Telegram Web Link
❥༻🌓🌓🌓

 
🌹#داستان_شب🌹

کفاش فقیری که به مقام ریاست جمهوری آمریکا رسید ....


♥️«آبراهام لینکلن» در 12 فوریه 1809 (همزمان با چارلز داروین) در خانواده ای فقیر و در کلبه ای چوبی در مزرعه «سینکینگ اسپرینگ» به دنیا آمد.
پدرش «توماس لینکلن» و مادرش «ننسی هانکز» نام داشت و هر دو بی سواد بودند.

🗯لینكلن كه در خانواده ای فقیر پا به دنیا گذاشت، در تمام طول زندگیش با ناكامی مواجه شد. او در هشت دوره انتخابات شكست خورد و دو بار در كار تجارت ناكام ماند و به درهم ریختگی روانی دچار شد. بارها امكان داشت كه از همه چیز دست بشوید و تسلیم شود، اما چنین نكرد و بزرگترین رئیس جمهور در تاریخ آمریكا شد. لینكلن قهرمان بود و هیچ گاه اسیر یاس و ناامیدی نشد. وی در سال 1860 و در سن 51 سالگی به ریاست جمهوری آمریکا انتخاب شد و در سال 1865، در آغاز دومین دوره ریاست جمهوری خود به قتل رسید

♥️او میگوید : 
« راهی خسته كننده و لغزنده بود، یك پایم لغزید و به پای دیگرم خورد تا آن را هم از راه رفتن باز دارد، ولی من به خود آمدم و گفتم این صرفاً لغزشی است، نه از پا افتادن». 

🗯آبراهام لینكلن پسر یك كفاش بود و زمانی كه رئیس جمهور آمریكا شد، طبعاً همه‎ اشراف زادگان سخت برآشفتند، و آزرده و خشمگین شدند.
در اولین روزی كه می‎رفت تا نطق افتتاحیه‎ خود را در مجلس سنای آمریكا ارائه دهد، درست موقعی كه داشت از جا برمی‎خاست تا به طرف تریبون برود، اشراف زاده ا‎ی بلند شد و گفت : « آقای لینكلن، هر چند شما بر حسب تصادف پست ریاست جمهوری این كشور را اشغال كرده‎اید، اما فراموش نكنید كه همیشه به همراه پدرتان به منزل ما می‎آمدید تا كفش‎های خانواده‎ ما را تعمیر كنید و در این جا خیلی از سناتورها كفش‎هایی به پا دارند كه پدر شما آن‎ها را ساخته است. بنابراین، هیچ گاه اصل خود را از یاد نبرید». این مرد فكر می‎كرد با این كار او را تحقیر می‎كند؛ اما انسان‎های عالیقدر فراتر از تحقیرند.

♥️ آبراهام لینكلن گفت : 
« من از شما سپاسگزارم كه درست پیش از ارائه اولین خطابه‎ام به مجلس سنا، مرا به یاد پدرم انداختید. پدرم چنان طینت زیبایی داشت، چنان هنرمند خلاقی بود كه هیچ كس قادر نبود كفش‎هایی به این زیبایی بدوزد. من خوب می‎دانم كه هر كاری هم انجام دهم، هرگز نمی‎توانم آن قدر كه او آفرینش‎گر بزرگی بود، رئیس جمهور بزرگی باشم. من نمی‎توانم از او پیشی بگیرم. در ضمن، می‎خواهم به همه‎ شما اشراف زادگان خاطر نشان سازم، اگر كفش‎های ساخت دست پدرم پاهایتان را آزار می‎دهد، من هم این هنر را زیر دست او آموخته‎ام. البته من كفاش قابلی نیستم، اما حداقل می‎توانم كفش‎هایتان را تعمیر كنم. كافی است به من اطلاع بدهید تا خودم شخصاً به منزلتان بیایم ».
سكوتی سنگین بر فضای مجلس حكمفرما شد...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💎 رابطه شما با خدا

💗تصور کنید که بچه‌های حدود شش و هفت ساله دارید و اونا از سر و کول شما بالا میرن و شما چه عشق و مراقبتی بهشون می‌دید و اونا چقدر قشنگن

وقتی خوابند، میرید بالای سرشون و همینجوری نگاه شون می‌کنید و دل تون براشون میره...
این عشق رو میلیون‌ها برابر کن
این احساسی هست که خدا به تو داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (37)

🔸محبت ابوالعاص به همسرش

زینب(رضی‌الله‌عنها) قبل از این‌که رسول خداﷺ مبعوث گردد، ازدواج کرد و سعادتی کامل زندگیِ مشترک زینب(رضی‌الله‌عنها) و ابوالعاص را در برگرفت، ابوالعاص در یکی از سفرهایش شوق دیدار زینب(رضی‌الله‌عنها) به‌سراغش آمد و این ابیات را سرود:
ذَکرتُ زینب لمّا وَرَّکتْ إرَما / فقُلتُ سَقْیاً لِشخصٍ یَسْکُنُ الحَرَما
بنتُ الأمین جزاها الله صالحةً / و کُلّ بَعْل سَیَثْنِی بالّذی عَلِما
ترجمه: زمانی‌که سر به بیابان نمودم(مسافرت کردم) زینب را به‌یاد آوردم، پس از شخصی که در حَرَم ساکن بود، طلب آب نمودم.
خداوند به‌دخترِ محمد امینﷺ که شخص نیکوکاری است پاداشِ خیر بدهد و هر شوهری کسی‌که می‌شناسد(همسرش را) مورد تعریف‌وتمجید قرار خواهد داد.

🔸ایمان آوردن زینب(رضی‌الله‌عنها)

روزی‌که پیامبر اکرمﷺ مبعوث شد ابوالعاص در سفر بود و زینب(رضی‌الله‌عنها) مانند سایر نزدیکانش ایمان آورد، هنگامی‌که ابوالعاص از سفر برگشت به‌همسر محبوبش گفت: به‌خدا قسم پدرت گناهکار نیست و چیزی پیش من دوست‌داشتنی‌تر از این نیست‌ که همراه تو در یک راه‌ و روش باشم، ولی از این می‌ترسم که به‌تو گفته شود؛ همسرت قومش را خوار شمرد و به‌خاطر خشنودی زنش خدایان پدرانش را کنار زد!

🔸درخواست مشرکان از داماد پیامبرﷺ

پس از آن‌که پیامبرﷺ دعوت به‌یگانگی خدا را با قريش در ميان نهاد، آنان از او دوری گزیدند و گفتند: دختران محمدﷺ را به‌او پس دهيد كه خاطرش به‌گرفتاری آنها مشغول شود و پيش ابوالعاص‌بن‌ربيع رفتند و گفتند:
«از زن خويش جدا شو و ما هر كس از قریشان را خواهی به‌زنی تو دهيم.»
ابوالعاص گفت: «خدا نكند من از زن خويش جدا شوم و به‌جای زَنَم، زنی از قريش نمی‌خواهم.»(طبری)
او با این‌که مشرک بود همسر خوبی برای
زینب(رضی‌الله‌عنها) بود و هیچ‌گاه از زینب(رضی‌الله‌عنها) نخواست که از اسلام دست بردارد. رسول خداﷺ نیز، از او به‌عنوان یک داماد راضی بود، اما چون اسلام را نپذیرفته بود ایده‌آل پیامبرﷺ نبود.

منابع:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اسوه‌های راستین. تألیف: احمد الجدع.
زنان نامدار اسلام- مولف: علی صالح کریم.
دختران پیامبر: مولف: محمد علی قطب.
‍ داستان واقعی

براساس سرگذشت خانمی بنام : ع.ب
باعنوان : #شکست_سنگین♥️

#قسمت_آخر🍀

نگاههای معنی دار کاویان حسی تازه را در قلبم بیدار کرد. حسی که تا به آن روز با آن سر و کار نداشتم؛
حس نفرت و انتقام! همان روز بود که جرقه انتقام گرفتن از جاوید در ذهنم زده شد...
دزدیدن قاپ مردی چون کاویان که به قول خودش مدت مدیدی جز سردی و بی محلی از همسرش چیزی ندیده، کار سختی نبود.😏

برای رسیدن به هدفم چند باری به هوای درددل و گلایه کردن از بی معرفتی جاوید نزد کاویان رفتم و او هر بار با روی باز پذیرایم شد. خیلی طول نکشید که گلوی کاویان پیش من گیر کرد. طوری او را به خودمعلاقه مند کردم که هر چه می گفتم می پذیرفت و هر کاری می خواستم انجام می داد.
#هوس چشمان #کاویان را #کور کرده بود.
حاضر بود برای بودن با من زمین و زمان رابهم بدوزد. من هم با ناز و عشوه هایم عطشش را بیشتر می کردم. شرط اینکه به عقد موقت کاویان دربیایم این بود: »هرطور شده نامزدی جاوید و دختر مورد علاقه ش رو بهم بزن!

« کاویان با سخت گیری ها و سنگ اندازی هایش کاری کرد که آنها قید یکدیگر را زدند. کاویان گفته بود: »این دختره فقط به خاطر پول من میخواد باهات ازدواج کنه. اگه باهاش ازدواج کنی حتی یک ریال هم از من نباید انتظار کمک داشته باشی!« جاوید هم از آنجائیکه طاقت سختی کشیدن و کار کردن نداشت حاضر شد به خاطر از دست ندادن رفاه زندگی در خانه پدر، قید عشقش را بزند. کاویان به قولی که داده بود عمل کرد.
حال نوبت من بود که او را به هدفش برسانمو تسلیمش شوم. بی آنکه به خانواده اطلاع بدهم، به عقد موقت کاویان درآمدم و سپس آنها را در عمل انجام شده قرارداده و از ازدواجم باخبرشان ساختم.

پدر و مادرم که انتظار چنین کاری را نداشتند طردم کردند. من و کاویان زندگی مشترکمان را در خانه لوکس و مبله ای که کاویان برایم اجاره کرده بود شروع کردیم. او بیشتر روزها نزد من بود اما اصرار داشت کسی از جانب خانواده اش پی به ازدواج مان نبرد. می گفت: خودم سرفرصت کارا رو ردیف می کنم. همسرم رو طلاق می دم و تو رو بهعقد دائم خودم در میارم!
می دانستم حرف های کاویان فریبی بیش نیست. خوب می دانستم به محض خسته شدن از من و تکراری شدن رابطه مان، به بهانه اینکه نمی تواند مرا به خانواده اش ترجیح دهد، همچون یک زباله از زندگیش بیرونم خواهد انداخت. همین شد که زود دست به کار شدم تا روی جاوید را کم کنم...

من هیچ وقت نتونستم فراموشت کنم جاوید. همیشه و هر لحظه به یادت بودم و با خاطراتت زندگی کردم. شماره جدیدت رو با سختی پیدا کردم واسه اینکه بهت بگم نمی تونم بدون تو زنده باشم و نفس بکشم. جاوید، ازت خواهش می کنم، بهت التماس می کنم دوباره به زندگیم برگرد. ازت هیچی نمی خوام. انتظار هم ندارم با هم ازدواج کنیم. فقط بیا پیشم و دوباره با من باش...

این حرفها را با بغضی ساختگی خطاب به جاوید گفتم. او که اصلا به ذهنش هم خطور نمی کرد که  شماره اش را از موبایل کاویان برداشته ام، با کلی ناز و ادا و اصول قبول کرد به خانه ام بیاید.
شبی که جاوید را دعوت کرده بودم، شب تولدم بود. به جاوید گفته بودم برای خودم خانه ایی اجاره کرده و مستقل زندگی می کنم. قرارمان ساعت هشت شب بود. آن شب حسابی به خودم رسیده و میز شاهانه ای چیده بودم.

چیزی به ساعت هشت نمانده بود که کاویان با هدیه گران قیمتش از راه رسید. هنوز مشغول تعریف و تمجید از زیبایی‌ام بود که زنگ خانه به صدا در آمد.
دل توی دلم نبود. ازجایم بلند شدم و گفتم: »من باز می کنم. یکی از همسایه هاست. با من کار داره!« و فوری به سمت در رفتم. جاوید که در آستانه در ظاهر شد، کاویان وا رفت.😨

او مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت: اینجا چه خبره؟« لبخند زنان گفتم: هیچی عزیزم. خیلی به موقع اومدی چون و پدرت که پنج ماهه با هم ازدواج کردیم داشتیم تولدم رو جشن می گرفتیم!

جاوید آن شب با پدرش درگیر شد و کتک کاریشان به شکایت  کلانتری کشید. خبر ازدواج مخفیانه من و کاویان مثل توپ صدا و بلوایی در خانواده کاویان به پا کرد. همسر و فرزندان کاویان او را ترک کردند. من هم به هدفم رسیدم؛ حقارت را در چشمانکاویان دیدم...

اکنون که سرگذشتم را برایتان می نویسم بیش از دو سال از آن روزها می گذرد. حال که خوب به گذشته فکر می کنم به این نتیجه می رسم کسی که بیش از همه شکست خورد من بودم.

نسنجیده قدم در راهی گذاشتم که تنها ارمغانش برایم بی آبرویی بود. عشق زودگذر و احساسی جاوید را جدی گرفتم و خودم را درگیر آن کردم و سپس برای برطرف کردن عطش انتقام به عقد مردی درآمدم که چند سال از پدرم بزرگتر بود. سَیر اشتباهاتم، مرا به سمت شکستی سنگین سوق داد...😔💔

#پـایـان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زمانی که نجار پیری بازنشستگی خود را اعلام کرد صاحب کارش ناراحت شد وسعی کرد او را منصرف کند!
اما نجار تصمیمش را گرفته بود…

سرانجام صاحبکار درحالی که با تأسف بااین درخواست موافقت میکرد،
ازاو خواست تا بعنوان آخرین کار ساخت خانه ای را به عهده بگیرد..
نجار نیز چون دلش چندان به این کارراضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد وبا بی دقتی به ساختن خانه مشغول شد وکار را تمام کرد…
زمان تحویل کلید،صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت:
این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد،
درواقع اگر او میدانست که خودش قرار است دراین خانه ساکن شود لوازم ومصالح بهتری برای ساخت آن بکار میبرد وتمام دقت خود رامیکرد
"این داستان زندگی ماست"
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هرروز میسازیم نداریم،
پس در اثر یک اتفاق میفهمیم که مجبوریم درهمین ساخته ها زندگی کنیم،
اما فرصتها ازدست میروند وگاهی شاید،بازسازی آنچه ساخته ایم ممکن نباشد..
شما نجار زندگی خود هستید و روزها،چکشی هستند که بریک میخ از زندگی شما کوبیده میشوند!

"مراقب خانه ای که برای زندگی خود میسازید باشید"حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تو اتوبوس پیرمرد به دختره که کنارش نشسته بود ! گفت :

دخترم این چه حجابیه که داری ؟
همه ی موهات بیرونه ؟
دختره با پررویی گفت :
تو نگاه نکن !
بعد از چند دقیقه  پیر مرد کفشش را درآورد بوی جوراب در فضا پخش شد !!
دختره درحالی که دماغشو گرفته بود به پیر مرد گفت : اه اه اه این چه کاریه میکنی خفمون کردی ؟
پیرمرد باخونسردی گفت :
تو بو نکن !


جامعه چهاردیواری اختیاری ما نیست !

دست برداریم از توجیهات شیطانی...!

جامعه محل شهوترانی نیست
پوشش نامناسب تو در حریم عمومی , حق الناس است...
حق به هم ریختن امنیت اخلاقی جامعه را نداریم⛔️

اگر دین هم ندارید , دنیای دیگران را با توجیه شیطانی" دلم می خواهد" به هم نریزید...


حق الناس , حق الناس است

چه دلت بخواهد و چه نخواهد
بدحجابی تو حق الناس است...☝️

دین و دنیای دیگران را تباه نکن

هر پوششی مناسب مکان عمومی نیست ..همانطور که هر رفتاری مناسب مکان عمومی نیست...
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت سی و‌ هشت

مادر چنگیز از جایش بلند شد دستش را روی شانه ای فرحت گذاشت و گفت بگذار برود دخترم او را به الله بسپار ان شاءالله هیچ اتفاقی نمی افتد فرحت با اینکه قلبش راضی نبود گفت درست است برو ولی زود برگرد چنگیز لبخندی زد و گفت چشم خانومم بعد از آشپزخانه بیرون شد فرحت هم پشت سرش از آشپزخانه بیرون شد و در پوشیدن لباس چنگیز را کمک کرد و بعد با دادن بکس لپ تاپش او را بدرقه کرد و گفت مواظب خودت باش چنگیز بوسه ای بر پیشانی او زد و گفت چشم خانومم تو هم مراقب خودت و آتنای ما باش فرحت با تعجب گفت برای دختر ما اسم انتخاب کردی؟ چنگیز لبخندی زد و با محبت جواب داد من اسم آتنا را انتخاب کرده ام ولی حق اصلی را تو داری هر اسم که تو انتخاب کنی آنرا روی دختر ما میگذاریم حالا من میروم الله حافظ فرحت هم خداحافظ گفت و چنگیز از خانه بیرون شد فرحت به بالکن رفت و از آنجا به پایین اپارتمان خیره شد چند دقیقه بعد چنگیز از اپارتمان بیرون شد و کلید موترش را از دست نگهبان گرفت و نزدیک موترش رفت دروازه ای موتر را باز کرد قبل از اینکه سوار موتر شود سرش را بلند کرد و به فرحت که از بالکن به او خیره شده بود دید و‌ دستش را به او تکان داد فرحت هم دستش را به سوی او تکان داد چنگیز سوار موتر شد و موتر به حرکت در آمد ولی چند ثانیه ای نگذشته بود که موتر با صدای بدی مقابل چشمان فرحت که هنوز به چنگیز دست تکان میداد منفجر شد فرحت با دیدن این صحنه تکانی خورد و سر جایش خشکش زد مادر چنگیز با شنیدن صدای انفجار ترسیده به بالکن آمد و پرسید چی شده دخترم صدای چی بود؟ وقتی دید فرحت به پایین اپارتمان خیره شده است سمت نگاه او‌ را تعقیب کرد و نگاهش به موتر منفجر شده ای پسرش رسید چیغی کشید و با عجله از بالکن بیرون شد و چند لحظه بعد صدای باز شدن دروازه ای خانه بلند شد…

#چند_ساعت_بعد

مادر فرحت خودش را به بالکن رسانید با دیدن فرحت که گوشه ای بالکن خشکش زده بود گریه هایش شدت گرفت نزدیک او شد و گفت دختر سیاه بختم قربان سرت شوم فرحت نگاه بی روحش را به مادرش انداخت و لب زد چنگیز کجاست؟ مادرش با گریه گفت بیا داخل برویم

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت سی و‌ نه:

دخترم فرحت دوباره پرسید چنگیز کجاست؟ مادرش از بازوی او گرفت و او را داخل خانه کشید او را به اطاقی که مادر چنگیز با خاله و عمه هایش نشسته بود برد هر یک از جای شان بلند شدند تا با فرحت احوال پرسی کنند ولی فرحت فقط یک سوال از همه میپرسید چنگیز کجاست؟ مادر فرحت او را پهلوی خشویش نشاند و خودش هم مقابل شان نشست خشویش دست فرحت را میان دستانش گرفت و آهسته اشک میریخت یکساعت سپری شد که دروازه ای خانه زده شد فرحت پیشتر از دیگران از جایش بلند شد همانطور که با عجله از اطاق بیرون میشد گفت چنگیز آمد همه با شنیدن این حرف او صدای گریه های شان بلند شد فرحت دروازه را باز کرد با دیدن پدرش و کاکای چنگیز پرسید چنگیز کجاست؟ پدرش اشک چشمانش را با دستمال دستش پاک کرد و گفت زندگی سرت باشد دخترم چینی میان ابروهای فرحت افتاد و گفت چرا چی شده؟ پدرش خواست او را در آغوش بگیرد که فرحت خودش را از او دور کرد و داد زد یکی برایم بگوید چنگیز کجاست؟ پدرش خواست جواب بدهد که صدای چند مرد بلند شد که گفتند یاالله پدر فرحت به همسرش دید و گفت جنازه را آوردن فرحت را داخل ببر فرحت گنگ به آنها دید و گفت جنازه؟ چشمانش سیاهی کرد و پاهایش سُست شد و بیهوش روی زمین افتاد

#چهل_روز_بعد:

دستش را روی شکم برجسته اش کشید بعد به سوی پدرش دید و گفت پدر جان من جای نمیروم من میخواهم با دخترم نزد مادر جان زندگی کنم و از این به بعد تصمیم دارم کارهای شرکت چنگیز را خودم پیش ببرم پدرت با جدیت گفت وقتی شوهرت کشته شد تمام ارتباطت با این خانه و خانواده تمام شد این چهل روز را هم بخاطر گل روی بی بی حاجی اجازه دادم اینجا باشی مادر چنگیز با دستمال اشک هایش را پاک کرد و گفت حاجی صاحب خود تان میدانید چنگیز میدانست جانش در خطر است او یکروز قبل از اینکه این حادثه شود برایم گفت اگر او را چیزی شد دست خانم و دخترش را گرفته از این کشور برویم خود تان شاهد هستید که او کاری رفتن ما را به دبی در جریان انداخته بود پس اجازه بدهید طبق وصیت پسرم وقتی نواسه ام به دنیا آمد از اینجا برویم اینگونه یگانه نشانی پسرم هم مقابل چشمان من بزرگ میشود پدر فرحت با بی رحمی گفت وقتی پسر شما میفهمید جانش در خطر است پس چرا مدتی در خانه نه نشست؟ چی نیاز بود که به سر کار برود؟ با کاری که کرد هم جان خودش گرفته شد و هم برچسپ بیوه در پیشانی دختر من زده شد نواسه ای تان‌ را میتوانید نزد خود نگهدارید چون دختر من هنوز جوان است و آینده دارد...

#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔵 #مسائل_طلاق

💥 آيا اختيار طلاق در دست مرد است يا اينكه زن هم اختيار طلاق را دارد؟ لطفا دليل كساني كه قائل اند اختيار طلاق در دست مرد هست را بيان نمائيد. و نيز بفرماييد در چه صورتي در ميان زن و شوهر تفريق و جدايی انداخته ميشود؟

خداوند متعال طلاق را در اختيار مردان قرار داده است، و در باب طلاق، زن و هيچيک از اعضای خانواده و خارج از خانواده به جز شوهر اختياری ندارند، خداوند متعال در تمامی آيات قرآن كريم كه بحث طلاق را مطرح ميكند، مردان را مورد خطاب قرار داده است. مانند قول الله سبحانه و تعالی در ابتدای سوره طلاق: {يَاأَيُّهَا النَّبِيُّ إِذَا طَلَّقْتُمُ النِّسَاءَ فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ وَأَحْصُوا الْعِدَّةَ} و نيز در جايي اين طور فرموده: {وإذا طلقتم النساء فبلغن أجلهن}. بايد دانست هيچ خطابی در مسئله ی طلاق خواه در قرآن و حديث متوجه زنان نيست، و اين خود دليل واضحی است كه طلاق در اختيار مرد است نه زن. مگر در صورت توكيل يا تفويض، كه خود شوهر زن را وكيل به طلاق كند پس در اين صورت اختيار طلاق در دست زن قرار ميگيرد.

اين امر الهی در بر دارنده حكمت و مصلحت بي شمار است، و اين قانون الهی با نظام اسلامی خانواده نيز هماهنگی دارد؛ زيرا در مجموعه ی خانواده مرد مسئول و رئيس بوده و پاسبانی و حراست از كانون خانه و خانواده بر عهده اوست، زن نيز موظف به تدبير امور داخلي منزل است و اطاعت از رييس خانواده يكی از وظايف او ميباشد. لذا مناسب اين نظام خانوادگب نيست كه مسأله ی طلاق در اختيار زن باشد.
همانگونه كه يک مرد نسبت به زن بيشتر تلاش ميمند تا نظم خانواده پا برجا باشد و اوست كه برای بقای آن هزينه ميكند، به همان ترتيب نيز مردان بهتر ميتوانند احساسات و عواطف خود را كنترل كنند، ولی اگر طلاق در اختيار زن باشد، آنگاه بسياری از زنان با كوچكترين بهانه اقدام به ایقاع طلاق ميكردند. مثل بعضی از مردان كه جهل و سبک سری بصيرت آنها را از بين برده است.
اما در رابطه با تفريق ميتوان گفت: در صورتيكه شوهر دارای عيوبی همچون (مجبوب و عنين ) باشد، آنگاه پس از بررسی و طبق صلاحديد، قاضی وقت در ميان زن و شوهر تفريق و جدايی می اندازد، و همين است رأی اكثر فقها.
مطلب ديگر اينكه، چنانچه همسر بدون دليل (عيوبی كه بالا ذكر گرديد) و صرفاً بخاطر ناسازگاری و عدم رعايت حق الله، خواهان جدايی و طلاق از شوهرش باشد، در اینصورت ميتواند با پرداخت مقداری مال به شوهرش ـ خواه مال نام برده مهر معجل باشد يا مال ديگرـ. درخواست خلع نمايد و از او جدا شود.
نكته: لازم به ذكر است كه خلع با رضايت طرفين، (زوجين) صورت ميگيرد، يعنی همانطور كه رضايت زوجه به دادن مال، شرط خلع ميباشد، همچنان رضايت زوج نيز به دادن طلاق شرط ميباشد.

الدلائل:
ـ وفي الفقه الإسلامي وأدلته:
طلاق غير الزوج: لا يصح طلاق غير الزوج، لحديث «لا طلاق قبل النكاح، ولا عتق قبل ملك» …
مالك الطلاق: يتبين مما سبق أن الذي يملك الطلاق إنما هو الزوج متى كان بالغا عاقلا، ولا تملكه الزوجة إلا بتوكيل من الزوج أو تفويض منه. ولا يملكه القاضي إلا في أحوال خاصة للضرورة.([1])

ـ وفي المختصر في الفقه الحنفي:
الطلاق يملكه الرجل، ولا تملكه المرأة، فإ« طلقت المرأة زوجها: لا يقع الطلاق،‌ وإن طلق الزوج امرأته: يقع،‌ سواء رضيت المرأة أو لم ترض.([2])

ـ وفي الفقه الحنفي بأدلته:
يصح الطلاق من كل زوج عاقل بالغ مختار، وعليه فلا يصح طلاق: من ليس بزوج، ودل علي ذلك أحاديث إلخ.([3])

([1]) الفقه الإسلامي وأدلته/ج9/ص6883و6885/الفصل الأول الطلاق/المبحث الثاني شروط الطلاق…/المكتبة الرشيدية.

([2]) المختصر في الفقه الحنفي ترجمة زيور بهشت/ص300/كتاب الطلاق/إيقاع الطلاق/مكتبة البشري.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
([3]) الفقه الحنفي بأدلته/ج2/ص960/كتاب فُرق النكاح/باب الفرقة بالطلاق/فصل من يصح الطلاق ومن لا يصح/دار المصطفي.
❄️ #مسائل_ارث

💥 شخصی که در قید حیات است چقدر از مال خود را میتواند بین وارثین و غیر وارثین وصیت و بخشش کند؟

📝 از نظر شرعی، شخص سالم و تندرست میتواند در زمان حیات خویش اموالش را به هر نحوی که بخواهد در راه مشروع مصرف نماید؛ خواه به وارث یا غیر وارث به صورت هبه و بخشش باشد یا به هر نحو دیگر که هدیه نماید. البته قبض و تصرف موهوب له (شخصی که به وی هبه شده است) در زمان حیات هبه کننده لازم و ضروری است. شایان ذکر است اگر چنانچه شخص بخواهد با هبه کردن فرد یا افرادی را از آن مال بدون علت و دلیل موجّه محروم نماید، گنهکار و عندالله ماخوذ خواهد بود. باید متذکر شد که وصیت شرعی فقط تا یک سوم اموال جاری می‌شود و بیشتر از آن موکول به اجازه ورثه است و نیز از نظر شرعی وصیت برای وارث غیر معتبر است مگر در صورتی که وارثین دیگر رضایت کامل داشته باشند.

📖 و فی الدر المختار: { کتاب الهبة 4/513 – ط: داراحیاء التراث}

📖 و فی فتاوی الهندیة: { کتاب الهبة 4/397 – ط: دارالفکر}

📖 و أیضا فی فتاوی الهندیة: { کتاب الهبة4/374 – ط: دارالفکر}

📖 و فی فتح القدیر: { کتاب الوصایا 10/446 – ط: مکتبة رشیدیة}

📖 و فی البنایه: { باب فی صفة الوصیة 16/259 – ط: مکتبة رشیدیة}

📖 و فی جامع الفتاوی:{ کتاب الہبہ 9/224 – ط: اشرفیہ}

📖 و فی امدادالفتاوی:{ کتاب الہبہ 3/471 – ط: مکتبہ دارالعلوم کراچی}حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حدیث_امروز 

قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ﷺ : «لَا يَزِيدُ فِي الْعُمْرِ إِلَّا الْبِرُّ، وَلَا يَرُدُّ الْقَدَرَ إِلَّا الدُّعَاءُ»

📚سنن ابن ماجه 90

رسول الله ﷺ فرمودند: «جز دعا چیزی قضا و قدر را تغییر نمی‌دهد و جز ڪار نیک چیزی باعث ازدیاد عمر نمی شود.»
                 حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9                
«اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا محمدﷺ»
۱۳ قانون خوشبختی را به خاطر بسپارید:

قلبتان را از نفرت پاک کنید.
ذهنتان را از نگرانی پاک کنید.
ساده زندگی کنید.
بیشتر ببخشید.
کمتر توقع داشته باشید.
فراوان لبخند بزنید.
فراوان مطالعه کنید.
اندرون از طعام خالی نگه دارید.
صادق و استوار و شکیبا و نرمخو باشید.
با همه چیز با ملایمت برخورد کرده و مدام زمزمه کنید "این نیز بگذرد"
فراوان شاکر خدای رحمان باشید.
ساکت و آرام و خوش‌بین باشید.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دوست خدای رحمان و گشاده رو باشید.
🍃☔️🍃💫🍃☔️🍃💫🍃

🔴
#چند_خطے_هاے_نابـــــ


امشب  یهو رفتم تو  صورت مادرم  زل زدم
دیدم چقدر شکسته شده
موهاش سفید شده
دستاش وقتی چایی میاره میلرزه

چقدر تموم این سالها اون هواسش به ما بود
ماهواسمون به کارمون یا چیزهای بی ارزش دیگه بود

واقعا چقدر احمق بودم این سالها
هواسم به مادرم نبود به اینهمه خوبی
به این همه از خود گذشتگی
به خدا که حالم از خودم بهم میخوره

بعضی از ماها  درد از جای دیگه میکشیم
عقده هامونو سره عزیزترین فرد زندگیم  خالی می‌کنیم  سینمونم سپر میکنیم میگیم ما کسی هستیم بخدا نیستیم  از یه ارزنه کوچیک هم بی ارزشتریم  خوشبحال کسیکه  قدر پدرو مادرشو می‌دونه و تازندن دستوپاشونو میبوسه

یادمه پدرم  بیست سال پیش بهم گفت  یه روزی میاد حجلمو جلو در میزنن  میگی وای
چه خاکی تو سرم شد چون اینو یه روز بابام به من گفت بخوای نخوای منم میرم  آخ که باورم نمیشه الان بیست سال از فوتش میگذره
ای چراغ زندگانی پدر یادت بخیر

ولی به همون کسیکه پدرو مادرمونو خلق کرد که
باعث ارامشمون باشن
فرشته ای جز پدرو مادر تاشو پیدا نمیکنی
پس قدرشونو بدونیم
اگرم دستشون از دنیا کوتاهه
گاهی اوقات سرخاکشون بریم
راستی پنج شنبه عصر دلم گرفته بود
سرخاک پدرم بودم
گفتم بابا خستم
ناندارم می‌دونم ناشکریه
ولی کم آوردم
انگار هیچکی هواسش بهم نیست
ولی امشب وقتی به مادرم زل زده بودم
دیدم  کسی جز مادر ندیدم که هرشب
یه لیوان آب هم شده باشه دستم میده
پس هواسش بهم  یکی از جنس طلا  هست
اونم کی مادر
والا وضو داره وقتی نامشو میاری
پس
خاکتم
مادر
ممنون
که
همیشه
حواست بهم بود و
به یادم بودی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مجیدتقوی..
"بشنو و باور نکن"

در زمان‌های‌ دور، مرد خسیسی زندگی می‌کرد.

او تعدادی شیشه برای پنجره‌های خانه‌اش سفارش داده بود.

شیشه‌بر، شیشه‌ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت: باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه‌ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه‌ها می‌آیم.

از آنجا که مرد خسیس بود، چند باربر را صدا کرد...
ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید.!

چشمش به مرد جوانی افتاد، به او گفت:
اگر این صندوق را برایم به خانه ببری، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.

باربر جوان که تازه به شهر آمده بود، سخنان مرد خسیس را قبول کرد.
باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.

کمی که راه رفتند، باربر گفت:
بهتر است در راه یکی‌یکی سخنانت را بگوئی.!

مرد خسیس کمی فکر کرد.
نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود.

به باربر گفت: اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است، بشنو و باور مکن!!

باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه‌ای این مطلب را می‌دانست، ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.!

همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند...

باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چیست؟!

مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را بمنزل می‌بردم.

یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت:
بله پسرم نصیحت دوم این است، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است، بشنو و باور مکن.!!

باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.

دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت:
نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد...

مرد خسیس از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت:
اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد، بشنو و باورمکن!!

مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می‌خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد...

بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت:
اگر کسی گفت که شیشه‌های این صندوق سالم است بشنو و باور مکن.!!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
* از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند، گفته می‌شود که‌؛ بشنو و باور مکن!! *
🔹تقاضا و التماس میکرد دوباره جرات نگاه کردن را نداشت و اگر هم جرات نگاه کردن را نداشت و اگر هم جرات می کرد حیا در بین او و نعیم حائل میگشت در این حال تنها خیالی که باعث تسکین قلبش میشد این بود که شاید نعیم بطرفش می نگرد اما گاهی که با نگاه دزدکی او را میدید که در فکری عمیق فرو رفته سرش را پایین انداخته و دست بر موهای پوستین میکشد یا سیخهای علف را بیرون می آورد و میشکند زغالهای آتشین عشق در قلبش خاموش می شد و در تمام بدنش سردی سرایت مینومد . نغمه های دل نواز جوانی که در گوشش طنین افکنده بود ساکت و خیالاتش پراکنده میشد باری از غم بر دلش مینشست و با نگاهی پر حسرت نعیم را نگاه میکرد و از اتاق بیرون می رفت. محبت دختری معصوم اگر از یک طرف در تصمیم انسان توفان و در خیالات و تصورات هیجان بپا کند از طرفی دیگر توهمات غیر عادی او را از هر عمل و اقدامی باز میدارد نعیم مرکز دنیای کوچک خیال ها ارزوها و خواب های نرگس قرار گرفته بود حال او لبریز از مسرت و شادی بود اما همین که در مورد اینده فکر می کرد توهمات بی شماری او را پریشان میساخت او به عوض اینکه رو به روی نعیم برود از دور به طور مخفی به تماشایشمی پرداخت گاهی این نگاه خاطر او را مسرور میکرد و گاهی ترس از جدایی فکر او را ساعت ها بیقرار می نمود.
🔸برای انسانی پاکدل مانند نعیم آگاه شدن از مکنونات قلب نرگس کاری مشکل نبود . او از قوت تسخیر و جاذبه خود نا آگاه نبود اما هنوز با قلبش به توافق نرسیده بود که برای این پیروزی باید خوشحال باشد یا خیر ؟ شبی نعیم بعد از نماز عشا هومان را نزد خود خواند و او را از برنامه باز گشت خود آگاه کرد. هومان گفت: «من خلاف میل شما مجبورتون نمیکنم اما اینو بگم که راههای کوه هنوز پر از برفه شما حداقل یک ماه دیگه اینجا بمونید . بعدش سفر برای شما خیلی آسون تر میشه.
»موسم باریدن برف که گذشته و تصمیم من همیشه راه دشوار و آسانو برای من یکی میکنه من میخوام فردا صبح
حرکت کنم.
🔹اینقدر زود ! فردا که نمیزاریم برید. «
خیلی خوب فردا صبح میبینم نعیم این را گفت و بر بسترش دراز کشید . هومان به طرف اتاقش رفت . نرگس در راه ایستاده بود . هومان گفت : « نرگس ! بیرون خیلی سرده کجا داری می گردی؟

🔸نرگس جواب داد هیچ جا همین طوری رفتم بیرون.
این اتاق از خوابگاه نعیم گشاد تر بود روی زمین علف خشک پهن شده بود هومان در گوشه ای و نرگس در گوشه ی دیگرش دراز کشیدن هومان گفت: نرگس ! اون تصمیم داره فردا بره.
🔸نرگس گفت و گوی نعیم و هومان رو شنیده بود اما این موضوع برایش اینقدر دل چسب بود که نمی توانست ساکت بماند . او گفت : « شما چی گفتی؟
🔹من که گفتم چند روز دیگه بمونم اما نمیتونستم خیلی اصرار کنم اهل روستا از رفتنش خیلی ناراحت میشن . من به اهل روستا میگم که همه با هم از او بخوان چند روز دیگه بمونه .
🔸هومان بعد از چند کلمه صحبت با نرگس خوابید. اما نرگس بعد از اینکه چند بار پهلو عوض کرد و سعی بیهوده برای خوابیدن کرد بلند شد و نشست . اگر میخواست بره پس چرا اومده بود؟ از جایش بلند شد و یواشکی از اتاق بیرون رفت . اتاق نعیم را طواف کرد با ترس اهسته در را باز کرد اما جرات داخل شدن را نداشت .. داخل اتاق شمع روشن بود و نعیم زیر پوستین محو خواب بود . صورتش تا زنخدان بیرون بود. نرگس با خودش گفت : « شاهزاده ی من شما داری میری؟ معلوم نیست کجا ؟ تو چی میدونی که چی چیزی جا میزاری و چی با خودت می بری ؟ دلگرمی و دلچسبی تمام این باغها چشمها چرا گاهها و کوهها را با خودت میبری و یاد خودتو در این ویرونه جا می ذاری شاهزاده .. شاهزاده من ... نه نه تو مال من نیستی من لیاقت اینو ندارم.
🔹نرگس با این تفکرات به گریه افتاد . بعد داخل اتاق رفت و لحظهای بی حس و حرکت ایستاد و به نعیم نگریست . ناگهان نعیم هلو عوض کرد نرگس ترسید و از اتاق بیرون آمد و پاورچین پاورچین وارد اتاقش شد و بر بسترش دراز کشید . اف این شب چقدر درازه او چندین بار بلند شد و دراز کشید . صبح زود پیر مرد خرقه پوشی اذان داد . نعیم بیدار شد و برای وضو کنار چشمه آب رفت. نرگس قبلا انجا رسیده بود بر خلاف توقع نرگس نعیم از دیدن او در آنجا خیلی حیران نشد . او گفت: «نرگس! امروز خیلی زود اینجا اومدی ؟
🔸نرگس هر روز پشت درختها پنهان میشد و نعیم رو نگاه میکرد امروز آمده ود تا از بی نیازی نعیم نسبت به خود....
📌ادامه دارد ان
شاءالله حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه صد و شصت و یکم.

زبیر در حالی که بلند میشد گفت: «من همین حالا حرکت میکنم»
- برو خدا کمکت کنه.
زبیر از اتاق یزید بیرون آمد و با عجله وارد اتاق خودش شد، خالد، ناهید و زهرا منتظرش بودند همه با هم یک صدا پرسیدند: «چی شده؟»
- من دارم میرم مدینه.
زبیر این را گفت و برای عوض کردن لباس به اتاق دیگری رفت. اندکی بعد لباس عوض کرد و بیرون آمد ناهید بدون این که چیزی بپرسد شمشیرش را از روی دیوار
برداشت و به دستش داد.
خالد بلند شد و گفت: «منم همراتون میام».
زبیر در حالی که شمشیر به کمر میبست گفت: «نه تو ناهید و زهرارو به همراه محمد بن قاسم به بصره بیار»
زهرا گفت: «برادر در مدینه چه کار دارید؟»
زبیر جواب داد: «نامه یزید را برای کسی میبرم که میتونه جون محمدو نجات بده. خالد به بصره رسیدی مستقیم خونه محمد بن قاسم برو و همسرش زبیده ر و تسلی بده امیدوارم خیلی زود خودمو به بصره برسونم ناهید خداحافظ زهرا برای موفقیتم‌ دعا کن». زبیر به سرعت از اتاق خارج شد اتاق محمد بن قاسم سر راهش بود، شمعی در اتاق روشن بود، زبیر کنار در ایستاد و نگاهی به داخل انداخت و آهسته وارد اتاق شد محمد بن قاسم به خواب عمیقی فرو رفته بود لبخندی همانند کودکان معصوم که زبیر اکثر اوقات در حالت خواب روی لبهای او دیده بود امروز هم بر لبانش میرقصید شمشیری که سپه سالار نوجوان با آن قلعه های مستحکم سند و قلبهای مردم آن سرزمین را تسخیر کرده بود بالای سرش روی دیوار آویزان بود. قلب زبیر تحت تأثیر احساس ناشناخته ای به شدت میتپید ،اشک در چشمانش حلقه زد و با صدایی لرزان آهسته گفت: «برادر عزیزم دوست مهربانم، فرمانده دلاورم خداحافظ»
از اتاق که بیرون میرفت قلب بیقرارش را باربار تسلی میداد و میگفت: «نه ما بار دیگر ملاقات خواهیم کرد».
صبح که شد در اطراف کاخ جای سوزن انداختن نبود محمد بن قاسم از کاخ بیرون آمد و مردم کنار رفتند و پله های جلوی در را خالی کردند صاحب منصبان لشکر معتمدین شهر و پیشوایان مذهبی جلو آمدند و با او دست دادند نوبت به بهیم سنگ رسید و او بی اختیار محمد بن قاسم را به آغوش کشید و گفت: «شما اسم اسلامی منو انتخاب نکردین».
- اگه دوست داری اسمتو سیف الدین میذارم.
ادامه‌دارد…حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه صد و شصت و دوم.

در پایین پله ها سربازی لگام اسبی در دست گرفته و ایستاده بود، محمد بن قاسم سوار بر اسب شد یزید بن ابو کبشه دوید و لگام اسب را گرفت، با وجود اعتراض محمد بن قاسم مردم دیوانه وار پاهایش را میبوسیدند. محمد بن قاسم به اطرافش نگاه کرد هیچ چشمی بدون اشک نبود، پیرمردان احساس می کردند که از بهترین جگرگوشۀ خود جدا میشود؛ کودکان یتیم و بیوه زنان تصور میکردند که تکیه گاه بزرگی را از دست میدهند؛ دختران جوان می گفتند که پاسبان
عفت و عصمت آنان را تنها گذاشت حسرت و افسوس بر در و دیوار آرور میبارید. دختر پیشوای مذهبی آرور به دستور پدرش جلو رفت و حلقه گلی به محمد بن قاسم تقدیم کرد و گفت: «برادر من از طرف همۀ دختران این سرزمین این هدیه را به شما تقدیم میکنم». محمد بن قاسم از او تشکر کرد و گلها را گرفت. اسب اسیر سلیمان بن عبدالملک در حالی که تپه ای از گل را زیر پا می گذاشت از کاخ خارج شد مردم ارور چنین جمعیتی را برای بدرقه هیچ شاهی ندیده بودند؛ در فراق هیچ عزیزی این قدر اشک نریخته بودند دستهایی که دو سال قبل از فاتح سند به
عنوان بدترین دشمن با تیر و نیزه استقبال کرده بودند امروز او را گلباران میکردن.
علی ،خالد ناهید و زهرا به همراه چند سرباز که همسفر محمد بن قاسم بودند قبلا به بیرون شهر رفته بودند شصت نفر در این قافله محمد بن قاسم را همراهی میکردند. چهل نفر از آنان کسانی بودند که از دمشق برای دستگیری محمد بن قاسم آمده بودند زندانبان شهر واسط مالک بن یوسف با سفارش صالح به عنوان رئیس آنها آمده بود. صالح به مالک بن یوسف دستور داده بود که در راه مراعات محمد بن قاسم را نکند خود مالک هم از دشمنان دیرینه خاندان حجاج بن یوسف بود ولی او نیز مانند یزید بن ابو کبشه نتوانست تحت تأثیر شخصیت محمد بن قاسم قرار نگیرد. بعضی از همراهانش نیز با دیدن منظره خداحافظی مردم در آرور آن قدر متاثر شدند که آشکارا از تصمیم سلیمان انتقاد می‌کردند .یزید هنگام خداحافظی تأکید کرده بود که محمد بن قاسم را با عزت و احترام به بصره برسانند و جواب امیرالمؤمنین را خودش خواهد داد.
هنگام ظهر سیف الدین (بهیم سنگ) با پیشوای مذهبی ارور روی تپه ای ایستاده بود و قافله ای را که داشت در گرد و غبار راه ناپدید میشد تماشا میکرد پیشوای مذهبی نفس سرد و عمیقی کشید و گفت: «آفتاب سند هنگام ظهر در حال غروب کردن است».
ادامه‌دارد…حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (38)

🔸از بین رفتن محبت میان زینب(رضی‌الله‌عنها) و همسرش

اسلام ازدواج مسلمان با مشرک را ممنوع کرد و طبق این حکم باید زینب(رضی‌الله‌عنها) از ابوالعاص جدا می‌شد.
طولی نکشید که مانعی بین آن دو و هدف‌شان به‌وجود آمد و شعلۀ فروزان زندگیِ آن‌ها رو به خاموشی گرایید و دیگر باهم زیر یک سقف نخوابیدند.
از آن‌طرف مورد اذیت قرار گرفتن پیامبرﷺ و مسلمانان، مانند نشتری در دل زینب(رضی‌الله‌عنها) فرو می‌رفت.
چند روز بعدِ هجرت پیامبرﷺ، فرستاده‌ای از مدینه آمد و دو خواهرش [فاطمه و ام‌کلثوم(رضی‌الله‌عنهما)] را همراهی کرد و زینب(رضی‌الله‌عنها) تنها و اندوهگین‌‌ در خانۀ ابوالعاص ماندگار شد.

🔸اسارت ابوالعاص

در جنگ بدر مسلمانان بر مشرکان ظفر یافتند، ابوالعاص در سپاه مشرکان بود که توسط عبدالله‌بن‌جبیرانصاری به اسارت گرفته شد.
وقتی خبر اسارتِ ابوالعاص به زینب(رضی‌الله‌عنها) رسید، گردنبندی را که مادرش زمانِ عروسی‌ به او هدیه داده بود، نزد مسلمانان فرستاد تا به‌عنوان فدیه از او بپذیرند و در قبال آن ابوالعاص را آزاد نمایند.
به‌محض این‌که رسول خداﷺ گردنبند را دید، دلش برای دخترش سوخت و به‌یاد خدیجه(رضی‌الله‌عنها) اشک از چشمانش جاری شد و با مشورت یارانش گردنبند را به زینب(رضی‌الله‌عنها) بازگرداند، ابوالعاص را نیز، بدون فدیه آزاد کرد و به او گفت: چون مشرک است زینب بر او حلال نیست و باید او را به مدینه بفرستد.
ابوالعاص موافقت کرد و قول داد به محض رسیدن به مکه زینب(رضی‌الله‌عنها) را نزد رسول خداﷺ بفرستد.
زیدبن‌حارثه(رضی‌الله‌عنه)پسرخواندۀ رسول خداﷺ در آستانۀ مکه منتظر بود که زینب(رضی‌الله‌عنها) را تا مدینه همراهی کند.
پس از بازگشت ابوالعاص به مکه، زینب(رضی‌الله‌عنها) برای آخرین‌بار سعی کرد او را قانع کند تا به اسلام بپیوندد اما او نپذیرفت و بر همان شرک خویش باقی ماند.

منابع:
- دختران پیامبرﷺ- مولف: محمد علی قطب.
- بانوان پیرامون رسول الله ﷺ- مولفین: محمود مهدی استامبولی- مصطفی ابوالنصر الشلبی.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#آفرینش_محبت

ما در جهانی زندگی می کنیم که سرشار از فراوانی است .کمبودی وجود ندارد و فقدانی در کار نیست .
اگر می خواهید فراوانی محبت در زندگی خود بیافرینید در این صورت روی محبت تمرکز کنید . دوست داشتنی تر شوید و برای دیگران از خودتان سخاوت به خرج دهید . با آفرینش نوسان محبت ،به طور خودکار محبت بیشتری به زندگی خود جذب خواهید کرد.
به خاطر داشته باشید برای هر چیزی که در زندگی دارید قدر دان باشید . حق شناسی به خودی خود شکلی از فراوانی است .
فرکانس نوسان حق شناسی و قدر دانی بیش از آنچه برای آن قدر دان باشید ، جذب خواهد کرد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/01 14:23:57
Back to Top
HTML Embed Code: