهام را بسویش دوختام که خندیده گفت:
_آنچه که میاندیشی نیست و تو هم اسیر ما نیستی فقط سعی کن دولت عصبی نشود.
با آنحال که هیچی از سخناناش ندانستم فقط به تکان دادن سرم اکتفا نموده و وارد حمام شد.
یعنی واقعاً آن زن راست میگفت؟
خود نیز نمیدانستم، اما بیمِ داشتم از همان اتفاقات که در حال وقوع بود.
اینجا بودن من آنهم در خانهای یک مجاهد و سپس هم ازدواجِ که به هیچ نتیجهای نرسید.
یعنی واقعا این یک کابوس بود؟!
حالا اگر بود هم باید به اتمام میرسید میخواستم هرچه سریعتر از خواب برخاسته و به زندگی عادی خود ادامه دهم.
گاهی اوقات این فقط تویی، در کنارش همان افکار بیمناک که در امان نمیگذارد تو را و مجبوری تا با آن بجنگی حتیَ اگر ممکن نبود.
××××
چون انسان به تنهايي عادت کند آنجاست که از او منِ جدید درست خواهد شد.
دوباره همان اتاق، همان بغل گرفتن زانوی غم و خیره شدن به درِ که خود نمیدانستم قرار است چه موقع باز شده و صورت شخصِ که اصلاً در انتظار او نبودم در مقابلام هویدا شود.
مسخره بود و اما چشم به راهِ همان مرد تاریک بودم.
باید میدانستم برایچه من را اینجا آورده است، صدایی اذان مغرب در گوشهایم نجوا مینمود و من چشمان خود را بستم در واقع بستم تا اندکِ دست بییابم به آرامش، آرامشِ که دیریست با وارد شدن او به زندگی من کاملاً غایب شده است.
نماز خود را ادا نموده و در سکوت دراز کشیده نگاهام را به سقف اتاقِ که درست شبیه زندان بود دوختم، حتیَ اگر به عوض من حضرت یوسف بود حالا صبرش به اتمام رسیده بود در همان مکانِ که فقط خودت هستی و سکوت!
مگر اینها چگونه خانوادهای بودند خود نیز نمیدانستم.
صدایی چرخیدن کلبد به گوشام رسید و من گمان کردم ممکن در این موقع فرحناز خواهر آن مرد عبوس باشد، چشمانم را بستم و خودم را به خواب زدم.
در اتاق باز شد و صدایی خریطههای به گوشام رسید، میتوانستم این را حس کنم که خریطهها درست در مقابلام قرار گرفته بود.
دوباره صدایی بستن در بهگوشم رسید اندیشیدم شخص خارج شده است و اما صدایی گامهای که آهسته قدم برمیداشت به خوبی مشخص بود.
در مقابلام نشست، نمیدانستم کیست او!
+ چشمانت را باز کن! میدانم که بیدر هستی...
خودش بود!
با این حرفاش آهسته از جا پریده و خودم را به عقب حول دادم.
متبسم بسوی من نگاه کرد و اما با دیدن صورت آشفتهی من نگران نگاهاش را به صورتام دوخته گفت:
_حالت خوب است؟
سرد به چشمانش نگاه کرده گفتم:
_تاحالا که حالام خوب بود و اما با دیدن صورت مردِ به ظاهر مسلمانان حالام بد شد.
خندید و این حالت او برای من بیتکرار بود.
خریطهای را در مقابلام قرر داده گفت:
_بیا این را برای تو آوردهام!
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_چهل و یکم
گیچ و منگ نگاهام را بسویش دوختام که خندیده گفت:
_آنچه که میاندیشی نیست و تو هم اسیر ما نیستی فقط سعی کن دولت عصبی نشود.
با آنحال که هیچی از سخناناش ندانستم فقط به تکان دادن سرم اکتفا نموده و وارد حمام شد.
یعنی واقعاً آن زن راست میگفت؟
خود نیز نمیدانستم، اما بیمِ داشتم از همان اتفاقات که در حال وقوع بود.
اینجا بودن من آنهم در خانهای یک مجاهد و سپس هم ازدواجِ که به هیچ نتیجهای نرسید.
یعنی واقعا این یک کابوس بود؟!
حالا اگر بود هم باید به اتمام میرسید میخواستم هرچه سریعتر از خواب برخاسته و به زندگی عادی خود ادامه دهم.
گاهی اوقات این فقط تویی، در کنارش همان افکار بیمناک که در امان نمیگذارد تو را و مجبوری تا با آن بجنگی حتیَ اگر ممکن نبود.
××××
چون انسان به تنهايي عادت کند آنجاست که از او منِ جدید درست خواهد شد.
دوباره همان اتاق، همان بغل گرفتن زانوی غم و خیره شدن به درِ که خود نمیدانستم قرار است چه موقع باز شده و صورت شخصِ که اصلاً در انتظار او نبودم در مقابلام هویدا شود.
مسخره بود و اما چشم به راهِ همان مرد تاریک بودم.
باید میدانستم برایچه من را اینجا آورده است، صدایی اذان مغرب در گوشهایم نجوا مینمود و من چشمان خود را بستم در واقع بستم تا اندکِ دست بییابم به آرامش، آرامشِ که دیریست با وارد شدن او به زندگی من کاملاً غایب شده است.
نماز خود را ادا نموده و در سکوت دراز کشیده نگاهام را به سقف اتاقِ که درست شبیه زندان بود دوختم، حتیَ اگر به عوض من حضرت یوسف بود حالا صبرش به اتمام رسیده بود در همان مکانِ که فقط خودت هستی و سکوت!
مگر اینها چگونه خانوادهای بودند خود نیز نمیدانستم.
صدایی چرخیدن کلبد به گوشام رسید و من گمان کردم ممکن در این موقع فرحناز خواهر آن مرد عبوس باشد، چشمانم را بستم و خودم را به خواب زدم.
در اتاق باز شد و صدایی خریطههای به گوشام رسید، میتوانستم این را حس کنم که خریطهها درست در مقابلام قرار گرفته بود.
دوباره صدایی بستن در بهگوشم رسید اندیشیدم شخص خارج شده است و اما صدایی گامهای که آهسته قدم برمیداشت به خوبی مشخص بود.
در مقابلام نشست، نمیدانستم کیست او!
+ چشمانت را باز کن! میدانم که بیدر هستی...
خودش بود!
با این حرفاش آهسته از جا پریده و خودم را به عقب حول دادم.
متبسم بسوی من نگاه کرد و اما با دیدن صورت آشفتهی من نگران نگاهاش را به صورتام دوخته گفت:
_حالت خوب است؟
سرد به چشمانش نگاه کرده گفتم:
_تاحالا که حالام خوب بود و اما با دیدن صورت مردِ به ظاهر مسلمانان حالام بد شد.
خندید و این حالت او برای من بیتکرار بود.
خریطهای را در مقابلام قرر داده گفت:
_بیا این را برای تو آوردهام!
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴🕋🕌
مهم نیست که چهرهی شما زشت باشد یا زیبا،
اما این خیلی مهم است که درونتان زیبا باشد!
چون همیشه آدمهایی که محو درونتان شدهاند، بسیار بسیار ماندنیتر از کسانی هستند که محو و جذب ظاهرتان شدهاند...
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست، /
ای برادر سیرت زیبا بیارحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مهم نیست که چهرهی شما زشت باشد یا زیبا،
اما این خیلی مهم است که درونتان زیبا باشد!
چون همیشه آدمهایی که محو درونتان شدهاند، بسیار بسیار ماندنیتر از کسانی هستند که محو و جذب ظاهرتان شدهاند...
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست، /
ای برادر سیرت زیبا بیارحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تسلیم شدن در برابر الله، تنها راه انسانی برای خروج از مشکلات دردناک زندگی است که هیچ راه حلی برای آن نیست.
راه خروج بدون سرکشی و نا امیدی و پوچگرایی و خودکشی است. احساس قهرمانانه است - نه احساس یک قهرمان - احساس انسانی معمولی است که وظیفهاش را انجام داده و تقدیر خود را پذیرفته است.
🔸 علی عزتبیگوویج
(از کتاب الإسلام بین الشرق و الغرب)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
راه خروج بدون سرکشی و نا امیدی و پوچگرایی و خودکشی است. احساس قهرمانانه است - نه احساس یک قهرمان - احساس انسانی معمولی است که وظیفهاش را انجام داده و تقدیر خود را پذیرفته است.
🔸 علی عزتبیگوویج
(از کتاب الإسلام بین الشرق و الغرب)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9