Telegram Web Link
فرشته_ ی_ کوچک _ اسلام
# قسمت _ بیستوهشتم....
فردای اونروز و پس فردا مدرسه نرفتم ،بدون # نقاب امکان نداشت از خونه برم بیرون و حتی کیوانم ندیده بودم ،سارا و ساناز
بهم خبر رسوندن که تو مدرسه اصلا انگار همچین دخترایی وجود نداشته و پیداشون نکردن ...
# مادرم باهام حرف نمیزد ،تمام روز # خونه بودیم ولی دریغ از یه کلمه حرف򕀽
# پدرم دیگه نگاهم نمیکرد ،من دختر یکی یدونه ش بودم ، عزیز بودم ولی دیگه مثل قبل نبود باهام ، عمو و زن عمو اجازه
نمیدادن سارا و ساناز مثل قبل بیان خونمون و از همه بدتر کیوان اصال خونه نبود ، صبح میرفت دانشگاه ظهر برمیگشت ، ظهر
میرفت و شب برمیگشت اصلا نمیفهمیدم کجا میره،کی میره و کی میاد...
اوج روزهای تنهاییم بود򕀽برای یه دختر ۱۲ ساله واقعا سخته ، مخصوصا من که از وقتی یادم میاد همیشه دورم شلوغ بوده
ولی الان با قبول کردن اسلام دیگه چیزی مثل قبل نبود ....
ولی می ارزید򓐽خانوادم بخاطر اسلام ، منو از خودشون دور میکردن و من بخاطر الله محبت خانوادمو در دل داشتم و فقط
برای اینکه الله ازم راضی باشه و جز اون دسته ادمهایی باشم که الله دوستشون داره򓐽
تنهایی هام رو به راز و نیاز با خالقم میگذروندم حال بدم رو قرآن خوب میکرد򓐽 و با وجود اینها هرسختی رو میتونستم تحمل کنم ....
اونروز عصر کیوان اومد اتاقم و برام یه نقاب جدید آورده بود򓐽واقعا خوشحال بودم هم برای اینکه حالا دوباره یه نقاب
داشتم و هم برای اینکه میتونستم برم حوزه و مدرسه򓐽
فردای اونروز با #نقاب جدید،خوشحال و سرحال رفتم مدرسه򑐽 که از دفتر صدام کردن򔀽 وقتی رفتم ،ناظم مدرسه گفت : مگه
شما نگفتی دیگه غیبت نمیکنی؟
گفتم : چرا ! من گفتم اما امکانش نبود و یکی از معلم هامون در جریان هستن که چرا نمیتونستم بیام # مدرسه....
ناظم گفت: بله معلم تون باهام درمیون گذاشت ،گفتم بیای اینجا تا بهت بگم ، اینجا مدرسه اس و قوانین خودشو داره چادر
پوشیدن خیلی خوبه یکی از قوانین اسلامی اما نقاب نه ، نمیتونیم اجازه بدیم دانش آموزمون اونهم به کم سن و سالی تو نقاب
بپوشه....
گفتم: ببخشید ولی # نقاب خودش جزء حجاب اسلامیه و من هم چادر و هم نقاب مو میپوشم و کسی هم مانعم نیست! اما اگر
شما نمیتونید قبول کنید پس میگم خانوادم بیان و کارامو درست کنن برای رفتن به یه مدرسه ی دیگه ،در ضمن حجاب اسلامی
ربطی به سن نداره....
ناظم گفت: مثل سالهای قبل ! با وجود سن کم پرسرزبون و شجاعی ، هممونم اینو میدونیم اما باید بگم نه فقط این مدرسه ،هر
مدرسه ی دیگه یی بری بهت اجازه نمیدن با نقاب بری و بیای...
درکمال خونسردی گفتم : خب #مدرسه نمیرم ، مطمئن باشید رضایت خالقم ارزشش بالاتر از ایناس...
دیگه مطمئن بودن حسابی عصبانیش کردم چیکار کنم دست خودم نیس
بهم گفت با خانوادم تماس،میگیره򔀽
برگشتم سر کلاسم، بازم موقع تعطیل شدن نتونستم اون دخترا رو پیدا کنم 򕐽چه وضعش بود...
کیوان منو رسوند خونه و خودش کار داشت و سریع رفت ، لباسمو عوض کردم و رفتم اشپزخونه تا یه چیزی بخورم، بعد از
ناهار میخاستم برم اتاقم که پدرم توی هال نشسته بود، به رسم ادب سلام کردم و راه افتادم سمت راه پله که با صدای پدرم سرجام
خشکم زد򔀽
پدرم با صدای بلند گفت: این دینِت باز رسوامون کرد....
برگشتم سمت پدرم که بهم گفت:از شاهکار هات تو # مدرسه خبر دارم ، درسته گفتم کاری به کار هم نداریم ولی قرار نشد
آبروی منو همه جا ببری ،از فردا عین بچه ی آدمیزاد بدون چادر و نقاب و این مسخره بازی ها میری سر درس و مشقت...
گفتم : من بدون چادر و # نقاب مدرسه که هیچ ، هیچ جای دیگه یی هم نمیرم...
مادرم گفت : تو خیلی غلط میکنی دختره ی خیره سر ، اون از آرامش و آسایشی که ازمون گرفتی ،اون از آبروریزی هات ،اینم
از وضع مدرسه رفتنت...
گفتم : میرم مدرسه مو عوض میکنم و مدرسه ی جدید با پوشش دلخواه خودم میرم... آبروی شماهم نمیره اینجوری...
حرفی نزده بودم که اونقدر عصبانی شون کنه 򕐽
با سیلی که به صورتم خورد نه یک طرف صورتم کل وجودم سوخت򕀽 از پدرم انتظار همچین رفتاری اونم برای بار دوم
نداشتم ...
گفت: اینو زدم واسه تلافی همه ی آبروریزی های تو و داداشت
هیچی نگفتم...
گفت : هنوزم سر حرفت هستی؟ اسلام؟
گفتم : آره ... اسلام اونم تا آخرین نفس زندگیم اونروز از بس کتک خوردم دیگه برام توانی نمونده بود򕀽
مادرم بزور مانع پدرم شد، تو اون # موقعیت زیر اونهمه کتک خوردن هیچی نگفتم򕀽پدرم بود ،هرچقدر میزد دلم نمیومد چیزی
بگم و از طرفی دین من اسلام بود و اسلام بهم اجازه بی حرمتی به پدر و مادرم رو نمیداد....
با کمک مادرم اومدم تو اتاقم....
زخم های صورتم خیلی تو چشم بود ،مادرم تمیزشون کرد و یه مسکن بهم داد،تمام بدنم پر از کوفته گی و زخم شده بود ...
# اگـر_ عمـری_ بـود_ ادامه_ دارد
🎎

#قسمت7
سرگذشت عشق و گناه... 💍
صبح هنوز هوا روشن نشده مامان زودتر از هر روز از خواب بیدار شد و صبحونه رو اماده کرد…..خودش هیچی نخورد و چادرشو از دور کمرش باز کرد و انداخت روی سرش و بدون اینکه حرفی بزنه زد بیرون……
خوب میدونستم کجا میره…..مامان هر وقت به مشکلی برمیخورد و نیاز به مشورت داشت میرفت پیش دایی بزرگه که ما خان دایی صداش میکردیم…..
بعداز رفتن مامان ،صبحونه خوردم و رفتم مدرسه اما بی حوصله تر از این حرفها بودم که مدرسه بهم خوش بگذره و همش تو خودم بودم….
راحله خیلی سعی کرد با شوخیهاش منو سرحال کنه اما نتونست و در نهایت گفت:چته تووووو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
راحله عصبی گفت:چته تووووو؟؟؟تقصیر منه که میخواهم بخندونمت…..ببینم!!!با مجتبی حرفت شده؟؟؟؟
با سرم گفتم:نه!!!ول کن راحله ،حوصله ندارم……….
راحله گفت:اصلا به من چه!!!من رفتم…..
راحله بلند شد و رفت…..دلم میخواست زودتر زنگ بخوره و برم قضیه رو برای مجتبی تعریف کنم و ببینم نظرش چیه…؟؟

زنگ خورد و رفتم سمت قرار و با گریه قضیه رو براش تعریف کردم و گفتم :بیشترین ناراحتی و نگرانی من حال بد مامانه نه خوشبختی و‌بدبختی مریم…!!!!
مجتبی هیچ نظری نداشت ولی بعداز درد و دل کردن یه کم سبک شدم…..مجتبی پیشونیشو چسبوند روی پیشونیم و‌گفت:بهتر شدی عشقم!!؟؟؟
گفتم:اره….مرسی که به حرفهام گوش کردی…………
مجتبی گفت:حالا که دختر خوبی شدی من هم یه خبر خوب برات دارم….
گفتم:خبر خوب چیه؟بگو زود.
مجتبی گفت: برای تعطیلات عید که نمیتونیم تو کوچه همدیگر رو ببینیم ،یه جای خوب پیدا کردم که اونجا همدیگر رو میبینیم…..اینجوری دیگه استرس نداریم که فلانی مارو دید و آبرومون رفت…….
یه کم از حرفش جا خوردم….یعنی چی که جا پیدا کرده؟؟؟گفتم:کجا رو پیدا کردی؟؟؟
مجتبی گفت:یکی از دوستام خانواده اش کل تعطیلات عید رو میرند شمال ویلاشون و رفیقم خونشون تنهاست….گفته هر وقت بخواهید میتونید یکی دو ساعت بیایید اینجا…….اینجوری خوبه ملیح….همینکه زیر یه سقفیم بهتره…..
دو دل نگاهش کردم…..از یه طرف نمیتونستم بهش اعتماد کنم و از طرف دیگه طاقت دوریشو نداشتم……
جواب قطعی به مجتبی ندادم و گفتم:حالا ببینم چی میشه،،،باید شرایط رو بسنجم…..خب بهتره من برم داره دیرم میشه…..
مجتبی گفت:باشه عشقم!!اما به پیشنهادم بیشتر فکر کن……موقعیت خوبیه هاااا…از دستمون بره دیگه همچین موقعیتی گیرمون نمیاد…..
هیچ حرفی نزدم و برگشتم خونه……
رسیدم خونه مامان بدجوری نگاهم کرد،….انگار بخاطر قضیه ی مریم به من هم شک کرده بود که چرا هر روز هر روز میرم خونه ی راحله درس بخونم؟؟؟؟؟
اون شب متوجه شدیم که خان دایی و بقیه ی داییها اصلا به وصلت مریم و بهمن راضی نیستند…..،،
اصرارهای مریم برای راضی کردنشون هر روز بیشتر و بیشتر میشد……باز راضی کردن مامان راحت تر بود تا داییها……
مریم عزمشو جزم کرده بود حتما این وصلت صورت بگیره اما من زیاد دخالت نمیکردم چون فکرم بیشتر درگیر پیشنهاد مجتبی بود……
بالاخره آخرین روز مدرسه شد….اون روز خیلی دلم گرفته بود چون اگه پیشنهاد مجتبی رو قبول نمیکردم دیگه تا دو هفته نمیدیدمش…… ..
بعداز مدرسه تا مجتبی رو دیدم اشک توی چشمهام جمع شد…..فکر کنم واقعا عاشقش شده بودم شاید هم بخاطر سنم پایینم و هیجانات دوران بلوغ اون حال رو داشتم.
مجتبی ب,غلم کرد و گفت: قربونت برم….خودم یه فکری میکنم و نمیزارم از هم بی خبر بمونیم……راستی به پیشنهادم فکر کردی؟؟به دوستم چی بگم؟؟میریم اونجا یا نه؟؟؟
سرمو بلند کردم و‌به چشمهاش نگاه کردم….چقدر این چشمهارو دوست داشتم…….جلوی نگاهش و چشمهاش کم اوردم و علیرغم میل باطنیم نتونستم نه بگم…..
گفتم:باشه قبول…ولی در طول تعطیلات فقط ۲-۳بار خیلی کوتاه،همدیگر رو اونجا ببینیم و برگردیم…..
مجتبی خوشحال گفت:چشم فدات شم….چشم خانمم….چشم عشقم…..
از این‌همه ذوقش خنده ام گرفت…..
مجتبی گفت:قربون خنده هات بشم همین امروز باید اولین روز قرارمون رو تعیین کنیم چون از فردا مدرسه ها تعطیله…..
#قسمت هشتم
سرگذشت عشق و گناه... 💍

از این‌همه قربون صدقه هاش و اهمیتی که بهم میدادحال دلم خوب شد…از اینکه یکی بهم اهمیت میداد و براش مهم بودم روی ابرها بودم….
گفتم:روزی سال تحویل هست که نمیشه اما دوم عید خوبه…..
مجتبی گفت پس فلان ساعت سر خیابون باش میام دنبالت تا باهم بریم .
اون زمان خونه ی ما تلفن نداشت و موبایل هم نبود پس مجبور بودیم از قبل ساعت و روز قرار رو تعیین کنیم……
از وقتی موضوع مریم پیش اومده بود مامان بیشتر وقتها دور از چشم ما گریه میکرد….شاید اون روزها بیشتر از هر وقتی وجود بابا برای مامان نیاز بود…..حس میکردم بدوش کشیدن این حجم از مشکلات برای مامان طاقت فرسا بود……
من که کوچیکتر بودم و مامان نمیتونست باهام درد و دل  کنه  و از طرفی تمام هوش و حواسم پیش مجتبی بود……….مریم هم که عاشق بود و اصلا به اطرافش و مامان توجهی نداشت……
با اصرارهای مریم بالاخره مامان و داییها قبول کردند که بهمن یه جلسه برای خواستگار بیاید اما فقط جهت آشنایی و اگه مورد پسند داییها نشد این قضیه منتفی میشه…
مریم هم قبول کرد و به من گفت:بالاخره از هیچی بهتره و مطمئنم که بعداز دیدن بهمن نظرشون عوض میشه و قبول میکنند…..
البته من میدونستم که مریم همیشه با اصرارهاش به همه چی میرسه و‌اگه بهمن مورد پسند هم نباشه مریم کاری میکنه که همه موافقت کنند………..
همش نگران بودم قرار مهمونی و خواستگاری دوم عید باشه و من نتونم برم اما خداروشکر مامان با مشورت داییها روز سوم رو تعیین کردچون معمولا دو روز اول دید و بازدید داشتیم….
وقتی قرار خواستگاری قطعی شد مریم کل خونه رو ریخت بیرون و در عرض ۲-۳روز خونه تکونی اساسی کرد…..انگار انرژی گرفته بود و خیلی خوشحال بود……مریم در حین کار زیر لب آواز میخوند و کار میکرد…..
یادمه اون سال ،تحویل سال دمدمای غروب بود….یکی یکی دوش گرفتیم و بعد لباسهایی که فامیلا توی خونه تکونی میخواستند رد کنند و داده بودند به ما رو پوشیدیم……برای من یه لباس خوشگل بود که از دختر داییم رسیده بود……بعداز حاضر شدن رفتیم خونه ی خاندایی….
خیلی خوش گذشت…..هم دایی و هم خانواده اش خیلی تحویلمون گرفتند….خان دایی بازاری بود و یه خونه ی خیلی بزرگ داشت…..
موقعی که سال تحویل شد چشمهامو بسته  و از خدا خواستم منو مجتبی رو بهم برسونه…..
بعد از دعا به همدیگه تبریک گفتیم و دایی بهمون عیدی داد و بعداز اون شام رو اوردند….سبزی پلو با ماهی…..عجب طعمی داشت….ما سال به سال پلو نمیخوردیم و این غذا حسابی بهمون چسبید…………
اون شب سفره ایی که دایی پهن کرده بود حدود ۴۵نفر دورش بودند،آخه تعداد بچه ها و نوه هاش زیاد بود و همشون بزرگتر از ما بودند….
چون خیلی خیلی خوش گذشت باز تکرار میکنم که اون شب خیلی خوش گذشت….
بعد از شام یکی از پسرداییها مارو رسوند خونمون و رفت…..
فردای اون روز برای عید دیدنی به خونه ی بقیه ی داییهام رفتیم….خاله نداشتم و مامان ته تغاری و تک دختر بود….
روز اول عید هم خیلی خوب بود اصلا متوجه نشدم کی شب شد….آخر شب که برگشتیم خونه کلی عیدی جمع کرده بودم….
همیشه داییها به ما بیشتر عیدی میدادند چون بابا نداشتیم هوامونو داشتند….من تمام پولهامو نگه میداشتم و طوری خرج میکردم که تا سال بعد عید برسونم و فقط همین پول بود که دستمون میومد و پول ترشی و‌مربا و غیره هزینه ی خونه میشد…………
اون شب وقتی توی رختخواب دراز کشیدم  ،،،رفتم توی رویا و به قرار فردا فکر کردم….باید یه دروغی سرهم میکردم تا بتونم از خونه بزنم بیرون…..هر چی فکر کردم تنها گزینه همون خونه ی راحله به ذهنم رسید…. آخه کسی رو جز اون تو محله نمیشناختم….
بعد از کلی فکر کردن رو کردم به مامان و گفتم:مامان!!میشه من فردا برم به راحله سر بزنم و عید رو تبریک بگم؟؟؟؟بخدا ۲-۳ساعته میام…………
مامان گفت:حالا وقت زیاده….فردا بمون کمک کن ،پس فردا مهمون داریم باید حواسمون جمع باشه کاری نمونده باشه…..
تنها چیزی که فکرشو نمیکردم مخالفت مامان بود…..دمق شدم و گفتم:واااای…مامان !!مگه چه کارهایی برای فردا داریم؟؟؟
مریم گفت:مامان!!کاری نمونده که….همه ی کارهارو خودم انجام دادم…..
گفتم:مامان!!میشه زود برم و برگردم؟؟؟؟وقتی برگشتم هر کاری بود خودم انجام میدم….
مامان مکثی کرد و گفت:باشه!!!برو ،،،ولی زود برگرد….
....

برترین انسانها بعد از انبیاء، در دنیا و آخرت کسانی هستند که
 خداوند را دوست دارند، و بخاطر خداوند به دیگران  محبت می‌کنند،
....
خوش اخلاقی، لطف نیست؛
بلکه وظیفه شماست!
باجمله "من اخلاقم اینجوریه دیگه"؛
بدخلقی رو توجیه نکنید.
محبت ؛وظیفه شماست!
کم کاری نکنید.
....
#الاسماءالحسنی

٦٤- «العزیز»

✔️ «عزیز» از كلمه‏ی «عَزَاز» و به‏معنی زمینی است كه سفت بوده و كلنگ در آن كارگر نمی‌‏باشد؛ بر این اساس، به موجودی كه در برابر مشكلات دوام می‏آورد و مغلوب نمی‏شود، عزیز می‏گویند.

✔️ خداوند عزیز است و از این طریق، به اداره‏ی امور در عالم خلق و امر می‏پردازد و در هیچ زمینه‏ای كوچك‏ترین موردی نمی‏تواند در كارش دخالت كند و مانع پیشرفت نقشه و برنامه‏ریزی خداوند شود.

✔️بنابراین خداوند چون عزیز است، مغلوب هیچ موجودی نمی‏شود؛ در همان حال، برای بندگان شایسته‏ی خود نیز «مُعِزّ» است و از این طریق، آن‏ها را غلبه‏ناپذیر می‏كند؛ زیرا ایمان مؤمنین، در اختیار طاغوت‏ها نیست تا در آن تصرّف كنند، بلكه تنها جسم مؤمنین، بر اساس سننی که خداوند مقرّر نموده، در اختیار آن‏ها است؛ پس انسان مؤمن به‌‏صورت کامل در برابر طاغوت‏ها، عزیز می‏باشد.


📌عبودیت یعنی، شناخت اسماء خداوند، و موضعگیری قلبی و عملی براساس آن در واقعیت زندگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ساده که باشی...
آدمها خیلی زود دوستت میشوند و تو خیلی دیر میفهمی دشمنت بودند.

ساده که باشی...
آدمها با همه کمبودهایشان به غرورت حمله میکنند و باهمه غرورشان مچاله ات میکنند.

ساده که باشی...
آدمها تو را همیشه بازی میکنند و خودشان همیشه بازیگران پشت پرده میمانند.

ساده که باشی...
آدم ها اوقات بیکاری را باسادگی ات پرمیکنند و تو در لحظه های اندوه تنها می مانی.

ساده که باشی...
سادگی ات را حماقت میخوانند و کسی نمیفهمد تو از فرط ''آدم بودن''' ساده ای...

چه وقت انسان بزرگی هستیم؟

هرگاه از خوشبختی کسانی‌ که
دوستمان ندارند، خوشحال شدیم .
هرگاه برای تحقیر نشدن دیگران
از حق خود گذشتیم ...
هرگاه شادی را به کسانی که
آن را از ما گرفته اند هدیه دادیم .
هرگاه خوبی ما به علت نشان دادن
بدی دیگران نبود ...
هرگاه کمتر رنجیدیم و بیشتر بخشیدیم .
هرگاه به بهانه عشق از دوست
داشتن دیگران غافل نشدیم ...
هرگاه اولین اندیشه ما برای
رویارویی با دشمن انتقام نبود .
هرگاه دانستیم عزیز خدا نخواهیم شد، مگر زمانی که وجودمان آرام بخش دیگران باشد ...
هرگاه بالاترین لذت ما شاد کردن دیگران بود .
هرگاه همه چیز بودیم و نگفتیم
که همه چیز هستیم
#زیبایی_اصیل

🍁برخی با چندين عمل جراحی ظاهرا زيبا شده اند اما گرفتار چهره ای مصنوعی گشته اند، به گونه ای كه خود هم آگاهی دارند كه اين صورت واقعی نيست و هر لحظه ترس از دست دادن زيبايی ساختگی بر روان ايشان سنگينی می كند،

🍁همانند افرادی كه سعی می كنند در ظاهر مودب باشند اما هنگامی كه منافع شان در خطر باشد كلمات
زشت مسلسل وار از دهانشان خارج ميگردد زيرا ادب را نياموخته اند بلكه تقليد كرده اند.

🍁صورت و سيرت با جراحی ،فرمايش و منفعت طلبی زيبا نمی گردد. انسان با تسلیم بودن در برابر خداوند، راستگویی ، درستکاری ، احترام، به حقوق دیگران، مطالعه، ورزش و اخلاق نوع دوستانه زيبايی اصيل خويش را بدست می آورد.

🍁وقتی از درون آرامش می يابی كه وجودت را خودت ساخته باشی، نه اينكه برایت ساخته باشند.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سرگذشت جالب کشیش سوئدی☝️❤️
2024/10/05 13:17:58
Back to Top
HTML Embed Code: