Telegram Web Link
#قربات #فدایت
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
السلام علیکم ورحمة الله وبركاته

ببخشید ایاگفتن فداتشم یا قربونت برم و امثال این کلمات در چت ها و پیامک ها جایز هست یا خیر




💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ‎

بر اساس فقه اهل سنت، گفتن عبارات محبت‌آمیز مانند "فدات شم" یا "قربونت برم" در چت‌ها و پیامک‌ها اگر با نیت محبت و احترام متقابل باشد و بین محارم یا در چارچوب روابط شرعی و مجاز باشد، اشکالی ندارد. اما اگر این عبارات بین نامحرم‌ها (کسانی که شرعاً ارتباط نزدیک مجاز نیست) رد و بدل شود و به نوعی باعث فتنه، تمایل قلبی نامشروع یا ایجاد شبهه شود، جایز نیست.
در نتیجه، استفاده از چنین عبارات با توجه به نیت و شرایط مخاطب مشخص می‌شود.

📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
کیا اپنے مرشد کے لیے فداک امی وابی کہنا جائز ہے؟
سوال
کیا اپنے مرشد کے لیے فداک امی وابی کہنا جائز ہے؟
جواب
بسم الله الرحمن الرحيم
Fatwa:1347-1151/L=11/1440
اپنے پیر ومرشد کو فداک أبی وأمی کہنے میں کوئی حرج نہیں ہے ،خود رسو ل اللہﷺ سے بعض صحابہ کرام کو اس طرح کے الفاظ کہنا ثابت ہے ؛چنانچہ حضرت علی رضی اللہ عنہ سے روایت ہے کہ انھوں نے کہا کہ میں نے رسول اللہ ﷺ کو کسی آدمی پر ماں باپ قربان کرتے نہیں دیکھا سوائے حضرت سعد بن وقاص کے میں نے جنگ احد میں رسول اللہ ﷺ کو کہتے ہوئے سنا :”ارم فداک أبی وأمی“ تیرچلاؤ میرے ماں باپ تم پر قربان ہوں ،اسی طرح حضرت ابن عباس کا حضرت علی  کو اس طرح کے الفاظ کہنا ثابت ہے ۔
عبد اللہ بن شداد، قال سمعت علیا رضی اللہ عنہ، یقول: ما رأیت النبی صلی اللہ علیہ وسلم یفدی رجلا بعد سعد سمعتہ یقول: ارم فداک أبی وأمی( صحیح البخاری،رقم الحدیث، 2905، باب المجن ومن یترس بترس صاحبہ) عن ابن عباس، قال: دخل علی علی بیتی، فدعا بوضوء، فجئنابقعب یأخذ المد أو قریبہ، حتی وضع بین یدیہ، وقد بال، فقال: یا ابن عباس، ألا أتوضأ لک وضوء رسول اللہ صلی اللہ علیہ وسلم؟ قلت: بلی، فداک أبی وأمی. (مسند أحمد ط الرسالة 2/ 59، الناشر: مؤسسة الرسالة)وفی حاشیة النووی:جمع لی رسول اللہ صلی اللہ علیہ وسلم أبویہ یوم أحد فقال ارم فداک أبی وأمی فیہ جواز التفدیة بالأبوین وبہ قال جماہیر العلماء وکرہہ عمر بن الخطاب والحسن البصری رضی اللہ عنہما وکرہہ بعضہم فی التفدیة بالمسلم من أبویہ والصحیح الجواز مطلقا لأنہ لیس فیہ حقیقة فداء وإنما ہو کلام وألطاف وإعلام بمحبتہ لہ ومنزلتہ وقد وردت الأحادیث الصحیحة بالتفدیة مطلقا.(شرح النووی علی مسلم ۲/ ۲۸۰)
واللہ تعالیٰ اعلم
دارالافتاء،
دارالعلوم دیوبند
ماخذ: دار الافتاء دار العلوم دیوبند
فتوی نمبر: 171888
تاریخ اجراء: Jul 29, 2019
 



حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۹ /ربیع‌الاول/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
تلنگر

روزی لقمان در كنار چشمه‌ای نشسته بود. مردی كه از آنجا می گذشت. از لقمان پرسيد: «چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟»
لقمان گفت: «راه برو.»

آن مرد پنداشت كه لقمان نشنيده است. دوباره سوال كرد: «مگر نشنيدی؟ پرسيدم چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟»
لقمان گفت: «راه برو.»

آن مرد پنداشت كه لقمان ديوانه است و رفتن را پيشه كرد.

زمانی كه چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: «ای مرد، يک ساعت ديگر بدان ده خواهی رسيد.»

مرد گفت: «چرا اول نگفتی؟»
لقمان گفت: «چون راه رفتن تو را نديده بودم، نمی دانستم تند می‌روی يا كُند. حال كه ديدم دانستم كه تو يک ساعت ديگر به ده بعدی خواهی رسيد.»
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

دوست من ، تو راه رفتن دیگران را ببین و بعد در موردشان قضاوت کن
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸

#تلنگر

شمس آهی کشید ،
و برایم حکایتی تعریف کرد :

دو سیاح از شهری به شهری می‌رفتند.
سر راه به رودی خروشان برمی‌خورند. می‌خواهند از رود بگذرند،
اما چشمشان به زنی جوان و تنها می‌افتد که کمی آن سو تر ایستاده و مثل بید می‌لرزد.

یکی از دو سیاح فوری به کمک آن زن می‌شتابد ؛
او را کول می‌گیرد، از رود می‌گذرد و در آن سوی رود بر زمین می‌گذاردش و رهسپارش می‌کند.
سیاح دیگر نیز از رود می‌گذرد و به راهشان ادامه می‌دهند؛
اما در باقی راه سیاح دیگر لب از لب نمی گشاید.
مدام اخم می‌کند،
از دوستش رو برمی‌گرداند و آه می‌کشد.
چند ساعت بدین منوال می‌گذرد،
تا این که سکوتش را می‌شکند و می‌گوید:
«برای چه به آن زن کمک کردی؟
تازه، آنطور لمسش کردی.
ممکن بود از راه به درت کند!
ممکن بود گولت بزند!
مگر می شود زن و مرد نامحرم این طور یکدیگر را لمس کنند؟
کار بسیار زشتی است! شایستهٔ ما نیست!»

سیاحی که زن را بر پشت گرفته بود،
صبورانه لبخند می‌زند.
بعد می‌گوید: «ای دوست، من آن زن را در طرف دیگر رود بر زمین گذاشتم،
تو چرا هنوز او را بر دوش می‌کشی؟

کتاب_ملت_عشق
#الیف۰شافاک حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💔💔💔❤️‍🔥

نمــاز‌درنزدمان‌مهم‌است،ولی‌اکثراًنماز
صبح‌مان‌قضامیشود...
میگوییــم‌خــدارادوسـت‌داریم‌،امــااز
اوامـرش‌اطاعت‌نمیکنیـم!!
ازشیطان‌متنفــرریم،امـاگناه‌نمانـده‌که‌
انجامش‌نداده‌باشیم!!
همه‌میخواهیم‌به‌بهشت‌برویم،اماکسی‌
نمی‌خواهـدبمیردوهرسال‌که‌ازعمرمان
کم‌می‌شـودبجای‌عبـرت‌،آن‌روز،راآهنگ‌
وموسیقی‌گوش‌میدهیم🖤!!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️


   •°☆🌹
#داستان_شب🌹☆•


#پوریای_ولی

💢هنگام سحر و اذان، در تاریک و روشن بامداد، مردی تنومند و بلند قامت از خانه ای بیرون آمد و قدم در کوچه ای تنگ نهاد. از میان دیوارهای کوتاه و بلند شهر گذشت و به مسجد آن شهر نزدیک شد . صدای اذان صبح از گلدسته ها به گوش می رسید. پهلوان وضو ساخت و با خدای خود، به راز و نیاز پرداخت. هنوز چیزی نگذشته بود که از پشت یكی از ستونهای مسجد، صدای گریه پیرزنی را شنید كه به درگاه خدا چنین التماس می كند: خداوندا ! رو به درگاه تو آورده ام، نیازمندم و از تو حاجت می طلبم، نا امیدم مکن.
مرد بی تاب شد، با خود اندیشید، حتماً این زن تنگدست و نیازمند است. آرام به پیرزن نزدیک شد . او را دید كه بشقابی حلوا در دست دارد. با لحنی سرشار از مهربانی پرسید: چه حاجتی داری مادر؟

💢چون پیرزن اندکی آرام شد، گفت: ای جوانمرد، التماس دعا دارم. برای من و پسرم دعا کن.
مرد پرسید مشکل تو و پسرت چیست؟
پیرزن آهی سرد از دل برآورد و گفت: پسری دارم زورمند و دلاور که پهلوان هندوستان است و در شهر و دیار خود پرآوازه است. هر جا نام و نشان پهلوانی را می شنود، عزم کشتی گرفتن با وی می كند. شکر خدا که تاکنون پیروز شده و تا امروز هیچکس نتوانسته پشت او را به خاک برساند. اكنون پهلوانی از خوارزم به شهر ما وارد شده و قصد هماوردی با پسر من را دارد، می ترسم پسرم مغلوب شود و روی بازگشت به شهر خود را نداشته باشد. این پهلوان كه كسی جز پوریای ولی نبود، فهمید که رقیب هندی او، پسر این پیرزن است. پوریای ولی، طاقت دیدن اشکهای آن مادر غمگین را نداشت. دلداریش داد و گفت : به لطف خدا امیدوار باش مادر، خداوند دعای مادران دل شکسته را مستجاب می كند. این را گفت و با حالتی پریشان، از پیرزن دور شد و از مسجد بیرون رفت.

💢پس از آن پوریای ولی با خود فکر کرد که فردا چه باید بکند، اگر قویتر از آن پهلوان باشد و بتواند او را به زمین بزند، آیا طعم شكست را به او بچشاند؟ یا باتوجه به تمنای مادر او، مقاومت جدی نكند و زمینه پیروزی حریف را فراهم نماید. برای مدتی پوریای ولی، در شك و تردید بود. ناگهان از دایره تردید بیرون آمد، لبخندی زد و تصمیمی قاطع گرفت. او می دانست قهرمان واقعی کسی است که نفس سركش خود را مهار کند. او خواست كه غرور خود را بشكند و بقول مولوی ( شیر آن است که خود را بشکند ) البته این انتخاب، بسیار دشوار بود. چون روز موعود فرا رسید و پوریای ولی، پنجه در پنجه حریف افکند، خویشتن را بسیار قوی و حریف را دربرابر خود ضعیف دید تا آنجا که می توانست به آسانی پشت او را به خاک برساند. اما عهد خود را بیاد آورد. برای آنکه کسی متوجه نشود، مدتی با او دست و پنجه نرم کرد، اما طوری رفتار كرد كه دیگران احساس كنند حریف وی قویتر است. پس از لحظاتی، پوریای ولی، این پهلوان نام آور بر زمین افتاد و حریف روی سینه اش نشست. در همان وقت به او احساس عجیبی دست داد. مثل این بود كه درهای حكمت به روی او گشوده شده و وی پاداش جهاد با نفس را مشاهده كرد.

💢دوستان پوریای ولی كه از توانایی بدنی او به خوبی آگاه بودند، از شكست او در رقابت با پهلوان هندی در شگفت بودند. چند روز بعد از آن واقعه، سلطان جونه ( حاكم آن منطقه در هند) مجلسی ترتیب داد تا در آن از پهلوان پوریای ولی دلجویی کند. در آن هنگام، پهلوان هندی كه در مجلس حضور داشت، پیش آمد و خود را به پای پوریای ولی افكند و بازوبند پهلوانی را به او تقدیم كرد. او گفت من در ضمن مسابقه، متوجه گذشت و جوانمردی تو شدم. پوریای ولی از اینكه رازش برملا شده بود، متاثر و پریشان شد اما دوستان او خوشحال شدند و ماجرای این فداکاری بزرگ در همه شهرها پیچید. از آن پس، از پوریای ولی به عنوان یكی از جوانمردان و اولیای خدا یاد می شود.
پوریای ولی اضافه بر قدرت پهلوانی و نیرومندی بدن، صفات آشکار و پسندیده ای داشته که او را از دیگر پهلوانان، متمایز می ساخته است. پهلوانان و ورزشکاران با یاد او، جوانمردی را پاس می دارند
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت 5
سرگذشت عشق و گناه... 💍


با من من گفتم:نه والا…اون روز از خجالتم اصلا سرمو بلند نکردم تا ببینم…..خب حالا خبرت چی بود؟؟؟
راحله گفت:خبر اینه که مجتبی از تو خوشش اومده…چند بار هم با وحید اومد تا تورو ببینه که تو ناز کردی و نیومدی…..دیروز که اومد بهم گفت تا پیغامشو بهت برسونم…..
از تعجب شاخ در اوردم….با خودم گفتم:مگه کسی هم هست که از من خوشش بیاد؟؟؟
زود خودمو عادی نشون دادم و گفتم:خب!!حالا پیغامش چی بود؟؟؟
راحله گفت:پیغام داد که اگه میشه یه بار باهم بریم تا همدیگر رو ببینید….
با لکنت گفتم:من که از این کارا نکردم و بلد هم نیستم….
راحله گفت:بلد بودن نمیخواهد….یه سلام و عزیزم و قربونت برم وغیره فقط میخواهد ،،،اگه میخواهی خودم یادت بدم…؟؟

گفتم: راحله !!خودت میدونی که سیستم من به این‌حرفها نمیخوره….
راحله گفت:خب حالا!!!تو هم هی ناز کن….مجتبی پسر خیلی خوشگلیه،،میدونم که اگه ببینی عاشقش میشی…..
قند توی دلم آب شد…..یعنی یه پسر خوشگل از من خوشش اومده؟؟؟
اون روز بعد از کلی اصرار از راحله و از من انکار بالاخره قبول کردم که قرار بعدی راحله و وحید من هم همراهش برم……
روز موعود رسید…. صبح یه ماتیک قرمز و یه مداد سیاه که به چشم میکشند رو از کمد مامان برداشتم،فکر کنم برای ده سال پیش بود چون ماتیکش ماسیده بود…..
ولی به هرحال از هیچی بهتر بود….توی کیفم مخفی کردم و رفتم مدرسه…..خیلی استرس داشتم که مبادا اون وسایل رو ببینند و معاون ازم بگیره…………..
خلاصه به خیر گذشت و زنگ آخر خورد و با راحله رفتیم داخل سرویس بهداشتی مدرسه و یه کم لبهام قرمز و‌چشمهامو سیاه کردم و سریع رفتیم سمت قرار …..همون محله ی خرابه…..
اینبار وحید و مجتبی زودتر از ما رسیده بودند……تا دیدمشون سرمو ناخودآگاه انداختم پایین….دستم تو دست راحله بود و محکم دستشو فشار میدادم……
راحله جلوتر از من حرکت میکرد و یه جورایی منو دنبال خودش میکشید….اما یه لبخند ریز روی لبهام بود و همین نشون دهنده ی رضایتم بود…..
وقتی بهشون رسیدیم طبق معمول راحله و وحید بهم دست دادند و احوالپرسی کردند…..
من سرم همچنان پایین بود که صدای مجتبی رو شنیدم که گفت:سلام!!!
نیم نگاهی بهش کردم و متقابلا جواب سلامشو دادم ….مجتبی دستشو اورد جلو تا بامن دست بده…..بین دو راهی مونده بودم که دست بدم یا نه؟؟؟از یه طرف همش شنیده بودم نباید به نامحرم دست داد و از طرفی میترسیدم بهم بگند امله………..
بخاطر همین در عمل انجام شده قرار گرفتم و بهش دست دادم…..وقتی دست مجتبی رو لمس کردم واقعا یه حس عجیبی بهم دست داد و قلبم هری ریخت……تمام بدنم یخ کرد…..اصلا تصورشو نمیکردم که با لمس دست یه پسر حالم اینقدر دگرگون بشه(اینجا بود که معنی حرفهای مامان رو متوجه شدم که چرا به نامحرم نباید دست داد)………
در همون حال که دستامون بهم قفل بود نگاهش کردم….
….قد بلند ، لاغراندام و صورت استخونی که معلوم بود تازه اصلاحش کرده…..در کل ازش خوشم اومد چون حداقلش از من سرتر بود و میتونستم پز بدم…….
مجتبی اروم گفت:خوبی شما ملیحه خانمم؟؟؟؟؟؟؟
با گفتن خانمم توی دلم غوغایی به پا شد و با لبخند گفتم:مرسی….
قرارمون در همین حد بود….بعد راحله گفت:بریم دیگه !!دیر شد…..
خداحافظی کردیم و کل مسیر برگشت رو با راحله با تمام وجود دویدیم تا تاخیر رسیدن به خونه رو جبران کنیم…..
وقتی نفس نفس زنان رسیدم خونه،مامان نبود و مریم با چشم و ابرو اومدن بهم فهموند که فکر نکنم متوجه ی تاخیرم نشده…..
مریم سری از روی تاسف برام تکون داد و رفت داخل اتاق…..انگار که خودش هم ذهنش درگیر چیز دیگه ایی بود که زیاد به من گیر نداد…..
زود لباسهامو در اوردم و بدون اینکه چیزی بخورم رفتم سراغ درس و مشقم….کاری که همیشه برای اخر شب نگه میداشتم……انگار عذاب وجدان داشتم و میخواستم با خوندن درسم جبران کرده باشم………،..
کتابها و دفترها دورم بود و چشمم بهشون اما ذهنم پیش مجتبی…..همش صحنه ایی که دستم توی دستش بودرو مرور میکردم آخه با مرورش هم حس خوشایندی بهم دست میداد….حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت6
سرگذشت عشق و گناه... 💍

اصلا تمرکز نداشتم و‌ نمیتونستم درس بخونم…اینقدر لفت دادم تا مامان اومد…..مامان چادرشو دور کمرش بسته بود و چند تا دبه توی دستش گرفته بود……
مامان وقتی منو توی اون حال دید کلی قربون صدقه ام رفت…..با قربون صدقه های مامان عذاب وجدانم بیشتر شد…..
به مامان گفتم:دبه ها چیه؟؟
گفت:سفارش ترشی داریم باید تا سه ماه دیگه اماده باشه چون طرف عروسیه پسرشه وبرای شب عروسی لازم داره…….
با این حرف مامان زود کتابهارو جمع کردم و رفتم توی کار ترشی……هوا سرد بود ولی من سمج تر از سرما بود و تند تند کلم ها و مخلفات رو خرد کردم و شستم…..
دستهام از سرما سرخ شده بودو انگشتهام حس نداشت،، اما بالاخره تموم شد و بردم داخل اتاق مهمون پهن کردم تا خشک بشند……بعد یه کم شام خوردم و‌ چون خیلی خسته بودم کنار بخاری خوابم برد…

صبح با صدای مامان بیدار شدم….مامان گفت:بلند شو ملیحه….داره مدرسه ات دیر میشه….
تا اینو شنیدم زود نشستم و به اتفاقات دیروز و مجتبی فکر کردم……انگار ذوق بیشتری برای مدرسه رفتن داشتم…..
خیلی سریع حاضر شدم و چند تا لقمه که مامان درست کرده بود رو برداشتم و دویدم سمت مدرسه…..
از اون روز ماتیک و مداد چشم از وسایل ثابت کیفم بود و هر روز بعداز تعطیلی مدرسه با راحله میرفتیم سر قرار……
کم کم بقدری به  مجتبی وابسته شدم که اگه یه روز ازش بی خبر میشدم احساس دلتنگی میکردم…………
دو ماهی گذشت و وارد ۱۵سالگی شدم،،،دیگه دختری شده بودم که زندگیم با مجتبی معنا پیدا میکرد…..
یه روز که طبق معمول رفتیم سر قرار ،،دیدم مجتبی از جیبش یه جعبه در اورد و بطرفم گرفت و گفت:قابل شمارو نداره خانم خوشگله……!!!!
از خوشحالی زبونم بند امده بود…..اولین باری بود که کسی بهم کادو تولد میداد….
جعبه رو گرفتم و باز کردم….داخلش یه زنجیر نقره بود که بهش یه صلیب اویزون شده بود……..
با ذوق ازش تشکر کردم …..مجتبی زنجیر رو ازم گرفت و انداخت گردنم و بعد اروم گونه امو ب,وسید……یه حس خاصی اومد سراغم…..بعد نگاهی به هم انداختیم و لبخند زدیم…..
دیگه پامو از حدم فراتر گذاشته بودم و وقتی مامان خونه نبود میرفتم بیرون و ۲-۳ساعتی رو با مجتبی میگذروندم….
مجتبی از اینده میگفت و من هم خودمو توی لباس عروس تصور میکردم……انگار دنیا و روز و‌شب برام قشنگتر و هدفمند شده بودم…..
آخرای اسفند شده بود و به تعطیلات عید نزدیک میشدیم…..تمام فکر و ذکر من این بود که به چه بهانه ایی تعطیلات رو برم بیرون و مجتبی رو ببینم…؟؟؟؟
دم عید بود که مریم به مامان گفت:مامان !!قراره یکی بیاد خواستگاریم؟؟؟؟کسی که من دوستش دارم و عاشقشم……
منو مامان متعجب بهم نگاه کردیم و تازه متوجه شدم چرا مریم این همه گوشه گیری میکرد و کاری به کار من هم نداشت……
مامان گفت:عاشق؟؟؟عاشق کی؟؟؟
مریم گفت:نگران نباش مامان….اسمش بهمن و مرد خیلی خوبیه……فقط یه موضوعی هست که باید بدونید…..
مامان گفت:چی؟؟؟
مریم گفت:بهمن قبلا ازدواج کرده بود و چون باهم تفاهم نداشتند جدا شدند و قراره دختر هفت ساله اش با ما زندگی کنه…..
مامان گفت:یعنی چی؟؟؟تو که سنی نداری تا با یه مردی که قبلا ازدواج کرده و بچه داره زندگی کنی…!!!؟؟
مریم گفت:من اصلا با گذشته و دختر بهمن مشکلی ندارم و فقط برام  خوده بهمن مهمه…..
مامان که هیچ وقت بلد نبود اخم کنه و خنده از لبش نمیفتاد رفت توی خودش و سکوت کرد و هیچی نگفت……
خیلی دلم برای مامان سوخت…..اون شب جو خونمون خیلی سنگین بود…..مامان همش سعی میکرد خودشو با اشپزی سرگرم کنه…..منو مریم هم سرمون توی دفتر و کتاب بود اما میدونستیم که دل مامان آشوبه…..
#دوستان بابت این تاخیر دو شب شرمنده درگیر بودم

ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
جملات تاثیر گذار از فلورانس اسکاول شین

- اگر انسان چیزی را از دست بدهد, نشان می دهد که در ضمیر ناخودآگاه خود, اعتقاد به از دست دادن وجود دارد.

- برای از بین بردن هر گونه ناراحتی و غصه باید ابتدا درون خود را آرام کنید.

- بسیاری از چیزها به زمان نیاز دارند تا درست شوند و در شریط مناسب قرار گیرند.

- اگر تصمیمی می گیرید که انجام دهید باید آن را انجام دهید, شایسته نیست که با خود پیمانی ببندید و بعد از مدتی آن را فراموش کنید.

- بازی زندگی یک بازی هدفمند است, هرچه را که به آن بدهی, به همان شکل به خودت باز می گرداند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سپاسگزاری

ﺑﯿﻦ ﻫﻤﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﺎﯼ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽﺳﻌﺎﺩﺕِ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺳﭙﺎﺱﺍﺯﻫﻤﻪ ﮊﺭﻑ ﺗﺮ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﯽ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ .

ﭼﻨﯿﻦ ﺳﻌﺎﺩﺗﯽ ﮐﯿﻤﯿﺎﺳﺖ ﺑﺎ ﭼﻨﯿﻦﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﻫﺮ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻧﺠﯽ ﺭﺍ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪﺭﻭﺷﻨﯽ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﻭ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﮐﻨﯿﺪ .

ﺩﺭﻫﻤﯿﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦﮔﺎﻡ ﺭﺍﺑﺮﺩﺍﺭﯾﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻭﺿﻌﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﺗﻮﺍﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﺧﺪﺍﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﻨﯿﺪ ﺷﮑﺮ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮ  خداااااایاشکرت

ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻭﺍﮊﻩ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﻪ ﺩﻟﺘﺎﻥ ﺑﺠﻮﺷﺪ ﻭ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﮐﻨﻨﺪ.

ﺁﻧﮕﺎﻩﺍﯾﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺍﺯ ﺟﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺷﻤﺎ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﮐﻨﻮﻧﯽ ﺗﺎﻥ ﮔﺴﺘﺮﺵ ﻣﯽ ﯾﺎﺑﺪ ﻭ ﺭﻧﺞ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﺰﺩ .
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺗﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪﺯﻧﺪﮔﯽﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺍﺯ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎﯼ ﺳﭙﺎﺱ  ﻫﻤﭽﻨﻮﻥ ﮐﯿﻤﯿﺎﯼ ﺩﻝ ﻭ ﺟﺎﻥ  ﺑﻬﺮﻩ ﻣﻨﺪ ﺷﻮﯾﺪ
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دو گام موفقیت
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎙مولانا عبدالعلی خیر شاهی حفظه الله
# داستان :خواجه‌‏اى "غلامش" را ميوه‌‏اى داد.

غلام ميوه را گرفت و با "رغبت" تمام میخورد.
خواجه، خوردن غلام را میديد و پيش خود گفت: كاشكى "نيمه‌‏اى" از آن ميوه را خود می‌‏خوردم.

بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را میخورد، بايد كه "شيرين و مرغوب" باشد.

پس به غلام گفت: "یک نيمه" از آن به من ده كه بس خوش میخورى.

غلام نيمه‌‏اى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار "تلخ يافت."

روى در هم كشيد و غلام را "عتاب" كرد كه چنين ميوه‏اى را بدين تلخى، چون خوش می‌خورى.

غلام گفت: اى خواجه! بس "ميوه شيرين" كه از دست تو گرفته‌‏ام و خورده‌‏ام.
اكنون كه ميوه‌‏اى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه "روى در هم كشم" و باز پس دهم كه شرط "جوانمردى و بندگى" اين نيست.

"صبر" بر اين تلخى اندک، سپاس شيرينی‌هاى بسيارى است كه از تو ديده‌‏ام و خواهم ديد.

همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هر وقت در حق تو بدی کردند
فقط یک اجر از دیوار بردار
بی انصافیست اگر دیوار را خراب کنی
🍁


شاید عجیب باشد ولی من می‌گویم :
صاحبان قشنگ‌ترین لبخندها،
غمگین‌ترین قلب‌ها را دارند!
مهربان‌ترین آدم‌ها
بغض‌های زیادی را قورت داده‌اند
و آرام‌ترین شخصیت‌ها،
اشک‌های زیادی را روی بالش شبانه‌شان ریخته‌اند!
آدم‌ها رنگین کمانی از دردند:
فقط هر کسی به سبک خودش
به روی پوستِ شخصیتش رنگ می‌پاشد!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت_قدیمی

داستان نجار و دو برادر

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.

یک روز صبح درب خانه ی برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک من است. او هفته ی گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را به خاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:
در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم. !!

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: «مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.

وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت: «دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»

راستی، تا به حال برای چند نفر پل ساختیم؟! بین خودمون و چند نفر از عزیزانمون حصار کشیدیم !؟
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: نزدهم


میخواهم شریک زندگی یک مرد شوم نه کنیزش میخواهم با کسی ازدواج کنم که آزاد فکر و روشنفکر باشد میکاییل که انتظار اینگونه رفتار از طرف نیلا را نداشت گفت شما درست میگویید من از اول برای مادرم تذکر داده بودم که دختری به فکر و مفکوره ای خودم برایم انتخاب کند ولی حرفش را ادامه نداد نیلا خندید و گفت بار دیگر خودتان برایتان دختر انتخاب کنید تا دوباره این موضوع برایتان پیش نیاید میکاییل گفت پس حرفی نمانده بیا داخل برویم و به سوی خانه حرکت کرد نیلا عصبی زیر لب گفت خدا میداند در آمریکا چقدر عیاشی کرده است حالا خودش را ملا میگیرد ای مادر جان
برایت چی بگویم با این انتخاب عجیب ات میکاییل داخل اطاق رفت و چند لحظه بعد نيلا هم داخل اطاق آمد مادر میکاییل آهسته از پسرش پرسید چی شد پسرم حرف زدید ؟ میکاییل جواب داد خانه رفتیم حرف میزنیم مادر جان مادر میکاییل به سوی شوهرش اشاره کرد و پدر میکاییل پدر نیلا را مخاطب قرار داده گفت خوب حالی هر دو جوان با هم دیدند و حرف زدند ما میرویم ببینیم چی تصمیم میگیرند باز بخیر اگر قسمت باشد دوباره مزاحم تان میشویم از جایش بلند شد بعد از رفتن آنها نیلا مستقیم به اطاقش رفت و دروازه را پشت سرش بست تمنا از مادرش پرسید چی شده مادر جان ؟ مادرش جواب داد نمیدانم بعد از اینکه با هم تنهایی صحبت کردند یک قسم گرفته معلوم میشدند تمنا به سوی اطاق نیلا رفت و گفت من همرای خواهرم حرف میزنم دروازه ای اطاق نیلا را باز کرد و داخل رفت پدر نیلا گفت فکر کنم این دو جوان راضی نیستند میکاییل پسری آرام و کم حرفی است ولی نیلا دخترم برعکس دختر شوخ طبع و سرشار است این دو همانند آب و آتش هستند و آب و آتش هیچ وقت با هم سازگاری ندارند زن لطفاً بعد از این نیلا را راحت بگذار اگر نمیخواهد با این پسر ازدواج کند بالایش فشار نیاور او همانند سیما حق انتخاب دارد خانمش به سویش دید و گفت من به اولادهایم حق انتخاب میدهم به سیما هم دادم روزی که ناصر به خواستگاری سیما آمد من تنها به حرف سیما شیرینی اش را به ناصر ندادم بلکه همه جوانب را مدنظر گرفتم اینکه خانواده ای ناصر کیست اصل و نسب شان به کی میرسد خانه و زندگی دارند یا خیر در مورد همه معلومات گرفتیم بعد ناصر را به عنوان داماد ما انتخاب کردیم چون وظیفه ای پدر و مادر این است که به دخترش شوهر درست انتخاب کند....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: بیستم

به دخترش شوهر درست انتخاب کند میکاییل پسر خوب است خانواده اش خوب هستند تا جای که مادرش میگوید پسر نمازخوان و با ایمان هم است ماشاالله از خودش کار و زندگی دارد دخترم بیشتر از این چی میخواهد نیلا از اطاقش بیرون شد و گفت مادر جان مهمتر از همه چیز فکر و مفکوره دو طرف است و فکر من و میکابیل زمین تا آسمان با هم فرق دارد مادرش گفت هر چی باشد من نمیتوانم به آنها پاسخ رد بدهم نیلا ناراحت گفت تشویش نکن مادر جان آنها خودشان مرا رد میکنند لازم نیست شما حرفی بزنید. از سوی دیگر میکاییل از زمانی که از خانه ای نیلا بیرون شده بودند ساکت بود مادرش و پدرش میدانستند بین او و نیلا حرفهای گفته شده که باعث این خاموشی میکاییل شده است وقتی به خانه ای خاله اش رسیدند میکاییل مستقیم به اطاقی که خاله اش برایش داده بود رفت مادرش پشت سرش داخل اطاق شد و دروازه را بست میکاییل روی دوشک نشست مادرش گفت چرا در فکر هستی پسرم چی شده با نیلا در مورد چی حرف زدی که اینگونه روزهای سکوت گرفتی ؟ میکاییل جواب داد مادر جان دیگر موضوع نیلا را برای همیشه ببندید من نمیتوانم با نیلا نامزد شوم مادرش محکم با دست به پای خود زد و گفت یعنی چی ؟ حالا که گپ به نامزدی رسیده اینگونه حرف میزنی ؟ حالا من برای این خانواده چی جواب بدهم ؟ بعد دست پسرش را گرفت و گفت دختر کدام عیب دارد ؟ تا جای که من دیدم هم چهره دارد هم قد و اندام دارد و هم رفتارش خوب است چرا میخواهی رد کنی ؟ میکاییل با آرامش گفت مادر جان نیلا جان خیلی دختر زیبا و با نزاکت است و هیچ عیبی ندارد مشکل در افکار من
است خودت میدانی که من چقدر در زنده گیم حساس هستم میدانم عواطف من و نیلا با هم تفاوت دارد مادرش گفت ببین پسرم نامزد شو بعد از او هر قسم دوست داشتی نیلا همانطور خواهد شد من نمیتوانم به این فامیل پشت کنم مردم چی خواهند گفت ؟ اینکه پشت این دختر خواستگاری رفتیم همه قوم و خویش خبر شده اند اینکه بخاطرش از آمریکا آمدند همه میدانند حالی اگر پای خود را بکشیم همه خواهند گفت نیلا حتماً کدام عیب دارد اینگونه دختر بیچاره گپ مردم را خواهد شنید میکاییل سرش را میان دستانش گرفت و گفت اصلاً به این موضوع فکر نکرده بودم راست میگویی مادر جان میتوانی از طرف ما قبول کنی ولی اگر.....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.

اگر بتوانم دلی را از شکستن باز دارم،
بیهوده نزیسته‌ام.
اگر بتوانم رنجی را بکاهم، یا دردی را مرهم نهم یا مرغکی رنجور را به آشیانه باز آورم، حاشا حاشا، که بیهوده نزیسته‌ام.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگر شخصی بە یک زن بدحجاب نگاە کند گناە متوجه چه کسی است: کسی کە نگاه کرده است یا کسی کە حجاب درستی نداشته است؟

پاسخ: صحابە رضی اللە عنهم هرگاە امر یا نهی بدانها می‌رسید دربارەی حقیقت آن سوال نمی‌پرسیدند بلکە در انجام امور امر شده عجلە می‌کردند، خواە واجب باشد یا مستحب، و نیز از امور نهی شده پرهیز می‌کردند، خواە حرام باشد یا مکروە!

سپس حال و وضع ما بە وخامت کشیده شد! لذا طوری شدیم که از امر سوال می‌کردیم که آیا واجب است تا آن را انجام دهیم یا مستحب است تا رهایش کنیم! و نیز از نهی سوال می‌پرسیدیم که آیا حرام است تا از آن اجتناب کنیم یا مکروه است تا انجامش دهیم!!

بازهم حال و وضع ما بە وخامت کشیده شد و روز بە روز در دینداری بدتر شدیم و چنان گشتیم که بپرسیم: کدام عمل، گناە کمتری دارد و کدام یکی، گناهش بزرگتر است!

این تنزل و قهقرا تا به کجا؟

هر دوی آنها گناهکار هستند. و همین کافیست تا که تو (ای پسر و مرد) از نگاە بە محرمات دست بکشی و نیز تو (ای دختر و زن) از فریب جوانان و به فتنه انداختن آنان دست بکشی.

- شیخ اسلام ٲزهری
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آرام باش
وبدون منت ببخش
تا ثریا برو
با حرکت مطمئن

با خیال و آرزوی تنها
هرگز به رستگاری نمی رسی
وبه عزت نمی رسی

تنبل نباش
واگر اگر مکن
با نام ویاری جستن ازالله وبا توکل بر الله همراه با تلاش مستمر، گامهای خیر و خوبی را بردار وبرای رسیدن به اهدافت تلاش کن
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2024/10/05 11:12:06
Back to Top
HTML Embed Code: