Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
میگویند: به جای طواف به دور کعبه
به دور فقراء طواف کنید
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حرفهای زیبای جوان کورد❤️👌
به دور فقراء طواف کنید
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حرفهای زیبای جوان کورد❤️👌
عاداتی كه معجزه میکند:
با ملايمت، سخن بگوئيد.
عميق نفس بكشيد.
شيک لباس بپوشيد.
صبورانه كار كنيد.
نجيبانه رفتار كنيد.
همواره پس انداز كنيد.
عاقلانه بخوريد.
كافى بخوابيد.
بى باكانه عمل كنيد.
خلاقانه بينديشيد.
صادقانه عشق بورزید.
هوشمندانه خرج كنيد.
خوشبختی یک سفر است، نه یک مقصد. هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد. زندگی کنید و از حال لذت ببریدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با ملايمت، سخن بگوئيد.
عميق نفس بكشيد.
شيک لباس بپوشيد.
صبورانه كار كنيد.
نجيبانه رفتار كنيد.
همواره پس انداز كنيد.
عاقلانه بخوريد.
كافى بخوابيد.
بى باكانه عمل كنيد.
خلاقانه بينديشيد.
صادقانه عشق بورزید.
هوشمندانه خرج كنيد.
خوشبختی یک سفر است، نه یک مقصد. هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد. زندگی کنید و از حال لذت ببریدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقلید وتفحص ڪورڪورانه...
اڪَر ورزشڪارے معتاد شود
ڪسے بخاطر خطاے او ورزش را رها نمیڪند...
اڪَر یڪ ملحد بـے دین اشتباهـے ڪند مردم از او رخنه نمـے ڪَـیرند
اما اڪَر یڪ داعـےدین ، فاسد شود ، بیخود و بیجهت عدهاے ؛ انحراف او را بهانه مـےڪنند و دین را رها میڪنند..!
افسوس ڪه بسیارے ازمردم بخصوص ، به خاطر این استدلال نادرست از دین وعقیده ونور توحید فاصله میڪَیرند.
واین ضرربزرڪَیست هم براے جامعه هم همه مسلمين حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اڪَر ورزشڪارے معتاد شود
ڪسے بخاطر خطاے او ورزش را رها نمیڪند...
اڪَر یڪ ملحد بـے دین اشتباهـے ڪند مردم از او رخنه نمـے ڪَـیرند
اما اڪَر یڪ داعـےدین ، فاسد شود ، بیخود و بیجهت عدهاے ؛ انحراف او را بهانه مـےڪنند و دین را رها میڪنند..!
افسوس ڪه بسیارے ازمردم بخصوص ، به خاطر این استدلال نادرست از دین وعقیده ونور توحید فاصله میڪَیرند.
واین ضرربزرڪَیست هم براے جامعه هم همه مسلمين حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا میرود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی میکرد اشاره کرد .
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامی وقت رفتن است .
سامی که دلش نمیآمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقیقه . باشه ؟
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامی دیر میشود برویم . ولی سامی باز خواهش کرد 5 دقیقه این دفعه قول میدهم .
مرد لبخند زد و باز قبول کرد . زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمیکنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟
مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخهسواری زیر گرفت و کشت . من هیچگاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم . و همیشه به خاطر این موضوع غصه میخورم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم . سامی فکر میکند که 5 دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت میدهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم . 5 دقیقهای که دیگر هرگز نمیتوانم بودن در کنار تام از دست رفتهام را تجربه کنم .
بعضی وقتها آدم قدر داشتهها رو خیلی دیر متوجه میشه . 5 دقیقه ، 10 دقیقه ، و حتی یک روز در کنار عزیزان و خانواده ، میتونه به خاطرهای فراموش نشدنی تبدیل بشه . ما گاهی آنقدر خودمون رو درگیر مسا ئل روزمره میکنیم که واقعا وقت ، انرژی ، فکر و حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون نداریم . روزها و لحظاتی رو که ممکنه دیگه امکان بازگردوندنش رو نداریم 😭😭😭😭😭.
ضرر نمیکنید اگر برای یک روز شده دست مادر و پدرتون رو بگیرید و به تفریح ببرید . یک روز در کنار خانواده ، یک وعده غذا خوردن در طبیعت ، خوردن چای که روی آتیش درست شده باشه و هزار و یک کار لذت بخش دیگه .
قدر عزیزانتون رو بدونید .حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامی وقت رفتن است .
سامی که دلش نمیآمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقیقه . باشه ؟
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامی دیر میشود برویم . ولی سامی باز خواهش کرد 5 دقیقه این دفعه قول میدهم .
مرد لبخند زد و باز قبول کرد . زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمیکنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟
مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخهسواری زیر گرفت و کشت . من هیچگاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم . و همیشه به خاطر این موضوع غصه میخورم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم . سامی فکر میکند که 5 دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت میدهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم . 5 دقیقهای که دیگر هرگز نمیتوانم بودن در کنار تام از دست رفتهام را تجربه کنم .
بعضی وقتها آدم قدر داشتهها رو خیلی دیر متوجه میشه . 5 دقیقه ، 10 دقیقه ، و حتی یک روز در کنار عزیزان و خانواده ، میتونه به خاطرهای فراموش نشدنی تبدیل بشه . ما گاهی آنقدر خودمون رو درگیر مسا ئل روزمره میکنیم که واقعا وقت ، انرژی ، فکر و حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون نداریم . روزها و لحظاتی رو که ممکنه دیگه امکان بازگردوندنش رو نداریم 😭😭😭😭😭.
ضرر نمیکنید اگر برای یک روز شده دست مادر و پدرتون رو بگیرید و به تفریح ببرید . یک روز در کنار خانواده ، یک وعده غذا خوردن در طبیعت ، خوردن چای که روی آتیش درست شده باشه و هزار و یک کار لذت بخش دیگه .
قدر عزیزانتون رو بدونید .حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۱۷
ابوذر که انگار تازه یادش اومده بود دلیل رفتنم رو سرش به ناچار تکون داد و گفت چی بگم والا حداقل یه خونه ی دیگه میگرفتید
قبل اینکه مامان شریفه چیزی بگه گفتم به خدا نیست همینم به زور پیدا کردیم اجازه بدید من زودتر از اینجا برم شاید تونستم زودتر زندگیم رو جمع و جور کنم .ابوذر که انگار ناراحت شده بود گفت باشه فردا براتون هماهنگ میکنم با آسیه و مامان شریفه بریم خونه رو براتون تمیز کنیم....
و بعدم بی هیچ حرفی رفت توی اتاقش ...
مامان شریفهلبخندی زد و گقت خیره انشالله دخترم .اون شب هم تا صبح بیدار بودم ،برق اتاق اقا ایوذر هم روشن بود انگار خوابش نمیومد.ولی از فکر اینکه میتونم محمد رو داشته باشم خیلی خوشحال بودم وقتی یه زن مادر میشه تموم دنیاش میشه بچه اش دیگه نمیتونه به خودش و دنیاش فکر کنه همونطور که احساس میکردم ابوذر به فکر منه اما اولویت اول من محمد بود نه زندگی شخصی خودم.فردا صبحش با آسیه و مامان شریفه و ابوذر رفتیم خونه رو تحویل گرفتیم و از صبح یک سره شروع کردیم به تمیز کاری تا شب تقریبا بیشتر کارهای خونه رو ابوذر انجام داد مخصوصا حیاط رو که پر شده بود از برگ های پاییزی ،ولی وسایلی نداشتم که بخوام با خودم بیارم حتی جهاز ،یکم خنده ام گرفت.
خونه گرفتم ولی بی هیچوسیله ای اومدم داخلش .مامان شریفه دوتا از زیلو و فرش های خودش رو از انباری خونه براماورده بود
حتی پتو و بالشت .من خودم بودم و خودم بی هیچ بار سفری .چقدر خنده ام گرفته بود ولی چیزی نگفتم که بقیه نفهمن خدا کریم بود و روزی رسون.ابوذر موقع اتمام کارها امد جلو و دوتا قفل بهم داد و گفت شبا موقع خواب یکی بزنم به در ورودی یکی هم به در حیاط خلوت و کلی بهم سفارس کرد که پنجره ها رو یادم نره ببندم .پنجره های خونه هم بزرگ بودند هم زیاد برای همین خونه رو ترسناک نشون میداد .در آخر وقت خداحافظی اومد نزدیکتر و با آرامش گفت من در طول روز و شب میام چندباری بهتون سر میزنم چیزی لازم داشتید دریغ نکنید .چشمی گفتم و از آسیه و مامان شریفه تشکر کردم و در ربستم و وارد خونه بکر و تاریک خودم شدم ...
همونطور که ابوذر گفته بود در ورودی رو قفل زدم و رفتم سمت آشپزخونه ببینم چیکم دارم ولی وقتی بسته هایی که ابوذر اورده بود رونگاه کردم دیدم همه چیز گرفته از مرغ و تره بار و....خوشحال شدم که توی دنیا هنوزم کسایی هستن که به فکر دیگرانند.اولین شبی بود که توی خونه تنها بودم برای همین یکی از لامپها رو روشن گذاشتم که نترسم.
نیمه های شب بود که احساس کردم از در حیاط خلوت یه صدایی میاد یهو یادم افتاد در حیاط خلوت رو قفل نزدم ،استرس تموم وجودم رو پر کرد سریع قفل رو برداشتم و رفتم سمت در و قفلش کردم .مثل اینکه صدای باد بود که در رو تکون میداد با این فکر یک مقدار خودم رو آرومکردم...
چند دقیقه ای گذشت ولی فهمیدم صدا از پنجره میاد از توی اتاق کناری نگاه کردم سایه افتاد روی پرده همون کافی بود تا قلب من بلرزه و جیغ خفه ای کشیدم .طرف فهمیده بود ترسیده بودم برای همین با شدت بیشتری پنجره رو تکون میداد یکسره جیغ میزدم و میگفتم کمکم کنید تو کی هستی چی میخوای ازم و گریه میکردم ..میون جیغ هام و صدای وحشتناک پنجره یهو یه صدا اومد گفت آخ و انگار یکی با چوب میزد بهش و زیر لب بهش بد و بیراه میگفت .و دیگه صدایی نیومد.جرات بیرون رفتن از اتاق رو نداشتم فقط رفتم ته اتاق دستم رو گذاشتم رو دهنم و هق هق گریه کردم ....
دلم به حال خودم میسوخت توی ۱۷سالگی همه نوع بلا رو داشتمتجربه میکردم.از ته دلم دعا کردم جواهر خیر نبینه که یه دختر بی پناه رو اینجوری تنها گذاشت..قلبم داشت تند تند میزد که یکی آرومبا سنگ ریزه به شیشه ی پنجره زد وگفت فیروزه خانوم..
وای صدای ابوذر بود .با شنیدن صداش قلبم به هیجان اومد و با دو رفتم سمت در همین که دیدمش تند تند اشک میریختم و بی اختیار ازش تشکر میکردم .یهو کم اوردم و افتادم رو زمین دیگه چیزی یادمنمیومد..
وقتی بیدار شدم دیدم ابوذر با حالت نگران بالا سرمه یهو داد زد مامان شریفه بیا به هوش اومد و لبخند مهربونش رو نثار صورتم کرد و اروم گفت خوبی؟....
چیزی حالیم نبود که در چه حالی هستم ولی مهربونی ابوذر از همه چیز برام شیرین تر بود دلم قرص بود.صدای مامان شریفه رو شنیدم که با یه لیوان آب قند اومد بالا سرم و گفت نصفه جونمون کردی دختر بلند شو این آب قند رو بخور حالت بهتر بشه مادر....
صدای ابوذر میومد که میگفت حق داره مادر حق داره این! منم بودم میترسیدم...
تازه ماجراهای دیشب رو یادم اومد و از ترس دست مامان شریفه رو گرفتم و گریه کردم.
🔗#ادامه_دارد..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۱۷
ابوذر که انگار تازه یادش اومده بود دلیل رفتنم رو سرش به ناچار تکون داد و گفت چی بگم والا حداقل یه خونه ی دیگه میگرفتید
قبل اینکه مامان شریفه چیزی بگه گفتم به خدا نیست همینم به زور پیدا کردیم اجازه بدید من زودتر از اینجا برم شاید تونستم زودتر زندگیم رو جمع و جور کنم .ابوذر که انگار ناراحت شده بود گفت باشه فردا براتون هماهنگ میکنم با آسیه و مامان شریفه بریم خونه رو براتون تمیز کنیم....
و بعدم بی هیچ حرفی رفت توی اتاقش ...
مامان شریفهلبخندی زد و گقت خیره انشالله دخترم .اون شب هم تا صبح بیدار بودم ،برق اتاق اقا ایوذر هم روشن بود انگار خوابش نمیومد.ولی از فکر اینکه میتونم محمد رو داشته باشم خیلی خوشحال بودم وقتی یه زن مادر میشه تموم دنیاش میشه بچه اش دیگه نمیتونه به خودش و دنیاش فکر کنه همونطور که احساس میکردم ابوذر به فکر منه اما اولویت اول من محمد بود نه زندگی شخصی خودم.فردا صبحش با آسیه و مامان شریفه و ابوذر رفتیم خونه رو تحویل گرفتیم و از صبح یک سره شروع کردیم به تمیز کاری تا شب تقریبا بیشتر کارهای خونه رو ابوذر انجام داد مخصوصا حیاط رو که پر شده بود از برگ های پاییزی ،ولی وسایلی نداشتم که بخوام با خودم بیارم حتی جهاز ،یکم خنده ام گرفت.
خونه گرفتم ولی بی هیچوسیله ای اومدم داخلش .مامان شریفه دوتا از زیلو و فرش های خودش رو از انباری خونه براماورده بود
حتی پتو و بالشت .من خودم بودم و خودم بی هیچ بار سفری .چقدر خنده ام گرفته بود ولی چیزی نگفتم که بقیه نفهمن خدا کریم بود و روزی رسون.ابوذر موقع اتمام کارها امد جلو و دوتا قفل بهم داد و گفت شبا موقع خواب یکی بزنم به در ورودی یکی هم به در حیاط خلوت و کلی بهم سفارس کرد که پنجره ها رو یادم نره ببندم .پنجره های خونه هم بزرگ بودند هم زیاد برای همین خونه رو ترسناک نشون میداد .در آخر وقت خداحافظی اومد نزدیکتر و با آرامش گفت من در طول روز و شب میام چندباری بهتون سر میزنم چیزی لازم داشتید دریغ نکنید .چشمی گفتم و از آسیه و مامان شریفه تشکر کردم و در ربستم و وارد خونه بکر و تاریک خودم شدم ...
همونطور که ابوذر گفته بود در ورودی رو قفل زدم و رفتم سمت آشپزخونه ببینم چیکم دارم ولی وقتی بسته هایی که ابوذر اورده بود رونگاه کردم دیدم همه چیز گرفته از مرغ و تره بار و....خوشحال شدم که توی دنیا هنوزم کسایی هستن که به فکر دیگرانند.اولین شبی بود که توی خونه تنها بودم برای همین یکی از لامپها رو روشن گذاشتم که نترسم.
نیمه های شب بود که احساس کردم از در حیاط خلوت یه صدایی میاد یهو یادم افتاد در حیاط خلوت رو قفل نزدم ،استرس تموم وجودم رو پر کرد سریع قفل رو برداشتم و رفتم سمت در و قفلش کردم .مثل اینکه صدای باد بود که در رو تکون میداد با این فکر یک مقدار خودم رو آرومکردم...
چند دقیقه ای گذشت ولی فهمیدم صدا از پنجره میاد از توی اتاق کناری نگاه کردم سایه افتاد روی پرده همون کافی بود تا قلب من بلرزه و جیغ خفه ای کشیدم .طرف فهمیده بود ترسیده بودم برای همین با شدت بیشتری پنجره رو تکون میداد یکسره جیغ میزدم و میگفتم کمکم کنید تو کی هستی چی میخوای ازم و گریه میکردم ..میون جیغ هام و صدای وحشتناک پنجره یهو یه صدا اومد گفت آخ و انگار یکی با چوب میزد بهش و زیر لب بهش بد و بیراه میگفت .و دیگه صدایی نیومد.جرات بیرون رفتن از اتاق رو نداشتم فقط رفتم ته اتاق دستم رو گذاشتم رو دهنم و هق هق گریه کردم ....
دلم به حال خودم میسوخت توی ۱۷سالگی همه نوع بلا رو داشتمتجربه میکردم.از ته دلم دعا کردم جواهر خیر نبینه که یه دختر بی پناه رو اینجوری تنها گذاشت..قلبم داشت تند تند میزد که یکی آرومبا سنگ ریزه به شیشه ی پنجره زد وگفت فیروزه خانوم..
وای صدای ابوذر بود .با شنیدن صداش قلبم به هیجان اومد و با دو رفتم سمت در همین که دیدمش تند تند اشک میریختم و بی اختیار ازش تشکر میکردم .یهو کم اوردم و افتادم رو زمین دیگه چیزی یادمنمیومد..
وقتی بیدار شدم دیدم ابوذر با حالت نگران بالا سرمه یهو داد زد مامان شریفه بیا به هوش اومد و لبخند مهربونش رو نثار صورتم کرد و اروم گفت خوبی؟....
چیزی حالیم نبود که در چه حالی هستم ولی مهربونی ابوذر از همه چیز برام شیرین تر بود دلم قرص بود.صدای مامان شریفه رو شنیدم که با یه لیوان آب قند اومد بالا سرم و گفت نصفه جونمون کردی دختر بلند شو این آب قند رو بخور حالت بهتر بشه مادر....
صدای ابوذر میومد که میگفت حق داره مادر حق داره این! منم بودم میترسیدم...
تازه ماجراهای دیشب رو یادم اومد و از ترس دست مامان شریفه رو گرفتم و گریه کردم.
🔗#ادامه_دارد..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۱۸
مامان شریفه گفت روم سیاهه مادر روم سیاهه ...
همونطور که اشکاشو از گوشه ی چشمپاک میکرد گفت: این کریم خیر ندیده از اونشبی که ابوذر از خونه انداختش بیرون عقده کرده بود وتوی تعقیبت بوده.دیروز که فهمیده قراره جابجا بشی منتظر مونده شب بشه بیاد بالاسرت ولی ابوذر شب گفت دلم طاقت نمیاره یه زن رو تنها بذارم اومد در خونتون یه سری بزنه و مونده بود تا نیمه های شب میبینه کریم داره از دیوار میاد بالا ..وقتی فهمیدم کریم منو اینطوری ترسونده قلبم تندتند میزد کریم یه ادم لاشیبود که هیچی سرش نمیشد چه برسه به....ابوذر اومد جلو و گفت خانم فیروزه دیگه نترسید حساب دستش دادم دیگه اینطرفا پیداش نمیشه منم شبا میام به محلتون سر میزنم تا چند شبی آسیه هم پیشتون بمونه اینطوری خیالم راحت تره.گفتم: نه آسیه رو دیگه نیارید!! امشب کریم بود و خدا رحم کرد شما رو رسوند شب بعدی شاید ی از خدا بی خبر دیگه بیاد آسیه چرا بترسه خدا حواسش به من هست ابوذر اخمی کرد و گفت مگه واسه من آسیه و شما برام فرق داره هردوی شما ناموس من هستین.از حرفی که ابوذر زد احساس کردم ته دلم شیرین شد ولی با خودمگفتم فیروزه بسه چرا هی دل به عشق ابوذر میدی اون احساس مسئولیت داره الان نه چیز دیگه ....
ولی یه طرف دیگه میگفتم فیروزه فکرشو بکن اگه بشی خانوم خونه ی ابوذر یه مرد با فکر و منطقی چقدر خوشبخت بشی...ولی باز به دلم نهیب زدم و آهی از دلم بلند شد.مامان شریفه زد رو پام گفت زیادفکر نکن دیگه فیروزه .تعجب کردم. گفت فردا میرم قرارداد خونه رو فسخ میکنیم میای پیش خودمون طبقه بالا رو بهت اجاره میدیم.گفتم چرا مامان آخه من ...
گفت اخه ماخه نداره اجاره اتم سر برج میدیا بهونه مهونه نداریم .بدون اینکه اجازه حرفی بهم بده پاشد رفت من فقط تونستم آخه بگم بعد رفتن مامان شریفه خیلی خوشحال شدم هم خونه دار میشدم هم تو امنیت بود هم کنار ابوذر بودم بعد با این تفکر دستی رو سرم کوبیدم گفتم تو این گیر دا و درگیری فقط عاشق شدن تو مونده بود فیروزه خانوم چقدم پرتوقع شدی عاشق ابوذر میشی آخه ابوذر کجا تو کجا ...بعد گفتم وای محمد محمد میارم پیش خودم .لبخندی به این تفکرات زدم شروع کردم به رویا پردازی اینکه محمد بغل کردم کنار خودمه نمیدونم کی خوابم برد صبح زود بیدار شدم بعد صبحونه با مامان شریفه رفتیم اجاره نامه رو فسخ کردیم دوباره اسباب کشی کردیم به سویت تر تمیز و مبله خونه مامان شریفه .بعد از ظهر رفتم تولیدی دوساعت بود حسابی سرم شلوغ شده بود کار میکردم تا خانوم بزرگ مهر اومد گفت فیروزه جون آقایی اومدن با شما کار دارن فک کردم شاید ابوذر باشه سریع بلند شدم رفتم دیدم ابراهیم سرد سلام دادم ولی اون گرم جواب داد.
چرا اومدی؟؟؟
فیروزه خوبی؟؟
میگم چرا اومدی تو میگی خوبی؟گیرم که خوبم تورو سنننه..ابراهیم که انتظار این حرف نداشت عادت به فیروزه تو سریخور داشت گفت اومدم باهات حرف بزنم .نفسی کشیدم گفتم بگو. ابراهیم سرشو انداخت پایین گفت:بیا .کمی نگام کرد گفت بیا دوباره زنم شو بچمونو دوتایی بزرگ کنیم ببین فیروزه منیژه رو میگی بعد کاری که فهمیدم باهامون کرده از چشم افتاده طلاقش میدم بخدا طلاق میدم بجون تو که عشقم شدی طلاقش میدم خونه جدا میگیرم فقط تو و من و محمد توروخدا زنم شو . از این همه مظلومیت ابراهیم دلم سوخت اشکم دراومد گفتم: ابراهیم تو زن داری زنم دوست داری من نمیتونم دیگه ابراهیم تو میدونی با من چه کردین یادته ؟......
ابراهیم هم عین من چشاش اشکی بود گفت جادوم کرده بود فیروزه میفهمی دست خودم نبود .ولی ابراهیم اگه عشقی باشه با هزار جادو سیاه هم از بین نمیره منو نادیده گرفتی یادته به پات افتادم در به درم نکنی یادته بهم لگد زدی یاد آوری اون روزها حالمو بدتر کرد دیگه زار میزدم گفتم یادته محمدمو بچه منو نمیدادی بغلم کنم حتی نمیدادی خودم شیرش بدم مگه من چکارتون کرده بودم کلفتی تو زنتو مادرتو نکردم ؟؟گفتم من بیکس کارم ابراهیم بزار تو این خونه بمونم منو نفرست پیش جواهر ولی تو....ابراهیم که شنیدن این حرفا هق هق میکرد گفت غلط کردم فیروزه غلط کردم. گفتم: ابراهیم برو پیش زنت اگه میخوای ببخشمت بچمو بدین همین.بدون نگاه کردن به ابراهیم برگشتم سرکارم.
🔗#ادامه_دارد..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۱۸
مامان شریفه گفت روم سیاهه مادر روم سیاهه ...
همونطور که اشکاشو از گوشه ی چشمپاک میکرد گفت: این کریم خیر ندیده از اونشبی که ابوذر از خونه انداختش بیرون عقده کرده بود وتوی تعقیبت بوده.دیروز که فهمیده قراره جابجا بشی منتظر مونده شب بشه بیاد بالاسرت ولی ابوذر شب گفت دلم طاقت نمیاره یه زن رو تنها بذارم اومد در خونتون یه سری بزنه و مونده بود تا نیمه های شب میبینه کریم داره از دیوار میاد بالا ..وقتی فهمیدم کریم منو اینطوری ترسونده قلبم تندتند میزد کریم یه ادم لاشیبود که هیچی سرش نمیشد چه برسه به....ابوذر اومد جلو و گفت خانم فیروزه دیگه نترسید حساب دستش دادم دیگه اینطرفا پیداش نمیشه منم شبا میام به محلتون سر میزنم تا چند شبی آسیه هم پیشتون بمونه اینطوری خیالم راحت تره.گفتم: نه آسیه رو دیگه نیارید!! امشب کریم بود و خدا رحم کرد شما رو رسوند شب بعدی شاید ی از خدا بی خبر دیگه بیاد آسیه چرا بترسه خدا حواسش به من هست ابوذر اخمی کرد و گفت مگه واسه من آسیه و شما برام فرق داره هردوی شما ناموس من هستین.از حرفی که ابوذر زد احساس کردم ته دلم شیرین شد ولی با خودمگفتم فیروزه بسه چرا هی دل به عشق ابوذر میدی اون احساس مسئولیت داره الان نه چیز دیگه ....
ولی یه طرف دیگه میگفتم فیروزه فکرشو بکن اگه بشی خانوم خونه ی ابوذر یه مرد با فکر و منطقی چقدر خوشبخت بشی...ولی باز به دلم نهیب زدم و آهی از دلم بلند شد.مامان شریفه زد رو پام گفت زیادفکر نکن دیگه فیروزه .تعجب کردم. گفت فردا میرم قرارداد خونه رو فسخ میکنیم میای پیش خودمون طبقه بالا رو بهت اجاره میدیم.گفتم چرا مامان آخه من ...
گفت اخه ماخه نداره اجاره اتم سر برج میدیا بهونه مهونه نداریم .بدون اینکه اجازه حرفی بهم بده پاشد رفت من فقط تونستم آخه بگم بعد رفتن مامان شریفه خیلی خوشحال شدم هم خونه دار میشدم هم تو امنیت بود هم کنار ابوذر بودم بعد با این تفکر دستی رو سرم کوبیدم گفتم تو این گیر دا و درگیری فقط عاشق شدن تو مونده بود فیروزه خانوم چقدم پرتوقع شدی عاشق ابوذر میشی آخه ابوذر کجا تو کجا ...بعد گفتم وای محمد محمد میارم پیش خودم .لبخندی به این تفکرات زدم شروع کردم به رویا پردازی اینکه محمد بغل کردم کنار خودمه نمیدونم کی خوابم برد صبح زود بیدار شدم بعد صبحونه با مامان شریفه رفتیم اجاره نامه رو فسخ کردیم دوباره اسباب کشی کردیم به سویت تر تمیز و مبله خونه مامان شریفه .بعد از ظهر رفتم تولیدی دوساعت بود حسابی سرم شلوغ شده بود کار میکردم تا خانوم بزرگ مهر اومد گفت فیروزه جون آقایی اومدن با شما کار دارن فک کردم شاید ابوذر باشه سریع بلند شدم رفتم دیدم ابراهیم سرد سلام دادم ولی اون گرم جواب داد.
چرا اومدی؟؟؟
فیروزه خوبی؟؟
میگم چرا اومدی تو میگی خوبی؟گیرم که خوبم تورو سنننه..ابراهیم که انتظار این حرف نداشت عادت به فیروزه تو سریخور داشت گفت اومدم باهات حرف بزنم .نفسی کشیدم گفتم بگو. ابراهیم سرشو انداخت پایین گفت:بیا .کمی نگام کرد گفت بیا دوباره زنم شو بچمونو دوتایی بزرگ کنیم ببین فیروزه منیژه رو میگی بعد کاری که فهمیدم باهامون کرده از چشم افتاده طلاقش میدم بخدا طلاق میدم بجون تو که عشقم شدی طلاقش میدم خونه جدا میگیرم فقط تو و من و محمد توروخدا زنم شو . از این همه مظلومیت ابراهیم دلم سوخت اشکم دراومد گفتم: ابراهیم تو زن داری زنم دوست داری من نمیتونم دیگه ابراهیم تو میدونی با من چه کردین یادته ؟......
ابراهیم هم عین من چشاش اشکی بود گفت جادوم کرده بود فیروزه میفهمی دست خودم نبود .ولی ابراهیم اگه عشقی باشه با هزار جادو سیاه هم از بین نمیره منو نادیده گرفتی یادته به پات افتادم در به درم نکنی یادته بهم لگد زدی یاد آوری اون روزها حالمو بدتر کرد دیگه زار میزدم گفتم یادته محمدمو بچه منو نمیدادی بغلم کنم حتی نمیدادی خودم شیرش بدم مگه من چکارتون کرده بودم کلفتی تو زنتو مادرتو نکردم ؟؟گفتم من بیکس کارم ابراهیم بزار تو این خونه بمونم منو نفرست پیش جواهر ولی تو....ابراهیم که شنیدن این حرفا هق هق میکرد گفت غلط کردم فیروزه غلط کردم. گفتم: ابراهیم برو پیش زنت اگه میخوای ببخشمت بچمو بدین همین.بدون نگاه کردن به ابراهیم برگشتم سرکارم.
🔗#ادامه_دارد..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۱۹
برگشتم سرکارم.. ازدواج مجددم با ابراهیم یعنی خیانت تو عشق نوپام هرچند اگه بهش نرسم هر چند اگه از دور شاهد خوشبختی ابوذر ناجی زندگیم باشم ازدواج با ابراهیم ینی خونه خرابی منیژه هرچند اگه بدی کرد هرچند اگه دل شکست من آدمش نبودم من آدمی نبودم خیانت کنم من آدمی نبودم خونه خراب کنم دفعه اول من نمیدونستم زن داره یهو با صدای خانوم رئیس تولیدی سرمو بلند کردم خیلی جدی نگام کرد ترسیدم گفت تلفن کارت داره کی میتونست باشه گوشی برداشتم الو گفتم که صدای بمب ابوذر تو گوشم رسید سلام فیروزه خانوم خوبی،
با خودم فکر میکردم ابوذر چقدر صدای آرامشبخشی داره فیروزه خانوم.
_جانم ابو....بب..خشین حواسم نبود بله آقا ابوذر صدای که انگار میخندد گفت فردا یادتون نره گفتم فردا؟؟
اره ساعت نه آماده باش وقت دادگاه آخره
دلم گرفته بود گفتم ینی چی میشه .نترس فیروزه من باهاتم کنارتم نتیجه همونی میشه که میخواییم محمد میگیری .توی دلم غلغله بود ابوذر بهم گفته بود فیروزه چندبار اسممو تو ذهنم مرور کردم چقدر اسمم زیبا بود بهم گفته بود نترسم اون کنارمه بهم خبر خوشی داده بود گفته محمد از فردا کنارمه آغوشمه
بغض کردم از این همه خوشبختی .ابوذر از اونور گوشی گفت بغض نکینااا .زودی لبخند زدم گفتم بغض شادیِ همیشه خوش خبر باشین به امید خدا یاعلی گفت: خداحافظی کرد.چقدر خوشحال بودم چقدر خوشبختی برام قابل لمس بود برگشتم سرکارم زودتر کارمو انجام دادم میخواستم برم خونه. بین محله خودمون رسیدم از همون اول ورودم دوتا از زن های همسایه دم در بود. پچ پچ میکردن یکیش جوری که من بشنوم گفت میگن صیغه پیر پسر شریفه شده جواهر میگفت کارش همینه صیغه این اون میشه برا همین راهش نداده تو خونه پاهام سست شد چقدر بی رحم بودن اونیکی گفت جواهر حق داره سه تا دختر جوان داره از این هر..زگی یاد بگیرن. آفرین به جسارت جواهر
دلم میخواست جوابشونو بدم ولی چی میتونستم بگم به خدا گفتم خدا من نمیتونم جواب دل شکسته مو بدم خودت بده خدا جونم.!در خونه شریفه رسیدم در زدم که در خونه جواهر باز شد گفتم یا خدا باز جواهر اومده اراجیف ببافه که خواهرم اومد بیرون چشم تو چشم من شد بیچاره خواهرم چقدر میترسید برگشت خونه رو نگاه کرد دید جواهر نیست اومد سمتم بغلم کرد همین بغل کردنش باعث شد همه عقده هام بشکنه منم سفت بغلش کردم سوزناک گریه کرد سوزناک گریه کردم یهو صدای پا اومد خواهرم ازم جدا شد گفت منو ببخش آبجی رفت.مامان شریفه درو باز کرد شکه از چشای باد کرده ام ازم پرسید چی شده منم حرف های همسایه هارو نگفتم شرم کردم فقط گفتم آبجیمو دیدم همین..اونم گفت بیا یه لقمه نون بخور بریم بنگاهی صبح که نبودی با آسیه رفتیم وسایلتو آوردیم گذاشتم کنار خودت بیایی بچینی .مامان شریفه؟
_جان دلم !!
چرا ایقدر خوبی باهام؟دختر عزیزکم تو دخترمی چرا خوب نباشم من فقط وسیله ام که خدا رسونده مارو بهم ..اون روز همه چی برام رنگ وبویی دیگه داشت توی قلبم آشوبی به پا بود.آسیه هربار سر به سرم میذاشت ودورم میچرخید .مامان شریفه میخندید ..
سرگرم کارها بودیم که زنگخونه به صدا اومد ابوذر بود که با خوشحالی میومد توی خونه ،
چادرم رو برداشتم و سرم گذاشتم از مکالمه ی تلفنی مون روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم ،توی دل من هم احساسی به وجود اومده بود و از این احساس شرمم میشد. حتی پیش خودم .گاهی تصور میکردم اگه ابوذر کنارم باشه چقدر من کنار این خانواده خوشبخت میشم ..توی اون لحظات توی دلم داشنم نذر میکردم خدایا خوشبخیتمرو ازمنگیر..ابوذر که روش نمیشد بامن جلو بقیه حرفی بزنه سر به سر آسیه میذاشت و آخرهم افتاد دنبال آسیه و باعث شد همه مون بخندیم .توی همین خنده ها و شادی ها بودیم رفتم توی آشپزخونه کم کم ناهار رو بکشم..احساس کردم کسی پشت سرمه و بهم خیره شده .برگشتم دیدم ابوذر ،با دیدنش قلبم به تپش افتاده بود ،درست بود دوبار طلاق گرفته بودم ولی من هنوزم همون دختر ۱۷ساله بودم .سرم رو انداختم پایین احساس میکردم لپ هام قرمز شده .منتظر بودم ابوذر حرفی بزنه و این احساس پر از شرم روازم بگیره ..یکم اومد نزدیکترم و با ظرف غذام خودش رو سرگرم کرد و با همون صدای آروم همیشگیش گفت فیروزه!
دومین بار بود نمیگفت خانوم ...
قلبم بیشتر تپش گرفت.چشمام رو بسته بودم و توی دلم خدا خدا میکردم مامان شریفه بیاد و من و از این همه شرمی که دارم توش ذره ذره آب میشم نجات بده ولی انگار مامان شریفه هم فهمیده بود چه خبره و با آسیه رفتن توی پذیرایی و خودشون رو سرگرم کرده بودن.ابوذر با سر به زیری که داشت ولی ته چهره ای از شیطنتش رو نمیتونست پنهون کنه.یکم این پا و اون پا کرد در نهایت نفس عمیقی کشید و گفت فیروزه خانم دل من باهاتونه ...
🔗#ادامه_دارد..
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۱۹
برگشتم سرکارم.. ازدواج مجددم با ابراهیم یعنی خیانت تو عشق نوپام هرچند اگه بهش نرسم هر چند اگه از دور شاهد خوشبختی ابوذر ناجی زندگیم باشم ازدواج با ابراهیم ینی خونه خرابی منیژه هرچند اگه بدی کرد هرچند اگه دل شکست من آدمش نبودم من آدمی نبودم خیانت کنم من آدمی نبودم خونه خراب کنم دفعه اول من نمیدونستم زن داره یهو با صدای خانوم رئیس تولیدی سرمو بلند کردم خیلی جدی نگام کرد ترسیدم گفت تلفن کارت داره کی میتونست باشه گوشی برداشتم الو گفتم که صدای بمب ابوذر تو گوشم رسید سلام فیروزه خانوم خوبی،
با خودم فکر میکردم ابوذر چقدر صدای آرامشبخشی داره فیروزه خانوم.
_جانم ابو....بب..خشین حواسم نبود بله آقا ابوذر صدای که انگار میخندد گفت فردا یادتون نره گفتم فردا؟؟
اره ساعت نه آماده باش وقت دادگاه آخره
دلم گرفته بود گفتم ینی چی میشه .نترس فیروزه من باهاتم کنارتم نتیجه همونی میشه که میخواییم محمد میگیری .توی دلم غلغله بود ابوذر بهم گفته بود فیروزه چندبار اسممو تو ذهنم مرور کردم چقدر اسمم زیبا بود بهم گفته بود نترسم اون کنارمه بهم خبر خوشی داده بود گفته محمد از فردا کنارمه آغوشمه
بغض کردم از این همه خوشبختی .ابوذر از اونور گوشی گفت بغض نکینااا .زودی لبخند زدم گفتم بغض شادیِ همیشه خوش خبر باشین به امید خدا یاعلی گفت: خداحافظی کرد.چقدر خوشحال بودم چقدر خوشبختی برام قابل لمس بود برگشتم سرکارم زودتر کارمو انجام دادم میخواستم برم خونه. بین محله خودمون رسیدم از همون اول ورودم دوتا از زن های همسایه دم در بود. پچ پچ میکردن یکیش جوری که من بشنوم گفت میگن صیغه پیر پسر شریفه شده جواهر میگفت کارش همینه صیغه این اون میشه برا همین راهش نداده تو خونه پاهام سست شد چقدر بی رحم بودن اونیکی گفت جواهر حق داره سه تا دختر جوان داره از این هر..زگی یاد بگیرن. آفرین به جسارت جواهر
دلم میخواست جوابشونو بدم ولی چی میتونستم بگم به خدا گفتم خدا من نمیتونم جواب دل شکسته مو بدم خودت بده خدا جونم.!در خونه شریفه رسیدم در زدم که در خونه جواهر باز شد گفتم یا خدا باز جواهر اومده اراجیف ببافه که خواهرم اومد بیرون چشم تو چشم من شد بیچاره خواهرم چقدر میترسید برگشت خونه رو نگاه کرد دید جواهر نیست اومد سمتم بغلم کرد همین بغل کردنش باعث شد همه عقده هام بشکنه منم سفت بغلش کردم سوزناک گریه کرد سوزناک گریه کردم یهو صدای پا اومد خواهرم ازم جدا شد گفت منو ببخش آبجی رفت.مامان شریفه درو باز کرد شکه از چشای باد کرده ام ازم پرسید چی شده منم حرف های همسایه هارو نگفتم شرم کردم فقط گفتم آبجیمو دیدم همین..اونم گفت بیا یه لقمه نون بخور بریم بنگاهی صبح که نبودی با آسیه رفتیم وسایلتو آوردیم گذاشتم کنار خودت بیایی بچینی .مامان شریفه؟
_جان دلم !!
چرا ایقدر خوبی باهام؟دختر عزیزکم تو دخترمی چرا خوب نباشم من فقط وسیله ام که خدا رسونده مارو بهم ..اون روز همه چی برام رنگ وبویی دیگه داشت توی قلبم آشوبی به پا بود.آسیه هربار سر به سرم میذاشت ودورم میچرخید .مامان شریفه میخندید ..
سرگرم کارها بودیم که زنگخونه به صدا اومد ابوذر بود که با خوشحالی میومد توی خونه ،
چادرم رو برداشتم و سرم گذاشتم از مکالمه ی تلفنی مون روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم ،توی دل من هم احساسی به وجود اومده بود و از این احساس شرمم میشد. حتی پیش خودم .گاهی تصور میکردم اگه ابوذر کنارم باشه چقدر من کنار این خانواده خوشبخت میشم ..توی اون لحظات توی دلم داشنم نذر میکردم خدایا خوشبخیتمرو ازمنگیر..ابوذر که روش نمیشد بامن جلو بقیه حرفی بزنه سر به سر آسیه میذاشت و آخرهم افتاد دنبال آسیه و باعث شد همه مون بخندیم .توی همین خنده ها و شادی ها بودیم رفتم توی آشپزخونه کم کم ناهار رو بکشم..احساس کردم کسی پشت سرمه و بهم خیره شده .برگشتم دیدم ابوذر ،با دیدنش قلبم به تپش افتاده بود ،درست بود دوبار طلاق گرفته بودم ولی من هنوزم همون دختر ۱۷ساله بودم .سرم رو انداختم پایین احساس میکردم لپ هام قرمز شده .منتظر بودم ابوذر حرفی بزنه و این احساس پر از شرم روازم بگیره ..یکم اومد نزدیکترم و با ظرف غذام خودش رو سرگرم کرد و با همون صدای آروم همیشگیش گفت فیروزه!
دومین بار بود نمیگفت خانوم ...
قلبم بیشتر تپش گرفت.چشمام رو بسته بودم و توی دلم خدا خدا میکردم مامان شریفه بیاد و من و از این همه شرمی که دارم توش ذره ذره آب میشم نجات بده ولی انگار مامان شریفه هم فهمیده بود چه خبره و با آسیه رفتن توی پذیرایی و خودشون رو سرگرم کرده بودن.ابوذر با سر به زیری که داشت ولی ته چهره ای از شیطنتش رو نمیتونست پنهون کنه.یکم این پا و اون پا کرد در نهایت نفس عمیقی کشید و گفت فیروزه خانم دل من باهاتونه ...
🔗#ادامه_دارد..
+ حال خوب از درون مياد
بالا برى، پايين بياى
دنيا را بخرى يا بفروشى،
برى روى قله يا ته دره
و هر چيزى كه تو فكرش را ميكنى
در نهايت، حال خوب از درون مياد !
اگه روزى به اين باور رسيدى
منتظر خوشبختى باش
و اگر نرسيدى در دنياى اطرافت
دنبال نيازى باش كه كليدش 🗝
در درون خودته 🫵حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بالا برى، پايين بياى
دنيا را بخرى يا بفروشى،
برى روى قله يا ته دره
و هر چيزى كه تو فكرش را ميكنى
در نهايت، حال خوب از درون مياد !
اگه روزى به اين باور رسيدى
منتظر خوشبختى باش
و اگر نرسيدى در دنياى اطرافت
دنبال نيازى باش كه كليدش 🗝
در درون خودته 🫵حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (33)
🔸 شدت یافتن آزار پیامبرﷺ توسط قریش
پس از وفات ابوطالب و خدیجه(رضیاللهعنها)، قریش از ھیچکس بیموھراسی نداشتند و بانهایت بیرحمیوشقاوت آنحضرتﷺ را مورد آزار قرار میدادند. یکبار ایشان راه میرفتند، یکی از افراد شقیوبدبخت بر فرق مبارک آنحضرتﷺ خاک ریخت، آنحضرتﷺ باھمان حال بهخانه آمدند. یکی از دختران گرامی وضع رقتبار پدر را مشاھده کرد، آب آورد، سر مبارک را شست و از فرط محبت اشک میریخت و گریه میکرد. آنحضرتﷺ به وی تسلی دادند و فرمودند: «دختر جان! گریه نکن، خداوند از پدرت حمایت خواھد کرد.»۱
🔸یاد امالمومنین خدیجه(رضیاللهعنها) در زمان فتح مکه
ده سال پس از وفات خدیجۀ کبری(رضیاللهعنها) در آنروزی که مکه فتح شد پیغمبرﷺ بر سر مزار امالمومنین خدیجه(رضیاللهعنها) رفته و در کنار اولین مادر مسلمانان خیمه برافراشت و در آن نشست۲، با یاد و خاطرۀ خدیجه و شکنجههایی که در راه اسلام در سالهای گذشته متحمل شده بود، آنگاه به دیدن خانهای رفت که سالهایی را با خدیجه(رضیاللهعنها) در آن سپری کرده بودند.
بعد از حضرت خدیجه(رضیاللهعنها) میلیونها زن ایمان آوردند اما ایمان خدیجه(رضیاللهعنها)، حمایت و فداکاریهای بیدریغش بهعنوان اولین تصدیق کنندۀ پیامبرﷺ، بسیار برتر از سایر زنان در همۀ زمانها و مکانها میدرخشد.
منابع:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
۱. طبری ابن ھشام. ذکر وفات حضرت خدیجه(رضیاللهعنها).
۲. تاریخ طبری ج ۳- حوداث سنة ۸ ه
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (33)
🔸 شدت یافتن آزار پیامبرﷺ توسط قریش
پس از وفات ابوطالب و خدیجه(رضیاللهعنها)، قریش از ھیچکس بیموھراسی نداشتند و بانهایت بیرحمیوشقاوت آنحضرتﷺ را مورد آزار قرار میدادند. یکبار ایشان راه میرفتند، یکی از افراد شقیوبدبخت بر فرق مبارک آنحضرتﷺ خاک ریخت، آنحضرتﷺ باھمان حال بهخانه آمدند. یکی از دختران گرامی وضع رقتبار پدر را مشاھده کرد، آب آورد، سر مبارک را شست و از فرط محبت اشک میریخت و گریه میکرد. آنحضرتﷺ به وی تسلی دادند و فرمودند: «دختر جان! گریه نکن، خداوند از پدرت حمایت خواھد کرد.»۱
🔸یاد امالمومنین خدیجه(رضیاللهعنها) در زمان فتح مکه
ده سال پس از وفات خدیجۀ کبری(رضیاللهعنها) در آنروزی که مکه فتح شد پیغمبرﷺ بر سر مزار امالمومنین خدیجه(رضیاللهعنها) رفته و در کنار اولین مادر مسلمانان خیمه برافراشت و در آن نشست۲، با یاد و خاطرۀ خدیجه و شکنجههایی که در راه اسلام در سالهای گذشته متحمل شده بود، آنگاه به دیدن خانهای رفت که سالهایی را با خدیجه(رضیاللهعنها) در آن سپری کرده بودند.
بعد از حضرت خدیجه(رضیاللهعنها) میلیونها زن ایمان آوردند اما ایمان خدیجه(رضیاللهعنها)، حمایت و فداکاریهای بیدریغش بهعنوان اولین تصدیق کنندۀ پیامبرﷺ، بسیار برتر از سایر زنان در همۀ زمانها و مکانها میدرخشد.
منابع:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
۱. طبری ابن ھشام. ذکر وفات حضرت خدیجه(رضیاللهعنها).
۲. تاریخ طبری ج ۳- حوداث سنة ۸ ه
^
#اعلم_رحمک_الله (27)
261- برادری ناصح پیدا کن، تا در امور زندگی با وی مشورت کنی.
262- مبادا ظلم کنی چون ظلم از ظلمات (و تاریکی های) روز قیامت است.
263- از الله بترس و به هیچ عنوان رشوه نخور و نده.
264- اگر خواستی شخصی را جانشین خود برگزینی بهترین آنها را انتخاب کن.
165- از ولیامر در تمام امورات مطابق شرع اسلام اطاعت کن، و برای صلاحیت و سلامتیاش دعا کن.
266- هرگز به شخص ظالم رجوع مکن .
267- هرگز از شخص باطلی بر باطل بودنش و هیچ ظالمی بر ظالم بودنش دفاع مکن.
268- رضایت مردم را بر رضای خداوند ترجیح نده.
269- راستگو و از حرف مردم بیپروا باش و توقع تشکر دیگران از خود را نداشته باش.
270- گواهی دروغ مده حتی با زور، و هرگز حرف حق را کتمان نکن.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#اعلم_رحمک_الله (27)
261- برادری ناصح پیدا کن، تا در امور زندگی با وی مشورت کنی.
262- مبادا ظلم کنی چون ظلم از ظلمات (و تاریکی های) روز قیامت است.
263- از الله بترس و به هیچ عنوان رشوه نخور و نده.
264- اگر خواستی شخصی را جانشین خود برگزینی بهترین آنها را انتخاب کن.
165- از ولیامر در تمام امورات مطابق شرع اسلام اطاعت کن، و برای صلاحیت و سلامتیاش دعا کن.
266- هرگز به شخص ظالم رجوع مکن .
267- هرگز از شخص باطلی بر باطل بودنش و هیچ ظالمی بر ظالم بودنش دفاع مکن.
268- رضایت مردم را بر رضای خداوند ترجیح نده.
269- راستگو و از حرف مردم بیپروا باش و توقع تشکر دیگران از خود را نداشته باش.
270- گواهی دروغ مده حتی با زور، و هرگز حرف حق را کتمان نکن.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_مجاهد " فاتح "🩵🩷
قسمت هفتاد و هشتم👇👇👇
🔸کار دوست داشتنی اهل روستا شکار بود مردها برای شکار تا جاهای دور وکوهای پوشیده از برف می رفتند و کار
چرانیدن گوسفندان بیشتر بر عهده دختران بود. مردم آنجا نسبت به
🔹تحولات سیاسی کشور هیچ اعتنایی نداشتند.انها از حمایت یا مخالفت یا بغاوت تاتارها بی نیاز بودند در شب زنان و مردان روستا در چادر وسیعی جمع میشدند می زدند و می رقصیدند.
🔸بعد از چند ساعتی زنها به خانه ی خود بر میگشتند و مردها تا دیر هنگام مشغوله گفتگو می شدند یکی داستان پادشاهان قدیم را بیان میکرد دیگری قصه ی شکار خرس را ذکر می کرد
و همه را به هیجان میاورد یکی دیگر حرفهای افسانه ای و خیالی در مورد جن و پری بیان مینمود این مردم تا حد زیادی خیال پرداز بودند و به همین خاطر داستان جنها را با شوق گوش می دادند
🔹حالا چند روزی بود که یک شاهزاده نیز موضوع گفتگوی آنها قرار گرفته بود اگر کسی تعریف قد وقامت و شکل و صورتش را می کرد شخصی دیگر لباس اورا تعریف می کرد.
یکی دیگر در مورد زخمی شدن ورسیدن به این روستا اظهار تعجب میکرد کسی میگفت خدای ما برای ما خرقه پوشان پادشاهی را فرستاده و این هومان را وزیر خود قرار خواهد داد. خلاصه اهل این که اهل
🔸روستا بجای اسم نعیم او را شاهزاده میگفتند از طرفی دیگر دیگر در بین زنان روستا مشهور شده بود که این شاهزاده ی تازه وارد نرگس را ملکه ی خود قرار خواهد داد.
🔸دختران روستا برای خوش اقبالی نرگس رشک می بردند و به خاطر اینکه او محبوبهی یک شاهزاده شده به او تبریک می گفتند بعضیها به شوخی با این حرفها او را اذیت می کردند
نرگس به ظاهر ناراحت میشد اما با شنیدن این حرفها از زبان دوستانش دلش می تپید و سرخی بر رخسار سفیدش به رقص می.آمد گوشهایش برای شنیدن این تعریف و تمجیدهای تازه راجع به نعیم از زبان
🔹اهله روستا بی تاب بود. نعیم بی خبر از تمام این ماجراها در اتاقی از منزل هومن روزهای پر اطمینان و پرسکون زندگی خود را سپری میکرد هر روزه مردان و زنان روستا به او سری می زدند
🔸و جویای حالش میشدند او با پیشانی باز وخنده رویی از آنها تشکر میکرد مردم به خیال شاهزاده بودن به پاس احترام چند قدم دور می ایستادند و از سوالات بسیار اجتناب می ورزیدند اما شگفته مزاجی نعیم....
ادامه دارد ان شاءالله حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قسمت هفتاد و هشتم👇👇👇
🔸کار دوست داشتنی اهل روستا شکار بود مردها برای شکار تا جاهای دور وکوهای پوشیده از برف می رفتند و کار
چرانیدن گوسفندان بیشتر بر عهده دختران بود. مردم آنجا نسبت به
🔹تحولات سیاسی کشور هیچ اعتنایی نداشتند.انها از حمایت یا مخالفت یا بغاوت تاتارها بی نیاز بودند در شب زنان و مردان روستا در چادر وسیعی جمع میشدند می زدند و می رقصیدند.
🔸بعد از چند ساعتی زنها به خانه ی خود بر میگشتند و مردها تا دیر هنگام مشغوله گفتگو می شدند یکی داستان پادشاهان قدیم را بیان میکرد دیگری قصه ی شکار خرس را ذکر می کرد
و همه را به هیجان میاورد یکی دیگر حرفهای افسانه ای و خیالی در مورد جن و پری بیان مینمود این مردم تا حد زیادی خیال پرداز بودند و به همین خاطر داستان جنها را با شوق گوش می دادند
🔹حالا چند روزی بود که یک شاهزاده نیز موضوع گفتگوی آنها قرار گرفته بود اگر کسی تعریف قد وقامت و شکل و صورتش را می کرد شخصی دیگر لباس اورا تعریف می کرد.
یکی دیگر در مورد زخمی شدن ورسیدن به این روستا اظهار تعجب میکرد کسی میگفت خدای ما برای ما خرقه پوشان پادشاهی را فرستاده و این هومان را وزیر خود قرار خواهد داد. خلاصه اهل این که اهل
🔸روستا بجای اسم نعیم او را شاهزاده میگفتند از طرفی دیگر دیگر در بین زنان روستا مشهور شده بود که این شاهزاده ی تازه وارد نرگس را ملکه ی خود قرار خواهد داد.
🔸دختران روستا برای خوش اقبالی نرگس رشک می بردند و به خاطر اینکه او محبوبهی یک شاهزاده شده به او تبریک می گفتند بعضیها به شوخی با این حرفها او را اذیت می کردند
نرگس به ظاهر ناراحت میشد اما با شنیدن این حرفها از زبان دوستانش دلش می تپید و سرخی بر رخسار سفیدش به رقص می.آمد گوشهایش برای شنیدن این تعریف و تمجیدهای تازه راجع به نعیم از زبان
🔹اهله روستا بی تاب بود. نعیم بی خبر از تمام این ماجراها در اتاقی از منزل هومن روزهای پر اطمینان و پرسکون زندگی خود را سپری میکرد هر روزه مردان و زنان روستا به او سری می زدند
🔸و جویای حالش میشدند او با پیشانی باز وخنده رویی از آنها تشکر میکرد مردم به خیال شاهزاده بودن به پاس احترام چند قدم دور می ایستادند و از سوالات بسیار اجتناب می ورزیدند اما شگفته مزاجی نعیم....
ادامه دارد ان شاءالله حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مراقب شرایط درونت باش...
اگر عصبانی هستی..
اگر حسادت میکنی...
اگر اشتیاق به جر وبحث داری...
اگر حالت دفاعی داری...
اگر نیاز به محق بودن داری...
اگر رنج عاطفی داری...
اگر...
هر چه هست، متوجه آن باش و واقعیتِ لحظه را بشناس، اين تجربه تو نيست كه به تو شكل ميدهد، بلكه تو با درك تجربهات، به خودت شكل ميدهي...
خردمند با نفس خویش در نبرد است و نادان با دیگران!
تنها فروتنی میتواند نَفْس را نابود کند.
نَفْس ترا از خدا دور میکند.
در به سمت خداوند باز است، اما درگاه آن بسیار کوتاه است.
برای ورود باید خم شد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگر عصبانی هستی..
اگر حسادت میکنی...
اگر اشتیاق به جر وبحث داری...
اگر حالت دفاعی داری...
اگر نیاز به محق بودن داری...
اگر رنج عاطفی داری...
اگر...
هر چه هست، متوجه آن باش و واقعیتِ لحظه را بشناس، اين تجربه تو نيست كه به تو شكل ميدهد، بلكه تو با درك تجربهات، به خودت شكل ميدهي...
خردمند با نفس خویش در نبرد است و نادان با دیگران!
تنها فروتنی میتواند نَفْس را نابود کند.
نَفْس ترا از خدا دور میکند.
در به سمت خداوند باز است، اما درگاه آن بسیار کوتاه است.
برای ورود باید خم شد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👈زمان زیادی گذشت ....
#_فهميدم هميشه اونى كه ميخواى نميشه...!
#_فهميدم هركسى كه باهاته الزاماً "دوستت" نيست!
#_فهميدم كسى كه تو نگاه اول ازش بدت مياد يه روزى ميشه صميمى ترين دوستت و بلعكس... !
#_فهميدم كه بى تفاوتى بزرگ ترين انتقامه...
#_تنفر يه نوع عشقه ...
#_دلخورى و ناراحتى از ميزان اهميته...!
#_غرور بزرگ ترين دشمنه...
#_خدا بهترين دوسته ...
#_خانواده بزرگ ترين شانسه ...
#_سلامتى بالاترين ثروته...
#_اسايش بهترين نعمته ...
#_فهميدم" رفتن" هميشه از روى نفرت نيست ...
#_هركى زبونش نرمه دلش گرم نيست...
#_هركى اخلاقش تنده،جنسش سخت نيست!
#_هركى ميخنده، بدون درد و غم نيست!
#_ظاهر دليلى بر باطن نيست...
#_فهميدم كسى موظف به اروم كردنت نيست...
#_فهميدم بحث كردن با خيليا اشتباهه محضه...
#_فهميدم خيلى موقع ها خواسته هات ، حتى باگريه و التماس، انجام شدنى نيست ...
#_فهميدم گاهى اوقات توو اوج شلوغى تنهاترينى!
#_گاهى اوقات دلت تنگه اون آدماى دوست داشتنى سابق ميشه...
#_گاهی اوقات صمیمی ترین کست میشه غریبه ترین ادم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#_فهميدم هميشه اونى كه ميخواى نميشه...!
#_فهميدم هركسى كه باهاته الزاماً "دوستت" نيست!
#_فهميدم كسى كه تو نگاه اول ازش بدت مياد يه روزى ميشه صميمى ترين دوستت و بلعكس... !
#_فهميدم كه بى تفاوتى بزرگ ترين انتقامه...
#_تنفر يه نوع عشقه ...
#_دلخورى و ناراحتى از ميزان اهميته...!
#_غرور بزرگ ترين دشمنه...
#_خدا بهترين دوسته ...
#_خانواده بزرگ ترين شانسه ...
#_سلامتى بالاترين ثروته...
#_اسايش بهترين نعمته ...
#_فهميدم" رفتن" هميشه از روى نفرت نيست ...
#_هركى زبونش نرمه دلش گرم نيست...
#_هركى اخلاقش تنده،جنسش سخت نيست!
#_هركى ميخنده، بدون درد و غم نيست!
#_ظاهر دليلى بر باطن نيست...
#_فهميدم كسى موظف به اروم كردنت نيست...
#_فهميدم بحث كردن با خيليا اشتباهه محضه...
#_فهميدم خيلى موقع ها خواسته هات ، حتى باگريه و التماس، انجام شدنى نيست ...
#_فهميدم گاهى اوقات توو اوج شلوغى تنهاترينى!
#_گاهى اوقات دلت تنگه اون آدماى دوست داشتنى سابق ميشه...
#_گاهی اوقات صمیمی ترین کست میشه غریبه ترین ادم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼 هیچ وقت نگو چطور و چگونه ...
🌼آنگاه که از جهان هستی ، چیزی درخواست می کنید
جهان ، دست به کار میشود تا خواسته شما را اجابت کند
🌼اما گاهی ما به خواسته مان نمی رسیم
و این بابت افکار منفی است که فرکانسی جدید و خلاف چیزی که قبلا ارسال کردیم دارد،
🌼ما با عشق به خودروی مورد علاقه مان ،
به خانه رویاهایمان،
به یک زوج خوشبخت ،
به پول زیاد می نگریم
🌼و با لبخند از کائنات خواسته مان را درخواست می کنیم
و این احساس عشق، به چیزی که می خواهیم کار خودش را بلد است
و به صورت ارتعاشاتی قدرتمند به جهان اعلام میشود
🌼و اما،
مشکل از جایی شروع میشود که بعد از آن ، ذهن می رود سمت " چگونه و چطور "
و این چگونه ها ، فرمان توقف درخواست شما به کائنات است
🌼زیرا با جستجو برای جواب آنها در ذهنت، نهایت به ناامیدی می رسید...
🌼راهکار: بعد از درخواست ، ایمان قلبی داشته باش که خواسته تو الان خلق شده ، و در زندگی تو موجود هست اما در بعدی دیگر.،
و با این باور قدرتمند که تو صاحب آن خواسته ای ، از خالق بزرگ ،سپاسگزاری کن حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼آنگاه که از جهان هستی ، چیزی درخواست می کنید
جهان ، دست به کار میشود تا خواسته شما را اجابت کند
🌼اما گاهی ما به خواسته مان نمی رسیم
و این بابت افکار منفی است که فرکانسی جدید و خلاف چیزی که قبلا ارسال کردیم دارد،
🌼ما با عشق به خودروی مورد علاقه مان ،
به خانه رویاهایمان،
به یک زوج خوشبخت ،
به پول زیاد می نگریم
🌼و با لبخند از کائنات خواسته مان را درخواست می کنیم
و این احساس عشق، به چیزی که می خواهیم کار خودش را بلد است
و به صورت ارتعاشاتی قدرتمند به جهان اعلام میشود
🌼و اما،
مشکل از جایی شروع میشود که بعد از آن ، ذهن می رود سمت " چگونه و چطور "
و این چگونه ها ، فرمان توقف درخواست شما به کائنات است
🌼زیرا با جستجو برای جواب آنها در ذهنت، نهایت به ناامیدی می رسید...
🌼راهکار: بعد از درخواست ، ایمان قلبی داشته باش که خواسته تو الان خلق شده ، و در زندگی تو موجود هست اما در بعدی دیگر.،
و با این باور قدرتمند که تو صاحب آن خواسته ای ، از خالق بزرگ ،سپاسگزاری کن حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت بیست و هشت
قطره ای اشک از گوشه ای چشم فرحت روی صورتش چکید و لب زد وقتی گفت میرود احساس کردم کسی قلبم را میان دستانش گرفته و هر لحظه فشار دستانش را روی قلبم بیشتر می سازد به مادرش دید و غمگین ادامه داد میخواهم او را فراموش کنم ولی نمیتوانم هر لحظه ناخواسته به او فکر میکنم چشمانم را که میبیندم چهره ای او مقابل چشمانم ظاهر میشود به چشمان چنگیز نگاه کرده نمیتوانم عذاب وجدان مرا از بین میبرد مادر جان درست است وجود من از چنگیز شده است ولی قلبم هنوز نزد جاو… مادرش دستش را روی لبان او گذاشت و با صدای آهسته گفت ساکت باش دخترم اگر کسی این حرفهایت را بشنود قیامت میشود فرحت خودش را در آغوش مادرش انداخت و قطرات اشک از چشمانش جاری شد در همین لحظه تقه ای به دروازه خورد فرحت و مادرش دستپاچه شدند فرحت با عجله اشک چشمانش را پاک کرد دروازه باز شد و چنگیز داخل اطاق آمد با دیدن فرحت با نگرانی پرسید چی شده عزیزم چرا گریه کردی؟ فرحت به مادرش دید مادرش لبخندی زد دستش را دور شانه ای فرحت انداخت و گفت دل دخترم برای من و پدرش تنگ شده بود چنگیز نزدیک فرحت آمد و با محبت گفت عزیزم من برایت نگفته ام هر وقت دلت تنگ شد برایم بگو بعد فرحت را در آغوش گرفت مادر فرحت از اطاق بیرون شد فرحت هم از آغوش چنگیز بیرون آمد و گفت نزد دیگران برویم چنگیز چشم گفت و دست فرحت را میان دستش گرفته از اطاق بیرون شدند نیمه های شب خانواده ای فرحت قصد رفتن کردند و بعد از رفتن آنها چنگیز هم از خانه بیرون شد تا خاله آسیه را به خانه اش برساند مادر چنگیز هم با گفتن شب بخیر به اطاقش رفت تا بخوابد فرحت در صالون مقابل تلویزون روی مُبل دراز کشید و به صفحه ای خاموش تلویزون خیره شد نیم ساعتی گذشت که دستی او را تکان داد و او از فکر بیرون شد ترسیده به صاحب دست دید با دیدن چنگیز پرسید شما چی وقت آمدید؟ چنگیز پهلوی او نشست و جواب داد چند دقیقه قبل آمدم چند بار ترا صدا زدم ولی اینقدر غرق در خیالات بودی که صدایم را نشنیدی امروز خیلی خسته شدی بیا به اطاق ما رفته بخوابیم من هم باید از فردا دوباره به دفتر بروم فرحت به چنگیز دید و گفت تو برو بخواب من بعداً میایم چنگیز چند لحظه به او دید بعد گفت درست است عزیزم هر طور راحت هستی پس فعلاً شب بخیر بعد بوسه ای بر پیشانی فرحت زد و از اطاق بیرون شد
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت بیست و هشت
قطره ای اشک از گوشه ای چشم فرحت روی صورتش چکید و لب زد وقتی گفت میرود احساس کردم کسی قلبم را میان دستانش گرفته و هر لحظه فشار دستانش را روی قلبم بیشتر می سازد به مادرش دید و غمگین ادامه داد میخواهم او را فراموش کنم ولی نمیتوانم هر لحظه ناخواسته به او فکر میکنم چشمانم را که میبیندم چهره ای او مقابل چشمانم ظاهر میشود به چشمان چنگیز نگاه کرده نمیتوانم عذاب وجدان مرا از بین میبرد مادر جان درست است وجود من از چنگیز شده است ولی قلبم هنوز نزد جاو… مادرش دستش را روی لبان او گذاشت و با صدای آهسته گفت ساکت باش دخترم اگر کسی این حرفهایت را بشنود قیامت میشود فرحت خودش را در آغوش مادرش انداخت و قطرات اشک از چشمانش جاری شد در همین لحظه تقه ای به دروازه خورد فرحت و مادرش دستپاچه شدند فرحت با عجله اشک چشمانش را پاک کرد دروازه باز شد و چنگیز داخل اطاق آمد با دیدن فرحت با نگرانی پرسید چی شده عزیزم چرا گریه کردی؟ فرحت به مادرش دید مادرش لبخندی زد دستش را دور شانه ای فرحت انداخت و گفت دل دخترم برای من و پدرش تنگ شده بود چنگیز نزدیک فرحت آمد و با محبت گفت عزیزم من برایت نگفته ام هر وقت دلت تنگ شد برایم بگو بعد فرحت را در آغوش گرفت مادر فرحت از اطاق بیرون شد فرحت هم از آغوش چنگیز بیرون آمد و گفت نزد دیگران برویم چنگیز چشم گفت و دست فرحت را میان دستش گرفته از اطاق بیرون شدند نیمه های شب خانواده ای فرحت قصد رفتن کردند و بعد از رفتن آنها چنگیز هم از خانه بیرون شد تا خاله آسیه را به خانه اش برساند مادر چنگیز هم با گفتن شب بخیر به اطاقش رفت تا بخوابد فرحت در صالون مقابل تلویزون روی مُبل دراز کشید و به صفحه ای خاموش تلویزون خیره شد نیم ساعتی گذشت که دستی او را تکان داد و او از فکر بیرون شد ترسیده به صاحب دست دید با دیدن چنگیز پرسید شما چی وقت آمدید؟ چنگیز پهلوی او نشست و جواب داد چند دقیقه قبل آمدم چند بار ترا صدا زدم ولی اینقدر غرق در خیالات بودی که صدایم را نشنیدی امروز خیلی خسته شدی بیا به اطاق ما رفته بخوابیم من هم باید از فردا دوباره به دفتر بروم فرحت به چنگیز دید و گفت تو برو بخواب من بعداً میایم چنگیز چند لحظه به او دید بعد گفت درست است عزیزم هر طور راحت هستی پس فعلاً شب بخیر بعد بوسه ای بر پیشانی فرحت زد و از اطاق بیرون شد
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت بیست و نه
بعد از رفتن او دوباره حس عذاب وجدان به سراغ فرحت آمد از جایش بلند شد و به دستشویی رفت بعد از گرفتن وضو به اطاق برگشت جانماز را روی زمین هموار کرد و شروع به خواندن نماز تهجد کرد وقتی نمازش تمام شد دستانش را به دعا بلند کرد و زیر لب گفت یاالله کمکم کن تا گذشته را فراموش کنم من نمیخواهم به چنگیز خیانت کنم لطفاً پروردگارا کاری کن که دیگر هیچ وقت جاوید یادم نیاید آمین گفت و بعد از گذاشتن جانماز در جایش از اطاق بیرون شد و داخل اطاق خواب مشترک شان شد با دیدن چنگیز که غرق خواب بود نزدیکش رفت پهلویش روی میز نشست و به صورتش خیره شد و آهسته زیر لب گفت مرا ببخش چشمانش پر از اشک شد قبل از اینکه دوباره اشکش جاری شود از جایش بلند شد چند بار نفس عمیق کشید و پهلوی چنگیز روی تخت دراز کشید…
#دو_ماه_بعد:
چنگیز با نگرانی تقه ای به دروازه ای دستشویی زد و گفت فرحت عزیزم ترا به یکباره گی چی شد مادر چنگیز با شنیدن صدای چنگیز از اطاقش بیرون آمد و پرسید چی شده پسرم خیریت است؟ چنگیز با ناراحتی جواب داد من و فرحت با هم صبحانه میخوردیم که ناگهان حال او بد شد حالا هم چند دقیقه شد که داخل تشناب رفته و بیرون نمی آید مادر چنگیز اسم فرحت را صدا زد و گفت دخترم تو خوب هستی؟ در همین هنگام دروازه باز شد و فرحت از دستشویی بیرون آمد و گفت خوب هستم چنگیز گفت رنگ صورتت مثل گچ شده و میگویی خوب هستی؟ زود باش آماده شو نزد داکتر برویم چند روز است که تو اینطور هستی آخر باید دلیل این حالت معلوم شود لبخندی روی لبانی مادر چنگیز جاری شد به چنگیز دید و گفت من فرحت را آماده میکنم بعد دست فرحت را گرفت و او را داخل اطاق برد فرحت گفت مادر جان من خوب هستم نمیخواهم نزد داکتر بروم مادر چنگیز با مهربانی گفت یکبار نزد داکتر برو دخترم شاید خبر خوش برای ما داشته باشی فرحت با تعجب به خشویش دید و پرسید یعنی چی؟ مادر چنگیز خندید و جواب داد این همه علایم بارداری است ولی باز هم باید معاینه شوی تا مطمین شویم حالا زود باش لباس هایت را تبدیل کن من به چنگیز چیزی نمیگویم اگر این موضوع بود خودت برایش بگویی خوبتر است بعد از اطاق بیرون شد
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت بیست و نه
بعد از رفتن او دوباره حس عذاب وجدان به سراغ فرحت آمد از جایش بلند شد و به دستشویی رفت بعد از گرفتن وضو به اطاق برگشت جانماز را روی زمین هموار کرد و شروع به خواندن نماز تهجد کرد وقتی نمازش تمام شد دستانش را به دعا بلند کرد و زیر لب گفت یاالله کمکم کن تا گذشته را فراموش کنم من نمیخواهم به چنگیز خیانت کنم لطفاً پروردگارا کاری کن که دیگر هیچ وقت جاوید یادم نیاید آمین گفت و بعد از گذاشتن جانماز در جایش از اطاق بیرون شد و داخل اطاق خواب مشترک شان شد با دیدن چنگیز که غرق خواب بود نزدیکش رفت پهلویش روی میز نشست و به صورتش خیره شد و آهسته زیر لب گفت مرا ببخش چشمانش پر از اشک شد قبل از اینکه دوباره اشکش جاری شود از جایش بلند شد چند بار نفس عمیق کشید و پهلوی چنگیز روی تخت دراز کشید…
#دو_ماه_بعد:
چنگیز با نگرانی تقه ای به دروازه ای دستشویی زد و گفت فرحت عزیزم ترا به یکباره گی چی شد مادر چنگیز با شنیدن صدای چنگیز از اطاقش بیرون آمد و پرسید چی شده پسرم خیریت است؟ چنگیز با ناراحتی جواب داد من و فرحت با هم صبحانه میخوردیم که ناگهان حال او بد شد حالا هم چند دقیقه شد که داخل تشناب رفته و بیرون نمی آید مادر چنگیز اسم فرحت را صدا زد و گفت دخترم تو خوب هستی؟ در همین هنگام دروازه باز شد و فرحت از دستشویی بیرون آمد و گفت خوب هستم چنگیز گفت رنگ صورتت مثل گچ شده و میگویی خوب هستی؟ زود باش آماده شو نزد داکتر برویم چند روز است که تو اینطور هستی آخر باید دلیل این حالت معلوم شود لبخندی روی لبانی مادر چنگیز جاری شد به چنگیز دید و گفت من فرحت را آماده میکنم بعد دست فرحت را گرفت و او را داخل اطاق برد فرحت گفت مادر جان من خوب هستم نمیخواهم نزد داکتر بروم مادر چنگیز با مهربانی گفت یکبار نزد داکتر برو دخترم شاید خبر خوش برای ما داشته باشی فرحت با تعجب به خشویش دید و پرسید یعنی چی؟ مادر چنگیز خندید و جواب داد این همه علایم بارداری است ولی باز هم باید معاینه شوی تا مطمین شویم حالا زود باش لباس هایت را تبدیل کن من به چنگیز چیزی نمیگویم اگر این موضوع بود خودت برایش بگویی خوبتر است بعد از اطاق بیرون شد
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۲۰
برق از سرم پرید احساس میکردم دل من هم داره براش میتپه ..حالا که همه چی خوب بود شاد بودم خوشحال بودم این بهترین جمله ای بود که میتونستم بشنوم .
قبل از اینکه من حرفی بزنم گوشه ی چادرم رو گرفت و گفت به والله بگی بله محمد از فردا پسر من میشه از فردا من براش میجنگم ...
با اسم محمد اشکی تو چشمام حلقه زد و از گونه ام روونه شد.ابوذر با اصرار بیشتری چادرم رو تکون داد و گفت فیروزه اشک نریز حرف بزن .با صدای آروم تری بهم گفت: همراه من شو .با لبخندی که پر از اشک بود برگشتم بهش نگاه کردم.ابوذر آروم چشماش رو بست و گفت نوکرت میشم....
قبل از اینکه من حرفی بزنم مامان شریفه با صلوات و کف وارد شد و به هردومون شیرینی داد .توی اون لحظه که قلب من برای اولین بار از شادی میتپید چقدر دوست داشتم پدر و مادر کنارم بودن تا شادی من رو از نزدیک ببینند ولی افسوس که خانواده ی محکمی نداشتم .مامان شریفه نشست روی صندلی و ما همگی کنارش نشستیم و شروع کرد برامون به حرف زدن و دراخر گفت دیگه نمیذارم کسی ارامشت رو بهم بریزه الان دیگه شدی عروس من ....تا اخر هفته هم همه چیز رو رسمی میکنیم تا بترکه چشم حسود و بخیل و جواهر .جمله ی اخرش رو با خنده گفت که باعث شد همه مون بخندیم ....
بعد از گپ و گفتگوهامون هرکسی رفت توی اتاق خودش ولی اونشب ابوذر رو دیدم که رفت لب حوض وضو گرفت و شروع کرد به قرآن خوندن ...شاید از سر شکرگذاری یا شاید هم حاجت داشت .هرآنچه بود ابوذر همون بود که میتونستم زندگیم رو باهاش کامل کنم ..به امید نتیجه گرفتن از فردای دادگاه چشم هام رو روی هم گذاشتم و با تموم وجودم به محمدم فکر کردم آخ که اگه محمد هم برای من میشد خوشی هام تکمیل بود .
صبح زودتر از همه توی حیاط حاضر بودم و منتظر اومدن ابوذر ..دستام از استرسی که داشتم خشک شده بود و احساس میکردم داره یخ میزنه هربار از این طرف به اون طرف میرفتم احساس میکردم چند روزه چیزی نخوردم و هرلحظه قراره بیوفتم روی زمین .
توی همین فکرها بودم که صدای همیشه آروم ابوذر رو از پشت سرم شنیدم ،شرمم میشد توی چشماش نگاه کنم انگار ابوذر فهمیده بود ،لبخندی زد و گفت فیروزه ...با شنیدن اسمم از ابوذر دلم گرم گرم شد .
راهی دادگاه شدیم و با دیدن محمد توی دستای مرضیه قلبم ریخت...دوییدم سمت محمد و از بغل مرضیه کشیدمش .رفتم سمت ابوذر ولی قبل رسیدن بهش ابراهیم نگاه شماتت آمیزی بهم انداخت و گفت لایق مادری نبودی .حرفش منو سوزوند ولی ترجیح دادم تا بعد از دادگاه هیچ حرفی باهاش نزنم ...محمد رو از بغلم برداشت و رفت سمت مرضیه .ولی مرضیه انگار داشت با ابراهیم حرف میزد که چرا محمد رو ازم گرفته...دعوا و کشمکش بینشون بیشتر شد صدای ابراهیم رفت بالا سر مرضیه داد زد اون زنم بود این بچه امه .هربار که صداشون میرفت بالاتر میترسیدم محمد بترسه خواستم برم سمتشون محمد رو بردارم ولی ابوذر چادرم رو گرفت و گفت صبر کن ..دعوای بین مرضیه و ابراهیم به خاطر اینه که ابراهیم میخواد محمد رو داشته باشه ولی نمیتونه از پسش بربیاد چون منیژه محمد رو تحویل نمیگیره مرضیه هم که پیره و خسته .بذار با دعوای مرضیه ذهن ابراهیم خسته بشه..
🔗#ادامه_دارد..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۲۰
برق از سرم پرید احساس میکردم دل من هم داره براش میتپه ..حالا که همه چی خوب بود شاد بودم خوشحال بودم این بهترین جمله ای بود که میتونستم بشنوم .
قبل از اینکه من حرفی بزنم گوشه ی چادرم رو گرفت و گفت به والله بگی بله محمد از فردا پسر من میشه از فردا من براش میجنگم ...
با اسم محمد اشکی تو چشمام حلقه زد و از گونه ام روونه شد.ابوذر با اصرار بیشتری چادرم رو تکون داد و گفت فیروزه اشک نریز حرف بزن .با صدای آروم تری بهم گفت: همراه من شو .با لبخندی که پر از اشک بود برگشتم بهش نگاه کردم.ابوذر آروم چشماش رو بست و گفت نوکرت میشم....
قبل از اینکه من حرفی بزنم مامان شریفه با صلوات و کف وارد شد و به هردومون شیرینی داد .توی اون لحظه که قلب من برای اولین بار از شادی میتپید چقدر دوست داشتم پدر و مادر کنارم بودن تا شادی من رو از نزدیک ببینند ولی افسوس که خانواده ی محکمی نداشتم .مامان شریفه نشست روی صندلی و ما همگی کنارش نشستیم و شروع کرد برامون به حرف زدن و دراخر گفت دیگه نمیذارم کسی ارامشت رو بهم بریزه الان دیگه شدی عروس من ....تا اخر هفته هم همه چیز رو رسمی میکنیم تا بترکه چشم حسود و بخیل و جواهر .جمله ی اخرش رو با خنده گفت که باعث شد همه مون بخندیم ....
بعد از گپ و گفتگوهامون هرکسی رفت توی اتاق خودش ولی اونشب ابوذر رو دیدم که رفت لب حوض وضو گرفت و شروع کرد به قرآن خوندن ...شاید از سر شکرگذاری یا شاید هم حاجت داشت .هرآنچه بود ابوذر همون بود که میتونستم زندگیم رو باهاش کامل کنم ..به امید نتیجه گرفتن از فردای دادگاه چشم هام رو روی هم گذاشتم و با تموم وجودم به محمدم فکر کردم آخ که اگه محمد هم برای من میشد خوشی هام تکمیل بود .
صبح زودتر از همه توی حیاط حاضر بودم و منتظر اومدن ابوذر ..دستام از استرسی که داشتم خشک شده بود و احساس میکردم داره یخ میزنه هربار از این طرف به اون طرف میرفتم احساس میکردم چند روزه چیزی نخوردم و هرلحظه قراره بیوفتم روی زمین .
توی همین فکرها بودم که صدای همیشه آروم ابوذر رو از پشت سرم شنیدم ،شرمم میشد توی چشماش نگاه کنم انگار ابوذر فهمیده بود ،لبخندی زد و گفت فیروزه ...با شنیدن اسمم از ابوذر دلم گرم گرم شد .
راهی دادگاه شدیم و با دیدن محمد توی دستای مرضیه قلبم ریخت...دوییدم سمت محمد و از بغل مرضیه کشیدمش .رفتم سمت ابوذر ولی قبل رسیدن بهش ابراهیم نگاه شماتت آمیزی بهم انداخت و گفت لایق مادری نبودی .حرفش منو سوزوند ولی ترجیح دادم تا بعد از دادگاه هیچ حرفی باهاش نزنم ...محمد رو از بغلم برداشت و رفت سمت مرضیه .ولی مرضیه انگار داشت با ابراهیم حرف میزد که چرا محمد رو ازم گرفته...دعوا و کشمکش بینشون بیشتر شد صدای ابراهیم رفت بالا سر مرضیه داد زد اون زنم بود این بچه امه .هربار که صداشون میرفت بالاتر میترسیدم محمد بترسه خواستم برم سمتشون محمد رو بردارم ولی ابوذر چادرم رو گرفت و گفت صبر کن ..دعوای بین مرضیه و ابراهیم به خاطر اینه که ابراهیم میخواد محمد رو داشته باشه ولی نمیتونه از پسش بربیاد چون منیژه محمد رو تحویل نمیگیره مرضیه هم که پیره و خسته .بذار با دعوای مرضیه ذهن ابراهیم خسته بشه..
🔗#ادامه_دارد..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۲۱
ابوذر گفت بذار ذهن ابراهیم خسته بشه بچه رو راحت تر بهت میده ..دیدم ابوذر راست میگه و آروم موندم سرجام تا اینکه نوبت به ما رسید رفتیم داخل اتاق ..به واسطه ی خوبیهای ابوذر وکیلم فقطحرف میزد گاهی اوقات میدیدم ابراهیم عصبانیه و. داره به زور تحمل میکنه ..در اخر وقتی قاضی دادگاه گفت تا ۷سالگی نوزاد میتونه پیش مادر باشه ابراهیم عصبانی شد و اتاق رفت بیرون ...
به محض بیرون رفتنمون از اتاق توی راهرو دادگاه بودیم که صدای خیلی بدی به گوشم رسید،ابراهیم رو دیدم که سیلی محکمی زده بود به ابوذر ..از تعجب دهنم باز مونده بود ابراهیمشروع کرد به تهمت و توهین به ابوذر ولی ابوذر ساکت موند و هیچی نگفت در اخر ابراهیم بهم گفت تو یه زنی هستی که بچه ات رو ولشکردی و رفتی با یه مرد دیگه خوش بگذرونی....
از تهمت هایی که به سمتم نشونه اومده بود داشتم میسوختم ولی ابوذر بهم گفت هیچی نگو برو بیرون ..از اینکه ابوذر اینقدر تو داره و صبور واقعا خوشحال بودم ...بعد از پنج دقیقه ابوذر رو دیدم که محمد رو بغل کرده بود و از پله ها میومد پایین...قشنگ ترین لحظه ی زندگی من بود ..خدا جواب تحملو صبوری هامرو داده بود.وقتی ابوذر محمد رو داد بغلم از شوق دونه دونه اشک میریختم و پشت سر هم محمد رو میبوسیدم ...
توی شور و شوق محمد بودم که مرضیه رو دیدم داره میاد سمتم.ولی ابراهیم رفت سمت دیگه و توجهی بهمون نکرد،مرضیه گفت از اینکه بهت گفتم ابراهیم جادو شده بود و باز برنگشتی سر خونه زندگیت برو پشیمون باش. محمد هم برای خودت منیژه زن آرومی نیست روانیه نمیتونه این طفل معصوم رو تربیتش کنه ابراهیم هم خونه نیست که بهش برسه ولی اگه تو میموندی سر خونه زندگیت این خونواده از همنمی پاشید ابراهیم هم میتونست از محمد بهره ببره ..بعد همنگاهی به ابوذر انداخت و رفت..جای هیچ شکی تو دلم نبود چون گناهی نکرده بودم وقتی پشتم رو کردم به ابراهیم و مرضیه و رفتم با خودم گفتم فیروزه از الان به بعد باید زندگی جدیدی رو شروع کنی بی گذشته ات....
۷ماه بعد ....
ابوذر به من و محمد نگاه کرد و مثل همیشه متین گفت خداروشکر که خدا شما رو توی زندگیم قرار داد..دستی به شکمم که حالا برامده شده بود کشید و گفت از خدا میخام تو راهی مون یه دختر باشه عین تو فیروزه همونقدر پاک همونقدر معصوم ..الان که محمد برادرشه و حامیش دوست دارم دختر باشه .از اونهمه خوشبختی کنار ابوذر شادترین بودم.
من در کنار ابوذر و محمد خوشبخت بودم ..دوست نداشتم هیچ چیزی آرامشم رو بهم بریزه .توی اون روزها وقتی خبر ازدواجمن با ابوذر به جواهر رسیده بود ،خواهر کوچکترم از حرفهای جواهر نافرمانی کرده بود ویه روز اومد به خونمون وقتی دیدمش قلبم از شادی واینمیساد..گفت:که با چه زحمتی تونسته بیاد پیشم و از اون روز به بعد هرروز میومد و بهم سر میزد اینکه من یه خواهر داشتم که دوستم داره قلبم رو گرم نگه میداشت ..
چند مدت قبل از از ۷سالگی محمد ،یه روز ابراهیم میره پیش ابوذر و میگه هیچ وقت به محمد نگید پدر واقعیش منم کنار شما خوشبخت تره ،حضانتش تا همیشه با فیروزه باشه .ولی ابوذر بهش گفته بود حضانتش همیشه با فیروزه هست ولی از هیچ وقت اجازه نمیدم محمد فکر کنه تو وجود نداری .
چقدر اون روز ابراهیم ازش تشکر کرده بود و چقدر دل من به ابوذر گرم تر شده بود ابوذر میگفت در نهایت یکروزی یکی بهش میگه من پدر واقعیش نیستم اونموقع است که عذاب میکشه ..روزی که افتاده بودم دم در خونه ی جواهر هیچ وقت فکرش رو نمیکردم اون پسر سپاهی یه روز بشه ناجی زندگیم و دست رو بگیره من رو از سیاهی وارد بهشت و روشنایی کنه ....
و این هم پایان داستان زندگی فیروزه ❤️🔥
🔗#پایان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۲۱
ابوذر گفت بذار ذهن ابراهیم خسته بشه بچه رو راحت تر بهت میده ..دیدم ابوذر راست میگه و آروم موندم سرجام تا اینکه نوبت به ما رسید رفتیم داخل اتاق ..به واسطه ی خوبیهای ابوذر وکیلم فقطحرف میزد گاهی اوقات میدیدم ابراهیم عصبانیه و. داره به زور تحمل میکنه ..در اخر وقتی قاضی دادگاه گفت تا ۷سالگی نوزاد میتونه پیش مادر باشه ابراهیم عصبانی شد و اتاق رفت بیرون ...
به محض بیرون رفتنمون از اتاق توی راهرو دادگاه بودیم که صدای خیلی بدی به گوشم رسید،ابراهیم رو دیدم که سیلی محکمی زده بود به ابوذر ..از تعجب دهنم باز مونده بود ابراهیمشروع کرد به تهمت و توهین به ابوذر ولی ابوذر ساکت موند و هیچی نگفت در اخر ابراهیم بهم گفت تو یه زنی هستی که بچه ات رو ولشکردی و رفتی با یه مرد دیگه خوش بگذرونی....
از تهمت هایی که به سمتم نشونه اومده بود داشتم میسوختم ولی ابوذر بهم گفت هیچی نگو برو بیرون ..از اینکه ابوذر اینقدر تو داره و صبور واقعا خوشحال بودم ...بعد از پنج دقیقه ابوذر رو دیدم که محمد رو بغل کرده بود و از پله ها میومد پایین...قشنگ ترین لحظه ی زندگی من بود ..خدا جواب تحملو صبوری هامرو داده بود.وقتی ابوذر محمد رو داد بغلم از شوق دونه دونه اشک میریختم و پشت سر هم محمد رو میبوسیدم ...
توی شور و شوق محمد بودم که مرضیه رو دیدم داره میاد سمتم.ولی ابراهیم رفت سمت دیگه و توجهی بهمون نکرد،مرضیه گفت از اینکه بهت گفتم ابراهیم جادو شده بود و باز برنگشتی سر خونه زندگیت برو پشیمون باش. محمد هم برای خودت منیژه زن آرومی نیست روانیه نمیتونه این طفل معصوم رو تربیتش کنه ابراهیم هم خونه نیست که بهش برسه ولی اگه تو میموندی سر خونه زندگیت این خونواده از همنمی پاشید ابراهیم هم میتونست از محمد بهره ببره ..بعد همنگاهی به ابوذر انداخت و رفت..جای هیچ شکی تو دلم نبود چون گناهی نکرده بودم وقتی پشتم رو کردم به ابراهیم و مرضیه و رفتم با خودم گفتم فیروزه از الان به بعد باید زندگی جدیدی رو شروع کنی بی گذشته ات....
۷ماه بعد ....
ابوذر به من و محمد نگاه کرد و مثل همیشه متین گفت خداروشکر که خدا شما رو توی زندگیم قرار داد..دستی به شکمم که حالا برامده شده بود کشید و گفت از خدا میخام تو راهی مون یه دختر باشه عین تو فیروزه همونقدر پاک همونقدر معصوم ..الان که محمد برادرشه و حامیش دوست دارم دختر باشه .از اونهمه خوشبختی کنار ابوذر شادترین بودم.
من در کنار ابوذر و محمد خوشبخت بودم ..دوست نداشتم هیچ چیزی آرامشم رو بهم بریزه .توی اون روزها وقتی خبر ازدواجمن با ابوذر به جواهر رسیده بود ،خواهر کوچکترم از حرفهای جواهر نافرمانی کرده بود ویه روز اومد به خونمون وقتی دیدمش قلبم از شادی واینمیساد..گفت:که با چه زحمتی تونسته بیاد پیشم و از اون روز به بعد هرروز میومد و بهم سر میزد اینکه من یه خواهر داشتم که دوستم داره قلبم رو گرم نگه میداشت ..
چند مدت قبل از از ۷سالگی محمد ،یه روز ابراهیم میره پیش ابوذر و میگه هیچ وقت به محمد نگید پدر واقعیش منم کنار شما خوشبخت تره ،حضانتش تا همیشه با فیروزه باشه .ولی ابوذر بهش گفته بود حضانتش همیشه با فیروزه هست ولی از هیچ وقت اجازه نمیدم محمد فکر کنه تو وجود نداری .
چقدر اون روز ابراهیم ازش تشکر کرده بود و چقدر دل من به ابوذر گرم تر شده بود ابوذر میگفت در نهایت یکروزی یکی بهش میگه من پدر واقعیش نیستم اونموقع است که عذاب میکشه ..روزی که افتاده بودم دم در خونه ی جواهر هیچ وقت فکرش رو نمیکردم اون پسر سپاهی یه روز بشه ناجی زندگیم و دست رو بگیره من رو از سیاهی وارد بهشت و روشنایی کنه ....
و این هم پایان داستان زندگی فیروزه ❤️🔥
🔗#پایان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9