Telegram Web Link
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و پنج:

فرحت لبخندی تلخ روی لبانش جاری ساخته گفت درست است مادر جان که چنگیز آنقدر سرمایه از خودش به جا مانده است که تا آخر عمر میتوانیم در رفاه و آسایش زندگی کنیم ولی او بخاطر کار و بارش خیلی زحمت کشیده بود او با تلاش فراوان توانست اسمش را در بازار کار بالا ببرد اگر من همه چیز را به حال خود شان رها کنم همه زحمات او هدر میرود به چهره ای آتنا که روی تخت خواب فرحت خوابیده بود دید و ادامه داد آتنا هم به مادری نیاز دارد که تنبلی را کنار گذاشته و زحمت میکشد مادر چنگیز روی تخت کنار آتنا نشست دستی به موهایش کشید و لب زد من با حرفهایت موافق هستم ولی اینقدر هم بالای خودت فشار نیاور کوشش کن بیشتر وقتت را با دخترت سپری کنی این دختر به تو نیاز دارد فرحت صفحه ای لب تاپش را بست و از جایش بلند شده نزدیک آتنا شد لبخند مهربانی به صورت او زد و گفت همینطور میکنم مادر جان… در همین لحظه صدای زنگ مبایلش بلند شد و حرف او را قطع کرد به سوی میز کارش رفت مبایلش را از روی میز برداشت و به سوی مادر چنگیز دید و گفت با اجازه بعد تماس را جواب داده مبایل را نزدیک گوش اش برد بعد از احوال پرسی رسمی با شخص که پشت خط بود ساکت شد بعد لبخندی روی لبانش جاری شد و گفت چقدر خوب این بهترین خبری بود که این روزها به شنیدنش نیاز داشتم آقای فخری شما روز امضای قرارداد را تعین کنید بقیه کارهای لازم را شخصاً خودم انجام میدهم من خیلی بخاطر این پروژه تلاش کرده ام پس باید نتیجه اش بهتر باشد بعد خداحافظی کرد و تماس قطع شد بعد به مادر چنگیز دید و گفت مدتی روی یک برنامه کار میکردم که بتوانم با یک شرکت آلمانی مورد نظرم همکار شوم حالا آقای فخری تماس گرفته بود و گفت که بالاخره موفق شدیم مادر چنگیز از جایش بلند شد و نزدیک او آمد دستانش را دو طرف صورت فرحت گذاشت و زیر لب دعایی خواند و به صورت او چُف کرده گفت الله همیشه ترا موفق داشته باشد دختر زیبایم مطمین هستم از این بیشتر موفق میشوی فرحت خودش را در آغوش او انداخت و قطرات اشک از چشمانش پایین چکید و با صدای که از بغض میلرزید گفت تا شما و آتنا کنارم باشید من پیشرفت میکنم…
چادرش را روی موهای اتو‌ کشیده اش انداخت و با گرفتن دستکول، موبایل و کلید موترش از اطاق بیرون شد صورت آتنا را که مصروف بازی با مادربزرگش بود بوسید و بعد از خداحافظی با مادر چنگیز از خانه بیرون شد..

#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#انگیزه

با خودکشی مرگو به تو هدیه نمیدن
تو به سمتش میری و تو رو به مرگ هدیه میدن

در چهارچوب قوانین الهی جلو‌ برو چون اینجوری خدا بهشت رو قبل از اون دنیا اول تو همین دنیا واست رقم میزنه و عرصه بهت تنگ نمیشه که به این مسائل فکر کنی 🥲
بی ایمانی افسردگی میاره و فرد افسرده به خودکشی فکر میکنه هر معلولی علتی داره به دنبال علت ها باش تا خود به خود معلول ها اتفاق بیفتن و  به هر چی که میخوای در زندگیت برسی👌
تفاوت در اندیشه ها رو میبینی؟؟یکی داره به خودکشی فکر میکنه _ یکی دیگه داره برج صد طبقش رو تکمیل میکنه چون داخل گاراجش جا برا ماشینای لوکس زرشکی رنگش کم گذاشته _ اون یکی هم داره در سجاده ای پر از نور ذکر خدا رو میگه📿📿
به هر چی فکر کنی به همون میرسی تکلیفتو با خودت روشن کن خواهشا و رویاشو تو ذهنت بیار  و خوشا به سعادتت اگه ایندتو جوری طراحی کنی که تصمیم بگیری خدا زیباترین نقش رو‌ در زندگیت بهت بده😍

الهی بهترین های دنیا وآخرت نصیبتون بشه 🤲❤️حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️


   •°☆🌹
#داستان_شب🌹


قصه فوق العاده زیبای *وامق و عذرا*

وامق شاهزاده ای جوان و زیبا و به غایت بلند بالا بود و یک شکارچی بی نظیر ، او روزی به جهت شکار بیرون می رود ولی بازِ شکاریِ او دیوانه وار او را به این سوی و آن سوی می کِشاند و مسافت طولانی در پی خویش می کشد تا اینکه او را بر خیمه چادری می‌بیند خیمه گاهی که متعلق به یک قوم چادرنشین است، نزدیک چادر می شود.
ناگاه دختر ی بلندبالا و بسیار زیبارو از چادر بیرون می آید و باز بر شانه های او قرار می‌گیرد ، وامق محو جمال دختر مانده که پرنده از شانه های عذرا بلند می شود و بر شانه او می نشیند ، گوئی وظیفه خویش به انجام رسانده است مهر عذرا در وجود شاهزاده می‌نشیند و اینگونه شکارچی شکار می شود .
عذرا او را به لیوان آبی میهمان می کند و داخل چادر می شود ، وامق باز می گردد اما گوئی قلبش جا مانده است .
وامق پس از تحقیق زیاد در می یابد که عذرا دختر یک خانواده فقیر چادر نشین است که از کشیدن دندان فاسد قبیله امرار معاش می کنند !
یعنی سر بیمار را بر زانوی عذرا می نهند و چون مدهوش زیبایی او می شود دندان را پیرزنی که مادر عذرا است می‌کشد!

با اینکه عذرا از طبقه فرودست و فقیر است وامق عاشق او می شود و با اصرار زیاد به خواستگاری او می روند و پیرزن که نمی خواهد ابزار امرار معاش را از دست بدهد به هیچ طریقی راضی نمی شود.

دیگر روز وقتی وامق به محل چادر نشینان می‌آید می بیند هیچ کس نیست او شوریده دل و دیوانه و سرگشته ماه ها در کوچه و خیابان و شهر به شهر می گردد تا اینکه قبیله عذرا را می یابد و به بهانه درد دندان داخل چادر می شود سرش را روی زانوی عذرا می‌گذارد و محو تماشای یار می شود.

تا این زمان هیچ کس به دلیل ژولیدگی او را نشناخته است !

پیرزن می گوید کدام دندان وامق یک دندان را نشان می دهد و او آن را با اینکه سالم است می کشد وقتی از او می‌خواهد برخیزد او دندان دیگری را نشان می‌دهد، پیرزن به جهت کاسبی با اینکه می داند دروغ می گوید آن را می‌کشد حالا دیگر عَذرا او را شناخته است !

"حجله همان است که عذراش، بست
بزم همان است که وامق، نشست"

کار به دندان چهارم می‌کشد اشک‌بر گونه‌های عذرا سرازیر می شود پیرزن درمی یابد که او وامق است !
اما با هر اشاره‌ی وامق ادامه می دهد! سیل اشک های عذرا و پاشنه های پای خونآلود وامق است که در خاک کف چادر فرو می رود و پیرزن همچنان ادامه می‌دهد تا به دندان سی و دوم می رسد.

وامق نگاه نیمه جانی بر چهره عذرا دارد در حالی که زانوان عذرا در خون وامق نشسته است وامق با آخرین دندان سالمی که کشیده می شود جان می‌دهد و عذرا مستاصل و نا امید سرش را روی سینه او می گذارد و او نیزجان می دهد.

حال تمامی قبیله بر درگاه چادر ایستاده اند و عظمت عشق را نظاره می کنند.
پس از زاری بسیار هر دو را در کنار هم به خاک می‌سپارند و پس از مدتی دو درخت انار در همان گودالی که از پاشنه‌ی پای وامق ایجاد شده در کنار هم می‌رویند و ساقه های آنها در هم می پیچد و زیارتگاه عشاق می شود.

«هر آن کسی که درین حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید»

💢البته قصه وامق و عذرا به هفت روایت در منظومه ها و نثر پارسی آمده است که یکی از آنها تقدیم نگاه زیبای شما فرهیختگان شد.

✍️
#محمد_رضا_شمسی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
آیا واقعا عبد - الله - هستیم؟ 🥲🌿

🎙️مولانا عبدالعلی خیر شاهی حفظه الله ❤️
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یوسف گفت: زیاد اینو با ریسمان محکم به این ستون ببند
زیاد با هیبتی ترسناک تر از قبل به جلو رفت و بازوهای ابن صادق را گرفت او کمی دست و پا زد اما نتوانست در مقابل
حریف قدرتمند خود کاری بکند
زیاد با زوهای او را گرفت و انقدر فشار داد که نزدیک بود بی هوش شود سپس با آرامش دست و پایش به ستون
بست.
یوسف نگاهی به عبدالله کرد :و گفت حالا باید چکار بکنیم؟
عبدالله جواب داد: من فکر همه جا رو کردم تو اماده شو و همرا من بیا آدرس خونه ی زن نعیمو که می دونی؟
بله همین نزدیکه
خیلی خوب یوسف تو باید سفری طولانی بری فورا آماده شو!
یوسف مشغول تعویض لباس شد و عبدالله کاغذ و قلم برداشت و با عجله چیزی نوشت و کاغذ را داخل جیب خود
گذاشت.
نامه برای کی می نویسی؟
مصلحت نیست این حرفو جلوی این سگ مطرح کنیم بیرون که رفتیم با تو در میان میذارم تو به غلامت بگو هرچی
من گفتم همون کارو بکنه اورا من صبح با خودم می برم
یوسف در حالی که به ابن صادق اشاره میکرد :گفت: اینو چکار کنیم؟
عبدالله جواب داد: شما فکر اینو نکن به زیاد بگو تا وقتی من برمی گردم مواظبش باشه.... در اینجا صندوقی بزرگ پیدا
میشه که برای این موش بزرگ به عنوان قفس بکار بره
يوسف منظور عبدالله را فهمید و لبخندی زد و گفت: بله در اتاق دیگر صندوقی هست که قفسی خوبی میشه بیا
نشونت بدم
یوسف این را گفت و عبدالله را با خود به اتاق دیگر برد و در حالی که به طرف صندوق چوبی اشاره می کرد گفت: فکر
می کنم برای نیاز شما کافی باشه
بله این خیلی خوبه فورا خالیش کن
یوسف سر صندوق را بالا برد و او را سرنگون کرد و تمام وسایل را روی زمین ریخت
عبدالله با چاقو سر صندوق را دو سه سوراخ کرد و گفت حالا خوبه به زیاد بگو که اینو برداره و به اون اتاق ببره
یوسف به زیاد دستور داد و او صندوق را برداشت و برد
عبدالله :گفت حالا به زیاد بگو خوب مواظب باشه و اگر سعی کرد فرار گنه فورا اونو خفه کنه.
یوسف به طرف زیاد نگاه کرد و گفت زیاد می فهمی که باید چکار بکنی؟
زیاد به نشانهی فهمیدن سرش را تکان داد
دستور اینو مانند دستور من بدونی
زیاد باز هم سرش را تکان داد
عبدالله گفت بریم دیره میشه
یوسف و عبدالله میخواستند از اتاق بیرون بروند که یوسف فکری کرد و گفت شاید دوباره نتونم این شخصو ببینم
می خوام به او چیزی بگم
عبدالله گفت حالا وقت این حرفها نیست
یوسف رو به ابن صادق کرد و گفت : من مدیون شما هستم و میخواهم کمی از دین شما رو ادا کنم. ببینید شما به صورت ابن قاسم تف کرده بودین حالا منم به صورت شما تف میکنم
یوسف بر چهره ی ابن صادق تف کرد شما بر دست ابن قاسم چوب زدید پس بفرمایید.
یوسف شلاقی بر دستانش .زد شاید یادتون باشه که به نعیم سیلی هم زده بودین این جوابش این را گفت و سیلی
محکمی بر صورتش زد
و شما موهای نعیمو کشیده بودید پس .بفرمایید یوسف ریش ابن صادق را محکم کشید.
عبدالله دست یوسف را کشید و گفت: یوسف بچه نشو زود باش!
خیلی خوب باقی بعدا زیاد ! مراقبش باش.
زیاد با زهم سرش را تکان داد و عبدالله و یوسف از خانه بیرون رفتند.
یوسف در راه پرسید شما چه فکر کردین؟
عبدالله گفت گوش کن! من خونه ی زن نعیم میمونم تو به زندان برو و نعیمو از آنجا بیرون بیار مشکلی که نیست؟
نه هیچ مشکلی
خیلی خوب تو گفته بودی که دو اسب خیلی خوب داری! اسب من در اصطبل ارتشه تو میتونی اسبی دیگر پیدا کنی؟
پیدا که ده اسب دیگه هم میتونم اما اسبهای نعیم هم داخل خونشون هستن.
خیلی خوب تو نعیمو به خونت ببر من هم با زن نعیم در بیرون شهر کنار درب غربی منتظر شما هستیم هر دوی شما از
خونه با اسب بیایین
عبدالله نامه ای را که نوشته بود از جیبش بیرون آورد و به یوسف داد و گفت تو مستقیما از اینجا به قیروان میری ژنرال اونجا دوست منه و هم کلاس نعیم هم بوده.
او ترتیب سفر شما را تا اسپانیا میده به اسپانیا که رسیدی این نامه را به ابو عبید امیر لشکر بده نیازی نیست به او
بگی نعیم برادر منه
من نوشتم که هر دوی شما دوست من هستین.
به کسی دیگه در مورد خود چیزی نگین من وقتی از قسطنطنیه برگردم سعی میکنم سو تفاهم امیرالمومنین رو رفع
کنم
یوسف نامه را داخل جیبش گذاشت و وقتی کنار منزلی خوش نما و زیبا رسیدند :گفت زن نعیم توی همین خونه
است.
عبدالله گفت : خیلی خوب تو برو کار خودتو با دقت انجام بده.
خیلی خوب خدا حافظ
خدا حافظ
وقتی یوسف چند قدمی دور شد عبدالله در خانه را کوبید برمک در را باز کرد و عبدالله را با نعیم اشتباهی گرفت و از
خوشحالی داد زد و با زبان تاتاری گفت
داستان مجاهد استاد نسیم حجازی
شما اومدید؟ شما اومدید؟ نرگس ! نرگس! دخترم نعیم اومده
عبدالله در ابتدا مدتب را در ترکستان گذرانده بود و برای همین چیزی از زبان تاتاری فهمید او حرف برمک را درک
کرد و گفت
من برادرش هستم.
تا آن لحظه نرگس هم با عجله کنار درب منزل رسید و گفت:
کی اومده؟
برمک پاسخ داد ایشون برادر نعیم هستن.
من فکر می کردم که او .... قلب سرشار از سرور نرگس دوباره پژمرده شد و نتوانست چیزی بگوید.
عبدالله وارد منزل میشد و در حالی که درب منزل را می بست گفت
خواهر ! من پیام نعیمو آورده ام.
پیام نعیم شما اونو دیدید چطور بود حالش؟
شما برای رفتن همراه من فورا آماده بشین.
کجا؟
نزد نعیم.
او کجاست؟
بیرون شهر همدیگرو میبینیم
نرگس با نگاهی مشکوک به عبدالله نگریست و گفت: شما که در اسپانیا بودین
عبدالله گفت : من از اسپانیا اومدم و همین امروز اطلاع یافتم که نعیم زندانی شده من برنامهی فرار از زندان رو ریختم
شما عجله کنید
برمک گفت بفرمایید داخل اتاق اینجا خیلی تاریکه
برمک نرگس و عبدالله وارد اتاقی روشن شدند نرگس در روشنی شمع با دقت به عبدالله نگاه کرد و شباهت فوق العاده
او با نعیم را که دید تا حد زیادی مطمئن شدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#طعم_واقعی_خوشبختی_1

قسمت اول

سلام خدمت مدیر محترم و همراهان همیشگی .تصمیم گرفتم من هم قصه زندگیم براتون بنویسم شاید که عبرتی بشه برای بقیه .

۴۵ سال سن دارم و توی یک خانواده شلوغ و پر از دعوا بزرگ شدم ما ۶تا بچه بودیم ۴تا دختر و۲تا پسر،و من فرزند دوم خانواده بودم  دختری که خیلی زودتر از سنم بزرگ شدم و یک زن خانه دار شدم. از بقیه خواهر و برادرام بزرگتر بودم و تقریبا براشون مادر شدم خواهر بزرگم در سن ۱۶ سالگی با یکی از دوستان دایی ام ازدواج کرد پدرم یک لوله کش ساختمانی ساده بود که حقوفش کفاف زندگی هشت نفره را نمی‌داد و یک خانه کلنگی تنها سرمایه ما بود.

تو حیاط خانه مادرم یک مغازه کوچک سبزی فروشی دایر کرد که کمک خرجی باشه برامون و من هم کنار درس و مدرسه به مادرم در مغازه کمک میکردم و یک جورهایی بهم حقوق میداد. بابام که هر چی میخواستم برای مدرسه همون پول کم که بهم میداد پولم جمع میکردم خرید میکردم . شده بودم یک شاگرد به تمام معنا که فروشندگی را خوب یاد گرفته بودم و تمام کسبه های محل را میشناختم هرچند که باعث سرشکستگی بین همکلاسی هام بود ولی باید. کمک میکردم وجای یک پسر را براشون پرکنم تا وقتی که برادرهام بزرگ بشن  کم کم من هم بزرگ شدم و تو سن ۱۴ سالگی زمزمه یک خواستگار به گوشم خورد و پدر مغازه رو جمع کرد که دیگه تو چشم در و همسایه نباشم و در عرض چند وقت خانه را فروختیم و به یک محل دیگر اسباب کشی کردیم.

ورفتن به محل جدید زندگی یک روی دیگه خودش به من نشان داد مادرم برای کار به یک کارگاه رشته بری رفت ومیخواست یک جهزیه خوب برای خواهرم  فراهم کنه ولی من قربانی شدم مادرم منو از مدرسه برداشت و مسولیت خانه و خواهر وبرادر کوچکم را به من سپرد  و با خیال راحت به سرکار میرفت من تا سوم راهنمایی درس خوندم و تمام شبها تا صبح خواب مدرسه و همکلاسی هام و میدیدم . فایده نداشت و من شدم یک زن خانه دار، تمام روزم وقف کارهای خانه و رسیدگی به درس ومدرسه خواهر وبرادر هام شده بود وخواهر بزرگترم بعد از گرفتن دیپلم یا یک جهاز خوب به خانه بخت رفت.

با رفتن آن من هم تنها شدم و هم کار خانه بیشتر شده و من به سن ۱۸ سالگی رسیدم و روزها از پی هم می‌گذشتند و من تبدیل به یک دختر ترشیده شده بودم وخواستگار چندانی نداشتم مجلس هرکدام از دختر های فامیل بود من دعوت نبودم و تمام روزم را درخانه با کارهای خانه و چسب زدن پاکت سپری شد. به سن ۱۹سالگی رسیدیم که خاله کوچکم برام خواستگار پیدا کرد آن هم یک آدم عراقی که من حتی زبانش را هم نمیفهمیدم همه راضی بودن جز خودم و تنها کاری که کردم تهدید به خودکشی بود که اگر به زور منو به اون بدن خودکشی میکنم و همان شبِ خواستگاری تهدید کردم رگم میزنم و یکی از دایی هام که خیلی هوام داشت مانع این ازدواج شد و تا چند وقت دایی علی مواظب بود  و نمیگذاشت منو به زور بدن .بعد از آن هم چند خواستگار دیگه آمد ولی زن داشت میخواست براش یکی بچه بیار که آن هم با کمک دایی علی کنسل شد و دیگه کسی نیومد. من بیست سالم شدم و دایی  علی برای کار به شهرستان رفت و من واقعا بی‌کس شدم دایی چند سالی شهرستان بود که من تو سن ۲۳ سالگی به اجبار و زور خانواده با یک پسری که انتخاب مامانم بود و دایی هم نبود که کمکم بکنه در نتیجه به زور دقیقا شب اول ماه رمضان صیغه محرمیت خوانده شد و ما نامزد شدیم ولی دقیقا شب اول  محرمیت بود که همسرم که اسمش مجید بود همه چیز در مورد خودش گفت و اینکه پسری لات لاابالی بود سیگاری بود و سرباز فراری بود و گفت: به اجبار به ازدواج به من تن داده و دختر دیگه ای رو دوست داره خلاصه شب اول. کاخ آرزوهام خراب شد.خودش پیشنهاد داد که با یک نفر صحبت کنم که ما به درد هم نمیخوریم واین وصلت به هم بخوره خلاصه اینکه بعد از چند شب به خانه خواهرم رفتم که با اون و شوهرش صحبت کنم که نامزدی بهم بخوره رفتم حرف هامو زدم قرار شد مامان بعد از کارش به خانه خواهرم بیاد که راضیش کنیم ولی ای کاش نمی‌آمد  یک دعوا بدی با خواهرم و شوهرش راه انداخت آخر هم گفت: شماها دخالت نکنین
...

ادامه دارد....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹

مواظب افکارتون باشید

تا حالا فکر کردی به اینکه
در زندگی چقدر فکر منفی کردی

همیشه گفتی اوضاع خرابه
همیشه برای شکست هات بهونه اوردی
همیشه به زمین و زمان گیر دادی ولی الآن برگرد به خودت
چه چیزی فرق کرد؟!
چه چیزی عووووض شد؟؟!!
تازه اوضاع بدترم شد درسته؟؟

تا وقتی بد بگی
منفی فکر کنی
همونی سرت میاد که
همش داری بهش فکر میکنی

به چه چیزهایی فکر میکنی

خیلیاتون در طول روز
به قسط و بدهی و وام و چک های برگشتی که هنوز از راه نرسیده فکر میکنید
خیلیاتون به سرطان و تصادف و هزار جور بیماری فکر میکنید
خیلیاتون بارها خودتون رو شکست خورده تصور میکنید
خیلیاتون به گذشته ای فکر میکنید
که دیگه تکرار نمیشه

وقتی به تمام مسائل منفی فکر کنید چه بخواین چه نخواین براتون اتفاق میوفته
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پس سعی کتید فقط زیبایی ها
رو ببینید و فقط فکر مثبت و زیبا
کتید تا نتیجه عالی اون رو ببینید.
#داستان :دروغ ریشه هر چیزی را خشک میکند!


یکی تعریف می کرد:

کنار سی و سه پل اصفهان نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد
بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید، اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد.
دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد

به عادت همیشگی ، دستم را که خالی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم !بلافاصله به سویم حـرکت کرد!! در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد !
بچه آمد و شکلات را گرفت!

به پدرش که ایتالیایی بود گفتم من قصد اذیت او را نداشتم!
او گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی،اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کار تو باعث می گردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر به کسی اعتماد نکند.
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و شش:

بعد از نیم ساعت به دفتر کارش رسید پشت میزش نشست و کارهای باقی مانده را انجام داد که کسی با انگشت به دروازه زد دروازه باز شد و پشت آن آقای فخری داخل اطاق شد و گفت خانم مهمانان ما رسیدند فرحت با مهربانی گفت درست است حالا من هم میایم بعد از گرفتن چند ورق مهم از جایش بلند شد و با آقای فخری به اطاق که مهمانان نشسته بودند رفت داخل اطاق چهار نفر از شرکت آلمانی نشسته بودند به همه سلام کرد وقتی به آخرین فرد رسید عرق سردی از پشت کمرش پایین آمد چشمانش را چند بار باز و بسته کرد تا بفهمد اشتباه کرده است ولی کاملاً درست میدید کسی که مقابل او ایستاده بود کسی جز جاوید نبود به سختی روی مُبل خالی نشست جاوید هم که دست کمی از او نداشت روی مُبل کنار فرحت نشست و نگاهش را به فرش دستباف افغانی که زیر پایش هموار بود دوخت چند لحظه سکوت عمیق داخل اطاق حکمفرما بود کریستوف ( مدیر شرکت آلمانی) سکوت را شکست و شروع به حرف زدن کرد اول از همه سه نفر همراهش را که یکی از آنها جاوید بود را همکار خودش معرفی کرد و بعد بحث در مورد برنامه های شان شروع شد یکساعت بعد قرارداد میان شرکت فرحت و شرکت آلمانی امضا شد تمام وقت جاوید ساکت بود و از زیر چشم فرحت را نگاه میکرد بعد از اینکه قرارداد امضا شد آنها رفتند آقای فخری با خوشحالی به سوی فرحت دید و گفت بستن قرارداد با این شرکت امتیازی خوبی برای ما در بازار به حساب میاید فرحت فقط به تکان دادن سرش اکتفا کرد فخری ادامه داد خانم باید یکروز آنها را به صرف غذا به یک رستورانت مجلل دعوت کنیم فرحت از جایش بلند شد و گفت من امروز خیلی خسته هستم میخواهم زودتر به خانه بروم تو کارها را اداره کن و هر چی به نظرت درست میاید همانطور کن فخری چشم گفت و فرحت به اطاق خودش آمد و با گرفتن وسایلش از دفتر کارش بیرون شد
دروازه ای خانه را با کلید باز کرد وقتی دید آتنا با مادر بزرگش خانه نیستند مستقیم به اطاق خوابش رفت دستکولش را روی میز گذاشت و خودش را روی تخت خوابش رها کرد چشمانش را بست زیر لب گفت چرا باید بعد اینهمه سال با او روبرو شوم خاطرات که با جاوید داشت همچون فلم در ذهنش راه کشید چشمانش را باز کرد و با عصبانیت گفت فرحت تو حق نداری دیگر در مورد گذشته فکر کنی میان تو و جاوید هر چی بود در گذشته ماند بعد لبخندی روی لبانش جاری شد و گفت خدا را شکر چند روز بعد او دوباره به جرمنی میرود اینگونه دیگر او را نمی بینم

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تسلیم بودن در برابر خداوند به این معناست که من ایمان دارم که یک نیرویی برتر از کل نیروهای جهان
نیرویی که جهان رو خلق کرده و داره هدايتش می کنه
من رو هم هدایت می کنه
و اگه من به اون توکل کنم و خودم رو به اون بسپارم، و ازش درخواست کمک کنم و باور و ایمان داشته باشم بهش
اون من رو به مسیر های درست هدايت می کنه
آدم ها درست، موقعیت های درست و شرایط درست جلوی راه من قرار میده
تسلیم بودن در برابر خداوند یعنی اجازه دادن به خداوند که پاسخ دهد
تسلیم بودن در برابر خداوند یعنی نداشتن احساس نگرانی یا هر احساس منفی دیگه
تسلیم بودن در برابر خداوند یعنی هر روز در جهت بهتر شدن احساسمون تلاش کنیم

تسلیم بودن در برابر خداوند یعنی هر لحظه برای همه موقعیت های زندگیمون، و نعمت هایی که خدا بهمون داده سپاسگزار باشیم و از صمیم قلب بگیم:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خدایا شکرت، دوستت دارم
#جهنم

🔥خوردنی ونوشیدنی اهل دوزخ -

ادامه مبحث : درخت زقوم، درخت جيث و ناميمؤمني است. در اعماق دوزخ ريشه دوانيده اند و ميوه هايش بسيار زشت و بد قيافه هستند، لذا با رؤس شياطين تشبيه داده شده اند که زشتي و كراهيت رؤس شياطين در ذهن مرسم شده است، هر چند كه انسانها قادر به ديدن شياطين نيستند. با وجود نا پاكي اين درخت و با وجود زشتي ميوه هايش اهل دوزخ بدليل گرسنگيي كه بدان مبتلا مي شوند، چاره اي جز آن ندارند و تا شكمشان پر مي شود از آن مي خورند. هر گاه شكم آنها پر شد، مانند ته نشين روغن، جوش مي زند و موجب درد و آزار فوق العاده براي آنها مي گردد .
آنگاه كه وضعيت به اينجا مي رسد ناچار به جستجوي آب مي روند و آبي جز #حميم نمي يابند و حميم همان آب است كه شدت حرارتش به انتها رسيده است و ناچار از آن مي نوشند. مانند نوشيدن شتر بيماري كه بر اثر بيماري سيراب نمي شود، آنگاه اين آب روده هاي شان را تكه پاره مي كند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🪴در هر شرایطی انسان تنهاست،
در هر شرایطی تنهاست...
یعنی حتی اگر فرضاً میلیون‌ها آدم
برات دست تکون میدن،
در همون لحظه تنهایی

بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
مشکل اساسی مسلمانان....!

شیخ محمدصالح پردل (حفظه الله)


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (53)

❇️ رقیه(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ

🔸 زندگی مهاجران در حبشه

مهاجران مسلمان در طول اقامتشان در آن سرزمین، با یکدیگر زندگی کردند و با اتفاقات مهم و سختی‌هایی در زندگی‌شان روبرو شدند و از طرفی باعث زحمت مردم حبشه نشدند و سربار پادشاهی که به آنها پناه داده بود، نبودند و همگی در زمینۀ شغل خود، کسب‌و‌کاری را به عهده داشتند و امرار معاش می‌کردند.

حبشه و پادشاه مهربان آن از این مهاجران به بهترین وجه ممکن پذیرایی نمود، آنجا در کنار او توانستند با آزادی کامل خدای یکتا را پرستش کنند بدون اینکه کسی مزاحم عبادتشان شود، البته به جز دو مورد: نخست اینکه گاه از شکنجه و آزار مسلمانان_ توسط طواغیت قریش در مکه مکرمه_ مطلع می‌شدند که این امر همواره موجب سرخوردگی و آشفتگی خاطرشان می‌شد، دوم دسیسه‌ها و شرارت‌های قریش و ارسال نمایندگان‌‌شان به نزد نجاشی به منظور استرداد مهاجرین به مکه تا بار دیگر آنها را مورد اذیت و آزار قرار دهند.

🔸ولادت فرزند حضرت رقیه(رضی‌الله عنها)

اینک رقیه(رضی‌الله‌عنها) و همسرشان در عوض همه مشکلات و مصایبی که در دیار غربت چشیده بودند سرور و شادمانی را احساس می‌نمودند و چشمان‌شان با دیدن فرزند دلبندشان خنک می‌شد، در سال دوم هجری به حبشه یک پسر به نام عبدالله از بطن ایشان به دنیا آمد، ابو عبدالله کنیت حضرت عثمان(رضی‌الله‌عنه) از نام عبدالله مأخوذ است.

منبع:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- بانوان پیرامون رسول الله مولفین: محمود مهدی استامبولی. مصطفی ابوالنصر‌الشلبی.
این متن رو همیشه سرلوحه زندگیتون قرار بدید ؛
🌸👈 "راضی باش" به هر چی اتفاق افتاد که اگه خوب بود زندگیتو "قشنگ" کرد و اگه بد بود تو رو "ساخت"

🌸👈 "مدیون باش" به همه آدمای زندگیت که خوباش بهترین "حسارو" بهت میدن و بَداش بهترین "درسارو"

🌸👈 "ممنون باش" از اونی که بهت یاد داد همه شبیه "حرفاشون" نیستن و همیشه همونجوری که میخوای "پیش نمیره"

👈زندگی همینقدر ساده ست.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#صدقه راه نجات از عذاب الهی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍂🍂🍂🍂🍂🍂

سفارش دکتور أیمن سوید به اهل قرآن

🌼🍃شما را پندی میدهم و به خدا سوگند که من به این پند از شما نیازمندترم، از خداوند میخواهم که ما را در بکار بستن آن یاری دهد.

🌼🍃خداوند میفرماید:
(تنها) كسى از ايمان به قرآن منحرف مى شود كه خداوند او را به سبب گناهانش و روی گردانیش از خداوند، برگرداند.

🌼🍃ای عزیزانم:
کسی که شروع به حفظ قرآن نکرده، پس شروع کند.
و کسی که در مراجعه ی آن سستی ورزیده است، پس مراجعه کند.
کسی که روزانه قرآن نمیخواند، پس حرص بورزد در خواندن روزانه ی آن و صبر پیشه کند.
همانا در حفظ قرآن و نگهداشتن آن و تلاوتش در طول شبانه روز، لذتی است که خستگی تلاش را از یادت می برد.

🌼🍃از مشغولیت هایت فرار کن و دقائقی از وقتت را کنار بگذار...
از خوابت برخیز...
تا اینکه به اوابین ملحق شوی
ولذت عبادت کنندگان را دریابی
و سجده کن و نزدیک شو.
برای خودت قسمتی از قرآن را مشخص کن که روزانه بخوانی و هرگز آن را ترک نکن.

🌼🍃برای خودت تسبیحات و اذکاری تعیین کن هر روز...
تسبیح کن...
استغفار کن...
تکبیر بگو...
صلوات بفرست بر پیامبر سلام خدا بر او باد...
برای خودت و پدر و مادرت و کسانی که دوست داری و حتی دوست نداری، دعا کن.
سببی در یادآوری بندگان باشید!

🌼🍃از برکت قرآن این است که خدا در عقل کسی که قرآن می‌خواند و حفظ میکند، برکت می اندازد.

🌼🍃عبدالملک بن عمیر فرموده:
گفته میشد که ماندگارترین حافظه ها، حافظه های تلاوت کنندگان قرآن است.

و در روایتی:
(  پاک ترین مردم در عقل و هوششان، تلاوت کنندگان قرآن هستند)

🌼🍃قرطبی فرموده:
(کسی که قرآن بخواند هوشش باقی خواهد ماند و اگر چه به صد سالگی برسد)

تحقیقات علمی ثابت کرده است که حفظ قرآن و تلاوتش حافظه را تقویت میکند.

🌼🍃امام ابراهیم مقدسی شاگردش عباس بن عبد الدایم را سفارش کرد:
(زیاد قرآن را تلاوت کن و آن را ترک مکن، که برای تو میسر می‌شود آنچه که به دنبال آن هستی به اندازه ای که تلاوت میکنی)

🌼🍃أبو الزناد فرموده:
( از وقت سحر به مسجد رسول الله صل الله علیه و آله و سلم میرفتم، از هیچ خانه ای عبور نمی‌کردم مگر اینکه در آن خانه شخصی قرآن را قرائت میکرد)

🌼🍃شیخ الإسلام فرمود:
(هیچ چیزی ندیدم که بیشتر از نگاه در کتاب خدا، عقل و روح را تغذیه کند و جسم را حفظ نماید و سعادت را تضمین کند)

🌼🍃به قرآن دل ببند برکت را خواهی یافت، خداوند فرموده: (کتابی است مبارک که به سوی تو فرو فرستادیم)

🌼🍃بعضی از مفسرین میگفتند: ( به قرآن مشغول شدیم پس برکات و خیرات دنیا ما را فرا گرفت)

بارالها از تو میطلبیم که قلب هایمان را ملزم به حفظ و نگهداری کتابت گردانی، و تلاوت و تدبر و عمل به آن را همانگونه که تو را راضی و خشنود می‌گرداند نصیبمان کنی...

🌼🍃از تلاوت روزانه ات غافل مشو، که به خدا سوگند که همان سرچشمه ی برکت در روزت است در صورتیکه نیتت را برای خدا خالص گردانی.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ازدواج نه نمایشِ جهیزیه است و نه جلوه گری در میان مردم، آن زمان خانه خوشی میشود ، که بر اطاعت و رضایت خداوند بنا شده و دو دل به هم پیوند بخورند و سقف آن إيَّاكَ نَعبُد وَإيَّاكَ نَستَعِين" باشد . . .
در این صورت هست که خوشبختی و برکت برآن خانه نازل میشود..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/08 00:22:03
Back to Top
HTML Embed Code: