•
واقعا دنیا خیلی کوچیکه از هر دستی بدی از همون دست میگیری و جالب تر اینه که زمین گرده و مواظب باش اون سنگی که زدی به شیشه دنیای کسی تو دور بعدی برنگرده سمت خودت و سورپرایزت کنه...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
واقعا دنیا خیلی کوچیکه از هر دستی بدی از همون دست میگیری و جالب تر اینه که زمین گرده و مواظب باش اون سنگی که زدی به شیشه دنیای کسی تو دور بعدی برنگرده سمت خودت و سورپرایزت کنه...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بسیاری از مردم فکر میکنند که همه مشکلات با زرنگی، مال و قدرت، حل میشوند، اما مشاهده میشود که افراد زیرک و باهوش، دارای مال و امکانات و موقعیتهای ظاهری نیز چنان در بند فتنهها و مشکلات گرفتارند که برای بسیاری از مردم عادی قابل تصور نیست. فتنهها هجوم میآورند و صفای زندگی را مکدر میکنند و تنها مانعی که میتواند جلوی فتنهها را بگیرد، شتافتن بهسوی اعمال و برقراری ارتباط مستحکم با الله است. بسیاری از مردم مال زیادی دارند، اما حال خوشی ندارند، حال خوب با اعمال خوب حاصل میشود و اعمال خوب سبب میشود که آدمی کارهای خود را به خدا بسپارد و الله تعالی در لحظهای، حالات ناگوار را تغییر میدهد و اندوهها را از بین میبرد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
@Faghadkhada9
🌸 مواظب کلماتی که مفاهیمی مطلق دارند، در مکالمات و ارتباطات خود باشید:
کلماتی مانند همیشه، هیچوقت، اصلا، به هیچوجه و... اگر کودک شما خطایی میکند، هرگز با این کلمات او را توصیف نکنید:
«تو چرا هیچوقت به بزرگترهات سلام نمیدی، همیشه همینطور بدخط مینوشتی ... تو هیچوقت یاد نگرفتی چطوری از خودت دفاع کنی.»
چون دقیقا پس از مدتی آنها به همین باور در مورد خود میرسند که من هیچوقت نمیتوانم درست عمل کنم و هیچ چیز را درست یاد نمیگیرم....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کلماتی مانند همیشه، هیچوقت، اصلا، به هیچوجه و... اگر کودک شما خطایی میکند، هرگز با این کلمات او را توصیف نکنید:
«تو چرا هیچوقت به بزرگترهات سلام نمیدی، همیشه همینطور بدخط مینوشتی ... تو هیچوقت یاد نگرفتی چطوری از خودت دفاع کنی.»
چون دقیقا پس از مدتی آنها به همین باور در مورد خود میرسند که من هیچوقت نمیتوانم درست عمل کنم و هیچ چیز را درست یاد نمیگیرم....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❣وقتی احساس خوبی درباره خود دارید دیگران هم بهتر از همیشه به نظر می رسند
چرا که جهان بازتابی از خود ماست
منشا تمام افکار و حرکات ما
چگونه دیدن خویشتنه
ما دنیا را آن گونه می بینیم که هستیم و در دیگران چیزهایی را میبینیم که
در درون ما وجود دارد.
انسانی که مثبت اندیش و مهربان باشد،
هرکجا برود در اطرافش و در آدم هایی که با آنها در ارتباط است جز نیکویی چیزی نخواهد دید و انسان کج اندیش و منفی باف نیز به هرکجا برود جز زشتی و نقصان در محیط پیرامونش چیزی را تجربه نخواهد کرد وقتی تغییر نکنیم هرکجا برویم آسمان همین رنگ است...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چرا که جهان بازتابی از خود ماست
منشا تمام افکار و حرکات ما
چگونه دیدن خویشتنه
ما دنیا را آن گونه می بینیم که هستیم و در دیگران چیزهایی را میبینیم که
در درون ما وجود دارد.
انسانی که مثبت اندیش و مهربان باشد،
هرکجا برود در اطرافش و در آدم هایی که با آنها در ارتباط است جز نیکویی چیزی نخواهد دید و انسان کج اندیش و منفی باف نیز به هرکجا برود جز زشتی و نقصان در محیط پیرامونش چیزی را تجربه نخواهد کرد وقتی تغییر نکنیم هرکجا برویم آسمان همین رنگ است...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_مجاهد " فاتح "🩵🩷
قسمت هفتاد و چهارم 👇👇👇
🔸جنگیدن را از دست دادند و از هر طرف در یک جا جمع شدند این صادق در وسط آنها ایستاده بود وانها را به نبرد
تشویق می کرد.
🔹همین که چشم نعیم به ابن صادق افتاد نعره ی تکبیر سر داد و در حالی که در یک دستش شمشیر و در دست دیگر نیزه گرفته بود راهش را صاف کرد و به سمت ابن صادق شتافت.
🔸تاتارها یکی یکی شروع به فرار کردند. ابن صادق جانش را در خطر دید و افرادش را رها و پا به فرار گذاشت. چشم نعیم بر ابن صادق دوخته شده بود وقتی دید شکار در حال فرار است تعقیبش کرد.
🔹ابن صادق از کوه پایین آمد. او از قبل تمام تدارکات را دیده بود. در پایین کوه شخصی لگام دو اسب را گرفته و منتظرش بود. ابن صادق جستی زد و روی اسب نشست و اورا تاخت همراهش
🔸هنوز پا در رکاب نگذاشته بود که با اصابت نیزهی نعیم به پایین افتاد. نعیم سوار بر اسبش شد و به تعقیب ابن صادق ادامه داد بنا به گفته ی نعیم ابن صادق از روباه هم مکار تر بود
🔹و تدارکات نجات خود را از قبل خوب دیده بود فاصله ی نعیم و ابن صادق زیاد نبود اما نعیم بعد از لحظه ی تعقیب احساس کرد که فاصله ی بین آنها زیاد میشود و سرعت اسبش از اسب ابن صادق کمتر است
اما با این حال دنبالش را رها نکرد ابن صادق از کوه پایین اومد و به طرف صحرا گریخت. در بعضی جاهای این صحرا انبوهی از درختان به چشم میخورد چند نفر از افراد ابن صادق زیر درختان کمین کرده بودند
🔸ابن صادق در حالی که فرار میکرد به آنها اشاره کرد وانها پشت درختان پنهان شدند. وقتی نعیم از کنار این درختان گذشت تیری به بازوی او اصابت کرد اما او سرعت اسبش را کم نکرد
🔸تیر دوم به پهلوی او خورد تیری دیگر به کمر اسبش اصابت کرد و سرعت اسب از قبل بیشتر شد نعیم تیرها را از بازو پهلویش بیرون کشید اما ابن صادق را رها نکرد بعد از اندکی چند تیر دیگر به کمر ابن صادق اصابت کرد
🔹و او که قبلا هم مقدار زیادی خون از او رفته بود دیگر توان تعقیب را نداشتاما همت مجاهدانه ی او شکست ناپذیر بود
🔸و تا وقتی که هوش داشت ابن صادق را تعقیب کرد و سرعت اسبش را کم نکرد حالا دگر درختی نبود و میدان صاف بود اما ابن صادق خیلی دور شده بود و چشمهایش تار گشته بود
سرش گیج می رفت و گوشهایش سوت میکشید او ناچار از اسب پیاده شد و بی هوش روی زمین افتاد و چند ساعت....
📌ادامه دارد ان شاءالله حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قسمت هفتاد و چهارم 👇👇👇
🔸جنگیدن را از دست دادند و از هر طرف در یک جا جمع شدند این صادق در وسط آنها ایستاده بود وانها را به نبرد
تشویق می کرد.
🔹همین که چشم نعیم به ابن صادق افتاد نعره ی تکبیر سر داد و در حالی که در یک دستش شمشیر و در دست دیگر نیزه گرفته بود راهش را صاف کرد و به سمت ابن صادق شتافت.
🔸تاتارها یکی یکی شروع به فرار کردند. ابن صادق جانش را در خطر دید و افرادش را رها و پا به فرار گذاشت. چشم نعیم بر ابن صادق دوخته شده بود وقتی دید شکار در حال فرار است تعقیبش کرد.
🔹ابن صادق از کوه پایین آمد. او از قبل تمام تدارکات را دیده بود. در پایین کوه شخصی لگام دو اسب را گرفته و منتظرش بود. ابن صادق جستی زد و روی اسب نشست و اورا تاخت همراهش
🔸هنوز پا در رکاب نگذاشته بود که با اصابت نیزهی نعیم به پایین افتاد. نعیم سوار بر اسبش شد و به تعقیب ابن صادق ادامه داد بنا به گفته ی نعیم ابن صادق از روباه هم مکار تر بود
🔹و تدارکات نجات خود را از قبل خوب دیده بود فاصله ی نعیم و ابن صادق زیاد نبود اما نعیم بعد از لحظه ی تعقیب احساس کرد که فاصله ی بین آنها زیاد میشود و سرعت اسبش از اسب ابن صادق کمتر است
اما با این حال دنبالش را رها نکرد ابن صادق از کوه پایین اومد و به طرف صحرا گریخت. در بعضی جاهای این صحرا انبوهی از درختان به چشم میخورد چند نفر از افراد ابن صادق زیر درختان کمین کرده بودند
🔸ابن صادق در حالی که فرار میکرد به آنها اشاره کرد وانها پشت درختان پنهان شدند. وقتی نعیم از کنار این درختان گذشت تیری به بازوی او اصابت کرد اما او سرعت اسبش را کم نکرد
🔸تیر دوم به پهلوی او خورد تیری دیگر به کمر اسبش اصابت کرد و سرعت اسب از قبل بیشتر شد نعیم تیرها را از بازو پهلویش بیرون کشید اما ابن صادق را رها نکرد بعد از اندکی چند تیر دیگر به کمر ابن صادق اصابت کرد
🔹و او که قبلا هم مقدار زیادی خون از او رفته بود دیگر توان تعقیب را نداشتاما همت مجاهدانه ی او شکست ناپذیر بود
🔸و تا وقتی که هوش داشت ابن صادق را تعقیب کرد و سرعت اسبش را کم نکرد حالا دگر درختی نبود و میدان صاف بود اما ابن صادق خیلی دور شده بود و چشمهایش تار گشته بود
سرش گیج می رفت و گوشهایش سوت میکشید او ناچار از اسب پیاده شد و بی هوش روی زمین افتاد و چند ساعت....
📌ادامه دارد ان شاءالله حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرنوشت_تلخ_یک_دختر_تنها♥️
#قسمت_آخر🍀
با سن کمی داشتم دومین ازدواجمو کردم خونه ی جدا داشتم شوهرم مهربون ترین مرد دنیا بود اما بازم میترسیدم دوسش داشته باشم انقد باهام خوب بود که احساس می کردم خوشبخترینم...
عاشقش بودم اگه دو ساعت نمیدیدمش مثل دیونه ها میشدم خانواده ی شوهرمم خیلی خوب بودن رمضان اومد داشتم شیرینی اسلام رو تجربه میکردم خدا دعامو مستجاب کرده بود اخه زمانی که مطلقه بودم همش دعا میکردم خدایا راه راست خدایا راه راست....
بعضی وقتا انقد این دعا رو میکردم که سردرد میگرفتم از بس یا گریه این دعا رو میکردم اسلام و چادرم بهترین هدیه ی بود که شوهرم بهم داد خانوادم خیلی اذیتم میکردن واسه پوشیدن چادری که میپوشیدم
یکم اروم شدن فک کردم که دس برادر شدن یه روز یه خواهر دینیم زنگ وگفت عزیزم یه چیزی بهت میگم ناراحت نشو تو خیلی خوشکلی خیلی تو چشمی فقط چادر برای تو کافی نیست واقعا الان نقاب برای تو واجبه منم گفتم خواهر توکه وضعیت منو میدونی گفت بله میدونم ولی این تصمیم من نیست این تصمیم یه عده خواهر و برادر دینیه که نقاب برات واجبه....
گفتم حرفتون بالای سرم بالای دوتا چشام ولی خواهرمن واقعا دوس دارم نقاب بزنم و خانواده م نمیزارن اونم برام تعریف کرد که یه برادر به شوهرش گفته که این خانم مجرده من دنبال همچین خانمی هستم منم خیلی ناراحت شدم
تصمیم گرفتم نقاب بزنم فکر کنم یه هفته نبود که نقاب میزدم بابام اومد خونه مون جلو در و همسایه منو کتک زد و چادرمو هم نقابمو پاره کرد ابرو مو پیش همه برد دستم کشید که برگردیم خونه منم گفتم نمیام 😭
زندگی مو دوباره کردم جهنم از یه طرفم خانواده ی شوهر قبلیم ول کنم نبودن یه چند باری اومده بودن واسه حلالیت منم نمیبخشیدمشون یه روز شوهرم دوباره یه چادر برام خرید خیلی خوشحال شدم بهم گفت اگه میخوای دوباره این چادر بپوشی باید لیاقت این چادرم داشته باشی منم گفتم باشه زود اومدم باهاش نماز خوندم تو دعام گفتم خدایا منو ببخش که جلو ی خانوادم وایستادم تو همون موقه شوهرم گفت اگه میخوای ببخشند باید بخشنده باشی.....
منظورش حلال کردن خانواده ی شوهر قبلیم بود آخه مادر شوهر قبلیم سرطان خون گرفته بود و دوماه بود بی هوش بود و علاوه بر این 6 ماه قبل از اینکه من ازدواج دوم بکنم خونه شون آتیش گرفت با اینکه بی هوش بود رفته بود تو خواب همسرش گفته دیدی آه مظلوم خونمون داره آتیش میگیره دیدی آه اون تو چه عذابیم تو حین بی هوشی هم همش منو صدا کرده بود....
منم تصمیم گرفتم ببخشمشون همین کار رو کردم حلالشون کردم زندگیم خوب شد یه چن بار دیکه تا کلا چادری شم با خانوادم دعوام شد اما الحمدالله بخیر گذشت....
اما سرکوب های خانواده م تمومی نداشت هر روز یه بهونه زندگی رو برام جهنم کرده بودن حس میکردم شوهرمم خسته شده اما هیچی نمیگه بخاطر من فقط سکوت میکرد من تو شرایط روحی بدی بودم از یه طرف خانوادم از یه طرف شوهرم که ناراحت بود از این وضع تا اینکه یه روز که دعوا حسابی شده بود سر عروسی رفتن من به عروسی پسر عمومم شوهرم گفت کاش من میمردم اما دختر یه آدم جاهل رو نمیگرفتم😭
من بااین حرف خیلی ضربه خوردم گفت پشیمونم باهات ازدواج کردم من باید دختر یه مرد موحد رو میگرفتم....
منم هیچی نگفتم گفتم حق داری از یه طرف دیگه خانوادم میگفتن طلاق بگیر ما از این مرد متنفریم بیا اینجا تو خونه نقابم بزن اما با این مرد نباش.....
اما به الله قسم همش دروغ میگفتن چون شوهرم هیچ عیبی نداشت هزار بار بابام بهش بدو بیراه گفته بود اون شوهرم از الف نیومد به ب .
اما دیگه خسته شده بود منم میگفتم من شوهر مو دوس دارم بمیرمم طلاق نمیگیرم..
در این مدت سه تا بچه از دست داده بودم بخاطر بچه ی که از دست داده بودم بر اثر ضربه تو بچگی این بچه رو سقط شده بود تخمدانم ضعیف شده بود خلاصه شرایط روحی خوبی ندارم....
همش تقصیر خانوادمه اونا زندگیمو ازم پاشیدن من بچه دار نمیشم تصمیم گرفتم که براش یه خانم موحد بگیرم برام دعا کنید این جرات رو داشته باشم.....😔
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پایان
#قسمت_آخر🍀
با سن کمی داشتم دومین ازدواجمو کردم خونه ی جدا داشتم شوهرم مهربون ترین مرد دنیا بود اما بازم میترسیدم دوسش داشته باشم انقد باهام خوب بود که احساس می کردم خوشبخترینم...
عاشقش بودم اگه دو ساعت نمیدیدمش مثل دیونه ها میشدم خانواده ی شوهرمم خیلی خوب بودن رمضان اومد داشتم شیرینی اسلام رو تجربه میکردم خدا دعامو مستجاب کرده بود اخه زمانی که مطلقه بودم همش دعا میکردم خدایا راه راست خدایا راه راست....
بعضی وقتا انقد این دعا رو میکردم که سردرد میگرفتم از بس یا گریه این دعا رو میکردم اسلام و چادرم بهترین هدیه ی بود که شوهرم بهم داد خانوادم خیلی اذیتم میکردن واسه پوشیدن چادری که میپوشیدم
یکم اروم شدن فک کردم که دس برادر شدن یه روز یه خواهر دینیم زنگ وگفت عزیزم یه چیزی بهت میگم ناراحت نشو تو خیلی خوشکلی خیلی تو چشمی فقط چادر برای تو کافی نیست واقعا الان نقاب برای تو واجبه منم گفتم خواهر توکه وضعیت منو میدونی گفت بله میدونم ولی این تصمیم من نیست این تصمیم یه عده خواهر و برادر دینیه که نقاب برات واجبه....
گفتم حرفتون بالای سرم بالای دوتا چشام ولی خواهرمن واقعا دوس دارم نقاب بزنم و خانواده م نمیزارن اونم برام تعریف کرد که یه برادر به شوهرش گفته که این خانم مجرده من دنبال همچین خانمی هستم منم خیلی ناراحت شدم
تصمیم گرفتم نقاب بزنم فکر کنم یه هفته نبود که نقاب میزدم بابام اومد خونه مون جلو در و همسایه منو کتک زد و چادرمو هم نقابمو پاره کرد ابرو مو پیش همه برد دستم کشید که برگردیم خونه منم گفتم نمیام 😭
زندگی مو دوباره کردم جهنم از یه طرفم خانواده ی شوهر قبلیم ول کنم نبودن یه چند باری اومده بودن واسه حلالیت منم نمیبخشیدمشون یه روز شوهرم دوباره یه چادر برام خرید خیلی خوشحال شدم بهم گفت اگه میخوای دوباره این چادر بپوشی باید لیاقت این چادرم داشته باشی منم گفتم باشه زود اومدم باهاش نماز خوندم تو دعام گفتم خدایا منو ببخش که جلو ی خانوادم وایستادم تو همون موقه شوهرم گفت اگه میخوای ببخشند باید بخشنده باشی.....
منظورش حلال کردن خانواده ی شوهر قبلیم بود آخه مادر شوهر قبلیم سرطان خون گرفته بود و دوماه بود بی هوش بود و علاوه بر این 6 ماه قبل از اینکه من ازدواج دوم بکنم خونه شون آتیش گرفت با اینکه بی هوش بود رفته بود تو خواب همسرش گفته دیدی آه مظلوم خونمون داره آتیش میگیره دیدی آه اون تو چه عذابیم تو حین بی هوشی هم همش منو صدا کرده بود....
منم تصمیم گرفتم ببخشمشون همین کار رو کردم حلالشون کردم زندگیم خوب شد یه چن بار دیکه تا کلا چادری شم با خانوادم دعوام شد اما الحمدالله بخیر گذشت....
اما سرکوب های خانواده م تمومی نداشت هر روز یه بهونه زندگی رو برام جهنم کرده بودن حس میکردم شوهرمم خسته شده اما هیچی نمیگه بخاطر من فقط سکوت میکرد من تو شرایط روحی بدی بودم از یه طرف خانوادم از یه طرف شوهرم که ناراحت بود از این وضع تا اینکه یه روز که دعوا حسابی شده بود سر عروسی رفتن من به عروسی پسر عمومم شوهرم گفت کاش من میمردم اما دختر یه آدم جاهل رو نمیگرفتم😭
من بااین حرف خیلی ضربه خوردم گفت پشیمونم باهات ازدواج کردم من باید دختر یه مرد موحد رو میگرفتم....
منم هیچی نگفتم گفتم حق داری از یه طرف دیگه خانوادم میگفتن طلاق بگیر ما از این مرد متنفریم بیا اینجا تو خونه نقابم بزن اما با این مرد نباش.....
اما به الله قسم همش دروغ میگفتن چون شوهرم هیچ عیبی نداشت هزار بار بابام بهش بدو بیراه گفته بود اون شوهرم از الف نیومد به ب .
اما دیگه خسته شده بود منم میگفتم من شوهر مو دوس دارم بمیرمم طلاق نمیگیرم..
در این مدت سه تا بچه از دست داده بودم بخاطر بچه ی که از دست داده بودم بر اثر ضربه تو بچگی این بچه رو سقط شده بود تخمدانم ضعیف شده بود خلاصه شرایط روحی خوبی ندارم....
همش تقصیر خانوادمه اونا زندگیمو ازم پاشیدن من بچه دار نمیشم تصمیم گرفتم که براش یه خانم موحد بگیرم برام دعا کنید این جرات رو داشته باشم.....😔
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پایان
داستان آموزنده:عشق واقعی....
حتما بخونید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
پسری جوان قصد ازدواج داشت و دختری
را انتخاب کرده بود که دین دار بود وبه
بچه ها قرآن یاد میداد و شبها همیشه
مشغول عبادت بود ان پسر واقعا
و از ته دل دختر را میخواست،
با پدر دختر حرف زد وگفت من به خاطر ایمانش
عاشق دخترتان شدم ومی خواهم
با آن ازدواج کنم پدر دختر خوشحال
شد وبه پسر گفت با خانواده تشریف
بیارید هر چه زودتر بهتر ،پسر به
خانواده خودش گفت اما پدر پسر راضی نمیشد
میگفت حتما دخترش مشکلی داره که پدرش
اینقدر عجله داره،خلاصه به هرطریقی بود
خانواده اش را راضی کرد دختر و پسر
راهی زندگی مشترک شدند دو ماه از زندگی
مشترک گذشت و پسربه فکر فرو رفت که
چرا خانمش مثل خانه پدرش قرآن نمیخوانه
شبها به عبادت مشغول نمیشه؟ اصلا کمتر
عبادت میکنه خانمش بر عکس خانه پدرش
همش لباس رنگارنگ بو عطر ارایش خلاصه
رسیدگی به ظاهر پسر تصمیم گرفت به یک
سفر کاری بره به خانمش گفت شاید 3 روز طول بکشدد
رفت سفر ، ولی کارش دو روزه تمام شد وراهی
خانه شد خانمش که خبر نداشت شوهرش
بر میگرده،وقتی رسید خانه شب
بود در را باز کرد و داخل شد دید که خانمش
عبادت میکنه و در سجده است تعجب کرد
رفت پیش خانمش فهمید شوهرش آمده بلند شد
و گفت خوش آمدی شوهر مهربانم ....بعد شوهر
ازش پرسید پس چرا در این دو ماه
به غیر از فرائض ندیدم عبادتی بکنی
گفت عزیزم من به خاطر تو ودل تو
خودم را رنگین میکردم که خداوند
و تو ازمن راضی باشی بعد پیشانی
خانمش را بوسید و هردو سجده شکر
بجای آوردن. این است خانم دین
دوست و دیندار و این است زندگی اسلامی.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حتما بخونید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
پسری جوان قصد ازدواج داشت و دختری
را انتخاب کرده بود که دین دار بود وبه
بچه ها قرآن یاد میداد و شبها همیشه
مشغول عبادت بود ان پسر واقعا
و از ته دل دختر را میخواست،
با پدر دختر حرف زد وگفت من به خاطر ایمانش
عاشق دخترتان شدم ومی خواهم
با آن ازدواج کنم پدر دختر خوشحال
شد وبه پسر گفت با خانواده تشریف
بیارید هر چه زودتر بهتر ،پسر به
خانواده خودش گفت اما پدر پسر راضی نمیشد
میگفت حتما دخترش مشکلی داره که پدرش
اینقدر عجله داره،خلاصه به هرطریقی بود
خانواده اش را راضی کرد دختر و پسر
راهی زندگی مشترک شدند دو ماه از زندگی
مشترک گذشت و پسربه فکر فرو رفت که
چرا خانمش مثل خانه پدرش قرآن نمیخوانه
شبها به عبادت مشغول نمیشه؟ اصلا کمتر
عبادت میکنه خانمش بر عکس خانه پدرش
همش لباس رنگارنگ بو عطر ارایش خلاصه
رسیدگی به ظاهر پسر تصمیم گرفت به یک
سفر کاری بره به خانمش گفت شاید 3 روز طول بکشدد
رفت سفر ، ولی کارش دو روزه تمام شد وراهی
خانه شد خانمش که خبر نداشت شوهرش
بر میگرده،وقتی رسید خانه شب
بود در را باز کرد و داخل شد دید که خانمش
عبادت میکنه و در سجده است تعجب کرد
رفت پیش خانمش فهمید شوهرش آمده بلند شد
و گفت خوش آمدی شوهر مهربانم ....بعد شوهر
ازش پرسید پس چرا در این دو ماه
به غیر از فرائض ندیدم عبادتی بکنی
گفت عزیزم من به خاطر تو ودل تو
خودم را رنگین میکردم که خداوند
و تو ازمن راضی باشی بعد پیشانی
خانمش را بوسید و هردو سجده شکر
بجای آوردن. این است خانم دین
دوست و دیندار و این است زندگی اسلامی.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (28)
🔸 اولین زنی که به اسلام مشرف شد
▫️ خدیجه(رضیاللهعنها) با زیرکی دریافته بود که آنچه برای پیامبرﷺ پیش آمده است، حادثهای زودگذر و واهی نیست و امکان ندارد محمدﷺ با آنهمه مکارم اخلاقی، دچار جنون شده باشد و خطاب به رسول خداﷺ عرض کرد: «ای ابوالقاسم، تو را به خدا میسپارم كه خدا با تو چنين نمیكند كه راستگفتاری و امانتگزار و نيکصفت، همانا تو شخصیتی هستی که پیوندها را برقرار میکنی، حق و صاحب حق را یاری میکنی، نایافتنیها را مییابی، و بر میهمانان (و دیگر مردم) کَرَم روا میداری.
▫️ وقتی رسولخداﷺ کاملاً آرام شد و اضطراب درونی او رفع شد، خدیجه(رضیاللهعنها) جامه از او برگرفت و نزد ورقه بن نوفل(عموزادهاش) رفت كه نصرانی و كتاب خوانده بود و از اهل تورات و انجيل سخنها شنيده بود، او را از ماجرا آگاه کرد. ورقه گفت: «قدوس! قدوس! به خدایی كه جان ورقه بهفرمان اوست اگر سخن راست میگویی ناموس اكبر آمده است (و مقصودش از ناموس، جبريل بود) همان ناموس كه سوی موسی آمده بود، و او پيامبرِ اين امت است، به او بگوی پايمردی كند که مشکلاتی را در راه ارشاد رسالت خود متحمل میگردد.»
خوشحالی وجود خدیجه(رضیاللهعنها) را فراگرفت و بیدرنگ بعد از شنیدن سخنان پسرعمویش بهسوی رسولخداﷺ شتافت تا بدو مژده دهد که او رسول و فرستادۀ خدا بر این امت است.
خدیجه(رضیاللهعنها) توفیق یافت نام خود را به عنوان اولین زنی که به اسلام مشرف شده، در صفحات تاریخ ثبت کند. هیچ زن یا مردي در این مقام عظیم بر خدیجه(رضیاللهعنها) سبقت نجست.
▫️ پیامبر اکرمﷺ چون اقامت در حراء را بهسر برد سوی كعبه رفت و طواف کرد، ورقه او را ديد و گفت: كاش در آن نصيبی داشتم، كاش وقتی قومت تو را بيرون میكنند، زنده باشم.» پیامبرﷺ فرمود: «مگر قومم مرا بيرون میكنند؟» گفت: «آری، هركه چون تو دينی بيارد با او دشمنی كنند، اگر آن روز زنده باشم تو را ياری میكنم.» سر پيش آورد و پيشاني پيامبرﷺ را بوسيد.» پس از آن پيامبرﷺ به خانۀ خويش رفت و از گفتار ورقه ثباتش افزوده شد و غمش از میان رفت.
منابع:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- تاريخ طبري/ ترجمه، ج3
- اسوههای راستین برای زن مسلمان- تألیف: احمد الجدع- ترجمه: عبدالصمد مرتضوی.
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (28)
🔸 اولین زنی که به اسلام مشرف شد
▫️ خدیجه(رضیاللهعنها) با زیرکی دریافته بود که آنچه برای پیامبرﷺ پیش آمده است، حادثهای زودگذر و واهی نیست و امکان ندارد محمدﷺ با آنهمه مکارم اخلاقی، دچار جنون شده باشد و خطاب به رسول خداﷺ عرض کرد: «ای ابوالقاسم، تو را به خدا میسپارم كه خدا با تو چنين نمیكند كه راستگفتاری و امانتگزار و نيکصفت، همانا تو شخصیتی هستی که پیوندها را برقرار میکنی، حق و صاحب حق را یاری میکنی، نایافتنیها را مییابی، و بر میهمانان (و دیگر مردم) کَرَم روا میداری.
▫️ وقتی رسولخداﷺ کاملاً آرام شد و اضطراب درونی او رفع شد، خدیجه(رضیاللهعنها) جامه از او برگرفت و نزد ورقه بن نوفل(عموزادهاش) رفت كه نصرانی و كتاب خوانده بود و از اهل تورات و انجيل سخنها شنيده بود، او را از ماجرا آگاه کرد. ورقه گفت: «قدوس! قدوس! به خدایی كه جان ورقه بهفرمان اوست اگر سخن راست میگویی ناموس اكبر آمده است (و مقصودش از ناموس، جبريل بود) همان ناموس كه سوی موسی آمده بود، و او پيامبرِ اين امت است، به او بگوی پايمردی كند که مشکلاتی را در راه ارشاد رسالت خود متحمل میگردد.»
خوشحالی وجود خدیجه(رضیاللهعنها) را فراگرفت و بیدرنگ بعد از شنیدن سخنان پسرعمویش بهسوی رسولخداﷺ شتافت تا بدو مژده دهد که او رسول و فرستادۀ خدا بر این امت است.
خدیجه(رضیاللهعنها) توفیق یافت نام خود را به عنوان اولین زنی که به اسلام مشرف شده، در صفحات تاریخ ثبت کند. هیچ زن یا مردي در این مقام عظیم بر خدیجه(رضیاللهعنها) سبقت نجست.
▫️ پیامبر اکرمﷺ چون اقامت در حراء را بهسر برد سوی كعبه رفت و طواف کرد، ورقه او را ديد و گفت: كاش در آن نصيبی داشتم، كاش وقتی قومت تو را بيرون میكنند، زنده باشم.» پیامبرﷺ فرمود: «مگر قومم مرا بيرون میكنند؟» گفت: «آری، هركه چون تو دينی بيارد با او دشمنی كنند، اگر آن روز زنده باشم تو را ياری میكنم.» سر پيش آورد و پيشاني پيامبرﷺ را بوسيد.» پس از آن پيامبرﷺ به خانۀ خويش رفت و از گفتار ورقه ثباتش افزوده شد و غمش از میان رفت.
منابع:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- تاريخ طبري/ ترجمه، ج3
- اسوههای راستین برای زن مسلمان- تألیف: احمد الجدع- ترجمه: عبدالصمد مرتضوی.
.
میگفت: در نفع رساندن...
اگر نمیتوانی چاه باشی، آن سطلی باش
که با آن از چاه آب را بیرون میآورند
و اگر نمی توانی سطل باشی، طناب باش
و اگر نمیتوانی طناب باشی
حداقل نخی از آن طناب باش،
اما هرگز آن سنگی نباش که آن را
در چاه می اندازند تا صدایش را بشنوند
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قبل از اینکه از دنیا بروی
اثری زیبا از خودت به جای بگذار
میگفت: در نفع رساندن...
اگر نمیتوانی چاه باشی، آن سطلی باش
که با آن از چاه آب را بیرون میآورند
و اگر نمی توانی سطل باشی، طناب باش
و اگر نمیتوانی طناب باشی
حداقل نخی از آن طناب باش،
اما هرگز آن سنگی نباش که آن را
در چاه می اندازند تا صدایش را بشنوند
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قبل از اینکه از دنیا بروی
اثری زیبا از خودت به جای بگذار
#ترجمه
یک زن خوب، یک دختر خوب، یک همسر خوب و یک زن مسلمان همیشه تلاش میکند که بندگی خدا را به وجه احسن کند.
اگر او نداند که بندگی خوب چگونه است، پس دو کار میکند:
۱- یا خودش مطالعه و تحقیق میکند و خود را به بنده بهتری تبدیل میکند.
۲- یا از دیگران میپرسد که چگونه میتوانم بنده خوب خدا شوم؟!
بندگی خوب چیست؟!
به شرح زیر است:
۱- شناخت خود
۲- شناخت خدا
۳- شناخت هدف زندگی
۴- عبادت کردنِ خوب
۵- تلاوت قرآن و فهمیدن معانی آن
۶- به کار بردن قرآن در زندگی روزمره
۷- فهمیدن و عملی کردن سنتهای رسول الله
۸- شناخت حقوق خود، شوهر و خانواده
۹- شناخت حقوق سایر مسلمانان
۱۰- استفاده صحیح از وقت خود
۱۱- استفاده صحیح از پول و داراییهای خود
۱۲- خدمت به دین، مردم و وطن
۱۳- شناخت اولویتهای زندگی
۱۴- برنامهریزی برای یک زندگی خوب برای خود
و غیره
خواهر عزیز، حالا بگو!
آیا تا به حال تلاش کردهای که بنده خوب خدا شوی؟!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍️ جمشید حقمل وردگ
استاد و روانشناس اسلامی
یک زن خوب، یک دختر خوب، یک همسر خوب و یک زن مسلمان همیشه تلاش میکند که بندگی خدا را به وجه احسن کند.
اگر او نداند که بندگی خوب چگونه است، پس دو کار میکند:
۱- یا خودش مطالعه و تحقیق میکند و خود را به بنده بهتری تبدیل میکند.
۲- یا از دیگران میپرسد که چگونه میتوانم بنده خوب خدا شوم؟!
بندگی خوب چیست؟!
به شرح زیر است:
۱- شناخت خود
۲- شناخت خدا
۳- شناخت هدف زندگی
۴- عبادت کردنِ خوب
۵- تلاوت قرآن و فهمیدن معانی آن
۶- به کار بردن قرآن در زندگی روزمره
۷- فهمیدن و عملی کردن سنتهای رسول الله
۸- شناخت حقوق خود، شوهر و خانواده
۹- شناخت حقوق سایر مسلمانان
۱۰- استفاده صحیح از وقت خود
۱۱- استفاده صحیح از پول و داراییهای خود
۱۲- خدمت به دین، مردم و وطن
۱۳- شناخت اولویتهای زندگی
۱۴- برنامهریزی برای یک زندگی خوب برای خود
و غیره
خواهر عزیز، حالا بگو!
آیا تا به حال تلاش کردهای که بنده خوب خدا شوی؟!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍️ جمشید حقمل وردگ
استاد و روانشناس اسلامی
شدیدترین پشیمانی !!
😔 شدیدترین پشیمانی و ناراحتی در آخرت برای کسانیست که عمر خود را به هدر داده اند حتی اگر داخل بهشت شده باشند
🌸 زیرا در بهشت درجات است و درجه هر کس با خواندن حتی یک آیه یا ذکر و تسبیح و تهلیل و حمد ... با دیگری فرق می کند !!
🌷 با خود میگویند ای کاش کمی بیشتر قرائت کرده بودیم یا تسبیحی بیشتر گفته بودیم ...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟در معامله با خداوند مثقال نیز جزا دارد
😔 شدیدترین پشیمانی و ناراحتی در آخرت برای کسانیست که عمر خود را به هدر داده اند حتی اگر داخل بهشت شده باشند
🌸 زیرا در بهشت درجات است و درجه هر کس با خواندن حتی یک آیه یا ذکر و تسبیح و تهلیل و حمد ... با دیگری فرق می کند !!
🌷 با خود میگویند ای کاش کمی بیشتر قرائت کرده بودیم یا تسبیحی بیشتر گفته بودیم ...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟در معامله با خداوند مثقال نیز جزا دارد
#كائنات
باید یادمون باشه کائنات نه به افکار، نه به کلام و نه به رفتار ما پاسخ نمیدن! کائنات فقط به احساس پاسخ میدن؛ اما نکتهی مهم اینه که افکار، کلام و رفتار میتونن در ما ایجاد احساس کنن! یعنی فکر مثبت، کلام مثبت و رفتار مثبت حتما و حتما باید با احساس مثبت همراه باشن تا بتونن ما رو در مدار خواستههامون قرار بدن و کائنات رو به حرکت در بیارن تا خواستههای ما رو برآوره کنن!
درک رابطهی بین این موارد، یکی از بزرگترین قدمها برای استفادهی درست و صحیح از قانون جذب هست.
تجربه کردی که هر وقت حالت خوبه، حال دنیای بیرونت هم خوبه؟
قانون جذب میتونه ما رو به تمام خواستههامون برسونه، به شرط اینکه ما خودمون رو مسئول تمام زندگیمون بدونیم و در استفاده از اصول و تمرینات اون استمرار و پیوستگی داشته باشیم؛ بعد از تعیین هدف و خواسته، باید هر روز برای رسیدن به اون تلاش کنیم؛ هر تلاشی که لازم هست، ذهنی یا جسمی! باید باورهامون رو تقویت کنیم و با قانون جذب زندگی کنیم.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باور داری که مسئول تمام زندگیت هستی؟
بنویس و تکرار کن:
من مسئول تمام زندگی خودم هستم...
باید یادمون باشه کائنات نه به افکار، نه به کلام و نه به رفتار ما پاسخ نمیدن! کائنات فقط به احساس پاسخ میدن؛ اما نکتهی مهم اینه که افکار، کلام و رفتار میتونن در ما ایجاد احساس کنن! یعنی فکر مثبت، کلام مثبت و رفتار مثبت حتما و حتما باید با احساس مثبت همراه باشن تا بتونن ما رو در مدار خواستههامون قرار بدن و کائنات رو به حرکت در بیارن تا خواستههای ما رو برآوره کنن!
درک رابطهی بین این موارد، یکی از بزرگترین قدمها برای استفادهی درست و صحیح از قانون جذب هست.
تجربه کردی که هر وقت حالت خوبه، حال دنیای بیرونت هم خوبه؟
قانون جذب میتونه ما رو به تمام خواستههامون برسونه، به شرط اینکه ما خودمون رو مسئول تمام زندگیمون بدونیم و در استفاده از اصول و تمرینات اون استمرار و پیوستگی داشته باشیم؛ بعد از تعیین هدف و خواسته، باید هر روز برای رسیدن به اون تلاش کنیم؛ هر تلاشی که لازم هست، ذهنی یا جسمی! باید باورهامون رو تقویت کنیم و با قانون جذب زندگی کنیم.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باور داری که مسئول تمام زندگیت هستی؟
بنویس و تکرار کن:
من مسئول تمام زندگی خودم هستم...
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۳
یکم اومد نزدیکترمو خوب براندازم کرد
از اینهمه نزدیک بودنش ترسیدم یکمی خودمو عقب کشیدم ،بهم گفت نترس کاریت ندارم من عاشق زنمم فقط مادرشوهرت هرچی درمورد امشب ازت پرسید بهش چیزی نگو ،بگو باهم بودیم..از حرفایی که زد تعجبم بیشتر شد و توی دلم خوشحال شدم که ابراهیم کاری بهم نداره .دوباره ادامه داد،مادرم میخواد منیژه رو به خاطر بچه نیاوردنش از خونه بیرون کنه که من نمیذارم اونی که مشکل داره منم نه منیژه ی بی گناه ....پس اونقدرا هم که فکر میکردم ابراهیم بی رحم نبود و اتفاقا خیلی هم احساس داشت.فردا صبح که بیدار شدم با صدای داد و هوار مادرشوهرم جست بلندی زدم ورفتم بیرون داد و هوار میکرد که عروس تازه و چشم و گوش بسته که نیستی پاشو به من کمک کن نون بپزیم برو جارو کن و....تموم غرغر های مادرشوهرم رو به خاطر حرفهای دیشب ابراهیم به جون خریدم .داشتم توی گرمای مطبخ آشپزی میکردم که یهو نیشگون سختی از بازوم گرفته شد مادرشوهرم بود که زیر گوشم گفت هرچی دیشب اتفاق افتاده رو برام بگو دیشب پشت در اتاقتون وایساده بودم صدات نمیومد دختره ی بی کس و کار...شروع کردم به هق زدن و هرچی ابراهیم بهم گفته بود بهش بگم رو گفتم. گفتم باهم بودیم زد تو صورتم و گفت به من دروغ نگو دختره ی چش سفید از پایین در داشتمنگاهتون میکردم ابراهیم یه چیزایی تو گوشت گفت اونا رو بهم بگو و محکمتر زد به پهلوم.گفتم: خانوم جان بخدا که همین بود
اینبار یقه ام رو گرفت انداختمم توی انباری و گفت تا راستشو نگی نمیذارم بیرون بیای....
ولی من به خاطر خودمم که شده بود نباید چیزی به مادرشوهرم میگفتم اگه میگفتممعلوم نبود شب که ابراهیم برميگرده چه بلایی سرم بیاره.پشت در داد زدم خانم توروخدا منو ول کن به خدا من کاری نکردم چرا منو زندانی کردین ولی هیچ صدایی از بیرون نیومد.نمیدونم ساعت چند بود که از خواب بیدار شدم و نوری به صورتم خورد دیدم مادرشوهرم بود که با داد و بیداد اومد توی انباری و بلندم کرد و گفت زودتر پاشو برو توی اتاقت دختره بی همه چیز دروغگو اگه از جریان امروز چیزی به ابراهیم بگی حسابت با کرام الکاتبینه..
منم که ترسیده بودم رفتم توی اتاقم محکم درو بستم نزدیکای اومدن ابراهیم بود....
ابراهیم وقتی اومد خونه مستقیم رفت توی اتاق مادرش اما با صدای داد و بیداد برگشت پیش من و گفت وای به حالت اگه حرفی به مادرم بزنی اونوقت کاری به سرت میارم که با پای خودت برگردی خونه بابات .اونشب هم با درد گرسنگی و ضعف خوابیدم ...صبح با بوی خیلی خوبی از جام بلند شدم دیدم یه زنی بالا سرم نشسته با لبخند داره نگام میکنه و یه سینی صبحونه هم جلوم گذاشت ،نمیفهمیدم کیه ولی توی این دنیا لبخند زدن به من عجیب بود .
با همون لبخند مهربونش گفت بخور برای تو آوردم میدونم مرضیه(مادرشوهرم)نذاشته از دیروز چیزی بخوری.از شرم و بغض سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم ،ادامه داد:چقدر هم سنت کمه ،ابراهیم خودش به این وصلت راضی نبود ولی از بس مرضیه زیر گوشش خوند مجبور شد ،میدونم تو و ابراهیم باهم نیستید دخترجان،ولی من بهت میگم باش شاید ابراهیم هم صاحب پسر شد..
گفتم خانوم شما کی هستی ؟گفت من منیژه ام و بلند شد رفت ..واقعا این منیژه بود؟هوو بود؟چرا انقدر مهربون بود ؟پس ابراهیم حق داشت اینقدر سنگشو به سینه بزنه زن به این زیبایی داشت و مادرش میخواست به خاطر بچه نیاووردنش طلاقش بده ،ولی چرا بهم گفت با ابراهیم باش ؟مگه مشکل از خودش نبود !؟...تقریبا یکماه میشد که از ازدواجم میگذشت و زندگی آرومی داشتم.نیش و کنایه های مرضیه رو به جون میخردم ولی حاضر بودم اینکه کسی کاری به کارم نداره رو ازم نگیرند،ابراهیم شبا یه گوشه میخوابید و صبح الطلوع میرفت سر کارش .یه شبایی هم دور از چشم مرضیه میرفت پیش منیژه البته نیمه های شب میرفت که مادرش فکر کنه شب رو توی اتاق من خوابیده.
تقریبا همه چی خوب بود تا اینکه یه روز در خونمون رو زدن و صدای جواهر رو میشنیدم که داره میاد تو خونه.قلبم تند تند میزد جواهر اینجا چیمیخواست!؟
از سر محبت و دلتنگی که با من کاری نداشت حتما دوباره برامخواب دیده بود ،کلی خودمو آروم کردم و با استرس رفتم بهش سلام کردم ونیش کنایه هاش شروع شد ،دختر اینهمه سال بزرگ کردم که سراغی ازمنگیره؟ندونه دارمچکار میکنم؟چی میخورم ؟چی میپوشم ؟خواهراش چیکار میکنن؟
منظورشو نرم نرمک گرفتم ،سطح مالی ابراهیم تقریبا خوب بود پولدار به حساب میومد نسبت به ما .جواهر زیرچشمی متوجهم کرد که زن یه ادم شدی که پول داری و باید به من و بچه ها هم برسی و پول بدی همین که مادرشوهرم رفت بیرون نیشگون محکمی از بازوم گرفت و گفت:اینهمه بزرگت نکردم که بهم نرسونی.
🔗#ادامه_دارد..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۳
یکم اومد نزدیکترمو خوب براندازم کرد
از اینهمه نزدیک بودنش ترسیدم یکمی خودمو عقب کشیدم ،بهم گفت نترس کاریت ندارم من عاشق زنمم فقط مادرشوهرت هرچی درمورد امشب ازت پرسید بهش چیزی نگو ،بگو باهم بودیم..از حرفایی که زد تعجبم بیشتر شد و توی دلم خوشحال شدم که ابراهیم کاری بهم نداره .دوباره ادامه داد،مادرم میخواد منیژه رو به خاطر بچه نیاوردنش از خونه بیرون کنه که من نمیذارم اونی که مشکل داره منم نه منیژه ی بی گناه ....پس اونقدرا هم که فکر میکردم ابراهیم بی رحم نبود و اتفاقا خیلی هم احساس داشت.فردا صبح که بیدار شدم با صدای داد و هوار مادرشوهرم جست بلندی زدم ورفتم بیرون داد و هوار میکرد که عروس تازه و چشم و گوش بسته که نیستی پاشو به من کمک کن نون بپزیم برو جارو کن و....تموم غرغر های مادرشوهرم رو به خاطر حرفهای دیشب ابراهیم به جون خریدم .داشتم توی گرمای مطبخ آشپزی میکردم که یهو نیشگون سختی از بازوم گرفته شد مادرشوهرم بود که زیر گوشم گفت هرچی دیشب اتفاق افتاده رو برام بگو دیشب پشت در اتاقتون وایساده بودم صدات نمیومد دختره ی بی کس و کار...شروع کردم به هق زدن و هرچی ابراهیم بهم گفته بود بهش بگم رو گفتم. گفتم باهم بودیم زد تو صورتم و گفت به من دروغ نگو دختره ی چش سفید از پایین در داشتمنگاهتون میکردم ابراهیم یه چیزایی تو گوشت گفت اونا رو بهم بگو و محکمتر زد به پهلوم.گفتم: خانوم جان بخدا که همین بود
اینبار یقه ام رو گرفت انداختمم توی انباری و گفت تا راستشو نگی نمیذارم بیرون بیای....
ولی من به خاطر خودمم که شده بود نباید چیزی به مادرشوهرم میگفتم اگه میگفتممعلوم نبود شب که ابراهیم برميگرده چه بلایی سرم بیاره.پشت در داد زدم خانم توروخدا منو ول کن به خدا من کاری نکردم چرا منو زندانی کردین ولی هیچ صدایی از بیرون نیومد.نمیدونم ساعت چند بود که از خواب بیدار شدم و نوری به صورتم خورد دیدم مادرشوهرم بود که با داد و بیداد اومد توی انباری و بلندم کرد و گفت زودتر پاشو برو توی اتاقت دختره بی همه چیز دروغگو اگه از جریان امروز چیزی به ابراهیم بگی حسابت با کرام الکاتبینه..
منم که ترسیده بودم رفتم توی اتاقم محکم درو بستم نزدیکای اومدن ابراهیم بود....
ابراهیم وقتی اومد خونه مستقیم رفت توی اتاق مادرش اما با صدای داد و بیداد برگشت پیش من و گفت وای به حالت اگه حرفی به مادرم بزنی اونوقت کاری به سرت میارم که با پای خودت برگردی خونه بابات .اونشب هم با درد گرسنگی و ضعف خوابیدم ...صبح با بوی خیلی خوبی از جام بلند شدم دیدم یه زنی بالا سرم نشسته با لبخند داره نگام میکنه و یه سینی صبحونه هم جلوم گذاشت ،نمیفهمیدم کیه ولی توی این دنیا لبخند زدن به من عجیب بود .
با همون لبخند مهربونش گفت بخور برای تو آوردم میدونم مرضیه(مادرشوهرم)نذاشته از دیروز چیزی بخوری.از شرم و بغض سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم ،ادامه داد:چقدر هم سنت کمه ،ابراهیم خودش به این وصلت راضی نبود ولی از بس مرضیه زیر گوشش خوند مجبور شد ،میدونم تو و ابراهیم باهم نیستید دخترجان،ولی من بهت میگم باش شاید ابراهیم هم صاحب پسر شد..
گفتم خانوم شما کی هستی ؟گفت من منیژه ام و بلند شد رفت ..واقعا این منیژه بود؟هوو بود؟چرا انقدر مهربون بود ؟پس ابراهیم حق داشت اینقدر سنگشو به سینه بزنه زن به این زیبایی داشت و مادرش میخواست به خاطر بچه نیاووردنش طلاقش بده ،ولی چرا بهم گفت با ابراهیم باش ؟مگه مشکل از خودش نبود !؟...تقریبا یکماه میشد که از ازدواجم میگذشت و زندگی آرومی داشتم.نیش و کنایه های مرضیه رو به جون میخردم ولی حاضر بودم اینکه کسی کاری به کارم نداره رو ازم نگیرند،ابراهیم شبا یه گوشه میخوابید و صبح الطلوع میرفت سر کارش .یه شبایی هم دور از چشم مرضیه میرفت پیش منیژه البته نیمه های شب میرفت که مادرش فکر کنه شب رو توی اتاق من خوابیده.
تقریبا همه چی خوب بود تا اینکه یه روز در خونمون رو زدن و صدای جواهر رو میشنیدم که داره میاد تو خونه.قلبم تند تند میزد جواهر اینجا چیمیخواست!؟
از سر محبت و دلتنگی که با من کاری نداشت حتما دوباره برامخواب دیده بود ،کلی خودمو آروم کردم و با استرس رفتم بهش سلام کردم ونیش کنایه هاش شروع شد ،دختر اینهمه سال بزرگ کردم که سراغی ازمنگیره؟ندونه دارمچکار میکنم؟چی میخورم ؟چی میپوشم ؟خواهراش چیکار میکنن؟
منظورشو نرم نرمک گرفتم ،سطح مالی ابراهیم تقریبا خوب بود پولدار به حساب میومد نسبت به ما .جواهر زیرچشمی متوجهم کرد که زن یه ادم شدی که پول داری و باید به من و بچه ها هم برسی و پول بدی همین که مادرشوهرم رفت بیرون نیشگون محکمی از بازوم گرفت و گفت:اینهمه بزرگت نکردم که بهم نرسونی.
🔗#ادامه_دارد..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۴
برو یه لباس و یه مقدار خوراکی بیار ببرم برا خواهرات دختره ی چش سفید یادت رفته کجا بودی!؟
با من من گفتم ولی من که از خودم پولی ندارم سرم غرید و گفت فیروزه به خدای احد و واحد امروز دست خالی برم بیرون مادرشوهرت رو پر میکنم .برا اینکه بهشون نگفتم تو چقدر نحسی....
وقتی اسم نحس بودنم رو آورد دست و دلم لرزید ،دوباره شروع بدبختی هام بود
فورا بلند شدم ورفتم توی اتاقم و تنها لباسی که قرار بود به عنوان نو عروس بپوشم ولی هرگز نپوشدم رو گذاشتم تو پاکت سیاه و از ته چمدونم یه مقدار میوه هایی که منیژه به دور از چشم مرضیه بهم داده بود و یه مقدار پولی که ابراهیم گذاشته بود توی طاقچه رو برداشتم و پشت سرم قایم کردم و به بهانه ی بدرقه ی جواهر تا دم در رفتم دنبالش و فورا انداختم تو بغل جواهر گفتم: بردار این تنها چیزی بودکه داشتم توروخدا برو تامادرشوهرم ندیده ....جواهر زیر چشمی برام نازک کرد و گفت چه مادرشوهرم مادرشوهرمی میکنه بدبخت زن عموی خودمه ...
گفتم هرچی تو بگی جواهر فقط برو .دوست نداشتم دوباره آرامشم بهم بخوره هرچی بود توی خونه ی ابراهیم آروم بودم.داشتم با خودم فکر میکردم مهم نیست که ابراهیم قیافه نداره مهم اینه که حداقل از لحاظ مالی در آسایشم شاید اگه یه بچه بیارم واقعا زندگیم عوض شه ،،ولی ابراهیم از من بچه نمیخواد اصلا منو نمیخاد , نیم نگاهی هم به من نداره وقتی منیژه به این زیبایی رو داره ...
اون فقط با من ازدواج کرده که به مادرش ثابت کنه مشکل از خودشه نه منیژه و منیژه رو طلاق نده ....با خودم گفتم چقدر بدبخت شدی فیروزه ...یهو با صدای کوبیده شدن در از جا پریدم و به خودم اومدم .ابراهیم بود که پشت در بود .با سر و رویی بهم ریخته و داغون وارد شد.من که از ابراهیم هنوز شرم داشتم چیزی نگفتم ولی منیژه مثل پروانه اومد به استقبالش و خواست سر و صورت خونیش رو تمیز کنه و بره تو اتاقش ولی از چشم مرضیه دور نموند و مثل همیشه با نیش و کنایه گفت دلجویی و آرامش از همسر سهم عروس جدیده برو تو اتاقت منیژه .قبلا هم بهت اخطار دادم من از اینا بچه میخوام...
با خودم گفتم ابراهیم که اینهمه منیژه رو دوست داره چرا انقدر بچه ننه است ؟
مگه نمیتونه با مادرش دعوا کنه ،قضیه چیه
تا اینکه همون لحظه با چشمای به خون نشسته فریاد زد بسه دیگه مادر من هی من هیچی نمیگم ،
زدن لت و پارم کردن تو به فکر بچه ای
اونقدر بحث بینشون بالا گرفت و بالا گرفت تا اینکه یکدفعه مرضیه کاری که نباید میکرد و کرد،یک سیلی محکم زد به منیژه و گفت اگه تو یه بچه میاوردی الان اوضاع ما این نبود ،
منیژه نقطه ضعف ابراهیم بود .....
ابراهیم گفت باشه تو بچه میخوای من ترتیبشو میدم .همین که بچه به دنیا اومد دیگه اسم من و منیژه رو نمیاری دیگه کاری با ما نباید داشته باشی.یک لحظه فهمیدم دستم کشیده شد و ابراهیم بود که من که تا اون لحظه توی شک بودم رو میبرد سمت اتاق و بلند فریاد میزد تایکماه بعدی خبر بارداری شو میاد بهت میده ...تازه فهمیده بودم ابراهیم توی چه فکریه و این وسط من بودم که گرفتار کارهای مرضیه میشدم از ترسم عرق سردی نشست رو پیشونیم
ابراهیم در اتاق و بست و گفت خودت که دیدی نمیخواستم کاریت داشته باشم ولی الان دیگه مجبورم.بهتره دختر خوبی باشی و باردار بشی .فقط اشک روانه ی صورتم میشد و هیچ حرفی نمیزدم .با تعجب برگشت و بهم گفت تو شرعا زنمی نميفهمم اشکات به خاطر چیه....
ابراهیم دستی تو موهاش کشید و گفت چه بخوای چه نخوای باید باهام راه بیای من از این اوضاع خسته شدم فکر نکن من راضی به این وصلت بودم .قلبم از تپش تند تند میزد فقط تونستم لب باز کنم و بگم تا شب بهم مهلت بدین آقا ابراهیم ....
پوفی کشید و رفت درو محکم بهم زد .حالا من بودم و یک دنیا فکر و خیال هرچی ساعت بیشتر میگذشت بیشتر استرس میگرفتم خورشید غروب کرده بود و یکی دوساعت دیگه ابراهیم میومد خونه ...
به دور از چشم مرضیه رفتم توی اتاق منیژه ،
منیژه همینکه منو دید زد تو صورت خودش و گفت دختر تو اینجا چیکار میکنی اگه مرضیه ببینتت دعوات میکنه.آروم گفتم من میترسم،و شروع کردم به گریه کردن،منیژه قصه رو فهمید و بهم گفت با اینکه سختمه به هووم این حرفا رو بزنم ولی کاری که ابراهیم بهت میگه رو بکن ،هم خودت با بچه آوردن پیش مرضیه ارج و قرب میگیری و تو سری خور نمیشی .هم ابراهیم یه دلیل داره که دیگه طلاقت نده.بچه رو بیار هم خودتو راحت کن هم منو ...و اینجاشو با گریه گفت ...گفتم تو چرا ؟با دلخوری ادامه داد من بچه دار نمیشم ،ولی منو ابراهیم عاشق همیم دوست نداریم به خاطر بچه از هم جدا شیم ..تو هم مطمعنا دوست نداری برگردی پیش جواهر و دوباره بری خیاط این و اون بشی و کلفت زیر دست دختراش...گفتم نه.گفت پس برو به خودت برس که ابراهیم نزدیک اومدنشه....
🔗#ادامه_دارد..
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۴
برو یه لباس و یه مقدار خوراکی بیار ببرم برا خواهرات دختره ی چش سفید یادت رفته کجا بودی!؟
با من من گفتم ولی من که از خودم پولی ندارم سرم غرید و گفت فیروزه به خدای احد و واحد امروز دست خالی برم بیرون مادرشوهرت رو پر میکنم .برا اینکه بهشون نگفتم تو چقدر نحسی....
وقتی اسم نحس بودنم رو آورد دست و دلم لرزید ،دوباره شروع بدبختی هام بود
فورا بلند شدم ورفتم توی اتاقم و تنها لباسی که قرار بود به عنوان نو عروس بپوشم ولی هرگز نپوشدم رو گذاشتم تو پاکت سیاه و از ته چمدونم یه مقدار میوه هایی که منیژه به دور از چشم مرضیه بهم داده بود و یه مقدار پولی که ابراهیم گذاشته بود توی طاقچه رو برداشتم و پشت سرم قایم کردم و به بهانه ی بدرقه ی جواهر تا دم در رفتم دنبالش و فورا انداختم تو بغل جواهر گفتم: بردار این تنها چیزی بودکه داشتم توروخدا برو تامادرشوهرم ندیده ....جواهر زیر چشمی برام نازک کرد و گفت چه مادرشوهرم مادرشوهرمی میکنه بدبخت زن عموی خودمه ...
گفتم هرچی تو بگی جواهر فقط برو .دوست نداشتم دوباره آرامشم بهم بخوره هرچی بود توی خونه ی ابراهیم آروم بودم.داشتم با خودم فکر میکردم مهم نیست که ابراهیم قیافه نداره مهم اینه که حداقل از لحاظ مالی در آسایشم شاید اگه یه بچه بیارم واقعا زندگیم عوض شه ،،ولی ابراهیم از من بچه نمیخواد اصلا منو نمیخاد , نیم نگاهی هم به من نداره وقتی منیژه به این زیبایی رو داره ...
اون فقط با من ازدواج کرده که به مادرش ثابت کنه مشکل از خودشه نه منیژه و منیژه رو طلاق نده ....با خودم گفتم چقدر بدبخت شدی فیروزه ...یهو با صدای کوبیده شدن در از جا پریدم و به خودم اومدم .ابراهیم بود که پشت در بود .با سر و رویی بهم ریخته و داغون وارد شد.من که از ابراهیم هنوز شرم داشتم چیزی نگفتم ولی منیژه مثل پروانه اومد به استقبالش و خواست سر و صورت خونیش رو تمیز کنه و بره تو اتاقش ولی از چشم مرضیه دور نموند و مثل همیشه با نیش و کنایه گفت دلجویی و آرامش از همسر سهم عروس جدیده برو تو اتاقت منیژه .قبلا هم بهت اخطار دادم من از اینا بچه میخوام...
با خودم گفتم ابراهیم که اینهمه منیژه رو دوست داره چرا انقدر بچه ننه است ؟
مگه نمیتونه با مادرش دعوا کنه ،قضیه چیه
تا اینکه همون لحظه با چشمای به خون نشسته فریاد زد بسه دیگه مادر من هی من هیچی نمیگم ،
زدن لت و پارم کردن تو به فکر بچه ای
اونقدر بحث بینشون بالا گرفت و بالا گرفت تا اینکه یکدفعه مرضیه کاری که نباید میکرد و کرد،یک سیلی محکم زد به منیژه و گفت اگه تو یه بچه میاوردی الان اوضاع ما این نبود ،
منیژه نقطه ضعف ابراهیم بود .....
ابراهیم گفت باشه تو بچه میخوای من ترتیبشو میدم .همین که بچه به دنیا اومد دیگه اسم من و منیژه رو نمیاری دیگه کاری با ما نباید داشته باشی.یک لحظه فهمیدم دستم کشیده شد و ابراهیم بود که من که تا اون لحظه توی شک بودم رو میبرد سمت اتاق و بلند فریاد میزد تایکماه بعدی خبر بارداری شو میاد بهت میده ...تازه فهمیده بودم ابراهیم توی چه فکریه و این وسط من بودم که گرفتار کارهای مرضیه میشدم از ترسم عرق سردی نشست رو پیشونیم
ابراهیم در اتاق و بست و گفت خودت که دیدی نمیخواستم کاریت داشته باشم ولی الان دیگه مجبورم.بهتره دختر خوبی باشی و باردار بشی .فقط اشک روانه ی صورتم میشد و هیچ حرفی نمیزدم .با تعجب برگشت و بهم گفت تو شرعا زنمی نميفهمم اشکات به خاطر چیه....
ابراهیم دستی تو موهاش کشید و گفت چه بخوای چه نخوای باید باهام راه بیای من از این اوضاع خسته شدم فکر نکن من راضی به این وصلت بودم .قلبم از تپش تند تند میزد فقط تونستم لب باز کنم و بگم تا شب بهم مهلت بدین آقا ابراهیم ....
پوفی کشید و رفت درو محکم بهم زد .حالا من بودم و یک دنیا فکر و خیال هرچی ساعت بیشتر میگذشت بیشتر استرس میگرفتم خورشید غروب کرده بود و یکی دوساعت دیگه ابراهیم میومد خونه ...
به دور از چشم مرضیه رفتم توی اتاق منیژه ،
منیژه همینکه منو دید زد تو صورت خودش و گفت دختر تو اینجا چیکار میکنی اگه مرضیه ببینتت دعوات میکنه.آروم گفتم من میترسم،و شروع کردم به گریه کردن،منیژه قصه رو فهمید و بهم گفت با اینکه سختمه به هووم این حرفا رو بزنم ولی کاری که ابراهیم بهت میگه رو بکن ،هم خودت با بچه آوردن پیش مرضیه ارج و قرب میگیری و تو سری خور نمیشی .هم ابراهیم یه دلیل داره که دیگه طلاقت نده.بچه رو بیار هم خودتو راحت کن هم منو ...و اینجاشو با گریه گفت ...گفتم تو چرا ؟با دلخوری ادامه داد من بچه دار نمیشم ،ولی منو ابراهیم عاشق همیم دوست نداریم به خاطر بچه از هم جدا شیم ..تو هم مطمعنا دوست نداری برگردی پیش جواهر و دوباره بری خیاط این و اون بشی و کلفت زیر دست دختراش...گفتم نه.گفت پس برو به خودت برس که ابراهیم نزدیک اومدنشه....
🔗#ادامه_دارد..
گاه گاهی که دلم میگیرد به خودم می گویم:
در دیاری که پر از دیوار است
به کجا باید رفت
به که باید پیوست
به که باید دل بست
حس تنهای درونم می گوید:
بشکن دیواری که درونت داری
چه سوالی داری
تو خدا را داری
و خدا...
اول و آخر با توست.....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در دیاری که پر از دیوار است
به کجا باید رفت
به که باید پیوست
به که باید دل بست
حس تنهای درونم می گوید:
بشکن دیواری که درونت داری
چه سوالی داری
تو خدا را داری
و خدا...
اول و آخر با توست.....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•سه قدم برای یک زندگی شـاد:
خود را به خاطر افراد بی فایده ای که لایق داشتن هیچ جایگاهی در زندگی تان نیستند، دچار استرس نکنید...
هیچگاه احساسات خود را، بیش از حد صرف چیزی نکنید. چون در غیر این صورت صدمه خواهید دید...
بیاموزید بدون نگرانی زندگی کنید. چون خدا در همه حال هوایتان را خواهد داشت. اعتماد کنید و ایمان داشته باشید...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خود را به خاطر افراد بی فایده ای که لایق داشتن هیچ جایگاهی در زندگی تان نیستند، دچار استرس نکنید...
هیچگاه احساسات خود را، بیش از حد صرف چیزی نکنید. چون در غیر این صورت صدمه خواهید دید...
بیاموزید بدون نگرانی زندگی کنید. چون خدا در همه حال هوایتان را خواهد داشت. اعتماد کنید و ایمان داشته باشید...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#اصلاحی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همنشینی با غافلان، انگیزههای گناه و یا محبت دنیا را در قلب انسان تقویت میکند یا حداقل آدمی را از اهداف برتر دور میکند؛ زیرا غافلان جز گسترش تاریکی، هنری ندارند و از آنجایی که خود مایهای ندارند، از دیگران بدگویی میکنند چون از درون احساس کمبود دارند و میخواهند با شکستن حریم دیگران و پله قرار دادن آبرویشان، خود را بالاتر نشان دهند. اما کسانی که با زحمت، به دانش و فضیلتی دست یافته و موقعیت مطلوبی حاصل کردهاند، در جایگاهی شایسته قرار دارند و نیازی نمیبینند که به دیگران مشغول شوند، بلکه اگر نیت درستی داشته باشند، برای اصلاح و تعمیر فکر و برنامهریزی میکنند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همنشینی با غافلان، انگیزههای گناه و یا محبت دنیا را در قلب انسان تقویت میکند یا حداقل آدمی را از اهداف برتر دور میکند؛ زیرا غافلان جز گسترش تاریکی، هنری ندارند و از آنجایی که خود مایهای ندارند، از دیگران بدگویی میکنند چون از درون احساس کمبود دارند و میخواهند با شکستن حریم دیگران و پله قرار دادن آبرویشان، خود را بالاتر نشان دهند. اما کسانی که با زحمت، به دانش و فضیلتی دست یافته و موقعیت مطلوبی حاصل کردهاند، در جایگاهی شایسته قرار دارند و نیازی نمیبینند که به دیگران مشغول شوند، بلکه اگر نیت درستی داشته باشند، برای اصلاح و تعمیر فکر و برنامهریزی میکنند.
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت سیزده:
فرحت از شنیدن کلمه خانم زیبایم قلبش لرزید سرش را پایین انداخت چند لحظه بعد چنگیز موتر را مقابل رستورانتی ایستاده کرد و از موتر پیاده شد فرحت هم خواست از موتر پیاده شود که چنگیز دروازه ای موتر را برایش باز کرد و گفت بفرما عزیزم فرحت از موتر پیاده شد و با چنگیز داخل رستورانت رفت با هم پشت میزی نشستند مدیر رستورانت نزدیک میز آنها آمد و با خوشرویی گفت خوش آمدید ریس صاحب چنگیز با مهربانی گفت سلامت باشی عزیز جان مدیر به سوی فرحت دید و گفت شما هم خوش آمدید خانم فرحت هم جوابش را داد مدیر گفت ریس صاحب من حالا گارسون را میفرستم که سفارش تان را ثبت کند وقت خوش بعد از آنها دور شد چنگیز به مینوی مقابل او اشاره کرد و گفت عزیزم ببین چی دوست داری که سفارش بدهی بعد خودش هم مینو مقابلش را برداشت و غذای را از آن میان انتخاب کرد بعد از اینکه سفارش شان را دادند چنگیز به سوی فرحت دید فرحت خجالت زده نگاهش را به میز مقابلش دوخت چنگیز گفت مادرم خیلی از تو تعریف میکرد حالا که میبینم حق داشت تو خیلی زیبایی فرحت حرفی نزد چنگیز لبخندی روی لبانش جاری شد و گفت خوب من امروز خواستم با هم به غذا خوردن بیاییم تا با هم آشنا شویم و هر سوالی که داریم از یکدیگر خود بپرسیم فرحت گفت درست است هر سوالی دارید بپرسید من جواب میدهم چنگیز به چشمان فرحت دید و گفت میدانم من و تو به خواست خانواده های خود با هم نامزد شدیم و من از تصمیم که خانواده ام برایم گرفته اند راضی بودم و حالا که ترا از نزدیک دیدم رضایتم بیشتر شد و دوست دارم با تو ازدواج کنم و تا آخر عمرم با تو زندگی کنم فرحت لبخند تلخی روی لبانش جاری ساخت چنگیز پرسید تو از من سوالی نداری؟ نمیخواهی در مورد من بدانی؟ فرحت گفت البته که میخواهم ولی با مرور زمان همه چیز را در مورد یکدیگر خود میفهمیم من زیاد عجله ندارم...
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت سیزده:
فرحت از شنیدن کلمه خانم زیبایم قلبش لرزید سرش را پایین انداخت چند لحظه بعد چنگیز موتر را مقابل رستورانتی ایستاده کرد و از موتر پیاده شد فرحت هم خواست از موتر پیاده شود که چنگیز دروازه ای موتر را برایش باز کرد و گفت بفرما عزیزم فرحت از موتر پیاده شد و با چنگیز داخل رستورانت رفت با هم پشت میزی نشستند مدیر رستورانت نزدیک میز آنها آمد و با خوشرویی گفت خوش آمدید ریس صاحب چنگیز با مهربانی گفت سلامت باشی عزیز جان مدیر به سوی فرحت دید و گفت شما هم خوش آمدید خانم فرحت هم جوابش را داد مدیر گفت ریس صاحب من حالا گارسون را میفرستم که سفارش تان را ثبت کند وقت خوش بعد از آنها دور شد چنگیز به مینوی مقابل او اشاره کرد و گفت عزیزم ببین چی دوست داری که سفارش بدهی بعد خودش هم مینو مقابلش را برداشت و غذای را از آن میان انتخاب کرد بعد از اینکه سفارش شان را دادند چنگیز به سوی فرحت دید فرحت خجالت زده نگاهش را به میز مقابلش دوخت چنگیز گفت مادرم خیلی از تو تعریف میکرد حالا که میبینم حق داشت تو خیلی زیبایی فرحت حرفی نزد چنگیز لبخندی روی لبانش جاری شد و گفت خوب من امروز خواستم با هم به غذا خوردن بیاییم تا با هم آشنا شویم و هر سوالی که داریم از یکدیگر خود بپرسیم فرحت گفت درست است هر سوالی دارید بپرسید من جواب میدهم چنگیز به چشمان فرحت دید و گفت میدانم من و تو به خواست خانواده های خود با هم نامزد شدیم و من از تصمیم که خانواده ام برایم گرفته اند راضی بودم و حالا که ترا از نزدیک دیدم رضایتم بیشتر شد و دوست دارم با تو ازدواج کنم و تا آخر عمرم با تو زندگی کنم فرحت لبخند تلخی روی لبانش جاری ساخت چنگیز پرسید تو از من سوالی نداری؟ نمیخواهی در مورد من بدانی؟ فرحت گفت البته که میخواهم ولی با مرور زمان همه چیز را در مورد یکدیگر خود میفهمیم من زیاد عجله ندارم...
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت چهاردهم:
چنگیز با لحن مهربانش گفت کاملاً درست گفتی ان شاالله وقتی مرا شناختی بخاطر اینکه مرا منحیث شریک زندگیت انتخاب کردی خوشحال خواهی شد فرحت لبخند تلخی زد و زیر لب گفت کاش میفهمیدی من ترا انتخاب نکرده ام و فکر نکنم هیچوقت بتوانم بخاطر بودن با تو خوشحال باشم چنگیز پرسید چیزی گفتی؟ فرحت سرش را تکان داده جواب داد نخیر در همین هنگام گارسون به سوی آنها آمد و سفارش شان را روی میز گذاشت و با گفتن نوش جان از آنها دور شد چنگیز به غذای که مقابل فرحت گذاشته شده بود اشاره کرده گفت من طعم غذاهای اینجا را خیلی دوست دارم این را بخاطر اینکه مالک اینجا هستم نمی گویم ولی واقعاً سر آشپز اینجا خیلی در آشپزی ماهر است حالا بخور و نظرت را برایم بگو فرحت چشم گفت و قاشق را از روی میز گرفته و کمی از غذایش خورد بعد به نگاه منتظر چنگیز دید و گفت واقعاً خوشمزه است لبخند پیروزمندانه ای روی لبان چنگیز جاری شد و گفت دیدی گفتم بعد با گفتن بسم الله شروع به خوردن غذایش کرد فرحت چند قاشق غذا خورد بعد دست از خوردن برداشت و به چنگیز که گرم خوردن غدایش بود دید به اجزای صورت او خیره شد چنگیز در مقایسه با جاوید پسر جذاب و خوش قیافه ای بود و از لحاظ رفتاری هم مرد صمیمی و خوش برخورد به نظر میرسید ولی هیچکس در قلب فرحت جای جاوید را گرفته نمیتوانست چنگیز بدون اینکه سرش را بلند کند فرحت را مخاطب قرار داده گفت اینقدر جذاب هستم که بخاطر دیدن من دست از غذا خوردن کشیدی؟ فرحت خجالت زده تکانی خورد و نگاهش را از چنگیز گرفت چنگیز به او دید و خندیده گفت یک عمر قرار است هر روز و هر ساعت همین چهره ای خسته کننده مرا ببینی پس حالا غذایت را بخور فرحت بدون حرف دوباره خودش را با غذایش مشغول کرد ناگهان احساس کرد صدای جاوید به گوشش رسید با وارخطایی به اطراف دید ولی از جاوید خبری نبود چشمانش پر از اشک شد با گفتن من باید به دستشویی بروم با عجله از پشت میز بلند شد و بدون اینکه منتظر حرف از طرف چنگیز باشد از آنجا دور شد آدرس دستشویی را از گارسون که گوشه ای ایستاده بود پرسید و بعد با قدم های بلند به سوی دستشویی رفت همینکه داخل دستشویی شد بغض ترکید و قطرات اشک از چشمانش جاری شد دستش را روی دهانش گذاشت تا صدای گریه اش بلند نشود بعد از چند دقیقه با خودش گفت چی میشد جای این مرد جاوید میبود چی میشد من به عشقم میرسیدم نمیدانم حالا جاوید در چی حال است؟ الله میداند چقدر از دست من ناراحت است....
#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت چهاردهم:
چنگیز با لحن مهربانش گفت کاملاً درست گفتی ان شاالله وقتی مرا شناختی بخاطر اینکه مرا منحیث شریک زندگیت انتخاب کردی خوشحال خواهی شد فرحت لبخند تلخی زد و زیر لب گفت کاش میفهمیدی من ترا انتخاب نکرده ام و فکر نکنم هیچوقت بتوانم بخاطر بودن با تو خوشحال باشم چنگیز پرسید چیزی گفتی؟ فرحت سرش را تکان داده جواب داد نخیر در همین هنگام گارسون به سوی آنها آمد و سفارش شان را روی میز گذاشت و با گفتن نوش جان از آنها دور شد چنگیز به غذای که مقابل فرحت گذاشته شده بود اشاره کرده گفت من طعم غذاهای اینجا را خیلی دوست دارم این را بخاطر اینکه مالک اینجا هستم نمی گویم ولی واقعاً سر آشپز اینجا خیلی در آشپزی ماهر است حالا بخور و نظرت را برایم بگو فرحت چشم گفت و قاشق را از روی میز گرفته و کمی از غذایش خورد بعد به نگاه منتظر چنگیز دید و گفت واقعاً خوشمزه است لبخند پیروزمندانه ای روی لبان چنگیز جاری شد و گفت دیدی گفتم بعد با گفتن بسم الله شروع به خوردن غذایش کرد فرحت چند قاشق غذا خورد بعد دست از خوردن برداشت و به چنگیز که گرم خوردن غدایش بود دید به اجزای صورت او خیره شد چنگیز در مقایسه با جاوید پسر جذاب و خوش قیافه ای بود و از لحاظ رفتاری هم مرد صمیمی و خوش برخورد به نظر میرسید ولی هیچکس در قلب فرحت جای جاوید را گرفته نمیتوانست چنگیز بدون اینکه سرش را بلند کند فرحت را مخاطب قرار داده گفت اینقدر جذاب هستم که بخاطر دیدن من دست از غذا خوردن کشیدی؟ فرحت خجالت زده تکانی خورد و نگاهش را از چنگیز گرفت چنگیز به او دید و خندیده گفت یک عمر قرار است هر روز و هر ساعت همین چهره ای خسته کننده مرا ببینی پس حالا غذایت را بخور فرحت بدون حرف دوباره خودش را با غذایش مشغول کرد ناگهان احساس کرد صدای جاوید به گوشش رسید با وارخطایی به اطراف دید ولی از جاوید خبری نبود چشمانش پر از اشک شد با گفتن من باید به دستشویی بروم با عجله از پشت میز بلند شد و بدون اینکه منتظر حرف از طرف چنگیز باشد از آنجا دور شد آدرس دستشویی را از گارسون که گوشه ای ایستاده بود پرسید و بعد با قدم های بلند به سوی دستشویی رفت همینکه داخل دستشویی شد بغض ترکید و قطرات اشک از چشمانش جاری شد دستش را روی دهانش گذاشت تا صدای گریه اش بلند نشود بعد از چند دقیقه با خودش گفت چی میشد جای این مرد جاوید میبود چی میشد من به عشقم میرسیدم نمیدانم حالا جاوید در چی حال است؟ الله میداند چقدر از دست من ناراحت است....
#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💢از دانش آموزان پرسیدم امتحان مهمتر است یا همستر؟
همان دوگانه کهنه علم و ثروت
✍دکتر صفر ولدبیگی
▪️سالهاست با این پرسش تکراری و چالشیِ علم بهترست یا ثروت؟ مواجه بوده ایم و همیشه در اندرزهای معلمان پای تخته و موعظه های بالای منبر خواسته اند انسانها را اقناع نمایند که علم از ثروت برتر و بافضیلت ترست.برای ما دانش آموزان دیروز پاسخ به این پرسش چندان ساده و سریع نبود،بعد از مدتی نهایتا یا خود قانع شده یا آموزگارانمان با چند دلیل و برهان قانعمان می کردند که علم بهتر است.
▪️اما دانش آموزان امروزمان نه خواهان دلیل و توجیه ند و نه حوصله شنیدن موعظه و اندرز و خیلی سریع و جسورانه با دهها دلیل و نمونه پاسخ می دهند ثروت حتی حداقلش از هر علمی حتی حداکثرش بهترست. نمونه عینیش را میخواهم عرض کنم.
▪️در هفته جاری امتحان درس مطالعات اجتماعی در مدارس بود. منم بعنوان دبیر این درس راهی مدرسه شدم. دانش آموزانم را می دیدم ساعت ٨ صبح نیم ساعت قبل از ورود به جلسه امتحان در حیاط مدرسه همه دغدغه، بحث و جدل و مرورشان بجای سئوالات امتحان،درباره بازی همستر کامبت (hamster kombat) نات کوین ،سکه های کسب شده و ارقام میلیونی کسب کوین و.... بود.آنان بجای رفع اشکال و ابهامات درسشان در لحظات آخر برای کسب نمره بالاتر از من معلمشان سئوالاتی در مورد و حواشی بازی همستر می پرسیدند.
▪️ساعت هشت و نیم سرجلسه امتحان،قبل ازتوزیع برگه سئوالات، ازهمه دانش آموزانم پرسیدم چند نفرتان در این روزها مشغول بازی همستر هستید؟ با خوشحالی و غرور همه دست بلند کردند بجز دونفر..چیزی حدود ٩٢درصد دانش آموزانم در مقطع راهنمایی.وقتی این همه شوق و مشارکتشان را دیدم سئوالی با این مضمون به برگه سئوالتشان در آخر افزدوم:" درباره بازی همستر هرچه می دانید بنویسید".پاسخشان به این پرسش از همه پاسخهایشان به هجده سئوال امتحانشان بیشتر،دقیقتر و صحیح تر بود.حتی ضعیفترین دانش آموزانم چندین پاراگراف توضیح و تفسیر کارشناسانه در مورد این بازی نوشته بودند.
▪️پس از پایان امتحان دانش آموزانم با عجله از مدرسه خارج و سریع و بدون اتلاف وقت به سراغ گوشیهایشان رفتند و در مسیر برگشت به خانه در کوچه ها وخیابانها بصورت گروهی مجددا سرهایشان روی گوشهایشان خم و ماهرانه باانگشتهایشان،با حرص و ولعی افزونتر و به امید کسب سکه بیشتر روی سر همستر می زدند.
▪️مشارکت و سرگرم شدن به این بازی فقط مختص دانش آموزان من نیست؛ خودتان بهتر می دانید از کودک چند ساله تا پیرزن بی سواد در همه جغرافیای ایران(فعلا ٥٥ میلیون کاربر فعال در ایران دارد.)، همه به امید کسب سکه و درآمد آنی و در رؤیای پولدار شدن چندین ساعت از شبانه روز، وقتشان را در گوشهایشان سپری می نمایند.حتی داوطلبان کنکور سراسری که تنها چند روزی فرصت دارند تا راهی سالنهای آزمون گردند، بجای مرور و تست زنی به انگشت زنی و بجای تلاش برای کسب درصد و رتبه بهتر در خیال جمع سکه و اندوخته افزونتری هستند و مطمئنا دارند آینده خویش و جامعه را فدای سکه و ثروتی آرمانی و دور از دسترس نمایند.
▪️من هیچگونه شناخت و علمی نسبت به فرصتها و تهدیدهای این سرگرمی و آینده خوش یا ناخوش آن برای جامعه ایران ندارم .چراکه غیرقابل پیشبینی بودن دنیای ارزهای دیجیتال باعث میشود که کسی نتواند به صورت قاطع درباره هزینه و فایده آن اعلام نظر کند و آنرا مسیری قانونی یا نوعی شگرد کلاهبردارانه بداند.
▪️اما بعنوان یک معلم بخوبی آگاهم که در همزمانی رواج و شدت این بازی با ایام امتحانات و آزمون کنکور،قاعدتا بیشتر فکر ،توان و وقت دانش آموزان بجای آزمونهایشان صرف این همستر بازی می گردد و مطمئنم بازنده واقعی این بازی جذاب، دلفریب و وسوسه انگیز مالی دانش آموزان، خانواده ها، آموزش و پرورش و جامعه ایست که راه رهایی از وضعیت موجود و ترسیم فردای بهتر را در گرو قمار ارز دیجیتالی می دانند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
▪️نهایتا مطمئنم این بازی نوعی بازیست با دو سر باخت حداقل برای دانش آموزان. چراکه از این کُنده برای آنان نه دودی بلند میشود ونه جیبی پر می شود؛ بلکه از سوی دگر اوقاتی مفید و کارنامه رنگین خویش را نیز از دست می دهند. عواقب و پیامدهای منفی ویروس کرونا را حالا در سطح و میزان سواد دانش آموزان مشاهده می کنیم و قطعا سال آینده متحیر متاثر و متاسف از میزان سواد و علم دانش آموزان همستری امسال می شویم.
همان دوگانه کهنه علم و ثروت
✍دکتر صفر ولدبیگی
▪️سالهاست با این پرسش تکراری و چالشیِ علم بهترست یا ثروت؟ مواجه بوده ایم و همیشه در اندرزهای معلمان پای تخته و موعظه های بالای منبر خواسته اند انسانها را اقناع نمایند که علم از ثروت برتر و بافضیلت ترست.برای ما دانش آموزان دیروز پاسخ به این پرسش چندان ساده و سریع نبود،بعد از مدتی نهایتا یا خود قانع شده یا آموزگارانمان با چند دلیل و برهان قانعمان می کردند که علم بهتر است.
▪️اما دانش آموزان امروزمان نه خواهان دلیل و توجیه ند و نه حوصله شنیدن موعظه و اندرز و خیلی سریع و جسورانه با دهها دلیل و نمونه پاسخ می دهند ثروت حتی حداقلش از هر علمی حتی حداکثرش بهترست. نمونه عینیش را میخواهم عرض کنم.
▪️در هفته جاری امتحان درس مطالعات اجتماعی در مدارس بود. منم بعنوان دبیر این درس راهی مدرسه شدم. دانش آموزانم را می دیدم ساعت ٨ صبح نیم ساعت قبل از ورود به جلسه امتحان در حیاط مدرسه همه دغدغه، بحث و جدل و مرورشان بجای سئوالات امتحان،درباره بازی همستر کامبت (hamster kombat) نات کوین ،سکه های کسب شده و ارقام میلیونی کسب کوین و.... بود.آنان بجای رفع اشکال و ابهامات درسشان در لحظات آخر برای کسب نمره بالاتر از من معلمشان سئوالاتی در مورد و حواشی بازی همستر می پرسیدند.
▪️ساعت هشت و نیم سرجلسه امتحان،قبل ازتوزیع برگه سئوالات، ازهمه دانش آموزانم پرسیدم چند نفرتان در این روزها مشغول بازی همستر هستید؟ با خوشحالی و غرور همه دست بلند کردند بجز دونفر..چیزی حدود ٩٢درصد دانش آموزانم در مقطع راهنمایی.وقتی این همه شوق و مشارکتشان را دیدم سئوالی با این مضمون به برگه سئوالتشان در آخر افزدوم:" درباره بازی همستر هرچه می دانید بنویسید".پاسخشان به این پرسش از همه پاسخهایشان به هجده سئوال امتحانشان بیشتر،دقیقتر و صحیح تر بود.حتی ضعیفترین دانش آموزانم چندین پاراگراف توضیح و تفسیر کارشناسانه در مورد این بازی نوشته بودند.
▪️پس از پایان امتحان دانش آموزانم با عجله از مدرسه خارج و سریع و بدون اتلاف وقت به سراغ گوشیهایشان رفتند و در مسیر برگشت به خانه در کوچه ها وخیابانها بصورت گروهی مجددا سرهایشان روی گوشهایشان خم و ماهرانه باانگشتهایشان،با حرص و ولعی افزونتر و به امید کسب سکه بیشتر روی سر همستر می زدند.
▪️مشارکت و سرگرم شدن به این بازی فقط مختص دانش آموزان من نیست؛ خودتان بهتر می دانید از کودک چند ساله تا پیرزن بی سواد در همه جغرافیای ایران(فعلا ٥٥ میلیون کاربر فعال در ایران دارد.)، همه به امید کسب سکه و درآمد آنی و در رؤیای پولدار شدن چندین ساعت از شبانه روز، وقتشان را در گوشهایشان سپری می نمایند.حتی داوطلبان کنکور سراسری که تنها چند روزی فرصت دارند تا راهی سالنهای آزمون گردند، بجای مرور و تست زنی به انگشت زنی و بجای تلاش برای کسب درصد و رتبه بهتر در خیال جمع سکه و اندوخته افزونتری هستند و مطمئنا دارند آینده خویش و جامعه را فدای سکه و ثروتی آرمانی و دور از دسترس نمایند.
▪️من هیچگونه شناخت و علمی نسبت به فرصتها و تهدیدهای این سرگرمی و آینده خوش یا ناخوش آن برای جامعه ایران ندارم .چراکه غیرقابل پیشبینی بودن دنیای ارزهای دیجیتال باعث میشود که کسی نتواند به صورت قاطع درباره هزینه و فایده آن اعلام نظر کند و آنرا مسیری قانونی یا نوعی شگرد کلاهبردارانه بداند.
▪️اما بعنوان یک معلم بخوبی آگاهم که در همزمانی رواج و شدت این بازی با ایام امتحانات و آزمون کنکور،قاعدتا بیشتر فکر ،توان و وقت دانش آموزان بجای آزمونهایشان صرف این همستر بازی می گردد و مطمئنم بازنده واقعی این بازی جذاب، دلفریب و وسوسه انگیز مالی دانش آموزان، خانواده ها، آموزش و پرورش و جامعه ایست که راه رهایی از وضعیت موجود و ترسیم فردای بهتر را در گرو قمار ارز دیجیتالی می دانند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
▪️نهایتا مطمئنم این بازی نوعی بازیست با دو سر باخت حداقل برای دانش آموزان. چراکه از این کُنده برای آنان نه دودی بلند میشود ونه جیبی پر می شود؛ بلکه از سوی دگر اوقاتی مفید و کارنامه رنگین خویش را نیز از دست می دهند. عواقب و پیامدهای منفی ویروس کرونا را حالا در سطح و میزان سواد دانش آموزان مشاهده می کنیم و قطعا سال آینده متحیر متاثر و متاسف از میزان سواد و علم دانش آموزان همستری امسال می شویم.