Telegram Web Link
نرگس به نعیم گفت که شما استراحت کنید برای شما بیرون آمدن مناسب نیست
نعیم آنها را تسلی داد و گفت من خوبم ناراحت نباشید
کتابخانه دیوار
خالد و عبدالله وقتی از نخلستان رد شدند از همدیگر خداحافظی کردند و اسبهای خود را به سمت مقصد تاخت دادند
نعیم بریا دیدن آنها بالای تپه رفت
نرگس و عذرا او را منع کردند ولی او گوش نکرد
برای همین خاطر آنها هم با نعیم بالای تپه آمدند
تا زمانی که خالد و عبداالله در دید نعیم بودند آنها را تماشا میکرد وقتی از دیدش خارج شدند نعیم سر به سجده
گذاشت
وقتی که سجده نعیم طولانی شد عذرا نگران شد و رفت او را صدا زد
برادر برادر
وقتی با صدای عذرا بلند نشد نرگس با نگرانی بازو نعیم را گرفت و او را صدا کرد
نعیم بدون هیچ حس و حرکتی بود
نرگس بی اختیار سر او را در زانوهای خود گذاشت و گفت
آقای من آقای من
عذار نبض او را گرفت و گفت که بهوش شده برای او آب بیاورید
آمنه دوید و از خانه برای او یه کاسه آب آورد
عذرا رو صورتش آب ریخت
نعیم بهوش آمد و آبها را خورد
عذار به حسین گفت : فرزندم برو از تو روستا چند نفر را بیار که نعیم را ببرند خانه
نعیم گفت : نه نه صبر کنید من میتوانم راه بروم
نعیم خواست بلند بشود اما نتوانست و دست را روی قلبش گذاشت و دوباره دراز کشید
نرگس اشکهای خود را پاک کرد و گفت آقای من
نعیم صورت خود را از نرگس گرداند و به عذار و آمنه و حسین نگاه کرد
از چشمان همه اشک میریخت
با یه صدای ضعیف گفت
حسین پسرم اشکهای که تو را میبنم خیلی اذیت میشوم
فرزندان مجاهدین رو این زمین اشک نمیرزند خون میریزند
به نرگس گفت که صبر خود را زیاد کن
و به عذرا گفت که برای من دعا کن

نعیم کلمه شهادت را خواند و بعد با یک صدای مهبم چند کلمه گفت و برای همیشه خاموش شد

📌
#پایان📌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و پنج:

از دست خانواده ام ناراحت بودم برای همین یکسال با آنها تماس نگرفتم ولی وقتی بعد از یکسال به پدرم تماس گرفتم بدون اینکه بپرسند این مدت کجا بودم و چرا برای شان تماس نگرفتم برایم گفتند میخواهند دختر خاله ام را برایم خواستگاری کنند مادرم هم چند بار این موضوع را برایم یادآور شد و من جواب منفی دادم چون من برای شان گفته بودم اگر ترا برایم خواستگاری نکنند من هیچگاه ازدواج نمیکنم پدرم هم یکروز برایم گفت وقتی تو همیشه برخلاف تصامیم ما عمل میکنی بعد از این نه برای ما تماس بگیر نه هم ما همرایت کاری داریم اینگونه آنها مرا از خانواده ای شان بیرون کردند تنها خواهر کوچکم این مدت با من دور از چشم دیگران در تماس بود که خبر مرگ مادرم را هم او‌ برایم داد چشمان جاوید پر از اشک شد و گفت میدانی فرحت وقتی آنجا رفتم همرایم طوری رفتار کردند که من بیگانه ای شان هستم دروازه ای اطاق باز شد و منشی با دو پیاله قهوه داخل اطاق شد پیاله ها را مقابل فرحت و جاوید گذاشت و از اطاق بیرون رفت فرحت دستمال کاغذی را از روی میز برداشت و به سوی جاوید گرفت جاوید دستمال را از دست او گرفت و گفت تشکر بعد اشک هایش را پاک کرد و گفت خُب بگذریم بهتر است کارهای ما را شروع کنیم فرحت چشم گفت از جایش بلند شد و پشت میز کارش نشست…
فردای آنروز جاوید از اطاق کارش بیرون شد تا به اطاق فرحت برود که فخری مانع اش شد و گفت خانم ریس مهمان دارد جاوید‌ گفت آها درست است در همین لحظه دروازه ای اطاق فرحت باز شد و فرحت با یک مرد و یک زن‌ میان سال از اطاق بیرون شد چشم جاوید به مردی‌ که با فرحت از اطاق بیرون شده بود خورد‌ با دیدن‌ طرز نگاهش که به فرحت داشت رگ پیشانی اش باد کرد و با کنجکاوی از فخری پرسید این‌ آقا و‌ خانم کی هستند؟ فخری جواب داد این آقا ریس یکی از شرکت های عربی است و خانم هم منشی اش است جاوید گفت چرا اینگونه به خانم فرحت نگاه میکند؟ فخری به سوی جاوید دید و گفت تو هم متوجه شدی؟ جاوید پرسید چی را؟ فخری لب زد من هم متوجه شده ام این آقا از خانم ریس خوشش می آید همیشه به بهانه ای کار اینجا میاید و خیلی کوشش میکرد توجه ای خانم ریس را به خود جلب کند....

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (57)

❇️ رقیه(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ

🔸ویژگی‌های حضرت رقیه و حضرت عثمان(رضی‌الله‌عنهما)
رقیه(رضی‌الله‌عنها) خوب صورت و خوش اندام بود در زرقانی آمده است «کانت بارعه الجمال» یعنی فوق‌العاده زیبا بودند.
به‌طوری‌که هنگام ازدواج ایشان با حضرت عثمان(رضی‌الله‌عنه) مردم اين بيت شعر را مي‌سرودند:
«أَحْسَنُ زَوْجَينِ رآهما إنسانٌ رُقِيةٌ، وَ زَوجُها ‏عثمانُ» ‏
ترجمه: (رقيه و همسرش، عثمان، زيباترين همسرانی هستند که تا به حال مردم آن‌ها را به چشم ديده‌اند).
عبدالرحمان بن عثمان قريشی نقل می‌کند که هنگامی‌که رقيه(رضی‌الله‌عنها) مشغول شستن سر عثمان(رضی‌الله‌عنه) بود، رسول خداﷺ بر او وارد شد و به ايشان فرمودند ‏«اِنَّه أَشْبَهُ أصحابي بي خُلُقاً» ‏«دخترم نسبت به ابوعبدالله(عثمان) به نيکی رفتار کن که اخلاق او از ديگر صحابه بيشتر به من شبيه است». طبرانی ‏

این بانوی مهاجر، مجاهد و صبور پس از اینکه در تمامی زندگی پر نشیب‌وفراز خود نماد صبر و استقامت و سمبل طهارت و وفا بود دیار فانی را وداع گفته و به دیدار حق واصل گردید.
خداوند متعال از دختر فرستادۀ خداﷺ، رقیه(رضی‌الله‌عنها) صاحب دو‌هجرت و همسر عثمان ذی النورین(رضی‌الله‌عنه) خشنود باد و در قبال ایمان و جهاد و مصیبت‌هایش، به او بهترین و باوفا‌ترین پاداش را دهد.

منابع:
- فروغ جاویدان. تألیف: علامه شبلی نعمانی و علامه سید سلیمان ندوی.
- بانوان نمونه عصر پیامبر مولف: مولانا سعید انصاری ندوی مولانا عبدالسلام ندوی. مترجم: استاد نذیر احمد سلامی.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📝

💠شخصیت شناسی از روی پست های اینستاگرامی و تلگرامی

🔹عکس های واقعی بدون ادیت و فتوشاپ
کسانی که عکس های بدون فیلترینگ از خودشان پست می کنند نشان می دهند که خودشان را همان گونه که هستند پذیرفته اند.
کسانی هم که عکس پروفایل خود را به مدت خیلی طولانی تغییر نمی دهند نشان می دهند که نیازی به خودنمایی ندارند و به بلوغ اخلاقی رسیده اند.
آن ها ترجیح می دهند به جای عکس گرفتن از لحظات زندگی خود و به اشتراک گذاشتن آن با دیگران از زندگی لذت ببرند.


🔹انواع سلفی (سلفی در آینه، آسانسور و…)
کسانی که اکثر اوقات تصاویر سلفی از خودشان در شبکه اجتماعی پست می کنند نشان می دهند که بیش از اندازه نیاز به شناخت و تایید از سوی دیگران دارند. آن ها افرادی خود محور و مغرور هستند.

🔹عکس های دو نفره
این تصاویر یعنی به نمایش گذاشتن رابطه و به این روش می خواهید به دنیا بگویید که من تنها نیستم، من دوست داشتنی و قابل تحسین هستم. اگر شما هم از جمله افرادی هستید که تصاویر زیادی از این قبیل در صفحه خود پست می کنید از خودتان بپرسید: چه نیازی به این کار دارم؟ با این تصاویر چه می خواهم به مردم بگویم؟ شاید می خواهید چیزی را به همسرتان ثابت کنید یا می خواهید در بین دوستانتان برنده به حساب بیایید.

🔹عکس های گروهی
اگر بیشتر عکس های ارسالی شما عکس های گروهی از مهمانی ها و دورهمی های دوستانه است یعنی شما دچار  تنهایی درونی هستید.

🔹عکس بچه
دو نکته در این عکس ها هست. اگر عکس بچگی خودتان را به عنوان عکس پروفایل انتخاب کرده باشید نشان می دهید که از زندگی در جوانی و مسئولیت هایش خسته شده اید.
یک آرزویی در ناخودآگاهتان دارید که دوست دارید به کودکی برگردید و مراقبتان باشند. نکته دیگر: اگر عکس های کودکتان را در شبکه های اجتماعی ارسال می کنید می خواهید بگویید که من یک مادر هستم و این یکی از بزرگ ترین یافته های من در زندگی است.

🔹عکس حیوانات و حیوان خانگی
اگر یک مرد عکس یک حیوان وحشی مثل گرگ را در پروفایل خود قرار دهد می خواهد قوی بودنش را به دیگران ثابت کند در حالی که در واقعیت اینگونه نیست. اگر یک زن عکس حیوانات با مزه و دوست داشتنی را در صفحه خود پست کند نشان دهنده احساساتی و مهربان بودن اوست.

🔹طبیعت
کسانی که عکس های زیادی از طبیعت در صفحه اینستاگرام خود دارند نشان می دهند که از زندگی به اندازه کافی رضایت دارند.
البته ممکن است این عکس ها نشاندهنده خستگی شما از زندگی کسل کننده و تکراری روزمره هم باشد.

🔹عکس های سفر
برخی با این تصاویر می خواهند موقعیت اجتماعی خودشان را نشان دهند اما برخی می خواهند احساسی که از یک سفر تجربه کرده اند را با دیگران به اشتراک بگذارند.

🔹عکس با پشت زمینه اجناس گرانبها و ماشین های گران قیمت
با این روش به دنیا می گویید که انسان موفقی هستید و می خواهید موقعیت اجتماعی تان را به دیگران نشان دهید.

🔹عکس غذا
اگر عکس غذا از یک رستوران گران قیمت و لوکس باشد می خواهید پیشرفت موقعیت اجتماعی خودتان را نشان دهید. اگر هم عکس از غذای خانگی تان باشد تصمیم دارید به دیگران بگویید زندگی من هم به اندازه زندگی دیگران عالی و بی نقص است و در آشپزخانه هم به اندازه شاغل بودن لذت بخش است.

🔹عکس های خنده دار
کسانی که عکس های خنده دار از خودشان پست می کنند اعتماد به نفس بالایی دارند به خصوص اگر آن فرد یک خانم باشد.

🔹عکس در محل کار
کسانی که بیشتر عکس از محل کار و عکس های رسمی پست می کنند زندگی شغلی شان برایشان اهمیت بسیار زیادی دارد و بسیار بلندپرواز هستند.
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و شش:

دستان جاوید از عصبانیت مشت شد نگاه فخری به دست مشت شده ای جاوید خورد و پرسید تو چرا عصبانی شدی؟ جاوید بدون اینکه به او جواب بدهد با عصبانیت از دفتر بیرون شد یک ساعت از رفتن او میگذشت که فرحت به اطاق او آمد ولی با دیدن چوکی خالی او با تعجب گفت تا همین یکساعت قبل دفتر بود حالا کجا رفته است؟ به سوی اطاق فخری رفت وقتی داخل اطاق شد فخری از جایش بلند شد و گفت بفرمایید خانم جان امری داشتید؟ فرحت گفت چقدر برایت گفتم با من اینگونه حرف نزن اینگونه حرف زدنت برایم حس بد میدهد فخری لبخندی زد و گفت میبخشید خانم جان ولی شما ریس من هستید من باید با احترام با شما صحبت کنم فرحت دستی به موهایش کشید و گفت فکر کنم حرف زدن در این مورد با تو فایده ای ندارد راستی آقای جاوید کجاست؟ هر روز خودش به اطاقم میامد تا با هم کار کنیم ولی امروز نیامد فخری جواب داد میخواستند به اطاق تان بیایند ولی شما مهمان داشتید فکر کنم برایش کاری پیش آمد چون با عجله از دفتر رفتند فرحت لب زد حتماً زیاد عجله داشته چون وسایلش هنوز‌‌ داخل اطاقش است به هر صورت من امروز حالم خوش نیست میخواهم زودتر به خانه بروم وقتی آمد برایش بگو فردا با هم کار میکنیم فخری چشم گفت و فرحت به اطاق خودش رفت وسایلش را گرفت و به سوی دروازه ای اطاق رفت تا از اطاق بیرون شود که دروازه باز شد و جاوید داخل اطاق شد فرحت با جدیت گفت چرا قبل از اینکه داخل اطاق شوی اجازه نگرفتی؟ جاوید بدون اینکه به سوال او جواب بدهد نزدیک او آمد مقابل فرحت ایستاده شد و گفت با من ازدواج کن فرحت با تعجب پرسید چی؟؟ جاوید تکرار کرد لطفاً با من ازدواج کن چند لحظه هر دو بدون هیچ حرفی به همدیگر خیره ماندند فرحت زودتر به خودش آمد با دستکولش جاوید را از خودش دور کرد و گفت اینبار نا شنیده میگویم باری دیگر تکرار نشود حالا هم از اطاق بیرون شو جاوید دوباره نزدیک او آمد و گفت لطفاً نا شنیده نگیر این حرف قلبم است من میخواهم با تو ازدواج کنم  من یکبار ترا از دست داده ام ولی حالا که الله دوباره ما را با هم مقابل کرده است نمیخواهم ترا از دست بدهم ببین من هر کاری برای خوشبختی تو و آتنا میکنم وعده میدهم پدری خوبی به آتنا باشم…حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤️ تقدیم به همه مادران و بانوان مهربان❤️

اگر دیگران را عادت بدهی که همیشه آب میوه مانده ته دستگاه آبمیوه گیری سهم تو باشد یا کتلت زیادی برشته شده، یا بدمزه ترین آب نبات مانده در ظرف شکلات یا هر چیزی که دیگران دوستش ندارند...
به مرور این میشود سلیقه ات، میشود سهمت!
هیچ کس هم نمیگوید
آه چه موجود فداکاری!!
بد نیست گاهی برای خودت بهترین و خنکترین نوشابه ها را باز کنی!

چرا سهم تو نرمترین بالش نباشد یا بهترین یادگاری از سفر، یا سرگل غذا یا حتی ساعتی از برنامه دلخواه تلویزیونی؟


گاهی باید مثل ملکه ها رفتار کرد! باید به دیگران فهماند در وجود هر زنی غیر از یک موجود فداکار همیشه قانع، ملکه ای زندگی میکند که گاه باید عصای سلطنتش را بالا بیاورد و محکم بر زمین بکوبد تا دیگران یادشان بیاید قرار نیست همیشه سهم تو از پست ترین چیزها باشد.تو بهترینی پس به خودت احترام بزار و بهترینها را برای خودت بخواه ....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند

قسمت پنجم

پدرم برای مادر مسیح شرط گذاشته بود که باید مسیح جدا از فامیلش زندگی کند چون پدرم میگفت اینگونه مرد زحمتکش به بار می آید فردای آنروز دوباره مادر مسیح تنهایی به خانه ای ما آمد و گفت که شرط پدرم را قبول دارند و اینگونه لفظ من به مسیح داده شد و قرار شد یک هفته بعد پدرم محفل شرینی خوری ما را برگزار کند در خانواده ای ما محفل شیرینی خوری مسوولیت پدر عروس بود من هم چون تک دختر پدرم بودم پدرم میخواست سنگ تمام بگذارد تا همه انگشت به دهان بمانند و خانواده ای مسیح هم بدانند که کی را عروس خانواده ای شان ساخته اند یکروز به مراسم باقی مانده بود مادرم خانم همسایه ای ما خدیجه را دعوت کرد تا صورتم‌ را بند بی اندازد وقتی خودم را در آیینه دیدم خودم کیف کردم مادرم گفت ماشاالله دخترم زیبا بود زیباتر شد
آنشب دو خاله ام با دخترانش به خانه ای ما آمدند تا در کارها به من و مادرم کمک کنند آنشب سعدیه هم قرار شد در خانه ای ما بماند کارها تقسیم شد سعدیه با دختران خاله ام مصروف آماده ساختن اطاق ها شدند و من هم با مادرم و خاله هایم مصروف شستن و آماده کردن میوه ها شدیم مادرم همانطور که سیب را می شست گفت حاجی صاحب را گفتم آشپز نیاورد خود ما میتوانستیم آشپزی کنیم ولی قبول نکرد خاله ای کوچکم گفت به نظر من حاجی لالا بهترین کار را کرد خواهر جان فردا تو به مهمانهایت رسیدگی میکنی یا به آشپزخانه ات؟ مادرم گفت تو هم راست میگویی بعد به سوی من دید و گفت دختر همه ای ما اینجا هستیم تو خودت را خسته نساز برو وقتر بخواب که فردا صورتت خسته نباشد خدیجه خاله ات نه بجه میاید تا آماده ات کند
خاله ای کلانم هم گفت راست میگوید دخترم برو بخواب من هم از جایم بلند شدم و بعد از شب بخیری با همه به اطاقم آمدم چشم به لباسی که فردا قرار بود بپوشم انداختم مادرم همان روزی که لفظ ام را داد رفت و این لباس را برایم در خیاطی کاکا نوروز فرمایش داد تمام وسایلم را آماده گذاشته بودم روی تختم دراز کشیدم و‌ به مسیح فکر کردم از وقتی با او نامزد شده بودم او را ندیده بودم و فردا قرار بود بالاخره او را ببینم دلم برای دیدنش میتپید چشمانم گرم شد و خوابم برد چند ساعتی گذشت که از خواب بیدار شدم همینکه چشمانم را باز کردم گفتم ناوقت شد دیدم اطاق هنوز تاریک است ساعت را نگاه کردم هنوز سه و‌ نیم صبح بود کوشش کردم دوباره بخوابم ولی خوابم نبرد وقتی اذان را داد از اطاقم بیرون شدم مادرم هم بیدار شده بود و نماز میخواند بعد از وضو گرفتن نمازم را ادا کردم و به آشپزخانه رفتم مادرم گفت میخواستم بعد از اینکه نمازم تمام شد ترا هم به نماز بیدار کنم ولی خودت بیدار شدی

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند

قسمت ششم

نزدیکش رفتم و گفتم مادر جان برایم دعا کن خوشبخت شوم مادرم دستی به موهایم کشید و گفت من همیشه برایت دعا میکنم دختر زیبایم
دوباره به اطاقم رفتم ساعت به کُندی میگذشت تا اینکه خانم‌ خدیجه آمد و شروع به فیشن صورتم کرد آنزمان عروس را خیلی غلیظ فیشن میکردند ولی به خواست مادرم خانم خدیجه تا میتوانست مرا ساده فیشن کرد و بعد از اینکه لباس هایم را پوشیدم موهایم را هم شانه کرد و فقط دو طرف موهایم را با کلیپس پشت سرم بست و گفت عروس خانم آماده شد خاله ای کوچکم که ندیمه نام داشت با دیدنم گفت من زود برمیگردم و چند دقیقه بعد دوباره به اطاق آمد و اسفند دود کرد و گفت چشم بد دور دختر مقبول ما مثل مهتاب زیبا شده و مثل آفتاب میدرخشد و بعد شروع کرد به خواندن سوره ای نذر و به سرم چُف کرد مادرم هم با دیدن من چشمانش پر از اشک شد و گفت الله ترا سفید بخت بسازد دخترم خاله ای بزرگم دست مادرم را گرفت و گفت خواهر جان حالا وقت شادی است گریه نکن شگون ندارد برای دخترت دعا کن.
کم کم مهمانان به خانه ای ما می آمدند و من در اطاقم نشسته بودم و منتظر بودم تا مسیح و خانواده اش بیایند

صدای دُهل و سُرنی بلند شد و همه گفتند خانواده ای داماد آمد من پنهانی از کلکین اطاقم به بیرون دیدم تعداد مهمانان شان زیاد بود ولی من چشمانم مسیح‌ را جستجو میکرد که با صدای دروازه عاجل از پهلوی کلکین دور شدم خاله ای کوچکم داخل اطاق شد و گفت ای شوخک پنهانی آقا داماد را نگاه میکنی شرمزده سرم را پایین گرفتم خاله ام گفت نشرم دخترم چند دقیقه بعد بخیر نکاح میکنید و برای همیشه از هم میشوید بیا دخترم بیرون برویم حالا از نزدیک نامزدت را ببین دستم‌ را گرفت و از اطاق بیرون شدیم و به اطاقی که همه بودند رفتیم با داخل شدنم به اطاق همه کف زدند و مادر مسیج به سویم آمد محکم مرا به آغوش گرفت و گفت زیبا بودی زیباتر شدی دستش را بوسیدم و تشکر کردم مرا پهلوی مسیح ایستاده کرد و گفت چقدر به هم میایید
من اما جرات نداشتم به سوی مسیح ببینم همانطور سرم را پایین گرفته بودم همه شروع به رقص و پاکوبی کردند من هم ساکت ایستاده بودم مسیح آهسته گفت چرا به من نگاه نمیکنی آهسته به سویش دیدم گفت دیدی بالاخره مال خودم شدی دوباره سرم را پایین گرفتم و مسیح آرام خندید و گفت سرم قربان شرم ات خانم زیبایم.
آنروز نکاح من و مسیح بسته شد و قرار شد مسیح اول یک خانه برای من و خودش بگیرد بعد ازدواج کنیم آنزمان مثل حال مبایل وجود نداشت و ما نمیتوانستیم هر روز از هم با خبر باشیم فقط مسیح آخر هفته ها برای دو ساعتی به خانه ای ما می آمد و بعد میرفت او به شدت زحمت میکشید تا بتواند بزودی ما را صاحب خانه بسازد.
یکروز مسیح با مادرش به خانه ای ما آمد مادرش رو به پدرم گفت حاجی صاحب پدر شوهرم خیلی مریض هستند و روزهای آخر عمر شان را زندگی میکنند از ما درخواست کرده است که میخواهد عروسی مسیح را در حیات خود ببیند چون در بین نواسه هایش مسیح را بیشتر دوست دارد حالا ما نمی دانیم چی کار کنیم چون مسیح هنوز نتوانسته پول خرید خانه را جم آوری کند اگر شما بگوید ما حرف پدرشوهرم‌ را به زمین می اندازیم ولی اگر شما قبول کنید مسیح به زودترین فرصت یک خانه را پیدا میکند و کرایه میگیرد و خانمش را آنجا میبرد بعد هر وقت توانایی خرید خانه را داشتند خانه بخرند....

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برای ساختن زندگیت...
هیچگاه نا امید نشو
یه روزی به خودت میای و افتخار میکنی از اینکه ادامه دادی و تسلیم نشدی
یه روزی که با یک موفقیت، زندگی تو تغییر دادی،

فقط یادت باشه...
برای رسیدن به اون روز، باید پشتکار و پایداری نشون بدی
برای رسیدن به اون روز باید ذره بین بشی  و کاملا رو هدفت فوکوس کنی
برای رسیدن به اون روز نباید  در مقابل مشکلاتی که جلو راهت سبز می شن کم بیاری، چون هیچ مسئله ای بدون راه حل نیست
نباید بگی من بدشانسم، سرنوشت من اینه و مسیر  هدف رو رها کنی،  شانس تویی،   سرنوشت هم دست خودته.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عاشقانه❤️❤️❤️



سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده  بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه  و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود  smsبازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش  

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟          خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟          آغاز کسی باش که پایان تو باشد😭😭😭ب امید روزی ‌که من وعشقم ف عزیز تو بهشت کنار هم باشیم😭😭😭😭🖤🖤حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭐️
بیایید از این به بعد نپرسیم...

از دوشیزه ها نپرسیم چرا ازدواج نمیکنی؟
وقتی ازدواج کردند، نپرسیم کی بچه دار می شید؟
وقتی بچه دار شدند نپرسیم کی براش یه همبازی میاری؟
از بچه ها نپرسیم: مامانو بیشتر دوست داری یا باباتو؟
در تربیت فرزند دیگران، حتی نوه هایمان هیچ دخالتی نکنیم!
هرگاه برای تولد بچه ای کادو میبرید، اگر خواهر یا برادری دارد، حتما برای آنها هم چیزی ببرید!
در مترو و اتوبوس به افراد زل نزنید!
موقع رانندگی، داخل ماشین بغلی را نگاه نکنید!
وقتی چراغ سبز میشود، با بوق اعلان نکنید!
به رانندگی خانوم ها خرده نگیرید!
وقتی دوستانتان را بعد مدتی میبینید، هرگز نگویید: چقدر پیر شدی یا از بین رفتی.
پول های شما برای بانکهای شهر نیستند! بیشتر خرج خودتان کنید و تا جایی که امکان دارد، به مسافرت برویدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺


وقتی یك زن پس از مرگ به خـاك سپرده می‌شود، می‌بینیم که محارمش در لبه‌ی قبر جمع شده و اطراف قبر را می‌گیرند تا کسی غیر از محارمش نزدیك نشود و او را نبینند!

و صدایشـان را بلند می‌کنند؛
جنازە را بپوشانید، قبر را بپوشانید !!

همه بر او غیرت دارند، در حالی‌که وی در کفن خود مُرده است!

آیا واقعاً زنانِ زنده‌ی ما بە این غیرت سزاوارتر نیستند؟!

لباس‌های یك زن بیانگر تربیت پدر، پاکدامنی مادر، غیرت برادر و مردانگی شوهرش است !!

بدین‌دلیل بود کە به مریم سلام‌اللە‌علیها گفتند:

﴿يَاأُخْتَ هَارُونَ مَا کانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوءٍ وَمَا کانَت أُمُّكِ بَغِيًّا﴾
«ای خواهر هارون! پدرت مرد بدی نبود، و مادرت نیز زن بدکاره‌ای نبود»!
آن‌ها او را به یاد برادر، پدر و مادرش انداختند!

لباس برهنه‌ی زن دلیل خشم خداوند بر اوست زیرا وقتی خدای متعال از آدم و حوا عصبانی شد، لباس‌هایشان را از آن‌ها گرفت و عورتشان را آشکار نمود!

بیشتر آنچه کە خداوند در این دنیا منع نموده مانند شراب، در بهشت جایز می‌شود بجز برهنگی؛ زیرا خداوند آن را در هر دو جهان منع کرده است!

﴿إِنَّ لَكَ أَلَّا تَجُوعَ فِيهَا وَلَا تَعْرَىٰ﴾
«همانا برای تو این است که در آن نه گرسنه می‌شوی و نه برهنه می‌مانی».

#پروردگارا ...
ما را بپوشان و زنان مسلمان را نیز بر روی زمین، زیر زمین و در روز قیامت بپوشان.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‎‌‌‎‌‌‍‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌
دست به ظاهر یک کلمه‌ی سه حرفی است، ولی در واقعیت می‌تواند خیلی بیش‌تر از کلمات و چینش حروف کنارهم باشد. آن‌ها زندگی می‌بخشند، جان می‌گیرند، لمس می‌کنند، بغل می‌کنند، کمک می‌کنند، می‌نویسند، قول می‌دهند، خداحافظی می‌کنند، آشتی می‌کنند، می‌نوازند، خلق می‌کنند، می‌جنگند، می‌بخشند، احترام می‌گذارند، پیر می‌شوند، چروک می‌شوند، بی‌حس می‌شوند، از کار می‌افتند، می‌لرزند، می‌رقصند، می‌گیرند، می‌میرند و با هزار زبان ناشناخته با آدم‌ها حرف می‌زنند، حرف می‌زنند، حرف می‌زنند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همه‌ انسان‌ها اشتباه می‌کنند. چیزی که شخصیت ما را می‌سازد، اشتباهات ما نیست، بلکه نحوه‌ی برخورد ما با آن اشتباهات و درس گرفتن از آن‌ها، به جای توجیه‌تراشی است.


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
     
اگر در رنج دیگران رنج بکشیم و در خوشبختی دیگران احساس خوشحالی کنیم , ما به خدا عشق می‌ورزیم.

اگر بفهمیم و احساس کنیم که بزرگترین عمل از عشق و پرستش در مقابل خدا , آسیب نرساندن به‌هیچ‌یک از موجودات زنده او است , ما به خدا عشق می‌ورزیم.

عشق ورزیدن به خدا , عملی ترین راه عشق ورزیدن به هم‌نوعان زنده خودمان است. اگر بهمان ترتیبی که برای خود عزیزان خودمان احساس می‌کنیم برای دیگران نیز احساس کنیم , ما به خدا عشق می‌ورزیم.
مهرباباحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قیمت معجزه !!
وقتي سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را بیرون آورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.بعد آهسته از خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به دواخانه رفت.وگفت برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.صاحب دواخانه با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و پدرم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟صاحب دواخانه گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، پدرم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟مردی که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما تشکر میکنم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـی بود، می خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟دکتر لبخندی زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد …..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌჻ᭂ࿐l‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌


#داستان_شب

💖 عشق مجازی💖
#قسمت_سوم

از خوشحالی رو پام بند نبودم ,تازه عکس گرفتن با گوشی را یاد گرفته بودم ,در حالتهای مختلف,درجاهای مختلف ,با ژستهای مختلف ازخودم عکس می انداختم.خاله خانم رمز وای فا را بهم داد .داخل اینترنت ,زندگی همه ی بازیگرای تلویزیون را زیر ورو کردم ,چه تکنولوژی جالبی بود و خبر نداشتیم.تا اینکه یه روز زنگ زدم دوستم مهلا,بهش گفتم خاله خانم یه گوشی لمسی کادوم داده,مهلا دوسالی بود گوشی لمسی داشت ,یه شبکه ی مجازی بهم معرفی کرد وگفت عضوش بشو.خیلی جالبه فقط مراقب باش ,تو فضای مجازی به کسی اعتماد نکن...
نرم افزار را از گوگل دانلود کردم و واردش شدم ,چقد جالب بود هاااا.
عضو شدم,یه صفحه اختصاصی برا خودم😁
انواع گروه ها را داشت ,وارد یک گروهی از همسن و سالای خودم شدم...و این شد سرآغاز لغزشهای ناخوداگاه من....

خاله خانم یک, دِووُ سییِلو قدیمی تو حیاط داشت اما سالها بودکه خودش پشت ماشین ننشسته بود,سوویچش رابهم داده بود میگفت:اگر رانندگی بلدی ,هروقت کارداشتی باماشین برو ,برای خاله بلدیت مهم بود ,من گواهی نامه نداشتم منتها بابا مرتضی رانندگی یادم داده بود,روزها سییلو رابرمیداشتم به بهانه ی خرید تو شهر گشت میزدم.امشب,شب جمعه بود و معمولا شبهای جمعه خاله خانم بااسکایپ ,باکوروش این پیرپسر خارج نشینش ,صحبت میکرد.
خاله داشت با کوروش حرف میزد ,صدام زد:قندک....بیا اقای دکتر میخواد ببینتت.
فوری یک روسری ساتن زرشکی سرم کردم با چادر سفیدم که گلهای قرمز کوچک داشت و رفتم جلو لپ تاپ خاله...
یا ابوالفضل این کوروشه چرا این شکلی شده؟!😳عکساش که توخونه خاله بود قابل تحمل تر بود نسبت به قیافه ی الانش,خیلی چاق بود باسری کچل و بدون ریش، مثل(قنبرک) تو فیلم تعطیلات نوروزی که آی فیلم تکرارش رامیگذاشت ,به چشمم آمد😄
کوروش از لحن صدا زدن خاله خندش گرفته بود و بالحنی مسخره گفت:سلام قندک😂
منم کم نیاوردم وگفتم:سلام ازماست اقا قنبرک😂
گفت :چییییی؟؟
گفتم :هیچی,سلام کردم
یه جورایی دوست داشتم حالش را بگیرم,پسره ی پیرمرد چه طور مادرش راتنها گذاشته ورفته کشور غریب تا خددددمت کنه والاااا.
کوروش:خوشبختم از آشناییتون,اسمت را یادم بود اما چهره ات را اصلا به خاطر نداشتم.
گفتم:منم خوشبختم اما ازچهرتون تصور دیگه ای داشتم,معلومه اونجا خوش بهتون میگذره هااا یه لمه فربه شدین 😂
کوروش:خوشحالم اینقد شاد و سرزنده اید و راحت حرفتون را میزنید..
من:ایرانیا همینجورن هااا ,حتما فرانسویها اثر مخرب گذاشتن و یادتون بردن این اخلاقا را....
کوروش:شاید...اما من با دیدن شما یادچهره های اصیل ایرانی افتادم به گمانم شما از قصه ها فرار کردید.
من:نه به خدااااا,من ازخونه بابام اومدم...بعدشم فک کنم شمایید که فرارکردید,,منظورم همون فرار مغزها بود هااا😁.کوروش از این حرفام اصلا ناراحت نمیشد فقط میخندید از پشت مانیتور همچی اییی کفتهاش (گونه هاش) تکون میخورد.
خلاصه ,اقای دکتر خیلی مودبانه حرف میزد ومنم خیلی مودبانه سربه سرش میذاشتم,فک کنم با بابام همسن بود شایدم یکی دوسال کوچکتر...اما نمیدونم چرا برنمیگشت و اصلا چی دیده بود اونجا که دل کن نمیشد والااا.بعد از صحبت با دکتر اومدم سراغ موبایل و پیامام....چند نفر که از شواهد برمیامد پسر باشن برام پیام گذاشته بودند,دونفر خواستار آشنایی و یکی هم درپی عشقی ,سرگردان در شبکه بود,هرسه تاشون را بلاک کردم.خوشم نمیامد از دوستی باجنس مخالف حالا فرق نمیکرد ,واقعی باشه یا مجازی....
چند تا مطلب دخترونه گذاشتم و نت راقطع کردم تا بخوابم......



#ادامه_دارد....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌჻ᭂ࿐l‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌

💖عشق مجازی💖
#قسمت_چهارم

امروز یکی کتابهام رامرور کردم,خاله خانم هم تو کتابخونه پرسه میزنه,کارگر گرفته تا کتابها را گردگیری و کتابخونه را تمیز کند ,خودشم مثل شیر بالاسرش ایستاده و حرکات خدیجه خانم(کارگر)راتعقیب میکنه تا مبادا آسیبی به گنجینه ی فرهنگیش بزنه.
برای استراحتم ,نت را وصل کردم و رفتم صفحه ی مجازیم ,اوووووه خدای من مطلبم ۴۳ تا لایک خورده و چندتا پیام هم از دختری به نام آرزو دارم
سلام
من آرزو هستم
خوشحال میشم باهم آشنا بشیم(نیلوفرآبی),
اخه اسم مستعارم نیلوفر آبی بود.
آفلاین بود ,جوابش را ندادم
همینجور که بقیه ی پستها را مرور میکردم,متوجه شدم چراغش روشن شد ,یعنی انلاین شد
دوباره برام نوشت,سلام نیلوفر...
من:علیک سلام,امرتون؟؟
_:عرضی نیست ,من آرزو هستم دختری ۲۰ساله,از پستهای قشنگت خوشم اومد ,میخوام اگر دوست داشته باشی باهم دوست بشیم.
منم که تاحالا تجربه ی دوست مجازی نداشتم ,مخالفتی نکردم.
نسیم هستم,۲۰ساله...
یک دفعه دیدم یه عکس برام فرستاد وگفت عکس خودمه...
از ظاهرش دختر زیبا با چهره ای مهربان به چشم میامد.
_:نمی خوای خودت رو نشونم بدی؟
من:حالا بزار چند روز,بگذره ,بعدا شاید بفرستم
_:Ok
آرزو از خودش گفت که دختر یک خانواده ی چهارنفره است,پدرش کارخانه دار هست و داداشش مهندس صنایع که مدیر کارخانه هم میباشد.خودشم مثل من پشت کنکوری....
آرزو خیلی راحت حرف میزد وخیلی راحت تر خودش را تو دل من جا کرد....
منم از سیر تا پیاز زندگی خودم وخاله ام رابراش گفتم,حتی چندتا عکس کنار اشیای گران قیمت خاله از خودم گرفتم وبراش فرستادم.هر روز به آرزو وابسته تر میشدم واونم همچی نظری راجب من داشت,شده بودیم دوتا دوست خیلی صمیمی ,تا انجا که حتی از آب خوردن تا... .. .همه را براش میگفتم.روزا یک نگاه به کتاب میکردم و بدددو.میرفتم تا به چت کردن با آرزو برسم...
تا اینکه یک روز ,آرزو برام یک پیام گذاشت...پیامی تکان دهنده....

صفحه را باز کردم ,آرزو اینجور نوشته بود:
سلام
نسیم عزیزم,ازت میخوام منو ببخشی ,بیش ازاین نمیتونستم این بازی را ادامه بدهم ,میخوام دوتا اعتراف کنم,امیدوارم باقلب مهربونت من راببخشی...
من آرزو نیستم
سهند هستم ۲۷ساله ,تک فرزند خانواده,بقیه ی چیزا را دیگه درست گفتم.
اعتراف دومم اینه:از دل و جان عاشقت شدم,خیلی وابسته ات هستم,امیدوارم منو ببخشی و عشق پاک من رابپذیری...
عاشق دل خسته ات.....سهند...💞
تا پیامها را خوندم,یکدفعه یخ کردم,باورم نمیشد آرزو بازیم داده,باورم نمیشد اینهمه مدت من با یک پسر......😭
ولی نمیتونم انکار کنم منم به آرزو یا همون سهند وابسته شده بودم,بااین حال براش نوشتم,خیییلی کثیفی,اززززت متنفرم,چرا باهام بازی کردی هااا؟؟
فعلا اف لاین بود
خیلی بهم ریخته بودم,یعنی اون همه حرف,همش دروغ بود....
نت راخاموش کردم,ذهنم کارنمیکرد ,نمیدونستم چکار کنم؟
………
بی قرار بودم,حتی غذاهم نتونستم بخورم,خاله خانم هم متوجه گرفتگیم شده بود,اما هرچه پرسید,گفتم :چیزیم نیست,یه کم چشام درد میکنه,چون گاهی اوقات چشام تیر میکشید....
نت راروشن کردم ,دوباره برام پیام گذاشته بود.
عشقم
عمرم
نفسم
نسیم عزیزم,هرچی دوست داری بد وبیراه بگو ,درکت میکنم ,میدونم کار بدی کردم اما به جان عزیزت چاره ی دیگه ای نداشتم,اگر همون اول خودم رامعرفی میکردم,حتما بلاکم میکردی,اما من باخوندن پستهات یه جوری عاشقت شده بودم ,دوست داشتم به هرطریقی ,داشته باشمت.
نیتم خیره ,من قصد ازدواج دارم.....
خانممم
گلم
تمام زندگیم...
این عشق پاک رابپذیر....


#ادامه_دارد ...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 تغییر در اخلاق همسر #همسرانه

📝در تغییر اخلاق بد همسر باید به این نکته توجه داشت که زن و شوهر در یکدیگر تأثیر فراوان داشته و موجب آرامش
همدیگر میشوند

🍁در واقع زن بهترین یاری رسان برای شوهر خود است و شوهر بهترین یاور برای زن هر یک از این دو بهترین منبع مهربانی و مودّت به یکدیگر بوده و با ابراز عشق و علاقه قادر هستند دردهای روحی و روانی همدیگر را التیام بخشیده و به دنبال آن اخلاق بد همدیگر را اصلاح نمایند...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/07 06:31:20
Back to Top
HTML Embed Code: