#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه صد و شصت و هشتم.
محمد بن قاسم در حالی که از جایش بلند میشد گفت: «متأسفم که نتونستم مادرتو ببینم ،زبیده امیدوارم ناهید و زهرا بتونن تورو از تنهایی در بیارن سعی کن چند روزی کسی از اومدن اونها باخبر نشه». زبیده با گزیدن لبهایش سعی میکرد گریه اش را کنترل کند ولی با نگاهش میپرسید: «شما واقعا داری میری؟
محمد بن قاسم گفت: «خداحافظ زبیده!»
زبیده با خواهش و التماس گفت: «اگه اجازه بدین تا اصطبل همراتون بیام»
- نه تو همینجا بمون این طوری به من نگاه نکن.
اشک جلوی چشمان زبیده را گرفته بود چشمانش را بست و گفت: «خدا به همراتون بروید».
محمد بن قاسم یک لحظه به دو قطره اشکی که هزاران دریای محبت و اطاعت را در خود گنجانده بود خیره شد دستمالی از جیبش بیرون آورد و میخواست اشکهای زبیده را پاک کند ولی او دوباره گفت: «لطفا بروید!» محمد بن قاسم دو قدم به جلو برداشت دوباره ایستاد و به زبیده نگاه کرد، سپس به سرعت از اتاق بیرون رفت.
خالد و علی جلوی اصطبل منتظرش بودند محمد بن قاسم :گفت: «خالد شما هنوز
نخوابیدین؟»
- همه بیدارن هیچ کس رو خواب نمیبره.
- شما برین بخوابین.
- ولی من میخوام همراتون بیام.
محمد بن قاسم دست بر شانه خالد گذاشت و گفت: «احساساتتو درک میکنم ولی مصلحت همینه که اینجا بمونی این جهادیه که در اون نیازی به همراه ندارم»
- نمیتونم از دستور فرمانده خودم سرپیچی کنم ولی منتظرتون موندن در اینجا هر ساعتش برام قیامته.
- این دستور فرمانده تو نیست بلکه خواهش یک دوسته در این اوضاع مناسب نیست همرام باشی بعداً هم میتونی بیایی.
خالد که مأیوس شده بود به علی نگاه کرد و اسب محمد بن قاسم را از اصطبل آورد. محمد بن قاسم سوار بر اسب شد و برای خداحافظی دست به طرف خالد دراز کرد. خالد مغلوب احساسات خود شده بود دست محمد بن قاسم را روی لبهایش گذاشت و زمزمه کرد: «دوست من برادر عزیزم! خدا نگهدارت»
اشکش روی دست محمد بن قاسم ریخت او دستش را رها کرد و با علی دست داد. علی دست محمد را در دستش فشرد و با صدایی لرزان خداحافظی کرد و زد زیر گریه محمد بن قاسم از در منزل بیرون رفت و به عقب نگاه کرد سه زن در صحن حیاط ایستاده بودند، زمانی که صدای اذان صبح از مساجد به گوش میرسید محمد بن قاسم از خیابانی میگذشت که مدتی قبل مردم بصره لشکر اسلام را با سپه سالار نوجوانش برای حمله به سند بدرقه میکردند کمی از شهر فاصله گرفت و کنار نهری توقف کرد، وضو گرفت و نماز صبح را ادا کرد و به راهش ادامه داد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامهدارد
#ناهید
صفحه صد و شصت و هشتم.
محمد بن قاسم در حالی که از جایش بلند میشد گفت: «متأسفم که نتونستم مادرتو ببینم ،زبیده امیدوارم ناهید و زهرا بتونن تورو از تنهایی در بیارن سعی کن چند روزی کسی از اومدن اونها باخبر نشه». زبیده با گزیدن لبهایش سعی میکرد گریه اش را کنترل کند ولی با نگاهش میپرسید: «شما واقعا داری میری؟
محمد بن قاسم گفت: «خداحافظ زبیده!»
زبیده با خواهش و التماس گفت: «اگه اجازه بدین تا اصطبل همراتون بیام»
- نه تو همینجا بمون این طوری به من نگاه نکن.
اشک جلوی چشمان زبیده را گرفته بود چشمانش را بست و گفت: «خدا به همراتون بروید».
محمد بن قاسم یک لحظه به دو قطره اشکی که هزاران دریای محبت و اطاعت را در خود گنجانده بود خیره شد دستمالی از جیبش بیرون آورد و میخواست اشکهای زبیده را پاک کند ولی او دوباره گفت: «لطفا بروید!» محمد بن قاسم دو قدم به جلو برداشت دوباره ایستاد و به زبیده نگاه کرد، سپس به سرعت از اتاق بیرون رفت.
خالد و علی جلوی اصطبل منتظرش بودند محمد بن قاسم :گفت: «خالد شما هنوز
نخوابیدین؟»
- همه بیدارن هیچ کس رو خواب نمیبره.
- شما برین بخوابین.
- ولی من میخوام همراتون بیام.
محمد بن قاسم دست بر شانه خالد گذاشت و گفت: «احساساتتو درک میکنم ولی مصلحت همینه که اینجا بمونی این جهادیه که در اون نیازی به همراه ندارم»
- نمیتونم از دستور فرمانده خودم سرپیچی کنم ولی منتظرتون موندن در اینجا هر ساعتش برام قیامته.
- این دستور فرمانده تو نیست بلکه خواهش یک دوسته در این اوضاع مناسب نیست همرام باشی بعداً هم میتونی بیایی.
خالد که مأیوس شده بود به علی نگاه کرد و اسب محمد بن قاسم را از اصطبل آورد. محمد بن قاسم سوار بر اسب شد و برای خداحافظی دست به طرف خالد دراز کرد. خالد مغلوب احساسات خود شده بود دست محمد بن قاسم را روی لبهایش گذاشت و زمزمه کرد: «دوست من برادر عزیزم! خدا نگهدارت»
اشکش روی دست محمد بن قاسم ریخت او دستش را رها کرد و با علی دست داد. علی دست محمد را در دستش فشرد و با صدایی لرزان خداحافظی کرد و زد زیر گریه محمد بن قاسم از در منزل بیرون رفت و به عقب نگاه کرد سه زن در صحن حیاط ایستاده بودند، زمانی که صدای اذان صبح از مساجد به گوش میرسید محمد بن قاسم از خیابانی میگذشت که مدتی قبل مردم بصره لشکر اسلام را با سپه سالار نوجوانش برای حمله به سند بدرقه میکردند کمی از شهر فاصله گرفت و کنار نهری توقف کرد، وضو گرفت و نماز صبح را ادا کرد و به راهش ادامه داد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامهدارد
#رمان: دلبرک مغرور خان
#نویسنده: بانو کهکشان
#قسمت سوم
_شرمنده مادر جان از این به بعد بیشتر دقت خواهم کرد...
_آفرین عروس... بگذریم.. مهرجان خانم آمده است برای تعیین جنسیت طفل..
عزیزه سرش را تکان داده گفت:
_پس بیاید و از این بیشتر مهرجان خانم را معطل نه نمایم... من هم که حسابی خوشحالم...هرچند که میدانم... طفلک پسر است... اما باز هم برای راحتی شما خانم بزرگ...
خانم بزرگ با این حرف های عروسش پوزخندی زد و با خود میگوید:
_امیدوارم عروس...امیدوارم... نکند با این همه اعتماد به نفسات خود را به فناء دهی آنگاه الله میداند... چگونه از دست پسرم دلاور خان رهایی یافت.
×××
خاله مهرجان که در حال برسی کردن بودن؛
به طور ناگهانی لبخندش محو میشود.
خانم بزرگ که متوجه حالتاش شده بود بسویش نگاه کرده میگوید.
_خیر باشد مهرجان... چرا اینگونه رنگ از رخسارت پرید.... نکند اتفاقی برای عروس افتاده یا هم برای نوه ام...
_نه خانم بزرگ هر دو طفل و مادر کاملاً سالم هستند فقط اینکه...
آب گلویش را بیصدا قورت داده میگوید:
_طف.. طفل پسر نه دختر است...
حالا این تنها خاله مهرجان نبود که رنگ به رخسار نداشت.
بلکه با این حرفش رنگ از رخسار خانم بزرگ و عزیزه خانم هم پریده بود.
بغض عزیزه خانم شکست و شروع کرد به گریستن.
در همین میان دلاور خان هم وارد اتاق شد.
با دیدن عزیزه خانمش هراسان نزدیکاش آمده گفت:
_گریه برای چه نکند اتفاقی برای پسرم رخ داده است مهرجان خانم شما حرفی بگوید، عزیزه چرا میگرید؛ بگوید و من را بیشتر از این عصبانی نسازید...
همه بسوی خانم بزرگ نگاه کردند...
خانم بزرگ هم عصا دستی اش را کمی فشار داده و با لبخند کجی گفت:
_قرار است دلاور خان بزرگ برای دومین بار صاحب دختری شود...
با این حرف خانم بزرگ دلاور خان عصبی شده...
بسوی همسرش هجوم برده شروع کرد به کتک زدن همسرش؛
عزیزه که انتظار چنین کاری را نداشت.
بیهوش در کناری افتاد...
خاله مهرجان هرچه تلاش کرد تا مانع این کار خان شود موفق شده نتوانست.
خانم بزرگ هم همانند یک فلم زیبایی سینمایی در حال دیدن شکنجه های پسرش بالای عروسش بود.
دلاور خان که حسابی خسته شده بود در کناری نشسته روبه آسمان کرده میگوید:
_یا الله گناه من چیست فقط یک پسر میخواهم نه بیشتر...
این را میدانید که چقدر برای داشتن پسر خوشحال میشم با من اینگونه نا مهربان نباش خدایا!
بعد هم بسوی مادرش نگاه کرده می گوید:
_آیا من کار اشتباهی انجام دادهام....
مادرش با کمک عصا دستیاش قدمی به سمت مقابل گذاشته میگوید:
_نه پسرمآنها باعث شدن میدانم اینجا اصلاً تقصیری نداری اما چه کار کنیم...
قطره اشکی از صورت خانم بزرگ لغزید و گفت:
_فقط برای انتقام، فقط برای انتقام....
در این میان عزیزه خانم چشمانش را باز کرد. بسوی شوهرش نگاه کرد او ظالم تر از پدرش بود.
با خود گفت:
_این چه سرنوشتی است یعنی من هرگز خوشحال بوده نمیتوان یعنی خندیده نمیتوانم؟
همین که میخواست بلند شود.
درد شدیدی را در ناحیه کمرش احساس کرد فریادی از درد کشید.
دلاور خان هراسان در مقابل همسرش آمده گفت:
_عزیزه..چه شد....
_عروس حالت خوب است....
صدا ها گنگ میشد فقط توانست بگوید:
_طفلم.....طفلم...... خان طفلم....
صدا ها گنگ و گنگ تر میشد همه جا را تار میدید بعد از آنهم سیاهی مطلق!...........
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه دارد
#نویسنده: بانو کهکشان
#قسمت سوم
_شرمنده مادر جان از این به بعد بیشتر دقت خواهم کرد...
_آفرین عروس... بگذریم.. مهرجان خانم آمده است برای تعیین جنسیت طفل..
عزیزه سرش را تکان داده گفت:
_پس بیاید و از این بیشتر مهرجان خانم را معطل نه نمایم... من هم که حسابی خوشحالم...هرچند که میدانم... طفلک پسر است... اما باز هم برای راحتی شما خانم بزرگ...
خانم بزرگ با این حرف های عروسش پوزخندی زد و با خود میگوید:
_امیدوارم عروس...امیدوارم... نکند با این همه اعتماد به نفسات خود را به فناء دهی آنگاه الله میداند... چگونه از دست پسرم دلاور خان رهایی یافت.
×××
خاله مهرجان که در حال برسی کردن بودن؛
به طور ناگهانی لبخندش محو میشود.
خانم بزرگ که متوجه حالتاش شده بود بسویش نگاه کرده میگوید.
_خیر باشد مهرجان... چرا اینگونه رنگ از رخسارت پرید.... نکند اتفاقی برای عروس افتاده یا هم برای نوه ام...
_نه خانم بزرگ هر دو طفل و مادر کاملاً سالم هستند فقط اینکه...
آب گلویش را بیصدا قورت داده میگوید:
_طف.. طفل پسر نه دختر است...
حالا این تنها خاله مهرجان نبود که رنگ به رخسار نداشت.
بلکه با این حرفش رنگ از رخسار خانم بزرگ و عزیزه خانم هم پریده بود.
بغض عزیزه خانم شکست و شروع کرد به گریستن.
در همین میان دلاور خان هم وارد اتاق شد.
با دیدن عزیزه خانمش هراسان نزدیکاش آمده گفت:
_گریه برای چه نکند اتفاقی برای پسرم رخ داده است مهرجان خانم شما حرفی بگوید، عزیزه چرا میگرید؛ بگوید و من را بیشتر از این عصبانی نسازید...
همه بسوی خانم بزرگ نگاه کردند...
خانم بزرگ هم عصا دستی اش را کمی فشار داده و با لبخند کجی گفت:
_قرار است دلاور خان بزرگ برای دومین بار صاحب دختری شود...
با این حرف خانم بزرگ دلاور خان عصبی شده...
بسوی همسرش هجوم برده شروع کرد به کتک زدن همسرش؛
عزیزه که انتظار چنین کاری را نداشت.
بیهوش در کناری افتاد...
خاله مهرجان هرچه تلاش کرد تا مانع این کار خان شود موفق شده نتوانست.
خانم بزرگ هم همانند یک فلم زیبایی سینمایی در حال دیدن شکنجه های پسرش بالای عروسش بود.
دلاور خان که حسابی خسته شده بود در کناری نشسته روبه آسمان کرده میگوید:
_یا الله گناه من چیست فقط یک پسر میخواهم نه بیشتر...
این را میدانید که چقدر برای داشتن پسر خوشحال میشم با من اینگونه نا مهربان نباش خدایا!
بعد هم بسوی مادرش نگاه کرده می گوید:
_آیا من کار اشتباهی انجام دادهام....
مادرش با کمک عصا دستیاش قدمی به سمت مقابل گذاشته میگوید:
_نه پسرمآنها باعث شدن میدانم اینجا اصلاً تقصیری نداری اما چه کار کنیم...
قطره اشکی از صورت خانم بزرگ لغزید و گفت:
_فقط برای انتقام، فقط برای انتقام....
در این میان عزیزه خانم چشمانش را باز کرد. بسوی شوهرش نگاه کرد او ظالم تر از پدرش بود.
با خود گفت:
_این چه سرنوشتی است یعنی من هرگز خوشحال بوده نمیتوان یعنی خندیده نمیتوانم؟
همین که میخواست بلند شود.
درد شدیدی را در ناحیه کمرش احساس کرد فریادی از درد کشید.
دلاور خان هراسان در مقابل همسرش آمده گفت:
_عزیزه..چه شد....
_عروس حالت خوب است....
صدا ها گنگ میشد فقط توانست بگوید:
_طفلم.....طفلم...... خان طفلم....
صدا ها گنگ و گنگ تر میشد همه جا را تار میدید بعد از آنهم سیاهی مطلق!...........
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه دارد
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (41)
🔸 هجرت زینب(رضیاللهعنها) به مدینه
زینب چند صباحی در خانۀ شوهرش درنگ کرد و هنوز زخمهایش التیام نیافته بود که شبهنگام کنانه ایشان را از مکه بیرون برد و در محلی به نام «بطن یا جج» به زید بن حارثه(رضیاللهعنه) سپرد تا به مدینه بروند.(زرقانی ج ۳ ص ۲۲۳)
کنانه بعد از انجام مأموریت خود، برگشت در حالیکه این بیتها را میسرود:
عَجبتُ لِ«هَبّارٍ» و أوباش قومه یریدون إخْفاري بِبنتِ «محمد»
از هَبّار و سرکردههای قومش در شگفتم، میخواهند مرا نسبت به دختر محمدﷺ خجالت زده کنند.
وَ لَسْتُ اُبالیٰ ما حییتُ عدیدهم و ما استجمعَتْ قَبْضاً یدي بمُهَنَّدِی
تا وقتی زنده هستم به زیادی تعداد آنها اعتنایی نمیکنم و برای مبارزه دست به شمشیر آهنی خود نمیبرم.
🔸پناه خواستن ابوالعاص از زینب(رضیاللهعنها)
ابوالعاص مشرک باقی ماند اما همچنان نسبت به زینب(رضیاللهعنها) وفادار بود، باوجود اینکه زینب(رضیاللهعنها) او را ترک گفته بود و به مدینه رهسپار شده بود، حاضر نشد با زنی غیر از او ازدواج نماید. ابوالعاص که تقریباً همسرش را از دست داده بود، به کار معمول خود مشغول شد، او سالانه دو مرتبه عازم شام میشد و به تجارت کالا میپرداخت. این بار نیز در جمادی الاول سال ششم هجری ، او در رأس یک کاروان تجاري از قبیلۀ قریش عازم شام شد.
هنگامیکه این کاروان از شام برمیگشت مسلمانان در جایی به نام «عیص» کمین کردند و در یک موقعیت حساس بر کاروان حملهور شدند. آنها توانستند کاروان را تحت کنترل خویش درآورند و عدهای از افراد موجود در کاروان را به اسارت گیرند. ابوالعاص که در رأس کاروان قرار داشت، موفق شد از صحنه متواری شود؛ اگر چه از دست مسلمانان جان سالم بدر برده بود اما هیچ پناهگاهی نداشت که بدانجا پناه ببرد. به همین خاطر به خانۀ زینب(رضیاللهعنها) رفت و از او خواست تا به او امان دهد و او را از دست مسلمانان نجات دهد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
منابع:
دختران پیامبرﷺ- مولف: محمد علی قطب.
زنان نامدار اسلام- مولف: علی صالح کریم- ترجمه: حمید مستعان.
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (41)
🔸 هجرت زینب(رضیاللهعنها) به مدینه
زینب چند صباحی در خانۀ شوهرش درنگ کرد و هنوز زخمهایش التیام نیافته بود که شبهنگام کنانه ایشان را از مکه بیرون برد و در محلی به نام «بطن یا جج» به زید بن حارثه(رضیاللهعنه) سپرد تا به مدینه بروند.(زرقانی ج ۳ ص ۲۲۳)
کنانه بعد از انجام مأموریت خود، برگشت در حالیکه این بیتها را میسرود:
عَجبتُ لِ«هَبّارٍ» و أوباش قومه یریدون إخْفاري بِبنتِ «محمد»
از هَبّار و سرکردههای قومش در شگفتم، میخواهند مرا نسبت به دختر محمدﷺ خجالت زده کنند.
وَ لَسْتُ اُبالیٰ ما حییتُ عدیدهم و ما استجمعَتْ قَبْضاً یدي بمُهَنَّدِی
تا وقتی زنده هستم به زیادی تعداد آنها اعتنایی نمیکنم و برای مبارزه دست به شمشیر آهنی خود نمیبرم.
🔸پناه خواستن ابوالعاص از زینب(رضیاللهعنها)
ابوالعاص مشرک باقی ماند اما همچنان نسبت به زینب(رضیاللهعنها) وفادار بود، باوجود اینکه زینب(رضیاللهعنها) او را ترک گفته بود و به مدینه رهسپار شده بود، حاضر نشد با زنی غیر از او ازدواج نماید. ابوالعاص که تقریباً همسرش را از دست داده بود، به کار معمول خود مشغول شد، او سالانه دو مرتبه عازم شام میشد و به تجارت کالا میپرداخت. این بار نیز در جمادی الاول سال ششم هجری ، او در رأس یک کاروان تجاري از قبیلۀ قریش عازم شام شد.
هنگامیکه این کاروان از شام برمیگشت مسلمانان در جایی به نام «عیص» کمین کردند و در یک موقعیت حساس بر کاروان حملهور شدند. آنها توانستند کاروان را تحت کنترل خویش درآورند و عدهای از افراد موجود در کاروان را به اسارت گیرند. ابوالعاص که در رأس کاروان قرار داشت، موفق شد از صحنه متواری شود؛ اگر چه از دست مسلمانان جان سالم بدر برده بود اما هیچ پناهگاهی نداشت که بدانجا پناه ببرد. به همین خاطر به خانۀ زینب(رضیاللهعنها) رفت و از او خواست تا به او امان دهد و او را از دست مسلمانان نجات دهد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
منابع:
دختران پیامبرﷺ- مولف: محمد علی قطب.
زنان نامدار اسلام- مولف: علی صالح کریم- ترجمه: حمید مستعان.
یادت باشه که هر چقدر هم زمان ببره و هر اتفاقی هم بیفته، تو آزادی که روی پای خودت بلند شی و کسی رو جستجو کنی که بتونه در بزرگسالی عشق بیقید و شرطی رو بهت بده که در کودکی لایقش بودی اما به اندازهی کافی دریافتش نکردی…حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
@Faghadkhada9
🔰 کسانی که هدف خود را رها کنند پیروز نخواهند شد!!!
✅ یکی از بهترین خصوصیاتی که هر کس میتواند در خود تقویت کند این است که ((آنقدر مسیری را که برای خود در نظر میگیرد ادامه دهد تا به هدف برسد)). در هر کاری که انجام میدهید اگر میخواهید پیروز شوید این نکته را در نظر داشته باشید.
✅ پدر ثروتمندم میگفت هر وقت پیروز شدی کارهایت را رها کن اما هیچ وقت بخاطر اینکه داری میبازی کار را رها نکن.
🔰 ممکن است دقیقا در همان نقطه.ای که حس میکنید دارید میبازید ، برنده شوید. این نکته را انسانهای برنده بخوبی درک و لمس کردهاند. حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅ یکی از بهترین خصوصیاتی که هر کس میتواند در خود تقویت کند این است که ((آنقدر مسیری را که برای خود در نظر میگیرد ادامه دهد تا به هدف برسد)). در هر کاری که انجام میدهید اگر میخواهید پیروز شوید این نکته را در نظر داشته باشید.
✅ پدر ثروتمندم میگفت هر وقت پیروز شدی کارهایت را رها کن اما هیچ وقت بخاطر اینکه داری میبازی کار را رها نکن.
🔰 ممکن است دقیقا در همان نقطه.ای که حس میکنید دارید میبازید ، برنده شوید. این نکته را انسانهای برنده بخوبی درک و لمس کردهاند. حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from داعیان اسلام (حسبی ربی)
برای پیوستن به گروه واتساپ من، این پیوند را دنبال کنید: https://chat.whatsapp.com/JQ4VoWAdlBNAGXxkjQ3o4n
WhatsApp.com
🥀الله رافراموش نکنیم 1💫
WhatsApp Group Invite
Forwarded from داعیان اسلام (حسبی ربی)
برای پیوستن به گروه واتساپ من، این پیوند را دنبال کنید: https://chat.whatsapp.com/I1TRO4XHVb9B0JEbc1SV2M
WhatsApp.com
🥀الله رافراموش نکنیم 2💫
WhatsApp Group Invite
#داستان : قدر سلامتی تان را بدانید!
آقایی نقل میکرد، یکی از دوستانم مدتی سردرد عجیبی گرفت و مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود.
دکتر برای او آزمایشهایی نوشت.
بعد از تحمل استرس طولانی و صرف هزینه زیاد برای گرفتن نتیجه آزمایش به بیمارستان رفتیم؛
چشمان و قلبش میلرزید.
متصدی آزمایشگاه جواب آزمایش را به ما داد و خودش به ما گفت: شکر خدا چیزی نیست.
دوستم از خوشحالی از جا پرید؛ انگار تازه متولد شده؛ رفت بسته شکلاتی خرید و با شادی در بیمارستان پخش کرد.
متصدی آزمایشگاه به من هم کاغذ سفیدی داد و گفت: این هم نتیجه آزمایش تو! چیزی نیست شکر خدا تو هم سالم هستی!!!
از این کار او تعجب کردم!
متصدی که مرد عارفی بود گفت: دیدی دوستت الان که فهمید سالم است، چقدر خوشحال شد و اصلا به خاطر هزینهها و وقتی که برای این موضوع گذاشته ناراحت نشد.
پس من و تو هم قدر سلامتیمان را بدانیم و با صرف هزینهای کم در راه خدا، با زبان و در عمل شکرگزار باشیم که شکر نعمت باعث دوام و ازدیاد نعمت است.
«و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن…»
(ضحی آیه ۱۱).
«اگر شکرگزار باشید قطعا برای شما زیاد میگردانیم…»
(ابراهیم آیه ۷).حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آقایی نقل میکرد، یکی از دوستانم مدتی سردرد عجیبی گرفت و مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود.
دکتر برای او آزمایشهایی نوشت.
بعد از تحمل استرس طولانی و صرف هزینه زیاد برای گرفتن نتیجه آزمایش به بیمارستان رفتیم؛
چشمان و قلبش میلرزید.
متصدی آزمایشگاه جواب آزمایش را به ما داد و خودش به ما گفت: شکر خدا چیزی نیست.
دوستم از خوشحالی از جا پرید؛ انگار تازه متولد شده؛ رفت بسته شکلاتی خرید و با شادی در بیمارستان پخش کرد.
متصدی آزمایشگاه به من هم کاغذ سفیدی داد و گفت: این هم نتیجه آزمایش تو! چیزی نیست شکر خدا تو هم سالم هستی!!!
از این کار او تعجب کردم!
متصدی که مرد عارفی بود گفت: دیدی دوستت الان که فهمید سالم است، چقدر خوشحال شد و اصلا به خاطر هزینهها و وقتی که برای این موضوع گذاشته ناراحت نشد.
پس من و تو هم قدر سلامتیمان را بدانیم و با صرف هزینهای کم در راه خدا، با زبان و در عمل شکرگزار باشیم که شکر نعمت باعث دوام و ازدیاد نعمت است.
«و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن…»
(ضحی آیه ۱۱).
«اگر شکرگزار باشید قطعا برای شما زیاد میگردانیم…»
(ابراهیم آیه ۷).حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آیا میدانید چه زمانی خانواده با شکست مواجه میشود؟!
• زمانی شکست میخوریم که؛ برای غریبهها بیشتر از اعضای خانوادهی خود ارزش قائل شویم.
• زمانی شکست میخوریم که؛ متنهای بزرگداشت و محترمانهای مینویسیم، یا برای دوستان یا آشنایان به فکر ترتیب یک مهمانی هستیم، اما فراموش میکنیم که هر روز به خانوادهی خود احترام بگذاریم.
• زمانی شکست میخوریم که؛ ظروف زیبا فقط برای مهمانان باشد، اما برای اعضای خانوادهی خود، فنجان شکسته و اسباب دمدستی!
• زمانی شکست میخوریم که؛ به شدت تلاش میکنیم تا دیگران را راضی نگه داریم، اما نیکی در حق مادر و پدر خود را سنگین بدانیم.
• زمانی شکست میخوریم که؛ در محفلِ دوستان یا در شبکههای اجتماعی، عشق بیقید و شرط به خانوادهی خود نشان دهیم، اما در خانه از آوردن یک لیوان آب برای آنها خودداری کنیم.
خانواده بزرگترین ثروت انسان است، بیایید از آن مراقبت کنیم.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
منقول | مترجم فریبا کریم نژاد
• زمانی شکست میخوریم که؛ برای غریبهها بیشتر از اعضای خانوادهی خود ارزش قائل شویم.
• زمانی شکست میخوریم که؛ متنهای بزرگداشت و محترمانهای مینویسیم، یا برای دوستان یا آشنایان به فکر ترتیب یک مهمانی هستیم، اما فراموش میکنیم که هر روز به خانوادهی خود احترام بگذاریم.
• زمانی شکست میخوریم که؛ ظروف زیبا فقط برای مهمانان باشد، اما برای اعضای خانوادهی خود، فنجان شکسته و اسباب دمدستی!
• زمانی شکست میخوریم که؛ به شدت تلاش میکنیم تا دیگران را راضی نگه داریم، اما نیکی در حق مادر و پدر خود را سنگین بدانیم.
• زمانی شکست میخوریم که؛ در محفلِ دوستان یا در شبکههای اجتماعی، عشق بیقید و شرط به خانوادهی خود نشان دهیم، اما در خانه از آوردن یک لیوان آب برای آنها خودداری کنیم.
خانواده بزرگترین ثروت انسان است، بیایید از آن مراقبت کنیم.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
منقول | مترجم فریبا کریم نژاد
داستانی آموزنده
ﺯﻧﯽ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ:
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﻤﺎﺯﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﻃﻔﻠﻢ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺗﺐ ﻣﺮﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩﻡ ..
ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﮐﻪ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ :
ﺯﺷﺘﻪ، ﺻﺤﺒﺖ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﮑﻨﯽ.. ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﻻﻥ ﺑﺎ ﺍﻟﻠﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ ...!!
ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻧﻢ ﺑﻪ ﻟﺮﺯﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﻭ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﻭ ﻋﻈﻤﺖ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮﺵ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﻭ
ﺿﻌﻒ ﮐﺮﺩﻡ..
ﻭ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺗﮑﺒﯿﺮ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﮐﻮﺩﮐﻢ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﻭ ﮔﻮﺷﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯿﺸﺪ. . 💖حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﺯﻧﯽ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ:
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﻤﺎﺯﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﻃﻔﻠﻢ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺗﺐ ﻣﺮﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩﻡ ..
ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﮐﻪ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ :
ﺯﺷﺘﻪ، ﺻﺤﺒﺖ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﮑﻨﯽ.. ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﻻﻥ ﺑﺎ ﺍﻟﻠﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ ...!!
ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻧﻢ ﺑﻪ ﻟﺮﺯﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﻭ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﻭ ﻋﻈﻤﺖ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮﺵ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﻭ
ﺿﻌﻒ ﮐﺮﺩﻡ..
ﻭ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺗﮑﺒﯿﺮ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﮐﻮﺩﮐﻢ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﻭ ﮔﻮﺷﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯿﺸﺪ. . 💖حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔸نرگس هر روز پشت درختها پنهان میشد و نعیم رو نگاه میکرد امروز آمده ود تا از بی نیازی نعیم نسبت به خود شکایت کند اما از این برخورد سرد نعیم آتش بی تابی در قلبش سرد شد با این همه نتوننست تحمل کند و در حالی که چشمهایش از اشک پر شده بود گفت: امروز شما می ری ؟
🔹بله نرگس ! مدت زیادی شده اینجا اومدم شما برام خیلی زحمت کشیدین شاید نتونم جبران کنم خدا به شما جزای
خیر بده .
🔸نعیم این را گفت و برای وضو کردن روی سنگی نشست نرگس میخواست چیزی بگوید ولی از طرز برخورد نعیم دلسر
شد.
🔹توفان قلبش ارام شد وقتی که مردم دیگر برای وضو به آنجا آمدن نرگس کناره گرفت . خیمه بزرگ روستا که قبل از اسلام آوردن آنها محل رقص و سرود بود حالا برای نماز وقف شده بود نعیم بعد از وضو داخل خیمه شد و بعد از ادای نماز و دعا به مردم گفت که میخواهد مراجعت کند نعیم و هومان از خیمه بیرون آمدن به خانه هومان که رسیدن نعیم داخل اتاقش رفت هومان میخواست داخل شود که دید مردم روستا همه پشت سرش می آیند . او به طرف مردم
🔸متوجه شد. پیر مردی پرسید: واقعا اون میخواد بره
🔹بله خیلی متاسفم که ایشون بیشتر نمیمونن .
اگه ما اصرار کنیم چی ؟
شاید چند روزی بمونن اما مطمئن نیستم البته شما حتما ایشونو مجبور کنید از روزی که ایشون اومدن من احساس میکنم که پادشاهی دنیا به من داده شده شما از من بزرگترید حتما سعی خودتونو بکنید شاید حرف شما رو
قبول کنند .
🔸نعیم با زره و سلاح مسلح شد و از اتاق بیرون آمد همین که نگاه مردم به او افتاد همه با هم نعره زدند : « نمیزاریم بری
نمیزاریم بری .
🔸نعیم نگاهی به میزبانهای مخلص خود کرد و بعد از لحظه ای سکوت دستش رو بلند کرد . همه ساکت شدند . نعیم صحبت مختصری کرد: برادران! اگر من به خاطر مسئوو لیتم مجبور نمی بودم برای موندن چند روز دیگر اعتراضی نداشتم اما باید بدونید که جهاد فرضی است که در هیچ حالتی نمیشه از او صرف نظر کرد من از اعماق قلبم از شما ممنونم و امیدوارم که با رضایت کامل به من اجازه خواهید داد. «
نعیم هنوز حرفش را تمام نکرده بود که پسر بچه ای با صدای بلند گفت : « نمیزاریم بری » نعیم پسر بچه را به آغوش گرفت و گفت : « من خوبیهای شما رو هرگز فراموش نخواهم کرد . تصور این روستا همیشه مرا مسرور خواهد کرد . زمانی که اینجا آمدم غریبه بودم و حالا بعد از چند هفته که دارم مرخص میشوم کر میکنم که از بهترین برادرانم جدا میشوم . اگر خواست خدا باشه سعی میکنم که یک بار دیگه پیش شما بیام. «
🔸بعد از آن نعیم مردم را چند نصیحت کرد و بعد از دعا شروع به خداحافظی کرد هومان هم مانند بقیه مردم بر خلاف رای خود راضی شده بود . او اسب سفید و زیبای خود را به نعیم هدیه داد و تقاضا کرد که قبول کند . نعیم از او تشکر کرد . هومان و پانزده جوان دیگر آماده شدند تا با او به جهاد بروند اما نعيم وعده داد که وقتی به لشکر رسید و نیازی احساس کرد آنها را اطلاع خواهد داد.
🔹نعیم قبل از مرخص شدن اطرافش را نگاه کرد اما نرگس را ندید . او نمیخواست بدون خداحافظی با او برود . اما در آن وقت پرسیدن در مورد نرگس نا مناسب بود . زمانی که با هومان مصاحفه می کرد نگاهی بر جمعیت زنان انداخت . شاید نرگس منظورش را فهمید . از میان هجوم زنان بیرون آمد و در کناری دور از نعیم ایستاد. نعیم سوار بر اسب شد و به حالت خداحافظی به نرگس نگاه کرد . این اولین باری بود که چشمهای نرگس در مقابل نگاه نعیم مقاومت کرد و
بسته نشد.
🔸او مانند بتی بی حس و بی حرکت ایستاده بود و چشمهایش به طرف نعیم خیره شده بود . نعیم با درد شدیدی که اشک را هم می خشکاند آشنایی داشت ، او تحمل این منظر دردناک را نداشت اما ایستادن از رفتن هم مشکل تر می نمود . نعیم صورتش را برگرداند هومان میخواست با چند نفر دیگر مقداری از راه را با او برود اما نعیم قبول نکرد و اسبش را راند . مردم بالای تپه ها رفتند و آخرین پرتو او را تماشا میکردند اما نرگس سر جایش ایستاده بود طوری که....
📌ادامه دارد ان شاءالله حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔹بله نرگس ! مدت زیادی شده اینجا اومدم شما برام خیلی زحمت کشیدین شاید نتونم جبران کنم خدا به شما جزای
خیر بده .
🔸نعیم این را گفت و برای وضو کردن روی سنگی نشست نرگس میخواست چیزی بگوید ولی از طرز برخورد نعیم دلسر
شد.
🔹توفان قلبش ارام شد وقتی که مردم دیگر برای وضو به آنجا آمدن نرگس کناره گرفت . خیمه بزرگ روستا که قبل از اسلام آوردن آنها محل رقص و سرود بود حالا برای نماز وقف شده بود نعیم بعد از وضو داخل خیمه شد و بعد از ادای نماز و دعا به مردم گفت که میخواهد مراجعت کند نعیم و هومان از خیمه بیرون آمدن به خانه هومان که رسیدن نعیم داخل اتاقش رفت هومان میخواست داخل شود که دید مردم روستا همه پشت سرش می آیند . او به طرف مردم
🔸متوجه شد. پیر مردی پرسید: واقعا اون میخواد بره
🔹بله خیلی متاسفم که ایشون بیشتر نمیمونن .
اگه ما اصرار کنیم چی ؟
شاید چند روزی بمونن اما مطمئن نیستم البته شما حتما ایشونو مجبور کنید از روزی که ایشون اومدن من احساس میکنم که پادشاهی دنیا به من داده شده شما از من بزرگترید حتما سعی خودتونو بکنید شاید حرف شما رو
قبول کنند .
🔸نعیم با زره و سلاح مسلح شد و از اتاق بیرون آمد همین که نگاه مردم به او افتاد همه با هم نعره زدند : « نمیزاریم بری
نمیزاریم بری .
🔸نعیم نگاهی به میزبانهای مخلص خود کرد و بعد از لحظه ای سکوت دستش رو بلند کرد . همه ساکت شدند . نعیم صحبت مختصری کرد: برادران! اگر من به خاطر مسئوو لیتم مجبور نمی بودم برای موندن چند روز دیگر اعتراضی نداشتم اما باید بدونید که جهاد فرضی است که در هیچ حالتی نمیشه از او صرف نظر کرد من از اعماق قلبم از شما ممنونم و امیدوارم که با رضایت کامل به من اجازه خواهید داد. «
نعیم هنوز حرفش را تمام نکرده بود که پسر بچه ای با صدای بلند گفت : « نمیزاریم بری » نعیم پسر بچه را به آغوش گرفت و گفت : « من خوبیهای شما رو هرگز فراموش نخواهم کرد . تصور این روستا همیشه مرا مسرور خواهد کرد . زمانی که اینجا آمدم غریبه بودم و حالا بعد از چند هفته که دارم مرخص میشوم کر میکنم که از بهترین برادرانم جدا میشوم . اگر خواست خدا باشه سعی میکنم که یک بار دیگه پیش شما بیام. «
🔸بعد از آن نعیم مردم را چند نصیحت کرد و بعد از دعا شروع به خداحافظی کرد هومان هم مانند بقیه مردم بر خلاف رای خود راضی شده بود . او اسب سفید و زیبای خود را به نعیم هدیه داد و تقاضا کرد که قبول کند . نعیم از او تشکر کرد . هومان و پانزده جوان دیگر آماده شدند تا با او به جهاد بروند اما نعيم وعده داد که وقتی به لشکر رسید و نیازی احساس کرد آنها را اطلاع خواهد داد.
🔹نعیم قبل از مرخص شدن اطرافش را نگاه کرد اما نرگس را ندید . او نمیخواست بدون خداحافظی با او برود . اما در آن وقت پرسیدن در مورد نرگس نا مناسب بود . زمانی که با هومان مصاحفه می کرد نگاهی بر جمعیت زنان انداخت . شاید نرگس منظورش را فهمید . از میان هجوم زنان بیرون آمد و در کناری دور از نعیم ایستاد. نعیم سوار بر اسب شد و به حالت خداحافظی به نرگس نگاه کرد . این اولین باری بود که چشمهای نرگس در مقابل نگاه نعیم مقاومت کرد و
بسته نشد.
🔸او مانند بتی بی حس و بی حرکت ایستاده بود و چشمهایش به طرف نعیم خیره شده بود . نعیم با درد شدیدی که اشک را هم می خشکاند آشنایی داشت ، او تحمل این منظر دردناک را نداشت اما ایستادن از رفتن هم مشکل تر می نمود . نعیم صورتش را برگرداند هومان میخواست با چند نفر دیگر مقداری از راه را با او برود اما نعیم قبول نکرد و اسبش را راند . مردم بالای تپه ها رفتند و آخرین پرتو او را تماشا میکردند اما نرگس سر جایش ایستاده بود طوری که....
📌ادامه دارد ان شاءالله حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پارت_چهارم
بردارم در طفولیت سوراخ قلب داشته و فعلا دریچه های قلبش کلان شده.
و باید با مرگ و زنده گی دست پنجه نرم کند و همیش دوای قلب همراه خود داشته باشد، واز هیچ نوع عصبانیت، و ناراحتی باید دور باشد
و گر نه شاید حتی جان خود را از دست دهد😔😔
وقتی این خبر را شنیدم، زنده گی به سرم جهنم شد.😔
خدایا مادری ندارم، پدری ندارم، برادر زاده ام که توته، جیگرم بود، رفت
خدایا، برادرم را ازم، نگیر 😭😭😭
لطفااا......
تحمل این همه رنج و غم برایم سخت بود.
تا اینکه از مریضی برادرم ۳ ماه گذشت،
برادرم مریض بود، و دوای قلب استفاده میکرد.
تا این که در یکی از روز ها خبر فوت یکی از اقارب، نزدیک ما رسید که در سن جوانی به اثر تصادف ترافیکی، از دنیا رفته.😔
وقتی این خبر به گوش برادرم رسید،
وضعیتش خراب شد🥹
و دوباره او را بردیم شفاخانه
یک شب بستر بود، و فردایش،
خدا برادرم را ازم، گرفت...😭😭😭
خدایااااااا، در این دنیا، برای کی زنده گی کنم.😭😭
با شنیدن خبر مرگ یگانه کس زنده گی ام، دیگر زندگی برایم مفهومی نداشت.
خدایا، برادرم رفت....😭😭😭
بعد از مرگ برادرم زنده گی برایم دیگه بی معنا و پوج بود، چون کسی را در این دنیا نداشتم، نه پدری داشتم، نه مادری ، نه خواهری، و نه هم برادری...😔😔
البته باید یادآوری کنم، خداوند در این
مدت که عروسی کرده بودم یک پسرکی بنام ، محمد هم داده بود که فعلا ۶ ساله شده دخترکم فعلا ۹ ساله است اما متاسفانه معیوب است، از قسمت پاه ..😔
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد ان شاءالله
بردارم در طفولیت سوراخ قلب داشته و فعلا دریچه های قلبش کلان شده.
و باید با مرگ و زنده گی دست پنجه نرم کند و همیش دوای قلب همراه خود داشته باشد، واز هیچ نوع عصبانیت، و ناراحتی باید دور باشد
و گر نه شاید حتی جان خود را از دست دهد😔😔
وقتی این خبر را شنیدم، زنده گی به سرم جهنم شد.😔
خدایا مادری ندارم، پدری ندارم، برادر زاده ام که توته، جیگرم بود، رفت
خدایا، برادرم را ازم، نگیر 😭😭😭
لطفااا......
تحمل این همه رنج و غم برایم سخت بود.
تا اینکه از مریضی برادرم ۳ ماه گذشت،
برادرم مریض بود، و دوای قلب استفاده میکرد.
تا این که در یکی از روز ها خبر فوت یکی از اقارب، نزدیک ما رسید که در سن جوانی به اثر تصادف ترافیکی، از دنیا رفته.😔
وقتی این خبر به گوش برادرم رسید،
وضعیتش خراب شد🥹
و دوباره او را بردیم شفاخانه
یک شب بستر بود، و فردایش،
خدا برادرم را ازم، گرفت...😭😭😭
خدایااااااا، در این دنیا، برای کی زنده گی کنم.😭😭
با شنیدن خبر مرگ یگانه کس زنده گی ام، دیگر زندگی برایم مفهومی نداشت.
خدایا، برادرم رفت....😭😭😭
بعد از مرگ برادرم زنده گی برایم دیگه بی معنا و پوج بود، چون کسی را در این دنیا نداشتم، نه پدری داشتم، نه مادری ، نه خواهری، و نه هم برادری...😔😔
البته باید یادآوری کنم، خداوند در این
مدت که عروسی کرده بودم یک پسرکی بنام ، محمد هم داده بود که فعلا ۶ ساله شده دخترکم فعلا ۹ ساله است اما متاسفانه معیوب است، از قسمت پاه ..😔
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد ان شاءالله
#انگشتر #تصویر #نماز
❓#سوال __ 👇
سلام به اساتید محترم یک سوال دارم انگشتر زنانه که روی آن پروانه داره نماز درست است
📝 #پاسخ __ 👇
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
🔹 در صورتی که تصویر موجودات جاندار بر زیورآلات یا لباس باشد و عکس کاملا واضح و ظاهر باشد، نمازخواندن با آن زیورآلات یا لباس مکروه است.
🔸 اما در صورتی که اعضای چهره آنها مانند چشم، بینی و دهان در تصویر کشیده نشده باشد ( و به عبارتی اعضای چهره کاملاً واضح و قابل تشخیص نباشد،) این عکس، در حکم تصاویر جاندار به شمار نمیآید.
🔸همچنین اگر تصویر موجود جاندار واضح باشد و بوسیلهی لباس و چادر پوشانده شود، نماز خواندن در این حالت از نظر شرعی اشکالی ندارد و جایز است.
🔰➖ مراجع و منابع➖🔰
وکره {ان یکون فوق راسه او بین یدیه او بحذائه} یمنة او یسرة او محل سجود {تمثال}.
رد المحتار،باب ما یفسد الصلاة وما یکره فیها،/4/165ط دار الثقافة والتراث
ویکره ان یصلی وبین یدیه أو فوق رأسه ، أو علی یمینه ،أو علی یساره،أو فی ثوبه،تصاویر وفی البساط روایتان: والصحیح:أنه لایکره علی البساط إذا لم یسجد علی التصاویر، و هذا إذا کانت الصورة کبیرة تبدوللناظر من غیر تکلف، ولو کانت صغیرة لا تبدو للناظر إلا بتأمل،لا یکره وأن قطع الرأس فلا بأس به.
فتاوای هندیه ،کتاب الصلاة ،1/166- ط دار الفکر
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: عبدالکریم حسینی
۱۸/ذوالحجه/۱۴۴۵ ه.
❓#سوال __ 👇
سلام به اساتید محترم یک سوال دارم انگشتر زنانه که روی آن پروانه داره نماز درست است
📝 #پاسخ __ 👇
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
🔹 در صورتی که تصویر موجودات جاندار بر زیورآلات یا لباس باشد و عکس کاملا واضح و ظاهر باشد، نمازخواندن با آن زیورآلات یا لباس مکروه است.
🔸 اما در صورتی که اعضای چهره آنها مانند چشم، بینی و دهان در تصویر کشیده نشده باشد ( و به عبارتی اعضای چهره کاملاً واضح و قابل تشخیص نباشد،) این عکس، در حکم تصاویر جاندار به شمار نمیآید.
🔸همچنین اگر تصویر موجود جاندار واضح باشد و بوسیلهی لباس و چادر پوشانده شود، نماز خواندن در این حالت از نظر شرعی اشکالی ندارد و جایز است.
🔰➖ مراجع و منابع➖🔰
وکره {ان یکون فوق راسه او بین یدیه او بحذائه} یمنة او یسرة او محل سجود {تمثال}.
رد المحتار،باب ما یفسد الصلاة وما یکره فیها،/4/165ط دار الثقافة والتراث
ویکره ان یصلی وبین یدیه أو فوق رأسه ، أو علی یمینه ،أو علی یساره،أو فی ثوبه،تصاویر وفی البساط روایتان: والصحیح:أنه لایکره علی البساط إذا لم یسجد علی التصاویر، و هذا إذا کانت الصورة کبیرة تبدوللناظر من غیر تکلف، ولو کانت صغیرة لا تبدو للناظر إلا بتأمل،لا یکره وأن قطع الرأس فلا بأس به.
فتاوای هندیه ،کتاب الصلاة ،1/166- ط دار الفکر
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: عبدالکریم حسینی
۱۸/ذوالحجه/۱۴۴۵ ه.
#رمان: دلبرک مغرور خان
#نویسنده: بانو کهکشان
#قسمت چهارم
چند روزی از آن حادثه می گذشت.
مرگ فرزندش عزیزه خانم را به یک خانم کاملاً مهربانی مبدل ساخته بود.
دیگر از آن عزیزه خانم چرب زبان خبری نبود.
گاهی اوقات وقتاش را با آینور سپری میکرد.
اما این محبت ها و مهربانی هایش تا وقتی ادامه داشت که...
دوباره حمل گرفت!
بعد از اینکه دانست باردار است دوباره مبدل شد به همان عزیزه خانم مغرور...
آینور دخترک کوچک و زیبا هم روز به روز در حال بزرگ شدن بود.
روز ها همینگونه سپری میشد عزیزه خانم هم دورهای سختی را سپری میکرد.
و بلاخره بعد از نو ماه بارداری عزیزه خانم و دلاور خان بزرگ صاحب دو پسر دو قلو(دو گانه ) شدند.
دلاور خان که از فرات خوشحالی در لباسهایش نمی گنجید..
محفل با شکوهی برگذار کرد.
و تمام مردم روستا را در آن محفل دعوت کرد.
اسمش سر زبان ها بود.
همه میگفتند دلاور خان مغرور صاحب پسر شد. آنهم هم نه یکی بلکه صاحب دو پسر...
روز ها میگذشت ماه ها میگذشت و به همین منوال سال ها میگذشت.
آینور دخترک داستان مان هم در حال بزرگ شدن بود.
حالا او دختر پانزده سالهای بود برای خودش...
هر چند که با بی مهریهای خانوادهاش بزرگ شده بود.
اوی که همیشه مورد لت و کوب پدرش قرار میگرفت.
اما همیشه خاموش بود.
این سکوت را دوست داشت.
آرزو داشت درس بخواند و روانهی مکتب شود.
اما سرنوشت اش این چنین بود که او نتواند به خواستههای قلبیاش عمل نماید.
و یگانه آرزوی مادر مرحوماش را به حقیقت مبدل سازد.
از سوی هم پدرش دلاور خان مغرور نگذاشت تا روانهای مکتب شود.
اما الله از خانم گلناز راضی باشد.
او که خانم دانسته یی بود و از سوی هم که تا صنف نهم درس خوانده بود.
همانقدر که میدانست برای آینور کوچک هم آموختاند آینور هم که دختر با استعدادی بود.
توانست موضوعاتی خیلی مهمی را بیاموزد او توانست بخواند. هم چنین توانست تا بنویسید.
آینور...
وقتی براى ديگران آرزوهاى خوب كنيد، خوبي ها برای خود مان برخواهد گشت اين قانون طبيعت است.
بیشتر از هزار بار این جمله را با خود تکرار کردم.
یعنی این امکان پذیر است؟
اما من که همیشه برای همه بهترین آرزوها را میکنم.
پس چرا...
هیچ کسی برای من احترامِ قائل نیست.
چرا هیچ یک من را دوست ندارد.
در اینجا اشتباه من چیست؟
شاید برای اینکه من یک دخترم...
اما مادر بزرگ و مادرم هم که روزی دختری بودند شاید آنها هم آرزو های داشتند.
پس چرا...
با صدایی عزیزه مادر که اسمم را صدا میزد
از فکر خارج شده و از جایم برخاستم.
اگر برای لحظه ای هم تاخیر میکردم.
عصبی میشد.
از اتاق کهنه و فرسودهای که مخصوص من و گلناز مادر بود.
خارج شدم!
دوان دوان بسوی عمارت رفته...
بعد از تقه زدن به در و گفتن بفرمایید عزیزه خانم وارد اتاق شدم.
نگاهی بسوی عزیزه مادر و مادر بزرگ انداختم.
مادر بزرگی که عمری از او باقی نمانده بود.
هردو با جدیت کامل بسویم نگاه میکردند.
عزیزه مادر عصبی گفت:
_کجایی دختر جان گلویم خشکید از بس صدایت زدم...
ترسیده گفتم:
_راستش...مادر...
نفس عمیقی گرفته گفت:
_خاموش دختر جان اصلاً حوصله بهانه های جدیدت را ندارم...
دلاور خان دستور دادن تا برای امشب آماده باشی مهمان خاصی در راه است.
ابروی بالا انداخته و با تردید گفتم:
_چشم مادر...هرچه پدر دستور بدهد....
پوزخندی زد و گفت:
_ هرچه پدر دستور بدهد....اگر بدانی که این پدر چه نقشهای بر سر دارد...
با این حرفش خانم بزرگ یعنی مادر بزرگم گفت:
_عروس این موضوع را ببند... تا حالا که مشخص نیست تازه اگر هم مشخص شود که بهتر است... هرچه نباشد...
آینور دختر زیبایی است یا امروز یا هم فردا او حتماً ازدواج خواهد کرد...
با چشمان اشکی بسوی خانم بزرگ نگاه کرده و همان صدایی بغض دار گفتم:
_خانم...بزرگ...
با این حرفم عزیزه خانم عصبی گفت:
_دختر جان اینجا چه فال گوش ایستاده یی برو و کاری را که گفتم انجام بده...
با ناراحتی و بغض گفتم:
_چشم...
میدانستم اگر بیشتر از این حرفی به زبان میآوردم حتما کاری انجام میدادند.
عقب گرد کرده و همین که میخواستم از اتاق خارج شوم.
با صدایی عزیزه خانم همانجا ایستادم.
دوباره رو برگردانده و گفتم:
_بلی مادر...
با همان پوزخند همیشه گی اش گفت:
_بیبینم لباس جدیدی هم داری یا خیر؟
با پشت دست اشک هایم را پاک کرده گفتم:
_نه مادر من اصلا لباس جدید ندارم...
_هه باید میدانستم....
بعد هم بسوی خانم بزرگ نگاه کرده گفت:
_چه نظر دارید من که میدانستم گلناز هم که به فکر خود و زندگیاش است مادر حالا چه کار کنم دلاور خان هم که گفت "نمیخواهم کمی و کاستی باشد."
#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده: بانو کهکشان
#قسمت چهارم
چند روزی از آن حادثه می گذشت.
مرگ فرزندش عزیزه خانم را به یک خانم کاملاً مهربانی مبدل ساخته بود.
دیگر از آن عزیزه خانم چرب زبان خبری نبود.
گاهی اوقات وقتاش را با آینور سپری میکرد.
اما این محبت ها و مهربانی هایش تا وقتی ادامه داشت که...
دوباره حمل گرفت!
بعد از اینکه دانست باردار است دوباره مبدل شد به همان عزیزه خانم مغرور...
آینور دخترک کوچک و زیبا هم روز به روز در حال بزرگ شدن بود.
روز ها همینگونه سپری میشد عزیزه خانم هم دورهای سختی را سپری میکرد.
و بلاخره بعد از نو ماه بارداری عزیزه خانم و دلاور خان بزرگ صاحب دو پسر دو قلو(دو گانه ) شدند.
دلاور خان که از فرات خوشحالی در لباسهایش نمی گنجید..
محفل با شکوهی برگذار کرد.
و تمام مردم روستا را در آن محفل دعوت کرد.
اسمش سر زبان ها بود.
همه میگفتند دلاور خان مغرور صاحب پسر شد. آنهم هم نه یکی بلکه صاحب دو پسر...
روز ها میگذشت ماه ها میگذشت و به همین منوال سال ها میگذشت.
آینور دخترک داستان مان هم در حال بزرگ شدن بود.
حالا او دختر پانزده سالهای بود برای خودش...
هر چند که با بی مهریهای خانوادهاش بزرگ شده بود.
اوی که همیشه مورد لت و کوب پدرش قرار میگرفت.
اما همیشه خاموش بود.
این سکوت را دوست داشت.
آرزو داشت درس بخواند و روانهی مکتب شود.
اما سرنوشت اش این چنین بود که او نتواند به خواستههای قلبیاش عمل نماید.
و یگانه آرزوی مادر مرحوماش را به حقیقت مبدل سازد.
از سوی هم پدرش دلاور خان مغرور نگذاشت تا روانهای مکتب شود.
اما الله از خانم گلناز راضی باشد.
او که خانم دانسته یی بود و از سوی هم که تا صنف نهم درس خوانده بود.
همانقدر که میدانست برای آینور کوچک هم آموختاند آینور هم که دختر با استعدادی بود.
توانست موضوعاتی خیلی مهمی را بیاموزد او توانست بخواند. هم چنین توانست تا بنویسید.
آینور...
وقتی براى ديگران آرزوهاى خوب كنيد، خوبي ها برای خود مان برخواهد گشت اين قانون طبيعت است.
بیشتر از هزار بار این جمله را با خود تکرار کردم.
یعنی این امکان پذیر است؟
اما من که همیشه برای همه بهترین آرزوها را میکنم.
پس چرا...
هیچ کسی برای من احترامِ قائل نیست.
چرا هیچ یک من را دوست ندارد.
در اینجا اشتباه من چیست؟
شاید برای اینکه من یک دخترم...
اما مادر بزرگ و مادرم هم که روزی دختری بودند شاید آنها هم آرزو های داشتند.
پس چرا...
با صدایی عزیزه مادر که اسمم را صدا میزد
از فکر خارج شده و از جایم برخاستم.
اگر برای لحظه ای هم تاخیر میکردم.
عصبی میشد.
از اتاق کهنه و فرسودهای که مخصوص من و گلناز مادر بود.
خارج شدم!
دوان دوان بسوی عمارت رفته...
بعد از تقه زدن به در و گفتن بفرمایید عزیزه خانم وارد اتاق شدم.
نگاهی بسوی عزیزه مادر و مادر بزرگ انداختم.
مادر بزرگی که عمری از او باقی نمانده بود.
هردو با جدیت کامل بسویم نگاه میکردند.
عزیزه مادر عصبی گفت:
_کجایی دختر جان گلویم خشکید از بس صدایت زدم...
ترسیده گفتم:
_راستش...مادر...
نفس عمیقی گرفته گفت:
_خاموش دختر جان اصلاً حوصله بهانه های جدیدت را ندارم...
دلاور خان دستور دادن تا برای امشب آماده باشی مهمان خاصی در راه است.
ابروی بالا انداخته و با تردید گفتم:
_چشم مادر...هرچه پدر دستور بدهد....
پوزخندی زد و گفت:
_ هرچه پدر دستور بدهد....اگر بدانی که این پدر چه نقشهای بر سر دارد...
با این حرفش خانم بزرگ یعنی مادر بزرگم گفت:
_عروس این موضوع را ببند... تا حالا که مشخص نیست تازه اگر هم مشخص شود که بهتر است... هرچه نباشد...
آینور دختر زیبایی است یا امروز یا هم فردا او حتماً ازدواج خواهد کرد...
با چشمان اشکی بسوی خانم بزرگ نگاه کرده و همان صدایی بغض دار گفتم:
_خانم...بزرگ...
با این حرفم عزیزه خانم عصبی گفت:
_دختر جان اینجا چه فال گوش ایستاده یی برو و کاری را که گفتم انجام بده...
با ناراحتی و بغض گفتم:
_چشم...
میدانستم اگر بیشتر از این حرفی به زبان میآوردم حتما کاری انجام میدادند.
عقب گرد کرده و همین که میخواستم از اتاق خارج شوم.
با صدایی عزیزه خانم همانجا ایستادم.
دوباره رو برگردانده و گفتم:
_بلی مادر...
با همان پوزخند همیشه گی اش گفت:
_بیبینم لباس جدیدی هم داری یا خیر؟
با پشت دست اشک هایم را پاک کرده گفتم:
_نه مادر من اصلا لباس جدید ندارم...
_هه باید میدانستم....
بعد هم بسوی خانم بزرگ نگاه کرده گفت:
_چه نظر دارید من که میدانستم گلناز هم که به فکر خود و زندگیاش است مادر حالا چه کار کنم دلاور خان هم که گفت "نمیخواهم کمی و کاستی باشد."
#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان: دلبرک مغرور خان
#نویسنده: بانو کهکشان
#قسمت پنجم
خانم بزرگ گفت:
_عروس خودت بهتر میدانی..
عزیزه خانم هم نگاهی بسوی خانم بزرگ انداخت بعد هم بسوی من...
_آینور برو و آماده شووو و بیشتر از این حرف نزن قرار است به بازار برویم...
با این حرفش کاملا ناراحتیام را فراموش کردم یعنی قرار بود به بازار برویم برای منی که همیشه در خانه همانند یک زندانی بود واقعا خوشحال کننده بود.
با لبخند گفتم:
_چشم عزیزه مادر...
من و عزیزه مادر هر دو سوار ماشین شده،
راننده با صدایی مادرم که میگفت:
_حرکت کن...
ماشین را روشن کرده و به راه افتا خیلی هیجان داشتم.
از قریه ما تا بازار شهر حدود یک ساعت راه بود.
بعد از یک ساعت به مرکز زیبایی شهر #هرات رسیدیم.
از ماشین پیاده شدیم.
سپس بعد از طی کردن پنج دقیقهای وارد دکانی شدیم.
دکاندار ( فروشنده ) با دیدن مادرم به گرمی از او استقبال کرد.
لباس های زیبایی داشت البته در آن زمان برای ما که بهترین بود.
من که در حال دید زدن لباس های زیبا بودم.
آن هیجان و خوشحالی من را هیچ یک درک نخواهد توانست.
برای منی که نه پدرم و نه مادرم مهر ورزیده بودند.
نه لباسی برایم خریده بودند و نه هم بازیچهای...
خیلی درد آور بود.
اما من با همان بیمهریها بزرگ شدم.
بعضی اوقات با خود میگفتم:
_ای کاش مادرم زنده بود.
آنگونه با بیمهري بزرگ نمیشدم هر چقدر هم که گلناز مادر برایم مهر ورزد.
باز هم مادر که مادر است.
نداشتن مادر خیلی دشوار است، هرگز این محبت زیبا نصیبم نشد هم از مادرم...
و هم از پدرم، پدرم با وجود اینکه همیشه در کنارم بود.
اما او هرگز من را به چشم فرزندش ندیده بود.
پدرم همیشه من را به چشم حقارت میدید.
او همیشه من را بد قدم و شوم میخواند؛
این خیلی برایم عذاب آور بود.
گاهی با خود میگفتم ای کاش هرگز به دنیا نه آمده بودم.
ای کاش من نبودم اما مادرم بود.
شاید اینگونه بهتر بود...
گلناز مادرم همیشه میگوید:
_از خان ناراحت نباش دخترم او در اوایل اصلاُ اینگونه نبود...
او خیلی مرد مهربانی بود.پ تمام مردم قریه خان را دوست داشتند اما اتفاقی افتاد...
او مبدل شد به یک مرد عصبی و خشن..
او میخواست صاحب پسری شود تا بتواند انتقام چندین سالهاش را اینگونه بگیرد.
مادرت هم که در آن سن کوچکاش قربانی همان حادثه شد.
وقتی هم که دلیل اش را میپرسیدم میگفت:
_نگران نباش دخترم روزی خواهی فهمید اما حالا وقتش نیست...
و بعد هم من را با ذهنی پر از سوال ترک میکرد.
با صدایی مادرم که با عصبانیت میگفت:
_آینور...با تو ام...کجایی دختر جان...
از فکر خارج شده و بسویش نگاه کردم.
با همان ترس همیشهگیام گفتم:
_شرمنده مادر...
او هم با همان لبخندی که مثل همیشه شبیه به پوزخند بود گفت:
_شرمنده مادر جز این که حرفی را بلد نیستی بیا و این خریطه ها را بردار...
_چشم مادر...
خریطه ها را برداشته و بعد هم هردو از دکان خارج شدیم...
همین گونه وارد چند دکان دیگری هم شدیم.
او میخرید و خریطهها را هم بسوی من میگرفت من هم که چارهای جز برداشتن آنها نداشتم...
با دستانم همه ای آنها را حمل میکردم واقعا که سنگین شده بود.
وقتی تمام خریدهایش به اتمام رسید بسویم نگاه کرده گفت:
_بیا تا دوباره باز گردیم...
من هم سرم را تکان داده و حرفی به زبان نه آوردم.
خیلی خسته بودم.
او حرکت میکرد من هم به عقباش...
سرعتاش خیلی زیاد بود اما برای من خیلی دشوار بود بار سنگین خریطهها هم که باعث شده بود تا از سرعتم کاسته شود.
در حال کلنجار رفتن و همینگونه سخن گفتن با خود بودم.
که با برخورد به دیواری افتادم.
تمام خریطه ها هم که از دستم افتاد!
برای خودم و این شانستم لعنت فرستادم...
بلند گفتم:
_لعنتی...
_ببخشید...؟!
صدایی "ببخشیدِ" که به گوشام رسید هراسان سرم را بلند کردم.
خدایی من این که دیوار نبود.
این...این که یک آقا بود اما بیشتر شبیه به یک پسر جوان و صورتاش عصبی به نظر میرسید.
دستش را بسویم دراز کرد.
من که فکر کردم او همانند پدرم بالای من دست بلند میکند.
دستم را به شکل دفاعی در مقابل صورتم گرفته گفتم:
_نه...
با چشمان ملتمس بسویش نگاه کردم ابروی بالا انداخته و با دقت بسویم نگاهی انداخت!
بعد از چند لحظهای صدایش را کمی صاف کرده گفت...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
#نویسنده: بانو کهکشان
#قسمت پنجم
خانم بزرگ گفت:
_عروس خودت بهتر میدانی..
عزیزه خانم هم نگاهی بسوی خانم بزرگ انداخت بعد هم بسوی من...
_آینور برو و آماده شووو و بیشتر از این حرف نزن قرار است به بازار برویم...
با این حرفش کاملا ناراحتیام را فراموش کردم یعنی قرار بود به بازار برویم برای منی که همیشه در خانه همانند یک زندانی بود واقعا خوشحال کننده بود.
با لبخند گفتم:
_چشم عزیزه مادر...
من و عزیزه مادر هر دو سوار ماشین شده،
راننده با صدایی مادرم که میگفت:
_حرکت کن...
ماشین را روشن کرده و به راه افتا خیلی هیجان داشتم.
از قریه ما تا بازار شهر حدود یک ساعت راه بود.
بعد از یک ساعت به مرکز زیبایی شهر #هرات رسیدیم.
از ماشین پیاده شدیم.
سپس بعد از طی کردن پنج دقیقهای وارد دکانی شدیم.
دکاندار ( فروشنده ) با دیدن مادرم به گرمی از او استقبال کرد.
لباس های زیبایی داشت البته در آن زمان برای ما که بهترین بود.
من که در حال دید زدن لباس های زیبا بودم.
آن هیجان و خوشحالی من را هیچ یک درک نخواهد توانست.
برای منی که نه پدرم و نه مادرم مهر ورزیده بودند.
نه لباسی برایم خریده بودند و نه هم بازیچهای...
خیلی درد آور بود.
اما من با همان بیمهریها بزرگ شدم.
بعضی اوقات با خود میگفتم:
_ای کاش مادرم زنده بود.
آنگونه با بیمهري بزرگ نمیشدم هر چقدر هم که گلناز مادر برایم مهر ورزد.
باز هم مادر که مادر است.
نداشتن مادر خیلی دشوار است، هرگز این محبت زیبا نصیبم نشد هم از مادرم...
و هم از پدرم، پدرم با وجود اینکه همیشه در کنارم بود.
اما او هرگز من را به چشم فرزندش ندیده بود.
پدرم همیشه من را به چشم حقارت میدید.
او همیشه من را بد قدم و شوم میخواند؛
این خیلی برایم عذاب آور بود.
گاهی با خود میگفتم ای کاش هرگز به دنیا نه آمده بودم.
ای کاش من نبودم اما مادرم بود.
شاید اینگونه بهتر بود...
گلناز مادرم همیشه میگوید:
_از خان ناراحت نباش دخترم او در اوایل اصلاُ اینگونه نبود...
او خیلی مرد مهربانی بود.پ تمام مردم قریه خان را دوست داشتند اما اتفاقی افتاد...
او مبدل شد به یک مرد عصبی و خشن..
او میخواست صاحب پسری شود تا بتواند انتقام چندین سالهاش را اینگونه بگیرد.
مادرت هم که در آن سن کوچکاش قربانی همان حادثه شد.
وقتی هم که دلیل اش را میپرسیدم میگفت:
_نگران نباش دخترم روزی خواهی فهمید اما حالا وقتش نیست...
و بعد هم من را با ذهنی پر از سوال ترک میکرد.
با صدایی مادرم که با عصبانیت میگفت:
_آینور...با تو ام...کجایی دختر جان...
از فکر خارج شده و بسویش نگاه کردم.
با همان ترس همیشهگیام گفتم:
_شرمنده مادر...
او هم با همان لبخندی که مثل همیشه شبیه به پوزخند بود گفت:
_شرمنده مادر جز این که حرفی را بلد نیستی بیا و این خریطه ها را بردار...
_چشم مادر...
خریطه ها را برداشته و بعد هم هردو از دکان خارج شدیم...
همین گونه وارد چند دکان دیگری هم شدیم.
او میخرید و خریطهها را هم بسوی من میگرفت من هم که چارهای جز برداشتن آنها نداشتم...
با دستانم همه ای آنها را حمل میکردم واقعا که سنگین شده بود.
وقتی تمام خریدهایش به اتمام رسید بسویم نگاه کرده گفت:
_بیا تا دوباره باز گردیم...
من هم سرم را تکان داده و حرفی به زبان نه آوردم.
خیلی خسته بودم.
او حرکت میکرد من هم به عقباش...
سرعتاش خیلی زیاد بود اما برای من خیلی دشوار بود بار سنگین خریطهها هم که باعث شده بود تا از سرعتم کاسته شود.
در حال کلنجار رفتن و همینگونه سخن گفتن با خود بودم.
که با برخورد به دیواری افتادم.
تمام خریطه ها هم که از دستم افتاد!
برای خودم و این شانستم لعنت فرستادم...
بلند گفتم:
_لعنتی...
_ببخشید...؟!
صدایی "ببخشیدِ" که به گوشام رسید هراسان سرم را بلند کردم.
خدایی من این که دیوار نبود.
این...این که یک آقا بود اما بیشتر شبیه به یک پسر جوان و صورتاش عصبی به نظر میرسید.
دستش را بسویم دراز کرد.
من که فکر کردم او همانند پدرم بالای من دست بلند میکند.
دستم را به شکل دفاعی در مقابل صورتم گرفته گفتم:
_نه...
با چشمان ملتمس بسویش نگاه کردم ابروی بالا انداخته و با دقت بسویم نگاهی انداخت!
بعد از چند لحظهای صدایش را کمی صاف کرده گفت...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
راهکارهایی برای رسیدن به حال خوب:
•1به غیبت گوش نکنید
•2به حرف مردم در مورد خودت گوش نکن
•3راه و روش مخصوص زندگی خودت رو بساز
•4تو هر موقعیتی به جهات مثبت قضیه نگاه کن
•5بیشتر بخند
•6خانوادهت رو همیشه نزدیک خودت
نگهدار
•7اهداف خودتو داشته باش
•بیشتر مطالعه کن
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•🤩اول عمل کن بعد حرف بزن
•1به غیبت گوش نکنید
•2به حرف مردم در مورد خودت گوش نکن
•3راه و روش مخصوص زندگی خودت رو بساز
•4تو هر موقعیتی به جهات مثبت قضیه نگاه کن
•5بیشتر بخند
•6خانوادهت رو همیشه نزدیک خودت
نگهدار
•7اهداف خودتو داشته باش
•بیشتر مطالعه کن
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•🤩اول عمل کن بعد حرف بزن
دخالت در امور ديگران
از عادت هوس و دخالت در کار دیگران دست بردارید. با این عمل شما بیشتر به خودتان صدمه میزنید.
برای چه از کارها و رفتار دیگران ناراحت میشوید؟
کارهای آنها به شما ربطی ندارد.
در واقع هریک از ما با قضاوت هایمان به گونه ای مانع زندگی دیگران میشویم. گاهی آنها را گناه کار میخوانیم و گاهی جهنمی.
چرا از دست دیگران و رفتار هایشان اینقدر خسته میشوید؟ بگذارید اگر دلشان میخواهد خودشان از دست خودشان و رفتار هایشان و عادت هایشان خسته شوند.
و اگر نمیخواهند باز هم اختیار با خودشان است. لطفا در کار و نحوه زندگی دیگران دخالت نکنید. همه انرژی شما باید بر خودتان متمرکز شود. محکوم کردن و قضاوت کردن دیگران فقط میتواند ناشی از فریب کاری ذهنتان باشد. شاید علتش آن است که نمیخواهید خودتان را محکوم کنید و از ایرادهای خودتان فرار میکنید. محکوم کردن دیگران نوعی کلک روانی است.
ما خودمان را در دیگران میبینیم.
یک دزد فکر میکند همه آدمها دزد هستند. اگر انسان باور کند همه آدمهای دنیا بدند، آن وقت در مقام مقایسه احساس خوبی پیدا میکند.
ما غالبأ سعی میکنیم آنچه را در خودمان دوست نداریم در دیگران ببینیم. لطفا از این کار دست بردارید.
البته در این بازی، بزرگ نمایی شرط اصلی است. بزرگ کردن معایب دیگران لازم و ضروری است، تا در مقام مقایسه آدم بهتری جلوه کنید و احساس شادی نمایید.
از قضاوت کردن دیگران دست بردارید این به شما کمکی نخواهد کرد
انرژیتان را صرف مشاهده خویشتن کنید. .
توجه به دیگران و رفتارهایشان نوعی اتلاف انرژی است. انرژی شما به هدر میرود و کسی بخاطر آن از شما تشکر نمیکند.
هیچکس از این که زیر ذره بین دیگری باشد خوشحال نمیشود. همه میخواهند زندگی خصوصی خودشان را داشته باشند. و شما چه حقی دارید که در کارشان دخالت کنید؟
بنابر این مثل گربه به همه جا سرک نکشید و از سوراخ کلید به زندگی مردم و رفتارهایشان نگاه نکنید. زندگی مردم مال خودشان است و زندگی شما هم مال خودتان است. آزادشان بگذارید و به زندگی خود و مشاهده وجود خودتان بپردازید.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
از عادت هوس و دخالت در کار دیگران دست بردارید. با این عمل شما بیشتر به خودتان صدمه میزنید.
برای چه از کارها و رفتار دیگران ناراحت میشوید؟
کارهای آنها به شما ربطی ندارد.
در واقع هریک از ما با قضاوت هایمان به گونه ای مانع زندگی دیگران میشویم. گاهی آنها را گناه کار میخوانیم و گاهی جهنمی.
چرا از دست دیگران و رفتار هایشان اینقدر خسته میشوید؟ بگذارید اگر دلشان میخواهد خودشان از دست خودشان و رفتار هایشان و عادت هایشان خسته شوند.
و اگر نمیخواهند باز هم اختیار با خودشان است. لطفا در کار و نحوه زندگی دیگران دخالت نکنید. همه انرژی شما باید بر خودتان متمرکز شود. محکوم کردن و قضاوت کردن دیگران فقط میتواند ناشی از فریب کاری ذهنتان باشد. شاید علتش آن است که نمیخواهید خودتان را محکوم کنید و از ایرادهای خودتان فرار میکنید. محکوم کردن دیگران نوعی کلک روانی است.
ما خودمان را در دیگران میبینیم.
یک دزد فکر میکند همه آدمها دزد هستند. اگر انسان باور کند همه آدمهای دنیا بدند، آن وقت در مقام مقایسه احساس خوبی پیدا میکند.
ما غالبأ سعی میکنیم آنچه را در خودمان دوست نداریم در دیگران ببینیم. لطفا از این کار دست بردارید.
البته در این بازی، بزرگ نمایی شرط اصلی است. بزرگ کردن معایب دیگران لازم و ضروری است، تا در مقام مقایسه آدم بهتری جلوه کنید و احساس شادی نمایید.
از قضاوت کردن دیگران دست بردارید این به شما کمکی نخواهد کرد
انرژیتان را صرف مشاهده خویشتن کنید. .
توجه به دیگران و رفتارهایشان نوعی اتلاف انرژی است. انرژی شما به هدر میرود و کسی بخاطر آن از شما تشکر نمیکند.
هیچکس از این که زیر ذره بین دیگری باشد خوشحال نمیشود. همه میخواهند زندگی خصوصی خودشان را داشته باشند. و شما چه حقی دارید که در کارشان دخالت کنید؟
بنابر این مثل گربه به همه جا سرک نکشید و از سوراخ کلید به زندگی مردم و رفتارهایشان نگاه نکنید. زندگی مردم مال خودشان است و زندگی شما هم مال خودتان است. آزادشان بگذارید و به زندگی خود و مشاهده وجود خودتان بپردازید.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فرض کن فهمیدی ارتباط فلانی با کیه.
فرض كن فهمیدی چرا فلانی بچه دار نمیشه.
فرض کن الان فهمیدی این با فلانیه یا نه.
فرض کن تهشو دراوردی که چیکار میکنه.
فرض کن فهمیدی فلانی کی ازدواج میکنه.
فرض كن فهميدی دليل طلاق فلانی چی بوده.
فرض کن درآمد همه ی آدمارو فهمیدی.
فرض کن جواب همه ی این سوال هارو میدونی،
حالا من از تو یه سوال دارم؛
دونستن این ها چه تاثیری توی کیفیت زندگی تو داره؟!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فرض كن فهمیدی چرا فلانی بچه دار نمیشه.
فرض کن الان فهمیدی این با فلانیه یا نه.
فرض کن تهشو دراوردی که چیکار میکنه.
فرض کن فهمیدی فلانی کی ازدواج میکنه.
فرض كن فهميدی دليل طلاق فلانی چی بوده.
فرض کن درآمد همه ی آدمارو فهمیدی.
فرض کن جواب همه ی این سوال هارو میدونی،
حالا من از تو یه سوال دارم؛
دونستن این ها چه تاثیری توی کیفیت زندگی تو داره؟!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from Tools | ابزارک
رَبَّنَا آتِنَا فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَفِي الْآخِرَةِ حَسَنَةً وَقِنَا عَذَابَ النَّارِ
«پروردگارا ما را در دنیا نیکی عطا فرما و در آخرت نیکی عطا فرما و ما را از عذاب آتش دوزخ حفظ فرما».
2
«پروردگارا ما را در دنیا نیکی عطا فرما و در آخرت نیکی عطا فرما و ما را از عذاب آتش دوزخ حفظ فرما».
2