Telegram Web Link
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
» نرگس اسمشو بگم ... اسمش هست عبدالله ، اسم برادر من «
اگه دختر باش چی؟
» نه او باید پسر باشه من نیاز به پسری دارم که زیر سایه ی شمشیر و در باران تیرها بازی کنه، من به او تیراندازی ، پرتاب نیزه و اسب سواری می آموزم من برای جاودان موندن برق شمشیرهای پدرانم در بازوهاش قدرت و در قلبش
شجاعت و دلاوری میکارم
***
خلیفه ولید قبل از وفاتش کشتیهای جنگی را برای فتح قسطنطنیه فرستاده بود و لشکری هم از راه قاره ی آسیا در حرکت بود اما مسلمانان در این حمله شکست سنگینی متحمل شدند. قبل از به تسلط در آوردن دیوارهای محکم قسطنطنیه غذای لشکر اسلام کاملاً تمام شد ، مشکلی دیگر که پیش آمد مرض طاعون بود که در لشکر افتاد و جان هزاران نفر را گرفت لشکر اسلام بعد از این مشکلات مجبور به عقب نشینی شد.
در ایالت سند و ترکستان بعد از قتل ابن قاسم و قتیبه بن مسلم دروازه پیروزی تقریباً بسته شده بود. سلیمان برای شستن این داغ ننگ آور از کارنامه ی خود میخواست قسطنطنیه را فتح کند او فکر میکرد با فتح قسطنطنیه بر خلیفه ولید سبقت خواهد برد اما از بدشانسی این کار بزرگ را به عهده کسانی گذاشته بود که هیچ سروکاری با نبرد و جنگ نداشتند. بعد از چند حمله ی ناموفق به استاندار اندلس نامهای نوشت و از او خواست که برای فتح قسطنطنیه سپهسالاری با تجربه بفرستد و همانطور که گفتیم عبدالله برای پایان دادن این کار نزد خلیفه حاضر شد و
قبل از اینکه به شما کاری واگذار بشه باید تا مدتی بطور سرباز معمولی مشغول خدمت باشین.
البته از نظر حفاظت خود کاملا مطمئن باشید اگر امیرالمومنین شما را اینجا جستجو کرد شما را جای دیگر می
فرستم.
البته قانون من اینکه بدون امتحان هیچ کسی رو به منصبی منصوب نمی کنم.
نعیم سپهسالار را نگاهی کرد و لبخندی زد و گفت: شما مطمئن باشید من در اخرین صف سربازان همون احساس را خواهم داشت که در دست راست قتیبه و محمد بن قاسم داشتم.
منظور شما اینه که
ابو عبید حرفش را تمام نکرده بود که یوسف گفت : ایشون از ژنرالهای مشهور ابن قاسم و قتیبه هستن. ببخشید نمی دونستم که در مقابل مجاهدی با تجربه تر از خودم ایستاده هستم ابو عبید این را گفت و باری دیگر با نعیم احوالپرسی کرد.
حالا فهمیدم علت ناراحتی خلیفه از شما چی بوده در اینجا هیچ خطری شما را تهدید نمی کنه
البته برای احتیاط از امروز شما زبیر و اسم دوست شما عبدالعزیز خواهد بود . همراه شما کسی دیگه هم هست؟ « نعیم گفت: «بله ، همسرم هست اونو در مهمانسرا گذاشتم.
باشه همین الان ترتیب کار شما رو میدم . ابو عبید خادمی را صدا زد و دستور داد که در شهر منزل مناسبی را اجاره
بگیرد.
بعد از چهار ماه نعیم زره پوش روبروی نرگس ایستاده بود و به او می گفت:
» من منظور شمارو فهمیدم نرگس در حالی که سعی میکرد لبخند بزند گفت و ادامه داد شما چندین بار گفته بودین که زن های تاتاری در مقابل زنهای عرب ضعیف و دل نازکترند اما من امروز ثابت میکنم که زن های تاتاری
قوی ترند.
نعیم گفت: عملیات پرتقال شاید تا شش ماه طول بکشه سعی میکنم در این مدت اینجا سری بزنم ، اما اگه فرصت نشد تو اصلاً نگران نباش . امروز ابوعبید کنیزی نزد تو می فرسته.
» من به شما...» نرگس در حالی که چشمانش را پایین گرفته بود گفت و ادامه داد:
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حکایت خیلی قشنگ

✍🏾 مرد بی‌نیاز

🌸🍃شخصی به یكی از خلفای دوران خود مراجعه و درخواست كرد، تا در بارگاه او به كاری گمارده شود.

خلیفه از او پرسید: قرآن می‌دانی

او گفت: نمی‌دانم و نیاموخته‌ام.

خلیفه گفت: از به كار گماردن كسی كه قرآن خواندن نیاموخته است، معذوریم.

مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه‌ی خود، به آموختن قرآن پرداخت.

مدتی گذشت، تا این كه از بركت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید كه دیگر در دل نه آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.

پس از چندی،خلیفه او را دید و پرسید:

«چه شد كه دیگر سراغی از ما نمی‌گیری؟»

آن آزادمرد پاسخ داد:

«چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم كه از خلق و از عمل بی‌نیاز گشتم».

خلیفه پرسید:

«كدام آیه تو را این گونه بی‌نیاز كرد؟»

مرد پاسخ داد:

«مَن یَتّقِ اللّه یَجعَل لَهُ مَخرَجاً وَ یَرزُقهُ مِن حَیثُ لایَحتَسِب ؛ هر كس از خدا پروا بدارد و حدود الهی را رعایت نماید، خدا برای بیرون شدن او از تنگناها، راهی پدید می‌آورد و از جایی كه تصور نمی‌كند، به او روزی می‌رساند و نیازهای زندگی‌اش را برطرف می‌سازد».  
📖(سوره‌ طلاق، / آیات 2 و 3)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.                                   اذكار وضوء
    در ابتدا :   اَعوُذُ بِا للّهِ مِِنَ الشَّيْطَانِِ الرَّجيِمْ بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيِم
          پناه مي برم از شر شيطان رانده شده به خداوندبخشنده ي مهربان
بعد :  نَوَيْتُ اَنْ اَتَوَضَّاَ لِلصَّلاةِِ تَقَرُّباً اِلَِي اللّهِ‌تَعَاليَ
نيت مي كنم اينكه وضو بگيرم براي نماز خواندن در حالي كه به خداوند نزديك شوم
 
درهنگام شستن  دو دست تا مچ  :     بِسْمِ اللّه ِ وَ الحَمْدُ للّهِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ اِلَا بِاللّهِ
به نام خدا سپاس وستايش براي خداست وحال وقوَّتي نيست جز با خدا
 
در هنگام شستن دهان  : اَللّهُمَّ اَعِنِّي عَلَي تَلَاوَةِ القُرْآن وَعَلَي ذِكْرِكَ وَ شُكْرِكَ وَ حُسْنِ عِبَادَتِكْ
بار خدايا مرا بر تلاوت قرآن وذكر وشكر وخوب عبادت كردنت ياري بده
 
در هنگام شستن بيني:         اَللّهُمَّ اَرِحْنِيْ رائِحَه اَلجَنّهِ      
         بار خدايا توان استشمام بوي جنت را ارزاني دار
درهنگام شستن صورت:       اَللّهُمَّ بَيِّضْ وَجْهِي يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهًٌ وَ تَسْوَدُّ وُجوُهٌ
بار خدايا مرا رو سفيد بگردان در روزي كه بعضي انسانها رو سفيدو بعضي رو سياه مي گردند.
 
در هنگام شستن  دست راست  تا آرنج: اَللّهُمَّ اَعْطِنِي كِتَابِي بِيَمِني وَ حَاسِبْنِيْ حِسَا بَاً يَسِيراً
بار خدايانامه ي  اعمال مرا به دست راستم عطا كن و حسابم راآسان كن .
 
درهنگام شستن   دست چپ تا آرنج:   اَللَّهُمَّ لَا تُعْطِنِي كِتَابِيْ بِشَمَالِيُ و لَامِنْ وَرَاءِ ظَهْرِيْ وَ لَا تُحَاسِبْنِي حِسَا باً عَسِيراً
بار خدايا نامه ي اعمال مرا به دست چپم واز پشت سرم عطا نكن وحسابم را مشكل مگردان .
 
در هنگام مسح سر  اَللّهُمَّ اَجْعَلنِيْ مِنَْ الَّذيِنَ يَسْتَمِعُونَ اَلْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ اَحسَنَهُ
بار خدايا مرا از شنوندگان سخن وپيرو بهترين آن بگردان .
 
در هنگام مسح گردن:         اَللَّهُمَّ اَعْتِقْ رَقَبَتِي مِنَ النَّار      بار خدايا مرا از آتش دوزخ نجات بده
 
در هنگام شستن   پاي راست تا قوزك: اَللَّهُمَّ ثَبِتْ‌ قَدَمي عَلَي الصِّراطِ يَوْمَ تَزُوْلُ فِيهِ الاَقْدَامُ
بار خدايا پاهايم رابر روي پل صراط ثابت نگه دار آن روز كه پاها مي لغزند (روز قيامت)
 
 
در هنگام شستن    پاي چپ تا قوزك : اَللَّهُمَّ اَجْعَلْ سَعْييْ‌ مَشْكُوْراًو ذنْبِيْ مَغْفُوراً وَعَمِليْ مَقْبُولَاً مَبْرُوراًًًًً وَ تِجَارَةً لَنْ تَبُوْرَ بِفَضْلِكَ يا عَزِيْزُ يَا غَفُوْرُ
بار خدايا زحماتم را مورد قبول و گناهانم را آمرزيده و عملم را پذيرفته شده قرار ده و تجارتم را
كساد نگردان اي قدرتمند و بخشاينده.
 
 
در پايان وضو:       اَللّهُمَّ صَلِّ وسَلِمْ عَلَي اًلنَّبِيِ الْكَرِيْمِ اَشهَدُ‌اَنْ لَّا اِلَه اِلّّا اِللَّهُ َوَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَه وَ اَشْهَدُ اَنَْ مُخَمَّداً عَبْدُهُ و رَسُولُه
اَللّهُمَّ اَجْعَلْنِيْ مِنَ اَلتَّوَّابِينْ وَاَجْعَلْنِي مِنَ اَلمُتَطَهِّريِن بِرَحْمَتِكَ يَا اَرْحَمَ اَلرّاحِمِينْ
(بارخدايا رحمت و سلام باد بر پيامبر گرامي شهادت ميدهم كه هيچ خدايي جز او نيست تنهاست وشريكي براي او نيست وشهادت ميدهم كه محمد بنده وفرستاده ي خداست بار خدايا مرا از بسيارتوبه كننده گان قرار بده ومرا از پاكان قرار بده به رحمت تواميدوارم  اي  مهربان  ترين مهربانان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#گرفتن#موی_وسط_دو_ابرو
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾

سلام علیکم
آیا برداشتن مو وسط دو ابرو گناه هست؟ و آیا جزیی از ابرو حساب میشه یا نه؟ اتفاق علما چیست در این مورد



💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

گرفتن و نازیک کردن ابرو حرام است و همچنین گرفتن مو های بین دو ابرو نیز برای زینت جائز نیست،

اما مو های وسط دو ابرو چنان بلند باشد که باعث تنفر شوهر و عیب گردد در این صورت برای تزئین در مقابل شوهر و خشنودی شوهر ازاله موی بین دو ابرو مطابق قول بعضی از علماء جائز است، ولی برای زینت و تغیر خلق چنین کاری کردن جائز نیست

📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾


حاشية رد المحتار على الدر المختار :

"(والنامصة إلخ ) ذكره في الاختيار أيضاً، وفي المغرب: النمص نتف الشعر ومنه المنماص المنقاش اهـ ولعله محمول على ما إذا فعلته لتتزين للأجانب، وإلا فلو كان في وجهها شعر ينفر زوجها عنها بسببه ففي تحريم إزالته بعد؛ لأن الزينة للنساء مطلوبة للتحسين، إلا أن يحمل على ما لا ضرورة إليه؛ لما في نتفه بالمنماص من الإيذاء.  وفي تبيين المحارم: إزالة الشعر من الوجه حرام إلا إذا نبت للمرأة لحية أو شوارب فلا تحرم إزالته بل تستحب."
(كتاب الحظر والإباحة، فصل في النظر والمس/ج:6/ صفحه:373/ط: ایچ، ایم، سعید)

مرد وعورت دونوں کے لیے بھنؤوں (اَبرو) کے اطراف سے بال اکھاڑ کر باریک دہاری بنانا جائز نہیں۔ ایسا کرنے والوں پر حدیث میں لعنت وارد ہوئی ہے،  اسی طرح  دونوں ابرؤوں کے درمیان کے بال زیب وزینت کے حصول کے لیے کتروانا جائز نہیں۔   البتہ اگر   اَبرو بہت زیادہ پھیلے ہوئے ہوں اور معتاد بناوٹ سے زیادہ ہوں اور دیکھنے میں بدنما معلوم ہوتے ہوں تو (ازالۂ عیب کے لیے ) ان کو درست کرکے عام حالت کے مطابق   معتدل کرنے کی گنجائش ہے۔


بسم الله الرحمن الرحيم
فتوی: 306=306/م
 
دونوں بھنووں کے درمیانی بال اگر بہت زیادہ گھنے ہوں جو شوہر کے لیے باعث نفرت ہوں اور مردوں کی طرح لگتے ہوں تو شوہر کے لیے تزئین کی غرض سے ان کو صاف کرلینے کی گنجائش ہے، البتہ محض فیشن کے طور پر اور تغییر خلق کی نیت سے ایسا کرنا جائز نہیں۔
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: برهان الدین حنفی
17 /محرم الحرام/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
🔘 داستان کوتاه

گوهر شاد یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود. او می خواست در کنار حرم امام رضا (ع) مسجدى بنا کند .

به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى شرطش این است که فقط با وضو کار کنید
و در حال کار با یکدیگر مجادله و بد زبانى نکنید و با احترام رفتار کنید.

او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد می‌آورند علاوه بر دستور قبلى گفت سر راه حیوانات آب و علوفه قرار دهید
و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند .
بر آنها بار سنگین نزنید و آنها را اذیت نکنید . اما من مزد شما را دو برابر مى دهم ..

گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفت؛
روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود

در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى چهره او را دید .
جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد.
چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را جویا شد . به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به عیادت او رفت..

چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد.

مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهرشاد برساند .
وگفت اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست.

او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر عکس العمل گوهرشاد بود.
ملکه بعد از شنیدن این حرف با خوشرویى گفت:

این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک بنده خدا جلوگیرى کنیم؟
و به مادرش گفت برو به پسرت بگو من براى ازدواج با تو آماده هستم
ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد .

یکى اینکه مهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز .

اگر قبول دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جاى آور.
و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو . من باید از شوهرم طلاق بگیرم . حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن.

جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این مژده درمان شد و گفت چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم .

جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد باشد .

روز چهلم گوهر شاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد .

قاصد به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد .

جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد : به گوهر شاد خانم بگوید اولا از شما ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم.

قاصد گفت منظورت چیست؟ مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى ؟؟

جوان گفت آنوقت که عشق گوهرشاد من را بیمار و بى تاب کرد هنوز با معشوق حقیقى آشنا نشده بودم ، ولى اکنون دلم به عشق خدا مى تپد و جز او معشوقى نمى خواهم .
من با خدا مانوس شدم و فقط با او آرام میگیرم. اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم . و آن جوان شد اولین پیش نماز مسجد گوهر شاد و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک فقیه کامل و او کسی نیست جز آیت اله شیخ محمد صادق همدانی.

گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد مشهد است .
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
اهمیت اخلاق اسلامی 🌿🤍

🎙️مولانا عبدالعلی خیر شاهی حفظه الله ❤️
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌷🌷🌷
گل فروش سر کوچه می گفت:

ما بچه بودیم .
بابام یخ فروش بود گاهی درآمد داشت گاهی هم نداشت .
گاهی نونمون خشک بود گاهی چرب
شاید ماهی یکبار هم غذای آنچنانی نمیخوردیم.
نون و پنیر و سبزی گاهی نون خالی...
اما چشممون گشنه نبود.


یه دایی داشتم اون زمان کارمند دولت بود .
ملک و املاک داشت و وضعش خوب بود.
مادرمون ماهی یک بار میبردمون منزل دایی .
زنش، زن خوبی بود .
آبگوشت مشتی بار میذاشت و همه سیر میخوردیم ...
سه تا بچه هم سن و سال من داشت. به خدا ما یک بار فکر نکردیم باباشون وضعش توپه و بابای ما یخ فروش.
از بس مردم دار بودن، انسان بودن، خودنمایی و پز دادن تو کارشون نبود .
اونا هم میامدن خونه ما...
داییم دو سه کیلو گوشت و برنج میآورد یواش میداد دست مادرم و سرشو میآورد دم گوش مادرم و آهسته میگفت آبجی ناقابله .
تا مادرم میخواست تشکر کنه با چشماش اشاره میکرد که چیزی نگه .
مادرم هم ساکت میشد.


الان دیگه اینطوری نیست .
مردم دنبال لذت بردن از زندگی نیستن.
دنبال این هستن که مدام داشته هاشون رو به رخ دیگران بکشن.
دلیلشم اینه که تازه به دوران رسیده ها، زیاد شدن.
تقی به توقی خورده، یه پول وپله ای افتاده دستشون، دیگه نمیدونن اصالت رو نمیشه با پول سیاه خرید،،،


حتی بچه ها هم، اهل دک و پز شدن.
بچه یه وجبی، به خاطر کیف و کفش قر و فریش، همچین پزی میده به دوستاش که بیا و ببین.

اینا بچه ان ، تربیت نشدن، ننه و باباش، ملتفتش نکردن که این کار بده .
اگه همکلاسیش نداشته باشه، باید چکار کنه ؟
لابد میدونن که میره خونه، بهانه میگیره، و باباش شرمنده میشه تو روش.


قدیم اگه کسی ناهار اشکنه میپخت ، تلیت میکرد و یه کاسه هم واسه همسایه اش
می فرستاد و میگفت شاید بوی غذام همسایه ام رو به هوس بندازه و اونم غذا نداشته باشه.

اگه یه خانواده توی محل تلویزیون 14 اينج می خرید همه جمع می شدن توی خونه اش واسه تماشا ...
دک و پز نبود .
نهایت صفا و صداقت بود.
الان طرف پسته میخوره پوستشو قاب میگیره!
میخواد بگه آهای مردم من وضعم خوبه ، دیگه نمیگه شاید همسایه اش نداشته باشه و حسرت بخوره.

قدیم مردم صفا داشتن، الان بی وفا شدن.
ربطی هم به پیشرفت علم و اینجور چیزا نداره.


این رفتارا که پیشرفت نیست اینا افت اخلاقه...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

كاش دنيا مثل قديما بود... 😔
🔴 داستان ضرب المثل زیر آب زدن


زیرآب، در خانه های قدیمی ‌تا کمتر از صد سال پیش که لوله کشی آب تصفیه شده نبود معنی داشت.
زیرآب در انتهای مخزن آب خانه ها بوده که برای خالی کردن آب، آن را باز می‌کردند.

این زیرآب به چاهی راه داشت و روش باز کردن زیرآب این بود که کسی درون حوض می‌رفت و زیرآب را باز می‌کرد
تا لجن ته حوض از زیرآب به چاه برود و آب پاکیزه شود.

در همان زمان وقتی با کسی دشمنی داشتند.
برای اینکه به او ضربه بزنند زیرآب حوض خانه اش را باز می‌کردند تا همه آب تمیزی را که در حوض دارد از دست بدهد.

صاحب خانه وقتی خبردار می‌شد خیلی ناراحت می‌شد چون بی آب می‌ماند.
این فرد آزرده به دوستانش می‌گفت: «زیرآبم را زده اند.»حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

این اصطلاح که زیرآبش را زدند ریشه از همین کار دارد که چندان دور هم نبوده است.
♦️🦋♦️♦️🦋♦️♦️🦋
♦️🦋♦️🦋
♦️🦋
♦️

عنوان داستان:
#هوو_4
🐞قسمت_چهارم

وقتی شنیدم یک ماه بستری بودم باورم نمیشد به پرستار گفتم بچه هام کجان؟سکوت کرد به بهانه سرزدن به یه مریض دیگه رفت دلشوره بدی گرفته بودم با التماس گفتم تو رو خدا بهم بگو چه بلایی سر بچه هام اومده؟گفت بچه ها تا سه روز زنده بودن ولی..با ولیش فهمیدم مردن.ملافه رو کشیدم رو صورتم زدم زیر گریه.پرستار کلی دلداریم داد برام ارام بخش زد چند ساعتی به زور خوابیدم یه کم اروم شدم ولی اتیشی که به وجودم افتاده بود به این راحتی خاموش نمیشد.بعد از چند روز حال عمومیم خوب شد از بیمارستان مرخص شدم و تو این مدت فقط،پدرشوهرم اومد دیدنم.به اصرار مادرم رفتم خونشون دوهفته ای موندم بعد رفتم خونه ی خودم.ازپله ها که بالا میرفتم درخونه ی مادرشوهرم باز بودحتی منم دید ولی خودش سرگرم کار کرد که مثلا منو ندید البته بعداز این اتفاق تلخ برام دیگه اهمیتی نداشت.بعد از دو روز خودش دخترش اومدن دیدنم و بهانشون این بود که نمیخواستیم مزاحمت بشیم!!

اون زمان انقدر داغون بودم که حوصله ی گله نداشتم و فقط میخواستم کاری بهم نداشته باشه تا به ارامش برسم چون میدونستم تنهاکسی که ازاین اتفاق خوشحاله مادرشوهرمه.بعد از این ماجرا یکی۲ ماهی کار نکردم اما دیدم فقط خیاطی سرگرمم میکنه نمیذاره فکر خیال کنم.یه روز یکی از دوستای خواهرشوهرم برای دوختن لباس اومد پیشم توحرفهاش فهمیدم خواهرشوهرم بارداره. ۶ماهشه بچه اشم پسره!این مادر دختر باید تو سازمان سیاه کارمیکردن ازبس کارهاشون سری و دزدکی بود حتی سعیدم خبر نداشت.ماهم به روی خودمون نیاوردیم تایه شب پدرشوهرم گفت سعید داری دایی میشی و مادرشم تایید میکنه سعیدم بی تفاوت میگه مبارکش باشه.فرداش مادرشوهرم اومد پیشم با کلی آب تاب از حاملگی دخترش گفت و اینکه از خوش حالی چه کارها که نکرده!از اونجایی که از دستشون ناراحت بودم گفتم مبارکش باشه حداقل ارزو به دل نوه پسر نمیمونی گفت تا چشمات دربیاد میتونستی میاوردی نه دوتا دوتا بکشی گفتم گناه مردن بچه های من گردن تو چون اونروز توباعث شدی حال من بد بشه با کمال پرویی گفت نه مقصر مادرت بود از بس جلوش دولا راست شدی فشارت افتاد بچه ها رو به کشتن دادی واقعا بحث کردن باهاش بی فایده بود چون درهر صورت منو مقصر میدونست،موقع سیسمونی بردن سعید و مجبور کرد کهنه شور،چند دست لباس بخره و جالبه کوچکترین تعارفی به منم نکرد که باهاش برم یه جورایی فکرمیکرد من چشمم شوره ممکنه دخترش و چشم بزنم.اینایی که براتون تعریف میکنم یه هزارم از رفتاریه که مادر سعید با من داشت.خلاصه گذشت تا خواهرشوهرم زایمان کرد ازبیمارستان آوردنش خونه پدرشوهرم. جلو پاش قربونی کشت و تا شب که سعید بیاد هیچ کس به من تعارف نکرد.البته اگر رفتار مادرشوهرم نرمال بود من منتظر تعارف نمیموندم خودم میرفتم کمکشون. ولی میدونستم بدون دعوت برم جلوی دامادشون سکه ی یه پولم میکنه و دقیقا وقتی سعید اومد دعوتمون کرد برای شام!! از دستشون ناراحت بودم نمیخواستم برم ولی سعید گفت الان فکر میکنن حسودی پاشو بریم یه چشم‌روشنی بدیم زشته. بااصرار سعید اماده شدم رفتیم و همین که نزدیک تخت بچه شدم مادرشوهرم یه دستمال نازک انداخت روصورت بچه!! از قیافه من فهمید جا خوردم گفت بادمیره تو دماغش شب اذیت میکنه دیگه این بهانه هاش برام عادی بود رفتم‌کنار سعید نشستم.مسلم،دامادشون خیلی آدم باشعوری بود متوجه حرکت مادرشوهرم شد خودش رفت بچه رو بغل کرد آورد داد به سعید گفت دایی جون انشالله سال دیگه بچه خودت بغل کنی.قیافه مادرشوهرم دیدن داشت منم یه ماشالله به بچش گفتم خودم و با گوشیم سرگرم کردم.تاچند ماه مادرشوهرم سرگرم نوه اش بود کاری به من نداشت ولی یه کم که گذشت گیر دادناش برای بچه دارشدن ما شر‌وع شد جالبه کاری به برادرشوهر بزرگم که تهران بود نداشت گیرش رو ما بود.البته دروغ چرا بجز مادرش سعیدم واقعا بچه میخواست.عاشق بچه بود تو گوشیش پر از کلیپ بچه های بامزه بود همه اینا باعث شد برخلاف میل خودم بعد از یکسال مجدد باردار بشم.

ایندفعه برعکس دفعه قبل ویار خیلی بدی داشتم تا چهارماه همش زیر سِرُم بودم تا کم کم بهتر شدم بخاطر حاملگیم سعید نذاشت دیگه کارکنم کلا درحال استراحت بودم.هیچ وقت یادم نمیره با سعیدرفتیم سونوگرافی وقتی دکتر گفت به زودی صاحب یه دختر خوشگل میشید هر دوتامون زدیم زیر گریه.انقدرخوشحال بودیم که یه کیک کوچیک خریدیم رفتیم خونه ی پدرم. آخر شب که برگشتیم دیدم مادرش تو حیاط نشسته تا منو دید گفت بچه چیه؟به جای من سعید جواب داد یه دختر دارم شاه نداره..مادرش دیگه جرات نکردحرف بزنه همه چی خوب بود تا ماه آخر بارداری وزنم خیلی بالارفته بود شبها نمیتونستم بخوابم.انقدر نشسته میخوابیدم که گردنم کمرم درد میکرد تمام این سختیها رو تحمل کردم تا بلاخره درد زایمان اومد سراغم بردنم بیمارستان..

#ادامه_دارد...
هنگامی که با قدرت خدا سرو کار داری باید خود را به او بسپاری وذهن استدلالی را خاموش کنی .

زیرا به محض آنکه بطلبی عقل کل راه انجام را میداند.تنها نقش آدمی وجد وسرور است شکرگزاری وایمان.خداوند این گونه می فرماید "چنان عمل کن که گویی در حضورت هستم ویقین بدار که با تو خواهم بود"

فقط ایمان فعال بر ذهن نیمه هشیار اثر می گذارد.وتا بر ذهن نیمه هشیار اثر نگذارید حاصلی به کف نخواهید آورد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان  : تماس تیلفونی نیمه شب ...

ساعت1نصفه شب بود که گوشیه زنم زنگ خورد،،تا گوشیو جواب دادم طرف قطع کرد،،یکم مشکوک شدم،،شب بعد دوباره یه اس ام اس اومد که فردا ساعت3عصر بیا سر قرار بهت احتیاج دارم،،ازعصبانیت داشتم میمرد..ساعت 3عصر شدو منم رفتم ببینم زنم با کی قرار گذاشته..

رفتم و دیدم جلوی سینما با یه آقایی داره حرف میزنه..حس کردم دنیا رو سرم خراب شد..خودمو کنترل کردم ولی باخودم گفتم طلاقش میدم حتما..وقتی اومد خونه دید عصبانیم و گفت چی شده و بی درنگ گفتم فردا میریم محضر و طلاق..خلاصه چشممو رو گریه و التماسش بستم و با بی رحمی طلاقش دادم...

1 ماه از طلاقم گذشت دیدم زنگ خونم به صدا دراومد..رفتم درو باز کردم دیدم همون آقایی ک جلو سینما با خانومم بوددست یه دختر کوچولوم گرفته  با گل و شیرینی اومده...تعجب کردم..یه دفعه ب دخترش گفت ایشون همسره اون خانومیه ک یکسال خرجمونو میده و کمک کرد داروهای گرونتو بخریم...

یهو انگار دنیا ویران شد رو سرم و فهمیدم چی ب سره همسره بیگناهم آوردم....درسته با خواهش و تمنا همسرمو برگردوندم و زندگیم درست شد ولی دلش شکست...

👌عزیزان موقع عصبانیت هیچوقت تصمیم گیری نکنیم🌹
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان:#طعم_واقعی_خوشبختی_3

🌪قسمت سوم و پایانی

روزهای سختی داشتم ولی اعصاب آرومی داشتم ودیگه از کتک خبری نبود تا اینکه بعد دوهفته یک کار خوب پیدا کردم با کمک ناظم مدرسه دخترم سارا. پرستاری از یک پیرزن با دادن جا ومکان وخیلی زود خانه را پس دادم و برای زندگی به خانه آن پیرزن رفتم. پیرزن خودش یکم بداخلاق بود ولی بچه هاش واقعا مهربان بودن و مثل خواهر هوامو داشتن تا یک سال آنجا بودم بعد یکسال از آنجا بلند شدم بابای سارا هم پیله شده بود بیا نزدیکم خانه بگیر که من سارا را بیشتر ببینم .سال ۹۴ ابراز پشیمانی کرد وگفت توبه کردم برگرد زندگی کنیم من هم خام شدم برگشتم ولی بعد از یک سال دوباره همان آش وهمان کاسه بود ومجدد جدا شدم و با هر زحمتی بود زندگی را سپری کردم تا سال ۹۸ اوضاع کاریم خوب شده بود با مدرک مربیگری که تو چند سال گرفته بودم مربی مهد کودک شده بودم زندگیم کم وبیش خوب بود تا اینکه صاحب خانه گفت: خانه را خالی کن لازم دارم خانه را خالی کردم وسایل را به خانه دوستم بردم .و سارا هم چند وقتی گفتم: بره پیشش باباش وخودم خانه پدرم رفتم خلاصه آواره شدم و خانه نداشتم.دخترم کلاس هفتم بود امتحانات آخر سال داد سارا و برای آخرین بار دیدمش بعد از خرداد ۹۸ دیگه باباش سارا را به من نشان نداد هربار که زنگ میزدم یا میگفت خوابه یا بیرون تا اینکه دیگه جوابمو نداد به خانوادم زنگ زد و تهمت بهم زد که دوست پسر دارم پدر و مادرم بعد از شنیدن حرف اون منو بیرون کردن گفتن: راست میگه، چرا سارا رو دادی به باباش برای اینکه مزاحمت بوده. با دلی شکسته و داغون دوشب تو حرم خوابیدم تا اینکه اجازه دادن  مهدکودکی که کار می‌کردم گفتن تو مهد بخوابم، و زندگی من شد اشک وناله ودرد دوری سارا و درد تهمتی که بهم زده بودن.

مدیر مهدمون یک خانم واقعا مهربان و دلسوز بود و با من حرف زد که تا کی میخوای آواره باشی وتشویقم کرد به ازدواج مجدد ولی من واقعا میترسیدم تا اینکه خودش باعث آشنایی من با یک آقا شد اون آقا چهار تا دختر داشت و همسرش فوت کرده بود با تعریف های مدیرمون اون آقا به من پیشنهاد ازدواج داد و مراسم اولیه خواستگاریم تو مهد با آمدن دوتا خواهرش و دو دختر بزرگش صورت گرفت. و اون آقا ۱۲ سال از من بزرگتر بود و به هر حال من ۲۰ آبان ۹۸ با مردی ازدواج کردم که واقعا از همه لحاظ مهربان و با شخصیت بود و من بعد از چند سال طعم‌ عاشق شدن ودوست داشتن و چشیدم محبتی که اون اقا به من داشت تا بحال ندیده بودم.

سال ۹۹ بعد از یکسال سارا منو از طریق دوستم پیدا کرد و فهمید من ازدواج کردم  وقتی ازش پرسیدم چرا سراغی از من نگرفتی گفت شنیدم سکته کردی مُردی ولی حالا فهمیدم بابا و زنش بهم دروغ گفتن تا تو را نبینم و بابا الان هم که فهمیده پیدات کردم.گفته تا وقتی عروس نشدی حق نداری اسم مامانت بیاری.
خلاصه با تلاش شوهرم سال ۱۴۰۰موفق شدم دوماهی یک بار دخترم ببینم ومن تنها ناراحتیم دوری دخترم بود چون تو زندگی شخصی خودم چیزی کم وکسر نداشتم وندارم عشق ومحبت که سالها دنبالش بودم حالا دارم سال ۱۴۰۱ خبر ازدواج دخترم شوکه ام کرد اول برام سخت بود ولی از اینکه دخترم زیر دست نا مادری نیست آرام تر شدم وبرای خوشبخت شدنش دعا میکنم.

حالا نزدیک ۵ سال که طعم واقعی خوشبختی وزندگی زناشویی را میفهمم والان چون وضع مالی تقریبا خوبی دارم پیش خانوادم عزت و غُرب دارم هرچند هنوز طعم نامهربانیشون به دلم هست ولی باز هم میگم پیر شدن و احترامشون برام واجب حتی بارها ازم حلالیت خواستن و گفتند حلال کن ما تو را بدبخت کردیم. من هم بخشیدم گفتم خدا هم از شما بگذره چون جوانیمُ گرفتین و باعث شدین یک بچه بی گناه قربانی طلاق ما بشه. و این بود سرگذشت زندگی من  هرچند هنوز با یادآوری کتک ها وسختی که کشیدم درد میکشم ولی حالا شوهری دارم که مثل کوه پشتم و مهربانیش رو  با جان و دل نثارم میکنه.و از این بابت خدا رو شاکرم.امیدوارم داستان سرنوشتم مفید بوده باشه.

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌪#پایان
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و هشت:

فرحت به سوی او دید و با جدیت گفت ولی شما باید حداقل مرا در جریان میگذاشتید که در کدام روز برنامه ریزی کنیم فخری با ناراحتی گفت شما درست میگویید کار من درست نبود من پوزش میخواهم قلب فرحت با شنیدن عذرخواهی فخری نرم شد و با مهربانی گفت عیبی ندارد حالا که امشب آنها را دعوت کردی پس بهتر است من به خانه بروم و آماده شوم فخری از اینکه فرحت دیگر از او ناراحت نبود خوشحال شد و گفت درست است خانم جان فخری کارمند اعتباری چنگیز در دبی بود وقتی فرحت به دبی آمد او همیشه در کارها با فرحت کمک میکرد و برای همین دست راست فرحت به حساب میرفت و فرحت همانند چشمانش به او اعتماد داشت و در هر موضوع از او مشوره میگرفت…
مقابل آیینه نشست و آرایش ملیح روی صورتش انجام داد بعد از جایش بلند شد و کت شلواری که رنگ سیاه داشت را بر تن کرد موهایش را مثل همیشه اتو کشید و چادر سیاه کوچکش را روی سرش بست در همین هنگام دروازه ای اطاق باز شد و مادر چنگیز داخل اطاق شد با دیدن فرحت که آماده میشد با مهربانی گفت درست مثل ماه شدی دخترم فرحت همانطور که به خودش عطر میزد در آیینه به سر تا پای خودش نگاه کرد و گفت خیلی به چشم میایم مادر جان؟ من کوشش کردم خیلی ساده باشم مادر چنگیز لبخندی زد و گفت تو بوجی هم بپوشی باز هم به چشم میایی چون دختر من زیباترین دختر دنیاست فرحت ته دلش از تعریف که شده بود ذوق کرد بعد از چند دقیقه وسایلش را داخل دستکولش گذاشت و گفت من باید بروم مادر جان دست مادر چنگیز را بوسید و بعد از خداحافظی با او از خانه بیرون شد وقتی سوار موتر شد قلبش همانند گنجشکی به سینه اش میزد حس بدی داشت احساس میکرد رفتنش به جایی که جاوید هم قرار است بیاید خیانت به چنگیز حساب میشود تصمیمش را گرفت و به شماره ای فخری تماس گرفت بعد از چند بوق صدای فخری را شنید که گفت سلام خانم شما کجا هستید؟ تا چند دقیقه به اینجا میرسید؟ فرحت محکم گفت آقای فخری من نمیایم صدای چی گفتن فخری آنقدر بلند بود که فرحت برای چند لحظه مبایل را از نزدیک گوشش دور کرد بعد گفت من نمیتوانم آنجا بیایم شما به تنهایی از مهمانان پذیرایی کنید فخری گفت ولی خانم این دعوت از طرف شما است اگر شما نباشید این یک نوع توهین به مهمانان است اگر از اول کار این کارها را کنیم آنها نسبت به ما بی اعتبار میشوند لطفاً هر کاری دارید برای بعد بگذارید و حالا اینجا بیایید.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (54)

❇️ رقیه(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ

🔸بازگشت به میهن

روزها می‌گذشت و مهاجرینِ حبشه گوش‌شان تیز بود تا از اخبار رسول گرامیﷺ و یاران او در این نبردِ ایدئولوژیک با مشرکینِ مکه چه می‌شنوند.
اواخر سال ششم بعثت به محض اینکه خبر اسلام آوردن حمزه‌بن‌عبدالمطلب و عمربن‌خطاب(رضی‌الله‌عنهما) و ورود دعوت اسلامی در یک مرحلۀ جدید (از سِرّی به دعوت آشکار) به گوش‌شان رسید، برخی عزم را جزم کردند تا به سوی خانوادۀشان بازگردند، اما گروهی دیگر می‌خواستند در جایشان بمانند تا فرستادۀ خدا به آنها اجازۀ برگشت بدهد.

حضرت عثمان و رقیه-رضی‌الله‌عنهما- نیز از کسانی بودند که تصمیم به بازگشت گرفتند؛ ولی به محض اینکه قدم به میهنِ عزیز گذاشتند متوجه شدند که اذیت و آزارها شدت یافته است، تهدید و ارعاب مشرکین را با گوش‌شان می‌شنیدند، از این جهت برخی ناچار در پناه ولیدبن‌مغیره و برخی در جوار ابوطالب به مکه وارد شدند.

🔸 بانوی مجاهد و شکیبا

غم و اندوه رقیه(رضی‌الله‌عنها) از همۀ کسانی‌که به مکه مراجعت نموده بودند بیشتر بود؛ او و همسر گرامیش هنوز قدم‌هایشان به وطنشان نرسیده بود و چشمانشان به دیدن منازلِ کودکی و اقامتگاه‌های جوانی روشن نشده بود که لبریز از اشک شدند؛ چرا که زینب(رضی‌الله‌عنها) با اشتیاق فراوان وارد خانۀ پدری‌اش شد، خواهرانش را بوسید و با افسوس و دریغ دربارۀ مادر بزرگوارش پرسید که آنها ساکت ماندند و اشک‌هایشان رساترین جواب بود.
براستی مادرش خدیجه(رضی‌الله‌عنها) به دیدار خدا رفته بود، رقیه(رضی‌الله‌عنها) بسیار گریست و از طرفی بر آنچه که خدا برایش مقدر نموده بود صبر کرد، به همین جهت او به بانوی مجاهد و شکیبا معروف بود.

منبع:
- بانوان پیرامون رسول اللهﷺ مولفین: محمود مهدی استامبولی. مصطفی ابوالنصر‌الشلبی.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عِمْرَانَ بْنِ حُصَيْنٍ، أَنَّ رَجُلاً عَضَّ يَدَ رَجُل، فَنَزَعَ يَدَهُ مِنْ فَمِهِ فَوَقَعَتْ ثَنِيَّتَاهُ فَاخْتَصَمُوا إِلَى النَّبِيِّ‍ ج، فَقَالَ: يَعَضُّ أَحَدُكُمْ أَخَاهُ كَمَا يَعَضُّ الْفَحْلُ لاَ دِيَةَ لَكَ
بخاری(۶۸۹۲)ترمزی(۱۴۱۶)

از عمران بن حصین رضي الله عنه روایت است که مردى دست مرد دیگرى را گاز گرفت، مرد دومى دستش را از دهن آن مرد بیرون کشید، در نیتجه دو دندان جلوى او بیرون آمد، محاکمه را به نزد رسول‌الله صلی‌الله‌علیه‌وسلم بردند، فرمود: چرا بعضى از شما مانند حیوان نر بعضى دیگر را گاز مى‌گیرد؟! (و به شخص گازگیر گفت:) حقّى به عنوان خون‌بها به شما تعلّق نخواهد گرفت

کسی که گاز گرفته خواهان دیه ی دندان های افتاده اش می باشد و آنکه دستش گاز گرفته شده مدعی دفاع از جانش بوده و خواسته دستش را از دندان های وی خلاص کند؛ بنابراین رسول الله صلی الله علیه وسلم ادعای گاز گیرنده را رد می کند که چگونه عملی مانند حیوانات انجام داده است؟و اینکه خواهان دیه ی دندان هایی است که با آنها عملی ناشایست انجام داده است؟! دیه ای برای او نیست. و کسی که گاز گرفته در اصل تجاوز کرده است.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عُمَرَ أَنَّهُ أَدْرَكَ عُمَرَ بْنَ الْخَطَّابِ فِي رَكْبٍ وَهُوَ يَحْلِفُ بِأَبِيهِ، فَنَادَاهُمْ رَسُولُ اللهِ صلی‌الله‌علیه‌وسلم: أَلاَ إِنَّ اللهَ يَنْهَاكُمْ أَنْ تَحْلِفُوا بِآبَائِكُمْ، فَمَنْ كَانَ حَالِفًا فَلْيَحْلِفْ بِاللهِ، وَإِلاَّ فَلْيَصْمُتْ»
بخاری(۲۶۷۹، ۶۶۴۶)
مسلم(۱۶۴۶)

از ابن عمر رضي الله عنه روایت است که عمر بن خطاب را در بین چند سوارى دیدم که به پدرش قسم مى‌خورد، رسول‌الله صلی‌الله‌علیه‌وسلم آنان را صدا کرد، و فرمود: بدانید که الله شما را از قسم خوردن به آباء و اجدادتان برحذر مى‌دارد، کسى که قسم مى‌خورد باید قسم‌ش به اسم الله باشد، و الّا ساکت باشد و قسم نخورد.

سوگند خوردن به ذات و صفات الله و این سوگند به اتفاق علماء جائز است.
سوگند خوردن به معبودی از معبودان باطل: مانند سوگند خوردن به لات و عزی، و یا هر معبود دیگری، که در این صورت اگر قصد سوگند خورنده تعظیم آن‌ها باشد، کافر می‌شود.
و سوگند خوردن به چیز‌های غیر از این‌ها: مانند سوگند خوردن به ارواح پدر، سوگند خوردن به سر فرزند، سوگند خوردن به آزادی غلام، و امثال این‌ها، که این نوع سوگند خوردن هم حرام است.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«خداوند به دادگری، و نيكوكاری، و نيز بخشش به نزديكان دستور مي‌دهد، و از ارتكاب گناهان بزرگ، و انجام كارهاي ناشايست، و دست ‌درازی و ستمگری نهی می كند. خداوند شما را اندرز می ‌دهد تا اين كه پند گيريد».
(90/نحل)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کاری به کارِ آدمهایی که میانِ کوهی از درد و ناخوشی دارند میخندند نداشته باشید..
آنهایی که هیچ چیز بر وفقِ مرادشان نیست ، اما هنوز خنده بر لب دارند.
به خدا این مدل بیخیال بودن هنر میخواهد ، عشق میخواهد ، جگر میخواهد.
باور کنید ، تظاهر به بیخیالی از خلافِ
رود شنا کردن هم سخت‌تر است...
هیچ کس نمیداند در دل اینجور آدمها
چه میگذرد..
هیچ کس نمیداند شبهایشان با چه
زجری صبح میشود..
شاید دارند میانِ خنده‌هایشان تمام
سعی‌شان را میکنند که فراموش کنند..
این ها خیلی خسته‌اند،
بی انصافیست که از فرصت لبخندهایِ مصنوعی هم محرومشان کنیم..
جانِ عزیزتان قضاوت نکنید!
سرزنش نکنید ،برچسب نزنید🌱
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
امام شافعی رحمه الله میفرماید:
خداوند بعضی از ما را برای یکدیگر همانند رحمت میفرستد

پس گوشه های زندگیت را خوب نگاه کن
آدمهایی که رحمت زندگیت هستند را نشانه کن
آنها لیاقت این را دارند
که هر روز بیشتر دوستشان داشت

و هرگز فراموش نکن کسی را که...
روزی به تاریکی های درونت روشنی بخشیده
ویا تو را خندانده تا رخت غم را از چهره ات بزداید
حتی اگر روزها و فاصله ها بینتان جدایی انداخته باشد
یادت باشد که قلبها برای همیشه
نشانه ای فراموش نشدنی از دست هایی دارند
که در پرتگاه سقوط به سویشان دراز شده است

و چه زیباست که تو هم گاهی از این دستها باشی
برای نجات قلبی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/07 20:24:21
Back to Top
HTML Embed Code: