Telegram Web Link
آیا کسی که  پابجی (pubg )  را بازی می کند از دائره اسلام خارج می شود؟

سؤال: جمعه هفته پیش امام مسجد ما در سخنرانی خویش فرمودند هرکسی که پابجی ( pubg ) را بازی  می کند از دایره اسلام خارج می شود و نکاح او نیز باقی نمی ماند ( همسرش طلاق می شود )

لطفا در مورد این موضوع راهنمایی بفرمایید جزاکم الله خیرا

جواب: طبق معلوماتی که بدست ما رسیده در بازی پابجی بعضی مواقع برای حاصل نمودن سلاح های قوی و قدرتمند بازیکن در نقشه ( sanhok) سانهوک برای بُت ها تعظیم نموده و سلاح و دیگر مهمات را حاصل می کند

و این عمل در بازی به دست خود همان شخصی که بازی می کند انجام می شود

بازیکنی که در بازی وجود دارد در اصل همان شخص که بازی می کند به حساب می آید چون تمام کارها دست خود بازی کننده واقعی است نه بازیکنی که در بازی وجود دارد

و هر مسلمانی که عقیده توحید داشته باشد و در مقابل آن بُت ها و مجسمه ها تعظیم نماید این عمل وی شرک به حساب می آید

و در بازی با این عمل خویش آرام آرام قباحت عبادت بُت ها از دل او خارج می شود

لهذا این بازی ناجائز بوده و در بازی اگر جلوی بُت ها تعظیم کند این عمل او شرک به حساب می آید

و اگر این کار را بطور عمدی ( خود خواسته )  انجام دهد

از دایره اسلام خارج می شود و باید تجدید ایمان کند و اگر همسر دارد بر او لازم است که تجدید نکاح نیز بکند

و اگر شخصی در بازی هیچگونه عمل شرک انجام ندهد باز هم چون بازی دارای شرکیات و مفاسد اخلاقی دیگری است این بازی کاملا ناجائز است.

مزید تفصیل کے لیے درج ذیل فتاویٰ ملاحظہ کیے جاسکتے ہیں:

پب جی گیم کا حکم

پب جی (PUBG) گیم کا حکم

الدر المختار وحاشية ابن عابدين (رد المحتار) (ج:4، ص:222، ط: دار الفكر-بيروت):

(قوله من هزل بلفظ كفر) أي تكلم به باختياره غير قاصد معناه، وهذا لا ينافي ما مر من أن الإيمان هو التصديق فقط أو مع الإقرار لأن التصديق، وإن كان موجودا حقيقة لكنه زائل حكما لأن الشارع جعل بعض المعاصي أمارة على عدم وجوده كالهزل المذكور، وكما لو سجد لصنم أو وضع مصحفا في قاذورة فإنه يكفر، وإن كان مصدقا لأن ذلك في حكم التكذيب، كما أفاده في شرح العقائد، وأشار إلى ذلك بقوله للاستخفاف، فإن فعل ذلك استخفاف واستهانة بالدين فهو أمارة عدم التصديق ولذا قال في المسايرة: وبالجملة فقد ضم إلى التصديق بالقلب، أو بالقلب واللسان في تحقيق الإيمان أمور الإخلال بها إخلال بالإيمان اتفاقا، كترك السجود لصنم، وقتل نبي والاستخفاف به، وبالمصحف والكعبة. وكذا مخالفة أو إنكار ما أجمع عليه بعد العلم به لأن ذلك دليل على أن التصديق مفقود، ثم حقق أن عدم الإخلال بهذه الأمور أحد أجزاء مفهوم الإيمان فهو حينئذ التصديق والإقرار وعدم الإخلال بما ذكر بدليل أن بعض هذه الأمور، تكون مع تحقق التصديق والإقرار، ثم قال ولاعتبار التعظيم المنافي للاستخفاف كفر الحنفية بألفاظ كثيرة، وأفعال تصدر من المنتهكين لدلالتها على الاستخفاف بالدين كالصلاة بلا وضوء عمدا بل بالمواظبة على ترك سنة استخفافا بها بسبب أنه فعلها النبي - صلى الله عليه وسلم - زيادة أو استقباحها كمن استقبح من آخر جعل بعض العمامة تحت حلقه أو إحفاء شاربه اهـ. قلت: ويظهر من هذا أن ما كان دليل الاستخفاف يكفر به، وإن لم يقصد الاستخفاف لأنه لو توقف على قصده لما احتاج إلى زيادة عدم الإخلال بما مر لأن قصد الاستخفاف مناف للتصديق.

الاختيار لتعليل المختار (ج:4، ص:150، ط: مطبعة الحلبي - القاهرة):

قال: (والكافر إذا صلى بجماعة أو أذن في مسجد، أو قال: أنا معتقد حقيقة الصلاة في جماعة يكون مسلما) لأنه أتى بما هو من خاصية الإسلام، كما أن الإتيان بخاصية الكفر يدل على الكفر، فإن من سجد لصنم أو تزيا بزنار أو لبس قلنسوة المجوس يحكم بكفره.

الفتاوى الهندية (ج:2، ص:257، ط:دار الفكر):

ومن يرضى بكفر نفسه فقد كفر، ومن يرضى بكفر غيره فقد اختلف فيه المشايخ رحمهم الله تعالى في كتاب التخيير في كلمات الكفر إن رضي بكفر غيره ليعذب على الخلود لايكفر، وإن رضي بكفره ليقول في الله ما لا يليق بصفاته يكفر، وعليه الفتوى كذا في التتارخانية.

فقط والله أعلم

فتوی نمبر : 144111200499
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
«بیایید تا اهل قرآن را بشناسیم!»
یک حدیث و فرموده‌ی شخصیتِ سرشناس، انسان هدفمند و بزرگ‌اندیش، محمد مصطفی ﷺ است که چنین آمده است: «اَهلُ القُرآنِ اَهلُ اللهِ وَخاصَّتُهُ.
اهل قرآن اهل خدا و خاصان بارگاه اویند.»
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اما سوال اینجاست که آیا این اهل قرآن چه ویژگی دارند؟! علامه ابن قیم‌ می‌گوید: قرآن نازل شد برای اینکه به آن عمل شود اما قرائت آنرا عمل کردند به همین خاطر اهل قرآن کسانی هستند که به آیات قرآن عمل می‌کردند کما اینکه آنرا حفظ نداشتند؛ اما کسانیکه آنرا حفظ کردند و به آن عمل نکردند‌ و مفهوم آنرا نداستند، آنان اهل قرآن نیستند، با اینکه تمام حروف آنرا از حفظ باشند.(زادالمعاد)
پس در تعامل با قرآن تنها به تلاوت و حفظ آیات اکتفا نباید کرد بلکه علاوه براین باید در آیات و کلمات آن تأمل و تدبر کرد و در زندگی روزمره تطبیق و عملی کرد.
                     ✍️ جمشید حقمل وردگ
                     استاد و روانشناس اسلامی
⭐️°°⭐️

   •°☆🌹داستان_شب🌹

" قربونت بره عمه "
نوشته‌ی: شاهین بهرامی


( قسمت اول )

💎همه‌ چی از اونجا شروع شد که دختر همسایه دلمو شکست و جواب عشق پاک و بعدم سلام منو نداد و منم رفتم بعد از کلی زاری کردن با خودم گفتم یه چیزی بنویسم و خودمو خالی کنم.
اون موقع هنوز اینستاگرام و واتس‌آپ نیومده بود و دوره یکه تازی فیس بوک بود.
منم یه جوونِ بیست و دوساله‌ی احساساتی
که تازه از سربازی اومده بودم و دنبال کار می‌گشتم.
هیچی خلاصه رفتم تو صفحه‌ام نوشتم...

دل منو شکستی ای دلبر زیبا
ولی من باز دوستت دارم
ستاره باش منم آسمونت میشم
دریا باش منم موجت میشم...
پنج دقیقه از آپلود پستم نگذشته بود که دیدم اولین کامنت اومد.
با ذوق و شوق خیلی زیادی نگاه کردم دیدم بله عمه سمانه‌ست که برام نوشته...
آخ عمه به قربونت بره سیاوش جان
چقدر قشنگ نوشتی
حظ کردم بازم بنویس عمه قربونت بشه...
بعدم کلی از اینا😍❤️👏😘🥰🌺👍 گذاشته بود زیر کامنتش و قطار کرده بود.
منم از شما قایم نباشه کلی ذوق کردم و جواب کامنت رو دادم و تا آخر شب چند تا کامنت تعریف و تمجید دیگه هم برام اومد.
جوری خوشحال شدم بودم که دختر همسایه رو داشتم قشنگ فراموش می‌کردم.
خلاصه روزهای بعدم شروع کردم به نوشتن...
چشمان سیاه زیبای تو روزگارم را سیاه کرده...
یا
وقتی خرامان در کوچه راه می‌روی در دل من زلزله به پا میکنی...
یا
دوستت دارم ای عشق نافرجام من...
و قربونت برم عمه جانهایی بود که به سمت پست‌های من روانه می‌شد و البته تعریف و تمجید یک سری دیگه از دوستان و فامیل ولی واقعا تعریف‌های عمه سمانه جانم همچین خیلی پُررنگتر و گُل درشت‌تر بود.
چند وقت بعد یکی از دوستانم گفت:
-چرا اینایی که می‌نويسی یه مجموعه‌اش نمی‌کنی چاپ کنی؟
اینجا بود که فهمیدم دوست خوب چه نعمتیه.
دیگه مطمئن شدم، شغل و هنر مورد علاقه‌ام رو پیدا کردم.
چه کار و پیشه‌ای بهتر از شاعری؟
هم کلاس داره، هم پول و شهرت و احترام همین شد که رفتم یه انتشاراتی و صحبت کردم و شعرهامو بهشون نشون دادم
صاحب انتشاراتی بعد خوندن کارهام گفت آره خوبه برات چاپ می‌کنیم منتها خب هزینه داره...
من با ناراحتی گفتم:
- آخه من اومدم تو این شغل که پول دربیارم، حالا یه چیزی هم باید از جیبم بدم؟!
صاحب انتشاراتیم یه نگاه خاصی بهم کرد و بعدم اینطوری جوابم رو داد:
- ببین پسر خوب اول تو این کار باید هزینه کنی تا بعد معروف بشی و بتونی پول به جیب بزنی، تو هنوز اول راهی...
عمه سمانه که کل هزینه‌های چاپ کتابم رو داد فهمیدم عمه‌ی خوب چه نعمتیه.
وقتی کتابم اومد بیرون، دیدم ای دل غافل استقبالی نمیشه و کسی نمی‌خره...
تو همین اوضاع بازم همون دوستم که پیشنهاد چاپ کتاب رو داده بود گفت:
سیا چرا نمیری تو انجمن‌های شعر شرکت کنی؟
اینجا بود که فهمیدم دوست...
بله، خوب یادمه یه روز دوشنبه‌ی زمستونی بود که شال و کلاه کردم و رفتم انجمن ادبی که در مرکز شهر بود.
اولش همچین ژست گرفته بودم که تقریبا جواب سلام هیشکی رو نمی‌دادم.
البته پیش خودمون بمونه که کسی هم بهم سلام نکرد!
من انتظار داشتم، بعد چاپ کتابم اونجا منو بشناسن ولی انگار کاملا اشتباه فکر می‌کردم و هیشکی منو نشناخت‌ اینجا بود که یه کمی از بادم خالی شد و تو صندلی قشنگ فرو رفتم.
یه کم بعد، یکی اومد و خوش آمد گویی کرد و ازم پرسید:
_شعر می‌خونی؟
من اول سعی کردم صورتمو قشنگ به سمتش بچرخونم و خوب تو چشم‌هاش نگاه کنم بلکه منو بشناسه.
اما لاکردار از بس گردنمو تکون دادم آرتروز
گرفتم ولی اون منو نشناخت‌!
خلاصه با ناراحتی گفتم :
آره شعر می‌خونم و اونم اسمم رو نوشت‌.
من همینطوری که تو صندلیم لمیده بودم داشتم به شعر اونایی که میرفتن رو سن و پشت میکروفن گوش می‌کردم که یه کمی خوف کردم.
احساس کردم‌ شعرهاشون از من خیلی بهتره ولی هر طور بود خودمو نباختم وجمع و جور کردم که یهو مجری اعلام کرد:
-آقای سیاوش جیرانی رو تشویق کنید که بیان شعر بخونن
منم با یه حسِ مخلوط از هول و اضطراب و هیجان و خوشحالی، رفتم بالای سن و شروع کردم به خوندن شعرم...
ای بالا بلندِ گیسو مشکی
دلم را بردی و منو تو کُشتی
بیا برات بخونم شعر تازه
تو هم برام بخون هر چی نوشتی
قرار ما باشه زیر همون کاج
سر ساعت پنج تو کوچه پشتی!
اینجا بود که دیدم جو سالن یه کم سنگین شد، چند نفری هم درگوشی، پچ پچ می‌کردن و ریز می‌خندیدن
بعد دیدم استاد که کارشناس و منتقد انجمن بودن همچین چپ چپ داره منو نگاه می‌کنه
و شرایط طوری شد که دیگه نتوستم ادامه بدم
کارشناس ازم پرسید:
-شما چند وقته شعر میگی؟
منم جواب دادم:
_والا خیلی وقت نیست
اونم گفت
_کاملا مشخصه، این اصلا شعر نیست و باید خیلی کار کنی و آموزش ببینی.
با شنیدن این حرف، یهو دنیای شعر رو سرم خراب شد و همه‌ی کاخ آرزوهام فرو ریخت.
شکست خورده و سلانه سلانه از در انجمن رفتم بیرون.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠
#ادامه_‌دارد...
⭐️°°⭐️

" قربونت بره عمه "
نوشته‌ی: شاهین بهرامی

( قسمت دوم و آخر )

💎سه روز تو رختخواب افتادم و روز چهارم جریان رو واسه دوستم و عمه سمانه تعریف کردم.
اونا ولی همچنان می‌گفتن، شعرهای من عالی هستن و حالا کارشناسِ یه چی واسه خودش فرمایش کرده.
بعدم به من گفتن، حتما برو یه انجمن دیگه
منم به حرفشون گوش کردم و رفتم به انجمن  و انجمن‌های بعدی.
اما جاهای دیگه هم اوضاع خیلی بهتر نبود و یه جا که بعد شعر خوندن زیر فشار‌های شدید انتقاد قرار گرفتم رو به منتقد نسبتا محترم و جمعیت کردم و حق به جانب گفتم:
_ولی دوستان و خصوصا عمه‌ام، خیلی شعرهامو دوست دارند و تعریف میکنن
کارشناس و منتقد انجمن هم یه نگاه عاقل اندر دیوانه‌‌ای به من کرد و جواب داد:
_پس پیشنهاد می‌کنم، حالا که عمه‌جانت به قربونت میره، تو هم قربون عمه‌ات بری...!
منو میگی یه لحظه قاطی کردم و داد زدم:
_آقای حدودا محترم! من رو عمه‌ام حساسما و حواست باشه چی داری بلغو...
در همین جا بود که چند نفری اومدن و منو گرفتن و همچین خیلی محترمانه، کشون کشون بردن از در انجمن به شکل خیلی آبرومندانه و فرهنگی! پرت کردن بیرون!
و در مقابل اعتراض های من، یکی‌شون برگشت و گفت:
_به عمه‌ات خیلی سلام برسون!
منم داد زدم:
_من نمی‌فهمم، اینجا چرا همه با عمه‌ی آدم کار دارن
بعدم در حالی که داشتم خودمو می‌تکوندم، زمزمه کردم، اینا اصلا لیاقت منو ندارن، اصلا می‌رم یه جایی که به خود آدم و عمه‌ی آدم احترام بذارن.
و البته نرفتم، چون یه دوست دیگه‌ام که ادبیاتش خوب بود بهم گفت:
_ببین سیا، نمی‌خوام بزنم تو ذوقت، ولی باید بدونی که استعداد خیلی خاص و قابل توجهی تو شعر نداری و یا باید تو راه آموزش و یادگیری شعر خیلی خیلی تلاش کنی که تازه ممکنه بازم موفق نشی و یا کلا بی‌خیال شعر و شاعری بشی و بری دنبال یه کار دیگه.
اینجا بود که فهمیدم دوست رُک و رفیق ضایع کن چه نعمتیه.
پیشنهاد دوم رو قبول کردم و بواسطه‌‌ی یکی از آشنایان، رفتم تو کار نصب داربست و خداروشکر هیچ ربطی‌هم به شعر نداشت.
بعد از گذروندن دوره‌ آموزشی کامل، وقتی مشغول شدم دیدم این کار همون نیمه‌ی گمشده‌ی من البته نه تو فاز عشقی بلکه در زمینه‌ی کاری بوده.
علی‌رغم سختی بالای کار و خطرات بالاترش من که از بچگی عاشق هیجان بودم و از ارتفاع خیلی خوشم می‌اومد، خیلی با کار حال کردم.
اون بالا که باد خنک به صورتم می‌خورد، قشنگ احساس سبکبالی می‌کردم و حس می‌کردم رو ابرهام
تو کار خدا رو شکر خیلی پیشرفت کردم و یه روز که روی میله‌‌ی اول تو ارتفاع تقریبا سه متری وایستاده بودم بدون هیچ وسیله و اتصال ایمنی و داشتم کار رو برای ادامه بررسی می‌کردم، یهو از پشت سرم صدای فریاد عمه‌ام رو شنیدم:
_سیا جوون، سیاوش من، عمه به قربونت قد و بالات بره، برگرد یه لبخند بزن می‌خوام عکس بگیرم واسه استوری...
و دیگه چیزی نشنیدم
□                        □                   □
وقتی تو بیمارستان چشم‌ باز کردم، تازه فهمیدم، وقتی رو میله‌ی داربست می‌خواستم برگردم به سمت عمه سمانه‌، تعادلم رو از دست میدم و با چیز محکم می‌خورم زمین.
اینا رو مادرم داشت تعریف می‌کرد که یهو در اتاق باز شد و عمه سمانه با قیافه‌ای غمناک، وسط در با دستان باز پدیدار شد و دیگه نمیگم چی گفت، چون خودتون بهتر میدونید ولی یه چیزی بگم که می‌دونم ازش بی‌خبرید. عمه جانم عکسی بهم نشون داد و در اون عکس من در حال سقوط و معلق بین زمین و زیرزمین، یعنی چیز ببخشید زمین و آسمون بودم و خدایی عکس عالی شده بود و شاهکار، بعد دیدم عمه‌ سمانه یه تقدیر نامه قاب گرفته از داخل کیف خورجینی بزرگش درآورد و گفت:
-بیا بگیرش و خوب نگاه کن...
منم متعجب یه نگاهی به لوح انداختم و دیدم ای بابا همش به زبان انگلیسی هست.
به عمه گفتم:
_من که زبانم خوب نیست، حالا اینجا چی نوشته؟
عمه سمانه جواب داد:
_منم اولش مثل تو زبانم اصلا خوب نبود تا این که با پیج استاد محمد مسلمی آشنا شدم تو هم اگه می‌خوای زبانت مثل من خوب بشه حتما این پیج رو فالو...
با عصبانیت حرفشو قطع کردم و گفتم:
_الو عمه جوون اینجا اینستا نیستا، اینجا بیمارستانه...
عمه سمانه یه تکونی خورد و انگار تازه هوش و حواسش سر جاش آمده باشه، مثل فاتحان قله‌ی اورست یه نگاهه از بالا به پایینی بهم کرد و گفت:
_این لوح تقدیر جایزه اول فستیوال آسیایی عکس برتر در بخش حوادث کار هست!
تازه به علاوه سه هزار دلار جایزه نقدی.
من نیم خیز شدم و اومدم یه حرکتی بکنم ولی چشم‌تون روزی بد نبینه الهی...
هفده جای بدنم که دچار ضرب دیدگی و ترک خوردگی و شکستگی شده بود به ترتیب شدت جراحت، با ریتم خیلی تند و بندری، شروع به درد کردند.
و تا عمه سمانه اومد دوباره یه چیزی بگه من زودتر و از ته دل فریاد زدم:
_عمه سمانه جوونم، من به قربونت برم، من فدات‌شم، من دورت بگردم.
تو رو جوون هر کی دوست داری دست از سر کچل من بردار..

💠
#پایان
اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست، مرد سوار دلش به حال او سوخت، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند

مرد افلیج وقتی بر اسب سوار شد
دهنه ی اسب را کشید و گفت :
اسب را بردم ، و با اسب گریخت!

اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب، داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!

اسب مال تو
اما گوش کن ببین چه می گویم!
مرد افلیج اسب را نگه داشت
مرد سوار گفت :

هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ، زیرا می ترسم که دیگر «هیچ سواری» به پیاده ای رحم نکند!

📚کلیله و دمنه
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
📝یک درس بزرگ در مورد ثروت
که هیچکس هیچ‌وقت یادت نداد!

📺افراد معمولی از تلویزیون الگو میگیرند،
افراد ثروتمند از کتاب.
درخانه افراد معمولی همیشه
تلویزیون روشن است.
پس آنها شبانه روز تحت تاثیر چیزهایی هستند
که تلویزیون به صورت تنظیم شده
به آنها میخوراند.
اخبار، فیلم و بحث های گوناگون مانند آینه
هایی برای افراد معمولی است که
از خدای تلویزیون بیرون می آید.

اما ثروتمندان این اشتباه را نمیکنند.
آنها بجای دریافت مطالب دیکته شده دولتی
از تلویزیون به کتاب خواندن روی می آورند.
یک ثروتمند میداند که قدرت اصلی
در دانش و آگاهی است.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برای همین شروع به خواندن کتاب می کند.
🔔مثل یک میلیاردر خودساخته فکر کن!

⬇️باور داشته باش که می‌توانی موفق شوی.قبل از اینکه به موفقیت برسی، باید باور داشته باشی که می‌توانی موفق شوی. این جمله فقط یک عبارت کلیشه‌ای نیست. مهم نیست که قبلا چه باوری داشته‌ای؛ از هم اکنون می‌توانی با تغییر در باورهای زندگی خود را متحول کنی.

🔊«بدون داشتن باورهای مثبت و عمیق، هرگز موفق نخواهی شد.» اگر باور نداشته باشی که می‌توانی ثروتمند شوی، هرگز به ثروت دست نمی‌یابی. متاسفانه اجتماعاتی که در پرورش فکر افراد دخیل‌اند، بیش از پرورش خوش‌بینی در افراد، آن‌ها را به سمت افکار بدبینانه هدایت می‌کنند.

⚠️اغلب افراد می‌گویند:
«هرچه را که می‌خواهید در دنیای واقعی نمی‌توانید به دست آورید یا با خیال‌پردازی وقت خود را تلف نکنید.» ما غالبا این حرف‌ها را می‌شنویم و با این تفکرات، باورهایمان شکل می‌گیرد، در نتیجه این‌طور به نظر می‌رسد که ثروت به تعداد محدودی از افراد خوش‌شانس اختصاص دارد.

♻️اما این افکار درست نیست، نقطه عطف زندگی افراد موفق جایی است که به کامیابی خود ایمان می‌آورند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
..
😰از ترس افتادم بلند شدم هولش دادم خورد زمین فرار کردم نمی‌دونستم دارم کجا میرم فقط تند داشتم فرار می‌کردم....
میترسیدم به پشت‌سرم نگاه کنم آنقدر 'دویدم که از نفس افتادم اون روز همش داشتم می‌ترسیدم از چی نمی‌دونم شیون بخدا من ترسو و بی‌غیرت نیستم ولی نمی‌دونستم دارم از چی می‌ترسیدم ولی بخدا شیطان رو تو آون اتاق احساس کردم.... 
😒گفتم خدا بکشتش نابودش کنه... گفت خواهر اینو نگو بگو خدا هدایتش کنه بخدا مرد خوبی داشت ولی چرا بعضی از زنان  'قدر چیزی رو که دارن رو نمی‌دانند...
گفتم داداش یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟ گفت از تو نه بگو.. گفتم از وقتی رفتی سیر غذا خوردی خندید گفت اره بابا خوب غذایی خوردم یه شب هیچ وقت فراموشش نمیکنم....
گفتم کجا برام بگو.... 
🕌گفت یه روز بعد نماز مغرب تو مسجد داشتم دعا میکردم که احساس کردم یکی بالا سرمه گفت برادر امشب عقیقه پسرمه توهم دعوتی گفتم نمیام نمیشه گفت دعوتی رو که نمیشه رد کرد....

✍🏼کاکم تعریف کرد که تو مسجد بعد نماز مغرب داشتم دعا میکردم که احساس کردم یکی بالا سرم ایستاده بهش نگاه کردم سلام کرد گفت برادر امشب عقیقه پسرمه تو هم بیا برای شام دعوتی گفتم نه گفت باید بیای دعوتی رو که نمیتونی رد کنی....
به زور باهاش رفتم ولی بخدا خجالت کشیدم دست خالی رفته بودم و کفش‌هام پاره بود تو راه یه لحظه احساس کردم داره بهشون نگاه میکنه ، دم در گفتم ببخشید چیزی نیاوردم خندید گفت مگه باید چیزی بیاری بفرما...
وقتی رفتم داخل خونه کوچکی بود خیلی‌ها بودن من کسی رو نمی‌شناختم سلام کردم یه گوشه نشستم ؛ بعضی‌ها داشتن با هم حرف میزدن تا اینکه یه برادر اومد تو سلام کرد...
😌با ورودش گفت به‌به جمعتون جمعِ یه گلتون کمه همه خندیدن خیلی آدم شوخی بود تا نشست شروع کرد به حرف زدن گفت هر کی دوست نداره من اینجا باشم بفرماید بیرون ؛ کسی ازش دلخور نمی‌شد با همه شوخی میکرد همه بهش میخندیدن....
حرفای خنده‌دار زیاد میزد بهم رو کرد گفت شما اسمت چیه گفتم احسان گفت خوش اومدی از من ناراحت نشی اگه باهات شوخی کردم من آدم شوخی ، اگر زبونم رو ببندن با مشت اگر دستم رو ببندن با لگد شوخی میکنم منم گفتم نه ناراحت نمیشم...
یه ماموستا اونجا بود یکی گفت برامون حرف بزن تا شام حاضر میشه شروع کرد به حرف زدن....
داشت از ابوجهل می‌گفت که بزرگترین دشمن خدا بوده و پیامبرﷺ به او فرعون امتش لقب داده و آدم بد ذاتی بود ولی اونم خدا رو قبول داشته.....
😔 شرم کردم با خودم گفتم خدایا ابوجهل هم تورو قبل داشته ولی من نداشتم خدایا از گذشتم در گذر که تو ستاری بخدا از خودم بدم میومد...
بعد حرفاش همه ساکت بودن تا آن برادر گفت کاکه احسان چکاره ای قبلا چیکاره بودی؟ برنامه زندگیت چی بوده؟ ساکت بودم دوباره گفت خجالت نکش بگو....
🔹به یه برادر اشاره کرد گفت اینو میبینی گنده لات محله بوده هر کی بهش چپ نگاه میکرد باهاش دعوا میکرد همیشه کتک دستش بود حالا خدا هدایتش داده الحمدالله....
😁همه بهش خندیدن گفت منو دیدی 👛کیف بیشتر دخترای این شهر خورده به سرم تا اینکه توبه کردم زن گرفتم ولی باز کیف میخوره به سرم...
😱همه گفت استغفرالله... گفت بابا او موقع دخترا میزدم حالا زنم میزنه چیکار کنم... همه زدن زیر خنده گفت حالا بگو شرمم اومد که بگم ولی آخرش گفتم که کمونیست بودم...
😔وقتی اینو گفتم همه ساکت شدن بهم نگاه می‌کردن گفتم خدا زمین دهن باز کنه منو ببلعه گفت چه چیزی سبب هدایتت شد...؟
وقتی گفتم که اون شب چه چیزی رو دیدم و پیامبر خدا علیه‌الصلات‌والسلام اومده خوابم بیشترشون داشتن یواشکی اشکاشون رو پاک میکردن....
ولی ماموستا گفت اگر توبه به حق باشه خدا ان‌شاءالله همه بدی‌هات رو به خوبی برات می‌نویسه شرط عاقبت به خیری هست....
🍲برای شام رفتیم تو هال صاحب خونه گفت حلاتون نمیکنم بخدا تا سیر سیر نخورید....
همه بهم تعارف کردن انگار که سال های سال باهاشون هستم همه باهام طوری رفتار میکردن که انگار برادرشونم...
✍🏼بعد از شام نماز خواندیم برای نماز عقب تر از همه ایستادم که گفتن بیا جلو اینجا اجرش بیشتره....
درست پشت امام ایستادم وقتی شروع کرد به نماز دلم پر شد گریه‌م گرفت با دست جلوی خودم رو می‌گرفتم که مرد نباید گریه کنه و بعد نماز همه مسخرت میکنن که چرا گریه کردم...
تا اینکه یکی که کنارم شونه به شونم ایستاده بود گریه کرد من گریه‌م و دادم بیرون... عجب صدای قشنگی داشت برای قرآن تا توانستم گریه کردم دوست نداشتم نماز تموم بشه بخدا با هر اشکم احساس سبکی میکردم...
بعد نماز ماموستا برگشت گفت همه برای این برادر دعا میکنم ان شاءالله شروع کردن به دعا به عربی بود نمیدونستم چی داره میگه ولی خوشحال بودم آنقدر دعا کردن که دستام شُل شده بود آخر دعاش گفت خدایا ما همه غریبیم ولی این جوان رو نزد خودت از غریبترین غریبا قرار بده همه گفت امین....
🤔با خودم گفتم خدایا مگه غر
یبی خوبه که داره برام دعای غریبی میکنه....


✍🏼بعد از نماز و دعا ، اون برادر شوخ طبع گفت باید امشب خودی نشون بدم حالا کی مرده بیاد جلو...
😁همه گفتن عیبه ، رو کرد به ماموستا گفت ماموستا میشه اون کلاهتون رو بزارید زمین انگار که ناظم مدرسمون هستید می‌ترسم که شماره ببینم....
🤔گفتم الان ماموستا ازش عصبانی میشه ولی گفت ای به روی چشم گفت حالا بیاید زور بازو بیچاره همش می‌باخت گفت بسه باید کشتی بگیرم تو کُشتی حریف ندارم کی از جونش سیره بیاد جلو...
گفتن احسان بلند شو گفتم نه بخدا زشته همه‌گی اصرار می‌کردن ماموستا گفت بلند شو چیزی نیست همش شوخیه...
❤️تو دلم گفتم من تا امروز به عشق پدرم کشتی گرفتم ولی از این به بعد به عشق خدایم می‌گیرم...
وقتی بلند شدم باهاش درگیر که شدم نمی‌خواستم به این محکمی بزنمش زمین خیلی تند زدمش زمین تا خورد زمین...
🙈گفت بخدا وضوم شکست دیگه وضو ندارم همه خندیدن...
بعد همسرش صداش کرد پشت پرده باهم حرف میزدن که یه دفعه فریاد زد به شوخی گفت اگر میزنی تو خونه بزن گفت من شرط ازدواجم رو بهت گفتم که من شوخی میکنم همه جا همه بهش می‌خندیدن...
☺️بخدا آدم به این شوخی تو عمرم ندیده بودم... یکیشون گفت ورزش میکنی، گفتم بله گفت چه رشته‌ای گفتم کاراته ، گفتم تا حالا کسی نتوانسته پشتم رو زمین بزنه با چند نفر مساوی شدم ولی پشتم هیچ وقت به زمین نخورده...
یکی گفت ولی من یکی رو میشناسم که همیشه پشتت رو زمین زده گفتم کی؟ هست گفت شیطان... گفت پهلوانی به زور بازو اینا نیست به تقوای دل آدم است... تو دلم گفتم خدایا بهم قدرت و تقوایی بده که بتونم شیطان رو هم زمینش بزنم....
دیر وقت بود گفتن بریم دیره ولی من دوست نداشتم برم دوست داشتم کنار آنان باشم...
وقتی رفتیم صاحب خونه گفت تو بمون کارت دارم وقتی همه رفتن رفتیم تو خونه رفت یه جفت کفش آورد گفت اینو بگیر بخدا استفاده نکردم شرم کردم گریه کردم...
😔گفتم من که گدا نیستم گفت نه برادر این یه هدیه است رسول اللهﷺ امر کرده به هدیه دادن... ولی ازش نگرفتم بغلم کرد گفت حلالت باشه هر چی از این خونه میبری بیرون داشتم گریه میکردم تو دلم می‌گفتم خدایا پدرم منو از خونه بیرون کرده با پای برهنه ولی کسی که نمیشناسم داره بهم میگه همه چیز این خونه حلالت باشه خدایا این چه دینی است....
خانمش پشت پرده گفت برادر چند روزی مهمون ما باش جا هست منم مثل خواهرت ، گفتم خواهر بخدا چیزی که امشب اینجا دیدم در تمام عمرم از هیچ کس ندیدم توروخدا برام دعا کنید که گناهکارم بخدا آنقدر که زمین و آسمون رو پر کرده حلالم کنید....

✍🏼خواستم برم که اون خواهر گفت #صبر کن برادر به شوهرش گفت بیا صهیب رو ببر براش دعا کنه... وقتی آورد بخدا قسم بچه به این خوشکلی تو عمرم ندیده بود انگار مروارید بود حتا از مروارید قشنگتر بخدا...
😍دلم نیومد زیاد نگاهش کنم گفت چرا نگاهش نمیکنی گفتم چشم میخوره دلم نمیاد نگاهش کنم...
گفت نه ان شاءالله دعا بهم یاد داد گفت اسمشو گذاشتیم صهیب اسم اصحابه بوده به صهیب رومی مشهور بوده گفتم معنیش چیه گفت رنگ سفید و سرخ قاطی...
😃واقعا که بهش می‌اومد گفت بگیرش سبحان الله از هنر خدا چه زیباست خلقتش گفت براش دعا کن گفتم چی بگم من نمازی که میخونم بیشترش اشتبا هست نمیدونم چیبگم...
گفت هر چی دوست داری ، براش دعا کردم گفتم برادر توروخدا هیچ وقت پشت پسرت رو خالی نکن گفت چرا اینو میگی..!؟
گفتم هیچی همین طوری گفت همین طوری که نمیشه چی شده برام بگو شاید بتونم کمکت کنم...
گفتم ولش کن گفت نه بخدا نمیزارم بری باید برام بگی خیلی اصرار کرد قسمم داد منم از اولش براش گفتم که زندانیم کردن آن شب که باپای برهنه بیرونم کردن....
صدای گریه خانمش تو آشپزخانه میومد... با گریه گفت میخوام برم اتاق خوابم منم رومو کردم به یک طرف تا رفت و به شوهرش گفت بی زحمت یه چاقو بهم بده....
بعد از حرفهام گفتم برادر من میرم دیر وقته شما هم خسته هستید گفت بخدا نمیزارم بری امشب اینجا هستی خیلی اصرار کرد در هال رو با کلید قفل کرد گفت حالا اگر میتونی برو نمی‌زارم بری بخدا...
بعد گفت بلند شو برو حمام خجالت کشیدم گفتم که برادر بو میدم گفت نه بخدا فقط دوست دارم بری به زور رفتم تو حمام وقتی آمدم بیرون لباسم نبود..! 
☺️گفت لباس منو بپوش می شورم تا صبح خشک میشن جام رو تو هال کنار بخاری انداخت خودشم پایین تر شب از خجالت خوابم نم‌یبرد....
💭باخودم فکر می‌کردم خدا اینا بشر نیستن بلکه فرشته هستن ولی می‌گفتم نه بابا غذا خوردن می‌خندیدن گریه میگردن...تا صبح وقت نماز که بیدار شدم  گفتم بی‌زحمت لباسهام رو برام بیارید وقتی آوردن بخدا اتو کرده بود اون خواهر خدا این موقه شب....؟!
رفتم تو آشپزخانه که لباسهایم را بپوشم  خدایا جیب من که چیزی توش نبود این چیه؟ وقتی نگاه کردم پول بود؛ گفتم این پول چیه من که پول نداشتم...!!!
پول ها مچاله شده بود انگار
💐🍃🌿🌺🍃🌺🍃
🍃🌺🍃
🌿🍃
🌺
🍃

═ঊঈداستان کوتاه ঊঈ═


♦️معلم و توت فرنگی های واقعی

در یکی از روستاهای کوهستانی "دیاربکر" ترکیه ، آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در 5 کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟
دانش آموزان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟
معلم: شما نمیدانید توت فرنگی چیه؟
دانش آموزان: ما تابحال توت فرنگی ندیده‌ایم.

معلم فکری به نظرش میرسد، مقداری از خاک آن روستا را به یک مؤسسه کشت و صنعت در شهر "بورسا" فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه؟ آن مؤسسه پاسخ میدهد که این خاک و آب و هوای دیاربکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد. معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوته‌های توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد  و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت،بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوریکه یاد گرفته‌اید، به پدر و مادرتان یاد بدهید. وقتی که توت فرنگیها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه می‌آورید. برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت.

وقتی میوه‌ها رسیدند، بچه‌ها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه ‌آوردند. معلم میپرسد که مزه‌شان چطور بود؟ بچه ها میگویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم.

معلم میخندد و میگوید همه شما نمره کامل را میگیرید. میتوانید بخورید. بچه‌ها با ولعی شیرین توت فرنگیها را میخورند. بعد از دوسال از آن ماجرا، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند، در بازارهای محلیشان، توت فرنگی میفروشند.

💢 پس بیاییم در زندگی اثری از خود بجا بگذاریم. بیایم زندگی مردم را به سمت شادی تغییر دهیم. کاری کنیم که ناممان ماندگار و یادمان فرحبخش باشد و دعای خیر همیشه مارا همراهی کند💢

👨🏻‍🏫 معلم بودن یعنی این ....
فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب وتقسیم نیست، حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
معلم همیشه در جامعه ازخود اثر به جا گذاشتن .با تشکر از معلمان زحمتکش
🌻
☆☆چند نکته☆☆

💗۱. اگر زن انگشتر یا ساعت یا زیوری در دست داشت درآوردن آن هنگام وضو گرفتن با غسل کردن لازم نیست، مگر آن که سخت و سفت باشد طوری که از نفوذ کردن آب در زیر آن جلوگیری نماید که در این صورت باید یا آب را به زیر آن ساعت یا زیور برساند، یا آن را از دست خود درآورد ولی اگر مانع نفوذ آب در زیر آن نبود، در آوردن آن از دست لازم نیست البته سنت است که انگشتر و ساعت یا دست بند را حرکت دهد تا آب کاملاً‌در زیر آن نفوذ نماید.

💗۲-اگر زن لاک ناخن یا لب سرینی را استفاده کرده باشد که جرم داشته و از رسیدن جلوگیری نماید با چنین لاک ناخن ولب سرینی وضو و غسل زن صحت پیدا نمیکند از این رو باید آن را پیش از وضو گرفتن از لب و ناخن خود پاک نماید.

💗۳- حنای دست و پا و مو مانع وضو و غسل نمیگردد زیرا حنا جرم نداشته و مانع رسیدن آب به بدن نمی شود.

💗۴-زنی که موی مصنوعی پوشیده باشد باید هنگام مسح سر، موی مصنوعی را برداشته و بر روی موی طبیعی اش مسح نماید و گرنه وضویش صحت پیدا نمی کند.

💗۵- جوراب هایی را که زنها می پوشند غالبا نازک و شفاف بوده و حکم کفش مردها را پیدا نمیکند بنابر این مسح کردن بر آنها جواز ندارد

💗۶-رنگ موی سر مانند حنا بوده و مانع وضو و غسل نمی گردد.

💗۷-زن اگر دندان مصنوعی ثابت یا دندان پر کرده یا دندان پوش شده داشته باشد، با وجود این دندانها بنا به قول اکثر علما وضو و غسلش درست است.

💗۸-زن اگر دندان مصنوعی متحرک داشته باشد در آوردن آن از دهان هنگام وضو گرفتن سنت و هنگام غسل کردن فرض است مگر آن که مطمئن باشد که آب مضمضه به زیر آن دندانها میرسد ولی در آوردن دندانهای مصنوعی متحرک از دهان بهتر است.خصوصا هنگام غسل کردن.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💗۹- زدن مسواک همطوری که برای مردها سنت است برای زنها نیز سنت است و در این مسأله فرقی بین زن و مرد نیست
🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸


یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلواعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:

دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم.

در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است.

این کنجکاوی، تقریباً تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می کردند: این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!!

کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد.

آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:

«تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما.
شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.
شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر گذار باشید.
شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید.»

زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگی تان یا محل کارتا تغییر می کند، دستخوش تغییر نمی شود.

زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذاریدو باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول زندگی خودتان می باشید.

مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است. حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴#مسائل_نماز
حکم جمع خواندن نماز از دیدگاه فقه حنفی به چه صورت است؛ یعنی چه موقع می توان بین ظهر و عصر و یا مغرب و عشاء جمع کرد؟

📝 جمع کردن حقیقی بین نمازها نزد احناف غیر از دو مورد خاص که در حدیث آمده است (عرفه و شب مزدلفه) در هیچ جای دیگر، نه در سفر و نه در حالت اقامت جایز نیست و وجود عذر و عدم آن هیچ گونه اعتباری در تغییر این حکم ندارد. در فقه احناف منظور از جمع خواندن نمازها که از ظاهر احادیث دانسته می شود، جمع صوری است، نه جمع حقیقی؛ که توضیح آن از حدیث حضرت ابن عباس رضی الله عنهما دانسته می شود. یعنی: نماز ظهر در آخر وقت و قبل از قضا شدن خوانده شود و نماز عصر را در اول وقتش ادا کند. همچنین نماز مغرب را تا آخر وقت آن تأخیر نموده و نماز عشا را در اول وقتش بخواند.

📖 و فی سنن النسائی:{باب الوقت الذی یجمع فیه المقیم 101- ط: دار احیاء التراث}
📖 و فی فتح الملهم: {کتاب الصلاة المسافرین وقصرها 4/587- ط: مکتبه دار العلوم کراچی}

📖 و فی الدر المختار: {کتاب الصلاه 2/41- ط: دار احیاء التراث}

📖 و فی الفتاوی التاتارخانیة: {کتاب الصلاة 2/678- ط: مکتبه رشیدیه}

📖 و کما فی فتح القدیر: {کتاب الصلاة 2/45- ط: مکتبه رشیدیه}

📖 و فی البحرالرائق: {کتاب الصلاة 1/441- ط: مکتبه فاروقیه}

📖 {نماز کی مسائل 2/273- ط: بیت العمار کراچی}حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👻
بیایید حداقل بخشی از این "وقت کُشی با گوشی" [که شده بخشی از زندگی روزمره ما] را به آشنایی با قهرمانان و الگوهای واقعی که در صدر تاریخ اسلام زیسته اند و افتخار شاگردی و همراهی بزرگترین الگو و معلم بشریت ﷺ را دارند و با آغاز تغییر از درونِ خود، دنیا را تغییر دادند، سپری کنیم.
پایمردی آنان در عهد و ایمان شان، برخورد آنان در مواجهه با مشکلات زندگی، چگونگی ترجیح رضای الهی و دستور پیامبر ﷺ به آرزو‌های خودشان و تلاش آنان برای آبادی این جهان بدون فراموش کردن آخرت، همه و همه سرمشق‌هایی‌ست برای نسل ما.

خود، خانواده و خصوصاً بچه‌های‌مان را عادت بدیم که روزانه حداقل یک داستان کوتاه از "حیات صحابه" که با صدای شیرین "استاد احراری" به گونه صوتی در کانال تلگرامی "آشنایی با اصحاب" بارگذاری شده، گوش دهیم.

اشاره: شما نیز همانند من، از آشنایی با قهرمانان واقعی لذت خواهید برد و دیگر به استوره‌های خیالی هالیوودی و ستاره‌های فوتبالی _که نهایت قهرمانی آنان در وارد کردن توپ به دروازه حریف خلاصه می‌شود!_ قهرمان نخواهید گفت.

🔸این پُست را همگانی کنید.
توجیه غلط درانجام برخی گناهان!

1-رشوه!
شیرین است!

2_موسیقی!
برای آرامش اعصاب

3_به نامحرم نظرکردن!
بابا یک نظر حلال است!

4_غیبت!
برو ! پیش رویش هم میگم!

5_بخیلی!
اگرالله میخواست بهش میداد!

6_دروغ!
مصلحتی است!

7_رباخواری!
برو همه میخورند!

8_برنامه های مبتذل!
آدم یه چیزی یاد میگیره!

9_تهمت!
تنها من نمیگم همه میگویند!

10_ مال حرام!
پیش 3 میلیارد دلار چیزی نیست!

11_مجلس حرام!
یک شب هزارشب نمیشه!

12_بی حجابی!
دل باید پاک باشه!

13_بی نمازی؟
فلانی که نماز میخونه هزار جور فساد میکند!

14_ابرو چیدن!
به اجازه شوهر حلال است! و نظافته!

15_دست دادن با نامحرم!
در دلم چیزی ندارد!

16_حج نکردن!
حجو نمیتونم نگه دارم!

17_عدم تلاوت قرآن!
هرسال ماه رمضان ختم میکنم خب!!

18_نخواندن نماز درجماعت!
وقت ندارم خدا درخانه هم هست!

19-عدم توجه به تربیت اطفال!کوچیکه نمیدونه!

20-استهزا وتمسخردیگران!
خنده نمک زندگیست!

21-عدم مسولیت دربرابر فسادها!
من تنهایی چیکار میتونم بکنم؟!

22-عیاشی!
زندگی دو روزه!

23-آرایش دربیرون ازخانه!

بی سلیقگی خوب نیست دو روز جوانیه! و نظافت لازمه!

24 نگرفتن روزه!
(معده درد دارم دکتر منع کرده) به استثنای مریضای واقعی و....

💛 شیطان همیشه با چنین نقشه هایی در کمین ماست...🎈🤍💚
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نصیحت
#بازگشت_به_اصل_خویش
⭐️°°⭐️°
°⭐️ ° 
°⭐️°
°

   •°☆🌹داستان_شب🌹


"شاگرد" سال‌های آخر "دبیرستان" بود.

از خیابان شاه (جمهوری) رد می‌شد که چشمش به چند "جهانگرد" افتاد.

پیدا بود بدجوری سرگردان شده‌اند.

جلوتر که رفت، صدای غرولندشان "واضح‌تر" شد.

"فرانسوی" بودند.
نه خودشان "فارسی" بلد بودند و نه مردم آن دور و بر فرانسه می‌دانستند.

"عباس،" زبان فرانسه را سال‌ها قبل از "پدر" یاد گرفته بود، سر صحبت را با جهانگردها باز کرد.
"دنبال نقشه راهنمایی از تهران بودند."

عباس گفت: "چنین نقشه‌ای وجود ندارد."

جهانگردها که می‌دیدند "کشور بزرگی" مثل ایران یک "نقشه راهنما" از پایتختش ندارد تعجب کرده بودند.

تا چند روز "طعم تلخ" طعنه‌های فرانسوی‌ها از "ذهنش" بیرون نرفت.

عاقبت "تصمیم گرفت" یک نقشه از شهر تهیه کند.
‌‎‌‌‍

"تمام دارایی‌اش" که ۲۷ ریال بیشتر نبود،‌ همه را "کاغذ و جوهر" خرید و دست به کار شد.

همه این‌ها را "سرمایه" کارش کرد و "اولین نقشه توریستی شهر تهران" را به زبان فرانسه کشید.

"سحاب" برای تهیه نقشه دقیق دور دست‌ترین "نقاط ایران،" به بیشتر از سی هزار شهر و روستای کشور سفر کرد.

با "همت" بالای او "موسسه‌ای" که سنگ بنایش را در زیرزمین خانه‌اش گذاشته بود، به مرور تبدیل به تشکیلات بزرگی شد که با "مراکز مهم جغرافیایی دنیا" رقابت می‌کرد.

"اولین کره جغرافیایی ایرانی در همین موسسه ساخته شد."

برای "تامین هزینه‌های آن،" خانه‌ای که محل زندگی و کار "سحاب" بود به ناچار در "گرو بانک" گذاشته شد.

مطبوعات آن زمان تیتر زده بودند:
"خانه‌ای گرو رفت و اولین کره جغرافیایی تهیه شد!"

*او "عباس سحاب" جغرافی دانِ شهیر و پدر علم نقشه كشی ایران بود.*

"راهش پر رهرو باد."
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
•••
تشخیص آدم درست از نادرست خیلی سادست...
آدم درست اونی هستش که در کنارش حس بهتری
نسبت به خودت پیدا میکنی،
ولی آدم نادرست برعکس باعث میشه از خودت بدت بیاد، همین حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ما در مورد زنان زیاد صحبت می‌کنیم!

اما اگر مردانی دیندار و با غیرت می‌داشتیم، این دگرگونی فطرت و ازبین رفتن حیا و مشکلات را نمی‌دیدیم.

مرد زنش را با آرایش و زینت و عطر می‌فرستد تا هر روز ساعت‌ها با مردان بیگانه به خاطر معاش کار کند.

مرد متوجه می‌شود زنش با لباس‌های رنگارنگ و به دور از لباس شرعی به بازارها می‌رود و با فروشنده و راننده تاکسی می‌خندد و او اهمیتی نمی‌دهد!

مرد متوجه می‌شود که همسرش صفحه فیس بوک خود را پر از مردان و کامنت‌های آنها می‌کند، لطافت، زنانگی و قسمت هایی از قیافه‌اش را نشر می‌کند، اما برایش مهم نیست.

امروز مردانی را می‌یابی که به دنبال زن زیبا می‌گردند و حاضراند به خاطر او همه چیز را رها کنند و به دنبال حقوق بگیر می‌گردند و برایشان اصلا مهم نیست زن کجا کار می‌کند و ماهیت کارش چیست!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پس ما نیاز داریم مفاهیم مردانگی، قوامت و سیادت را به خانه‌ها برگردانیم!
💞برای یک زن حق پدر و مادر مقدم است یا حق شوهرمثلا زنی پدر و مادرش نیاز به خدمت دارند ولی شوهر وی را اجازه نمیدهد اکنون آیا زن حق دارد بدون اجازه شوهر برای خدمت پدر و مادر برود؟💞

*الجواب باسمه حامدا مصلیا*
⬇️ ⬇️
◀️درصورتیکه پدر و مادر زن یا یکی ازآنان نیاز شدید به خدمت دارند و کسی دیگر غیر از همین دخترشان نیست که خدمت آنان را بکند پس زن مؤظف هست خدمت پدر و مادرش را بنماید و لو اینکه شوهر وی او را اجازه ندهد لذا میتوان گفت که در این صورت حق پدر و مادر بر حق شوهر مقدم است در غیر این صورت اگر پدر و مادر خودشان قادر به انجام کارهایشان هستند و یا کسی دیگر هست که خدمت آنان را بکند پس حق شوهر مقدم است ولی با این حال میتواند از شوهرش اجازه گرفته و برای زیارت و یا خدمت پدر و مادرش برود وبرای شوهر شایسته نیست که همسرش را از این کار باز دارد.

*منبع:*📚👇

1⃣📖(در المختار: 5/323)

2⃣📖(الفتاوی التاتارخانیة:4/308)

والله اعلم بالصواب
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*🌹کمیته تخصصی دار الافتاء والقضای مخزن العلوم شهرستان خاش
2024/10/06 12:28:21
Back to Top
HTML Embed Code: