Telegram Web Link
#داستان مرد جوان و پیر زن

مرد جوان با دوچرخه به پیرزنی زد! به جای اینکه از او عذرخواهی کند و به او کمک کند بلند شود، شروع به خندیدن به او کرد! سپس راه رفتن خود را از سر گرفت.
پیرزن با بلندترین صدایش او را صدا زد و به او گفت: نرو، چیزی از دستت افتاده است!
مرد جوان به سرعت برگشت و شروع به جستجوی اطراف برای یافتن آنچه افتاده بود کرد، اما چیزی نیافت
در اینجا پیرزن به او گفت: پسرم زیاد جست و جو نکن که مردانگیت از دستت افتاده و شاید هرگز آن را پیدا نکنی!!!!
بله...زندگی اگر از ادبیات تهی شود ارزشی ندارد.

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀

قسمت_ششم

محمد گفت:
«اعصاب مامانم داغونه. حرفی زد ناراحت نشو، فقط سعی کن عادت کنی.»
_ «چشم.»
لختی بعد پرسیدم:
«پدرتون کجاست؟»
_ «چند سالی میشه فوت کرده. یه برادر دارم که الآن این‌جا نیست و سه خواهر، که دو تاشون، یعنی فریده و فصیحه ازدواج کردن. فریحه رو هم دیدی.»
فریحه از پشت‌ در محمد را برای شام صدا زد.
او بلند شد و گفت:
«بیا بریم تا شام سرد نشده. می‌دونم که خیلی گرسنه‌ای.»
_ «شما برو؛ نمی‌خوام با دیدنم مادر سر سفره ناراحت بشه.»
_ «حالا که نمیری پس منم نمی‌رم.»
رفت دراز کشید. می‌دانستم او هم گرسنه است برای همین نخواستم پاسوز من شود. از او خواهش کردم تا برود. سر جایش نشست و گفت:
«اول این‌که گفتم تو نیایی منم نمی‌رم. بعدشم، اینقد شما شما نکن اگه اسممو برازنده من نمی‌دونی لااقل بگو مجاهد!»
_ «استغفرالله این چه حرفیه! این اسم لایق شما نباشه پس لایق کیه؟!... باشه مجاهد! حالا بریم.»
خندید و گفت:
«فقط مجاهد نیستم!»
خجالت‌زده بلند شدم که آهسته گفت:
«باشه به اینم راضیم. بریم.»
شام در سکوت صرف شد. به‌محض جمع‌کردن سفره محمد رو به من گفت:
«اسما برو تو اتاق.»
مادر با غیض گفت:
«نه دختر وایسا و به سوالام جواب بده. بعد هرجا خواستی برو. بگو ببینم با پسرم چطوری آشنا شدی و ازدواج کردی؟»
مُهر سکوت بر لب‌هایم زده شد. چه می‌گفتم؟ اگر واقعیت را می‌شنید بیشتر از الآن از من متنفر می‌شد. سرم پایین بود و با انگشت‌های دستم ور می‌رفتم.
محمد گفت:
«چطور باشه مادرِ من! با خواست و رضایت الله نکاح کردیم.»
مادر بی‌قرار و درمانده پرسید:
«محمد به خاله‌ات چی بگم؟! ها...؟! تو روی مردم در مورد دختری که یه شبه عروسم شده چی جواب بدم؟! معلومم نیست که از کجا اومده!»
روی پایش زد و با خود حرف می‌زد. لحظه‌ای بعد به سیم آخر زد و با لحن کوبنده گفت:
«محمد بهت بگم اگه این دخترو طلاق ندی و با دخترخاله‌ات عروسی نکنی باید دست زنتو بگیری و ازینجا برین... دیگه نمی‌خوام ببینمتون!»
محمد آشفته گفت:
«مامان متوجه هستی داری چی می‌گی؟!»
تحملم سرآمد و سریع آن‌جا را ترک کردم. محمد با تأسف سری تکان داد. بلند شد و دنبالم به اتاق آمد. چشم‌هایم می‌باریدند. با صدای مرتعش گفت:
_ «اسما! به‌ حرف‌های مادرم فکر نکن، بزار بگه... خواهش می‌کنم گریه نکن.»
صورتم را پاک کردم. گفتم:
«با دختر خاله‌ات ازدواج کن. من هیچ‌مشکلی ندارم. اگه سبب رنجش خونواده‌ات میشم می‌تونی طلاقم بدی! ولی قبلش برام شرایط استشهادی رو جور کن مجاهد. من جز شهادت دیگه چیزی نمی‌خوام.»
نفسی سرداد و بی‌حوصله گفت:
«ازت انتظار این حرف‌ها رو نداشتم.»
دستی به موهای بلندش کشید. انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و با جدیت ادامه داد:
«اولأ من هیچ‌وقت با دخترخاله‌م ازدواج نمی‌کنم؛ چون خودم زن دارم. با شناختی که از اون دارم می‌دونم نمی‌تونه یه هوو رو تحمل کنه. ثانیأ بار آخرت باشه در مورد طلاق حرف میزنی! الکی که نیست! این ازدواج با رضایت الله صورت گرفته. تمام...»
نگاه خیسم را به او دوختم. ادامه داد:
«تو این دنیا رفیق و همسفرم فقط توئی. در آخرت هم یار بهشتی‌ام هستی ان‌شاءالله... در مورد شهادت هم بگم که از الله می‌خوام هر دومون‌و یه‌جا شهید کنه.»
نم اشک را پاک کردم و آمین گفتم. در دل گفتم:
"کاش شهادت را باهم تجربه کنیم؛ تا در سرای ابدی بدون دغدغه زندگی کنیم."

با دلخوری گفت:
«اسما با این حرفات احساس می‌کنم منو دوست نداری!»
_ «اصلا اینطور نیست...»
خجالت‌زده اعتراف کردم:
«اگه دوستت نداشتم این حرف‌ها رو نمی‌گفتم؛ چون نمی‌خوام به‌خاطر من فامیلت سرزنشت کنن.»
چشم‌هایش درخشید. با متانت گفت:
_ «تو به‌خاطر حفظ عقیده‌ات از خونواده و زندگی و راحتیت گذشتی. اون‌وقت من اینقدر ضعیفم که به‌خاطر مجاهده‌ام نتونم چند تا حرفو تحمل کنم؟!»
_ «ببخشبد...»
تبسم ملیحی کرد. لحظه‌ای بعد گفت:
«امروز با برادرای مجاهد حرف زدم، قرار شد فردا به مدت چند روزی به عملیاتی برم.»
با اسم عملیات صاف نشستم. بلند گفتم: «چی؟!...»
ملتمسانه ادامه دادم:
«خب منم ببر! تیراندازیم خیلی خوبه.»
خندید. گفت‌:
«اوه... احسنت! ولی این دفعه نمیشه. نیت دارم باهم بریم شام. فقط دعا کن تا یه ماه دیگه شرایطش فراهم بشه.»
_ «باشه.»
باز گفت:
«حالا که نشونه‌گیریت خوبه فردا می‌برمت یه جایی تا نشونم بدی در چه سطحی هستی.»
با خوشحالی پرسیدم:
«واقعا؟!»
_ «اره. قراره فردا یه برادر برام سلاح بیاره، بعدش می‌برمت.»
مسرورانه سر بر بالین گذاشتم. سرزمین مبارک شام در نظرم ترسیم شد. خود و مجاهد را در حال پیکار با دشمنان قسم‌خوردهٔ اسلام می‌دیدم. با صورت و لباسی خاکی و زخم‌های خونین در کنار هم شهد شهادت را می‌چشیدیم. با این اوهام به خواب رفتم.

صبح محمد قبل از خروج از اتاق گفت:
«آماده‌شو که بریم.»
پیش مادرش رفت و او را مطلع کرد.
👇👇👇
دوستِ محمد آمده بود. اسلحه‌ و موتور را تحویلش داد و رفت.
سوار شدیم و به بیرون شهر رفتیم. به دشتی بسیار وسیع و سرسبز رسیدیم. انگشت بر دهان سبحان‌الله می‌گفتم؛ زیبایی روستای ما در مقابل آن دشت هیچ بود.
_ «اینجا خیلی قشنگه!»
_ «اسما با این صدایی که داری فکر کنم قرآن رو خیلی قشنگ تلاوت کنی. برام یه آیه‌ بخون.»
چشمی گفتم و آیهٔ «نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ ۗ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ» را خواندم.
سر کیف آمدیم و پرحرفی می‌کردیم. از این‌جا و آن‌جا می‌گفتیم.
_ «اسما می‌دونی اون روز که کنار رودخونه صدای گریه‌ات رو شنیدم، خیلی برام سخت بود!»
_ «اون روز با بشرا اُزبکی حرف می‌زدیم. چطوری متوجه شدی؟»
_ «بَه!... مجاهدتو دست کم گرفتی؟! من هر زبونی که بگی بلدم. از ازبکی گرفته تا عربی و پشتو. طوری حرف می‌زنم که فکر می‌کنی زبون مادریمه.»
_ «چطوری یاد گرفتی؟»
_ «ما مجاهدین از چندین قشر و ملتیم. از هم‌سنگری‌ها اُزبکی و پشتو رو یاد گرفتم. عربی رو هم در دوران تحصیل خوندم.»
_ « عربی رو خیلی دوست دارم. یادم میدی؟»
_ «از عملیات که زنده برگشتم کلاس حفظ قرآن و یادگیری زبان عربی و پشتو رو شروع می‌کنیم.»
_ «ان‌شاءالله سالم برگردی.»
وقت ظهر بعد از نماز و خوردن خوراکی‌ها مسابقه را شروع کردیم. محمد اسلحه‌ را آورد و سنگی را با فاصله گذاشت.
کنارم نشست و گفت:
«درس اول: نیتت فقط رضامندی الله باشه حتی اگه برای تفریح شلیک می‌کنی.
درس دوم: صبور باش و عجله نکن. روی هدفت تمرکز کن و بعد ماشه رو بکش.»
اسلحه را دستم داد و گفت:
«یه حوری جلوم نشسته! می‌ترسم خراب کنم و آبروم بره! پس اول خودت مجاهده.»
_ «این بهانه‌ها قبول نیست جناب مجاهد! سریع شلیک کن.»
ناچار قبول کرد. وقتی تیر را خلاص کرد، از کنار سنگ گذشت. با ناراحتی ساختگی گفت:
«اوه!... نگفتم که نمی‌تونم!»
خندیدم و گفتم:
«حالا نوبت منه.»
طبق گفته‌اش با نیتی خالص و دقتی بالا هدف را نشانه گرفتم. سنگ از وسط نصف شد. تحسینم کرد:
«تا حالا ندیدم کسی مثل تو نشونه‌گیری کنه!»
از تعریفش مسرور شدم. سنگ دیگری را گذاشت و بعد شلیک کرد که سنگ تکه‌تکه شد. فهمیدم دفعه اول از قصد هدف را نشانه نگرفته بود.
وقتی از نشانه‌گیریم مطمئن شد گفت:
«خب حالا بیا بدوییم ببینم سرعت کی بیشتره.»
_ «فقط تقلب قبول نیست!»
_ «باشه.»
هنگام دویدین از او جلو زدم. آن‌قدر پیش رفتم که صدایش را از فاصله‌ای دور شنیدم که گفت:
«خانوم پرنده، داری پرواز می‌کنی!»
با ناله گفت:
«آه اسما پام!»
به عقب برگشتم؛ دولا شده بود و پایش را مالش می‌داد. با نگرانی پرسیدم:
«چی شد؟»
خندید و گفت:
«با این سرعتی که تو داری همین‌جوری پیش بری تا شب به شهرت رسیدی!»
خندان گفتم:
«تا عصر می‌تونم به خونه‌ات برسم!»
صاف ایستاد و گفت:
_ «وقتی پیامبرﷺ با ام‌المؤمنین عایشه صدیقه رضی‌الله‌عنها مسابقه دادن، سری اول مادرمون بُرد. دفعه بعدش پیامبرﷺ برنده شدن... حالا باز فرصت پیش میاد؛ می‌بینیم کی می‌بره!»
خندیدم. بعد گفت:
«درس بعدی: یه مجاهد باید همیشه زیرک باشه تا زود رودست‌ نخوره خانوم مجاهده!»
_ «چشم. حواسمو بیشتر جمع می‌کنم تا دوباره گول نخورم.»

در مسیر وقتی به خانه برمی‌گشتیم، فکر دوری از او آن‌هم در این شهر غریب چون خوره‌ای به جانم افتاد.
مجاهد نشید زیبایی را می‌سرود:

شهیدم من شهیدم من
به کام خود رسیدم من
خداحافظ ایا مادر
نمی‌بینم تو را دیگر
ببین مادر کفن‌پوشم
تفنگم بر سر دوشم
بیا مادر به آغوشم
حلالم کن دم آخر...

بی‌اختیار چشم‌هایم خیس شد.

ان‌شاءالله ادامه دارد.
..

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍀
شکست ها و نگرانی هایت را رها کن،
خاطراتت را،
نمیگویم دور بریز،اما قاب نکن به دیوار دلت...
در جاده ی زندگی، نگاهت که به عقب باشد،
زمین میخوری...
زخم بر میداری...
و درد میکشی...
نه از بی مهری کسی دلگیر شو ... نه به محبت کسی بیش از حد دلگرم...

به خاطر آنچه که از تو گرفته شده، دلسرد مباش، تو چه میدانی؟
شاید ... روزی ... ساعتی ... آرزوی نداشتنش را میکردی...
تنها اعتماد کن و خود را به او بسپار ...
هیچ کس آنقدر قوی نیست که ساعت ها بر عکس نفس بکشد ...
در آینده لبخند بزن... این همان جایی است که باید باشی!
هیج کس تو نخواهد شد
آرامش سهم توست


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_قتل_یک_رویا
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت‌ هجدهم

با اینکه مثل همیشه تحت تاثیرش قرار گرفته بودم گفتم داکتر صاحب من نمیتوانم سوار موتر تان شوم هر حرفی دارید فردا در شفاخانه بگویید گفت در شفاخانه نمیشود بیا تا خانه میرسانمت با اینکه دلم میخواست ولى من نمیخواستم هیچگاهی قلب خانواده ام را آزار بدهم جواب رد
دادم داکتر امیر هم که دید اصرارش بی فایده است با گفتن اینکه هر طور راحت هستید سوار موترش شد و رفت با رفتنش غمی روی دلم نشست با اینکه قلبم او را میخواست ولی باید از او دور میبودم قطره ای اشک از چشمم پایین شد با دستم پاک اش کردم و پیاده به سوی خانه حرکت کردم وقتی خانه آمدم پدرم هنوز به خانه نیامده بود با صحرا داخل اطاقم رفتم او مصروف بازی شد که صدای زنگ مبایلم بلند شد شماره ناشناس بود قطع کردم دوباره زنگ آمد همان شماره بود جواب دادم که صدای داکتر امیر را شنیدم گفت یلدا خوب هستی داکتر امیر هستم جواب دادم تشکر داکتر صاحب شما خوب هستید ؟ جواب داد بله شکر است سکوت بین هر دوی ما جاری شد بلاخره سکوت را شکستم و پرسیدم امری داشتید ؟ جواب داد خبر شدم که درخواست انتقالی دادید از من فرار میکنید یا از خود پرسیدم منظورتان را نفهمیدم جواب داد یلدا من میفهمم تو چی احساسی به من داری شاید زبانت نتواند این را بیان کند ولی چشمانت این جمله را فریاد میزند خیلی وقت است که این را میدانم اما نمیدانم چرا اینقدر ترسو هستی که میخواهی فرار کنی مبایل را قطع کردم و دکمه خاموش را زدم قلبم محکم به سینه ام میکوبید به آشپزخانه رفتم گیلاس آب را سر کشیدم ولی هنوز تشنه بودم دوباره برایم آب ریختم و نوشیدم باورم نمیشد که او چگونه از عشقم به خودش خبر شده من که هیچوقت به کسی در مورد این موضوع چیزی نگفته ام پس از کجا خبر شد دست و پایم میلرزید حالا باید چی کار میکردم شب وقتی پدرم به خانه آمد برایش گفتم که دیگر نمیخواهم در شفاخانه کار کنم پدرم به سویم نگاه کرد و گفت پس بلاخره تو هم میخواهی.....

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_قتل_یک_رویا
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت‌ نزدهم

پدرم به سویم نگاه کرد و گفت پس بلاخره تو هم میخواهی به مثل دو خواهرت بی آبرویی کنی ؟ گفتم نخیر پدر جان فقط درس هایم زیاد شده نمیتوانم در حین زمان هم به درس و هم به کار برسم گفت این را از اول فکر میکردی من بخاطر تو پیش دوستم دهان باز کردم که ترا در شفاخانه بگیرد تو حالی ناز میکنی مثل اولاد آدم سر کارت میروی دیگر چیزی نگفتم چون میدانستم اگر ادامه بدهم پدرم حرفهای بدتری برایم میزند پس مجبور بودم به شفاخانه بروم اما نمیدانستم با داکتر امیر چگونه چشم در چشم شوم فردای آنروز وقتی به شفاخانه رفتم داکتر امیر از من خواست همرایش به اطاقش بروم با اینکه دلم راضی نبود ولی رفتم پشت میزش نشست و مرا هم دعوت به نشستن کرد و گفت یلدا میشنوم گفتم من با شما هیچ حرفی ندارم لطفاً دست از سرم بردارید من هیچ احساسی به شما ندارم شما کجا من کجا ؟ گفت اینها را به چشم هایم نگاه کرده بگو آنگاه هیچ وقت مزاحم ات نمیشوم ولی پیش ازینکه تو چیزی بگویی من میخواهم تو هم یک چیزی را بدانی من به تو علاقمند هستم احساس میکنم دوستت دارم شاید همین باعث شده که متوجه احساس تو هم شدم با حرفی که زد قندی در دلم آب شد ولی با خودم گفتم اگر اینها را بخاطر استفاده از احساس من بگوید چی ؟ یا حتا اگر واقعاً دوستم داشته باشد از موضوع خواهرانم خبر شود چی ؟ با صدایش به خود آمدم گفت چی فکر میکنی میشنوم به صورتش نگاه کردم چقدر این صورت مغرور ولی در حین حال مهربان را دوست داشتم گفتم چی بفهمم این حرفها را برای استفاده از احساسات من نمی گویید ؟ لبخندی زد و گفت برایت ثابت میسازم تو برای بازی نیستی یلدا تو برای زنده گی هستی تو برایم از احساست بگو بعد از آن من هیچ کاری با تو ندارم فقط منتظر باش همه چیز را برایت ثابت میسازم گفتم پس ثابت بساز چون من دوستت دارم و با خجالت از اطاق بیرون شدم باورم نمیشد برای اولین بار این جمله را برای کسی گفته باشم
یک هفته از آن اتفاق میگذشت داکتر امیر مثل همیشه همرایم رفتار میکرد و من فهمیده بودم حرفهای که در مورد احساس اش میگفت فقط دروغ بود و بس....

#ادامه_دارد


#به_نظر_تان‌عشق داکتر‌ امیر دروغ بوده؟؟
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رومان_نگین_الماس
#قسمت_دوازدهم
#نویسنده_فَریوش

با خود لب زدم: راضی‌ام به رضایت یا الله.
رفتم طرف دستشوئی بعد ای که وضو گرفتم تا وقتی برگشتم صدائی آذان به گوشم رسید چشم‌هایم را بستم و آرامشی خاصی را حس کردم چقدر این کلمات آسمانی حس خوبی داشت بعد اتمام آذان رفتم نماز خود را ادا کردم روی ساجده نشستم و قرآن‌کریم تلاوت کردم بعد دستم را بلند کردم و با بُغض گفتم: خدایا صدایم را می‌شنوی مگه نه...؟ خدایا بنده خودت تورا صدا می‌زند یا الله تمام مشکلاتم را حل بخیر کن هژده سال زندگی‌ام را با سختی سپری کردم شایدم برای عذاب این دنیا برایم کافی باشد دیگر نگذار که این‌قدر اذیت شوم بیشتر از صبرم درد دیدم، خدایا رفتار سرد پدرم را دیدم، مزه لت و کوب اش را دیدم، دیدم که چطور مادرم پیش چشمان خودم درد را تحمل می‌کرد، نبود مادرم را دیدم یتیم شدم خدایا فکر نمی‌کنی که دیگر برای یک نفر این‌قدر درد کافی است...؟
اشک‌هایم تمام صورتم را خیس کرده بود سرم را بالا کردم و دوباره گفتم: خدایا خودت بهتر می‌فهمی که زندگی‌ام را چطور رقم بزنی اما، من خیلی وقت می‌شود که بُریدم دیگر حال قوی بودن ندارم دیگر نمی‌توانم که قوی باشم یا الله مرا نزد خودت بخواه تمام بنده هایت مرا اذیت می‌کند اصلاً اونا میگن که تو چرا مرا دختر آفریدی و می‌خواهند مرا مثل یک برده به یکی بدهند.
اشک ریختم شاید اشک‌هایی مان از دردهایی ما کم نکنند اما بهترین راهی راحت شدن بود یکمی از دردهایی ما کم می‌شد.
از جایم بلند شدم و اشک‌هایم را با دست پاک کردم چون کسی را نداشتم تا باشد و اشک‌هایم را پاک کند لبخندی تلخی زدم دیگر باید عادت می‌کردم با این زندگی و تنهایی.
بعد روزها خواستم تا یکمی به خانه رسیدگی کنم شاید خانه بزرگی نداشته باشیم اما بازم شکر بود تمام خانه را پاک کردم با خسته‌گی به اطراف دیدم تمامش برق می‌زد لبخندی زدم و رفتم برای خودم چای دَم کردم که تا از خسته‌گی ام کم شود به اتاق خودم برگشتم به تمام اتاق زُل زدم تمام عمرم را این‌جا زندگی کرده بودم و بعد هر بار سختی به این‌جا پناه آورده بودم من به خود قول داده بودم که کم نياورم و ادامه می‌دهم اما، این‌طور نشد و من زیادی وعده خلاف بودم برای مادرم هم وعده داده بودم که کم نياورم و اشک نریزم اما من زدم زیر قول که برای مادرم داده بودم از تمام این مشکلات کرده نبود مادرم سخت می‌گذشت و حق هم داشتم او بود که من آن‌قدر قوی بودم و اگر گاهی کم می‌آوردم با دیدن مادرم دوباره سر پا می‌شدم اما حالا دیری می‌شود که دوباره سر پا نشدم.
صدائی زنگ موبایل بلند شد می‌فهمیدم که شهرام است حالا جز او کسی را نداشتم که احوال مرا بپرسد می‌فهمیدم که حال اونم خوب نیست حق هم داشت نمی‌توانست که برای زندگی من و خودش زندگی خواهر خود را خراب کند موبایل را جواب داد با خسته‌گی گفت: مینه...
دیگر مثل قبل با نشاط حرف نمی‌زد با شنیدن صدائی خسته‌اش بُغض کردم و گفتم: بلی...
که دوباره گفت: چرا پدرت در مقابل دختر خود این‌قدر بد است...؟
اشک‌هایم ریخت لبخندی تلخی زدم و گفتم: سوالی جالبی است، سوالی که خودم هم جوابش را نمی‌فهمم و یا شاید می‌فهمم و نمی‌خواهم که قبول کنم.
سکوت کرد دوباره گفتم: چی شد...؟
اگرچه از صدائی خسته‌اش همه‌چی معلوم بود دوباره با خسته‌گی گفت: قبول نکرد، حرف اش یک حرف است.
من که می‌فهمیدم که پدرم چقدر سرسخت است و جز حرف خودش حرف کسی دیگری را قبول نمی‌کند منم سکوت کردم همین آخرین راهی مان بود فکر کنم دیگر راهی نداشتیم.
که دوباره گفت: مینه، بیبین نااميد نمی‌شویم همیشه وقت میگن که نااميد شیطان است.
سکوت کردم و چیزی نگفتم چند سال بود که با امید این زندگی می‌کردم که شاید زندگی خوبی را منم با مادرم تجربه کنم اما تمامش آروزو بود و بس...
دوباره گفت: می‌فهمی من یک چیزی شنیدم...
با تعجب گفتم: چی؟
که جواب داد: شنیدم که هر کی به خانه خدا برود و دست خود را روی خانه خدا بگذارد بعد از خدا هرچی بخواهد خدا برایش می‌دهد و من یک تصمیم گرفتم.
دوباره پرسیدم: چی تصمیم؟
دوباره گفت: می‌روم به حج و تو را از خدایم می‌خواهم.
لبخندی زدم این بشر چقدر خوب بود سرن را تکان دادم و گفتم: درست است.
این‌بار با لحن شوخی گفت: تو را از خود می‌کنم دختر لجباز.
آهسته خندیدم که گفت: باید بروم و آماده رفتن شوم هر وقت که رسیدم حتماً برایت زنگ می‌زنم.
نفسی عمیقی کشیدم و گفتم: الله به همراهت.
موبایل را قطع کرد یعنی امکان این بود که به عشق خود می‌رسیدم یعنی امکان داشت که خدا صدائی مان را بشنود و راه را برای خوشبختی هر دوتایی مان باز کند.

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خدا مهربان‌تر ازین حرف ها است پس می‌شود که خیلی ها راحت به خدا اعتماد کرد و همه‌چی را سپرد دست او.
لبخندی زدم یکمی احساس راحتی می‌کردم چقدر حس قشنگی است وقتی به خدا اعتماد می‌کنی و همه‌چی را می‌سپاری به او و بدون شک که او بهترین ها را برایت رقم می‌زند فقط و فقط به او بسپار و منتظر بمان...
دیر وقت می‌شد که سری به دفترچه خاطرات خود نزده بودم با لبخند رفتم و با یک قلم دوباره سر جایم برگشتم نشستم و شروع کردم به نوشتن از تمام این روزهائی که ننوشته بودم نوشتم از امید دوباره خودم هم نوشتم بعد رفتن مادرم دوباره به زندگی خوب اميدوار بودم حس و حال عجیبی داشتم و باور به خدا داشتم تمامش را سپردم به خدا و بعد از این به هیچی فکر نمی‌کنم.
صدائی دَر شد متعجب از این که کی است رفتم طرف دَر اما هر چی صدا زدم که کی است؟ کسی جواب نداد با فکر این‌که اطفال کوچه دارن بازی میکنن بی‌خیال شدم و برگشتم به خانه جند لحظه نگذشت که دوباره صدائی دَر شد این‌بار یکمی ترسیدم برگشتم و گفتم: بچه‌ها بار دگه دَر نزنین.
که بازم یکی دَر زد با اعصبانیت دَر را باز کردم تا خواستم لب باز کنم که یکی دهنم را محکم گرفت و داخل خانه شد با ترس به نفر روبرو دیدم رنگ از صورتم رفت او این‌جا چی‌کار می‌کرد...؟
دست اش را از روی دهنم پس کرد و با لبخندی کثیفی گفت: مینه جان مهمان را داخل خانه دعوت نمی‌کنی...؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: این‌جا چی‌کار می‌کنی...؟
خندید و گفت: وای کسی مهمان را اینطور نمی‌گوید که.
طرفش دیدم و گفتم: پدرم خانه نیست حالا برو هر وقت او برگشت دوباره بیا.
نزدیکم شد و گفت: من با پدرت کاری ندارم من تو را کار دارم.
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم: چی‌کار داری...؟
هی داشت نزدیکم می‌شد منم کم کم به عقب می‌رفتم که گفت: دنبال پول خود آمدیم.
در دلم لعنتی برایش فرستادم او خوب می‌فهمید که من نمی‌توانستم به تنهایی آن‌قدر پول را پیدا کنم بازم خودم را از دست ندادم و سر تکان دادم به عقب برگشتم که دستم را محکم گرفت و گفت: کجا...؟
طرفش دیدم و گفتم: میرم تا پول ات را بیارم.
بلند خندید و گفت: می‌خواهی مرا فریب بدهی تو آن‌قدر پول را پیدا کرده نمی‌توانی.
با جديت لب زدم: پول ات آماده است دستم را رها کو تا برایت بیارم.
دستم را رها کرد با عجله به آشپزخانه رفتم و یک کارد برداشتم و به دهلیز برگشتم دیدم که او هم له داخل می‌آمد دست‌هایم می‌لرزید واقعاً ترسیده بودم بازم خودم را دست ندادم که نزدیکم شد و گفت: حالا می‌خواهی که من را فریب بدهی.
آب دهانم را قُورت دادم و گفتم: نخیر چرا باید فریب ات بدهم.
کاملاً نزدیکم شد حس و حال خوبی نداشتم زود کارد از پُشت سرم کشیدم وقتی به خود آمدم دیدم که لباس سفید اش خونی شده و دست منم پُور از خون است نفسی عمیقی کشیدم و گفتم: برو گمشو بیرون.
کم کم به پُشت سر رفت و گفت: به راحتی از دستم خلاصی نداری.
رفت به حویلی و فکر کنم به برادر خود زنگ زد با عجله رفتم طرف دستشوئی دست‌هایم را شستم بیرون رفتم دیدم که برادرش آمده و هی سوال می‌پرسد رفتم به حویلی و گفتم: فکر کنم زیادی خون از دست داده خوبتر است تا زودتر بروین به شفاخانه.
از خانه خارج شدن نفسی راحتی کشیدم و رفتم به اتاق خودم فکرم درگیر بود یعنی واقعاً من امیر را زخمی کردم... قطعاً که گناه از من نبود اگر زخمی اش نمی‌کردم به ضرر خودم تمام می‌شد.
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقدیم به شما خوبان 🌸❤️☺️🌺

#داستان_زیبا

#چوپان

چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مى‌خاست و كلید بر مى‌داشت و درب خانه پیشین خود باز مى‌كرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى‌گذراند. سپس از آنجا بیرون مى‌آمد و به نزد امیر مى‌رفت. شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى‌رود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى‌خواند. امیر گفت: «اى وزیر! این چیست كه مى‌بینم؟»

وزیر گفت: «هر روز بدین جا مى‌آیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.»

امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت: «بگیر و در انگشت كن؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى!»




‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رومان : مسیر زندگی
قسمت : اول
نویسنده : اورانوس



زندگی هنگامه فریاد هاست
سر گذشت در گذشت یاد هاست
زندگی تکرار جان فرسودن است
رنج ما تاوان انسان بودن است
زندگی یک بازی درد آور است
زندگی یک اول بی آخر است
زندگی کردیم اما باختیم
کاخ خود را روی دریا ساختیم
باید احساس کرد این اندوه را
بر کمر باید کشید این کوه را
زندگی را باختیم شاکی نیستیم
بر زمین خکردیم خاکی نیستیم
این است که گویم مسیر زندگی.....

    "
چشمایم را باز کردم هیچی یادم نمیامد چند دقه گذشت تا بدانم کجایم چهار طرفم را دید زدم داخل تاکسی بودم و تاکسی متوقف شده بود
_مثلکه خو بودی عزیزم؟!
مه: نه فقط چشما خو بسته کرده بودم.

دیگر چیزی نگفت همرایش از تاکسی پایین شدم ساکت بودم هیچی نمیگفتم وفقط دنبالش میرفتم تا این که به مقصد رسیدیم رفتم چوکی کنار پنجره نشستم و به بیرون خیره شدم داشتم میرفتم از جایی که کُلی خاطره دارم با وجود که اینجی تعلق نداشتم ولی بازم دوستش داشتم چون اینجی خاطرات زیادی با عزیزانم دارم میرفتم از جایی که در آن بزرگ شدم اشک به چشمانم آمد تقدیر چقدر با مه بازی بزرگی کرد که تمام زندگی مه از هم پاشید یاد گذشته افتادم........



مه: مادر مادررر مامییی🔊🗣
مادر: بله چری جیغ میکشی
مه: خوش دارم جیغ کشم
مادر: چی مایی؟
مه:لباس سرخ  خو پیدا کرده نمیتونم😣
مادر: باشه میایم پیدا میکنم
تمام اتاق خو بهم ریخته بودم وقتی مادر مه گفتن مه میام پیدا میکنم دلجم به رو تخت خو بشیشتم
مادر: چی بلای سر ازی اتاق آوردی چری ایته بهم ریختی 😱
مه: خودیو بهم ریخته گناه مه نیه 😌
مادر:امروز 18 ساله میشی تاحالی یاد نگرفتی که باید اتاق خو منظم کنی
مه: نوچ آنام (مادر)
رو مادر خو بوس کردم و از اتاق خو بیرون شدم ویی یادم رفت خوده معرفی کنم (نام مه مهشید است و تک فرزند فامیل هستم و به ترکیه همراه مادر و پدرم زندگی میکنم فامیل کوچک اما صمیمی دارم وضع مالی ما هم خوب نیست اما شکر خدا میگذره
و امروز تولد 18ساله گی مه است) و به اسرار مادرم یک جشن کوچک بین خو میگیریم که تنها دوستم ساغر دعوت کردم که با صدای مادرم از فکر بیرون شدم

مادر:بیا بگیر زیر تخت تو بود
لباس از مادر خو گرفتم و رو به لباس کرده گفتم
مه:خجالت نمیکشی خو گم میکنی 😡
مادر:تیاره دگه حالی برو لباس خو بپوش که دوست تو حالی میایه
مه:چشم مامی
رفتم به تاق کوچک خو لباس پوشیدم لباس سرخ کوتاه کلوش بود و آستین هایو هم روبازو مه میفتاد مو ها خو وا کدم ساق جراب سیاه هم پوشیدم داخل آیینه نگاه کردم آرایش نمیکنم چون نیاز به آرایش ندارم( جلد سفید چشما کلان قهوه یی مژه های بلند و فر بینی قلمی و دهن کوچک دارم از طول لبا مه عرض یو بیشتره قد بلند اندام مانکنی) نام خدا هزار ماشالله خیلی مقبولیم 🧿
بعد از قربون صدقه رفتن خود خو از اتاق خو بیرون شدم که ساغر همراه مادر خو آمده بودن رفتم ساغر محکم بغل کردم

ساغر:خانوم شدی بزرگ شدی تولدت مبارک 🥳
مه:تشکر
مادرساغر:تولدت مبارک عزیزم☺️
مه:تشکر خاله جان
و تحفه که گرفته بودن بدادن دست مه خو عاشق تحفه هستم
ساغر از اصل ایرانی هستن فقط چند سالی میشه به ترکیه آمادن و از اولین آشنایی با هم دوست شدیم
بعد از بریدن کیک کوچک و تبریکی دادن و قصه کردن ساغر مادرش رفتن باز مثل همیشه مه و مادرم تنها ماندیم بابا مه به یکی از شرکت ها راننده هستن نتونستن به تولد مه باشن
مه: مامی شما نمیخاد اینا جمع کنیم مه خودم جمع میکنم
مادر:آخه امروز روز تونه تو برو به اتاق خو مه جم میکنم
مه:نوچ امکان نداره پس مم خوده شما کمک میکنم
همراه مادرم سالون کوچک خوده پاکاری کردیم و ظرفا شوشتم و همره مادرم روی کوچ شیشتم ساعت ۷ شام بود که زنگ اِف اِف شد با خوشحالی از جا خو ایستاد شدم
مه:بابام آمدن 😀 
مادر برو در وا کن
بدو بدو برفتم در وا کردم که بابا مه داخل شدن اونا بغل کرد
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رومان : مسیر زندگی
قسمت : دوم
نویسنده : اورانوس


سر مه بوس کردن
بابا:پرنسس پدرش خوب استی مقبولکم
مه:خوبم مرسی
و از بغل بابا خو بیرون شدم به خریطه دست بابا خو دیدم
مه:ای چیه ؟
بابا:به پرنسسم تحفه گرفتم بخاطر تولدش 😊
با خوشحالی تحفه خو از دست بابا خو گرفتم و داخل یو سیی کردم هدفون گرفته بودن چون مه آهنگ گوش کردن زیاد خوش دارم
مه:وای تشکررررر خیلی خوش کدم 😃
بابا:میبخشی دخترم نتانستم که تحفه بهتری بریت بگیرم تحفه با ارزش نیست 😞
مه:ای گپ نزنین خیلی هم بمه با ارزشه خیلی خوش کدم ☺️
و بابا خو بغل کدم

بابا مه در اصل کابلی اند و مادر مه هراتی 
مادرم بریم گفت که از دواج عاشقانه ای داشتن🥰
و مادر کُل در خانه دری گپ میزنیم به همی خاطر خیلی خوب میتونم گپ بزنم و لحجه مم  به مادرم رفته چون سر کارم زیاد تر با مادرم است تا پدرم و مه هراتی بسیار خوب گپ زده میتونم .......

__مهشید مهشید
مه:هوووم 😴
مادر:بیدار شو چقذر میخاهی خو بشی

مه:تا هر وقت دلمه خاسته باشه حالی کو مدرسه نیه که مه بزی صبح وقت بیدار میکنن بگذارین خو شم 😣

مادر:پس نمیخواهی به میله بری دل تو انی پس میرم دلجم خو شو
تا اسم میله شنیدم چشما خو وا کدم و برو تخت خو بشیشتم

مه:انی بیدار شدم.🥱
مادر مه روخو به طرف مه دور دادن
مادر:تو که خو بودی😕
مه:نیم خو مادر جوو😌
مادر:پس خوبه زود خو آماده کو که تا نیم ساعت دگه میریم
مه:چشم😊
زودی از رو تخت خو وخیستم
بابامه خاطر تولدم مه و مادر مه میبرن پیکنیک(میله)و خیلی هیجان دارم زودی رفتم از داخل الماری مانتو کوتاه آبی همراه شلوار کوبا پوشیدم کوله پشتی خو هم آماده کدم و هدفون که بابا مه گرفته بودن داخل یو گدیشتم همره مبایل خو دنبال کلاه خو گشتم نبود
مه:مامیییی🗣

مادر:بله چی گم کردی که باز جیغ میکشی

ایشته مه بشناختن😁

مه:کلاه خو پیدا کده نمیتونم 😟

مادر:حالی اگه کلاه نپوشی چیکار میشه 😒
مه:او وقت صورت مقبول مه آفتاب میسوزونه😢
مادر:از دست تو انی میام پیدا کنم تو ازی  بشتر اتاق خو بهم نزن 😑 

مه:تنکیو آنام😘
مم دم در منتظر مادر خو بودم که بد از ده دقه از اتاق مه بیرون شدن و کلاه مم به دست نا بود
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رومان : مسیر زندگی
قسمت : سوم
نویسنده : اورانوس

مادر: بگیرش
کلاه از دست مادر خو گرفته تشکری کردم
مه: کوش بابایی
مادر: بیرون منتظر ما هست بیا که بریم
با مادرم از خانه بیرون شدم که پدرم در حالیکه داخل موتر بود پایین شد
بابا: بیایین بشینیم🙂

مه: ای موتر از کیه بابا ؟🧐

بابا: از شرکت گرفتم به امروز
همراه مادرم سوار موتر شدیم و حرکت کردیم بعد از نیم ساعت به یک جا سر سبز رسیدیم که یک طرفیو هم رود خانه ای بود زیبای ای منطقه چند برار بر کرده
از موتر پایین شدیم و همراه مادرم فرش هموار کردم
و بابامم وسایل برای پختن کبابا از تولبکس موتر پایین کرد
مه:زیاد جای مقبول است 😍
مادر:ها خیلی زیبایه
همیشه یک موضوع مه کنجکاو میکرد ای که چرا هیچ وقت پدر و مادرم راجب به خانواده های شان بمه هیچی نمیگن چند باری از مادرم پرسیدم که گفتن هم مه و هم بابا تو هیچ کس نداریم
اما چطور امکان داره بی کس باشی 🤔

مه: مامی؟
مادر: هووم
مه: شهر شما هم جاهای تفریح داره؟
مادر مه لبخند زدن گفتن

مادر: خیلی زیاد هیچ جا دنیا هرات نمیشه 😊
مم از فرصت استفاده کرده گفتم
مه: پس شما با کی میرفتین اونجی حتمی با خانواده خو
مادر مه عصبانی شدن گفتن

مادر: بتو نگفتم دگه از مه درباره فامیل نپرس بتو بگفتم که هیچ کس نداریم چند بار بگم 😠

مم عصبی کلافه  شدم ازی گپ‌تکرار مادر خو
مه: حتمی ای قسم نبوده که شما لک لک ها به ای دنیا آورده باشن میمون ها کلان کردن حتمی یک فامیل چیزی دارین چری بمه نمیگین هاااان؟😠
مادر مه کمی به عصاب خو مسلط شدن به آرامی گفتن

مادر: میفهمم دختر مه بتو از وقتی کلون شوی عاقل شدی ای سوال بتو خیلی پیش میایه ولی مجبورم حالی بتو بگم مه هیچ کس ندارم در اصل تمام خانواده خو از دست دادم به ای دنیا نیستن😔

مه: اما بابا چی؟😢

مادر: بابا تو هم کسی نداره او هم همه فامیل خو از دست داده😥

خیلی ناراحت شدم ازیکه مادر و بابا مه با ای غم زندگی میکردن و حالی مه ای غم تازه کردم برینا
مه: ببخشین مادر جانم که شما ناراحت کردم

مادر: ناراحت نشدم دخترم تو هم ناراحت نشو و دگه ای موضوع باز نکن😊
مه: چشم😚

خوده مادر و بابا خو  توپ بازی کردم ......
خیلی روز خوبی سپری کردم واقعاً به ای تفریح نیاز داشتم و ساعت های عصر بود
مادر: مهشید جان مادر بیا که میریم
مه در حالیکه سنگ ریزه ها میزدم داخل او تا موج درست بشه جواب دادم
مه: باشه آمادم
ایستاد شدم لباسا خو تکون دادم
به موتر بالا شدم و حرکت کردیم در طول راه کُلی مادر و بابا خو خنداندم و نزدیک سرک شدیم که پهلویو هم یک دره سر سبز بود
مه:تشکر بابای خیلی بهم خوش گذشت 🥰
بابا:یکدانیم کاری نکدم مه دوست داشتم خیلی کارا واست انجام بدم
مه:ای حرف نزنین بخاطر مه روز شب کار میکنین که مه زندگی خوبی دیشته باشم🥲
بابا:فدای دختر با درک و باهو..
حرف بابا مه نیمه ماند که یک کامیون بزرگ از طرف مقابل ما میامد نزدیک تر شده میرفت که جیغ کشیدم و صدای بوق موتر شنیدم که داشت طرف ما نزدیک میشد بابام موتر کج کردن که با کامیون تصادف نکنن ولی موتر به طرف دره رفت
و به سرعت موتر پرت شد داخل دره بین فضا معلق بودم که دیگه چیزی نفهمیدم ........

چقدر دیر متوجه میشویم که زندگی و حیات یعنی همان دقایق و ساعاتی که با کمال شتاب زدگی و بی رحمی انتظار گذشتن آن را داشتیم..........😔

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رومان : مسیر زندگی 
قسمت : چهارم
نویسنده : اورانوس


کم کم تونستم چشما خو باز کنم ولی چشما مه تار میدید و همه جا تاریک بود بعد از چند دقه کمی روشن شد فهمیدم داخل اتاق هستم
 میخواستم مادر خو صدا کنم ولی توان گپ زدن نداشتم چند دقه همی قسم بودم بعد با صدای خیلی آهسته مادر خو صدا کردم
مه: مادر مادر
متوجه دست خو شدم که سیرم وصل کرده یه وقتی متوجه اطراف خو شدم فهمیدم شفاخانه هستم وکم کم یاد مه آماد که چی اتفاق افتاده ای بار با صدای بلند تری که بغض داشت گفتم
مه:مادر بابا 😥
دروازه باز شد و نرس داخل آماد نمیفهمم چری با دیدن مه تعجب کرد و هیجانی شد و نزدیک مه آمد

#زبان ترکی
نرس: Şonundà kendinę geldin canim, sen çok güçlü bir kizsin😊 
(بهوش آمدی بلاخره تو دختر بسیار قوی هستی )
معنیen sonünda (بلاخره) یو نفهمیدم مگر چند وقته به شفاخانه هستم ؟!
با صدای که از چاه بیرون میشد گفتم
مه:annęm baba nerede😓
(مادرمه بابامه کجاین )

نرس: Kendini rahatsiz etme🙂
(خود خو اذیت نکن باشه )

و با عجله بیرون شد و با دو تا داکتر داخل آمد داکترا با دیدن مه خوشحال شدن
داکتر:Nasılsın genç bayan
(حالتان خوب است خانم جوان)

مه: annem nerede؟😥
 (مادر مه کجاین)

داکتر:Bunu şimdi düşünme maşaAllah daha iyi olacak
(بهتر است حالی به خو فشار نیاری )
😞
مه: baba annem😭
(مادرررر و بابااااا )

جواب مه بدین مه مادر خو مام صدا کنین مادر مه چری جواب مه نمیدین مثلکه بلای سر نا آماده 😭
از بس جیغ کشیدم گلو مه به سوز آماد و از تخت پایین شدم و سیرم دست خو هم بکندم... داکتر دوم با فارسی گفت
داکتر: تو باید از خدا سپاس گذاری کنی ای یک معجزه است که تو بهوش آمدی

از حرفا داکتر چیزی نفهمیدم گنگ بود بمه که ادا مه داد
دکتر: تو سه ماه میشه که بیهوش بودی دخترم یعنی کما رفته بودی ما امید ماره بخاطر زنده شدن تو از دست داده بودیم
ولی امروز معجزه شد و بعد ایقدر مدت به هوش آمدی
مه: چی؟😳
داکتر:ولی پدر کلان تو امید خو از دست نداد و میگفت بلاخره به هوش میایی😊
ای داکتر چی میگه یعنی ایقدر مدت مه بیهوش بودم
پدر کلانی چی؟
مه: مه پدر کلان ندارم 😢
 
داکتر: پس او آقایی که هر روز به شفاخانه میامد کی بود؟
با تعجب به گپا داکتر گوش دادم
که چی میگفت 
 اگه سه ماه از حادثه میگذره پس مادر و بابا خوب شده باشن
مه: مادر مه بابا مه کجاین میشه اونا بگین بیاین😢

داکتر: متاسف استم دختر😞

مه: چری ؟😟

داکتر: زندگی سرت باشه به او حادثه پدر و مادرته از دست دادی 😔

نفس مه قید شد پا ها مه سست شد نه امکان نداره با صدای بلند جیغ کشیدم

مه:نه امکان ندارررررره....دروغه....هیچ وقت مه تنها نمگذارن....بابا....مادر...چری نمیاین... شما گفتین مه هر وقت احساس ترس کنم میاین پس حالی مه تنها اینجی میترسم بیایینن... 😭😭😭

جیغ میکشیدم گلو مه میسوخت
که دست مه سوخت کرد طرف دست خو سیی کردم که داکتر پیچکاری داخل دست مه فرو کرد
که آرام شدم و فقط دروازه دیدم که با یک مرد میان سالی باز شد و چشمامه بسته شد ...

زندگي در گذر است...
با تمام خوبی ها و بدی هاش .....

#سه ماه بعد

چقدر سخت است به یک لحظه همه چیز زندگی ات را از دست بدی  ولی خودت بازم هم محکوم به زنده گی باشی مسیر زندگی را طی کنی....



سه ماه از روزیکه چشمام باز کردم میگذره که هر لحظه با خودم میگویم کاش چشمام باز نمیشد و برای همیشه بسته می ماند....
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رومان :مسیر زندگی
قسمت: پنجم
نویسنده : اورانوس


  
امروز بری آخرین بار میرم پیش مادر و بابا خو چقدر سخته دیگر آغوش گرم مهربان مادر نباشه چقدر سخته نوازش های پدر نباشه.....😔
با قدم های سست و بی جان به طرف نا نزدیک میشدم هر قدم که بر میداشتم استرس و بغض گلوه مه بیشتر میشد  
وقتی کامل نزدیک شدم با دیدن اسم مادر و بابا خو به روی سنگ قبر دگه تحمل کرده نتونستم بشیشتم خود خو بنداختم روی خاک های که زیرش کل زندگیم بود....

مه: مادر...بابا بیدارشینننن.. با مه ای قسم شوخی نکینم...😭....مگه نمیبینین که دختر شما داره  گریه میکنه....اگه نباشبن مه میمرممممم...😭...چری عذابم میدین شما حتی بدی یک لحظه مه تنها نگدیشتین شما میفهمین مه از تنهای میترسم پس چرییی ...چری رفتین مه تهنا گذاشتین... 😭😭😭

مه: بلند شین .....بیدارشین مه به ای دنیا تک تنها رها نکینم لطفااااا.... قول میدم دختری خوبی باشم....قول میدم شما دگه اذیت نکنم....لطفاً بلند شین ای قسم مه تنبیه نکنین😭😭😭😭

دستی که رو شونه مه گدیشته شد سر مه از رو قبر بلند کرد

_ مهشید عزیزم اینقدر خودخو عذاب ندی چقدر مایی گریه کنی ایقدر اشک از کجا میاری دل تو به مه بیچاره نمیسوزه که هر وقت تور میبینم گریه میکنی جیگر خون میشم نگفتی دگه گریه نمیکنی؟
با چشمای که تار میدید طرفیو دیده گفتم

مه:چری مه تنها گدیشتن مگم مه دختری خوبی بری شان نبودم چری تنهای رفتن بزو دنیا و مه با خو خو نبردن 😭

_درک میکنم تو دختر مقبول مه بخاطر قلب ضعیف مه که شده دگه گریه نکن باشه نواسه مقبول مه

مه: باشه😞
ته سر مه دست کشیدن از جا خو ایستاد شدم.....
حالا فهمیدم چری هیچ وقت مادرم راجب  به فامیلش بمه چیزی نمیگفت و مه فکر میکردم در این دنیا هیچ کس را ندارد
ولی بر عکس پدر مادر خواهر برادر همه کس داشت همه کس ...
و بخاطر عشقش نسبت به بابامه قید تمام فامیل خو زده
مادرم از فامیل ثروتمندی بوده و بابا مه از فامیل متوسط وقتی پدرم از کابل بخاطر درس خواندن وارد پوهنتون هرات میشه با مادر مه آشنا میشوند و بخاطر اینکه پدرم کابلی و از خانواده متوسط بوده بابا بزرگ  مه راضی به ای ازدواج نمیشه تا اینکه باید بین خانواده و بابا مه یکی انتخاب کند که مادرم بابا مه انتخاب کرد
بابا بزرگم گفت که مادرمه خیلی دوست داشته و او نمیخواست مادرم بدبخت شود و در تمام سالها از مادرم و از
مه خبر میگرفت ....
و حالا بابا بزرگم وقتی از موضوع تصادف با خبر شدن آمادن ترکیه که مه با خود به شهر مادری ام ببرن ......بلاخره بعد از سه ماه  افسردگی سکوت خود خوری قبول کردم که با مرد غریبه یی که میگه پدر کلان مه میشه میرم از شهری که کلان شدم کُلی خاطره دارم میرم به شهری که مادرم به او بزرگ شدن..........

#زمان حال

    دستی به چشما خو کشیدم و بیدار شدم فکر کنم رسیده بودیم به زادگاه مادرم شهری که فقط اسمش را شنیده بودم و چند باری هم در تلویزیون فضا مجازی دیده بودم
از طیاره خارج شدیم و بعد از گرفتن بیک ها خو سوار تاکسی شدم همرا بابابزرگم
شهر جدید خانواده جدید اشخاص جدید آینده مبهم همه چیز های جدید در انتظارم بودن ای مسیر زندگی مر به کجا میبره و چی در انتظارم است؟!

بابا بزرگ: خوبی دختر مه
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عجیب است که گاهی
رفتنِ یک نفر را برای چند لحظه تماشا می‌کنی ،
و بعد از آن ،
یک عمر از تمام آمدن‌ها بیزار می‌شوی ...!
انگار بعضی‌ها
آنقدر قدرت دارند که میتوانند با یک بار رفتنشان ،
تمام دنیا را در چمدانی با خودشان ببرند ...


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت چهل وسه وچهل وچهار
📝گلبهار
میدونستم دروقفل نکردی واسه همین اومدم بیدارت کنم که پشته دروبندازی گفتم ممنونم سالارخان شماخیلی مردی خداازبزرگی کمتون نکنه سالارپشت درلبخندی زدو گفت دروببند زبون نریز،فرداباهات قرارمی‌زارم هموببینیم حرف بزنیم الان دیگه بگیر بخواب،پشت دررو انداختم وباخیالی راحت رفتم تورختخواب،خیلی زودخوابم بردتاصبح خوابه ارباب وزنش وسالار و ارسلان رومی‌دیدم خوابهای بی سروته که هیچ کدوم معنی نداشت اما حضور این چندنفر کامل وپررنگ بودباصدای خواندنه خروس ازخواب پاشدم رختخواب روجمع کردم و یه گوشه مرتب چیدم و لباس هام رو ردیف کردم و روسری م روعوض کردم و این بارروسریه آبی رنگی سرم گذاشتم ورفتم سمت اتاق عمه ،آروم درروباز کردم عمه هنوز خواب بوددوباره درروبستم همه ی اهالیه عمارت خواب بودن به جزخدمه ها که هرکدوم یواش یواش ازتوجاشون بیرون میومدن ومشغول کار میشدن،چون من جز خدمات اون عمارت نبودم کارخاصی نداشتم و کارم فقط درارتباط با عمه بوداما از اونجایی که عادت به کارکردن وبیدارشدنه صبح زودداشتم نمی‌تونستم بخوابم،آروم از پله ها پایین رفتم بوی دودوسوختن چوب و نم زمین بارون خورده هوش ازسرآدم میبرد نسیم خنک بهاری که به صورتم خوردخواب روکلاازسرم پروندبالبخندرفتم سمته آشپزخونه چندتاخانم مشغول پختنه نون بودن وکنارتنورنشسته بودن سلامی کردم و گفتم کمک نمیخوایین،آشپز باشی باخنده گفت صبحانه که کاری نداره تازه تااینا از خواب بلندبشن یه ساعت طول می‌کشه تو بروبخواب واسه خودت دختر،اینجا مهمانی هاااا ،کارنمی‌خوادبکنی،دیشبم زیادزحمت کشیدی ،یکی ازدختراباکنایه گفت چراآشپز جان بزاربره یکم سبزی بچینه واسه ناهار،الان اول صبح خلوت هم هست آشپز باشی ابروهاش رودرهم کشید وروبه دختر جوان گفت لال بشی تو دختر تو خجالت سرت نمیشه مهمان حالیت نیست،بعدرو به من گفت اصلا گلبهار توبرواتاقت بخواب تا خانمت ازت کاری نخواسته از اتاقت بیرون نیا،واسه چی خودتوواسه این حسودا به زحمت می‌ندازی برودختر،آهان بروتوعمارت نبینم بیرون بیای تاعمه خانم دستور نداده،بعد هم یه سبدداددست دخترجوان و گفت بروته باغ ازهمون سبزی ها بچین بیار واسه ناهار می‌خواییم بدوبرو،زود اومدیاااا،دیرنکنی
دلم نمی‌خواست جواونجاخراب بشه و به خاطر من کسی اذیت بشه اماآشپز باشی نفر اول آشپزخونه بودوحرفش حرفه اول بودو همه ی اهل مطبخ بایدبه حرفاش گوش میدادن ازآشپزخونه اومدم داخل عمارت همچنان داخل عمارت سکوت بود و همگی خواب بودن منم رفتم تواتاقم خودم و دوباره تشک رو پهن کردم وروی رختخواب ولوشدم البته دیگه خوابم نمیومدفقط دراز کشیدم وبه سقف خیره شدم وبه سالار فکر میکردم کم کم اهل عمارت بیدار شدن وسر و صداشون به گوش می‌رسیدازجام بلندشدم و اتاق رومرتب کردم ورفتم سمته اتاق عمه خانم ،عمه بیدار شده بودودررونیمه باز کرده بود تقه ای به درزدم واجازه خواستم برم داخل،عمه خندیدوگفت بیاتودختر بیا که دیشب ازبس دیرخوابیدم هنوزخستگی تو تنمه،رفتم داخل عمه جلوی آینه. نشسته بود با تعجب دیدم ارسلان روی تخت عمه خوابیده ولباس بالاتنه ش هم درآورده و لخت بدون پتوخروپف می‌کنه عمه لبخند ی زد و گفت میبینی تاصبح نزاشت من بخوابم الان خودش هفت تاپادشاه روخواب میبینه ،برس چوبی روبرداشتم و موهای عمه روکه بافته بودبازکردم وآروم آروم شونه زدم ودوباره بافتم ودورسرش پیچیدم ،عمه روسری ش روسرش کردولباسش روکه عوض کرده بودتوتنش مرتب کردوگفت بیابریم بزار این پسره بخوابه باورکن تالنگ ظهر هم بیدارنمیشه همراهه عمه از اتاق اومدم بیرون وعمه رو تا جلوی درسالن اصلی همراهی کردم عمه گفت امروز جایی نروهمین جاها باش شایدغروب رفتیم خونه ی خودمون،چشمی گفتم و مشغول کمک به بقیه شدم دیگه موقع صبحانه بودهمه بیدار شده بودن به جز ارسلان ،البته از سالار هم خبری نبوداحتمالا اونم تواتاق خودش خوابیده بود،سفره ی صبحانه چیده شد از نان تازه وتخم مرغ نیمروشده تاعسل و سرشیرتازه وپنیر گاومیش و ...استکان های چای وشیروقهوه که سری به سری میاوردن تواون جمع یاچشم دنبال سالاربودم اما واقعامثل اینکه خواب بودوتا آخرسفره ازش خبری نبود،تو جمع همانهایی که شب قبل توعمارت مونده بودن دختر جوونی همراهه پدرومادرش بودن که ظاهراً خیلی باکلاس وپولداربه نظر میومدن،وزن ارباب توجه خاصی به دخترجوان داشت ومدام می‌گفت لیلا جون تعارف نکن،بخور عزیزم،این سرشیرخیلی خوشمزه است و مدام ازغذاهای وسط سفره تعارفش میکرد و لیلا هم بالبخند وعشوه ی خاصی ازش تشکر میکرد،دست وگردن لیلا پر بود از طلا وجواهرواین به چشم همه میومد،پدرو مادرش هم موردعنایت وتوجهه ارباب بودن و ارباب هی اشاره میکردکه ازشون پذیرایی بشه ،صبحانه که جمع شدهرکدوم ازاهل عمارت ومهمونها مشغول کاری شدن یه عده رفتن سمت باغ و یه عده توحیاط قدم زدن و بعضی هاهم توعمارت مشغول حرف زدن و استراحت بودن عمه انگارحوصله ی هیچ کس رونداشت

@Faghadkhada9
چقدر اینو قبول داری؟
دنیا چیزی جز پژواک نیست
یادمان باشد که زندگی انعکاس
رفتار ماست
پس حواسمان راجمع کنیم که
بهترین باشیم تابهترین‌ را دریافت کنیم

نمیشودکه خوب نبوداماانتظار
خوبی داشت
صبر داشته باش و ببین
همان کسی که می خواست تو را زمین بزند،
زمین خورده!
همان کسی که می خواست حرمتِ تو را بشکند
تمامِ غرور و حرمتش شکسته!
همان کسی که قصدِ آزارِ تو را داشت
بی دفاع شده و آزار دیده!
کائنات ، دست بردار نیست؛
انتقامِ ما را ، از همه می گیرد...
روزی همه مان به هم ، بی حساب خواهیم شد...

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هدیه متعلق به کیست؟

روزی مردی از شهر دور به نزد بودا آمد
تا او را امتحان کند.
او در حضور دیگران به مسخره کردن بودا پرداخت
هر کاری که می‌توانست انجام داد
تا او را عصبانی کند.
اما بودا هیچ حرکتی نکرد.
فقط رو به مرد کرد و گفت:
می توانم از تو سوالی بپرسم؟
مرد گفت: بله
بودا گفت: اگر کسی هدیه‌‌ای به تو بدهد
و تو آن را نپذیری، این هدیه متعلق به کیست؟
مرد گفت: معلوم است متعلق به خود کسی است
که آن هدیه را بخشیده است.
بودا خندید و گفت: پس اگر من از پذیرفتن
سخنان نادرست شما اجتناب کنم،
همه این حرف‌ها مال خودتان خواهد بود!

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت ✏️

مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند پس کفش هایش را زیر سرش گذاشت و خوابید.

طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند.
اولی گفت: طلاها را بگذاريم پشت آن جعبه...
دومی گفت: نه، آن مرد ممکن است بیدار باشد و وقتی ما برویم او طلاها را بردارد .

گفتند: پس ، امتحانش کنیم کفش هایش را از زیر سرش برمی داریم، اگه بیدار باشد با این کار معلوم می شود.

مرد که حرف های آنها را شنیده بود، خودش را بخواب زد. دو مرد دیگر هم، کفش ها را از زیر سر مرد برداشتند و اما مرد به طمع بدست آوردن طلاها هیچ واکنشی نشان نداد.

گفتند:" پس واقعا خواب آست ! طلاها رو همینجا بگذاریم‌ ..."

بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد تا طلاهایی را که آن دو مرد پنهان کرده بودند ، بردارد اما هر چه گشت هیچ اثری از طلا نیافت ، پس متوجه شد که تمام این حرف ها برای این بوده است که در عین بیداری کفشهاش را بدزدند!!


#نتیجه یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد ...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/11/20 00:12:06
Back to Top
HTML Embed Code: