Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💠نماز و روزه و...، برای مسلمان بودن‌ ضروری هستند ولی کافی نیستد.

کتاب کوچک حدیثی را باز می‌کنم. اولین حدیثی که چشمم به آن می‌افتد را زمزمه می‌کنم.

«المُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ الْمُسْلِمُوْنَ مِنْ لِسَانِه وَ يَدِه.» متفق عليه.
مسلمان واقعی کسی است که مسلمانان دیگر از دست و زبانش در امان باشند.


در فکر فرو می‌روم و ناخودآگاه شعری از مولانا بر زبانم جاری می‌شود.

ای دل تو دمی مطیع سبحان نشدی
وز کار بدت هیچ پشیمان نشدی
صوفی و فقیه و زاهد و دانشمند
این جمله شدی ولی مسلمان نشدی


با خود می‌گویم: اسلام مبارک چه حد و مرزهای زیبا و اجتماعی را مشخص کرده است. حد و مرزهایی که دیگر برای بیشتر ما مسلمانان به ملکیت در آمده و انگار نه انگار که آن‌ها هم حد و مرزی بوده‌اند!

درست مانند همین دست و زبانمان. دست هرکجا بلند شد، شد و زبان به هر چه که باز شد، شد و...،
اما مبادا که نمازی‌ ترک شود و روزه‌‌ای گرفته نشود و...!

به گمانم باید این جمله را روز و شب تکرار کرد:
(نماز و روزه و... برای مسلمان بودن‌ ضروری هستند ولی کافی نیستند.)

پس باید تلاشمان بر این باشد تا در کنار محکم گرفتن پایه‌های اسلام(نماز، روزه، حج و...،) به حد و مرزهای دیگر هم توجه داشته باشیم.
مثالش همین دست و زبانمان. نه دست را برای ظلم و...، و نه زبان را برای تمسخر، دل شکستن و...، استفاده کنیم.
و حد و مرزهای زیبا و عادلانه دیگر که فقط در اسلام مبارک می‌توان یافت.

ادامه دارد...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻بنیامین صبوری
بهترین سخنان، سخن الله متعال و بهترین هدایت، هدایت محمد ﷺ است و بدترین امور، بدعت‌ها و امور نوظهور در دین است.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

- سیدنا عمر رضي الله عنه
(السنة
♦️🦋♦️♦️🦋♦️♦️🦋
♦️🦋♦️🦋
♦️🦋
♦️

عنوان داستان: #هوو_1
🐞قسمت_اول

مینا هستم متولد یکی از شهرهای جنوبی در یک خانواده خون گرم بزرگ شدم که پدرم تمام تلاشش رو برای رفاه وآسایش ما میکرد ۴تا خواهر دارم۲تا برادر.
دوران کودکی نوجوانی خوبی داشتم.تحصیلاتم تادیپلم بود چون علاقه ای به درس خوندن نداشتم دیگه دانشگاه نرفتم عوضش چند تا هنر یاد گرفتم اما تو رشته خیاطی ازبقیه موفق تر بودم.توخونه برای فک فامیل دوست و آشنا لباس میدوختم وقتی کارم گرفت یه مغازه کوچیک اجاره کردم یه جورایی حرفه ای شروع به کارکردم..

داستان زندگی من شاید یه کم براتون عجیب غریب باشه ولی هرکس یه سرنوشتی داره دست تقدیر اینجوری برای من رقم خورد که خیلی اتفاقی با سعید آشنا شدم.یه روز که خیلی هوا گرم بود وارد مغازه شدم دیدم آب همه جا رو برداشته،اولش فکر کردم آب دستشویی بازمونده ولی بعد دیدم لوله ترکیده کلی پارچه مشتری ها خیس شده بود انقدر هول شده بودم که دویدم تو خیابون تا از کسبه محل کمک بگیرم ولی ازشانس بدم اون روز زودرفته بودم مغازه. هیچ کدوم نیومده بودن برگشتم مغازه زنگ زدم به بابام گفت خارج از شهرم فلکه آب و ببند تا خودم برسونم... کنتور اب جلوی در وردی مغازه بودیه پیچ گوشتی برداشتم که بتونم درش بلندکنم با هر بدبختی بود درزنگ زده کنتور آب بازکردم.ولی فلکه آب خیلی پایین بود دستم نمیرسیداز طرفی هم نمور تاریک بود میترسیدم سوسک داشته باشه منم که فوبیای سوسک مارمولک داشتم!!همون موقع دیدم یه موتوری داره ازته خیابون میاد سریع از جام بلندشدم براش دست تکون دادم.کلاه کاسکت سرش بود قیافش معلوم نبود وقتی نزدیک شد کلاهش و برداشت گفت: چیزی شده. گفتم: میشه این فلکه آب رو برام ببندید لوله ترکیده.از موتورش پیاده شد فلکه ی آب و بست" بعدم نگاهی به داخل مغازه انداخت گفت: کدوم لوله است با دستم اشاره کردم جاش نشونش دادم گفت: برادرم لوله کش اگر به کسی نگفتید بگم بیاد براتون انجام بده..باخوشحالی گفتم بله لطف میکنید.سعید گفت گوشیم شارژ نداره اگر میشه باگوشی شمازنگ بزنم؟
منم گوشیم رو بهش دادم به برادرش زنگ زد خودشم کمکم کرد تا وسیله های مغازه رو بریزیم بیرون....

متین برادر سعید خیلی زود اومد با هم مشغول به کار شدن تقریبا ۳ساعتی گذشته بود که بابام رسید گفت: تو برو خونه من بالا سرشون هستم.دیگه آخر شب بود که پدرم اومد خونه گفتم: درست شد؟گفت کل لوله ها پوسیده بایدعوض بشن فعلا سرهمش کردیم ولی باید فردا با صاحب مغازه ات صحبت کنم.
خلاصه با رضایت صاحب ملک قرار شد برادر سعید همه ی لوله ها رو تعویض کنه روکار بکشه کار لوله کشی۲روز طول کشید تو این مدت بابام میرفت مغازه وقتی کارشون تموم شد من به کمک دوتا از خواهرام رفتیم مغازه بعد از تمیزکاری وسایلم رو چیدیم..چندروزی ازاین ماجراگذشته بود که ازیه شماره ناشناس برام پیام اومد.سلام خوبید مینا خانم از کار لوله کشی راضی بودید؟با اینکه میتونستم حدس بزنم کیه ولی جوابش ندادم تا دوباره پیام داد یعنی راضی نبودید؟نمیخواستم وارد بازیش بشم بهش زنگ زدم.سعید جواب داد((البته اون موقع نمیدونستم اسمش چیه))گفت به به بلاخره افتخار دادید گفتم بابت کمک اون روز ازتون ممنونم دستتون درد نکنه.مغازه اید گفتم بله؟گفت یه شلوار دارم میتونید قدش برام کوتاه کنید؟گفتم بله ولی قدش بزنید برام بیارید خندید گفت مگه اتاق پرو نداری؟گفتم دارم ولی برای اقایون کار انجام نمیدم. گفت یکی دوساعت دیگه میام گفتم من یکسره مغازه هستم اگر میشه بعدظهر بیارید مکثی کرد گفت: اهان اون موقع خلوته گفتم بله میتونید بشینید کوتاه کنم ببرید.

سعید با دو سه تا شلوار اومد پیشم گفت: قدشون زدم فقط کوتاه کنید یه نگاهی به شلوارها انداختم دیدم اندازه ای که زده خیلی زیاده ممکنه شلوار کوتاه بشه گفتم مطمئنی درست اندازه زدید.
گفت: آره دیگه تاکردم گفتم ولی من چشمی نگاه میکنم کوتاه میشه گفت: برم بپوشم.به ناچار قبول کردم و همنجور که حدس میزدم خیلی کوتاه گرفته بود گفتم: خوبه پوشیدید وگرنه براتون شلوارک میشد با این حرفم خندید گفت: شما کارت درسته..آشنایی و رابطه من سعید از همون روز شروع شد بهم پیام میدادیم زنگ میزدیم‌ گاهی بیرون میرفتیم و اگر کاری داشتم برام انجام میداد سعید برعکس ما تو یه خانواده کم جمعیت بزرگ شده بود یه خواهر کوچیکتر از خودش داشت که دانشجو بود برادرش متین دوسال ازش بزرگتر بود.پدرش بازنشسته شرکت نفت.یکسالی از آشنایی ما گذشته بود که برادرش ازدواج کرد برای زندگی رفت تهران..خواهر سعید خواستگار داشت ولی میخواست درسش تموم بشه بعدازدواج کنه این وسط سعید هر دفعه منو میدید میگفت: ماهم عروسی میکنیم میریم طبقه بالای خونمون زندگی میکنیم.منم مخالفتی نمیکردم چون سعید و خیلی دوست داشتم هرکاری برای خوشحال کردنش میکردم.اگر بهتون بگم عشق من به سعید میتونه افسانه ای باشه دروغ نگفتم.

#ادامه_دارد.....
♦️🦋♦️♦️🦋♦️♦️🦋
♦️🦋♦️🦋
♦️🦋
♦️

عنوان داستان: #هوو_2
🐞قسمت_دوم


از آشنایی منو سعید ۳سال گذشته بود که خواهرشم ازدواج کرد.به سعید گفتم دیگه نوبتی هم باشه نوبت ماست گفت: پدرم دنبال کارمه که برم شرکت نفت بذار اوکی بشه میام خواستگاری .چندماهی طول کشید تا سعید رفت سرکار منم خوشحال که دیگه از این بلاتکلیفی درمیام ولی یه مدت که گذشت دیدم سعید مثل قبل سرحال نیست علتش پرسیدم گفت راجع به تو با خانوادم حرف زدم ولی مادرم راضی نمیشه بیاد خواستگاری گفتم چرا؟گفت دختر یکی از دوستاش رو برام در نظر گرفته!با این حرفش تو دلم خالی شد گفتم توام راضی؟گفت دیوونه شدی من تو رو میخوام کاری به نظر مادرم ندارم!!خلاصه چندماهی درگیر این موضوع بودیم تا مادرسعید کوتاه اومد..یادمه برای جمعه قرار خواستگاری گذاشته بودیم.یه روز قبلش مادر سعید سرزده اومد مغازه دیدنم.از شانس بدمم اون روز توبدترین حالت ممکن بودم بادیدنم لبخند مسخره ای زد گفت نمیدونم با این قیافه داغون چه جوری دل پسر ساده ی من رو بردی؟دوست داشتم از خجالت آب بشم برم تو زمین گفتم خوش امدید چیزی شده؟گفت کار خودت و کردی ولی اومدم قبل هر اتفاقی بهت بگم من اگر رضایت دادم فقط بخاطر پسرم بوده تو فکر نکن پیروز شدی.گفتم من سعید و دوست دارم و نمیخوام زندگیم و با جنگ و دعوا شروع کنم اگر بدونم واقعا راضی نیستید از زندگیش میرم بیرون.زدن این حرف برام راحت نبود ولی دوست نداشتم مادرش فکر کنه سعید و مجبور کردم.گفت تو اگر میخواستی بری تو این۳ سال میرفتی نه مثل کنه بچسبی بهش!!درضمن امدم بهت بگم پسرمن هیچی نداره فردا شب براش کیسه ندوزید اگر واقعا دوستش داری بدون چشم داشت زنش میشی..با اینکه حرفهای مادر سعید بد سوزندم ولی بخاطر سن و سالش جوابش ندادم گفتم من هیچی از سعید نمیخوام.اگر بخوام از خواستگاری حرفهای که مادر سعید زد بهتون بگم خیلی طولانی میشه.خلاصش کنم منو سعید بعد از یک ماه باهم نامزد کردیم و بلاخره این رابطه رسمی شد اگر دخالتهای مادر سعید و فاکتور بگیرم سرهم دوران نامزدی خوبی داشتیم.

یک سال عقد بودیم بعدم عروسی گرفتیم رفتیم سرخونه زندگیمون..خونه پدرسعید دوطبقه بود البته خونشون شمالی بود و پارکینگم مسکونی کرده بودن که وسایل اضافشون روگذاشته بودن اونجا منو سعید طبقه بالا زندگی میکردیم پدر و مادرش طبقه پایین..بعد از عروسی سعید با پدرش صحبت کرد.. سعید گفت طبقه پایین خالیه وسایلت بیار اینجا خیاطی کن.من از خدام بود ولی میترسیدم خانوادش قبول نکن چون اینجوری دیگه کرایه مغازه ام نمیدادم پولش پس انداز میکردم.سعید گفت من باپدرم صحبت میکنم تو نگران نباش.خلاصه با پادرمیانی سعید قرار شد من بیام اونجا کار کنم.یادمه دوهفته ای از امدنم گذشته بود که مادرش امد پیشم گفت باید پول آب و برق گازی که مصرف میکنی رو بدی‌ گفتم چشم.حتی به سعیدم نگفتم مادرت همچین حرفی زده خب حق داشتن اما یک ماهی که گذشت گفت باید کرایه بدی.گفتم چقدر ؟دو برابر کرایه ای که قبلا میدادم رو ازم طلب کرد.با تعجب گفتم مامان من بابت اون مفازه که پاخورشم عالی بود اینقدر کرایه نمیدادم واقعا در توانم نیست.گفت توخدا تومن بابت دوخت یه لباس میگیری زورت میاد انقدر به من بدی.از عصبانیت داشتم میترکیدم‌ ولی سعی میکردم آروم باشم.گفتم دوخت لباس مجلسی سخته گردن دست کتفم فرسوده میشه اگربخوام انقدر کرایه بدم چیزی برای خودم نمیمونه میتونم با این کرایه یه مزون بزرگ اجازه کنم.گفت اون دیگه مشکل خودته. دیگه پول آب برق گاز نبود که سکوت کنم شب که سعید اومد ماجرا رو براش تعریف کردم انقدرعصبانی شد که طاقت نیاورد رفت پایین سراغ مادرش مثل چی پشیمون بودم مدام میگفتم مینا زبونت ماربزنه این چه شری بود درست کردی.چشمتون روز بعد نبینه ۱۰دقیقه بعدش صدای جربحثشون بلند شد.پدر شوهرم پشت ما بود ولی حریف زنش نمیشد اون شب سعید امد بالا گفت مادرم مادرهای قدیم و خوابید..

تا دیروقت نتونستم بخوابم پیش خودم میگفتم باهاش به توافق میرسم یه کرایه ای بهش میدم که این شر بخوابه..تازه چشمام گرم شده بود که باصدای زنگ بیدار شدم. پدر شوهرم مضطرب پشت در بود.گفتم باباچی شده گفت سعید و بیدار کن حال مادرش خوب نیست.دویدم تو اتاق سعید بیدار کردم مادرشوهرم فشارش بالا بود تهوع داشت.سریع رسوندیمش بیمارستان براش سرم‌ زدن تا یه کم بهتر شد وقتی دیدم حالش خوب شده رفتم کنارش گفتم مامان خوبی؟با اخم بهم گفت کار خودت کردی حالا اومدی حال میپرسی؟گفتم بخدا نمیخواستم اینجوری بشه فکر نمیکردم سعید عصبانی بشه.گفت فتنه خانم پسرم تابه امروز از گل کمتر بهم نگفته بود فکر کردی با بچه طرفی؟
پرش کردی فرستادیش سراغ من الان ننه من غریبم بازی درمیاری که از چیزی خبر نداری؟!ببین گوشات خوب باز کن من از حقم نمیگذرم گفتم باشه هر چی شما بگید با کمال پرویی گفت باید فلان قد بهم پول بدی به ناچار گفتم باشه.

#ادامه_دارد....
بخاری، کتاب «اللباس» باب: [نقض الصور]
28- «حَدَّثَنَا أَبُو زُرْعَةَ، قَالَ: دَخَلْتُ مَعَ أَبِي هُرَيْرَةَ دَارًا بِالْمَدِينَةِ، فَرَأَى فِيْ أَعْلاَهَا مُصَوِّرًا يُصَوِّرُ، قَالَ: سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ يَقُولُ: (أَيْ: قَالَ اللّهُ تَعَالَى): وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ ذَهَبَ يَخْلُقُ كَخَلْقِي، فَلْيَخْلُقُوا حَبَّةً، وَلْيَخْلُقُوا ذَرَّةً».
ثُمَّ دَعَا بِتَوْرٍ مِنْ مَاءٍ، فَغَسَلَ يَدَيْهِ حَتَّى بَلَغَ إِبْطَهُ، فَقُلْتُ: يَا أَبَا هُرَيْرَةَ! أَشَيْءٌ سَمِعْتَهُ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ؟ قَالَ: مُنْتَهَى الحِلْيَةِ».
28. ابوزرعه می‌گوید: با ابوهریره وارد منزلی در مدینه شدیم و او در بالاخانه فردی را دید که در حال کشیدن تصویری بود، گفت: از پیامبر صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ شنیدم که فرمودند: خداوند متعال می‌فرماید: «چه کسی ستم‌کارتر از کسی است که می‌رود و مخلوقی همچون مخلوقات من می‌آفریند؟ پس [اگر راست می‌گویند، بیایند] دانه‌ای همچون گندم بیافرینند. و [یا بیایند] ذره‌ای بیافرینند».
سپس ظرف آبی خواست و دستانش را تا زیر بغلش شست؛ عرض کردم: ای ابوهریره! آیا در این خصوص (شستن دست‌ها تا زیر بغل) از پیامبر صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ چیزی شنیده‌ای؟ جواب داد: «این [در وضوگرفتن] نهایت زیبایی [در بهشت] است».حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

📍❗️✍🏻 سیاه و سفیدی ات در دنیا مهم نیست ، مهم این است که در قیامت چهره ات سفید و نورانی باشد ، یا اینکه سیاه و کدر ، این آیه را بخوان👇🏻

🌺 ( يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَتَسْوَدُّ وُجُوهٌ ۚ فَأَمَّا الَّذِينَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَكَفَرْتُم بَعْدَ إِيمَانِكُمْ فَذُوقُوا الْعَذَابَ بِمَا كُنتُمْ تَكْفُرُونَ )🌺

🍃[ آل عمران (106) Aal-Imran ]🍃

🌸روزی که چهره هایی سفید و چهره هایی سیاه میگردد، اما آنها که چهره هایشان سیاه شده به آنان گفته میشود آیا بعد از ایمان تان کافر شدید؟!پس به سبب آنچه کفر می ورزیدید عذاب را بچشید»🌸

🌺 ( وَأَمَّا الَّذِينَ ابْيَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفِي رَحْمَةِ اللَّهِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ )🌺

🍃[ آل عمران (107) Aal-Imran ]🍃

🌸و اما آنها که چهره هایشان سفیده شده است، در رحمت خدا (= بهشت) خواهند بود، آنان در آن جاویدانند🌸
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خلاصه‌ی از سمینارِ «مفهوم توکل از دیدگاه روانشناسی اسلامی»
تاریخ: ۱۴۰۳/۰۵/۰۲
جلسه: سوم

بسم الله الرحمن الرحیم
در دل طوفان و امواج خروشان دریا، کشتی‌ای در حرکت بود. ناگهان عاصفه ای خطرناک و بی‌رحم به وقوع پیوست و تمامی ساکنان کشتی را در وحشت و اضطراب فرو برد. صدای گریه و ناله از هر گوشه‌ای به گوش می‌رسید. فرمانده کشتی، که ایمان به خدا نداشت، با تلاش و دلهره سعی در هدایت کشتی داشت. در همین حال، دختر ۸ ساله‌اش که در خواب بود، از اثر فریادها بیدار شد و به سمت مادرش رفت.

دخترک با نگرانی پرسید: "مادر جان، چرا همه گریه می‌کنند؟" مادرش با صدای لرزان پاسخ داد: "دخترم، طوفان شدیدی در حال آمدن است و ممکن است کشتی از اثر امواج غرق شود." دخترک با آرامش و اعتماد گفت: "پدرم کجاست؟" مادر پاسخ داد: "پدرت فعلاً فرمان کشتی را در دست دارد."

دخترک با اطمینان خاطر گفت: "تا وقتی که پدرم هست و زنده است، من هیچ نگرانی ندارم. می‌روم و دوباره می‌خوابم." این سخنان دخترک نشان از اعتماد و توکل عمیق او به پدرش داشت. او مطمئن بود که پدرش، با تمام توان، کشتی را از این طوفان نجات خواهد داد.

این داستان زیبا به ما یادآوری می‌کند که توکل واقعی به خداوند نیز به همین شکل است. همان‌طور که دخترک به توانایی‌ و مهارت پدرش اعتماد داشت، ما نیز باید به قدرت و حکمت خداوند توکل کنیم. خداوند، که قادر مطلق و همیشه زنده است، بهترین راه‌حل‌ها را برای مشکلات ما دارد.

در قرآن کریم آمده است:
"وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى ٱللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ" (ترجمه: "هر کس بر خداوند توکل کند، پس خداوندج برای او کافی است"). طلاق: 3
و در جایی دیگری آمده است"وَتَوَكَّلْ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لَا يَمُوتُ" (ترجمه: "و بر آن زنده که نمی‌میرد توکل کن"). فرقان: 58

این آیات به ما یادآوری می‌کنند که تنها خداوند است که همیشه پایدار و نجات‌دهنده است.

همان‌طور که حضرت ابراهیم (ع) با توکل بر خداوند از آتش نجات یافت و حضرت یونس (ع) از درون شکم ماهی رهایی یافت، ما نیز باید با تمام وجود به خداوند اعتماد کنیم و بدانیم که او بهترین مددگار ماست. توکل به خداوند به معنای نشستن و بی‌تحرکی نیست، بلکه به معنای تلاش، زحمت، و کوشش است و سپس واگذاری نتیجه به خداوند.


توکل، سرچشمه آرامش است، قدرتی که پس از آن ضعف نیست، یقینی که بعد از آن تردید نیست، و نجاتی که بعد از آن هلاکت نیست.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻 فاطمه "فهیم"
• یك واقعیت از اردوگاهِ آوارگانِ غزه

از دو برادرِ کم‌سن‌وسال درباره‌ی اهداف و برنامه‌های زندگی و نیز کارهایی که هر روز انجام می‌دهند پرسیدم.

یکی از آن‌ها گفت؛ یک ساعت قبل از نماز صبح از خواب بیدار می‌شویم، نماز تهجد می‌خوانیم، یک جزء از تلاوت روزانه‌ی قرآن و سپس اذکار خود را می‌خوانیم، سپس برخی از درس‌هایمان را مرور می‌کنیم، نماز چاشت خود را می‌خوانیم و به مدرسه می‌رویم.

گفتم: چه کسی شما را به انجام این‌ کارها راهنمایی می‌کند؟

گفت: مادرم ما را مجبور به انجام این کارها می‌کند و هرگاه از انجام آن‌ها غفلت کنیم، ما را از هدایا و پاداش محروم می‌کند. سپس مادرم به ما آموزش داد که به این شکل آن‌ها را انجام دهیم، بدین‌سان به بخش مهمی از زندگی‌مان تبدیل شده‌اند.

درحالی‌که داشتیم صحبت می‌کردیم یکی از آن‌ها گفت: «اما مادرم سواد ندارد، نه می‌تواند بنویسد و نه بخواند!

گفتم: مادرتان واقعاً خواننده و نویسنده‌ای آگاه و فرهیخته است و أمت با امثال مادرانی همچون مادر شما قیام می‌كند و رشد می‌یابد.

او یکی از بزرگ‌ترین پیام‌آورانی است که صادقانه و با آنچه در توان دارد برای هدف بزرگ خود تلاش می‌کند و کاری که او انجام می‌دهد، زنان با تحصیلات عالی و روشنفکر نتوانسته‌اند و نمی‌توانند انجام دهند!

چقدر جامعه و أمت اسلامی به این‌چنین مادران پرورش‌دهنده‌ای نیاز دارد، مادر شما خودش به‌تنهایی یک أمت است حتی اگر تنها باشد!

بنابراین، ما باید دیدگاه خود را نسبت به واژه‌ی «بی‌سواد» بازتعریف کنیم. پس انسان بی‌سواد به کسی که خواندن و نوشتن بلد نیست گفته نمی‌شود، بلکه کسی‌ است که دست روی دست گذاشته و خود را صاحب پیام نمی‌داند و نیز احساس مسئولیت نمی‌کند و از انجام وظایف و اولویت‌های اولیه‌ی خود سرباز زده است.

دستانِ خسته و زحماتِ هر مادر صاحب پروژه و پیامی را می‌بوسیم، هرچند پروژه‌‌اش بسیار کوچک هم باشد زیرا بزرگ‌ترین پروژه‌ی تولید؛ پروژه‌ی پرورش فرزندان‌مان است.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❀ دکتر ثائر الحلاق | مترجم: فریبا کریم‌نژاد
#داستان :به کسی کینه نگیرید دل بی کینه قشنگ است ...

مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت
خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت
و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید.
بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و
تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و
خانه‌اش فرو ریخت.

شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف
شهر رفت و راز این همه بدبیاری و
مصیبت را‌ سوال کرد.

ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت می‌دانی
که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی
بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی
آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست.

شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر
یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت
گذشت و خوشحالی ثانیه‌ای که بر تو
وارد شده است.

شیخ گفت:
روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت
که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر
خود را کرده است، کاش می‌مرد و من
مال پدرم را زودتر تصاحب می‌کردم.

زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای
لحظه‌ای شاد شدی که می‌توانستی
خانه پدری‌ات را بفروشی و خانه
بزرگتری بخری. تمام این بلاها به
خاطر این افکار توست.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مرد گریست و سر در سجده گذاشت و
گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با
من چنین کردی اگر عاق می‌شدم چه
می‌کردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد
💠 گناهان بی لذت ۱۴

نسبت دادن خود به غیر از سلسلۀ نسب خود

مثلاً کسی اولادۀ حضرت ابوبکر صدیق رضی الله عنه نیست و خود صدیقی می گوید، یا سید نیست و خود را سید می گوید، یا قریشی نیست و خود را قریشی می گوید، و یا انصاری نیست و خود را انصاری می گوید.

در حدیث شریف آمده است که هر کسی که نسب پدری خود را پنهان نموده خود را به جانب دیگری انتساب داد، جنت بر او حرام است. (بخاری و مسلم)

اینکار نیز گناه کبیره است و بی لذت بوده هیچ فائدۀ دنیائی در آن وجود هم ندارد. تغییر دادن نسب خود را موجب اعزاز و شرف دانستن، سراسر غلط است و فایدۀ دنیاوی نیز از آن بدست نمی آید.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
او از عبدالله پرسید : باید پیاده بریم؟
نه با اسب عبدالله این رو گفت و رو به برمک کرد و پرسید اسب ها کجا هستن؟
اون روبرو داخل اصطبل
بیا من و تو اسبها رو آماده کنیم
عبدالله و برمک به اصطبل رفتند و اسبها را زین کردند تا آن وقت نرگس هم آماده شد و رسید.عبدالله او را روی
اسبی سوار کرد و روی دواسب دیگر او و برمک سوار شدند
نگهبانان شهر آنها را متوقف کردند
عبدالله گفت که به لشکر گاه می رود تا با لشکری که فردا به طرف قسطنطنیه میرود همراه باشد و نامه ی خلیفه را
به آنها نشان داد.
نگهبانان با احترام تعظیم کردند و در راه باز کردند مقداری که رفتند از اسبها پیاده شدند و در سایه ی درختان منتظر یوسف و نعیم ایستادند
نرگس با بی قراری از عبدالله می:پرسید: آنها کی می رسند؟
و عبدالله هر دفعه با لحنی نرم :میگفت حالا دیگه باید برسن
بعد از لحظه ای انتظار صدای سمهای اسب از طرف دروازه ی شهر بگوش رسید.
عبدالله و نرگس از سایهی درختان بیرون آمدند و کنار جاده ایستادند.
نعیم که رسید از اسب پیاده شد و برادرش را بغل گرفت
بعد از آن عبدالله گفت حالا دیگه معطل نکنین میخواد صبح بشه قبل از رسیدن به قیروان جایی دیگر توقف
نکنید. برمک همراه من میاد
نعیم بر اسبش سوار شد دستش را به طرف برادر دراز کرد عبدالله دستش را گرفت و بوسید و روی چشمانش
نهاد اشک در چشمان نعیم حلقه زده بود.
نعیم با لحنی محزون پرسید برادر عذرا حالش چطوره؟
او حالش خوبه اگر خواست خدا باشه ما در اسپانیا همدیگر رو خواهیم دید.

سپس عبدالله با یوسف خدا حافظی کرد و نزدیک نرگس رفت و دستش را دراز کرد نرگس منظورش را فهمید و سرش
را پایین آورد.
عبدالله با مهربانی دست بر سرش کشید.
نرگس گفت: از طرف من به عذرا سلام برسونید.
عبدالله گفت : باشه خدا حافظ
هر سه در جوابش خدا حافظ گفتند و لگام اسبها را رها کردند.
عبدالله و برمک همانجا ایستادند و زمانی که نعیم و همراهانش در تاریکی شب غایب شدند آنها هم به طرف لشکر گاه براه افتادند.
نگهبانان عبدالله را شناختند و به او سلام کردند عبدالله اسب برمک را تحویل سربازی داد و برای برمک شتری آماده کرد و دوباره به طرف شهر برگشتند.
***
زیاد دستور مراقبت از ابن صادق را از مالکش یوسف شنیده بود و تا حدی مراقبش بود که حتی نگاهش را از او دور
نمی کرد.
وقتی خواب بر او غالب میشد از جایش بلند میشد و گردا گرد ستون دور می زد. از تنهایی خسته شده بود. ناگهان فکری به سرش زد.
نزدیک ابن صادق رفت و بطرفش خیره شد لبخندی ترسناک بر لبهایش نقش بست. او دستش را زیر زنخدان ابن صادق برد و سرش را بالا گرفت و او را متوجه خود کرد و چند بار بر صورتش تف کرد.
بعد از آن با قدرت تمام به او چند تا شلاق زد و چنان سیلی محکمی به صورتش زد که ابن صادق برای لحظه ای از هوش رفت.
وقتی به هوش آمد زیاد دوباره کارش را شروع کرد. ابن صادق چاره ای ندید و گردنش را پایین انداخت
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقت اذان صبح زیاد نگاهی به بیرون انداخت عبدالله و برمک در حال آمدن بودند او برای آخرین بار شروع به زدن ابن
صادق کرد و هنوز بازی او تمام نشده بود که عبدالله رسید و گفت:
احمق داری چکار میکنی؟ زود باش او را به داخل صندوق بیانداز
زیاد فورا دستور را اجرا کرد و آن اژدهای نیمه جان را به داخل صندوق انداخت.
بعد از طلوع افتاب عبدالله با لشکری به طرف قسنططنیه حرکت کرد در بین شترهایی که اذوقه حمل می کردند شتری بود که در پشت آن صندوقی بسته شده بود.
لگام او به دم شتر زیاد بسته شده بود و غیر از عبدالله زیاد و برمک کسی نمی دانست که داخل صندوق چه چیزی
هست.
با دستور عبدالله برمک هم با اسبش در کنار این صندوق حرکت می کرد.
***
نعیم به همراه نرگس و یوسف به قیروان رسید و بعد از طی کردن مسافت طولانی به قرطبه رفت و از آنجا به سمت
طیطله حرکت کرد
در آنجا نرگس را در مهمانسرای گذاشت و او با یوسف به نزد رئیس لشکر ابو عبید حاضر شد و نامه ی عبدالله را به او
داد.
ابو عبید نامه را باز کرد و خواند نعیم و یوسف را از سر تا پا نگاه کرد و گفت
شما دوستان عبدالله هستین از این به بعد منو هم دوست خود بدونید عبدالله خودش بر نمی گرده؟
نعیم جواب داد خلیفه اونو به قسطنطنیه فرستاده
اینجا نیاز بیشتری به او داریم کسی نیست که جای طارق و موسی را پر بکنه من ناتوان شده ام و نمی تونم به خوبی
وظایفم را انجام بدم
شما می دونید اینجا با شام و عربستان فرق میکنه طرز جنگ این مردم کوهی هم با ما متفاوته
قبل از اینکه به شما کاری واگذار بشه باید تا مدتی بطور سرباز معمولی مشغول خدمت باشین
البته از نظر حفاظت خود کاملا مطمئن باشید اگر امیرالمومنین شما را اینجا جستجو کرد شما را جای دیگر می
فرستم.
البته قانون من اینکه بدون امتحان هیچ کسی رو به منصبی منصوب نمی کنم.
نعیم سےهسالار را نگاهی کرد و لبخندی زد و گفت: شما مطمئن باشید من در آخرین صف سربازان همون احساس را
قبل از اینکه به شما کاری واگذار بشه باید تا مدتی بطور سرباز معمولی مشغول خدمت باشین
البته از نظر حفاظت خود کاملا مطمئن باشید. اگر امیرالمومنین شما را اینجا جستجو کرد شما را جای دیگر می
فرستم.
البته قانون من اینکه بدون امتحان هیچ کسی رو به منصبی منصوب نمی کنم.
نعیم سپهسالار را نگاهی کرد و لبخندی زد و گفت: شما مطمئن باشید من در آخرین صف سربازان همون احساس را
خواهم داشت که در دست راست قتیبه و محمد بن قاسم داشتم.
منظور
شما اینه که...
ابو عبید حرفش را تمام نکرده بود که یوسف گفت : ایشون از ژنرالهای مشهور ابن قاسم و قتیبه هستن. ببخشید نمی دونستم که در مقابل مجاهدی با تجربه تر از خودم ایستاده هستم ابو عبید این را گفت و باری دیگر با نعیم احوالپرسی کرد.
حالا فهمیدم علت ناراحتی خلیفه از شما چی بوده در اینجا هیچ خطری شما را تهدید نمی کنه.
البته برای احتیاط از امروز شما زبیر و اسم دوست شما عبدالعزیز خواهد بود . همراه شما کسی دیگه هم هست؟ « نعیم گفت: «بله ، همسرم هست اونو در مهمانسرا گذاشتم.
باشه همین الان ترتیب کار شما رو میدم . ابو عبید خادمی را صدا زد و دستور داد که در شهر منزل مناسبی را اجاره
بگیرد.
بعد از چهار ماه نعیم زره پوش روبروی نرگس ایستاده بود و به او می گفت
» من منظور شمارو فهمیدم. نرگس در حالی که سعی میکرد لبخند بزند گفت و ادامه داد شما چندین بار گفته بودین که زنهای تاتاری در مقابل زنهای عرب ضعیف و دل نازکترند اما من امروز ثابت میکنم که زن های تاتاری قوی ترند.
نعیم گفت عملیات پرتقال شاید تا شش ماه طول بکشه سعی میکنم در این مدت اینجا سری بزنم ، اما اگه فرصت نشد تو اصلاً نگران نباش . امروز ابوعبید کنیزی نزد تو می فرسته.
» من به شما...» نرگس در حالی که چشمانش را پایین گرفته بود گفت و ادامه داد:
» خبر تازه ای میخوام بدم
نعیم با محبت سر نرگس را بالا گرفت و گفت: بگو!
» وقتی شما برگردید...
» خوب ، بگو«!
نرگس دست نعیم را فشرد و :گفت: شما نمی دونین؟
» من میدونم ، منظورت اینه که من خیلی زود پدر میشم.
نرگس در جواب سرش را در آغوش نعیم گذاشت.
» نرگس! اسمشو بگم ... اسمش هست عبدالله ، اسم برادر من «
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان:#طعم_واقعی_خوشبختی_2

🌪قسمت دوم

با مادرم برگشتیم خانه وبا حرف های مادرم یک کتک مفصل خوردم به بابام گفت:دخترت زیر سرش بلند شده ومیگه نمیخوامش. بابا هم تعصبی ، آن شب کتک بدی خوردم وگفتم غلط کردم هر چی شما بگین خلاصه فایده نداشت و بالاخره روز عید فطر قرار شد بریم عقد محضری کنیم و روز عقد من هیچکس خنده به لب نداشت جز مامانم و پدر شوهرم که خوشحال بود و میگفت تو همان عروسی هستی که من میخوام کلا تمام خواهر وبرادر های شوهرم همه خوشحال بودن و میگفتن عروس دلخواه ما هستی ولی افسوس و صد افسوس که عروس دلخواه شوهرم نبودم.

خلاصه با تمام دلخوری ها این عقد ادامه داشت تا اینکه سه ماه بعد تصمیم به خودکشی گرفتم اما خودش من نجات داد و با وساطت بزرگتر ها ما بازهم باهم ادامه دادیم چهار سال با تمام دعواها بالاخره شهریور ۸۴ با یک مجلس کوچک زیر یک سقف رفتیم بیکاری وکفتر بازی شوهرم کم که نشد بیشتر هم شد و من تصمیم گرفتم به سرکار بروم و بتونم از پس مخارج زندگی بر بیام.
تازه به کار مشغول شده بودم که فهمیدم باردار شدم با تمام سختی بارداری کار می‌کردم که بتونم زندگی را بگذرونم خیال میکردم شاید با آمدن بچه زندگیم و شوهرم عوض بشه ولی نشد خانواده ام چون وضع مالی خوبی نداشتم طردم کرده بودن وزیاد تحویلم نمی‌گرفتند تو ماه هشت که با شوهرم دعوا سختی کردم چون با یک زن دوست شده بود وقتی اعتراض کردم جوابم کمربند و لگدی که به پهلو وشکمم خورد همیشه جواب اعتراضم کتک بود ولی نمی‌دانم خواست خدا چی بود که بچه طوریش نشد فقط من کیسه آبم پاره شد و بچه من هشت ماهگی به دنیا اومد. دختری خوشگل خدا بهمون داد تو آن روزها حتی پول بیمارستان نداشتیم تا اینکه خواهرش خرج بیمارستان و حساب کرد ومن مرخص شدم .خانوادم سیسمونی ندادن و بچه من موقع تولد بدون لباس بود که باز هم خواهر شوهرم هم برای خانه کلی خرید کرد و هم برای بچه. وسایل خرید. خرداد ۸۵دخترم به دنیا آمد ولی ای کاش نمی‌آمد

زندگیم سخت تر که شد هیچ بدتر هم شد.  خانوادم کلا دیگه کاری بهم نداشتن میگفتن باید با کفن سفید بیایی بیرون بارها باحالت قهر به خانه پدرم رفتم ولی فایده نداشت میگفتن بخاطر بچه ات تحمل کن. تو چند سال زندگی اطرافیانم فهمیده بودن که شوهرم کم و بیش چطور مردیِ و رابط شو با من کم کرده بودن وعملا هیچ پشت وپناهی نداشتم با داشتن بچه کوچک بازهم کار می‌کردم تا بتونم زندگي را بچرخانم خانواده شوهرم مهربان بودن وکم وپیش کمکم میکردن ولی خودم خجالت میکشیدم پدر شوهر وخواهر شوهر وبرادرشوهر خرج منو بچه امو بدن .برای همون به کار کردن ادامه دادم تو خانه های مردم کارگری می‌کردم تا زندگیم بگذرد تو این چند سال شوهرم رفیق بازی و دختر بازی وکفتر بازیش کم که نشده بود، بیشترم شد. چند سال برای اینکه اجاره خانه نداشتیم بدیم به خانه پدر شوهرم رفتیم و دوتا اتاق دادن تا چند سال آنجا زندگی می‌کردیم و همیشه پدرشوهرم بهترین پشت وپناه من بود وخیلی مواظبم بود ولی سال ۹۰ تنها پناه و حامیم پدر شوهرم از دنیا رفت و دنیا رو سرم خراب شد یک ماه بعد فوتش شوهرم از خانه بیرونم کرد و گفت:عروسش بودی حالا که نیست، تو کاری نداری برو دوشب خانه خواهرم رفتم و باز با وساطت برادرشوهر وخواهر شوهر بزرگم برگشتم سر خانه و یک خانه اجاره کردیم ولی شوهرم روز به روز بدتر میشد جوری شده بود که منو بیرون می‌کرد و دوست دخترش و می آورد خانه تا سال ۹۳ با هر جان کندنی بود تحمل کردم ولی آبان ۹۳ بعد از یک هفته که آمد باهاش حرف زدم گفتم طلاق میخوام آن هم راحت قبول کرد و فردای اون روز رفتیم دادگاه و توافقی جدا شدیم مهریه را بخشیدم و دخترم و گرفتم.

بعد از طلاقم وقتی به خانه پدرم رفتم گفتن از اینجا برو آبروی ما را بردی و یک شب آنجا خوابیدم و صبح روز بعد دست دخترم را گرفتم و از خانه پدرم آمدم بیرون بدون داشتن سر پناه دخترم کلاس سوم دبستان بود که شد بچه طلاق. آن شب به خانه یکی از دوستام رفتم و با کمک اون وخانوادش تونستم خیلی زود با پول پیشی که برام جمع کردن یک خانه کوچک اجاره کردم و اندک وسایلی که داشتم زندگی دونفره ومنو دخترم شروع شد. تا دو هفته که بتونم کار مناسب پیدا کنم چند تا قابلمه داشتم فروختم که بتونم برای بچه ام غذا بگیرم.

#ادامه دارد....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#جهنم

🔥خوردنی ونوشیدنی اهل دوزخ

«وَسُقُوا مَاءً حَمِيمًا فَقَطَّعَ أَمْعَاءَهُمْ» محمد: 15
(و از آب داغ و جوشان نوشانده مي شوند، (آبي كه به محض نوشيدن) اندرونه و روده هاي ايشان را پاره پاره مي كند و از هم مي گسلد).
مهماني اهل دوزخ در روز قيامت اين نوع غذا و نوشيدني است و با چنين خوردني و نوشيدني پذيرائي مي شوند. خداوند از لطف و كرم خويش ما را از چنين وضعيتي نجات دهد.
هرگاه اهل دوزخ غذاي ناميمون ضريع و زقوم را خوردند بدليل ناپاكي، زشتي و فسادي که دارد در گلوي آنها گير مي كند.
«إِنَّ لَدَيْنَا أَنكَالًا وَجَحِيمًا * وَطَعَامًا ذَا غُصَّةٍ وَعَذَابًا أَلِيمًا» المزمل: 12 - 13
(نزد ما غل و زنجيرها و آتش سوزان دوزخ است. و همچنين خوراك گلوگيري و عذاب دردناكي موجود است).حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#روزهای بعد از تو
#به قلم: فاطمه سون ارا
#قسمت چهل و هفت:

با بلند شدن صدای زنگ مبایلش بی حوصله از جایش بلند شد و مبایلش را از روی میز برداشت و تماس را جواب داد صدای مهربان مادرش را پشت خط شنید که گفت سلام دخترم خوب هستی؟ روی تخت نشست و با دستش پیشانی اش را مالش داده گفت سلام مادر جان خوب هستم شما خوب هستید؟ صدای مادرش گرفته شد و گفت من خوب هستم ولی پدرت اصلاً خوب نیست فرحت با نگرانی پرسید چرا چی شده؟ مادرش جواب داد دیشب بالای پدرت حمله ای قلبی آمده بود ولی الله را شکر بالایش بخیر سپری شد ولی داکتر گفت باید خیلی مواظبش باشیم فرحت با ناراحتی گفت من تکت میگیرم کابل میایم میخواهم پدرم را ببینم مادرش گفت پدرت هنوز هم نمیخواهد ترا ببیند او هنوز دلش برایت صاف نشده است فرحت حرف مادرش را قطع کرد و گفت ولی من میخواهم‌ پدرم را ببینم دلم خیلی برای شما تنگ شده مگر من دختر شما نیستم؟ من چه گناهی انجام داده ام که از دیدن پدر و مادرم محروم شده ام؟ صدای گریه ای مادرش را پشت خط شنید لحنش را مهربانتر ساخت و گفت قربانت شوم مادرجان لطفاً گریه نکن هر چی تو بگویی من همانطور میکنم فقط تو خودت را ناراحت نساز مادرش بعد از چند لحظه ساکت شد و گفت فعلاً نیا من اوضاع را دیده برایت خبر میدهم چی وقت بیایی فرحت پلک هایش را روی هم قرار داد و قطرات اشک که گوشه ای چشمانش جمع شده بودند به صورتش جاری شدند و با صدای که از بغض میلرزید گفت درست است مادر جان بعد از چند لحظه حرف زدن تماس قطع شد فرحت از جایش بلند شد و نزدیک پنجره ای اطاق رفت از پنجره به بیرون شهر چشم دوخت فضای اطاق هر لحظه برایش تنگ تر میشد و احساس میکرد به سختی نفس میکشد دیدن جاوید بعد از اینهمه سال و مریضی پدرش او را غمگین ساخته بود از اطاق بیرون شد به سوی آشپزخانه‌ رفت گیلاس را پر آب کرد و یک جرعه سر کشید در همین هنگام صدای انداختن کلید به دروازه به گوشش خورد گیلاس را روی کابینت گذاشت و به پذیرایی آمد آتنا با مادر چنگیز داخل خانه شدند آتنا با دیدن مادرش خودش را در آغوش او انداخت فرحت مثل همیشه با دیدن دخترش همه چیز را از یاد برد و با خوشحالی صورت آتنا را بوسه باران کرد…
چند روز بعد:
آقای فخری چطور بدون اینکه مرا در جریان بگذارید آنها را برای صرف غذای شب دعوت کردید؟ فخری خجالت زده جواب داد ولی خانم من چند روز قبل به شما گفتم شما گفتید هر چی لازم میبینم انجام بدهم

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد ان شاءالله
# نماز #سجاده_تصویردار
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾

السلام علیکم ورحمة الله وبركاته
جناب استاد محترم آيا نماز خواندن در جاي نماز که عکس کعبه و مسجد باشد نماز خواندن درست است

💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

بودن تصاویر کعبه ویا مسجد النبی ویا مسجد الاقصی در جائی نماز باعث خلل وارد شدن در خشوع نماز میگردد ویا اینکه با زیر پا کردن بی ادبی صورت میگیرد در این صورت بهتر است از این جائی نماز استفاده صورت نگردد و اگر چنین موارد که فرمودیم نبود استفاده اش اشکالی ندارد،

📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾


فتاویٰ محمودیہ میں ہے:
’’سوال: جائے نماز پر خانہ کعبہ کی تصویر ہے، اس پر نماز پڑھنا کیسا ہے؟ آیا اس تصویر کو دوسرا کپڑا چڑھا کر چھپا دیا جائے یا کیا کیا جائے؟ اگر فروخت کرتے ہیں تو چوتھائی قیمت ملتی ہے اور مسجد کا نقصان ہے۔
الجواب حامداً ومصلیاً: صورتِ مسئولہ میں ان مصلوں پر نماز پڑھنے میں شرعاً کوئی حرج نہیں، نہ ان پر کپڑا چڑھانے کی ضرورت ہے، نہ ان کو فروخت کرنے کی ضرورت ہے، وفي غنية المستملي: "وأما صورة غىر ذي روح، فلا خلاف في عدم كراهة الصلاة عليها أو إليها۔"، ص: 314۔‘‘
(کتاب الصلاۃ، باب ما یفسد الصلاۃ وما یکرہ فیہا، الفصل الثانی فیما یکرہ الصلاۃ، ج: ۶، ص: ۶۷۱، ط: ادارۃ الفاروق کراچی)
کنز الدقائق میں ہے:
"ولبس ثوب فيه تصاوير وأن يكون فوق رأسه أو بين يديه أو بحذائه صورةً إلا أن تكون صغيرة أو مقطوعة الرأس أو لغير ذي روح.
وفي شرحه تبيين الحقائق: (أو لغير ذي روح) أي أو ‌كانت ‌الصورة ‌غير ‌ذي ‌الروح مثل أن تكون صورة النخل وغيرها من الأشجار؛ لأنها لا تعبد عادة وعن ابن عباس أنه رخص في تمثال الأشجار."
(كتاب الصلاة، باب ما يفسد الصلاة وما يكره فيها، ج: 1، ص: 166، ط: دار الكتاب الإسلامي)

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: برهان الدین حنفی
16 /محرم الحرام/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
#نامزد #خواستگار
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
اَلسَلامُ عَلَيْكُم وَرَحْمَةُ اَللهِ وَبَرَكاتُهُ‎

علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه ( حنفی) چه میفرمایند :
پسرم نامزد کرده نامزدش در کشور دیگری است آیا اینها میتوانن بدون عقد نکاح با هم صحبت کنند یا نه؟



💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

در فقه حنفی، تعامل و صحبت میان نامزدها قبل از عقد نکاح دارای شرایط و محدودیت‌هایی است. بر اساس اصول فقهی حنفی، هرگونه ارتباط و تعامل میان مرد و زن نامحرم باید با رعایت حدود شرعی انجام گیرد.

منابع و دلایل:

1. تعامل میان نامزدها:

در فقه حنفی، نامزدها (نامزدی به معنای قول و قرار ازدواج بدون عقد نکاح) هنوز به عنوان نامحرم محسوب می‌شوند و باید حدود شرعی میان آنان رعایت شود. در کتاب "رد المحتار على الدر المختار" (المعروف بـ "حاشية ابن عابدين")، در بحث مربوط به ازدواج، ذکر شده است:

> "ولا تجوز الخلوة بالمخطوبة لأنها أجنبية ما لم يعقد النكاح." (رد المحتار على الدر المختار، ج 3، ص 157)

ترجمه: "خلوت (تنها بودن) با نامزد جایز نیست زیرا او تا زمانی که عقد نکاح صورت نگیرد، نامحرم است."

این عبارت به وضوح نشان می‌دهد که هرگونه خلوت و ارتباط خصوصی میان نامزدها جایز نیست.

2. مکالمه و ارتباط:

در مورد مکالمه و ارتباط نامزدها، فقه حنفی رعایت حدود شرعی را ضروری می‌داند. مکالمات باید به منظور ازدواج و شناخت بیشتر باشد و از هرگونه صحبت‌های ناپسند یا عاطفی که ممکن است به گناه منجر شود، اجتناب شود.

در کتاب "الهداية شرح بداية المبتدي" نیز اشاره‌ای به این موضوع شده است:

> "يجوز أن ينظر إلى المخطوبة إذا أراد تزوجها، ويباح له أن ينظر إلى ما يدعوه إلى نكاحها من غير خلوة بها." (الهداية شرح بداية المبتدي، ج 1، ص 225)

ترجمه: "جایز است که مرد به نامزدش (برای ازدواج) نگاه کند و او را از جهاتی که او را به نکاح وامی‌دارد، مشاهده کند، اما بدون خلوت."

لذا، نتیجه‌گیری می‌شود که:

- صحبت کردن میان نامزدها بدون عقد نکاح باید با رعایت کامل حدود شرعی و بدون خلوت انجام شود.
- مکالمات باید به منظور شناخت بیشتر برای ازدواج باشد و از هرگونه صحبت‌های غیرمناسب و ناپسند اجتناب شود.

این احکام بر اساس فقه حنفی است و رعایت آن‌ها برای حفظ حرمت شرعی و جلوگیری از وقوع گناه ضروری است.



📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾

به پیوست جواب می‌باشد.

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۸ /محرم الحرام/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
حال خوب می خواهی؟🌸
یاد بگیر روی پای خودت بایستی،
به خودت تکیه کنی و
همه کاره دنیای خودت باشی
از هیچ کس توقعی نداشته باش جز خدا
توقع داشتن از آدم ها،🌸🍃
جز اینکه باعث رنجش و
مانع خودباوری ات باشد
نتیجه ی دیگری ندارد!
سعی کن فقط اول خدا و بعد روی خودت حساب کنی🍃🍃🍃🍃حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💚" نیروی توکّل "

توّکل کردن به خداوند ،
آن یک هوشمندیِ سالکانه است.
توکّل یعنی به خدمت گرفتن تمامی
نیروهای غیب و شهود.
آن که به خدا توّکل کند،
هستی با تمام قوایش
در خدمت اوست.
چنین کسی تنها نیست ...
اگر چه در بیابانی خشک و بی آب و علف باشد.
و نشانه ی توّکل، پذیرش و تسلیم در برابر اراده ی اوست.
و از آنجا که اراده ی او جز خیر و صلاح نیست،
توکّل کننده همواره در حوزه ی خیر بسر می برَد.

هر چه پذیرش و تسلیم بیشتر باشد،
توکّل از اقتدار و نور بیشتری برخوردار است.
با توکّل، تو "کل" می شوی!
و آن کسی که کل شود
عملاً از کل برخوردار شده است حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/07 22:29:39
Back to Top
HTML Embed Code: