#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه صد و شصت و هفتم.
در نیمه های شب خادمه به سرعت وارد اتاق زبیده شد و در حالی که او را بیدار میکرد گفت: «زبیده !زبیده ایشون اومدن اونها اومدن!
زبیده مبهوت مانده بود خادمه با صدای بلند گفت: «زبیده! محمد اومده!» زبیده مانند مسافری گمشده بود که بعد از بیهوش شدن کسی او را از صحرای داغ و سوزان بلند کرده و به سایهٔ نخلستانی رسانیده باشد؛ مانند کسی که از تشنگی جان به لب بوده و حالا در دریای آب زلال غوطه میزند زبیده از شدت احساسات چند ثانیه بی حس و حرکت نشسته بود خادمه مشعل را روشن کرد و گفت: «زبیده بلند شو همراه محمد چند مهمان هم هستن».
زبیده که سعی میکرد خودش را کنترل کند گفت: «کجا هستن؟»
تو اصطبل دارن اسباشونو میبندن دو دختر هم توی صحن ایستاده ان زبیده از اتاق بیرون آمد و در روشنی ماه به زهرا و ناهید نگاه کرد و گفت: «چرا اینجا ایستادین بفرمایید داخل شما باید زهرا و ناهید باشین درسته؟» ناهید بدون این که جوابی بدهد خود را در آغوش زبیده انداخت و چشمان زهرا هم پر از اشک شد، زبیده میخواست اشکش را پاک ،کند وقتی محمد بن قاسم را دید که با دو نفر غریبه به طرف آنها میآید ناهید و زهرا را به اتاق خودش راهنمایی کرد آنها گفتند: «ما میخوایم بخوابیم خیلی خسته ایم».
زبیده جواب داد: «مسأله ای نیست توی اتاق منم میتونین بخوابین»
محمد بن قاسم خالد و علی را به اتاقی دیگر برد و زبیده را صدا زد.
در آخر شب محمد بن قاسم با زبیده مشغول گفتگو بود در اتاق باز بود، زبیده گاهی نگاه از شوهرش بر میداشت و به بیرون خیره میشد و اشک در چشمانش حلقه میزد. سپیده صبح خبر از شب جدایی میداد قبل از اذان مرغ سحر، محمد بن قاسم آماده سفر شده بود.
مادر زبیده همین که از تصمیم سلیمان اطلاع یافته بود همراه دایی زبیده و چند تن از افراد با نفوذ بصره به دمشق رفته بود.
ادامهدارد…حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ناهید
صفحه صد و شصت و هفتم.
در نیمه های شب خادمه به سرعت وارد اتاق زبیده شد و در حالی که او را بیدار میکرد گفت: «زبیده !زبیده ایشون اومدن اونها اومدن!
زبیده مبهوت مانده بود خادمه با صدای بلند گفت: «زبیده! محمد اومده!» زبیده مانند مسافری گمشده بود که بعد از بیهوش شدن کسی او را از صحرای داغ و سوزان بلند کرده و به سایهٔ نخلستانی رسانیده باشد؛ مانند کسی که از تشنگی جان به لب بوده و حالا در دریای آب زلال غوطه میزند زبیده از شدت احساسات چند ثانیه بی حس و حرکت نشسته بود خادمه مشعل را روشن کرد و گفت: «زبیده بلند شو همراه محمد چند مهمان هم هستن».
زبیده که سعی میکرد خودش را کنترل کند گفت: «کجا هستن؟»
تو اصطبل دارن اسباشونو میبندن دو دختر هم توی صحن ایستاده ان زبیده از اتاق بیرون آمد و در روشنی ماه به زهرا و ناهید نگاه کرد و گفت: «چرا اینجا ایستادین بفرمایید داخل شما باید زهرا و ناهید باشین درسته؟» ناهید بدون این که جوابی بدهد خود را در آغوش زبیده انداخت و چشمان زهرا هم پر از اشک شد، زبیده میخواست اشکش را پاک ،کند وقتی محمد بن قاسم را دید که با دو نفر غریبه به طرف آنها میآید ناهید و زهرا را به اتاق خودش راهنمایی کرد آنها گفتند: «ما میخوایم بخوابیم خیلی خسته ایم».
زبیده جواب داد: «مسأله ای نیست توی اتاق منم میتونین بخوابین»
محمد بن قاسم خالد و علی را به اتاقی دیگر برد و زبیده را صدا زد.
در آخر شب محمد بن قاسم با زبیده مشغول گفتگو بود در اتاق باز بود، زبیده گاهی نگاه از شوهرش بر میداشت و به بیرون خیره میشد و اشک در چشمانش حلقه میزد. سپیده صبح خبر از شب جدایی میداد قبل از اذان مرغ سحر، محمد بن قاسم آماده سفر شده بود.
مادر زبیده همین که از تصمیم سلیمان اطلاع یافته بود همراه دایی زبیده و چند تن از افراد با نفوذ بصره به دمشق رفته بود.
ادامهدارد…حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان: دلبرک مغرور خان
#نویسنده: بانو کهکشان
#قسمت دوم
نگاهی کرده میگوید
_خوب... پسرم... چه نقشهای داری با این طفل چه کار خواهی کرد؟
دلاور خان شانه یی بالا انداخته و بی خیال میگوید:
_خانم بزرگ برای من اصلاً مهم نیست شاید اگر پسر بود خیلی عالی اما دختر نه...
خوب مادرم من میخواهم دوباره ازدواج کنم برایت سه روز وقت میدهم حالا هم من رفتم...
خانم بزرگ لبخند زده میگوید:
_آفرین بر شیر پسر خودم، پس من از همین امروز شروع میکنم به جستجوی عروس...
حالا هم برو پسرم الله یاورت!
دلاور خان دستان خانم بزرگ را بوسیده از اتاق خارج شد.
خانم بزرگ هم بعد از عوض کردن لباسهایش از خانه خارج شده تا وعدهای که با پسرش کرده بود آن را عملی کند.
دو روز دیگر همینگونه گذشت.
اما خبری از عروس جدید و خانم بزرگ نبود خانم بزرگ که سخت مشغول جستجوی عروس جدید برای پسرش بود.
بلاخره عروسی که دوست داشت را پیدا کرده و بعد از یک نکاح ساده همسر دوم دلاور خان را به خانه آورد.
گلناز خانم که همراه با آینور در کناری از باغچه نشسته بودند.
با باز شدن ناگهانی در و وارد شدن ماشین خانم بزرگ از جایش برخاسته و بسوی ماشین قدم گذاشت.
با همان لبخند همیشهگی اش در مقابل ماشین ایستاد.
او همان گلناز خانم بود.
خانمی که تمام عمرش را در اینجا سپری کرد، خانمی که دوسالی میشد شوهرش را از دست داده بود.
اوی که از طفلیت در اینجا زندگی میکرد و دلش را به پسر نگهبانی بست.
آن مرد زندگیاش دیگر در کنارش نبود و...
او با 42 سال سن در خانهیی کوچکی که پدرش زمانی آنجا زندگی میکرد،
حالا او زندگی میکند.
با خارج شدن خانم بزرگ از ماشین لبخندی زد و گفت.:
_خوش آمدید خانم بزرگ...
خانم بزرگ هم لبخندی زده و گفت:
_خوش آمدم گلناز خیلی هم خوش آمدم...
در کناری ماشین ( موتر) را باز کرده و گفت:
_بیا دخترم...
گلناز خانم که ندانست خانم بزرگ چه میگوید، ابروی بالا انداخته گفت:
_خانم بزرگ مگر مهمان داریم؟!
خانم بزرگ هم سرش را به طرفین تکان داده گفت:
_نه گلنار دخترم مهمان که نه، عروس...عروس خانم جدید این خانه آمده است.
_عروس خانم جدید؟
_بلی دخترم مگر نمیشنوی عزیزه دخترم بیا و پیاده شو...
با کامل شدن حرفاش زن جوان و زیبایی از ماشین پیاده شد.
لبخندی بسوی گلناز خانم زده و گفت:
_سلام من عزیزه هستم؛ عروس جدید دلاور خان..
گلناز خانم با دیدن این همه جرعت عروس خانم جا خورد اما بیخیالش شده و در جواباش گفت:
_خوشبختم عروس خانم.
(آینور: اسم ترکیبی (ترکی_عربی) به معنی نور ماه..نورانی مثل ماه.. روشنایی ماه.. دختری که چهره اش مانند ماه زیبا و درخشان است..
و آینور را در آغوشش فشرد عزیزه (عروس خانم) با همان لبخندش گفت:)
_بیبینم این دختری دلاور خان است؟!
_بلی عروس خانم..
_بده بیبینم....
گلناز خانم او را به آغوش عزیزه خانم داده و بسوی آنها نگاه کرد.
عزیزه که خانم چرب زبانی بود بسوی خانم بزرگ دیده گفت:
_خانم بزرگ...ببخشید....ببخشید مادر جان! این دخترک که خیلی زیباست...
خانم بزرگ گفت:
_دخترم این دختری زیبا را از خود دور کن این طفل بد قدمیاست نه بیشتر، کنار بگذار... نکند....نکند بخت بد او بالایت بنشیند و باعث شود شما صاحب دختر شوید...
دور کن این را این طفل بد قدم را...
_چشم مادر جان....من نمیدانستم....
_باشد حالا که فهمیدی اما این طفل را از خود دور کن عروس....
عزیزه خانم آینور را دوباره به آغوش گلناز خانم داده و همراه با مادر شوهرش هم قدم شد.
گلنار خانم با دیدن این حالات و رفتار خانم بزرگ ناراحت شد.
بسوی آسمان نگاه کرده گفت:
_یا الله خودت عاقبت این طفل معصوم را بخیر کن! نشود که دچار سرنوشتی همانند مادرش شود،
خودت کمک اش کن یا الله....
××××
روز ها همین گونه در حال گذر بود.
دو ماهای نگذشته بود که خبر بارداری عزیزه خانم همه جا پخش شد.
دلاور خان هم که از فرات خوشحالی در لباس هایش نمیگنجید.
به این امید که این بار پسردار خواهد شد.
اما اینکه الله بنده هایش را چگونه مورد امتحان قرار میدهد هیچ کسی نمیداند.
ماه ششم بارداری عزیزه خانم بود.
هوا هم روز به روز سرد و سرد تر میشد.
اواخر ماه قوس...
عزیزه خانم که در حال دید زدن منظره بیرون از خانه بود.
بادیدن خانم بزرگ و مهرجان خانم که تازه وارد خانه میشدند از جایش برخاسته و نزد خانم بزرگ میرود.
بادیدن خانم بزرگ و مهرجان خانم که تازه وارد خانه میشدند از جا برخاسته و نزد خانم بزرگ میرود..
دستان خانم بزرگ را بوسیده و میگوید:
_خوش آمدید خانم بزرگ...
_خوش باشید دخترم مگر برایت نگفتم از خانه با این حالات خارج نشو میدانی که خیلی خطرناک است...
لبخندی زد و گفت...
#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده: بانو کهکشان
#قسمت دوم
نگاهی کرده میگوید
_خوب... پسرم... چه نقشهای داری با این طفل چه کار خواهی کرد؟
دلاور خان شانه یی بالا انداخته و بی خیال میگوید:
_خانم بزرگ برای من اصلاً مهم نیست شاید اگر پسر بود خیلی عالی اما دختر نه...
خوب مادرم من میخواهم دوباره ازدواج کنم برایت سه روز وقت میدهم حالا هم من رفتم...
خانم بزرگ لبخند زده میگوید:
_آفرین بر شیر پسر خودم، پس من از همین امروز شروع میکنم به جستجوی عروس...
حالا هم برو پسرم الله یاورت!
دلاور خان دستان خانم بزرگ را بوسیده از اتاق خارج شد.
خانم بزرگ هم بعد از عوض کردن لباسهایش از خانه خارج شده تا وعدهای که با پسرش کرده بود آن را عملی کند.
دو روز دیگر همینگونه گذشت.
اما خبری از عروس جدید و خانم بزرگ نبود خانم بزرگ که سخت مشغول جستجوی عروس جدید برای پسرش بود.
بلاخره عروسی که دوست داشت را پیدا کرده و بعد از یک نکاح ساده همسر دوم دلاور خان را به خانه آورد.
گلناز خانم که همراه با آینور در کناری از باغچه نشسته بودند.
با باز شدن ناگهانی در و وارد شدن ماشین خانم بزرگ از جایش برخاسته و بسوی ماشین قدم گذاشت.
با همان لبخند همیشهگی اش در مقابل ماشین ایستاد.
او همان گلناز خانم بود.
خانمی که تمام عمرش را در اینجا سپری کرد، خانمی که دوسالی میشد شوهرش را از دست داده بود.
اوی که از طفلیت در اینجا زندگی میکرد و دلش را به پسر نگهبانی بست.
آن مرد زندگیاش دیگر در کنارش نبود و...
او با 42 سال سن در خانهیی کوچکی که پدرش زمانی آنجا زندگی میکرد،
حالا او زندگی میکند.
با خارج شدن خانم بزرگ از ماشین لبخندی زد و گفت.:
_خوش آمدید خانم بزرگ...
خانم بزرگ هم لبخندی زده و گفت:
_خوش آمدم گلناز خیلی هم خوش آمدم...
در کناری ماشین ( موتر) را باز کرده و گفت:
_بیا دخترم...
گلناز خانم که ندانست خانم بزرگ چه میگوید، ابروی بالا انداخته گفت:
_خانم بزرگ مگر مهمان داریم؟!
خانم بزرگ هم سرش را به طرفین تکان داده گفت:
_نه گلنار دخترم مهمان که نه، عروس...عروس خانم جدید این خانه آمده است.
_عروس خانم جدید؟
_بلی دخترم مگر نمیشنوی عزیزه دخترم بیا و پیاده شو...
با کامل شدن حرفاش زن جوان و زیبایی از ماشین پیاده شد.
لبخندی بسوی گلناز خانم زده و گفت:
_سلام من عزیزه هستم؛ عروس جدید دلاور خان..
گلناز خانم با دیدن این همه جرعت عروس خانم جا خورد اما بیخیالش شده و در جواباش گفت:
_خوشبختم عروس خانم.
(آینور: اسم ترکیبی (ترکی_عربی) به معنی نور ماه..نورانی مثل ماه.. روشنایی ماه.. دختری که چهره اش مانند ماه زیبا و درخشان است..
و آینور را در آغوشش فشرد عزیزه (عروس خانم) با همان لبخندش گفت:)
_بیبینم این دختری دلاور خان است؟!
_بلی عروس خانم..
_بده بیبینم....
گلناز خانم او را به آغوش عزیزه خانم داده و بسوی آنها نگاه کرد.
عزیزه که خانم چرب زبانی بود بسوی خانم بزرگ دیده گفت:
_خانم بزرگ...ببخشید....ببخشید مادر جان! این دخترک که خیلی زیباست...
خانم بزرگ گفت:
_دخترم این دختری زیبا را از خود دور کن این طفل بد قدمیاست نه بیشتر، کنار بگذار... نکند....نکند بخت بد او بالایت بنشیند و باعث شود شما صاحب دختر شوید...
دور کن این را این طفل بد قدم را...
_چشم مادر جان....من نمیدانستم....
_باشد حالا که فهمیدی اما این طفل را از خود دور کن عروس....
عزیزه خانم آینور را دوباره به آغوش گلناز خانم داده و همراه با مادر شوهرش هم قدم شد.
گلنار خانم با دیدن این حالات و رفتار خانم بزرگ ناراحت شد.
بسوی آسمان نگاه کرده گفت:
_یا الله خودت عاقبت این طفل معصوم را بخیر کن! نشود که دچار سرنوشتی همانند مادرش شود،
خودت کمک اش کن یا الله....
××××
روز ها همین گونه در حال گذر بود.
دو ماهای نگذشته بود که خبر بارداری عزیزه خانم همه جا پخش شد.
دلاور خان هم که از فرات خوشحالی در لباس هایش نمیگنجید.
به این امید که این بار پسردار خواهد شد.
اما اینکه الله بنده هایش را چگونه مورد امتحان قرار میدهد هیچ کسی نمیداند.
ماه ششم بارداری عزیزه خانم بود.
هوا هم روز به روز سرد و سرد تر میشد.
اواخر ماه قوس...
عزیزه خانم که در حال دید زدن منظره بیرون از خانه بود.
بادیدن خانم بزرگ و مهرجان خانم که تازه وارد خانه میشدند از جایش برخاسته و نزد خانم بزرگ میرود.
بادیدن خانم بزرگ و مهرجان خانم که تازه وارد خانه میشدند از جا برخاسته و نزد خانم بزرگ میرود..
دستان خانم بزرگ را بوسیده و میگوید:
_خوش آمدید خانم بزرگ...
_خوش باشید دخترم مگر برایت نگفتم از خانه با این حالات خارج نشو میدانی که خیلی خطرناک است...
لبخندی زد و گفت...
#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠(( گناهان بی لذت ۲ -))
💐عمل یا سخن لایعنی و بی فایده -1 -
تمام اعمال انسانی ظاهراً به سه گونه منقسم می شود:
(1) مفید که در آن مفاد دین یا دنیا باشد.
(2) مضر که در آن نقصان دین یا دنیا باشد.
(3) آنکه نی منفعت دارد و نی ضرر. این نوع عمل در حدیث «لایعنی» گفته شده است.
اما اگر عمیقاً فکر کنیم این نوع نیز در حقیقت در نوع دوم یعنی «اعمال مضر» داخل می باشد، زیرا در آن مقدار وقت که صرف این عمل لایعنی شده، اگر انسان یک مرتبه سبحان الله یا لا اله الا الله را می گفت ثوابش یک کفۀ ترازو را در قیامت پر می کرد، و یا اگر عمل نیک دیگری را انجام می داد، آن عمل وسیلۀ نجات آخرتش و کفارۀ گناهانش می شد، و یا ضرورتی از ضروریات دنیوی اش را برآورده می کرد.
مثال صرف کردن این وقت با ارزش در اعمال بیهوده چنان است که کسی را بگویند که از این خزانه جواهرات و طلا و نقره را بگیر و یا این تودۀ خاک و خاشاک را هر کدام را می خواهی بردار، و این شخص بجای طلا و نقره و جواهرات، خاک و خاشاک را انتخاب کند. کاملاً آشکار است که این شخص با اینکار خود ضرر بزرگی بخود رسانیده است.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐عمل یا سخن لایعنی و بی فایده -1 -
تمام اعمال انسانی ظاهراً به سه گونه منقسم می شود:
(1) مفید که در آن مفاد دین یا دنیا باشد.
(2) مضر که در آن نقصان دین یا دنیا باشد.
(3) آنکه نی منفعت دارد و نی ضرر. این نوع عمل در حدیث «لایعنی» گفته شده است.
اما اگر عمیقاً فکر کنیم این نوع نیز در حقیقت در نوع دوم یعنی «اعمال مضر» داخل می باشد، زیرا در آن مقدار وقت که صرف این عمل لایعنی شده، اگر انسان یک مرتبه سبحان الله یا لا اله الا الله را می گفت ثوابش یک کفۀ ترازو را در قیامت پر می کرد، و یا اگر عمل نیک دیگری را انجام می داد، آن عمل وسیلۀ نجات آخرتش و کفارۀ گناهانش می شد، و یا ضرورتی از ضروریات دنیوی اش را برآورده می کرد.
مثال صرف کردن این وقت با ارزش در اعمال بیهوده چنان است که کسی را بگویند که از این خزانه جواهرات و طلا و نقره را بگیر و یا این تودۀ خاک و خاشاک را هر کدام را می خواهی بردار، و این شخص بجای طلا و نقره و جواهرات، خاک و خاشاک را انتخاب کند. کاملاً آشکار است که این شخص با اینکار خود ضرر بزرگی بخود رسانیده است.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اخلاق، اخلاق، اخلاق؛
خیلی اهمیت دارد، خیلی.
در هر جایگاه و زاویهی برخوردی که هستی، خیلی مهم است که چطور با آدمها رفتار میکنی. اخلاق مهمترین اصل هست، بارزترین و برجستهترین ویژگی یک انسان و چیزی که آدمهای دیگر در برخوردشان با تو، به آن احتیاج دارند.
چه فروشندهای برای چند دقیقه معاشرت باشیم، چه پزشکی برای اطمینان، چه معلمی برای یادگیری یک دانشآموز و چه هرشخصی و در هر جایگاهی. فرقی نمیکند چقدر کوتاه یا چقدر طولانی و از چه فاصلهای با افراد در تعاملیم، سعی کنیم خوشاخلاق باشیم و آدمها و تفاوتها را درک کنیم.
کاش یکبار برای همیشه بفهمیم که چشم و ابرو و موی زیبا و لباسهای مارک و ماشینِ فلان و کارتهای بانکی پر، به کار هیچکس جز خودمان نمیآید و آدمها برای معاشرت و اعتماد به ما و لذت بردن از همنشینی با ما، به اولین و مهمترین چیزی که توجه میکنند اخلاق و شیوهی برخورد ما با آنهاست و به ارزشی که برای حضورشان قائلیم.
- همیشه یادم باشد که سعی کنم همهجا و با هر آدمی خوب برخورد کنم و ایجاد کنندهی هیچ بغض و تحقیر و احساس ناخوشایندی در هیچ انسانی نباشم. که هر آدمی، یک کهکشان پیچیدهی مجزاست برای خودش..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خیلی اهمیت دارد، خیلی.
در هر جایگاه و زاویهی برخوردی که هستی، خیلی مهم است که چطور با آدمها رفتار میکنی. اخلاق مهمترین اصل هست، بارزترین و برجستهترین ویژگی یک انسان و چیزی که آدمهای دیگر در برخوردشان با تو، به آن احتیاج دارند.
چه فروشندهای برای چند دقیقه معاشرت باشیم، چه پزشکی برای اطمینان، چه معلمی برای یادگیری یک دانشآموز و چه هرشخصی و در هر جایگاهی. فرقی نمیکند چقدر کوتاه یا چقدر طولانی و از چه فاصلهای با افراد در تعاملیم، سعی کنیم خوشاخلاق باشیم و آدمها و تفاوتها را درک کنیم.
کاش یکبار برای همیشه بفهمیم که چشم و ابرو و موی زیبا و لباسهای مارک و ماشینِ فلان و کارتهای بانکی پر، به کار هیچکس جز خودمان نمیآید و آدمها برای معاشرت و اعتماد به ما و لذت بردن از همنشینی با ما، به اولین و مهمترین چیزی که توجه میکنند اخلاق و شیوهی برخورد ما با آنهاست و به ارزشی که برای حضورشان قائلیم.
- همیشه یادم باشد که سعی کنم همهجا و با هر آدمی خوب برخورد کنم و ایجاد کنندهی هیچ بغض و تحقیر و احساس ناخوشایندی در هیچ انسانی نباشم. که هر آدمی، یک کهکشان پیچیدهی مجزاست برای خودش..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فرصتی برای ترسیدن نیست
از گفتن حرف های رک و پوست کنده و بدون تعارف نترس.
از تغییر دادن مسیر زندگی ات که باعث شده استعدادت را نادیده بگیری!
از ایستادن در مقابل مافوق ات(استاد و رئیس و مدیر...)که حقوق تو را نادیده گرفته اند، هر چند موقعیت اجتماعی ات به خطر بیافتد!
از ریسک کردن
از بی ملاحظه بودن!
از زندگی کردن بدون ترس...نترس!
زندگی با ترس به نوشیدن چای یخ کرده میماند!
که هیچ قندی در آن حل نمیشود!
میدانی چیست رفیق؟
با ترس اگر زندگی کنی
یک روز به خودت می آیی و میبینی
زندگی ات از دهن افتاده...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
از گفتن حرف های رک و پوست کنده و بدون تعارف نترس.
از تغییر دادن مسیر زندگی ات که باعث شده استعدادت را نادیده بگیری!
از ایستادن در مقابل مافوق ات(استاد و رئیس و مدیر...)که حقوق تو را نادیده گرفته اند، هر چند موقعیت اجتماعی ات به خطر بیافتد!
از ریسک کردن
از بی ملاحظه بودن!
از زندگی کردن بدون ترس...نترس!
زندگی با ترس به نوشیدن چای یخ کرده میماند!
که هیچ قندی در آن حل نمیشود!
میدانی چیست رفیق؟
با ترس اگر زندگی کنی
یک روز به خودت می آیی و میبینی
زندگی ات از دهن افتاده...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅ چند جمله ی فوق العاده از دِبی فورد:
🔹اگر شما عظمت فرد دیگری را تحسین میکنید؛ آنچه که میبینید عظمت خودتان است! اگر چنین ویژگی نداشتید شما به آن جذب نمیشدید.
🔸فقط کسانی بر تاریکی پیروز میشوند که با آن نمیجنگند. بلکه به فراسوی آن میروند! وقتی شما به فراسوی مشکل میروید از آن عبور میکنید.
🔺رویای شما همان است که وقتی انجامش می دهید هیچ ترسی نمیتواند جلوی شما را بگیرد.
🔰هر آنچه دوست دارید شخص دیگری برایتان انجام دهد را، خودتان برای خود انجام دهید.
⚜هنگامی که میدانید باید کاری را انجام دهید، اما کار دیگری میکنید، روح خود را خفه و جوهر وجودتان را انکار میکنید.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌀به یاد داشته باشید هر پاسخی که به آن نیاز داشته باشید، درون شماست! فقط باید به اندازه ی کافی آرام باشید تا آن را بشنوید
🔹اگر شما عظمت فرد دیگری را تحسین میکنید؛ آنچه که میبینید عظمت خودتان است! اگر چنین ویژگی نداشتید شما به آن جذب نمیشدید.
🔸فقط کسانی بر تاریکی پیروز میشوند که با آن نمیجنگند. بلکه به فراسوی آن میروند! وقتی شما به فراسوی مشکل میروید از آن عبور میکنید.
🔺رویای شما همان است که وقتی انجامش می دهید هیچ ترسی نمیتواند جلوی شما را بگیرد.
🔰هر آنچه دوست دارید شخص دیگری برایتان انجام دهد را، خودتان برای خود انجام دهید.
⚜هنگامی که میدانید باید کاری را انجام دهید، اما کار دیگری میکنید، روح خود را خفه و جوهر وجودتان را انکار میکنید.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌀به یاد داشته باشید هر پاسخی که به آن نیاز داشته باشید، درون شماست! فقط باید به اندازه ی کافی آرام باشید تا آن را بشنوید
📌📌📌
ارتباط، محبت و علاقه شديدي كه در بين زن و مرد هست صرفاً برخاسته از نيازهاي زندگاني مادي نيست.
يك زن بهطور خاص فقط همراهِ زندگي همسرش در اين زندگاني دنيوي نيست، بلكه در حيات ابدي نيز همراه زندگي اوست.
مادام كه زن در حيات ابدي نيز همراه همسرش است بيترديد ميبايست نظر فرد ديگري جز همسر را كه دوست و همراه ابدياش است جلب زيباييهاي خود نكند و موجب رنجش خاطر و حسادت او نگردد.
علاقه همسر مؤمن او بنابر سرّ ايمان به حيات دنيوي منحصر نيست و به دوران زيبايي و در عين حال حيواني محدود نميشود و محبتي گذرا نيست بلكه در حيات ابدي نيز همراه زندگي اوست و با محبت و احترامي جدي و اساسي مرتبط است؛ همچنين با توجه به اينكه احترام و محبت جدي شوهر محدود به دوره جواني و زمان زيبا بودن زن نميشود بلكه در سالمندي و زماني كه جمالاش را از دست داده است نيز نسبت به او محبت دارد، پس زن نيز در مقابل ميبايست زيباييهاي خويش را خاص او كند و محبتش را به او منحصر گرداند و اين مقتضاي انسانيت است؛ در غير اين صورت با سودي اندك و خسارتي فراوان روبهرو خواهد شد.
🌿🌹🌿
از نظر شرعي شوهر بايد هم كفو همسرش باشد يعني بايد مناسب هم باشند.
📌📌📌مهمترين موضوع در تناسب و هم كفو بودن مربوط به ديانت است.
🌹🌿🌹
🌹خوشا به حال شوهري كه نظر بر ديانت همسرش دارد و از او پيروي ميكند و براي اينكه همراه خود را در حيات ابدي از دست ندهد متدين ميشود.
🌹سعادتمند است آن زني كه نظر بر ديانت شوهرش دارد و براي آنكه همسفر ابدياش را از دست ندهد وارد عرصه تقوا ميشود.
‼️ واي بر مردي كه به سفاهت و لااباليگري ميپردازد و همسر صالحهاش را براي هميشه از دست ميدهد.
‼️‼️چه بيچاره است زني كه از همسر متقياش پيروي نميكند و همراه خوب ابدياش را از دست ميدهد.
📌 هزاران بار واي بر زوج و زوجهيي كه از فسق و سفاهت يكديگر تقليد ميكنند و براي به آتش افتادن به هم ياري ميرسانند.
#منبع: رسائل نور،راهنمای بانوان، لمعات - 256
#مولف: استاد بدیع الزمان سعید نورسی (رضی الله عنه)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ارتباط، محبت و علاقه شديدي كه در بين زن و مرد هست صرفاً برخاسته از نيازهاي زندگاني مادي نيست.
يك زن بهطور خاص فقط همراهِ زندگي همسرش در اين زندگاني دنيوي نيست، بلكه در حيات ابدي نيز همراه زندگي اوست.
مادام كه زن در حيات ابدي نيز همراه همسرش است بيترديد ميبايست نظر فرد ديگري جز همسر را كه دوست و همراه ابدياش است جلب زيباييهاي خود نكند و موجب رنجش خاطر و حسادت او نگردد.
علاقه همسر مؤمن او بنابر سرّ ايمان به حيات دنيوي منحصر نيست و به دوران زيبايي و در عين حال حيواني محدود نميشود و محبتي گذرا نيست بلكه در حيات ابدي نيز همراه زندگي اوست و با محبت و احترامي جدي و اساسي مرتبط است؛ همچنين با توجه به اينكه احترام و محبت جدي شوهر محدود به دوره جواني و زمان زيبا بودن زن نميشود بلكه در سالمندي و زماني كه جمالاش را از دست داده است نيز نسبت به او محبت دارد، پس زن نيز در مقابل ميبايست زيباييهاي خويش را خاص او كند و محبتش را به او منحصر گرداند و اين مقتضاي انسانيت است؛ در غير اين صورت با سودي اندك و خسارتي فراوان روبهرو خواهد شد.
🌿🌹🌿
از نظر شرعي شوهر بايد هم كفو همسرش باشد يعني بايد مناسب هم باشند.
📌📌📌مهمترين موضوع در تناسب و هم كفو بودن مربوط به ديانت است.
🌹🌿🌹
🌹خوشا به حال شوهري كه نظر بر ديانت همسرش دارد و از او پيروي ميكند و براي اينكه همراه خود را در حيات ابدي از دست ندهد متدين ميشود.
🌹سعادتمند است آن زني كه نظر بر ديانت شوهرش دارد و براي آنكه همسفر ابدياش را از دست ندهد وارد عرصه تقوا ميشود.
‼️ واي بر مردي كه به سفاهت و لااباليگري ميپردازد و همسر صالحهاش را براي هميشه از دست ميدهد.
‼️‼️چه بيچاره است زني كه از همسر متقياش پيروي نميكند و همراه خوب ابدياش را از دست ميدهد.
📌 هزاران بار واي بر زوج و زوجهيي كه از فسق و سفاهت يكديگر تقليد ميكنند و براي به آتش افتادن به هم ياري ميرسانند.
#منبع: رسائل نور،راهنمای بانوان، لمعات - 256
#مولف: استاد بدیع الزمان سعید نورسی (رضی الله عنه)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌- مطمئن باش که تو شخص بزرگی هستی که خدا برای هدفی آفریده و آن چیزی را که تو را متمایز می کند در تو قرار داده است، ممکن است در راهت زمین بخوری، ممکن است تعادلت را از دست بدهی، ممکن است غمگین شوی و روحت خاموش شود. به هر چیزی که شما را ناامید می کند توجه نکنید، حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شما تنها کسی هستید که می توانید در زندگی خود شادی ایجاد می کند و تغییرش دهد❤️
@Faghadkhada9
شما تنها کسی هستید که می توانید در زندگی خود شادی ایجاد می کند و تغییرش دهد❤️
لبخندت را وابستهی دیگران مکن
توصیه میکنم
اگر میخواهی به نعمات الهی قانع شوی!
یک سری بزن به بیمارستان
خیلی انسانهای بی دست و پا، انسانهای بی چشم و زبان و انسانهای با تکلیف اعصاب و روان را خواهی دید!
بعد از چشمانت اشک جاری خواهد شد و نا خود آگاه شکر الهی را بجا خواهی آورد، چونکه تو ازین نعمات به شکل اعلی برخورداری.
توصیه میکنم
یکبار برو به محکمه
چقدر عزیزان را خواهی دید
که مثل شما یکدیگر را به آغوش میکشیدند.😓
دوست داشتند،
عروسی کردند،
سالهارا در کنار یکدیگر در زیر یک چتر سپری کردند،
صاحب فرزند شدند،
اما حالا چنان از یکدیگر متنفر هستند که نپرس.
و فقط منتظر طلاق خط هستند تا همه عمر را جدا از یکدیگر سپری کنند.😔
توصیه میکنم
سری به زن به زندان
چی انسانهای که مثل من و تو آزاد بودند،
خنده میکردند،
با فامیل،
با دوستان،
با عزیزان،
با برادران و خواهران،
اما حالا آن آزادی را ندارند،
بخدا قسم یک بار بپرس ازشان
فقط بگو
چی میخواهید؟!
خانه؟
موتر؟!
همسر؟!
پول؟!
پاسخ خواهند داد:
بخدا هیچ یکی
فقط خواهند گفت:
کافیست ازین ۴ دیوار بیرون شویم.
اما ما آزاد هستیم...
ما سالم هستیم...
ما دوسیهی در محکمه نداریم...
اما باز هم خفه...
باز هم آشفته...
باز هم جگر خون و پریشان خاطر...
گناه از کیست؟!
از خودمان
چون این همه نعمات در نظر ما نمی آیند.
۹۹,۹ در صد نعمات الهی را در کنار خود داریم و باعث لبخند مان نمیشوند. فقط آن ۰,۵ در صد که بنابر یکحکمت الهی نیست لبخند مارا دزدیده.
آیا کی ملامت است؟!
پاسخ با شما!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍️ جمشید حقمل وردگ
استاد و روانشناس اسلامی
توصیه میکنم
اگر میخواهی به نعمات الهی قانع شوی!
یک سری بزن به بیمارستان
خیلی انسانهای بی دست و پا، انسانهای بی چشم و زبان و انسانهای با تکلیف اعصاب و روان را خواهی دید!
بعد از چشمانت اشک جاری خواهد شد و نا خود آگاه شکر الهی را بجا خواهی آورد، چونکه تو ازین نعمات به شکل اعلی برخورداری.
توصیه میکنم
یکبار برو به محکمه
چقدر عزیزان را خواهی دید
که مثل شما یکدیگر را به آغوش میکشیدند.😓
دوست داشتند،
عروسی کردند،
سالهارا در کنار یکدیگر در زیر یک چتر سپری کردند،
صاحب فرزند شدند،
اما حالا چنان از یکدیگر متنفر هستند که نپرس.
و فقط منتظر طلاق خط هستند تا همه عمر را جدا از یکدیگر سپری کنند.😔
توصیه میکنم
سری به زن به زندان
چی انسانهای که مثل من و تو آزاد بودند،
خنده میکردند،
با فامیل،
با دوستان،
با عزیزان،
با برادران و خواهران،
اما حالا آن آزادی را ندارند،
بخدا قسم یک بار بپرس ازشان
فقط بگو
چی میخواهید؟!
خانه؟
موتر؟!
همسر؟!
پول؟!
پاسخ خواهند داد:
بخدا هیچ یکی
فقط خواهند گفت:
کافیست ازین ۴ دیوار بیرون شویم.
اما ما آزاد هستیم...
ما سالم هستیم...
ما دوسیهی در محکمه نداریم...
اما باز هم خفه...
باز هم آشفته...
باز هم جگر خون و پریشان خاطر...
گناه از کیست؟!
از خودمان
چون این همه نعمات در نظر ما نمی آیند.
۹۹,۹ در صد نعمات الهی را در کنار خود داریم و باعث لبخند مان نمیشوند. فقط آن ۰,۵ در صد که بنابر یکحکمت الهی نیست لبخند مارا دزدیده.
آیا کی ملامت است؟!
پاسخ با شما!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍️ جمشید حقمل وردگ
استاد و روانشناس اسلامی
⚡️ با انجام این کارها عزت نفست رو بیار بالا
⬇️⬇️⬇️
به ارزش ها و اصول خودتون پایبند باشید❤️
لباسی رو بپوشید که با اون حس خوبی دارید😉
از تحقیر کردن خودتون خودداری کنید😀
با ترس هایی که دارید رو به رو بشید🔔
در برابر تشویق ها شنوا و در برابر تخریب ها ناشنوا باشید ♾
نقاط قوت خودتون رو پیدا کنید و اون ها رو توسعه بدید🔼
گذشته ناموفق تون رو فراموش کنید📌
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خودتون رو به چالش بکشید🔥
⬇️⬇️⬇️
به ارزش ها و اصول خودتون پایبند باشید❤️
لباسی رو بپوشید که با اون حس خوبی دارید😉
از تحقیر کردن خودتون خودداری کنید😀
با ترس هایی که دارید رو به رو بشید🔔
در برابر تشویق ها شنوا و در برابر تخریب ها ناشنوا باشید ♾
نقاط قوت خودتون رو پیدا کنید و اون ها رو توسعه بدید🔼
گذشته ناموفق تون رو فراموش کنید📌
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خودتون رو به چالش بکشید🔥
شش اصل آرامش برای تـو🌸
🌸به کسی که به
تو اهمیت نمی دهد
اهمیت نده تا آزرده نشوی!
🌸در اکثر موارد به خلایق
هر چی لایق، باور داشته باش!
🌸توقعت را از
دیگران، به صفر برسان!
🌸هر کسی با تو ادب را
رعایت نکرد و تو نتوانستی
ادبش کنی بنشین و
صبر کن تا روزگار ادبش کند!
🌸هر انسانی به اندازه ی
سطح شخصیت و
شعور خود میتواند
ارزش تو را تشخیص
دهد نه آنچه واقعیت توست!
🌸هر کسی که ارزش
تو را ندانست،
راهت را از او جدا کن؛
و اگر امکانش نبود،
در ذهنت کم رنگش کن!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸به کسی که به
تو اهمیت نمی دهد
اهمیت نده تا آزرده نشوی!
🌸در اکثر موارد به خلایق
هر چی لایق، باور داشته باش!
🌸توقعت را از
دیگران، به صفر برسان!
🌸هر کسی با تو ادب را
رعایت نکرد و تو نتوانستی
ادبش کنی بنشین و
صبر کن تا روزگار ادبش کند!
🌸هر انسانی به اندازه ی
سطح شخصیت و
شعور خود میتواند
ارزش تو را تشخیص
دهد نه آنچه واقعیت توست!
🌸هر کسی که ارزش
تو را ندانست،
راهت را از او جدا کن؛
و اگر امکانش نبود،
در ذهنت کم رنگش کن!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه صد و شصت و هشتم.
محمد بن قاسم در حالی که از جایش بلند میشد گفت: «متأسفم که نتونستم مادرتو ببینم ،زبیده امیدوارم ناهید و زهرا بتونن تورو از تنهایی در بیارن سعی کن چند روزی کسی از اومدن اونها باخبر نشه». زبیده با گزیدن لبهایش سعی میکرد گریه اش را کنترل کند ولی با نگاهش میپرسید: «شما واقعا داری میری؟
محمد بن قاسم گفت: «خداحافظ زبیده!»
زبیده با خواهش و التماس گفت: «اگه اجازه بدین تا اصطبل همراتون بیام»
- نه تو همینجا بمون این طوری به من نگاه نکن.
اشک جلوی چشمان زبیده را گرفته بود چشمانش را بست و گفت: «خدا به همراتون بروید».
محمد بن قاسم یک لحظه به دو قطره اشکی که هزاران دریای محبت و اطاعت را در خود گنجانده بود خیره شد دستمالی از جیبش بیرون آورد و میخواست اشکهای زبیده را پاک کند ولی او دوباره گفت: «لطفا بروید!» محمد بن قاسم دو قدم به جلو برداشت دوباره ایستاد و به زبیده نگاه کرد، سپس به سرعت از اتاق بیرون رفت.
خالد و علی جلوی اصطبل منتظرش بودند محمد بن قاسم :گفت: «خالد شما هنوز
نخوابیدین؟»
- همه بیدارن هیچ کس رو خواب نمیبره.
- شما برین بخوابین.
- ولی من میخوام همراتون بیام.
محمد بن قاسم دست بر شانه خالد گذاشت و گفت: «احساساتتو درک میکنم ولی مصلحت همینه که اینجا بمونی این جهادیه که در اون نیازی به همراه ندارم»
- نمیتونم از دستور فرمانده خودم سرپیچی کنم ولی منتظرتون موندن در اینجا هر ساعتش برام قیامته.
- این دستور فرمانده تو نیست بلکه خواهش یک دوسته در این اوضاع مناسب نیست همرام باشی بعداً هم میتونی بیایی.
خالد که مأیوس شده بود به علی نگاه کرد و اسب محمد بن قاسم را از اصطبل آورد. محمد بن قاسم سوار بر اسب شد و برای خداحافظی دست به طرف خالد دراز کرد. خالد مغلوب احساسات خود شده بود دست محمد بن قاسم را روی لبهایش گذاشت و زمزمه کرد: «دوست من برادر عزیزم! خدا نگهدارت»
اشکش روی دست محمد بن قاسم ریخت او دستش را رها کرد و با علی دست داد. علی دست محمد را در دستش فشرد و با صدایی لرزان خداحافظی کرد و زد زیر گریه محمد بن قاسم از در منزل بیرون رفت و به عقب نگاه کرد سه زن در صحن حیاط ایستاده بودند، زمانی که صدای اذان صبح از مساجد به گوش میرسید محمد بن قاسم از خیابانی میگذشت که مدتی قبل مردم بصره لشکر اسلام را با سپه سالار نوجوانش برای حمله به سند بدرقه میکردند کمی از شهر فاصله گرفت و کنار نهری توقف کرد، وضو گرفت و نماز صبح را ادا کرد و به راهش ادامه داد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامهدارد
#ناهید
صفحه صد و شصت و هشتم.
محمد بن قاسم در حالی که از جایش بلند میشد گفت: «متأسفم که نتونستم مادرتو ببینم ،زبیده امیدوارم ناهید و زهرا بتونن تورو از تنهایی در بیارن سعی کن چند روزی کسی از اومدن اونها باخبر نشه». زبیده با گزیدن لبهایش سعی میکرد گریه اش را کنترل کند ولی با نگاهش میپرسید: «شما واقعا داری میری؟
محمد بن قاسم گفت: «خداحافظ زبیده!»
زبیده با خواهش و التماس گفت: «اگه اجازه بدین تا اصطبل همراتون بیام»
- نه تو همینجا بمون این طوری به من نگاه نکن.
اشک جلوی چشمان زبیده را گرفته بود چشمانش را بست و گفت: «خدا به همراتون بروید».
محمد بن قاسم یک لحظه به دو قطره اشکی که هزاران دریای محبت و اطاعت را در خود گنجانده بود خیره شد دستمالی از جیبش بیرون آورد و میخواست اشکهای زبیده را پاک کند ولی او دوباره گفت: «لطفا بروید!» محمد بن قاسم دو قدم به جلو برداشت دوباره ایستاد و به زبیده نگاه کرد، سپس به سرعت از اتاق بیرون رفت.
خالد و علی جلوی اصطبل منتظرش بودند محمد بن قاسم :گفت: «خالد شما هنوز
نخوابیدین؟»
- همه بیدارن هیچ کس رو خواب نمیبره.
- شما برین بخوابین.
- ولی من میخوام همراتون بیام.
محمد بن قاسم دست بر شانه خالد گذاشت و گفت: «احساساتتو درک میکنم ولی مصلحت همینه که اینجا بمونی این جهادیه که در اون نیازی به همراه ندارم»
- نمیتونم از دستور فرمانده خودم سرپیچی کنم ولی منتظرتون موندن در اینجا هر ساعتش برام قیامته.
- این دستور فرمانده تو نیست بلکه خواهش یک دوسته در این اوضاع مناسب نیست همرام باشی بعداً هم میتونی بیایی.
خالد که مأیوس شده بود به علی نگاه کرد و اسب محمد بن قاسم را از اصطبل آورد. محمد بن قاسم سوار بر اسب شد و برای خداحافظی دست به طرف خالد دراز کرد. خالد مغلوب احساسات خود شده بود دست محمد بن قاسم را روی لبهایش گذاشت و زمزمه کرد: «دوست من برادر عزیزم! خدا نگهدارت»
اشکش روی دست محمد بن قاسم ریخت او دستش را رها کرد و با علی دست داد. علی دست محمد را در دستش فشرد و با صدایی لرزان خداحافظی کرد و زد زیر گریه محمد بن قاسم از در منزل بیرون رفت و به عقب نگاه کرد سه زن در صحن حیاط ایستاده بودند، زمانی که صدای اذان صبح از مساجد به گوش میرسید محمد بن قاسم از خیابانی میگذشت که مدتی قبل مردم بصره لشکر اسلام را با سپه سالار نوجوانش برای حمله به سند بدرقه میکردند کمی از شهر فاصله گرفت و کنار نهری توقف کرد، وضو گرفت و نماز صبح را ادا کرد و به راهش ادامه داد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامهدارد
#رمان: دلبرک مغرور خان
#نویسنده: بانو کهکشان
#قسمت سوم
_شرمنده مادر جان از این به بعد بیشتر دقت خواهم کرد...
_آفرین عروس... بگذریم.. مهرجان خانم آمده است برای تعیین جنسیت طفل..
عزیزه سرش را تکان داده گفت:
_پس بیاید و از این بیشتر مهرجان خانم را معطل نه نمایم... من هم که حسابی خوشحالم...هرچند که میدانم... طفلک پسر است... اما باز هم برای راحتی شما خانم بزرگ...
خانم بزرگ با این حرف های عروسش پوزخندی زد و با خود میگوید:
_امیدوارم عروس...امیدوارم... نکند با این همه اعتماد به نفسات خود را به فناء دهی آنگاه الله میداند... چگونه از دست پسرم دلاور خان رهایی یافت.
×××
خاله مهرجان که در حال برسی کردن بودن؛
به طور ناگهانی لبخندش محو میشود.
خانم بزرگ که متوجه حالتاش شده بود بسویش نگاه کرده میگوید.
_خیر باشد مهرجان... چرا اینگونه رنگ از رخسارت پرید.... نکند اتفاقی برای عروس افتاده یا هم برای نوه ام...
_نه خانم بزرگ هر دو طفل و مادر کاملاً سالم هستند فقط اینکه...
آب گلویش را بیصدا قورت داده میگوید:
_طف.. طفل پسر نه دختر است...
حالا این تنها خاله مهرجان نبود که رنگ به رخسار نداشت.
بلکه با این حرفش رنگ از رخسار خانم بزرگ و عزیزه خانم هم پریده بود.
بغض عزیزه خانم شکست و شروع کرد به گریستن.
در همین میان دلاور خان هم وارد اتاق شد.
با دیدن عزیزه خانمش هراسان نزدیکاش آمده گفت:
_گریه برای چه نکند اتفاقی برای پسرم رخ داده است مهرجان خانم شما حرفی بگوید، عزیزه چرا میگرید؛ بگوید و من را بیشتر از این عصبانی نسازید...
همه بسوی خانم بزرگ نگاه کردند...
خانم بزرگ هم عصا دستی اش را کمی فشار داده و با لبخند کجی گفت:
_قرار است دلاور خان بزرگ برای دومین بار صاحب دختری شود...
با این حرف خانم بزرگ دلاور خان عصبی شده...
بسوی همسرش هجوم برده شروع کرد به کتک زدن همسرش؛
عزیزه که انتظار چنین کاری را نداشت.
بیهوش در کناری افتاد...
خاله مهرجان هرچه تلاش کرد تا مانع این کار خان شود موفق شده نتوانست.
خانم بزرگ هم همانند یک فلم زیبایی سینمایی در حال دیدن شکنجه های پسرش بالای عروسش بود.
دلاور خان که حسابی خسته شده بود در کناری نشسته روبه آسمان کرده میگوید:
_یا الله گناه من چیست فقط یک پسر میخواهم نه بیشتر...
این را میدانید که چقدر برای داشتن پسر خوشحال میشم با من اینگونه نا مهربان نباش خدایا!
بعد هم بسوی مادرش نگاه کرده می گوید:
_آیا من کار اشتباهی انجام دادهام....
مادرش با کمک عصا دستیاش قدمی به سمت مقابل گذاشته میگوید:
_نه پسرمآنها باعث شدن میدانم اینجا اصلاً تقصیری نداری اما چه کار کنیم...
قطره اشکی از صورت خانم بزرگ لغزید و گفت:
_فقط برای انتقام، فقط برای انتقام....
در این میان عزیزه خانم چشمانش را باز کرد. بسوی شوهرش نگاه کرد او ظالم تر از پدرش بود.
با خود گفت:
_این چه سرنوشتی است یعنی من هرگز خوشحال بوده نمیتوان یعنی خندیده نمیتوانم؟
همین که میخواست بلند شود.
درد شدیدی را در ناحیه کمرش احساس کرد فریادی از درد کشید.
دلاور خان هراسان در مقابل همسرش آمده گفت:
_عزیزه..چه شد....
_عروس حالت خوب است....
صدا ها گنگ میشد فقط توانست بگوید:
_طفلم.....طفلم...... خان طفلم....
صدا ها گنگ و گنگ تر میشد همه جا را تار میدید بعد از آنهم سیاهی مطلق!...........
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه دارد
#نویسنده: بانو کهکشان
#قسمت سوم
_شرمنده مادر جان از این به بعد بیشتر دقت خواهم کرد...
_آفرین عروس... بگذریم.. مهرجان خانم آمده است برای تعیین جنسیت طفل..
عزیزه سرش را تکان داده گفت:
_پس بیاید و از این بیشتر مهرجان خانم را معطل نه نمایم... من هم که حسابی خوشحالم...هرچند که میدانم... طفلک پسر است... اما باز هم برای راحتی شما خانم بزرگ...
خانم بزرگ با این حرف های عروسش پوزخندی زد و با خود میگوید:
_امیدوارم عروس...امیدوارم... نکند با این همه اعتماد به نفسات خود را به فناء دهی آنگاه الله میداند... چگونه از دست پسرم دلاور خان رهایی یافت.
×××
خاله مهرجان که در حال برسی کردن بودن؛
به طور ناگهانی لبخندش محو میشود.
خانم بزرگ که متوجه حالتاش شده بود بسویش نگاه کرده میگوید.
_خیر باشد مهرجان... چرا اینگونه رنگ از رخسارت پرید.... نکند اتفاقی برای عروس افتاده یا هم برای نوه ام...
_نه خانم بزرگ هر دو طفل و مادر کاملاً سالم هستند فقط اینکه...
آب گلویش را بیصدا قورت داده میگوید:
_طف.. طفل پسر نه دختر است...
حالا این تنها خاله مهرجان نبود که رنگ به رخسار نداشت.
بلکه با این حرفش رنگ از رخسار خانم بزرگ و عزیزه خانم هم پریده بود.
بغض عزیزه خانم شکست و شروع کرد به گریستن.
در همین میان دلاور خان هم وارد اتاق شد.
با دیدن عزیزه خانمش هراسان نزدیکاش آمده گفت:
_گریه برای چه نکند اتفاقی برای پسرم رخ داده است مهرجان خانم شما حرفی بگوید، عزیزه چرا میگرید؛ بگوید و من را بیشتر از این عصبانی نسازید...
همه بسوی خانم بزرگ نگاه کردند...
خانم بزرگ هم عصا دستی اش را کمی فشار داده و با لبخند کجی گفت:
_قرار است دلاور خان بزرگ برای دومین بار صاحب دختری شود...
با این حرف خانم بزرگ دلاور خان عصبی شده...
بسوی همسرش هجوم برده شروع کرد به کتک زدن همسرش؛
عزیزه که انتظار چنین کاری را نداشت.
بیهوش در کناری افتاد...
خاله مهرجان هرچه تلاش کرد تا مانع این کار خان شود موفق شده نتوانست.
خانم بزرگ هم همانند یک فلم زیبایی سینمایی در حال دیدن شکنجه های پسرش بالای عروسش بود.
دلاور خان که حسابی خسته شده بود در کناری نشسته روبه آسمان کرده میگوید:
_یا الله گناه من چیست فقط یک پسر میخواهم نه بیشتر...
این را میدانید که چقدر برای داشتن پسر خوشحال میشم با من اینگونه نا مهربان نباش خدایا!
بعد هم بسوی مادرش نگاه کرده می گوید:
_آیا من کار اشتباهی انجام دادهام....
مادرش با کمک عصا دستیاش قدمی به سمت مقابل گذاشته میگوید:
_نه پسرمآنها باعث شدن میدانم اینجا اصلاً تقصیری نداری اما چه کار کنیم...
قطره اشکی از صورت خانم بزرگ لغزید و گفت:
_فقط برای انتقام، فقط برای انتقام....
در این میان عزیزه خانم چشمانش را باز کرد. بسوی شوهرش نگاه کرد او ظالم تر از پدرش بود.
با خود گفت:
_این چه سرنوشتی است یعنی من هرگز خوشحال بوده نمیتوان یعنی خندیده نمیتوانم؟
همین که میخواست بلند شود.
درد شدیدی را در ناحیه کمرش احساس کرد فریادی از درد کشید.
دلاور خان هراسان در مقابل همسرش آمده گفت:
_عزیزه..چه شد....
_عروس حالت خوب است....
صدا ها گنگ میشد فقط توانست بگوید:
_طفلم.....طفلم...... خان طفلم....
صدا ها گنگ و گنگ تر میشد همه جا را تار میدید بعد از آنهم سیاهی مطلق!...........
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه دارد
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (41)
🔸 هجرت زینب(رضیاللهعنها) به مدینه
زینب چند صباحی در خانۀ شوهرش درنگ کرد و هنوز زخمهایش التیام نیافته بود که شبهنگام کنانه ایشان را از مکه بیرون برد و در محلی به نام «بطن یا جج» به زید بن حارثه(رضیاللهعنه) سپرد تا به مدینه بروند.(زرقانی ج ۳ ص ۲۲۳)
کنانه بعد از انجام مأموریت خود، برگشت در حالیکه این بیتها را میسرود:
عَجبتُ لِ«هَبّارٍ» و أوباش قومه یریدون إخْفاري بِبنتِ «محمد»
از هَبّار و سرکردههای قومش در شگفتم، میخواهند مرا نسبت به دختر محمدﷺ خجالت زده کنند.
وَ لَسْتُ اُبالیٰ ما حییتُ عدیدهم و ما استجمعَتْ قَبْضاً یدي بمُهَنَّدِی
تا وقتی زنده هستم به زیادی تعداد آنها اعتنایی نمیکنم و برای مبارزه دست به شمشیر آهنی خود نمیبرم.
🔸پناه خواستن ابوالعاص از زینب(رضیاللهعنها)
ابوالعاص مشرک باقی ماند اما همچنان نسبت به زینب(رضیاللهعنها) وفادار بود، باوجود اینکه زینب(رضیاللهعنها) او را ترک گفته بود و به مدینه رهسپار شده بود، حاضر نشد با زنی غیر از او ازدواج نماید. ابوالعاص که تقریباً همسرش را از دست داده بود، به کار معمول خود مشغول شد، او سالانه دو مرتبه عازم شام میشد و به تجارت کالا میپرداخت. این بار نیز در جمادی الاول سال ششم هجری ، او در رأس یک کاروان تجاري از قبیلۀ قریش عازم شام شد.
هنگامیکه این کاروان از شام برمیگشت مسلمانان در جایی به نام «عیص» کمین کردند و در یک موقعیت حساس بر کاروان حملهور شدند. آنها توانستند کاروان را تحت کنترل خویش درآورند و عدهای از افراد موجود در کاروان را به اسارت گیرند. ابوالعاص که در رأس کاروان قرار داشت، موفق شد از صحنه متواری شود؛ اگر چه از دست مسلمانان جان سالم بدر برده بود اما هیچ پناهگاهی نداشت که بدانجا پناه ببرد. به همین خاطر به خانۀ زینب(رضیاللهعنها) رفت و از او خواست تا به او امان دهد و او را از دست مسلمانان نجات دهد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
منابع:
دختران پیامبرﷺ- مولف: محمد علی قطب.
زنان نامدار اسلام- مولف: علی صالح کریم- ترجمه: حمید مستعان.
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (41)
🔸 هجرت زینب(رضیاللهعنها) به مدینه
زینب چند صباحی در خانۀ شوهرش درنگ کرد و هنوز زخمهایش التیام نیافته بود که شبهنگام کنانه ایشان را از مکه بیرون برد و در محلی به نام «بطن یا جج» به زید بن حارثه(رضیاللهعنه) سپرد تا به مدینه بروند.(زرقانی ج ۳ ص ۲۲۳)
کنانه بعد از انجام مأموریت خود، برگشت در حالیکه این بیتها را میسرود:
عَجبتُ لِ«هَبّارٍ» و أوباش قومه یریدون إخْفاري بِبنتِ «محمد»
از هَبّار و سرکردههای قومش در شگفتم، میخواهند مرا نسبت به دختر محمدﷺ خجالت زده کنند.
وَ لَسْتُ اُبالیٰ ما حییتُ عدیدهم و ما استجمعَتْ قَبْضاً یدي بمُهَنَّدِی
تا وقتی زنده هستم به زیادی تعداد آنها اعتنایی نمیکنم و برای مبارزه دست به شمشیر آهنی خود نمیبرم.
🔸پناه خواستن ابوالعاص از زینب(رضیاللهعنها)
ابوالعاص مشرک باقی ماند اما همچنان نسبت به زینب(رضیاللهعنها) وفادار بود، باوجود اینکه زینب(رضیاللهعنها) او را ترک گفته بود و به مدینه رهسپار شده بود، حاضر نشد با زنی غیر از او ازدواج نماید. ابوالعاص که تقریباً همسرش را از دست داده بود، به کار معمول خود مشغول شد، او سالانه دو مرتبه عازم شام میشد و به تجارت کالا میپرداخت. این بار نیز در جمادی الاول سال ششم هجری ، او در رأس یک کاروان تجاري از قبیلۀ قریش عازم شام شد.
هنگامیکه این کاروان از شام برمیگشت مسلمانان در جایی به نام «عیص» کمین کردند و در یک موقعیت حساس بر کاروان حملهور شدند. آنها توانستند کاروان را تحت کنترل خویش درآورند و عدهای از افراد موجود در کاروان را به اسارت گیرند. ابوالعاص که در رأس کاروان قرار داشت، موفق شد از صحنه متواری شود؛ اگر چه از دست مسلمانان جان سالم بدر برده بود اما هیچ پناهگاهی نداشت که بدانجا پناه ببرد. به همین خاطر به خانۀ زینب(رضیاللهعنها) رفت و از او خواست تا به او امان دهد و او را از دست مسلمانان نجات دهد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
منابع:
دختران پیامبرﷺ- مولف: محمد علی قطب.
زنان نامدار اسلام- مولف: علی صالح کریم- ترجمه: حمید مستعان.
یادت باشه که هر چقدر هم زمان ببره و هر اتفاقی هم بیفته، تو آزادی که روی پای خودت بلند شی و کسی رو جستجو کنی که بتونه در بزرگسالی عشق بیقید و شرطی رو بهت بده که در کودکی لایقش بودی اما به اندازهی کافی دریافتش نکردی…حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
@Faghadkhada9
🔰 کسانی که هدف خود را رها کنند پیروز نخواهند شد!!!
✅ یکی از بهترین خصوصیاتی که هر کس میتواند در خود تقویت کند این است که ((آنقدر مسیری را که برای خود در نظر میگیرد ادامه دهد تا به هدف برسد)). در هر کاری که انجام میدهید اگر میخواهید پیروز شوید این نکته را در نظر داشته باشید.
✅ پدر ثروتمندم میگفت هر وقت پیروز شدی کارهایت را رها کن اما هیچ وقت بخاطر اینکه داری میبازی کار را رها نکن.
🔰 ممکن است دقیقا در همان نقطه.ای که حس میکنید دارید میبازید ، برنده شوید. این نکته را انسانهای برنده بخوبی درک و لمس کردهاند. حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅ یکی از بهترین خصوصیاتی که هر کس میتواند در خود تقویت کند این است که ((آنقدر مسیری را که برای خود در نظر میگیرد ادامه دهد تا به هدف برسد)). در هر کاری که انجام میدهید اگر میخواهید پیروز شوید این نکته را در نظر داشته باشید.
✅ پدر ثروتمندم میگفت هر وقت پیروز شدی کارهایت را رها کن اما هیچ وقت بخاطر اینکه داری میبازی کار را رها نکن.
🔰 ممکن است دقیقا در همان نقطه.ای که حس میکنید دارید میبازید ، برنده شوید. این نکته را انسانهای برنده بخوبی درک و لمس کردهاند. حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from داعیان اسلام (حسبی ربی)
برای پیوستن به گروه واتساپ من، این پیوند را دنبال کنید: https://chat.whatsapp.com/JQ4VoWAdlBNAGXxkjQ3o4n
WhatsApp.com
🥀الله رافراموش نکنیم 1💫
WhatsApp Group Invite
Forwarded from داعیان اسلام (حسبی ربی)
برای پیوستن به گروه واتساپ من، این پیوند را دنبال کنید: https://chat.whatsapp.com/I1TRO4XHVb9B0JEbc1SV2M
WhatsApp.com
🥀الله رافراموش نکنیم 2💫
WhatsApp Group Invite