Telegram Web Link
🔅#پندانه

به خدا اعتماد کن چون خیلی وقته داره خدایی می‌کنه

🔹تا حالا دندون‌پزشکی رفتین؟ اول دکتر چند تا سوزن می‌زنه تو لثه‌تون، بعد مته رو می‌گیره دستش.

🔸بعضی وقتا از شدت درد دسته‌های صندلی رو محکم فشار می‌دیم و اشک تو چشمامون جمع می‌شه. چرا نمی‌زنین تو گوشش؟ چرا دادوهوار نمی‌کنید؟

🔹این همه درد رو تحمل کردید، این همه سوزن و آمپول و مته و انبر و... خب اعتراض کنید بهش! چرا اعتراض نمی‌کنید؟

🔸تازه کلی هم ازش تشکر می‌کنیم و می‌خوایم بیایم بیرون می‌گیم:
آقای دکتر ببخشید وقت بعدی کی هستی؟

💢 نمی‌خوای خدا رو اندازه یه دندون‌پزشک قبول داشته باشی؟

🔺به دکتر اعتراض نمی‌کنیم چون می‌دونیم این درد فلسفه داره و منجر به بهبود می‌شه. می‌دونیم یه حکمتی داره. خب خدا هم حکیمه.

🔺اصلا قبلا هم به دکتر می‌گفتند: «حکیم»،
یعنی کارهای او از روی حکمت است.

🔺وقتی خدا درد و رنجی رو تو زندگی ما فرستاد، ازش تشکر کنیم و بگیم نوبت بعدی کی هست؟ رنج بعدی؟ مدرک خدا رو قبول نداری؟ حتی قد یه دندون‌پزشک؟

🔺یادت نره اون خیلی وقته خداست.

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و سه:

فرحت به سوی‌ او دید و گفت بلی اسمش آتنا است برای امروز همینقدر کار کفایت میکند شما میتوانید به اطاق تان بروید جاوید گفت درست است بعد از جایش بلند شد نزدیک آتنا آمد دستی به موهایش کشید و خواست حرفی بزند ولی منصرف شد و با گرفتن لب تاپش از اطاق بیرون شد
نیم‌ ساعت فرحت به آتنا گفت دخترم از اطاق بیرون نشو من زود برمیگردم از اطاق بیرون شد چند دقیقه بعد دوباره به اطاق برگشت وقتی آتنا را در اطاق ندید اسم‌ او را صدا زد از اطاق بیرون رفت و‌ اسم آتنا را صدا زد ولی از او خبری نبود خودش را به اطاق فخری رسانید و پرسید آتنا اینجاست؟ فخری با دیدن فرحت که رنگ به صورت نداشت جواب داد نخیر خانم جان فرحت ترسیده گفت پس دخترم کجا رفت من فقط پنج‌ دقیقه او را تنها گذاشتم فخری هم با او شروع به گشتن کرد ناگهان اسم جاوید به فکرش رسید با عجله به سوی اطاق جاوید رفت بدون اینکه دروازه را بزند داخل اطاق شد آتنا را دید که روی‌ میز کار جاوید نشسته و گرم بازی با او است خودش را به آتنا رسانید او را در آغوش گرفت بعد به جاوید دید و داد زد به چه جراتی دخترم را به اطاق خودت آوردی جاوید‌ خواست حرفی بزند که فرحت انگشتش را تهدیدوار مقابل صورت او چرخاند و گفت از من و دخترم دور باش بعد با قدم های بلند از اطاق بیرون شد به اطاق خودش برگشت آتنا را روی مبل نشاند و گفت دخترم ترا چند بار گفته ام وقتی کسی را نمیشناسی همرایش جایی نرو آتنا با شیرین زبانی گفت کاکا مرا جایی نبرد من خودم به اطاقش رفتم او‌ زیاد کاکای خوب است فرحت دستی به موهای دخترش کشید و زیر لب گفت ترا چگونه بفهمانم یک ثانیه نباشی من میمیرم…
چند روزی از کار کردن جاوید در دفتر فرحت میگذشت با اینکه خیلی تلاش میکرد قلب فرحت را به دست بیاورد ولی فرحت خیلی رسمی با او رفتار میکرد آنروز هم هر دو گرم کار بودند که صدای زنگ مبایل جاوید بلند شد با گفتن ببخشید به صفحه ای مبایلش دید با دیدن اسم طرف رد تماس داد هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دوباره مبایلش به صدا در آمد دوباره رد تماس داد و به کار شان ادامه دادند ولی به بار سوم مبایلش زنگ خورد فرحت گفت جواب بده شاید طرف کار واجبی دارد که اینقدر زنگ میزند جاوید گفت درست است از جایش بلند شد و به گوشه ای اطاق رفت و تماس را جواب داده مبایل را نزدیک گوشش برد اجزای صورت جاوید غمگین شدند و با صدای که میلرزید لب زد نخیر امکان ندارد

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*فریب «روباهِ دُم بریده»*

روزی دم یک روباه در حادثه‌ای قطع شد.
روباه‌های گروه پرسیدند دم‌ات چه شد؟
چون روباه‌ها از نسلی مکار می‌باشند، گفت خودم قطع‌اش کردم
گفتند چرا؟ این که بسیار بداست و معلوم می‌شود.
روباه گفت: خیر! حالا آزادم و سبک.
احساس راحتی می‌کنم!وقتی راه می‌روم فکر می‌کنم که دارم پرواز می‌کنم.
یک روباه دیگر که بسیار ساده بود، رفت و دم خود را قطع کرد.
چون درد شدیدی داشت و نمی‌توانست تحمل کند، نزد روباه اولی رفت و گفت: برادر تو که گفته بودی سبک شده‌ام و احساس راحتی می‌کنم. من‌که بسیار درد دارم!
روباه اولی گفت: صدایش را درنیاور
اگر نه تمام روز روباه‌های دیگر به ما می‌خندند! هرلحظه ابراز خشنودی کن و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود؛ وگر نه تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرار خواهیم گرفت.
همان بود که تعداد دم‌بریده‌ها آن‌قدر زیاد شد که بعداً به روباه‌های دم‌دار می‌خندیدند.

وقتی در یک جامعه افراد مفسد زیاد می‌شوند
آنگاه به افراد باشرف و باعزت می‌خندند.
گاهی هم آن‌ها را دیوانه می‌دانند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مواظب روباه‌های دم بریدهء اطراف‌تان باشید.
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و چهار:

فرحت با شنیدن صدای غمگین او به او دید ناگهان پاهای جاوید سُست شد و روی زمین افتاد فرحت با عجله خودش را به او رسانید و با نگرانی پرسید تو خوب هستی؟ جاوید همانطور که مبایل را نزدیک گوشش گرفته بود با نگاه یخی به فرحت دید و گفت مادرم فوت کرده است نگاه فرحت لرزید چشمانی جاوید پر از اشک شد تماس را قطع کرد فرحت با ناراحتی گفت الله مادر جان تان را رحمت کند واقعاً ناراحت شدم اشک از‌ چشمانی جاوید جاری شد و چند دقیقه همانجا‌ گوشه ای اطاق گریه کرد بعد از جایش بلند شد و گفت من باید به افغانستان بروم فعلاً خداحافظ با قدم های بلند از اطاق بیرون رفت بعد از رفتن او فرحت غمگین پشت میز نشست او درد از دست دادن عزیزش را چشیده بود و میدانست چقدر تحمل این حالت سخت است صفحه ای مبایلش را باز کرد و به بخش عکس های مبایلش رفت روی عکس چنگیز کلیک کرد و به صورت او خیره شد چقدر دلش برای این مرد مهربان تنگ شده بود اشک در چشمانش حلقه زد سرش را‌ روی میز گذاشت و آهسته به یاد چنگیز اشک ریخت…
یک هفته از رفتن جاوید به افغانستان میگذشت آنروز فرحت در دفتر کارش نشسته بود که تقه ای به دروازه خورد پشت آن جاوید داخل اطاق شد فرحت با دیدن او از جایش بلند شد و برایش سلام داد جاوید جواب سلام فرحت را داد فرحت به سوی مُبل اشاره کرد و گفت بفرما بنشین جاوید به سمت که فرحت اشاره کرده بود رفت و‌ روی مُبل نشست فرحت برای او قهوه سفارش داد بعد مقابلش نشست و گفت چطور که اینقدر زود برگشتی؟ جاوید به سوی او دید و گفت بودن من آنجا دیگر لازم نبود آنها حتا منتظر نماندند من صورت مادرم را قبل از دفن ببینم قبل از اینکه من آنجا برسم مادرم را دفن کرده بودند فرحت لب زد میت باید زودتر به خاک سپرده شود شاید بخاطر همین… جاوید حرف او را قطع کرد تلخ خندید و گفت برای خانواده ام من قبل از مادرم مرده بودم فرحت با تعجب پرسید یعنی چی؟ جاوید چند لحظه به فرحت خیره شد بعد جواب داد یادت است چقدر بخاطر اینکه ترا برایم خواستگاری کنند چقدر برای تان التماس کردم ولی آنها اصلاً به حرفهایم اهمیت نمیدادند وقتی تو ازدواج کردی من تصمیم گرفتم افغانستان را ترک کنم و قاچاقی به جرمنی بروم ولی خانواده ام به این موضوع هم‌ مخالفت داشتند ولی من دیگر نمیتوانستم در افغانستان زندگی کنم میخواستم هم از خانواده ام دور شوم و هم از تو… برای همین بدون اینکه آنها را در جریان بگذارم به ترکیه رفتم از آنجا هم خودم را غیرقانونی به جرمنی رسانیدم..

#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تلنگر

به فرزندانتان قبل از اینکه آهن را ببوسند توحید را بیاموزید
بر قبر ها سجده می کنند و از مردگان کمک می خواهند.


به آنها بیاموز که دعا فقط برای خداست.

به آنها بیاموزید که موفقیت جز با توکل بر خدا و امید به او و در نظر گرفتن دلایل به دست نمی آید.


به آنها بیاموز که شفا در دست خداست، هیچ کس را نمی توان از بین برد،

به آنها بیاموزید که آینده در دستان خدا و در علم خداست.

به آنها بیاموزید که درخواست نیازها فقط از جانب خدا می تواند باشد و درخواست رفع ترس تنها توسط خدا محقق می شود.

ارتباط با خدا، کمک از خدا، نذر به خدا و حمایت از خدا را به آنها بیاموزید.
اگر این افراد بر جهان هستی تسلط داشتند، به نفع خودشان می‌شدند


به آنها بیاموز که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم که از دنیا رفت، نه همسران پیامبر و نه اصحابش که در جنگها جنگیدند و به طاعون و قحطی و بیماری مبتلا شدند از قبر پیامبر کمک نخواستند
بزرگان دین جز پروردگار از کسی یاری نخواستند و جز خدا را سجده نکردند و جز برای خدا نگریستند و با اشکهای خود جز به خدا امیدوار نشدند.


به فرزندان خود ایمان پاک بیاموزید و آنها را از هوس های بدعت های شرک آمیز دور نگه دارید.


به فرزندان خود توحید را بیاموزید
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
داستان:صدقه  هفتاد نوع  بلا را  دور  میڪند...

با پیرمردِ مؤمنی، در مسجد نشسته بودم. زن جوانی صورت خود گرفته بود و برای درخواست ڪمڪ داخل خانه‌ٔ خدا شد.

پیرمردِ مؤمن٬ دست در جیب ڪرد و اسڪناس ارزشمندی به زن داد. دیگران هم دست او را خالی رد نڪردند و سڪه‌ای دادند.جوانی از او پرسید: پول شیرین است چگونه از این همه پول گذشتی؟ سڪه ای می دادی ڪافی بود!

پیرمرد تبسمی ڪرد و گفت:پسرم صدقه٬ هفتاد نوع بلا را دفع می‌ڪند. از پول شیرین‌تر، جان و سلامتی من است ڪه اگر این‌جا٬ از پولِ شیرین نگذرم، باید در ساختمانِ پزشڪان بروم و آن‌جا از پولِ شیرین بگذرم و شربت تلخ هم روی آن بنوشم تا خدا سلامتیِ شیرینِ من را برگرداند! بدان ڪه از پول شیرین‌تر، سلامتی٬ آبرو٬ فرزند صالح و آرامش است.  به فرمایش حضرت علی (رضی اللّٰه تعالیٰ عنه) چه زیاد است عبرت و چه ڪم است عبرت‌گیرنده.

وأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ
(سوره‌ی بقره آیه‌ٔ 195)
و(از مال خود) در راه خدا انفاق ڪنید و خود را با(دوری از انفاق)به مهلڪه و خطر در نیفڪنید و نیڪویی ڪنید ڪه خدا نیڪوڪاران را دوست داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
اهمیت تغییر زاویه نگاه ✍️🌱

🎙️مولانا عبدالعلی خیر شاهی حفظه الله 🩵حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

✍🏻دلــنــوشــتــه

📍🌺✍🏻عمیق‌ترین و بدترین زخم را دقیقا از همان کسی می‌خوری که فکر می‌کردی بیشتر از همه دوستت دارد......

📍🌺✍🏻حقیقت این است که هیچ‌کس، هیچ‌کس را واقعا دوست ندارد! آدم‌ها تا زمانی که حفره‌های خالی روانشان را پر می‌کنی و با کلام و حضور و رفتارت حس خوبی به آنان می‌بخشی با تو مهربانند، تو را می‌فهمند و دوست دارند......

📍🌺✍🏻 به محض اینکه بنا به هر شرایطی نتوانی حس خوبی منتقل کنی، چنان زخمی به جانت می‌نشانند که تا عمر داری بهبود پیدا نمی‌کنی......

📍🌺✍🏻دقیقا همان‌هایی که ادعای دوست داشتن و انسانیت داشتند، همان‌ هایی که روزی تصور می‌کردی بهتر از آن‌ها هیچ جای جهان پیدا نمی‌کنی.....

📍🌺✍🏻طول می‌کشد که آدم‌ها ذات واقعی‌شان را نشان بدهند، طول می‌کشد آدم‌ها خسته شوند و نقابشان را بردارند، طول می‌کشد لبخندهایشان اخم شود و دوستی‌هایشان دشمنی......

✍🏻 طول می‌کشد تا به تو ثابت شود میان این‌ همه آدم، چه تنهایی و میان اینهمه آشنا چقدر غریب
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هرگز در مورد سن
يک زن و حقوق
يک مرد سوال نکنيد!

چون زن هيچ وقت برای
خودش زندگی نمیکنه

و مرد برای خودش

پول در نمياره...🍃🍃
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زنده باد زنان و مردان غیور ایران زمین
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌჻ᭂ࿐l‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌

#داستان_شب

💖عشق مجازی💖
#قسمت_اول

سلام,من نسیم هستم بچه سوم, حاج مرتضی درخانواده ای شش نفره بزرگ شدم,داداش سپهر بچه بزرگ خانواده ,فارغ التحصیل مهندسی برق و استخدام یک شرکت,خواهربزرگم سحر تازه لیسانس حقوق گرفته و عقد کرده است و بیکار,بعدش خودمم که فعلا پشت کنکوری ام ,البته امسال درکنکور قبول شدم منتها چون رشته ی هدفم پزشکی هست ,ثبت نام نکردم و امسال قصد دارم بخونم تا پزشکی قبول بشوم,بعد از منم مهتاب,خواهر کوچکترم و هنوز سال اول دبیرستان است.
پدرم حاج مرتضی,معلم بازنشسته و مادرم عطیه خانم خانه دار است.
دیروز بین اقوام مجلس شور و مشورت بود تا یکی از دخترای فامیل انتخاب بشه تا عمری همدم خاله خانم باشد😄
لازمه توضیح مختصری راجب خاله خانم بدهم,خاله خانم یه جورایی بزرگتر طایفه ی بابا هست وخاله ی بابامه,خاله خانم دوتا خواهر بیشتر نبودن که خواهرش ,مادربزرگه من میشد ,عمرش رابخشید به خواهر کوچکتر و بار سفر عقبا بست.خاله وقتی خیلی جوان یا شاید نوجوان بودند با یکی از درباریان زمان شاه ازدواج میکنند و همراه ایشون به فرنگ.میروند,اونجا متوجه میشوند شوهر حیله بازش, زن فرنگی هم دارد پس با کلی دوندگی اقدام به جدایی میکند و با کلی مال و منال که از شوهر سابقش میگیرد,دوباره راهی خانه ی ,حسن آقا ,پدر بزرگوارشون میشوند,منتها به فاصله ی یک سال از جداییش با یک تاجر جوان که تاجر فرش بوده ازدواج میکند,ثمره ی ازدواجش با فرهادخان(شوهر جدیدش) یک پسربه نام کوروش میشه,شوهرش زمانی که کوروش کودک بوده در پی سکته قلبی فوت میکند و بار دیگر مُهر تنهایی برپشانی خاله خانم میخورد.
خاله ,کوروش را بزرگ میکند و برای تحصیل راهی خارج از کشور میکند و,رفتن همان و ماندن هم همان ....
پسرش کوروش استاد فیزیک در دانشگاه فراسته مشغول به کار است و هر چندسالی,یک بار به مادر پیرش سر میزند و خاله برای اینکه تنها نباشد یکی از دخترای خانواده که شرایط خوبی داشته باشند نزد خود نگه میدارد و اینبار با ازدواج دخترعموم فریده که چندسال بود کنار خاله خانم بود,قرعه ی فال به نام من خورده.....
از نظر من زندگی کنار خاله خانم میتواند جالب,هیجان انگیز وشاید شیرین باشد آخه خاله هم سرحاله وهم امروزی وهم پولدار😊
ان شاالله قدم خونه اش به من بیافته😂

وسایلم را جمع کردم و راهی خانه ی خاله خانم شدم,مامان انگاری من را داره میفرسته خونه ی بخت ,مثل ابر بهار گریه میکرد ,اما من هرچی فکر کردم دلیلی برای گریه نیافتم,به اسارت که نمیرفتم ,تشریف میبردم مفت خوری😂خونه ی خاله خانم برا من جذابیت خاصی داشت,یادمه هر وقت عیددیدنی به خونه اش میرفتم ,تو هر سوراخ سنبه,ای سرک میکشیدم تا سر از کار خاله خانم و این خونه ی مرموز درآورم😊
در یکی از همین کاووشها دریافتم,خاله خانم یک کتابخانه ی بزرگ ,مملو از کتابهای قدیمی ,از داستان و رمان گرفته تا علمی و شعر .....دارد.پس چون عاشق کتاب خصوصا مثل شماها,رمان هستم ,امدن به خانه ی خاله خانم یه جور تنوع عظیمی برام بود ,مامان, بابای بیچارم فک میکردن من به خاطر اینکه خونه ی خاله خانم ساکته و جای خوبی برای خوندن کنکور هست,اینقددد ذوق زده شدم.منتها من چون کمی کنجکاو وشاید خیلی فضول هستم ,رفتن به این خونه را باجان و دل پذیرفتم.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
سلاااااام برخاله خانم خودددم
سلام وروجک خوبی؟؟
خوش آمدی خاله,بیا اتاقت را نشونت بدهم.
خونه ی خاله خانم خیلی بزرگ با دوتا راهرو در دو طرف خونه که یکیش به حیاط جلو.یکیشم به حیاط پشتی ختم میشد,اتاقی که به من داد یک اتاق بزرگ تو راهرو منتهی به حیاط پشتی بود ,یک قالی دست بافت در وسط اتاق, که فکر کنم قیمتش با تمام فرشهای خونه ی ما برابری میکرد.
کنار پنجره یه تختخواب بزرگ و با سه تامبل سلطنتی هم گوشه ی اتاق,نزدیک درهم میز توالت و...ویک طرفش هم میز مطالعه با قفسه های کوچک در کنارش,تازه هنوز اتاق بس که بزرگ بود خالی به نظرمیرسید. خلاصه,انچه که توخونه ی خودمون آرزوش را داشتم ,اینجا یکهو به من بخشیده شده بود,راستش توخونه ی خودمون مجبور بودم اتاق کوچکم را با مهتاب شریک بشم ,اونجا دوتا تخت فرفروژه و یک گلیم فرش کوچکم وسایل اتاق ما را تشکیل میدادند.
لباسم را عوض کردم و مشغول چیدن لباسها تو کمد دیواری اتاقم شدم.. .

#ادامه_دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
༻⃘⃕⃟ٜٖ 𖣦‌‌‌‌‌‌‌⭐️🔖⭐️༻⃘⃕⃟ٜٖ 𖣦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💖عشق مجازی💖
#قسمت_دوم

شب اول تغییر خانه ام ,شبی بود که هر لحظه اش چیز غیر منتظره ای میدیدم.
خاله به افتخار ورودم کباب تابه ای بدون حتی یک قطره چربی ,درست کرده بود اما خبرنداشتم در خانه ی خاله خانم از غذاهای چرب و چیلی خبری نیست.بعد از شام ,خاله خانم گفت:قندک ,بپر برو تواتاق من لپ تاپم را بیار,دکمه ی مودم هم بزن روشنش کن.
من:لب تاب😳😳حتی اسمشم نمیتونستم درست تلفظ کنم.
خداییش من تا قبل از اینکه پارسال داداشم با اولین حقوقش لپ تاپ,خرید,فکر میکردم لپ تاپ,یک نوع کیف با کلاسه که آژیر داره .
حالا.....خاله خانم......لپ تاپ....😳
خدای من ,چقددد از دنیا عقبم هاااا ,باید زیردست یک پیرزن هفتاد ,هشتادساله درس به روز بودن بگیرم😂لپ تاپ خاله رابراش گذاشتم رو میز,همون جا منتظربودم ببینم چه جوری باهاش کارمیکنه.آخه برای داداش سپهر ,لپ تاپ=خط قرمزش بود ,از هفتاد فرسخی لپ تاپش,حق رد شدن نداشتیم تا چه برسه به نگاه کردنش هنگام کار😂
خاله خانم که متوجه سکوت عجیب من شده بود. گفت:خاله اگر لپ تاپ یا گوشی هوشمند داری ,اینجا وای فاش سرعتش عالیه,رمز وای فا رابهت بدم؟؟
گفتم:نه بابا من یه گوشی نوکیا ساده دارم که اونم بزور بابا برام گرفته,البته علاقه ای به فضای مجازی ندارم(حال من مثل اینه که گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه بو میده 😂).خاله:که اینطور,تا من ایمیلهایی را که دکتر(کوروش جانش) برام فرستاده چک میکنم ,تو هم برو کتابی,چیزی بردار بخون,کلید کتابخونه داخل قفسهای وسطی هال تو.گلدون نقره,هست.برو دخترم اینجور بیکارنشین ..اه با این حرفش نذاشت بمونم و سراز لپ تاپه دربیارم😢
خاله میگفت:کوروش هرروز براش ایمیل میفرسته و هفته ای,یکبار هم تماس تصویری ,اینترنتی دارن...کوروش ,این پیر پسر خاله هم عجب خاله رامدرنیته کرده هااا
فقط نمیدونم اون وردنیا با پنجاه سال سن ,چراهنوز ازدواج نکرده والاااا
یه کتاب برداشتم رفتم روتختم دارز کشیدم...
چقدنرمه ..به به....😊
کاش زودتر فریده ازدواج کرده بود هاااا
ولی خبر نداشتم یکروز این آرامش خانه خاله برام مثل جهنم سوزان میشه...

خانه ی خاله خانم هر روزش برام یک تازگی خاص داشت ,امروز خاله خانم از آلبوم عکسهای قدیمی تا یادگارهای باارزشش همه را نشانم داد.از همه ی یادگاریها یک تابلو فرش بسیارزیبا که تقریبا قدمتی دویست ساله داشت. تو چشم میزد,بقیه ی یادگاریها هم درنوع خود بی نظیر بودند از کتابهای خطی کتابخانه گرفته تا سرویس چای خوری نقره و خیلی چیزای دیگر نشان از طبیعت زیبا پسند واعیونی خاله خانم میداد.
اکثر رمانهای کتابخانه,رمانهای تاریخی ,عشقی بود,گویی خاله خانم هم طعم عشق را دوست میداشت.یک هفته از آمدن به خانه ی خاله خانم میگذشت,حتی یک بارهم به طرف کتابهای درسی نرفته بودم,درعوض دوتا رمان را تمام کردم.☺️
از لحاظ خورد و خوراکم ,همه چی یا اب پز,بود ویا کبابی,خاله علاجی نداشت,آب خونه اش هم آب پزکنه و بخوره😄دلم برای مرغ سوخاری و قورمه های چرب وچیلی مامان تنگ شده بود,عصر مامانم زنگ زد و گفت بابات رامیفرستم دنبالت ,برا شام بیا خونه به خاله هم بگو منزل خودشونه,البته خودم زنگ زدم دعوتشون کردم ,اما گفتند:نمییان.
تو بیا اخرشب با پدرت برمیگردی,گفتم:قربون چشات بشم ,چشم میام ,دلم براتون تنگ شده بود.وقت غروب از خاله خداحافظی کردم و بابا امدوباهم رفتیم خونه مان,برقا چراخاموش بود؟
_بابا,, مگه کسی خونه نیست؟؟
_:نمیدونم حالا بریم معلوم میشه.
درکه بازشد برقا هم روشن و نوای تولدت مبارک ,همه جا را گرفت😄
اصلا یادم نبود هاااا,بازم مامان جونم را ای ول...شب خوبی بود یه جشن تولد ساده باخانواده ای صمیمی,مامان قورمه سبزی گذاشته بود,جاتون خالی چسپید...مامان اصرار داشت برا خاله هم ببرم اما تو این یکهفته دیده بودم که خاله خانم شب سالاد و حاضری میخوره و امکان نداره غذای مفصل بخوره,پس نیاوردم.بابا درخونه ی خاله خانم پیاده ام کرد و رفت.اهسته با کلیدی که خاله داده بود در راباز کردم,
داخل که رفتم صدای خاله از جلو تلویزیون امد,آمدی نسیم جان؟سلام کردم ورفتم یه بوسه از لپای گلیش گرفتم,دست انداخت گردنم و بوسیدم و گفت:تولدت مبارک وروجک.خدای من خاله هم میدانست,حتما مامان بهش گفته بود.
از کنار تلویزیون یه جعبه برداشت وداد طرفم,اینم هدیه ی من به تو,ناقابله عزیزدلم.
دوباره بوسیدمش ,مثل همین ندید بدیدا جعبه را قاپیدم و رفتم تو اتاقم.
یادم رفت بگم ,هدیه ی مامان یه روسری بود و بابا هم یه چک پول ۵۰تومانی,سحر یه بولیز ومهتاب هم یه عروسک فانتزی وسپهر هم که اصلا نبود خونه....
حالا میخواستم ببینم هدیه ی خاله خانم چی هست....وای خدای من باورم نمیشه,یک گوشی لمسی....
خاله خانم مممممممنونم...

#ادامه_دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❣️فدای سرت اگر آنچه میخواستی نشد .
اگر چرخ دنیا با چرخ تو نمیچرخد .

❣️تو چایت را بنوش ☕️
روی ایوان خانه مادربزرگت بنشین
و با او گپ بزن.

❣️برای پرنده ها دانه بریز و بعد، از دیدن نوک زدن آنها به دانه های گندم لذت ببر.

❣️میشود دقایقی را برای مادرت کنار بگذاری و چند لحظه را در آغوش او سپری کنی
میبینی که چقدر آرامش بخش است.
میشود از زندگی لذت برد .
میشود از ثانیه ها نهایت استفاده را کرد.

❣️مگر چقدر عمر میکنیم که بخواهیم آن را هم صرف سر و کله زدن با این و آن بکنیم و از شکل راه رفتن همراهمان تا آبی بودن رنگ آسمانو گردی زمین ایراد بگیریم...

❣️چه خوب میشد اگر میتوانستیم به زمین و زمان گیر ندهیم و سخت نگیریم.خوب میشد اگر زندگی میکردیم .
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❣️بیایید همه با هم زندگی کنیم
ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﺼﻒ ﺣﮑﻤﺖ ﺍﺳﺖ.
ﺗﻌﻘﯿﺐ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ،
ﻧﺼﻒ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺪﺍﺧﻠﻪ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ،
ﻧﺼﻒ ﺍﺩﺏ ﺍﺳﺖ.

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻢ ﮐﻪ:

ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻗﻮﯼ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ
ﮐﻤﺘﺮ ﺯﻭﺭ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ.
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ
ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﺑﺎﻻﯾﯽ ﺩﺍﺷﺖ.

ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺁﺭﺍﻡ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ
ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺶ ﻧﻔﻮﺫ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ.
و ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ
ﺑﻘﯿﻪ ﺭﺍ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺗﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ
بیایید خودمان را دوست بداریم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در کودکی فکر می کردم آن مردی
که سر خیابان اسباب بازی فروشی
دارد، حتما خوشبخت ترین انسان دنیاست...
اما چند سال بعد که از خواب بیدار
شدم بروم به مدرسه نظرم عوض شد
و فکر کردم پسر شش ساله ی
همسایه مان از همه خوشبخت تر است چون مدرسه نمی رود و می تواند
چند ساعت بیشتر بخوابد...
نوجوان که بودم فکر می کردم
حتما خوشبخت ترین انسان دنیا
یکی از سوپر استارهای سینماست
یا یک ورزشکار معروف...
آن روزها خوشبختی را در
شهرت می دیدم...
مدت ها گذشت و معنی
خوشبختی هر روز برایم عوض می شد...
بستگی به شرایط داشت
گاهی خوشبختی را در ثروت
می دیدم و وقتی که بیمار
می شدم در سلامتی...
سال ها گذشت و زندگی
به من ثابت کرد خوشبختی
برای هر انسانی یک تعریف دارد...
گاهی ما در زندگی به اتفاقی که
آن را خوشبختی می دانیم،
می رسیم ولی باز احساس
خوشبختی نمی کنیم...
چون گذر زمان و تغییر شرایط
تعریف ما از خوشبختی را عوض کرده...
کاش بدانیم خوشبختی واقعی
داشتن "آرامش" است...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔰آقایی که امروز پشت میز ریاست نشستی خوب گوش کن
👈آقای رییس جمهور ،آقای وزیر ،آقای سیاستمدار ،آقای رییس فلان شرکت و اداره خوب گوش کن

🎙مولانا فقهی حفظه الله
با زیرنویس انگلیسی

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📌#داستان_عابدوزن_فاحشه
📌#قسمت_اول

🌼🌹عابدی بود که همیشه سرگرم عبادت و بندگی و اطاعت حق بود. به قدری در عبادتش کوشا بود که شیطان هرکاری می کرد که او را سست کند، نمی توانست.النّهایه شیطان آخر نعره ای زد. بچّه هایش اطرافش جمع شدند، گفتند: تو را چه شده که فریاد می زنی؟گفت: از دست این عابد عاجز شده ام! آیا شما راهی سراغ دارید؟
💥یکی از آن ها گفت: من او را وسوسه می کنم که به شهوت آید و زنا کند.شیطان گفت: فایده ای ندارد؛ زیرا اصل میل به زن در او کشته شده است.
💥دیگری گفت: از راه خوراکی های لذیذ او را می فریبم تا به حرام خواری و شراب کشیده شود و او را هلاک کنم.گفت: این هم فایده ندارد؛ زیرا در اثر ریاضت چند ساله، شهوت خوراکی نیز در او کشته شده است.
💥سوّمی گفت: از راه عبادت، همان راهی که در آن الان به سر می برد، چون عبادت می کند امّا آگاهانه نیست، می توانم او را گول بزنم.شیطان گفت: آفرین! مگر از راه تقدّس کاری کنی!
بالاخره نتیجه ی این شورا این شد که خود همین شیطانک مأموریت پیدا کرد. (در اغلب متدیّنین از همین راه و نظایرش وارد می شود.) شیطانک به صورت جوانی به صومعه رفت و در زد. عابد آمد در صومعه را باز کرد دید یک جوان است.
🔸️آقا چه می خواهی؟
🔸️شیطان گفت: من جوان مسلمانی هستم ولی متأسّفانه پدر و مادر من گبر و بت پرست هستند. نمی گذارند، من نماز و عبادت کنم. شنیده ام عابدی در این جا مشغول عبادت است و صومعه دارد. گفتم بیایم نزد شما و بهتر به بندگی برسم. مگر شما نمی خواهید تمام مردم خدا پرست شوند؟ یکی از آن ها من هستم.عابد به ناچار راهش داد. آمد جلوی عابد ایستاد به نماز خواندن.آن قدر نماز خواند و خواند و خواند تا نزدیک غروب، عابد روزه دار بود. سفره ی کوچکی پهن کرد به جوان تعارف کرد. جوان گفت: نه نمی خورم. حالا دیر نمی شود. الله اکبر! ایستاد به نماز. عابد یک مقدار نان خشک خورد و دوباره به نماز ایستاد. بعد خوابش گرفت. به جوان گفت: بیا یک مقدار استراحت کن!جوان گفت: نه! الله اکبر! و دوباره نماز بعدی را شروع کرد.

🌼🌹عابد یک مقدار خوابید. نیمه های شب بیدار شد، دید این جوان بین زمین و آسمان نماز می خواند. عابد به خودش گفت: عجب! عابدتر از من هم  هست که به این مقام نماز رسیده و اصلاً خسته نمی شود. این چه شوقی است؟ این چه نیرویی است که خدا به این جوان داده که غذا نخورد و خواب نداشته باشد و دایم به عبارت مشغول باشد؟ بالاخره گفت: بروم از او سؤال کنم که چه کرده که به این مقام رسیده؟

🌼🌹شیطانک سرگرم بود و اصلاً اعتنایی به عابد نمی کرد. سلام نماز را داد، فوراً به نماز بعدی سرگرم می شد. تا بالاخره عابد او را قسم داد که فقط سؤالی دارم، جواب مرا بده. شیطانک صبر کرد و عابد پرسید: چه کردی که به این مقام رسیدی؟!گفت: من که به این مقام رسیدم، به واسطه ی گناهی بود که مرتکب شدم و بعد هم توبه کردم و حالا هر وقت به یاد آن گناه می افتم، توبه می کنم و در عباداتم قوی تر می شوم و صلاح تو را هم در همین می بینم که بروی و با زنی نامحرم زنا کنی و بعد توبه نمایی تا به این مقام برسی .

🌼🌹عابد گفت: من چطور زنا کنم؟ اصلاً راه این کار را نمی دانم و پول هم ندارم. شیطانک دو درهم به او داد و نشانه ی محلّه ی فاحشه ای را در شهر به او داد. عابد از کوه پایین رفت و به شهر داخل شد. از مردم سراغ خانه ی فاحشه را گرفت. مردم گمان کردند که او می خواهد آن زن را ارشاد و راهنمایی کند. جایش را نشان دادند. وقتی که بر فاحشه وارد شد، پول خود را به او عرضه داشت و تقاضای حرام نمود.این جا لطف خدا به یاری عابد می آید و به دل فاحشه می اندازد که او را هدایت کند.
🌼🌹زن به سیمای عابد نگریست، دید زهد و تقوی از آن می بارد. آمدنش به این جا عادّی نیست. از او پرسید: چطور شد به این جا آمدی؟  گفت: چه کار داری تو پول را بگیر و تسلیم من شو! زن گفت: تا حقیقت را نگویی، تسلیم تو نمی شوم!

🌼🌹بالاخره عابد به ناچار جریان را گفت. زن گفت: ای عابد هر چند به ضرر من است و من الان به این پول نیاز دارم ولی بدان این شیطان بوده که تو را به سوی من راهنمایی کرده است. عابد گفت: او به من قول داده که به مقام او برسم.
🌼🌹زن گفت: نه چنین نیست که تو می گویی. ای عابد! از کجا معلوم که پس از زنا توفیق توبه پیدا کنی یا توبه ات پذیرفته شود و یا اگر یک وقت در حال زنا عزرائیل آمد و جانت را گرفت. تو جواب خدا را چه خواهی داد؟ یا این که جنب از حرام بودی، فرصت غسل و توبه و انابه پیدا نکردی. جواب حق را چه خواهی داد؟! از آن گذشته پارچه ی پاره نشده، بهتر است یا پاره شده و دوخته و وصله کرده شده؟! این شیطان بوده که تو را فریفته است.عابدبازنپذیرفت،زن درآخرکار.....

#ادامه_داردان_شاءالله...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
# داستان : دوزخ  یعنی چی؟؟

عابدی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود...
روزی به آبادی دیگری رفت...عابد به نانوایی رفت و چونکه لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد با حزن و اندوه رفت...
مردی که در آنجا بود عابد را شناخت و به نانوا گفت: که آن مرد را نشناختی؟
نانوا پاسخ داد نه...
مرد گفت:فلان عابد بود...
نانوا گفت: که من از مریدان اویم و با عجله به دنبال عابد روان شد و به ایشان گفت میخواهم از شاگردان شما باشم...عابد قبول نکرد...
نانوا گفت که اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام خواهم داد...
عابد پذیرفت ...وقتی همه شام خوردند نانوا رو به عابد گفت:سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد پاسخ داد:دوزخ یعنی اینکه تو برای خاطر رضای خدا یک تکه نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی را نان دادی!!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دکتر هلاکویی...

بسیاری از ما زنده گی نمیکنیم‌ فقط زنده ایم‌....

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
منافی عزم و حوصله مجاهد بود . او باری دیگر روی پاهای لرزان بلند شد و به طرف منزل براه افتاد . پاهاش تا زانوداخل شنها فرو می رفت. چندین بار در حال رفتن افتاد اما هر بار با همان عزم و استقلال بلند شد و براه افتاد . از شدت تشنگی گلویش خشک شده بود و بر اثر ضعف چشم هایش تار میشد و سرشگیج می رفت روستا هنوز سه کیلومتر دور بود . او می دانست که نهری که به طرف روستا جریان دارد در همین نزدیکی هاست . افتان و خیزان یک کیلومتر دیگر طی کرد که چشمش به نهر به افتاد .
آب نهر بر اثر گرد و غبار توفان گل آلود شده بود و سطحش پر از شاخههای درختان بود . نعیم تا دلش خواست آب نوشید و بعد از این که لحظه ای کنار نهر دراز کشید و مقدار تقویت در خود احساس کرد بلند شد و براه افتاد و بعد از گذشتن از نهر نخلستان روستا به چشم میخورد احساس خستگی و ضعف از قلبش محو میشد و هر قدم را سریع تر از قدم قبل بر میداشت او بعد از چندی از کنار تپه ای می گذشت که در کودکی با عذرا روی آن بازی می کردند و خونه های گلی میساهتند . سپس از کنار درختان بلند خرما گذشت و به طرف خانه اش پیش رفت .
چند لحظه با قلب پر تپش کنار درخت ایستاد و بالاخره در را کوبید. اهل خانه همدیگر را بیدار کردند . دختر جوانی آمد و در را باز کرد . نعیم با حیرت دختر را نگاه کرد . کاملا شبیه عذرا بود. دختر نعیم را دید و بدون اینکه چیزی بگوید برگشت . بعد از لحظه ای پسرش عبدالله و نرگس برای استقبال او رسیدند ، عذرا پشت سر آنها بود . نعیم در روشنی ماه نگاه کرد و دید که اگرچه ملکه ی حسن شباب نذر گردش ایام شده اما هنوز هم در صورت پژمرده
او نشانی از رعب و وقار غیر عادی موجود است .
نعیم با لحنی دردناک گفت : خواهر
عذرا با چشمانی اشکبار جواب داد : برادر
نرگس جلو رفت و با دقت کاممل نعیم را نگریست و از دیدن خون روی لباسهایش وحشت زده شد و گفت : شما
زخمی هستین؟
عذرا با چهره ای ترسیده پرسید : زخمی !؟
قدرتی که نعیم آنرا با عزم سختی نگه داشته بود کاملا از دست رفت او گفت : عبدالله ! پسرم کمک کن .
عبدالله دست پدر را روی شانه اش گذاشت و به داخل اتاق برد.
صبح نعیم روی تخت دراز کشیده بود نرگس ، عذرا ، عبدالله بن نعیم ، حسین بن نعیم ، خالد پسر کوچک عذرا و آمنه دخترش همه دورش نشسته بودند . نعیم چشمهایش را باز کرد همه را نگاه کرد و با اشاره خالد و آمنه را نزد خود
صدا زد .
پسرم! اسمت چیه ؟
خالد
نعیم به دختر نگاه کرد و پرسید و شما ؟
- آمنه
خالد تقریبا 17 ساله بود و آمنه 15 ساله
نعیم به خالد نگاه کرد و گفت : پسرم ، کمی برام قرآن بخون .
خالد با صدای شیرینش شروع به خواندن سوره یاسین کرد .
روز بعد درد زخم بیشتر شد و نعیم دچار تب شدیدی شد خون از زخم سینه ی او جاری بود. بر اثر کم خونی پشت سرهم غش می کرد تا یک هفته به همین حالت بود. عبدالله پزشکی از بصره آورد او زخم را نگاه کرد باند پیچی کرد و
رفت اما بی نتیجه بود
یک روز نعیم از خالد پرسید: پسرم هنوز برای جهاد نرفتی ؟ عمو جون من مرخصی داشتم و حالا میخواستم برم که...
می خواستی بری پس چرا نرفتی ؟ -عمو-جون- شما رو در این حال بذارم ...
-پسرم یک مسلمان برای جهاد باید از عزیزترین چیزهای دنیا هم جدا بشه ، فکر منو نکن . وظیفه خودتو انجام بده .
مادرت به تو یاد نداده که جهاد وظیفه ی هر مسلمانه ؟
عمو جون ! مادر از کودکی به ما همین در سو داده ، من فقط چند روز برای مراقبت از شما ایستادم ، می ترسیدم که
اگر در این حال شما رو بذارم و برم شاید شما ناراحت بشین.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/07 08:26:48
Back to Top
HTML Embed Code: