Telegram Web Link
سکوت درمانی

ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ !..
ﻫﻨﮕﺎﻣﯿﮑﻪ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﯽ، ﭼﻪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﻫﯽ ﻭ ﯾﺎ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﮕﻮﯾﯽ, ﻓﻘﻂ
ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ!
ﮔﺎﻫﯽ ﻧﮕﻔﺘﻦ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﮔﻔﺘﻦِ ﺳﺨﻨﺎﻥِ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﺳﺒﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ... ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ .
ﯾﮏ ﻭﻗﺘﻬﺎﯾﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﯼ ﺑﺮ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﻧﯿﺶ ﺩﺍﺭ، ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﯽ
ﻭ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻧﺖ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺍ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﮐﻨﺪ ...
ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯼ ﭼﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﺮ ﺳﺮﺕ ﺁﻭﺍﺭِ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺁﻣﺪ، ﮐﺴﯽ ﺭﺍ
ﻣﻘﺼﺮ ﻧﮑﻦ, ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺩﻟﯿﻞِ ﺍﺻﻠﯽ ﺭﺍ، ﺩﺭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﯿﺎﺑﯽ !
ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺲِ ﺍﻧﻔﺠﺎﺭ ﺩﺭ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ, ﺳﮑﻮﺕ
ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﻦ, ﮐﻪ ﺫﻫﻨﺖ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺎ ﻗﻠﺒﺖ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﺩﺭﺳﺖ
ﺑﮕﯿﺮﺩ .
ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ " ﺳﮑﻮﺕ" ﭘﺎﺳﺦِ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﺭﺩﻫﺎﺳت حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM


همه شما می‌توانید با خدا صحبت کنید.
تمام چیزی که هست با شما صحبت می‌کند.

فقط اینکه شما باید به ژرفای درون بروید
و به اندازه کافی خاموش باشید تا بتوانید آن را بشنوید.
چون آن، در ژرفای ژرفای ژرفای ژرفای ژرفای درون است.

شما لایه‌های بسیار زیادی از خودتان ساخته‌اید. حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باید اجازه دهید که آن ژرفای حقیقی سر برآورد.


از اینکه پشتتون بد میگن ناراحت نباشید،
یه جمله تو کتاب ملت‌ عشق بود که میگفت:

«نمی‌دانم چرا آدمیزاد تمایل دارد وقتی چیزی را درک نمی‌کند، بدی‌اش را بگوید.»
‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زن زیرک از همسرش نزد دیگر زنان سخن نمی‌گوید

از مدح و ستایش همسرت نزد دیگران بپرهیز که ممکن است به چشم‌زخم و حسادت مبتلا شوید.

همچنین عیب‌های او را نشمار و مذمتش نکن که نزد دیگران ارزشش کم می‌شود و شخصیتش خرد خواهد شد.

و اسرارش را نه پیش خانواده‌ٔ خودت و نه خانوادهٔ او بازگو مکن و از اختلافات و بگو و مگوهایتان سخن نگو و صبر پیشه کن.

در عوض برای صلاح و هدایت او بسیار دعا کن که دعا موجب الفت قلب‌ها نیز خواهد شد.

از الله متعال خواهانیم که ما را پاک گرداند و چشمانمان را با همسرانمان روشن نماید.

#گنجینه_زنان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فرشته_ی_کوچک_اسلام

#قسمت_سوم 

هیچوقت اون
#صحنه ها از یادم نمیره
کیوان زیر دست و پای پدرم اونقدر کتک میخورد ولی حتی آخ هم نمیگفت ... 
مادرم خواست
#مانع پدرم بشه ولی تلاش هاش بی فایده بود... 
من فقط خشکم زد بود که توی خونمون چه اتفاقی داشت میوفتاد،
#خانواده ما که اینجوری نبود، چی شد یهو؟
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که سریع شماره ی خونه ی عموم رو گرفتم و بهش خبر دادم اونم گفت: الان میاد...
خونه هامون نزدیک بود، تقریبا
#همسایه بودیم
من و مادرم هرکاری میکردیم نمیتونستیم
#مانع پدرم بشیم و کیوان نه حرکتی میکرد و نه چیزی میگفت فقط زیر لب تکرار 
میکرد اَحد‌ُ  ،اَحد
هربار که اینو میگفت پدرم بیشتر عصبانی میشد ، بهش میگفت این
#کلمه رو تکرار نکن ، کشته میشی به دستم... ولی کیوان 
بازهم تکرار میکرد اَحدُ ُُ اَحد
بالاخره عموم اومد و تونست پدرم رو
#متوقف کنه... 
کیوان اونقدر
#کتک خورده بود که حتی نمیتونست تکون بخوره دیدنش توی اون وضعیت واقعا حالم رو بد میکرد، حتی اگه
#دین و اعتقاداتش باهامون فرق داشت بازهم دلم نمیخواست توی اون وضع ببینمش...
عموم با هزار زور
#مانع پدرم شد و از کیوان دورش کرد... 
مادرم کاری نمیکرد،اصلا انگار نه انگار کیوان پسرش بود و اونجوری
#کتک خورده بود... 
وقتی دیدم مادرم و عموم مشغول
#آروم کردن پدرم هستن از فرصت استفاده کردم و رفتم پیش کیوان به هرجای صورتش که
نگاه میکردی زخمی و پر از خون بود ، اینقدر
#کتک خورده بود که حتی نمیتونست کوچکترین حرکتی بکنه ، 
با
#گریه بهش گفتم: داداش این چه بلایی بود سر خودت آوردی ، ببین حال تو ، ببین بابارو هنوزم از عصبانیت داره میلرزه!!!
کیوان با سختی میتونست
#حرف بزنه ، گفت: همش برای خداس، بزار حال و روزم از این بدتر باشه تاوان #گناه هایی که تو 
#جاهلیت کردم... 
عصبانی شدم با اونهمه
#کتک هنوزم داشت از #اسلام برام حرف میزد... بلند شدم و رفتم، با جعبه کمک های اولیه برگشتم و
داشتم خون روی صورتش رو پاک میکردم که بابام فریاد زد: ازش دورشو کیانا ،بزار بمیره همونجوری پسره ی نمک  نشناس... 
عموم به پدرم گفت: بسه دیگه شورش رو درنیار،حالا یکی بهم بگه ببینم چی شده؟ 
مادرم داشت برای عموم توضیح میداد که چی شده 
توی همون اوضاع بود که ساناز و سارادختر عموهام و زن عموم هم اومدن خونمون ، ساناز وقتی کیوان رو توی اون  وضعیت دید سریع اومد سمتش ، نشست کنارش و با تعجب گفت :کیوان چیشده؟
کیوان
#صورت شو از سمت ساناز برگردوند طرف من و چیزی نگفت ... 
ساناز دستشو آورد نزدیک کیوان میخواست به صورتش دست بزنه که کیوان گفت دست نزن بهم
ولی ساناز باز دستش رو نزدیک کرد که کیوان بلندتر گفت: بهت گفتم دست نزن بهم... 
ساناز با تعجب از پیش کیوان بلند شد و رفت پیش بقیه تا بدونه چیشده... 
اون نمیدونست ولی من میدونستم کیوان حتی از ساناز هم دست کشیده 
کیوان بزور
#لبخند زد و بهم گفت خانوم کوچولو پاشو #قرآن منو از روی میز روبروی بابا بیار...
گفتم : میدونی که بابا نمیزاره 
گفت: کیانا !فقط برام بیارش 
از سر ناچاری بلند شدم و رفتم تا
#قرآن رو بیارم براش...
شانس آوردم و وقتی رفتم تا
#قرآن رو بردارم پدرم و عموم نبودن ، رفته بودن توی #حیاط پشتی حرف بزنن 
#قرآن رو از روی میز برداشتم 
سبحان الله واقعا عجیب بود حسم
به وحدانیت خالقم
#قسم وقتی #قرآن رو توی دست گرفتم انگار یه نیروی #قوی وارد بدنم شد، یه لحظه لرزیدم، نفس هام به
شماره افتاده بود، حواسم به هیچکس نبود
مامانم گفت: کیانا بزارش سرجاش
ولی
#قرآن به دست فقط نگاش کردم ، مادرم اومد تا# قرآن رو ازم بگیره ولی انگار دستام با یه نیروی خاصی #قرآن رو گرفته 
بودسبحان الله
مادرم هرچی
#قرآن رو میکشید از دستم نمیتونست درش بیاره... 
بهم گفت: کیانا بهت گفتم بزارش سرجاش اون کتاب ... استغفرالله شرم میکنم از گفتن لقبی که مادرم به قرآن پاک داد
بدون اینکه به مادرم جوابی بدم سریع از جمع دور شدم و رفتم پیش کیوان ، نشستم رو زمین کنارش ... 
بهم گفت: قرآنم رو بده وقتی میخواستم# قرآن رو بهش بدم چشماش برق خاصی داشت
خیلی راحت و آسون
#قرآن رو دادم بهش ، بوسیدش و گذاشت روی سینه اش... انگار اصلا فراموشش شده بود درد و زخم های 
بدنش...
با هزار زور کمکش کردم بلند بشه و تا اتاقش باهاش رفتم ، ساناز میخواست کمکم کنه ولی کیوان نمیذاشت ساناز بهش
#نزدیک باشه
تا شب موندم پیشش توی اتاق، با ۱۲ سال سن ، منی که دست به هیچ کاری نمیزدم تمام
#زخم های کیوان رو تمیز کردم و بستم،
از همه تعجب آور تر این بود که کیوان
#قرآن رو به هیچ وجه نمیذاشت، تمام مدت #قرآن رو پیش خودش نگهداشت... 
#اگر_عمری_ بود_ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖ

🌹
#داستان۰شب🌹

#بالاتر_از_آسمان_9
قسمت نهم

بقلم: شاهین بهرامی

💎به نام خدای عشق و زیبایی..
سلام، اول تشکر میکنم قبول کردید این نامه رو بخونید، نامه نوشتن شاید سالهاست منسوخ شده، ولی من تازه فهمیدم هنوزم میتونه مشکل‌گشا باشه و هنوزم کاربرد داره. حالا میخوام قصه‌ی دختری رو براتون تعریف کنم که به مغرور بودن و شاید بی‌احساس بودن بین اقوام و آشنایان شهرت داره.دختری که از وقتی خودش رو شناخت انقدر شیفته‌ی خودش بود که به ندرت پیش میومد به کسی توجه کنه و یا از کسی خوشش بیاد. البته شاید تقصیری هم نداشت. چون اکثرا در همه جا و همیشه مورد تحسین دوست و دشمن قرار می‌گرفت. از زیبایی خدادادی بگیرید تا هوش بالا و موفقیت در عرصه های مختلف. در طول سال‌های زندگیش خیلی کم اتفاق افتاد کسی بتونه دل این دختر رو بلرزونه. شاید فقط یک بار از کسی خوشش اومد، اونم بعدا فهمید اشتباه کرده! خب واسه هر کسی ممکنه اتفاق بیفته.
خلاصه کنم براتون، یک شب تابستونی در اثر یک اتفاق، این دختر با پسر جوونی ملاقات میکنه. اون دختر خودش هم هنوز درست نمیدونه، در کسری از ثانیه براش چه اتفاقی افتاد که اون دختره سربالا و مغرور یهو با دیدن اون پسر چه جوری دست و دلش لرزید. اونم چه لرزیدنی!هنوزم نمیدونه این عشق در یک نگاه بوده؟ یا چیزه دیگه.خلاصه هر چی بوده زندگی این دختر رو مثل یه زلزله‌ زیر و رو کرده... بقول استاد شفیعی کد کنی

" از زلزله و عشق خبر کس ندهد
آن لحظه خبر شوی که ویران شده‌ای "

سرتون رو درنیارم، با این که شاید لازم نباشه بگم اون دختر من هستم و اون پسر شما، ولی خب دیگه گفتم‌. گاهی مغرورترین‌ها هم به زبون میان و تسلیم میشن‌.ظاهرا این بازی روزگاره.من هیچوقت پیرو عرف‌های از نظر خودم غلط جامعه نبوده و نیستم و اصلا از اینایی نیستم که بگم، اگه برای آشنایی دخترها پيشقدم بشن، وای چقدر بد و فاجعه است.نه، من اصلا گیرم جایی دیگه هست و فکر میکردم اصلا برام پیش نیاد، روزی دلبسته‌ی کسی بشم.ولی انگار بلاخره خیاط در کوزه افتاد!!!بهتون حق میدم از حرفای من تعجب کنید یا حتی بهش بخندید. ولی همه‌ی اینا واقعا برای من اتفاق افتاده و همه رو با همه‌ی وجودم و از اعماق قلبم براتون نوشتم. در پایان ازتون میخوام شمام با احساستون مثل من صادق باشید و ببینید حس تون در مورد من چی میگه:همیشه اعتقادم این بوده، بین عقل و احساس به احساسم اعتماد کنم و حرف اونو گوش کنم‌.خوشحال میشم در مورد علاقه‌ی من به خودتون فکر کنید و باز اگه هر توضیحی از طرف من لازم باشه با کمال میل در خدمتتون هستم‌.

" رشته‌ای بر گردنم افکنده دوست
می‌کشد هر جا که خاطر‌خواه اوست "

نامه به انتها رسید و کاوه همچنان متحیر به نامه خیره مانده بود. به خط خوش مارشیا و به حس خوبِ نامه فکر می‌کرد.چنین اتفاقات و مواردی را کاوه فقط در فیلم‌ها دیده بود و یا در داستانها خوانده بود و هرگز فکر نمی کرد روزی برای خودش هم اتفاق بیفتد.گیج شده بود و دچار یک احساس غریب و دوگانه و یا حتی چند‌گانه! در هر حال تصمیم گرفت بخوابد و زمانی که سرحال‌تر هست در مورد نامه و جواب آن فکر کند..

صبح روز بعد پدرام گوشیش را برداشت تا تصمیم شب قبل خود را عملی کند. اما انگار هنوز مردد بود. چند بار با خودش مرور و تمرین کرد که، چه می‌خواهد بگوید. بعد از لحظاتی کشمش با خودش، بلاخره شماره مارشیا را گرفت روی بوق سوم صدای مارشیا، قلب پدرام را به لرزه درآورد..
-الو بفرمایید
+سلام، پدرام هستم مارشیا خانم
-اوه بله بله، سلام آقا پدرام خوبین‌؟
+ممنونم من خوبم، شما خوبین؟
-خداروشکر منم خوبم، امری داشتید؟ در خدمتم!
+ بزرگوارید، خدمت از بنده‌اس، عرضی داشتم خدمتتون اونم این که میخواستم دعوتتون کنم تشریف بیارید مغازه، راستش راستش، یه سری کتاب جدید آوردم، تو همین حوزه‌ی علاقمندی‌های شما، رُمان و کتاب‌های تاریخی....
- چقدر عالی پدرام خان و خیلی ممنونم به یاد من بودید و بی‌نهایت متشکرم ازدعوتتون. فقط با عرض معذرت و شرمندگی، من اینروزا کمی سرم شلوغه و در حال حاضر نمی تونم دعوت شما رو قبول کنم. ولی حتما اولین فرصت میام خدمتتون.
+ بله خواهش میکنم، مغازه متعلق به خودتونه ، هر موقع مایل بودید تشریف بیارید.پدرام تماس را قطع کرد و بفکر فرو رفت تا زمانی که با صدای یک مشتری خانم به خودش آمد.

-سلام ببخشید، کتاب ملت عشق رو دارید؟
شب هنگام کاوه به مغازه آمد و این بار انگار که می‌خواهد موضوع مهمی را با پدرام در میان بگذارد بعد از نوشيدن چایی به ناگهان پاکت سیگارش را جلوی پدرام از جیب بیرون آورد و سیگاری از آن خارج کرد و همانجا روشن کرد!پدرام با تعجب به کاوه خیره شد و گفت:- آفرین، براووو، چیزای جدید ازت می بینم.
+ پدرام تو رو خدا نه مسخره‌ام کن نه نصیحت. فقط بشین و گوش کن امشب کلی حرف باهات دارم..


#ادامه_در_پست_بعدی
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦‌‌‌‌‌‌‌

#بالاتر_از_آسمان_10
قسمت دهم

بقلم: شاهین بهرامی

💎 پدرام روی صندلیش می‌نشیند و می‌گوید:
- بفرما بگو، من سراپا گوشم رفیق. فقط اول اون سیگارتو خاموش کن. اگه میخواستی من بفهمم، سیگار میکشی فهمیدم.
کاوه در حالی که با شرم و ناراحتی از خودش، سیگارش را در پیش دستی روی میز خاموش می‌کند می‌گوید:
+ میدونی پدرام، تو زندگی هر کسی، یه دوره‌های سیاه و تاریکی هست که آرزو میکنه، کاش هیچوقت اتفاق نمی‌افتاد و یا اگرم افتاد، مجبور نشه واسه کسی اونارو تعریف کنه. ولی واسه من..
- واسه تو چی؟
+ واسه من متاسفانه هر دوش اتفاق افتاده و الانم میخوام کل ماجرا رو واست تعریف کنم. چون دیگه پنهان کاری فایده‌ای نداره و نمیخوام خودمو بیشتر از این پیش تو خراب کنم. دیگه انقدر مدیون تو هستم که نخوام چیزی رو ازت مخفی کنم.
-به نظرم، تصمیم عاقلانه‌ای گرفتی، میدونی که هر چی بگی، فقط بین خودمون میمونه و قول میدم هر کمکی ازم بربیاد دریغ نکنم.
+ همه چی از اون دورهمی‌‌های بچه های شرکت شروع شد. اونجا بود که با مواد آشنا شدم و صرف این که میتونه به مشکل خوابم کمک کنه و اگه کمتر خوابیدم اذیت نشم و خلاصه راندمان کارم بره بالاتر، افتادم تو چاه ویلی که هنوزم توش دارم دست و پا میزنم. البته کاش به همینجا ختم میشد...
- مگه دیگه بدتر از اینم داریم؟

+آره داریم، اونم چه جور، بعدش کم کم‌ بساط قمار و شرط بندیم به برنامه ها اضافه شد و خلاصه کم کم به خودم اومدم دیدم همه ی پس اندازم رفت که هیچ، کلی هم به این و اون بدهکار شدم. تو همین دوران یه بار تو یه جمعی با فریبا آشنا شدم. اون البته فقط واسه قمار اومده بود و اهل هیچی دیگه نبود. یه زن مطلقه‌ی تنها بود. اولش فکر نمی‌کردم رابطه مون خیلی جدی بشه، ولی کم کم شد. اونم دنبال یه همدم واسه خودش بود. اوائلم خیلی تلاش کرد، منو ترک بده ولی من مقاومت کردم‌. حتی تهدید به ترکش کردم. اونم مجبور شد عقب نشینی کنه.
- عجب
+آره ، روزگار غریبیه، تو همین هیرو‌بیر، چک‌هامم یکی یکی برگشت می‌خورد، یه بابایی حکم جلبمو گرفت ولی فریبا به دادم رسید و بدهی‌هامو صاف کرد و نذاشت بیفتم تو هلفدونی.
-بازم خدا خیرش بده
+آره واقعا، بعد به فریبا گفته بودم، خیلی دلم میخواد بِکَنم و برم اونور اّب، اونم بنده خدام گفت هر کاری بتونه برام میکنه.
- همین؟ در مقابلش چیزی ازت نخواست؟ ببین کاوه حس میکنم یه چیزی میخوای بهم بگی ولی انگار دو‌به شک هستی...
+نه چیزه خاصی نیست
-چرا هست کاوه، چشات دارن داد میزنن هست. تو که همه چی رو داری میگی، اینم بگو و خلاص
کاوه نگاه عمیق و کمی طولانی به چهره‌ای پدرام می‌اندازد و سپس آه بلندی می‌کشد و می‌گوید:
- در مقابلش ازم خواست، تو قمار با هم یه تیم بشیم تا بتونیم با رکب و تقلب، بازیا رو ببریم.پدرام پس از شنیدن این حرف از شدت ناراحتی سرش را بین دستانش می‌گیرد و به کف مغازه خیره می‌شود. در همین فاصله گوشی کاوه زنگ می‌خورد و کاوه نگاهی به آن می اندازد و می گوید:

- چه حلال زاده‌ست، فریباست، ولی ولش کن الان حوصله‌اش رو ندارم.کاوه اما به جای رد تماس به اشتباه به روی دگمه‌ی سبز که برای پاسخ دادن هست می‌زند و گوشی را همانطور در جیبش می‌گذارد.پدارم از جای خود بلند می‌شود و رو به کاوه با عصبانیت می‌گوید:
- می‌بینی کاوه چه جهنمی واسه خودت درست کردی، منی که دارم سالم زندگی میکنم، هزار و یک مشکل دارم. موندم تو چه جوری تو این وضعیت داری به زندگی ادامه میدی، البته اگه بشه بهش گفت زندگی!
+ خب تو بگو من چیکار کنم
- باشه بهت میگم، اول از همه باید از فریبا جدا شی!
- چی؟! امکان نداره. من فریبا رو دوست دارم. اون واسه من کلی زحمت کشیده، ما قرار با هم بریم...
+ کاوه، اگه میخوای من کمکت کنم، خوب گوش کن، همه ی قرارهات تعطیله، اون فریبا داره ازت سوءاستفاده میکنه، چرا نمیفهمی؟
- ببین پدرام من اینا رو واست تعریف نکردم که سر آخر تو برگردی بهم بگی باید از فریبا جدا شم. اون الان همه‌ی زندگی منه، جاهایی که حتی پدر مادرم منو نپذیرفتن، اون با آغوش باز من قبول کرده. خونه‌اش رو در اختیار من گذاشته.

+خب پس تو میخوای من برات چکار کنم؟
- ببین پدرام من ازت میخوام کمک کنی من از دست این کوفتی که زندگیمو نابود کرده نجات پیدا کنم‌.
+باشه کاوه حتما بهت کمک‌میکنم. ولی بازم دارم بهت میگم واسه موفقیت تو ترک موادم، اولین راهش اینه، راهتو‌ با فریبا و همه ی اون همکارای عوضیت جدا کنی! کاش پیشنهاد کار مارشیا رو قبول کنی و از اون خراب شده بیای بیرون.کاوه در حالی که بر‌می‌خیزد تا برود می‌گوید:- باشه باشه، در مورد حرفات فکر میکنم فعلا خدافظ.بعد رفتن کاوه، پدرام تازه یادش می‌افتد فراموش کرده در مورد مارشیا و نامه‌‌اش از او سوال کند.

عصر فردا در کتابفروشی باز می شود و فریبا در آستانه ی در پدیدار میگردد

#ادامه_دارد...(فردا شب)
🔅

این متن خیلی خیلی زیباس
ت

🍃امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.

🍃وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی....

🍃یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات باخبر شوی.

🍃تمام روز با صبوری منتظر بودم. با آنهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلا وقت نداشتی با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی.

🍃تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...

🍃باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی.

🍃موقع خواب...، فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آنکه به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فورا به خواب رفتی. اشکالی ندارد. احتمالا متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.

🍃من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی. من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد.

🍃خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو... به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم.

روز و اول هفته خوبی داشته باشی...
دوست و دوستدارت: خـــــــد
ا

‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔰کمک به بیوه زن و فقیر مانند مجاهد در راه خداست
🎙شیخ عبدالرحیم خطیبی

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می شود دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
برای پشت کردن به آرزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به خاطردود لاله های وحشی
به خاطر گونۀ زرین آفتاب گردان
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خاطره ها دوست می دارم
تورا به اندازۀ همۀ کسانی که نخواهم دید دوست می دارم
اندازه قطرات باران، اندازۀ ستاره های آسمان دوست می دارم
تو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همۀ کسانی که نمی شناخته ام ... دوست می دارم
تو را به جای همۀ روزگارانی که نمی زیسته ام ... دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و
برای نخستین گناه ...
تو را به خاطر دوست داشتن ... دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم ...
دوست میدارم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
▪️یکی از معانی لغوی شکر، رشد و نمو است، آری واقعا شکرگزاری سبب رشد و فراوانی نعمت و برکت زندگی تو می‌شود.
ناشکری هم سبب بی‌برکتی‌ست.

▪️شکر یعنی اظهار و آشکارکردن نعمت و زیاد یادکردن نعمت‌دهنده و ثنای اوست.

▪️ شکر سه نوع است:
شکر قلبی: تصور کردن نعمت
شکر زبانی: ستایش صاحب نعمت
شکر عملی: محافظت از نعمت و استفاده درست از آن، با اطاعت از صاحب نعمت

▪️شکر حقیقی و عملی یعنی اینکه، انسان باید هر نعمتی از نعمت‌ها را در جایی و به گونه‌ای به کار گیرد که خداوند خود مقرر کرده است.
اینگونه شکر تمام زندگی انسان را دربرمی‌گیرد و شامل می‌شود.


📌کارهای مهم پیشنهادی:

١- یادآوری نعمت‌ها!
هر روز در خلوتت بنشین و سعی کن نعمت‌های خدا که بهت داده بیادآور و آن‌ها را تصور کن.
ــ نعمت وجود خودت
ــ نعمت ایمان
ــ نعمت‌های موجود در بدنت
ــ نعمت‌های خوراکی و پوشاک
ــ و میلیون‌ها نعمت غیر قابل شمارش

٢- نگذار برایت عادی شود!
نگذار گذر زمان و استفاده مکرر، نعمتی را برایت عادی کند، وجود هر روز خورشید و گرما و نور آن را اگر چند روز ناپدید شود، بهتر حس می‌کنی!!!
پس از هر نعمتی استفاده میکنی، حواست به ارزش و شکر آن باشد.

٣- شکر قلب، زبان، عمل

ــ سعی کن ارزش هر نعمت را ابتدا با تمام وجود در قلبت حس بکنی، تا حس شکرگزاری تو بیدار شود.

ــ آنگاه زبانت را بچرخان و آن حس را با گفتن "الحمدلله" "خدایاشکرت" و... اعلام بدار.

ــ و در نهایت در عملت،  از هر نعمت فقط طبق فرمان خداوند و در راه رضایت او استفاده کن.

٤- به نشانه قدردانی و شکر خدا تو هم بندگان نیازمند خدا را بهره‌مند گردان.
به فقرا کمک کن.
نیاز نیازمندی را برآورده کن.

٥- شکرگزار زحمات دیگران باش.
از زحمات تمام کسانی که برایت زحمت کشیدن و کاری کردن تشکر و قدردانی کن.
ــ از زحماتت پدر و مادرت
ــ از زحمات استادهایت
ــ از زحمات فرزندانت
ــ و...
پس هر کسی به تو خدمتی کرد تشکر کن از دکتر و امام جماعت مسجد گرفته تا رفگر محله و بقال و...

٦- روی داشته‌هایت تمرکز کن.
هر روز پنج دقیقه لیستی از داشته‌های خود و نعمات پروردگارت را بنویس.

٧- هر روز کسانی را تعیین کن که از آن‌ها تشکر و قدردانی کنی.

٨- هر روز دعا کن و از خداوند بخواه به تو قدرت شکرگزاری بده.

🔴 یادت باشد!
نتیجه شکرگزاری به نفع خود توست!
خداوند محتاج شکر هیچ کس نیست!

مَنْ‌ شَکَرَ فَإِنَّمَا يَشْکُرُ لِنَفْسِهِ‌ وَ مَنْ‌ کَفَرَ فَإِنَ‌ رَبِّي‌ غَنِيٌ‌ کَرِيمٌ‌ / نمل٤٠
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هر کس شکر کند، به نفع خود شکر می‌کند؛ و هر کس کفران نماید (بزیان خویش نموده است، که) پروردگار من، غنیّ و کریم است!»
«ساختن یك أمت با ساختن خانواده آغاز می‌شود» و «خانواده بالاتر از هر نهاد دیگری در جامعه‌ی اسلامی قرار دارد» ...

همه با جمله‌ی فوق موافق هستند، در هر کجا که می‌خواهید آن را بنویسید، صدها یا هزاران عکس‌العمل و اشتراک‌گذاری خواهید داشت.

اما اگر بیایید به نحوه‌ی اعمال این سخنان در واقعیت، خانه‌ها، معاملات، تربیت، ازدواج و طلاق بنگرید، با شوک مواجه خواهید شد!

بسیاری از کسانی که با گفته‌ی فوق موافق‌اند نمی‌خواهند بپذیرند این بدان معناست که زن و شوهر باید خانه‌ی خود را در اولویت قرار دهند، قبل از در دست گرفتن گوشی همراه، قبل از خرید زیاد، قبل از کار غیر ضروری، قبل از سریال، فیلم و نظافت بیش‌ازحد ...

آن‌ها نمی‌خواهند بپذیرند که این بدان معناست عذرخواهی شوهر در صورت اشتباه به معنای یادگیری نحوه‌ی تربیت فرزند است و مرد، پدر و شوهری باشد که او می‌خواهد فرزندانش نیز این‌گونه باشند.

زن نیز باید به رفتار خود با فرزندان و شوهرش اهمیت دهد، همان‌طور که کارمند امروزی به رفتارش با مدیر و همکارانش اهمیت می‌دهد.

ساختن یک انسان باید بر جاه‌طلبی‌های دنیوی، موقعیت شغلی، رتبه و موقعیت دنیوی اولویت داشته باشد.

پدر و مادر باید برخلاف بسیاری از مسائل عرفی جامعه که می‌دانند اشتباه است، حرکت کنند و در این راه فشار، خستگی یا آسیب را (در وهله‌ی اول) تحمل کنند.

همسران باید هر هفته یا دو هفته زمانی را برای یک فعالیت سرگرم‌کننده، گفتگوی آرام یا راه‌های دیگری برای گذراندن وقت با یکدیگر به هم اختصاص دهند.

والدین باید (در حد اعتدال و نه همیشه) مراقب فرزندان، نماز، اخلاق، تنظیم برنامه‌هایشان و مهم‌ترین چیزهایی که باید و نباید روی آن‌ها تمرکز کرد، باشند.

ما باید واقعاً تلاش کنیم و برای خانه و خانواده‌ خود همت و وقت بگذاریم تا پناهگاه و قلعه‌ای امن برای اعضای خانواده، پویایی و پایداری آن‌ها در این دنیا باشد و در این راه به اهمیت، ارزش و تاثیر این کار پی‌ببریم.

لذا محوریت خانواده به‌ مثابه‌ی یک عنوان گسترده کافی نیست مگر این‌که به اعمال واقعی تبدیل شود و نیز عمل و تغییر صورت بگیرد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مسلمان: فرزندان خود را به کلاس قرآن و کلاس عربی می‌فرستم تا کلام خالق خود را متوجه بشوند و بتوانند حلاوت ایمان را بچشند

خود روشن فکر پندار: به بچه های خودم افکار خود را تحمیل نمی‌کنم و نمی‌گویم که چه دین و تفکری را انتخاب کنند، می‌خواهم وقتی بزرگ شوند خودشان فکر کنند و دین خود را انتخاب کنند!

مسلمان: پس چرا هم زمان آنها را مجبور می‌کنید به مدرسه بروند و مهارت های زندگی را یاد بگیرند؟ شاید میلی برای رفتن به مدرسه را نداشته باشند و هنگامی که بزرگ شدند از این کار شما شاکی بشوند!

خود روشن فکر پندار: زیرا که به فکر خیر و صلاح آنها هستم و نمی‌خواهم در زندگی خود شکست بخورند

مسلمان: پس شما نیز به زعم خود، افکار خیر خواهانه‌ی خودتان را به آنها تحمیل می‌کنید! من نیز همانند شما به فکر خیر و صلاح فرزندان خود هستم و می‌خواهم علاوه بر دنیا، در روز قیامت نزد خدای خود نیز سر بلند باشند و در این امر شکست نخورند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#تناقضات_ملحدین #تهافت_الملاحده
#پیامبر_بهترین_الگو

💠شخصیت پیامبرﷺ

❇️سیدنا محمدﷺ با خانواده

🔸هرکس به زندگی خصوصی پیامبرﷺ نگاهی داشته باشد، شگفت زده می‌شود از اینکه چگونه مردی که در محیطی خشک و کویری و سرشار از هرج و مرج بزرگ شده به بالاترین سطح از موفقیت خانوادگی رسیده است.

🔸سیدنا محمدﷺ برای خانواده خود چشمه‌ای تمام نشدنی از مهربانی، لطافت و احساسات و عاطفه بود. او با همسرانش بسیار عاشقانه رفتار می‌کرد و با آنها شوخی و بازی می‌کرد و احساسات آنان را برانگیخته می‌کرد.
به عنوان مثال شعله عشق را در قلب همسرش عایشه روشن می‌کرد و عمدا لبان مبارک خود را در آن قسمت از ظرف می‌گذاشت که عایشه از آنجا آب نوشیده بود و با این کار خود پیامی مخفی اما سرشار از عشق برای او می‌فرستاد و احساسات او را برانگیخته می‌کرد و قلب او را شاد می‌ساخت. و نمونه‌های زیادی از این قبیل در سیره پیامبرﷺ وجود دارد.

🔸همینطور برای همسرانش شوهری وفادار بود. همسر فقیدش خدیجه را از یاد نبرد؛ بلکه همیشه خوبی‌هایش را بیان می‌کرد و به دوستان و بستگان او نیکی می‌کرد و اگر کسی در حضور او قدر و منزلت خدیجه را پایین می‌شمرد، به شدت ناراحت می‌شد.
حضرت عایشه می‌گوید: روزی به پیامبرﷺ گفتم که خداوند همسری بهتر از خدیجه به شما بخشیده است. ایشان از این سخنم بسیار ناراحت شد تا اینکه گفتم: از این پس هرگز او را به بدی یاد نمی‌کنم.

🔹با توجه به بارهای سنگین پیامبرﷺ به عنوان یک رهبر، فرمانده و راهنمای فکری و اخلاقی از خدمت و کمک به همسرانش در کارهای منزل غافل نشد و با این کار خود باعث شد تا همگان اهمیت زن و ارزش والای او در دین اسلام را احساس کنند.

🔹از حضرت عایشه پرسیدند که پیامبرﷺ در خانه مشغول چه کاری بود؟ گفت: در خدمت خانواده خود بود و چون وقت نماز فرا می‌رسید، از خانه بیرون می‌رفت.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_چهل و دوم

هرچند ظاهر خون‌سردِ به خودم گرفته بودم؛ اما با آن‌حال کنجکاوی از سر تا سر وجودم سعی داشت تا این افسار را دست او دهد.
مگر این‌چنین ساده بود؟
نه اصلاً!
دختر باهوش فقط همین‌گونه سخن سرائی‌ات همراه با خودت کم مانده بود که حالا انجام دادی؛ باهوش؟!
بلی با خودم بودم این‌سخنان فقط برای خودم بود و زیبنده‌ای خودم‌، من افسار خود را هرگز فاش نخواهم کرد‌.
+ عجله کن تا سرد نشده بازش کرده و بخور!
چشمان اوی غریب ملتمس‌گونه بود و اما بسویش نگاه کردم آن‌هم بی‌هیچ حرف خریطه را برداشته بسویم نگاه کرد.

چند کلام با شما!
وَقولوا لِلنّاسِ حُسنًا(بقره۸۳)
و با مردم با خوش زبانی سخن گوئید.

متنِ را خوانده بودم که می‌گفت:
تو نمی‌دانی شاید درد عمیقی آن‌ها را ناگزیر به گریز کرده و گاهِ مسبب شده اند به خیابان‌های تنگ و تاریک پناه ببرند.
با آدم‌ها مهربان باش‌! با آدم‌ها زیبا صحبت کن و تو نمی‌دانی درونِ آدمِ مقابل‌ات همین لحظه که روبروی تو آرام و خونسرد ایستاده و شاید دارد لبخند می‌زند، چه زمستان سهم‌گینِ برپاست.
بسوی خریطه نگاه کرده گفتم:
_ مگر در داخل این خریطه چیست که این‌گونه پا فشاری داری؟
با این سخنِ من لب‌خندِ زده گفت:
_حالا خودت بازش کن تا بدانی چیست!
_حالا خودت بازش کن تا بدانی چیست!
به احتمال زیاد که خوراکی بود در آن خریطه؛ اما با آن‌حال سرش را باز نمودم که با دیدن یک قرص نان و تیکه‌های گوشت کوچک که به احتمال زیاد همراه با آتش پخته شده بود نگاه کرده گفتم:
_این را برای چه شخصی آوردی؟
لب‌خند او عمیق‌تر شده گفت:
_مگر هست غیر از تو در این اتاق احد الناسِ دیگرِ؟
به چهار اطراف نگاهِ انداخته گفتم:
_نه!
می‌اندیشیدم درست شبیه طفل کوچکِ هستم در مقابل او، برایم گفت تا مقدار از آن کباب و نان خليفه حسین را میل نمایم.
نمی‌دانستم چرا این‌گونه پافشاري داشت و با اجبار توده نانِ را همراه با همان تیکه کباب برداشته یک راست در دهن گذاشتم‌، طعم‌اش مسبب می‌شد تا چشمان خود را ببندم و با لذتِ بیشتر آن را میل نمایم.
لقمه‌ای دیگرِ برداشتم، این لقمه‌های پی‌درپی همان‌گونه ادامه داشت که با به یاد آوری اوی که هنوز هم همان‌جا نشسته بود و نگاه‌اش به چهار اطراف بود دوخت‌ام برایش گفتم:
_مگر شما غذا نمی‌خورید؟
بسویم با لب‌خند نگاه کرده گفت:
_همین که شما میل نمودید من هم سیر شدم دیگر هيچ میلِ ندارم.
با اتمام حرف‌اش به چشمانم نگاه کرد همان نگاهِ که به چشمان سرد من خورد و لرزید و من ندانستم این لرزیدن برای چیست؟!
برایم گفت:
_در این مدت سراغِ از من نگرفتی؟
سرم را به نشانه نفی تکان داده گفتم...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مکش آمد و او با کوشش بسیار تبسمی برلب آورد و گفت :  
  شما بخونین ، دایی جون در مورد ازدواج داداش نوشتن ! 
این را گفت و نامه را به مادر داد صابره نامه را خواند :  
خواهر خوبم  !در مورد آینده ی عذرا من هنوز تصمیمی نگرفته ام برای من عبدالله و نعیم فرقی نمی کنند در هر دو تمام صفاتی که می تواند ضامن آینده ی عذرا باشد هست  .البته از نظر سن و سال عبدالله بیشتر مستحق این امانت   او دو ماه مرخصی گرفته شما روزی برای عقد تعیین کنید و به من اطلاع دهید من برای دو روز خواهم آمد شما ، است  فقط فراموش نکنید که مساله آینده ی عذرا است ، بیشتر از من از اخلاق بچه ها باخبرید . 
سعید  
تعبیر خواب های نعیم برخلاف انتظاری که داشت ظاهر می شد  .تا الان فکر می کرد که او از عذرا و عذرا از آن اوست  .اما از نامه ی دایی حقیقت تلخی پدیدار شد. 
  همه چیز دنیا در نظرش عوض شد  .دلش پردرد بود اما تا ،  حالا می خواست زن برادر شود ، عذرا  ...عذرای معصوم او  وضع عذرا بهتر از او نبود  .عبدالله و صابره علت ناراحتی آنها ، حدامکانتحمل کرد و حرف دلش را بر کسی ظاهر نکرد  سعید عبدالله را مجبور کرده بود  .به ، را پرسیدند اما نعیم رعایت حال برادرش را می کرد و عذرا به احرتام صابره همین خاطر آنها نتوانستند چیزی بگویند و اخگرهای ?تشین در دل روشن ماند  .هر قدر روز مسرت عبدالله نزدیک 

تر می شد دنیای تصورات نعیم و عذرا تاریک تر می گشت  .خانه برای نعیم قفسی می شد که او سر شب سوار بر اسب می شد و برای گردش و تفریح بیرون می رفت و تا نیمه های شب در صحرا این طرف و آن طرف می گشت .  
یک هفته به ازدواج عبدالله باقی بود  .شبی نعیم سوار بر اسب در بیرون روستا گردش می کرد  .نسیم ملایمی می   در روستا به خوشی عقد عبدالله دف می زدند و می خواندند  .نعیم در ، وزید  .ستاره ها در آسمان می درخشیدند حالی که لگام اسبش را گرفته بود مدتی به این صداها گوش داد  .غیر از خودش تمام دنیا در نظرش خوشحال بود .  
  هوای خنک و نخلستان ، از اسبش پایین آمد و روی ریگ های سرد دراز کشید  .منظره های جالب ماه و ستارگان روستا او را در مورد آرامش از دست رفته ی دنیای معصومش مظطرب می کرد  .با خودش گفت :  
، غیر از من هر ذره ی این کائنات خوشحاله  .آه های سرد من در مقابل این گستره وسیع هیچ اهمیتی نداره  .اف  منو رنجیده و مغموم کرده  .من خیلی خودپرستم ،  خوشی دایی و شاید هم خوشی عذرا ، خوشی مادر و برادر .  
  در قلب من ،  من که خوشی خودمو فدای خوشی برادرم کردم  .....ولی این هم دروغه ، اما من خود پرست نیستم  شب و روز بیرون ، اینقدر ایثار هم برای برادرم نیست که من در خوشی او شریک بشم و غم خودمو فراموش کنم  من آینده ی این کارها رو تکرار نمی ،  با کسیحرف نزدن و آه های سرد کشیدن چه چیزی رو می رسونه ، موندم من  ممکنه بتونم خواهش های دلم ،  اونها هیچوقت صورتمو غمزده نخواهند دید  ....ولی این به اختیار من که نیست ، کنم رو کنترل کنم اما بر نیروی عشق نه ....بهتره برای چند روزی بیرون برم ..حتما باید برم  .....همین حالا چرا نرم  .....مگر   صبح با اجازه ی مادر با این اراده دل نعیم کمی آرام گرفت ،  اینطوری نه ، نه .  
روز بعد وقتی نماز صبح را خواند نزد مادر رفت و اجازه خواست تا برای چند روز به بصره رود  .صابره حیران شد و گفت :  
  تو اونجا می ری که چی ؟ ، پسرم عقد برادرته
-مادر من یک روز قبل از عقد برمی گردم . 
  تا عقد باید خونه بمونی ،  -نه پسرم .  

  منو اجازه بدین ،  -مادر .  
،  اما این حدسم اشتباه بود ، صابره کمی ناراحت شد و گفت  :نعیم  !فکر می کردم که تو واقعا پسر یک مجاهد هستی  نعیم تو به عبدالله حسودی  ....؟ ، تو نمی خوای در خوشی برادرت شریک بشی
  من که می خوام تمام آرامش تمام آرامش ،  -حسودی ؟ مادر شما چی داری می گین ؟ من چرا با برادرم حسودی کنم زندگیمو نذر اون کنم . 
  این صحرا نوردی کردن چه چیزی رو ثابت می کنه ؟ ،  اما این سکوت تو ،  -پسرم خدا کنه حدسم اشتباه باشه
  منو ببخشید ،  -مادر . 
-پسرم سینه ی مجاهد باید فراخ باشه . 
  بعد از شام خوردن بر بسترش دراز کشید و تا مدتی زیاد فکر کرد و با ، آن شب شام نعیم برای گردش بیرون نرفت خودش گفت که آنچه مادر از رفتار من فهمیده شاید عبدالله نیز بفهمد. این فکر تصمیم رفتن از خانه را محکم تر کرد. در نیمه های شب بلند شد لباس عوض کرد و به اصطبل رفت و اسب را زین کرد. می خواست از خانه خارج شود که فکری به سرش آمد، اسبش را همان جا رها کرد و در صحن حیاط نزدیک تخت خواب عذرا رفت. عذرا هم مانند نعیم از چند روزی به بیدار خوابی عادت کرده بود . او در حالی که بر بسترش دراز کشیده بود تمام حرکات نعیم را زیر نظر داشت ، وقتی نعیم نزدیکش آمد قلبش تپیدن گرفت ، چشمهایش را بست تا نعیم فکر کند که خوابیده است ، نعیم لحظه ای ایستاد ، روشنی ماه به صورت عذرا چنان می نمود که ماه آسمان
!» میدونم، تو بیا پایین« اسبو داخل « عبدالله با یک دستش لگام اسب و با دست دیگرش دست نعیم را گرفت و برگش، وارد حیاط شد و گفت: اصطبل ببند و بیا !»  نعیم می خواست چیزی بگوید اما از شخصیٌت حاکمانه ی عبدالله مجبور شد که دستورش را انجام دهد ، او اسب را در اصطبل بست و دوباره نزدیک عبدالله ایستاد ، عذرا در حالی که بر بسترش دراز کشیده بود همه چیز را می دید ، عبدالله دوباره دست نعیم را گرفت و او را با خود به اتاقی برد.  عذرا لرزان لرزان بلند شد و پاورچین پاورچین رفت پشت در ایستاد و به حرفهای عبدالله و نعیم گوش داد.  !»شمعو روشن کن« عبدالله گفت:  نعیم شمع را روشن کرد ، در اطاق چادر بزرگ پشمی پهن شده بود، عبدالله نشست و به نعیم هم اشاره کرد تا بنشیند.  » برادر! شما چی می خوای بمن بگی ؟« !» هیچی ، بشین«  من داشتم جایی می رفتم« ».   من رفتنت نمی شم ، بشین ، کار فوری دارم با تو « ».  نعیم با پریشانی نشست، عبدالله قلم و کاغذ برداشت و شروع به نوشتن کرد بعد از اتمام با خنده رو به نعیم کرد و 

گفت:  » نعیم! تو داری میری بصره ؟« ».داداش من نمی دونستم شما جاسوس هم هستی« نعیم جواب داد :   معذرت می خوام من جاسوس تو نبودم بلکه جاسوس عذرا بودم « ».  ». داداش ! شما با عجله در مورد عذرا هیچ فکری نکنین« عبدالله در جوابش چشمان خودش را به نعیم دوخت ، نعیم مرعوب شد و سرش را پایین آورد ، عبدالله با محبت سرش را بلند کرد و گفت:  نعیم! من هیچ وقت در مورد تو و عذرا اشتباه نکردم ، تو به بصره برو و این نامه ی منو به دایی بده عبدالله این را « گفت و نامه را به نعیم داد.  » داداش!شما چی نوشتی؟« .من در این نامه برات پاداشی پیشنهاد کردم » تو خودت بخون«  نعیم نامه را خواند:  . دایی عزیزم! السلام علیکم« چونکه آینده ی عذرا مانند شما برای من هم مهّم است ، می خواهم که نعیم امانت دار آینده ی عذرا باشد ، زیاد چه بنویسم ، خودتان بهتر می دانید که چرا من این نامه را نوشتم ، امیدوارم که به حرفم توّجه کنید ، می خواهم که قبل از تمام شدن مرخصی من عقد نعیم و عذرا صورت بگیرد . تاریخ خودتان معین کنید .                                                                                  عبدالله 
با تمام شدن نامه اشک در چشمان نعیم حلقه زده بود . او گفت:  ». داداش ! من این نامه را نمی برم ، عقد عذرا با شما می شه ، منو ببخشین« » فکر می کنی میذارم خوشی تمام زندگی برادرم نذر خوشی من بشه؟ « عبدالله گفت:   منو زیاد شرمنده نکن داداش« »  من هیچ کاری برات نمی کنم ، نعیم من بیشتر از تو به فکر خوشحالی عذرا هستم ، چیزی که تو می خواستی برای «

من انجام بدی من برای عذرا انجام میدم . برو! الان دیگه داره صبح میشه تا فردا حتماٌ برگردی. ممکنه دایی جون با تو  »بیاد ، برو  داداش! شما چی داری می گی ، من نمیرم« .»  ». نعیم مخالفت نکن ، بر هر دوی ما لازمه که برای خوشحال کردن عذرا سعی کنیم« ...» برادر« .و دست نعیم را گرفت و از اتاق بیرون آمد »برو!« عبدالله با تدی گفت:  عذرا وقتی آنها را در حال برگشتن دید فوراٌ برگشت و بر بسترش دراز کشید. عبدالله نعیم را در حال تردید دید ، خودش رفت و از اصطبل اسبش را آورد ، هر دو برادر از در حیاط بیرون آمدند ، بعد از لحظه ای عذرا صدای پای اسب را می شنید .  عبدالله برگشت و برای شکرگزاری در بارگاه خداوند ایستاد.  صبح زود صابره وقتی بستر نعیم را خالی دید بطرف اصطبل رفت. عبدالله داشت برای اسبش علف می ریخت. صابره اسب نعیم را ندید و با دل واپسی ایستاد، عبدالله فهمید و گفت :  » مادر! شما دنبال نعیم میگردین ؟«  » آره ، آره ، کاو جا رفته؟« »مادر! عقد نعیم کی می شه؟« عبدالله جواب داد و بعد از لحظه ای فکر از صابره پرسید :  » او برای کاری رفته بیرون «  پسرم! اول عقد تو بشه ، نوبت اون هم میرسه« »  ». مادر! من میخوام عقد نعیم قبل از عقد من بشه« پسرجون! میدونم خیلی دوستش داری ، منم که غافل نیستم ، براش در جستجو هستم ، خدا کنه دختری مثل عذرا « ». پیدا بشه  مادر عذرا و نعیم از کودکی با هم بودن« ».  » بله پسرم« ». من دوست دارم همیشه با هم باشن« 

...!» یعنی که« ». بله مادر ، من می خوام که عقد عذرا با نعیم بشه«  صابره حیران شد بطرف عبدالله نگاهی کرد و با محبت او را در آغوش گرفت. 
*** 
راهی دیگر 
وقتی نعیم به شهر بصره داخل شد یکی از همکلاسی های خود را دید که اسمش طلحه بود او به نعیم گفت که امروز در مسجد بزرگ شهر بعد از نماز جمعه جلسه ی بزرگی به ریاست این عامر برگزار می شود . مسلمانان می خواهند بروند به ( ایالتی از هندوستان قدیم ) حمله کنند و فرماندهی لشکر به عهده محمد بن قاسم است . حجاج بن یوسف برای تشویق مردم بصره به جهاد این عامر را مقرر کرده و خود برای ثبت نام مردم کوفه به آنجا رفته است، مردم بصره امیدوارند که از سخنرانی این عامر افراد زیای آماده شوند امّا درویش نمایی به اسم این
صادق با گروه اشرار خود به شهر آمده و در پرده با جهاد مخالفت می کند، ترس این می رود که او با گروهش در جلسه شریک شده نظم جلسه را بهم بزند. نعیم در حال صحبت به خانه طلحه رسید اسبش را در آنجا گذاشت و با طلحه به طرف مسجد رفت ، به نسبت روزهای دیگر امروز مسجد رونق دیگری داشت ، این عامر بعد از نماز برای سخنرای بر منبر نشست ، هنوز چیزی نگفته بود که تقریباٌ دو هزار نفر با غوغای زیادی که داشتند به طرف مسجد آمدند . در پیشاپیش آنها مردی چاق با جبه ای سیاه رنگ می آمد بر سرش عمامه ای سفید و دانه های مروارید بر گردنش آویزان بود ، طلحه اشاره به  .»طرف تازه وارد کرد و به نعیم گفت : ببین ! اون ابن صادقه ، می ترسم در جلسه بی نظمی بر پا کنه ابن صادق در چند متری نعیم نشست ، گروهش نیز پشت سرش نشستند، ابن عامر بعد از ساکت شدن آنها سخنرانی خود را شروع کرد:  فرزندان غیور فدائیان پیامبر ، دنیا در هشت ، نُه ، دهه ی گذشته غیرت و شجاعت ، صبر و بردباری ، و هیبت پدران « ما را آزموده است ما در آن زمان با ابر قدرتهای دنیا جنگیدیم ، پادشاهان بزرگ و جابر را مغلوب کردیم. داستانهای عظمت ما از آن وقت شروع می شوند که توفان کفر برای فنا کردن پروانه های شمع نبوت به طرف مدینه پیش روی می کردند آن زمان سیصدو سیزده نفر از فدائیان پیامبر برای سرسبز داشتن نخل اسلام با خون مقدس خود در مقابل 

شمشیرها ، نیزه ها و تیرهای کفار ایستادگی کردند ، بعد از آن فتح عظیم پرچم توحید را بر افراشتیم و به تعقیب کفار پرداختیم ، و در گوشه گوشه ی دنیا منتشر شدیم ، اما بسیاری از مناطق باقیست که هنوز آخرین پیام خداوند خویش را به تمام کشورهای دنیا برسانیم و قانونی را که پیامبر اکرم ( صلی الله علیه و سلّم ) با خود آوردند به تمام انسانهای دنیا برسانیم زیرا این تنها قانونیست که با آن ضعیف و قوی در دایره ی مساوات قرار می گیرند و انسان مظلوم و تنها می تواند حقوق از دست رفته ی خود را باز یابد .  تاریخ شاهد است که تا امروز هر قدرتی در مقابل قانون خداوند بلند شد نیست و نابود شد.  مسلمانان ! من حیرانم که راجه هندوستان چطور جرأت کرده غیرت ما را بیازماید . او چطور فکر کرده که مسلمانان بر اثر جنگهای داخلی اینقدر ضعیف شده اند که توهین به دختر و عروسهای خود را تحمّل می کنند.  مجاهدین اسلام ! زمان امتحان غیرت شماست ، من نمی گویم که شما برای گرفتن انتقام بلند شوید. شاید ما بتوانیم راجه را ببخشیم ولی به عنوان حاملین مساوات اسلامی نمی توانیم حکومت استبدادی او را بر اقوام مظلوم هندوستان تحمّل کنیم. راجه داهر چند مسلمان اسیر کرده ولی در اصل ما را برای نجات هزارها انسان از استبداد آهنی دعوت داده است.  ». مجاهدین! به پا خیزید و با نوای فتح و کامیابی تا آخرین حدود هندوستان بروید مسلمانان ! من این عامر بزرگ خود می دانم ، هیچ شکی در اخلاصش هم نیست لیکن خیلی متأسفم از این که « انسان شریفی مانند ابن عامر هم دست نشانده ی حجاج بن یوسف شده و برای برباد کردن امنیت دنیا در جلوی شما راه حل بیان می کند .» 
اکثر اهل بصره بر اثر مظالم گذشته حجاج بن یوسف با او مخالف بودند و همیشه در جستجوی کسی بودند که جرأت اظهار مخالفت با او را داشته باشد، مردم با حیرت به طرف ابن صادق نگاه کردند ، ابن عامر می خواست چیزی بگوید ولی صدایش در میان صدای غرا و بلند ابن صادق گم شد.  مردم! دولت شما را با طمع کشورگشایی و مال غنیمت برای جنگیدن آماده می کند لیکن شما فکر کنید که برای « اشباع این هوس چند نفر جان دادند ، چند بچه یتیم شدند ، چند زن بیوه شدند. من با چشمان خودم در ترکستان اجساد برادران و پسرهای جوانتان را بی گور و کفن دیده ام، من زخمی ها را در حال آه و فغان دیده ام ، با دیدن آن 
منظره های وحشتناک مجبورم اعلان کنم که خون مسلمان آنقدر هم ارزان نیست که برای شهرت حجاج بن یوسف ریخته بشود .  مسلمانان ! من با جهاد مخالف نیستم البته باید بگویم که جهاد زمانی بر ما لازم بود که ما ضعف و ناتوان بودیم و کفّار همیشه برای نابودی ما آماده بودند ، حالا ما قوی و قدرتمندیم ، از هیچ کس خطری نیست پس باید دنیا را گهواره ی امن بسازیم و برای او تدبیر کنیم .  مسلمانان! جنگهایی که برای هوس کشورگشایی حجاج بن یوسف می شود هیچ گونه تعلقی با لفظ جهاد ندارد .»  ابن عامر وقتی دید که مردم از حرفهای ابن صادق متأثر می شوند با صدای بلند گفت:   مسلمانان ! نمی دانستم که هنوز هم در بین ما افراد فتنه پردازی موجودند که« ...»  ابن صادق اجازه نداد حرف ابن عامر تمام شود و داد زد :  مردم! من با شرمندگی زیاد می گویم که شخص معزّزی چون ابن عامر هم یکی از جاسوس های حجاج بن یوسف « .»است ».جاسوس حجاجو بیرون کنید« یکی از افراد ابن صادق گفت : ابن حربه ابن صادق داشت موفّق می شد بطوریکه بعضی از مردم نعره ی جاسوس حجاج ، جاسوس حجاج ، را سر دادند و الفاظ زشتی در مورد ابن عامر به کار بردند. یکی ا
2024/10/04 15:20:33
Back to Top
HTML Embed Code: